صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 70

موضوع: آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم
    اداره مرکزی ناتو ، سازمان پیمان اتلانتیک شمالی ، در ساختمان لئو پولد سوم واقع است و بر بالای ان پرچم بلژیک شامل سه نوار عمودی هم اندازه به رنگ های سیاه و زرد و قرمز در اهتزاز است.
    دنا مطمن بود که یافتن اطلاعاتی راجع به کناره گیری زودرس تیلور وینترپ از مقامش در ناتو کار اسانی خواهد بود و سپس او میتواند راهی وطنش شود. اما معلوم شد که ناتو اش شله قلمکاری از افباست. علاوه بر دفاتر شانزده گانه کشور عضو ، دفاتری برای csce، cjte ، esdi ، nacc ، eapc ،nac
    و برای حداقل ده واژه نامانوس و درو از ذهن دیگر وجود داشت.
    دنا به دفتر مطبوعاتی ناتو واقع در خیابان شاپلیه مراجعه کرد و ژان سُم ویل را در اتاق خبرنگاران یافت.
    ژان از جا برخاست تا به او خیر مقدم بگوید:«دنا!»
    «سلام ژان »
    «چی تو را به بروکسل کشاند؟»
    دنا گفت:«روی داستانی کار میکنم. به کمی اطلاعات احتیاج دارم»«اه، داستانی دیگر درباره ناتو»
    دنا محتاطانه گفت:«تا حدودی . تیلور وینترپ زمانی مستشار ایالات متحده در مقر ناتو بوده است»
    «بله. او کارش را به خوبی انجام داد. مرد بزرگی بود. چه مصیبتی بر سر خانواده اش امد. »ژان با کنجکاوی به دنا نگریست و افزود :« چه میخواهی بدانی؟»
    دنا کلمات بعدی اش را با احتیاط گزید:« او خییل زود از مقامش در برکسل کناره گیری کرد. میخواهم بدانم دلیلش چه بوده»
    ژان سم ویل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«ساده است. کارش را در اینجا زودتر تمام کرد»
    احساس نا امیدی شدیدی به دنا دست داد:« در حالی که وینترپ در اینجا خدمت میکرد ایا هیچ ..هیچ اتفاق غیر عادی رخ نداد؟ ایا نوعی رسوایی در خصوص او به پا نشد؟»
    ژان سم ویل با حیرت به دنا نگاه کرد:«معلوم است که نه! ایا کسی گفته که تیلور وینترپ درگیر یک رسوایی در ارتباط با ناتوشده بود؟»
    دنا فورا گفت:«نه. ان طور که من شنیده ام یک..یک مشاجره با نوعی اختلاف بین وینترپ و یک نفر دیگر در اینجا وجود داشته است.»
    سم ویل اخم کردو گفت:«منظورت مشاجره ای با ماهیت خصوصی است؟»
    «بله»
    او لبهایش را به هم فشرد و گفت :«من خبر ندارم. اما میتوانم راجع به ان تحقیق کنم»
    «از این لطفت خیلی ممنون میشوم»

    صبح روز بعد دنا به ژان سم ویل تلفن زد.
    «توانستی چیز بیشتری راجع به تیلور وینترپ بفهمی؟»
    «متاسفم ، دنا. سعی کردم . اما متاسفانه چیزی برای فهمیدن وجود ندارد» دنا تقریبا همین پاسخ را از ژان سم ویل توقع داشت.
    احساس نا امیدی کرد:«به هر حال، متشکرم»
    «خواهش میکنم. متاسفم که سفرت بیهوده بود»
    «ژان، در جایی خواندم که سفیر اعزامی فرانسه به ناتو، یعنی مارسل فالکون یه طور غیر منتظرهای استعفا داد و به فرانسه بازگشت. این غیر عادی نیست؟»
    «در وسط ماموریت ، چرا. چنین فکر میکنم»
    «چرا استعفا داد؟»
    «رازی در این مورد وجود ندارد. به دلیل حادثه غم انگیزی بود. پسرش توسط راننده ای که با اتومبیلش به او برخورد کرد و از صحنه گریخت ، کشته شد»
    «راننده ای که با اتومیبیل او برخورد کرد و گریخت؟ ایا نتوانستند دستگیرش کنند؟»
    «اوه ، بله. مدت کوتاهی بعد از حادثه ؛ ان فرد خوش را به پلیس معرفی کرد»
    یک نقطه کور دیگر.«که اینطور»
    «ان مرد راننده ای به نام انتونیو پرسیکو بود. او راننده تیلور وینترپ بود»
    دنا ناگهان لرزش کرد:«اوه؟ حالا پرسیکو کجاست؟»
    «در زندان سن ژیل. همین جا در بروکسل» سم ویل با عذر خواهی افزود:«ببخشید که کمک زیادی نتوانستم بکنم»

