296-304
دیوید اهسته سر تکان داد ، وجودش اکنده از احساسات ضد و نقیض بود .
-این مثل همه ی اختراعات بزرگ است – انقدر ساده است که از خودت می پرسی چطور کسی زودتر به این فکر نیفتاده . این طرح با شکست مواجه نخواهد شد .
دیوید نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد . او کم و بیش ارزو کرده بود که مجبور نباشد تصمیم بگیرد .اگر اختراع تیم انیل به درد نخور بود ، بخت ان وجود داشت که ژوزفین تشویق شود با او در افریقای جنوبی زندگی کند . اما انچه انیل به او گفته بود حقیقت داشت . این طرح اجرا شدنی بود . اکنون دیوید باید تصمیمیش را می گرفت .
او در سفر بازگشتش به سوی کلیپ دریفت به هیچ چیز جز این فکر نکرد. اگر این کار را قبول می کرد به معنای ترک کردن شرکت و اغاز نمودن تجارتی نو و ازمایش نشده بود . او خودش امریکایی بود اما امریکا برایش کشوری بیگانه بود . دیوید در یکی از پرقدرت ترین شرکت های جهان مقام بسیار مهمی داشت و شغلش را دوست داشت . جیمی و مارگارت مک گریور همیشه به او خیلی محبت کرده بودند و انگاه مساله کیت در میان بود . دیوید از زمانی که کیت طفل کوچکی بود همواره از او مراقبت کرده بود . بزرگ شدن او و تبدیل شدنش را ، از یک دختر کله شق و دارای رفتار پسرانه و صورت خاک الود و کثیف به یک زن جوان دوست داشتنی ، دیده بود . زندگی کیت به شکل البوم عکسی در ذهن دیوید ثبت شده بود . او صفحات البوم را ورق می زد و کیت را در چهار سالگی ، هشت سالگی ، چهارده سالگی و بیست و یک سالگی به خاطر می اورد – اسیب پذیر ، غیر قابل پیش بینی ...
زمانی که قطار به کلیپ دریفت رسید ، دیوید تصمیمیش را گرفته بود . او شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود را ترک می کرد .
او مستقیما با اتومبیل به طرف گراند هتل راند و از پله ها به سوی اقامتگاه خانواده انیل بالا رفت . ژوزفین در را به رویش گشود .
-دیوید !
او دستهای ژوزفین را در دست گرفت . در دست هایی که گرمایش از محبت بی قید و شرط وی حکایت داشت .
-اوه ، دیوید چقدر دلم برایت تنگ شده بود . نمی خواهم دیگر از تو دور بمانم .
دیوید اهسته گفت : دور نمی مانی . من به سانفرانسیسکو می ایم .
دیوید با اضطراب روز افزون منتظر بازگشت کیت از امریکا بود . اکنون که تصمیمش را گرفته بود ، مشتاق بود که زندگی تازه اش را اغاز کند و با بی تابی انتظار ازدواج با ژوزفین را می کشید .
و حالا کیت بازگشته بود و دیوید مقابلش ایستاده بود و می گفت : می خواهم ازدواج کنم .
کیت کلمات را مثل غرشی در گوشهایش شنید . ناگهان احساس کرد عنقریب غش می کند ، و لبه میز را گرفت تا به زمین نیافتد . به خود گفت : دلم می خواهد بمیرم . خدایا زودتر مرا بکش .
کیت هر طور بود به کمک سرچشمه ای از اراده در درونش به زحمت لبخندی زد و پرسید : دیوید راجع به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده ای برایم بگو .
خوشحال بود که لحن صدایش را ارام نگه داشته است . افزود : او کیست ؟
-اسم او ژوزفین انیل است . به همراه پدرش به دیدن اینجا امده است . کیت مطمئنم که شما دوستان خوبی برای هم می شوید . او زن بسیار خوشرو و دلنشینی است .
-یقینا این طور است ، برای همین هم هست که تو دوستش داری ، دیوید .
دیوید مکثی کرد و سپس گفت : کیت ، یک مساله دیگر هم هست . من می خواهم از شرکت بروم .
دینا داشت بر سر کیت خراب می شد : این که تو می خواهی ازدواج کنی دلیل نمی شود که بایستی از ...
-موضوع این نیست . پدر ژوزفین می خواهد کار تازه ای را در سانفرانسیسکو شروع کند . انها به من احتیاج دارند .
-پس-پس تو می خواهی در سانفرانسیسکو زندگی کنی ؟
-بله ، براد راجرز می تواند کار مرا به راحتی به عهده بگیرد ، و ما یک هیات مدیره خوب برای پشتیبانی از او تعیین خواهیم کرد . کیت نمی دانی که گرفتن این تصمیم چقدر برایم مشکل بود .
