که این طور !پس می خوای با من ازدواج کنی که سوهان روحم بشی و دائم با گوشه و کنایه هات آزارم بدی!
سراسیمه و ناراحت گفتم:من غلط بکنم که چنین منظوری داشته باشم به خدا اشتباه می کنید!من برای این می خوام باهاتون ازدواج کنم چون ...چون بهتون علاقه دارم بیشتر از جونم،حاضرم برای اثبات کردن گفته هام هر چی بگید گوش کنم.
- اگه راست می گی پس چرا انگشت روی نقطه حساس من گذاشتی می خواستی به من بگی که لیلی چند سال از تو بچه دار نشده اما از اون کفتار بی همه چیز که نمی دونم از کجا پیداش شد و سایه شومش رو روی زندگیم انداخت به این زودی صاحب بچه شده؟می خوای باور کنم که بی دلیل این حرف از زبانت پرید
لب فرو بسته بودم و قدرت حرف زدن را از دست داده بودم ،اگر می دانستم با این حرفم اینقدر عزیزم را می سوزانم حاضر بودم سرب داغ در دهانم بریزم ولی این سخن نا به جا را بر زبان نیاورم.حقا که هنوز بچه بودم!
به زور لبهایم را به حرکت واداشتم و با لحن عذر خواهانه ای که همراه با بغضی فرو خورده بود گفتم:شما عمدا برا یاینکه به من بفهمانی که خیلی بچه ام و چیزی سرم نمی شه و عشقی کودکانه را در سر می پرورانم منو خانم کوچولو صدا می زنید،باور کنید که نمی خواستم باعث رنج شما بشم فقط خواستم شما رو متوجه کنم که خواهرم داره صاحب فرزند می شه .من اصلا به اون چیی که شما فکرکردین فکر نکردم البته نادونی کردم و نسنجیده حرف زدم اما این اولین بار و آخرین بار بود خواهش می کنم منو ببخشید.
کم کم خشمش کم رنگ شد و با صدایی بم گفت:
- می خواستم بریم یه جای دنج و خوش آب وهوا که با ه حرف بزنیم اما دیگه دل و دماغش رو ندارم همین جا صحبت مکنیم.شاید گفته ها ی من برات گرون تموم بشه و حالت از این هم بدتر بشه اما مجبوری که گوش کنی ،چون دو ماهه که دارم با خودم کلنجار می رم و به دوست داشتنت فکر می کنم.هر چه خواستم به قول خودت اونو بچه گانه فرض کنم نشد!من خودم دلشکسته بودم نمی تونستم دل یکی دیگه رو بشکنم ،حرفی نیست من با تو ازدواج می کنم اما بنا به شرط و شروطی ،ولی قبل از اونکه اونهارو با تو در میون بذارم،از تو سوالاتی دارم،گفتی که بزرگ شدی و خانم کوچولو نیستی پس می تونی جوابم رو بدی.بعد از اندکی سکوت دوباره ادامه داد:
- تو چند سال داری؟البته می دونم اما م یخوام خودت بگی!
- هفده سال!
- تو می دونی من چند سالمه؟سکوت کردم و جوابش را ندادم که خودش گفت:
- من سی و دوسالمه یعنی پانزده سال از تو بزرگترم تو اینو می دونستی؟
- بله ؛می دونستم !اما برام اهمیتی نداره!
- خوب سوال بعدی،گفتی که عاشقم هستی و دوستم داری درسته؟سر به زیر انداختم و با لبهایی تبدار گفتم:بله!
- می شه بگی چه اندازه دوستم داری؟
صورتم از خجالت گلگون شده بود و تمام بدنم گرگرفته بود،خودم را در کوره ای داغ می دیدم.احسان وقتی شم مرا دید گفت:
- اگه دوستم داری بدون خجالت و پرده پوش جوابم رو بده.
گفتم:عشق من نسبت به شما حد و مرز نداره ،باور کنید راست می گم.
- چرا ؟چرا عاشق من شدی؟اصلا از کی چنین احساسی داشتی؟
- یکبار دیگه هم گفتم اما بازم می گم درست از زمانی که برای خواستگاری به منزل ما آمدید ،یادتون نیست اونقدر نگاتون کردم که شما فکرکردید مشکلی تو لباستون وجود داره و مرتبا به کت و شلوارتون نگاه می کردید .یه چیزی تو چشماتون منو جذب کرد خودمم نمی دونم چی؟اما هرچی هست تا حالا ادامه داشته و روز به روز بیشتر می شه.پوزخندی زد و گفت:
- اون موقع که تو سن و سالی نداشتی،پش بلوغ زودرس بوده!
بدون اینکه توجهی به معنی کلماتش بکنم گفتم:اون موقع هر وقت شما رو می دیدم یه چیزی ته دلم می لرزید نمی دونستم چرا اینطوری میشم اما حالا پی بردم چیزی جز عشق نیست که منو به این حال و روز انداخته!من سالها زجر کشیدم تا امروز بتونم حقیقت و بگم.
