صفحه 7 از 14 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باری وقتی که دیدم او بی جهت دوباره در آن هوای گرم به اهواز برگشته است و حرف تازه ای ندارد که به من بزند، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
    - من چکار می توانم بکنم. اگر پدرم با این امر موافق نباشد کاری از دست من ساخته نیست. بعد هم در این وضعی که تو و خانواده ات ساکن تهرانید مشگل می دانم بتوان راه حلی پیدا کرد.
    او گفت:
    - مشگل بزرگ من این است که تو نمی خواهی یک ساعت یا چند دقیقه بنشینی و در جائی روی موضوع با من حرف بزنی.
    من ضمن صحبت او پیوسته به علامت نفی و انکار سرم را به چپ و راست تکان می دادم . اما در این ساعت که برای شما، آقای مهندس، از آن ماجرا سخن می گویم وقتی به آن لحظه فکر می کنم، درست یادم نمی آید که چرا سرم را تکان می دادم. آیا منظورم این بود که پیشنهاد او را رد می کردم، یعنی که البته حاضر نبودم با او در جائی بنشینم و روی هر موضوعی صحبت کنم، یا اینکه نه برعکس، می گفتم او اشتباه می کرد و من کاملاً مایل بودم این کار را بکنم. بهرحال، او ادامه داد:
    - پس دست کم از یک نظر مرا مطمئن کن. به من بگو که، به من بگو که- آخ سیندخت-
    من به او دل دادم و گفتم:
    - بگو، حرفت را بزن.
    - به من بگو که دوستم داری، و حاضر نیستی به کس دیگری فکر بکنی. به من بگو که اگر کسی سر راهت واقع شد یا به خواستگاری ات آمد، به او جواب موافق نخواهی داد. بعد از آن، هر شرط و شروطی که تو داشته باشی من تسلیمم. حتی اگر بخواهی که به اهواز بیایم و اینجا کار بگیرم. فقط، فقط با من کمی مهربان تر باش. به من توجه کن. من یک کلمه بیشتر نمی خواهم از زبان تو بشنوم. به من قوت قلب و جرأت بده. زندگی من دست تو است سیندخت. بدون این قوت قلب، من قادر به هیچ کاری نیستم.
    من عجله داشتم زودتر این گفتگو تمام بشود. و همین بیشتر او را دستپاچه می کرد. زیر چشمی مواظب اطرافم بودم. بدبختانه جائی ایستاده بودم که یک جریان گرم حمام مانندی از پشت سر تمام وجودم را در بر می گرفت و خود در دقیقه های اول به آن توجه نداشتم. یعنی می دیدم که باد گرم و سوزانی که داغ تر و نامطبوع تر از سشوار هر آرایشگری بود، سر و دوش و تمام هیکلم را لمس می کند. ولی فکر می کردم هوای دم کرده خود خیابان است. شما چنانکه دیده اید، کولرهای این شهر همه گازی است که درون را خنک می کند و بیرون را گرم. درست مثل اشخاصی که برای خانواده یا دوستان خود خوب اند و مفید و برای هر شخص بیگانه بد و مضر. مثل همان نامادری من سفورا که برای همه، برای بچه ها و شوهر خود خوب بود و مهربان، اما به من که می رسید قلبی سخت تر از سنگ پیدا می کرد. همیشه از این رویۀ وجود آدمی تعجب کرده ام و اندیشه قاصرم قادر به حل مسئله نبوده است که حقیقت درست انسانی در کدام روی او است. باری، من به او جواب دادم:
    - قبول می کنم. شش ماه به تو وقت می دهم، اما نه بیشتر. به تو گفتم که اختیار من دست خودم نیست که بتوانم هر طور دلم می خواهد تصمیم بگیرم. هیچ هم انتظاری جز این از من نداشته باش. ما این موضوع را در خانواده خود شوم می دانیم که برخلاف میل پدر رفتار کنیم. باید پدر تو او را راضی کند. حالا از هر راه که خودش می داند. و شاید موضوعاتی باشد که آنها می دانند و ما نمی دانیم. و برای من هم مستقیم یا غیرمستقیم نه نامه ای بنویس نه پیغامی بفرست. خوب یا بد، همین آخرین حرف من با تو است.
    او دست مرا که به سویش دراز کرده بودم فشرد. تعظیمی کرد و میان جمعیت گم شد. من هم به خانه برگشتم.
    شب، بعد از آنکه به بستر رفتم ساعت ها خواب به چشمانم راه نیافت. از حرفی که زده بودم و قولی که داده بودم سخت احساس مسئولیت می کردم. مثل این بود که خودم را از یک جای بلند، بدون آنکه بدانم زیر پایم چیست، به زیر انداخته بودم. در یکی از حالت های سست بین خواب و بیداری او را می دیدم که به شتاب از دهلیز یک خانه شبیه خانه خودمان تو می رفت. از سر یک گنجه که شبیه کولر بود و دودکش سیاهی داشت، لباسهای شسته و دسته شده اش را برمی داشت و توی ساک دستی می گذاشت. زن لاغری هم در کنارش بود که می رفت و می آمد و هر بار برایش چیزی می آورد. زن سینه اش را جلوی او حائل کرد و گفت: حالا تو به اهواز می روی به خواستگاری سیندخت دختر فرنگیس خانم؟ او یعنی جوان یا مردی که گمان می کردم کیوان بود، سرش را به چپ و راست موج می داد، با یک حالت شومی، چنانکه بگوید: فرنگیس خانمی در کار نیست. او هفت سال است رفته.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چند لحظه بعد، دوباره او را می بینم جلویم ایستاده است. موهایش مثل درویش ها از دو طرف روی شانه هایش ریخته است. سینه اش باز است و چیزی شبیه زنجیر که دانه های درشت و سنگین دارد به گردنش آویخته است. به او لبخند می زنم، لبخندی راحت و کودکانه. موهایم روی صورت و چشمانم را گرفته است. نگاهم به زنجیر گردن او است. با حرکت سر و با همان لبخند به من می گوید:
    - طلا است، مادرم به من هدیه کرده است.
    می پرسم:
    - پس تو مادرت را دوست داری؟
    می گوید:
    - البته، ولی نه بیشتر از تو سیندخت.
    پیاپی لبخند می زند و لبخندهایش با من سخن می گوید؛ سخنی خوش و دلپذیر که قلبم از شادی می لرزد. کلماتی که او به زبان نمی آورد ولی من طنین شکوهمندش را می شنوم، مثل بارانهای تند و درشتی است که در یک روز بهار، توی باغچه به شاخ و برگ گل می خورد و ساقه آن را به شدت خم و راست می کند. با دست زنجیر گردن او را لمس می کنم و می پرسم:
    - آیا، این را به من میدهی؟
    در همین موقع حس می کنم که دستی محکم دور گردنم حلقه شده است. بابک برادرم است. گونه و لپم را از روی سالک می بوسد. اما بازوهای او دور گردنم افتاده و می خواهد خفه ام کند. آن طرف تر میان حیاط لب حوض، زنی را می بینم با دامن کوتاه و پاهائی پر عضله و مو به شکل مردان، که برای من شکلک درمی آورد. به نظرم می آید که می خواهد بیاید و خفه ام کند. نفس نفس می زنم و از خواب بیدار می شوم و دیگر تا صبح بیدار می مانم. این را هم باید اضافه کنم که من طبق عادت، علی الاصول خواب زیاد نمی بینم. یعنی آن وقت ها اینطور بود که نمی دیدم. یا اگر می دیدم همان دقیقه آن را از یاد می بردم، و در خصوص این رؤیای عجیب که به یاد من مانده است همیشه فکر کرده ام از کجا معلوم که بعدها ذهنم در بیداری آن را نساخته است. یک هفته یا نمی دانم ده روز بعد از آن روز، آقای مقبل از تهران برای پدرم به نشانی اداره اش نامه ای نوشته بود حاوی سلام و احوالپرسی و تشکر از مهمان نوازی ها و کمکهایش در مورد کار خانه و به رسم تعارف، یک صندوق سیب شمیرانی هم بوسیله یکی از باربری ها برای ما فرستاده بود که یک روز زودتر از خود نامه رسیده بود. پدرم رفت آن را از گاراژ گرفت و با تاکسی به خانه آورد. با خوشحالی به ما خبر داد:
    - این را می گویند معرفت. هر چه باشد آنها اهوازی هستند.
