البته می دانستم که زور می گویم برای بچه گفتن خانم جان خیلی مشکل بود اصلا هیچکس پهلوی او این کلمه را نمی گفت تا او یاد بگیرد
تازه خانم جانش چه گلی به سرش زده بود که می خواست خاطره اش جاودان بماند باز صد رحمت به ننه من که مثل پروانه دور سر این بچه می گشت از صبح تا غروب الماس دور و بر مادر می پلکید انگاری مادر واقعی اش همو بود که بود محبوبه روز بروز بدعنق تر می شد تمام هوش و حواس اش متوجه آمدن دایه خانم بود می نشستند پچ پچ می کردند و بعد که او می رفت حالی به حالی می شد اینقدر دیگه از خانه ما باغ ما اطاق پنجدری و پرده های پولک دوزی قالی و گل و گلدان و مبل های سنگین سرخ و میزهای بلند عسلی شان می گفت که حوصله ما سر می رفت انگاری نخورده بود ندیده بود والله من و مادر واقعا نخورده بودیم اما هیچوقت به زبان نیاوردیم این وقت و بی وقت از روغن کرمانشاهی پلو زعفرانی دوغ و شربت آلبالوی خانه شان می گفت و کلافه مان میکرد
من دوست نداشتم الماس فیس و افاده داشته باشد نمی خواستم فردا که بزرگ شد پز پدربزرگ و مادربزرگ ندیده و نشاخته اش باد توی دماغش بیندازد دوست داشتم مثل خودم خاکی باشد با نداریمان بسازد و شکرگزار باشد بالاخره مادر مرا هرطوری که بود جوری تربیت کرد و بزرگ کرد که مقبول محبوبه خانم اشراف زاده شدم آنهم نه من بدنبالش رفته باشم او به دنبالم آمد او شکارم کرد او گرفتارم کرد
آنها هرچه بودند باشند بالاخره تمام هارت و پورت شان بقول خودشان دختر عزیز دردانه شان را نتوانستند خوب تربیت کنند و ناخلف از آب در آمد حالا گرفتارش شده اند دلم می خواست پسرم را مادرم تربیت کند نه زنم حتی مادر وقتی از دستش عصبانی می شد به او پدرسوخته می گفت حتی وقتی نازش می داد همین کلمه را می گفت خودم هم می گفتم و الماس یاد گرفته بود و چقدر شیرین این کلمه را تکرار می کرد و من لذت می بردم اما محبوبه ناراحت می شد
عزیزم این حرف ها بد است دیگر نزنی ها اگر یک دفعه دیگر حرف بد بزنی کتکت می زنم
کتک تنها وسیله تربیت ا. بود مگر خودش را با کتک بزرگ نکرده بودند همان راه را برای پسرم در پیش گرفته بود ومن و مادر نمی پسندیدیم
در رفتارش با ما جبهه می گرفت از بالا نگاه می کرد او بالا دست بود ما زیر دست من منه قربان منم منم بزبزها دو شاخ دارم به هوا
حکایت غریبی بود خون می خوردم و دم بر نمی آوردم چه کسی باید به این دختر حالی می کرد که تو دیگر دختر بصیر الملک نیستی زن رحیم نجاری مادر بچه اش هستی فراموش کن آن الاف الوف را ول کن پیاده شو با ما بیا سرت را پایین بیاور زندگی کن زندگی را برای ما و خودت تلخ نکن اینقدر کناره نگیر خاکی باش همه ما را خدا خلق کرده همه ما خاکیم همه ما خاک می شویم آخه چقدر پز چقدر فیس و افاده چقدر ناز و دا روز بروز نسبت بهم بیگانه تر می شدیم دیگر زبان همدیگر را نمی فهمیدیم رحیم جان در نظر او سقوط کرده بود حرف که میزد مثل جاهل ها بود راه که می رفت مثل لوطی ها بود نشستنش مثل داش ها بود منهم لج ام می گرفت گاهی مخصوصا ادای داش مشدی ها را در می آوردم پاشنه های کفش را می خواباندم گشاد گشاد راه می رفتم تا حسابی کیف کند
ننه دلم هوای کله پاچه کرده فردا بخوریم
آره ننه پول بده برایت بگیرم
از آنجایی که محبوبه با همه چیز مخالفت می کرد و به همه چیز هم مداخله می کرد گفت