    دنا درخواست کرد شرح کوتاهی از این ماجرا را از واشینگتن با نمابر برایش ارسال کنند. انتونیو پرسیکو، راننده اقای سفیر تیلور وینترپ ، امروز توسط دادگاه بلژیک به حبس ابد محکوم شد. این حکم هنگامی صادر شد که وی به تصادف با گابریل فالکون که باعث کشته شدن اوشد و گریز از صحنه حادثه اعتراف کرد. گابریل فالکون، پسر سفیر اعزامی فرانسه با سازمان ناتو بوده ست.
    زندان سن ژیل در مرکز شهر بروکسل در ساختمانی سفید و قدیمی بابرج های کوچکی که ان را شبیه قصر جلوه میدهند ، قرار دارد. دنا پیشاپیش تلفن کرده و اجازه مصاحبه با انتونیو پرسیکو را گرفته بود. او به حیاط زندان قدم گذاشت و توسط ماموری به دفتر رییس زندان راهنمایی شد.
    «اینجا امده ای پرسیکو را ببنید»
    «بله»
    «بسیار خوب»
    پس از گشتن مختصر لباسهایش توسط ماموری، دنا توسط نگهبان دیگری به اتاق ملاقات هدایت شد. انجا انتونیو پر سیکو منتظرش بود. او مردی کوچک اندام و رنگ پریده بود ؛ با چشمان درشت سبز رنگ و چهره ای با عضلات منقبض.
    هنگامی که دنا داخل اتاق شد ؛ نخستین کلمات پرسیکو این بود:«خدا را شکر که بالاخره یک نفر امد!حالا مرا از اینجا بیرون ببر»
    دنا حیرت زده به او نگریست:«من- متاسفم. من قادر نیستم ای کار را بکنم»
    چشمان پریکو تنگ شد:«پس برای چی امدی؟ به من قول دادند که یک نفر می اید مرااز اینجا بیرون میبرد»
    «من امده ام تا با شما درباره مرگ گابریل فالکون صحبت کنم»
    صدای پرسیکو اوج گرفت:« من هیچ ارتباطی با این ماجرا نداشتم. من بی گناهم»
    «اما تو اعتراف کردی که مقصر بوده ای»
    «دروغ گفتم»
    دنا گفت:«چرا..؟»
    انتونیو مستقیما به چشمان دنا نگاه کردو با لحن تلخی گفت:« به من پول دادند. تیلور وینترپ او را کشت»سکوتی طولانی حکمفرما شد.
    «ماجرا را برایم بگو»
    انقباض اجزای چهر پرسیکو شدت گرفت:«این حادثه در یک جمعه شب رخ داد. همسر اقای وینترپ در ان تعطیلی اخرهفته در لندن بود» صدای پرسیکو گرفته بود:« اقای وینترپ تنها بود. به «انسی ین بلزیک » (بلژیک قدذیمی) یک باشگاه شبانه رفت. من به او پیشنهاد کردم که برسانمش ، اما او گفت که خودش رانندگی خواهد کرد» پرسیکو دست از صحبت برداشت،وقایع ان شب را به خاطر می اورد.
    دنا با حرارت پرسید:« بعدش چه اتفاقی افتاد؟»
    «اقای وینترپ دیر وقت و درحالی که خیلی مست بود به خانه بازگشت. به من گفت که پسر جوانی جلوی اتومبیل پریده است. او- او ان پسر را زیر کرده بود. وینترپ نیمخواست درگیر رسوایی بشود، بنابراین توقف نکرده و از صحنه تصادف گریخته بود. بعد ترسید که مبادا کسی تصادف را دیده و شماره اتومبیل را برداشته و به پلیس داده باشد، و ماموران پلیس دنبالش بیایند. او مصونیت سیاسی داشت اما گفت که اگر این خبر درج کند نقشه روسها به هم می ریزد»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا اخم کرد:«نقشه روسها ؟»
    «بله. این همان چیزی است که کفت»
    «نقشه روسها چیست؟»
    راننده شانه هایش را بالا انداخت:« نمی دانم. شنیدم که او این جمله را در تلفن گفت. حسابی دیوانه شده بود» پرسیکو سرش را با ناراحتی تکان داد:« تنها چیزی که پای تلفن گفت این بود که نقشه روسها باید ادامه پیدا کند. ما خیلی خوب پیش رفته ایم و نمی توانیم اجازه بدهیم که حالا چیزی سد راهمان شود»
    «وو تو اصلا نمیدانی او راجع به چه چیزی صحبت میکرد؟»
    »نه»
    «چیز دیگری هم از گفته های او به یادت هست؟»
    پرسیکو لحظه ای فکر کرد:«او چیزی شبیه این را گفت:همه مقدمات کار یک به یک فراهم شده است. »
    به دنا نگریست «هر چی میگفت خیلی مهم به نظر می رسید»
    دنا هر کلمه را به دقت جذب و درک میکرد:«اقای پرسیکو ، چرا گناه تصادف را به گردن گرفتید؟»
    ارواره پرسیکو سخت شد:« به شما که گفتم. به من حق و حساب دادند. تیلور وینترپ گفت اگر اعتراف کنم ان شب من پشت فرمان اتومبیل بوده ام به من یک میلیون دلار پول خواهد داد و تا وقتی که در زندان هستم از افراد خانواده ام مراقبت خواهد کرد. گفت ترتیبی میدهد تا دوره محکومیت من خیلی کوتاه باشد» او حالا دندان هایش را به هم می سایید:« من مثل یک احمق بله گفتم» لب پایینش را گاز گرفت. «و حالا او مرده و من باید همه عمرم را در اینجا بگذرانم» نا امیدی درچشمانش موج میزد.
    دنا انجا ایستاده و از انچه شنیده بود تکان خورده بود. سرانجام گفت:«ایا درباره این موضوع باکس دیگری صحبت کرده اید؟»
    پرسیکو به تلخی گفت:«البته، به محض اینکه شنیدم تیلور وینترپ مرده؛ شرح معامله مان را به پلیس گفتم»
    «و ؟»
    «به من خندیدند»
    «اقای پرسیکو ؛ میخواهم مطلب خیلی مهمی را از شما بپرسم. قبل از این که جواب بدهید به دقت فکر کنید. ایا هرگز به مارسل فالکون گفتید که این تیلور وینترپ بوده که پسرش را کشته است؟»
    «بله. معلوم است که گفتم. فکر کردم به من کمک خواهد کرد»
    «وقتی که به او گفتید، مارسل فالکون چی گفت؟»
    «دقیقا این کلمات را گفت: امیدورم خانواده اش در جهنم به او ملحق شوند»
    دنا اندیشید ؛ خدای من حالا دشمنان وینترپ سه نفر شدند.
    بایستی با مارسل فالکون در پاریس صحبت کنم.
    امکان نداشت که کسی دلربایی د جذابیت پاریس را احساس نکند. حتی در هنگامی که هواپیما بر فراز شهر پرواز میکرد و اماده فرود میشد. انجا شهر نور بود ، شهر عشاق.
    مکانی نبود که کسی تنها بیاید. دیدن شهر پاریس باعث شد قلب دنا به یاد جف فشرده شود وبه درد اید.
    دنا در استراحت گاه هتل پلازا آتنه نشسته بود و باژان پل اوبر که با تلویزیون «مترو 6» همکاری داشت، صحبت میکرد.
    «مارسل فالکون؟ البته . همه میدانند او کیست.»
    «درباره او چه اطلاعاتی میتوانی به من بدهی؟»
    «اوشخصیت مهمی است. چیزی است که شما امریکایی ها برگ زمانه اش می نامید»
    «مگر چه کار میکند؟»
    «فالکون صاحب یک کارخانه عظیم دارویی است. چند سال پیش متهم شده بود به این که شرکت های کوچک را از عرصه رقابت برون رانده است، اما او دارای ارتباطات سیاسی بود و اتفاق نیفتاد. حتی نخست وزیر فرانسه اورا به عنوان نماینده دولتبه ناتو فرستاد»
    دنا گفت:« اما او از شغلش کناره گیری کرد. چرا؟»
    «داستان غم انگیزی است. پسرش توسط راننده مستی که در بروکسل با اتومبیل به وی زد، کشته شد. و فالکون نتوانست غم این فقدان بزرگ را از دلش بیرون کند. ناتو راترک کرد و به پاریس بازگشت. همسرش دچار حمله عصبی شد و از نظر روحی به شدت ضربه خورد . و حالا در اسایشگاهی در کان به سر میبرد»
    ژان به دنا نگریست و صدقانه و دوستانه گفت:«دنا ؛ اگر در فکر نوشتن داستانی درباره فالکون هستی ، خیلی مراقب باش که چه می نویسی. او معروف است به این که ادم بسیار کینه ورز و انتقام جویی است»
    **************
    یکروز طول کشید تا دنا از مارسل فالکون وعده ملاقاتی بگیرد.
    هنگامی که سرانجام به دفتر وی راهنمایی شد فالکون گفت:«مادموازل ؛ به این دلیل پذیرفتم شما را ببینم که ستایشگر کارتان هستم. گزارش های شما از منطقه جنگ زده حقیقتا کاری شجاعانه بود»
    «متشکرم»
    مارسل فالکون مردی باابهت بود، درشت هیکل ، بااجزای قوی چهره و چشمان نافذ ابی. «خواهش میکنم بفر مایید بنیشینید. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟»
    «میخواستم راجع به پسرتان بپرسم»
    »اه ، بله» چشمانش حالتی اند وهناک پیدا کرد.«گابریل پسر خیلی خوبی بود»
    دنا گفت:«ان مردی که او را زیر گرفت-»
    «ان شوفر ناشی»
    دناباحیرت به فالکون نگریست.
    قبل از اینکه جواب بدهید به دقت فکر کنید. ایا هرگز به مارسل فالکون گفتید که این تیلور وینترپ مسوول مرگ پسرش بوده است؟
    معلوم است که گفتم. به محض ان که شنیدم پسرش مرده است.
    مارسل فالکون چی گفت
    او دقیقا این کلمات را گفت:« امیدورم خانواده اش در جهنم به او ملحق شوند»
    و اکنون مارسل فالکون طوری رفتار میکرد گویی از حقیقت بیخبر است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «اقای فالکون ، هنگامی که شما در ناتو بودید ؛ تیلور وینترپ هم انجابود» دنا به چهره فالکون دقیق شد. تابلکه جزیی ترین تغییر حالتی را در چهره او ببیند. اما هیچ تغییری مشهود نبود.
    «بله . ما با هم ملاقات کردیم» لحن صدایش عادی بود.
    که اینطور؟دنامتحیر مانده بود.. بله. مابا هم ملاقات کردیم. او چه چیز را مخفی میکند؟
    «اقای فالکون ، دلم میخواهد اگر ممکن باشد با همسرتان صحبت کنم»
    «متاسفم او به تعطیلات رفته است»
    او دچار حمله عصبی شد و از نظر روحی به شدن ضربه خورد، و حالا در اسایشگاهی در کان به سر میبرد.
    مارسل فالکون یا دچار نادانی محض بود یا به دلیلی شریرانه خودش را به نفهمی میزد.

    دنا از اتاقش در هتل پلازا اتنه به مت تلفن زد.
    «دنا؛ کی به وطن بر میگردی؟»
    «من. فقط یک سرنخ برایم باقی مانده که باید ان را دنبال کنم. راننده تیلور وینترپ در بروکسل به من گفت که وینترپ درباره یک چیز مرموز به نام نقشه روس ها حرف میزد. و نمی خواست این نقشه به هم بخورد یا چیزی مانع از انجامش بشود. بایستی ببینم ایا می شود فهمید که وینترپ راجع به چیز حرف میزده؟ میخواهم با چند نفر از همکارانش در مسکو صحبت کنم»
    «بسیار خوب. اماکرامول دلش میخواهدتو هر چه سریعتر به استودیو بازگردی. تیم درو گزارشگر ما در مسکو است. می گویم انجا دنبالت بیاید. او میتواند کمکت کند»
    «متشکرم. یکی دو روز بیشتر در مسکو نمی مانم»
    «دنا؟»
    «بله؟»
    «هیچی . خداحافظ»

    متشکرم. یکی دو روز بیشتر در مسکو نمی مانم.
    دناا؟
    بله؟
    هیچی . خداحافظ


    نوار تمام شد.

    دنا به خانه اش تلفن زد.
    «شب بخیر خانم دیلی- یا بهتر است بگویم عصر بخیر»
    «دوشیزه ایوانز!چقدر از شنیدن صدایتان خوشحالم»
    «اوضاع انجا چطور است؟»
    «بسیار عالی»
    «کمال چطوره؟ مشکلی پیش نیامده؟»
    «اصلا. شک ندارم که دلش برای شماخیلی تنگش شده»
    «من هم دلم برای او تنگ شده. میشود پای تلفن صدایش بزنید؟»
    «کمال چرت میزند. میخواهید بیداش کنم؟»
    دناباحیرت گفت: «چرت میزند؟ دیروز هم که تلفن کردم چرت میزد»
    «بله. جوان ما از مدرسه به خانه امد و خسته به نظر میرسید ، بنابراین فکر کردم کمی خواب برایش خوب باشد»
    «که این طور..خوب. فقط به او بگویید که خیلی دوستش دارم. فردا زنگ میزنم. به او بگوید از روسیه برایش یک خرس هدیه می اورم»
    «یک خرس! بسیار خوب! حتما از شنیدن این خبر خیلی به هیجان میاید»
    دنا به راجر هادسن تلفن زد.
    «راجر ، نمیدانی از این مزاحمت میشوم چقدر ناراحتم. اما محتاج لطفی هستم»
    «اگر از دستم بر بیاید..»
    »من دارم به مسکو میروم. و میخواهم با ادوارد هاردی ، سفیر امریکا در روسیه صحبت کنم. امیدوارم تو او را بشناسی»
    «در واقع بله. می شناسمش»
    «من در پاریس هستم. اگر معرفی نامه ای را با نمابر برایم ارسال کنی، واقعا ممنون میشوم»
    «کار بهتری میتوانم بکنم. به اوتلفن میزنم و میگویم منتظرت باشد»
    «ممنون، راجر . سپاس گزارم»

