صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    296-304
    دیوید اهسته سر تکان داد ، وجودش اکنده از احساسات ضد و نقیض بود .
    -این مثل همه ی اختراعات بزرگ است – انقدر ساده است که از خودت می پرسی چطور کسی زودتر به این فکر نیفتاده . این طرح با شکست مواجه نخواهد شد .
    دیوید نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد . او کم و بیش ارزو کرده بود که مجبور نباشد تصمیم بگیرد .اگر اختراع تیم انیل به درد نخور بود ، بخت ان وجود داشت که ژوزفین تشویق شود با او در افریقای جنوبی زندگی کند . اما انچه انیل به او گفته بود حقیقت داشت . این طرح اجرا شدنی بود . اکنون دیوید باید تصمیمیش را می گرفت .
    او در سفر بازگشتش به سوی کلیپ دریفت به هیچ چیز جز این فکر نکرد. اگر این کار را قبول می کرد به معنای ترک کردن شرکت و اغاز نمودن تجارتی نو و ازمایش نشده بود . او خودش امریکایی بود اما امریکا برایش کشوری بیگانه بود . دیوید در یکی از پرقدرت ترین شرکت های جهان مقام بسیار مهمی داشت و شغلش را دوست داشت . جیمی و مارگارت مک گریور همیشه به او خیلی محبت کرده بودند و انگاه مساله کیت در میان بود . دیوید از زمانی که کیت طفل کوچکی بود همواره از او مراقبت کرده بود . بزرگ شدن او و تبدیل شدنش را ، از یک دختر کله شق و دارای رفتار پسرانه و صورت خاک الود و کثیف به یک زن جوان دوست داشتنی ، دیده بود . زندگی کیت به شکل البوم عکسی در ذهن دیوید ثبت شده بود . او صفحات البوم را ورق می زد و کیت را در چهار سالگی ، هشت سالگی ، چهارده سالگی و بیست و یک سالگی به خاطر می اورد – اسیب پذیر ، غیر قابل پیش بینی ...
    زمانی که قطار به کلیپ دریفت رسید ، دیوید تصمیمیش را گرفته بود . او شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود را ترک می کرد .
    او مستقیما با اتومبیل به طرف گراند هتل راند و از پله ها به سوی اقامتگاه خانواده انیل بالا رفت . ژوزفین در را به رویش گشود .
    -دیوید !
    او دستهای ژوزفین را در دست گرفت . در دست هایی که گرمایش از محبت بی قید و شرط وی حکایت داشت .
    -اوه ، دیوید چقدر دلم برایت تنگ شده بود . نمی خواهم دیگر از تو دور بمانم .
    دیوید اهسته گفت : دور نمی مانی . من به سانفرانسیسکو می ایم .
    دیوید با اضطراب روز افزون منتظر بازگشت کیت از امریکا بود . اکنون که تصمیمش را گرفته بود ، مشتاق بود که زندگی تازه اش را اغاز کند و با بی تابی انتظار ازدواج با ژوزفین را می کشید .
    و حالا کیت بازگشته بود و دیوید مقابلش ایستاده بود و می گفت : می خواهم ازدواج کنم .
    کیت کلمات را مثل غرشی در گوشهایش شنید . ناگهان احساس کرد عنقریب غش می کند ، و لبه میز را گرفت تا به زمین نیافتد . به خود گفت : دلم می خواهد بمیرم . خدایا زودتر مرا بکش .
    کیت هر طور بود به کمک سرچشمه ای از اراده در درونش به زحمت لبخندی زد و پرسید : دیوید راجع به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده ای برایم بگو .
    خوشحال بود که لحن صدایش را ارام نگه داشته است . افزود : او کیست ؟
    -اسم او ژوزفین انیل است . به همراه پدرش به دیدن اینجا امده است . کیت مطمئنم که شما دوستان خوبی برای هم می شوید . او زن بسیار خوشرو و دلنشینی است .
    -یقینا این طور است ، برای همین هم هست که تو دوستش داری ، دیوید .
    دیوید مکثی کرد و سپس گفت : کیت ، یک مساله دیگر هم هست . من می خواهم از شرکت بروم .
    دینا داشت بر سر کیت خراب می شد : این که تو می خواهی ازدواج کنی دلیل نمی شود که بایستی از ...
    -موضوع این نیست . پدر ژوزفین می خواهد کار تازه ای را در سانفرانسیسکو شروع کند . انها به من احتیاج دارند .
    -پس-پس تو می خواهی در سانفرانسیسکو زندگی کنی ؟
    -بله ، براد راجرز می تواند کار مرا به راحتی به عهده بگیرد ، و ما یک هیات مدیره خوب برای پشتیبانی از او تعیین خواهیم کرد . کیت نمی دانی که گرفتن این تصمیم چقدر برایم مشکل بود .
    -البته دیوید –تو – تو حتما خیلی دوستش داری . کی می توانم این عروس خانم را ببینم ؟
    دیوید ، خرسند از این که کیت چقدر خوب اخبار شنیده را تحمل کرده بود لبخندی زد : امشب، اگر برای شام برنامه ای نداری؟
    -نه برنامه ای ندارم .
    وقتی کیت تنها شد اجازه داد اشک از چشمانش سرازیر شود .
    ان چهار نفر با هم در عمارت باشکوه مک گریور شام خوردند . لحظه ای که کیت چشمش به ژوزفین افتاد ، رنگش مثل گچ سفید شد . اوه خدای من ! بیخود نیست که دیوید عاشقش شده است . زیبایی ان زن محسور کننده بود .
    صرف بودن در کنار او باعث شد کیت خودش را زشت و بدترکیب احساس کند . و از همه بدتر ان که ژوزفین بسیار مودب و ملیح بود و اشکارا به شدت هم عاشق دیوید بود . لعنت بر شیطان !
    طی شام ، تیم انیل درباره ی شرکت تازه اش به کیت چیزهایی گفت .
    کیت گفت : خیلی جالب به نظر می رسد .
    -متاسفانه دوشیزه مک گریور این شرکت به گرد پای شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود ، نمی رد . ما باید از کارهای کوچک شروع کنیم ، اما با وجود دیوید که اداره ی ان را عهده دار خواهد شد ، کار و بارمان خیلی زود رونق خواهد گرفت .
    کیت به او اطمینان خاطر داد : با وجود دیوید به عنوان مدیر شما شکست نخواهید خورد .
    ان شب ، مثل عذابی بود . کیت به نحوی فاجعه امیز در یک ان، هم مردی را که دوست داشت از دست داده بود و هم کسی را که رفتنش از شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود ، غیرقابل چشم پوشی بود . او در گفت و گوها شرکت می کرد و می کوشید هر طور شده ظاهرش را در ان شب حفظ کند ، اما پس از ان هیچ خاطره ای از انچه گفته بود یا انجام داده بود ، نداشت . تنها می دانست که هربار که دیوید و ژوزفین به هم نگاه می کردند یا دست هم را می گرفتند او دلش می خواست خودش را بکشد .
    در راه بازگشت به هتل ، ژوزفین گفت : دیوید ، این دختر عاشق توست .
    دیوید تبسمی کرد و گفت : کیت ؟ نه . ما با هم دوست هستیم . از زمانی که او طفل خردسالی بود با هم دوست بوده ایم . او از تو خیلی خوشش امده .
    ژوزفین خنده ای کرد و اندیشید این مردها چقدر ساده هستند .
    در دفتر دیوید ، تیم انیل و دیوید مقابل هم نشسته بودند . دیوید گفت : من به دو ماه وقت احتیاج دارم تا کارهایم را در اینجا سرو سامان بدهم . راجع به سرمایه ای که برای شروع کار احتیاج خواهیم داشت فکر می کردم . اگر ما به طرف یکی از ان شرکتهای بزرگ برویم ، انها ما را می بلعند و سهم کوچکی را به ما اختصاص می دهند . ان کارخانه دیگر به ما تعلق نخواهد داشت . فکر می کنم خومان باید سرمایه بگذاریم . حدس می زنم که برای شروع به هشتاد هزار دلار پول احتیاج داشته باشیم . من حدود چهل هزار دلار در حسابم دارم . به چهل هزار دلار دیگر احتیاج داریم .
    تیم انیل گفت : من ده هزار دلار دارم . و برادری دارم که می تواند به من پنج هزار دلار دیگر هم قرض بدهد .
    دیوید گفت : بنابراین ما فقط بیست و پنج هزار دلار پول کم داریم . باید سعی کنیم این مبلغ را از بانکی وام بگیریم .
    انیل گفت : من به زودی عازم سانفرانسیسکو خواهم شد و مقدمات کار را برایت فراهم خواهم کرد .
    ژوزفین و پدرش دو روز بعد انجا را به مقصد ایالات متحده ترک کردند . کیت پیشنهاد کرد : انها را با واگن قطار خصوصی مان به کیپ تاون بفرست .
    -کیت این کمال سخاوتمندی تو را می رساند .
    صبحگاهی که ژوزفین رفت ، دیوید احساس می کرد که پاره ای از وجودش از او جدا شده است . با بی صبری منتظر دیدار مجدد او در سانفرانیسکو بود .
    چند هفته ی بعد به جست و جو برای انتخاب یک هیات مدیره برای پشتیبانی از براد راجرز گذشت و دیوید در این مدت سرش بسیار شلوغ بود . فهرستی از نامزدهای احتمالی به دقت تنظیم شده و کیت و دیوید و براد ساعتها با هم بحث می کردند .
    -تیلور تکنسین خوبی است ، اما در مدیریت ضعیف است .
    -درباره سیموئز چه می گویی؟
    براد نتیجه گیری کرد : او خوب است اما هنوز امادگی این کار را ندارد باید پنج سال به او فرصت داد .
    -باب کوک؟
    -انتخاب بدی نیست . بگذار با او صحبت کنیم .
    -درباره ی پیترسون چه می گویی؟
    دیوید گفت : به درد کار گروهی نمی خورد . زیادی خودخواه است . و همچنان که این را می گفت ، موجی از احساس گناه وجودش را فرا گرفت چرا که قصد داشت کیت را ترک کند .
    انها همچنان به بررسی فهرست اسامی ادامه دادند . در پایان ماه انتخاب انها به چهار مرد برای همکاری با براد راجرز محدود شد . همه ی ان اشخاص در خارج از کشور کار می کردند ، و دنبالشان فرستاده بودند تا بتوانند با انها مصاحبه کنند . دو مصاحبه ی اول خوب پیش رفت . کیت به دیوید و براد اطمینان خاطر داد : هر دوی انها را پسندیدیم .
    صبح روزی که قرار بود سومین مصاحبه صورت بگیرد ، دیوید با چهره ای رنگ پریده به دفتر کیت قدم گذاشت : ایا هنوز کسی را به جای من منصوب نکرده ای ؟
    کیت به چهره او نگریست و با نگرانی از جا برخاست : دیوید چی شده ؟
    «من – من - » او روی صندلی ولو شد : اتفاق بدی افتاده است
    کیت از پشت میزش بیرون امد و در یک چشم به هم زدن در کنار او بود :
    -تعریف کن ببینم چی شده !
    -همین الان نامه ای از تیم انیل دریافت کردم . او کار را به کس دیگری فروخت .
    -منظورت چیست ؟
    -همین که گفتم . او دویست هزار دلار پولی را که بابت حق الامتیاز پروانه ی اختراعش از طرف شرکت بسته بندی گوشت تری استار در شیکاگو به او پیشنهاد شده بود ، پذیرفت .
    دیوید با لحنی تلخ می گفت : شرکت مایل است مرا به عنوان مدیر این قسمت استخدام کند تا ان را برایش اداره کنم .انیل از این که اسباب زحمتم را فراهم کرده متاسف است ، اما می گوید نمی توانسته این مبلغ هنگفت را رد کند .
    کیت با قیافه ای جدی و دلواپس او را نگاه می کرد : و ژوزفین ؟ او چه می گوید؟ حتما از دست پدرش خیلی عصبانی است .
    -او هم برایم نامه ای نوشته است . نوشته به محض ان که من به سانفرانسیسکو بروم با هم ازدواج خواهیم کرد .
    -و تو به سانفرانسیسکو نمی روی ؟
    دیوید از خشم منفجر شد و گفت :
    -البته که نمی روم ! اولش یک فرصت کاری خوب در اختیارم بود . می توانستم انجا را به یک شرکت بزرگ تبدیل کنم . اما انها برای رسیدن به پول لعنتی اینقدر عجله داشتند .
    -دیوید این دور از انصاف است که می گویی «انها» . این فقط پدر ...
    -انیل هرگز این معامله را بدون تایید ژوزفین انجام نمی داد.
    -نمی دانم چه بگویم دیوید ...
    -حرفی برای گفتن وجود ندارد . غیر از اینکه من داشتم بزرگ ترین اشتباه زندگیم را مرتکب می شدم .
    کیت به طرف میز تحریرش رفت و فهرست نامزدهای هیات مدیره را برداشت . اهسته ان را پاره کرد .
    در هفته های اتی ، دیوید به شدت غرق در کارش شده بود ، سعی می کرد ناخشنودی و اسیب روحی اش را فراموش کند . او نامه های متعددی از ژوزفین انیل را دریافت کرد و همه انها را نخوانده به دور انداخت . اما نمی توانست فکر وی را از سرش خارج کند . کیت که عمیقا از درد روحی دیوید اگاه کرد ، به او فهماند که اگر به وی احتیاج داشته باشد در کنارش هست و اماده تسلی دادن به اوست .
    شش ماه از زمانی که دیوید ان نامه را از تیم انیل دریافت کرده بود ، می گذشت . طی این مدت کیت و دیوید به کار تنگاتنگ با هم ادامه دادند . با هم سفر می کردند و بیشتر اوقات خود را با هم و بدون حضور دیگران می گذراندند . کیت سعی می کرد به هر طریقی که می تواند دیوید را راضی و خرسند کند . برای خوشایند او لباس می پوشید ، کارها را ان طور که او دوست داشت سازمان می داد و به خاطر ان که زندگی را تاحد امکان برای او شیرین و دلچسب سازد از بسیاری از عادات خود صرف نظر می کرد . اما انطور که او حدس می زد این همه محبت و دوستی در حق دیوید اثری نداشت . و سرانجام کیت بردباری اش را از دست داد .
    ان دو در ریو دوژانیرو بودند ، از یک معدن تازه کشف شده دیدن می کردند . شام را در هتلشان خورده بودند و شب دیروقت در اتاق کیت بودند و ارقامی را مرور می کردند . کیت لباسش را از تن خارج کرده و یک لباس کیمونو راحت و دمپایی پوشیده بود . هنگامی که کارشان را تمام کردند ، دیوید خمیازه ای کشید و دست و پایش را دراز کرد و گفت : بسیار خوب ، برای امشب کافی است . دیگر باید بخوابم .
    کیت به ارامی گفت : دیوید ، ایا وقت ان نرسیده که دست از عزاداری برداری ؟
    دیوید با حیرت به او نگاه کرد : عزاداری ؟
    -بله عزاداری به خاطر ژوزفین .
    -او از زندگی من خارج شده است .
    -پس طوری رفتار کن که معلوم شود .
    کیت با لحنی خشک پرسید : کیت ، مثلا باید چکار کنم ؟
    کیت حالا خشمگین بود ، خشمگین از دیوید که خودش را به کوری می زد ، خشمگین به خاطر ان همه وقتی که برای او تلف کرده بود : بهت می گویم که می خواهم چه کار کنی ...
    -چی ؟
    -مرده شور ریختت را ببرد ، دیوید ! من رییس تو هستم . لعنت به تو ! به دیوید نزدیک تر شد : چرا از من فرار می کنی .
    به طرف او رفت و نگاه نوازشگرش را به او دوخت . احساس می کرد که دیوید مقاومت می کند و می خواهد از او بگریزد . ناگهان دیوید تغییر رویه داد . مثل ان که او هم کیت را دوست داشت.
    با مهربانی گفت : کیت ...
    کیت نجوا کرد : فکر کردم که هرگز به من پیشنهاد ازدواج ...

