صفحه 7 از 19 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (59)
    نامه به عمو از تهران .
    سلام ای مهربانترین عموی دنیا !
    سلامم را پذیرا باش چرا که برای تداوم دوستی هیچ کلامی بهتر از سلام نیست . عمو جان ای کاش می توانستم دریچه قلبم را بگشایم و شما ببینید که مهرتان تا چه اندازه در قلبم ریشه دارد . آنگاه نمی گفتید که من بی مهر و وفا هستم . آیا من دیگر آن مینوی عزیز عمو نیستم ؟ و آیا مهرتان نسبت به من نقصان گرفته ؟ باور کنید که شما هنوز جایگاه خودتان را دارید و دایی کاظم جایگاه خودش را . من آنقدر که با شما مانوسم با دایی کاظم کتر پیوند روحی دارم . ما در خانه او سکنی گرفته ایم . و همجوار همسایه ای هستیم که ما را دهاتی نامید . او را که به یاد می آورید ؟ زن همسایه محبتش را بی دریغ نثار ما می کند ، اما من هنوز از او دلخورم و با او یک دل نشده ام ، اما بر خلاف من دیگران با او مانوس هستند ، و به گمانم او خیالاتی در مورد دایی کاظم دارد که البته فقط در حد گمان است و یقین نشده ، اما من این را می دانم که اگر روزی این خانم لقب زن دایی به خود بگیرد ، او را به ندازه زن عمو دوست نخواهم داشت . زن عمو واقعا نمونه است و من از صمیم قلب دوستش دارم .
    از هدیه هایی که برای منصور و بدری فرستادید ممنونیم . نمی دانید وقتی خواندم که نوشته بودید به اتفاق شاهین کار بنای بیمارستان را دنبال می کنید ، چقدر خوشحال شدم ! این خبر را چند بار خواندم . عمو جان حاصل زندگی این است که عمر در راهی بیهوده تلف نشود . شما احساستان را با معنویت در آمیختید و نشان دادید که زندگی معنوی بیش از زندگی دومتان مهم است و دعای هزاران بیمار را ره توشه آخرت خود کردید و من حالا بیش از پیش به شما افتخار می کنم و می گویم که بالاخره رویایتان به واقعیت پیوست و شما برنده شدید . بله عمو جان ، شما از آن دو مرد بردید و این پیروزی بر شما مبارک باشد .
    وقتی بیمارستان ساخته شد ، برای هر اتاق آن پرده ای خواهیم دوخت که نقش پروانه داشته باشد . پروانه هایی آزاد که با وزش نسیم به پرواز در آیند . کلبه مادر ، اتاق پذیرش خواهد شد و تصویر او در درون قاب همچنان روی بخاری باقی خواهد ماند . او باید بتواند از پنجره به احداث بیمارستان نگاه کند و شاهد بالا رفتن بنای آن باشد . او دیگر تنها نمی ماند و هر روز و شب شاهد آمد و رفت بیماران و تلاش پزشکان خواهد بود و من می دانم که شما هر روز شاهد و ناظر خوشحالی او خواهید بود .
    عمو جان ! دایی کاظم مصمم است در این راه با کمک افراد خیر اندیش شما را یاری کند .
    عموی عزیزم ! برای استخدام پرستار دو نفر داوطلب دارید که یکی من هستم و دیگری بدری ! برایم ننویسید که از استخدام پرستاران بی تجربه معذورید . به اطلاع شما می رسانم که من و بدری دوره پرستاری را آغاز خواهیم کرد و تا آن زمان که بنای بیمارستان به پایان برسد ، ما نیز فارغ التحصیل می شویم . پس لطفا نام ما را بنویسید و بهانه نیاورید .
    از طرف ما به نیما تبریک بگویید و مطمئن باشید که در مراسم عقد کنان او شرکت خواهیم کرد . نسیم دختر زیبا و مهربانی است و شایستگی آن را دارد که به همسری نیما در آید . تنها یک فکر نگرانم کرده . اینکه می ترسم نسیم جایگاه مرا در قلب شما اشغال کند و شما دیگر مرا مثل گذشته دوست نداشته باشید . برایم بنویسید که من هنوز همان مینوی عزیز شما هستم . حسادت پا گرفته در وجودم با کلام مطمئن شما و امیدواری اینکه هیچ کس نمی تواند به جایگاه من دست پیدا کند از وجودم رخت خواهد بست . می دانی عمو جان ! من هم اخلاق مادر را به ارث برده ام و مثل او خواهان بهترینها هستم و باور کنید که شما بهترین و مهربانترین عموی دنیا هستید . اسم آقای جهانبخش را در ردیف نمایندگان انتخاب شده دیدم و به فراست دریافتم که او در کارش موفق خواهد شد چرا که شما حمایتش می کنید . و امیدوارم به وعده هایی که به مردم داده عمل کند و تمام هم خود را برای بهبود وضع کشاورزی و کشاورزان به کار بندد و فقط در مرحله وعده و وعید نماند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (60)
    نامه به عمو یک هفته پیش از سفر .
    عمو جان سلام .
