صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 76

موضوع: رمان ليلاي من

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل7/6

    وحید زنگ زده بود، سه روز بعد از اسباب كشی، فقط گفته بود:

    - حالا كه این اتفاق هیچ اعتراضی هم نمی شه كرد عملا كاری خلاف قانون نكرده، خونه اش بوده دوست داشته بفروشه. این جواب شكایت ماست. احمقانه است كه به مراجع قانونی شكایت كنیم، در مورد ازدواجش هم همین طور، حروم نكرده، تو فقط باید كوتاه بیایی، زیاد سر به سر زیور نگذار تحملش كن. باشه خواهرم، تو كاری به كارش نداشته باش. اول ممكنه ناسازگاری كنه اما وقتی ببینه تو بی اعتنایی می كنی ...

    این وحید بود كه صحبت می كرد برادرش، تنها دلخوشی اش بعد از مادر، اما گویا فوت مادر همه چیز را عوض می كند حتی مهر و محبت بین خواهر و برادرها را تقلیل می دهد. وحید یك چیز دیگر هم گفته بود همان جمله یعنی آب پاكی كه بر روی دستت ریختم:


    - بالاخره تو غیر از اونجا، جایی نداری.
    این جمله را با كمی شرمندگی ادا كرد. زندگی مشترك یعنی همین، ترس هم در صدایش بود مبادا با زیور درگیری پیدا كند و بخواهد راهی اصفهان شود راحله هم در زندگی او سهم داشت سهمی به سزا، همسر بود نه خواهر.

    و بعد اندیشید:

    ( لعنت به این زندگی! ظاهرش قشنگه اما ... این هزار چهره بدجوری تلخ و دردناكه. مامان هم نگفته بود می تونم به تو تكیه كنم فقط گفت خدا ....)

    دلش می خواست این جمله را از پشت تلفن فریاد بزند اما فقط در سكوت، حرفهای برادرش را گوش كرده بود. تائید نكرد، درددل هم نكرد. زیور و محبوبه كنجكاوانه گوش خوابانده بودند.

    عزیز زودتر تماس گرفته بود؛ او دل نگران تر بود و غم زده، به خاطر وجود زنی كه بر زندگی دخترش نشسته بود. از او خواست تا برای تنوع، تعطیلات تابستانی را كه در پیش رو داشتند در آنجا بگذارند، فقط تعطیلات. آنجا محیط مناسبی برای یك دختر جوان نبود بدون امكانات فرهنگی، تنها در میان اجتماع زنده درختان، از همدردی عزیز و آقاجان لذت برده بود. آنها حقیقتا به فكر او بودند. دردی كه در انگشتش پیچید صدای آخش را به هوا برد. چكش را روی زمین گذاشت و انگشتش را در دست دیگرش فشرد. در اتاق باز شد و محبوبه به او نگاه كرد و گفت:

    - معلوم هست چه كار می كنی؟ دیوارهای خونه رو پایین آوردی.

    لیلا بدون توجه به اعتراضات و لحن غیر دوستانه او، قاب عكس مادرش را روی میخی كه بر دیوار كوفته بود قرار داد. محبوبه پرسید:

    - اون چیه؟

    لیلا گفت:

    - می بینی كه، عكس مادرمه.

    محبوبه وارد اتاق شد و گفت:

    - من از عكس آدمهای فوت شده می ترسم، زود بیارش پایین.

    لیلا كمی عقب ایستاد و به عكس مادرش نگاه كرد و گفت:

    - مجبوری تحمل كنی، همونطور كه من دارم خیلی چیزها و خیلی آدمها رو تحمل می كنم.

    چكش را برداشت خواست از اتاق خارج شود كه محبوبه او را به عقب هل داد و گفت:

    - واستا ببینم منظورت چی بود؟

    لیلا غضبناك گفت:

    - دفعه آخرت بود كه چنین كاری كردی، فهمیدی؟

    محبوبه دنبال جنجال می گشت و لیلا به خوبی می فهمید. محبوبه گفت:

    - مثلا می خواهی چی كار كنی؟

    لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت:

    - چقدر از این خونه سهم داری؟

    محبوبه با كمی تعجب نگاهش كرد و بعد گفت:

    - منظور؟

    لیلا گفت:

    - اندازه سهمت حق اظهار نظر داری نه بیشتر. حداقل تو یكی به طور كل مال اینجا نیستی، نام فاملیت چیه؟

    محبوبه با جدیت گفت:

    - فهیمی ...

    لیلا اول لبخندی بر لب آورد و ناگهان درجا خشكش زد؛ این كه نام فامیل خودش بود. نخواست به چیزهای ناممكن و تلخ بیاندیشد، شاید قصد آزار او را داشت اما لحن جدی او، كمی باعث تشویش و سوءظنش شد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل7/7

    به شماره گیرهای همراهش زل زده بود و در دل دعا می كرد. به التماس هم افتاده بود:

    ( به من زنگ بزن لیلا.)

    ساعات سپری شده، روزها گذشته و ماهها تغییر كرده بودند، اما او همچنان انتظار كشیده بود. ( دیگه فایده ای نداره.)

    و گوشی همراهش را با غضب روی تخت خواب انداخته بود آخرین برخوردش حاكی از این بود كه او هرگز تماس نمی گیرد و خودش باید به دنبالش می رفت. اما كجا؟ به این موضوع هم فكر كرده بود. می توانست از وكیلی مطمئن و كار درست كمك بگیرد از یكی كه نهایت اعتماد را به او دارد نه كسی كه حق الوكاله اش را كه گرفت چند روزی به بهانه جستجوی گم شده او خود را گم و گور كند و بعد بگوید:

    ( متاسفم ... تهران خیلی بزرگه.)


    و آن تنها فرد مطمئن، وكیل پدرش بود اما چطور می توانست بدون این كه پدرش بفهمد او را برای پیدا كردن لیلا به تهران بفرستد؟ یك راه دیگه هم بود؛ عمو صالح ...! پدربزرگ لیلا ... اما احمقانه به نظر می رسید كه بخواهد آدرس لیلا را از او بگیرد:
    ( سلام عمو صالح آمدم آدرس نوه اتان را از شما بگیرم. بدجوری فكرش مرا مشغول كرده و اسمش به من آرامش می ده. از قرصها قوی تره ...)

    پوزخندی زد. ای كاش می توانست لیلا را متقاعد كند، اما به چی؟ به آینده نامعلوم خودش ...! و به یاد مهشید افتاد. در دانشكده پتروشیمی آشنا شده بودند هر دو به هم علاقه نشان داده بودند، اما لیلا فرق می كرد از او می گریخت، غضبناك او را پس زده بود او را و خواسته ای را كه نمی دانست چیست. به مهشید خیلی راحت گفته بود دوستت دارم و او با كمی شرم سرش را پایین انداخته بود و دو روز بعد با او تماس گرفته بود و او هم جرات كرده بود كه فقط مشكل روحی اش را برای او بیان كند؛ این كه تعادل روحیش گاهی به هم می ریزد و او را دچار واكنشهای عصبی می كند.

    مهشید هم گفته بود امیدوار است درمان شود. اما از اثراتی كه بر جسمش گذاشته بود حرفی نزده بود فقط بهروز می دانست، از او هم خواسته بود به مهشید حرفی نزند ... او به قولش وفادار مانده و یاشار را در برابر سوالات مهشید تائید كرده بود و ... تمام عضلاتش از یادآوری حرفهای مهشید منقبض شد:

    ( تو فقط می توانی دوست دختر داشته باشی ...)

    اگر روزی لیلا این حرف را به او بزند دیوانه خواهد شد.