    وقت بیان این مطلب اگرچه نامادری ام هم بود، من آشکارا حس می کردم که روی سخنش جز من با کسی نبود. سفورا بعد از آن شب که مقبل و پسرش به خانه ما آمدند، چون فهمید که طلعت را نپسندیدند کمتر مایل بود حرف آنها را پیش بیاورد یا حتی نامشان را از دهان پدرم بشنود. پدرم چند دقیقه بعد، میان آشپزخانه پهلوی من آمد و در همان حال که مشغول پوست کندن و قاچ کردن یک سیب بود، بدون آنکه به من تعارف کند گفت:
    - یادم رفت نامه را از اداره بیاورم تا تو بخوانی- سیب شیرین و معطری است. من باید امشب عمه ات را ببینم و در این خصوص با او صحبت کنم. آقای مقبل می تواند برای من دوست خوبی باشد. باید جواب خوبی برای نامه اش بنویسم.
    من از این گفته ها چیزی درک نکردم. با خود گفتم وقتی که با عمه ام صحبت کرد او همه چیز را برایم خواهد گفت. اما پدرم برخلاف تصمیمی که اعلام کرده بود آن شب اصلاً از خانه بیرون نرفت. شب های بعد هم مشغولیت های دیگری پیدا کرد که از صرافت کار افتاد. حتی نامه آقای مقبل را بدون جواب گذاشت. زیرا من عادت او را خوب می دانستم که اگر جواب نامه ای را همان روز یا شبی که نامه به دستش می رسید نمی داد، دیگر هرگز نمی داد. مگر آنکه نامه دومی می آمد، یا ناگهان انگیزه خاصی مجبورش می کرد.
    نزدیک ده روز گذشت. و ما هنوز از سیب های تعارفی داشتیم که برای خانوادۀ ما واقعه ای رخ داد که همه برنامه ها و اصولاً وضع زندگی ما بخصوص پدرم را درهم ریخت و دگرگون کرد. این موضوع بقدری مسخره است که من حتی در این لحظه که می خواهم شرحش را بیان کنم بیم دارم نکند شما آن را یک نوع شوخی بدانید و باور نکنید. از طرفی، وقتی که به ته مطلب می اندیشم می بینم پدرم بر طبق این گفته عامیانه که: زن مرده را زن میدن، زن طلاق داده را گن میدن- مستوجب این شوخی بود که روزگار با او بکند. تا آنجا که من فهمیده ام، زندگی برای بعضی اشخاص غار یا دهلیز تاریکی است که کورمال کورمال می خواهند توی آن راه خود را به طرف روشنائی نور پیدا کنند. بدیهی است که در هر قدم باید انتظار بدترین حوادث را بکشند. یا سر آنها به دیواره ها و سقف سنگی بخورد و سوراخ شود یا چاهی زیر پایشان دهان بگشاید و آنها را در کام فرو کشد. به نظر من اگر هر یک از این حوادث تلخ برای ما روی می داد خیلی بهتر از یک چنین بدبختی ننگ باری بود که بیخ ریش پدرم را گرفت. او که بعد از گذشت سالها قضیه مادرم را از یاد برده بود و تازه آمده بود تا از زندگی جدیدش لذت ببرد، اینک با این واقعه که آثار بس شوم تری در روحش گذاشت بکلی از پای درآمد و حیثیتش لکه دار شد. تصور کردنی نیست که مردی زنی گرفته و از او صاحب دو فرزند دختر و پسر هم شده در حالی که آن زن شوهر دیگر هم دارد و خودش نمی داند؛ شوهری که یک روز مثل تیری که به هوا رها شده جلوی پای او به زمین می افتد و می گوید: اینست من برگشتم!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    همه ما و غالب مردم می دانستند که سفورا شوهری داشت از اهل جنوب که در سفری به کویت با موتور لنج در اثر طوفانی شدن دریا و چپه شدن لنج در حوالی خاک عراق، همراه با کلیه مسافران و خدمه، به اعماق خلیج فرو رفته بود. این مرد چنانکه اشاره آمده است نامش ذاکر بود که دوستانش او را ذاکر شل یا ذاکر شر صدا می زدند. زیرا هم شل بود و هم شر هر دو. و شغلش در اصل غواصی و بعد بلم چی گری در روی اروند رود و پس از آن در این اواخر حمل خواربار و سبزی و میوه به شیخ نشینهای خلیج و آوردن اجناس قاچاق از آن شیخ نشین ها به داخل خاک ایران بود. از سفورا یک بچه داشت، همین طلعت، که هنگام آخرین سفرش به دریا هفت ساله بود. سفورا پس از رسیدن خبر چپه شدن لنج و غرق شدن شوهرش چند سالی صبر کرده بود ولی چون نمی توانست برای همیشه بی سر و سرپرست بماند ضمن تمام کردن یک استشهاد محلی حاکی بر غرق شدن شوهرش در آبهای خلیج، همراه دو برگ رونوشت شناسنامه به دادگاه شهرستان اهواز دادخواست رد کرده بود که به شعبه سوم ارجاع شده بود. دادگاه پس از ثبت دادخواست، طبق ماده 1033، سه بار در روزنامه رسمی شاهنشاهی و یک بار در یکی از روزنامه های محلی هر کدام به فاصله یک ماه، آگهی منتشر و پس از گذشت یکسال از نشر آخرین آگهی، شهود را احضار و حکم بر موت فرضی ذاکر فرزند رحمان، شهرت نیازی، معروف به ذاکر شل صادر می کند. من قبلاً لای کتابهای کهنه طلعت شماره ای از این روزنامه محلی را دیده بودم که ضمن توضیحی نوشته بود: شوهر این زن جهت پیدا کردن کار با موتور لنج به صوب کویت عزیمت کرده که در اثر چپه شدن لنج شوهرش به نام گفته شدۀ بالا در دریا غرق شده است. اما حال برخلاف همه آن شایعات یا اخبار باصطلاح موثق و اظهارات شهود و تشریفات نشر آگهی و انتظارهای طولانی تب آلود و صدور حکم از دادگاه، کاشف به عمل می آمد که ذاکر، مثل روز حشر که مردگان هر جا باشند استخوانهاشان جمع می شود و روح در آن حلول می کند، ناگهان سر از زیر آب بیرون کرده و دنبال زن و بچه اش به اهواز آمده بود. او پس از چپه شدن لنج با اینکه از یک پا عاجز بود تنها کسی بود از مسافران که به تخته پاره ای چسبیده و روی آب مانده بود، تا اینکه یک قایق گشتی عراق مجهز به نورافکن قوی، فرا میرسد و او را نجات می دهد. در حقیقت، سبب اصلی چپه شدن لنج پیدا شدن همین قایق گشتی عراقی بوده در شعاع دید آن. قایق عراقی به آن فرمان ایست می دهد که سرعت می گیرد و دور می شود. لنج پنجاه نفر بیشتر از ظرفیت خود سوار کرده بود و موقع چپه شدن سرعتی بیش از ده گره دریائی داشت. بهرحال گشتی های عراقی، ذاکر را به شرطه مرزی تحویل می دهند. و او که برای ورود قاچاقی و بدون گذرنامه اش به آبها یا خاک عراق دلیلی نداشته، بدون اینکه هویت اصلی اش روشن شود در زندان می افتد. او می دانسته است که نامش به عنوان قاچاقچی خطرناک در لیست مرزداران عراقی ثبت شده بود. به همین جهت از گفتن نام حقیقی اش خودداری می کند. این توضیحی بود که اینک به زنش و دوستانش می داد. او گفته بود، اگر به ایران نامه ننوشت و از زنده بودن خود به کسی آگاهی نداد، یکی به دلیل آن بود که وسیله نداشت، و دوم اینکه می ترسید عراقی ها پی به هویت اصلی اش ببرند و تا به ابد در زندان نگهش دارند. بهرحال، او خبر نداده بود یا شاید هم مایل نبود خبر بدهد که زنده است و زندانی در کشور عراق، فکر می کرد که بعد از آزادی اگر در همان عراق می ماند و زندگی تازه ای را شروع می کرد بهتر بود. همچنانکه خیلی از ایرانیهای اهل خوزستان از سالها پیش این کار را کرده بودند. اما مدت زندانی او بدون اینکه محاکمه ای شده باشد تا این زمان به درازا کشیده بود. و اینک ذاکر بعد از یازده سال غیبت مثل اجل معلق برگشته بود. همان ذاکر نخراشیده که حال سرش را از ته تراشیده و بجای آن ریش گذاشته بود؛ یک ریش سیاه و توپی، و چندین بار هم با زن و بچه خود ملاقات کرده بود.
