صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 93

موضوع: رمان عاشقم باش

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    که این طور !پس می خوای با من ازدواج کنی که سوهان روحم بشی و دائم با گوشه و کنایه هات آزارم بدی!
    سراسیمه و ناراحت گفتم:من غلط بکنم که چنین منظوری داشته باشم به خدا اشتباه می کنید!من برای این می خوام باهاتون ازدواج کنم چون ...چون بهتون علاقه دارم بیشتر از جونم،حاضرم برای اثبات کردن گفته هام هر چی بگید گوش کنم.
    - اگه راست می گی پس چرا انگشت روی نقطه حساس من گذاشتی می خواستی به من بگی که لیلی چند سال از تو بچه دار نشده اما از اون کفتار بی همه چیز که نمی دونم از کجا پیداش شد و سایه شومش رو روی زندگیم انداخت به این زودی صاحب بچه شده؟می خوای باور کنم که بی دلیل این حرف از زبانت پرید
    لب فرو بسته بودم و قدرت حرف زدن را از دست داده بودم ،اگر می دانستم با این حرفم اینقدر عزیزم را می سوزانم حاضر بودم سرب داغ در دهانم بریزم ولی این سخن نا به جا را بر زبان نیاورم.حقا که هنوز بچه بودم!
    به زور لبهایم را به حرکت واداشتم و با لحن عذر خواهانه ای که همراه با بغضی فرو خورده بود گفتم:شما عمدا برا یاینکه به من بفهمانی که خیلی بچه ام و چیزی سرم نمی شه و عشقی کودکانه را در سر می پرورانم منو خانم کوچولو صدا می زنید،باور کنید که نمی خواستم باعث رنج شما بشم فقط خواستم شما رو متوجه کنم که خواهرم داره صاحب فرزند می شه .من اصلا به اون چیی که شما فکرکردین فکر نکردم البته نادونی کردم و نسنجیده حرف زدم اما این اولین بار و آخرین بار بود خواهش می کنم منو ببخشید.
    کم کم خشمش کم رنگ شد و با صدایی بم گفت:
    - می خواستم بریم یه جای دنج و خوش آب وهوا که با ه حرف بزنیم اما دیگه دل و دماغش رو ندارم همین جا صحبت مکنیم.شاید گفته ها ی من برات گرون تموم بشه و حالت از این هم بدتر بشه اما مجبوری که گوش کنی ،چون دو ماهه که دارم با خودم کلنجار می رم و به دوست داشتنت فکر می کنم.هر چه خواستم به قول خودت اونو بچه گانه فرض کنم نشد!من خودم دلشکسته بودم نمی تونستم دل یکی دیگه رو بشکنم ،حرفی نیست من با تو ازدواج می کنم اما بنا به شرط و شروطی ،ولی قبل از اونکه اونهارو با تو در میون بذارم،از تو سوالاتی دارم،گفتی که بزرگ شدی و خانم کوچولو نیستی پس می تونی جوابم رو بدی.بعد از اندکی سکوت دوباره ادامه داد:
    - تو چند سال داری؟البته می دونم اما م یخوام خودت بگی!
    - هفده سال!
    - تو می دونی من چند سالمه؟سکوت کردم و جوابش را ندادم که خودش گفت:
    - من سی و دوسالمه یعنی پانزده سال از تو بزرگترم تو اینو می دونستی؟
    - بله ؛می دونستم !اما برام اهمیتی نداره!
    - خوب سوال بعدی،گفتی که عاشقم هستی و دوستم داری درسته؟سر به زیر انداختم و با لبهایی تبدار گفتم:بله!
    - می شه بگی چه اندازه دوستم داری؟
    صورتم از خجالت گلگون شده بود و تمام بدنم گرگرفته بود،خودم را در کوره ای داغ می دیدم.احسان وقتی شم مرا دید گفت:
    - اگه دوستم داری بدون خجالت و پرده پوش جوابم رو بده.
    گفتم:عشق من نسبت به شما حد و مرز نداره ،باور کنید راست می گم.
    - چرا ؟چرا عاشق من شدی؟اصلا از کی چنین احساسی داشتی؟
    - یکبار دیگه هم گفتم اما بازم می گم درست از زمانی که برای خواستگاری به منزل ما آمدید ،یادتون نیست اونقدر نگاتون کردم که شما فکرکردید مشکلی تو لباستون وجود داره و مرتبا به کت و شلوارتون نگاه می کردید .یه چیزی تو چشماتون منو جذب کرد خودمم نمی دونم چی؟اما هرچی هست تا حالا ادامه داشته و روز به روز بیشتر می شه.پوزخندی زد و گفت:
    - اون موقع که تو سن و سالی نداشتی،پش بلوغ زودرس بوده!
    بدون اینکه توجهی به معنی کلماتش بکنم گفتم:اون موقع هر وقت شما رو می دیدم یه چیزی ته دلم می لرزید نمی دونستم چرا اینطوری میشم اما حالا پی بردم چیزی جز عشق نیست که منو به این حال و روز انداخته!من سالها زجر کشیدم تا امروز بتونم حقیقت و بگم.
    - می دونی کسی که عاشق شوهر خواهرش بشه گناه بزرگی رو انجام داده؟
    قطره اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت وگفتم:تو قلب من یه عشق پاک ریشه دوونده اگه شما تا اخر عمرتون با خواهرم زندگی می کردین من هرگز پرده از این عشق بر نمی داشتم و اون با خودم به گور می بردم.با اینکه عاشقتون بودم اما قلبا از جدایی شما ناراضی بودم خیلی سعی کردم خواهرمو راضی کنم که از هم جدا نشید چون می دونستم چقدر دوستش دارید.من تو وجود خواستگارام دنبال وجه اشتراکی با شما می گشتم فکر نمی کردم یه روزی این طوری بشه و من تصمیم بگیرم که به خودتون اظهار عشق کنم.
    سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شد اما احسان این سکوت را شکست و گفت:
    - می دونی احساس من نسبت به توچیه؟
    - می دونم که دوستم نداری!و هنوز عشق خواهرم رو در سینه داری.
    آه سوزناکی کشید وگفت:
    - لیلی برای من مرده، اما من هنوز در فراقش می سوزم.توخودت عاشقی پس حال یک عاشق و خوب درک می کنی!ببین شقایق جان،اگه عشق آدم زنده باشه هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی اما اگه برات بمیره می شه امیدوار بود که کم کم به فراموشی سپرده بشه ،عشق منم مرده اما نمی دونم کی عزاداری من تموم می شه.تو اشتباه می کنی من تورو دوست دارم درست به اندازه المیرا خواهرم،اما حالا بیشتر اما عاشقت نیستم خودت هم خوب می دونی پس نیازی نیست بهت دروغ بگم.بذار رک و راست و صادقانه با هم صحبت کنیم ،آماده ای شرط و شروط من رو بشنوی؟
    - بله،لطفا بگین!
    - اول اینکه اگه تو با من ازدواج کنی صاحب فرزندی نمی شی!
    نگاهش را به چهره ام دوخت تا تاثیر حرفش را در چهره ام بخواند اما من همانطور ساکت به روبه رویم خیره شده بودم گفت:
    - خوب ،جوابت چیه؟
    - برام مهم نیست!
    - دوم اینکه ،در ظاهر زن و شوهریم اما در...
    متعجبانه نگاهش کردم ،مکث کوتاهی کرد وادامه داد:
    - باید به من فرصت بدی تا مرگ عشقمو فراموش کنم،ما با هم ازدواج می کنیم و مانند دو زن و شوهر خوشبخت رفتار می کنیم .هیچکس نباید بفهمه ما باهم مشکلی داریم اما من هرگز به تو نزدیک نمی شم و به همین دلیل تو از من بچه دار نمی شی و همیشه دختری باکره باقی می مونی تا زمانی که من بتونم لیلی رو فراموش کنم.ممکنه یک ماه بشه،ممکنه یک سال شاید تا اَبد نتونم فراموشش کنم،بنابراین اتاق من و تو از هم جدا خواهد بود،البته تو هرگاه از من خسته شدی می تونی با یه نامه کوتاه منو ترک کنی و تمام حق و حقوقتو از من بگیری و دنبال زندگی خودت بری ،بهتره خوب فکراتو بکنی و بعد جواب بدی.من به تموم این شرایط عمل می کنم پس فکر نکن این حرفها مال الانه و بعد از ازدواج همه چیز تغییر می کنه!
    نفس در سینه ام حبس شده بود،دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم:تو از من چی می خوای اینکه مثل کنیز تو خونه ات بمونم تا تو هر وقت عشقت کشید به طرفم بیای ،اما فریاد جگر خراشم را درونم خفه کردم و نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.سردرد عجیبی به سراغم آمده بود و احساس م یکردم که همین حالاست که مغزم متلاشی شود ای کاش کسی به فریاد دلم می رسید!اما هیچ کس نمی توانست به وضع رقت بار من دل بسوزاند چون هیچکس نباید می دانست که عشق من چه تقاضایی از من دارد.
    انگار احسان حال خرابم را دریافت چون گفت:
    - می دونم با حرفهام باعث شدم غرور و شخصیتت زیر سوال بره و دیگه براتاحسان قبلی نباشم!تو منو موجود خودخواه و بی رحمی می دونی ،برا ی همین به تو میگم بهترین راه اینه که منو فراموش کنی و پی زندگی خودت بری با من نه تنها به آرزو هات نمی رسی بلکه دیگه هرگز رنگ خوشبختی رو نمی بینی چون من دیگه احسان گذشته نیستم و ذره ای عشق در وجودم باقی نمونده که بخوام به تو تقدیم کنم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتم:خوشبختی من شما هستید!من فقط می خوام در کنار شما زندگی کنم،تا زمانی که بتونید منو تو قلبتون جا بدید صبر می کنم حتی اگه اون زمان زمان ِ مرگم باشه!
    تصمیم خودمو گرفته بودم و می خواستم با او ازدواج کنم و به چیز دیگری جز این نمی اندیشیدم قلب من به اون احتیاج داشت حتی در پشت یک دیوار سنگی.
    چشمان سیاهش را به من دوخت و گفت:
    - مطمئنی ؟نمی خوای کمی فکر کنی و بعد جوابم رو بدی؟
    سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:نه احتیاجی به فکر کردن نیست زمانی که فکر ازدواج با شما را درسر داشتم به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه جزیی از زندگی شما باشم و هر روز با طلو خورشید شما رو ببینم.با اینکه خواسته شما برای هر دختری غیرقابل قبول و ناراحت کننده است اما من اینقدر دوستون دارم که اگه چیزی بالاتر از این هم از من می خواستید قبول می کردم به شما قول میدم تمام شرطهای شما را اجرا کنم.
    احسان با لحنی مصمم گفت:
    - با مادرت صحبت کن فردا شب به منزلتون می آم و تورو از اون خواستگاری می کنم دوست ندارم به غیر از مادر و رضا کس دیگری اونجا باشه.اما نکته سومی هم وجود داره و اونم اینه که هیچ جشن عروسی در کار نیست شاید باور نکنی اما من تصمیم گرفتم که اگه تو حاضر به این ازدواج شدی تو محضر عقد کنیم چون من حوصله جشن عروسی و پایکوبی رو ندارم و اعتقادم اینه دختری که به خونه بخت می ره براش جشن عروسی می گیرن اما من می دونم که خانه باغ برا یتو خونه عذاب و رنج خواهد بود.
    - شما اشتباه می کنید اون خونه،خونه عشق منه و زندگی با شما همیشه برام رویایی بیش نبوده اما حالا خوشحالم که همه چیز برام به واقعیت تبدیل شده!هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز بتونم درمقابلتون اعتراف به عشق و دوست داشتن بکنم .
    لبهایش به خنده باز شد و گفت:
    - خدا کنه این خوشحالی برای همیشه دوام داشته باشه و تو همیشه همین طور عاشق باقی بمونی اما اگه غیر از این هم بشه من تورو سرزنش نمی کنم چون می دونم که مقصر اصلی خودم هستم.فکر می کنم که دیگه کم کم داره دیر وقت می شه بهتره من تورو برسونم و خودمو برای مراسم فردا شب آماده کنم کارای عقب مونده ای دارم که باید تموم کنم.
    احسان مرا به منزل رساند و من با لبخندی شادی بخش از او خداحافظی نمودم اما از جایم حرکت نکردم ،ایستادم و ماشین را تا زمانی که از دیدم نا پدید شود نگاه کردم.با دور شدن احسان انگار قلب من هم ازتپش افتاد،دیگر به هیچ چیز نمی اندیشیدم جز زندگی کردن با او و گذراندن بقیه سالهای عمرم در کنارش .من باید بر سر عهد و پیمانم می ماندم چون با تمام وجودم او را می پرستیدم و فقط خدا می دانست چقدر دوستش دارم.وقتی وارد خانه شدم در مقابل سوال رضا که با جهره خندان و کودکانه اش مرا می نگریست و پشت سر هم می گفت:واسم چی خریدی؟ساکت شدم و با خجالت گفتم:یادم رفت داداشی منو ببخش باشه؟خواهرت امروز تو دنیای دیگه ای بود!
    لبهای کوچک و قلوه ایش را د رهم جمع کردو ادایم را در آورد ،منو ببخش باشه.مادر از راه رسید و گفت:
    - ای پسر بی ادب هیچکس ادای خواهرشو در نمی اره خیلی کار بدی بود.رضا باناراحتی گفت:
    - اون دیگه دوستم نداره چون مثل قبل برام چیزی نمی خره فقط بلده بره تو اتاقش و درو ببنده من از این کاراش بدم می آد.
    جلو رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و گفتم:کی گفته من تورودوست ندارم،تو هم یکی از عزیزای دل منی.فدات بشم نبینم اخمات توی همه ،بهت قول می دم از حالا به بعد هروقت رفتم بیرون برات کلی خوراکی بگیرم.