    ( پس اول باید با دكتر هرندی ملاقاتی داشته باشم، باید مفصلا با اون صحبت كنم، باید این بار كاملا منو مطمئن كنه كه درمانی در كار هست. بعد می رم سراغ وكیل ملكی.)

    شماره مطب دكتر هرندی را گرفت و برای روز بعد وقت گرفت. تماسش با منشی دكتر كه قطع شد صدای زنگ همراهش در دلش لرزشی به وجود آورد حالا دعا می كرد تا وضعیتش مشخص نشده، لیلا زنگ نزند. با تردید گوشی همراهش را كه روی تخت رها كرده بود برداشت:

    - الو ...

    - سلام یاشار ... ویدا هستم می خواستم ببینمت. امكان داره؟

    چطور می توانست او را تا این حد نادیده بگیرد؟ باید با او هم صحبت می كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل7/8

    مریم به تلاش لیلا برای باز كردن در نگاه كرد و گفت:

    - گفتی زیور و دخترش نیستند؟

    لیلا در حیاط را باز كرد و در حالی كه وارد می شد گفت:

    - تو می خواهی فقط یك ساعت مهمان این خونه باشی، اون وقت ده دفعه از من سوال كردی زیور خونه نیست ... زیور خونه نیست ... در عین حال به من دلداری می دی می تونیم در كنار هم یك زندگی مسالمت آمیز داشته باشیم. با عقل جور در می آد ...

    مریم پشت سر او اول وارد حیاط و بعد وارد ساختمان شد در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:


    - هوم م م ... تغییرات حاصله بسیار جالب و امیدوار كننده است!
    لیلا گفت:

    - باز داری جك می گی.

    مریم در یكی از اتاق خوابها را باز كرد، با دیدن آنجا سوتی كشید و گفت:

    - به ... عجب سلیقه ای!

    لیلا گفت:

    - در اونجا رو ببند، احساس سرما می كنم.

    مریم با طنز گفت:

    - اما اینجا سردخونه نیست ...

    لیلا گفت:

    - مریم ... بس كن. یادت رفت واسه چی اینجا هستی؟

    مریم در اتاق را بست و گفت:

    - اومدیم دنبال مدرك جرم بگردیم ولی من مطمئنم تو مامور بی لیاقت اشتباه فهمیده ای و ....

    لیلا با اعتراض گفت:

    - مریم دست از كارآگاه بازی بردار. بیا بگردیم دنبال شناسنامه هاشون، محبوبه جدی نام فامیلش رو گفت ... فهیمی!

    مریم گفت:

    - پس باید از این سردخونه شروع كنیم كمدها اینجاست.

    لیلا گفت:

    - یك كمد هم داخل اتاق محبوبه است. من اونجا رو می گردم وقتی چشمم به اون اتاق می افته، حالم بد می شه. انگار همه چیز جلوی چشمهایم لخت و عور ...

    مریم گفت:

    - استغفرالله ... این حرفها چیه خانوم محترم، حالا بهتره تا سارقین ... راستی ما سارقیم، تا مامورین از راه نرسیدند دست به كار بشیم.

    لیلا و مریم هر دو كیفهایشان را گذاشتند و مشغول وارسی كمدها شدند. مریم خیلی زود موفق شد شناسنامه ها را پیدا كند؛ نفسش را در سینه حبس كرد و اولین شناسنامه را باز كرد مربوط به پدر لیلا، صفحه دوم آن را نگاه كرد فقط اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت پایین صفحه اسم وحید و لیلا به ترتیب درج شده بود نفس عمیقی كشید و سومین شناسنامه را باز كرد این بار با حیرت به آن نگاه كرد این هم متعلق به ناصر بود اما المثنی، می شد همه چیز را حدس زد مریم چشمانش را بست و صفحه دوم را آورد و بعد چشمهایش را باز كرد. نزدیك بود غش كند. اسم زیور زیر اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت دیگر آن ... شناسنامه از دستش بیرون كشیده شد. برگشت و به لیلا نگاه كرد غافلگیر نشده بود چون از قبل حدسش را زده بود فقط نفرت در چشمانش موج می زد. حقیقت آنقدر تلخ بود كه باورش را مشكل می ساخت. زیور شانزده سال قبل به عقد و نكاح ناصر درآمده بود و محبوبه ...

    لیلا با نفرت شناسنامه را پرتاب كرد و فریاد زد:

    - نه ... نه ... این امكان نداره.

    مریم به سرعت اتاق را مرتب كرد و به آشپزخانه رفت، لیوانی شربت برای لیلا درست كرد و برای تسلای دل او كنارش نشست.

    - بس كن لیلا ... لیلا این اتفاق مال سالها قبله. نباید به خاطرش اینقدر خودت رو اذیت كنی.

    لیلا در حالی كه می گریست گفت:

    - اما من تازه به این حقیقت تلخ پی برده ام. به این كه در تمام این سالها پدرم منو ... ما رو فریب می داده و با ریاكاری با ما زندگی می كرده. اون ناعادلانه رفتار كرد، در مورد همه چیز حتی تقسیم محبتش، وقتی در این مدت می دیدم با زیور چطور با عطوفت رفتار می كنه به خودم می گفتم هنوز اولشه، چند وقت دیگه زیور هم براش عادی می شه، اما نمی دونستم كه اون شونزده سال همسر قانونیش بوده و همیشه هم با محبت باهاش رفتار خواهد كرد. این مادر بیچاره من بود كه سهمش از اخلاق پدر فقط فحش و كتك و ناسزا بود.

    مریم ملتمسانه شانه های او را گرفت و سعی كرد آرامش كند:

    - لیلا ... لیلا خواهش می كنم بس كن تو می توانی این یكی رو هم نادیده بگیری؛ مثل تمام ظلمهایی كه در حقت روا شده.

    لیلا خودش را از دستهای او رها كرد و گفت:

    - ولك كن مریم، این دیگه حق من نیست حق مادرمه.

    صدای برهم خوردن در حیاط، وحشت را در چشمان مریم جای داد:

    - تو را به خدا لیلا ... بس كن، اومدند.

    لیلا گفت:

    - من همه چیز را، رو می كنم، پته شون رو می ریزم روی آب.

    مریم گفت:

    - باور كن جز جنجال و جنگ اعصاب نتیجه ای عایدت نمی شه.

    لیلا با خشم از جا برخاست و بی توجه به التماسهای مریم از اتاق خارج شد و با زیور روبه رو شد، احساس سرما می كرد اما حرفش را زد:

    - پس تو ... تو خیلی وقته كه مایه دردسر من و مادرم بوده ای، پس اون ...

    زیور لبخندی بر لب نشاند و گفت:

    - خودم خواستم بدونی، عمدا شناسنامه ها را جلوی دستت گذاشتم تا بفهمی بابات خیلی بیشتر از اون چه كه فكرش رو می كردی نامرده! یك نامرد واقعی! تو چی می دونی؟ از من ... از پدرت؟ این كه یك زن هرجایی بودم كه سر بابات رو از راه بیرون كردم؟ نه دخترجان ...

    و با مكثی به محبوبه كه جلوی در ایستاده بود تشر زد و گفت:

    - برو توی اتاقت در رو هم ببند.

    محبوبه بدون هیچ اعتراضی از كنار آنها گذشت، وارد اتاقش شد و در را بست. زیور چادرش را درآورد و به مریم نگاهی كرد و ادامه داد:

    - بابای بی شرف تو، سالها وقتی یك دختر هجده ساله بودم منو بی حیثیت كرد.

    لیلا با عصبانیت گفت:

    - دروغه ...