-البته دیوید –تو – تو حتما خیلی دوستش داری . کی می توانم این عروس خانم را ببینم ؟
دیوید ، خرسند از این که کیت چقدر خوب اخبار شنیده را تحمل کرده بود لبخندی زد : امشب، اگر برای شام برنامه ای نداری؟
-نه برنامه ای ندارم .
وقتی کیت تنها شد اجازه داد اشک از چشمانش سرازیر شود .
ان چهار نفر با هم در عمارت باشکوه مک گریور شام خوردند . لحظه ای که کیت چشمش به ژوزفین افتاد ، رنگش مثل گچ سفید شد . اوه خدای من ! بیخود نیست که دیوید عاشقش شده است . زیبایی ان زن محسور کننده بود .
صرف بودن در کنار او باعث شد کیت خودش را زشت و بدترکیب احساس کند . و از همه بدتر ان که ژوزفین بسیار مودب و ملیح بود و اشکارا به شدت هم عاشق دیوید بود . لعنت بر شیطان !
طی شام ، تیم انیل درباره ی شرکت تازه اش به کیت چیزهایی گفت .
کیت گفت : خیلی جالب به نظر می رسد .
-متاسفانه دوشیزه مک گریور این شرکت به گرد پای شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود ، نمی رد . ما باید از کارهای کوچک شروع کنیم ، اما با وجود دیوید که اداره ی ان را عهده دار خواهد شد ، کار و بارمان خیلی زود رونق خواهد گرفت .
کیت به او اطمینان خاطر داد : با وجود دیوید به عنوان مدیر شما شکست نخواهید خورد .
ان شب ، مثل عذابی بود . کیت به نحوی فاجعه امیز در یک ان، هم مردی را که دوست داشت از دست داده بود و هم کسی را که رفتنش از شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود ، غیرقابل چشم پوشی بود . او در گفت و گوها شرکت می کرد و می کوشید هر طور شده ظاهرش را در ان شب حفظ کند ، اما پس از ان هیچ خاطره ای از انچه گفته بود یا انجام داده بود ، نداشت . تنها می دانست که هربار که دیوید و ژوزفین به هم نگاه می کردند یا دست هم را می گرفتند او دلش می خواست خودش را بکشد .
در راه بازگشت به هتل ، ژوزفین گفت : دیوید ، این دختر عاشق توست .
دیوید تبسمی کرد و گفت : کیت ؟ نه . ما با هم دوست هستیم . از زمانی که او طفل خردسالی بود با هم دوست بوده ایم . او از تو خیلی خوشش امده .
ژوزفین خنده ای کرد و اندیشید این مردها چقدر ساده هستند .
در دفتر دیوید ، تیم انیل و دیوید مقابل هم نشسته بودند . دیوید گفت : من به دو ماه وقت احتیاج دارم تا کارهایم را در اینجا سرو سامان بدهم . راجع به سرمایه ای که برای شروع کار احتیاج خواهیم داشت فکر می کردم . اگر ما به طرف یکی از ان شرکتهای بزرگ برویم ، انها ما را می بلعند و سهم کوچکی را به ما اختصاص می دهند . ان کارخانه دیگر به ما تعلق نخواهد داشت . فکر می کنم خومان باید سرمایه بگذاریم . حدس می زنم که برای شروع به هشتاد هزار دلار پول احتیاج داشته باشیم . من حدود چهل هزار دلار در حسابم دارم . به چهل هزار دلار دیگر احتیاج داریم .
تیم انیل گفت : من ده هزار دلار دارم . و برادری دارم که می تواند به من پنج هزار دلار دیگر هم قرض بدهد .
دیوید گفت : بنابراین ما فقط بیست و پنج هزار دلار پول کم داریم . باید سعی کنیم این مبلغ را از بانکی وام بگیریم .
انیل گفت : من به زودی عازم سانفرانسیسکو خواهم شد و مقدمات کار را برایت فراهم خواهم کرد .
ژوزفین و پدرش دو روز بعد انجا را به مقصد ایالات متحده ترک کردند . کیت پیشنهاد کرد : انها را با واگن قطار خصوصی مان به کیپ تاون بفرست .
-کیت این کمال سخاوتمندی تو را می رساند .
صبحگاهی که ژوزفین رفت ، دیوید احساس می کرد که پاره ای از وجودش از او جدا شده است . با بی صبری منتظر دیدار مجدد او در سانفرانیسکو بود .