    شب سال نو بود. دنا هنگامی که به خاطر اورد که انشب قرار بود شب عروسی اش باشد سخت دل ازرده شد. به خودش گفت ؛ بزودی. به زودی. کتش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.
    دربان گفت:«خانم ایوانز تاکسی خبر کنم؟»
    «نه متشکرم» جایی نداشت که برود. ژان پل اوبر برای دیدن خانواده اش از شهر بیرون رفته بود. دنابه نتیجه ای رسید اینجا شهری نیست که ادم در ان تنها گردش کند.
    او شروع به قدم زدن کرد. سعی میکرد به جف و راشل فکر نکند.
    میخواست سعی کند که به انها فکر نکند. او از مقابل کلیساس کوچکی که درش باز بود عبور میکرد و بر اثر یک کشش ناگهانی داخل ان کلیسا شد. با ورود به محیط سرد و ارام کلیسا باطاق های قوسی شکل ان ؛ حس ارامشی به او دست داد. روی نیمکتی نشست. و در دل دعا خواند.
    نیمه شب همچنان که دنا در خیابان راه میرفت، پاریس ناگهان از هیاهو و غریو شادی تحویل سال نو منفجر شد و پولکهای کاغذی از بالای ساختمان ها بر روی شهر باریدن گرفت. دنا از خودش پرسید جف چه میکند، ایا اکنون بااو و راشل به هم عشق می ورزند؟ جف هنوز تلفن نزده بود. چطور ممکن است امشب را که اینقدر استثنایی و به خصوص است فراموش کرده باشد؟
    در اتاق دنا در هتل، تلفن هماره که کیف او بیرون افتاده بود و روی زمین نزدیک میز ارایش قرار داشت ،زنگ میزد.
    وقتی که دنا به هتل پلازا اتنه بازگشت، ساعت سه صبح بود.به اتاقش قدم گذاشت. لباس هایش را از تن خارج کرد و به تخت خزید. نخست پدرش و حالا جف. طرد شدن همچون نقشی بر کاغذ دیواری ، همواره در تمام زندگی او تکرار شده بود. پیش خودش سوگند خورد ، نمیخواهم برای خودم احساس تاسف بکنم. اما چه خوب میشد اگر امشب شب عروس ام بود؟ اوه،جف، چرابه من تلفن نمی زنی؟
    انقدر گریست تا خوابش برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزده
    پرواز به سوی مسکو با خطوط هوایی سابنا سه ساعت و نیم طول کشید . دنا متوجه شد که بیشتر مسافران لباس های خیلی گرم پوشیده اند و در طاقچه بالای سرشان هم کت های پوست، کلام و شال گنجانده شده است.
    او به خودش گفت، باید لباس های گرم تری می پوشیدم. ولی خوب، یکی دو روز بیشتر در مسکو نمی مانم.
    دنا نمی توانست لحظه ای به کلمات انتونیو پرسیکو فکر نکند. وینترپ مثل دیوانه ها شده بود. فقط یک ریز پای تلفن میگفت «نقشه روسها بایستی ادامه پیدا کند. ما انقدردر این کار پیشرفت کرده ایم که نمی توانیم اجازه بدهیم چیزی مانع انجام بشود»
    وینترپ روی کدام نقشه مهم کار میکرد؟چه چیزی هایی طبق برنامه پیش میرفت و ترتیب شان داده شده است؟و کمی بعد رییس جمهوری وینترپ را به مقام سفیر امریکا در روسیه منصوب کرد.
    دنا نتیجه گرفت ، هر چه اطلاعات بیشتری به دست می اورم، کل ماجرا بی معنی تر میشود.
    در کمال حیرت دنا، فرودگاه بین المللی مسکو موسوم به شره متیوو2 پر از گردشگر بود. او از خودش پرسید ، کدام ادم عاقلی در زمستان از روسیه دیدن میکند؟
    هنگامی که دنا به چرخ نقاله حامل چمدان ها رسید،متوجه شد مردی در ان حوالی ایستاده است و زیر چشمی او را می پاید. قلبش گویی برای لحظه ای از حرکت ایستاد. اندیشید، انها می دانستند که من به اینجا می ایم. چطور فهمیدند؟
    مرد به او نزدیک شد :»خانم دناایوانز؟» او انگلیسی را دست و پاشکسته و با لهجه غلیظ روسی صحبت میگرد.
    «بله...»
    مرد لبخند پر مهری زد و باهیجان گفت:« شما از طرفداران پر و پاقرص من هستید! تمام مدت مرا در تلویزییون تماشا میکنید»
    موج ارامشی در بدن دنا سیر کرد:«اوه، بله ، متشکرم»
    «میخواستم بدانم ایا میشود در حق من لطفی بکنید و امضایتان را به من بدهید؟»
    «البته»
    مرد تکه کاغذی را مقابل دنا گرفت:«قلم ندارم»
    «من دارم» دنا قلم تازه طلایی اش را از کیف بیرون اورد و کاغذ را برای ان مرد امضا کرد.
    «اسپاسیبا!اسپاسیبا!»(متشکر �)
    همین که خواست قلم را دوباره در کیفش بگذارو یک نفر به او تنه زد و قلم روی زمین سیمانی افتاد. دنا خم شد و انرا برداشت. غلاف ان ترک خورده بود.
    دنا اندیشید کاش بتوان درستش کرد . و سپس با دقت بیشتری به ان نگاه کرد. از میانه ترک سیم نازکی نمایان بود. دنا حیرت زده ان سیم را به ارامی بیرون کشید. یک ردیاب بسیار ریز به ان سیم وصل بود. دنا با ناباوری به ان نگریست. پس اینوطری بود که انها همیشه میدانستند من کجا هستم! اما چه کسی این ردیاب را در این قلم جا داده و چرا؟ او ان کارتی راکه به همراه قلم برایش فرستاده بودد به خاطر اورد.
    دنا عزیز ، سفر امنی داشته باشی. بر و بچه ها.
    دنا با خشم سیم راکند و ان را روی زمین انداخت و با پاشنه کفشش له کرد.
    در ازمایشگاه خلوت، نشانگر پیام رسان روی نقشه ناگهان خاموش شد.
    «اوه ، لعنتی!»

    «دنا؟»
    دنا برگشت . گزارشگر شبکه دبیلو تی ان در مسکو انجا ایستاده بود.
    «سلام . من تیم درو هستم. بخشید که دیر کردم. راه بندان بیرون وحشتناک بود»
    تیم درو چهل و چند ساله بود، مردی با قامت بلند مو سرخ با لبخندی گرم بر لبانش. «اتومبیل بیرون منتظر است. مت به من گفت که شما فقط چند روز اینجا می مانید»
    «بله همین طور است»
    انها چمدان دنا را از روی چرخ نقاله برداشتند و بیرون رفتند.

    گردش در مسکو مثل تماشای صحنه ای از فیلم دکتر ژیواگو بود. به نظر دنا چنین میامد که کل شهر زیر پوششی از برف کاملا سپید پنهان شده است.
    او باهیجان گفت:«چقدر زیباست!شما چنند وقت است اینجا هستید؟»
    «دو سال»
    «اینجا را دوست دارید؟»
    «کمی ترسناک است. یلنسین همیشه از یک دوجین قرص نان نانوایی دو قرص کم دارد، و هیچ کس نم یداند که از ولادیمیر پوتین چه انتظاری باید داشت. هم سلولی ها، این اسایشگاه روانی را با هم می چرخانند» او به یکباره روی ترمز زد تا عابران پیاده و بی اعتنا به حرکت خودروها رد شوند.«برای شما در هتل سواستوپُل جا ذخیره کرده ام»
    «چه خوب. انجا چه جور جایی است؟»
    «یکی از هتل های مخصوص گردشگران خارجی. مطمئن باشید که در طبقه شما همیشه کسی هست که مخفیانه مراقبتان باشد»
    خیابان ها از ازدحام مردمی که پالتو پوست و پولوور ضخیم و بالاپوش های گرم بر تن داشتند. شلوغ بود. تیم درو نگاهی به دنا انداخت:«بهتر است کمی لباس گرم خریداری کنید والا از سرما یخ خواهید زد»
    مقابل انها میدان سرخ و کاخ کرملین قرار داشت. کاخ کرملینبر بالای تپه ای مرتفع مشرف به ساحل چپ رودخانه مسکو واقع بود.
    دنا گفت:«خدای من، چقد رباابهت است»
    «بله. اگر ان دیوار ها زبان داشتند و میتوانستند حرف بزنند صدای فریادهای ضحه الود زیادی را می شنیدید» تیم درو افزود :« این بنا از مشهورترین ساختمان های جهان است. روی قطعه زمینی واقع شده که شامل تپه بوروویستکی کوچک در ساحل شمالی و...»
    دنا دیگر گوش نمیداد.او فکر میکرد، اگر انتونیو پرسیکو دورغ گفته باشد ان وقت چه؟ اگر این داستان را که تیلور وینترپ پسر فالکون را کشته است از خودش در اورده باشد ان وقت چه؟ و نکند درباره نقشه روسها دروغ گفته باشد؟
    «این میدان سرخ است. در خارج دیوار شرقی.برج کوتافیا که انجاست ورودی بازدید کنندگان از دیوار غربی است»
    اما پس چرا تیلور وینترپ اینقدر مشتاق بود به روسیه بیاید؟ صرف سفیر بودن نباید خیلی برایش مهم بوده باشد.
    تیم درو میگفت:«در این محل، تمام نیرو و اقتدار روسیه برای مدتها متمرکز بوده است. ایوان مخوف و استالین مقر خود را در اینجا قرار دادندو همین طور لنین و خوشچف»
    مقدمات کار یک به یک فراهم شده است. باید بفهمم که منظور او از گفتن این جمله چه بوده است.
    انها مقابل هتل بزرگی توقف کردند. تیم درو گفت:«رسیدیم»
    «ممنون تیم» دنا از اتومبیل پیاده شد و با هجوم گزنده هوای سرد یخبندان مواجه شد.چ
    تیم گفت:«برو تو. من ساک و چمدانت را داخل می اورم. راستی اگر امشب ازاد هستی میخواهم به صرف شام دعوتت کنم»
    «خیلی ممنون»
    «یک باشگاه خصوصی سراغ دارم. که غذای خوبی دارد. فکر میکنم از امجا خوشت بیاید»
    «عالیه»
    سرسرای هتل سواستر پل بزرگ و فاخر و باشکوه بود، و از جمعت موج میزد. چند نفر کارکند پشت میز پذیرش مشغول فعالیت بودند. دنا به طرف یکی از انان رفت.
    کارمند سرش را بالا اورد:«دا؟»(بله)
    «سلام . من دنا ایوانز هستم . اتاقی ذخیره کرده ام»
    مرد برای لحظه ای به او نگریست و با حالت عصبی گفت:«اه بله ، دوشیزه ایوانز »
    او کارت اقامت در هتل را به دساپت دنا داد:«میوشد، این کارت را اطلاعات مورد نیاز پر کنید؟ و نیز گذرنامه تان را بدهید»
    همان طور که دنا شروع به نوشتن کرد کارکند به انسوی سرسرا به طرف مردی که در گوشه ای ایستاده بود نگاه کرد و سر تکان داد. دنا کارت اقامت در هتل را به دست کارمند داد.
    «الان میگویم یک نفر شما را به اتاقتان راهنمایی کند»
    «متشکرم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همین که خواست قلم را دوباره در کیفش بگذارو یک نفر به او تنه زد و قلم روی زمین سیمانی افتاد. دنا خم شد و انرا برداشت. غلاف ان ترک خورده بود.
    دنا اندیشید کاش بتوان درستش کرد . و سپس با دقت بیشتری به ان نگاه کرد. از میانه ترک سیم نازکی نمایان بود. دنا حیرت زده ان سیم را به ارامی بیرون کشید. یک ردیاب بسیار ریز به ان سیم وصل بود. دنا با ناباوری به ان نگریست. پس اینطوری بود که انها همیشه میدانستند من کجا هستم! اما چه کسی این ردیاب را در این قلم جا داده و چرا؟ او ان کارتی راکه به همراه قلم برایش فرستاده بودد به خاطر اورد.
    دنا عزیز ، سفر امنی داشته باشی. بر و بچه ها.
    دنا با خشم سیم راکند و ان را روی زمین انداخت و با پاشنه کفشش له کرد.
    در ازمایشگاه خلوت، نشانگر پیام رسان روی نقشه ناگهان خاموش شد.
    «اوه ، لعنتی!»

