صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 62

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    448 تا 449

    تریسی روی نیمکتی در یکی از اتاق ها که پر از اثار استثنایی از قرن هیجدهم بود،نشست.او نظری به کف اتاق انداخت و دو جسم ثابت مدور را در دو سوی در ورودی دید و متوجه شد که انها چراغ های نور مادون قرمز است که شب ها موزه را روشن می کند.
    در موزه های دیگری که تریسی از ان ها باز دید کرده بود،نگهبانان اغلب خسته و خواب الود به نظر می رسیدند و توجهی به صحبت ها و رفت و امد های توریست ها نداشتند؛اما این جا نگهبان هابسیار هوشیار و مراقب بودند.توجه به اثار قدیمی،در موزه های مختلف دنیا از رونق افتاده است و موزه پرادو نیز از این قضیه مستثنی نیست.
    در دوازده سال مختلف موزه،هنرمندان،سه پایه های نقاشی خود را بر افراشته و مشغول کپی کردن از روی نقاشی های اصلی بودند.قوانین موزه این اجازه را می داد و تریسی متوجه شد که نگهبان ها،چشم خود را حتی از روی تابلو های کپی شده بر نمی دارند.
    وقتی تریسی به دیدار خود از سالن اصلی پایان داد،راه پله هارا پیش گرفت و به قسمت هم کف رفت.به جایی که تابلو های نقاشی"فرانیسکو دو گویا"به نمایش گذاشته شده بود.
    کاراگاه پریا به کوپر گفت:
    -ببین،او هیچ کاری انجام نمی دهد،فقط نگاه می کند.
    -تو اشتباه می کنی.
    و شروع کرد به دویدن به طرف پله هایی که به طبقه ی پایین می رفت.به نطر تریسی رسید که کار های گویا با دقت بیشتری محافظت می شود. و واقعا هم جای ان را داشت.تمام دیوار ها پر بود از اثار زیبا واستثنایی که بی پایان به نظر می رسید.تریسی از یک تابلو به تابلوی دیگری رفت تا به پرتره خود نقاش نابغه رسید که او را به صورت مرد میان سالی نشان می داد...و بعد تصویر نیم تنه چارلز چهارم..."مایا"ی پوشیده و سرانجام مایای برهنه.
    در کنار تابلوی "ساباط جادوگر"،تابلوی پوئر تو قرار داشت.تریسی ایستادو به ان خیره شد و قلبش شروع به تپیدن کرد.
    در قسمت جلوی نقاشی ،دوازده زن و مرد با لباس های بسیار زیبا،در مقابل دیواری سنگی ایستاده بودند و پشت سر ان ها،هوای مه الود لنگرگاه که یک قایق ماهی گیری در ان لنگر انداخته بود،با نور یک مشعل دریایی از فاصله دور روشن شده بود.در قسمت پایین تابلو،در گوشه سمت چپ،امضای گویا دیده می شد.
    این بزرگ ترین تابلوی گویا بود که نیم میلیون دلار ارزش داشت.
    تریسی نگاهی به اطراف انداخت،یک نگهبان در مقابل در ورودی ایستاده بود،و از پشت سر او در،در طول کریدور که به سالن بعدی منتهی می شد،تریسی نگهبانان دیگری را می دید.او برای مدتی نسبتا طولانی در انجا ایستاد و به پوئرتو چشم دوخت.هیمن که برگشت،یک گروه از توریست ها را دید که از پله ها پایین می امدند.تریسی خودش را کنار کشید و قبل از اینکه جف بتواند او را ببیند،از گوشه دیوار به طرف در خروجی رفت. او با خودش گفت:
    -این یک مسابقه است،اقای استیونس؛من می روم که برنده شوم.
    +++++++++++++++++++++++++++++
    تریسی می خواهد یک تابلوی نقاشی را از پرادو بدزدد.
    فرمانده رامیرو با ناباوری نگاهی به کوپر انداخت.
    -هیچ کس نمی تواند تابلویی را از پرادو بدزدد.
    کوپر با تاکید گفت:
    -تریسی تمام امروز صبح را در انجا بود.
    -تاکنون هیچگاه سرقتی در موزه پرادو اتفاق نیفتاده است و بعد از این هم اتفاق نخواهد افتاد.می دانید چرا؟به خاطر این که این کار غیر ممکن است.
    -او از هیچ کدام از روش های معمولی برای این کار استفاده نخواهد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    453-450
    کرد. شما باید موزه را از همه راه ها و منافذ آن مراقبت کنید و مواظب حمله ای با گلوله های اشک آور باشید. اگر نگهبان ها خواستند در موقع نگهبانی قهوه ای بنوشند مطمئن شوید که داروی خواب آور در آن نریخته باشند. آب آشامیدنی را هم چک کنید.
    صبر و تحمل فرمانده رامیر در برابر خیالبافی ها و رفتار خشن این آمریکایی زشت به پایان رسیده بود. در تمام طول هفته ی گذشته وقت و نیروی با ارزش عده ای از افراد او را برای تعقیب بی حاصل تریسی در تمام مدت شبانه روز به هدر داده بود و این در حالی بود که پلیس محلی برای انجام دادن وظایف عادی خویش با کمبود بودجه مواجه بود. حالا این غریبه آمده بود و به او می گفت که چطور باید حوزه ی معموریتش را اداره کند. واقعاً غیر قابل تحمل بود.
    _به نظر من آن خانم دارد در مادرید تعطیلاتش را می گذراند. من تیم مراقب از او را مرخص می کنم.
    کوپر در جای خود یخ زد:
    _نه , شما نمی توانید این کار را بکنید , تریسی و یتنی....
    فرمانده رابرو از روی صندلی اش بلند شد و تمام قد در برابر کویر ایستاد و گفت:
    _شما هم خواهش می کنم در این خصوص که به من بگویید چکار باید بکنم تجدید نظر کنید؛ سینیور.. و حالا هم اگر چیز دیگری برای گفتن ندارید من خیلی گرفتارم.
    کوپر لبریز از ناکامی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
    _در این صورت , من به تنهایی ادامه می دهم.
    _برای محافظت موزه پرادو از خطری که از جانب این زن آن جا را تهدید می کند؟ البته سینیور کوپر. و من هم می توانم شب را با خیال راحت بخوابم.
    فصل 30
    گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
    این کار نیاز به نبوغ و استعداد زیاد دارد , شانس موفقیت بسیار کم است.
    تریسی فکر کرد این یک نوع تجاهل است.
    او از پنجره به بیرون نگاه می کرد و از پشت بام نور گرفته پراد و تصاویر ذهنی آنچه را که در طول روز دیده بود , در پیش چشم مجسم می کرد.
    آن جا , از ساعت 10 صبح باز و تا ساعت 6 بعد از ظهر بسته می شود. و در تمام این مدت آژیر هشدار دهنده خاموش است , اما نگهبان ها در مقابل درهای ورودی و در جلوی هر یک از اتاق ها ایستاده اند. تریسی فکر کرد که حتی کسی بتواند نقاشی را از روی دیوار بردارد , بیرون رفتنش از اتاق غیر ممکن است. تمام وسایل بازدیدکنندگان موقع خارج شدن از موزه , کنترل و بازرسی می شود.
    تریسی به پشت بام پرادو نگاه می کرد و به شب غارت و تاراج موزه فکر می کرد. چند مانع و اشکال عمده وجود داشت که مهمترین آنها موضوع دیده شدن بود.. تریسی متوجه شد نور متمرکزی که شب ها ساختمان موزه را روشن می کرد , تمام پشت بام را می پوشاند و آن را از فاصله ی بسیار دور قابل رویت می کرد. حتی اگر کسی موفق می شد , بدون آنکه دیده شود , وارد موزه بشود , در آنجا فائق شدن بر نور مادون قرمز و مردان مسلحی که از موزه مواظبت می کردند , غیر ممکن بود.
    پرادو , یک دژ تسخیر ناپذیر بود.
    جف چه نقشه ای داشت؟ تریسی مطمئن بود که او سعی خواهد کرد به هر قیمتی که شده آن اثر گرانبهای گویا را به دست بیاورد. او حاضر بود هرچه دارد بدهد تا بداند در مغز کوچک جف اینک چه می گذرد؟ ولی تریسی از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه اجازه نخواهد داد که جف قبل از او وارد آنجا بشود. او باید هر طور شده راهی پیدا کند.
    تریسی مجداً صبح روز بعد به پرادو رفت.
    هیچ چیز جز قیافه های بازدید کنندگان از موزه تغییر نکرده بود. تریسی در عین حال مواظب بود و به دنبال جف می گشت , ولی او را ندید. تریسی فکر کرد که او حتماً نقشه اش را کشیده است و می داند چه کار می خواهد بکند.
    حرامزاده! تمام زبان بازی ها و خوش رفتاری های او برای این بود که حواس مرا پرت کند , چون می داند که من پیش از او آن را به دست خواهم آورد!
    تریسی عصبانیت خود را فرو نشاند و سعی کرد آن را به منطقی صاف و روشن تبدیل کند. تریسی دوباره به طرف پوئرتو رفت و نگاهش به نقطه ای در نزدیکی تابلو ثابت ماند.
    یک نقاش غیر حرفه ای. بر روی چهار پایه ای در مقابل سه پایه نقاشی اش نشسته بود. جمعیت گروه گروه وارد و خارج می شدند. همین که تریسی نگاهی به اطراف انداخت , ضربان قلبش تندتر شد و با خود گفت:
    _می دانم چطور باید این کار را انجام بدهم!
    تریسی از موزه بیرون آمد و پیاده به طرف یک تلفن عمومی رفت. دانیل کوپر که جلوی در یک فرودگاه ایستاده بود , او را نگاه می کرد و حاضر بود حقوق یک سال خودش را بدهد و بفهمد که او با چه کسی تلفنی صحبت می کند. او مطمئن بود که این یک تلفن راه دور و مکالمه با خارج از کشور است و به همین جهت هیچ گونه اثر و سابقه ای از آن باقی نمی ماند. تریسی پیراهن لیمویی راه راهی به تن کرده بود که کوپر قبلاً آن را ندیده بود که او را زیباتر از همیشه نشان می داد و کوپر در دل با عصبانیت به او ناسزا می گفت.
    تریسی مکالمه اش را با این جمله به پایان رساند:
    _گونتر , فقط مطمئن بشو که می تواند سریع عمل کند. او فقط دو دقیقه وقت خواهد داشت. همه چیز به سرعت بستگی دارد.
    از: دانیل کوپر
    به: جی.جی.رینولدز
    پرونده شماره:412/830/7
    محرمانه
    "به نظر من موضوع پرونده در مادرید مشغول بررسی برای انجام یک تبهکاری است. ظاهراً هدف , مزه پرادو است.پلیس اسپانیا همکاری نمی کند ؛ اما من شخصاً موضوع را تحت نظر دارم و او را در یک فرصت مناسب بازداشت خواهم کرد."
    دو روز بعد. در ساعت 9 صبح , تریسی بر روی نیمکتی در پارک |رتیرو" در مرکز شهر مادرید به کبوتر ها غذا می داد. رتیرو , با دریاچه و درختان زیبا و چمنزارهای مرتب و سبز و خرم , یک تابلوی مینیاتور , با جاذبه هایی برای مردم مادرید , به خصوص کودکان محسوب می شد. "سزار پورتا" مردی مسن با موهای خاکستری و کمی گوز در پشت. در راهرو پارک قدم می زد و وقتی به نیمکت تریسی رسید , در کنار او نشست و یک پاکت کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به پاشیدن خرده های نان برای کبوتر ها کرد.
    _روز بخیر سینیوریتا.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - روز بخیر ، آیا شما اشکالی در این کار می بینید ؟
    - نه سینیوریتا ، چیزی که من نیاز دارم ، زمان و تاریخ است .
    - ولی من ندارم ، به زودی !
    تریسی با دهان بسته لبخندی زد و اضافه کرد :
    - پلیس دیوانه می شود ، هیچ کس تا کنون سعی نکرده است این کار را بکند . به زودی درباره من خواهید شنید .
    تریسی آخرین خرده نان ها را برای پرندگان ریخت و برخاست و به راه افتاد .

    وقتی تریسی در پارک با سزار پورتا بود . دانیل کوپر اتاق او را در هتل زیر و رو کرد . او تریسی را دیده بود که هتل را به مقصد پارک ترک کرده بود . تریسی آن روز هیچگونه صبحانه ای سفارش نداده بود و کوپر حدس می زد که او برای صرف غذا بیرون رفته باشد . او سی دقیقه وقت برای خودش در نظر گرفته بود . وارد شدن به سوئیت تریسی و گمراه کردن خدمه و استفاده از ابزار مخصوص برای باز کردن در ، کار ساده ای بود .
    کوپر می دانست که به دنبال چه می گردد . یک نسخه از تابلوی نقاشی . او هیچ حدسی در مورد اینکه تریسی آن نسخه ی بدلی را چگونه با تابلوی اصلی عوض می کند ، نمی توانست بزند ، ولی مطمئن بود که یکی از ایده های او همان خواهد بود .
    کوپر خیلی تند و سریع سوئیت تریسی را جستجو کرد . و این کار را با آرامش تمام انجام داد و هیچ چیز را نادیده نگرفت . تنها جایی که مانده بود ، اتاق خواب بود . او کمد لباس را دقیقا تفتیش کرد و بعد کشوی لباس های زیر و میز توالت را گشت . همه کشو ها را دید . هیچ اثری از تابلوی نقاشی بدلی وجود نداشت .
    چند دقیقه بعد ، کوپر اتاق تریسی را ترک کرد .
    صبح روز بعد وقتی تریسی هتل ریتز را ترک کرد ، دانیال کوپر در تعقیب او بود . او به یک فروشگاه بزرگ رفت و به نظر می رسید که احتیاط می کرد دیده نشود . کوپر دید که تریسی با یکی از فروشنده ها صحبت کرد و بعد به اتاق پرو مخصوص خانم ها وارد شد . کوپر عصبی و ناکام جلوی در ایستاد . این تنها جایی بود که او نمی توانست به آن جا وارد شود .
    اگر کوپر توانسته بود به آنجا برود ، می دید که تریسی با یک زن چاق و میانسال صحبت می کند . تریس در حالی که روژلبش را در مقابل آینه تجدید می کرد ، گفت :
    - فردا صبح ، ساعت یازده !
    آن زن سرش را به علامت مخالفت تکان داد :
    - نه سینیوریتا ، او خوشش نمی آید . شما نباید بدترین روز را انتخاب کنید . فردا پرنس « لوگزامبورک » برای دیداری از این ایالت وارد می شود و روزنامه ها نوشته اند که او بازدیدی هم از پرادو خواهد داشت . قطعا اقدامات امنیتی اضافی و ویژه ای تدارک دیده خواهد شد .
    - هر چه بیشتر ، بهتر . فردا .
    و در حالی که آن زن زیر لب غرولند می کرد ، تریسی از در بیرون رفت .

    ***
    بازدید رسمی پرنس لوگزامبورک از پرادو برای قبل از ساعت یازده صبح پیش بینی شده بود . خیابان ها و معابر اطراف موزه توسط مأمورین پلیس که لباس های شخصی به تن داشتند ، طناب کشی شده بود . به علت تأخیر در کاخ ریاست جمهوری ، برنامه بازدید به تعویق افتاد و بازدیدکنندگان تا نزدیکی های ظهر وارد نشدند .
    سرانجام ، صدای آژیر پلیس های موتور سوار از دور به گوش رسید و اسکورت رسمی نمایان گردید . آنها شش لیموزین را همراهی می کردند که چند لحظه بعد در مقابل پلکان ورودی پرادو متوقف شد .
    در مقابل در ورودی ، مدیر موزه ، « کریستین ماچادا » با حالتی عصبی در انتظار ورود پرنس بود . ماچادا صبح خیلی زود از موزه بازدید کرده بود تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . او به نگهبانان توصیه کرد که به طور اضطراری هوشیار باشند .
    ماچادا به خاطر داشتن مسئولیت موزه احساس غرور می کرد . او در نظر داشت که پرنس را کاملا تحت تأثیر قرار بدهد ، او فکر کرد :
    - داشتن یک دوست بزرگ همیشه خوشایند است . کسی چه می داند ، شاید همین امشب من شام را در کاخ ریاست جمهوری میهمان باشم .
    تنها ناراحتی و مشکل ماچادا این بود که نمی دانست با ازدحام توریست ها چکار کند . اما مأمورین حفاظتی موزه و پلیس ویژه اسپانیا و گارد محافظ ریاست جمهوری به او اطمینان داده بودند که از جان پرنس نهایت مراقبت و مواظبت به عمل خواهد آمد .
    همه چیز حاضر و آماده بود . دیدار میهمانان سلطنتی از طبقه بالا شروع شد . در جلو در ورودی طبقه اصلی مدیر موزه به آنان خیر مقدم گفت و گارد ویژه ، احترامات نظام را به عمل آورد . اسکورت محافظین در تمام مسیر بازدید انجام گرفت . میهمانان از ساختمان مدور گذشتند و به اتاق هایی که نقاشی های قرن شانزدهم اسپانیا در آنجا نگهداری می شد ، وارد شدند . پرنس به آرامی حرکت می کرد و از نقاشی هایی که در برابر دیدگانش قرار می گرفت ، لذت می برد . او عاشق هنر و کار نقاشانی بود که می توانستند گذشته را زنده کنند و ابدی سازند . پرنس خود استعداد نقاشی نداشت . او همانطور که از غرفه ای به غرفه ی دیگر می رفت و به اطراف نگاه می کرد ، کم و بیش نسبت به کسانی که با سه پایه های نقاشی شان در گوشه و کنار موزه ایستاده بودند از آثار هنری نسخه برداری می کردند ؛ احساس حسادت می کرد .
    وقتی بازدید رسمی از طبقه ی بالا به پایان رسید ، کریستین ماچادا با غرور خاصی گفت :
    - حالا ، اگر اعلیحضرت اجازه بدهند ، من شما را به طبقه ی پایین ، جایی که تابلوهای گویا به نمایش گذاشته شده است ، می برم .