    نمی دانم زندگی با من چه بازی می کند ! گرگم به هوا ، یا قایم باشک . در هر دو حال برنده اوست . و من با چشمانی بسته بیهوده تلاش می کنم تا او را بیابم . نامه ام را با یاس آغاز کردم . و شما می دانید چه سخت است پذیرفتن اینکه کسانی را که دوست می داری از تو دور شوند . من همیشه به سفر نفرین کرده ام و جاده را به سبب جدایی نفرین کرده ام . این چه فکری است که در اغلب مغز ها پا گرفته که برای پیشرفت و ترقی باید هجرت کرد . بهانه دایی تجارت است و بهانه منصور بهبودی حال بدری . من با آنها نمی روم چرا که دل کندن و کوچیدن از این خاک برایم مشکل است . روزی به شما گفتم برای نابودی تعلقاتم تلاش می کنم و امروز اقرار می کنم که شکست خورده ام . آنها بهانه ای برای رفتن دارند ، اما من با این بهانه که بار دیگر تنها و یا طفیلی خواهم شد ، از این خاک بیرون نخواهم رفت . من با قساوت اشک بدری را در آوردم و در برابر التماسهای او گفتم ( نه ! )
    فکر می کنم نام بدری را باید خط بزنی . او همراه من به شمال نخواهد آمد و در بیمارستان کار نخواهد کرد . او به دنبال منصور و دایی راهی خواهد شد . شاید این طور بهتر باشد . به هر حال هر کسی باید در ایستگاهی پیاده شود . به قول دایی یکی در ایستگاه سوار و یکی پیاده می شود . بگذار آنها سوار شوند و من در ایستگاه جا بمانم . اما این رفتن با دیگر رفتنها تفاوت دارد . این بار آنها با هم هستند و در کنار هم زندگی می کنند و من می مانم و تنهایی ، اما حسرت نخواهم خورد . چرا که هنوز معتقدم طاقی مغازه ای می تواند مامنم باشد . من به این خاک مانوسم و هنوز پیمانی پنهانی بین ما پا بر جا است . در سفر شمال تنها نیستم ، آنها برای شرکت در جشن همراه من هستند . از شما خواهشی دارم ! اینکه به منصور و بدری حرفی نزنید . آنها آینده شان را در سفر می بینند و من در ماندن . دوست دارم با لبهایی پر از لبخند به آنها بدرود بگویم و دور از چشم آنها اشک بریزم . در سر لوحه زندگی من حرف تنهایی بسیار درشت نوشته شده و من باید با این سرنوشت بسازم .
    برایتان ننوشتم که استاد ما زنی است مسن که آموزشگاه را اداره می کند و به من لطف دارد . چرا که هنوز مرا فراموش نکرده و می داند که من دانشجوی انصرافی به آموزشگاه برگشته هستم . او وقتی دانست منصور به سفر می رود و من تنها می مانم ، پیشنهاد کرد تا با او همخانه باشم و به قول معروف در آموزشگاه پانسیون شوم . منصور با تردید قبول کرد و من تصمیم دارم پس از رفتن آنها در آموزشگاه ماوا بگیرم . به من اخم نکنید ! می دانم که نزد شما هنوز مکانی دارم ، اما همان طور که قبلا برایتان نوشتم دلم می خواهد به عنوان پرستار راهی شمال شوم نه موجودی سر خورده . پشتیبانم باشید و کمکم کنید چون به این حمایت احتیاج دارم . از دور رویتان را می بوسم و برای دیدن تک ، تک شما لحظه شماری می کنم .
    مینو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (61)
    در اتوبوسی به مقصد شمال نشسته ام و صندلی مجاورم را بدری و منصور اشغال کرده اند . دایی با ما همسفر نیست . باید خوشحال باشم و فکر می کنم که هستم ، اما نه با تمام وجود ، همیشه همراه شادی باید غمی هم وجود داشته باشد . برای سنجش اندوه و شادی هر دو کفه مقابل هم قرار می گیرند و این تساوی اجازه لذت نمی دهد . خانم جوانی که در کنارم نشسته فقط به بیرون و به جاده نظر دارد . گمان می کنم اولین بار است که از این جاده عبور می کند . نیم رخش زیباست و حلقه ظریف قشنگی به دست دارد . منصور و بدری با هم نجوا می کنند و از من غافل هستند . دلم می خواست بدری به جای این خانم نشسته بود و با او صحبت می کردم . این بار نیز جاده برایم طولانی و کسالت آور شده . آه عمیقی که آن زن ازسینه بر کشید مرا بار دیگر متوجه او کرد . کمی خود را جا به جا کردم تا توجه او جلب کنم که خوشبختانه موفق شدم . نگاهم کرد و به لبخند من پاسخ گفت . گفتم " بعد از این پیچ به تونل می رسیم و این تونل آخر است " . پرسید " شما شمال زندگی می کنی ؟ " گفتم " نه به صورت مستمر ، اما با این جاده بیگانه نیستم " . گفت " من چند سال است که از این جاده عبور نکرده ام . می روم آن جا برای همیشه ماندگار شوم . البته اگرپذیرفته بشوم " . پرسیدم " شما کارمندید ؟ " سر تکانم داد و گفت " نه ! من نمونه یک انسان همه کاره و هیچ کاره هستم " . سپس به دیدگان متعجب من لبخند زد و گفت " تعجب نکنید ! آن چه گفتم حقیقتی بود که به زبان آوردم . من وقتی خیلی جوان بودم ، شاید به سن و سال شما که بودم ، یک دنیا شور و نشاط داشتم و می خواستم همه چیز بشوم و در آخر هیچ نشدم . هر شغلی را که بگویی امتحان کرده ام . ( خیاطی . آرایشش . منشی گری . ماشین نویسی . خطاطی . نقاشی . موسیقی ) . اما در هیچ کدام آنها با موفقیت رو به رو ن شدم . سر هر کاری مدتی بیشتر نتوانستم دوام بیاورم و آن را نیمه کاره رها کردم . دل زیبا پسند من به هیچ کاری قانع نشد و حتی پس از ازدواج هم نتوانستم خودم را مجاب کنم که همسر خوبی باشم . یک سال پس از ازدواج ، همسرم را ترک کردم و رفتم خانه پدرم . همسرم را دوست داشتم اما مسئولیت پذیر نبودم . حمایت خانواده ام مرا در راهی که پیش گرفته بودم مصمم تر کرد و هیچ کس چشم مرا به حقایق باز نکرد . همسرم یک دانشجوی شمالی بود که در تهران درس می خواند و خانواده اش او را از لحاظ مالی حمایت می کردند . اگر به یاد داشته باشی چند سال پیش ازدواج دانشجویی مد روز بود و ایده آل هر دختری بود که با یک دانشجو ازدواج کند . اگر دیگران با هدف این کار را انجام می دادند و یار و یاور همسرشان بودند ، من چنین هدفی نداشتم و تنها هدفم این بود که از دیگران عقب نمانم . ماهای اول زندگی را ایده آل دانستم و به خود به دلیل تحمل سختی و زندگی بی پیرایه فخر کردم . اما کم کم این حالت از بین رفت و تحمل من به پایان رسید . دیگر نمی توانستم با زندگی ساده دانشجویی بسازم و زندگی خود را تباه شده دیدم . پس از او جدا شدم . اما او بدون من هم به راه خودش ادامه داد و حالا به عنوان وکیل و نماینده مردم شهرش وارد مجلس شده . او مرد خوشبختی است و اگر نخواهد مرا بپذیرد حق دارد " .