    «دنا؟»
    دنا برگشت . گزارشگر شبکه دبیلو تی ان در مسکو انجا ایستاده بود.
    «سلام . من تیم درو هستم. بخشید که دیر کردم. راه بندان بیرون وحشتناک بود»
    تیم درو چهل و چند ساله بود، مردی با قامت بلند مو سرخ با لبخندی گرم بر لبانش. «اتومبیل بیرون منتظر است. مت به من گفت که شما فقط چند روز اینجا می مانید»
    «بله همین طور است»
    انها چمدان دنا را از روی چرخ نقاله برداشتند و بیرون رفتند.

    گردش در مسکو مثل تماشای صحنه ای از فیلم دکتر ژیواگو بود. به نظر دنا چنین میامد که کل شهر زیر پوششی از برف کاملا سپید پنهان شده است.
    او باهیجان گفت:«چقدر زیباست!شما چنند وقت است اینجا هستید؟»
    «دو سال»
    «اینجا را دوست دارید؟»
    «کمی ترسناک است. یلنسین همیشه از یک دوجین قرص نان نانوایی دو قرص کم دارد، و هیچ کس نم یداند که از ولادیمیر پوتین چه انتظاری باید داشت. هم سلولی ها، این اسایشگاه روانی را با هم می چرخانند» او به یکباره روی ترمز زد تا عابران پیاده و بی اعتنا به حرکت خودروها رد شوند.«برای شما در هتل سواستوپُل جا ذخیره کرده ام»
    «چه خوب. انجا چه جور جایی است؟»
    «یکی از هتل های مخصوص گردشگران خارجی. مطمئن باشید که در طبقه شما همیشه کسی هست که مخفیانه مراقبتان باشد»
    خیابان ها از ازدحام مردمی که پالتو پوست و پولوور ضخیم و بالاپوش های گرم بر تن داشتند. شلوغ بود. تیم درو نگاهی به دنا انداخت:«بهتر است کمی لباس گرم خریداری کنید والا از سرما یخ خواهید زد»
    مقابل انها میدان سرخ و کاخ کرملین قرار داشت. کاخ کرملینبر بالای تپه ای مرتفع مشرف به ساحل چپ رودخانه مسکو واقع بود.
    دنا گفت:«خدای من، چقد رباابهت است»
    «بله. اگر ان دیوار ها زبان داشتند و میتوانستند حرف بزنند صدای فریادهای ضحه الود زیادی را می شنیدید» تیم درو افزود :« این بنا از مشهورترین ساختمان های جهان است. روی قطعه زمینی واقع شده که شامل تپه بوروویستکی کوچک در ساحل شمالی و...»
    دنا دیگر گوش نمیداد.او فکر میکرد، اگر انتونیو پرسیکو دورغ گفته باشد ان وقت چه؟ اگر این داستان را که تیلور وینترپ پسر فالکون را کشته است از خودش در اورده باشد ان وقت چه؟ و نکند درباره نقشه روسها دروغ گفته باشد؟
    «این میدان سرخ است. در خارج دیوار شرقی.برج کوتافیا که انجاست ورودی بازدید کنندگان از دیوار غربی است»
    اما پس چرا تیلور وینترپ اینقدر مشتاق بود به روسیه بیاید؟ صرف سفیر بودن نباید خیلی برایش مهم بوده باشد.
    تیم درو میگفت:«در این محل، تمام نیرو و اقتدار روسیه برای مدتها متمرکز بوده است. ایوان مخوف و استالین مقر خود را در اینجا قرار دادندو همین طور لنین و خوشچف»
    مقدمات کار یک به یک فراهم شده است. باید بفهمم که منظور او از گفتن این جمله چه بوده است.
    انها مقابل هتل بزرگی توقف کردند. تیم درو گفت:«رسیدیم»
    «ممنون تیم» دنا از اتومبیل پیاده شد و با هجوم گزنده هوای سرد یخبندان مواجه شد.چ
    تیم گفت:«برو تو. من ساک و چمدانت را داخل می اورم. راستی اگر امشب ازاد هستی میخواهم به صرف شام دعوتت کنم»
    «خیلی ممنون»
    «یک باشگاه خصوصی سراغ دارم. که غذای خوبی دارد. فکر میکنم از امجا خوشت بیاید»
    «عالیه»
    سرسرای هتل سواستر پل بزرگ و فاخر و باشکوه بود، و از جمعت موج میزد. چند نفر کارکند پشت میز پذیرش مشغول فعالیت بودند. دنا به طرف یکی از انان رفت.
    کارمند سرش را بالا اورد:«دا؟»(بله)
    «سلام . من دنا ایوانز هستم . اتاقی ذخیره کرده ام»
    مرد برای لحظه ای به او نگریست و با حالت عصبی گفت:«اه بله ، دوشیزه ایوانز »
    او کارت اقامت در هتل را به دساپت دنا داد:«میوشد، این کارت را اطلاعات مورد نیاز پر کنید؟ و نیز گذرنامه تان را بدهید»
    همان طور که دنا شروع به نوشتن کرد کارکند به انسوی سرسرا به طرف مردی که در گوشه ای ایستاده بود نگاه کرد و سر تکان داد. دنا کارت اقامت در هتل را به دست کارمند داد.
    «الان میگویم یک نفر شما را به اتاقتان راهنمایی کند»
    «متشکرم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اتاق نشانه هایی اندک از شکوه و اشرافیتی از دست رفته رادر خود داشت و اثاث ان کثیف و فرسوده و بوی نا میداد.
    زن قوی هیکلی که یونیفرم گشادی به تن داشت ساک های دنا را به داخل اورد. دنابه او انعام داد و زن غرولندی کرد و رفت. دنا گوشی تلفن را برداشت و بهشماره 2451-252 تلفن زد.
    «سفارت امریکا ، بفرمایید»
    «لطفا به دفتر اقای سفیر هاردی وصل کنید»
    «یک لحظه »
    «دفتر اقای سفیر هاردی»
    «سلام من دنا ایوانز هستم. میشود با اقای سفیر صحبت کنم؟»
    «ممکن است به من بگویید راجع به چیست؟»
    «این-این یک کار شخصی است»
    «خواهش میکنم یک لحظه منتظر بمانید»
    سی ثانیه بعد سفیر هاروی پشت خط بود:« دوشیزه ایوانز؟»
    «بله»
    «به مسکو خوش امدید»
    «متشکرم»
    «راجر هادسن به من تلفن زد و خبر امدن شماراداد. چه کاری از من ساخته است؟»
    «امکانش هست پیش شما بیایم و ببینمتان؟»
    «بله، حتما و من- یک لحظه صبر کنید» مکث کوتاهی شد و سپس دوباره سفیر روی خط بازگشت:« فردا صبح چطور است؟ ساعت ده؟»
    «عالی است. خیلی متشکرم»
    «پس تا فردا»
    دنا از پنجره به بیرون و به انبوه مردمی که با عجله در هوای سرد و گزنده تردد میکردند نگریست و اندیشید، تیم حق دارد. بایستی تعدادی لباس گرم بخرم.

    فروشگاه چند طبقه ای گام از هتل دنا خیلی دور نبود. انجا فروشگاهی بسیار بزرگ ؛ پر از کالاهای ارزان قیمت از لباس گرفته تا ابزار کار بود.
    دنا به قسمت پوشاک بانوان رفت ؛ جایی که کت های ضخیم زیادی به رخت اویز نصب بود. او یک کت قرمز پشمی و یک روسری قرمز را که با ان جور در می امد انتخا ب کرد. بیست دقیقه طول کشید تابتواند فروشنده ای برای انجام ان خرید پیدا کند.