    ***
    تریسی صبح اعصاب خردکنی را گذرانده بود . وقتی در ساعت یازده ، پرنس وارد پرادو شد ، او سخت هیجانزده شده بود . همه تدارکات و مقدمات کار آماده بود و فقط برای تکمیل شدن نقشه اش به وجود پرنس نیاز داشت .
    تریسی همراه با انبوه جمعیت از این اتاق به آن اتاق می رفت و سعی می کرد که حتی الامکان از نظرها دور بماند . او سرانجام فکر کرد :
    - او نمی آید ؛ من باید این قضیه را فراموش کنم .
    درست در همین لحظه ، صدای آژیر پلیس شنیده شد .

    دانیل کوپر ، از نقطه ای در اتاق مجاور ، تریسی را زیر نظر داشت . او نیز صدای آژیر را شنید . دلایلش به او می گفت که دزدیدن تابلوی نقاشی از این جا غیر ممکن است ؛ اما غریزه اش به او هشدار می داد که تریسی سعی خواهد کرد که این کار را بکند و کوپر به غریزه اش ، بیش از منطق خود اعتماد داشت .
    کوپر به تریسی نزدیکتر شد . او تصمیم داشت کوچکترین حرکات تریسی را تحت نظر داشته باشد . ازدحام جمعیت مانع از این بود که دیده شود .
    تریسی در اتاق مجاور جایی بود که تابلوی پوثرتو به نمایش گذاشته شده بود . او از شکاف در سزار پورتا را می دید که در مقابل سه پایه اش نشسته و از روی تابلوی معروف مایا اثر معروف گویا که در کنار تابلوی پوثرتو نصب شده بود ، کپی برداری می کند . کمی دورتر از او ، یک نگهبان ایستاده بود . او با دقت و اشتیاق خاصی زن شیر فروش «بوردوکس » را کپی می کرد و سعی داشت که رنگ های درخشان قهوه ای و سیر تابلوی گویا را عینا بازآفرینی کند .
    یک گروه از توریست های ژاپنی که مثل یک گله از پرندگان جیک جیک می کردند ، وارد سالن شدند .
    تریسی به خودش گفت :
    - حالا آن لحظه ای است که انتظارش را داشتم .
    قلبش چنان به شدت می زد که می ترسید نگهبان هم صدای آن را بشنود .
    تریسی از سر راه ژاپنی ها کنار رفت و پشت به زنی که نقاشی می کرد ، قرار گرفت . یک مرد ژاپنی چسبیده به او از مقابلش گذشت ، تریسی خودش را باز هم عقب تر کشید و درست مثل اینکه کسی او را هل داده باشد ، به سه پایه نقاشی آن زن برخورد کرد و آن را به زمین انداخت .
    تریسی با دستپاچگی گفت :
    - آه ، خیلی متأسفم ، بگذارید کمکتان کنم .
    در حالی که مشغول کمک کردن به زن نقاش بود ، پاشنه کفش او در میان جعبه رنگ ها فرو رفت و آن را روی کف سالن واژگون کرد . دانیل کوپر که تمام ماجرا را دیده بود ، جلو رفت . او کاملا هوشیار بود و اطمینان داشت که تریسی ویتنی اولین حرکتش را شروع کرده است .
    این حادثه ، نظر همه توریست ها را جلب کرد . نگهبان به طرف دیگر سالن دوید تا یکی از مستخدمین را برای پاک کردن کف سالن صدا کند . بازدیدکنندگان از موزه به دور محل ریخته شدن رنگ ها بر روی کف زمین که لکه بزرگ و غریبی ایجاد کرده بود ، جمع شده بودند و درباره آن صحبت می کردند . افتضاح بزرگی بود . هر لحظه امکان داشت پرنس و میهمانان رسمی از راه برسند . نگهبانان همه دستپاچه شده و به این سو و آن سو می دویدند .
    تریسی در میان ازدحام و هیاهوی مردم غرق شده بود ، دو نفر از نگهبانان سعی می کردند که توریست ها را هل بدهند و آنها را از محلی که رنگ بر روی زمین ریخته شده بود ، دور کنند .
    یکی از نگهبانان ، به اسم « سرجیو » که از اتاق مجاور آمده بود خطاب به نگهبان دیگری گفت :
    - برو مدیر را خبر کن !
    نگهبان با عجله به طرف پله ها دوید . او زیر لب می گفت :
    - چه کثافت کاری !
    دو دقیقه بعد کریستین ماچادا در محل حادثه بود . او نگاه وحشت زده اش را به آن لکه بزرگ دوخت و خطاب به یکی از زن های نظافت چی فریاد زد :
    - زود باش !
    چند نفر برای آوردن پارچه و تینر رفتند و ماچادا به طرف سرجیو برگشت و با عصبانیت گفت :
    - برو سر پستت !
    - بله قربان .
    تریسی به نگهبان که جمعیت را هل می داد تا راهش را باز کند و به اتاقی که « کسپر پورتا » در آن جا کار می کرد برود ، نگاه می کرد .
    کوپر چشم از تریسی برنمی داشت . او منتظر حرکت بعدی وی بود ، اما او هیچ کار دیگری نکرد . تریسی به هیچ یک از تابلوهای نقاشی نزدیک نشد و با هیچ کس هم تماس نگرفت . تنها کاری که کرد این بود که یک سه پایه نقاشی را بر زمین انداخت و رنگ ها را به روی کف سالن ریخت . اما کوپر مطمئن بود که کار تریسی عمدی بوده است . اما چرا ؟
    در هر حال کوپر احساس می کرد که یک نقشه از پیش طراحی شده ، اجرا شده است . او نگاهی به اطراف سالن انداخت و دیوارها را بررسی کرد . جای هیچ تابلویی خالی نبود و به نظر نمی رسید که چیزی گم شده باشد .
    کوپر با عجله خودش را به اتاق مجاور سالن رساند ، هیچکس به جز نگهبان و آن مرد مسن که در مقابل سه پایه اش ایستاده و تابلوی مایا را کپی می کرد ، در آنجا دیده نمی شد . تمام نقاشی ها سر جای خودشان بود اما یک چیز غیر عادی وجود داشت که کوپر آن را احساس می کرد ، ولی نمی فهمید .
    کوپر با عجله خودش را به مدیر موزه که قبلا نیز وی را ملاقات کرده بود رساند :
    - من دلایلی برای این اعتقاد خود دارم که طی چند دقیقه گذشته ، یک تابلوی نقاشی از این جا دزدیده شده است .
    کریستین ماچادا ، به چشم های وحشی مرد آمریکایی خیره شد و گفت :
    - تو در مورد چی صحبت می کنی ؟ اگر چنین اتفاقی افتاده بود ، آژیرهای خطر به صدا در می آمد .
    - من فکر می کنم یک نقاشی بدلی به جای یک نقاشی اصل گذاشته شده است .
    مدیر موزه ، لبخند معنی داری زد و گفت :
    - فقط یک اشکال کوچک در مورد ایده شما وجود دارد و آن اینکه یک فرستنده کوچک در پشت هر تابلو کار گذاشته شده که بسیار حساس و است و به محض اینکه تابلو از روی دیوار برداشته شود آژیر هشدار دهنده به صدا در می آید .
    دانیل کوپر با این توضیح نیز متقاعد نشده بود .
    - آیا این امکان وجود ندارد که بتوان فرستنده مذکور را قطع کرد ؟
    - نه ، چون اگر کسی حتی قصد قطع کردن آن فرستنده را داشته باشد ، باز هم آژیر خطر به صدا در می آید ، سینیور . غیر ممکن است که کسی بتواند تابلویی از این موزه بدزدد . آیا شما استقرار نیروی امنیتی داخلی موزه را یک کار احمقانه می دانید ؟
    سراپای کوپر از شدت عصبانیت می لرزید ، آن چه را که مدیر موزه می گفت به نظر قانع کننده می آمد . ولی چرا تریسی ویتنی عمدا رنگ ها را به زمین ریخته بود ؟ این سوالی بود که کوپر می خواست پاسخ آن را بداند . او ول کن این قضیه نبود :
    - ممکن است از شما خواهش کنم که به کارکنان موزه دستور بدهید همه جا را دقیقا مورد بازرسی قرار بدهند ؟ من در هتل منتظر تلفن شما خواهم بود .
    دانیل کوپر در آن شرایط ، کاری بیشتر از این نمی توانست انجام بدهد .
    در ساعت هفت شب ، کریستین ماچادا به کوپر تلفن زد و گفت :
    - من شخصا از تمام موزه بازدید کردم ، سینیور . تمام تابلوها سر جایشان قرار دارند و هیچ چیز از موزه کم نشده است .
    بنابراین ، وضع همانطور بود که بود . ظاهرا آن حادثه یک تصادف معمولی بیشتر نبود ؛ ولی کوپر با شم جستجوگر خود احساس می کرد که شکار از دام گریخته است .
    ***
    جف در حالی که تریسی را به طرف سالن غذاخوری هتل ریتز می برد ، زیر گوش او زمزمه کرد :
    - قیافه تو امشب ، درخشان و پرشکوه شده است .
    - متشکرم ، آن چه مسلم است ، احساس بسیار خوبی دارم .
    - بیا هفته آینده با هم به بارسلون برویم ، آن جا شهر رویایی محشری است ، عاشقش خواهی شد .
    - متاسفم جف ، نمی توانم . من باید از اسپانیا بروم .
    - واقعا ؟
    صدای او پرا ز تأسف و اندوه بود :
    - کی ؟
    - چند روز دیگر .
    - آه ، متأسفم .
    تریسی فکر کرد :
    - وقتی بیشتر متأسف خواهی شد که بفهمی من پولرتو را دزدیدم .
    اینکه جف چه نقشه ای برای دزدیدن تابلو کشیده بود ، دیگر برایش مهم نبود . او توانسته بود سر جف استیونس را کلاه بگذارد .
    ***
    کریستین ماچادا در دفتر خود نشسته و مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه سیاه بود و از اینکه علیرغم ریخته شدن مقداری رنگ بر روی زمین ، توسط یک بازدید کننده ی بی احتیاط ، بقیه ی برنامه های بازدید از موزه ، با موفقیت و طبق برنامه پیش رفته بود ، بسیار خوشحال به نظر می رسید . او به خصوص از اینکه بازدید پرنس از آن قسمت از موزه کمی با تأخیر افتاده و موفق به تمیز کردن کف زمین شده بودند ، احساس شادی می کرد .
    مدیر موزه هر وقت به یاد آن مرد احمق آمریکایی می افتاد که می خواست او را متقاعد کند که یک نفر تابلویی از موزه پرادو دزدیده است ، لبخند می زد . او با غرور بسیار فکر کرد :
    - این کار نه امروز امکان پذیر است ، نه دیروز مقدور بوده و نه فردا ممکن خواهد بود .
    منشی او وارد دفتر کار ماچادا شد و گفت :
    - قربان یک نفر می خواهد شما را ببیند . او از من خواست که این را به شما بدهم .
    و بعد نامه ای را به دست مدیر موزه داد . متن نامه چنین بود :
    از موزه کانستوس ، زوریخ
    همکار ارجمند ؛
    این نامه متضمن معرفی آقای « هنری رندل » یکی از هنرشناسان بزرگ ماست . آقای رندل ، دیداری از همه موزه های دنیا انجام می دهد و بخصوص بسیار مشتاق است که از مجموعه غیرقابل مقایسه و استثنایی شما نیز دیدن کند .
    باعث کمال خوشبختی خواهد بود که چنانچه الطاف جنابعالی شامل حال ایشان گردد .
    نامه توسط متصدی موزه امضا شده بود .
    مدیر فکر کرد :
    - دیر یا زود ، گذر همه به این موزه خواهد افتاد .
    - او را بفرستید تو .
    هنری رندل مردی بلند قد با قیافه ای محترم ، سر طاس و لهجه تند سوئیسی بود . وقتی آن دو با هم دست دادند ، ماچادا متوجه شد که او فاقد انگشت سباسه دست راست است .
    هنری رندل گفت :
    - این دیدار برای من ارزش زیادی دارد . چون اولین باری است که از مادرید بازدید می کنم ، من مشتاق تماشای آثار هنری معروف شما هستم .
    کریستین ماچادا با تواضع گفت :
    - فکر نمی کنم شما از این دیدار متأسف شوید . آقای رندل ، لطفا همراه من بیایید . من شخصا در خدمت شما هستم .
    آن دو به آرامی حرکی می کردند ، از ساختمان مدور موزه گذشتند و از آثار استثنایی « فلامرز » و « روبنس » و شاگردانش در مرکز گالری دیدن کردند . هنری رندل یک به یک تابلوها را به دقت تماشا می کرد و از نقطه نظرهای تخصصی با ماچادا درباره آنها حرف می زد . آنها درباره سبک های هنری متفاوت و فرم و محتوا و مفاهیم رنگ ها و نقش ها با یکدیگر بحث می کردند .
    سرانجام ، مدیر موزه برای نمایش مظاهر غرور و افتخار اسپانیا ، کارشناس میهمان خود را به طبقه پایین ، جایی که آثار گویا در آنجا بود ، راهنمایی کرد .
    رندل با هیجان بسیار گفت :
    - این جشن بزرگی برای چشم هاست ! لطفا بگذارید بایستیم و نگاه کنیم .
    كريستين ماچادا ايستاد. او از هيجان آن مرد لذت مي برد. رندل گفت:
    - اين همه شكوه و زيبايي را تاكنون در جايي نديده ام.
    او به آرامي در طول سالن به راه افتاد و از برابر تابلوهاي استثنايي و بي نظير عبور كرد:
    يكشنبه جادوگران؛ رندل گفت:
    - يك اثر درخشان!
    جلوتر رفتند، پرتره گويا.
    - خارق العاده است.
    كريستين ماچادا از غرور لبريز شده بود.
    رندان در مقابل پوئرتو لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
    - يك كپي قشنگ.
    و به راه افتاد.
    مدير موزه بازوي او را گرفت.
    - چي؟ شما چي گفتيد سينيور؟
    - من گفتم يك كپي قشنگ از تابلوي اصلي است
    - ولي شما كاملاً اشتباه مي كنيد.
    صداي او پر از خشم بود.
    - ولي فكر نمي كنم اينطور باشد.
    ماچادا با قاطعيت گفت:
    - شما حتماً اشتباه مي كنيد. من به شما اطمينان مي دهم. اين يك تابلوي اصل است. من اين را به شما ثابت مي كنم.
    هنري رندل يك پله بالاتر رفت و از نزديك تصوير را معاينه كرد. باز هم جلوتر و دقيق تر شد.
    - ثابت شد كه كپي است. اين اثر از يكي از شاگردان و پيراوان مكتب گويا، به اسم "اوجنيو لوكاس پاديلا" است. بد نيست بدانيد كه لوكاس بيش از صد كپي از نقاشي هاي گويا كشيده است.
    ماچادا با عجله گفت:
    - بله، من كاملاً اين موضوع را مي دانم، اما اين يكي از آنها نيست.
    رندل شانه اش را بالا انداخت.
    - من در برابر قضاوت شما تسليم هستم.
    و شروع به حركت كرد. مدير موزه گفت:
    - خود من شخصاً اين تابلو را خريده ام. همه آزمايش هاي طف نگاري و رنگشناسي بر روي آن انجام شده است. من در مورد اصل بودن اين اثر هيچ ترديدي ندارم. البته لوكاس هم كارهاي هنري اش مال همان دوراني است كه گويا كارهايش را خلق كرده و طبعاً از موارد مشابهي استفاده كرده است.
    هنري رندل خم شد كه امضاي روي تابلو را ببيند.
    - خيلي ساده است، شما اگر ميل داشته باشيد مي توانيد آن را دوباره امتحان كنيد.
    او با دهان بسته خنديد.
    - كارهاي لوكاس امضاي او را فرياد مي زند، ولي خود او گاهي به خاطر مسائل مادي مجبور بود آثارش را به اسم استادش، فرانسيسكو گويا، امضا كند. اين كار نهايتاً قيمت را به نحو قابل ملاحظه اي بالا مي برد.
    رندل به ساعتش نگاه كرد:
    - آه، بايد مرا ببخشيد؛ متأسفم من با كسي قرار دارم كه كمي هم دير شده است. از لطف شما خيلي متشكرم.
    مدير موزه با لحن سردي جواب داد:
    - مهم نيست.
    و فكر كرد:
    - اين مرد واقعاً احمق است.
    - من در "ويلا ماگنا" هستم. اگر خدمتي از من برآيد مي توانيد به من زنگ بزنيد. مجدداً به خاطر همه چيز متشكرم.
    درحالي كه هنري رندل از در خارج مي شد، كريستين ماچادا او را نگاه مي كرد و با خود مي گفت:
    - چطور اين سوئيسي احمق جرأت كرد بگويد اين اثر فوق العاده گويا كپي است!
    او برگشت و يك بار ديگر به تابلو نگاه كرد. خيلي زيبا بود. يك شاهكار واقعي بود. او به طرف تابلو خم شد تا امضاي گويا را از نزديك ببيند.
    همه چيز بسيار عادي و طبيعي مي نمود. آيا هنوز ممكن بود كه واقعاً اصل نباشد؟
    اين فكر آزاردهنده از ذهنش دور نمي شد. همه اين را مي دانستند كه لوكاس شاگرد و پيرو مكتب نقاشي گويا، صدها اثر از آن نقاش بزرگ را كپي كرده است. اما ماچادا مبلغ 5/3 ميليون دلار براي آن پول پرداخت كرده بود. اگر چنين چيزي صحت داشته باشد، اين موضوع سابقه بسيار بد و تاريكي براي خود او خواهد بود. چيزي كه ماچادا حتي حاضر نبود درباره آن فكر كند.
    هنري رندل مسأله اي را عنوان كرد كه به نظر منطقي مي آمد. يك راه ساده براي مشخص كردن اصالت تابلو وجود داشت. او مي توانست امضاي تابلو را امتحان كند.
    مدير موزه، دستيارش را فراخواند و دستور داد كه پوئرتو را به اتاق بررسي ببرند.
    آزمايش يك شاهكار هنري، كار بسيار ظريف و حساسي است كه چنانچه با دقت و مهارت كافي صورت نگيرد، مي تواند از ارزش آن بكاهد و يا آن را از بين ببرد.
    تيم كاركنان اتاق بررسي آثار، از يك گروه نقاشان ناموفق تشكيل شده بود كه دلخوشي آنها اين بود كه هميشه سر و كارشان با آثار ارزشمند هنري است. آنها كارشان را به عنوان كارآموز، زير نظر استاداني كه در آن مكان بودند، شروع كرده و سال ها در آن جا كار كرده بودند تا بتوانند به عنوان دستيار انجام وظيفه كنند و از عهده تشخيص آثار برجسته و استثنايي، تحت نظر اساتيد خود برآيند.
    "خوان دلگادو" سرپرست و مسؤول اتاق بررسي آثار بود. او درحالي كه ماچادا ايستاده و نگاه مي كرد، پوئرتو را روي سه پايه چوبي مخصوصي قرار داد. ماچادا گفت:
    - مي خواهم اول امضا را بررسي كنيد.
    دلگادو درحالي كه تعجب خود را از اين درخواست مدير موزه، مخفي نگه داشته بود، مقداري مواد محلول در الكل روي يك قطعه پنبه ريخت و روي پنبه گلوله شده ديگري چند قطره بنزين چكاند و آنها را در كنار تابلو گذاشت و گفت:
    - من حاضرم، سينيور.
    - شروع كن اما خيلي مواظب باش.
    ماچادا ناگهان متوجه شد كه نفس كشيدن برايش دشوار شده است. درحالي كه به دقت نگاه مي كرد، دلگادو پنبه آغشته به مواد را برداشت و روي محل امضا كشيد و بعد بلافاصله با پنبه ديگري كه حاوي مواد خنثي كننده بود، آن را پاك كرد و بعد آن دو مرد به دقت محل آزمايش را بررسي كردند.
    دلگادو چند لحظه تأمل كرد و بعد گفت:
    -متأسفانه چيزي نمي شود فهميد؛ من بايد از مواد قوي تري استفاده كنم.
    مدير فرياد زد:
    - خوب، استفاده كن.
    دلگادو در بطري ديگري را باز كرد و مقداري ماده شيميايي روي پنبه ديگري ريخت و اولين حرف امضا را با آن محلول آغشته كرد و بلافاصله با پنبه ديگر آن را پاك كرد.
    فضاي اتاق از بوي تند و آزاردهنده مواد شيميايي پر شده بود. كريستين ماچادا آن جا ايستاده و به تابلو خيره شده بود. او نمي توانست آن چه را كه مي ديد باور كند. اولين حرف امضاي گويا كاملاً محو شده و در جاي آن حرف "ل" ظاهر شده بود.
    دلگادو به طرف او برگشت. صورتش رنگ نداشت. با صداي مرتعش پرسيد:
    - باز هم ادامه بدهم؟
    ماچادا گفت:
    - بله، ادامه بده.
    دلگادو كار را ادامه داد و به تدريج تمام امضاي گويا از روي تابلو محو شد و امضاي لوكاس پديدار گرديد. هر حرف از آن كلمه، مثل ضربه اي بود كه بر سر ماچادا فرود مي آمد. او كه سرپرست يكي از بزرگ ترين موزه هاي دنيا بود، گول خورده بود. به زودي هيئت مديره موزه مي فهميدند. پادشاه اسپانيا مي فهميد. او نابود شده بود.
    مدير با عجله به اتاق كارش برگشت و به هنري رندل تلفن زد.