    سخن آن خانم مرا تکان داد و بی اختیار زمزمه کردم ( جهانبخش ) . آن خانم متعجب مرا نگریست و پرسید " شما او را می شناسید ؟ " خواستم انکار کنم ، اما گفتم " بله ، ایشان را در جشن تولد خواهرش نسیم دیدم . این عجیب نیست که ما هر دو به نوعی با این مرد وابستگی داریم ؟ " پرسید " وابستگی شما از چه نوع است ؟ " گفتم " ما داریم می رویم شمال تا در جشن عقد کنان نسیم با پسر عمویم شرکت کنیم " . لبخند تلخی بر لب آورد و گفت " خوش به حالتان . نمی دانید چقدر دلم می خواهد او را ببینم . دلم می خواهد فقط به او بگویم که برای گذشته متاسفم . اگر من نامه ای بنویسم به او می دهید ؟ " گفتم " این کار را می کنم اما . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " خواهش می کنم تقاضایم را رد نکنید . در دنیا برای من فقط او مانده و دیگر کسی را ندارم تا به او تکیه کنم . نمی دانید تنهایی و بی سرپرستی چقدر عذاب آور است . همه چیز دارم اما تنهایم . دوست دارم برایش همسری کنم و آن چه در گذشته از او دریغ کردم نثارش کنم . ما زنها اگر به بالا ترین درجه هم برسیم ، باز هم باید به وسیله همسری حمایت شویم . این کار را در حق من بکنید خواهش می کنم ! " دلم به حالش سوخت و گفتم " بسیار خوب ، قبول می کنم " . نفس راحتی کشید و گفت " هرگز این محبتتان را فراموش نمی کنم . من با این امید راهی شدم که شاید هنوز از علایق گذشته اثری در قلبش مانده باشد . همین طور که من هنوز نتوانسته ام او را فراموش کنم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (62)
    در مهمانسرای میان راه ، من و منصور و بدری دور یک میز نشستیم و او چند میز دور تر نشست و شروع به نوشتن کرد . با خودم فکر کردم که چه خوب می شد اگر او را به مراسم عقد دعوت می کردم و خودش از نزدیک با جهانبخش رو به رو می شد . اما از ترس آنکه مبادا مراسم به هم بریزد ، سکوت کردم و لب فرو بستم . بدری پرسید " چی شده مینو ؟ چرا تو فکری ؟ " گفتم " هیچی ، دارم به این فکر می کنم که چطور می توانم دو نفر را به یکدیگر برسانم " . خندید و با لحن شوخی گفت " ترتیب یک ملاقات غیر منتظره را بده ". حرف او گر چه با شوخی توام بود ، اما مرا به این نتیجه رساند که بهتر است به جای نامه آن دو با یکدیگر ملاقات کنند . وقتی مجددا سوار شدیم ، رو به آن خانم کردم و گفتم که " بهتر است به جای نامه خودتان او را ملاقات کنید " . پرسید " چطوری ؟ " گفتم " شما به من آدرس بیایید و من آخر شب ترتیب ملاقات شما را می دهم . شما منزل جهانبخش را بلدید ". آن خانم آدرس را به زبان آورد و من گفتم " بله همین جاست . شما توی باغ منتظر باشید تا من آقای جهانبخش را به بهانه ای آنجا بکشانم و با شما رو به رو کنم ". دستم را گرفت و گفت " می ترسم . می ترسم از خودش براندم و نخواهد با من همکلام شود . آه که اگر این طور بشود من خودم را خواهم کشت ". گفتم " هر طور که شما صلاح بدانید عمل خواهم کرد . اگر می دانید که بهتر است اول با نامه حضور خودتان را اعلام کنید ، همین کار را می کنیم ! " لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت " اگر از زبان خودم عذر خواهی را بشنود ممکن است بیشتر تاثیر کند و مرا ببخشد . اما . . . خوب ، باشد ، قبول می کنم . من ساعت دوازده شب توی باغ خانه او خواهم بود . اما چطور وارد شوم که توجه دیگران را جلب نکنم ؟ " گفتم " شما ساعت دوازده پشت دیوار باغ باشید ، من شما را بدون آنکه دیده شوید وارد خانه می کنم " . دستم را گرفت و گفت " ممنونم ، هر چند اسم ناجی خودم را نمی دانم " . گفتم " من ، مینو " و او زمزمه کرد " من هم نگین هستم . پس قرارمان شد . . . آه راستی روزش را نمی دانم " . گفتم " دو روز دیگر است " . پرسید " به نظر شما لازم هست که تغییر قیافه بدهم ؟ " خندیدم و گفتم " نه ، لازم نیست . همان طوری باشید که آقای جهانبخش می پسندد " . با اندوه گفت " او همیشه عاشق سادگی بود " . گفتم " پس همان طور بیایید تا او ببیند که شما تغییر نکرده اید " .
