صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فريده قربان صدقه علي ميرفت و لباس ميپوشاند.
    خيلي فريده را دوست داشتم دختر مهرباني بود.
    فريده علي را از اتاق بيرون برد. مجيد آمد و در را بست.
    شانه هايم را گرفت و گفت: فكرهات را كردي؟
    مادرم عوض نشده همان آدم سابق است.
    به محض اينكه تنهات ببينه شروع ميكند به اذيت و آزار.
    گفتم: ميگي چي كار كنيم؟
    مجيد گفت: فقط يادت باشه اگر من از رفتار مادرم با خبر باشم ميتوانم جلوي كارهاش را بگيرم تو بايد هر اتفاق كوچكي هم كه افتاد به من بگي سعي كن هرگز چيزي از من مخفي نكني.
    گفتم: مگر تا حالا چيزی رو مخفي كردم؟
    گفت: اگر به حرفهاي فريده گوش كرده بودي بله از من كلي چيز مخفي ميكردي.
    يادت باشه من تو را دوست دارم و هرگز تركت نميكنم.
    پس با خيال راحت از كنار كارهاي مادرم رد شو و اهميتي نده.
    در ضمن اجازه نده تو را خرد كنند.
    داشتن بچه بهترين موهبت الهي است كه تو داري.
    يكي از چيزهايي كه باعث شد من تو را انتخاب كنم همين بچه بود.
    ما به همين راحتي به خانه مادر مجيد برگشتيم.
    فريده علي را به اتاقش برد و گفت: پسر خوب اينجا مقر حكومتي من و توست!
    مي پسندي؟
    علي از اتاق فريده خوشش آمد و جيغي كشيد و گفت: خيلي دوست دارم.
    وقتي به اتاق فريده رفتم ديدم يك چادر مسافرتي بچه گانه گذاشته و علي توي آن بازي ميكنه.
    فريده گفت: حدس ميزدم برگرديد تصميم گرفتم هم اتاقي داشته باشم.
    از محبتي كه فريده به من و علي نشان داد خيلي خوشحال شدم.
    مادر مجيد به اتاقش رفت.
    مجيد هم توي اتاق خواب رفته بود و مشغول مطالعه بود.
    به آشپزخانه رفتم. چايي دم كردم.
    فريده هم غذا گرم كرد ميز را چيديم علي از اتاق بيرون نمي آمد.
    فريده با كلك سر سفره آورد.
    مادر مجيد هم مثل يك زن قدرتمند آمد و پشت ميز نشست.
    مجيد را صدا كردم.
    مادر مجيد گفت: هيچ وقت شوهرت را صدا نكن. برو بيارش.
    به اتاق كه رفتم مجيد اصلا متوجه من نشد وقتي مطالعه ميكرد ديگر هيچ صدايي نميشنيد.
    آرام دست روي شانه اش گذاشتم.
    سرش را بلند كرد و گفت: چي شده؟
    گفتم: غذا حاضره.
    بلند شد و كتاب را بست و گفت: برويم.
    سر شام مادر مجيد خيلي خوشحال به نظر ميرسيد.
    مجيد نگاه معني داري به مادرش كرد و گفت: از اينكه پيروز شدي خوشحالي؟
    مادر مجيد خنديد و گفت: اگر اسم اين را پيروزي بگذاري بله!
    خوشحالم پسري را كه داشتم دوباره به دست آوردم.
    مجيد گفت: مادرجان شما بايد عادت كنيد من ديگر نميتوانم خواسته هاي شما را برآورده كنم.
    من زن و بچه دارم.
    مادرش سريع گفت: هنوز بچه نداري.
    ولي به زودي ميشوي گيتي براي ما يك نوه مياوره و با محبت به من نگاه كرد.
    مجيد گفت: گولش نزن اگر دلش نخواهد ما بچه دار نميشويم.
    علي كافيه!
    فريده گفت: من علي را دوست دارم چون بچه گيتي است ولي يك بچه كه مال تو و گيتي باشه ضرر نداره.
    آن شب خيلي روي بچه دار شدن ما بحث كردند.
    نميدانم چرا مجيد اصرار داشت با آنها بحث كنه.
    به خودم گفتم من كه ميتوانم يك بچه ديگر بياورم هم مجيد خوشش مياد هم خانواده اش چرا اينهمه بحث ميكنن!!
    انگار مادر مجيد فكرم را خوانده باشد گفت: گيتي ميخواهد بچه بياوره تو چرا چونه مي زني؟
    مجيد با عصبانيت قاشقش را روي ميز كوبيد و گفت: خواهش ميكنم تمامش كنيد.
    شما حق نداريد به گيتي اصرار كنيد.
    همه ساكت شدند.
    علي پيش مجيد رفت و گفت: عصباني نشو.
    مجيد قدرت خارق العاده اي در كنترل رفتار داشت.
    رنگ چهره اش كه تا لحظه اي قبل پريده بود عادي شد و به علي گفت: ببخشيد قاشق از دستم افتاد.
    بعد علي را بغل كرد و گفت: بيا از اينجا برويم اين زنها ما را ديوانه ميكنند بيا مثل دوتا مرد برويم بازي كنيم.
    علي خنده اي كرد و گفت: باشه زنها تنها بمانند....
    مجيد سفرهاي خارج از كشور را با اينكه دعوت ميشد، نميرفت.
    رفتار مادر مجيد با من خوب شده بود.
    ارتباط بهتري داشتيم كاري به كارم نداشت به علي هم گير نميداد و گاها با مهرباني علي را صدا ميكرد و خوراكي دست علي ميداد.
    بيشتر فاميل ما را پاگشا كردند و مرتب مهماني بوديم با كارداني فريده و مادرش كسي هنوز نفهميده بود من بچه دارم.
    بيشتر وقتها فريده ميماند و به بهانه امتحان، از علي نگهداري ميكرد و ما با خيال راحت مهماني ميرفتيم.
    تا اينكه سه ماه از عروسي ما گذشت، مادر مجيد من را كناري كشيد و گفت: حامله اي؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    خيلي تعجب كردم و گفتم: نميدانم چطور مگه؟
    گفت: نميدانم يعني چي؟
    تو بايد براي استحكام زندگيت بچه بياوري تا الان هم دير كردي هرچه زودتر حامله شو.
    حرفش بيشتر دستور بود تا خواهش!
    گفتم: تا مجيد نخواهد من نميتوانم بچه دار بشوم.
    گفت: ميتواني اون قرصهاي لعنتي را نخوري!
    گفتم: من قرص نميخورم. گفت: خودم توي كشوي اتاق خواب ديدم. از اينكه به اتاق ما سركشي كرده بود خيلي بدم آمد.
    از مادر مجيد رودربايستي داشتم نتوانستم اعتراضي كنم.
    همه اش ميخواست ثابت كنه بزرگ خانواده است اين را فكر نميكرد ما همه ميدانيم اون بزرگتر خانواده است!
    وقتي به اتاق خواب رفتم كشوي ميز توالت را باز كردم راست ميگفت يك بسته قرص داخل كشو بود.