    مادر زیرکانه نگاهم کرد و گفت:عزیزای دل؟یعنی چی؟
    - خوب آدم عزیزای دل زیاد داره مثلا یکی شما که خیلی دوستون دارم!
    جلو رفتم و بوسه ای روی لپ های گوشت آلودش زدم اما او بی اعتنا به بوسه ام گفت:
    - و دیگه؟
    - و دیگه چی؟
    - و دیگه چندتا عزیز داری؟دوست دارم بدونم کیا تو قلبت جا دارن.
    دیدم تا تنور داغه بهتره بچسبانم برای همین لبخند مرموزی زدم و گفتم:سرور همشون احسانه ،من اونو از همه بیشتر دوست دارم.با خشم پشتش را به من کرد وگفت:
    - تو آدم بشو نیستی چقدر بهتو دل خوش کرده بودم اما می بینم اشتباه می کردم!خدا خودش به من رحم کنه ،همین روزهاست که از دست شما دوتا خواهر دیوونه بشم.
    - چرا؟مگه عاشق شدن گناهه مگه خود شما عاشق پدر نبودید ،یعنی دل همه دل ِ،دل ما خشت و گله!مادر برگشت و با لحنی تلخ و گزنده گفت:
    - از قدیم گفتند ،بمیر برای کسی که برات تب کنه!من اگه عاشق پدرت شدم پدرت صدبرابر عاشق من بود اما احسان چی؟اون تورو نمی خواد پس بهتره فراموشش کنی .داشت به طرف آشپزخونه می رفت که با صدایی رسا و شیطنت بار کهخودم هم تعجب کرده بودم گفتم:ولی احسان می خواد بیاد خواستگاری من.
    در جایش میخکوب شد و انگار اشتباه شنیده باشد برگشت و پرسید:
    - چی گفتی؟
    سرم را به زیر انداختم و با لخند گفتم:می خواد بیاد خواستگاری من،اونم فردا شب!مادر انگار حرفهایم را باور نکرد و منتظر بود که بگویم شوخی کردم اما من خیلی جدی رو به وریش ایستاده بودم و نگاهش کردم بدون اینکه حرفی درباره آنچه بین من و احسان گذشته بود بزنم گفتم:احسان آمده بود سر خاک پدر مثل اینکه پدر معجزه کرد و مهر منو تو قلب احسان جای داد چون بعد از اینکه از اونجا دور شدیم گفت که به شما خبر بدم فردا شب به خواستگاریم می آد.مامان جان نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه دارم به آرزوم می رسم.مادر دستهایش را به شقیقه هایش برد و محکم آنرا از دو طرف فشرد ،فهمیدم که دوباره آن سردرد لعنتی به سراغش آمده چون نزدیک بود زمین بخوره،آرام زیر بازوهایش را گرفتم و او را روی مبل راحتی نشاندم و خودم هم در کنارش جای گرفتم و گفتم:می خواین قرصاتون رو بیارم؟نگاه سنگینش را به من دوخت و گفت:
    - آخه چطور ممکنه؟جواب خواهرت رو چی می خوای بدی!با ناراحتی کفتم:زندگی من به خودم مربوطه نه به لیلی در من این لیلی بود که از احسان جدا شد پس نباید ناراحت باشید چون هیچ احساسی نسبت به او نداره یا باید اونو به عنوان داماد این خانواده قبول کنه یا منم نادیده بگیره و فکر کنه که دیگه خواهری به نام شقایق نداره.
    - یعنی اینقدر دوستش داری که حاضری به خاطرش از خانواده ات هم بگذری؟
    با لحن عاشقانه ای گفتم:من لیلی نیستم مادر،من مجنونم و دیگه هیچکس و هیچ چیز جلودارم نیست.احسان نیمه گمشده من بود که پیداش کردم از اول هم خدا ما رو برای هم آفریده بود اما دستهای روزگار ما رو از هم جدا کرده بود .هر چی خدا بخواد همون می شه!مادر مغمومانه گفت:
    - آخه تو فقط هفده سال داری مطمئنی که این عشق زودگذر نیست،احسان مرد کاملیه و خیلی از تو بزرگتره!
    - من تموم فکرامو کردم یا احسان یا هیچ کس!
    - پس نظر من اصلا برات مهم نیست درسته؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم وگفتم: اگه شما بگویید که باهاش ازدواج نکن سرپوشی روی قلبم می ذارمو با اون ازدواج نمی کنم اما بدونید من بدون احسان می میرم،سال های سال تحمل کردم ولی به خدا من به غیر از احسان نمی تونم با کسی زندگی کنم.بعد سر روی شانه اش گذاشتم و ادامه دادم :خودت می دونی عاشقی سخته !در حالیکه اشک از چشمانم سرازیر می شد ،دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - پس بهتره بلند شی و همه چیزو برای ورود عشقت مهیا کنی چون فردا جمعه است و میوه و شیرینی خوب گیر نمی آد ،در ضمن فردا کار زیاد داریم پس به خرید نمی رسیم.
    - اما مادر الان دیگه دیروقتهتا من برم و برگردم نصف شب شده.
    - تو جایی نمی ری من خودم یک تاکسی دربست می گیرم و می رم اما سعی می کنم زود برگردم فط تو مواظب غذا باش که نسوزه اگه رضا گرسنه اش شد.غذاشو زودتر بده چون ممکنه خوابش ببره!
    - خیالتون راحت باشه،راستی مادر بهتره فعلا چیزی به سعید و لیلی نگین.
    در حالیکه داشت آماده رفتن می شد گفت:
    - صلاح هم همینه،اما خدا کنه فردا نخوان بیان اینجا!البته من یه فکری بهسرم زده بهتره بهش تلفن کنیم و بگیم فردا منزل یکی از دوستان تو دعوتیم با اینکه دروغ بزرگیه اما چون ملحتیه اشکالی نداره خدا مارو می بخشه.
    مادرداشت از در خارج می شد که دوباره گفت:
    - راستی تو هم تازگیهااز این دروغ های مصلحتی زیاد گفتی فراموش کردی تا یک ماه به من دروغ می گفتی!
    گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:مامان جون اگه اون دروغ رو نمی گفتم که الان موفق نمی شدم که به دستش بیارم.
    - خدا آخر عابت شما دوتاخواهر رو بخیر کنه.
    - اما من که عاقبت به خیر شدم و از خدا ممنونم.
    مادر که انگار با خودش صحبت می کرد گفت:
    - شاهنامه آخرش خوشه!خدا کنه این خوشحالی رو همیشه با خودت داشته باشی!
    **

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم-1
    فردای آنروز طبق نقشه ای که مادر کشیده بود خودش با لیلی تماس گرفت و گفت که قرار است به مهمانی یکی از دوستان شقایق برویم.با اینکه شب قبل اصلا خواب به چشمم نیامده بود اما احساس خستگی نمی کردم و با شور و شوق فراوانی به گردگیری خانه پرداختم ،وقتی از شیشه پاک کردن راحت شدم دستمالی برداشتم و شروع به شروع به پاک نمودن میز و مبلمان خانه کردم.مادر زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
    - اونقدر غرق افکار خودت هستی که فراموش کردی تا حالا این میز را سه بار پاک کردی،میزه غلط کرد دیگه کثیف نمی شه دست از سرش بردار!
    - واقعا یعنی من سه بار این میز را پاک کردم؟اصلا متوجه نبودم.بعد به طرف مادرم رفتم و گفتم:من فکر نمی کنم شما از زادواج منو احسان ناراحت باشید چون می دونم شما هم اونو خیلی دوست دارید و براش احترام زیادی قائلید.
    آهی کشید و گفت:
    - کدوم آدم عاقلی از داشتن چنین دامادی ناراحت می شه چند سال با لیلی زندگی کرد و من جز مهر و محبت و خوبی چیزی ازش ندیدم،مگه فراموش کردی که باعث مکه رفتنم احسان بود؟اما نمی دونم چرا قلبم آروم نمی گیره و دلشوره دارم،ترس من از چیز دیگه ای ِ که خدا کنه حس ششمم اشتباه کرده باشه!
    - چی؟چی شما رو به وحشت انداخته؟
    نگاهی به من کرد اما مثل اینکه دلش نیامد شادیم با شنیدن کلامش از بین برود و ذهنم آشفته و پریشان شود،با لبخندی تصنعی گفت:
    - هیچی دخترم خیالات برم داشته امیدوارم هر دوتون در کنار هم خوشبخت بشین!
    صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم:ممنون مادر که اجازه دادید باهاش ازدواج کنم.صدای رضا مارا از حال و هوای خود خارج کرد،در حالیکه دست مادر را می کشید گفت:مامان آقا احسان می خواد بیاد اینجا؟
    - آره عزیزم.
    - من خیلی دلم براش تنگ شده.مگه آقا احسان شوهر آجی لیلی نبود؟
    - دیگه نیست عزیزم.
    - یعنی حالا می خواد با کس دیگه ای ازدواج کنه آره....آره؟
    مادر دست نوازشی به سر رضا کشیدو گفت:
    - ای پسر ناقلا!باید بری حمام و حسابی خودت رو خوشگل کنی و لباسهای نو بپوشی.
    - ولی اونا که مال مدرسمه.
    - هنوز خیلی مونده تا به مدرسه بری عزیزم هروقت خواستی بری کلاس اول دوباره برات لباس می خرم.
    ساعت چهار و سی دقیقه عصر بود که انتظار به پایان رسید و زنگ خانه به صدا در آمد،خودم گوشی آیفون را برداشتم و گفتم:بله؟صدای زیبایش مانند یک موسیقی در تمام تاروپودم پیچید.
    - درو باز می کنی خانم کوچولو؟
    با اینکه از این کلمه بدم می آمد اما اینبار آنقدر برایم شیرین و لذت بخش آمد که تصمیم گرفتم دیگه به گفته هاش اعتراضی نکنم.در را باز کردم و از پشت شیشه نظاره گر آمدن او شدم،کت و شلوار سرمه ای رنگی پوشیده بود وبا یک کرواتی زرشکی و سروصورتی اصلاح شده،طبق معمول مغرور و سنگین قدم برمی داشت تمامی قدم هایش را شمردم و برای نزدیک شدنش لحظه شماری کردم مادر جلوی در ساختمان به استقبال او رفت.با تواضع و فروتنی خم شد و دستان مادر را بوسید به طوری که وقتی هر دو وارد شدند من حلقه اشک را در چشمان مادر دیدم.
    آرام و سر به زیر گفتم :سلام خوش آمدید.
    - سلام خانم کوچولو،اوه ببخشید پاک فراموش کرده بودم شما دیگه بزرگ شدید شقایق خانم!سرم را تکان دادم و گفتم:اشکالی نداره از حالا به بعد هر چی دوست دارین صدام کنید من ناراحت نمی شم!
    با تعارف مادر روی مبل نشست و چشمان براق و جذب کننده اش را به نگاهم دوخت نگاهی که مرا به عرش برد،سبکبال و بی وزن در موج نگاهش گم شدم.دلم می خواست جلو برم و پیش پایش بنشینم و بر دستهای قوی ومردانه اش بوسه بزنم اما شرم مانع می شد،فقط به آن چشمان سیاه چشم دوختم.من او را می خواستم با تمام وجود،هیجانات درونیم غیر قابل کنترل بود،می ترسیدم هر آن خود را در آغوشش بیندازم وسر روی شانه اش بگذارم.
    احسان با همان صدای مردانه و زیبایش مرا به خود آورد:
    - می خوای همانطور اونجا وایستی و منو نگاه کنی؟فکر می کنم چای آوردن وظیفه عروس خونه است نه مادر عروس،بیچاره مادر جان هرچه نگاهت کرد حتی نیم نگاهی به او نینداختی مجبوری خودش به آشپزخانه رفت.تازه متوجه شده بودم چه کرده ام باخجالت گفتم:ببخشید اصلا متوجه نشدم،الان بر می گردم.به طرف آشپز خانه رفتم اما قبل از آنکه وارد شوم خود را درون آینه دیواری نگاه کردم و بعد دو طرف صورتم را با دست پوشاندم خدایا چرا من اینقدر قرمز شده ام؟می دانستم از هیجان عشق گلگون شده ام،خواستم وارد شوم که مادر با سینی چای در مقابلم سبز شد و سینی را به دستم داد و با اخم گفت:
    - ببین می تونی امروز آبروی منو ببری؟تو که داشتی درسته پسرو رو قورت می دادی دنیا بر عکس شده خدا!
    سینی چای را از مادر گرفتم و به گفتن ببخشید دست خودم نبود اکتفا کردم.
    وقتی چای را جلویش گرفتم نگاهم کرد باز همان نگاه گرم و گیرا،پرجذبه و مغرور،عجیب این چشمان سیاه پر رمز و راز بود!
    مادر بعد از نشستن شروع به صحبت کرد:
    - احسان جان من تا به حال آدم های عاشق زیاد دور وبرم دیدم اما عشق شقایق با همشون فرق داره!او دختری نبود که با دیدن مردی دستپاچه بشه و از خود بیخود،کارهایش برایم خیلی عجیب و غریبه،شقایق آروم و سر به زیر من تبدیل به دختری شده که در وصف تو از گفتن هیچ کلمه عاشقانه ای نه ترس و واهمه ای داره نه خجالت می کشه.با این اوصاف اگه بهت نرسه من باید تا آخر عمر دیوونگیشو تحمل کنم،نه فکر کنی چون دخترمه اینو می گم اما می خوام باور کنی شقایق خیلی دوستت داره!
    احسان سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:
    - می دونم!