    زیور همانجا نشست پوزخندی زد و گفت:

    - می گفت منو می خواد، می خواد باهام ازدواج كنه، گولم زد فریبم داد بعد هم كه با التماس و زاری رفتم و گفتم باید زودتر بیاد خواستگاری من، اخمهایش رو توی هم كشید و گفت،( ننه بابام سر خود رفتند خواستگاری یكی از اقوام دور، اونها هم جواب مثبت دادند.) دنیا روی سرم خراب شد منو بی حیثیت كرده بود. تا چند ماه دیگه هم نتیجه اش به دنیا می اومد. اون وقت آقا رفت و ازدواج كرد. خاك بر سر شدم، ماه كه پشت ابر نمی موند بالاخره مادر و برادرم فهمیدند چه دسته گلی به آب دادم مثل یك آشغال انداختنم دور، گفتن بگو كی این كار رو كرده اما نگفتم. دیگه فایده ای نداشت. ناصر آب شده بود رفته بود توی زمین، دیگه بس كه مثل یك زن هرجایی با من رفتار كردند خسته شدم حالا یك غلطی كردم جوون بودم اشتباه كردم آدم جایزالخطاست اما حق نبود كه با من اون طور رفتار كنند. من هم زدم بیرون، اول رفتم پیش یه قابله و خودم رو از شر بچه خلاص كردم. زنك فهمید به حروم كشیده شدم خواست بدبخت ترم كنه و منو بندازه زیر دست این ... زود فهمیدم داره منو می فرسته خونه های فساد. با حال خرابی كه داشتم از اونجا هم فرار كردم حیرون و ویرون مونده بودم. توی این شهر درندشت كه آدمش رو از گرگ نمی شه تشخیص داد نه راه پس داشتم نه راه پیش، افتادم به گدایی، اما تا كی می خواستم چادر روی سرم بكشم و كنار خیابون توی سرما بلرزم و نیمه های شب از دست ارازل و اوباش تا خود صبح فرار كنم؟ رفتم كلفتی كردم، رخت شستم، جارو كشیدم، بچه نگه داشتم، غذا پختم، هی شستم و رفتم و پختم. لااقل سرپناهی داشتم بهترین سالهای عمرم رو كلفتی كردم، تا این كه یك روز توی خیابون اون نامرد رو دیدم خواستم برم جلو و یك كشیده بگذارم توی صورتش كه خودش اومد جلو و گفت زیور ... زیور خودت هستی؟)


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل7/9

    خاك تو گور این دل كنند كه از صدایش باز لرزید. به خودم قبولوندم كه واقعا دوستم داشته و به جبر پدر و مادرش بوده كه ازدواج كرده. به لیلا نگاه تمسخرباری انداخت و گفت:

    - من هووی مادرت نبودم این مادرت بود كه منو سرگردون این شهر كرد.

    لیلا گفت:

    - مادرم ... مادر بیچاره من اگر از وجود تو و كثافت كاریهای پدرم خبر داشت محال بود كه خودش رو اسیر این زندگی نكبت بار كنه.

    زیور خنده ای سر داد و گفت:

    - به هر حال پدرتون، منو پیدا كرد. دیگه از دربه دری خسته شده بودم رگ خواب ناصر هم كه دستم بود یك مدت كه صیغه اش بودم بعد از دو سه سال هم عقدم كرد.
    كاری نكردم كه پشیمون بشه كاری كردم كه از ازدواج با مادرت پشیمون شد. خرجم رو داد، خونه برام خرید من هم محبوبه رو واسش آوردم.

    لیلا با انزجار گفت:

    - واقعا كه بی شرمی! تو كثافتی ...

    زیور گفت:

    - نه دخترجون این زندگیه كه آدمها رو مجبور می كنه دست به هر كاری بزنند و هر ذلتی رو قبول كنند. درست مثل مادرت، اون خبر داشت كه من زن عقدی شوهرشم می دونست محبوبه هم دختر ناصره، اما مجبور بود تحمل كنه. نمی تونست تو برادرت رو بذاره بره، اینقدر حرص خورد كه مرض افتاد توی قلبش.

    لیلا با یادآوری مادرش اندوهناك شد و با خشم گفت:

    - تو یك شیطانی زیور ... یك دیوصفت!

    زیور پوزخندی زد و گفت:

    - به خاطر مادرت این حرف رو می زنی ... نه؟ اما به من چه ربطی داشت كه چه بلایی سر مادرت می یاد؟ من به فكر خودم بودم باید هم فقط به فكر خودم می بودم، ناصر سالها قبل منو بی حیثیت كرده بود، آواره شهرم كرد، بدبختم كرد. حالا باید جبران می كرد، باید تاوان پس می داد. می تونستم ازش انتقام بگیرم اما همین قدر كه آینده ام رو برام تضمین كرد بس بود. همین كه دیگه آواره نبودم و كلفتی نمی كردم كافی بود. خودم هم باورم نمی شد كه شده بودم سوگلی اش اما هنوز هم یك دردی همراهم بود؛ این كه مردم با چه چشمی به من نگاه می كنند رنجم می داد و می بینی كه تازه از این رنج خلاص شدم و می خوام با خیال راحت با آسایش زندگی كنم، هر كسی رو هم كه مخل این آسایش باشه از سر راهم برمی دارم. لابد تا حالا هم فهمیدی بابات چقدر خاطرم رو می خواد، پس حواست رو خوب جمع كن، پات رو روی دم من و دخترم نگذار والا بد می بینی ... لیلا خانوم!

    و بعد با لبخندی پیروزمندانه به چهره بهت زده و خشمی كه در چهره لیلا موج می زد چشم دوخت و ادامه داد:

    - از محبوبه پرسیده بودی چقدر از این خونه سهم منه، خب بهتره بدونی چهاردانگ این ساختمون به اسم منه دو دانگش پشت قباله ام، دو دانگش هم از فروش خونه قبلی كه به اسم خودم هم بود به نامم، پس می بینی كه سهم محبوبه بیشتر ازسهم توئه.

    سپس رو به مریم كرد و گفت:

    - خب تو هم می تونی كلاغ سیاه بشی و خبرها رو با آب و تاب ببری توی محله تون پخش كنی، دیگه از هیچی واهمه ندارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل8/1

    - سلام دكتر ....

    دكتر هرندی سرش را از روی پرونده ای كه مقابلش روی میز باز شده بود بلند و با لبخندی به او نگاه كرد. از روزهای قبل سرحال تر به نظر می رسید در عین حال همان افسوس و تاسف به خاطر بیماریی كه با آن دست به گریبان بود قلبش را فشرد. ظاهرا جوان سالم و نیرومندی به نظر می رسید اما فقط او و خانواده اش می دانستند چه رنجی را متحمل می شود و تنها او از اثرات آرام بخش بر بیمار جوانش آگاه بود. مثل برف نابهنگام، بارشی شدید در اوایل بهار، آن زمان كه همه چیز مهیای شكفتن است، درختان نوشكفته یخ می زنند بیمار می شوند و شكوفه های مرده یكی پس از دیگری بر زمین می افتند بدون آن كه ثمری دهند. این بیماری همان برف نابهنگامی بود كه وجود بهاری یاشار را دربرگرفته بود؛ موهایش اندكی روی شقیقه ها، تارهای خوشحالت روی پیشانی اش و پنهان به زیر تارهای مشكی، سفید شده بود. اگر خودش می خواست می شد كاری برای شكوفایی بهار كرد اما ....


    - نمی خواهید تعارف كنید بیام داخل؟
    هنوز جلوی در ایستاده بود. دكتر هرندی افكارش را به كنجی از ذهنش سپرد و گفت:

    - بیا داخل پسرم.