    ما چند روزی بود که می دیدیم مادر و دختر در تب و تابی غیرقابل توصیف می گذرانند. بدون اینکه بنفشه و بابک را همراه بردارند، بیرون می رفتند و پس از دو سه ساعتی غیبت با حالی کوفته و پریشان به خانه برمی گشتند. و در پاسخ اینکه کجا بوده اند و چه می کرده اند خاموش و سرگردان می ماندند، یا طفره می رفتند و جوابهای بی سر و ته می دادند. روزها بی قرار و آشفته و شبها بی خواب بودند. من خوب حس می کردم، پدرم هم حس می کرد- طلعت که روی بام پهلوی من می خوابید مثل اینکه رختخوابش کک داشت، پیوسته از دنده ای به دنده ای می غلتید و به بهانه خوردن آب برمی خاست دور بام به گشت می افتاد. پیش مادرش می رفت و آهسته شکایت می کرد که خوابش نمی برد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از این اشتباه معذرت می خواهم- او نمی گفت که خوابش نمی برد، بلکه سفورا که گوئی بیست سال از سنش کوچکتر شده بود می آمد و از او می پرسید که آیا خوابش نمی برد؟ گوئی مادر از افکار دختر و دختر از افکار مادر خبر داشتند و بی آنکه سخن های زیادی بگویند با نگاه های همدردی آمیز از هم نیرو می گرفتند. گاه مثل دو دوست یا همسایه که با هم سَر و سِر یا راز و نیازی دارند در گوشه و کنار خانه نجوا و پچ پچ می کردند. من که می رسیدم ناگهان خاموش می شدند یا حرف را برمی گرداندند. از تهیه و تدارک غذاهای تفصیل دار از قبیل دلمه، کوفته یا حتی خورشهای ساده پرهیز می کردند و سد من هم شکسته بود که در گذشته نمی توانستم برای خریدهای جزئی و یا کلی به سر گذر بروم. کار به جائی رسید که می دیدم همیشه دوتائی حاضر یراق هستند و منتظرند تا پدرم برخیزد به سر کارش برود و آنها هم هر کار دارند رها کنند و با هم از خانه بزنند بیرون. به مقصدی نامعلوم که شاید چادرها و کپرهای کولی نشین ساحل کارون یا شاید آبادان و خرمشهر بود. وقتی هم از تابستان بود که شرجی نفرت انگیزی تمام خوزستان را می خورد. پرنده ها از چند روز قبل پیش بینی این وضع را کرده و به منطقه های شمالی تری رفته بودند. خرمای تازه به بازار آمده بود و کارون به آخرین حد کم آبی اش رسیده بود و بیشه های وسط آب با دامنه های بلند آبرفتی مثل باغهای معلق بابل آن بالا مانده بودند که روی به خنک شدن و زرد شدن داشتند. چه کسی و چگونه خبر زنده بودن این مرد گمشده و بازگشت عجیب او را به مادر و دختر داده بود؟ و چرا آنها ملاقاتهای خود را با وی که ابتدا چند روزی پیاپی انجام می شد از پدرم پنهان می کردند؟ این مادر و دختر قبل از آن نیز در طول هفت سال زندگی در آن خانه سکوتی اسرارآمیز داشتند. سفورا هرگز از شوهر و زندگی سابق خود پیش کسی سخنی به میان نمی آورد. البته این درست بود که او به حکم طبیعت خویشتن داری و سخت گیری که داشت مایل نبود بچه های کوچکش بفهمند که در گذشته داستان دیگری داشته است. بنفشه و بابک هنوز به طور روشن نمی دانستند که طلعت خواهر تنی آنها نبود و از پدر دیگری بود. و اگر می دیدند بین طلعت و سیندخت از نظر مادر آنها فرق بسیار هست که یکی سرمه چشم بود و دیگری خاک زیر پا، این موضع را چون تا چشم گشوده بودند چنین دیده بودند تعجب نمی کردند. باری، اینک پدرم بعد از آنکه به وسیله خود سفورا رسماً از قضیه آگاهی یافت و فهمید که مادر و دختر بدون اجازه وی و کاملاً برخلاف مصلحت خانواده و با هر عرف و عادت، با مرد از گور برگشته ملاقات کرده اند، چه می کرد و چه عکس العملی از خود نشان می داد؟ و در آن کیفیتی که از وی دو بچه شش و چهار ساله داشت حقاً و قانوناً تکلیفش چه بود؟ هیچکس و هیچ مرجعی به طور قاطع و روشن جواب این سؤالها را نمی توانست بدهد. یعنی نه اینکه بگوئیم جواب ناروشن بود؛ تصمیم در برابر جواب ناروشن بود اگر سفورا هنگام صدور حکم موت فرضی توسط دادگاه، در همان زمان یا متعاقبش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود، حالا، هیچ مشگل و مسئله ای در میان نبود. اما سفورا به دلیل جهل و شاید دلائل دیگری که فقط خود از آن آگاه بود این کار را نکرده بود و اینک درمانده بود که چاره اش چیست و بین دو شوهر ریش دار و بی ریش کدام را باید انتخاب کند؟ قدر مسلم این بود که ذاکر اینک در کنار شط پس از زد و خوردهائی با کارگران و بلم چیان، قایقی بدست آورده و کار مسافرکشی سابق خود را در پیش گرفته بود. هنوز منزل و مأوای درستی نداشت و در صدد بود که کنار همان شط قهوه خانه ای دایر کند یا با یکی از صاحب قهوه خانه ها شریک شود. او در یکی از دیدارهایش، به عنوان آخرین اتمام حجت، به سفورا گفته بود:
    - تو زن من بوده ای، حکم دادگاه بدون تحقیق کافی بوده، من زنده هستم و تو حالا یا هر وقت باشد زن منی، همانطور که این ریش مال من است و همان طور که این طلعت دختر منست. هیچ یک از شهود نگفته اند که جنازۀ مرا روی آب دیده و شناخته اند و بعد از تدفین بر قبرم فاتحه خوانده اند. همه گفته اند مرا دیده اند که سوار موتور لنج، همان موتور لنج غرق شده متعلق به عزیز شده و عازم آبهای خلیج شده و دیگر هرگز برنگشته ام. اما می بینید که برگشته ام. حی و حاضر جلوی شما و در هر وعده هم به قدر چهار نفر غذا می خورم.
    نامادری ام که ظاهراً از او وحشت کرده و از تصمیمات احتمالی اش بیمناک شده بود، چند روزی خود را توی خانه زندانی کرد. به پدرم ضمن مذمت از اخلاق تند و زمخت مرد و ادعای بی پایه اش، گفت که زندگی با وی را دوست دارد و نام ذاکر را که می شنود موی بر اندامش راست می ایستد. پدرم سکوت کرد و این سکوت خود را در تمام مدتی که ذاکر به دادگاه بخش شکایت تسلیم کرد و دادگاه، خارج از نوبت، وقت رسیدگی داد و بعد به شکایت رسیدگی کرد و حکم صادر نمود، ادامه داد. سفورا از پدرم طلاق گرفت. یعنی بهتر بگویم، طلاق نگرفت، بلکه حکم دادگاه قبلی دایر بر موت فرضی مرد و همچنین عقد نکاح باطل شناخته شد. و سفورا همراه دخترش با رعایت سه ماه عده طلاق، و بدون هیچ نوع تشریفات دیگر به شوهر سابق خود پیوست. به قول شاعر، در یک روز خوش آفتابی که هوا مشک بیز بود و از آسمان نقل و نبات به زمین می ریخت.