    انها شش هفته بعد با هم ازدواج کردند . این بزرگ ترین جشن ازدواجی بود که کلیپ دریفت به خود دیده بود یا پس از ان می دید . مراسم در بزرگ ترین کلیسای شهر برگزار شد و پس از ان در تالار تشریفات شهر جشن باشکوهی برپا بود که عده ی بسیار زیادی از اهالی به ان دعوت شده بودند . کوه هایی از غذا و صندوق های غیر قابل شمارشی از اب جو و ویسکی و شامپاین موجود بود و نوازندگان می نواختند و جشن و سرور تا سحرگاه ادامه داشت . هنگامی که خورشید بالا امد ، کیت و دیوید مخفیانه از تالار بیرون خزیدند .
    کیت گفت : من به خانه میروم و چمدانهایم را می بندم . یک ساعت دیگر دنبالم بیا .
    در نور کمرنگ سحرگاهان کیت تنها وارد خانه ی بزرگ پدری اش شد و به اتاق خوابش در طبقه ی بالا رفت . او به طرف تابلوی نقاشی ای که بر دیوار نصب بود رفت و قاب تابلو را فشار داد . تابلو به کنار رفت و یک گاو صندوق را داخل دیوار اشکار ساخت . کیت گاوصندوق را گشود و قراردادی را بیرون اورد . ان قرارداد ، قرار داد خرید شرکت بسته بندی گوشت تری استار شهر شیکاگو توسط مک گریور بود . در کنار ان ، سندی بود که به موجب ان شرکت بسته بندی گوشت تری استار حقوق مربوط به فرایند منجمد سازی تیم انیل را به بهای دویست هزار دلار خریده بود . کیت برای لحظه ای درنگ کرد ، سپس اوراق را به گاو صندوق بازگرداند و درش را قفل کرد . دیوید اکنون به او تعلق داشت . برای همیشه به او و شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود تعلق داشت . و انها با هم این شرکت را به بزرگ ترین و پرقدرت ترین شرکت جهان مبدل خواهند ساخت .
    همان ارزویی که جیمی و مارگارت مک گریور در سر داشتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    305 تا 309
    کتاب سوم
    شرکت کروگر- برنت، با مسئولیت محدود
    1914 تا 1945


