صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مارال و معراج بعد از دو هفته برگشتند،خیلی خوش گذشته بود.روز بعد نسیم و نیما برای دیدنشان به خانه ی جدیدی که معراج خریده بود و با جهیزیه ای که مارال با پولهایی که پدرش فرستاده بود می خرید پر شده بود رفتند.
    کلی مسخره بازی دراوردند،معراج می گفت که مارال بلد نیست پذیرایی کند و مارال هم همه ی کارها را به معراج واگذار می کرد و خودش با نسیم حرف می زد.هنوز هر دو بچه بودند،نسیم از زندگی ان دو خنده اش می گرفت و می گفت که اصلا باور نمی کرد که مارال خانوم خانه باشو د معراج مرد خانه،هنوز مثل دو دوست با هم برخورد می کردند.
    نسیم وقتی می دید که مارال و معراج اینقدر همدیگر را دوست دارند و به هم رسیدند و تا آخر عمر با هم هستند به انها حسودی می کرد.
    یعنی می شد نسیم هم با نیما زندگیش را شروع کند؟یعنی می شد نیما مرد زندگی نسیم شود؟هر دو با هم سر کار می رفتند،نسیم زودتر برمی گشت تا نهار را اماده کند که وقتی نیما خسته از راه می رسد نهار را جلویش بگذارد،بعد سر و کله ی یک بچه ی زیبا و کوچک در زندگیشان پیدا می شد و ...
    نیما:نسیم...نسیم جان.
    نسیم:ببخشید اصلا حواسم نبود.بله؟
    نیما:دیگر پاشو رفع زحمت کنیم،موقع نهار هم هست این ها خودشون هم نمی دونن چی بخورن.
    معراج:پسرخاله ی عزیز از من به تو نصیحت که بری یه زن بگیری که حداقل بلد باشه نیمرو درست کنه نه اینکه تخم مرغ ها را بدون روغن تو ماهیتابه بندازه.
    مارال:معراج،خیلی بدجنسی ها.
    نیما:پاشو بریم تا این دو تا با ملاقه و کفگیر به جون هم نیفتادن.
    نسیم مانتویش را برداشت و خداحافظی کردند.وقتی نشستند تو ماشین نیما گفت:چیه؟امروز خیلی تو فکری؟
    نسیم:به زندگی مارال و معراج فکر می کنم،خیلی جالبه،مثل مامان بازی می مونه.
    نیما:از نظر تو بله ولی از نظر خودشون دو تا خیلی سخته،مخصوصا اون معراج تنبل،مارال هم که مادربزرگش همه ی کارهاشو می کرده.
    نسیم:آره خوب،اینم یه حرفیه.


    t8a


    جدیدا دو سه تا خواستگار خوب برای نسیم پیدا شده بود،سرهنگ به آذر خانم گفته بود که با نسیم حرف بزند و بگوید چنین موقعیتی کم پیش می اید ولی نسیم هر بار که فکر می کرد موهای بدنش سیخ می شد،او اصلا تحمل مسوولیت یک زندگی را نداشت،تازه هیچ کدام از خواستگارها را نمی شناخت به مادرش گفته بود کع فعلا قصد ازدواج ندارد.
    حال مادربزرگ روز به روز بدتر می شد،آذرخانم درگیر کارهای مادربزرگ شده بود،در طول 7،8 ماهی که مادربزرگ انجا بود نسیم خیلی خیلی به او وابسته شده بود،هر روز صبح قبل از صبحانه برایش حرف می زد،موهایش را شانه می کرد و برای صبحانه سر میز می اوردش و عصرها بعد از کارش می رفت.برایش از کار و محیط بیرون تعریف می کرد،بعد از شام به حیاط می بردش و کمی با هم راه می رفتند تا بدنش خشک نشود.
    دیگر همه ی این کارها برای نسیم عادت شده بود و با کمال میل انجام می داد.یک روز صبح نسیم بیدار شد.تختش را مرتب کرد و رفت طبقه ی پایین،آذر خانم هنوز بیدار نشده بود،نسیم سری به اتاق مادربزرگ زد هنوز خواب بود چون نسیم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده بود.چای را اماده کرد و میز صبحانه را چید،مانتو مقنعه و کیفش را آورد پایین و جلوی در اویزان کرد،آذر خانم بیدار شد،سرهنگ به حیاط رفت تا کمی ورزش کند.نازنین مشغول خوردن صبحانه شد،نسیم هم طبق معمول همیشه رفت تا مادربزرگ را بیدار کند،برایش عجیب بود که با این همه سر و صدا مادربزرگ بر خلاف روزهای قبل خوابیده.