    شب قرص را به مجيد نشان دادم و گفتم: اين قرصها مال كيه؟
    گفت: من خريدم چطور مگه؟
    گفتم: بعدازظهر مادرت گفت اين قرصها را نخور!!
    من كه قرص نميخورم!
    مجيد پرسيد: منظورت چيه؟
    گفتم: من كه قرص نميخورم پس چرا بچه دار نميشويم؟
    مجيد خنديد و گفت: از كجا معلوم شايد حامله اي.
    گفتم: يعني من نميفهمم؟
    مجيد نوازشم كرد و گفت: من اين قرصها را گذاشتم تا مادرم خيال كنه بچه نميخواهيم تا اين قدر اصرار نكنه.
    گفتم: ولي اينكار خيلي بدي است.
    مجيد گفت: اينكه قرصها را گذاشتم اينجا؟
    گفتم: نه، اين كه مادرت اتاق خواب ما را جستجو ميكنه.
    مجيد ناراحت گفت: من هم بدم مياد ولي اين اخلاقش را نميشود عوض كرد در ضمن خواهش ميكنم اگر حامله شدي نه به فريده نه به مادرم حرفي نزن و فقط يادت باشه چيزهايي دم دست بگذار كه ميخواهي همه ببينند.
    خودم را لوس كردم و گفتم: ما كي خانه مستقل ميگيريم؟
    مجيد گفت: خيلي زود!
    يادت مياد ما خانه اي مستقل داشتيم تو راضي شدي برگرديم من دلم نميخواست برگردم.
    گفتم: قول داده بودي جدا ميشويم.
    گفت: الان هم بخواهي فورا جدا ميشويم.
    اين جدايي بوي دردسر ميداد گفتم: دلم ميخواهد با دلخوشي جدا بشويم.
    مادرت ما را راهي كنه.
    اگر ما برويم مثل اون دفعه مادرت دلگير ميشه.
    مجيد گفت: ميدانم مادرم هرگز راضي نميشه جدا بشويم فقط كمي مهلت بده، همه چيز را روبراه ميكنم ما كم كم عادتتش ميدهم تا راحت از ما جدا بشه.
    من دارم روي پروژه اي كار ميكنم اگر نتيجه بده يك خانه كه سهل است دو سه تا ميخرم.
    خنديدم و گفتم: يكي بسه.
    چند روز گذشت صبحها حال خوشي نداشتم دلم آشوب بود و ميل به غذا نداشتم و با شكم خالي دانشگاه ميرفتم.
    توي دانشگاه چند بار حالم بهم خورد و بالا آوردم.
    به زحمت خودم را كنترل ميكردم.
    بعداز ظهر كه ميخواستم خانه بروم حالم بهتر ميشد.
    هر روز مجيد دنبالم ميامد و با هم به خانه ميرفتيم.
    آن روز مجيد متوجه رنگ پريده ام شد و از من خواست تا دكتر بروم.
    پيش مادر مجيد تظاهر ميكردم و به زحمت نميگذاشتم حالم بهم بخوره.
    اما سرگيجه و دل بهم خوردگي ام آنقدر زياد شد كه راضي شدم با مجيد دكتر بروم.
    دكتر از آشناهاي مجيد بود به محض معاينه مژده حاملگي من را به مجيد داد.
    مجيد لبخندي زد و از دكتر تشكر كرد.
    دكتر چند تا دارو براي تهوع نوشت و از مطب بيرون آمديم.
    مجيد دستم را گرفت و گفت: گيتي جان ميتوانم ازت خواهشي داشته باشم؟
    گفتم: معلومه. گفت: به مادرم نگو حامله هستي.
    خيلي تعجب كردم و گفتم: مادرت اينهمه منتظر بچه دار شدن ماست بعد تو ميگويي كه به اون خبر ندهيم؟
    اين بي انصافيه!!
    مجيد گفت: من ميدانم از تو چي ميخواهم گفتن اين موضوع به مادرم زياد به نفع ما نيست!!
    مجيد حرفش را زد و اجازه نداد در موردش بحث كنيم.
    به محض اينكه به خانه رسيديم به مادرش گفت: من و گيتي به يك سفر دو ماهه به فرانسه ميرويم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    تعجب كردم!
    فريده خوشحال گفت: چقدر خوب!
    اما مادر كمي دلخور شد و گفت: چرا تنها نميروي؟
    لازم نيست گيتي را با خودت ببري.
    اخم كردم مادر نميخواست من همراه مجيد باشم.
    مجيد گفت: گيتي هم به اين سفر دعوت شده از دانشگاه بليط فرستادند!
    آنها فهميدند من به خاطر همسرم فرانسه نميروم دو ماهه كلاس گذاشتند.
    ديگر كسي اعتراض نكرد.
    شب كه تنها شديم گفتم: كي دعوت شديم؟
    من خبر ندارم؟
    مجيد با اشاره از من خواست سكوت كنم.
    بعد گفت: چند روز پيش نامه به دستم رسيد ميخواستم سورپريزت كنم.
    مگر نگفتم يك پروژه بزرگ دارم حتما فكر ميكردي دارم ساختمان سازي ميكنم؟!
    گفتم: نه ميدانم تو بساز بفروش نيستي ولي انتظار نداشتم سفر كنيم!
    مجيد ديگر ادامه نداد و خوابيد.
    روز بعد در دانشگاه مجيد توضيح داد كه سفر به فرانسه بهانه است.
    عصباني شدم و گفتم: تو ميخواهي كي را گول بزني؟
    مجيد گفت: اگر موفق بشوم مادرم را.
    مدتي بود كه مادر با من كاري نداشت و خوش رفتاري ميكرد رو به مجيد گفتم: خيلي بد جنس هستي اون اينهمه ما را دوست داره تو بهش كلك مي زني.
    مجيد گفت: عزيزم در شرايطي نيستي كه من تعريف كنم و تو درك كني.
    از دست مجيد ناراحت شدم علنا" به من خنگ گفت.
    همان روز براي من و علي مدارك داديم و تقاضاي پاسپورت كرديم.
    ده روزي طول كشيد تا پاسپورتمان آماده شد.
    در اين مدت بارها ميخواستم به مادر مژده بچه را بدهم ولي مجيد قول گرفته بود با زحمت جلوي زبانم را گرفتم.
    مجيد مضطرب بود دليلش را درك نميكردم زندگي ما خيلي خوب شده بود هر كس ما را دوست داشت و مشكلي نداشتيم.
    نميدانم چرا مجيد اينقدر بيتابي ميكرد.
    همه چيز را از مادرش مخفي ميكرد.
    من هم ديگر حالم زياد بهم نميخورد وارد ماه چهارم شده بودم كم كم داشت شكمم بالا مي آمد.
    حتي مادر مجيد شك كرده بود و مرتب به شكمم نگاه ميكرد.
    همه كارها به خوبي پيش رفت و ما عازم فرانسه شديم.
    در فرودگاه وقتي با مادر مجيد روبوسي كردم در گوشم گفت: راستش را بگو حامله اي؟
    خنديدم و گفتم: فكر كنم.
