فريده قربان صدقه علي ميرفت و لباس ميپوشاند.
خيلي فريده را دوست داشتم دختر مهرباني بود.
فريده علي را از اتاق بيرون برد. مجيد آمد و در را بست.
شانه هايم را گرفت و گفت: فكرهات را كردي؟
مادرم عوض نشده همان آدم سابق است.
به محض اينكه تنهات ببينه شروع ميكند به اذيت و آزار.
گفتم: ميگي چي كار كنيم؟
مجيد گفت: فقط يادت باشه اگر من از رفتار مادرم با خبر باشم ميتوانم جلوي كارهاش را بگيرم تو بايد هر اتفاق كوچكي هم كه افتاد به من بگي سعي كن هرگز چيزي از من مخفي نكني.
گفتم: مگر تا حالا چيزی رو مخفي كردم؟
گفت: اگر به حرفهاي فريده گوش كرده بودي بله از من كلي چيز مخفي ميكردي.
يادت باشه من تو را دوست دارم و هرگز تركت نميكنم.
پس با خيال راحت از كنار كارهاي مادرم رد شو و اهميتي نده.
در ضمن اجازه نده تو را خرد كنند.
داشتن بچه بهترين موهبت الهي است كه تو داري.
يكي از چيزهايي كه باعث شد من تو را انتخاب كنم همين بچه بود.
ما به همين راحتي به خانه مادر مجيد برگشتيم.
فريده علي را به اتاقش برد و گفت: پسر خوب اينجا مقر حكومتي من و توست!
مي پسندي؟
علي از اتاق فريده خوشش آمد و جيغي كشيد و گفت: خيلي دوست دارم.
وقتي به اتاق فريده رفتم ديدم يك چادر مسافرتي بچه گانه گذاشته و علي توي آن بازي ميكنه.
فريده گفت: حدس ميزدم برگرديد تصميم گرفتم هم اتاقي داشته باشم.
از محبتي كه فريده به من و علي نشان داد خيلي خوشحال شدم.
مادر مجيد به اتاقش رفت.
مجيد هم توي اتاق خواب رفته بود و مشغول مطالعه بود.
به آشپزخانه رفتم. چايي دم كردم.
فريده هم غذا گرم كرد ميز را چيديم علي از اتاق بيرون نمي آمد.
فريده با كلك سر سفره آورد.
مادر مجيد هم مثل يك زن قدرتمند آمد و پشت ميز نشست.
مجيد را صدا كردم.
مادر مجيد گفت: هيچ وقت شوهرت را صدا نكن. برو بيارش.
به اتاق كه رفتم مجيد اصلا متوجه من نشد وقتي مطالعه ميكرد ديگر هيچ صدايي نميشنيد.
آرام دست روي شانه اش گذاشتم.
سرش را بلند كرد و گفت: چي شده؟
گفتم: غذا حاضره.
بلند شد و كتاب را بست و گفت: برويم.
سر شام مادر مجيد خيلي خوشحال به نظر ميرسيد.
مجيد نگاه معني داري به مادرش كرد و گفت: از اينكه پيروز شدي خوشحالي؟
مادر مجيد خنديد و گفت: اگر اسم اين را پيروزي بگذاري بله!
خوشحالم پسري را كه داشتم دوباره به دست آوردم.
مجيد گفت: مادرجان شما بايد عادت كنيد من ديگر نميتوانم خواسته هاي شما را برآورده كنم.
من زن و بچه دارم.
مادرش سريع گفت: هنوز بچه نداري.
ولي به زودي ميشوي گيتي براي ما يك نوه مياوره و با محبت به من نگاه كرد.
مجيد گفت: گولش نزن اگر دلش نخواهد ما بچه دار نميشويم.
علي كافيه!
فريده گفت: من علي را دوست دارم چون بچه گيتي است ولي يك بچه كه مال تو و گيتي باشه ضرر نداره.
آن شب خيلي روي بچه دار شدن ما بحث كردند.
نميدانم چرا مجيد اصرار داشت با آنها بحث كنه.
به خودم گفتم من كه ميتوانم يك بچه ديگر بياورم هم مجيد خوشش مياد هم خانواده اش چرا اينهمه بحث ميكنن!!
انگار مادر مجيد فكرم را خوانده باشد گفت: گيتي ميخواهد بچه بياوره تو چرا چونه مي زني؟
مجيد با عصبانيت قاشقش را روي ميز كوبيد و گفت: خواهش ميكنم تمامش كنيد.
شما حق نداريد به گيتي اصرار كنيد.
همه ساكت شدند.
علي پيش مجيد رفت و گفت: عصباني نشو.
مجيد قدرت خارق العاده اي در كنترل رفتار داشت.
رنگ چهره اش كه تا لحظه اي قبل پريده بود عادي شد و به علي گفت: ببخشيد قاشق از دستم افتاد.
بعد علي را بغل كرد و گفت: بيا از اينجا برويم اين زنها ما را ديوانه ميكنند بيا مثل دوتا مرد برويم بازي كنيم.
علي خنده اي كرد و گفت: باشه زنها تنها بمانند....
مجيد سفرهاي خارج از كشور را با اينكه دعوت ميشد، نميرفت.
رفتار مادر مجيد با من خوب شده بود.
ارتباط بهتري داشتيم كاري به كارم نداشت به علي هم گير نميداد و گاها با مهرباني علي را صدا ميكرد و خوراكي دست علي ميداد.
بيشتر فاميل ما را پاگشا كردند و مرتب مهماني بوديم با كارداني فريده و مادرش كسي هنوز نفهميده بود من بچه دارم.
بيشتر وقتها فريده ميماند و به بهانه امتحان، از علي نگهداري ميكرد و ما با خيال راحت مهماني ميرفتيم.
تا اينكه سه ماه از عروسي ما گذشت، مادر مجيد من را كناري كشيد و گفت: حامله اي؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)