    نسیم:مادربزرگ...مادربزرگ نمی خواید بیدار شید؟اما نه حرکتی و نه صدایی.نسیم به طرف مادربزرگ رفت تا بیدارش کند،همین که دستش را روی دست مادربزرگ گذاشت سرمای دستش را حس کرد چند بار مادربزرگ را تکان داد ولی بیدار نشد.
    نسیم نمی خواست باور کند مادربزرگ برای همیشه ترکشان کرده صدای جیغ و فریادهای نسیم راهرو را پر کرد.همه سراسیمه وارد اتاق شدند،آذر خانم به محض دیدن بدن بی جان مادربزرگ غش کرد،نازنین رفت آب قند بیاورد.سرهنگ نسیم را گرفته بود وساکتش می کرد.
    سرهنگ به شرکت زنگ زد و گفت که نسیم نمی رود،آذر خانم کم کم حالش بهتر شد و شروع کرد به گریه کردن،نسیم یک گوشه بی صدا نشسته بود و به جسد مادربزرگ نگاه می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    هفتم مادربزرگ بود،خانه ی سرهنگ پر بود از مهمان هایی که برای عرض تسلیت امده بودند،نسیم هنوز نتوانسته بود حرفی بزند یا چیزی بخورد همه نگرانش بودند.
    نیما به مارال تلفن کرده بود تا ببیند خبری از نسیم دارد یا نه چون موبایلش خاموش بود و خانه هم کسی گوشی را بر نمی داشت.
    مارال همان روز تصمیم گرفت سری به نسیم بزند،وقتی رسید به در خانه با دیدن پارچه ی سیاه که آویزان بود و عکس مادربزرگ نسیم دلش ریخت.می دانست که نسیم چقدر مادربزرگش را دوست دارد.
    لباس هایش مناسب نبود که بتواند داخل شود و تسلیت بگوید،بنابراین برگشت.نیما دوباره تلفن کرد تا ببیند مارال از نسیم خبری دارد یا نه.
    مارال ماجرای فوت مادربزرگ نسیم را تعریف کرد و گفت که بعد از ظهر سری به او می زند و نیما خواست تا از طرف او هم تسلیت بگوید.
    نسیم حتی با دیدن مارال هم حرفی نزد فقط به او خیره شده بود،مارال گریه اش گرفته بود،تا به حال نسیم را اینجوری ندیده بود حتی موقع رفتن افشین.اتفاقا افشین هم انجا بود و مدام دور و بر نسیم می گشت،برایش شربت می اورد،و به او قرص می داد.
    مارال از افشین خواست که ان ها را در اتاق نسیم تنها بگذارد افشین به طبقه پایین برگشت.
    مارال طبق گفته ی خود نیما شماره اش را گرفت و به نسیم گفت که نیما می خواهد با او حرف بزند،بلند شد در را بست و گوشی راروی آیفون گذاشت.
    نیما:الو...نسیم جون،حالت خوبه...واقعا تسلیت میگم،نمی خوای جوابمو بدی؟می دونم که چقدر برات غم انگیزه اما به فکر مامان و بابات و یه کم به فکر من باش...دلم می خواست الان کنارت بودم و می تونستم آرومت کنم...می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟الان 10 روزه ندیدمت.
    مارال گوشی را برداشت:نیما،حالش خیلی بده،اصلا عکس العمل نداره،فقط به یه نقطه خیره می شه،من خیلی نگرانشم.
    نیما:می تونی بیاریش بیرون؟
    مارال:فعلا که نگهبان داره.
    نیما:نگهبان؟
    مارال:آره افشین مثل پروانه دورش می گرده.
    نیما:لعنتی،از جونش چی می خواد؟
    مارال:به هر حال اصلا حالش خوب نیست،باید استراحت کنه.
    نیما:باشه،پس فعلا خداحافظ.
    مارال از نسیم خداحافظی کرد و برگشت اما فکرش مشغول بود.
    افشین دوباره به اتاق نسیم برگشت،اینقدر با او حرف زد تا نسیم خوابش برد.
    وقنی نسیم خوابید افشین یکی از کتاب های نسیم را برداشت،داشت نگاهی به ان می انداخت که چشمش به کتاب شعر چاپ شده ی نسیم توسط نیما افتاد.صفحه ی اول ان را خواند همان شعری که نیما نوشته بود.
    نگاهی به نسیم که وقتی خواب بود چهره معصومی داشت انداخت و با تاسف سری تکان داد،همیشه فکر می کرد که نسیم برای خودش است.