    ****

    دو مرد، در دفتر كار ماچادا نشسته بودند. مدير با لحن سنگيني گفت:
    - شما حق داشتيد، آن تابلو مال لوكاس است. وقتي اين خبر به بيرون درز كند، همه مرا مسخره خواهند كرد.
    رندل با اطمينان گفت:
    - لوكاس تاكنون متخصصين بسياري را فريب داده است. مسأله تشخيص آثار جعلي او يكي از سرگرمي هاي من شده است.
    - ولي من 5/3 ميليون دلار بابت آن پول داده ام.
    رندل شانه هايش را بالا انداخت:
    - مي توانيد پولتان را پس بگيريد و تابلو را برگردانيد؟
    مدير با عجله سرش را تكان داد:
    - من آن را از پيرزني خريدم كه مي گفت براي سه نسل پي در پي، اين تابلو در خانواده آنها بوده است. اگر من بخواهم عليه او اقدامي كنم، دعوي بايد از طريق دادگاه انجام بشود و همه موضوع را خواهند فهميد و هرچه در اين موزه هست، مورد ترديد و بدگماني قرار خواهد گرفت.
    هنري رندل به سختي مشغول فكر كردن بود:
    بله، واقعاً هيچ دليلي براي اعلام اين موضوع به افكار عمومي نيست، ولي چرا اين قضيه را براي مقامات بالاتر توضيح نمي دهيد و خودتان را يكباره از شر آن راحت نمي كنيد؟ آنها مي توانند اين تابلو را در حراج به قيمت خوبي بفروشند.
    - نه، نمي توانم اين كار را بكنم، چون آن وقت تمام دنيا اين داستان را خواهند فهميد.
    برقي در چشمان رندل درخشيد:
    - يك شانس ديگر هم براي شما هست. من يك نفر را مي شناسم كه
    آثار لوكاس را جمع آوري مي كند. او يك كلكسيون دارد. او مردي صاحب نظر است.
    -خيلي دلم مي خواهد از شرش خلاص بشوم. من ديگر نمي خواهم آن را ببينم. يك اثر جعلي در ميان گنجينه من... اين خيلي بد است. حاضرم آن را مفت بدهم برود.
    - نيازي به اين كار نيست. مشتري من ممكن است براي آن پول خوبي هم بپردازد. مثلاً چيزي حدود پنجاه هزار دلار. اگر بخواهيد مي توانم يك تلفن بزنم.
    - اين نهايت لطف شماست. سينيور رندل.

    ****


    هيئت مديره موزه، در يك جلسه فوق العاده به پيشنهاد مدير تصميم گرفتند كه براي جلوگيري از آشكار شدن موضوع جعلي بودن يكي از تابلوهاي معروف پرادو، با يك عمل آرام و محتاطانه هر چه زودتر از شر
    آن خلاص شودن.
    اعضاى هيئت مديره،در كت و شلوارهاى مشكى،اتاق جلسه را به آرامى ترك گفتند.هيچ كس با ماچادا كه در گوشه اى ايستاده و در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود،حتى خداحافظى هم نكرد.
    معامله بعد از ظهر همان روز انجام شد.هنرى رندل به بانك اسپانيا رفت و با يك چك تضمينى به مبلغ پنجاه هزار دلار برگشت و اثر لوكاس را كه به صورت نامشخصى در يك قطعه پارچه كرباس پيچيده شده بود،از دفتر موزه برداشت.ماچادا كه آن را به دست او مى داد،گفت:
    -هيئت مديره خيلى ناراحت خواهد شد اگر موضوع افشا بشود.من به آنها قول داده ام كه مشترى شما مردى صاحب نظر و موقعيت شناس است.رندل قول داد.
    -شما مى توانيد روى حرفى كه زده ايد حساب كنيد.
    وقتى هنرى رندل موزه را ترك كرد،يك تاكسى گرفت و به يك منطقه مسكونى در قسمت شمال مادريد رفت.
    او در مقابل يك ساختمان ايستاد و بسته اى را كه در دست داشت به طبقه سوم برد و جلو در آپارتمان ايستاد و ضربه اى به در زد.
    تريسى در را باز كرد.در پشت سر او سزار پورتا ايستاده بود.تريسى با نگاه پرسشگرانه اى به رندل خيره شد و او نيشش به لبخندى باز شد و گفت:
    -آنها براى اينكه زودتر از شرش خلاص بشوند .صبر و قرار نداشتند!
    تريسى محكم او را بغل كرد و گفت:
    -بيا تو.
    پورتا پارچه كرباس را باز كرد و تابلو را از ميان آن بيرون آورد و روى ميز گذاشت.نقاش قوزى گفت:
    -حالا شما شاهد معجزه اى خواهيد بود كه نام گويا را به اين تابلو برمى گرداند.
    او يك بطرى را برداشت و در آن را باز كرد.بوى تند يك ماده شيميايى در اتاق پيچيد.
    در حالى كه تريسى و رندل به او نگاه مى كردند،پورتا مقدارى از آن محلول را روى يك گلوله پنبه اى ريخت و به آرامى آن را به قسمت پايين تابلو،جايى كه امضاى لوكاس ديده مى شد،نزديك كرد.نام لوكاس به تدريج شروع به محو شدن كرد و به جاى آن امضاى گويا ظاهر شد.
    رندل با هيجان گفت:
    -با شكوه است!
    نقاش گوژپشت گفت:
    -اين ايده خانم تريسى بود.او از من پرسيد كه آيا امكان پوشاندن امضاى اصلى يك هنرمند با يك امضاى جعلى و سپس پوشاندن آن با نام اصلى وجود دارد يا خير.
    پورتا سپس نحوه كار را به دقت توضيح داد.
    تريسى لبخندى زد.پورتا اضافه كرد:
    -اين كار به نحو احمقانه اى ساده بود.فقط كمتر از دو دقيقه وقت لازم داشت.راز كار در رنگهايى بود كه من از آنها استفاده كردم.اول،امضاى گويا را با لايه اى از پوليش فرانسوى پوشاندم كه محفوظ بماند.پسپ بر روى آن امضاى لوكاس را با رنگ هاى آركليكى كه خيلى سريع خشك مى شود،نوشتم و سپس با رنگ و روغن و لعاب پوليش نام گويا را نقاشى كردم.وقتى امضاى اولى از بين رفت،نام لوكاس آشكار شد.البته اگر آنها كار را ادامه مى دادند،اسم اصلى گويا هم ظاهر مى شد،ولى اين كار را نكردند.
    تريسى به هريك از آنها پاكت ضخيمى داد و گفت:
    -اين فقط به خاطر تشكر از شماست.
    هنرى رندل لبخندى زد و گفت:
    -هر وقت به يك كارشناس هنرى احتياج داشتيد مرا خبر كنيد!
    پورتا پرسيد:
    -حالا چطور مى خواهيد اين تابلو را از كشور خارج كنيد؟
    -من يك پيك دارم كه آن را از اين جا بيرون مى برد.منتظرش باش،او را مى فرستم.
    بعد با هر دوى آنها دست داد و از آن جا بيرون رفت.
    در راه برگشتن به هتل ريتز،تريسى سرشار از غرور بود.او فكر كرد:
    -همه چيز بر مبناى اصول روان شناسى استوار بود.
    واقعيت او نيز همين بود.از همان آغاز تريسى دريافت كه دزديدن تابلو از پرادو يك كار غير ممكن است.بنابراين او مى بايست با حيله و نيرنگ بر آنها فائق شود.يعنى آنها را در شرايطى قرار بدهد كه بخواهند هرچه زودتر از شر آن تابلو خودشان را خلاص كنند.
    وقتى جف مى فهميد كه تريسى چطور آن كار را انجام داده است.به صورت او نگاه مى كرد و با صداى بلند مى خنديد.
    تريسى در اتاق هتل ريتز در انتظار پيك ايستاده بود.وقتى او وارد شد،تريسى به پورتا تلفن كرد و گفت:
    -پيك اين جاست.من تا چند دقيقه ديگر او را مى فرستم كه نقاشى را بر دارد.مواظب باش كه...
    پورتا فرياد زد:
    -چى؟ در مورد چى صحبت مى كنى؟ پيك شما تابلو را نيم ساعت قبل برد!

    پاريس
    چهارشنبه،نهم جولاى_ظهر

    گونتر هارتوگ كه در دفتر خصوصى "رومانيگنون" نشسته بود،گفت:
    -من مى فهمم در مورد آن چه كه در مادريد اتفاق افتاد،چه احساسى دارى، ولى جف استيونس زودتر از تو آن جا بود.
    تريسى با لحن تلخى حرف او را تصحيح كرد:
    -نه،من پيش از او آن جا بودم،او بعدا آمد.
    -اما جف آن را تحويل داد.پوئرتو هم اكنون در راه تحويل به مشترى من است.
    بعد از آن همه طرح ها و نقشه ها،جف استيونس سر او كلاه گذاشته بود.او در كنارى نشسته و گذاشته بود كه تريسى همه كارها را انجام بدهد و ريسك ها را بكند.حالا او داشت به تريسى مىخنديد.او به هيچ وجه تاب تحمل آن موج حقارتى را كه وجودش را پوشانده بود،نداشت.وقتى به ياد آن شب و تماشاى رقص فلامينگو افتاد با خود گفت:
    -خداىمن،چه موجود مسخره اى از خودم ساخته بودم.
    او به گونئر گفت:
    -من فكر نمى كردم بتوانم روزى كسى را بكشم؛ولى خوشحالم كه



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    474-477

    میتوانم جف استیونس را قطعه قطعه کنم.


    گونتر با ملایمت گفت:


    -اه عزیزمن در این اتاق نه او دارد به این جا می اید.
    تریسی از جایش پرید:
    -او دارد چه کار میکند؟
    -من که به تو گفتم برایت یک پیشنهاد تازه دارم ولی اینکار نیاز به یک همدست دارد.از نظر من او تنها کسی است که...
    تریسی بشکنی زد و گفت:
    -من ترجیح میدهم از گرسنگی بمیرم و با او کار نکنم.جف استیونس یک مرد پست و قابل تحقیر...
    ناگهان جف در استانه در ظاهر شد:
    اه تریسی عزیزم!قیافه تو درخشان تر از همیشه است...گونتر دوست من حالت چطور است؟
    دو مرد با یکدیگر دست دادند.تریسی لبریز از عصبانیت ایستاده بود و انها را نگاه می کرد.
    جف نگاهی به او انداخت اهی کشید و گفت:
    -تو شاید از دست من ناراختی؟
    -ناراحت؟من...
    او کلمه ای برای بیان میزان نفرت و عصبانیت خودش پیدا نکرد.
    -تریسی اجازه بده بگویم که نقشه تو واقعا اعجاز امیز بود.تو فقط یک اشتباه کوچک مرتکب شدی.از این به بعد هیچ وقت به یک نفر سوئیسی که انگشت سبابه دست راستش قطع شده باشد.اطمینان نکن.
    تریسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را کنترل کند.او به طرف گونتر بر گشت و گفت:
    -من بعدا با شما صحبت میکنم گونتر.
    -تریسی...
    -نه هر چه هست من نمی خواهم در ان سهیم باشم با حضور او نه.
    گونتر گفت:
    -فقط چند دقیقه گوش کن.
    -هیچ دلیلی ندارد که من...
    -در سه روز اینده "دوبرس" چهار میلیون دلار الماس را با هواپیمای باری"ارفرانس" از پاریس به امستردام حمل می کند.من یک مشتری دارم که شدیدا مشتاق ان سنگ هاست.
    تریسی در حالی که نمی توانست تلخی کلامش را پنهان کند.گفت:
    -چرا ان را در راه فرودگاه نمی دزدید؟این دوست تو که این جاست متخصص دزدیدن وسایل نقلیه است.
    جف فکر کرد:
    -خدای من او وقتی عصبانی می شود چقدر جذاب تر است!
    گونتر گفت:
    -از الماس ها به شدت مراقبت می شود ولی ما انها را در حال پرواز خواهیم ربود.
    تریسی با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
    -در حال پرواز؟ان هم در یک هواپیمای باری؟
    -ما احتیاج به یک نفر ادم کوچک اندام داریم که در یک صندوق پنهان بشود.وقتی هواپیما در اسمان است.تنها کاری که این شخص باید بکند این است که از صندوق بیرون بیاید در دوبرس را باز کند بسته الماس ها را بیرون بیاورد و انها را در جعبه مشابهی که قبلا تدارک دیده شده است جا به جا کند و به صندوق خودش برگردد.
    -و شما فکر میکنید که من انقدر کوچک هستم که در ان صندوق جا بگیرم؟
    گونتر گفت:
    -بیش از ان به کسی نیاز داریم که بسیار باهوش باشد و اعصاب قوی داشته باشد.
    تریسی لحظه ای فکر کرد و بعد جواب داد:
    -من این نقشه را دوست دارم گونتر.تنها چیزی که دوست ندارم کار کردن با جف است.این شخص یک شارلاتان است.
    جف پوزخندی زد و گفت:
    -گونتر قرار است اگر ما بتوانیم این این کار را بکنیم یک میلیون دلار به ما بدهد.
    تریسی به گونتر خیره شد:
    -یک میلیون دلار؟
    او سرش را تکان داد:
    -نیم میلیون دلار به هر کدامتان.
    جف توضیح داد:
    -دلیل این که این کار امکان پذیر است.این است که من با یکی از افرادی که درقسمت بارگیری کار می کنند ارتباط دارم.او در فرودگاه می تواند برای فراهم شدن مقدمات کار به ما کمک کند.او ادم قابل اعتمادی است.
    تریسی جواب داد:
    -بر خلاف تو.
    و اضافه کرد:
    -خداحافظ گونتر.
    و از اتاق بیرون رفت.
    گونتر در حالی که او را با نگاهش بدرقه می کرد گفت:
    -متاسفم جف فکر نمی کنم تریسی این کار را بکند.او در مورد مساله مادرید از دست تو واقعا ناراحت است.
    جف با خنده گفت:
    -شما اشتباه می کنید من تریسی را می شناسم.او نمی تواند از این کار بگذرد.