    یاشار در را پشت سرش بست جلو رفت دستش را پیش برد و دست دكتر را به گرمی فشرد و مقابل میز او نشست دكتر هرندی مثل همیشه آغازگر بحث بینشان شد:

    - خب ... هنوز هم از اثرات داروهای جدیدت شكایت داری؟

    یاشار با تردید گفت:

    - راستش دكتر ... دكتر من دیگه دارو مصرف نمی كنم.

    دكتر هرندی با تعجب گفت:

    - چی؟! دیگه داروهات رو مصرف نمی كنی؟

    یاشار گفت:

    - درسته دكتر.

    دكتر هرندی با حالتی عصبی گفت:

    - خودت برای خودت نسخه می پیچی؟!

    یاشار با آرامش كامل گفت:

    - عصبی نشو دكتر.

    دكتر هرندی با همان لحن گفت:

    - چطور توقع داری عصبانی نشم؟ تو هنوز تحت درمان هستی، اصلا برای چی اینجا هستی؟ كه به من بگی از دستوراتت سرپیچی می كنم، قرصایی رو كه برام تجویز كردی یكجا می ریزم توی دستشویی؟!

    یاشار گفت:

    - نه دكتر من ...

    دكتر اجازه صحبت به او نداد و گفت:

    - دیروز كه با ویدا تماس گرفتم و جویای احوالت شدم گفت خیلی خوبی، حتی از تاثیر شگفت انگیز قرصها بر روی تو صحبت كرد.

    یاشار گفت:

    - من چند ساله كه تحت درمان قرار دارم؟

    دكتر نگاه رنجیده اش را از گرفت و گفت:

    - مدت زمان زیادیه، اگر فكر می كنی من نتونستم كاری از پیش ببرم باید بگم كه اشتباه می كنی. حق دارم از خودم و سابقه شغلی ام دفاع كنم و مقصر اصلی رو خودت بدونم، تو همكاری نمی كنی یاشار، بارها بهت گفتم هر وقت با هم ملاقات داشته ایم خواسته ام كه بدونم تو چه حادثه وحشتناكی رو تجربه كردی. به تو گفتم تا ندونم چه اتفاقی برات افتاده نمی تونم به درمان قطعی امیدوارت كنم.

    یاشار گفت:

    - ببینید دكتر من اومدم تا حقیقت رو به شما بگم.

    دكتر هرندی مشتاقانه نگاهش كرد و گفت:

    - خب من آماده شنیدنم.

    یاشار گفت:

    - گفتم كه داروها رو مصرف نمی كنم در عین حال دچار هیچ تنشی نشدم ... هیچی دكتر ... این چه مفهومی داره؟

    دكتر كه خودش را آماده شنیدن وقایع تلخ زندگی او ساخته بود با شنیدن این حرف، چهره اش را درهم كشید و گفت:

    - تو دكتر خودت شدی پس بهتر از من مفهوم این تغییرات را می فهمی.

    یاشار مكثی كرد و گفت:

    - از دست من دلخور نباشید. یك سوال دیگه هم داشتم؛ می خواستم كه منو مطمئن كنید به این كه واقعا درمانی در كار هست.

    دكتر هرندی گفت:

    - گفتم كه در صورتی كه ...

    یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:

    - فقط هست یا نه؟

    دكتر هرندی با اطمینان خاطر گفت:

    - مطمئنا هست.

    یاشار بعد از كمی مكث گفت:

    - یعنی می تونم ازدواج كنم؟

    دكتر هرندی گفت:

    - بله ... مطمئنا.

    یاشار لبخندی بر لب نشاند، نفس عمیقی كشید و گفت:

    - متشكرم دكتر.

    دكتر هرندی گفت:

    - حالا تو به سوال من جواب بده چقدر درگیرش شدی؟

    یاشار نگاهش را از گرفت و دكتر ادامه داد:

    - یاشار پدرت با من تماس گرفت به ملاقاتم اومد همه چیز رو به من گفت. من پزشك معالجت هستم نه پدرت. یك پزشك اسرار بیمارش رو هیچ كجا فاش نمی كنه من باید بدونم چقدر درگیرت كرده.

    یاشار گفت:

    - امیدوارم شما هم به خاطر ویدا، این سوال را نكرده باشید.

    دكتر هرندی گفت:

    - ویدا فقط برای من یك دانشجوی نمونه بود و حالا هم عمه زاده یكی از بیمارانم، همین!

    یاشار گفت:

    - ذهن منو خیلی چیزها غیر از اون درگیر كرده.

    دكتر هرندی گفت:

    - مثلا چی؟

    یاشار گفت:

    - همین ... موضوع ویدا، با اون چه كار كنم؟ فكرش عذابم می ده.

    دكتر هرندی گفت:

    - كدوم یكی تو رو بیشتر به خودش مشغول می كنه ویدا یا ... یا ...

    یاشار گفت:

    - لیلا ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل8/2

    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:

    - درسته ویدا یا لیلا!

    یاشار گفت:

    - از این كه بخوام برم دنبال لیلا ...

    دكتر هرندی گفت:

    - دنبال دلت یاشار، تو می خواهی دنبال دلت بری نه لیلا.

    یاشار گفت:

    - فكر می كنم دچار عذاب وجدان بشم.

    دكتر هرندی گفت:

    - چرا؟! چرا فكر می كنی دچار عذاب وجدان بشی؟


    یاشار گفت:
    - پدرم دائم به من گوشزد می كنه كه ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف من كرده.

    دكتر هرندی گفت:

    - نظریات پدرت رو بگذار كنار، خودت چی فكر می كنی؟

    یاشار گفت:

    - من؟! دكتر من در تمام این سالها به هیچی در مورد خودم و ویدا فكر نكردم. شاید ابله بودم، نفهیمدم اما من همیشه و در تمام این مدت احساس می كردم هنوز هم مثل یك موضوع برای پایان نامه دانشجویی هستم، تكمیل تحقیقات، و هیچ وقت فكر نكردم پایان نامه تمام شده و این ... این توجهات می تونه سرآغاز عشق و دوستی باشه. من خودم رو مدیون زحمات ویدا می دونم اما نه اون طور كه بخوام ... بخوام اونو شریك زندگیم كنم. حتی گاهی اوقات از دست ویدا عصبانی می شدم احساس می كردم داره با من مثل یك بچه رفتار می كنه. دائم از من سوال می كرد قرصت رو خوردی، سر ساعت خوردی، یاشار تعویض قرصها رو انجام دادی، امروز حالت چطوره، بیا به چیزهای خوب فكر كنیم. به نوعی می خواستم از دستش فرار كنم.

    دكتر هرندی اضافه كرد:

    - و گاهی اوقات هم تلفنهاش رو جواب نمی دادی.

    یاشار سرش را پایین انداخت و گفت:

    - متاسفم.

    دكتر هرندی با جدیت گفت:

    - متاسف نباش یاشار، این عذاب وجدانی كه تو داری از اون صحبت می كنی و گاهی اوقات هم احساسش می كنی بر اثر تلقینات پدرت و اطرافیانت بوجود آمده. اونا سعی دارند تو رو برخلاف جهت میل و خواسته ات هدایت كنند و تو نباید تسلیم بشی. این زندگی مال توئه و حق داری درباره اش تصمیم بگیری؛ بدون دخالت دیگران.

    یاشار گفت:

    - یعنی شما می خواهید كه بطور كلی ویدا رو ...