چند هفته ی بعد به جست و جو برای انتخاب یک هیات مدیره برای پشتیبانی از براد راجرز گذشت و دیوید در این مدت سرش بسیار شلوغ بود . فهرستی از نامزدهای احتمالی به دقت تنظیم شده و کیت و دیوید و براد ساعتها با هم بحث می کردند .
-تیلور تکنسین خوبی است ، اما در مدیریت ضعیف است .
-درباره سیموئز چه می گویی؟
براد نتیجه گیری کرد : او خوب است اما هنوز امادگی این کار را ندارد باید پنج سال به او فرصت داد .
-باب کوک؟
-انتخاب بدی نیست . بگذار با او صحبت کنیم .
-درباره ی پیترسون چه می گویی؟
دیوید گفت : به درد کار گروهی نمی خورد . زیادی خودخواه است . و همچنان که این را می گفت ، موجی از احساس گناه وجودش را فرا گرفت چرا که قصد داشت کیت را ترک کند .
انها همچنان به بررسی فهرست اسامی ادامه دادند . در پایان ماه انتخاب انها به چهار مرد برای همکاری با براد راجرز محدود شد . همه ی ان اشخاص در خارج از کشور کار می کردند ، و دنبالشان فرستاده بودند تا بتوانند با انها مصاحبه کنند . دو مصاحبه ی اول خوب پیش رفت . کیت به دیوید و براد اطمینان خاطر داد : هر دوی انها را پسندیدیم .
صبح روزی که قرار بود سومین مصاحبه صورت بگیرد ، دیوید با چهره ای رنگ پریده به دفتر کیت قدم گذاشت : ایا هنوز کسی را به جای من منصوب نکرده ای ؟
کیت به چهره او نگریست و با نگرانی از جا برخاست : دیوید چی شده ؟
«من – من - » او روی صندلی ولو شد : اتفاق بدی افتاده است
کیت از پشت میزش بیرون امد و در یک چشم به هم زدن در کنار او بود :
-تعریف کن ببینم چی شده !
-همین الان نامه ای از تیم انیل دریافت کردم . او کار را به کس دیگری فروخت .
-منظورت چیست ؟
-همین که گفتم . او دویست هزار دلار پولی را که بابت حق الامتیاز پروانه ی اختراعش از طرف شرکت بسته بندی گوشت تری استار در شیکاگو به او پیشنهاد شده بود ، پذیرفت .
دیوید با لحنی تلخ می گفت : شرکت مایل است مرا به عنوان مدیر این قسمت استخدام کند تا ان را برایش اداره کنم .انیل از این که اسباب زحمتم را فراهم کرده متاسف است ، اما می گوید نمی توانسته این مبلغ هنگفت را رد کند .
کیت با قیافه ای جدی و دلواپس او را نگاه می کرد : و ژوزفین ؟ او چه می گوید؟ حتما از دست پدرش خیلی عصبانی است .
-او هم برایم نامه ای نوشته است . نوشته به محض ان که من به سانفرانسیسکو بروم با هم ازدواج خواهیم کرد .
-و تو به سانفرانسیسکو نمی روی ؟
دیوید از خشم منفجر شد و گفت :
-البته که نمی روم ! اولش یک فرصت کاری خوب در اختیارم بود . می توانستم انجا را به یک شرکت بزرگ تبدیل کنم . اما انها برای رسیدن به پول لعنتی اینقدر عجله داشتند .
-دیوید این دور از انصاف است که می گویی «انها» . این فقط پدر ...
-انیل هرگز این معامله را بدون تایید ژوزفین انجام نمی داد.
-نمی دانم چه بگویم دیوید ...
-حرفی برای گفتن وجود ندارد . غیر از اینکه من داشتم بزرگ ترین اشتباه زندگیم را مرتکب می شدم .
کیت به طرف میز تحریرش رفت و فهرست نامزدهای هیات مدیره را برداشت . اهسته ان را پاره کرد .
در هفته های اتی ، دیوید به شدت غرق در کارش شده بود ، سعی می کرد ناخشنودی و اسیب روحی اش را فراموش کند . او نامه های متعددی از ژوزفین انیل را دریافت کرد و همه انها را نخوانده به دور انداخت . اما نمی توانست فکر وی را از سرش خارج کند . کیت که عمیقا از درد روحی دیوید اگاه کرد ، به او فهماند که اگر به وی احتیاج داشته باشد در کنارش هست و اماده تسلی دادن به اوست .