    ذاکر مردی ماجرا دیده، قوی و نترس بود و بارها از کام مرگ جسته و نرمی ساق راستش را کوسه دریده و برده بود. مردی بود که از هر نقطه نظر با پدرم فرق داشت و آن سستی ها و حالات بیمارگونه ابداً در وی دیده نمی شد. من مطمئن بودم که سفورا او را دوست داشت و به پدرم ترجیح می داد. این درست بود که او در طول هفت سال زندگی مشترک با پدرم هرگز قدم از راه مستقیم وظیفه شناسی و وفاداری بیرون ننهاد، و همیشه باندازه کافی با وی مهربان بود و حالات بیمارگونه اش را، که گاهی صرفاً اداهائی بودند بخاطر جلب پرستاری وی، تحویل می گرفت. گاهی نیز طعنه بارش می کرد و ما می شنیدیم که می گفت: همه جایش سست است. جای لقمه اش درست است!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ولی من هرگز فکر نمی کردم و هنوز هم فکر نمی کنم که این کنایۀ تند معناهای زیاد عمیق تری داشت و حکایت از نارضائی یا ناسازگاریهای پنهانی تری می کرد. چیزی که بود در این قضیه وجود طلعت نقش بزرگی بازی کرد. با اینکه او یک نفر بود و بنفشه و بابک دو تا، کفه او بر این دو چربید. ذاکر هر چه بود عشق نخستین سفورا بود و طلعت میوه شیرین این عشق. و کدام زن است که رنجهایش با رنجهای شوهر آمیخته باشد ولی عواطفش، که همه وجود زن بر آن بنا شده، راهی کاملاً مغایر یا جداگانه طی بکند. عواطف همیشه زائیده رنجهای مشترک است و با آن بستگی یا نسبت مستقیم دارد. طلعت از آن لحظه که فهمید داستان غرق شدن پدرش واهی بوده و اینک او صحیح و سالم به وطن بازگشته است، روحی را از تنش گرفته و روح دیگری با خصوصیت های کاملاً متفاوت در کالبدش ریخته بودند. به طور محقق مادر او هم اگرچه بروز نمی داد وضعی مشابه وی داشت. اگر مسئله مرگ شوهر، آن زمانها پتکی بود که چهاربند وجودش را فانوس وار رویهم تا کرده بود، اینک با آنکه زمان طول کشیده و دست حوادث او را در مسیری دیگر قرار داده بود، ولی روح ضربت خورده اش همان بود که بود. شاید او مانند هر بیمار که وقتی دردش مزمن شود با آن خو می گیرد در طول این مدت می کوشید یاد ذاکر و زندگی با وی را از صحیفه خاطر دور سازد. ولی آیا به همان کیفیت که خبر مرگ این مرد برای او غافلگیرکننده بود بازگشت وی حیرتش را برنمی انگیخت و بشدت عواطف خفته اش را بیدار نمی کرد؟
    یک عامل دیگر در این فعل و انفعال شیمیائی روح، در این بازی عواطف، آن بود که پدرم از طلعت نفرت داشت. گوئی او نیز بحکم غریزه درمی یافت که وجود این دختر در جلوی چشمان سفورا یعنی وجود شوهر و عوالم زندگی گذشتۀ وی. پدرم با همه تظاهرات مصلحت آمیزی که می کرد، چشم دیدن طلعت را نداشت و این موضوع را مادر و بخصوص خود دختر بدون اینکه به روی مبارک بیاورند خوب درک کرده بودند. و آیا یک علت بدرفتاری سفورا نسبت به من از همین چشمه آب نمی خورد که می دید اگر من عزت اولیه خود را پیش پدرم بازیابم طلعت می باید از آن خانه بیرون برود؟ نامادری ام طلعت را بیشتر از آنچه که ما می دانستیم و تصور می کردیم دوست داشت. به خاطر سرنوشت او هر کار که لازم بود می کرد. بخصوص اینکه او شکل و روی دلپذیری نداشت. سیاه و وارفته و لاغر بود. و هر روز که می گذشت عوض اینکه بهتر بشود بدتر می شد. مژه هایش نامرتب و درهم بود که بعضی از آنها توی چشمش می رفت و مثل یک بیماری اغلب رنجش می داد. پدرم می گفت عیب از چشم های او بود نه از مژه. ولی هیچ وقت یادم نمی آید که برای او صحبت دکتر رفتن را پیش کشیده باشد. من در حیرتم، او که همه اسباب صورتش به طور تک تک به مادرش رفته بود، چطور بود که خوشگلی وی را نداشت. صفورا رویهم رفته قیافه تازه و گیرنده ای داشت و هنوز هم بعد از هفت سال گیرندگی خود را به خوبی حفظ کرده بود که پدرم از او خوشش می آمد. در روز دادگاه برخلاف خواهش نامادری که مایل نبود هیچکدام از بچه ها حتی طلعت طی جریان دادرسی و صدور حکم آنجا حضور داشته باشند، من به اشارۀ پدرم بنفشه و بابک را لباس پوشاندم و به دادسرا بردم. سفورا توی راه، میان تاکسی، آنها را بغل می کرد، اشک گرم می ریخت و مرتباً می گفت: آخر اینها را چرا آوردی دخی؟ اینها را چرا آوردی؟ اگر من با ادعای این مرد مخالفت کنم و توی دادگاه بگویم که از او نفرت دارم و دادگاه هم روی حرف من ادعای او را باطل بداند و عقد خدائی ما را تأیید کند، او دیوانه است بیم آن هست که عکس العملهای عجیب و غریبی نشان بدهد و همانجا یا توی خیابان قصد جان ما را بکند. به این خاطر بود که من گفتم بچه ها را نیاوری.
    پدرم از این گفته ها دریافت که به کلی قافیه را باخته است.
    وقتی که ذاکر پس از ختم جلسۀ دادرسی، دست زنش را گرفت و حتی اجازه نداد که به عنوان آخرین خدانگهدار بسوی دو کودکش- که مثل جوجه هائی که سردشان شده باشد در راهروی دادسرا به لباس من چسبیده بودند- بیاید، پدرم آنقدر گیج و پریشان بود که حتی نتوانست از بازی نفرت انگیز سرنوشت تف به زمین بیندازد. مانند گناهکاری بود که پس از سالها اختفا و گریز ناگهان و در یک لحظه کم اهمیت و کوچک توی چنگ بخشایش ناپذیر قانون افتاده و او را با پس گردنی و اردنگ و زخم باتون میزنند و به سوی دخمه های زندان می برند و او چون بدترین تنبیه را کیفر خود می داند هیچ سخنی نمی گوید و اعتراضی نمی کند. با هر ضربه تلوتلو می خورد و به سوی محکومیت ابدی خود پیش می رود. به یاد می آوردم هفت سال پیش از آن، روزی را که برای اولین بار این زن به خانه عمه ام آمده بود تا به یکی از همسایه های او که با هم نسبتی داشتند سر بزند. آنجا و آنروز بود که پدرم او را دید و عاشقش شد. آنجا و آن روز بود که پدرم عمه ام را وسیله کرد تا هر چه زودتر این زن را برایش باصطلاح درست کند. عمه ام که خود وسیله این کار شده بود، بعدها چون دید سفورا زنی است که می خواهد کسی کاری به کارش نداشته باشد، این موضوع را توهینی به خود تلقی کرد و رنجید. این رنجش به صورت بدگوئی هائی آشکار می شد که همه جا پشت سرش می کرد و فی الجمله سبب شد که پای او و حتی پدرم از خانه عمه ام برید. در این قضیه اخیر هم عمه یکی از صفحه های خود را پشت سر او گذاشته بود. به پدرم می گفت بدون شک این زن از همان ابتدا یعنی زمانی که به وی شوهر می کرد می دانست که آن مرد زنده است و در عراق زندانی است. فلاحی تو آدم خام و ساده ای هستی، یقین بدان که او از سر خوراک بچه های تو می زده و برای مردک پول می فرستاده است. اگر این پولها نبود او در زندان دوام نمی آورد و حالا بلای خانه تو نمی شد.