    مادر ادامه داد:
    - شما تو این مدت رنج بسیاری کشیدی،امیدوارم شقایق بتونه همسر دلخواهت باشه و با هم خوشبخت بشین.من اینو می دونم که پیشنهاد ازدواج از طرف شقایق بوده ،با اینکه خیلی سرزنشش کردم اما حرف تو گوشش نرفت.راست می گن آدم عاشق کوره،اما شقایق ما کر و لال هم شده بود،فقط شبها بود که نطقش باز می شد و مردم آزاری می کرد اونقدر تو خواب فریاد می زد و نام تورو به زبون می آورد که فکر می کردم که الانه که درو همسایه با چوب و چماق به خونمون حمله کنند.
    پدر خدا بیامرزش خیلی دوستش داشت و همیشه می گفت که این شقایق من بهترینه!اون قلبی مهربون و عاشق داره که هیچ کس نمی تونه اونو بشناسه،احسان جان سعی کن اونو دریابی و به حرفهاش اطمینان کنی و سعی کن دوستش بداری.
    احسان با لحنی مرتعش گفت:
    - من دوستش دارم!
    بعد احسان برای مادر توضیح داد که نمی خواهد جشن عروسی بگیرد و قرار است درمحضر عقد کنیم،مادر که ناراحت شده بود گفت:
    - البته خودتون صاحب اختیارید اما فکر نمی کنید برای یک دختری به جوونی شقایق جشن عروسی یک آرزو باشه؟فکر نمی کنید این یک خود خواهی باشه؟
    احسان درمانده نگاهم کرددر حالیکه هنوز چشم از او بر نداشته بودم دیدم لای منگنه گیر افتاده گفتم:مادر پیشنهاد محضر از طرف من هم بوده چون من هم دوست ندارم به سوالات اطرافیان پاسخ بدهم و از شلوغی متنفرم،می خوام د رکمال آرامش پا به خونه بخت بذارم .خواهش می کنم مخالفت نکنید!
    مادر رنجیده خاطر نگاهی به من واحسان انداخت و گفت:
    - هرچه صلاح می دونید همونو انجام بدید .با اشاره او به آشپزخانه رفتم و با ظرف میوه برگشتم و آن را روی میز گذاشتم.مادر درحالیکه به احسان تعاف میکرد گفت:
    - می دونی احسان چی شرط کرده؟
    نگاهی به احسان انداختم فکر نمی کردم از آن شرط و شروط چیزی به مادر گفته باشد وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
    - آحسان می گه تو نباید ادامه تحصیل بدی؟
    نفس راحتی کشیدم و چهره ام به شادی باز شد وگفتم:خوب نمی دم!
    مادر متعجبانه نگاهم کرد و گفت:
    - ولی شقایق تو سرشار از هوش واستعدادی و همیشه شاگرد ممتاز بودی یادت رفته آرزو داشتی به دانشگاه بری یعنی می خوای برای همیشه با کتاب و درس خداحافظی کنی؟
    با اخمی ساختگی گفتم:از درس خوندن خسته شدم،اون حرفها مال زمانی بود که فکر نمی کردم هیچ وقت لنگه آقا احسان گیرم بیاد اما حالا که خودشو خدا برام فرستاده می خوام فقط به اونو زندگیم برسم.
    مادر با نگاهی تاسف بار سرش را تکان دادوگفت:
    - تو خیلی عوض شدی شقایق....خیلی....احسان جان عشق تو کورش کرده وهیچی به غیر از عشق تو نمی بینه!
    احسان رو به من کردو گفت:
    - تو باید یادبگیری که در عشق افراط نکنی چون خودت نابود می شی.
    در مقابل جوابش به لبخندی کوتاه اکتفا کردم وباز نگاهم را به نگاهش دوختم.آیا این جمله اش معنای خاصی داشت؟رضا که تازه از خواب بلند شده بود با چشمانی پف آلود خودش را در آغوش احسان انداخت وگفت:
    - سلام عمو احسان من خیلی دلم واستون تنگ شده بود.
    - منم همین طور عزیزم.
    - شما می خواید شوهر آجی شقایق بشین؟
    لبخندی زدو گفت:
    - آره!
    - خوب آجی لیلی چی می شه؟اون زن آقا سعید شده؟ناگهان رنگ احسان به زردی گرایید ومن لرزش دستش را روی دست رضا احساس کردم هاله ای از غم صورتش را پوشاند.مادر بلند شد و رضا را از آغوش او جدا کرد و گفت:
    - تو نباید عمو احسان و اذیت کنی بیا بشین کنار خودم تا برات میوه پوست بگیرم.
    احسان خیلی زود بر خود مسلط شد وگفت:
    - امتحانات کی تموم می شه؟
    گفتم :شما که گفتید نباید درس بـ....
    میان حرفم پرید وگفت:
    - باید نتایج امسالو بگیری و سال سوم و به پایان برسونی بعد می مونه پیش دانشگاهی که رفتنش برا ی تو فایده ای نداره چون قصد نداری به دانشگاه بری.
    گفتم :تا بیست روز دیگه تموم می شن!
    - خوبه ،پس خودتو آماده کن بعد از امتحانات عقد می کنیم تا اون موقع همه چیزو برای ورودت آماده می کنم آخه هنوز خدمتکارا خبر ندارن فکر میکنم اگه بفهمن از تعجب شاخ در بیارن!
    مادر گفت:
    - پدر مادرتون چی؟آیا به اونا اطلاع دادین؟
    - هنوز هیچکس نمی دونه تو این بیست روز با اونا هم صحبت می کنم و توجیحشون میکنم البته از همین الان می دونم مخالفت می کنند اما طبق معمول همه چیز همان طور که من می خوام می شه و بالاخره همشون راضی می شن.
    مادر گفت:
    - بهتر نیست کمی صبر کنید تا من وسایل مورد نیاز شقایق و تهیه کنم؟
    احسان با سخاوت گفت:شقایق به هیچ چیز احتیاج نداره اون باید با لباس تنش که اونم من براش می خرم به خونه من بیاد.من همه احتیاجات اونو حتی لباساشو خودم تهیه می کنم.همسر من نباید چیزی به خونه شوهرش بیاره!
    مادر سکوت سنگینی اختیار کرد انگار احسان با حرفهایش او را به گذشته برده بود زمانی که به خواستگاری لیلی آمده بود آن زمان هم احسان همین حرفها را زده بود.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم-2
    امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم خوب می دانستم دیگر مثل سالهای گذشته شاگرد ممتاز نیستم چون هوش و حواسم جای دیگری بود وبرای محرم شدن با احسان لحظه شماری می کردم.او در طول روز یکبار با من تماس می گرفت و حالم را می پرسید اما من هر زمان و هر ساعت که فرصت می کردم گوشی تلفن را برمی داشتم تا شنیدن صدای زیبایش آرامم کند و گاهی اخم و تخم مادر را به جان می خریدم ،خیلی از اوقات برسرم غر می زد که دختر نباید اینقدر خودشو سبک کنه .یادت نیست لیلی دوره نامزدی اش هیچ وقت با احسان تماس نمی گرفت تا احسان خودش به اون زنگ بزنه .اما من در جواب مادرم گفتم:مامان جان لیلی عاشق نبوده آدم عاشق هیچ وقت به فکر سبک و سنگین شدن خودش نیست بلکه فقط به عشقش فکر می کنه .هر روز به مادر اشاره می کردم که جریان را به خواهرم بگوید تا اینکه بالاخره قفل دهان مادر باز شد ،آنروز داشتم در اتاقم درس می خواندم که لیلی سراسیمه بدون در زدن وارد شد ،می دانستم که قرار است مادر همه چیز را برایش شرح دهد نگاه خشمگینش را به من دوخت و سیلی محکمی به گوشم نواخت و گفت: می خوای با آبروی من بازی کنی؟فکر می کنی من می ذارم؟سعید و مادر هم سراسیمه خود را به اتاق رساندن .چند قدم به سعید نزدیک شدم و خیره در چشمانش گفتم:پسر عمو به همسرت بگو این آخرین بار که دست روی من بلند می کنه تا به حال احترامش رو نگه داشتم اما از حالا به بعد ...لیلی فریاد زد:مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
    - شاید الان نتونم کاری انجام بدم چون از دوران کودکی تو همیشه به من زور می گفتی و من همیشه حرفاتو قبول می کردم.ناراحتم نیستم اما از چند روز دیگه من یه زن شوهر دارم،می دونی که هیچ مردی نمی تونه توهین و تحقیر به همسرش را تحمل کند.
    لیلی با چشمانی که از آن خشم زبانه می کشید به طرفم آمد و گفت:
    - تو هنوز به سن قانونی نرسیدی درسته که پدر نداری اما ما جلوی این کار زشتت رو می گیریم.بگو ببینم چه طوری خامش کردی؟می دونم که به خاطر حسادت، به اون پیشنهاد ازدواج دادی تو نمی تونی خوشبختی منو سعید رو ببینی دنبال فرصت می گشتی تا تلافی کنی.
    با لحنی سرد و بی تفاوت گفتم:پیشنهاد ازدواج از طرف من نبود از طرف احسان بود ما هر دوتا همدیگر را دوست داریم از خیلی وقت پیش اما به خاطر تو عشقمونو کتمان کردیم که تو با جدا شدنت راه را برای ما باز کردی .نمی دانم چرا اینگونه حرف زدم اما انگار دنبال فرصتی می گشتم که انتقام احسان رو بگیرم.لیلی قهقهه مسخره ای سر داد و گفت:
    - تو فکر می کنی من احمقم که این چرندیات رو باور کنم!من چند سال با اون زندگی کردم و بهتر از مادرش می شناسمش اون یکبار عاشق شده همین و بس،تو هم گول ثروت و دم و دستگاه اونو خوردی.
    - چرا ؟مگه عاشق شدن فقط حق تو سعید یعنی بقیه دل ندارن عشق من نسبت به احسان به اندازه اقیانوس بزرگ وژرف شاید هم بیشتر،من اونو بیشتر از جونم دوست دارم و حاضر نیستم حتی خاری به پاش بره!من خوشبختش می کنم با عشقی که در خون و رگهام جای گرفته چیزی که تو هرگز نتونستی به اون بدی.اصلا من دلیل مخالفت تورا نمی دونم؟تو که هیچ علاقه ای بهش نداشتی پس نباید نسبت به ازدواج ما حساسیت نشون بدی!
    انگار رگ غیرت سعید بالا زده بود چون با صدای کاملا بلند و تحکم آمیز گفت:
    - کافیه شقایق برو هر کاری دلت می خواد انجام بده فقط دیگه حق نداری اسم لیلی رو به زبون بیاری در ضمن انتظار نداشته باش وقتی نادم و پشیمون برگشتی کسی بهت کمک کنه چون این راهیه که خودت انتخاب کردی!خانم شما هم وسایلتو جمع کن تا بریم تا وقتی اون تو این خونه است ما دیگه اینجا کاری نداریم.
    روی لبه تختم نشستم و در حالیکه کتاب را جلوی صورتم گرفته بودم با خونسردی گفتم : من هیچ وقت از کرده ام پشیمون نمی شم چون ازدواج با احسان آرزوی دیرینه من بوده !شما هم نگران نباشید من تا چند روز دیگه از اینجا می رم،می رم پیش کسی که سالهاست در عشقش می سوزم.لیلی رو به مادر کرد وگفت:
    - اختیارش دست شماست می تونید اجازه این کارو بهش ندید چون حق نداره با مظاهر ازدواج کنه می دونید ممکنه پشت سرمون چی بگن!می گن داماد عاشق خواهر زنش شد برای همین زنشو طلاق داد.
    نفرت و انزجار تمام وجودم را فراگرفته بود،لبخند تلخی زدم و گفتم:بذار بگن فکر کردی چه اتفاقی می افته مگه زمانی که گفتن لیلی به خاطر پسر عموش از همسرش جدا شد هیچ توفیری کرد من هنوز هم سر حرف همیشگیم هستم آدمیزاد باید به خاطر خودش زندگی کنه نه به خاطر دیگران!لیلی با عصبانیت فریاد زد:
    - هیچ کس با تو نبود لازم نیست حرف زیادی بزنی.مادر گفت:
    - لیلی جان همون طوری که نتونستم خلاف خواسته قلبی تو رفتار کنم در مورد شقایق هم اون آزاده که خودش زندگیشو انتخاب کنه سعید با ناراحتی گفت:
    - لیلی من تو ماشین منتظرت هستم،شقایق خانم فقط امیدوارم از کرده ات پشیمون نشی چون دیگه روی باز گشت نداری.
    در دل به سعید خندیدم و با این کار لبخند محوی گوشه لبم نشست که از چشمان لیلی دور نماند و گفت:مسخره می کنی؟می خندی؟وقت گریه کردنت هم می رسه.حالا که سعید رفت بهتره یه چیزی رو بهت بگم احسان عاشق هیچ کس به جز من نبود ونخواهد بود اون تا زمان مرگ فقط یه عشق من فکر می کنه. تو یک قربانی بیش نیستی!
    بعد با شتاب در حالیکه زیر لب بدو بیراه نثار عالم وآدم می کرد از منزل خارج شد گرچه حرفش برایم گران تمام شده بود اما به روی خودم نیاوردم ،آنقدر در تب عشق عزیزم می سوختم که اگر از این هم بدتر می شنیدم باز هم برایم بی اهمیت بود.
    یک روز قبل از عقدمان به همراه احسان و مادر به بازار رفتیم و به سفارش مادر حلقه ای زیبا برای احسان برداشتم او نیز حلقه گران قیمتی که از جنس برلیان بود به پسند خود انتخاب کرد گرچه بر دستم سنگینی می کرد اما چون می دانستماین حلقه چشم او را گرفته لبخندی زدم وگفتم:قشنگه.بعد لباس سفید ساده ای هم انتخاب کردم و قرار شد اگر احتیاج دیگری داشتم بعد از ازدواج به خرید بپردازیم.