    ***

    "رامون"گفت:
    -جعبه ها قبل از بارگیری و انتقال به هواپیما مهر و موم می شوند.
    او یک مود جوان فرانسوی بود که چشم های بی فروغ و صورت پر چین و چروکش هیچ ارتباطی با سن او نداشت.رامون یک گسیل دهنده هواپیماهای ارفرانس بودو در قسمت ترافیک هوایی فرودگاه کار می کرد.
    رامون ووبان.تریسی.جف و گونتر در یک قایق تفریحی نشسته بودند و پاریس را دور می زدند.
    تریسی پرسید:
    -اگر جعبه مهر وموم می شود چطور من می توانم وارد انها بشوم؟
    رامون ووبان جواب داد:
    -در اخرین دقایق بارگیری معلولا از جعبه هایی استفاده میشود که ما اصطلاحا به انها جعبه های نرم می گوییم.اینها جعبه هایی بزرگ چوبی است که یک طرف انها با پارچه کرباس پوشانده شده و معمولا فقط با یک طناب بسته می شود و انها را در روی بقیه بارها قرار می دهند.به دلیل تدابیر امنیتی محموله های گرانبها مثل الماس همیشه در اخرین دقایق وارد هواپیما می شود.این نوع بار از نظر بارگیری اخرین و از نظر تخلیه اولین محموله ها هستند.
    تریسی پرسید:
    -پس الماس ها در جعبه های نرم هستند؟
    -بله و من می توانم ترتیبی بدهم که شما در داخل جعبه ای قرار بگیرید که دقیقا در مجاورت جعبه الماس ها خواهد بود.تنها کاری که شما باید بکنید این است که وقتی هواپیما در اسمان است طناب ها را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    478_479 / سیدنی شلدون
    پاره کنید و جعبه محتوی الماس ها را باز کنید و آنها را در بسته دیگری که کاملا مشابه آن است قرار بدهید و در جعبه اول را مجددا ببندید.
    گونتر اضافه کرد:
    _ وقتی هواپیما در آمستردام به زمین نشست،نگهبانان جعبه عوضی را برمی دارند و به الماس بر ها تحویل می دهند.موقعی که آنها موضوع را بفهمند،شما در هواپیمای دیگری آماده خروج از کشور هستید.باور کنید که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
    تریسی پرسید:
    _ در آن بالا من از سرما نمی میرم؟
    ووبان خندید:
    _ نه مادموازل،این روز ها هواپیماهای باری به اندازه کافی گرم هستند.به ندرت اتفاق می افتد که مواد خوراکی یا گوشت حمل کنند.شما کاملا راحت خواهید بود.البته ممکن است کمی جایتانن تنگ باشد،ولی راحت خواهید بود.
    تریسی نسبتا حاضر بود پیشنهاد آنها را بپذیرد.نیم میلیون دلار برای چند ساعت کار پول کمی نبود.او نقشه را از هر جهت مورد بررسی قرار داد و به این نتیجه رسید که عملی است.او فکر کرد:
    _ البته اگر جف در این کار دخالتی نداشته باشد.
    احساس او نسبت به جف آمیزه ای از عصبانیت و یک احساس لطیف و خوشایند بود که باعث حیرت تریسی شده بود.کاری که او در مادرید انجام داده بود،تنها به قصد گول زدن او بود،او به تریسی خیانت کرده و سر او کلاه گذاشته بود و حالا داشت در دل خودش می خندید.
    هر سه مرد منتظر جواب او بودند.قایق از زیر پل"پونت نتو"می گذشت.یک زوج جوان در آن طرف رودخانه در کنار هم نشسته بودند.تریسی شور و شوق و خوشحالی را در چهره ی دخترک می دید.یا خودش گفت:
    _ او احمق است!
    سرانجام تریسی تصمیم خودش را گرفت و در حالی که مستقیما در چشم های جف نگاه یم کرد،گفت:
    _ بسیار خب،من حاضرم.
    و از همان لحظه احساس کرد تنش و بحران آغاز شده است.
    ووبان گفت:
    _ ما فرصت زیادی نداریم.
    چشم های بی فروغ او به طرف تریسی برگشت:
    _ برادر من در آژانش حمل و نقل کار می کند،او به من اجازه خواهد داد که شما را در آن جعبه نرم،در کنار سایر وسایل داخل آن قرار بدهم.
    امیدوارم که شما هراسی از جای تنگ نداشته باشید؟
    _ نگران من نباشید...پرواز چقدر طول می کشد؟
    _ پرواز تا آمستر دام،یک ساعت طول می کشد؛علاوه بر آن شما چند دقیقه ای هم در محوطه بارگیری معطل خواهید شد.
    _ اندازه ی این جعبه چقدر است؟
    _ آن قدر بزرگ هست که شما بتوانید در آن جا بگیرید.البته در آنجا چیزهای دیگری هم برای مخفی کردن شما خواهد بود،فقط از باب احتیاط.
    گونتر گفت:
    _ هیچ اشکالی پیش نمی آید،این کار ها همه محض احتیاط است.
    و جف اضافه کرد:
    _ من لیست بعضی از چیزهایی را که احتمالا شما به آنها احتیاج خواهید داشت قبلا آماده کرده ام.
    تریسی فکر کرد:
    _ حرامزاده خودخواه!او آنقدر از جواب مثبت من اطمینان داشته که تدارکات کار را هم دیده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    480 تا 509
    ـ ووبان کاری می کند که پاسپورت های شما مهر ورود و خروج قانونی داشته باشند، در نتیجه شما می توانید بدون هیچ مشکلی، هلند را ترک کنید.
    ـ قایق، ه دیوار ساحلی رودخانه آرام آرام نزدیک شد. رامون وونان گفت:
    ـ ما ازفردا صبح کار را شروع می کنیم، چرا امشب را جشن نگیریم و با هم شام نخوریم؟
    گونتر معذرت خواهی کرد:
    ـ متاسانه من یک قرار قبلی دارم.
    جف به طرف تریسی برگشت:
    ـ آیا شما...
    او به آرامی حرش را قطع کرد:
    ـ نه، متشکرم، من خسته ام.
    این حرف البته یک بهانه بود که با جف نباشد، ولی علی رغم آن، او کاملاً احساس دلتنگی می کرد. شاید به خاطر هیجان . فشار روحی بود که در تمام این مدت تحمل کرده بود.
    ـ وقتی این کار تمام شد، برای یک استراحت طولانی به لندن برمی گدیم.
    جف گفت:
    ـ من یک هدیه برایت آورده ام.
    و جعبه پر زرق و برقی را به دست ترسی داد. درون داد. آن یک روسری ابریشمی بود که گوشه ای مارک «تی ـ دبیلو» دیده می شد.
    تریسی گفت:
    ـ متشکرم.
    و عصبانیت فکر کرد:
    ـ او حالا می تواند چنین هدیه های گرانی از سهم نیم میلون دلاری من بخرد.
    جف پرسید:
    ـ مطمننی که تصمیمت برای شام نخواهد کرد؟
    ـ به هیچ وجه.
    ***
    تریسی در پاریس در یک در یک هتل قدیمی به اسم «پلازاآتنیه»، در یک سوئیت که چشم انداز شیک در خود هتل وجود داشت که دارای برنامه موزک ملایم با اجرای پیانو نیز بود، ولی او آن شب خسته تر از آن بود. که لباسش را عوض کند و به تریا برود. او به طرف میز«ریلیز» رفت و رفت و وارد یک کافه کوچک شد و یک ظرف سوپ سقارش داد. ولی غذایش را نیم خورده رها کرد و برخاست و به هتلش برگشت.
    دانیل کوپر مشکلی داشت. در راه بازگشت به سفارش به پاریس او از بازرس تریگتانت تقاضای ملاقات کرد. سر پرست پلیس بین المللی رفتارش از دفعات قبل کمتر صمیمانه می نمود. او در حدود یک ساعت به مکالمه تلفنی فرمانده رامبروز که از آن مرد آمریکایی شکایت می کرد گوش کرده بود.
    فرمانده پلیس مادرید فریاد زده بود:
    ـ این مرد دیوانه است! من مقدار زیادی پول وقت مامورینم را فقط برای تعجب بی فایده و بی هدف آن زن به هدر دادم. زنی که او اصرار داشت به من بقبولاند که قصد دارد موزه پرادو را غارت کند و بعد معلوم شد همان طور که خود من از اول حدس می زدم، یک توریست بی آزار است.
    در گفتگوی تلفنی ی ساعته اش فرمانده تریگنانت را متقاعد کرده بود که تریسی ویتنی از همان آغاز کار هم فرد بی گناهی بود و همه در مورد او اشتباه می کردند.
    واقعیت این بود که در شهرهایی که تریسی در آن جا بوده حوادثی اتفاق افتاده و او را متهم کرده بودند، تریسی ویتنی در پاریس بود، او گفت:
    ـ من می خواهم برای مدت بیست و چهار ساعت او تحت مراقبت پلیس باشد.
    بازرس جواب داد:
    ـ مگر اینکه دلایلی بتوانید ارائه بدهید که او می خواهد یک کار خلاف و غیر قانونی انجام بدهد، درغیر این صورت من هیچ کاری نمی توانم بکنم.
    کوپر با چشم های قهوه ای اش به او خیره شده و گفت:
    ـ شما احمق هستید!
    و لحظه ای بعد خودش را دید که بدون هیچ تشریفاتی او را به خارج از دفتر راهنمایی کردند.
    دانیل کوپر تصمیم گرفت که خودش مراقبت را شروع کند. او تریسی را همه جا تعجب کرد. در فروشگاه، در رستوران، در خیابان های پاریس،شب و روز ... بدون غذا و استراحت. دانیل نمی توانست اجازه بدهد تریسی را به زندان انداخته باشد.
    ****
    آن شب تریسی در رختخوابش دراز کشیده و نقشه روز بعد را در ذهنش مرور می کرد. سر دردش که از ساعت ها قبل شروع شده بود، بهتر شدهبود. او چند قرض آسپرین خوابیده بود، ولی هنوز ضربان شقیقه هایش را احساس می کرد.
    گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود. تمام تنش از عرق خیس شده بود. با خودش فر کرد:
    ـ فردای روزی که کار تمام شد به سوئیس می روم. به مناطق خشک و کوهستانی سوئیس به «شاتئو» ...
    تریسی ساعت شماطه دار روی میز کنار تختش را برای کوک کرده بود.
    وقتی ساعت زنگ زد، او خواب زندان را می دید. «ایرون پنتس» پیر فریاد می زد:
    وقت لباس پوشیده است.
    وقتی زنگ در کریدور زندان می پیچید.
    تریسی بیدار شد. قفسه سینه اش فشرده می شد و نور چراغ چشم هایش را آزاد می داد. به زحمت خودش را به حمام رساند. صورتش گل انداخته و تب زده بود. او خودش را در آینه نگاه کرد:
    ـ من نباید مریض بشوم. امروز نه. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
    او به آرامی لباس پوشید. سعی کرد نپش شقیقه هایش را راموش کند و اهمیتی ندهد. یک پیراهن گشائ مشکی پوشید و کفش های لاستیکی به پاکرد. احساس ضعیف و سرگیجه می کرد، گلویش می خراشید و نمی توانست به راحتی آب دهانش را فرو بدهد، نمی دانست این حالت ها نتیجه همان هیجان است یا بیماری؟ روی میز نگاهش به روسری ابریشمی که جف به او هدیه داده بود افتاد. آن را برداشت وبه دور گردنش بست.
    ****
    در ورودی هتل پلازاآتنیه در خیابان «مون تایته » قرار داشت، ولی در ورودی خدمات، در « ریودوبا کادور» و در سر پیچ خیابان واقع بود. کنار این در تابلویی دیده می شد که روی آن نوشته شده بود: ورود سرویس هاي خدماتي؛ و از پشت آن راهي وجود داشت كه به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً آشغال را به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً ظرف هاي آشغال را به بيرون منتقل م كردند.
    دانيل كوپر كه محل ديده باني اش زا جلوي در ورودي اصلي انتخاب كرده بود، تريسي را نديد كه از هتل بيرون برود ولي به طور گنگ و مبهمي خروج او را احساس كرد.
    او با عجله به طرف خيابان دويد و به بالا و پايين نگاه كرد، ولي تريسي را نديد.
    در آن هنگام، تريسي در يك اتومبيل رنوي خاكستري رنگ كه او را مقابل در خروجي پش هتل سوار كرده بود، به اطرف «اتوال» مي رفت.
    در آن ساعت ترافيك چنداني در خيابان ها نبود و راننده آبله رو، كه تصادفاً انگليسي هم نمي دانست، خيلي زود به خيابان دوازدهم كه نزديكي اتوال بود، رسيد.
    تريسي آرزو مي كرد كه اي كاش او كمي آهسته تر مي راند. حركت اتومبيل حالش را به هم مي زد. نيم ساعت بعد، اتومبيل در مقابل در ورودي يك انبار ايستاد.
    روي در تابلويي كه روي آن عبارت« بروسر.ات.سي» نوشته بود، به چشم مي خورد. به ياد آورد كه اين همان جايي است كه برادر رامون ووبان كار مي كند.
    راننده در اتومبيل را باز كرد و زير لب گفت:
    ـ عجله كنيد!
    يك مرد ميانسال، كه حركاتي تند و پنهانكارانه داشت. ظاهر شد و به محض اينكه تريسي قدم از اتومبيل بيرون گذاشت. گفت:
    ـ دنبال من بيايد، زود باشيد.
    تريسي او را تعقيب مرد تا به يك انبار لوازم منزل كه شش عدد جعبه در آن جا ديده مي شد، رسيدند. همه جعبه ها، به جز يكي از آنها بسته و مهر و موم شده بود.جعبه آخري تا نيمه پر از وسايل خانگي بود و يك طرف آن با پارچه كرباس پوشانده شده بود.
    ـ برو داخل جعبه، زودباش! م وقت چنداني نداريم.
    تريسي احساس ضعف مي كرد. او نگاهي به جعبه انداخت و فكر كرد:
    ـ من نمي تونم داخل اين جعبه دوم بيارم، مي ميرم. كافي است همه چيز را متوقف كنم و برگردم.
    آن مرد با نگاهي خشك و بي طاقتي به او چشم دوخته بود.
    تريسي با خود گفت:
    ـ من حالم خوب است.. خيلي زود تمام مي شود... تا چند ساعت ديگر در راه سوئيس خواهم بود. او يك چاقوي دو لبه، يك طناب محكم. يك چراغ قوه و يك جعبه جواهرات كه روبان قرمزی به دور آن بسته بود به تريسي داد:
    ـ اين شبيه همان بسته اي است كه بايد آن را عوض كني.
    تريسي نفس عميقي كشيد و قدم به داخل جعيه گذاشت و درون آن نشست. يك لحظه بعد، يك تكه مقوا و يك قطعه كرباس در جعبه را پوشاند وو تريسي صداي بسته شدن طناب را به دور جعبه شنيد. صداي آن مرد به سختي به گوش مي رسيد:
    ـ از حالا به بعد، حرف نمي زني حركت نمي كني و سيگار نمي كشي. تريسي سعي كرد بگويد؛ من سيگاري نيستم، اما ديگر رمق نداشت.
    ـ من يك سوراخ در پهلوي جعبه ايجادر ميكنم كه بتواني نفس بكشي. يادت باشد كه حتماً اين كار را بكني!
    و بعد به لطيفه خودش ختديد.
    چند لحظه بعد تريسي صداي پاي او را شنيد كه از كنار جعبه ها دور مي شد.
    جعبه تنگ و تاريك بود. ميز و صندلي غذل خوري تمام فضاي داخل جعبه را پر كرده بود. تريسي احساس مي كرد كه تمام بدنش داغ شده است. گرم بود و به سختی می توانست نفس بکشد. او فکر کرد:
    ـ حتماً به یک نوع بیماری میکروبی مبتلا شده ام، ولی باید تحمل کنم. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
    اصلاً نگران نباش، وقتی بارهار را در آمستردام خالی کردند، جعبه تو به یک انبار خصوصی در نزدیکی فرودگاه برده می شود. جف در آنجا به ملاقات تو خواهد آمد. جواهرات را به بده و فرودگاه برگرد. یک بلیط برای ژنو و دفتر سوئیس ایر به اسم تو رزرو شده است. باید خیلی زود وقبل از اینکه پلیس متوجه سرقت بشود، از آمستردام بیرون بیایی. آنها سعی خوهند کرد شهر را محاصره کنند. هیچ چیز غلط از آب در نمی آید؛ ولی محض احتیط این آدرس و کلید خانه امن در آمستردام است. آن جا خالی است.
    او داشت چرت می زد، ولی ناگهان بیدار شد. جمعه او در هوا معلق بود. تریسی احساس می کرد که در هوا تاب می خورد. دستش را به اطراف گرفته بود. جعبه روی سطح محکمی قرار گرفت و لحظاتی بعد، صدای بسته شدن در کامیون و روشن شدن موتور را شنید.
    آنها در راه فرودگاه بودند. راننده کامیونی که تریسی را حمل می کرد، برنامه کار خودش را داشت. او با سرعت پمجاه مایل در ساعت می رفت. آن روز صبح، ترافیک جاده فرودگاه ظاهراً سنگین تر از معمول بود، ولی راننده نگران نبود. محموله به موقع به هواپیما می رسید و او پنجاه هزار فرانک فرانسه را به دست می آورد. این مبلغ برای بردن زن و بچه هایش به یک مسارت تفریحی کافی بود. او کر کرد:
    ـ می ویم آمریکا و سری به دنیای «والت دیزنی» می زنیم.
    هیچ مشکلی وجود نداشت. فرودگاه در فاصلهسه مایلی او بود. ده دقیقه وقت داشت که به آنجا برسد.
    دقیقاً سر وقت به قسمت بار آژانس هوایی ایرفرانس رسید. از جلوی دفتر مرکزی که یک ساختمان خاکستری بود که با سیم خاردار از محوطه فرودگاه«شارل دوگل» جدا می شد، عبور کرد و داشت به طرف محل مورد نظرش که محل تخلیه بار بود و مقداری جعبه و اثاثیه مختلف در آن جا قرار داشت، می رفت که ناگهان صدای انفجاری به گوشش رسید و فرمان از دستش خارج شد و کامیون شروع به لرزیدن کرد. او فکر کرد:
    ـ یک پنچری کثیف!
    در محوطه فرودگاه، هواپیمای غول پیکر 747 هواپیمای فرانسه در حال بارگیری بود. نوکه هواپیما به طرف پایین بوده، یک پل فلزی از قسمت عقب هواپیما تا جلو سکوهای باز کشیده شده و نقاله حمل بارآماده انتقال جعبه ها به داخل هواپیما بود.
    حدود سی و هشت جعبه در آن جا بود که بیست و هشت تای آنها در قسمت بالای هواپیکا و ده تای دیگر در شکم آن جای می گرفت.سیم ها و کابل هایی که حمل و نقل را کنترل می کرد، در اطرا هواپیما دیده می شد و هیچ گونه تزئینی در آن وجود نداشت، بارگیری در هواپیما تقریباً به پایان رسیده بود. رامون ووبان به ساعتش نگاه کرد. کامیون دیر کرده بود. محوطه دوبرس بر روی تخت پهن انتقال بارها به داخل هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای جعبه به صورت چپ و راست، محکم طناب پیچی شده بود. این جعبه می بایست دقیقاً در کنار جعبه حامل تریسی قرار بگیرد. ووبان آن را با رنگ قرمز علامتگذاری کرده بود که تریسی مشکلی برای آن نداشته باشد. در حالی که جعبه روی ریل چرخدار جلو می رفت، رامون به آن نگاه می کرد. جعبه وارد هواپبما شدو در جای خود مستقر گردید. در کنار آن یک جای خالی برای جعبه دیگری به همان اندازه وجود داشت. حدود سی محوله روی سکوها آماده بارگیری بود.
    رامون فکر کرد:
    ـ خدایا، چه بر سر آن زن آمده است؟