شش ماه از زمانی که دیوید ان نامه را از تیم انیل دریافت کرده بود ، می گذشت . طی این مدت کیت و دیوید به کار تنگاتنگ با هم ادامه دادند . با هم سفر می کردند و بیشتر اوقات خود را با هم و بدون حضور دیگران می گذراندند . کیت سعی می کرد به هر طریقی که می تواند دیوید را راضی و خرسند کند . برای خوشایند او لباس می پوشید ، کارها را ان طور که او دوست داشت سازمان می داد و به خاطر ان که زندگی را تاحد امکان برای او شیرین و دلچسب سازد از بسیاری از عادات خود صرف نظر می کرد . اما انطور که او حدس می زد این همه محبت و دوستی در حق دیوید اثری نداشت . و سرانجام کیت بردباری اش را از دست داد .
ان دو در ریو دوژانیرو بودند ، از یک معدن تازه کشف شده دیدن می کردند . شام را در هتلشان خورده بودند و شب دیروقت در اتاق کیت بودند و ارقامی را مرور می کردند . کیت لباسش را از تن خارج کرده و یک لباس کیمونو راحت و دمپایی پوشیده بود . هنگامی که کارشان را تمام کردند ، دیوید خمیازه ای کشید و دست و پایش را دراز کرد و گفت : بسیار خوب ، برای امشب کافی است . دیگر باید بخوابم .
کیت به ارامی گفت : دیوید ، ایا وقت ان نرسیده که دست از عزاداری برداری ؟
دیوید با حیرت به او نگاه کرد : عزاداری ؟
-بله عزاداری به خاطر ژوزفین .
-او از زندگی من خارج شده است .
-پس طوری رفتار کن که معلوم شود .
کیت با لحنی خشک پرسید : کیت ، مثلا باید چکار کنم ؟
کیت حالا خشمگین بود ، خشمگین از دیوید که خودش را به کوری می زد ، خشمگین به خاطر ان همه وقتی که برای او تلف کرده بود : بهت می گویم که می خواهم چه کار کنی ...
-چی ؟
-مرده شور ریختت را ببرد ، دیوید ! من رییس تو هستم . لعنت به تو ! به دیوید نزدیک تر شد : چرا از من فرار می کنی .
به طرف او رفت و نگاه نوازشگرش را به او دوخت . احساس می کرد که دیوید مقاومت می کند و می خواهد از او بگریزد . ناگهان دیوید تغییر رویه داد . مثل ان که او هم کیت را دوست داشت.
با مهربانی گفت : کیت ...
کیت نجوا کرد : فکر کردم که هرگز به من پیشنهاد ازدواج ...
انها شش هفته بعد با هم ازدواج کردند . این بزرگ ترین جشن ازدواجی بود که کلیپ دریفت به خود دیده بود یا پس از ان می دید . مراسم در بزرگ ترین کلیسای شهر برگزار شد و پس از ان در تالار تشریفات شهر جشن باشکوهی برپا بود که عده ی بسیار زیادی از اهالی به ان دعوت شده بودند . کوه هایی از غذا و صندوق های غیر قابل شمارشی از اب جو و ویسکی و شامپاین موجود بود و نوازندگان می نواختند و جشن و سرور تا سحرگاه ادامه داشت . هنگامی که خورشید بالا امد ، کیت و دیوید مخفیانه از تالار بیرون خزیدند .
کیت گفت : من به خانه میروم و چمدانهایم را می بندم . یک ساعت دیگر دنبالم بیا .
در نور کمرنگ سحرگاهان کیت تنها وارد خانه ی بزرگ پدری اش شد و به اتاق خوابش در طبقه ی بالا رفت . او به طرف تابلوی نقاشی ای که بر دیوار نصب بود رفت و قاب تابلو را فشار داد . تابلو به کنار رفت و یک گاو صندوق را داخل دیوار اشکار ساخت . کیت گاوصندوق را گشود و قراردادی را بیرون اورد . ان قرارداد ، قرار داد خرید شرکت بسته بندی گوشت تری استار شهر شیکاگو توسط مک گریور بود . در کنار ان ، سندی بود که به موجب ان شرکت بسته بندی گوشت تری استار حقوق مربوط به فرایند منجمد سازی تیم انیل را به بهای دویست هزار دلار خریده بود . کیت برای لحظه ای درنگ کرد ، سپس اوراق را به گاو صندوق بازگرداند و درش را قفل کرد . دیوید اکنون به او تعلق داشت . برای همیشه به او و شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود تعلق داشت . و انها با هم این شرکت را به بزرگ ترین و پرقدرت ترین شرکت جهان مبدل خواهند ساخت .
همان ارزویی که جیمی و مارگارت مک گریور در سر داشتند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)