زمان متوجه حقایقی شده بود که نمی گذاشت این تغییر و تحول کامش را به تمامی شیرین کند. در طول ان ماه ها ، علی نشان داده بود مردی حساس، عاطفی و دست ودلباز است. این نشانه ها چیز کمی نبود. البته او به دو دلیل سعی می کرد جلو ریخت و پاش های علی را بگیرد،اول به دلیل انکه از اسراف کاری خوشش نمی امد و دوم برای انکه نمی خواست مدیون او باشد. با این حال از نوعی رفاه که علی برایش به وجود اورده بود لذت میبرد.
علی در طول ان مدت چنان به او وابسته شده بود که کوچکتری تصوری از قطع ارتباط نداشت. کم کم از ان شهر خوشش امده و به محیط عادت کرده بود . در همان جا دفتر مهندسی مشاور راه اندازی نموده و با چند اگهی در روزنامه های محل دو کار نسبتا مناسب پذیرفته و قرارداد بسته بود و چنان از پاسخ مثبت اذر مطمئن بود که تعلل او در پاسخگویی به پیشنهاد ازدواج را تنها به حساب متقاعد نشدن خانواده اش می گذاشت.
اذر برای اینکه از فشارهای او برای اردواجی شتابزده بکاهد ، دروغی مصلحت امیز گفته و تقصیر را به گردن برادر هایش انداخته بود. بهانه اش این بود که تا انها موافقت نکنند نمیتواند دست به اقدام بزند. اما ان شب به نتیجه نهایی رسیده بود و می خواست حرف اخر را بزند ، حرفی که خیال می کرد به منطق زندگی مربوط می شود؛ نه به احساساتش. اگر می خواست خود را با ترازوی احساسات ارزیابی کند زنی بود که کاملا تحت تاثیر محبت های مردی قرار داشت که به زندگی اش اب و رنگ دلپذیری داده بود. حتی از ان فراتر، اخیرا حس می کرد دوستش دارد. فکر اینکه از فردا زندگی اش خالی از ان همه احساسات دلگرم کننده و لذت بخش باشد غمگینش می کرد. غمی که از جنس غمهای معمولی نبود. غمی بود خودساخته و خود پرداخته. بسیاری اوقات خواسته بود این عنصر دلگیر را از خود دور کند اما تلاشهایش چندین موثر واقع نمی شد. از دست دادن مردی چون علی، از دست دانی ساده نبود. روحش در تارهای نامرئی عاطفه ی شفاف او گیر کرده بود و تلاشش را برای رهایی از این درگیری مشکل می کرد.
به ساعت نگاه کرد. علی پیش چشمش مجسم شد. او را دید که در کنار مگی دراز کشیده و سعی می کند وی را بخواباند و با خیال راحت، به عادت همه شب مکالمه تلفنی شان را انجام دهد. مثل خود او اما نه... بسیار راحت تر. احساسات علی را نسبت به مگی قابل مقایسه با احساسات خودش نسبت به شبنم و نسیم نمی دید. بارها به یان نتیجه رسیده بود که برترین و بالاترین عشق و هدف علی دخترش است و همه چیز دیکر در درجه دوم اهمیت قرار داشت. این احساسات برایش قابل احترام بود اما قابل هضم نه... . به روشنی باور داشت علی بدون مگی وجود ندارد.
هنوز درگیر افکار پرپیچ و خم بود که تلفن زنگ زد. دلش فرو ریخت. همچون باغبانی که مجبور است زیباترین بوته ی گل باغش را از ریشه در اورد و دور بیاندازد، رنج می برد. وقتی گوشی را برداشت نوک مژه هایش خیس شده بود. غلی به عادت معمول سلامی گرم کرد:«سلام ببخشید که کمی دیر شد نمی دانم چرا مگی خوابش نمیبرد.»
«سلام خوبی؟»
«بله خیلی خوب. و اگر نوهم خوب باشی همه چیز عالی می شود.»
از ذهن اذر گدشت:چه راحت با ان همه مصیبتی که پشت سر دارد همه چیز را عالی میبیند!جواب داد:«علی قبلا هم برایت گفته بودم هر انسانی زندگی را به سبک و سلیقه ی خودش می سازد و خودش ساخته خودش را دوست دارد.»
«بله این موضوع را بارها گفته ای چه اصراری داری باز هم بگویی؟»
«می خواهم مطمئن شوم قبولش داری.»