    دكتر هرندی گفت:

    - بهتره كه با اون صحبت كنی و روشنش كنی، بهش بگو كه تو به خاطر احساس بوجود اومده مقصر نیستی. می تونی به اون بفهمونی عشق یك طرف سرانجام خوشایندی نداره، حالا می خوام از لیلا برام بگی، چطوری با هم آشنا شدید؟

    یاشار تصویری از لیلا را در آن شب سرد در وسط آن جنگل تجسم كرد؛ درست مثل خودش درمانده بود. چطور راه رفته را برگشته بود؟

    - از سواری خسته شده بودم، شب قبل از اومدن وفا و مهمانانش بود، رفتم طرف كلبه شكار، نمی دونم شنیدم یا فكر كردم، دهانه اسبم رو كشیدم و برگشتم درست حدس زده بودم یكی كمك می خواست و بعد با منظره وحشتناكی روبرو شدم یك دختر جوون در محاصره گرگها، هوا كاملا تاریك شده بود اما من چراغ قوه ای قوی همراهم داشتم، یكی از گرگها رو هدف گرفتم و بقیه شون فراری شدند. اون دختر ترسیده بود بیشتر از من تا گرگها ....

    دكتر هرندی به خاطر توضیح كامل او لبخندی زد و گفت:

    - و همونجا بود كه بهش علاقمند شدی.

    یاشار گفت:

    - نه دكتر، علاقه نبود یك نوع كشش خاص ... این كه دوست داشتم دوباره ببینمش ... حالا هم دلم می خواد پیداش كنم، ببینمش.

    دكتر هرندی گفت:

    - و بعدش؟! نه یاشار تو نمی تونی به خودت دروغ بگی، تو به اون دختر یا همون لیلا علاقمند شدی، در عین حال می ترسی، اومدی اینجا كه مطمئن بشی درمان پذیر هستی یا نه . خودت سوال كردی كه می تونی ازدواج كنی یا نه، حالا من جوابت رو می دم؛ می تونی لیلا رو پیدا كنی بهش بگی كه به اون علاقمندی و خیلی واضح پیشنهاد ازدواج بدی. من سلامتی تو رو با وجود این دختر تضمین می كنم ...!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل8/3

    مریم در زیرزمین را هل داد. هنوز چشمانش به تاریكی عادت نكرده بود:

    - لیلا اون كلید برق رو بزن.

    لیلا كلید را زد و همراه او آخرین پله را طی كرد. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

    - این خنزرپنزرها مال زیوره؟

    لیلا با انزجار گفت:

    - آره نمی بینی چطور با وسواسش همه رو چپونده این تو.

    مریم یك گلدان سفالی را برداشت نگاهی به آن انداخت و گفت:

    - نمی شه یك جوری اینها رو بفرستیم برن؟

    لیلا گفت:

    - نه بابا ... مگه از جونم سیر شدم هر روز می یاد از اینها صورت برداری می كنه.


    مریم چرخی داخل زیرزمین زد و گفت:
    - هوم م م ... پس به جونش بسته است، زیاد هم تاریك نیست ... اِ ... لیلا اینجا رو نگاه كن این موكتها كه مال اون نیست.

    لیلا روی پله جلوی در نشست و گفت:

    - نه بابا، مال خونه قبلیه.

    مریم موكت را بلند كرد و به طرف لیلا انداخت. گرد و خاك به هوا برخاست.

    - اینو داشته باش.

    لیلا چند سرفه زد و در حالیكه گرد و خاك معلق در هوا را با دستش پس می زد گفت:

    - چی كار می كنی دختر؟

    مریم در حالی كه در بین وسایل چرخی می زد گفت:

    - آخه دخترجون یك موكتی كه تازه دو ماهه توی زیرزمین افتاده كه نباید اینقدر خاك بگیره. معلوم نیست از كی به این بدبخت جارو نخورده كه این طور خاك كرد.

    لیلا گفت:

    - می خواهی بگی من شلخته ام؟ نخیرخانم، این خاكی كه به هوا بلند شد مربوط به كف اینجاست نه موكت.

    مریم گفت:

    - پس این رو هم داشته باش.

    و یك شلنگ چند متری را هم به سمت او روی موكت انداخت. لیلا گفت:

    - معلوم هست می خواهی چه كار كنی؟

    مریم به سمت او چرخید و گفت:

    - مگه نمی گی محبوبه نمی ذاره درس بخونی؟ یا صدای ضبط رو بلند می كنه، یا دوستای مرده شوریش رو دعوت می كنه.

    لیلا گفت:

    - بله گفتم.

    مریم گفت:

    - مگه نگفتی توی اون یكی اتاق خواب هم نمی تونی بری چون فكر می كنی تو سردخونه ای و دائم می لرزی؟

    لیلا گفت:

    - بله گفتم.

    - خب دیگه، ما این خنزرپنزرها رو كه متعلق به زیوره، می ریزیم اون آخر ... ته زیرزمین، این شیلنگ رو می بینی؟ به شیر آب وصل می كنیم و حسابی كف اینجا و شیشه ها رو می شوریم، شیشه ها كه شسته بشه اینجا روشنتر می شه، می بینی چقدر دوده گرفته، بعد هم موكت رو می بریم و توی حیاط ...

    لیلا گفت:

    - وایستا ببینم، تو می خواهی از اینجا واسه من اتاق مطالعه درست كنی؟

    مریم گفت:

    - اوف ... چه عجب كه بالاخره فهمیدی!

    لیلا از جابرخاست و گفت:

    - حالا هوا گرمه، دو روز دیگه كه هوا سرد شد چه كار كنم؟

    مریم با طنز گفت:

    - مگه قراره كه دانشگاه قبول بشی؟

    لیلا خندید و گفت:

    - واقعا كه، تو عقل كلی!

    مریم به طرف او رفت و گفت:

    - حالا تو قبول شو، یك فكری هم برای زمستون می كنیم.

    لیلا گفت:

    - می شه همین حالا بفرمائید چه فكری كرده اید؟ می بینی كه این پایین انشعاب گاز نداره.

    مریم گفت:

    - اونو می بینی؟

    لیلا به جایی كه او اشاره می كرد نگاه كرد یك بخاری نفتی كوچك.

    - خب لابد باید توش آب بریزم، آخه نفتم كجا بود دختر؟

    مریم گفت:

    - تو دانشگاه قبول شو، نفتش با بابای بنده، تا اوس عباس رو داری غم نداشته باش.

    لیلا گفت:

    - اگر موش داشت چی؟ می دونی كه چقدر از موش می ترسم.

    مریم گفت:

    - موشش كجا بود؟ وقتی درها رو ببندی از كجا می خواد بیاد؟ تازه اش هم خونه ما هفت هشت تا تله موش هست، سه چهر تاش رو می یارم اینجا خودم كار می گذارم. وقتی توی تله افتاد فقط كافیه دم گردن شكسته رو بگیری و ...

    لیلا با چندش گفت:

    - آییی ... خیلی خب.

    مریم خم شد موكت را برداشت و در بغل لیلا گذاشت و گفت:

    - خب دیگه بهانه ای نیست، اینو ببر بالا.

    لیلا نگاهی محبت آمیز به او كه مشغول جمع كردن شلنگ بود انداخت و مریم گفت:

    - دِهِ ... چرا وایستادی؟

    لیلا گفت:

    - من اگه تو رو نداشتم چی می شد؟ باید چه كار می كردم؟

    مریم در حالی كه جلوتر از او از پله ها بالا می رفت گفت:

    - هیچی، باید خودت رو دار می زدی دست پاچلفتی ... !

    ساعاتی بعد موكت شسته شده بر روی نرده ها پهن شده بود، كار انتقال وسایل اضافی به انتهای زیرزمین صورت گرفته، كف و شیشه ها تماما شسته شده بود.

    مریم پشت در، مقنعه اش را مرتب كرد و گفت:

    - خوب شد؟

    لیلا گفت:

    - آره بابا ... برو دیگه شب شد، می خوای همراهت بیام؟

    مریم گفت:

    - می خواهی تا صبح هی من تو رو برسونم هی تو منو!

    لیلا با خنده گفت:

    - مسخره ... من با بابای تو برمی گردم.