    مسئوول بارگیری هواپیما فریاد زد:
    ـ حرکت کنیم منتظر چی هستیم رامون؟
    ـ یک لحظه بر کن.
    ووبان این را گفت. به طرف در ورودی دوید هیچ اثری از کامیون دیده نمی شد. سرپرست بارگیری ناگهان سروکله اش پیدا شد:
    ـ ووبان چه مشکلی هست؟ زودتر بارگیری را تمام کنید و هواپیما رابفرستید بالا.
    ـ بله قربان، من فقط منتظرم که...
    درست در همین لحظه، کامیون وارد محوطه بارگیری شد و وقتی به مقابل سکو رسید، چرخ هایش ازشدت ترمز ناگهانی جیغ کشیدند و متوقف شد.
    ووبان اعلام کرد:
    ـ این محموله آخر است.
    سرپرست گفت:
    ـ خوب، بیندازش بالا.
    ووبان تا وقتی که جعبه از روی نقاله گذشت و وارد هواپیما شد، آن را با نگاه تعقیب کرد و خطاب به سرپرست بارگیری گفت:
    ـ کار ما تمام شد.
    چندلحظه بعد، پل متحرک از هواپیما جدا شد و نوک آن پایین آمد و درها یکی پس از دیگری بسته شد.
    ووبان ایستاد و به هواپیما که موتورهایش را روشن کرد و آرام آرام به سوی باند به حرکت در آمد، نگاه کرد و با خود گفت:
    از حالا به بعد دیگر به آن زن مربو است.
    ***
    یک توفان تند، یک موج غول پیکر کشتی را در هم شکست. تریسی فکر کرد:
    ـ من دارم غرق می شوم. باید از اینجا بیرون بروم.
    او دستش را دراز کرد و به چیزی در نزدیکی اش چنگ انداخت. یک قایق نجات بود. تکان می خورد و به این طرف و آن طرف و آن طرف می رفت. او سعی می کرد که برخیزد و بایستد. سرش به پایه میز خورد و ناگهان به خاطر آورد که در چه موقعیتی قرار دارد.
    صورت و موهایش عرق کرده بود. سرش گیج می خورد و تمام تنش می سوخت. برای چه مدتی بیهوش بود؟ او فکر کرد:
    ـ پرواز فقط یک ساعت طول می کشد. آیا هواپیما در حال نشستن است؟ نه... چیزی نیست. من حالم خوب است. این فقط یک خواب وحشتناک است. من در رختخواب خودم هستم و دارم خواب می بینم... من باید به دکتر تلفن کنم...
    او نمی توانست نفس بکشد. گلویش فشرده می شد. به سختی خودش را بالا کشید که دستش را بع تلفن برساند، بلافاصله به زمین غلتید. هواپیما تکان شدیدی خوردو تریسی به طر جعبه دیگر پرت شد و به پهلو افتاد. گیج شده بود. با عجله سعی کرد تمرکز پیدا کند:
    ـ چقدر وقت دارم؟
    او بین یک واقعین دردناک و یک کابوس ناشی از تب در نوسان بود:
    ـالماس ها... باید هر طور شده الماس ها را به دست بیاورد.
    اما اول...لول می بایست خودش از آنجا بیرون بیاید. او چاقو را که در جیب بالاپوشش بود لمس کرد و احساس کرد که برای آوردن آن به نبروی زیادی احتیاج دارد.
    هوا به اندازه کافی نبود و تریسی به دشواری نفس می کشید:
    ـ من به هوا احتیاج دارم.
    دستش را دراز کردو پارچه کرباس را احساس نمود. به دنبال طناب روی آن گشت. آن را هم پیدا کرد و برید. این کار به نظرش تا ابد تمام نشدنی می آمد. ارچه کرباس به طور وسیعی باز شد. تریسی طناب را هم برید. حالا شکاف به اندازه ای بود که بتواند از جعبه بیرون بیاید و به داخل شکن هواپیما لیز بخورد. هوای بیرون سرد و یخ زده بود. تریسی شروع به لرزیدن کردو یک تکان شدید حالت تهوع او را افزایش داد. او فکر کرد:
    ـ باید هر طور شده تحمل کنم.
    نیروی خودش را جمع کرد که تمرکز کند:
    ـ من اینجا چه می کنم؟... من یک کار مهم دارم... الماس ها ... بله ... الماسها.
    قدرت دید تریسی مختل شده بود همه چیز درهم و برهم بود و وضوح نداشت:
    ـ نمیتوانم... متاسفانه نمیتوانم.
    ناگهان هواپیما شروع به پایین رفتن کرد. تریسی روی کف هواپیما افتاد و دستش با یک تکه آهن تیز برخورد کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و بردرد خود فائق آید. وقتی کمی آرام گرفت دوباره برخاست. خروش موتورهای جت، با صداهايی كه در سرش مي پيچيد. به هم آميخته بود:
    ـ الماس ها... من بايد الماس ها را پيدا كنم.
    او در ميان بارها تلوتلو مي خوردو با چشم هاي نيمه باز به آنها نگاه مي كردو به دنبال علامت قرمز مي كرد و به دنبال علامت قرمز مي گشت:
    خدايا، متشكرم! پيدا شد.
    علامت قرمز، روي جعبه سوم بود. او در كنار آن ايستاد و سعي كرد به خاطر بيارد كه چكار بايد بكند:
    ـ اگر مي توانستم دراز بكشم دراز بكشم و براي چند بخوابم، حالم بهتر مي شد. آن چه كه فعلاً به آن احتياج دارم، خواب است.
    اما وقتي براي اين كار نبود ممكن بود هر لحظه هواپيما در آمستردام به زمين بنشيند. چاقو را بيرون آورد كه طناب جعبه را پاره كند. آنها به او گفته بودند:
    ـ يك بريدن خوب، كار را آسان مي كند.
    ولي او، نيروي كمي براي نگاه داشتن چاقو در دست هايش داشت. تريسي فكر كرد:
    ـ من نبايد شكست بخورم.
    شروع به لرزيدن كرد. آن قدر به شدت مي لرزيد كه چاقو از دستش افتاد:
    ـ اين طور نمي شود. آنها مرا دوباره دستگير مي كنند و به زندان مي اندازند.
    او به طناب چنگ زد و ايستاد. مي خواست با عجله به جعبه خودش برگردد و در آن بخوابد تا كار به پايان برسد. اين ساده اي بود. اما نه. او اين جا ماموريت ديگري داشت.
    دوباره چاقو را برداشت و شروع به بريدن طناب كرد. نهايتاً موفق شد. پارچه روي جعبه را كنار زد و چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت.
    در همين هنگام تريسي متوجه كه فشار هواي داخل گوشش تغيير كرد. هواپيما به ظرف پايين ميرفت كه بنشيند. تريسي فكر كرد:
    ـ بايد عجله كنم.
    اما بدنش توان نداشت، گيج و منگ ايستاده بود. ذهنش به او مي گفت:
    ـ حركت كن.
    تريسي نور چراغ قوه را به داخل جعبه انداخت. مقدار زيادي بسته و پاكت و كيف هاي كوچك و بزرگ درون جعبه ديده مي شد و بسته هاي آبي رنگ با روبان قرمز، روي همه آنها بود. هردوي آنها!
    تريسي پلك هايش را به هم زد. دو جعبه به يكي تبديل شد. همه چيز در اطراف او تشعشع خاصي داست. او جعبه را برداشت و جعبه مشابه آن را از جیبش بیرون آوردو هر دوی آنها را در دست گرفت. یک حالت دل به هم خوردگی شدید به او دست داد. چشک هایش را به هم فشرد و سعی کرد حالت تهوع اش را کنترل کند. شروع به قرار دادن در داخل جعبه کرد ولی ناگهان دچار تردید شد. نمی دانست کدام یک از دو جعبه محتوای الماس ها است و کدام یک خالی است؟ او به دو جعبه هم شکل خیره شد:
    ـ این که در دست راست، یا آن که در دست چپ است؟!
    هواپیما زاویه پروازش را تغییر داده و در حال فرو آمدن بود و هر لحظه امکان داشت که با سطح زمین تماس بگیرد. او می بایست تصمیم بگیرد. یکی از بسته ها را داخل جیبش گذاشت و دعا کرد که اشتباه نکرده باشد و از کنار صندوق دور شد. او حالا در جستجوی طناب سالم در جیب بالاپوشش بود. می دانست که باید با آن کاری انجام بدهد، ولی ضربان سرش مانع از آن می شد که بتواند فکر کند، سرانجام به خاطر آورد:
    ـ وقتی طناب را پاره کردی آن را در جیبت بگذار.
    ولی دیگر غیر ممکن بود که بتواند این کار را بکند. هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود. مامورین همه جا را مورد بازرسی قرار می دادند و طناب های پاره شده را پیدا می کردند و او گرفتار می شد.
    صدایی که عمق وجودش فریاد می زد:نه، نه، نه!
    تریسی با تلاش و تقلای زیادی طناب را به دور صندوق پیچید. وقتی هواپیما با زمین تماس گرفت، تکان شدیدی را در زیر پایش احساس کرد و بعد یک تکان دیگر. وقتی ترمزهای هواپیما به کار افتاد و یکباره نیروی موتورهای جت را خنثی کرد، با حرکت شدیدی به عقب پرتاب شد و بر ک زمین غلتید و از هوش رفت.
    هواپیمای غول پیکر از سرعت خود می کاست و روی باند به طرف ترمینال پیش می رفت. تریسی بی حس و بی رمق روی کف هواپیما افتاده و موهایش، صورت بی رنگش را پوشانده بود.
    خاموش شده ناگهانی موتورها، او را به حال عادی برگرداند. هواپیما توقف کرد. تریسی به آرنجش تکیه داد و با زحمت زيادي و به آهستگي از جايش بلند شد و سر پا ايستاد. گيج بود. دستش را به يكي از جعبه ها گرفت كه به زمين نيفتد. طناب نو به دور جعبه پيچيده شده بود و بسته الماس ها در دستش بود. آنها را به سينه فشرد و به داخل صندوق خودش برگشت. نفس نفس مي زد و خيس عرق شده بود. او فكر كرد:
    ـ من موفق شدم!
    ولي هنوز كار ديگري باقي بود كه مي بايست انجام بدهد. ولي چه كاري؟ به يادش آمد. او بايد طناب را به دور جعبه خودش مي پيچيد.
    تريسي در جيب بالاپوش بلندش به دنبال نوار چسب گشت، ولي آن را پيدا نكرد. نفس هايش كوتاه و مقطع شده بود. احساس كرد كه صداهايي را مي شنود. نفسش را در سينه حبس كرد كه بتواند صداها را بشنود. يك نفر مي خنديد. هر لحظه امكان داشت مرداني درهاي هواپيما را باز كنند و تخليه بارها آغاز شود.
    آنها بارها آغاز شود. آنها حتماً طناب هاي بريده شده را مي ديدند و به سر وقت او مي آمدند. بايد به سرعت راهي پيدا مي كرد كه طناب را به هم ببندد. روي زانوهايش خم شد و ناگهان روي كف صندق دستش به نوار چسب كه از جيبش بيرون افتاده بود. برخورد كرد.
    تريسي نوارچسب را برداشت و باز كرد و قطعه كرباس را روي جعبه كشيد و دست هايش را از شكاف آن بيرون برد و سعي كرد دو سر بريده طناب را پيدا كند و به هم وصل كند جايي را نمي ديد. عرق از پيشاني اش سرازير شده و قطرات آن چشم هايش را پاك كرد. حالا كمي بهتر شده بود. پيچيدن نوار را تمام كرد و پارچه كرباس را سر جايش برگرداند. ديگر كاري نداشت جز اينكه منتظر بماند. يك بار ديگر با دست پيشاني اش را لمس كرد. به نظر گرم تر از قبل بود. چشم هايش را بست و فكر كرد.
    ـ من بايد از زير آفتاب كنار بروم. آفتاب منطقه گرمسيري خطرناك است. او در تعطيلات بود. در سواحل دريايي « كارائيب». جف به آنجا آمده بود كه مقداري الماس برايش بياورد،ولی او به وسط دریا پرید و در آب فرو رفت. جف در پی او وارد آب شد تا تریسی را نجات بدهد. او در آب غوطه می خورد و نزدیک به غرق شدن بود.
    تریسی صدای کارگران را که به هواپیما نزدیک می شدند، می شنید. شروع به جیغ کشیدن کرد:
    ـ کمک! لطفاً به من کمک کنید!
    اما جیغ های او بی صدا بود و به گوش کسی نمی رسید.
    صندوق های بزرگ شروع به حرکت به طرف در خروجی هواپیما کرد. وقتی جرثقیل جعبه را برداشت که بر روی ریل قرار بدهد، تریسی بیهوش بود. او دستمال گردنی را که جف به او داده بود، روی کف زمین جا گذاشته بود.
    تریسی از نور چراغی که بعد از برداشتن پارچه کرباس، توسط کسی به داخل جعبه انذلخته شده بود، به هوش آمد و چشم هایش را باز کرد صندوق در محل انبار کالا قرار داشت. جف در آنجا ایستاده بود و به او بخند می زد.
    ـ تو موق شدی! تو وق العاده و عجیبی تریسی، بسته را به من بده در حالی که جف بسته را از کنار او برمیداشت، نگاهش می کرد.
    ـ در لیسبون می بینمت.
    او برگشت که برود. سپس ایستاد و نگاهی به پایین انداخت:
    ـ قیاه ات خیلی درهم است، تو حالت خوب است، تریسی؟ تریسی به سختی می توانست حرف بزند:
    ـ جف، من...
    اما او رفته بود.
    تریسی نگانی مبهمی از آن چه ممکن بود بعداً اتفاق بیفتد احساس می کرد.
    در پشت محل بارگیری، جايي براي تعويض لباس تريسي تدارك ديده شده بود.
    زني كه در آنجا بود، گفت:
    ـ بنظر مي رسد شما حالتان خوب نيست، مادموازل؛ مي خواهيد يك دكتر خبر كنم؟
    تريسي زير لب گفن:
    ـ نه ... دكتر، نه...
    و صداي گونتر رابه ياد آورد كه به او گفته بود:
    آ يك بليط در دفتر سوئيس اير براي ژنو به اسم تو رزرو شده است. بايد خيلي زود قبل از اينكه پليس موجه سرقت شود؛ از آمستردام بيرون بيايي.آنها سعي خواهند كرد شهر را محاصره كنند. هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد؛ ولي نحض احتياط اين آدرس و كليد خانه امن در آمستردام است. آن جا خالي است.
    تريسي فكر كرد:
    ـ فرودگاه ... من بايد به فرودگاه برسم.
    و زير لب زمزمه وار گفت:
    ـ تاكسي!
    آن زن براي لحظه اي مكث كرد و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
    بسيار خوب. يك دقيقه همين جا صبر كن تا من يك تاكسي خبر كنم.
    حالا او در فضاي داغي، نزديك خورشيد شناور بود.
    صداي مردي را شنيد.
    ـ تاكسي منتظر شماست.
    شنيدن هر صدايي برايش آزار دهنده بود. او فقط دلش ميخاست بخوابد.
    راننده پرسيد:
    ـ كجا مي خواهيد برويد،مادموزل؟
    صداي كونتر در گوشش بود:
    ـ يك بليط در دفتر سوئيس اير به اسم تو رزرو شده است.
    او بيمارتر از آن بود كه بتواند خودش را به هواپيما برساند. آنها فقط او را متوقف مي كردند و يك دكتر خبر مي كردند و بعد مورد پرس و جو قرار مي گرفت.
    تريسي احساس مي كرد تنها چيزي كه به آن نياز داد، چند ساعت خواب بود. بعد از آن او حالش خوب مي شد.
    صداي راننده لحن عصبي و بيصبرانه اي داشت:
    ـ شما كجا مي خواهيد برويد خانوم؟
    تريسي جايي را نمي شناخت. تكه كاغذ را از جيبش بيرون آورد و به دست رانندهداد.
    پليس او را در مورد الماس ها استنطاق مي كرد... تريسي ازپاسخ دادن سرباز مي زد... آنها عصباني شده بودند. او را در اتاق كوچكي انداختند و بخاري را روشن كردند تا جايي كه هواي اتاق به حد جوشيدن رسيده و به بخار تبديل شد... و بعد آنها ناگهان درجه حرارت را پايين آوردند. به طوري كه شيشه پنجره ها از سرما يخ بست...!
    تريسي در ميان سرمايي كه تنش را مي لرزاند. از جايش بلند شد. او در رختخواب بود و به طور غيرقابل كنترلي يم لرزيد. يك در پايين پايش بود.، ولي او قدرت اينكه آن را بردارد و روي خودش بكشد نداشت. لباسش خيس خيس بود. عرق ار صورت و گردنش مي تراويد.او فكر كرد:
    ـ من ايجا خواهم مرد... اين جا كجاست؟ خانه امن؟... من در خانه امن هستم.
    و بعد عباراتي به ذهنش خطور كرد كه بسيار خنده دار بود:
    ـ هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد!
    تريسي شروع كرد به خنديدن و خنده اش به سرفه شديدی تبدیل شد.
    همه چیز غلط از آب در آمده بود. او نمی توانست از این مخمصه جان سالم بدر ببرد. ÷لیس آمستردام، تمام شهر را زیر و رو میکند تا او را پیدا کند.
    مادموازل تریسی یک بلیط برای ژنو داشت و از آن استفاده مرکد، پس او می بایست در آمستردام باشد.
    تریسی نمیدانست برای چه مدت در این رتختخواب بوده است. مچش را بلند کرد تا ببیند ساعت چند است. اما شماره ها واضح نبود. او همه چیز را مضاعف می دید. در آن اتاق دو تا تختخواب، دو تاکشو و چهارتا صندلی بود.
    لرز متوقف شده بود و حالا بدنش می سوخت. احتیاج داشت که پنجره را باز کند؛ اما او ضعیف تر و بیرمقتر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد. اتاق دوباره یخ زده بود.
    او به داخل هواپیما برگشته و داخل صندوق طناب پیچی شده بود و داشت برای کمک خواستن جیغ می کشید؛ ولی جیغ هایش صدا نداشت....
    جف در کنار او بود:
    ـ جف در کنار او بود:
    ـ تو موفق شدی! تو فوق العاده ای!... بسته را بده به من...
    جف الماس ها را برداشت و رفت.
    تریسی فکر کرد: او می تواند حالا با پول های سهم اوريال در راه برزیل باشد. جف یک بار قبلاً سر او کلاه گذاشته بود. تریسی از او متنفر بود... نه، نبود!... او متنفر بود!
    تریسی در تبوهزیان غوطه می خورد.
    یک توپ سفت تنیس اسپانیولی به سرعت به طرف او می آمد. جف او را چنگ زد و در میان بازوانش گرفت و روی زمین خواباند... بعد آنها با هم شام خوردند... بدن او دوباره شروع به لرزیدن کرد. لرزش قابل کنترل نبود.
    تریسی احساس کرد در یک قطار سریع السیر نشسته و از تونل تاریک عبور میکند. او می دانست که وقتی قطار به پایان تونل برسد، او خواهد مرد... همه مسافرین پیاده شدند، به جز آلبرتو فورناتی... او از دست تریسی عصبانی بود ... شانه های او را تکان می داد و سرش جیغ می کشید. او فریاد میزد:
    ـ تو را به خدا چشم هایت را باز کن! ... به من نگاه کن!
    تریسی با تقلای فوق قدرت انسان، چشم هایش را باز کرد و جف را که بالای سرش ایستاده بود، دید. صورت او سفید بود و صدایش از عصبانیت میلرزید. تریسی احساس می کرد که همه اینها را در خواب می بیند.
    ـ چه مدت در این وضع بودی؟
    تریسی نجوا کنان گفت:
    ـ تو در برزیل هستس!
    و بعد دیگر چیزی ندید و هیچ صدایی را نشنید...
    ***
    وقتی بازرس تریگنانت دستمال گردن ابریشمی با مارک تی ـ دبلیو را روی کف هواپیما پیدا کرد، برای لحظاتی طولانی به آن نگاه کرد و بعد گفت:
    ـ دانیل کوپر را برای من بگیرید.