    بهرحال، حقیقت تلخ این بود که این زن هم مثل ماهی از شست پدرم در رفته بود و دیگر برگشتنی نبود. در روز دادگاه چون جلسه سری بود، من نتوانستم به درون بروم و جریان را از نزدیک ببینم. خودم هم مایل نبودم. اما منظره چندش آور پس از آن که ذاکر و سفورا یک جلو و دیگری عقب، دوتائی از در بیرون می آمدند چنان اثر شومی در من نهاد که تا عمر دارم آن را فراموش نمی کنم. مردک مثل دزدهای آخر شب قد بلند و نخراشیده ای داشت. موهای ریشش بیشتر سفید بود تا سیاه و کوتاهترین کلمه ای که به زبانش می آمد سبب می شد که رگهای گردنش از هر طرف مثل خیار باد بکند و بایستد. یکپایش را که لنگ بود بدون خم کردن زانو با قوس کوچکی که به آن می داد روی زمین می کشید و برای آنکه بتواند بدن سنگینش را به جلو ببرد به هر دو دستش لنگر می داد و این، در چهره تکیده و تیغ کشیده اش اثری می گذاشت حاکی بر این که او از درد پا و دشواریهای راه رفتن و کار کردن رنج فراوان می برد. با این وصف عجیب بود که او چگونه از میان دهها نفر غریق تنها کسی بود که توی آب مقاومت کرده و با امواج سرکش جنگیده تا اینکه گشتی ها رسیده و نجاتش داده بودند. عجیب تر از آن اینکه، بین او و پدرم، چگونه سفورا پا بر سر علائق خود گذاشت و او را انتخاب کرد!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بنفشه و بابک که بعد از چند روز تازه می فهمیدند اطرافشان چه اتفاق افتاده، زاری می کردند، مادر را می خواستند و گاه یورش می بردند تا از در حیاط بیرون بروند- بروند دنبال او. می گفتند آنها پدر را دوست ندارند، مادر را می خواهند. پدرم که قبل از آن مرد بشاشی بود و خلق خوش خود را در هر شرایطی حفظ می کرد و این یکی از خصوصیات بارزش بود، این زمان گرفته و ناراحت بود. به طرف آنها یورش می برد تا بزندشان. من پیش می رفتم و مانعش می شدم. پدرم پس می کشید. ولی همچنان با خشم و دندان قروچه آنها را می نگریست؛ چنانکه گفتی آنها هم در گناه مادر شریک بودند، یا اینکه ناسزائی بودند که از طرف سرنوشت به او داده شده بودند. مخصوصاً در ساعات ناهار و شام، سر سفره، آنها را خیلی می زد. این بود که من همیشه طوری آنها را می نشاندم که در پناه خودم باشند و دست پدرم به آنها نرسد. اما با این وصف کمترین غذا یا آبی که روی لباس یا فرش می ریختند سبب می شد که ناگهان با کشیده ای سخت برق از چشمهایشان بپرد. یادم می آید آن زمان که مادر اینها بود و من هنوز به رشد کنونی ام نرسیده بودم، هر بار که در اثر فشارها یا اشتلم های او می گفتم سیرم و از غذا کناره می گرفتم و غمزده به کنجی پناه می بردم این دو هم می آمدند و نیشی به جانم فرو می کردند. درست مثل جوجه ای مریض که جوجه های دیگر می آیند نک به سرش می زنند، منهم همین حال را داشتم. اگرچه آنها به من نک می زدند، همان موقعها من به آنها می بخشیدم. بچه ذاتاً بی رحم است. عاطفه اش به خاطر منفعتی است که به او می رسانند. آنها چون می دیدند سرچشمه محبت آنها مادر آنها است، ویرشان می گرفت با من این بدیها را بکنند.
    بهرحال، پدرم خلقش تنگ بود. غبار تیره ای چشمان تب دارش را فرو پوشانده بود که از نگاه کردن به ما پرهیز می کرد. من یقین دارم اگر حادثه ای پیش آمده بود که بر اثر آن سفورا و همه بچه ها از جمله من از میان رفته بودیم او اینقدر ناراحت نمی شد که اکنون شده بود. با این نفرتی که او نسبت به بچه ها پیدا کرده بود من تعجب می کنم به چه جهت در دادگاه مراقبت از آنها را به عهده گرفت. شاید به آن وسیله می خواست زنش را که خواه ناخواه مادر بود و از دوری بچه ها رنج می کشید، در فشار روحی بگذارد و او را وادارد که از ذاکر که پس از مراجعت وضع مبهمی داشت، طلاق بگیرد و دوباره به سر خانمان خود برگردد. پدرم می گفت اگر این زن به من شوهر نکرده بود و این خانه و زندگی و وضع راحت و مرتب را نداشت و در عوض به کسی شوهر کرده بود که مانند آن مردک شبها توی یک قایق شکسته کنار ساحل بیتوته می کرد، زیراندازش جل پاره و سقف روی سرش نیمی یک سایبان حصیری و نیمی آسمان بود، به طور مسلم هرگز این کار را نمی کرد که کرد. پدرم پشیمان بود که چرا همان ابتدا پنهانی نرفت این مرد را ببیند و با پول و پله یا قول و قراری از سر ادعای خود منصرفش کند. می گفت فکر نمی کردم خود سفورا ذره ای اهمیت برای او قائل باشد. فکر می کردم سفورا مرا دوست دارد. او مرا خام کرد و این رسوائی را برایم به بار آورد که تا عمر دارم توی شهر و میان دوستان و همکارانم نتوانم سرم را بلند بکنم.- آخر، این را هم باید بگویم، اگرچه خود من یک ماه بعد شنیدم، خبر این قضیه با بعضی آب و تاب ها و شاخ و برگ ها همان اولین روز تشکیل دادگاه تا توی روزنامه های تهران هم کشیده بود و جای بحث نبود که همکاران اداری پدرم همه از آن آگاهی داشتند. وقتی که پدرم آن حرف را زد یعنی گفت که من نمی توانم میان دوستان و همکارانم سرم را بلند کنم، من دیدم که می خواهد گریه کند. اما اشک در چشمانش خشک شده بود. عوض او من بودم که گریستم. گوئی عقده های چند ساله ام همه یکباره پاره شده بود. به طرفش دویدم، هر دو دست را دور گردنش انداختم و در حالی که سیلاب اشک از گونه هایم جاری بود گفتم:
    - پدر، پدر، من تو را دوست دارم.
    بنفشه و بابک هم نزدیک آمدند و به گردن او آویختند. او همه ما را نوازش کرد و از سر ناراحتی یا برای آنکه هیجان را از خود براند، دستی به صورتش کشید و گفت:
    - خوب، حالا هر چه بوده گذشته. من از روز اول از طرف زن مرد بداقبالی بودم و جریمه این بداقبالی را باید بچه هایم پس بدهند.
    من مطمئنم که در آن لحظه پدرم به این می اندیشید که چرا و به چه جهت زنان از او نفرت داشتند. زنانی که به پای خود و لبخند تملق به لب به سوی او می آمدند و از چشمه محبتش می نوشیدند و بعد ناگهان در یک دم با بدترین بی وفائی ها زهر در کامش می کردند و می رفتند. این درست بود که او هیکل برازنده و سیمای جذابی نداشت. قدش کوتاه و کله اش طاس بود که بدبختانه غده زشتی هم به اندازه یک گردو وسط آن درآمده بود. او به قول آقای مقبل آدمی اداره ای بود. ولی هیچ چیزش به مردمان اداره ای نمی رفت. غالباً او را می دیدند که با همان پیژامه سر خانه برای خرید نان و گوشت سر گذر رفته بود. ولی این حالت گفتنی است که هیچ وقت کلاهش را فراموش نمی کرد. این خنده دار و در عین حال مایه اندوه است؛ روز دادگاه وقتی که رئیس آمد و سر جای خود نشست، که همه جلو پایش بلند شدند، مأمور یا حتی خود رئیس دو بار با اشاره به او فهماندند که کلاهش را از سر بردارد. اما او تجاهل کرد و به این اشاره ها بی تفاوت ماند. از سفورا، بله از سفورا زن خودش خجالت می کشید که کلاه از سرش برنمی داشت. و همین موضوع با کمال تأسف سبب شد که نظر رئیس دادگاه از او برگشت. آن موقع من پشت در اتاق، پهلوی صندلی مأمور ایستاده بودم- با بچه ها- و از لای در که نگهبان نیم باز نگهش داشته بود درون را می دیدم. پدرم علاوه بر این، در صورتش یک خال گوشتی سیاهرنگ و بدهنجار بود. و دیگر چه بگویم، شکمش بزرگ بود و گوشهایش صاف چسبیده به طاسی سر که وقت کلاه گذاشتن نیم آن زیر لبه کلاه می رفت و قیافه اش شبیه معلمین خط یا فقه و عربی مدارس پیدا می کرد و چیزی که کم داشت یک جفت نعلین بود. گردنش با طبق گوشتالو و پهن صورت و چانه هیچ خط فاصلی نداشت. لباس هایش همیشه به تنش گشاد بود، بخصوص شلوارهایش که به قول مادرم- آن زمان ها که بود- بچه گربه توی خشتکش جا می گرفت. او صدای خراشیده ای داشت که بیشتر به ناله شبیه بود. به گمانم این حالت بعد از بیماری سینه در او پیدا شده بود. اگر زیاد می خندید یا تند حرف می زد، به سرفه می افتاد و رنگش برافروخته می شد و خون به چشمهایش می دوید، که فوراً صحبت را قطع می کرد و خود را کنار می کشید. با این همه او مرد آرام و بی آزاری بود. چشمان درشت و خوش حالتی داشت شبیه چشمان گوسفند که ترحم را جلب می کرد. ساده فکر می کرد و نسبت به کسی بغضی نداشت. از کنایه و لغز خوشش نمی آمد و به آن توجهی نمی کرد. گاه که بعضی حرف ها پیش می آمد، ناگهان صدای قاه قاه خنده اش بلند می شد، ولی این بیشتر به آن خاطر بود که پیش سفورا و ما، به عنوان مرد خانه سر و صدائی کرده و خود را آدم خندانی نمایانده باشد. اینک پس از آن قضیه، صورت گوشت آلوی سفید و با طراوت او که مثل لوکه نرم بود، بر اثر اندیشه های بی سرانجام و اختلال در خواب و خوراک به زردی گرائیده و گوشت هایش از دو طرف چانه شل شده و شکل آویخته ای به خود گرفته بود. من احساس می کردم در قضیه نامادری، پدرم یک چیز را از من پنهان کرده بود که اتفاقاً کلید بسیاری از معماها بود. یک روز که سفورا پس از پیغام ها و پسغام های زیاد برای من، همراه طلعت و به اتفاق مردک به اهواز آمده بود و من بچه ها را به پارک بردم و او آنها را ملاقات کرد، در چنان وضعی که شوهرش دور ایستاده بود، دست به گردن من کرد، عذر گناه خواست و گریست. به من گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - سیندخت، من ذاکر را دوست داشتم و اگرچه به دادگاه رفتم و حکم موت او را گرفتم ولی روی اصل همان عشق و علاقه هیچ وقت نمی خواستم به خود بقبولانم که او مرده است. من در کیفیتی به پدرت شوهر کردم که هنوز طلاق خودم را از شوهری که همه می گفتند مرده است نگرفته بودم. می بایست این کار را از طریق دادگاه خانواده می کردم، اما نکردم. من شرعاً و یا نمی دانم قانوناً به پدرت حرام بودم و خودم نمی دانستم. من نمی خواستم شوهر کنم ولی پدرت مرا خام کرد.