    مریم گفت:

    - نخیر خودم می رم. چیه حسودیت می شه می خوام تنهایی واسه خودم بگردم؟

    لیلا لبخندی زد و گفت:

    - برو بابا ... برو دیرت شد.

    مریم گفت:

    - بای بای ... تا فردا.

    در كوچه كه بسته شد دوباره غم تنهایی به دل لیلا چنگ انداخت. صدای زیور او را از جا پراند.

    - اگه مسخره بازیتون تموم شد، بیا بالا، بابات كه بیاد بهش می گم چطور از زیر كارها در می ری.

    لیلا زیر لب گفت:

    - به درك!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل8/4

    - سلام، آقای ملكی تشریف دارند؟

    منشی جوان سرش را بالا گرفت به یاشار نگاه كرد پاسخ سلامش را داد و گفت:

    - وقت قبلی دارید؟

    یاشار گفت:

    - متاسفانه خیر.

    منشی گفت:

    - از موكلین آقای ملكی نیستید؟

    یاشار گفت:

    - نخیر، لطف كنید به اطلاعشون برسونید گیلانی با شما كار مهمی داره، یاشار گیلانی.

    منشی نگاه تندی به او كه عجولانه رفتار می كرد انداخت و گوشی را برداشت و حضور او را به اطلاع ملكی رساند. سپس رو به یاشار كرد و این بار محترمانه تر گفت:


    - لطفا بنشینید، با یكی از موكلینشون صحبت می كنند.
    دقایقی بعد در اتاق باز شد و آقای ملكی به همراه موكلش كه در حال خداحافظی بودند از اتاق خارج شدند.

    بعد از رفتن مراجعه كننده، ملكی رو به یاشار كرد و با رویی گشاده گفت:

    - به به ... جناب گیلانی خیلی خوش آمدید، بفرمائید. لطفا.

    یاشار از جا برخاست و همراه او وارد اتاقش شد ملكی در حالی كه پشت میزش قرار می گرفت با دست به او تعارف كرد تا بنشیند و در همان حال جویای احوال خانواده شد:

    - پدرتان چطورند، خانوم گیلانی بزرگ خوب و سلامت هستند؟

    یاشار گفت:

    - بله همگی خوبند.

    ملكی گفت:

    - اجازه بدهید اول سفارش دو تا آب میوه بدهم.

    یاشار گفت:

    - نه ... نه متشكرم من عجله دارم، غرض از مزاحمت این بود كه خواستم برام پی گیر كاری باشید.

    ملكی دستهایش را روی میز گذاشت و درهم قلاب كرد و گفت:

    - این كار چی هست؟ مربوط به كارهای حقوقی كارخونه هاست؟

    یاشار گفت:

    - نه ... می خواستم برام شخصی رو پیدا كنید.

    ملكی با تعجب گفت:

    - پیدا كنم؟ منظورتون اینه كه كسی گم شده و من ...

    یاشار گفت:

    - نه آقای ملكی من به دنبال آدرس این شخص هستم.

    و كاغذ كوچكی را كه اسم و نام خانوادگی لیلا را در آن یادداشت كرده بود، روی میز قرار داد. ملكی كاغذ را برداشت تای آن را باز كرد و با صدایی نسبتا بلند خواند:

    - خانم لیلا فهیمی!

    ملكی نگاهش را از یادداشت گرفت و به او نگاه كرد و گفت:

    - می دونستید كه این گونه مسائل در حیطه وظایف شخصی من نیست؟ كارهایی رو كه پدرتون به من محول كرده اند و من از دیرباز برای خانواده گیلانی انجام داده ام فقط حقوقی است. من تا به حال به چنین مواردی برنخورده ام و ....

    یاشار گفت:

    - بله ... بله اطلاع دارم این موضوع شخصیه. فرد مطمئن دیگری رو نمی شناختم به غیر از شما. می خوام اگر هر چقدر برای این كار هزینه می شه لااقل نتیجه بخش باشه، و در ضمن مطمئن باشم فردی كه بهش مراجعه كردم مورد اطمینانه.

    ملكی مكثی كرد و گفت:

    - به هر حال از حسن نظر شما متشكرم، می تونم بپرسم چرا خودتون دنبال این كار نرفتید؟

    یاشار گفت:

    - شما كارت شناسایی دارید می تونید به راحتی آدرس این خانم رو به دست بیارید اما من ...

    ملكی لبخندی زد:

    - اینطورها هم نیست.

    یاشار گفت:

    - از طرفی من اصلا با شهر تهران آشنایی ندارم.

    ملكی گفت:

    - تهران؟! پس كار آسونی نیست. می دونید تهران چند منطقه داره؟!

    یاشار گفت:

    - كار سختیه، می دونم.

    ملكی گفت:

    - غیر از این اسم، چیز دیگری از ایشان نمی دونید؟

    یاشار گفت:

    - فقط می دونم باید توی قسمتهای پایین شهر دنبالش گشت. اگر قبول كنید همین حالا حق الوكاله شما رو می پردازم. از دیگر مخارج همه می تونید فاكتور بگیرید.

    ملكی گفت:

    - در مورد هزینه ها مشكلی نیست با پدرتان ...

    یاشار فورا گفت:

    - نه ... نه ... این موضوع كاملا شخصی و خصوصیه.

    ملكی با تردید پرسید:

    - یعنی پدرتان در جریان نیستند؟

    یاشار گفت:

    - نه ... نه پدرم و نه كس دیگری غیر از شما. و می خوام بین خودمون بمونه. شما این كار رو برای من انجام می دهید؟

    ملكی در حالی كه با سر انگشتانش روی میز ضربه وارد می كرد به یاشار نگاه كرد و با خود اندیشید:

    ( به هر حال او وارث قطعی گیلانیهاست خانواده ای كه ثرروت و قدرت در آن موروثی است. نباید ناامیدش كنم.)

    - بسیار خب، سعی می كنم پیداش كنم.

    لبخندی بر لبهای یاشار نقش بست و ملكی ادامه داد:

    - اما بعد از روبه راه كردن كارهایم، پدرتان امروز با من تماس گرفت باید برای انجام یك سری كارهای حقوقی برم اصفهان، یك سری كارهای دیگه هم دارم كه دو سه هفته ای وقت مرا می گیرد. بعد از آن می تونم با خیال راحت كار شما رو پی گیری كنم.

    یاشار دسته چك همراهش را بیرون آورد و در حال پر كردن صفحه ای از آن اندیشید:

    ( از اینجا باید سری هم به بانك بزنم و از اوضاع مالی ام باخبر شوم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل8/5

    - سلام مامان ... چه عجب بالاخره یادتون افتاد كه دختری دارید!

    مهتاج به آرامی صورت او را بوسید و در حالی كه همراه او وارد پذایرایی می شد گفت:

    - من همیشه به یاد بچه ها هستم، سرم زیاد شلوغه، بچه ها كجا هستند؟

    سیمین مادرش را روی مبلی نشاند و گفت:

    - الان صداشون می كنم.

    جلوی در مكثی كرد و بعد گفت:

    - می خواهید به وفا بگم ماشینتون رو ببره توی پاركینگ؟

    مهتاج كیفش را روی میز گذاشت و گفت:

    - نه عزیزم، باید برم، امشب برای اصفهان پرواز دارم.

    سیمین لبخندی تلخ زد و رفت. وفا داخل اتاقش مشغول آماده شدن بود. چند ضربه به در اتاقش نواخت و داخل شد.


    - وفا زودتر بیا پایین مادربزرگ اومده.
    وفا در حالی كه جلوی آینه مشغول بستن دكمه هایش بود با تمسخر گفت:

    - پس بالاخره افتخار دادند و قدم رنجه فرمودند!