    هنگامی که دنا به اتاقش بازگشت، تلفن همراهش زنگزد. جف بود.
    «سلام عزیزم. خیلی سعی کردم شب سال نو با تو تماس بگیرم اما به تلفن همراهت جواب نمیدادی، و من نمی دانستم برای تماس با تو به کجا تلفنبزنم»
    «متاسفم جف» پس او فراموش نکرده بود. خدا حفظش کند.
    «تو کجایی؟»
    «در مسکو»
    «دلبندم ، اوضاع رو به راه است؟»
    «بله ، خوب است . جف احوال راشل چطور است؟»
    «هنوز با اطمینان نمی شود چیزی گفت. فردا قرار است معالجه تازه ای روی او شروع شود. که کاملا ازمایشی است. تا چند روز دیگر از نتیجه درمان با خبر می شویم»
    دنا گفت:«امیدورام که موثر واقع شود»
    «هوای انجا سرده؟»
    دنا خندید:«باورت نمی شود من که به قندیل تبدیل شده ام»
    «اکاش انجا بودن که ذوبت کنم»
    انها برای پنج دقیقه باهم حرف زدند و دنا توانست صدای راشل را بشنود که جف را صدا میکرد.
    جف در تلفن گفت:« عزیزم، بایدبروم. راشل به من احتیاج دارد»
    نا در دل گفت ، من هم به تو احتیاج دارم. «دوستت دارم»
    «من هم دوستت دارم»

    سفارت امریکا واقع در بلوار نووینسکی شمارع 23-19 ، ساختمانی قدیمی و فرسوده است، و محافظان روسی در باجه های نگهبانی بیرون ان ایستاده اند. مردم در صف طویلی بیرون ساختمان با بردباری منتظر بودند. دنا از مقابل صف عبور کرد و نامش رابه محافظ کفت. مامور محافظ به فهرست اسامی نگاهی کرد و با حرکت دست او رابه داخل راه داد.
    داخل سرسرا ؛ یک تفنگدار دریایی امریکا در باجه نگهبانی پشت شیشه ضدگلوله ای ایستاده بود. یک نگهبان زن امریکایی یونیفرم پوش محتویان کیف دنا را وارسی کرد.
    «بسیار خوب. بفرمایید»
    «متشکرم» دنا به طرف میز رفت. «من دنا ایوانز هستم»
    مردی که نزدیک میز ایستاده بود گفت«دوشیزه ایوانز ؛ جناب سفیر منتظرتان هستند. لطفا همراه من بیایید»
    دنا ان مرد را دنبالکرد و انها از چند پله مرمرین بالارفتند تا به دفتر پذیرشی که در انتهای یک راهرو طولانی قرار داشت رسیدند. به محض اینکه او وارد دفتر شد زن زیبا و جذابی که چهل و یکی دو ساله به نظر میرسید لبخند زنان گفت:«دوشیزه ایوانز، از ملاقاتتان خوشحالم. من لی هاپکینز هستم. منشی اقای سفیر . بفرمایید داخل»
    دنا وارد دفتر دیگری که در دل دفتر ادلی قرار داشت شد. سفیر ادوراد هاردی با دیدن او که به میزش نزدیک میشد از جا برخاست.
    «صبح بخیر دوشیزه ایوانز»
    دنا گفت:« صبح بخیر. متشکرم که قبول کردید مرا ببینید»
    سفیر مردی قذ بلند با چهره گلگون و رفتار گرمو صمیمانه یک سیاستمدار بود.
    «از دیدار شما خیلی خوشحالم. چیزی میل دارید؟»
    «نه . ممنونم . زحمت نکشید»
    «بفرمایید بنشینید»
    دنا نشست.
    «خوشحال شدم که از راجر هادسن شنیدم شما به اینجا می ایید. موقع خیلی خیلی خوبی امدید.»
    «اوه، راستی؟»
    «دلم نمیخواهد این رابگویم ، امابین خودمان بماند ، من متاسفم که این کشور در حال سقوط ازاد است» سفیر اهی کشیدو افزود:« صادقانه بگویم، دوشیزه ایوانز، اصلا نمیدانم به زودی چه اتفاقی در اینجا خواهد افتاد. اینجا مملکتی است با هشتصد سال تاریخ و ما شاهد غرق شدن ان در منجلابیم. جانیان و تبهکاران کشور را اداره میکنند»
    دنا باکنجکاوی به سفیر نگریست:«منظورتان چیست؟»
    سفیر در صندلی اش یله داد و گفت:« قانون اینجامیگوید که هیچ کس عضو دوما- یعنی مجلس سفلی-را نمی شودبه خاطر جرمی تحت پیگرد قرار دارد. در نتیجه ، مجلس دوما پر از ادم هایی شده که به خاطر انواع جنایت ها و تبهکاری ها بایستی مجازات بشوند. –گانگسترهایی که مدتی در زندان بوده اند و جانیانی مه جنایات زیادی مرتکب میشوند اما هیچ کدام از انها را نمی توان دستگیر کرد»
    دنا گفت:«باور نکردنی است»
    »بله. مردم روسیه ادمهای بسیار خوبی هستند ، اما دولتشان....بسیار خوب. دوشیزه ایوانز، چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟»
    «می خواستم راجع به تیلور وینترپ از شما سوال کنم. در حال تهیه داستانی راجع به این خانواده هستم»
    سفیر هاردی سرش را به نشانه اندوه تکان داد:« این مثل یک غم نامه یونانی است ، نه؟»
    «بله» باز هم همان عبارت.
    سفیر هاردی با کنجکاوی به دنا نگاه کرد:«همه مردم دنیا این داستان را بارها و بارها شنیده اند. فکر نمیکنم چیز زیادی برای گفتن وجود داشته باشد»
    دنا با حتیاط گفت:«من میخواهم داستان را از دیدگاه شخصی خودم تعریف کنم . میخواهم بدانم که تیلور وینترپ حقیقتا چگونه ادمی بود، چه جور مردی بود، دوستانش در اینجا چه کسانی بودند، ایااصلا دشمنی هم داشت..»
    «دشمن؟» سفیر غافلگیر شده بود«نه همه تیلور را دوست داشتند. اواحتمالا بهترین سفیری بود که ماتا کنون در اینجا داشته ایم»
    «ایا شما با او کار کرده اید؟»
    «بله. من حدود یک سال معاون او بودم»
    «اقای سفیر هاردی ؛ شاید خبر داشته باشید که تیلوروینترپ در اینجا روی چه چیزی کار میکرده که -» دنا مگثی کرد ، مطمئن نبود جمله اش را چطور ادا کند«- مقدماتش می بایست یک به یک فراهم میشد؟»
    سفیر هاردی اخم کرد:«منظورتان نوعی معامله تجاری است. یا کار دولتی؟»
    دنااعتراف کرد :«خودم هم دقیقا نمیدانم»
    سفیر هاردی لحظه ای اندیشید ؛ سپس گفت:« من هم نمیدانم. نه . اصلا نمیدانم این که میگویید چه چیی میتواند باشد»
    دنا گفت:«ایا تعدادی از کارکنانی که در حال حاضر در این سفارت کار میکنند = با او هم کار کرده اند؟»
    «اوه، بله. در واقع منشی من؛ خانم لی؛ منشی تیلور بوده است»
    «از نظر شما اشکالی ندارد که من باایشان صحبت کنم؟»
    «خیر اصلا. من حتی میتوانم فهرستی از کارکنان اینجا را به شما بدهم که شاید اطلاعاتی در اختیارتان قرار دهند»
    «نهایت لطف شما را می رساند. ممنونم»
    سفیر از جا برخاست«دوشیزه ایوانز ؛ اینجا خییل مراقب خودتان باشید. جنایات زیادی در خیابان ها انجام می گیرد»
    «بله. من هم شنیده ام»
    «اب لوله کشی را نیاشامید. حتی روسها هم ان را نمی نوشند. اوه، و هنگامی که بیرون غذا میخورید ، همیشه تاکید کنید چیستی ستُل –یعنی یک میز تمیز – در غیر این صورت یک دفعه خواهید دید که میزتان پر از خواراکی های اشتها اور گرانی میشود که اصلا نمی خواهید. اگر به خرید میروید ؛ اربات بهترین جاست. مغازه های انجا همه چیز دارند. و مراقب تاکسی های اینجاباشید. سوار تاکسی های قراضه و کثیف بشوید. کلاهبردارها و شیادها اغلب تاکسی های نو را می رانند»
    دنا لبخند زنان گفت:ـ«از نصایح شما ممنونم. اینها را به خاطر می سپارم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پنج دقیقه بعد دنا با لی هاپکینز ؛ منشی سفیر حرف میزد. انها در اتاق کوچکی که درش بسته بود باهم تنها بودند.
    «شما چند وقت برای سفیر وینترپ کار میکردید؟»
    «هجده ماه. شما چه میخواهید بدانید؟»
    «ایا سفیر وینترپ موقعی که اینجا بود دشمنانی برای خودش درست کرد؟»
    لی هاپکینز با حیرت به دنا نگریست:«دشمن؟»
    «بله. در چنین سمتی فکر میکنم که گاهی اوقات فرد ناچار باشد ، به بعضی ها «نه» بگوید که شاید خاطر انها رنجیده شود. مطمئنم که سفیر وینترپ نمی توانسته همه رااز خودش راضی کند»
    لی هاپکینز سرش را به علامت نفی تکان دادو گفت:« نمیدانم شما چی هستید ؛ دوشیزه ایوانز، اما اگز قصد دارید چیزهای ناپسندی راجع به تیلور وینترپ بنویسید ؛ برای کمک گرفتن پیش ادم نامناسبی امده اید. او مهربان ترین و با ملاحظه ترین مردی بود که من تا به حال شناخته ام»
    دنا اندیشید ، دوباره شروع شد.
    دنا به مدت دو ساعت یگر، باپنج نفر دیگر که در دوران سفارت تیلور وینترپ دران سفارت خانه کار میکردند صحبت کرد.
    او مرد لایقی بود..
    واقعا مردم را دوست داشت...
    به خاطر مااز منافع خودش می گذشت...
    ایا دشمنی دارد؟ این در مورد تیلور وینترپ صدق نمی کند...
    دنا به خود گفت؛ دارم وقتم را تلف میکنم . دوباره به دیدن سفیر هاردی رفت.
    سفیر پرسید:«ان اطلاعاتی را که میخواستید به دست اوردید؟:
    رفتار او مثل سابق دوستانه نبود.
    دنا مردد ماند. صادقانه گفت:«راستش نه»
    سفیر به جلو خم شد:«و من فکر نمیکنم که هیچ وقت چنین اطلاعاتی را به دست بیاورید،دوشیزه ایوانز. اگر به دنبال نکات منفی درباره تیلور وینترپ هستید موفق نخواهید شد. شما همه را در اینجا با سوال های خودتان عصبان یکرده اید. کارکنان سفارت ان مرد را دوستداشتند. من هم همینطور. سعی نکیند استخوان های پوسیده رااز زیر خاک بیرون بیاورید. اگر تنها به این منظور به اینجا امده اید؛ پس بهتر است هر چه زودتر از اینجابروید»
    دنا گفت:«متشکرم. همین کار را میکنم»
    اما به هیچ وجه قصد رفتن نداشت.