    اما حالا پسر دیگری قلب نسیم را تصاحب کرده بود،افشین به دختر دیگری نمی توانست فکر کند،دکتر موحد و پروین خانم کلی دختر پیدا کرده بودند که افشین می توانست با انها خوشبخت شود ولی افشین قبول نکرده بود.
    از اینکه رفته بود کانادا و نسیم را تنها گذاشته بود پشیمان بود،فکر می کرد اگر بورد و درسش را انجا تمام کند بیشتر لیاقت نسیم را دارد ولی حالا همه چیز را از دست داده بود.
    اما نمی توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد،اصلا از کجا معلوم که آن پسر لیاقت نسیم را داشته باشد،هنوز هیچ چیز معلوم نبود،افشین باید در موردش تحقیق می کرد،این تنها امیدی بود که داشت.
    افشین کاغذ و قلمی پیدا کرد و مشغول نوشتن شعری شد،می دانست که نسیم علاقه ی وافری به شعر،مخصوصا شعر نو دارد.
    اگر نیما با دو بیت می توانست او را جذب خود کند افشین با یک شعر کامل به جنگ نیما می رفت.
    پس نوشت:
    من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی،گیسوان تو به یادم می اید.
    من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی،شعر چشمان تو را می خوانم
    چشم تو،چشمه ی شوق،چشم تو،ژرفترین راز وجود،
    تو تماشا کن که بهاری دیگر پاورچین پاورچین از دل تاریکی
    می گذرد و تو در خوابی و پرستوها خوابند
    و تو می اندیشی به بهاری دیگر
    و به یاری دیگر
    نه بهاری و نه یاری دیگر
    حیف،اما من و تو
    دور از هم می پوسیم
    غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است
    غم تو این غم شیرین را با خود خواهم برد
    دیگر نمی خواست در اتاق بماند،پتوی پایین تخت را روی نسیم انداخت و بعد از خداحافظی با سرهنگ بیرون رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    حالا دیگر نسیم کمی بهتر شده بود،غذا می خورد واگر مجبور بود حرف می زد.40 روز گذشته بود ولی نسیم هنوز با دیدن اتاق خالی مادربزرگ گریه می کرد.مثل همیشه همان ساعاتی که کنار مادربزرگ بود به اتاق او می رفت و با خودش حرف می زد.سرهنگ خیلی نگران بود.
    آذر خانم به مارال تلفن کرد و گفت که برای بعد از ظهر اگر کاری ندارد نسیم را مجبور کند با هم بیرون بروند.
    بعد از ظهر مارال به هر بدبختی که بود نسیم را مجبور کرد که بیرون بروند.خیلی لاغر شده بود،حلقه ی کبودی دور چشمان درشت و قشنگش را گرفته بود.گونه هایش فرو رفته بودندو قیافه ی بی حالی داشت.
    نسیم قبول کرده بود که در ماشین بنشیند ولی پیاده نمی شد چون موقع بیرون امدن از خانه از چهره ی خودش در ایینه وحشت کرده بود.
    وقتی نسیم برگشت خانه حالش بهتر شده بود،کمی با آذر خانم حرف زد بعد به اتاقش رفت.سرهنگ در اتاق مادربزرگ را قفل کرده بود که دیگر نسیم هر روز به اتاق او نرود و با خودش حرف نزند.
    مانتویش را دراورد و پشت میز کامپیوتر نشست که ورق کاغذ روی میز توجهش را جلب کرد.وقتی شعری را که افشین نوشته بود خواند به یاد خاطرات گذشته افتاد،ولی افشین او را نمی فهمید،حتی متوجه دلتنگی و ناراحتی نسیم نشده بود،دلش برای نیما تنگ شده بود،خیلی زیاد.
    ناخوداگاه شماره گرفت،نیما از شنیدن صدای نسیم خوشحال شد و وقتی فهمید که نسیم فردا صبح به شرکت می رود گفت که بعد از ظهر به دنبالش می رود تا با هم بیرون بروند.
    در شرکت همه به نسیم تسلیت گفتند،خوشبختانه نسیم کارهایش سبک بود برای بعد از ظهر لحظه شماری می کرد تا نیما را ببیند.ساعت 5 وقتی از پله های شرکت پایین می امد شنید که کسی صدایش می کند.
    نیما چند لحظه ای بی اختیار به قیافه ی گرفته و لاغر و زرد نسیم نگاه کرد و گفت:س ل ا م
    نسیم:چیزی شده؟
    نیما:تو چرا اینجوری شدی؟چه بلایی سر خودت آوردی؟
    نسیم:خیلی بد شدم؟
    نیما:آخه چرا با خودت اینجوری می کنی؟زیر چشمات گود افتاده،استخوان های صورتت زده بیرون،مگه زده به سرت؟
    نسیم:خیلی خوب حالا آقا معلم،تموم شد؟
    نیما:باور کن من نگرانتم.