    این حرف به خوبی برای من قابل درک بود که او ذاکر را دوست داشت و از روی سادگی تن به ازدواج با پدرم داده بود. اگر او هنگام رجوع به دادگاه برای دریافت حکم موت شوهرش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود و آنگاه به پدرم شوهر می کرد، هیچ نیروئی نمی توانست او را از وی جدا سازد. من آن روز او را از همه خشونت ها و بدیهائی که به من کرده بود بخشیدم. زیرا دیدم بهرحال زن بدبختی است. باری، قضیه پیدا شدن ذاکر و طوفان سهمگینی که از ادعای او بر سر ما نازل شد در نیمه شهریورماه و بحبوحه شرجی بود که اتفاق افتاد. ولی ما عملاً تا آخر پائیز از ناراحتی های آن بیرون نیامدیم. در تمام این مدت پدرم البته به اداره اش می رفت و اگرچه خیال داشت سابقه کارش را بازخرید کند تا موقعی که رسماً درخواستی به رؤسای خود رد نکرده بود، میل نداشت وقفه در کارش ایجاد شود. او بعد از رفتن مادرم در این هفت سال و خورده ای، حتی از مرخصی های سالانه اش استفاده نکرده بود و حالا قصد داشت یکجا پول آن را بگیرد.
    در این مدت، نامه دیگری از آقای مقبل برای پدرم به نشانی اداره آمده بود که هنوز جوابش را نداده بود. من دقیقاً نمی توانم بگویم چرا و به چه علت پدرم دوست نداشت نامه های او را به خانه بیاورد و به من نشان بدهد. شاید با خودش فکر می کرد که من بطور کلی نسبت به مسئله ازدواج و بخصوص ازدواج با این پسر توجه و علاقه ای نداشتم، و می دید که اگر به اصطلاح ذهن مرا خراب نمی کرد بهتر بود. شاید هم می دید که چون هنوز به طور جدی موضوعی پیش نیامده است نباید در دل من که توی خانه محبوس بودم و اندیشه های ساده ای داشتم، امیدهای بی اساسی را بنشاند. چنانکه پدرم می گفت در این نامه آقای مقبل از او خواهش کرده بود که اطلاعاتی در خصوص کارگاههای آهنگری و در و پنجره سازی اهواز و کسادی یا رونق کار آنها برای او بدست آورد و بفرستد. پدرم خیال داشت دنبال این کار برود. ولی من می دانستم که او هرگز حوصله این کار را نخواهد کرد. لازم به گفتن است که کیوان در یکی از روزهای نیمه دی ماه به اهواز آمد و هنگام صبح، یعنی دقیق تر بگویم نزدیکی های ظهر در خانه ما با من ملاقات کرد. چنانکه می گفت، او در گرما گرم دعوای پدرم با آن مرد، یعنی به حساب رقم و تاریخ دو ماه و چهارده روز پیش از آن، یکبار به اهواز آمده بود. می گفت از دانستن اینکه ما نارحت هستیم به نوبه خود آن قدر ناراحت شده بود که نتوانسته بود بیش از یک شب در شهر بماند و فوراً برگشته بود. او به من گفت که لاغر شده ام. من به او گفتم، عوضش تو چاق شده ای، معلوم است که من غصه می خورده ام و تو غمی توی دل نداشته ای. او آه کشید و گفت: تو از دل من کجا خبرداری. همیشه اینطور است.- ما کمی جلوی در حیاط صحبت کردیم. بعد من به او تعارف کردم که می تواند به درون خانه بیاید. او سیگاری بیرون آورد و با فندک آتش زد. سیگار خارجی توی قوطی زرنشان بود. من به طعنه گفتم:
    - عالی است. ندیده بودم سیگار بکشی، شاید به تازگی سیگاری شده ای؟
    او گفت:
    - آیا تو دوست نداری؟
    من گفتم:
    - سیگار کشیدن را می گوئی؟
    او گفت:
    - نه، این را که من سیگار می کشم.
    این سؤال به نظرم مسخره می آمد. در عین حال شرم داشتم چیز دیگری بگویم. دلسرد شده بودم. خندیدم و گفتم:
    - به من چه مربوط می شود که تو سیگار بکشی یا نکشی. من خودم سیگار کشیدن را کار بیهوده می دانم و هیچ وقت هم نخواهم کشید.
    او قوطی را جلوی من گرفت:
    - حتی یکدانه محض امتحان؟
    من گفتم:
    - این دیگر از آن حرفها است. آن چیزی که بد است، بد است. برای همیشه مسئله به این شکل مطرح بوده است.
    او بدون اینکه ناراحت بشود آتش سیگارش را با انگشت خاموش کرد و آن را از در حیاط بیرون انداخت. گفت:
    - من هم نخواهم کشید. تا آخر عمر، حتی یک دانه اش را محض امتحان. از درس اخلاقی شما هم ممنونم.
    من چنانچه گوئی از او رنجش خاصی در دل دارم، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
    - من چه جای آن را دارم که به کسی درس اخلاق بدهم. من راجع به خودم صحبت می کردم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او اظهار دلواپسی کرد و گفت پولی که از فروش خانه بدست آمده و سرمایه کار آینده او است، هنوز همچنان عاطل و بیکار مانده است. زیرا نمی دانم که باید آن را در کجا به کار اندازد: تهران یا اهواز؟ اگر مدت زمانی بگذرد و او نتواند تصمیم بگیرد، بیم آن هست که این پول به وسیله پدرش صرف کارهای دیگر شود، یا اصلاً از بین برود.
    ما این گفتگو را توی دهلیز خانه خودمان می کردیم؛ در حالی که در حیاط را باز نهاده بودیم و بچه ها هم پهلوی ما بودند. در اهواز هوا سرد شده بود- سرما خشکه ای که تا مغز استخوان اثر می کرد. من یک بخاری دستی آورده بودم توی دهلیز که روی آن برای ناهار ظهر سیب زمینی نهاده بودم بپزد. او چنانکه عادتش بود، از نشستن روی صندلی که من برایش آوردم خودداری می کرد. یا گاهی دقیقه ای می نشست و فوراً برمی خاست. چون در مقابل آن اظهارات سکوت مرا دید اضافه کرد و گفت: فکر می کند که سرانجام جز اینکه به اهواز بیاید و آنجا بماند چاره دیگری ندارد. او در این سفر مطالعاتی هم کرده و برای کارگاهی که می خواست بگشاید جاهائی را در نظر گرفته بود که با دادن سرقفلی بخرد؛ جاهائی در محله های جدید حومه که خانه سازی با سرعت بیشتری جریان داشت و میزان سرقفلی ناچیز بود. او دویست تومان هم به کسی شیرینی داده بود که در این راه برای گرفتن قطعی محل، کمکش کند. خیلی امیدوار بود که آن شخص بتواند کاری برایش انجام دهد. او می گفت اگر کارش در اهواز می گرفت در موقعیت بهتری می بود که نظر پدرم را جلب کند، و پر دور نبود که اصلاً پدر و مادرش نیز از تهران کوچ می کردند و به زادگاه اصلی خود برمی گشتند.