وای خانم چه کار مشکلی است تمیز کردنش که خیلی سخت است ول کنید
توی دلم گفتم به تو چه مگر تو باید پاک کنی اصلا کی نظر ترا خواست که می فرمایی ول کنید گفتم
ننه ام که خودش نمی پزد صبح می رود از بازار می خرد
روز بعد جمعه بود ساعت نه از خواب بیدار شدم مادر صبح زود رفته بود کله و پاچه را خریده بود نان سنگک خشخاشی هم خریده بود کله پاچه را گرم نگه داشته بود که بلند شویم
محبوبه خانم که متوجه شد محل اش نکردیم از خجالت بلند شد دو تا ظرف چینی که جهیزیه اش بود و گویا برای توی صندوق گذاشتن آورده بود چون در عرض این چند سال من ندیده بودمشان ظرفها را برداشت رفت به مطبخ که مثلا کله پاچه را توی آنها بکشد مادر همه را توی سینی مسی کشیده بود و آورد گویا کله پاچه را معمولا توی ظرف مسی می کشند که دیر سرد می شود به به سنگک و ترشی و کله پاچه مدتها بود به این خوشمزگی کله پاچه نخورده بودم
مادر قبل از اینکه خودش بخورد یک لقمه کوچک درست کرد و گفت
الماس جان بیا کله پاجه بخور جان بگیری ببین چه خوشمزه است
الماس تازه از خواب بلند شده بود خمار بود با گریه دست مادر را پس زد مادر برای اینکه بچه را سر شوق بیاورد لقمه را گذاشت دهان خودش و گفت
نخور بهتر خودم می خورم
تو نمی خوری محبوب
نه میل ندارم
خندیدم و با تقلید از مادر گفتم چه بهنر خودم می خورم
من هم منظورم این بود که مزه بیاورم و بیاید بخورد اما مثل اینکه ملکه چین نشسته و دارد به غلامان خودش نظاره می کند چنان به کله پاچه نگاه می کرد که انگاری لاشه سگ است و ما لاشخوریم که داریم آنرا می خوریم
محبوبه سکوت کرده بود اما خوب اخلاقش توی دستم آمده بود می دانستم دارد نقشه می کشد یک کاری می خواهد بکند یک حرفی بزند از آقاجان اش از باغ شیمیران عمو جانش از انگشتری برلیان خاله جان اش بالاخره یک چیزهایی توی دلش مرتب می کرد قیافه اش داد می زد که دارد نقشه می کشد چشمهایش دو دو می کرد
رحیم جان بالاخره چه تصمیمی گرفته ای
چه تصمیمی راجع به چی
مگر وضع کارت خوب نیست از دکان راضی نیستی
چرا چطور مگر
خوب قرار بود شاگرد بگیری قرار بود بروی تو نظام نمی خواهی بروی یک سر و گوشی آب بدهی
اوهوم می روم یک روزی می روم
فهمیده بودم دارد حرفهایی ردیف میکند این زن هر چه سنش میره بالا عقلش کمتر می شود آخه مردی که هم زن دارد هم بچه دارد هم کفیل مادرش است نظام می رود آقا می بخشد غلام نمی بخشد
آن روز کی است رحیم هر کاری وقتی دارد تا جوان هستی باید بروی می گویند درس خواندن دارد خوب پس چرا زودتر نمی جنبی
حسابی خلق ام را تنگ کرد همان کاری که تصمیم گرفته بود بکند عصبانی شدم
می گذاری یک لقمه بخوریم یا می خواهی زهرمارمان کنی محبوبه
مادرم برای اینکه موضوع را عوض کند از سر صبحانه بلند شد و رفت نشست پای سماور
ول کن محبوبه جان کله پاچه که نخوردی بیا اقلا چای بخور
با غیظ گفت نمی خواهم
و از جا بلند شد به اطاق کوچک رفت و در بین دو اطاق را محکم به هم زد
وا این چشه چرا همچین می کند
گفتم ولش کن ننه چای بریز لابد دلش از جای دیگر پر است
طفلی الماس هاج و واج نگاه می کرد وقتی مادرش گذاشتش روی زمین و رفت زد زیر گریه
ننه بیا بغل خودم مادرت باز امروز از روی دنده چپ بلند شده طفل معصوم خدا عاقبت ترا بخیر کند