    فصل 16
    آنها در کتابخانه نشسته بودند، همان اتاقی که زمانی جیمی دوست داشت با لیوان براندی در مقابلش درآن بنشیند. دیوید بحث می کرد و می گفت انها برای گذراندن یک ماه عسل واقعی وقت ندارید.« کیت، یک کسی باید حواسش به شرکت باشد.»
    « بله، آقای بلک ول. اما چه کسی حواسش به من خواهد بود؟»
    کیت خودش را جمع و جور کرد، و دیوید که محو تماشای او بود دستش شل شد و اسنادی که در حال مطالعه شان بود به زمین افتاد. بازوان کیت به دور بدنش جلقه شد و او خودش را به دیوید نزدیکتر کرد، و اسناد فراموششان شد دیوید به کیت نگاه کرد، از میزان دوست داشتنی بودن و دلربا بودن همسرش حیرت کرد. چطور آن همه مدت این چنین کور بود؟ دیوید نوازشش کرد و کیت زمزمه کرد:« دوستم داشته باش دیوید.» اشتیاقشان نسبت به هم موج عظیمی تبدیل شد. کیت اندیشید، من مرده ام و حالا در بهشت هستم.
    آنها به سفر دور دنیا رفتند، به پاریس و زوریخ و سیدنی و نیویورک سر زدند.درعینحال که به امور شرکت رسیدگی می کردند، هر جا که بودند از گذراندن ساعات فراغت و خوشگذرانی هم غافل نبودند. آن دو تا دیروقت شب به صحبت می پرداختند، به هم عشق می ورزیدند و در فکر و جسم همدیگر کند و کاو می کردند. کیت مایه کمال دلخوشی دیوید بود. او شوهرش را صبح زود از خواب بیدار می کرد، به وی دیوانه وار عشق می ورزید، و چند ساعت بعد در کنارش دریک همایش کاری بود، و بیشتر از هر کس دیگری به گفت و گو ها و بحث های موجود توجه و علاقه نشان می داد. او دارای استعدادهای ذاتی برای معاملات بازرگانی بود و این امر همان قدر که در بین زنان نادر بود، غیر منتظره هم بود.زنان اندکی درآن دوره در رده های بالای دنیای تجارت قرار داشتند. درآغاز، مردان با کیت به شکل تبعیض آمیزی رفتار می کردند و بیشتر می کوشیدند بودن اورا میان خودشان تحمل کنند، اما نگرش ها به سرعت تغییر کرد و این حالتشان به احترامی توأم با احتیاط تبدیل شد. کیت از انجام حرکات ماهرانه و به کارگیری نقشه های پنهانی دراین بازی فوق العاده لذت می برد. دیوید ملاحضه می کرد که او از مردهایی که درامر تجارت تجربه ی بیشتری داشتند باهوش تر است. کیت از غرایز یک فرد برنده برخوردار بود. می دانست چه می خواهد و چگونه می تواند آن را به دست بیاورد. انچه او می خواست قدرت بود.
    آنها ماه عسلشان را با گذراندن هفته ای بسیار عالی درخانه ی « تپه ی سدر» در دارک هاربر به پایان بردند.
    روز28 ژوئن سال 1914 بود، که اولین زمزمه ها درباره ی احتمال بروز جنگ شنیده شد. کیت و دیوید دریک ملک ییلاقی در ساکس مهمان بودند. درآن دوران، زندگی در خانه های ییلاقی مرسوم بود و از مهمانان آخر هفته توقع می رفت که خود را با مراسم تطبیق بدهند. آقایان برای صبحانه مخصوص می پوشیدند، در اواسط صبح که می خواستند دراتاق نشیمن و با هم صحبت کنند. لباس قبلی را بیرون می آوردند و جامه ی تازه ای به تن می کردند، برای خوردن ناهار لباس دیگری می پوشیدند، برای صرف چای باز هم لباس دیگری که عبارت از یک کت مخملی با لبه دوزی قیطانی با ساتن بود به تن می کردند و برای شام هم کت و شلوار رسمی می پوشیدند.
    دیوید به کیت اعتراض کرد:« ای وای، احساس می کنم یک طاووس نفرین شده هستم.»
    کیت به او اطمینان خاطر داد:« عزیزم، تو یک طاووس فوق العاده هستی. وقتی به خانه برویم، می توانی بدون لباس این طرف و آن طرف پرسه بزنی.»
    دیوید او را درمیان بازوانش گرفت و با اشتیاق گفت:« نمی توانم تا آن موقع صبر کنم.»
    سرشام، خبر رسید که فرانسیس فردیناند، وارث تاج و تخت اتریش- مجارستان، و همسرش سوفی، توسط یک نفر آدمکش به طرز فجیعی کشته شده اند.
    میزبان آنان لرد مینی گفت:« چه کار کثیفی، کشتن یم زن، که چی؟ اما هیچکس به خاطر یک کشور کوچک بالکان وارد جنگ نخواهد شد.»
    و گفت و گو به بازی کریکت کشانده شد.
    کمی دیرتر دراتاق خودشان، کیت گفت:« دیوید، فکر می کنی جنگی به پا خواهد شد؟»
    « بخاطر این که یک ولیعهد کم اهمیت کشته شده؟ نه.»
    ثابت شد که نظر دیوید نادرست بوده است. دولت اتریش- مجارستان که به همسایه اش صربستان از بابت طراحی قتل فردیناند طنین بود، به دولت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    310-313
    صربستان اعلام جنگ داد ، و تا ماه اکتبر اکثر قدرتهای بزرگ جهان درگیر نبرد شده بودند. این نوع تازه ای از جنگ و مخاصمه بود. برای نخستین بار ، از وسایل موتوری استفاده شد - هواپیما ، زیپلانها ، و زیردریایی ها وارد عمل شدند.
    روزی که آلمان اعلان جنگ داد ، کیت گفت : « این می تواند فرصتی استثنایی برای ما باشد. »
    دیوید با اخم گفت : « راجع به چی صحبت می کنی؟ »
    « کشورها به سلاح و مهمات احتیاج پیدا می کنند و .. »
    دیوید با سرسختی گفته کیت را قطع کرد : « آنها این چیزها را از ما تهیه نخواهند کرد ، ما به اندازه کافی گرفتاری برای خودمان داریم ، کیت. مجبور نیستیم از خون کسی نفع مالی ببریم. »
    « آیا تو زیاده از حد احساساتی با این مساله برخورد نمی کنی؟ بالاخره کسی باید سلاح تولید کند »

    « تا زمانی که من در این کمپانی هستم ، آن شخص ما نخواهیم بود. کیت ، دیگر راجع به این موضوع بحث نخواهیم کرد. موضوع را خاتمه یافته تلقی می کنیم. »
    وکیت با خود گفت ، لعنت بر شیطان که همینطور هم هست. برای نخستین بار از زمان ازدواجشان آنها جدا از هم خوابیدند. کیت اندیشید ، چطور دیوید می تواند یک چنین کمال گرای ابلهی باشد؟
    و دیوید اندیشید ، چطور کیت می تواند این قدر بی رحم و خونسرد باشد؟ کسب و کار او را عوض کرده است. روزهای بعد برای هر دوی آنها رئزهای عذاب آوری بود. دیوید از اختلاف عمیقی که میانشان پدید آمده بود ، افسرده و ناراحت بود ، اما نمی توانست از چه پل ازتباطی برای رفع این اختلاف استفاده کند و چطور دوباره با کیت آشتی کند. کیت بیش از آن مغرور و یکدنده بود که به دیوید تسلیم شود ، چون می دانست حق با اوست.
    رییس جمهوری آمریکا وودرو ویلسون ، قول داده بود که از ورود ایالات متحده به جنگ جلوگیری کند ، اما همچنان که زیردریایی های آلمانی شروع به ازدراندازی به سوی کشتی های غیرمسلح مسافربری کردند ، و داستانهایی از خشونت و وحشیگری آلمانی ها بر سر زبانها افتاد ، به کشور آمریکا بیش از پیش فشار وارد شد که به متفقین کمک کند. شعار این بود : « جهان را برای دمکراسی به مکان امنی مبدل کنیم. »
    دیوید که در کشور پر جنگل و درخت آفریقای جنوبی چگونگی پرواز با هواپیما را آموخته بود ، هنگامی که اسکادریل لاقایت در فرانسه با حضور خلبانهای آمریکایی تشکیل شد ، نزد کیت رفت و گفت :« من ناچارم جزو خلبانها ثبت نام کنم. »
    کیت وحشتزده شد : « نه! این جنگ تو نیست ! »
    دیوید به آرامی گفت : « به زودی به جنگ من تبدیل خواهد شد. ایالات متحده نمی تواند بی طرف باقس بماند. من هم یک آمریکایی هستم و حالا می خواهم به کمکشان بروم.»
    « وای تو چهل و شش سالته ! »
    « هنوز می توانم هواپیمایی را خلبانی کنم ، کیت. و آنها به کمک از هر جایی که باشد ، نیاز دارند.»
    راهی وجود نداشت که کیت بتواند او را منصرف کند. آنها چند روز بعد را به ارامی با هم گذراندند و اختلافاتشان را به فراموشی سپردند. آنها همدیگر را دوست داشتند ، و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
    شبی که فردایش دیوید آنجا را به مقصد فرانسه ترک می کرد ، او گفت :« تو و براد راجرز می توانید کار را به همان خوبی من اداره کنید ، شاید هم بهتر . »
    « اگر اتفاقی برای تو بیفتد من چه بکنم؟ نمی توانم چنین مصیبتی را تحمل کنم. »
    دیوید او را محکم در بر کشید : « هیچ اتفاقی برای من نخواهد افتاد، کیت. من با انواع مدالها و نشانهای افتخار نزد تو باز خواهم گشت. »
    صبح روز بعد او آنجا را ترک کرد.

    غیبت دیوید برای کیت فاجعه بار بود. آن همه وقت طول کشیده بود که دیوید را از آن خود کند ، و حالا همه ی اوقاتش از ترسی زشت و خزنده و نفرت انگیز زهرآگین شده بود ، که مبادا او را از دست بدهد. دیوید همیشه با کیت بود. کیت او را در تغییر لحن صحبت یک غریبه ، در خنده ای ناگهانی در یک خیابان ساکت ، یک عبارت ، یک رایحه ، یک ترانه ، می یافت. دیوید در همه جا حضور داشت. کیت هر روز برایش نامه های طولانی می نوشت. هرگاه که نامه ای از دیوید دریافت می کرد ، آن را آنقدر می خواند و می خواند تا پاره پاره می شد. دیوید می نوشت که حالش خوب است ، که آلمانی ها قدرت را در آسمان دراختیار دارند ، اما اوضاع عوض خواهد شد ، زیرا شایعاتی مبنی بر اینکه به زودی آمریکا به کمک می آید رواج داشت. دیوید می گفت هربار که فرصت کند باز هم نامه می نویسد ، و دوستش دارد.
    عزیزم تو را خدا نگذار اتفاقی برایت بیفتد. اگر چنین اجازه ای بدهی تا ابد از تو متنفر خواهم شد.
    کیت سعی کرد تنهایی و بیچارگی اش را با غوطه ور شدن در کار فراموش کند. در آغاز جنگ ، فرانسه و آلمان مجهزترین قوای جنگی را در اروپا داشتند ، اما کشورهای متفق از نفرات ، منابع و وسایل فوق العاده بیشتری برخوردار بودند. روسیه ، با بزرگترین ارتش آن جنگ ، تجهیزات زیادی نداشت و از فرماندهان خوب هم بی بهره بود.
    کیت به براد راجرز گفت : « همه آنها به کمک احتیاج دارند ، تانک و سلاح و مهمات می خواهند. »
    براد راجرز ناراحت بود : « کیت ، دیوید فکر نمی کند که ... »
    « دیوید که اینجا نیست ، براد. این بر عهده من و توست. »
    اما براد راجرز می دانست که منظور کیت از ادای این جمله این بود این بر عهده ی من است.
    کیت دیدگاه را در خصوص تولید سلاح های سنگین درک نمی کرد. متفقین احتیاج به سلاح داشتند ، و کیت احساس کرد که این وظبفه ی میهن پرستانه ی اوست که آنها را تامین کند. او با سران چند کشور دوست مشورت کرد ، سالی طول نکشید که شرکت کروگر - برنت با مسوولیت محدود در حال تولید سلاح و تانک و انواع بمب و مهمات بود. شرکت ، قطار و تانک و یونیفورم و اسلحه جنگ را تامین می کرد. کروگر-برنت ناگهان به یکی از مهمترین مجتمع های تولیدی جهان با بیشترین سرعت رشد تبدیل شد. هنگامی که کیت آخرین ارقام درآمد را ملاحظه کرد ، به براد راجرز گفت : « آیا اینها را دیده ای؟ دیوید ناچار می شود قبول کند که اشتباه کرده است. »