    ميخواستم مادر را خوشحال كنم.
    مراسم خداحافظي تمام شد و ما از مرز رد شديم و در سالن نشستيم.
    مجيد بي مقدمه پرسيد: مادرم در گوشت چي گفت؟
    گفتم: از من پرسيد حامله ام من هم گفتم فكر ميكنم.
    رنگ مجيد پريد با بيحوصلگي گفت: همه چيز را خراب كردي. پرسيدم: مگر چي گفتم؟
    اون مادر توست و حق داره بدونه نوه دار شده.
    مجيد گفت: اون تنها مادري است كه اين حق را نداره.
    از حرفش تعجب كردم ميخواستم در اين مورد بيشتر بدانم اما براي سوار شدن به هواپيما صدايمان كردند.
    مجيد علي را بغل كرد و گفت: برويم انشالله اتفاقي نمي افته.
    سفر خسته كننده اي بود حالم خوش نبود و چند بار حالم بهم خورد و مهماندار به دادم رسيد و با دادن يك قرص كمكم كرد تا بخوابم و نشستن هواپيما را هم متوجه نشوم.
    هواپيما در فرودگاه دوبي به زمين نشست و ما توسط يك گروه فرانسوي به يكي از هتلهاي پنح ستاره دوبي رفتيم.
    من همه اش خواب بودم وقتي هم بيدار ميشدم استفراغ ميكردم.
    مجيد از ماريا زن فرانسوي كه مهماندار ما بود خواست تا دكتر خبر كنه.
    نميتوانستم غذابخورم دلم ضعف ميرفت ولي ميل به خوردن نداشتم.
    دكتر آمد و معاينه ام كرد و سرم نوشت همانجا سرم وصل كردند چند تا آمپول داخل سرم ريخت از مجيد خواست يكي دو روزي دوبي بمانيم تا حالم خوب بشه.
    مجيد از ماريا پرسيد ما ميتوانيم چند روز بمانيم.
    ماريا گفت: اگر فردا با ارفرانس نرويم بايد يك هفته بمانيم تا بتوانيم به فرانسه برويم.
    با تزريق سرم حالم خيلي بهتر شده بود به مجيد گفتم: نگران نباش فردا حالم خوب ميشه و ميتوانيم به مسافرتمان ادامه بدهيم.
    ماريا گفت: اگر فردا برويم پاريس دكترهاي خوبي داره و بهتر به من كمك ميكنند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مجيد دو دل بود دستم را گرفته بود و داشت فكر ميكرد.
    گفتم: علي كجاست؟
    مجيد به خودش آمد و گفت: از بس نگران تو بودم يادم رفته به علي سر بزنم اون پيش ماريا است.
    خيالم راحت شد.
    روز سختي را گذرانده بودم خوابم برد و تا صبح بيدار نشدم.
    مجيد همانجا كنار تخت خوابش برده بود معلوم بود ماريا به ما سرزده و پتويي روي مجيد انداخته بود....
    ماريا تا پاريس همراه ما بود.
    توي هواپيما آنقدر بالا آورده بودم كه ديگر نا نداشتم اين بچه خيلي اذيتم ميکرد.
    به محض رسيدن به پاريس از فرودگاه به بيمارستان رفتيم.
    چه بيمارستان مجهزي بود با اينكه حال نداشتم از ديدن آنهمه تميزي و امكانات لذت ميبردم.
    دو روز بستري شدم مجيد همراه علي هتل رفتند.
    مجيد همه كارها را روبراه كرد وقتي مرخص شدم به خانه اي كه براي ما اجاره شده بود در حومه پاريس رفتيم خانه ويلايي دو طبقه اي بود كه با نرده هاي سفيدي از خيابان جدا ميشد.
    اطراف خانه ويلاهاي ديگري هم بود كه يكي از يكي زيباتر بود.
    باغچه اي پر از گلهاي بهاري داشت. در و ديوار ويلا سفيد بود.
    داخل ويلا با شيكترين و راحت ترين لوازم مبله شده بود.
    ويلا سه تا اتاق داشت يكي اتاق كار مجيد شد، دومي اتاق خواب ما و سومي اتاق علي شد ولي اون تا به خانه عادت كنه، يك هفته در اتاق خودش نخوابيد.
    با گذشت زمان حالم بهتر شد كارهاي مجيد هم شروع شده بود و زمان زيادي را بيرون از خانه ميگذراند.
    با اين حال مرتب زنگ ميزد و از حالم با خبر ميشد.
    ماريا هم گاها به ما سر ميزد.
    زبان فرانسه بلد نبودم دلم هم نميخواست ياد بگيرم. مجيد هفته اي يك بار به مادرش زنگ ميزد ولي از حاملگي من چيزي نميگفت.
    اين باعث تعجبم شده بود.
    مجيد از دانشگاه براي من مرخصي گرفته بود ديدن كتاب حالم را بد ميكرد.
    مجيد ميخنديد و ميگفت: من زن بيسواد نميخواهم بايد درس بخواني!
    از اينكه لجم را در مياورد خوشحال بود.
    خيلي دلم ميخواست از موقعيتي كه برايم بوجود آمده استفاده كنم ولي تهوع اجازه نميداد.
    تا حالم خوب بشه هفته اي يك بار مامايي از طرف بيمارستان به ديدنم ميآمد و معاينه ام ميكرد و دستوراتي روي كاغذ مينوشت و به دستم ميداد ميدانست نميتوانم فرانسه بخوانم.
    مجيد همه نوشته ها را ترجمه ميكرد و من هم مو به مو اجرا ميكردم.
    مدتها بود نتوانسته بودم با مجيد چند كلمه صحبت كنم.
    دكتر قول داده بود تا يك هفته ديگر بيشتر عوارض حاملگي رفع بشه .
    علي بزرگتر شده بود و مجيد تصميم گرفته بود علي را مهد ثبت نام كنه اما علي راضي نميشد.
    با اين حال مجيد علي را مهد كودك نوشت هر روز صبح سرويس مي آمد و علي را با خودش ميبرد.
    بعد از رفتن مجيد تنها ميشدم و حوصله ام سر ميرفت.
    مجيد سپرده بود اگر مادرم يا فريده زنگ زدند اصلا در مورد بچه با آنها حرف نزنم.
    يك حس زنانه ترغيبم ميكرد به فريده جريان را بگم ولي چهره مصمم مجيد جلو چشمهام ميآمد و مانع ميشد.
    اصرار مجيد خيلي بي معني بود مادر و خواهرش حق داشتند بدانند چرا مجيد مايل نبود معمايي بود كه بايد از او ميپرسيدم اما فرصتي پيش نمي آمد تا اينكه يك شب مجيد زودتر از موعد به خانه آمد.
    من و علي توي سالن تلويزيون تماشا ميكرديم.
    علي به استقبال مجيد رفت.
    مجيد علي را بوسيد و دستش را گرفت و پيشم آمد.
    پرسيدم: چطور زود آمدي؟
    گفت: كارم زود تمام شد زود آمدم اگر خوشحال نشديد برميگردم.
    گفتم: نه!نه!