    باشگاه ملی برای اشخاص خیلی مهم که درست مقابل کاخ کرملین و میدان مانژ قرار داشت ؛ رستوران و قمارخانه خصوصی بود. تیم درو موقعی که دنا رسید ، انتظارش را میکشید.
    تیم گفت:«خوش امدی. فکر کنم از اینجا خوشت بیاید. در این مکان نخبگان طبقه بالای جامعه مسکو سرگرم میشوند. اگر بمبی روی این رستوران بیفتد فکر میکنم دولت به دلیل از دست دادن اکثر مهره های مهمش سرنگون شود»
    شام بسیار خوشمزه و لذیذ بود. انها غذارا با نان های کوچک روسی موسوم به بلینی که روی ان خاویار مالیده شده بود اغاز کردند و به دنبال ان برش خوردند. سپس ماهی خاویار گرجستانی باسس گردو ؛ بیف استراگانف و برنج اسلو کوم پذیرایی شد، و به عنوان دسر هم کلوچه پنیری واتروشکی میل کردند.
    دنا گفت:«فوق العاده است. شنیده بودم که خوراک های روسی خیلی خوشمزه اند اما تا به حال مزه شان رانچشیده بودم»
    تیم درو به او اطمینان داد:« واقعا همین طور است. اما این سبک زندگی همه مردم روسیه نیست. اینجا واحه کوچک وبه خصوصی است»
    دنا پرسید:«وضع زندگی مردم در اینجا چگونه است؟»
    تیم درو لحظه ای به فکر فرو رفت« مثل ایستادن در نزدیکی یک کوه اتشفشان ؛ در انتظار فوران ان، است.هرگز نمیدانی کی این اتفاق می افتد. دولتمردان میلیارد ها دلار کشور را به جیب خودشان می ریزند و مردم به شدت گرسنه اند. این همان چیزی است که انقلاب قبل را ایجاد کرد. خدا میداند بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. از حق که نگذریم این فقط یک سوی قضیه است. سطح فرهنگ در اینجا خیلی بالا و وصف ناشدنی است. روس ها بلشوی تاتر دارند، موزه بزرگ هرمیتاژ؛ موزه پوشکین ، باله روسی ، وسیرک مسکو دارند – و فهرست همینطور ادامه پیدا میکند. در روسیه بشتر از مجموع کشور های دنیا ، کتاب منتشر میشود. و هر فرد روسی در سال به طور متوسط سه برابر بیشتر از یک شهروند امریکایی کتاب میخواند»
    دنا با لحن خشکی گفت:«شاید کتاب های مستهجن زیاد میخوانند»
    «شاید اینطور باشد. در حال حاضر مردم بین نظام سرمایه داری و نظام کمونیسم گیر کرده اند، و هیچ کدام موثر واقع نمیشود . وضع خدمات افتضاح است تومبیداد میکند، و کشور از فرط وقوع جرم و جنایت به جهنمی مبدل شده ست» او به دنا نگاه کرد و افزود:«امیدوارم حوصله ات را بااین حرفها سر نبرده باشم»
    «نه؛ راستی تیم. بگو ببینم ایا تو تیلور وینترپ را می شناختی؟»
    «من چند بار بااو مصاحبه کردم»
    «ایا هرگز درباه درباره طرح بزرگی که او درگیرش بود ؛ چیزی شنیده ای؟»
    «او درگیر طرح های بسیار ی بود. هر چند سفیر ما در اینجا بود»
    «منظورم این نیست. منظورم چیزی کاملا متفاوت است. چیزی خیلی بغرنج و پیچیده – که د ران مقدمات کار می بایست یک به یک فراهم میشد»
    تیم درو برای لحظه ای فکر کرد:«چیزی به خاطرم نمی رسد»
    «ایا کسی اینجا نبود که وینترپ تماس زیادی با او داشته باشد؟»
    «چرا، چند نفر از هم منصبان روسی او. می توانی با انها صحبت کنی»
    دنا گفت:« خیلی خوب. همینکار را خواهم کرد»
    پیشخدمت صورتحساب غذا را اورد . تیم درو ان را مروری کرد و بعد سرش را بالا اورد و ب دنا نگریست:«این هم از خصوصیات رستورانهای اینجاست. سه اضافه بهای مجزا در صورت حساب است. و لازم نیست به خودت زحمت بدهی و بپرسی هر کدام از انها برای چیست؟»تیم مبلغ صورت حساب را پرداخت.
    هنگامی که از رستوران بیرون رفتند و به خیابان قدم گذاشتند ؛ تیم درو به دنا گفت:« با خودت اسلحه داری؟»
    دنا حیرت زده به او نگریست:«البته. که نه. چرا باید داشته باشم؟»
    «اینجا مسکوست. هرگز نمی دانی چه در انتظارت است» ناکهان فکری به خاطرش رسید. «حالا می گویم چه کار کینیم. باید سر راهمان جایی توقف کنیم»
    انها سوار تاکسی شدند ، و تیم ادرسی به راننده داد. پنج دقیقه بعد جلوی یک مغازه اسلحه فروشی رسیدند و از تاکسی پیاده شدند.
    دنا به داخل مغازه نگاه کرد و گفت:«من دوست ندارم اسلحه با خودم حمل کنم»
    تیم درو گفت:«می دانم فقط همراهم بیا» باجه های فروشگاه پر از هر نوع سلاح قابل تصوری بود.
    دنا به اطراف نگریست:«میشود کسی داخل مغازه بشود و اسلحه ای از اینجا بخرد؟»
    تیم درو گفت:« انها فقط پول میخواهند»
    مردی که پشت باجه بود اهسته چیزی به زبان روسی به تیم گفت. تیم به او گفت که چه میخواهد.
    «دا» مرد دست به زیر باجه برد و یک شی استوانه ای کوچک سیاه رنگ بیرون اورد.
    دنا پرسید:«این دیگر چیست؟»
    «افشانده فلفل است. به دردت میخورد» تیم درو ان را در دست گرفت:«تنها کاری که باید بکنی این است که این دگمه بالایی را فشار بدهی. و ادم های شرور انقدر دچار سوزش میشوند که نمیتوانند ازاری به تو برسانند»
    دنا گفت:«من فکر نمیکنم-»
    «به من اعتماد داشته باش. این را بگیر» او افشاننده فلفل را به دست دنا داد، پولی به مرد پرداخت و ان دو از مغازه خارج شدند.
    تیم درو پرسید:« دوست داری باشگاه شبانه ای رادر مسکو ببینی؟»
    «باید خیلی جالب باشد»
    «عالیه. پس برویم»

    باشگاه پرواز شبانه واقع در خیابان توریکاسا مکانی اعیانی و مجلل و پر زرق و برق و پر از جمعیت روس های خوش لباس و اراسته ای بود که شام میخوردند ؛ می نوشیدند و می رقصیدند.
    دنا اظهار داشت:« به نظر نمیرسد که مشکلات اقتصادی در اینجا هم وجود داشته باشد »
    «نه. انها فقیرها را می گذارند بیرون در خیابان بماند و به اینجا راهشان نیم دهند»
    ساعت دو صبح دنا خسته به هتلش بازگشت. روزی طولانی را پشت سر گذاشته بود. زنی در راهروی طبقه ای که اتاق دنا در ان واقع بود نشسته بود، حرکات مهمانان را زیر نظر داشت.
    هنکامی که دنا وارد اتاقش شد ، از پنجره به بیرون نگاه کرد. منظره برف نرم و سفیدی که در زیر نور مهتاب بر روی شهر می بارید ؛ همانند تصاویر چاپ شده روی کارت های تبریک بود.
    او مصممانه اندیشید ، فردا، انچه راکه به خاطرش به اینجا امده ام خواهم دانست.

    صدای هواپیمای جت که بر بالای سر ان مرد پرواز میکرد انقدر بلند بود که گویی امکان داشت هراینه هواپیما به ساختمان برخورد کند. مرد به سرعت از پشت میزش برخاست. دوربینش را برداشت . به طرف پنجره رفت. دم هواپیمایی که به سمت عقب سرازیر میشد به شدت نزول کرد و پایین اورد ، و در ان حال هواپیما اماده فرود در فرودگاه کوچکی که یک کیلومتر دورتر بود میشد. تا انجا که چشم هایش میدید گذشته از باندهای پرواز ، همه جای ان چشم انداز خشک و بی علف پوشیده از برف بود. زمستان بود و انجا سیبری بود.
    مرد به معاونش گفت:«بسیار خوب. چینی ها اول از همه از راه میرسند» اظهار نظر او به پاسخی نیاز نداشت. «به من گفته شده که این بار دوستمان لینگ وانگ نمی اید. بعد از اخرین دیدرمان ، وقتی دست خالی به کشورش بازگشت؛ خیر مقدم جالبی به او نگفتند. خیلی غم انگیز است.مرد خوبی بود»
    در همان لحظه ، غرش دومین جت بر بالای سرشان به گوش رسید. او نوع هواپیما راتشخیص نداد. پس از ان که هواپیما فرود امد، با دوربینش مردانی را که از اتاقک هواپیما خارج می شدند و روی باند پرواز قدم می گذاشتند نظاره کرد. برخی از انها عربهایی بودند که زحمت مخفی کردن مسلسل هایشان را به خوشان نداده بودند.
    غرش جت دیگری در اسمان به گوش رسید. او اندیشید، هنوز نمایندگان دوازده کشور دیگر باید از راه برسند. فردا که مذااکراتمان را اغاز کنیم ؛ این بزرگترین حراجی میشود که تا به حال انجام داده ایم. هیچ مشکلی نباید پیش باید.
    مرد دوباره رو به معاونش کرد و گفت:«یادداشت را بردار»

    پیام محرمانه به همه کارکنان عملیات:این پیام را پس ار خواندن نابود کنید.
    هدف مورد نظر را همچنان زیر نظر داشته باشید. فعالیت های ان زن را گزارش کنید و احتمالا منتظر دریافت دستور از بین بردن او باشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست

