(61)
در اتوبوسی به مقصد شمال نشسته ام و صندلی مجاورم را بدری و منصور اشغال کرده اند . دایی با ما همسفر نیست . باید خوشحال باشم و فکر می کنم که هستم ، اما نه با تمام وجود ، همیشه همراه شادی باید غمی هم وجود داشته باشد . برای سنجش اندوه و شادی هر دو کفه مقابل هم قرار می گیرند و این تساوی اجازه لذت نمی دهد . خانم جوانی که در کنارم نشسته فقط به بیرون و به جاده نظر دارد . گمان می کنم اولین بار است که از این جاده عبور می کند . نیم رخش زیباست و حلقه ظریف قشنگی به دست دارد . منصور و بدری با هم نجوا می کنند و از من غافل هستند . دلم می خواست بدری به جای این خانم نشسته بود و با او صحبت می کردم . این بار نیز جاده برایم طولانی و کسالت آور شده . آه عمیقی که آن زن ازسینه بر کشید مرا بار دیگر متوجه او کرد . کمی خود را جا به جا کردم تا توجه او جلب کنم که خوشبختانه موفق شدم . نگاهم کرد و به لبخند من پاسخ گفت . گفتم " بعد از این پیچ به تونل می رسیم و این تونل آخر است " . پرسید " شما شمال زندگی می کنی ؟ " گفتم " نه به صورت مستمر ، اما با این جاده بیگانه نیستم " . گفت " من چند سال است که از این جاده عبور نکرده ام . می روم آن جا برای همیشه ماندگار شوم . البته اگرپذیرفته بشوم " . پرسیدم " شما کارمندید ؟ " سر تکانم داد و گفت " نه ! من نمونه یک انسان همه کاره و هیچ کاره هستم " . سپس به دیدگان متعجب من لبخند زد و گفت " تعجب نکنید ! آن چه گفتم حقیقتی بود که به زبان آوردم . من وقتی خیلی جوان بودم ، شاید به سن و سال شما که بودم ، یک دنیا شور و نشاط داشتم و می خواستم همه چیز بشوم و در آخر هیچ نشدم . هر شغلی را که بگویی امتحان کرده ام . ( خیاطی . آرایشش . منشی گری . ماشین نویسی . خطاطی . نقاشی . موسیقی ) . اما در هیچ کدام آنها با موفقیت رو به رو ن شدم . سر هر کاری مدتی بیشتر نتوانستم دوام بیاورم و آن را نیمه کاره رها کردم . دل زیبا پسند من به هیچ کاری قانع نشد و حتی پس از ازدواج هم نتوانستم خودم را مجاب کنم که همسر خوبی باشم . یک سال پس از ازدواج ، همسرم را ترک کردم و رفتم خانه پدرم . همسرم را دوست داشتم اما مسئولیت پذیر نبودم . حمایت خانواده ام مرا در راهی که پیش گرفته بودم مصمم تر کرد و هیچ کس چشم مرا به حقایق باز نکرد . همسرم یک دانشجوی شمالی بود که در تهران درس می خواند و خانواده اش او را از لحاظ مالی حمایت می کردند . اگر به یاد داشته باشی چند سال پیش ازدواج دانشجویی مد روز بود و ایده آل هر دختری بود که با یک دانشجو ازدواج کند . اگر دیگران با هدف این کار را انجام می دادند و یار و یاور همسرشان بودند ، من چنین هدفی نداشتم و تنها هدفم این بود که از دیگران عقب نمانم . ماهای اول زندگی را ایده آل دانستم و به خود به دلیل تحمل سختی و زندگی بی پیرایه فخر کردم . اما کم کم این حالت از بین رفت و تحمل من به پایان رسید . دیگر نمی توانستم با زندگی ساده دانشجویی بسازم و زندگی خود را تباه شده دیدم . پس از او جدا شدم . اما او بدون من هم به راه خودش ادامه داد و حالا به عنوان وکیل و نماینده مردم شهرش وارد مجلس شده . او مرد خوشبختی است و اگر نخواهد مرا بپذیرد حق دارد " .
سخن آن خانم مرا تکان داد و بی اختیار زمزمه کردم ( جهانبخش ) . آن خانم متعجب مرا نگریست و پرسید " شما او را می شناسید ؟ " خواستم انکار کنم ، اما گفتم " بله ، ایشان را در جشن تولد خواهرش نسیم دیدم . این عجیب نیست که ما هر دو به نوعی با این مرد وابستگی داریم ؟ " پرسید " وابستگی شما از چه نوع است ؟ " گفتم " ما داریم می رویم شمال تا در جشن عقد کنان نسیم با پسر عمویم شرکت کنیم " . لبخند تلخی بر لب آورد و گفت " خوش به حالتان . نمی دانید چقدر دلم می خواهد او را ببینم . دلم می خواهد فقط به او بگویم که برای گذشته متاسفم . اگر من نامه ای بنویسم به او می دهید ؟ " گفتم " این کار را می کنم اما . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " خواهش می کنم تقاضایم را رد نکنید . در دنیا برای من فقط او مانده و دیگر کسی را ندارم تا به او تکیه کنم . نمی دانید تنهایی و بی سرپرستی چقدر عذاب آور است . همه چیز دارم اما تنهایم . دوست دارم برایش همسری کنم و آن چه در گذشته از او دریغ کردم نثارش کنم . ما زنها اگر به بالا ترین درجه هم برسیم ، باز هم باید به وسیله همسری حمایت شویم . این کار را در حق من بکنید خواهش می کنم ! " دلم به حالش سوخت و گفتم " بسیار خوب ، قبول می کنم " . نفس راحتی کشید و گفت " هرگز این محبتتان را فراموش نمی کنم . من با این امید راهی شدم که شاید هنوز از علایق گذشته اثری در قلبش مانده باشد . همین طور که من هنوز نتوانسته ام او را فراموش کنم " .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)