    منظورم اين نبود.
    مجيد گفت: غذا چي داريم؟
    گفتم: هنوز چيزي درست نكردم دلم ميخواست امشب حاضري بخوريم.
    مجيد گفت: من درست ميكنم.
    مجيد به آشپزخانه رفت.
    فرصت خوبي پيش آمده بود من هم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و گفتم: غذاي بو دار درست نكن.
    مجيد دستش را روي چشمش گذاشت و گفت: هر چي شما امر كنيد.
    مجيد خيلي مهربان و با شعور بود خيلي دركم ميكرد و هميشه با ملاحظه رفتار ميكرد.
    حالا وقتش بود تا بفهمم چرا مايل نيست مادرش از بچه دار شدن ما با خبر بشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    پرسيدم: مجيد جان يك سئوالي بپرسم راستش را ميگي؟
    گفت: من هميشه راستش را گفتم.
    پرسيدم: چرا نميخواهي مادر بفهمد من حامله ام؟
    اين دو ماه تمام بشه برميگرديم اگر بفهمه از اون مخفي كرديم بد جوري ناراحت ميشه.
    مجيد خيلي ريلكس گفت: ما برنميگرديم اون هم از دور با شنيدن به دنيا آمدن بچه خوشحال ميشه.
    خيلي از حرفش تعجب كردم. گفتم: برنميگرديم؟
    گفت: بله ما ديگه ايران برنميگرديم من تصميم گرفتم اينجا زندگي كنيم.
    اينجا براي ما بهترين موقعيت را داره.
    دلم گرفت حرف مجيد به معني اين بود كه ديگر مادرم، برادرم يا آقا مهدي را نميبينم.
    دلم تنگ شد حتي براي مادر مجيد!!
    مجيد متوجه حالم شد و گفت: باور كن براي خوشبختي و آسايش تو اين كار را كردم.
    گفتم: ميتوانستي از من هم بپرسي!
    گفت: روزي كه از تو خواستم در مورد من تحقيق كني و همه چيز را بپرسي تو چيزي سئوال نكردي به همين خاطر الان اين كار من را درك نميكني.
    گفتم: من بايد چي را ميدانستم كه الان نميدانم؟
    گفت: خيلي چيزها مثلا چه بلايي سر زن سابقم آمده .
    چرا من با مادرم تفاهم ندارم و خيلي چيزهاي ديگر.
    گفتم: فريده ميگفت چون مادرت با زنت رفتار خوبي نداشته تو با اون لج كردي.
    مجيد گفت: خوب فريده ديگر چي گفته؟
    از خودش حرفي زده يا نه؟
    گفتم: اين هم گفته زنت وقتي رفته كه مادرت با اون خوش رفتاري ميكرده.
    مجيد آهي كشيد و گفت: اينطور نيست.
    روبروي من نشست و گفت: طاقتش را داري در مورد زنم و رازي كه به قلبم سنگيني ميكنه حرف بزنم؟
    خيلي دلم ميخواست همه چيز را بدانم.
    گفتم: اگر تعريف كني گوش ميكنم.
    مجيد گفت: فقط يادت باشد به من اعتماد داشته باش و تا آخر به حرفهاي من گوش كن.
    گفتم: چشم حالا تعريف كن.
    قلبم تند تند مي تپيد.
    نميدانستم مجيد از چه رازي ميخواد صحبت كنه!!
    مجيد نفسي تازه كرد و گفت: سنم خيلي كم بود كه مهتاب جلوي راهم سبز شد دختر بچه اي بيش نبود.
    چهاره يا پانزده ساله بود ولي تا دلت بخواهد تو دلبرو و خواستني!
    قبلا بهت گفته بودم كه من جزو دانش آموزان تيزهوش بودم و زودتر از ديگران ديپلم گرفتم و دانشگاه رفتم.
    با اينكه خيلي مطالعه ميكردم و زمان زيادي را براي درس خواندن گذاشته بودم براي مهتاب جايي در زندگيم باز كردم مهتاب تازه وارد دبيرستان شده بود، شاد و با نشاط دوران نوجواني را طي ميكرد.
    من مهتاب را براي اولين بار وقتي به دبيرستان آنها رفتم تا به عنوان دانشجوي موفق به دانش آموزان معرفي بشوم ديدم.
    مهتاب لباس مدرسه پوشيده بود و بين آن همه دختر ريز و درشت به چشمم آمد و تا وقتي از سالن بروم چشم ازش برنداشتم.
    دخترها براي صحبت با من دوره ام كردند اما مهتاب بين آنها نبود به همه سئوالها جواب دادم به اين اميد كه شايد اون بياد ولي نيامد.
    آن روز گذشت و من فكرم پيش دختري بود كه ديده بودم.
    مادرم و فريده حواسشان به من بود با تغيير رفتارم تحت فشارم گذاشتند مخصوصا فريده تا اينكه فهميد از يك دختر خوشم آمده.
    فريده خيلي زرنگ و بلاست در عرض سه روز اسم و رسم مهتاب و آدرسش را پيدا كرد و در اولين فرصت سعي كرد با اون دوست بشه.
    گفتم: درست عين من!!
    مجيد گفت: درست عين تو ولي من اجازه ندادم آنچه كه سر مهتاب آمده سر تو بياد!
    گفتم: سر مهتاب چي آمد؟
    مجيد گيج شده بود يك لحظه همه چيز را فراموش كرده بود نگاه غريبي به من انداخت و گفت: در مورد چي حرف ميزديم؟
    گفتم: در موردآشنايت با مهتاب!!
    مجيد گفت: كاش سر حرف را باز نميكردم.
    گفتم: چيز مهمي نيست تعريف کن من ناراحت نميشوم.
    مجيد گفت: من تمام تلاشم را ميكنم تا تو اذيت نشوي.
    گفتم: پس ادامه بده ميخواهم بدانم مهتاب چطور زني بوده.
    مجيد گفت: اون خيلي مهربان بود فريده اسباب آشنايي من و مهتاب را بوجود آورد و مهتاب را با چند تا از دوستهاش به خانه اي ما دعوت كرد.
    مادرم از ديدن دخترها زياد خوشش نيامد مخصوصا كه من خانه بودم با فريده دعوا كرد و گفت: نميبيني برادرت خانه است درس ميخواند تو ميخواهي مانع موفقيت مجيد بشوي.
    فريده گفت: چقدر فكرهاي بد ميكني من حق ندارم مهماني بدهم اين خانه همانقدر كه مال مجيد است مال من هم هست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادرم كوتاه آمد و با قهر به اتاقش رفت.
    فريده از فرصت استفاده كرد و صدام كرد و با دخترها آشنا شدم.
    مهتاب وقتي من را ديد گفت: شما هماني هستي كه مدرسه ما آمديد؟
    گفتم: حافظه خوبي داريد.
    گفت: مگر ميشود دانشجوي زرنگ و خوش تيپي مثل شما را فراموش كرد......
    خيلي خوشحال شدم مهتاب به من توجه كرده بود.
    برخلاف اينكه قيافه اش نشان نميداد به من فكر كرده بود!