    کشور آفریقای جنوبی ، در همان حین ، دچار آشوب و ناآرامی بود. رهبران حزب حاکم حمایت خود از کشورهای متفق را تعهد کرده بودند و مسوولیت دفاع از آفریقای جنوبی در برابر حملات آلمان را پذیرفته بودند ، اما اکثریت آفریقایی ها مخالف اتحاد مملکتشان با بریتانیای کبیر بودند. آنها نمی توانستند آن قدر به سرعت گذشته را فراموش کنند.
    در اروپا ، روند جنگ برای انگلیس و فرانسه و روسیه نامطلوب بود. نبرد در جبهه های غربی متوقف شده بود. هر دو طرف مخاصمه درون سنگرها به سر می بردند ، مواضع آنها توسط سنگرهایی حفظ می شد که به صورت نواری در فرانسه و بلزیک کشیده شده بود ، و سربازان در وضعیت فلاکت باری به سر می بردند. باران پناگاههای زیرزمینی را از اب و گل پر می کرد ، و موشهای بزرگ صحرایی در میان سنگرهای آلوده به حشرات و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    314-317

    جانوران موذی می لولیدند، کیت شکرگزار بود که دیوید در هوا می جنگد.
    در 6 آوریل سال 1917 ، ویلسون جمهوری آمریکا به آلمان اعلان جنگ داد، و پیش بینی دیوید درست از آب درآمد. آمریکا مشغول تجهیز قوا شد.
    نخستین قوای اعزامی آمریکا تحت فرماندهی ژنرال جان.جِی.پرشینگ در تاریخ 26 ژوئن 1917 وارد فرانسه شد. نام مکان های تازه، بخشی از لغات روزمره ی مورد استفاده همه مردم را تشکیل داد: سن میهیل...شاو تی بری...موز_آرگون....بلو وود....وردن... هم پیمانان به صورت قوای مقاومت ناپذیری درآمدند، و در 11 نوامبر 1918 ، جنگ سرانجام تمام شد.جهان مکانی امن برای اجرای دموکراسی بود.
    دیوید در راه بازگشت به خانه بود.
    هنگامی که او از یک کشتی نظاکی در نیویورک پیاده شد و به اسکله پا گذاشت، کیت برای خیر مقدم گفتن به او در انجا بود. آنها برای لحظه ای ابدی مقابل هم ایستادند و به هم خیره ماندند، سر و صدا و ازدحام جمعیت در اطرافشان را نادیده گرفتند، سپس کیت در میان بازوان دیوید افتاد. دیوید لاغر و خسته به نظر می رسید . کیت به خود گفت ، او خدای من، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. کیت صدها سوال داشت که از دیوید بپرسد، اما بعدا هم می توانست این سوالها را مطرح کند. به او گفت: می خواهم تو را به خانه تپه ی سدر ببرم.آنجا برای استراحت تو مکانی بی نظیر است.

    کیت در پیش بینی بازگشت دیوید به خانه،تغییرات زیادی در منزل ایجاد کرده بود. اتاق پذیرایی بزرگ و جادار با دو کاناپه هم شکل و هم اندازه ، با پارچه ی مبلی نخی براق دارای طرح گلی رز صورتی و سبز، تزیین شده بود.
    صندلی های راحتی پر شده با پَر که از نظر رنگ با این کاناپه ها جور بود، اطراف بخاری دیواری چیده شده بود. بر بالای بخاری دیواری یک تابلوی رنگ و روغن با تقضی از گلها اثر ولامنک نصب بود،و در دو سوی آن شمعدان دیواری طلایی قرار داشت. دو جفت در به سبک فرانسوی به ایوانی ابز می شد، که این ایوان در طول خانه امتداد داشت، و با سایبان راه راه پوشیده شده بود. اتاق ها روشن و هوادار بودند ، و چشم انداز بندر تماشایی بود.
    کیت دیوی را در خانه گرداند ، و با خوشحالی پرچانگی می کرد. دیوید به طرز عجیبی ساکت بود. هنگامی که آنها گردش در خانه را کام کردند، کیت پرسید : عزیزم، آیا این همه کارهایی که در اینجا کرده ام خوشت آمد؟
    "زیباست ، کیت. حالا اینجا بشین . می خواهم با تو صحبت کنم.
    ناگهان کیت احساس کرد قلبش فرو می ریزد."مشکلی پیش آمده؟"
    "به نظر می رسد که ما به تولید کننده ی سلاح و مهمات برای نیمی از جهان تبدیل شده ایم."
    کیت شروع کرد:"صبر کن تا دفاتر را ببینی. منافع ما به ..."
    "من راجع به چیز دیگری صحبت می کنم. آن طور که به خاطر می آورم منافع ما قبل از ان که من از اینجا بروم هم کاملا خوب بود. فکر می کردم ما به توافق رسیدیم که هرگز درگیر تولید سلاح و مهمات جنگ نشویم."
    کیت احساس کرد خشم در وجودش بالا می گیرد: " تو توافق کردی ،نه من." او خیلی سعی کرد خشمش را مهار کند:"روزگار عوض شده است دیوید. ما هم بایستی همگام با آن عوض شویم."
    دیوید به او نگاه کرد و به آرامی پرسید:"تو هم عوض شده ای؟"

    کیت آن شب در بستر دراز کشیده بود، و از خودش می پرسید که آیا او عوض شده است یا دیوید. نکند او قوی تر شده است یا دیوید ضعیف تر ؟ به مشاجره ی دیوید عیله تولید سلاح و مهمات اندیشید. آن مشاجره ، بحثی سست و بی پایه بود. به علاوه ، اگر کیت هم ان کار را نمی کرد بلاخره کس دیگری کالاهای مورد نیاز کشورهای هم پیمان را تهیه می کرد، و در این کار سود هنگفتی نهفته بود . پس روحیه ی کاسبی و تجارت دیوید کجا رفته بود؟ کیت همیشه به او به چشم باهوش ترین و زیرک ترین مردی که می شناخت نگریسته بود. اما اکنون ، احساس می کرد که در اداره ی امور بسیار توانمندتر از دیوید است. آن شب بدون این که خوابش ببرد سپری شد.
    صبح ، کیت و دیوید با هم صبحانه خوردند و اطراف زمین ها به قدم زدن پرداختند.
    دیوید به او گفت: اینجا واقعا زیبا و دوست داشتنی است. خوشحالم که اینجا هستم.
    کیت گفت: در مورد گفت و گوی دیشبمان ...
    "حرفی باقی نمانده. من از اینجا دور بودم، و تو آن کاری را کردی که فکر می کردی درست است.
    کیت از خودش پرسید، اگر تو اینجا بودی ، آیا باز هم همین کار را انجام می دادم؟ اما او این کلمات را بلند ادا نکرد. آنچه را که می بایستی به خاطر منفعت شرکت انجام می داد، انجام داده بود. آیا شرکت برایم مهمتر از زناشویی ام است؟ می ترسید به این سوال پاسخ بدهد.

    فصل 17:
    پنج سال بعد جهان شاهد دوره اس وصف ناشدنی بود؛ رشد گسترده و فراگیر . شرکت کروگر _ برنت با مسوولیت محدود با هدف بهره برداری از منابع الماس و طلا تاسیس شده بود، اما اکنون بسیار توسعه پیدا کرده و به سراسر جهان گسترش یافته بود ، بنابراین مرکز آن دیگر در آفریقای جنوبی نبود. شرکت اخیرا یک بنگاه عظیم انتشاراتی ، یک شرکت بیمه ، و پانصد هزار جریب زمین های جنگلی مناسب چوب بری و تهیه الوار، خریداری کرده بود.
    شبی کیت با سقلمه ای دیوید را از خواب بیدار کرد: عزیزم، بیا دفتر مرکزی شرکت را به جای دیگری منتقل کنیم.
    دیوید با بی حالی روی تخت نشست :چ...چی؟
    "مرک تجارت جهان امروزه در نیویورک است. دفتر مرکزی ما هم باید آنجا باشد. آفریقای جنوبی از همه جا زیاده از حد دور است. به علاوه ، حالا که تلفن و تلگراف داریم، با هر کدام از دفاترمان می توانیم در عرض چند دقیقه ارتباط برقرار کنیم."
    دیوید زیر لب گفت: "راست گفتی. چرا تا به حال چنین فکری به ذهنم نرسیده بود؟" و دوباره به خواب رفت.

    نیویورک دنیای تازه ی هیجان انگیزی بود . کیت در دیدارهای قبلی اش از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    318 تا 321
    آنجا، نبض تند شهر را احساس کرده بود، اما زندگی کردن درآنجا مثل این بود که در قلب این جهان پرجوش وخروش به دام افتاده باشی. گویی زمین سریع تر به دور خود می گشت و همه چیز با آهنگب تندتر جریان داشت.