    بالاخره روزی که قرار بود به محضر برویم فرارسید مادر اصرار می کرد که به آرایشگاه بروم و حد اقل یک نخ از ابروهایم را بردارم اما من قبول نکردم .لباس عقد را بر تنم کردم و برای اولین بار آرایش ملایمی نمودم وقتی احسان آمد لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت:
    - زیبا شدی !مادر گفت:
    - هرچی از صبح بهش گفتم که بره آرایشگاه قبول نکرد،شقایق زیبایی به خصوصی داره اگه دستی هم به صورتش بکشه محشر می شه .احسان در جواب مادر لبخندی زد و گفت:
    - شقایق همین طور ساده از همه سره!
    کلام ساده احسان بدنم را گرما بخشید وباعث شد با چشمان عاشقم به او بنگرم.احسان از مادر خواست که قبل از رفتن چند دقیقه ای با من تنها صحبت کند وقتی هر دو روبه روی هم نشستیم گفت:
    - می دونی دو روز پیش چه کسی به دیدنم آمده بود ؟
    - نه !کی بود؟
    پاهایش را روی هم انداخت و به عقب تکیه دا د وگفت:
    - آقا سعید همون که قراره با هم باجناق بشیم.کلمه باجناق را تلخ و گزنده بر لب جاری ساخت به طوری که لرزش لبهایش را احساس کردم.
    - سعید؟برای چی آمده بود؟
    - ازم می خواست که دست از سر تو بردارم و پی زندگی خودم بروم چون به خیال اون و خانم محترمش من عشق تو رو به بازی گرفتم و برای انتقام دارم با تو ازدواج میکنم.مثل اینکه با تو هم مشاجره ای داشتند درسته ؟
    - بله!
    - خوب تو به اونا چی گفتی؟
    سرم را به زیر انداختم وگفتم:به یاد ندارم هیچ وقت چنین حرفهایی زده باشم انگار این چند سال این حرفها رو دلم تلنبار شده بود همه رو به زبون آوردم،منو ببخش اما بهشون دروغ گفتم!گفتم که شما هم عاشق من بودید و منو دوست دارید گفتم بذار همه بگن آقای مظاهر چون عاشق خواهر زنش بود همسرش را طلاق داده!می دونم که نباید از طرف شما حرفی می زدم اما باور کنید اون روز کوره ای از آتش بودم که با هیچ آبی خاموش نمی شدم.
    لبخند رضایت بخشی زد و زیر لب گفت:
    - همون شد که می خواستم تو نه تنها حرف بی ربطی نزدی بلکه همون حرفهایی رو زدی که من به سعید زدم انگار منم دوست داشتم یه جوری تلافی کنم!دوباره با لخند گفت:من در جواب آن مردک ابله گفتم که من شقایق رو دوست دارم و بهترین زندگی رو براش فراهم می کنم.باور می کنی اونقدر خونش به جوش آمده بود که وقتی ماشین رو روشن کرد که بره اونو به درخت توی باغ کوبید و درخت به اون بزرگی رو ندید من بیرون نبودم ولی کل خانه مجهر به سیستم مدار بسته است داشتم از روی صفحه مانیتور تماشا می کردم اتفاق خیلی جالبی بود بعد از مدتها از ته دل خندیدم.
    با صدای منقبض شده گفتم:آقای احسان؟
    - بله؟
    - حتی اگه برای انتقام هم منو در نظر گرفته باشین بازم دوستون دارم.
    نگاه پر از سوالش را به من دوخت و گفت :مطمئنی؟
    - بله مطمئنم.
    - نمی خوا یبیشتر روی حرفها و شرط های من فکر کنی،گفتنش ساده است اما تو می دونی شاید تا مدت ها بین منو تو فاصله باشه و تو تنها به بستر بری!این راز باید فقط بین منو تو باشه.تو موفقیت های بهتری پیدا می کنی چرا می خوا یاز همه آرزوهات دست بکشی و دلت رو با زندگی با مردی خوش کنی که بی رحمی روزگار قلبی در سینه اش نگذاشته و دیگه جایی برای تو نمونده.
    - تموم آرزو های من شمایید و هیچ چیز به غیر از شما برایم اهمیت نداره دوست دارم در زیر سایه شما پناه بگیرم هیچ کس نمی تونه این عشقو از من جدا کنه وتا ابد تا وقت مرگ با منه .
    بلند شد و گفت:
    - خوب کوچولوی عاشق حاضر شو بریم که دیر شد،در ضمن از حالا به بعد دیگه حق نداری به من بگی شما من فقط احسان هستم باشه؟
    - چشم هر چی شما بگی!
    - اِ....بازم که گفتی.
    - ببخشید دیگه تکرار نمی شه.
    **

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم-3
    ازدواج ما ،در سکوت سرد محضر توسط حاج آقا سیدی که احسان برای او احترام زیادی قائل بودانجام پذیرفت.مادر بی محابا اشک می ریخت به احساسش واقف بودم ومی دانستم هرگز دلش نمی خواست که من در محضر عقد کنم،دستهایش را در دست گرفتم و گفتم:یادتون نیست ازدواج لیلی چقدر زیبا و با شکوه بود و مثل ملکه ها وارد اون خونه شد،دیدی چطور همه چیز فرو پاشید!خواهش م یکنم گریه نکنید و برای خوشبختیم دعا کنید من به دعای خیر شما احتیاج دارم،من همین طوری راحت هستم باور کنید من واحسان هر دو از شلوغی بیزاریم باید احسان و هم درک کنیم زخمی که اون خورد زخم کوچکی نبود من می خوام رو اون مرحم بذارم تا خوب بشه!
    حاج آقا نزدیک ما پشت میزش نشسته بود و تا آن زمان ساکت بود گفت:
    - آقای مظاهر تا به حال چندین بار من توی دفترم اسم شما رو نوشتم یه بار چند سال پیش توی اون خونه زیبا با اون تجملات یکبار چند ماه پیش برای جدایی از همسرتون و حالا هم قصد دارید دوباره تجدید فراش کنید اما بذارید احساسی که این بار دارم به زبون بیارم خلوص و نیت عجیبی در نگاه این دختر جوون خوندم و می دونم که ایشون تنها کسی است که می تونه شما رو خوشبخت کنه!دختر ساده و با صداقتیه قدرش رو بدونید که چنین گوهری کم پیدا می شه .احسان تبسمی کرد و گفت:
    - بله حاج آقا.
    - خوب آقای مظاهر مهریه همسرتون چقدره؟
    - من همون روز با مادر جان صحبت کردم و قرار شد هرچی اونا بگن من قبول کنم خودم قصد دارم به سال تولد شقایق سکه مهریه اش کنم.اگر چیزی اضافه هم بکنند من حرفی ندارم.
    گفتم :اجازه می دین من حرف بزنم؟حاج آقا گفت:
    - بفرمائید عروس خانم.
    - دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن کریم و یک شاخه نبات و یک دونه سکه باشه.
    - چرا یک دونه دخترم حداقل 14 سکه به نیت چهارده معصوم.
    - دلیلشو نمی تونم بگم ودوست ندارم غیر از این هم چیزی تو اون دفتر ثبت بشه!مادر با ناراحتی گفت:
    - ولی شقایق جان این مهریه خیلی کمه!
    - خواهش می کنم مامان من این طوری راضیم آقا احسان شما هم مخالفت نکنی.احسان سکوت کرده بود و در خود فرو رفته بود نمی دانم به چه چیز فکر می کرد اما صدای حاج آقا او را از عالم خود خارج کرد ،قدر همسرت رو بدون جوون.دفتر حاج آقا را امضا کردیم و با دو شهودی که احسان آورده بود عقد ،رسمی اعلام شد.وقتی از محضر خارج شدیم انتظار داشتم مادر همراهیم کند اما او نیامد و گفت:
    - باید برم زودتر رضا رو از منزل همسایه دیوار به دیوارمون یعنی خانم زندی بیارم.در مقابل اصرار احسان گفت:
    - شقایق باید از حالا روی پای خودش بایسته کمی خرید دارم پسرم شما برید بعد پیشانی احسان را بوسید و گفت:
    - خوشبخت بشی مادر من تورو به غیر از پسرم نمی دونم ،شقایق و به تو سپردم.
    وقتی توی ماشین در کنارش جای گرفتم انگار خداوند تولدی دوباره به من بخشیده بود احساس راحتی می کردم عطر مردانه اش فضای ماشین را خوشبو وگیج کننده کرده بود.نفس عقیمی کشیدم و دردل گفتم:خدایا از تو ممنونم که منو به آرزوی دیرینه ام رسوندی!
    او سکوت کرده بود و فقط به رو به رویش نگاه می کرد معلوم نبود مسیر فکرش به کجا ختم می شود اما هرچه بود از او قیافه ای عبوس ساخته بود که زیبایش را دو چندان کرده بود تا زمانی که به خانه باغ رسیدیم کلامی به زبان نیاورد.پشت در ساختمان طبق روال همیشه بوق نزد تا باباعلی در را به رویش بگشاید بلکه با کنترلی که از داشبورد بیرون اورد درآهنی بزرگ را باز نمود،نگاهش کردم و گفتم:
    - شما که هیچ وقت دوست نداشتید این خونه رو با این سیتم ها مجهز کنید.نیم رخ زیبایش را به من دوخت وگفت:
    - اولا شما نه ...تو،ثانیا انسان باید با زمونه پیش بره این که چیزی نیست کل خونه مجهز به دوربین مدار بسته است که مانیتور آن توی اتاق منه به جز اتاق خدمتکاران که بنظرم کار درستی نیست.وقتی وارد خانه شدیم بابا علی گوسفندی را کشان کشان به نزد ما آورد و پیش پایمان ذبح کرد بی بی جان هم با اسپند دور سرمان می گشت و می گفت:
    - کور بشه چشم حسود مبارکه مادر جان،مبارکه!دو خدمتکار دیکر ایستاده بودند و با تعجب مارا نگاه می کردند احسان با صدایی بلند و رسا گفت:
    - بابا علی،بی بی جان،خاتون و مرجان خوب گوش کنید همان طور که قبلا به شما گفتم از حالا به بعد خانم این خونه شقایقه و دستور اون دستور منه که باید همیشه و همه وقت به حرفش گوش کنید در غیر این صورت از کار بر کنار می شید.متوجه شدید؟همه با هم یکصدا گفتند:
    - بله قربان.
    کلمات را آنقدر با نفوذ و پر صلابت ادا کرد که من نیز لحظه ای فراموش کردم که خانم آن خانه هستم و نزدیک بود بگویم،بله قربان!
    احسان دست مرا گرفت و گفت:
    - بریم بالا عزیزم . کلام عزیزم را که برای اولین بار ادا میکرد آنقدر گرم و گیرا بود که روحم را نوازش دادو قلبم را مجبور ساخت که تپشش را تندتر کند. وقتی وارد ساختمان شدم با منظره بدیع و جالبی روبه روشدم همه چیز خانه عوض شده بود مبل ها وسایل تزئینی حتی پرده ها .وقتی به درون آشپزخانه سرک کشیدم دیدم وسایل آشپزخانه نیز عوض شده تمام وسایلی که روزی لیلی با سلیقه ی خود وبا پول احسان
    تهیه کرده بود از خانه بیرون برده شده بود و تمام خانه دوباره با اجناس لوکس وجدیدتری و گرانقیمت و دکوراسیون خارق العاده دوباره مزین شده بود.احسان با دی به غبغب انداخت و گفت:
    - چطوره؟
    - عالیه خیلی قشنگ شده سلیقه خودته؟
    - سلیقه یک متخصص دکوراسیون منزله یکی که سالها در خارج از کشور دوره و تعلیم دیده.
    با اخمی ساختگی گفتم :یه خانم؟
    - بله یک خانم50 ساله!
    لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:واقعا دست و پنجه اش طلا خیلی زیبا شده!اتاقهای بالا هم همین طورند؟
    - چطوره خودت بری و ببینی؟
    دست در دست او از پله های مارپیچ خانه بالا رفتیم.احسان مرا به اتاقی راهنمایی کرد که قبلا اتاق مهمان بود اما حالا تختخوابی زیبا به رنگ لیمویی که با رنگ دیوارها و پرده ها همخونی داشت گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بود،پنجره ای که درست مشرف به باغ بود و من می توانستم از آنجا کل باغ را تماشا کنم.او اشاره به دری کرد که به اتاق دیگری راه داشت و گفت:آن اتاق شخصی منه.من وتو با هم وارد این اتاق می شیم اما من از این در وارد اتاق خودم می شوم و تو اینجا می خوابی روی این تخت اما به تنهایی.لبخند روی لبهایم خشکیدو پرده ای از غم صورتم را فرا گرفت و برا ی لحظه ای خوشحالیم فروکش کرد،فکر می کردم من به همراه آن اتاق روی هوا معلق هستیم اما هر طور بود بر خود مسلط شدم وآرام آرام به طرف صندلی رفتم و روی آن نشستم.
    احسان با قیافه حق به جانبی گفت:
    - ما با هم قول و قرار هایی داشتیم فراموش که نکردی ؟
    آرام گفتم:
    - نه فراموش نکردم.
    - من باید برم کمی استراحت کنم اما قبل از رفتن سوالی ذهنم رو مشغول کرده می خوام بدونم چرا مهریه تو یک سکه قرار دادی؟آهی از سینه ام کشیدم و گفتم:یک سکه به این نیت که تو تنها عشق منی و من هرگز ترکت نمی کنم.احسان سرش را به زیر انداخت و در سکوت به طرف اتاقش حرکت کرد اما قبل از وارد شدن گفت:
    - اگه کاری با من داشتی در بزن چون در اتاق قفله ببخش ولی اینطوری راحتترم!سعی کردم تمام وسایل مورد نیازت را فراهم کنم بازم اگه چیزی احتیاج داشتی منو در جریان بذار.