    خسته شده بودم و پر حرفی سرم را به درد آورده بود . می دانستم که اگر به او میدان بدهم باز هم صحبت خواهد کرد . در وقفه ای که پیش آمد ، دیده بر هم گذاشتم و وانمود کردم می خواهم بخوابم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (63)
    در ترمینال دیده گشودم و او را با امیدواری بسیار روانه کردم . نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه . تنها قصدم نزدیک کردن دو انسانی بود که از هم جدا شده بودند . داشتیم از ترمینال خارج می شدیم که اتومبیل عمو را دیدم و خودش را که در حال قفل کردن در اتومبیل بود . منصور و بدری را رها کردم و به سویش دویدم . او هم متوجه شد و به سویم دوید و مرا در آغوش کشید . سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم " عمو جان خوشحالم که شما را سالم و تندرست می بینم " . مو هایم را نوازش کرد و گفت " من هم خوشحالم عزیزم . خیلی خوش آمدی " . عمو منصور را هم در آغوش کشید و به بدری خوشامد گفت . در کنار عمو بودم و دیگر هیچ چیز با من بیگانه نبود . حس می کردم با مردم مانوسم و مغازه ها را خوبی مغازه های شهر خودم می شناسم . برای بدری راهنما شدم و هنگام عبور از هر خیابان ، برای او توضیح می دادم و بدری با دقت گوش می کرد و به تقاطی که اشاره می کردم نگاه می کرد . عمو خندید و گفت " عزیزم خوشحالم که همه جا را به یاد داری و فراموش نکرده ای " . منصور گفت " شمال وطن دوم مینوست ، چه طور می شود انسان وطن خودش را فراموش کند " . از تعبیر منصور خوشم آمد . خودم نیز احساس کردم به وطن دومم پای گذاشته ام .
    نسترن و نرگس مرا محبت در آغوش کشیدند . آنها رفتارشان با بدری هم مثل من صمیمانه بود . زن عمو گفت " مینو جان ضعیف شده ای . آب و هوای اصفهان به تو نساخت یا اینکه از دوری ما زجر کشیدی و لاغر شدی " . خندیدم و گفتم " هر دو " .
    نیما به صورتم نگاه نمی کرد . به او گفتم " خوشحالم که همسری خوب انتخاب کرده ای ، اما سلیقه نسیم ایراد دارد " . با تعجب نگاهم کرد . و من ادامه دادم " از میان این همه مرد زیبا که توی شمال هست چرا او تو را برگزید ؟ " از طرز گفتارم ، متوجه شد که شوخی می کنم و با صدای بلند خندید . زن عمو گفت " اگر نیما نتوانست دل سخت دختر تهرانی را نرم کند ، در عوض توانست قلب همشهری اش را نرم کند " . بدری با شیطنت گفت " به نظر شما دل خواهر من از سنگ است ؟ " زن عمو دست روی شانه بدری گذاشت و گفت " نه ، سنگ نیست . فقط نیما راه ورود به آن را بلد نبود " . عمو گفت " همه تان قلبهای نازکی دارید . حالا قانع شدید ؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (64)
    آن روز و آن شب ، با حرفهای خوب و خاطره انگیز شیرین گذشت . من ، بدری و منصور را به اتاقم بردم و گفتم " اینجا اتاق من است . هر چه اینجا می بینید متعلق به من است " . بدری گفت " تو دختر ثروتمندی هستی ! در هر استانی برای خودت خانه ای داری . من نمی دانم منصور مرا به کجا می برد و آن جا چه جور جایی است . اما ندیده می گویم که در آن سرزمین نا شناخته هم به زعم من تو خانه ای داری و من هر جا که باشم ، آنجا به تو هم تعلق دارد " . صورتش را بوسیدم و گفتم " می دانم که در کنار شما هم خانه ای دارم ، اما این اتاق ، برایم خاطره انگیز است و تنها جای دو تا مرغ عشق در آن خالی است " .
    آن شب همه چیز را فراموش کردم و با یاد و خاطرات گذشته و سخنان شاهین دیده برهم نهادم . دلم می خواست او را زود تر می دیدم و طنین صدایش را می شنیدم . اما می دانستم که تا صبح باید صبر کنم .
    نیمه های شب ، باران شروع به بارش کرد و هوا را سرد تر کرد . نمی توانستم بخوابم . بلند شدم و کنار پنجره ایستادم و به یاد انشایی که برای نرگس نوشته بود افتادم . ( لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . دیدن باران حتی از پشت پنجره بسته هم زیباست . حالا من ایستاده ام و از پنجره باز به ریزش باران نگاه می کنم و به بهاری که تا ماه دیگر ورودش را اعلان می کند فکر می کنم . کوههای سخت و عاری از درخت را دوست ندارم و به تماشای دشت بیشتر رغبت دارم . دلم می خواهد در دشت بدوم و سر به دنبال رعد بگذارم . کوههای سفید و پر برف مرا می ترساند و از سقوط بر خود می لرزم . کوه از آن مردان است تا خود را بیازمایند و ما باید در کنار چشمه ساری چادر بر پا کنیم و به انتظار فاتح بنشینیم ) .