    کیت و دیوید مکانی را برای محل تازه دفتر مرکزی شرکت درمحله وال استریت برگزیدند، و معماران شروع به کار کردند. کیت یک معمار دیگر را هم استخدام کرد تا عمارتی را به سبک فرانسه ی قرن شانزدهم در دوره ی رنسانس، درخیابان پنجم نیویورک طراحی کند.
    دیوید گله کرد:« این شهر خیلی شلوغ و پر سر و صداست.»
    و این حقیقت داشت. همچنان که آسمانخراشها به سوی آسمان اوج می گرفتند و به سرعت بالا می رفتند و برتعداد طبقاتشان افزوده می شد، سر و صدای مته های برقی درفضای تمام مناطق شهر می پیچید. نیویورک اکنون به بهشت موعود بازرگانان سراسر جهان تبدیل شده بود؛ دفاتر مرکزی شرکت های کشتیرانی، بیمه، ارتباطات و حمل و نقل درآنجا قرار داشت. آنجا شهری بود که با تحرک و فعالیت بی نظیری درحال انفجار بود. کیت آن شهر را دوست داشت، اما متوجه ناخشنودی دیوید هم بود.
    « دیوید، آینده در اینجاست. این شهر درحال رشد است، و ما هم همراه با آن رشد خواهیم کرد.»
    « خدای من، کیت، دیگر چقدر می خواهی شرکت رشد کند؟»
    وکیت بدون لحظه ای فکر کردن پاسخ داد:« هر چقدر امکان داشته باشد.»
    کیت درک نمی کرد که چرا دیوید اصلاً چنین سؤالی می پرسید. نام بازی برنده شدن بود، و با مغلوب کردن همه رقبا می توانستی برنده شوی، این امر برایش خیلی واضح و روشن بود. چرا دیوید نمی توانست این موضوع را درک کند؟ دیوید بازرگان خوبی بود، اما چیزی دروجودش کم داشت، و آن حرص و ولع و تمایلی دیوانه وار به پیروزی بود، به این که بزرگترین و بهترین باشد. پدر کیت آن روحیه را دشات و کیت هم از آن برخوردار بود. کیت دقیقاً مطمئن نبود که چه زمانی این اتفاق افتاده است، اما در مقطعی از زندگی اش شرکت به اربابش تبدیل شده و او برده ی آن شده بود. به جای آن که او صاحب شرکت باشد، شرکت او را در تملک خود داشت.
    هنگامی که کیت سعی کرد احساتش را به دیوید توضیح بدهد، او خندید و گفت:« تو زیاد از حد کار می کنی و به خودت فشار می آوری.»
    دیوید اندیشید، خیلی شبیه پدرش است و نمی دانست که چرا این مسئله را تا حدودی آزار دهنده می یافت.
    کیت از خود می پرسید، چطور می توان گفت که یک نفر زیادی کار می کند و به خودش فشار می آورد؟ برای او هیچ لذتی در زندگی بالاتر از کار کردن نبود. درهنگام کار بود که او پیش از همیشه خودش را زنده احساس می کرد. هر روز مشکلات جدیدی از راه می سرید و هر مشکلی چالشی بود، معمایی که می بایست حل می شد، بازی تازه ای که می بایست به پیروزی می انجامید. و او دراین کار فوق العاده با استعداد بود. او درگیر جریانی مافوق تصور شده بود. هدف به هیچ وجه پول یا موفقیت مالی نبود، بلکه مسأله قدرت درمیان بود. قدرتی که زندگی عزاران نفر از مردم را در نقاط مختلف کره ی زمین در اختیار می گرفت، درست همان طور که زمانی زندگی خود او تحت اختیار دیگران بود. تا زمانی که کیت قدرت داشت، عملاً هر گز به کسی نیاز پیدا نمی کرد. این نیرویی بود که بیش از آنچه به تصور درآید عظیم و ستایش برانگیز بود.
    کیت به صرف شام با پادشاهان و ملکه ها و رؤسای جمهوری دعوت می شد، و همه اشخاص جویای لطف و مرحمت او، و خواهان حسن نیت و نیکوکاری اش بودند. برپایی یک کارخانه ی جدید متعلق به کروگر- برنت، به معنای رسیدن از فقر به ثروت دریک جامعه بود. قدرت. شرکت زنده بود، غول رو به رشدی بود که باید تغذیه می شد، و بعضی وقت ها دادن قربانی هایی لازم بود، تا چیزی مانع آن غول شود. کیت حالا این موضوع را در ک می کرد. شرکت دارای نظم و آهنگب بود، تپش داشت، و با وجود او در آمیخته و عجین شده بود.
    در ماه مارس، سالی پس از آن که آنها به نیویورک نقل مکان کردند، کیت احساس کسالت کرد. دیوید او را تشویق کرد که نزد پزشکی برود.
    « اسم او جان هارلی است، دکتر جوان و خوشنامی است.»
    کیت با اکراه نزد آن دکتر رفت. جان هارلی جوان لاغری با قیافه ی جدی، اهل بوستون و بیست و شش ساله بود، پنج سال جوان تر از کیت.
    کیت به او گفت:« به شما هشدار می دهم که وقتی برای مریض شدن ندارم.»
    « بله، این را به خاطر خواهم سپرد، خانم بلک ول. درعین حال، اجازه بدهید نگاهی به شما بیندازم.»
    دکتر هارلی او را معاینه کرد، چند بار آزمایش مختصر انجام داد و گفت:
    « مطمئن هستم که کسالت جدی ندارید. من تا یکی دو روز دیگر نتایج را دریافت خواهم کرد. روز چهارشنبه به من تلفن بزنید.»
    روز چهارشنبه صبح زود، کیت به دکتر هارلی تلفن زد. دکتر با خوشحالی گفت:« اخبار خوشی برایتان دارم، خانم بلک ول. شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد.»
    این یکی از هیجان انگیزترین لحظات زندگی کیت بود. او نمی توانست برای دادن این خبر به دیوید لحظه ای صبر کند.
    کیت هرگز دیوید را آن قدر خوشحال و هیجان زده ندیده بود. دیوید او را در میان بازوان خویش گرفت و از زمین بلند کرد و گفت:« حتماً بچه دختر است، و کاملاً شکل خودت خواهد بود.» دیوید فکر کرد، این دقیقاً همان چیزی است که کیت نیاز دارد. حالا می تواند کمی بیشتر در خانه بماند، بیشتر نقش یک همسر را ایفا کند.
    و کیت اندیشید، بچه پسر است. روزی اوش رکت کروگر- برنت را ادداره خواهد کرد.
    همچنان که زمان تولدکودک نزدیکتر می شد، کیت ساعات کمتری کار می کردندف اما هنوز هر روز به دفتر می رفت.
    دیوید به او نصحیت کرد:« کار را فراموش کن و استراحت کن.»
    آنچه دیوید درک نمی کرد این بود که کار، استراحت کیت بود.»
    بچه قرار بود ماه دسامبر متولد شود. کیت به دیوید نوید داد:« سعی می کنم روز بیست و پنجم او را به دنیا بیاورم. او هدیه کریسمس ما خواهد بود.»
    کیت اندیشید، امسال کریسمسی بی نظیر و عالی خواهیم داشت. او ریس یک مجتمع تولیدی بزرگ بوده، به مردی شوهر کرده بود که دوستش داشت و به زودی از او صاحب فرزندی می شد. اگر پیشامد غیرمنتظره ای قرار بود نظم و ترتیب برنامه هایش را به هم بزند، از ان خبر نداشت.
    بدن کیت چاق و متورم شده و او دست و پا چلفتی شده بود، و هر روز رفتن به دفتر برایش دشوارتر می شد، اما هر بار که دیوید یا براد راجرز به او پیشنهاد می کردند در خانه بماند، پاسخش این بود:« مغزم که هنوز کار می کند.»
    دوماه پیش از تولد بچه، دیوید در آفریقای جنوبی درحال بازدید از معدنی در نیل بود. قرار بود او یک هفته بعد به نیویورک بازگردد.
    کیت پشت میزش بود که براد راجرز بدون اطلاع قبلی وارد شد. کیت با حالتی غمزده چهره ی براد را نگریست و گفت:« لابد معامله ی شانون را از دست دادیم!»
    « نه. من- کیت، همین الان این خبر را شنیدم. سانحه ای رخ داده، انفجاری در معدن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    322-325

    بدن کیت تیر کشید : کجا؟خیلی بد بود؟ کسی هم کشته شده؟
    براد نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: پنج شش نفر. کیت - دیوید هم جزو آنها بود.
    کلمات گویا اتاق رو پر کرده بود و به دیوار های پوشیده از چوب بر خورد نمود و دوباره منعکس شد بلندتر و رساتر به گوشش رسید تا این که در گوشهایش مانند فریادی طنین افکند سی ل عظیمی از صداها او را در خود غرق کرد و کیت احساس کرد به عمق آن سیل مکیده می شود عمیق تر و عمیق تر فرو می رود تا زمانی که دیگر نمی توانست نفس بکشد.
    و همه چیز تاریک وخاموش شد.
    ***