- می دونی کسی که عاشق شوهر خواهرش بشه گناه بزرگی رو انجام داده؟
قطره اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت وگفتم:تو قلب من یه عشق پاک ریشه دوونده اگه شما تا اخر عمرتون با خواهرم زندگی می کردین من هرگز پرده از این عشق بر نمی داشتم و اون با خودم به گور می بردم.با اینکه عاشقتون بودم اما قلبا از جدایی شما ناراضی بودم خیلی سعی کردم خواهرمو راضی کنم که از هم جدا نشید چون می دونستم چقدر دوستش دارید.من تو وجود خواستگارام دنبال وجه اشتراکی با شما می گشتم فکر نمی کردم یه روزی این طوری بشه و من تصمیم بگیرم که به خودتون اظهار عشق کنم.
سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شد اما احسان این سکوت را شکست و گفت:
- می دونی احساس من نسبت به توچیه؟
- می دونم که دوستم نداری!و هنوز عشق خواهرم رو در سینه داری.
آه سوزناکی کشید وگفت:
- لیلی برای من مرده، اما من هنوز در فراقش می سوزم.توخودت عاشقی پس حال یک عاشق و خوب درک می کنی!ببین شقایق جان،اگه عشق آدم زنده باشه هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی اما اگه برات بمیره می شه امیدوار بود که کم کم به فراموشی سپرده بشه ،عشق منم مرده اما نمی دونم کی عزاداری من تموم می شه.تو اشتباه می کنی من تورو دوست دارم درست به اندازه المیرا خواهرم،اما حالا بیشتر اما عاشقت نیستم خودت هم خوب می دونی پس نیازی نیست بهت دروغ بگم.بذار رک و راست و صادقانه با هم صحبت کنیم ،آماده ای شرط و شروط من رو بشنوی؟
- بله،لطفا بگین!
- اول اینکه اگه تو با من ازدواج کنی صاحب فرزندی نمی شی!
نگاهش را به چهره ام دوخت تا تاثیر حرفش را در چهره ام بخواند اما من همانطور ساکت به روبه رویم خیره شده بودم گفت:
- خوب ،جوابت چیه؟
- برام مهم نیست!
- دوم اینکه ،در ظاهر زن و شوهریم اما در...
متعجبانه نگاهش کردم ،مکث کوتاهی کرد وادامه داد:
- باید به من فرصت بدی تا مرگ عشقمو فراموش کنم،ما با هم ازدواج می کنیم و مانند دو زن و شوهر خوشبخت رفتار می کنیم .هیچکس نباید بفهمه ما باهم مشکلی داریم اما من هرگز به تو نزدیک نمی شم و به همین دلیل تو از من بچه دار نمی شی و همیشه دختری باکره باقی می مونی تا زمانی که من بتونم لیلی رو فراموش کنم.ممکنه یک ماه بشه،ممکنه یک سال شاید تا اَبد نتونم فراموشش کنم،بنابراین اتاق من و تو از هم جدا خواهد بود،البته تو هرگاه از من خسته شدی می تونی با یه نامه کوتاه منو ترک کنی و تمام حق و حقوقتو از من بگیری و دنبال زندگی خودت بری ،بهتره خوب فکراتو بکنی و بعد جواب بدی.من به تموم این شرایط عمل می کنم پس فکر نکن این حرفها مال الانه و بعد از ازدواج همه چیز تغییر می کنه!
نفس در سینه ام حبس شده بود،دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم:تو از من چی می خوای اینکه مثل کنیز تو خونه ات بمونم تا تو هر وقت عشقت کشید به طرفم بیای ،اما فریاد جگر خراشم را درونم خفه کردم و نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.سردرد عجیبی به سراغم آمده بود و احساس م یکردم که همین حالاست که مغزم متلاشی شود ای کاش کسی به فریاد دلم می رسید!اما هیچ کس نمی توانست به وضع رقت بار من دل بسوزاند چون هیچکس نباید می دانست که عشق من چه تقاضایی از من دارد.
انگار احسان حال خرابم را دریافت چون گفت:
- می دونم با حرفهام باعث شدم غرور و شخصیتت زیر سوال بره و دیگه براتاحسان قبلی نباشم!تو منو موجود خودخواه و بی رحمی می دونی ،برا ی همین به تو میگم بهترین راه اینه که منو فراموش کنی و پی زندگی خودت بری با من نه تنها به آرزو هات نمی رسی بلکه دیگه هرگز رنگ خوشبختی رو نمی بینی چون من دیگه احسان گذشته نیستم و ذره ای عشق در وجودم باقی نمونده که بخوام به تو تقدیم کنم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)