    نسیم:تو لطف داری،حالا کجا بریم؟
    نیما:هر جا تو بگی.
    نسیم:من امروز ماشین نیاوردم،یعنی چون قرص آرام بخش خورده بودم پدر نذاشت ماشینو بیارم.
    نیما:بهتر.
    وقتی سوار ماشین شدند نیما ضبط را روشن کرد و آهنگ مورد علاقه اش I want to spend my life time loving you را گذاشت.نسیم همیشه از شنیدن این آهنگ لذت می برد.
    آن شب نیما نسیم را جاهای مختلفی برد و سعی کرد همه ی ناراحتی هایش را برطرف کند،کلی با هم خندیدند و نیما از نسیم قول گرفت که مواظب خودش باشد.


    t8a


    نسیم از شرکت مرخصی گرفته بود تا به مارال سری بزند،شنیده بود که مارال 2 ماهه حامله است،خیلی خوشحال بود.
    دسته گل کوچکی گرفت و به طرف خانه ی مارال به راه افتاد.
    مارال از دیدن نسیم خیلی خوشحال شد،مثل روزهایی که دانشگاه می رفتند کنار هم نشستند و با هم درد و دل کردند.
    نسیم:از زندگیت راضی هستی؟
    مارال:آره،معراج خیلی خوبه،خیلی.
    نسیم:خوشحالم،حتما معراج به خاطر بچه دل تو دلش نیست.
    مارال:آره.
    نسیم:مامانم همیشه سراغ تو رو می گیره،حالتو می پرسه.
    مارال:بهشون سلام برسون،اینقدر کار دارم که وقت نمی کنم حتی به پدربزرگ و مادربزرگم سر بزنم راستی تو چکار می کنی،نیما خوبه؟
    نسیم:من هم همش تو شرکتم،نیما هم میره و میاد،هستیم.
    مارال:واسه آینده ت تصمیمی نگرفتی؟
    نسیم:نه هنوز.
    مارال:نیما خیلی پسر خوبیه،تو می تونی بهش تکیه کنی،از دستت می ره ها.
    نسیم:تو هم دلت خوشه.
    مارال:جدی می گم،دو دستی بچسب بهش،مامانش همی کوچه پس کوچه های بالای شهر را رفته واسش خواستگاری ولی هنوز نپسندیده،خیلی سخت گیره.
    نسیم:همون شب عروسی فهمیدم.
    مارال:باباش روی حرف مامانش حرف نمی زنه،حتی مامان معراج هم به حرفش گوش می ده،فکر می کنه همه سربازاشن.مامانش اصرار داره نیما با دختر خاله اش که داره آلمان درس می خونه ازدواج کنه،معراج می گفت این دختر خاله اشون از اون دخترای لوس و از خود راضیه که از دماغش اون ور تر رو نمی بینه،معراج میگه مهرانا عاشق نیماست اصلا رفته اونجا درس بخونه که نیما نتونه بگه بی سواده یا ازش بالاتره،ولی نیما دوستش نداره می گه خیلی بچه ننه س.
    قفل در چرخید و معراج وارد شد.
    معراج:به به سلام نسیم خانم،پارسال دوست امسال آشنا،چه عجب سری به ما زدید.
    نسیم:سلام،از احوال پرسی های شما.
    معراج:بفرمایید،من حالتو از نیما می پرسم،خیلی خوش امدی.
    نسیم:مرسی،شنیدم یه کوچولو تو راه دارید.
    معراج:الهی قربونش برم،خدا کنه زودتر بیاد که دارم براش ضعف می کنم،مارال جون سلام،یه ذره بنده رو تحویل بگیرید.
    مارال:سلام،خسته نباشی،چای می خوری؟
    معراج:بله اگه لطف کنید.
    مارال:اگه بریزی ما هم می خوریم.
    معراج:دست شما درد نکنه،از سر کار اومدی خسته شدی؟
    نسیم:بذار من می ریزم.
    معراج:باز هم به تو.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم سه تا چای ریخت و دور هم خوردند.
    معراج:خوب این پسرخاله ی مارو اسیر کردی دیگر سری به ما نمی زنه ها.
    نسیم:به من چه؟من گفتم دارم میام اینجا اگه بخواد میاد.
    معراج:الان به موبایلش یه زنگ می زنم ببینم کجاس.
    معراج:الو نیما؟
    نیما:سلام معراج،چطوری؟
    معراج:بی معرفت،کجایی؟
    نیما:پشت در،بیا در را باز کن.