    بچه یک ساعت بعد به دنیا امد دو ماه زودتر از موعد تعیین شده کیت او را آنتونی جیمز بلک ول به یاد پدر دیوید نامید . تو را دوست خواهم داشت پسرم هم به خاطر دل خودم و هم از طرف پدرت تو را دوست خواهم داشت.
    یک ماه بعد عمارت جدید در خیابان پنجم آماده بود و کیتو نوزاد و گروهی از خدمتکاران به انجا نقل مکان کردند دو قصر را در ایتالیا در خالی کرده بودند تا آن خانه را مبله کنند آنجا مکانی پر زرق وبرق و مجلل بود با اثاث و مبلمان چوب گردوی ساخت ایتالیا مربوط به قرن شانزدهم که به طرز بسیار زیبا و با شکوهی منبت کاری شده بود و زمین هایی با کف مرمر به رنگ صورتی که دارای حاشیه ای از سنگ مرمر زرشکی رنگ بود اتاق کتابخانه که دیوارهایش تا سقف از چوب بود دارای یک بخاری دیواری با شکوه و کم نظیر مربوط به قرن هیجدهم بود که بر بالای آن تابلوی نقاشی گرانبها و نادری از هولیلین به دیوار نصب بود در خانه یک اتاق یادگاری وجود داشت که مجموعه سلاح های دیوید را در خود جا می داد و یک نگار خانه هنری که کیت آن را با آثار نقاشانی چون رامبرالند و ورمیر و ولازکوتز و بلینی آراسته بود یک تالار رقص اتاقی با سقف و دیوار پیشین شیشه ای که آفتاب به درون ان می تابید یک تالار رسمی غذاخوری یک اتاق نوزاد در کنار اتاق کیت و تعداد بی شماری اتاق خواب نیز در خانه یافت می شد در باغهای بزرگ خانه مجسمه هایی از آثار رودن اگوستوس سن گودنز و مایول نصب شده بود آنجا مکانی بود در خور یک پادشاه .
    کیت با خوشحالی به خودش می گفت و یک پادشاه هم در این مکان بزرگ می شود.
    در سال 1982 هنگامی که تونی چهارساله بود کیت او را به کودکستان فرستاد او پسر بچه خوشگل و موقری بود با چشمانی خاکستری رنگ و چانه پیش آ»ده مادرش . به او موسیقی یاد می دادند و هنگامی که پنج ساله بود به کلاس رقص می رفت پاره ای از بهترین اوقاتی که کیت و پسرش با هم گذراندند در خانه تپه سدر در داک هاربر بود کیت یک کشتی تفریحی خریده یک کشتی موتوری به طول بیستو چهار متر که انرا کورسر نامید و او و تونی در ان در امتداد ساحل مین گردش می کردند تونی عاشق کشتی سواری بود اما کار و مشغله بود که بیشترین لذت را به کیت می بخشید.
    در شرکتی که جیمی مک گریگور شالوده اش را ریخته بود رمز ورازی وجود داشت شرکت زنده بود و توان و نیروی کیت را تحلیل می برد شرکت معشوق او بود اینطور نبود که در یک روز زمستانی بمیرد و او را تنها بگذارد برای ابد زنده می ماند و کیت هم زنده میم اند تا از این بابت مطمئن شود و روزی آن را به پسرش واگذار کند.
    تنها چیزی که خاطر کیت را آشفته می ساخت وضعیت زادگاهش بود او خیلی به آفریقای جنوبی اهمیت می داد مشکلات نژادی در آنجا رو به افزایش بود و او بسیار نگران بود درآنجا دو جناح سیاسی وجود داشت فرکرامپت ها یعنی تنگ نطران که طرفدارن تبعیض نژادی بودند رفرلیگت ها یعنی روشنفکران که می خواستند وضعیت سیاه پوستها را بهبود بخشند نخست وزیر جیمز هرتزوگ و جان اسمونس ائتلافی تشکیل داده بودند و قدرتشان را به هم افزوده بودند تا لایحه تازه ی زمین تصویب شود سیاه پوستها از صورت اسامی صاحبان زمین حذف شدند و دیگر قادر نبودند رای بدهند یا مالک زمین باشند میلیونها نفر که به اقلیت های مختلف تعلق داشتند بر اثر قانون جدید دچار مشکلات فراوان شدند مناطقی که دیگر در آنها مواد معدنی وجود نداشت یا مراکز صنعتی یا بندر نبودند به رنگین پوست ها سایه پوستها و هندی ها واگذار شد.
    کیت با چند تن از مقامات بلند پایه دولتی در آفریقای جنوبی جلسه ای ترتیب داد او به آنها گفت:
    -این مملکت ببم ساعتی است که سر موعدش منفجر خواهد شد شما سعی میکنید هشت میلیون نفر را در اسارت نگه دارید.
    -این اسارت نیست خانم بلک ول ما به خاطر صلتح خودشان این کار را می کنیم.
    -واقعا؟چطور این را توضیح می دهید؟
    -هر نژادی سهم مشخص دارد اگر سیاه ها با سفیدها قاطی بشوند هویت خودشان را از دست می دهند ما سعی میکنیم از انها حمایت کنیم.
    کیت با خشم گفت:
    -این حرف واقعا بی معنی است آفریقای جنوبی به جهنم نژاد پرست ها تبدیل شده است.
    -این درست نیست سیاه های گشورهای دیگر هزار کیلومتر مسافت را طی می کنند تا وارد این کشور بشوند گاه تا پنجاه و شش پوند برای یک گذرنامهی جعلی پول می دهند سیاه ها وضعشان در اینجا بهتر از هر جای دیگر روی زمین است.
    کیت با عصبانیت گفت:
    -پس دلم برایشان می سوزد.
    -آنها آدمهایی ابتدایی و بی عرضه هستند خانم بلک ول این به خاطر صلاح خودشات است.
    کیت جلسه را با یاس و سرخوردگی ترک کرد او برای کشورش به شدت احساس تاسف میکرد.
    کیت همچنین نگران باندا بود این اواخر نام باندا خیلی در اخبار شنیده می شد روزنامه های آفریقای جنوبی او را آدم هفت رنگ فرصت طلب می نامیدند و در داستان هایشان دلاوری ها و جسارت های او را با اکراه و بی میلی بازگو میکردند باندا توانسته بود با تغییر دادن قیافه ی خود به یک کارگر یک راننده و یک نظافتچی از دست پلیس فرار کند او یک ارتش چریکی را سازماندهی کرده و در راس فهرست افراد مورد تعقیب پلیس قرار داشت مقاله ای در روزنامه ی کیپ تایمز درباره او چیزهایی نوشته بود چون او را شکلی پیروزمندانه در خیابان های یک دهکده ی سیاهپوست نشین بر روی دوش تظاهر کنندگان حمل کرده بودند باندا از دهکده ای به دهکده ای دیگر می رفت و برای گروه های دانش اموزان و دانشجویان سخنرانی میکرد اما هر بار که پلیس رد او را می یافت و پی میگرفت او ناپدید می شد میگفتند صدها تن دوست و پیرو دارد که به منطله ی محافظان شخصی اش عمل میکنند و او هر شب را در خانه ی متفاوتی به صبح می رساند کیت می دانتس که هیچ چیز جز مرگ نمی تواند مانع باندا شود.
    او می بایست با باندا تماس میگرفت بنابراین یکی از سرکارگرهای سیاهپوست قدیمی اش را که مورد اعتمادش بود احضار کرد و گفت:
    -ویلیام...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 326 تا 327

    آیا فکر می کنی بتوانی باندا را پیدا کنی؟
    « حقیقتش نمی دانم ، خانم. باندا را وقتی می توان پیدا کرد که خودش تمایل داشته باشد. »
    « پس سعی ات را بکن. می خوهم او را ببینم. »
    « ببینم چه کاری از دستم بر می آید. »
    فردای آن روز سرکارگر مرد گفت : « اگر امشب برنامه ای ندارید ، اتومبیلی دنبالتان خواهد آمد و شما را به ییلاقات اطراف خواهد برد. »
    کیت را با اتومبیل به یک دهکده کوچک در صد و ده کیلومتری ژوهانسبورگ بردند. راننده جلوی یک خانه کوچک چوبی توقف کرد و کیت داخل شد. باندا منتظرش بود. او درست به همان شکل بود که کیت آخرین بار دیده بود. کیت با خود گفت ، باید شصت سالی سن داشته باشد. باندا سالها بود که از دست پلیس می گریخت ، و با این حال آسوده خاطر و آرام به نظر می رسید.
    او کیت را در آغوش کشید و گفت: « هر بار که می بینمت از دفعه قبل خوشگل تر شده ای. »
    کیت خندید: « دارم پیر می شوم. چند سال دیگر چهل سالم می شود. »
    « کیت ، گذر زمان آرام و سبک بر چهره تو می نشیند. »
    آنها به آشپزخانه رفتند ، و همان طور که باندا قهوه درست می کرد ، کیت گفت: « باندا از اتفاقاتی که در جریان است هیچ خوشم نمی آید. این وضع به کجا منتهی خواهد شد؟ »
    باندا به سادگی گفت: « اوضاع بدتر خواهد شد. دولتمردان به ما اجازه نمی دهند با آنها صحبت کنیم. سفید پوست ها پل های ارتباطی میان ما و خودشان را نابود کرده اند ، ولی یک روزی درخواهند یافت که به آن پل های ارتباطی نیاز دارند تا بتوانند با ما تماس بگیرند. کیت ، ما اکنون قهرمانان خودمان را داریم ؛ نِهمیا تایل ، ماکون ، ریچارد مسیمانگ. سفید پوست ها از ما مثل رمه ای که به مرتع ببرند ، کار می کشند. »
    کیت با لحنی اطمینان بخش گفت: « همه سفید پوستها اینطور فکر نمی کنند. تو دوستانی داری که برای تغییر دادن او ضاع مبارزه می کنند. باندا ، چنین تغییری روزی اتفاق خواهد افتاد ، اما زمان می برد. »
    « زمان مثل شن در یک ساعت شنی است. به سرعت رو به اتمام است. »
    « باندا بر سر نتیم و ماگنا چه بلایی آمد؟ »
    باندا با لحنی مغموم گفت: « همسرم و پسرم در محلی پنهان شده اند. پلیس در به در دنبال من می گردد. »
    « از دست من چه کمکی بر می آید؟ نمی توانم همینطور بنشینم و دست روی دست بگذارم و کاری انجام ندهم. آیا پول به تو کمک می کند؟ »
    « پول همیشه کمک می کند. »
    « ترتیبش را خواهم داد. دیگر چی؟ »
    « دعا ، برای همه ما دعا کن. »
    روز بعد کیت به نیویورک بازگشت.
    هنگامی که تونی به اندازه کافی بزرگ شده بود تا بتواند سفر کند کیت او را طی ایام تعطیلی مدرسه اش به سفرهای تجاری می برد. تونی به موزه ها خیلی علاقه داشت و می توانست ساعتها مقابل نقاشی ها و مجسمه ای استادان بزرگ بایستد و آن آثار را تماشا کند. در خانه ، تونی از تابلوهای نقاشی روی دیوار با طرح های ساده ای نسخه برداری می کرد ، اما انقدر کمرو و خجالتی بود که رویش نمی شد کارهایش را به مادرش نشان بدهد.
    او شیرین و باهوش و خوش مشرب بوده و یک حالت خجولی و کمرویی در او وجود داشت که مردم آن را دلچسب می یافتند. کیت به پسرش افتخار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    328-329