    آن روز شرم مانع از اين شد كه پيش مهمانها بمانم به اتاقم رفتم و خودم را در كتابهايم غرق كردم.
    فريده دست بردار نبود چند بار سعي كرد تا بناي دوستي من و مهتاب را بگذارد اما موفق نشد!
    من يك پسر سرد و خشكي بودم كه نميتوانستم با هيچ دختري ارتباط برقرار كنم من نميتوانستم به خوبي احساسم را بيان كنم.
    مهتاب هم تمايلي به من نشان نميداد!
    نگاه كردن به مهتاب برايم سخت بوداون تمام انرژي من را ميگرفت.
    با گذشت زمان فكر كردن به مهتاب از من يك پسر بچه شيطان ساخت.
    براي اينكه صداي مادرم درنياد با تمام قوا درس ميخواندم هميشه از كلاس جلو تر بودم و دقدقه اي نداشتم.
    در كنار درس خواندنم با خيال مهتاب روياهاي خوشي را پيش چشمم مجسم ميكردم!
    موفقيتهايم در دانشگاه شادي و سر بلندي مادرم را به همراه داشت.
    در تمام دانشكده ها مطرح بودم و جايزه گرفتم. من درس ميخواندم تا ياد بگيرم هر چه بيشتر ياد ميگرفتم بيشتر تشنه اي يادگيري ميشدم.
    در كنار اينها خيال مهتاب به من قوت ميداد سعي ميكردم آدم موفقي باشم و بتوانم هر چه دوست دارم را در اختيار داشته باشم.
    اما مهتاب مثل من فكر نميكرد اون هر چقدر بيشتر از موفقيت هاي من مطلع ميشد كمتر درس ميخواند و از من دوري مي جست. مادرم ميخواست من فقط درس بخوانم و هر روز موفق تر بشوم اون به خودش اجازه اين را نميداد در مورد آينده در مورد ازدواج من فكر كنه از من هم همين انتظار را داشت.
    پيشرفتم در تحصيل باعث شده بود ديگر نتوانم مهتاب را ببينم فريده هم ديگر اصراري در آشنايي من با مهتاب يا دختر ديگري از خودش نشان نميداد.
    تنها بودم و دلم ميخواست اين تنهايي را از خودم دور كنم.
    دانشجوهاي دختري كه با هم درس ميخوانديم سعي در جلب توجهم داشتند ولي من دل به مهتاب باخته بودم و بجز اون كسي را نميديدم.
    آنقدر رفتارم سرد و مغرور بودم كه يك بار هم به ديدن مهتاب نرفتم و هرگز ابراز علاقه نكردم.
    اينطوري بگويم كه مهتاب هيچ وقت متوجه نشد چقدر دوستش دارم!!
    پرسيدم: پس چطور با اون ازدواج كردي؟
    مجيد گفت: فريده از مهتاب برايم خبر آورد كه خواستگاري پيدا شده و مهتاب هم بي ميل نيست. همين جرقه اي شد و آتشم زد و تكانم داد.
    پيش مادرم رفتم و خواهش كردم مهتاب را براي من خواستگاري كنه.
    مادرم وقتي حالم را ديد خيلي عصباني شد و كلي فحش و ناسزا به مهتاب داد ولي كوتاه نيامدم من هميشه هر چه خواسته بودم به دست آورده بودم و حالا مهتاب را با تمام وجودم ميخواستم مخصوصا حالا كه ممكن بود به شخص ديگري جواب بدهد و براي هميشه از دستش بدهم.
    خيلي اصرار كردم مادرم راضي نشد و گفت: اين دختره كلك ميزنه اون هيچ خواستگاري نداره فقط ميخواهد تو را از راه بدر كنه!!
    چيزي حاليم نبود ناچار مادرم را تهديد كردم اگر از مهتاب خواستگاري نكنه از دانشگاه انصراف ميدم.
    اين آخرين حربه ام بود كه مادرم را به زانو در آورد و ناچار شد به خانه مهتاب برود.
    موقعيت اجتماعي و آينده ام در مقابل خواستگار مهتاب عالي بود به همين خاطر پدر و مادرش با ازدواج من و مهتاب موافقت كردند.
    مهتاب عكس العملي در مقابل اشتياقم نشان نداد وقتي با هم در مورد ازدواج و آينده امان صحبت كرديم به من گفت: فرقي نميكنه تو باشي يا يكي ديگر ميخواهم ازدواج كنم!!
    هر قدر مهتاب بي محلي ميكرد و من شوق بيشتري براي به دست آوردنش از خودم نشان ميدادم.
    مادرم حرص ميخورد ولي حرفي نميزد و با سكوتش ميخواست اشتباهم را به رخ بكشد.
    جز مهتاب كسي را نميديدم خيلي عاشق و بي تاب بودم و روز شماري ميكردم تا مهتاب را عقد كنم.
    مادرم اصرار ميكرد عجله نكنم ولي من چشم و گوشم كور و کر شده بود و هيچ واقعيتي را نميديدم.
    نه شخصيت واقعي مهتاب و نه دلايل عاقلانه مادرم را!
    با سماجتي كه كردم، من و مهتاب عقد كرديم.
    مادرم به شرطي قبول كرد كه من درسم را تمام كنم بعد عروسي كنيم.
    قبول كردم و ورقه اي را امضا كرده به مادرم دادم.
    توي آن ورقه نوشتم كه تا تحصيلم تمام نشده حرفي از عروسي نميزنم و تاريخ عروسي يك هفته بعد از فارغ التحصيليم خواهد بود.
    مادرم با رضايت ورقه را گرفت و گفت: مهتاب هم بايد اين را امضا كند.
    راضي كردن مهتاب كمي سخت بود ولي او هم راضي شد و ورقه را امضا كرد.
    اما گفت: هيچ ضمانتي نميدهم به قولم وفادار بمانم.
    آن روز نفهميدم چي گفت ولي بعدا متوجه حرفش شدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    با عقد مهتاب خيالم راحت شد.
    شروع كردم به درس خواندن و شبانه روز غرق در كتابها شدم و از مهتاب غافل شدم.
    تا جايي كه حتي به او زنگ هم نميزدم و اين باعث شد مهتاب به خانه ي ما بياد آنهم وقتي كه كسي خانه نبود!
    از ديدن مهتاب خيلي ذوق كردم ولي مهتاب خيلي عصباني بود و اخم كرده بود در مورد زنها هيچ تجربه اي نداشتم و نميدانستم چي باعث اوقات تلخي مهتاب شده هر چقدر بيشتر ميپرسيدم مهتاب عصباني تر ميشد.
    ديگر حرفي نداشتم سكوت كردم.
    مهتاب حرصش خوابيد و گفت: من و تو چه نسبتي با هم داريم؟
    گفتم: زن و شوهر هستيم.
    گفت: خوبه اين را ميداني!
    حالا كه ما زن و شوهر هستيم توي اين كتابهاي لعنتي چيزي در مورد همسرداري نخواندي؟
    من چقدر بايد منتظر بشينم تا سراغي از من بگيري؟
    ميداني همه مسخره ام ميكنند از روز عقد تا حالا انگار نه انگار رفتي و يك زنگ هم نزدي.