    با رفتن احسان به اتاقش و تنها گذاشتن من غمی جانکاه روی قلبم نشست اما به سرعت خودم را باز یافتم و درون آینه زیبای پایه مرمرین نگاهی انداختم و گفتم:اونقدر بهت محبت می کنم و عشق می ورزم که قلبت مغلوب عشق من بشه.ناگهان با وحشت اطرافم را وارسی کردم خوشبختانه درون اتاق من دوربینی گذاشته نشده بود نفس راحتی کشیدم و به طرف کمد لباسهایم رفتم. وقتی آنرا باز نمودم از تعجب خشکم زد انواع و اقسام لباسهای خارجی با رنگها مختلف و در طرحهای زیبا و قشنگ ،یکی از آنها را بیرون کشیدم لباس شبی بود فیروزه ای رنگ با نگین های ستاره ای شکل که انعکاس آنها روی لباس تلالو زیبایی پدید آورده بود برای امتحان آنرا به تن کردم آنقدر متناسب با اندام من بود که هر کس نمی دانست فکر می کرد با اندازه گیری کامل دوخته شده!بعد نگاهم به طرف کتابخانه سه طبقه کوچکی افتاد که در گوشه ای از اتاق روی دیوار نصب شده بود وقتی از نزدیک آنها را دیدم پر بود از رمانهای تاریخی و عاشقانه و چند کتاب روانشناسی که در طبقه سوم قرار داشت یکی از آن کتابها را برداشتم و بعد از تعویض لباسم شروع به خواندن آن نمودم.احسان فکر همه چیز را کرده بودو هیچ چیز کم نبود حتی درون سرویس بهداشتی تا مسواک و خمیردندان هم گذاشته بود.
    به قدری سرگرم خواندن شده بودم که وقتی خدمتکار به در اتاق زد و گفت خانم،شام حاضره.متوجه گذشت زمان نشدم!وقتی به ساعت نگاه کردم نه شب بود سریع بلند شدم وبلوز و شلواری آبی از جنس کتان پوشیدم و موهایم را دم اسبی جمع نمودم و بعد تقه ای به در اتاق مشترک زدم و گفتم:احسان جان حاضری؟در باز شد و احسان با چشمانی قرمز و رنگ پریده وارد اتاقم شد،گفتم:حالت خوبه؟
    - آره ،خواب بودم چیزی نیست.
    با اینکه نسبت به حرفش مشکوک شده بودم اما باز هم کلام با نفوذش باعث شده بود که ساکت شوم هر دو با هم به طبقه پاین رفتیم و سر میز غذا خوری روبه روی هم نشستیم.مرجان که مسئولیت سرو غذا به او داده شده بود پذیرایی از مارا به عهده گرفت زندگی در منزل احسان شاهانه بود و خانم خانه دست به هیچ کاری نمی زد وهمه کارها توسط خدمتکاران انجام می گرفت.احسان لبخند کوتاهی زد و گفت :
    - به چی فکر می کنی عزیزم؟
    حالا دیگر برایم روشن شده بود که این کلام را خارج از خلوتمان و در حضور دیگران بر زبان می آورد.
    وقتی مرجان با تعظیمی از میز غذا خوری دور شد گفتم:به اینکه چطور باید خودم را این زندگی وفق بدم؟
    - به این زودی خسته شدی؟
    - نه بر عکس من خوشحالم اما همیشه دوست داشتم خودم برای شوهرم غذا درست کنم و اونم از دست پخت من تعریف کنه.
    - اما این در خانواده ما توهینی بزرگ به مرد خونه است من هیچ گاه به یاد ندارم که مادرم غذا درست کرده باشد تو هم کم کم عادت می کنی!
    لحن سرد و بی روح احسان مرا به سکوت واداشت اما من هنوز گرمای عشق را در وجودم احساس می کرم در دل به خودم می گفتم،همین که من دوستت دارم کافیه!من صبرم خیلی زیاده و عشق بی اندازه روحم،عزیزم،باور کن حاضرم برات جون بدم یه روزی خودت می فهمی که چقدر بهت علاقه مندم.
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم-1
    یک هفته از ورودم به آن خانه می گذشت و من طبق دستورات احسان و قولی که داده بودم عمل کرده و هرگز لب به اعتراض باز نکردم.روزها احسان می رفت شرکت و من هم در باغ گردش می کردم بین من و بابا علی رابطه ای صمیمانه برقرار شده بود.گاهی به گلخانه می رفتم و در رسیدگی به گلها به او کمک می نمودم.طفلک بابا علی هرچه اصرار می کرد که خانم شما نباید این کار رو انجام بدید آقا ناراحت می شن در جوابش می گفتم:بابا علی من گل و گیاه و دوست دارم لازم نیست چیزی به آقا بگی!همه خدمتکاران منو به عنوان بانوی خانه پذیرفته بودند حتی خاتون که علاقه زیادی به لیلی داشت و ناراحتی از چشمان ریزش خوانده می شد.
    طی این مدت شوهرم برایم جواهرات زیادی خریداری کرده بود که هیچ کدام را به اندازه حلقه ای که در محضر به دستم کرد دوست نداشتم،او هم همیشه حلقه مرا به دست داشت و من از این مسئله خشنود بودم.همان روزها بود که مادر به همراه رضا به منزل ما آمد،وقتی به او گفتم که از زندگی کردن با احسان راضی و خشنود هستم نفس راحتی کشید و راهی شد. خانواده احسان هم که دیگر طاقت دوری و قهر را نداشتند یکشب اعلام کردند که می خواهند به دیدنمان بیایند به سرعت آماده شدم و همان لباس فیروزه ای رنگ را بر تن کردم.وقتی پایین آمدم احسان لحظه ای نگاه مشتاقش را به من دوخت وگفت:
    - عزیزم چقدر این لباس برازنده توست زیبا بودی زیبا تر شدی!
    لبخند پر مهری به او زدم وگفتم:ممنون!
    پدر و مادر احسان و خواهرش المیرا با دسته گلی زیبا وارد شدند المیرا به محض ورود خودش را در آغوش من انداخت و گفت:
    - خیلی خوشحالم که تو عروس ما شدی!می خواستم زودتر از این بیام ولی از طرف مادر اجازه نداشتم نمی دونی من و پدر چقدر تو گوشش خوندیم تا راضی شد احسان و ببخشه آخه احسان بعد از ازدواج با تو به ما اطلاع داد و ما هیچ کدوم خبر نداشتیم.
    مادر احسان زنی بود زیبا تقریبا شبیه المیرا البته با موهایی رنگ کرده که با گذشت زمان فقط کمی چاق شده بود اما از نظر ظاهر هنوز شکسته نشده بود .گاهی او را با مادرم مقایسه می کردم با اینکه سنش از مادر بیشتر بود اما رنج زمانه بر صورتش غباری نینداخته بود،در عوض مادر،پیر زمانه شده بود.جلو رفتم دست مادر احسان را فشردم و گفتم:خوش آمدید مادر جان!با لبخند گفت:
    - با اینکه از هر دوی شما ناراحتم اما نمی دونم چرا احساس تو همسر خوبی برای احسان هستی البته من از قبل هم تو رو دوست داشتم المیرا هم زیاد از تو تعریف می کنه با اینکه توی این چند سال زیاد تورو ندیدم اما از گوشه و کنار تعریف خوبیات رو شنیدم.
    فخری خانم بعد دست در کیف خود کرد و یک سرویس جواهر به من هدیه داد،پدر احسان هم جلو آمد و سوئیچ ماشینی را در دست من گذاشت و گفت:
    - این هم هدیه من!نمی دانستم منظورشان چیست؟آیا می خواستند ثروتشان را به رخم بکشند یا اینکه واقعا بدون هیچ منظوری با جان ودل این کادو های گران قیمت را به من هدیه می کردند .چون خوب به یاد داشتم که هر کدام از آنها به لیلی فقط یک سرویس جواهر هدیه نمودند.هر چه بود من از آنها تشکر نمودم و از اینکه به عنوان عروس خانواده مظاهر پذیرفته می شدم خوشحال بودم.
    پایان خرداد ماه بود و بوی تابستان به مشام می خورد با پیشنهاد المیرا شام را در آلاچیق خانه صرف کردیم.آقای مظاهر بزرگ پدر شوهر نازنینم گفت:دیگه هوا کم کم داره گرم میشه بهتره بگی آب استخر و عوض کنند.احسان در جواب پدرش گفت:
    - من همیشه از سونای داخل منزل استفاده می کنم خیلی وقته که دیگه مهمونی هم نمی دم پس احتیاجی به این استخر توی باغ نیست.
    - نه پسرم شنا توهوای آزاد چیز دیگه ایه حتما بگو آبش رو عوض کنند!
    - چشم پدر.بعد از گذشت مدتی احسان با پدرش سرگرم بازی بیلیارد شدند و ما خانمها هم وارد سالن اصلی شدیم و المیرا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد می دانستم احسان هم به زیبایی او پیانو می زنداما خیلی وقت بود که صدای پیانو زدنش را نشنیده بودم.المیرا کهدختری شاد و پر جنب وجوش بود از روی صندلی بلند شد ویک موسیقی زیبا درون ضبط صوت گذاشت و خودش شروع به رقصیدن کرد بعد مادرش رو هم مجبور کرد که برقصد تنها من بودم که در مقابلش ایستادگی کردم.احسان به همراه پدرش وارد شد و با دیدن این منظره گفت:
    - به به اینجا چه خبره جشن گرفتید؟
    المیرا به شوخی گفت:از بس خسیسی و حاضر نشدی یک عروسی خشک و خالی بگیری خوب ما هم مجبور شدیم این قر تو کمرو یه جوری خالیش کنیم دیگه.
    بعد به طرف پدر مادرش رفت ودست آنها را گرفت و مجبورشان کرد تا با هم برقصند و بعد به طرف من آمد و دستم را گرفت و گفت:
    - از حالا باید یاد بگیری که با احسان برقصی،یک رقص دو نفره زیبا نیابد تو فامیل کم بیاری.نگاهم را به احسان دوختم که ناگهان به طرف آمد و دست پشت کمرم انداخت و گفت:
    - زیاد سخت نیست یاد می گیری.المیرا با اعتراض گفت:
    - این رقص دونفره است پس من بیچاره چیکار کنم؟چطوره برم بابا علی و بیارم با من برقصه!احسان گفت:
    - المیرا بس کن!بعد از پایان رقص فخری خانم به من و احسان نزدیک شد وگفت:صورت زیبا احتیاجی به بند و اصلاح نداره اما عزیزم تو یک زنی چرا هنوز دست به ابروهات نزدی؟
    سکوت اختیار کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم ،در واقع دلم نمی خواست که حالا دست تو صورتم ببرم اما نمی دانستم جواب این خانواده بزرگ را هر روز چه بدهم.نمی دانم چرا این حرف از زبانم پرید و گفتم:احسان ابروهای منو دوست داره و نمی ذاره دست به اونا بزنم.اما خودم از جوابی که داده بودم پشیمان شدم و با چهره ای درمانده به احسان نگاه کردم،فخری خانم گفت:
    - من فکر می کنم امسال پسرم احسان سرش به جایی خورده چون زیاد تغییر کرده یه روز زنش رو طلاق می ده بدون دلیل،روز دیگه هوس می کنه با خواهر زنش ازدواج کنه بعد دستور می ده که تو محضر عقد کنند تازه پدر و مادرش هو تو جریان نمی ذاره.حالا هم به این دختر بیچاره گیر داده که نباید دست به ابروهات بزنی تو حالت خوبه پسرم؟خوشبختانه احسان غرور مرا نشکست وگفت:
    - من دوست دارم همسرم همین طوری باشه حیف این ابروهای کمونی نیست که دست تو اون برده بشه!المیرا گفت:
    - تقصیر شقایق چیه که تو به عصر حجر برگشتی؟زن طالب زیبایی و تنوع.
    - شقایق اگه من و دوست داره باید برای نظرم ارزش قائل بشه.احسان که بالاخره تونسته بود دروغ من و یه جوری ماست مالی کند به منار پدرش رفت و سرگرم گفت و گو با او شد تا دیگر مجبور نباشد جوابگوی مادرش باشد.
    دیر وقت بود که پدر و مادر احسان از ما خداحافظی کردند و به سوی خانه خود رهسپار شدند.وقتی با هم به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم قبل از اینکه بخواهم از او معذرت خواهی کنم گفت:
    - فردا صبح می گم آرایشگر مخصوص مادرم بیاد و ابروهات رو به شکل زیبایی که دوست داری برات درست کنه.بعد خواست وارد اتاقش بشه که گفتم:اما من دوست ندارم که سرو صورتم شبیه زنها بشه.دستش روی دستگیره ماند و به سویم برگشت و گفت:
    - چرا؟
    - دلم می خواد زمانی به آرایشگاه برم که تمام شرط و شروط های ما از بین رفته باشه!بعد سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم به چشمان سیاهش نگاه کنم چون من اسیر جادوی آن چشمان براق و سیاه بودم و هرگز نمی توانستم در مقابل آنها مقاومت کنم!مطمئن بودم که اگر با نگاهش از من بخواهد خود را درون چاهی عمیق بیندازم این کار را می کردم.نمی دانستم چرا این همه عشق وعلاقه نسبت به احسان در وجودم خلاصه شده و روز به روز به شدت آن افزوده می شود.صدایش را شنیدم که گفت:
    - هر طور مایلی،شب بخیر.او به دورن اتاق خود رفت ومن تک و تنها با اشک حسرت دیده بر در اتاق دوختم انگار هردو همسایه ای بیش نبودیم و آن در مرز مشترک ما بود و من حق نداشتم بدون اجازه او از آن مرز بگذرم.