    32

    دهکده «آلکمار»، با مناظر بدیعش در سواحل شمال غربی هلند رو به دریای شمال قرار داشت. آن جا یک منطقه باصفای مورد علاقه توریست ها بود؛ اما بخش شرقی این دهکده به ندرت مورد بازدید توریست ها قرار می گرفت.
    جف استیونس قبلاً چندبار برای گذراندن تعطیلات با یک مهماندارهواپیما، که به او زبان می آموخت، به آنجا رفته بود و آن منطقه را به خوبی می شناخت. جف می دانست که مردم آن جا، به هیچ وجه آدم های کنجکاوی نیستند و کاری به کار کسی ندارند و از این لحاظ جای مناسبی برای مخفی شدن است.
    مهم ترین کاری که جف می بایست انجام بدهد این بود که ترسی را به یک بیمارستان برساند، ولی این کار بسیار خطرناک بود. برای تریسی هم توقف بیش از یک هفته در آمستردام ریسک بزرگی بود.
    جف تریسی را در میان پتویی پیچید. او را تا داخل اتومبیل حمل کرد. در تمام طول راه تا رسیدن به «آلکمار»، تریسی بیهوش بود و نبضش به تندی می زد و به سختی نفس می کشید.
    در آلکمار، جف به یک مهمانسرای کوچک رفت. مدیر مهمانسرا با کنجکاوی به جف که تریسی را روی دوشش حمل می کرد، چشم دوخته بود. او توضیح داد:
    ـ ما در ماه عسل هستیم، همسرم مریض شدع . او کمی مشکل تنفسی داردو باید مئتی استراحت کند.
    ـ می خواهید یک دکتر خیر کنم؟
    جف نمیدانست چه جوابی بدهد، این بود که گفت:
    ـ بعداً به شما اطلاع خواهم داد.
    اولین کاری که می بایست بکند، این بود که تب او را پایین بیاورد. جف او را روی تختخواب نشاند و لباس هایش را از شدت عرق به تنش چسبیده، بود، بیرون آورد. بدنش به حد غیر قابل تصوری داغ بود. جف حوله ای را در مام خیس کردو روی دست و پا و سینه ی او گذاشت و بعد او را به ملافه پیچید و در تخت خواباند و کنارش نشست و فکر کرد:
    ـ اگر تا صبح حالش بهتر نشد، حتماً یک دکتر خبر خواهم کرد.
    صبح شد. ملافه ای که بدور تن تریسی پیچیده شده بود، خیس عرق بود. او هنوز در حال بیهوشی بود، ولی به نظر جف وضع تنفسش بهتر شده بود.
    جف از اینکه خدمه و نظافتچی های مهمانسرا، تریسیرا در آن حال ببیند، نگران بود. به همین جهتر از آنها خواست که ملافه ها و رو تختی و حوله های تازه را به او بدهند تا خودشآنها ا عوض کند.
    جف مجدداً بدن تریسی را با حوله خیس و نمدار شست و ملافه ها را عوض کرد و او را پوشاند وبعد تابلوی«مزاحم نشوید» را درپشت اتاق آویزان کرد و بیرون رفت تا به دنبال داروخانه بگردد. او مقداری آسپرین و یک دماسنج طبی و مقداریاسفنج و الکل مخصوص ماساژ خرید و به هتل برگشت.
    تب تریسی 104 درجه فارنهایت رود. او با اسفنج و الکل پاهای او را شست و همین کار باعث شد که تب او پایین بیاید، ولی یک ساعت بعد مجدداً تب او بالا رفت. جف تصمیم گرفت دکتر خبرکند.
    اشکال کار این بود که دکتر اصرار می کرد مه تریسی را به بیمارستان منتقل کنند و در آن جا سوالات شروع می شد. جف هیچ اطلاعی درباره اینکه آیا پلیس به دنبال آنهاست یا نه، نداشت. اما اگر چنین می بو، هردوی آنها به زندان می افتادند. او باید کاری می کرد که نیازی به دکتر نباشد.
    جف چهار قرص آسپرین را خرد کرد و پورد آن را با قاشقی بین لب های تریسی قرار داد وبه آرامی، قطره قطره آب به آن اضافه کرد تا اینکه او توانست آنها را ببلعد. سپس یک بار دیگر بدن او را با حوله خیس ماساپ داد. بعد از اینکه تن او را خشک کرد که پوستش دیگر مثل قبل داغ نیست. نبضش ر امتحان کرد به نظر متعادل می آمد و وضع تنفس او هم کمی بهتر شده بود، ولی او نمیتوانست مطمئن باشد.
    جف فقط یک چیزیمی دانست. او می بایست خوب می شد.
    ـ خوب حالت خوب می شود.
    او آنقدر این جمله را با خودش تکرار کرده بود که به دعا تبدیل شده بود.
    جف چهل و هشت ساعت نخوابیده و کاملاً خسته بود. او به خودش قول داد:
    ـ من بعداً می خوابم... حالا فقط چند لحظه چشم هایم را می بندم.
    او به خواب رفت.
    وقتی تریسی چشم هایش را باز کرد و سقف را نگاه کرد. نمیدانست کجاست. دقایقی طولانی گذشت تا توانست آگاهی خود را بازیابد.بدنش خسته و کوفته بود و درد می کرد. احساس می کرد از یک سفر طولانی برگشته است. با حالت خوااب آلودی به در و دیوار آن اتاق ناآشنا نگاه کرد. ضربان قلبش شدت یافت. او جف را دید که روی صندلی سته دار، نزدیک پنجره افتاده و به خواب رفته بود.
    ـ این غیر ممکن است.
    آخرین باری که تریسیاو را دید، وقتی بود که الماس ها را از او گرفت و رفت. حالا او اینجا چکار می کرد؟
    تریسی ناگهان به فکرش رسید که بسته عوضی را به او داده است و جف فکر کرده او سرش کلاه گذاشته است. حالا او در خانه امن ، در آمستردام او را پیدا کرده و آمده که الماس ها را از او بگیرد.
    به محض اینکه تریسی برخاست و روی تخت نشست، جف از خواب پرید و چشم هایش را باز کرد و وقتی دید تریسی به او نگاه می کند، برق شادیچهره اش را روشن کرد.
    ـ خوش آمدی!
    در لحن صدایش اثری از آرامش وجود داشت که تریسی را متعجب کرد.
    ـ متاسفم جف!
    صدایش گرفته و خش دار بود. سپس ادامه داد:
    ـ من بسته عوضی را به تو دادم.
    ـ چی؟
    ـ من گیج شده بودم... نمی توانستم بسته ها را از هم تشخیص بدهم...
    جف به طرف تریسی رفت و به آرامی گفت:
    ـ نه تریسی، تو الماس های واقعی را به من دادی... آنها در راهند تا به دست گونتر برسند.
    تریسی با گیجی و سردرگمی نگاهش را به او انداخت و پرسید:
    ـ پس چرا... چرا تو این جایی؟
    جف روی لبه ی تخت در کنار او نشست و گفت:
    ـوقتی تو الماس ها را به من دادی، قیافه ی مرده ها را داشتی. فکر کردم شاید بهتر باشد منتظر بمانم و مطمئن بشوم که تو به پروازت می رسی. اما تو نیامدی و من فهمیدم مشکلی داری این بود که به خانه امن رفتم و تو را پیدا کردم. تو حالت خیلی بد بود. نمی توانستم تو را آن جا بگذارم که بمیری.
    او به طور ضمنی می خواست بگوید: این می توانست برگه ای به دست پلیس بدهد.
    تریسی به او نگاه می کرد، گیج بود. جف گفت:
    ـ ـ حالا وقت گرفتن درجه حرارت بدن توست.
    چند دقیقه بعد او گفت:
    ـ اصلاً بد نیست. کمی بالاتر از صددرجه فارنهایت است . تو بیمار فوق العلده هستی.
    ـ جف...
    ـ به من اعتماد کن تریسی. گرسنه ای؟
    تریسی ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کرد.
    ـ پس من می روم کمی غذا تهیه کنم.
    کمی بعد، او با یک کیسه پر از آب پرتغال، شیر ، میوه تازه، مقداری پنیرهلندی، گوشت و ماهی کنسرو شده برگشت.
    جف گفت:
    ـ وقتی بیرون بودم به گونتر تلفن کردم. او الماس ها را دریافت کرده و پول سهم تو را به حساب بانکی تو در سوئیس گذاشته است.
    تریسی نتوانست از او نپرسد که: چرت تو همه آنها را برنداشتی؟
    وقتی جف جواب داد، لحن صدایش جدی بود:
    ـ حالا دیگر وقت آن رسیده است که ما دون نفر با هم بازی نکنیم؟ باشد؟
    تریسی فکر کرد که این هم یکی دیگر از شگردهای اوست. ولی او خسته تر از آن بود که بخواهد به آن فکر کند، این بود که گفت:
    ـ باشد.
    جف گفت:
    ـ اگر تو اندازه هایت را به من بدهی می توانم بروم و تعدادی لباس برایت بخرم. البته هلندی ها مردمان لیبرالی هستند، ولی اگر تو به این صورت بیرون بروی ممکن است شوکه بشوند!
    چند ساعت بعد، جف با دو چمدان پر از لباس، كفش، لوازم آرايش، شانه، برس،خميردندان و مسواك براي تريسي و مقداري هم لباس و لوازم شخصي براي خودش برگشت.
    او يك شماره روزنامه «نرالد تريبون» هم با خودش آورده بود. در صفحه ال عكس و مطلبي در مورد سرقت الماس چاپ شده بود. پليس در تعقيب موضوع بود ولي بنا به اظهار خبرنگار روزنامه، هيچ ردپايي از سارقين برجاي نمانده بود.
    جف با خوشحالي گفت:
    ـ خيالمان راحت شد. حالا تنها كاري كه تو بايد بكنب اين است كه حالت بهتر بشود.
    ***
    اين پيشنهاد دانيل كوپربود پيدا شدن روسري ابريشمي با مارك تي ـ دبيلو از خبرنگاران و مطبوعات مخفي نگهداشته شود. او به من بازرس تريگنانت گفته بود كه اطمينان دارد اين روسري به تريسي تعلق دارد، ولي آن بع تنهايي مدركي عليه ا محسوب نمي شد. وكيل تريسي مي توانست ادعا كند كه هر زني در اروپا ممكن است يكي هر زني در اروپا ممكن است يكي از اين روسري ها داشته باشد.
    وقتي تريسي بيدار شد، هوا تاريك. او برخاست و در تختخوابش نشست و چراغ را روشن كرد. جف رفته بود و تريسي تنها بود. او از اينكه اجلزه داده بود تحت حمايت جف قرار بگيرد، احساس نگراني و اضطراب ميكرد. به نظر او اين يك اشتباه احمقانه بود، ولي تريسي ي دانست كه در آن شرايط، مناسب ترين كاري كه مي توانست بكند همان است.
    جف به او گفته بود:
    ـ به من اعتماد كن.
    تريسي اين كار را كرده بود. او در واقع از تريسي حمايت مي كرد كه خودش را محفوظ نگه دارد. جز اين هيچ دليل ديگري نسبت به او مي داشت.
    دوباره روي تخت دراز كشيد و چشم هايش را بست و فكر كرد:
    ـ دلم براي او تنگ مي شود... و اين يك شوخي احمقانه است! ... چرا؟ چرا؟ به خاطر او.
    پاسخ اين سوال ها هر چه كه بود؛ اهميتي نداشت. او مي بايست نقشه اي بريزد و ر جه زودتر آن جا را ترك كند. بايد جايي پيدا ميكرد كه بتواند تا وقتي كه حالش خوب بشود، در آن جا استراحا كند. جايي كه احساس امنيت بيشتري داشته باشد.
    صداي باز شدن در و بعد صداي جف را شنيد:
    ـ تو بيداري تريسي؟ من برايت كمي مجله و روزنامه و كتاب آوردم، فكر كردم كه شايد...
    ولي وقتي چشمش به قيافه تريسي افتاد، ناگهان ساكت شد:
    ـ مشكلي پيش آمده؟
    ـ نه، نه.
    صبح روز بعد تب تريسي كاملاً قطع شد. او گفت:
    ـ دلم ميخواهد بيرون بروم. تو فكر ميكني بتوانم بروم بيرون و كمي قدم بزنم، جف؟
    زن و شوهر جواني كه صاحبمهمانسرا بودند، از اينكه تريسي سلامت خود را بازيافته بود، خوشحال به نظر مي رسيدند:
    ـ شوهر شما واقعاً فوق العاده است. او اصرار داشت كه كارهاي شما را به تنهايي خودش انجام بدهد. او شديداً نگران شما بود يك زن بايد خيلي خوشبخت باشدكه مردي او را اين همه دوست داشته باشد.
    تريسي به جف نگاه كرد. او احساس مي كرد صورتش قرمز شده است.
    بيرون از مهمانسرا تريسي گفت:
    ـ آنها خيلي بامزه اند.
    جف جواب داد:
    ـ وخيلي سانتي مانتال.
    آن شب جف ترتيبي داد كه روي كاناپه در كنار تخت تريسي بخوابد. او همانطور كه روي تخت دراز كشيده بود، به ياد آورد كه به راستي جف چقدر از او مواظبت كرده بود. از اينكه تحت حمايت جف قرار گرفته بود، احساس عصبي شدن به او دست مي داد.
    آرام آرام كه حال تريسي بهتر مي شد، اوقات بيشتري را به گردش و تفريح در آن شهر كوچك مي گذراندند.آنها در خيابان هاي پيچ در پيچ كه سطح آن را سنگفرش هاي قديمي پوشانده بود، قدم مي زدند و از مزارع گل لاله در حومه شهر ديدن مي كردند. آن دو همچنين به بازار و خانه هاي قديمي و موزه شهرداري هم سر زدند آن چه بيشتر از هر چيزي باعث تعجب تريسي ي شد، حرف زدن جف به زبان هلندي، با مردم آن جا بود. او پرسيد:
    ـ تو چطور اين زبان را ياد گرفته اي؟
    ـ من قبلاً يك دختر هلندي را مي شناختم.
    تريسي از اينكه چنين سوالي كرده بود پشيمان شد.
    با گذشت روزها، بدن جوان او، سلامت و نيروي از دست رفته اش را باز مي يافت. وقتي كه جف احساس كرد كه او كاملاً بهبود پيدا كرده، دوچرخه اي كرايه كرد و آنها با هم به ديدن آسياب بادي كه خارج شهر بود رفتند.
    هر روز از تعطيلات زيباتر از روز قبل مي گذشت و تريسي دلش نمي خواست آن روزها به پايان برسند.
    رفتار جف نسبت به تريسي با احتياط و ملاحظه زيادي همراه بود، ولي تريسي به تدريج متوجه شد مع با او در باره مسائلي حرف ميزند كه پيش از اين با شخص ديگري مطرح نكرده بود.
    تريسي، در مورد رومنو، توني اورساتي، ارنستين ليتل چپ، بيگ برتا و دختر كوچولوي برانيگان با جف حرف زد و او نيز در خصوص نامادري اش، عمو ويلي و دوران كار در كارناوال و ازدواجش با لوئيز صحبت كرد. تريسي تاآن وقت نسبت به كسي اين همه احساس نزديكي و همدلي نكرده بود.