    اين را گفت و زد زير گريه.
    دلم آشوب شد طاقت گريه اي مهتاب را نداشتم.
    دستش را گرفتم و نوازش كردم.
    عصباني دستش را كشيد و گفت: تو حتي نميداني چطور عذر خواهي كني.
    گفتم: آخه من تا حالا كاري نكردم كه لازم بشود عذر خواهي كنم!!
    مهتاب از اين حرفم خنده اش گرفت و گفت: معلومه.
    حس كردم وقتي نوازش ميكنم با اينكه من را پس ميزند ولي دوست داره دوباره نوازش كردم ديگر نرم شده بود من هم از حالت عادي بيرون آمده بودم و دلم ميخواست به مهتاب نزديك بشوم و بالاخره چيزي كه نبايد ميشد اتفاق افتاد.
    مهتاب راضي به نظر ميرسيد.
    با خنده گفت: منكه گفته بودم قول نميدهم.
    گفتم: چي را قول نميدهي؟
    گفت: همان كاغذي كه دادي امضا كنم را!
    تازه فهميدم چيكار كردم و منظور مادرم چي بوده.
    مهتاب گفت: تا مادرت نيامده من ميروم ولي هر چند وقت يك بار زنگ بزن ميام پيشت.
    من را بوسيد و با عجله رفت.
    منهم روي تخت دراز كشيدم و خوابيدم.
    وقتي بيدار شدم سراغ كتابهام رفتم با انرژي بيشتري درس خواندم.
    از آن به بعد هر وقت مادرم و فريده خانه نبودند زنگ ميزدم و مهتاب مي آمد.
    تشنه ديدن مهتاب بودم حس ميكردم بيشتر از قبل دوستش دارم و نميتوانم بدون اون زندگي كنم.
    به توصيه مهتاب چند تا كتاب هم در مورد همسر داري خواندم حالا مطالب زيادي در مورد رفتار با زنها ميدانستم و اين به ارتباط بين ما كمك ميكرد.
    مهتاب هم مشتاق ديدنم بود هر وقت زنگ ميزدم سريع خودش را به من ميرساند.
    درس خواندن برايم يك عادت بود تمام وقتتم را صرف درس خواندن ميكردم ميخواستم هر چه زودتر ليسانس بگيرم و با مهتاب ازدواج كنم.
    روزي كه دفاعيه ام را در دانشگاه خواندم با اشتياق استادانم مواجه شدم و از آنها دعوت به همكاري گرفتم.
    اين آرزوي مادرم بود با راهنمايي استادم در كارهاي تحقيقاتي با حقوق خوب شروع به كار كردم براي ادامه درسم در امتحان دكترا شركت كردم.
    مهتاب اصلا خوشحال نشد و از من خواست تا جواب امتحان نيامده با هم ازدواج كنيم.
    از خدا خواسته با مادرم مطرح كردم اما اون مثل بمب منفجر شد و مخالفت كرد....
    مخالفت مادرم باعث كدورت مهتاب شد.
    ديگر پيشم نمي آمد و قطع رابطه كرد.
    تمام زندگيم بهم خورد حوصله كاري نداشتم حتي كتاب خواندن!
    با مادرم حرف نميزدم و دلخور بودم اما مادرم با سماجت روي حرفش ايستاده بود و مرتب كاغذي را كه امضا كرده بوديم يادآوری ميکرد.
    تا اينكه يك روز مهتاب زنگ زد و گفت: بايد ببينمت!
    گفتم: مادرم و فريده خانه هستند نميشود.
    گفت: منظورم خانه نبود بيرون از خانه و آدرس يك كافي شاپ را به من داد و گوشي را قطع كرد.
    وقتي به كافي شاپ رسيدم ديدم مهتاب با رنگ و روي پريده پشت ميز نشسته جلو رفتم و سلام كردم.
    مهتاب گريه كرد.
    پرسيدم: چي شده ؟
    چرا گريه ميكني؟
    كسي اذيتت كرده؟
    با گريه گفت: نه ولي به زودي پدر و مادرم اذيتت ميكنند!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: چرا؟
    اين ممكن نيست آنها آدمهاي منطقي هستند.
    گفت: بله منطقي هستند تا جايي كه آبروي آنها زير سوال نرود.
    با اطمينان گفتم: من كه كاری نكردم باعث بي آبرويي آنها بشوم.
    مهتاب عصباني گفت: لابد من تنهايي بچه درست كردم؟
    از حرفش سرم گيج رفت. با لكنت گفتم: چي! چي!
    گفت: حامله ام آنهم سه ماهه!
    ما بايد هر چه زودتر ازدواج كنيم.
    گفتم: چرا اين را زودتر نگفتی؟
    گفت: منتظر بودم درس ات تمام بشود با هم عروسي كنيم اون موقع زياد مهم نبود ولي با مخالفت مادرت سه ماه گذشت.
    گفتم: اشكالي ندارد من با مادرم صحبت ميكنم.
    مهتاب گفت: من را ببر خانه لااقل مادرم ببيند همراه تو هستم از بس به من سر نميزني بعدا آنها به من شك ميكنند.
    با هم به خانه مهتاب رفتيم.
    مهتاب از من خواست تا وارد خانه بشوم ولي قبول نكردم همانجا خداحافظي كردم خجالت ميكشيدم با مادر مهتاب روبرو بشوم.
    شب مادرم و فريده مشغول تماشاي تلويزيون بودند، تمام همتم را جمع كردم و به مادرم گفتم: من و مهتاب ميخواهيم هر چه زودتر عروسي بگيريم.
    مادرم عصباني شد گفت: نميشود تو هنوز جواب آزمون دكترا را نگرفتي!
    درضمن هنوز بيست و دو سال بيشتر نداري آمادگي زن و زندگي نداري.
    گفتم: من خيلي وقته آماده شدم درست همان روزي كه با مهتاب عقد كردم.
    مادرم از جا بلند شد و گفت: روي حرف من حرف نزن. حس كردم بجز گفتن حقيقت چيزي نيست كه مادرم را راضي كند سرم را پايين انداختم و گفتم: مهتاب حامله است.
    مادرم جا خورد و گفت: چي گفتي؟
    درست شنيدم!
    گفتم: بله درست شنيدي مهتاب حامله است.
    مادرم پوزخندي زد و گفت: نه اين امکان ندارد.
    شما هيچ وقت اونقدر پيش هم نبوديد.
    گفتم: ما مرتب پيش هم بوديم.
    مادرم گفت: ساكت باش از اون دختر هرزه طرفداري نكن معلوم نيست از كي بچه دار شده ميخواهد گردن تو بندازد.
    از تهمتي كه به مهتاب زد خيلي عصباني شدم و گفتم: شما اشتباه ميكنيد اون دختر پاك و نجيبي است اين حرفها به اون نميچسبد.
    مادرم صورتش سرخ شده و با حرص گفت: از حامله شدنش معلومه!