    می کرد.تونی همیشه شاگرد اول کلاسش بود.
    -عزیزم همه ی همشاگردیهایت را از میدان به در کرده ای اینطور نیست؟
    و کیت می خندید و پسرش را محکم در آغوش می کشید.
    و تونی جوان باز هم بیشتر سعی میکرد تا اتظارات مادرش را براورده کند.
    در سال 1936 در دوازدهمین سال تولد تونی کیت از سفری به خاورمیانه بازگشت.دلش برای تونی تنگ شده بود.کیت او را در بازوانش گرفت و محکم بغلش کرد:
    -تولدت مبارک عزیزم!آیا امروز بهت خوش گذشت؟
    -ب-بله ما-مامان.روز خـ-خـ-خـ-خیلی خوبی بود.
    کیت خودش را عقب کشید و به پسرش نگاه کرد هرگز تا آن هنگام متوجه لکنت زبان او نشده بود.
    -حالت خوبه تونی؟
    -ب-بله ممنونم ما-مادر.
    کیت به او گفت:
    -تو نبایستی با لکنت صحبت کنی آرامتر حرف بزن.
    -بله ما – مادر.
    در طول چند هفته آتی وضع بدتر شد کیت تصمیم گرفت با دکتر هارلی مشاوره کند هنگامی که جان هارلی معاینه اش را تمام کرد گفت:
    -کیت این بچه از لحاظ جسمانی هیچ عیبی ندارد آیا او تحت نوعی فشار است؟
    -پسر من؟البته مه نه چرا چنین سوالی می پرسی؟
    -تونی پسر حساسی است لکنت زبان اغلب تظاهر جسمانی سرخوردگی روحی است یعنی ناتوانی در یازگاری با شرایط.
    -جان تو اشتباه میکنی تونی تمام امتحانات مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشته فصل تحصیلی پیش او برنده ی سه جایزه شد بهترین ورزشکار مدرسه ممتازترین شاگرد مدرسه و بهترین دانش آموز در کارهای هنری من نمی توانم این را ناتوانی در سازگاری با شرایط بنامم.
    دکتر در حالی که چهره کیت را به دقت بررسی میکرد گفت:
    -که اینطور کیت وقتی تونی با لکنت حرف میزند تو چه کار میکنی؟
    -خوب معلوم است چه کار میکنم به او تذکر میدهم و نصیحتش میکنم.
    -توصیه میکنم این کار را نکنی!این فقط باعث می شود او بیشتر معذب شود.
    کیت با خشم گفت:
    -اگر تونی دچار نوعی مشکل روانی است که گویا تو اینطور فکر میکنی باید بهت اطمینان بدهم که علت آن مادرش نیست من او را می پرستم و خودش به خوبی می داند که به نظر من او بهترین بچه ی روی زمین است.
    و علت و سرچشمه ی مشکل همین بود هیچ بچه ای نمی تواند چنین توقعی را بپذیرد دکتر هارلی به پرونده پزشکی تونی که زیر دستش روی میز بود نگاهی انداخت و گفت:
    -حالا بگذار ببینم تونی الان دوازده سال دارد؟
    -بله.
    -شاید برایش بد نباشد که برای مدتی او را به جایی بفرستی مثلا به مدرسه ای خصوصی در یک جای دیگر.
    کیت تنها به او خیره ماند و چیزی نگفت.
    -بگذار کمی به حال خودش باشد تا این که دبیرستان را تمام کند در سوییس مدرسه های خیلی خوبی پیدا می شود.
    سوییس!فکر این که تونی آن همه از او دور باشد هراس انگیز بود او هنوز خیلی کوچک بود هنوز اماده نبود او-دکتر هارلی کیت را تماشا میکرد.کیت به او گفت:
    -درباره اش فکر خواهم کرد.
    کیت آن روز بعد از ظهر یک جلسه هیات مدیره را به بع موکول کرد و زودتر به خانه رفت تونی در اتاقش بود تکالیف مدرسه اش را انجام می داد.
    تونی گفت:
    -من ا-امروز از همه ی درسها نمره ی عا-عالی گـ--گـ-گرفتم ما-مادر.
    -عزیزم راجع به این که به مدرسه ای در سوییس بروی چه نظری داری؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    330 تا 333

    در چشمان او برقی درخشید و گفت:می-می-میشود بروم؟
    6 هفته بعد کیت تونی را سوار کشتی کرد.تونی عازم موسسه لورزه در رل شهر کوچکی در ساحا دریاچه ژنوا بود.کیت روی اسکله نیویورک آنقدر به تماشا ایستاد تا اینکه کشتی عظیم الجثه از قایقهای یدک کش جدا شد و به حرکت برای آبهای اقیانوس ادامه داد.لعنت بر شیطان!دلم برایش خیلی تنگ خواهد شد.سپس برگشت و قدم زنان بطرف اتوموبیل لیموزینی رفت که منتظرش ایستاده بود تا او را به دفتر بازگرداند.
    کیت از کار با براد راجرز خشنود بود.او 46 ساله یعنی دو سال بزرگتر از کیت بود آنها با گذشت سالها دوستان خوبی برای هم شده بودند و کیت او را بخاطر ایثار و فداکاری و پایبندی اش به شرکت کروگر برنت واقعا دوست داشت.براد ازدواج نکرده بود و چند دوست دختر جذاب داشت کیت بدتریج پی برد که براد کم و بیش عاشق اوست.او چندین بار گفته های دو پهلو و سنجیده ای گفته بود تا مکنونات قلبی اش را برای کیت آشکار کند اما کیت تصمیم داشت رابطه اشن را در حدی غیرخودمانی و با فاصله نگه دارد در حد یک رابطه کاری او این الگو را فقط یکبار زیرپا گذاشت.
    براد بتازگی زنی را بطور مرتب و منظم ملاقات میکرد.هر شب تا دیروقت بیرون از خانه اش میماند و صبحها خسته و حواس پرت در جلسات حضور پیدا میکرد معلوم بود فکرش جای دیگری است.این برای شرکت بد بود.هنگامیکه ماهی به این منوال گذشت و رفتار او حتی از اینهم شرم آورتر شد کیت تصمیم گرفت کاری انجام بدهد.او بخاطر داشت که چقدر نزدیک بود دیوید هم بخاطر زنی شرکت را ترک کند و در نظر نداشت اجازه بدهد چنین اتفاقی برای براد بیفتد.
    کیت خیال داشت برای خریدن یک شرکت صادرات واردات به تنهایی به پاریس سفر کند اما در آخرین دقیقه از براد تقاضا کرد که او را در این سفر همراهی کند.روز رسیدن آنها به پاریس در جلسات سپری شد و شب در گراند وفور شام خوردند.سپس کیت پیشنهاد کرد که براد به آپارتمان او د رهتل ژرژ بیاید تا گزارشهای مربوط به شرکت مورد نظرشان را مرور کنند.هنگامیکه براد از راه رسید کیت د رحالیکه لباس خواب نازکی بر تن داشت منتظرش بود.
    براد آغاز به صحبت کرد:من پیشنهاد خرید را که نکاتی از آن باید اصلاح شود با خودم آورده ام بنابراین ما...
    کیت با مهربانی گفت:بگذارش برای بعد.در لحن صدایش دعوتی نهفته بود که باعث شد براد نگاه دوباره ای به او بیندازد.کیت افزود:براد به این بهانه میخواستم با هم تنها باشیم.
    -کیت...
    کیت دستهایش را بسوی او دراز کرد.
    براد گفت:خدای من سالهاست که آرزویت را دارم.
    -منهم همینطور براد.
    براد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
    کیت زن پر حرارتی بود اما همه تمایلات عاطفی او از مدتها قبل به مسیرهای دیگری معطوف شده و مهار شده بود.کار و حرفه اش کاملا او را ارضا میکرد.او به براد به دلایل دیگری نیاز داشت.
    اکنون که براد را در کنار خود داشت نه خشنود بود و نه ناخشنود.
    -کیت میدانی چند سال است عاشقت هستم...
    و کیت اندیشید آنها در ازای این شرکت خیلی پول مطالبه میکنند.لعنت بر پدرشان.حالا ناز میکنند چون میدانند که من واقعا شرکتشان را میخواهم.
    براد نجواهای عاشقانه در گوش او میخواند.
    میتوانم مذاکرات را در همین جا قطع کنم و منتظر بمانم که خودشان سراغم بیایند اما اگر نیایند چه؟آیا جرات دارم مخاطره کنم و این معامله را حالا که به اینجا رسیده از دست بدهم؟
    اکنون براد کاملا به هیجان آمده بود.
    نه آنها براحتی نمیتوانند خریدار دیگری پیدا کنند.بهتر است آن مقدار پولی را که میخواهند بپردازم.با فروش یکی از شرکتهای نابغه این شرکت این ضرر را جبران خواهم کرد.
    براد با هیجان به او ابراز عشق میکرد.
    به آنها خواهم گفت که با شرایطشان موافقم.
    براد نفسی تازه کرد و گفت:اوه خدای من تو فوق العاده ای.عزیزم تو هم از بودن با من خوشحالی؟
    بله فوق العاده است.
    کیت همه شب را بیدار ماند و در حالیکه براد خوابیده بود او فکر میکرد و نقشه میکشید.صبح که براد از خواب بیدار شد کیت گفت:براد درباره آن زنی که تو مرتب ملاقاتش میکنی...
    -خدای من!تو حسودی میکنی؟او با خوشرویی خندید و گفت:فراموشش کن دیگر هرگز او را نخواهم دید قول میدهم.
    کیت از آن پس دیگر به براد ابراز عشق نکرد.و موقعیکه براد در صدد بر آمد بفهمد که چرا کیت از او پرهیز میکند تنها چیزی که کیت میگفت این بود:براد نمیدانی من چقدر مشتاقت هستم اما میترسم که دیگر نتوانیم به کارمان با هم ادامه بدهیم.ما هر دو باید به خاطر شرکت فداکاری کنیم.
    و براد مجبور بود با این وضع بسازد.
    همچنان که شرکت وسعت بیشتری میافت کیت موسسات خیریه ای برپا کرد که به دانشکده ها کلیساها و مدارس کمک مالی میکنند.او همچنان به مجموعه هنری اش افزود و آثار هنرمندان بزرگ دوره رنسانس و پس از رنسانس از قبیل رافائل و تیتین(نام او تیز بانو و چلیو(متولد سال1490-وفات 1576)نقاش ونیزی) تینتوره تو و ال گره کو(تولد به سال 1541-وفات1600 نقاش زاده جزیره کرت که در ایتالیا و اسپانیا زندگی میکرد.)و نیز نقاشان سبک باروک(سبکی از هنر و معماری است که با تزیینات بیشتر و خطوط منحنی بیشتر از خطوط صاف همراه است.دوره ای که به این سبک رواج یافت بین 1600تا 1750 میلادی بود)همچون روبنز(نقاش تولد 1577 -وفات1640)کاراواگیو و وندایک(سر آنتونی وندایک تولد 1599-وفات1641 نقاشی که پس از سال 1932 به انگلستان رفت) را خریداری کرد.
    مجموعه هنری خاندان بلک ول به عنوان ارزشمندترین مجموعه هنری خصوصی در جهان شهرت داشت.شهرت داشت زیرا هیچکس خارج از حلقه مهمانان دعوت شده به منزل اجازه دیدن آنرا نداشت.کیت نه اجازه میداد ازآن آثار عکس گرفته شود و نه راجع به آن با مطبوعات صحبت میکرد.او د رخصوص مطبوعات قوانین سخت و غیر قابل انعطافی داشت.زندگی خصوصی اعضای خانواده بلک ول را فقط اعضای این خانواده میدانستند.نه مستخدمان و نه کارمندان شرکت اجازه نداشتند درباره خانواده بلک ول کلمه ای به روزنامه ها بگویند البته جلوی شایعات را نمیشد گرفت چرا که کیت بلک ول یک معمای کنجکاوی برانگیز بود یکی از ثروتمندترین و مقتدرترین زنان جهان.هزاران سوال راجع به او وجود داشت اما تنها به چند تا از آن سوالات پاسخ داده شده بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    334 تا 337