    سرانجام وقت رفتن فرا رسيد.
    يك روز صبح، جف گفت:
    ـ پليس دنبال ما نيست، فكر ميكنم بهتر است از اينجا برويم.
    تريسي احساس بدي داشت.
    ـ بسيار خوب، كي؟
    ـ فردا.
    او سرش را به علامت موافقت تكان داد«
    ـ من صبح وسايل را جكع و جور مي كنم.
    در تمام طول شب تريسي روي تختش دراز كشيده بود و قادر به خوابيدن نبود. وجود جف اتاق را پر كرده بود. پيش ار آن هرگز چنين احساسي نداشت اين دوران فراموش مشدني رو به پديان بود.
    او به جف كه بر روي يك تخت سفري دراز كشيده بود، نگاه كرد و نجوا كنان پرسيد:
    ـ تو خوابي؟
    ـ نه...
    ـ به چي داري فكر مي كني؟
    ـ فردا كه اينجا را ترك ميكنيم دلم برايت تنگ مي شود.
    ـ من هم دلم براي تو تنگ مي شود.
    كلمات بي اختيار از دهن آنها بيرون آمده بود. جف به آرامي برخاست و بو بهتريسي نشست و گفت:
    ـ با من ازدواج مي كني، تريسي؟
    تريسي مطمئن بود كه حرف او را نفهميده است:
    ـ چي؟
    او حرفش را تكرار كرد. تريسي مي دانست كه اين يك ديوانگي است و هيچ سرانجامي ندارد؛ ولي حتي اگر هذيان بود، زيبا ولذت بخش بود و البته امكان پذير.
    او نجوا كنان گفت:
    ـ بله، آه بله!
    و شروع به گريه كرد و در حين گريه گفت:
    ـ كي اين تصميم را گرفتي جف؟
    وقتي تو را در آن خانه ديدم فكر كردم كه حتماً مي ميري، داشتم ديوانه مي شدم.
    تريسي اقرار كرد:
    ـ من فكر كردم كه تو با الماس ها فرار كردي.
    ـكاري كه من در مادريد كردم بخاطر پول نبود. فقط يك بازيبود... به خاطر مبارزه و رقابت بود. به خاطر اينبود كه هر دوي ما در يك حرفه فعاليت كي كنيم، اين طور نيست؟
    ـ چرت، همين طور است.
    يك سكوت طولاني برقرار شد و بعد جف گفت:
    ـ تريسي، نظرت درباره اينكه اين شغ را ترك بكنيم، چيست؟
    ـ چرا؟
    ـ ما قبلاً هرك دام در راه خودمان بوديم، حالا همه چيز تغيير كرده، اگر اتفاقي بيفتد هر دو گرفتار خواهيم شد. چرا بايد اين ريسك را بكنيم؟ ما آنقدر كه لازم است پول داشته باشيم، داريم. چرا به فكر بازنشستگي نباشيم؟
    ـ چكار مي توانيم بكنيم، جف؟
    او لبخندي زد و گفت:
    ـ ما در مورد كار تازه اي فكر مي كنيم.
    ـ جداً خوب بعد چكار مي كنيم؟
    ـ هر كاري كه دوست داريم انجام ميدهيم. سفر مي كنيم، سرخودمان را گرم مي كنيم. من هميشه عاشق باستان شناسي بوده ام. مي توانيم براي حفاري به تونس برويم. من به يك دوست قديمي قول داده ام كه براي كند و كاو در آن جا سرمايه گذاري كنم. ما همه جا دنيا سفرخواهيم كرد.
    ـ برنامه هيجان انگيزي است.
    ـ پس تو چه عقيده اي داري؟
    تريسي نگاهي طولاني به جف انداخت و بعد گفت:
    اگر واقعاً اين چيزي است كه تو مي خواهي من حرفي ندارم.
    ـ پس مي تونيم يك اعلاميه مشترك در اين مورد براي پليس بفرستيم كه خيالشان براي هميشه از جانب ما راحت باشد.
    و هر دو شروع به خنديدن كردند.
    ***
    يك بار وقتي گونتر هارتوگ تلفن زد، جف بيرون رفته بود. گونتر پرسيد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    510 تا 515
    - حالت چطور است؟
    تریسی به او اطمینان داد:
    - حالم کاملاً خوب است.
    گونتر از روزی که فهمیده بود چه انفاقی برای او افتاده هر روز تلفن می زد. تریسی تصمیم گرفته بود که هیچ چیز در مورد خودش و جف به او نگوید.
    - آیا تو وجف با یکدیگر هماهنگ شده اید؟
    او خندید:
    - ما یک زوج نمونه هستیم.
    - دوست دارید که باز هم با یکدیگر کار کنید؟
    حالا وقت آن بود که موضوع را فاش کند:
    - گونتر... ما ... این کار را کنار گذاشته ایم.
    یک لحظه سکوت شد و بعد گونتر گفت:
    - من سر در نمی آورم.
    - جف و من ... درست مثل فیلم های" جیمز کانگی" همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
    - چی؟ اما... چطور؟
    - این ایده جف بود و من با او موافقت کردم. دیگر نمی خواهیم ریسک کنیم.
    - حالا فرض کنیم من پیشنهاد کاری را بدهم که دو میلیون دلار برای تو دارد. آیا باز هم حاضر نیستی ریسک بکنی؟
    - خیلی خنده دار است، گونتر.
    - ولی من جدی هستم، عزیزم. تو باید به آمستردام بروی، جایی که فقط یک ساعت با آن فاصله داری...
    تذیسی حرف او را قطع کرد:
    - تو باید یک نفر دیگر را پیدا کنی.
    او آهی کشید:
    - خیلی متأسفم، چون دیگر هیچ کس دیگری نیست که بتواند از عهده این کار برآید. حداقل در مورد احتمالش با جف صحبت کن.
    - بسیار خوب، این کار را می کنم، اما هیچ فایده ای نخواهد داشت.
    - من امشب دوباره تلفن می زنم.
    وقتی جف برگشت، تریسی در مورد مکالمه اش با گونتر به او گزارش داد.
    - تو به او نگفتی که دیگر یک شهروند قانونی هستی؟
    - چرا عزیزم، من حتی به او گفتم که باید یک نفر دیگر را پیدا کند.
    جف حدس زد:
    - او نمی خواهد این کار را بکند.
    - گونتر تأکید کرد که به ما احتیاج دارد. او گفت که هیچ خطری ندارد و ما می توانیم با یک کار کوچک، دو میلیون دلار به دست بیاوریم.معنای این حرف این است که آن جا کاملاً امن و حفظت شده است.
    - مثل قصر کنوکس.
    تریی موذیانه گفت:
    - یا مثل موزه پرادو!
    جف نیشخندی زد:
    - آن نقشه بسیار خوب و بینقص بود، عزیزم. می دانی من فکر می کنم به خاطر این بود که عاشق تو شده بودم.
    - من هم وقتی تو گویای مرا دزدیدی، از تو متنفر شدم.
    - منصفانه فکر کن تریسی، تو قبل از آن هم از کارهای من لجت می گرفت.
    - حق با توست. حالا جواب گونتو را چه بدهیم؟
    - تو قبلاً جواب او را داده ای، مادیگر در آن خط کار نمی کنیم.
    - بهتر نیست حداقل بفهمیم او چه فکری دارد؟
    - تریسی ما به توافق رسیده ایم، مگر نه؟
    - ماکه به هر حال به آمسردام می رویم، نمی رویم؟
    - بله ، اما...
    - همزمان با اینکه در آن جا هستیم، چرا ندانیم او چه خیالی دارد؟
    جف با نگاه مظنونی به تریسی خیره شد و گفت:
    - تو قصد داری این کار را بکنی، این طور نیست؟
    - به هیچ وجه، ولی عیبی دارد بفهمیم او چه فکری دارد...
    ***
    روز بعد آنها با اتومبیل به آمستردام رفتند و در هتل " آمستل " اقامت کردند. گونتر هم از لندن آمد که آنها را ملاقات کند...
    آنها توانستند مثل یک عده توریست معمولی دور هم جمع بشوند. گونتر گفت:
    - من خیلی خوشحالم که شما دو نفر با یکدیگر ازدواج می کنید. نبریکات مرا بپذیرید.
    - متشکرم گونتر.
    تریسی مطمئن بود که او راست می گوید.
    - من به تصمیم شما در مورد باز نشسته شدن احترام می گذارم و آن را درک می کنم، ولی از طرف دیگر آمده ام یک موقعیت استثنایی را به اطلاع شما برسانم.
    تریسی گفت:
    - ما گوش می کنیم.
    گونتر به جلو خم شد و شروع به حرف زدن کرد. صدای او بسیار پایین بود. وقتی صحبتش تمام شد، گفت:
    - دو میلیون دلار، اگر بتوانید آن را برای من بیاورید.
    جف با بی تفاوتی گفت:
    - این غیر ممکن است، تریسی...
    اما تریسی گوش نمی داد. او در فکر بود و حساب می کرد چطور می تواند این کارا انجام بدهد
    ***
    ساختمان دفتر مرکزی آمستردام که در نبش خیابان" مارنکس " قرار داشت، عمارت بزرگ پنج طبقه قهوه ای رنگی بود که در طبقه اول آن پله های مرمرین وسیعی داشت که به کریدور سفیذ رنگی منتهی می شد.
    در طبقه بالا، جلسه ای برپا بود که چهار کارآگاه هلندی در آن حضور داشتند. تنها فرد خارجی، دانیل کوپر بود.
    بازرس " زوف ون دورن "، مردی غول پیکر با صورتی گوشت آلود و بیبیل های آویخته و اصلاح شده بود که با صدای بمی سخن می گفت و مخاطبش " تون ویلمز " مردی با اندامی موزون بود که ریاست پلیس شهر را بر عهده داشت.
    - تریسی ویتنی صبح امروز وارد آمستردام شده است. فرماندهی عالی پلیس بین الملل اطمینان دارد که سرقت الماس های دوبرس کار او بوده است. آقای کوپر عقیده دارد که او برای ارتکاب سرقت دیگری به آمستردام آمده است.
    رئیس پلیس " ویلمز " به طرف کوپر برگشت و گفت:
    - آیا شما دلیلی برای اثبات این موضوع دارید، آقای کوپر؟
    دانیل کوپر نیازی به اثبات نداشت. او تریسی ویتنی را می شناخت. البته که او برای انجام یک تبهکاری در آمستردام بود. کاری ورای پندارها و تصورات آنها. او خودش را کنترل کرد که آرام بماند.
    - دلیلی نیست، اثباتی هم وجود ندارد. به همین دلیل هم او باید در حین ارتکاب جرم دستگیر بشود.
    - پیشنهاد شما چیست؟ ما چه باید بکنیم؟
    - همان که گفتم، او نباید از نظر دور بماند.
    او با بازرس تریگنانت فرمانده پلیس بین الملل تلفنی صحبت کرده بود. تریگنانت گفته بود:
    - او دیوانه است، اما می داند به دنبال چه می گردد. اگر ما به حرف او گوش کرده بودیم، آن زن را در حین ارتکاب جرم دستگیر می کردیم.
    رئیس پلیس تون ویلمز تصمیم خود را گرفته بود. فرار تریسی به خاطر قصور پلیس فرانسه در تعقیب ربایندگان الماس بود. حالا پلیس هلند می بایست ناتوانی پلیس فرانسه را جبران کند. ویلمز گفت:
    - بسیار خوب، اگر آن خانم به هلند آمده تا قابلیت و توانایی پلیس هلند را امتحان کند، ما از او پذیرایی خواهیم کرد.
    او برگشت و به بازرس ون دورن گفت:
    - هر نوع برنامه ریزی و تدارکاتی که به فکرتان می رسد انجام بهید.
    شهر آمستردام به شش بخش و حوزه امنیتی تقسیم شده که پلیس هر بخش مسوول منطقه امنیتی خودش می باشد. درمورد سفارش فرمانده پلیس به بازرس ون دورن این تفکیک مسؤولیت رعیت نمی شد و کارآگاهان مناطق مختلف، ملزم به همکاری با یکدیگر بودند. او تأکید کرد:
    - من می خواهم در تمام مدت بیست و چهار ساعت او تحت نظر باشد.حتی یک لحظه هم نگذارید از نظر دور بماند.
    سپس نگاهی به دانیل کوپر کرد و گفت:
    - خوب آقای کوپر، آیا راضی هستید؟
    - تا زمانی که او را دستگیر نکرده ایم، نه.
    - ما حتماً این کار را خواهیم کرد آقای کوپر، و شما خواهید دید که بهترین پلیس دنیا را داریم.
    ***
    آمستردام بهشت جهانگردهاست. شهر آسیاب های بادی و خانه های یقی تکیه داده به یکدیگر در کنار رودخانه ها با دبوان های پر از گل های شمعدانی و باغچه های پر گل و گیاه است. هلندی ها مردمانی خوش برخورد و میهمان نوازند. به طوری که نظیر آن را تریسی به خاطر نمی آورد. او گفت:
    - آنها چقدر خوشحال به نظر می آیند.
    - یادت باشد که آنها ساکن سرزمین گل هستند. گل لاله.
    ترسیس خندید و بازوی جف را گرفت . اواز بودن با جف احساس شادی می کرد. جف به او نگاه می کرد و با خود می گفت:
    - من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
    جف و تریسی گشت و گذارهای معمولی را که توریست ها در آمستردام می کنند، انجام دادند. آنها در بازاری که پر از اجناس عتیقه و میوه، سبزی، گل و پوشاک بود، پرسه زدند و بعد به میدان " دام "، جایی که جوان ها برای گوش کردن به موسیقی خوانندگان دوره گرد و موزیک جاز و پانک جمع می شوند، رفتند و از مناظر بدیع و بی نظیر دهکده های " ولن دام " در" زودرزی " دیدن کردند و با هنر مینیاتور هلند آشنا شدند. وقتی آنها از فرودگاه شلوغ و پرهیاهوی " شیپول " می گذشتند، جف گفت:
    - در سالهایی نه چندان درو، تمام این منطقه قسمتی از دریای شمال بود. شیپول به معنی گورستان کشتی هاست.
    تریسی خودش را به جف نزدیک کرد:
    - من واقعاً تحت تأثیر اطلاعات تو قرار می گیرم.
    - تو هووز چیزی نشنیده ای. بد نیست بدانی که بیست و پنج درصد خاک هلند در واقع سرزمین های بازیافته هستند و تمام این کشور، شانزده فوت از سطح دریا پایین تر است.
    - به نظر ترسناک می آید.
    - ولی جای نگرانی ندارد.
    - البته تا وقتی که آن کودک فداکار انگشتش را در سوراخ آن سد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    516-517