بچه خودش را انداخت بغل مادرم و ساکت شد
دلش از جای دیگر پر است سر من خالی می کند
مادر هم مثل محبوبه از اینکه من با محبوبه یکی بدو می کردم راضی می شد گفتم
کسی با تو کار نداشت باز نخود هر آش می شی
وا تو دیگه چرا
همه کاسه کوزه ها برای من بود میگی دلخور هم نشم
چشمت کور خود کرده ای خود کرده را تدبیر نیست
چه کرده ام زن گرفتم معصیت است کار بدی کردم حلالش کردم
عشق و عاشقی آخر عاقبت ندارد می بینی که
تو آبش را زیاد نکن حرفهای صد سال پیش را جلو نیار
من لال می شوم آهان
نگاهم به نگاه معصوم الماس افتاد چشمهای خمارش هنوز از گریه و خواب پر بود خونم به جوش آمد خدایا این بچه چه گناهی دارد این بچه همه را دوست دارد او کینه بدل ندارد حالا توی دل کوچک اش چه می گذرد چه فکر میکند چه میخواهد بگوید که نمی تواند چه می خواهد بکند که قادر نیست خدایا ما لیاقت داشتن این بچه را نداشتیم بچه به این خوشگلی به این نازنینی پسرم با داشتن پدر و مادر بدبخت تر از من یتیم شده آن مادر که همه اش بفکر خودش است این هم من که همه اش بفکر
الله اکبر الله اکبر از جا بلند شدم مغزم سوت می کشید جوش آورده بودم پیراهن ام را پوشیدم کمی قدم زدم شلوار و جلیقه ام را پوشیدم باید بروم بیرون مثلا که امروز روز تعطیل من گردن شکسته است منی که هیچ وقت جمعه ها دوست ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم اما اینجا خانه نیست جهنم شده دارد آتش می گیرد بروم یه خرده توی کوچه ها قدم برنم حالم جا بیاد هوا بخورم اصلا بروم دکان کار بکنم باز در دکان آرامترم کسی نیست که سر به سرم بگذارد گوشه دنجی است دنبال کت ام گشتم توی اطاق کوچک مانده بود استغفرالله چه بکنم بروم بردارم یا بدون کت بروم حالا از پنجره نگاه می کند این هم حرف تازه ای می شود اتفاقا بدون کت خیلی جوانتر دیده می شوم اگر خوشگلتر شوم هزار فکر بیراه دیگر می کند خدایا این زن چرا اینقدر شکاک است آخر عشق و عاشقی باشد حسادت این دارد به زندگی خودش و من آتش می زند فکر کرده بودم چفت در را از پشت زده یک لگد به در زدم نزذه بود لنگه های در بشدت باز شدند و به دیوار خوردند جلوی پنجره ایستاده بود برگشت فهمیده بود دنبال کتم آمده ام به کت ام که روی میخ آویزان بود نگاه کرد
تو چته
جابجا شد یک کلام حرف نزد
چرا چیزی نخوردی
دلم نخواست
دلت نخواست یا عارت آمد این اداها چیست که از خودت در می آوری ما نباید بفهمیم
نمی فهمی نمی فهمی که من خسته شدم که این زندگی نیست که زندگی فقط کله پاچه خوردن و خوابیدن نیست که عمرت به باد می رود و باز تنبلی می کنی نمی خواهی یک کار درست و حسابی بگیری به فکر این بچه نیستی کی باید او را تربیت کند به همین زندگی حقیرانه راضی هستی با دست به اطاق و حیاط اشاره کرد
وسط چهارچوب در ایستاده بودم دستم را گذاشتم روی چهارچوب و گفتم
چرا نمی گذاری آدم توی خانه خودش راحت باشد چه از جانم می خواهی چرا بهانه می گیری بچه یک ساله ادب می خواهد معلم می خواهد من که نمی فهمم تو چه می گویی درست حرف بزن ببینم ته دلت چیست من همینم که هستم مگر از اول مرا ندیدی من که دنبالت نیامده بودم آمده بودم آمدی دیدی پسندیدی
با دست زدم به سینه ام تو زن من شدی من رحیم نجار چه از جانم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)