    کیت به مدرسه لو رزه تلفن کرد:«تلفن زدم ببینم حال تونی چطور است.»
    «آه،حال او خوب است و پیشرفتش هم در دروس عالی است،خانم بلک ول پسر شما دانش آموز ممتازی است.او_»
    «منظورم این نبود،میخواستم بپرسم_»کیت مکثی کرد،گویی از پذیرش این نکته که ممکن است در خانواده بلک ول ضعفی وجود داشته باشد،اکراه داشت.بعد افزود:«منظورم لکنت زبان اوست.»
    «مادام،هیچ علامتی از لکنت زبان در او وجود ندارد.تونی کاملا خوب حرف میزند.»
    کیت از درون سینه آه بی صدایی ناشی از آرامش برآورد.او همه این مدت میدانست که این تنها مشکلی موقتی و به نحوی یک دوره گذراست.امان از دست دکترها!
    تونی چهار هفته بعد به خانه بازگشت،و کیت در فرودگاه منتظرش بود.او سرحال و خوشگل به نظر میرسید،و کیت از دیدنش احساس غرور کرد.
    «سلام،عزیز دلم حالت چطوره؟»
    «خو_خوبم،ما_ما_مادر.حال ش_ش_شما چطوره؟»
    تونی موقعی که تعطیلاتش را در خانه میگذراند،تابلوهای نقاشی را که مادرش در نبودن او خریده بود با اشتیاق وارسی میکرد.او نسبت به آن هنرمندان چیره دست که آثاری بزرگ خلق کرده بودند احساس احترام میکرد،و به کارهای امپر سیونیست های فرانسوی همچون مونه،رنوار،مانه و موریزو بسیار علاقه داشت.آنها دری به جهانی جادویی به روی تونی میگشودند.او یک جعبه رنگ روغن و یک سه پایه نقاشی خریده و مشغول کار شد.فکر میکرد تابلوهایش وحشتناک هستند،و هنوز هم از نشان دادن آنها به دیگران خودداری میکرد.چطور آن تابلوها قابل مقایسه با آثاز بی نظیر و خارق العاده نقاشان بزرگ بودند؟
    کیت به او گفت:«عزیزم،روزی همه این تابلوهای نقاشی به تو متعلق خواهد شد.»
    چنین فکری وجود آن پسر سیزده ساله را از احساس ناراحتی و ناآسودگی لبریز میساخت.مادرش درک نمیکرد؛آن تابلوها هرگز به راستی از آن او نخواهد شد،چون او برای به دست آوردنشان هیچ کاری انجام نداده بود.او به طور جدی و سرسختانه تصمیم داشت که با تلاش خودش امرار معاش کند.تونی راجع به دور بودن از مادرش احساسات دوگانه ای داشت،چون هر چیزی در اطراف مادرش همیشه هیجان آور بود.مادرش در مرکز گردبادی بزرگ بود،دستور میداد،معاملات بزرگ و حیرت آور انجام میداد،او را به مکانهای ناآشنا و زیبا میبرد،به آدمهای جالب و مشهور معرفی میکرد.مادر شخصیتی احترام برانگیز بود،و تونی بیش از حد به او افتخار میکرد.او فکر میکرد که ماردش جالبترین و جذابترین زن دنیاست.و احساس گناه میکرد چرا که فقط در حضور مادرش بود که دچار لکنت زبان میشد.
    کیت نمیدانست که پسرش چقدر تحت تأثیر او قرار دارد و برایش احترام قائل است،تا آن روزی که تونی هنگامی که برای گذراندن تعطیلات در خانه بود،از وی پرسید:«ما_مادر،آیا تو دنیا را می_میگردانی؟»
    و کیت خندید و گفت:«البته که نه.چی باعث شد این سؤال مسخره را بپرسی؟»
    «همه دو_دوستهایم راجع به تو صحبت میکنند.خدای من،تو واقعا آ_آدم مهمی هستی.»
    کیت گفت:«من فقط یک چیز هستم؛مادر تو.»
    تونی بیش از هر چیزی در دنیا دلش میخواست کیت را از خودش راضی کند.او میدانست که شرکت چقدر برای کیت مهم است،چقدر مادر علاقه دارد که روزی او آن را اداره کند،و وجودش از اندوه آکنده میشد چرا که میدانست قادر به انجامش نخواهد بود.این کاری نبود که او تصمیم داشت در زندگی انجام بدهد.
    یک روز که سعی کرد این موضوع را برای مادرش توضیح بدهد،کیت خندید و گفت:«این حرفها بی معنی است تونی.تو هنوز جوان تر از آنی هستی که بتوانی راجع به آینده ات تصمیم بگیری.»
    و تونی دوباره دچار لکنت زبان شد.
    فکر نقاش شدن،تونی را به هیجان می آورد،توانایی تسخیر زیبایی و گذاردن آن برای همیشه روی بوم کرباسی؛کاری بزرگ و ارزشمند بود.تونی دلش میخواست به خارج برود و در پاریس تحصیل کند،اما میدانست که این موضوع را بایستی خیلی بادقت و محتاطانه با مادرش در میان بگذارد.
    آنها با هم اوقات بسیار خوشی را میگذراندند.کیت مالک املاک پهناوری بود.خانه هایی در پالم بیچ و کالیفرنیای جنوبی،و یک مزرعه مخصوص نگهداری و تکثیر اسب های اصیل در کنتاکی داشت.و او و پسرش طی تعطیلات مدرسه تونی به همه مکانها سر میزدند.مسابقات جام آمریکا در نیویورک را تماشا میکردند،و هنگامی که در نیویورک بودند،در رستوران دلمونیکو ناهار میخوردند و در هتل پلازا چای صرف میکردند و برای خوردن شام یکشنبه شب به رستوران لوچو میرفتند.کیت خیلی به مسابقات اسب دوانی علاقه داشت و اصطبل او به یکی از بهترین و برجسته ترین اصطبلهای جهان مبدل شد.هنگامی که یکی از اسبهای کیت مسابقه میداد و تونی هم از مدرسه به خانه آمده بود،کیت او را با خود به دیدن مسابقه میبرد.آنها در جایگاه ویژه کیت مینشستند و تونی با حیرت مادرش را تماشا میکرد که آن قدر فریادهای تشویق سر میداد که صدایش میگرفت.او میدانست که هیجان مادرش ربطی به بردن پول شرطبندی ندارد.
    «تونی،مهم برنده شدن است.این را به خاطر داشته باش.فقط برنده شدن مهم است.»
    آنها اوقات آرام و آسوده ای را در دارک هاربر میگذراندند.از پندلتون و کافین خرید میکردند،و در فروشگاه دارک هاربر سودابستنی میخوردند.تابستانها به قایقرانی و پیاده روی میرفتند و از نمایشگاه های هنری بازدید به عمل می آوردند.در زمستان،اسکی بود و اسکیت و سورتمه سواری.آنها جلوی آتش بخاری بزرگ دیواری در اتاق مطالعه مینشستند و کیت همه آن داستانهای قدیمی خانوادگی راجع به باندا و پدربزرگ تونی را برای پسرش تعریف میکرد،و درباره آن سوری که مادام اگنس و دخترهایش به افتخار مادربزرگ تونی ترتیب دادند و به او سیسمونی هدیه کردند،میگفت.خانواده آنها خانواده ای با آب و رنگ فراوان بود،خانواده ای که باید به آن افتخار میکردند و قدرش را میدانستند.
    «تونی،روزی که شرکت کروگر_ برنت با مسئولیت محدود از آن تو خواهد بود.تو آن را اداره خواهی کرد و _»
    «م_من نمیخواهم آن را اِ _اداره کنم،مادر.من علاقه ای به تجارت بزرگ با ق_قدرت ندارم.»
    و کیت از خشم منفجر شد.«ای احمق دیوانه!تو درباره تجارت بزرگ با قدرت چه میدانی؟فکر میکنی که من جهان را زیر پا میگذارم و تخم شیاطین را میپراکنم؟به مردم آسیب میرسانم؟فکر میکنی شرکت کروگر_برنت نوعی ماشین بی رحم اسکناس است که هرچیزی را که سر راهش باشد خرد و نابود میکند؟بسیار خوب،پسر جان،بگذار چیزی به تو بگویم.این بعد از نزول پیامبران،پر برکت ترین چیزی است که بر دنیا نازل شده است.ما منجیان عالم هستیم،تونی.ما زندگی صدها هزار نفر را نجات


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/