باری وقتی که دیدم او بی جهت دوباره در آن هوای گرم به اهواز برگشته است و حرف تازه ای ندارد که به من بزند، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
- من چکار می توانم بکنم. اگر پدرم با این امر موافق نباشد کاری از دست من ساخته نیست. بعد هم در این وضعی که تو و خانواده ات ساکن تهرانید مشگل می دانم بتوان راه حلی پیدا کرد.
او گفت:
- مشگل بزرگ من این است که تو نمی خواهی یک ساعت یا چند دقیقه بنشینی و در جائی روی موضوع با من حرف بزنی.
من ضمن صحبت او پیوسته به علامت نفی و انکار سرم را به چپ و راست تکان می دادم . اما در این ساعت که برای شما، آقای مهندس، از آن ماجرا سخن می گویم وقتی به آن لحظه فکر می کنم، درست یادم نمی آید که چرا سرم را تکان می دادم. آیا منظورم این بود که پیشنهاد او را رد می کردم، یعنی که البته حاضر نبودم با او در جائی بنشینم و روی هر موضوعی صحبت کنم، یا اینکه نه برعکس، می گفتم او اشتباه می کرد و من کاملاً مایل بودم این کار را بکنم. بهرحال، او ادامه داد:
- پس دست کم از یک نظر مرا مطمئن کن. به من بگو که، به من بگو که- آخ سیندخت-
من به او دل دادم و گفتم:
- بگو، حرفت را بزن.
- به من بگو که دوستم داری، و حاضر نیستی به کس دیگری فکر بکنی. به من بگو که اگر کسی سر راهت واقع شد یا به خواستگاری ات آمد، به او جواب موافق نخواهی داد. بعد از آن، هر شرط و شروطی که تو داشته باشی من تسلیمم. حتی اگر بخواهی که به اهواز بیایم و اینجا کار بگیرم. فقط، فقط با من کمی مهربان تر باش. به من توجه کن. من یک کلمه بیشتر نمی خواهم از زبان تو بشنوم. به من قوت قلب و جرأت بده. زندگی من دست تو است سیندخت. بدون این قوت قلب، من قادر به هیچ کاری نیستم.
من عجله داشتم زودتر این گفتگو تمام بشود. و همین بیشتر او را دستپاچه می کرد. زیر چشمی مواظب اطرافم بودم. بدبختانه جائی ایستاده بودم که یک جریان گرم حمام مانندی از پشت سر تمام وجودم را در بر می گرفت و خود در دقیقه های اول به آن توجه نداشتم. یعنی می دیدم که باد گرم و سوزانی که داغ تر و نامطبوع تر از سشوار هر آرایشگری بود، سر و دوش و تمام هیکلم را لمس می کند. ولی فکر می کردم هوای دم کرده خود خیابان است. شما چنانکه دیده اید، کولرهای این شهر همه گازی است که درون را خنک می کند و بیرون را گرم. درست مثل اشخاصی که برای خانواده یا دوستان خود خوب اند و مفید و برای هر شخص بیگانه بد و مضر. مثل همان نامادری من سفورا که برای همه، برای بچه ها و شوهر خود خوب بود و مهربان، اما به من که می رسید قلبی سخت تر از سنگ پیدا می کرد. همیشه از این رویۀ وجود آدمی تعجب کرده ام و اندیشه قاصرم قادر به حل مسئله نبوده است که حقیقت درست انسانی در کدام روی او است. باری، من به او جواب دادم:
- قبول می کنم. شش ماه به تو وقت می دهم، اما نه بیشتر. به تو گفتم که اختیار من دست خودم نیست که بتوانم هر طور دلم می خواهد تصمیم بگیرم. هیچ هم انتظاری جز این از من نداشته باش. ما این موضوع را در خانواده خود شوم می دانیم که برخلاف میل پدر رفتار کنیم. باید پدر تو او را راضی کند. حالا از هر راه که خودش می داند. و شاید موضوعاتی باشد که آنها می دانند و ما نمی دانیم. و برای من هم مستقیم یا غیرمستقیم نه نامه ای بنویس نه پیغامی بفرست. خوب یا بد، همین آخرین حرف من با تو است.
او دست مرا که به سویش دراز کرده بودم فشرد. تعظیمی کرد و میان جمعیت گم شد. من هم به خانه برگشتم.
شب، بعد از آنکه به بستر رفتم ساعت ها خواب به چشمانم راه نیافت. از حرفی که زده بودم و قولی که داده بودم سخت احساس مسئولیت می کردم. مثل این بود که خودم را از یک جای بلند، بدون آنکه بدانم زیر پایم چیست، به زیر انداخته بودم. در یکی از حالت های سست بین خواب و بیداری او را می دیدم که به شتاب از دهلیز یک خانه شبیه خانه خودمان تو می رفت. از سر یک گنجه که شبیه کولر بود و دودکش سیاهی داشت، لباسهای شسته و دسته شده اش را برمی داشت و توی ساک دستی می گذاشت. زن لاغری هم در کنارش بود که می رفت و می آمد و هر بار برایش چیزی می آورد. زن سینه اش را جلوی او حائل کرد و گفت: حالا تو به اهواز می روی به خواستگاری سیندخت دختر فرنگیس خانم؟ او یعنی جوان یا مردی که گمان می کردم کیوان بود، سرش را به چپ و راست موج می داد، با یک حالت شومی، چنانکه بگوید: فرنگیس خانمی در کار نیست. او هفت سال است رفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)