    گذر از جاده های پر پیچ و خم جرات می خواهد ، و راست رفتن و مسیر مستقیم را پیمودن خوشایند تر است . روح ماجرا جو ندارم ، اما در مورد نگین کنجکاو شده ام که بدانم آخر ماجرا چه می شود و آیا می توانم با یک ملاقات غیر منتظره ، آن دو را به هم پیوند دهم ؟ یا نا گزیر به پذیرفتن شکست خواهم بود . از تجسم این منظره احساس خوبی به من دست داد و با فکر سعادت دیگران به خواب رفتم .
    صبح به جای سر و صدای مرغ و خروسها ، از سرو صدای اهالی خانه بیدار شدم و عمو را دیدم که به دو مرد دستوراتی می داد . از اتاق خارج شدم و به جستجوی نسترن و نرگس پرداختم . زن عمو گفت " هنوز هم سحر خیزی ؟ " گفتم " باید این خصلت را حفظ کنم ! چون در آینده به آن احتیاج بیشتری دارم " . زن عمو گفت " عمویت به ما گفت که تو چه تصمیمی داری . ما همه خوشحالیم . عمویت باغی خریده و خیال دارد در آن بیمارستانی بسازد که فعلا دنبال مقدمات کار است . شاهین هم کمکش می کند و دولت هم قبول کرده سرمایه بگذارد . اگر کار ها خوب پیش برود در یکی دو سال آینده این شهر هم صاحب بیمارستان می شود . اما نمی دانم چرا عمویت می خواهد آن را اختصاص به بیماران مسلول بدهد " . گفتم " شاید چون به این بیماران کمتر توجه می شود ، عمو میخواهد قدمی مثبت در این راه بردارد " . زن عمو گفت " بیمارستان باید مال تمام بیماران باشد ، نه فقط مسلولین " . گفتم " بیماران عادی می توانند توی هر بیمارستانی بستری شوند ، اما مسلولین را باید جداگانه تحت مراقبت قرار داد . هدف عمو مقدس است . خدا کند که هر چه زود تر مقدمات کار فراهم شود و بنای بیمارستان شروع بشود " . زن عمو گفت " آقا نصرالله تصمیم گرفته توی بهار کلنگ بیمارستان را به زمین بزند . اگر یقین نداشتم که مادرت در سانحه کشته شده آن وقت فکر می کردم که به یاد مادرت این بیمارستان را می خواهد بسازد " . خندیدم و گفتم " شما نسبت به سال گذشته حساستر شده اید . این طور نیست ؟ " او هم خندید و گفت " علتش پیری است . انسان هر چه پیر تر شود ، بیشتر حساس و نازک دل می شود " . گفتم " و عاشقتر ! " زن عمو با صدای بلند خندید و گفت " بله ، و عشقتر ! من به پای نصرالله همه چیزم را دادم . جوانی ، شادابی و حالا می خواهم که او فقط به من توجه داشته باشد ، نه یک زن دیگر " . گفتم " عمو نصرالله همیشه شما را دوست داشته و خواهد داشت . اگر هم روزی به قول شما آن بیمارستان را با یاد و خاطره زنی دیگر بسازد ، فقط می خواهد ادایدین بکند . مطمئن باشید . او اگر شما را دوست نداشت و عاشق فرزندانش نبود ، این قدرزحمت نمی کشید و جانفشانی نمی کرد . در مورد عمو نصرالله هیچ تردید به دلتان راه ندهید . ببینید با چه ذوق و شوقی برای عروسی نیما تلاش می کند ؟ دلش می خواهد همه چیز به خوبی برگزار شود ! "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (65)
    زن عمو با تعمق به سخنانم گوش می کرد . گفت " بله ، حق با توست . من فکر می کنم اگر پدر نیما هم زنده بود نمی توانست به قدر او برای نیما فداکاری کند . او پدری را در حق نیما و دختر ها تمام کرده . بیا برویم تا خرید عروسم را نشانت بدهم . اگر هم خواستی و مایل بودی با سلیقه خودت و خواهرت آنها را بسته بندی کن " . از پیشنهاد زن عمو خوشحال شدم و گفتم " پس اجازه بدهید بدری را هم صدا کنم تا او هم ببیند و آنها را با هم بسته بندی کنیم " . او پذیرفت و من و بدری ، هم تماشا کردیم و هم آنها را با سلیقه آماده کردیم و برای بردن به خانه عروس حاضر کردیم .
    زنان همسایه با اتحاد و انسجام به یاری زن عمو آمدند و هر کدام قسمتی از کار را به عهده گرفتند .
    کار من و بدری تازه تمام شده بود که اقدس خانم وادرد شد و با من به گرمی برخورد کرد ، حتی مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسید . از رفتارس متعجب شدم و هنگامیکه اشک را در دیدگانش دیدم ، بیشتر حیرت کردم . اقدس خانم هم در مورد اینکه چرا ضعیف شده ام پرسید و بی اختیار گفت " اگر شاهین تو را ببیند دیگر نمی گذارد اینجا را ترک کنی " . بدری نگاه معنا داری انداخت و تبسمی مرموز بر لب آورد و مرا وا داشت تا سرم را پایین بیاندازم .