    فصل تابستان هم فرارسید اما من هنوز همانطور روزهایم را به بطالت می گذراندم و گاهی به شدت احساس پوچی می کردم،من دختر بودم اهل درس و مطالعه ولی حالا مجبور بودم کتابهایی را بخوانم که به دردم نمی خوردند البته به غیر از چند جلد کتاب روانشناسی که زمانی دوست داشتم در این رشته موفق شوم.همیشه در منزل خودمان کمک حال مادرم بودم اما در منزل احسان کار کردن ممنوع بود و فقط می بایست نظاره گر تعظیم و تکریم خدمتکاران می بودم.کنار پنجره آمدم و پرده را کنار کشیدم و پنجره را باز نمودم تا هوای تازه استنشاق کنم بلکه از کسالت بیرون بیایم.احسان تازه وارد احسان تازه وارد شده بود وداشت به کارگر ها دستورات لازم را می داد تا استخر را تمیز کنند. ماشین صفر کیلومتری که آقای مظاهر بزرگ به عروسش هدیه داده بود هنوز گوشه حیاط بود و هر روز چشمک می زد اما برای من که رانندگی بلد نبودم هیچ فایده ای نداشت.به سرعت از کنار پنجره دور شدم و فورا لباس عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و منتظر ورود عزیزم شدم .همیشه این مرجان بود که خود را به اربابش می رساند و کت او را ازتن بیرون می آورد اما من امروز تصمیم جدیدی گرفته بودم همین که احسان وارد شد زودتر از مرجان خود را به او رساندم وگفتم:
    - سلام ،خسته نباشی.
    - سلام خانم گل،ممنون!به پشت سرش رفتم تا کت را از تنش بیرون بیاورم.،نگاه متعجبش را که به من دوخت،مرجان گفت:
    - وای خانم خدا مرگم بده جرا شما؟اجازه بدید من.....
    نگذاشتم دست به کت احسان بزند ،با ناراحتی گفتم:من دوست دارم کت شوهرم را خودم از تنش بیرون بیارم و خودم تنش کنم فکر کنم تو این خونه اینقدر دیگه سهم من بشه!مرجان رو به احسان کرد و گفت:
    - ولی آقا......
    - اشکالی نداره تو می تونی بری ولی یادت باشه هرچی خانم خونه گفت تو همان طور عمل کنی.کت را از تنش خارج نمودم،وقتی به طرفم برگشت با بوسه ای روی گونه اش او را غافلگیر ساختم.انگار در حضور خدمتکاران باید خودی نشان می داد چون مجبورا بوسه ای سرد روی پیشانی ام زد اما من به روی خودم نیاوردم و چشمان مشتاقم را به دیده اش دوختم،نگاه سرگشته اش را از من گرفت و در حالیکه دستم را در دست داشت به طرف سالن دیگه که درست مقابل ما قرار داشت حرکت نمود و مرا به داخل سالن خلوت کشاندو روی کاناپه ای نشست و بعد مرا هم در کنار خود جای داد و گفت:
    - منظورت از این کارها چیه؟
    چشمانم را که از آنها شیطنت و عشق می بارید به او دوختم و گفتم:
    - خوب من دوست دارم خودم لباساتو بیرون بیارم!ابروی بالا انداخت و گفت :
    - لباسم را؟
    - خوب منظورم همان کت دیگه!
    در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند با صدای خفه و کمی لرزان گفت:
    - بوسه ات برای چی بود؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم:مگه نگفتی باید ظاهر و حفظ کنیم خوب این خدمتکارا نمی گن اینا دیگه چه زن و شوهری هستند که همدیگرو نمی بوسند؟آرام دستانم را از گردنش پایین آورد ودر حالیکه بلند می شد گفت:
    - خیلی خسته ام باید استراحت کنم،بلند شو با هم بریم بالا.با خودم پنداشتم که تسلیم حرفهایم شده با هم به طبقه بالا رفتیم اما او باز هم مرا تنها گذاشت و به پناهگاه خود رفت ،با کشیدن آهی به سمت کتابخانه کوچکم رفتم و یک کتاب روانشناسی را بیرون کشیدم و شروع به مطالعه کردم.سرمیز شام گفتم:
    - احسان جان؟
    - جانم!
    - ماشینی که پدر به من هدیه کرده همان طور گوشه باغ افتاده اجازه می دی در کلاس رانندگی شرکت کنم؟لحظه ای عمیق فکرکرد و بعد گفت:
    - من منتظر بودم که خودت بگی فکر می کردم علاقه ای به رانندگی نداری البته که می تونی اما نه اینکه به آموزشگاه بری من خودم از فردا برات معلم خصوصی تعلیم رانندگی می گیرم بعد از اینکه خوب آموزش دیدی برای گرفتن گواهینامه می تونی امتحان بدی.
    لبخندی نثار صورت زیبایش کردم و گفتم:ممنون!دیدم که احسان چند قاشق بیشتر از غذا نخورد و مرتبا با غذایش بازی می کرد گفتم:می خوای از فردا خودم غذا درست کنم؟دست زیر چانه اش زد و در حالیکه به چشمانم زل می زد گفت:می خوای فخری خانم دمار از روزگارمون دربیاره تو داری تمام قانون های این خونه رو زیر پا می ذاری فکرکردی بیخبرم که روزها به گلخونه می ری و به بابا علی کمک می کنی!سرم را به زیر انداختم و سکوت کردم سکوت عمیقی بین هر دوی ما حاصل شده بود که هیچ کدام در شکستن آن قدمی بر نمی داشتیم اما وقتی سرم را بالا گرفتم نگاهش با نگاهم تلاقی کرد درخشش عجیبی را در چشماش دیدم اما او نگذاشت بیشتر چهره زیبایش را بنگرم،بلند شد و گفت:
    - دیگه میل ندارم،من می رم تو باغ کمی قدم بزنم.
    فورا بلند شدم و گفتم:اجازه می دین منم بیام؟
    - نه می خوام تنها باشم!به اتاقم رفتم و او را از پنجره که آرام آرام در باغ قدم می زد نگاه کردم و با خود گفتم:به چه فکر می کنی محبوبم ای نازنین ،چرا آشفته ای؟کاش اینقدر از من دوری نمی کردی تا می تونستم معنای حقیقی عشق و بهت نشون بدم،اما من صبر می کنم مگه نه اینکه می گن از محبت خارها گل می شوند!تو که خدت بهترین گل دنیایی پس بالا خره تسلیم محبت و عشقم می شی.
    لباس خواب صورتی رنگم را از کمد بیرون آوردم و بر تن کردم و بعد جلوی اینه نشستم و موهایم را افشان کردم و شروع به شانه زدن آنها نمودم .من که روزی به این موها عشق می ورزیدم حالا برایم خسته کننده شده بودند و دوست داشتم انها را کوتاه کنم به یاد لیلی افتادم که همیشه موهاشو کوتاه نگه می داشت و احسان هرگز با کوتاه شدن آنها مخالفتی نمی کرد با خود گفتم،باید سر فرصت کوتاشون کنم.تقه ای به در زده شد و احسان وارد شد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:خسته نباشی هوا خوری خوب بود؟نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت:
    - ای بد نبود شب بخیر.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب بخیر.وقتی روی تخت دراز کشیدم دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم ،صدایی در گوشم پیچید:شقایق تو اینجا چه میکنی؟تو به این آدمها تعلق نداری ،زندگی تو از اینها جداست برگرد تا دیر نشده و جوانیت در این ماتمکده از دست نرفته.او تو را نمی خوهد مگر نه اینکه الان یک ماه می گذرد و او هنوز به سوی تونیامده هنوز در حال و هوای عشق لیلی به سر می بره و تورو با اون مقایسه می کنه با زنی چشم آبی با موهایی روشن و زیبا رو ،گرچه همه تو رو زیبا می دونند اما تو مورد علاقه احسان نیستی تو خودتو به زور قالب کردی اشک از گوشه چشمم روان شد و آرام گفتم:می دانم که وجدان من نیستی چون اون همرا ه قلب منه پس کسی نیستی جز شیطان!خوب گوش کن ای ملعون!ای از درگاه خدا رانده شده کم هرگز نمی تونم از او دور باشم!من احسان و می پرستم ،دوستش دارم و بهش عشق می ورزم و برای همیشه نزدش می مانم،حتی اگه ذره ای علاقه نشون نده.این کار هر شبم بود آنقدر با خود حرف می زدم تا به خواب می رفتم.احسان برایم یک مربی رانندگی استخدام کرد ،مردی بود حدود 45 ساله که آموزش مرا بر عهده گرفت.خیلی سریع رانندگی یاد گرفتم به طوری که خود او هم تعجب کرده بود روز آخر رو به احسان کرد و گفت:
    - آقای مظاهر همسرتون خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم یاد گرفتن دیگه هیچ مشکلی ندارن!احسان تبسم شیرینی کرد وگفت:
    - باید آماده بشی برای امتحان.
    از همان روز شورع به خواندن دفترچه قئانین رانندگی کردم و بعد از به پایان رساندن آن به احسان اعلام آمادگی کردم.آنروز صبح به شرکت نرفت و گفت:
    - خودم تورو می رسونم و منتظرت می شم تا ببینم چیکار می کنی.
    امتحان کتبی را که گذراندم آماده شدم برای امتحان داخل شهر که آن را هم با موفقیت به پایان رساندم به طوری که وقتی از ماشین پیاده شدم خوشحال خود را در آغوش احسان انداختم و برای لحظه ای فراموش کردم که چه می کنم اما زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:ببخشید.
    از آن روز به بعد با احسان هر شب در شهر تهران رانندگی می کردم او اعتقاد داشت باید در جاهای شلوغ رانندگی کنم تابعد ها مشکلی برایم پیش نیاید.
    صبح فردا که احسان به شرکت رفته بود عجیب دلم هوای مادرم را کرده بود به شرکت زنگ زدم و منشی مخصوص گوشی را برداشت.
    - با آقای مظاهر کار داشتم.
    - شما؟
    - من همسرشون هستم.
    - بله خانم بخشید الان گوشی رو وصل می کنم.
    - الو احسان جان؟
    - جانم!لحظه ای سکوت کردم و گفتم:جانت صدسال،عزیزم اجازه می دی سری به مادرم بزنم؟
    - خانم گل برای رفتن به خونه خودت که نباید از من اجازه بگیری برو ولی برای نهار برگرد.
    - شما نمی آیید؟
    - تو برو شاید منم آمدم اصلا باهات تماس می گیرم باشه عزیزم؟
    - هرچی تو بگی کاری نداری؟
    - نه عزیزم مواظب خودت باش.می دانستم حتما کسی در اتاقش حضور دارد که اینقدر صمیمانه با من صحبت می کرد اما همین دروغ ها برای من عالمی شیرین و رویایی به وجود آورده بود و من به آنها دلخوش کرده بودم و با شنیدن هر کلمه عزیزم به عرش اسمان می رفتم.
    گوشی را گذاشتم و دست داخل کشوی اتاقم کردم و بسته ای پول برداشتم،او هرگز مرا در مضیقه نمی گذاشت با اینکه اهل خرج کردن نبودم اماهفته ای یکبار بستهای پول داخل کشوی میزم می گذاشت .سوار اتومبیل زیبایم شدم و از باغ خارج شدم برای اولین بار بود که تنها رانندگی می کردم سر راهم نگه داشتم ومقداری خوراکی برای رضا خریدم و پیراهنی زیبا هم برای مادرگرفتم به همرا ه یک دسته گل مریم می دانستم که مادر هم مثل من به گل مریم علاقه زیادی دارد .وقتی داشتم از ماشین پیاده می شدم سعید و لیلی هم از راه رسیدند ،هر دو با تعجب مرا نگاه می کردند.لیلی نزدیکم آمد وگفت:
    - به خاطر این چیزا با حسان ازدواج کردی؟انگار قصد آزار و اذیتم را داشت،خونسردانه گفتم:برای اون چیزی همسرش شدم که سالها توی چشمای زیباش خوندم در حالیکه تو هرگز نتونستی اونو درک کنی!
    با باز شدن در ،رضا خود را در آ غوشم انداخت او را غرق بوسه نمودم و خوراکیهای که دوست داشت به دستش دادم.بعد از ازدواج این اولین بار بود که با خواهرم و شوهرش برخورد می کردم اما اهمیتی ندادم و وارد خانه شدم.مادر که با دیدن ما سه نفر با هم تعجب کرده بود با خوشحالی گفت:هر سه با هم آمدید؟با کنایه گفتم:از بس به هم علاقه داریم و دلامون به هم راه داره!سعید گفت:
    - شقایق خانم دل مارو با دل خودتون قاطی نکنید ما با هم هیچ نسبتی نداریم.در جوابش به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و سرگرم چیدن گلهای داخل گلدان شدم،مادر گفت:
    - چرا زحمت کشیدی مادر تو خودت گلی!
    - قابل شما رو نداره مبارکتون باشه فراموش کردید که امروز تولدتونه!
    - آه اصلا یادم نبود دستت درد نکنه دخترم.سعید رو به لیلی کرد وگفت:
    - لیلی جان تو چرا چیزی به من نگفتی چقدر بد شد!
    - من اصلا تاریخ تولد مادر و فراموش کرده بودم اما مثل اینکه شقایق حواسش خیلی جمع تر از ما بوده!
    سرگرم بازی با رضا شدم تا از متلکهایشان در امان باشم،مادر گفت:
    - راستی دوستت ماهرخ شماره تلفنت رو از من گرفت باهات تماس نگرفت؟
    - نه مامان جان.
    - آخه خیلی از دستت ناراحت بود می گفت علاوه بر اینکه بی خبر ازدواج کرده ما رو هم فراموش کرده.
    - بله فراموش کرده بودم،کوتاهی از منه خودم هم قبول دارم اما حتما از دلش در می آرم.