«بله قبول دارم. اما اگر خودت هم قبول داری چرا طور دیگری عمل میکنی؟چرا منتظری که خانواده ات ، برادرهایت سلیقه شان را بر تو تحمیل کنند؟»
اذر نمی دانست با بهانه هایی که ساخته و پرداخته به مهم ترین اصل اعتقادی اش خلل وارد اورده. می دید حث با علی است. این نظریه با انچه در عمل نشان می داد مغایر بود. او می توانست برای اثبات عقیده اش واقعیت را بگوید؛ واقعیتی که گفتنش چندان اسان نبود. برایش بسیار سخت بود که بگوید من برای اینکه از فشارهای تو بکاهم به دروغ متوسل شدم و هنوز به هیچ یک از افراد خانواده ام حرفی از اشناییمان نزده ام. اما حاضر به تخریب شخصیت خود نبود. فقط به این جواب کوتاه قناعت کرد:«برای ان ها احترام قائلم، اما تصمیم نهایی با خودم است.»
«بالاخره کی این تصمیم را می گیری؟»
«گرفته ام»
علی شگفتزده پرسید:«راست می گویی؟بالاخره شاخ غول را شکستی؟خیلی خوشحالم. خب بگو. یک لحظه صبر کن روی مگی را درست بکشم ، پتو را کنار زده.»
اذر متفکرانه سر تکان داد و منتظر شد.
اندکی بعد علی گوشی را برداشت.«خیلی بد می خوابد با رختخواب کشتی می گیرد.»
اذر نفس بلندی کشید؛ اندکی سکوت کرد و بی مقدمه گفت:«من خوشحال نیستم»
«چرا ؟ چه اتفاقی افتاده؟»
«علی می خواهم صریح صحبت کنم.»
لحن اذر طوری بود که علی احساس خطر کرد. با نگرانی گفت:«من گوش میکنم ، بگو.»
«باور کن برای انچه می خواهم بگویم خیلی ناراحتم. اما تصمیم نهایی اما تصمیم نهایی ام و صداقت حکم میکند ت. را در جریان تصنین بگذارم.»
«یک طوری حرف میزنی. مثل روز های گذشته نیستی. در بیمارستان مشکلی پیش امده؟»
«نه. هیچ اتفاقی نیافتاده، جز انکه می خواهم به تو بگویم من نمی توانم با تو ازدواج کنم.»
این جواب غیر منتشره تر از انی بود که علی بتواند بسرعت هضمش کند.شتابزده پرسید:«چه گفتی؟»
«درست شنیدی من نمی توانم با توازدواج کنم.»
«نمی توانی؟پس...»
«می خواهی بپرسی پس این همه وقت چرا معطلت کردم؟»
«نه گیج شده ام اذر ، تو این حرف را زدی؟نمی خواهی با من ازدواج کنی؟چرا؟»
«خواهش میکنم دلیلش را نپرس»
«اذر.. اذر،باور نمی کنم. نه... باور نمیکنم! داری شوخی میکنی!هان؟شوخی میکنی؟»
«نه شوخی نمیکنم. باور کن خودم بیش از تو ناراحتم. اما... »
«اذر دارم خواب میبینم؟اما چی؟یعنی همه انچه بینمان گذشته تمام شد؟»
«طوری حرف میزنی که انگار دنیا به اخر رسیده!»
«حرفت را بزن. چه می خواهی بگویی؟»
«به دلیل هایم گوش میکنی؟»
«بله. مگر چاره ی دیگری هم دارم؟/»
«می توانی گوش نکنی!»
«بعد چه می شود؟»
«نمی دانم. نمی توانم پیش بینی کنم.»
«طفره نرو. حرفت را بزن . پس این مدت داشتی با من بازی می کزدی؟»
«من اهل اینطور بازی ها نیستم. بازی نمی کردم ، فکر میکردم. می خواستم تصمیم عاقلانه و سنجیده باشد. علی تو ننمی دانی چه چیز هایی مرا رنج میدهد. ان هم رنجی که هیچ امیدی به پایانش نیست.»
«چرا تا به حال چیزی نگفتی؟»
«برای اینکه نمی توانستم تصمیم بگیرم. برای اینکه به تو انس گرفته ام.»
«فقط انس؟»
«می خواهی اقرار بگیری؟خیلی خب بیش از انس!»
«پس چه؟معنی حرف هایت را نمی فهمم. هم به نعل میزنی هم به میخ.»