    اون آبرو و حيثيت سرش نميشود اون به ما خيانت كرده.
    گفتم: يك طرف اين ماجرا منم متوجهي؟
    مادرم گفت: اي پسر بيچاره!
    اي ساده دل اون از تو سوءاستفاده كرده مگر قرار نبود بعد از تمام شدن درس ات ازدواج كنيد؟
    گفتم: بله درسم تمام شده.
    مادر عصباني تر از قبل گفت: تو بيست و دو سال بيشتر نداري هنوز سالهاي سال بايد درس بخواني چطور ميگي درس ات تمام شده؟!
    گفتم: ازدواجم با مهتاب هيچ تاثيري در درس خواندنم ندارد تازه بهتر هم ميخوانم.
    مادر صورتش ديگر سياه شده بود به سختي نفس ميكشيد نتوانست جمله اش را تمام كند و نقش زمين شد.
    فريده وحشت زده فرياد زد مامان را كشتي از ترس داشتم قالب تهي ميكردم.
    مادرم را خيلي دوست داشتم اون براي من و فريده هم پدر بود هم مادر!!
    گوشي را برداشتم و به اورژانس زنگ زدم كسي كه پشت خط بود چند تا دستور داد و من تا رسيدن آمبولانس همه را انجام دادم.
    مادر به بيمارستان منتقل شد و من تا يك هفته نتوانستم حرفي در مورد مهتاب بزنم.
    مادرم با من حرف نميزد و اين عذابم ميداد همه فاميل حتي مهتاب و خانواده اش به ديدن مادرم آمدند.
    مادرم هنرپيشه بسيار توانايي است پيش همه با مهتاب خيلي خوب رفتار ميكرد.
    مهتاب با ديدن حال مادرم فشارش را به من زياد كرد و گفت: اگر خداي نكرده اتفاقي براي مادرت بيافتد تكليف اين بچه چي ميشود؟
    ميترسيدم هم به خاطر مادرم و هم بچه اي كه با وجودش اينهمه درد سر درست كرده بود وقت زيادي نداشتيم.
    هر طور شده بايد مادر را راضي ميكردم.
    آخر هفته مادر از بيمارستان مرخص شد.
    وقتي روي تخت مستقر شد گفت: مجيد اين فرصت خوبي است دست زنت را بگير و بي سرو صدا بيارش خانه امان.
    بدون اينكه به حرفش دقت كنم با خوشحالي اين خبر را به مهتاب دادم.
    مهتاب خيلي ناراحت شد ولي چاره اي جز قبول اين كار نداشت.
    بدون جشن و سرور با يك خداحافظي ساده پا به خانه ي ما گذاشت.
    پدر و مادر مهتاب از اينكه ما جهيزيه نخواسته بوديم دلخوش بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مهتاب كينه اي بدي از مادرم به دل گرفته بود و من خيلي ساده تر از آن بودم كه آن را درك كنم.
    ورود مهتاب به خانه ي ما شروع سختي هايي بود كه من سالها كشيدم.
    بعدها فهميدم مادرم با مهتاب مثل يك كلفت رفتار ميكرد و ارزشي براي او قايل نبود.
    مهتاب هم همه اين سختي ها را به خاطر من و بچه متقبل شده بود و به اميد اينكه بعد از به دنيا آمدن بچه از مادرم جدا ميشويم روز شماري ميكرد.
    مادرم با سياست رفتار ميكرد و پيش من با مهتاب خوش رفتاري ميكرد از طرفي من را تشويق ميكرد تا درسم را ادامه بدهم.
    با قبول شدن در رشته دكتراي فيزيك وقت كمتري داشتم مرتب در دانشگاه بودم و همراه تحصيلم يا امكاناتي كه استادم در اختيارم گذاشته بود مشغول تحقيق شدم.
    درآمد كمي هم به دست آورده بودم.
    استادم ميگفت: با تمام شدن تحقيقات حتما پاداش خوبي ميگيرم و آينده ام تامين ميشود.
    كمتر به خانه ميرفتم.
    نتيجه ي تحقيقاتم خيلي مهمتر از مشكلات خانه شده بود.
    مهتاب و مادرم دردسري برايم نداشتند.
    با سرعتي كه در درس خواندن داشتم همه استادانم را حيرت زده كرده بودم همه دوست داشتند و در مورد تحقيقاتم به من كمك ميكردند و اين باعث شد از مهتاب و مادرم غافل بشوم وقتي به خودم آمدم مهتاب رفته بود حتي از من خداحافظي نكرد.
    تا اين ساعت از مهتاب و بچه ام هيچ خبري ندارم.
    با تعجب پرسيدم: تو به دنبال مهتاب نرفتي؟
    مجيد گفت: چرا هر جايي كه فكر ميكردم دوست يا آشنايي داشته باشد رفتم اما اثري از مهتاب پيدا نكردم نزديك يك سال سرگردان كوچه و خيابان بودم.
    پدر و مادر مهتاب از من شكايت كردند ولي نتيجه اي نگرفتند.
    مهتاب بيخبر به كجا رفته بود نميدانم.
    فقط يك بار فريده از دهنش پريد نكند از بد رفتاري مادرم به تنگ آمده و از خانه فرار كرده.
    مهتاب نه ماهه حامله بود اون حتما با كمك كسي فرار كرده بود مادرم ميگفت: اصلا اين بچه مال تو نبوده به همين خاطر مهتاب ما را ترك كرده.
    از مادرم بدم آمده بود من مهتاب را خوب ميشناختم اون هميچين دختري نبود اما اثري از مهتاب هم پيدا نكردم.
    با كمك استادم به دانشگاه برگشتم و مشغول مطالعاتم شدم و براي دور ماندن از خانه و مادرم قبول كردم در دانشگاههاي خارج از كشور تدريس كنم.
    گاها به خانه سر ميزدم.
    مادرم افتخار ميكرد و هميشه ميگفت: تو لايق بهترين ها هستي.
    مطالعه تنها دلخوشيم بود و هر روز بيشتر پيشرفت ميكردم.
    مادرم متوجه احوالم نبود تا اينكه تصميم گرفت برايم زن بگيرد و من مخالفت كردم.
    تازه متوجه ضربه اي كه به روحيه ام خورده بود شد.
    اخلاق مادرم اينطوريه كه با هر چه مخالفت كنيم طرفدار اون چيز ميشود هر چه اون اصرار ميكرد من امتناع ميكردم.
    تاجايي كه سر و كله تو پيدا شد و فريده از تو برايم تعريف كرد نميدانم چرا دلم خواست در موردت تحقيق كنم و بشناسمت.
    تو سرنوشت من هستي.
    خنديدم و گفتم: حالا چطور شد ياد گذشته ها كردي؟
    گفت: چون مادرم تصميم دارد به اينجا بياد خيلي خواستم مانعش بشوم ولي اون دست بردار نيست و براي گرفتن ويزا به سفارت مراجعه كرده.
    مجيد ادامه داد: مادرم زن خطرناكي است من با هزار زحمت از دستش فرار كردم و حالا اون ميخواهد دوباره وارد زندگي من بشه.