    یکساعتی نشستم و گوشه کنایه هایشان را تحمل نمودم اما بالاخره طاقت نیاوردم وگفتم:مامان جان کاری ندارین من باید برم.
    - کجا دخترم به این زودی؟
    - به احسان گفتم که برای نهار منزلم.
    - خوب تماس بگیر بگو اونم بیاد اینجا همه دور هم باشیم.
    - نه نمی شه مادر انشاءالله باشه برای یه وقت دیگه با اجازه خداحافظ.با لیلی و سعید هم خداحافظی کردم گرچه آنها جوابم را با اکراه دادند اما برای من اهمیت نداشت.وقتی به خانه برگشتم با عزیز زندگیم تماس گرفتم و گفتم که برگشتم با تعجب گفت:
    - به این زودی؟
    - آره،مادر خیلی دوست داشت با شما تماس بگیره که برای نهار بیاین اونجا اما من اجازه ندادم چون لیلی و شوهرش اونجا بودند.احسان ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد یک لحظه فکر کردم تلفن را قطع کرده است گفتم:احسان جان هنوز پشت خطی؟
    - بله عزیزم ،خوب من فعلا کار دارم اگه فرصت کردم دوباره باهات تماس می گیرم اگه نه ظهر همدیگرو می بینیم خداحافظ عزیزم.
    - خداحافظ!در فاصله آمدن احسان با ماهرخ تماس گرفتم که اول کلی گله و شکایت کرد و بعد گفت:
    - تو دوست خیلی بی معرفتی هستی اصلا فکر نمی کردم که اینقدر نالوتی از آب در بیای!به هر طریقی بود از دل ماهرخ در آوردم و قرار شد هر زمان حال مادرش بهبود پیدا کرد به نزدم بیاد و به قول خودش روزگارم را سیاه کند.
    **

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم-2
    چند روزی بود احسان صبح زود از خواب بلند می شد و در باغ به ورزش می پرداخت.از صدای چرخاندن کلید بیدار شدم اما به روی خود نیاوردم ،عادت داشت همیشه آرام و بی صدا وارد می شد تا بیدارم نکند بعد برای لحظه ای می ایستاد و مرا که روی تخت خوابیده بودم نگاه می کرد تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته داشتم و لی متاسفانه او هرگز به تخت خواب نزدیک نمی شد.
    وقتی به باغ می رفت از پنجره اتاقم او را دید می زدم آنروز وقتی بلند شدم و گفتم:
    - سلام،صبح بخیر.با تعجب گفت:
    - سلام صبح بخیر، حتما بیدارت کردم.
    - نه بیدار بودم میری ورزش کنی؟
    - بله!به آرامی گفتم: میشه منم بیام؟
    - تو که احتیاج به ورزش نداری اندام تو متناسبه اما من دارم اضافه وزن پیدا می کنم!
    - ورزش برای سلامتی مفیده به خصوص ورزش صبحگاهی که انسان و با نشاط می کنه،اگه اشکالی نداشته باشه دوست دارم همراهیت کنم.
    - پس زودتر حاضر شو با لباس خواب که ورزش نمی کنن من پایین منتظرت هستم.
    خیلی زود به خود تکان دادم و بلوز و شلوار راحتی بر تن نمودم و با سرعت از پله پاین آمدم و او را نشسته روی مبل منتظر یافتم،گفتم:
    - ببخشید که دیر شد.
    - خواهش می کنم دنبالم بیا!
    دور تا دور باغ را شروع به دویدن کردیم ،من که برای اولین بار بود پیاده روی می کردم همان دور اول خسته شدم چون باغ بزرگ و وسیع بود،وقتی به نفس نفس افتادم احسان گفت:
    - تو رو نیمکت بشین و استراحت کن تا من بقیه ورزشم روتموم کنم!
    نشستم و به تماشای دویدن او پرداختم البته دور سوم بلند شدم و دوباره او را همراهی نمودم نمی دونم چند دور باغ را طی نمود تا بالاخره خسته شد و کنارم ایستاد وگفت:
    - بریم داخل.در طول مسیر راه نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
    - خسته شدی؟
    - بله چون برای اولین باره که پیاده روی می کنم اما مطمئنم روزای بعد دور بیشتری رو می دوم ولی شما اشتباه می کنید که می گید چاق شدید من فکر می کنم شما ضعیف تر هم شدید.
    نیم نگاهی به صورتم افکند و بدون هیچ کلامی وارد ساختمان شد اما بالا نرفت و همانجا خود را روی کاناپه رها کرد تا خستگیش برطرف شود بعد از چند لحظه دستش را روی گردنش گذاشت و گفت:
    - آخ نمی دونم چرا امروز گردنم درد می کنه فکر کنم دیشب بدجوری خوابیدم .
    کنارش پایین کانا په نشستم و به سوی گردنش دست بردم و گفتم:
    - بذار کمی ماساژش بدم.
    می خواست دستم را پایین بیاورد که خاتون از آشپز خانه بیرون آمد و گفت:
    - صبح بخر آقا،صبح بخیر خانم.
    من جواب صبح بخیر او را دادم اما احسان دیده بر هم گذاشته بود و سکوت کرده بود وقتی به چهره اش نگاه کردم دیدم هیچ عیب وایرادی نمی شه از صورت زیبایش گرفت.لحظه ای چشم گشود و نگاهم کرد،در همان حال خاتون گفت:
    - چیزی میل دارید براتون بیارم؟
    احسان گفت:لطفا قهوه .
    و دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت تا نگاهش با نگاهم برخورد نکند.در حالیکه آرام آرام گردن قوی و مردانه اش را ماساژ میدادم فکر می کردم هر ثانیه ممکن است بلند شود و بگوید کافیست،متشکرم.
    خاتون سینی قهوه ،شیر و شکر را آورد و روی میز گذاشت و گفت:
    - بفرمائید!
    همان طور که انگشتانم روی گردنش می رقصیدند منتظر بودم که برای صرف قهوه بلند شود اما با تعجب دیدم از جایش تکان نخورد که هیچ انگار به خواب عمیقی هم فرو رفته بود.حرکت انگشتانم را کند کردم و بوسه شیرینی بر پیشانیش زدم دیدم چشمهایش را گشود ونگاه نافذش را به من دوخت همان نگاهی که تا عمق وجودم را می سوزاند همان جاذبه مرموز که این همه سال مرا سرگشته و حیران ساخته بود،چشمانی سیاه با مردمکی گیرا،نمی دانستم این نگاه آخر مرا به کجا خواهد برد؟آیا به سرزمین عشق و زیبایی،یا به ناکجا آباد؟اما هر چه بود در برابرش ناتوان و ضعیف بودم!بله من شقایق،کسی که به قول دیگران بویی از عشق و احساس نبرده بود و همیشه در برابر نگاههای عاشقانه سر به زیرمی انداخت و با تنفر لب به دندان می گزید.((امروز محتاج یک نگاه عاشقانه احسان مظاهر بود))!
    احسان بعد از مدتی بلند شد و گفت:
    - دستت درد نکنه خانم گل،باور کن گردنم دیگه درد نمی کنه!
    هر دو قهوه مان را در سکوت و آرامش نوشیدیم بعد احسان بلند شد وگفت:
    - باید به اتاق کارم برم فردا ه جلسه مهم دارم که باید متنش رو آماده کنم .
    با گفتن این حرف به طرف طبقه بالا حرکت کرد وقتی از مقابل چشمانم ناپدید شد خاتون جلو آمد و گفت:
    - خانم اجازه هست من یه چیزی بگم؟
    - بگو گوش می کنم!
    - می خواستم بگم آقا شما رو خیلی دوست دارن!
    - چطور مگه؟
    - اخه هیچ وقت به لیلی خانم نمی گفتند خانم گل همیشه می گفتن لیلی من معلومه به شما علاقه زیادی دارن!
    می دانستم که خاتون بی غرض حرف نمی زند تمام صحبت هایش حتی تملق گویی هایش نیش و کنایه بود.
    خونسردانه گفتم:
    - خاتون اولین و آخرین بارت باشه که فال گوش می ایستی متوجه شدی؟
    - بله خانم ببخشید!
    نباید به این دختر فضول رو می دادم او هنوز هم لیلی را به من ترجیح می داد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم-3
    تابستان تمام شد و پاییز که برایم فصل غم و درد بود از راه رسید اما این پاییز را دوست می داشتم چون امسال پاییز را در کنار احسان پشت سر می گذاشتم.از آن روزی که با او به پیاده روی رفته بودم دیگه صبح زود بلند نمی شد ،ورزش صبحگاهی را کنار گذاشته بود و بیشتر در سالن ورزشی شخصی اش به ورزش بکس و بیلیارد می پرداخت.در واقع هر قدمی که من برای نزدیک شدن به او برمی داشتم،او یک قدم از من دورتر می شد نزدیک به چهار ماه بود که از ازدواج ما می گذشت اما من هنوز مقاومت می کردم.روز اول پاییز بود،صبح زود بلند شدم و نمازم را خواندم بعد روی تکه کاغذی نوشتم((احسان جان پاییز از راه رسیده امیدوارم با آمدن پاییز بهار قلبت پاییزی نشود و همیشه شاد و کامروا باشی پائیزت مبارک عزیزم.))بعد آنرا از زیر در به اتاقش فرستادم و ربدوشامبر ابریشمیم که به رنگ نارنجی بود پوشیدم و به باغ رفتم.تازگیها احسان سفارش داده بود یک تاب زیبای دو نفره در باغ ساخته بودم البته روز اول کمی دمغ شده بودم و در دل گفتم:اون فکر می کنه من بچه ام و سعی داره مانند کودکان منو سرگرم کنه اما بعد ها عادت کرده بودم که هر روز روی آن بنشینم و با تاب خوردن با افکار مشوش خود خلوت کنم.یک ساعتی بود که روی صندلی تاب نشسته بودم و آرام آرام می خوردم تا اینکه از دور قد وبالای رعنایش را دیدم وقتی به من نزدیک شد گفتم:سلام صبح بخیر!دست به سینه رو به رویم ایستاد و گفت:
    - صبح بخیر شقایق جان هوای خوبیه،مگه نه؟
    - بله واقعا!بعد کاغذی به دستم داد و گفت:مال تو بگیرش.بعد آرام و موقر از من دور شد،کاغذ را باز کردم و شروع به خواندن نمودم:
    - شقایق جان بهار قلبم خیلی وقته که پاییزی شده می ترسم از روزی که پاییز قلبم زمستان شود و دیگر گرمایی درون آن احساس نکنم آنگاه روح من از سوز و سرما خواهد مرد ،پاییز تو هم مبارک عزیزم.نامه را بوئیدم و بوسیدم وبه سینه چسباندم و اشک ریزان فریاد زدم:احسان جان...احسان من....بعد دوان دوان خودم را به او رساندم که می خواست وارد ساختمان بشود،در حالیکه نفس نفس می زدم گفتم: محبوبم،اجازه بده من تنها گرما دهنده قلبت باشم.بدون اینکه جوابم را بدهد به راه خود ادامه داد او حتی اشکهایم را که بی محابا از دیده ام روان می شد ندید.
    به منزل پدریم کمتر می رفتم چون شوهرم مرا همراهی نمی کرد بیشتر اوقات این مادر و رضا بودند که به اینجا می آمدند.این روزها که رضا به مدرسه می رفت شور شوق زیادی داشت دختر مرجان هم همین طور،هر دو کیف و وسایل مدرسه اشان را به کدیگر نشان می دادند و قصه بابا آب داد را برای هم می خواندند.در حالیکه هیچ کدام بابا نداشتند.با خود می گفتم کاش توی کتابهای کلاس اول درس بابا آب داد نبود تا آهی از دل کودک یتیمی برنمی خواست.احسان رضا را دوست می داشتو هر روز یک وسیله بازی جدید برایش می خرید رضا هم علاقه زیادی به او داشتاما این روز ها ناراحت بود چون قرار بود همبازی او زهره به منزل پدر بزرگش در شهرستان برود مثل اینکه مرجان هم ناراضی نبود چون زیاد به کودک خود رسیدگی نمی کرد.می دانستم این روزها مادرم زیاد به خانه لیلی می رود چون بیشتر از دو ماه به زایمان او نمانده بودو دکترا از او خواسته بودند استراحت مطلق کند.
    هر روز به گلخانه می رفتم و به گلها آب می دادم و خاکشان را عوض می نمودم و با آنها حرف می زدم دیگر گلخانه به من سپرده شده بود.احسان می دانست این سرگرمی را دوست می دارم برای همین مخالفتی نکرد و از بابا علی خواست گلخانه را به من بسپارد حتی یک روز کهالمیرا و مادرش من را در گلخانه غافلگیر کردند از دیدن زیبایی آنجا که خود به تنهایی درست کرده بودم تعجب کردند.المیرا نگاهی با شوق به گلها انداخت و گفت:
    - وای چقدر زیبا شدند!طراوت و شادابی از سرو روشون می بارد.شنیدم تو با گلا حرف می زنی و براشون آواز می خونی برای همینه که لپهاشون گل انداخته!
    می دانستم خاتون پر حرف و فضول کار خودش را کرده و خبر ها را رسانده چون تنها او بود که همیشه مواظب کارهای من بود و گاه و بی گاه به هر بهانه ای به گلخانه سرک می کشید چند بار مرا در حین حرف زدن با گلها و آواز خواندن برایشان دیده بود.ناخودآگاه آه کوتاهی کشیدم و در دل گفتم:من که به غیر از این گلها کسی رو ندارم که با اون حرف بزنم همراز و مونسم همین گلها هستند!فخری خانم انگار احساس کرد که غمی در سینه دارم چون روی صندلی که همراه با میزش از چوب گردو ساخته شده بود نشست و گفت:
    - عروس گلم می دونم تنهایی و تو این خونه حوصله ات سر میره،در ضمن احسان تورو که علاقه زیادی به درس خوندن داشتی منع نموده و در مهمانیها هم شرکت نمی کنه.نمی دونم چرا اخلاقش اینقدر عوض شده شنیدم که خواهرت با پسر عموش ازدواج کرده البته احسان می گفت که خودش علاقه ای به زندگی با لیلی نداشته اما من همیشه احساس می کنم این وسط رازی هست که من از اون بی اطلاعم!