    سیمین گفت:

    - وفا ...! تازگیها اخلاقت عوض شده به زیمن و زمان بد و بیراه می گی، در ضمن نمی خوام حرفی به مادربزرگ بزنی.

    وفا به سمت او چرخید و گفت:

    - در چه مورد؟

    سیمین نگاهی غضبناك به او كرد و از اتاق خارج شد. ویدا پشت كامپیوتر نشسته بود و در حال ثبت اطلاعاتش بود. با شنیدن خبر ورود مادربزرگش لبخندی زد و گفت:

    - باشه مامان الان می آم ...

    سیمین وقتی به پذیرایی برگشت وفا ساكت و سرد كنار مهتاج نشسته بود و او مشغول پذیرایی از مادرش شد. مهتاج از داخل كیفش پاكتی را خارج كرد با لبخندی به سمت وفا گرفت و گفت:

    - امسال عیدیهاتون خیلی عقب افتاد.

    وفا پاكت را از مهتاج گرفت چك داخل آن را بیرون كشید و در حال خواندن رقم های چك گفت:

    - چك سفید امضای شازده هم با تاخیر به دستش رسیده؟

    سیمین معترضانه گفت:

    - وفا؟!

    مهتاج با جدیت گفت:

    - ولش كن، بگذار ببینم دردش چیه؟ اصلا امروز رفتارش یك جور دیگه است.

    وفا چك را داخل پاكت گذاشت و گفت:

    - آخه كلاغ سیاهه به ما خبر داد شما كی از راه رسیده اید و حالا افتخار دادید كه به ما هم سری بزنید.

    مهتاج گفت:

    - قبلا به مادرت توضیح دادم كه چرا دیرتر به دیدن شما اومدم، دیگه نیازی نمی بینم كه بخوام به تو هم جواب پس بدم.

    وفا ازجابرخاست چك را روی میز مقابل مهتاج گذاشت و گفت:

    - این چك و مبلغ قابل توجهش نمی تونه سرپوشی روی بی مهریها و بی توجهی هاتون باشه.

    مهتاج با حیرت به سیمین نگاه كرد و گفت:

    - این پسره كاملا عوض شده، گستاخ و ....

    وفا با جدیت گفت:

    - در ضمن خواستم بهتون یك هشدار هم بدهم.

    سیمین با عصبانیت فریاد زد:

    - وفا ...؟!

    وفا بدون توجه به اعتراض مادرش ادامه داد:

    - از اون چكهای سفید امضایی كه واسه دردونه تون می كشید كم كنید چون همه رو داره خرج یه پاپتی خوشگل ....

    سیمین با دیدن ویدا در آستانه در این بار فریاد زد:

    - وفا ... برو بیرون.

    و او را متوجه حضور ویدا كرد. وفا نگاهی به ویدا انداخت و بعد به مهتاج كه گیج و سردرگم چشم به او دوخته بود گفت:

    - یك روزی می فهمید و حسرت می خورید كه چطور پولهای بی زبونتون رو خرج كرده!

    و از اتاق خارج شد سیمین هم از جا برخاست و گفت:

    - می بخشید مامان ...

    و به دنبال وفا اتاق را ترك كرد. ویدا با تعجب به مادرش نگاه كرد و بعد به سمت مهتاج رفت و گفت:

    - سلام مادربزرگ، خیلی خوش آمدید.

    و خم شد و گونه های او را بوسید مهتاج متفكرانه به پاكت رها شده روی میز چشم داشت. سیمین جلوی در خروجی حیاط، بازوی وفا را گرفت و با عصبانیت گفت:

    - وایستا ببینم ... وایستا!

    وفا كه حسابی آشفته بود ایستاد و گفت:

    - ولم كن مامان، حالم اصلا خوش نیست.

    سیمین گفت:

    - از برخوردت با مادربزرگت معلوم بود. تو حق نداشتی با او این طور رفتار كنی از طرفی قرار ما نبود كه حرفی در این باره به مادربزرگت بزنیم.

    وفا در حالی كه شعله های خشم از لحن كلامش می بارید گفت:

    - من مثل شما از این مهتاج قدرت طلب و مستبد نمی ترسم.

    و در پاسخ سیلی محكم و غافلگیرانه ای از سیمین دریافت كرد. مهتاج كه از پشت پنجره شاهد آن صحنه بود پرده را رها كرد. وفا بغضش را فرو داد به چشمان اشك آلود مادرش نگاه كرد و گفت:

    - خودتون رو به خاطر این سیلی ناراحت نكنید حقم بود اما ... اما یك چیز رو بدونید من نمی تونم مثل شما ساكت بشینم و بگذارم حق خواهرم پایمال بشه فقط به خاطر ترس از مهتاج! یادم نمی ره كه یك دفعه داشتید برای ویدا تعریف می كردید چطور از ترس سركوفتهای مادرتون، فراموش كرده بودید برای مرگ بابا گریه كنید و فقط برای دایی حسام امن یجیب خوندید. من ...

    و با دیدن مهتاج كه همراه ویدا به حیاط آمدند سكوت كرد. مهتاج نگاه تندی به وفا كرد و خطاب به سیمین گفت:

    - من دارم می رم تو هم به اندازه كافی فرصت داری كه پسر گستاخت رو ادب كنی.

    و از حیاط خارج شد. سیمین به دنبال او رفت و ملتمسانه گفت:

    - مامان ... مامان ... خواهش می كنم ....

    مهتاج مقابل ماشینش ایستاد دستش را روی شانه سیمین گذاشت و گفت:

    - باید برم، كلی كار دارم. از رفتار خودم راضیم و به حرفهای اطرافیان اهمیت نمی دم. در ضمن یا سیلی نزن، یا وقتی زدی پشیمان نشو، این یعنی قدرت عمل!

    سیمین ایستاد تا ماشین مهتاج از سر خیابان پیچید. وقتی به حیاط برگشت به بچه هایش نگاه كرد. وید با سردرگمی گفت:

    - مامان اینجا چه خبر شده؟

    سیمین به وفا نگاه كرد دستش را روی شانه ویدا گذاشت و در حالی كه او را به سمت ساختمان هدایت می كرد گفت:

    - هیچی فقط وفا زیادی دستپاچه شده.

    ( پاپتی خوشگل ... پاپتی خوشگل ...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد.
    - یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
    لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
    - اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
    محبوبه با تمسخر گفت:
    - من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.

    لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت: - مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
    زیور گفت:
    - حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
    لیلا پوزخندی زد و گفت:
    - می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
    زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
    - بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
    لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
    - یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
    محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
    - پس الان كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
    لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
    - داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
    از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
    مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
    - می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
    راحله گفت:
    - وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
    لیلا گفت:
    - نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
    راحله گفت:
    - وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
    لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
    - خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
    و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
    - وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
    و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
    مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)
    حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.
    بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
    مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
    - خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
    یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
    - بهتر از این نمی شه!
    مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
    - نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
    یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
    مهتاج گفت:
    - امتحانش كن ...
    و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
    - بیشتر به آدم احساس مسئولیت می ده تا قدرت!
    مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
    - یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
    مهتاج از جا برخاست و گفت:
    - دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
    سپس رو به یاشار كرد و گفت:
    - از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
    یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
    دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.
    حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت:
    - منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
    مهتاج با مسرت گفت:
    - خیلی تغییر كرده.
    حسام گفت:
    - شما هم متوجه شده اید؟
    مهتاج گفت:
    - متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.