    وقتی دنا از خواب بیدار شد ؛ به تیم درو تلفنزد.
    تیم پرسید:«اطلاعات تازه ای از سفیر هاردی کسب کرده ای؟»
    «نه. فکر میکنم باعث دلخوری اش شدم. تیم، باید با تو صحبت کنم»
    «بسیار خوب. یک تاکسی بگیر و به باشگاه بریرسکی واقع در اوایل خیابان تریت ریلنی پریز به ملاقات من بیا»
    «کجا؟»
    «راننده تاکسی خودش میداند. سوار یکی از ان تاکسی های قراضه بشو»
    «بسیار خوب»
    دنا از هتل به خیابان سرد و یخ بسته که زوزه باد در ان به گوش میرسید قدم گذاشت. خوشحال بود که کت پشمی و قزمر تازه اش را پوشیده است. دماسنجی روی ساختمان ان سوی خیابان نشان میداد که سرمای هوا 29 درجه سانتی گراد زیر صفر بود. دنااندیشید،خدای من،به درجه فارنهایت حدود 20درجه زیر صفر است.
    تاکسی نو وبراقی جلوی هتل متوقف بود. دنا عقب رفت و صبرکرد تا مسافر دیگری سوار ان شود. تاکسی بعدی قراضه به نظر میرسید. دنا سوار انش د. راننده از اینه عقب نگاه پرسشگری به او انداخت.
    دنا با حتیاط گفت:«میخواهم به اویال خیابان تریت -»مردد ماند بعد ادامه داد:«-ریلنی-» نفس عمیقی کشیدو افزود:«-پریز -»
    راننده حوصله اش سر رفت :«میخواهی به باشگاه بویرسکی بروی؟»
    «دا!»
    انها به راه افتادند . در خیابان های عریضی پیش می رفتند که از رفت و امد خودروها و عابران بی اعتنایی که شتابزده در خیابان های یخ بسته تردد میکردند شلوغ و راه بندان بود. به نظر میرسید که زنگاری مبهم و خاکستری روی شهر را پوشانده است. دنا با خود گفت،و این فقط به خاطر هوا نیست.

    معلوم شد که باشگاه بویرسکی مکانی امروزی و راحت است. انجا دارای صندلی های چرمی و کانا په هایی بود ، و تیم درو روی یک صندلی نزدیک پنجره منتظر او نشسته بود.
    «می بینم که راحت اینجا را پیدا کردی»
    دنا روی صندلی نشست:«راننده تاکسی انگلیسی بلد بود»
    «شانس اوردی. بعضی از انها حتی روسی هم بلد نیستندحرف بزنند. چون از بسیاری از ایالات دور و متفاوت امده اند. اعجاب اور است که این کشور اصلا سرپاست. اینجا دایناسور در حال مرگی را در ذهنم تداعی میکند . میدانی روسیه چقدر بزرگ است؟»
    «دقیقا نه»
    «از نظر اندازه تقریبا دوبرابر ایالات متحده است. دارای سیزده وقت محلی است و با چهارده کشور مرز مشترک دارد. چهارده کشور!»
    دنا گفت:«حیررت اور است. تیم ، من میخوام با چند روسی که مراوداتی با تیلور وینترپ داشته اند صحبت کنم»
    «این شامل همه اعضای دولت روسیه است»
    دنا گفت:«میدانم. امابایستی روسهایی هم باشند که وینترپ در مقایسه بابقیه به انها نزدیک تر بوده است. رییس جمهوری-»
    تیم درو با لحن خشکی گفت:« شاید یک نفر در رده ای کمی پایین تر، باید بگویم که از میان همه ادم هایی وینترپ با انها مراوده داشته، احتمالا به ساشا شدانُف نزدیک تر از بقیه بوده است»
    «ساشا شدانف کیست؟»
    «او کمیسار دفتر توسعه اقتصاد بین الملل است. فکر میکنم وینترپ همان قدر که با او مراودات رسمی داشته ، معاشرت اجتماعی هم داشت» او بادقت به دنا نگریست:«دنا، دنبال چی هستی؟»
    دنا صادقانه گفت:«مطمئن نیستم. مطمئن نیستم»

    دفتر توسعه اقتصاد بین الملل ساختمانی بزرگ و دارای نمای اجری قرمز واقع در خیابان اُزرنایا است. که فاصله بین دو چهار راه را کاملا پر میکند. داخل ورودی اصلی، دومامور پلیس روس یونیفرم پوش کنار در ایستاده بودند و یک نگهبان سوم یونیفرم پوش هم پشت میزی نشسته بود.
    دنا به طرف میز رفت. مامور سرش را بالا اوردو نگاه کرد.
    دنا گفت:«دوبری دی ین»(روز بخیر)
    «از دراست ووی تیه . نِه-»(سلام)
    دنا حرفش را قطع کرد:«ببخشید . منامده ام تا کمیسار شدانف راببینم. نامم دنا ایوانز است. برای شبکه تلویزیونی واشینکتن تریبیون کار میکنم»
    نگهبان به ورق کاغدی که مقابلش بود نگاه کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد.«وقت قبلی داشتید؟»
    «نه، اما-»
    «پس بایستی از ایشان وقت بگیرید. امریکایی هستید؟»
    «بله»
    نگهبان در میان تعدادی از پرسشنامه های روی میزش جست و جو کردو پرسش نامه ای رابه دست دنا داد«لطفا این را پر کنید»
    دنا گفت:«بسیار خوب. ایا ممکن است امروز عصر کمیسار را ملاقات کنم؟»
    نگهبان چشمانش را چند بار به هم زد و گفت:«یا نی پونی مایو(نمی دانم) شما امریکایی ها همیشه عجله دارید. در کدام هتل هستید؟»
    «هتل سواستوپل. میخواستم فقط چند دقیقه-»
    مرد یادداشتی نوشت:«به شما اطلاع داده خواهد شد. دوبری دین ین»
    «اما-» دنا حالت چهره نگهبان را دید و گفت:«دوبری دی ین»

    او تمام بعد ازظهر در اتاقش منتظر تماس تلفنی ماند. ساعت شش بعد از ظهر به تیم درو تلفن زد.
    تیمپرسید:«توانستی شدانف را ببینی؟»
    «نه .قرار است به من تلفن بزنند»
    «دنا خیلی بی قرار نباش. اینجابا کاغذ بازی و سلسله مراتب اداری متعلق به سیاره دیگری سر و کار داری»
    صبح زود فردای ان روز ، دنا دوباره به دفتر توسعه اقتصادبین الملل مراجعه کرد. همان نگهبان پشت میز بود.
    دنا گفت:«دوبری دی ین»
    مرد سرش را بالا اورد و با چهره ای همچون سنگ به او نگاه کرد:«دوبری دی ین»
    «ایا کمیسار شدانف دیروز پیغام مرا دریافت کردند؟»
    «اسمتان چی بود؟»
    «دنا ایوانز»
    «دیروز پیغام گذاشتید؟»
    دنا با حالتی بی روح گفت:«بله. پیغامم را به شما دادم»
    نگهبان به نشانه تایید سر تکان داد:«پس پیغام شما را دریافت کرده است. همه پیغام ها دریافت شده اند»
    «میشود با منشی کمیسار شدانف صحبت کنم؟»
    «از قبل وقت گرفته اید؟»
    دنا نفس عمیقی کشید:«نه»
    نگهبان با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت :«ایز وینی تیه، نی یت»
    «کجا می توانم-؟»
    «با شما تماس خواهیم گرفت»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در راه بازگشت به هتل، دنااز مقابل دتسکی میر ؛ فروشگاه چند طبقه ای مخصوص بچه ها عبور میکرد، داخل فروشگاهشد و به اطراف نگاهی انداخت. قسمتی از فروشگاه به وسایل بازی اختصاص داده شده بود. و در گوشه ا ی قفسه ای از بازی های رایانه ای قرار داشت. دنا اندیشید، کمال از اینها خوشش می اید. او یک بازی کامپیوتری خرید و از این که بسیار گران بود تعجب کرد. رهسپار هتل شد تامنتظر تماس تلفنی بماند. ساعت شش بعد از ظهر امیدش را از دست داد. میخواست برای خوردن شام به طبقه پایین برود که تلفن زنگ زد. با عجله به سمتان دوید و گوشی را برداشت.
    »دنا؟»تیم درو بود.
    »بله، تیم»
    «موفقیتی کسب نکرده ای؟»
    «متاسفانه نه»
    «بسیار خوب . تا زمانی که در مسکو هستی ، نبایستی چیزهای خوب اینجا را از دست بدهی. امشب باله برگزار میشود. باله ژیزل را اجرا میکنند. علاقه داری ببینی؟»
    «خیلی زیاد. ممنونم»
    «یک ساعت دیگر دنبالت میایم»

    باله در کاخ کنگره ها که شش هزار نفر گنجایش داشت و داخل کرملین واقع بود برگزار میشد. شبی دلپذیر و جذاب بود. موسیقی ان نمایش فوق العاده و رقص ان خیال انگیز بود و اولینپرده نمایش به سرعت سپری شد.
    به محض ان که چراغ ها در فاصله میان دو پرده روشنشد، تیم به پاخاست.»زود باش ، دنبال بیا»
    جمعیت برای رفتن به طبقه بالا به سوی پله ها هجوم برده بودند.
    «چه خبره؟»
    «خواهی دید»
    هنگامی که انها به طبقه بالا رسیدند ، از منظره پنج شش میز پذیرایی که رویشان ظرف های محتوی خاویار و بطری های ودکا در یخ چیده شده بود متعجب شدند. تماشاگران افتخاری که زودتر از بقیه به طبقه بالا رسیده بودند سخت مشغول پذیرایی از خودشان بودند.
    دنا رو به تیم کرد:«اینجا واقعا میدانند چطور نمایش ترتیب بدهند»
    تیم گفت:«این سبک زندگی طبقه بالای جامعه است. به خاطر داشته باش که سی درصد مردم زیر خط فقر زندگی میکنند»
    دنا و تیم بعد از برداشتن خوراکی به طرف پنجره هارفتند و از جمعیت دور شدند.
    چراغ شروع به چشمک زدن کرد:«وقت پرده دوم رسیده»
    پرده دوم نمایش سرگرم کننده بود، اما دنا در ذهنش همچنان تکه های گفت و گو را مرور میکرد.
    تیلور وینترپ کثافت بود. خیلی باهوش بود. خیلی باهوش. برایم پاپوش دوختند.
    حادثه غم انگیزی بود. گابریل پسر خیلی خوبی بود...
    تیلور وینترپ اینده خانواده مانچینو را نابود کرد...
    هنگامی که باله پایان یافت، و انها داخل اتومبیل شدند ؛ تیم درو گفت:«میخواهی برای صرف نوشیدنی اخر شب به اپارتمان من برویم؟»
    دنا چرخید تابه او نگاه کند. او جذاب؛ باهوش و ملیح بود. اما جف نبود. جمله ای که از دهانش بیرون امد ، این بود :«ممنون. تیم. اما نه»
    «اوه»یاس در چهره تیم مشهود بود:«شاید فردا؟»
    «خیلی دوست دارم. اما باید فردا صبح زوداماده بیرون رفتن شوم» و در ضمن من دیوانه وار عاشق کس دیگری هستم.