    وقتی که او این حرف ها را می زد من بیشتر از همیشه می دیدم که چقدر افکارش بچگانه بود. چنانکه می شد احساس کرد او حتی در موقعیتی نبود که بتواند خودش هیچ گونه تصمیمی بگیرد. شاید پدر و مادر او مایل بودند که مرا برای او نامزد کنند، ولی بطور مسلم هنوز تا زن گرفتن واقعی دو سه سالی فاصله داشت. او در حالی که می کوشید حالت خنده به گفتارش بدهد صحبت از شش ماه مهلت خود به میان آورد که نزدیک پایان یافتن بود. من گفتم:
    - اصل مسئله این است که آیا من با این وضعی که می بینی در موقعیتی هستم که بتوانم پدرم را تنها بگذارم و از پیشش بروم؟ حتی اگر خود او موافق باشد، من به چه روئی می توانم این کار را بکنم؟
    سپس لحن صحبتم را نرم تر کردم و با همان حالت شوخی مانند گفتم که می تواند شش ماه دیگر این قرارداد را تمدید کند و به قول و وفای من امیدوار باشد. تعارف کردم که برای ناهار بماند تا پدرم هم بیاید و او را ببیند، شاید برای آقای مقبل پیغامی داشته باشد. اما او چون از پدرم خیلی خجالت می کشید تعارف مرا قبول نکرد. با من خداحافظ گفت، بچه ها را بوسید و به امید سفر ده روزه و مراجعت همیشگی به اهواز قبل از پایان همان ماه که دی ماه سال 51 بود، دست مرا فشرد و رفت. در این ملاقات او به نظرم هر چه بود مردتر آمد. لباس مرتب و پالتوی نوی که یقه خز داشت پوشیده بود. موهایش را از دو طرف سر رها کرده بود که روی گوشهایش را می گرفت و صورتش را هم تیغ انداخته بود. حرکات و رفتارش کمی بیشتر حس اعتماد به آدم می بخشید. چنانکه او می گفت، آقای مقبل هم از قضیه سفورا و پدرم آگاهی داشت و از این واقعه بی نهایت ناراحت شده بود. او قبل از حرکت پسرش به اهواز نامه دیگری برای ما نوشته و پست کرده بود که به علت قصور نامه رسان یا ناخوانا بودن نشانی گیرنده، کمی دیرتر یعنی دو روز پس از رفتن کیوان به دست پدرم رسید. آقای مقبل ضمن آنکه خبر آمدن پسرش را به اهواز به پدرم داده بود از او دعوت کرده بود چند روزی مرخصی بگیرد و به تهران برود. البته همراه بچه ها و من. او مخصوصاً زیر نام من خط کشیده و آن را مشخص تر کرده بود. اضافه کرده بود که در زندگی همیشه ناراحتی هست و مرد آنست که تحمل داشته باشد و دل به فراموشی بسپرد. پدرم از این نامه خیلی به جنب و جوش آمد. برای اولین بار بود که نامه او را می آورد و به من نشان می داد. از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم و فوراً جواب آن را بنویسم و با پست سفارشی دو قبضه به تهران بفرستم. او گفت و من می نوشتم- البته از قول او زیرا نامه به عنوان او آمده بود. راجع به مسافرتش به تهران، جواب داد که کارهائی دارد بعد از انجامش به دیده منت دارد که به تهران بیاید و چند روزی آنجا نزد آنها بماند. او با نوعی شادی و سرافرازی به من گفت که از یک اندیمشک و سد دز که می گذشت سی سال بود از اهواز بیرون نرفته بود. در خصوص کارهائی که می گفت باید به انجام برساند- این کارهای او چنانچه می دانستم همان مسئله بازخرید سابقه اش بود که تقاضایش را به تازگی رد کرده بود. زیرا بیست سال کارش تمام شده بود و اینک به طور جدی دنبالش بود. من خوب احساس می کردم که پدرم در این موقع چقدر عجله داشت که این کار را تعقیب کند و به نتیجه برساند. در صورتی که مدارکش تکمیل می شد و به مرحله نهائی می رسید بیست و پنج هزار تومان به او می دادند- البته در تهران. و من دلیل این را نمی دانستم که چرا باید در تهران. پدرم در این خصوص توضیحاتی داد که من درست نفهمیدم. بهرحال، پدرم دیگر شوق و رغبتی برای ادامه کار دولتی نداشت. با مرد برنج فروش صحبت کرده بود که بعد از بازخرید سابقه اش برود نزد وی و به عنوان انباردار یا میزان دار مشغول کار بشود. آن مرد به وی پول داده بود که بین دو حیاط را در بگذارد. پدرم رفته بود با یک بنا مذاکره کرده بود. مبلغی هم به او پیش پرداخت داده بود و به عنوان تضمین قول مرد که بنا بود و بناها و جولاها همیشه در کار بدقولی می کنند- کیسه وسایلش را آورده و گوشه حیاط نهاده بود تا یک روز بیاید و شروع کند به خراب کردن دیوار و ساختن جای در طبق دستور پدرم. پدرم عقیده داشت که او می باید به بچه ها که کوچک بودند و نیاز به مراقبت و مواظبت خیلی نزدیک داشتند دسترسی همیشگی داشته باشد. درست بود که منهم بودم، ولی نمی شد فراموش کرد که وضع من هر لحظه ممکن بود عوض بشود. او حتی صبح ها گاهی خودش را از کار اداره درز می گرفت و به دکان برنج فروشی می آمد و من یک وقت می دیدم که همان پنجره کذائی هر دو لنگه اش باز و سر و کله پدرم آنجا نمایان می شد که با من یا بچه ها حرف می زد و مثلاً می پرسید که برای ناهار یا شام چه کم و کسری داریم و چه چیزها لازم است و لازم نیست، تا موقع آمدن به خانه از بازار بگیرد. و آیا حال ما خوب است؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باری، چون نامه جوابیه را من به تهران نوشتم و پست کردم، نشانی برگشت را خانه خودمان نوشتم. مطمئن بودم که پاسخ را هم در خانه دریافت خواهم کرد. این موضوع بدیهی بود که کیوان برای من نامه جداگانه می نوشت. ولی ده روزی که او قول داده بود به یک ماه و یک ماه به پنجاه روز کشید و ما هیچگونه خبری از آنها دریافت نکردیم. ظاهراً یک یا دو روز پس از رسیدن او به تهران، آقای مقبل، در اثر یک ناراحتی قلبی ناگهان حالش بهم می خورد و در خانه بستری می شود. او، یعنی کیوان، که ناچار شده است روز و شب پشت دکان برود چون مایل نیست ما از بیماری پدرش خبر بشویم و احیاناً در تصمیم خود دائر به حرکت به تهران پشیمان گردیم، از نوشتن هر نوع نامه به ما خودداری می ورزد و هر روز منتظر است تا حال بیمار فرق بکند. اما این انتظار طولانی و طولانی تر می شود. پدرم که دیگر مطلقاً به اداره نمی رفت، چون می باید برای دریافت پول بازخرید به تهران می رفت، مشغول تهیه مقدمات سفر خود بود. در این حیص و بیص یک روز نزدیک ساعت ده صبح این تلگراف به در خانه ما رسید:
    «آقای فلاحی، از خبر ناگهانی عذرخواهی، پدرم ساعت هشت دیشب وفات- چون وجود شما در تهران لازم، زودتر حرکت، ممنون- منتظر دیدار، با درود- کیوان»
    یادم می آید وقتی که مأمور تلگرافخانه زنگ زد، من توی آشپزخانه بودم. یک ماهی سنگسر که سرش مثل سنگ است دستم بود و می خواستم برای ناهار قلیه ماهی درست کنم. شنبه پنجم اسفند ماه بود و رادیو برنامه های روز پرستار را پخش می کرد. از آنجا که پرستاری همیشه یکی از رویاهای من بود، این برنامه را دوست داشتم و همان طورکه کار می کردم با شوق و ذوق فراوان به آن گوش می دادم و هر کلمه از داستانش را قورت می دادم. وقتی که نام فلورانس نایتینگل، این پرستار از خود گذشته و نامدار را می شنیدم اشک پرستش چشمانم را پر می کرد. درصدر اسلام خودمان هم ما یک نایتینگل داشتیم که نامش نسیبه بود و زخمی های جنگ را مداوا می کرد.