    آمد و رفت مرد ها زیاد شده بود ، اما شاهین در میان آنها دیده نمی شد . چند بار می خواستم لب باز کنم و او را از زن عمو جویا شوم . اما از ترس صحبتهای نا روا لب فرو بستم .
    نزدیک ظهر بود . ما برای مهمانها سفره انداخته بودیم که او آمد . من در اتاق مشغول چیدن بشقابها بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم . سر که بلند کردم ، او را دیدم که ایستاده و مرا می نگرد . دستپاچه شدم و سلام کردم . آرام پاسخم را داد و پرسید " حالتان چطور است ؟ " گفتم " متشکرم ، خوبم " . پرسید " کی وارد شدید ؟ " گفتم " دیروز پیش از ظهر " . نگاهش مستقیما به من نبود . در همان حال گفت " چقدر ضعیف شده اید ! در صورتی که زندگی در کنار عزیزان باید به شما می ساخت . نکند آنجا هم قفس بود و نمی توانستید آزاد پرواز کنید ؟ " آه کوتاهی کشیدم و گفتم " در اصفهان خواهرم بیمار بود و از او مراقبت می کردم و فرصت کافی برای استراحت نداشتم " . یک قدم به درون تاق گذاشت و پرسید " فرصت برای فکر کردن هم نداشتی ؟ یا اینکه بالاخره توانستی تصمیم بگیری ؟ " نگاهش کردم و گفتم " من تصمیم نهایی خودم را برای عمو نصرالله نوشته بودم . مگر او به شما چیزی نگفت ؟ " پوزخندی زد و پرسید " منظورتان بیمارستان است ؟ " سر فرود آوردم و او نفس عمیقی کشید و گفت " عمویتان فقط به این نکته اشاره کرد که مینو پس از آماده شدن بیمارستان می خواهد در آن به عنوان پرستار مشغول به کار شود . اما از آن به بعدش را نمی دانم .و به من نگفت که به دنبال این تصمیم چه خواهید کرد " . لبخندی زدم و گفتم " هر وقت بیمارستان آماده شد می گویم که چه کاری خواهم کرد " .
    بدری به درون اتاق آمد و او را از نزدیک دید . می خواست اتاق را ترک کند و ما را تنها بگذارد که گفتم " بدری بمان و کمک کن " . و شاهین اتاق را ترک کرد . بدری که برای اولین بار او را می دید گفت " جوان برازنده ای است . تو خیلی کم از او برایم حرف زدی . در صورتی که پیداست نسبت به هم تعلق خاطری دارید " . گفتم " تعلق ما رازی است پوشیده که هیچ کداممان نمی دانیم اسم آن را چه بگذاریم ؟ " بدری خندید و گفت " خواهر عزیزم ! این که مشکل نیست . نام احساس شما فقط سه حرف دارد . اما معنای آن خیلی وسیع است . اگر تو نمی توانی آن را تلفظ کنی بگذار من بگویم ( عشق ) این همان کلمه ای است که فرار از آن مشکل است ! " خندیدم و گفتم " چه آسان این کلمه را بر زبان آوردی ! در صورتی که خودش به این آسانی نیست " . بدری روبرویم ایستاد و گفت " من فکر می کنم عشق می تواند از هر سد و مانعی عبورکند و هیچ چیز جلو دار آن نیست . با عشق می شود به جنگ تمام مشکلات رفت و آنها را شکست داد . مرگ در مقابل عشق سر تعظیم فرود می آورد و شکست را می پذیرد . بیماری مرا فراموش کردی ؟ مگر ندیدی که قدرت عشق توانست مرگ را از میدان بیرون کند و من را دوباره به زندگی برگرداند ؟ با خودت صادق باش و به قلبت رجوع کن . عشق جماد نیست که لمسش کنی و توی دستت سبک و سنگین کنی . عشق را اول با ضربان قلبت شمارش کن و بعد آن را با اخلاص تقدیم مالکش کن . اگر همان اندازه که دوستت دارد تو هم به او علاقه مندی ، آزارش نده ! نگذار توی آتش نا کامی بسوزد ! این ودیعه خداوندی را ارج بگذار و با موهومات بی اساس آن را ضایع نکن " .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (66)
    با ورود مهمانها به اتاق ، بدری سخنانش را نا تمام گذاشت و از در خارج شد . نمی دانم چرا در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش مرغهای عشق در کنارم بودند و آنها را تماشا می کردم .
    به اتاقم رفتم و پای پنجره ایستادم . او با نیما مشغول صحبت بود و در دست هر کدامشان دو بشقاب خورش دیده می شد . آن طور که آنها مشغول صحبت بودند ، غذا در دستهایشان می ماسید و به سفره نمی رسید . اگر خانم همسایه تذکر نمی داد ، هنوز آن دو گرم گفت و گو بودند . نسترن ، در اتاقم را گشود و گفت " تو غذا نمی خوری ؟ " نگاهش کردم و لبخند زدم . گفت " همه منتظر تو هستند " . با هم به جمع مهمانها پیوستیم و من در میان بدری و نسترن جا گرفتم . سفره در دو اتاق مجزا انداخته شده بود . مهمانهای مرد از خانمها جدا بودند .