    نگه دارد.
    هر کجا تریسی و جف قدم می گذاشتند ، توسط یک تیم از پلیس هلند تحت مراقبت بودند.
    کوپر هر شب گزارشی را که از طرف بازرس دورن برای او فرستاده می شد با دقت مطالعه میکرد هیچ چیز غیر عادی در آن گزارش ها وجود نداشت مظنون بود و از شدت سو ظنش هم به هیچ وجه کاسته نمی شد او با خودش میگفت:
    -تریسی در حال اجرای یک نقشه است ولی نمی دانم خبر دارد که تحت تعقیب است یا نه؟و آیا می داند که من قصد نابود کردنش را دارم؟
    چون کارآگاهان همه گزارش داده بودند که تریسی و جف استیونس یک زندگی توریستی عادی را در آمستردام می گذرانند بازرس ون دورن به کوپر گفت:
    -آیا فکر نمیکنید که شما اشتباه کرده باشید؟به نظر می رسد که انها در هلند فقط مشغول گشت و تفریح هستند.
    کوپر با سماجت جواب داد:
    -نه من اشتباه نمیکنم او را رها نکنید.
    او به تدریج از اینکه زمان میگشذت احساس بدی داشت اگر تریسی هیچ حرکت مشکوکی انجام نمی داد گروه تعقیب کارشان را رها میکردند ولی او قصد داشت نگذارد این اتفاق بیفتد این بود که خود او هم به یکی از تیم های تعقیب کننده ملحق شد.
    تریسی و جف در دو اتاق مجزا و مجاور یکدیگر در هتل اقامت کرده بودند و تمام روز را با هم می گذراندند و هر شب گزارش تیم های مراقبت با یک جمله به پایان می رسید:
    -هیچ چیز مظنونی ملاحظه نشد.
    -صبر!ً
    دانیل کوپر به خودش میگفت:
    -باید صبر کرد!
    به پیشنهاد دانیل کوپر بازرش ون دورن نزد فرمانده ویلمز رفت تا اجازه بگیرد که یک میکروفون رادیویی در اتاق های ان دو در هتل کار گذاشته شود اجازه صادر نشد.
    رئیس پلیس گفت:
    -وقتی دلیل موجهی برای مظنون بودن آن دو پیدا کردی نزد من بیا تا آن موقع من نمی توانم اجازه بدهم که در اتاق کسانی که تنها گناهشان گشت و گذار است میکروفون کار بگذاری این گفتگو روز جمعه انجام شد و صبح روز شنبه تریس و جف به خیالان پرلوس پوتر در کوتر مرکز الماس آمستردام رفتن تا از کارخانه الماس بری هلند دیدن کنند.
    دانیل کوپر خودش جزو گروه مراقبت بود کارخانه پر از توریست های بازدید کننده بود یک راهنمای انگلیسی زبان کار توضیح در مورد قسمت های مختلف و نحوه کار کارخانه را انجام می داد در پایان دیدار گروه توریست ها را به یک اتاق بزرگ بردند در آنجا جعبه ها و سینی هایی پر از الماس برای فروش گذاشته بودند این در واقع دلیل اصلی توریست های برای بازدید از کارخانه بود در وسط اتاق نمایشگاه یک قفسه بزرگ شیشه ای به شکل جالبی روی یک پایه بلند مشکی قرار داده بودند که در داخل آن الماس هایی بود که ترسی تا آن زمان به چشم ندیده بود.
    راهنما با غرور اعلام کرد:
    -خانم ها و آقایان در اینجا معروف ترین الماس لالولان که در مورد ان شنیده اید قرار دارد این قطعه الماس یک بار توسط یک هنرپیشه برای همسرش خریداری شده بود و قیمت آن ده میلیون دلار است این یک سنگ خالص وبی نظیر است یکی از بهترین الماس های دنیا
    جف با صدای بلند گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 518 تا 521
    _این یک هدف وسوسه کننده برای دزدهاست
    دانیل کوپر با کنجکاوی جلو رفت تا بهتر بشنود. راهنما لبخندی زد و سرش را به علامت تکان داد و به طرف یکی از نگهبانان مسلح که در نزدیکی محل نمایش الماس ها ایستاده بود رفت و گفت: این جواهر از جواهرات برج لندن بهتر مواظبت می شود. هیچ خطری آن را تهدید نمی کند. اگر کسی شیشه این قفسه را لمس کند زنگ هشدار به صدا در می آید و تمام درها و پنجره هایی که در اینجاست به طور خودکار قفل می شود شب ها اشعه مادون قرمز در این محوطه تابانده می شود و اگر کسی وارد سالن بشود آژیر هشدار در مرکز پلیس به صدا در خواهد آمد.
    جف نگاهی به تریسی انداخت و گفت:با این وصف من گمان نمیکنم کسی به فکر دزدین این الماس ها بیافتد.
    کوپر با یکی از کارآگاهان نگاهی مبادله کرد و بعدازظهر همان روز بازرس ون دورن گزارش این گفتگو را دریافت کرد.
    روز بعد تریسی و جف از موزه ری جکس دیدن کردند و جلوی در ورودی جف یک بروشور راهنما خرید. او و تریسی از هال اصلی گذشتند و به گالری هونور که پر از آثار نقاشی گرانبهای نقاشان بزرگی مانند فرا آنجلیکوس، موریلوس، روبنس، وان دیکس و تاپیلوس بودند رفتند.
    آنها به آرامی حرکت می کردند و در مقابل هر یک از تابلو ها لحظاتی می ایستادند و بعد قدم به اتاق نایت واچ جایی که معروف ترین آثار نقاشی رامبراند در آنجا آویخته شده بود گذاشتند و در آنجا ایستادند.
    کارآگاه فین هور کسی که آن دو را تعقیب می کرد با خود گفت:آه خدای من!
    عنوان رسمی این تابلو کاپیتان فرانس یانینگ کوک و ستوان ویلیام فون ریتنبرگ بود و تصویر وضوح کامل و ترکیب بندی فوق العاده ای داشت. نقاشی یک دسته از سربازان را نشان می داد که به همراه کاپیتان خودشان برای دیده بانی می رفتند.
    اطراف تابلو با طناب های مخملی طناب کشی شده و یک نگهبان در نزدیکی آن ایستاده بود جف به تریسی گفت: باور کردنش دشوار است ولی این نقاشی رامیراند سر و صدای زیادی راه انداخت.
    _چرا؟
    _برای اینکه فوق العاده است.
    بعد رو به نگهبان کرد و گفت: امیدوارم که خوب از آن مواظبت شود.
    _بله همین طور است. هرکس که قصد داشته باشد از این موزه چیزی بدزدد باید از نور های ماورائ قرمز، دوربین های امنیتی مدار بسته و در شب دو نگهبان با سگ بگذرد.
    جف خندید: پس من فکر میکنم این نقاشی تا ابد در همین جا بماند.
    **********************
    در مجتمع آمستردام تمبرشناسان دیداری داشتند و جف و تریسی جز اولین گروهی بودند که وارد سالن شدند.
    سالن تحت مراقبت شدید قرار داشت چون تمبرهای زیادی آنجا بود که قیمت نداشت. دانیل کوپر و کارآگاه هلندی مراقب در نفر دیدار کننده ای بودند که از ویترین های تمبر دیدن می کردند.
    تریسی و جف در مقابل تمبر انگلیسی گیانا (خوب دیده نمیشه شاید هم گیاتا باشه) که یک تمبر شش گوش قرمز رنگ بود ایستادند. تریسی گفت: چه تمبر زشتی.
    _این تنها تمبر از نوع خودشه.
    _چقدر می ارزه؟
    _یک میلیون دلار.
    یکی دیگر از حاضرین که به حرف آن دو گوش می داد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: این درست است قربان. اکثر مردم هیچ اطلاعی در این موارد ندارند فقط نگاه می کنند اما من متوجه شدم که شما هم مثل من به این تمبرها علاقه دارید تاریخ جهان در این تمبرها نهفته است
    تریسی و جف به طرف ویترین بعدی حرکت کردند و به تمبر جنی که تصویر هواپیمایی بود که وارونه پرواز می کرد روی آن نقاشی شده بود، رسیدند.
    تریسی گفت: این یکی جالب است.
    _نگهبانی که از تمبر های آن قسمت مراقبت می کرد گفت: هفتاد و پنج هزار دلار ارزش دارد.
    جف هم اظهار نظر کرد: بله دقیقا قربان.
    آنها به جلو حرکت کردند و در مقابل یک تمبر دو سنتی مربوط به مبلغین مذهبی هاوایی ایستادند.
    جف به تریسی گفت: این یکی دویست و پنجاه هزار دلار ارزش دارد.
    آنها با جمعیت مخلوط شده بودند و کوپر از فاصله نزدیکی تعقیبشان می کرد.
    جف به تمبر دیگری اشاه کرد : این هم یک تمبر نایاب دیگر است. این تمبر یک پنی است که به جای هزینه پست پرداخت شده است. بعضی ها تصور می کنند که کلیشه آن توسط خود کارکنان پست حکاکی شده است. این تمبر این روز ها ارزش زیادی دارد.
    _آنها به نظر کوچک و آسیب پذیر می آیند.
    نگهبانی که پشت ویترین ایستاده بود لبخندی زد و گفت:دزد نمی تواند زیاد از اینجا دور بشود مادموازل. تمام ویترین ها سیم کشی برق دارند و نگهبانان مسلح شبانه روز در اطراف مجتمع مرکزی نگهبانی می دهند. هیچ کس نمی تواند این بی احتیاطی را بکند. می تواند؟
    بعدازظهر آن روز دانیل کوپر به اتفاق بازرس ون دورن و رئیس پلیس یک جلسه مشورتی داشتند. دورن گزارش های تهیه شده توسط گروه های تعقیب و مراقبت را روی میز گذاشت و منتظر ماند.
    رئیس پلیس سرانجام گفت:هیچ نکته قطعی و محققی در این گزارش ها وجود ندارد ولی من باید قبول کنم که افراد مورد نظر شما در اطراف هدف های بزرگی بو می کشند. بسیار خوب بازرس، برو انجام بده تو اجازه داری که از دستگاه استراق سمع در اتاق های آنها استفاده کنی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 522 تا 531

    فصل 33
    صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
    صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
    صدای تریسی – نه عزیزم.
    -پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
    «ِیک سکوت کوتاه»
    -چقدر خوشمزه است.
    -امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
    -چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
    -ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
    -چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
    -ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
    «یک خنده بلند»
    -به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
    همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
    «صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
    -و من هم در قطار سریع السیر شرق.
    -او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
    «صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
    «صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
    ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
    -میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
    بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
    -آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
    -غیر ممکن است.
    رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
    جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
    او پرسید:
    -پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
    -نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
    ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
    -یعنی به شما اطلاع می دهند؟
    ون دورن توضیح داد:
    -تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
    تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
    «صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
    در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
    -هیچ راهی ندارد و....
    -ساکت باش!
    صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
    صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
    -بله، این کار مثل آب خوردن است.
    -تو داری شوخی می کنی.
    -من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
    -تو چه فکری توی کله ت داری؟
    «صدای بسته شدن در»
    بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
    -نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
    دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
    -اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
    تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
    آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
    بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
    -میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
    -بله قربان.
    -و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
    -بله قربان.
    ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
    -این تو را راضی می کند؟
    کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
    ********************
    در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
    روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
    -مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
    -او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
    -بگذار ببینم
    مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
    "دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
    **********
    صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
    -این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
    -او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
    -چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
    -بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
    -شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
    -به هتل او، هتل آمستل
    **********************
    در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
    -لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
    -آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
    -آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
    -بله چرا که نه؟
    -و شما هم این کار را کردید؟
    -البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
    -به چه کسی تلفن زدید؟
    -به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
    ********************
    در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
    در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
    رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
    -این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
    دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
    -من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
    صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
    -او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
    همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
    -و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
    -بله.
    کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
    -آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
    -این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
    بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
    -من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
    بازرس گفت:
    -آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
    رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
    -آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
    ون دورن گفت:
    -نه به هیچ وجه.
    دانیل کوپر گفت:
    -بله!
    ***********************
    خانم کارآگاه کنستیبل فاین هوور، تریسی را که لباس پلی استر دو تکه ای به تن داشت تا آن سوی پل " مایر" تعقیب کرد. تریسی وارد یک کیوسک تلفن عمومی شد و برای پنج دقیقه صحبت کرد. فاین هوور با تاسف از پشت کیوسک تلفن او را نگاه می کرد و آرزو داشت که بداند در آن مکالمه چه حرف هایی رد وبدل می شود.
    در آن سر سیم، گونتر هارتوگ در لندن می گفت:
    -ما میتوانیم روی "مارگو" حساب کنیم، ولی او به زمان بیشتری نیاز دارد. حداقل دو هفته بیشتر.
    او لحظه ای مکث کرد و به حرفهای تریسی گوش داد و بعد گفت:
    -میفهمم، وقتی همه چیز آماده شد، با شما تماس می گیرم. احتیاط کن و سلام مرا به جف برسان.
    تریسی گوشی را گذاشت و از کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد و به خانمی که منتظر بود تا بعد از او ، از تلفن استفاده کند لبخندی زد و دوستانه برای او دست تکان داد.
    در ساعت یازده صبح روز بعد، یک کاراگاه به بازرس ون دورن گزارش داد:
    -من هم اکنون در مقابل یک شرکت کرایه اتومبیل هستم. جف استیونس همین حالا یک کامیون از اینجا کرایه کرد.
    -چه نوع کامیونی؟
    -یک کامینو خدمات، بازرس.
    -من گوشی را نگه می دارم، تو برو مشخصات آن را بگیر.
    چند دقیقه بعد کاراگاه به پشت خط تلفن برگشت:
    -من مشخصات آن را گرفتم از این قرار است...
    بازرس ون دورن حرف او را قطع کرد و گفت:
    -بیست فوت طول،هفت فوت عرض، شش فوت بلندی؟
    -بله... درست است، شما چطور فهمیدید؟
    -مهم نیست کامیون چه رنگی است؟
    -آبی
    -در حال حاظر چه کسی استیونس را تعقیب می کند؟
    -جاکوب
    -بسیار خوب، گزارش را بفرست اینجا.
    بازرس ون دورن گوشی تلفن را گذاشت و نگاهی به دانیل کوپر انداخت و گفت:
    -شما درست می گفتید، فقط آن کامیون آبی است.
    -او میتواند آن را به جایی ببرد و رنگ کند.
    *******************
    دو مرد در گاراژی مشغول پاشیدن رنگ خاکستری روی اتومبیل بودند و جف در کنار آنها ایستاده بود. از روی پشت بام، یک کاراگاه از آنها عکس گرفت و یک ساعت بعد، آن عکس روی میز بازرس ون دورن قرار داشت. او عکس ها را به دست کوپر داد و گفت:
    -این کامیون را دارند به رنگ کامیون اصلی در می آورند. ما می توانیم همین حالا آنها را دستگیر کنیم.
    - به چه جرمی؟ به خاطر جعل کارت شناسایی و رنگ کردن یک کامیون؟ بی فایده است. ما باید آنها را در موقع برداشتن شمش های طلا توقیف کنیم.
    رفتار او طوری بود که به نظر میرسید آن بخش از اداره پلیس را او دارد اداره می کند.
    -شما فکر میکنید که حرکت بعدی آنها چه باشد؟
    کوپر با دقت بع عکس ها نگاه کرد و گفت:
    -این کامیون نمی تواند همه ی وزن آن طلاها را تحمل کند. آنها مجبورند به زور طلاها را در آن جا بدهند.
    **********************
    جف در یک گاراژ دور افتاده در کنار کامیون خاکستری رنگ کابین دارش ایستاده بود و با یکی از کارگران آنجا صحبت می کرد:
    -صبح بخیر آقا. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟
    -من میخواهم با این کامیون مقداری آهن حمل کنم. مطمئن نیستم که کف آن آنقدر مقاوم باشد که بتواند وزن آهن ها را تحمل کند. می خواهم کمی آهنکشی بشود. شما می توانید این کار را بکنید؟
    کارگر مکانیک به طرف کامیون رفت و آن را معاینه کرد و بعد گفت:
    -بله هیچ مشکلی نیست.
    -بسیار خوب.
    -من میتوانم آن را تا روز جمعه برای شما آماده کنم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/