«خواهش میکنم اینطوری تعبیر و تفسیر نکن. به نعل و میخ زدن کار ادم های پشت هم انداز و شارلاتان است. من هیچ کدام از ان ها نیستم. فقط وقتی گذشته ها را تجزیه و تحلیل می کنم می بینم نمی توانم به تو اعتماد کنم.»
«نمی توانی؟چرا؟مگر من چه کرده ام؟چه گناهی از من سر زده؟»
«اسمش گناه نیست چیزی است که نمی شود تغییرش داد. علی، بگذار رک و صاف وپوست کنده بگویم. تو با همه ی پاکی و خوبی و صداقتت ، مردی بسیار خود خواه هستی!»
«من؟ من خودخواه هستم؟چه خودخوهی ای کرده ام؟صریح حرف بزن.»
«گفتن این حرف برایم سخت است. اما وقتی دفتر زندگی کذشته تورا ورق می زنم، میبینم تو یک مرد ایرانی هستی با تمام تعاریفی که می شود از او کرد. تو از انچه نام قانون قرار گرفته چنان سواستفاده کرده ای که نمیتوانم هضمش کنم.»
«از چه حرف میزنی؟کدام قانون ؟کدام سواستفاده؟»
«همان قانونی که به تواجازه می دهد با داشتن دو همسر قانون و رسمی به من هم پیشنهاد ازدواج بدهی.»
«تو مگر از زندگی من خبر نداری؟من که همه چیز را برایت گفته ام.»
«گفته ای . می دانم. برای همین است که نیمتوانم به عنوان همسر رویت حساب کنم. بگذار دفتر زندگی ات را با هم ورق بزنیم. ببین با جنب مادر فرزندت چه کرده ای!»
«تو چرا اینجوری شده ای؟ 180درجه تغییر کرده ای چرا حالت عصبانیت داری؟مطمئنم اتفاقی افتاده و تو از چیزی ناراحتی. می خواهی بعدا تلفن کنم؟»
«نه . الان موقع خوبی است. نمی دانم باز هم می توانم چنین موقعیت روحی ای داشته باشم یا نه! علی، گوش کن. من به عنوان یک ادم بی طرف وقتی به گذشته ات نگاه می کنم میبینم هر کار کرده ای فقط و فقط به فکر منافع شخصی خودت بوده.»
«کدام منافع شخصی؟»
«تو به زن به عنوان کالایی نه چندان با ارزش نگاه کرده ای. وارد زندگی جنی شدی، ان هم با زور!تو عاشق او شدی نه او عاشق تو! بنا به گفته ی خودت تو بودی که به او پیشنهاد ازدواج دادی.»
«عشق نبود خیال می کردم عشق است.ترحم بود. بارها برایت گفته بودم احساس من به او ترحم بود.»
«نه، این حرف را بعدها وقتی خواستی گناهت را توجیه کنی زدی. تو او را دوست داشتی و با انکه چندان رغبتی به ازدواج با تو نداشت مصرانه ایستادی و او را از ان خود کردی. حالا بیا ببینیم بعد چه اتفاقی افتاد.»
«گوش کن. لطفا تند نرو. اگر راجع به من حرف میزنی باید همه چیز یادت باشد. جنی زنی بی احساس و دائم الخمر بود.»
«اهان... پس چرا با او ازدواج کردی؟حتما می خواهی بگویی برای گرفتی اقامت تنها راه حل بود. اگر اینطور باشد که گناهت به مراتب سنگین تر می شود. اما من چشم بر هم می گذارم و می گویم که دلیلش این نبوده . پس می ماند تمایل و عشقی که به او داشتی. تو او را به همسری گرفتی در حالی که صائقانه تمام تاریخچه ی زندگی اش را برایت گفته بود. بنابراین نمی توانی بگویی چشم بسته به دام افتادی.»
«او زن با صلاحیتی نبود. این رای دادگاه خودشان است.»
«مگر نمی دانستی؟مگر نگفته بود ازدواج با تو یعنی به دست اوردن صلاحیت برای داشتن پسرش؟چرا قبول کردی؟چرا زندگی ات را به زندگی اش پیوند زدی؟چرا گذاشتی بچه دار شوی؟بگذریم، می خواهی بگویی امید داشتی شکست زندگی گذشته اش را جبران و خوشبختش کنی، ولی او لیاقتش را نداشت!»
«بله همبن طور است . هر کار برایش می کردم فایده نداشت. او دائم الخمر بود. می دانست چقدر از مشروبخواری اش بدم می ایدو احساس عذاب می کنم، اما نظر من برایش مهم نبود.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)