    گفتم: هرچي باشه اون مادر توست نبايد در موردش اينطور حرف بزني.
    مجيد گفت: من به خاطر مادرم خيلي ناراحتي ها را تحمل كردم.
    ديگر نميخواهم تكرار بشود.
    وقتي مادرم آمد تو بايد از اينجا بروي و توي هتل بماني تا مادرم برود.
    نميخواهم مادرم تو را ببيند و از وجود بچه باخبر شود.
    گفتم: مجيد تو داري زياده روي ميكني!
    مجيد گفت: يادت رفته مادرم با تو چه كرده؟
    روزهاي اول زندگيمان را از ياد بردي؟
    چه عذابي به تو داد؟!
    با سياست توانسته بود تو را از علي جدا كنه! واقعا زن ساده اي هستي!
    گفتم: نه معلومه يادم نرفته ولي اين دليل نميشه تو با مادرت هميچين رفتاري داشته باشي.
    خيلي از مادر شوهرها همچين رفتاري از خودشون بروز ميدن.
    تو فكر نكرده حرف ميزني.
    من يك زن بيوه بچه دار بودم و اين كاملا طبيعي بود كه مادرت عكس العمل نشان بده.
    مجيد حرفي توي دلش بود و نميتوانست به زبان بياورد و من هم نميتوانستم آن را درك كنم.
    از مجيد پرسيدم: بين من و مهتاب شباهتي هست؟
    بي ريا گفت: بين تو و مهتاب شباهتي نيست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    گفتم: پس چرا با آمدن مادرت مخالفي و بچه ي من را ميخواهي از مادرت مخفي كني؟
    مجيد گفت: شباهت تو و مهتاب اينجا شروع ميشود مهتاب مثل تو به كمك و حمايت من احتياج داشت ولي آن موقع من كوتاهي كردم و مهتاب را از دست دادم اين دفعه نميخواهم حماقت گذشته را تكرار كنم.
    از تو محافظت ميكنم.
    گفتم: مگر مادرت چه صدمه اي ميتواند به من و بچه بزند؟
    اون مادر بزرگ اين بچه است!
    مجيد گفت: مطمئن نيستم ولي يك حس قوي به من ميگه مادرم به مهتاب صدمه زده.
    با تعجب گفتم: يعني مادرت يك زن حامله را از خانه بيرون كرده؟
    باور نميكنم. مجيد گفت: من به بدتر از اون فكر ميكنم چون اگر بيرون كرده بود تا حال پيداش كرده بودم.
    با شنيدن حرفهاي مجيد ترسيدم به ياد دوربين مخفي كه در هر نقطه از خانه نصب كرده بود افتادم و به رفتار بد مادرش كه اوايل با من داشت.
    ولي هيچ كدام از اينها ناراحتم نكرد مگر اينكه در عشق و علاقه مجيد شك كردم اون من را دوست ندارد!
    دنيا روي سرم خراب شد.
    هرچقدر به گذشته اي كه با مجيد داشتم فكر كردم بيشتر پي بردم كه مجيد من را دوست ندارد بلكه اون ميخواسته كوتاهي كه در حق مهتاب روا داشته را با حمايت از من تلافي كند در حالي كه من به عشق و محبت مجيد اينجا بودم!
    بلند شدم و به اتاق خواب رفتم هر چقدر مجيد صدام كرد انگار نمي شنيدم.
    به خودم گفتم اينجا جاي من نيست بايد بروم مجيد علاقه اي به من ندارد و در تمام مدت تظاهر ميكرده و من احمق ساده دل گول خوش رفتاريهاش را خوردم.
    مجيد پشت در آمد و در زد.
    گفتم: برو نميخواهم ببينمت.
    مجيد پرسيد: به خدا من براي تو نگرانم نميخواهم مادرم به تو صدمه اي برساند!
    مهتاب هم مثل تو شد.
    مادرم را جدي نگرفت.
    در را باز كردم و گفتم: تو چي؟
    مادرت را جدي گرفتي؟
    مجيد وارد اتاق شد و گفت: من از مادرم نميترسم!
    گفتم: تو من را با مهتاب عوضي گرفتي من مهتاب نيستم و تو ديني در مقابل من نداري.
    مجيد با تعجب گفت: چي حرفي ميزني؟
    منظورت چيه؟
    گفتم: تو فكر ميكني من مهتابم و داري براي مهتاب فداكاري ميكني.
    مجيد خنديد و گفت: فكر نميكردم به خاطرات زن ديگري حسادت كني!
    گفتم: حسودي نميكنم اين واقعيت دارد.
    مجيد نوازشم كرد و گفت: تو با مهتاب فرق داري.
    مهتاب من را دوست نداشت ولي تو دوستم داري.
    پوزخندي زدم و گفتم: از كجا معلوم؟
    گفت: از چشمهات پيداست از بله اي كه گفتي از استقامتي كه جلوي مادرم از خودت نشان دادي.
    از حسادتي كه كردي.
    من اشتباه نكردم تو زني هستي كه تمام عمرم دوست دارم در كنارم باشد.
    نميدانم حاملگي چه اثري روي من گذاشته بود كه خيلي زود تغيير عقيده و رفتار ميدادم در يك لحظه تصميم به ترك مجيد گرفتم و با چند جمله اي مجيد از اين رو به آن رو شدم. مجيد بغلم كرد.
    آن حسي كه اذيتم ميكرد از بين رفت.
    مجيد كمي سوكت كرد تا به خودم آمدم بعد گفت: به حرفم گوش بده قبل از آمدن مادرم، با علي به پاريس برويد و آنجا مستقر شويد.
    گفتم: نه اين كار را نميكنم ما بايد با مادرت روبرو بشويم.
    يك حس قوي به من ميگه تو اشتباه ميكني!
    مادرت حتي اگر خطايي در مورد مهتاب كرده باشه اين بار تكرار نميكنه.
    مجيد با رنگ پريده و متعجب گفت: تو هنوز مادرم را نشناختي اون هر كاري از دستش برمياد.
    گفتم: شايد ولي اين را مطمئن بدان هيچ آسيبي به من و بچه نميرسونه به تو قول ميدم.
    مجيد ديگر نميدانست جطور من را از خانه دور كنه و ناچار در مقابل اصرارم كوتاه آمد و براي استقبال از مادرش آماده شد.
    بعدها فهميدم تمام اتاقهاي ويلا را به دوربين مجهز كرده و از طريق اينترنت خانه تحت كنترلش بوده است.
    مجيد مرتب با مادرش صحبت ميكرد ولي يك كلمه از بچه نگفت هنوز هم اميد داشت.
    تا اينكه مادر مجيد خبر داد سه روز ديگر با يك سورپريز به فرانسه مياد.
    مجيد آشفته شده بود از سورپريز مادرش ميترسيد.
    از فكرم گذشت به احتمال زياد فريده را با خودش مياوره وقتي به مجيد گفتم خنديد و گفت: نه آمدن فريده سورپريزي نيست كه مادرم گفته.
    پرسيدم: پس چي ممكنه باشه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/