    پس از صزف غذا ، وقتی مشغول جمع کردن سفره بودیم ، زن عمو گفت " مینو جان ما سفره را جمع می کنیم . عمویت می گوید که باید سکه صاحب الزمان ( ع ) را با نقلها مخلوط کنیم . می شود با شاهین بروی و سکه بخری ؟ هم طلایی بگیر و هم نقره ای " . من اعلان آمادگی کردم . این اولین بار بود که تنها سوار اتومبیل شاهین می شدم . قلبم به شدت می زد و فکر می کنم گونه هایم هم از شرم گلگون شده بود . چند نفس عمیق کشیدم و به خودم تلقین کردم که می توانم خونسرد رفتار کنم . وقتی از خانه خارج شدیم ، برای اطمینان از آرامش خودم ، نگاهی به کوچه انداختم و گفتم " هیچ چی تغییر نکرده ، همه چیز همان طور است که بود " . او تحت تاثیر حرف من ، نگاهی اجمالی اطراف خود انداخت و هیچ نگفت . مطمئن شدم که اگر گفت و گویی آغاز شود ، می توانم بدون بروز احساس و هیجان به آن پاسخ بگویم .
    حرکت که کردیم گفت " خواهرم آن قدر نگران است که نمی داند چه می کند . ما را این موقع روز برای خرید فرستاده . همه مغازه ها بسته است ! " گفتم " به یکی دو جا سر بزنید ، اگر بسته بود ناچار دست خالی بر می گردیم و عصر خرید می کنیم " . چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید " آقا منصور کی حرکت می کند ؟ " گفتم " هفته آینده " . نگاهم کرد و گفت " و شما بر می گردید پیش ما ؟ " گفتم " نه ! همان جا توی آموزشگاه پانسیون شده ام و می توانم تا آخر دوره همان جا بمانم " . کم کم با لحن خودمانی صحبت کرد و گفت " این قدر بی تفاوت صحبت می کنی مثل این است که هیچ کس و هیچ چیز برایت مهم نیست . دارم به این نتیجه می رسم که اشتباه کرده ام و به امیدی عبث دل بسته ام . اینجا محیط کوچکی است و همه چیز زود پخش می شود و دهان به دهان می گردد . همه فکر می کنند که من همین روز ها ازدواج می کنم و تلاشم را به این حساب می گذارند " . ناگهان از دهانم جمله ( مبارک است ) خارج شد . و او نگاه بهت زده اش را به من دوخت و سپس خشم سراسر صورتش را فرا گرفت و اتومبیل را نگه داشت و با صدایی لرزان گفت " فقط می گویی مبارک است ؟ یعنی برایت مهم نیست که من . . . " پریشان دستش را میان موهایش فرو برد و ادامه داد " چه دارم می گویم ؟ اصلا تو احساس مرا درک نکرده ای ؟ یعنی برایت مهم نیست که من با چه کسی ازدواج کنم ؟ می خواهی بگویی که نسبت به من هیچ احساسی نداری و من واقعا اشتباه کردم و بیهوده دو سال انتظار کشیدم ؟ " صدایش به فریاد تبدیل شده بود . تا اندازه ای جدی به او گفتتم " سر من داد نکشید " . به خودش آمد و رو به رو را نگاه کرد و زیر لب گفت " متاسفم ، واقعا متاسفم . نباید این طور می شد . تقصیر شما نیست . من ساده بودم و زود باور . از اینکه عصبانی شدم مرا ببخشید . می شود خواهش کنم که حرفهای من را نشنیده بگیرید و فراموش کنید ؟ " احساسش را درک می کردم . خیلی آرام گفتم " اگر موجب آرامشتان می شود ، فراموش می کنم " . گفت " بله ، آرام می شوم و تسکین پیدا می کنم . خوب بگذریم . دیگر از این مقوله صحبت نکنیم " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (67)
    شاهین نشان داد که دیگر نمی خواهد در این مورد حرفی گفته شود . پس با نگاه کردن به مغازه ها ، مرا نیز به سکوت دعوت کرد . همه مغازه ها بسته بودند . او نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید " چه کنیم ؟ صبر کنیم تا باز کنند یا اینکه برگردیم ؟ " گفتم " بهتر است با دست پر برگردیم " . گفت " بسیار خوب صبر می کنیم " . او سرش را روی فرمان گذاشت و من خودم را به عبور تک تک عابرانی که می گذشتند سرگرم کردم سپس به آرامی پرسیدم " مرغها در چه حالند ؟ " سرش را از روی فرمان بلند کرد و بدون آنکه به من نگاه کند با صدایی که اندوه روی آن سنگینی می کرد گفت " خوبند ! " پرسیدم " در قفس هنوز باز است ؟ " سر تکان داد و گفت " من شجاعت شما را نداشتم ، از ترس در قفس را بستم " . گفتم " دلم برایشان تنگ شده " . نگاهم کرد و گفت " می خواهید آنها را ببینید " . با اشاره سر اظهار تمایل کردم و او حرکت کرد . از چند خیابان گذشتیم ، سپس مقابل خانه شان ایستاد و گفت " برای دیدن من که نیامدید ! خوش به حال مرغها " . من جمله او را کامل کردم و گفتم " و خوشا به حال آبگیر " . متعجب نگاهم کرد و چون لبخند مرا دید پرسید " آبگیر را فراموش نکرده اید ؟ " نگاهش کردم و او لبخند زد ، گفت " پس خوشا به حال همه ، جز من . حالا دیگر یقین کردم که آنچه تصور می کردم بیش از یک خواب و رویا نبود " . من بدون حرف به طرف آبگیر حرکت کردم و او رفت تا مرغها را بیاورد .