    من از جزئیات آن لحظه که چطور تلگراف را گرفتم و خواندم و ناگهان چه حالی پیدا کردم در می گذرم. ناراحتی پدرم هم دست کمی از مال من نداشت. او همان طور توی حیاط کنار حوض قدم می زد و زیر لب لا اله الا الله می گفت. و فاصله به فاصله هم تلگراف را برمی داشت و نگاه می کرد. سرانجام تصمیم گرفت که به تهران حرکت کند. قبل از حرکت، بعضی وسائل ضروری و مایحتاج خانه را خرید و آورد به دست من داد. بیست روز هم برای من و بچه ها خرجی گذاشت. گفت، حال که به تهران می رود میل دارد به اصطلاح با یک کرشمه دو کار بکند و سری هم به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم دیداری تازه کند و ببیند که آنها چه می کنند و چون می کنند و به طور کلی آن صفحات چه خبر است و روزگار دست کیست. همان روز بلیت گرفت و با قطار بعدازظهر حرکت کرد. او می دانست که من هم باطناً مایل بودم همراهش بروم و تهران را ببینم. اما بچه ها و حانه را چه می شد کرد؟ صورت تلگراف مبهم بود. پدرم فکر می کرد جنازه را به انتظار او نگه داشته و هنوز دفن نکرده اند. البته این فکر خیلی اشتباه نبود. مرد وصیت کرده بود که جنازه اش را به قم ببرند و در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام به خاک بسپارند. این وصیت را نه در شب فوت بلکه یک ماه یا نمی دانم چهل شب قبلش موقع همان حمله اول که به او دست داده بود، کرده بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    درست چهار روز از حرکت پدرم گذشته بود که کیوان ماشین کرایه کرده و شبانه از تهران به اهواز آمده بود. به در خانه ما آمد. من که انتظار او را نداشتم از شدت غافل گیری و می خواهم بگویم وحشت، آن قدر خودم را گم کردم که یادم رفت به او تسلیت بگویم. او تعجب کرده بود که چرا پدرم تنها حرکت کرده و من و بچه ها را نیاورده بود. پدرم پوزش خواسته و گفته بود که چون راهی کردن بچه ها به این آسانی میسر نبود و وقت بیشتری می خواست، او به علت شتابی که داشت از این کار منصرف شده بود. این هم به پدرم خبر داده بود که جنازه را در ابن بابویه شهر ری در یک مقبره به امانت نهاده اند تا در یک فرصت مناسب ببرند به قم و به خاک بسپارند. پدرم به او گفته بود:
    - در این صورت من اشتباه کردم که آنها نیاوردم. می توانستم دو روز دیرتر بیایم و آنها را هم بیاورم. سیندخت خیلی دلش می خواست همراه من باشد.
    آنگاه به پسر گفته بود: چون من بعضی کارها دارم که می باید در تهران به آنها برسم، اگر تو مایل باشی می توانی به اهواز بروی و آنها را بیاوری.
    او در همان شب حرکت مسافر، یادداشتی نوشته و در پاکت گذاشته بود که سرش باز بود. کیوان از بغلش بیرون آورد و به من داد. روی یک برگ کاغذ سر خط دار کوچک بود که کیوان برایش از مغازه خودشان آورده بود. نوشته بود:
    «دخترم کیوان به اهواز می آید. می توانی بچه ها را برداری، در و بام خانه را ببندی و همراه او با قطار به تهران حرکت کنی. یک مسافرتی به تهران در این موقع برای تو بد نیست. بعلاوه، من اینجا می خواهم برایت وسائل بخرم که بهتر است خودت هم باشی. من حواله بیست هزار تومان پول بازخرید را امروز گرفتم. بیست هزار و چهل و پنج تومان بعد از وضع بعضی در رفت ها. پول مرخصی های سالانه ام هم جزو آن است. بعضی سالها را بدقلقلی کردند و به حساب نیاوردند. البته گمان می کنم تا گرفتن اصل پول دو سه روزی دیگر دوندگی لازم است. منتظرت هستم. در را ببند و کلید را به همسایه ها بسپار. آنها به خانه سرکشی خواهند کرد.»
    من همانطور که جلوی در حیاط نامه دستم بود گیج بودم. یک دل خوشحال بودم یکدل نگران. ولی مهم تر از همه تعجب از کار پدرم بود که چرا اینقدر زود می خواست تصمیم بگیرد. در حقیقت او داشت مرا در مقابل عمل انجام شده قرار می داد. اگر من می خواستم با این جوان که چند جلسه ای بیشتر از سابقه آشنائی اش با من نمی گذشت و روحیاتش را هنوز درست نمی شناختم، به یک سفر طولانی بروم، با آنکه پدرم به خط خودش برای من نوشته بود، آیا نه این بود که می باید به عمه ام هم خبر بدهم؟ خوب، من چه به او می گفتم و آنگاه او چه به من می گفت؟ مردم چه به من می گفتند؟ نه، من به هزار و یک دلیل گفتنی و نگفتنی نمی توانستم حاضر به این مسافرت بشوم.
    تردید من که چه بگویم و چه نگویم آنقدر طول کشید که یادم رفت او را دعوت کنم که به درون خانه بیاید و خستگی در بکند. زیرا او چنانکه کاملاً معلوم بود همان دقیقه که یک ربع به ده صبح بود از گرد راه رسیده بود و هنوز هم صبحانه نخورده بود. اگر بخواهم دقیق تر صحبت بکنم باید بگویم که من عمداً او را دعوت به درون خانه نکردم. نه از روی بی ادبی، بلکه از این جهت که فکر می کردم نکند توی خانه به خاطر نزاکت های مهمان نوازی رو گیر او بشوم و نتوانم مخالفت خود را با این مسافرت اعلام کنم- چیزی که او ابداً انتظارش را نداشت و از شنیدنش ناراحت می شد. البته بدیهی بود که من دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم که سفری به تهران بکنم و پایتخت کشور خودم را ببینم. بخصوص پس از سالها تحمل ناراحتی و فشار روحی احساس می کردم که نیاز به تغییر و تنوعی دارم تا بتوانم خاطرات تلخ گذشته را از ذهنم دور سازم و به قول معروف نمدی به آفتاب بیندازم. گرچه می دانستم این کار محال بود و این خاطرات مثل جای زخمی که به استخوان نشسته می باید تا پایان عمر در روح من باقی بماند. تنها این به خاطر مخالفت عمه ام یا حرف مردم نبود که فکر می کردم حرف پدرم را زمین بگذارم و از این مسافرت عذر بخواهم. موضوع این بود که می دیدم پدرم ممکن است بدون مطالعه کامل و کافی و به صرف یک دوستی و مراوده یا چشیدن نان و نمک مرا در دام ازدواجی بیندازد که به صلاحم نبود. آیا او بی وفائی زن را نسبت به شوهر و مادر را نسبت به فرزند دو بار با گوشت و پوست خود حس نکرده بود؟ چطور می توانست فکر کند که جهان جای وفا و صفا است؟ با کدام آزمایش و معلومات مطمئن شده بود که آینده من با این جوان بی تجربه و تازه سال آینده محکمی است؟ در این دو سه روزۀ حرکت او به تهران چه اتفاقی افتاده بود که فوراً می خواست برای من به بازار برود و وسایل بخرد که نوشته بود بهتر است خودم هم باشم؟ این نامه برای من جای سؤال بود. پدرم که خودش در فاصله هفت سال دو بار تلخ ترین زهرهای تجربه را چشیده بود، هنوز اینقدر ساده فکر می کرد و کار دنیا را ساده می انگاشت.
    من سرانجام نامه را توی جیب گذاشتم. به او فوت پدرش را تسلیت گفتم. تسلیت من کمی بچگانه بود، زیرا قبل از آن هیچ وقت پیش نیامده بود که به کسی تسلیت بگویم. او گفت که کار خدا است و با حکم طبیعت ستیزی نیست. با آنکه قیافۀ متأثری به خود گرفت من دیدم که این واقعه تأثیر چندانی روی او نکرده بود. شاید چون خاطرش مشغول به من بود اینطور مینمود که در غم پدر نبود. شاید نیز من اشتباه می کردم و او غصه هایش را قبلاً خورده و زاریهایش را کرده بود. بهرحال، او چون می دانست که من در خانه تنها هستم بنابراین تعجبی نکرد که به درون دعوتش نکردم. ولی احساس کرد که از پیشنهاد پدرم خوشم نیامده، یا دست کم این پیشنهاد برایم غافل گیرانه بوده است. گفت:
    - می دانم که تو برای آنکه دست و پای خودت را جمع کنی لااقل چند روزی وقت می خواهی. من اگر دو هفته هم بگوئی در اهواز می مانم. فقط بگو برای چه روزی می توانم بلیت بگیرم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 14 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/