    فردا صبح ، دنا باز هم در دفتر توسعه اقتصاد بین المللی بود. همان نگهبان پشت میز نشسته بود.
    «دوبری دی ین»
    «دوبری دی ین»
    «من دنا ایوانز هستم. اگر نمیشود کمیسار را ببینم ، میشود حداقل معاون را ببینم؟»
    «قبلا از ایشان وقت گرفته اید؟»
    «نه. من-»
    او برگ کاغذی به دست دنا داد:«این پرسشنامه را پر کند...»

    هنگامی که دنابه اتاقش بازگشت ، تلفن همراهش زنگ میزد و قلب دنا گویی برای لحظه ای از حرکت ایستاد.
    «دنا...»
    «جف!»
    انها حرفهایی زیادی برای گفتن به هم داشتند. اما راشل مثل شبحی تیره در میانشان قرار داشت، و نمی توانستند درباره مهم ترین فکری که در سر داشتند ، یعنی بیماری راشل ، صحبت کنند. گفت و گویشان محافظه کارانه و ممیزی شده بود.

    تماس از دفتر کمیسار شدانف به طور نامنتظره ای ساعت 8 صبح فردا ی ان روز صورت گرفت. مردی که انگلیسی را بالهجه فوق العاده روسی صحبت میکرد گفت:«خانم ایوانز؟»
    «بله»
    «من یریک کارباوا هستم. معاون کمیسار شدانف. می خواستید جناب کمیسار را ببنید؟»
    »بله» دنا تقریبا انتظار داشت که معاون بگوید:«قبلا از ایشان وقت گرفته اید؟»
    در عوض وی گفت:«درست یک ساعت دیگر در دفتر توسعه اقتصاد بین الملل باشید»
    «بسیار خوب . واقعا متشکرم که-»تلفن قطع شد.
    ***********
    یک ساعت بعد دنا بار دیگر وارد سرسرای ساختمان بزرگ اجری شد. او به طرف همان نگهبانی رفت که پشت میز نشسته بود.
    نگهبان سرش را بالا اورد:«دوبری دی من؟»
    دنا به زور لبخندی زد :«دوبری دی من. من دناایوانز هستم. امده ام اینجا تا کمیسار شدانف را ببینم»
    نگهبان شانه هایش را بالا انداخت:«متاسفم بدون وقت قبلی -»
    دنا خیلی به خودش فشار اورد تاعصبانی نشود :«من از قبل وقت گرفته ام»
    نگهبان با بدبینی به او نگاه کرد:«دا؟» گوشی تلفن را برداشت . لحظاتی باان صحبت کرد. رو به دنا کرد و بااکراه گفت:«طبقه سوم. انجا یک نفر شمارا راهنمایی خواهد کرد»
    دفتر کمیسار شدانف ، بزرگ و کثیف بود و چنین به نظر می امد که در اوایل دهه 1920مبله شده است. دو مرد در دفتر بودند.
    به محض ان که دنا وارد شد هر دو از جا برخاستند. مرد مسن تر گفت:«سلام من کمیسار شدانف هستم»
    ساشا شدانف مردی پنجاه و پنج ساله بود، کوتاه و ریز اندام ، با موهای کم پشت خاکستری ، صورتی گرد و رنگ پریده و چشمانی قهوه ای که مردمک های بی قرارش دائما به این سو و ان سوی اتاق می چرخیدند. مثل انکه به دنبال چیزی می گشتند. او دارای لهجه غلیظی بود. کت و شل.وار بسیار گشادی پوشیده بود و کفش های سیاه کهنه مستعمل به پا داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وی به مرد دوم اشاره کرد:
    »ایشان برادر من هستند، بوریس شدانف»
    بوریس شدانف تبسمی کرد و گفت :«دوشیزه ایوانز،حالتان چطور است؟»
    بوریس شدانف کاملا با برادرش فرق داشت. در حدود دهسال جوانتر به نظر میرسید و دارای بینی عقابی و چانه پیش امده بود. کت و شلوار ابی روشن دوخت ارمانی به تن داشت و کراوات طوسی رنگ هرمس زده بود. انگلیسی را کاملا بدون لهجه صحبت میکرد.
    ساشا شدانف با غرور گفت:«بوریس از امریکا نزد ما امده. او در سفارت روسیه در پایتخت کشور شما ، واشینگتن دی سی کار میکند»
    بوریس شدانف گفت:«دوشیزه ایوانز ، من کار شما را قلبا می ستایم»
    «متشکرم»
    ساشا شدانف گفت:«از دست منکاری ساخته است؟ ایابه لحاظی دچار مشکل شده ید؟»
    دنا گفت:«نه. اصلا. میخواستم راجع بع تیلور وینترپ با شما صحبت کنم»
    شدانف با حالتی متعجب به او نگاه کرد:«درباره تیلور وینترپ چه میخواهید بدانید؟»
    «شنیده ام که شما با او کار میکردید . اغلب اوقات در خارج محیط کار هم با هم رفت و امد داشتید»
    ساشا شدانف با احتیاط گفت:«دا»
    «میخواستم نظر شخصی شما را راجع به او بدانم»
    «چه میتوان گفت. فکر میکنم که او سفیر خوبی برای کشو.ر شما بود»
    »شنیده ام که او اینجا خیلی محبوب بود و ..»
    بوریس شدانف حرف دنا را قطع کرد:«اوه بله. سفارتخانه ها در مسکو مهمانی های زیادی برگزار میکنند، و تیلور وینترپ همیشه..:
    ساشا شدانف چشم غره ی به برادرش رفت:»«داوُلنا»(بس است)
    او رو به دنا کرد و افزود:«سفیر وینترپ همیشه در مهمانی های سفارت حضور داشت. او مردم را دوست داشت. مردم روسیه هم او را دوست داشتند»
    بوریس شدانف دوباره به سخن در امد:«در واقع او به من گفت که اگر میتوانست-»
    ساشا شدانف فورا گفت:«مالچات!»(ساکت شو) بعد رو به دنا کرد:«همان طور که گفتم دوشیزه ایوانز؛ او سفیر خوبی بود»
    دنا به بوریس شداف نگریست. او اشکارا سعی داشت به دنا چیزی بگوید . دنا برگشت و رو به کمیسار کرد:«ایا سفیر وینترپ هنگامی که در اینجابود به نوعی دچار دردسر شد یانه؟»
    ساشا شدانف اخم کرد:«دردسر ؟ نه» او از نگااه کردن به چشمان دنا طفره میرفت.
    دنا اندیشید، دروغ میگوید. و با سماجت گفت:«کمیسار، ایا به نظر شما دلیلی وجوود داته است که کسی به اتکای ان تیلور وینترپ و همسرش را به قتل برساند؟»
    حدقه چشمان ساشا شدانف گشاد شد:»قتل؟افراد خانواده وینترپ؟ نی یت. نی یت»
    «اصلا چیزی به ذهنتان نمیرسد؟»
    بوریس شدانف گفت:«در واقع-»
    ساشا شدانف کلام او را قطع کرد:«هیچ دلیلی وجود نداشت. وینترپ سفیر بزرگی بود. » ساشا از جعبه ای نقره ای رنگ سیگاری بیرون اورد ، و بوریس یا عجله به طرفش رفت تا سیگار را برای برادرش روشن کند.
    ساشا شدانف پرسید:«چیز دیگری هم هست که بخواهید بدانید؟»
    دنا به هر دو انان نگریست. در دل گفت، انها چیزی رااز من پنهان میکنند. اما چه چیز را؟ کل این مساله مثل راه رفتن در بازی معمای مارپیچ است که راه خروجی ندارد.«نه» همان طور که به بوریس نگاه میکرد اهسته گفت:«اگر چیزی به ذهنتان رسید ، با من تماس بگیرید. تافرداصبح در هتل سواستوپل هستم»
    بوریس شدانف گفت:«به وطن باز میگردید؟»
    «بله. هواپیمای من فردا بعد ازظهراینجا راترک میکند»
    »من-»بوریس شدانف خواست چیزی بگوید ؛ اما به بردارش نگاه کرد و خاموش ماندد.
    دنا گفت:«خدا حافظ»
    «پراشایته»(خداحافظ)
    «پراشایته»

    دنا پس از بازگشت به اتاقش به مت بیکر تلفن زد.
    «مت. اینجا چیز مشکوکی وجود دارد ؛ اما من نمیتوانم از ان سر در بیاورم.لعنتی. این احساس را دارم که حتی اگر ماه ها در اینجا بمانم ، هیچ اطلاعات سودمندی عایدم نخواهد شد. فردا صبح به خانه باز میگردم»
    اینجا چیز مشکوکی وجود دارد ؛ اما من نمیتوانم از ان سر در بیاورم.لعنتی. این احساس را دارم که حتی اگر ماه ها در اینجا بمانم ، هیچ اطلاعات سودمندی عایدم نخواهد شد. فردا صبح به خانه باز میگردم
    نوار تمام شد.

    فرودگاه شره متیوو 2 انشب شلوغ بود. دنا که منتظر هواپیمایش بود ، باز هم همان احساس ناراحت کننده را داشت که کسی او را می پاید. جمعیت را از نظر گذراند ، اما نتوانست فرد بخصوصی را شناسایی کند. انها یک جایی همین طرفها هستند. و اطمینانی که از این بابت داشت باعث شد بر خود بلرزد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/