    روی کنده نشستم و به یاد آوردم آن روز را که گفته بود ( منتظر می مانم و هر روز خطی روی کنده می کشم ) بلند شدم و به کنده ای که روی آن می نشستم نزدیک شدم و به سطح آن نگریستم . دروغ نگفته بود و به راحتی می شد روی آن علامتها را دید . شاهین با قفس از اتاق بیرون آمد و من برای آنکه متوجه نشود خیلی سریع به جای اولم برگشتم و همانجا نشستم . مرغهای عشق ، شاد و سر حال بودند ، اما به نظرم رسید که کمی پیر شده اند . قفس را به دستم داد و من بی مقدمه گفتم " پیر شده اند " با همان صدای پر از اندوه جواب داد " اما نه به اندازه من . آنها عمرشان را در کنار هم سر می کنند و خوشبختند . تو هم که صاحب این مرغهایی ، خوشبختی " . بلند شدم و قفس را روی کنده گذاشتم و مقابل آن زانو زدم و پرسیدم " می توانم در قفس را باز کنم ؟ می خواهم ببینم هنوز هم میلی به پرواز ندارند ؟ " شانه بالا انداخت و من به آرامی در قفس را گشودم . چند لحظه ای صبر کردم . ناگهان شاهین با شتاب در را بست و گفت " نه ، نمی توانم اجازه بدهم که پرواز کنند . اینها تنها دلخوشی من هستند " . گفتم " تو بی رحمی و از اسارت اینها لذت می بری " . با صدای بلند خندید و گفت " اگر این بی رحمی است باشد . من حاضرم بی رحم قلمداد شوم و تو با این فکر که زجر دادن یک انسان رحم است ، خیال خودت را آسوده کن " . قفس را به دست او دادم و زمزمه کردم :
    هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
    او قفس را به اتاق باز گرداند و سپس از خانه خارج شدیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (68)
    تک و توک ، مغازه ها باز کرده بودند . خوشبختانه یک قنادی هم باز کرده بود . از آنجا سکه را خریدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم . در راه به شاهین گفتم " ای کاش طبق آداب و رسوم خودتان مراسم را برگزار می کردید " . نگاهم کرد و گفت " من همین کار را می کنم ، اما آقا نصرالله و آقای جهانبخش طبق رسوم شما عمل کردند . البته تلفیقی از هر دو " . گفتم " یک بار توی ده شاهد یک عروسی بودم . هر چند در آن شرکت نکردم ، اما توانستم شاهد باشم " . پرسید " به نظرتان خوب آمد ؟ " گفتم " بله ، خیلی خوب بود . وقتی با خبر شدم که نیما قصد ازدواج دارد منظره همان عروسی پیش چشمم مجسم شد . ولی افسوس . . . " گفت " غصه نخورید ! اگر نیما این طور عمل نکرد بقیه هستند " . و من با حرکت سر حرف او را تایید کردم .
    خانه بسیار شلوغ بود . صدای ساز و ضرب از بیرون خانه هم شنیده می شد . همه آنقدر مشغول بودند که کسی متوجه غیبت و تاخیر ما نشده بود . منصور و بدری به اتفاق عمو نصرالله رفته بودند و میهمانها هم به رقص و پایکوبی مشغول بودند . سکه ها را همان طور که عمو نصرالله مایل بود ، با نقلها مخلوط کردم و بعد به کمک نسترن و نرگس رفتم . نرگس گفت " پدر تصمیم دارد بساط عقد را با طبق به خانه نسیم بفرستد . البته چون راه نزدیک نیست ، تصمیم گرفتند با ماشین روانه کنند . تو هم باید به دنبال آنها بروی . پس زود تر آماده شو " . خسته بودم و میل به رفتن نداشتم . اما وقتی زن عمو هم همین را گفت پذیرفتم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم . می دانستم که آقای جهانبخش را ملاقات خواهم کرد و خدا ، خدا می کردم که بتوانم در مورد نگین حرفی بر زبان نیاورم . وقتی سور و سات عقد آماده انتقال به خانه عروس شد ، شگفت زده شدم ، چون همه مهمانها هم آماده حرکت شده بودند . پرسیدم " همه می آیند ؟ " زن عمو گفت " بله ، همه می روند " . و من باز هم در اتومبیل شاهین نشستم . اما این بار اقدس خانم و نسترن و نرگس هم با ما بودند ، آماده حرکت بودیم که بدری و منصور هم رسیدند و زن عمو بدری را هم سوار کرد و آنگاه حرکت کردیم .
    شاهین گاهی می خندید و زمانی در خودش فرو می رفت . او در جواب خواهرش که گفت ( شاهین جان انشاءالله عروسی تو را جشن بگیریم ) . سکوت کرد و هیچ نگفت . بدری به من نگاه کرد و می خواست تاثیر این حرف را در نگاهم بخواند . من به رویش لبخند زدم و او امیدوار به لبخندم پاسخ داد .
    خانواده نسیم منتظر ما بودند و با منقلی از اسپند به پیشوازمان آمدند . همسایه ها جمع شده بودند و به بساط عقد نگاه می کردند . وقتی وارد اتاق شدم ، از طرز تزیین آن شگفت زده شدم . اتاق را به صورت آلاچیقی بسیار زیبا در آورده بودند و تعدادی لامپ ریز رنگین از لای شاخ و برگهای شمشاد اتاق را روشن کرده بود . وقتی بساط عقد در آن جای گرفت فقط جای عروس و داماد خالی بود که کنار سفره بنشینند . آقای جهانبخش آرام و متین به میهمانها خوش آمد گفت و خانمی به همه شیر کاکائو تعارف کرد .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 19 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/