    فخری خانم زنی با صرافت و زیرک بود که خیلی راحت نمی شد او را به اشتباه انداخت ،او در ادامه صحبت هایش گفت:
    - شقایق جان بهتر نیست کم کم به فکر داشتن بچه ای باشین؟اونمی تونه با ورودش به زندگی هردوتون امید و روشنایی ببخشه.از شنیدن حرفش یکه خوردم جوابی برایش نداشتم یعنی نمی دانستم چه بگویم چون می ترسیدم از احسان سوال کرده باشد و او جوابی دیگر داده باشد سکوت کردم و لحظه ای بعد گفتم:حق با شماست.المیرا که ناراحتی مرا دریافته بود بحث را عوض کرد و گفت:
    - هفته آینده دختر خاله ام ژاله که چندین سال در سوئد زندگی می کرده تصمیم داره برای همیشه به ایران برگرده،به خاطر همین خاله سوسن براش جشن بزرگی در نظر گرفته که باید احسان و راضی کنی که حتما بیاد،دوست دارم همه عروس خوشگل ما رو ببینند!اون موقع ها همه لیلی رو تحسین می کردند اما به نظر من هر دوتون یه زیبایی خاص دارین و نمی شه گفت که کدومتون زیباترین البته چشمای درشت و مخمور تورو لیلی نداره و همین که داداش منو از پا انداخته!به حرفهایش خندیدم و گفتم حیف در وجود من چیزی نیست که جاذبه ای داشته باشه و احسان و مجذوب کنه،من یک موجود به دردنخورم!
    هر سه به طرف ساختمان در حرکت بودیم که خاتون با دستپاچگی خودش را به ما رسوند و گفت:
    - خانم جان،یک خانم و آقا پشت در هستن که می گن از دوستان شما هستند اسمشون رو نمی دونم چی بود هان یادم اومد ،گلرخ.
    - گلرخ؟
    ناگهان از جا پریدم و با خوشحالی گفتم :نکنه ماهرخه!
    - بله خانم جان ماهرخ یادم اومد.
    - چرا معطلی برو تعارفشون کن بیان داخل.
    - چشم خانم!المیرا گفت:
    - حالا یادم اومد همون دختر سفید رو و چشم بادومی که خیلی شوخ طبع هم بود،تو مهمونی مادرت دیدمش خیلی با نمک بود.وقتی به استقبالشان رفتم،ماهرخ را دیدم که دست نادر را گرفته بود و او را به داخل راهنمایی می کرد جلو رفتم و غرق بوسه اش ساختم.
    - بی معرفت قرار بود زودتر از این پیشم بیای؟
    - اولا دست پیش می گیری که پس نیافتی ثانیا بی معرفت خودت هستی که بی خبر ازدواج می کنی ثالثا به خدا شقایق جون ناراحتی قلبی مادرم خواب از چشمامون برده بود.
    تازه متوجه نادر شدم و به سرعت گفتم:سلام آقا نادر خوش آمدید راه گم کردین.
    - سلام شقایق خانم ،ماهمیشه به یادتون هستیم این شما هستید که دوستای قدیمی رو فراموش کردید.
    - شرمنده باور کنید من همیشه به یادتون هستم و هرگز روزایی رو که باهم بودیم فراموش نمی کنم!نادر دوباره گفت:
    - باغ زیبا و با صفایی دارین. دیگر به حرفهایش عادت کرده بودم و هاج و واج نمیماندم چون او باتمام وجود زیبایی هارا احساس می کرد حتی زشتی و پلیدی هارا!به پیشنهاد نادر توی باغ نشستیم ،فخری خانم و المیرا را به آنها معرفی نمودم آنها که تا کنون نمی دانستند ماهرخ برادر نابینایی دارد با تعجب به او می نگریستند زیرا نادر فنجان قهوه را برداشت ونوشید بدون اینکه ذره ای روی لباسش بریزد وقتی میوه روی میز را به او تعارف کردم دستی روی میوه هاکشید و سیب سرخی را برداشت وگفت:
    - شما که دارید می بینید آیا این سیب همانطور که من احساس می کنم سیبی سرخ و زیباست؟المیرا که شیفته نادر شده بودگفت:
    - بله شما یک سیب سرخ برداشته اید!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ماهرخ لبخندی زد و گفت:
    - نادر عادت داره همیشه زیباترین میوه ها رو جداکنه!
    المیرا باخنده گفت:
    - حتما در انتخاب همسر هم زیباترین رو انتخاب می کنه؟
    نادر درحالیکه سیب را ماهرانه پوست می کند گفت:
    - در این باره شما اشتباه می کنید اول اینکه باید کسی باشه که یه مرد نابینا رو تحمل کنه کسی که هرگز نمی تونه چهره همسرش رو ببینه ،دوم اینکه من به زیبایی باطنی بیشتر اهمیت می دم تا زیبایی ظاهری.
    احسان از ساختمان بیرون آمد و به ما نزدیک شد و گفت:
    - سالم حالتون چطوره ببخشید که دیر خدمت رسیدم ،من حمام بودم الان متوجه حضورتون شدم.
    نادر و ماهرخ بلند شدند و سلامش را پاسخ گفتند.نادر گفت:
    - آقای مظاهر به شما تبریک می گم نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا رو بدست آوردید نه....برای اینکه خوش قلب ترین دخترو انتخاب کردین!اتفاقا بحث من و خانم مظاهر همین بود وقتی انسان سیرت زیبایی داشته باشه خدا همیشه از اون بالا براش لبخند می زنه و شقایق جزء بنده های نیک سرشت خداست.
    گفتم:خدای من،من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم ممنوم،انسانهای خوب دیگران رو خوب می دونند.شما اونقدر متواضع هستید که همه رو به شگفتی وا می دارید!من شما رو مثل برادر بزرگ خودم می دونم .احسان روی صندلی نشست و فنجان قهوه ای که مرجان برایش رخته بود را جرعه جرعه نوشید،درحالیکه مهر سکوت بر لب زده بود و هیچ حرفی نمی زد.رو به مادر شوهرم کردم و گفتم:
    - راستی شما می دونید آقا نادر در رشته موسیقی سررشته زیادی دارند؟المیرا جیغ خفیفی کشید و گفت:
    - وای چه عالی،در چه سازی؟نادر با خنده گفت:
    - خانم آسیاب ما همه چیز رو بلغور می کنه،من با هر سازی آشنایی کوچکی دارم.المیرا گفت:
    - مرجان ،لطفا گیتار آقا رو بیار البته اگه از نظر داداش خوبم اشکالی نداشته باشه؟احسان سری تکان داد وگفت:
    - معلومه که ایرادی نداره فقط خدا کنه که به درد بخوره چون من مدتهاست که از اون استفاده نمی کنم .مرجان به داخل ساختمان رفت و لحظاتی بعد همراه با ساز برگشت و آنرا به دست نادر داد او هم بعد از آنکه آنرا کوک نمود پرسید:
    - چی دوست دارید براتون بزنم؟
    المیرا با شوق گفت:
    - سلطان قلب ها!
    نادر لبخند کوتاهی زد و شروع به نواختن کردالمیرا هم که صدای زیبایی داشت همراه با نادر شروع به خواندن کرد:
    یه دل می گه برم برم یه دلم می گه نرم نرم
    طاقت نداره دلم....دلم بــــی تـــو چــه کـــنم
    احسان هنوز در خود فرو رفته بود،درست مقابل او نشسته بودم وقتی سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرد لحظه ای نگاهم کرد و بعد سرگرم خوردن میوه شد.وقتی صدای موسیقی قطع شد همه به نادر آفرین گفتند و برایش کف زدند بعد ماهرخ از کیف خود بسته ای بیرون آورد و به دستم داد و گفت:
    - این هدیه من و نادر امیدوارم یادگار خوبی برات باشه.با قدر شناسی نگاهی به آن دو انداختم و گفتم:چرا زحمت کشیدین؟همین که اومدین برای من هدیه بزرگیه!بسته را گشودم یک زنجیر و پلاک زیبایی که روی آن نام احسان و شقایق حک شده بود نظرم را بسیار جلب کرد خیلی زیبا و خیره کننده بود.احسان لحظه ای آنرا نگریست و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
    - شرمنده کردین ممنون!
    ماهرخ گفت:
    - برای شما دونه هلی بیش نیست،به هر حال ببخشید!
    احسان نگذاشت این خواهر و برادر مهربان بروند و به زور آنها را برای نهار نگه داشت وقتی ماهرخ داخل خانه را دید با چشمانی که از حدقه بیرون آمده بود همه جا را کاوش کرد.او که تا آن زمان جلوی خودش را گرفته بود ومزه پرانی نکرده بود ناگهان در گوشم زمزمه کرد:
    - ای ناقلا عجب شاهزاده ای را به تور زدی!حق داشتی که حال و روز خوبی نداشته باشی خوش به حالت دختر اما راستش را بگو آیا واقعا می خوای دست از ادامه تحصیلت برداری تو امسال شاگرد سوم شدی هنوز هم می تونی ادامه بدی واقعا حیفه!
    - نه ماهرخ جون ترجیح می دم تو خونه بمونم و دیگه به درس و ادامهتحصیل فکر نکنم یعنی علاقه ام فروکش کرده و فقط زندگی با احسان برام مهمه.
    - هر طور راحتی اما تمام دبیرا خیلی ناراحت شدند وقتی فهمیدن دیگه قصد ادامه تحصیل نداری به هر حال امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
    وقتی آن دو بعد از صرف شام مارا ترک نمودند من به اتاقی که به ظاهر مال هر دوی ما بود رفتم و هدیه زیبای آن دو را بر گردنم آویختم دستم روی پلاک ثابت مانده بود که احسان از در وارد شد و خواست به اتاقش برود که به من نگاهی انداخت و گفت:
    - می دونم که باید اولین پلاک دو نفره رو من به تو هدیه می کردم اما خودت که می دونی و باید درک کنی پس منو ببخش.
    بعد وارد اتاقش شد و در را ازپشت طبق معمول قفل نمود.
    تنهایی باعث شده بود که شبها به خوشنویسی پناه ببرم،مقدار زیادی ماژیک ها پهن خریداری کرده بودم و شبها برای دل تنهایم می نوشتم.اولین بار جمله ای که نوشتم این بود،تنهایی خیلی سخته اما بد تر از اون عادت کردن به تنهاییه!هر روز حرف جدیدی از دلم به روی کاغذ می آوردم دیگه مطمئن بودم که به یک موجود انزواطلب و گوشه گیر تبدیل شدم کسی که هر لحظه منتظر بود گوشه خلوتی را پیدا کند و زار زار بگرید آخه چه کسی باور می کرد همسر آقای مظاهر که در دید همه جزء زنان خوشبخت است 6 ماه است که با همسرش ازدواج کرده در حالیکه آنها با هم همسایه ای بیش نیستند!آیا کسی باور می کرد مردی زنی زیبا را در اتاق خود نگه دارد بدون اینکه حتی بوسه ای عاشقانه نثارش کند!دیگر شب و روز برایم مفهومی نداشت روزها و شب ها سپری می شد بدون اینکه احسان تغییر کرده باشد از راههای زیادی وارد شدم تا بلکه او را دلگرم به زندگی با خویش سازم اما هیچ فایده ای نداشت!هر شب درون تختم می نشستم و با خود عهد می کردم که روز بعد رفتاری بهتر داشته باشم و هرگز نسبت به او سرد و بی احساس نشوم.یک روز که احسان از خانه بیرون رفت متوجه شدم که در اتاقش باز است قبلا از من خواسته بود که هرگز به اتاقش نروم تنها کسی که اجازه این کار را داشت بی بی جان بود که برای تمیز کردن به آنجا وارد می شد اما نمی دانم چرا آنروز کسی مرا به درون اتاق هل داد.اتاق احسان تشکیل شده بود از یک میز کار و صندلی به همراه دو کامپیوتر دو کمد لباس و یک دست مبل که هر کدام گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بودند. آرام آرام به کمد نزدیک شدم و اول درون آینه خود را نگریستم که از آن طرف آینه یکی گفت:
    - تو چه می کنی شقایق؟تو که حتی اجازه نداری به حریم خصوصی شوهرت وارد بشی!
    اما باز یکی دیگر فریاد می زد که در کمد را باز کن بالاخره دومی پیروز شد و من با دستانی لرزان کمد را گشودم یک پیاهن مردانه از داخل کمد بیرون کشیدم و روی قالیچه ابریشمی نشستم و لباس را به سینه چسباندم بعد آن را بوئیدم و بوسیدم و مانند ابر بهار اشک ریختم آنقدر که دیدم آهار لباس از بین رفته!نگاهی به ساعت انداختم چیزی به آمدن احسان نمانده بود مجبورا خود را از لباس جدا ساختم و آنرا سرجایش گذاشتم و به سرعت به اتاق خویش بازگشتم.روز به روز عطش من برای رسیدن به احسان بیشتر می شد نیاز مبرمی داشتم به اینکه سر روی شانه اش بگذارم و با او درد دل کنم.کاهی به خدای خود می گفتم،خدایا چرا من به آخر خط نمی رسم تا خسته بشم و برگردم یا اینکه احسان تغییر کند و مرا برای خود بخواهد اما بعد به خود می گفتم هر طور شده باید ادامه بدم زیرا تحمل دوری از او را نداشتم.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/