    حسام گفت:
    - فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
    مهتاج گفت:
    - بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
    حسام گفت:
    - مطمئنا بعد از این همه سال بله.
    مهتاج گفت:
    - نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
    حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
    - مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
    مهتاج پوزخندی زد و گفت:
    - باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
    حسام با تعجب گفت:
    - وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
    مهتاج با اطمینان گفت:
    - عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
    حسام با تردید گفت:
    - پس باید به ویدا آفرین گفت!
    مهتاج گفت:
    - چرا ویدا؟!
    حسام با جدیت گفت:
    - منظورتون چیه؟
    مهتاج گفت:
    - تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
    حسام گفت:
    - مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
    مهتاج با تمسخر گفت:
    - فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
    حسام ناباورانه گفت:
    - شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
    مهتاج با جدیت گفت:
    - تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
    حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
    - یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
    مهتاج گفت:
    - بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
    حسام با عصبانیت گفت:
    - من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
    مهتاج با خونسردی كامل گفت:
    - من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
    حسام در اوج ناباوری گفت:
    - اما مامان ...
    مهتاج گفت:
    - حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
    حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.


    یاشار بعد از شنیدن صحبتهای دو تن از مدیران كارخانه در مورد خط تولید، توزیع و نحوه عملكرد دستگاهها و نوع منسوجات تولیدی، همراه یكی از آنها قدم به ساختمان كارخانه گذاشت و با نگاهی تحسین برانگیز به فضای بزرگ و ماشین آلات ریسندگی چشم دوخت. در حركت دوكهای كوچك نخ و الیاف، قدرت و تسلط خانواده اش را در طی آن همه سال، سالهای بی خبری خودش مشاهده می كرد. پارچه های مرغوب و بافته شده در طرحهایی بی نظیر كه نتیجه آن چرخشها و حركات تند و بی وقفه دستگاههای عظیم بودند چشمانش را نوازش داد، به یكباره افسوس سالهای از دست رفته را خورد؛ احساس كرد باید تمام آن كوتاهی ها و بی علاقگیها را جبران كند و به خودش نهیب زد،( این همه علاقه و ذوق در كجای وجودم پنهان شده بود؟ انگار با حضور لیلا با پیدا شدن اون، یكباره تمام این علائق از گوشه و كنار وجودم بیرون ریختند و خودشون رو به من نشان می دهند.)
    همانطور كه در كارخانه قدم می زد و توجه همه را به خودش به عنوان مدیر جدید معطوف كرده بود ایستاد و روی پارچه ای كه برای بسته بندی آماده می شد دست كشید و خطاب به كاشانی گفت:
    - آقای مهندس، پس طراحان كجا هستند؟
    كاشانی گفت:
    - طراحان؟! خب اصل كاری كه همیشه در كنارتونن، خانوم مهتاج گیلانی، ایشان از طراحان بزرگ پارچه هستند.
    یاشار با سر تائید كرد:
    - درسته ...
    و به خود نهیب زد،(همه چیز را فراموش كرده ای حتی مهارتهای علمی و هنری خانواده ات را!)
    كاشانی ادامه داد:
    - یكی از طراحان دیگر خانمی است از انگلستان، دومین طراحمان آقای مشیری است، تهرانی هستن. تمام طراحها توسط كامپیوتر طراحی می شه، الان باید در قسمت كامپیوتر باشند. طرحها در مرحله پایانی توسط خانم گیلانی تصحیح و تائید می شوند. اگر مایل باشید سری هم به قسمت كامپیوتر بزنیم.
    یاشار گفت:
    - نه ترجیح می دهم سری به انبارها بزنم، شما می تونید برگردید و به كارهاتون برسید.
    كاشانی گفت:
    - بسیار خب، انبارها در قسمت غربی كارخونه قرار دارند.
    یاشار گفت:
    - نمی خوام از حضور من مطلع بشوند، همین طور سرزده می رم تا اونجا رو از نزدیك ببینم.
    كاشانی لبخندی زد و گفت:
    - هر طور میل شماست قربان.
    و هر دو از كارخونه بیرون رفتند. كاشانی به سمت ساختمان اداری رفت و یاشار به تنهایی راهی شد. نزدیك انبار كه رسید عده ای كارگران را مشغول حمل و بارگیری توپهای پارچه دید، همه با دیدن او دست از كار كشیدند و با احترام به او خوش آمد گفتند. یاشار با لبخندی پاسخ آنها را داد و آنها را به ادامه كارشان دعوت كرد. از میان كارگران عبور كرد و به انبار بزرگ كه نیمی از آن با پارچه های بسته بندی شده احاطه شده بود وارد شد. حس عجیبی داشت ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ احساس می كرد هر آن ممكن است در عوض وحید با خود لیلا روبرو شود بدون آن كه سوال كند در میان افرادی كه آنجا حضور داشتند به دنبال وحید می گشت. احساس می كرد او را مدتهاست كه می شناسد و برای شناسایی اش احتیاج به راهنمایی ندارد. همانطور كه با نگاهش چهره افراد حاضر در سالن بزرگ انبار را از زیر نظر می گذراند نگاهش بر روی جوانی كه دفتر بزرگی در دست داشت و چند كارگر را به دنبال خود می كشاند ثابت ماند. مقابل یك سری پارچه ایستاد، سرش بر روی دفتر بزرگ باز شده خم شد در حالی كه با یك دست به پارچه ها ضربه می زد با كارگرها حرف می زد و بعد با خودكارش به ثبت در دفتر پرداخت. درست حدس زده بود؛ برای یافتن وحید احتیاج به هیچ راهنمایی نبود. همان قدر خوش چهره، همان بینی و چانه خوش تراش، همان ابروان كشیده و كمی پیوسته، همان چشمان و نگاه گیرا ... با این همه شباهت ظاهری احتیاجی به معرفی نبود خودش بود وحید. و چون او را متوجه نگاههای موشكافانه خودش دید به طرفش رفت و گفت:
    - آقای وحید فهیمی؟!
    وحید از آشنایی او كمی جا خورد. غیر از او سه انبار دیگر در آن كارخانه كار می كردند. صاف ایستاد و گفت:
    - بله قربان خودم هستم.
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    - می تونم نگاهی به دفتر بیندازم؟
    وحید دفتر را به سمت او گرفت و گفت:
    - بله قربان.
    یاشار دفتر را از دست او گرفت و در حالی كه به صفحات پر شده نگاه می كرد پرسید:
    - پارچه ها به چه مقصدی حمل می شه؟
    وحید گفت:
    - تهران قربان.
    یاشار با خود اندیشید:
    ( زادگاه خودت و گمشده من! تمام هستی من ...)
    وحید گفت:
    - اشكالی پیش اومده قربان؟!
    یاشار همراه با تبسمی دفتر را به دست او سپرد و گفت:
    - نه اما یك توضیح لازمه، من قربان نیستم، گیلانی هستم، یاشار گیلانی ...
    وحید گفت:
    - بله ولی منظور من ...
    یاشار گفت:
    - بله می دونم ولی برای من فقط آقای گیلانی كافی است.
    سپس نگاهی به كارگرها كه منتظر ایستاده بودند انداخت، نگاهی گذرا هم به پارچه ها انداخت و دوباره به وحید چشم دوخت و گفت:
    - پارچه صادراتی هم داریم؟
    وحید گفت:
    - بله قر... آقای گیلانی، انبار بغلی محل قرار گرفتن پارچه های صادراتی است كه مربوط به وظایف من نیست.
    یاشار نگاه عمیقی به او كرد و از این كه وحید نمی توانست بفهمد و حدس بزند كه خواهرش تا چه حد روی او تاثیر گذاشته لبخندی زد و گفت:
    - متشكرم آقای فهیمی.
    و زیر نگاه كنجكاو و تحسین برانگیز وحید و دیگر كارگران آنجا را ترك كرد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/