    معراج:مسخره.
    نیما:به جون تو پشت درم،بابا بیا در را باز کن،و زنگ زد.
    نسیم در را باز کرد،معراج گوشی را گذاشت.
    معراج:سلام،هیچ امیدی به بهبودی وضع تو نیست،فکر کردم نسیم می تونه آدمت کنه.
    نیما:سلام،مارال.
    مارال:سلام،خوب کردی اومدی،اینقدر این معراج حرف زد سر ما رو خورد.
    نیما:خوب مارال جان بچه کمبود محبت داره،یه کم باهاش حرف بزن گناه داره.
    معراج:بیچاره،تو به فکر خودت باش،نهار که نخوردی؟
    نیما:نه،اتفاقا خیلی گرسنمه،معراج در حالی که نیما را به بیرون هل می داد گفت:پس قربونت از سر کوچه چهار تا پیتزا بگیر بیار بخوریم و در را بست.
    نیم ساعت بعد نیما با با چهار جعبه پیتزا و نوشابه برگشت.همین طور که غذا می خوردند نیما گفت:معراج دیروز داشتم روزنامه می خوندم به یه مورد خوب برخوردم،جون می ده واسه تو.
    معراج در حالی که دهانش پر بود گفت:سرمایه گذاری؟
    نیما:نه،کلاس آشپزیه،تضمینی.
    همه خندیدند،معراج به سرفه افتاده بود،مارال زد پشتش.
    وقتی لقمه اش را فرو داد گفت:نیما مثل اینکه تنت می خاره.
    نیما:آره اتفاقا،این دو روز آب قطع بود نتونستم برم حموم.
    معراج پارچ آب را از بغلش برداشت و خالی کرد روی سر نیما و گفت:پس همینجا حمامت رو هم بکن.
    مارال:معراج!این چه وضعیه؟خودت باید همه شو خشک کنی.
    معراج:آخ راست می گی،تو از صبح داری ناهار درست می کنی خسته شدی.
    مارال که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:بله که خسته ام و یه لیوان نوشابه خالی کرد روی پیتزای معراج.
    معراج:حالا چرا غذا را ضایع می کنی،من هنوز گرسنمه.
    مارال:حقته.
    نسیم:من دیگر سیر شدم معراج بیا.و جعبه را جلوی معراج گذاشت.
    نیما:بخوربیچاره،دیگه نسیم هم دلش برای تو سوخت.
    بعد از ناهار کمی سر به سر هم گذاشتند و نسیم و نیما برگشتند.


    t8a


    نازنین که حالا دانشجوی سال اول رشته ی گرافیک بود بیشتر وقتش را به کشیدن نقاشی می پرداخت،نسیم مشوق خوبی برای نازنین بود.
    نازنین گواهینامه اش را گرفته بود و حالا او هم از ماشین استفاده می کرد.به خاطر مادربزرگ هنوز برای نازنین مهمانی نگرفته بودند.
    سرهنگ تصمیم داشت برای هفته ی بعد آشنایان و دوستان نازنین را دعوت کند.
    نسیم خیلی دلش می خواست نیما را دعوت کند ولی با وجود افشین نمی شد.البته از خوش شانسی نسیم همان روز مهمانی،نیما با پدرش باید به یکی از کارخانه های پدرش در کرج سرکشی می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب مهمانی،خانه ی سرهنگ خیلی شلوغ شده بود،دوستان نازنین همه امده بودند،سانیا و سونیا با ارشان و ارشیا و سیندخت و سامان و اشکان آمدند ولی از افشین خبری نبود،نسیم خدا خدا می کرد که افشین نیاید.
    برای اینکه بچه ها راحت باشند سرهنگ و آذر خانم در اشپزخانه نشسته بودند و با هم حرف می زدند.
    مارال و معراج تنها مهمان های نسیم بودند،معراج سراغ نیما را گرفت و نسیم که خوشحال بود نیما کار داشته با خیال راحت جواب داد،چون نمی خواست بگوید به خاطر افشین از او دعوت نکرده.
    زنگ در به صدا درامد،نازنین سریع به طرف در رفت.فکر می کرد از دوستان خودش است ولی افشین بود،دسته گل بزرگی به دست داشت و خیلی شیک امده بود.
    نازنین به او خوش امد گفت و بچه ها را که ان طرف سالن سرگرم سامان بودند نشان داد.
    با ورود افشین اغلب دخترهای دانشگاه نازنین به طرفش برگشتند،نازنین افشین را پسر دوست پدرش معرفی کرد.
    نسیم که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود متوجه افشین شد،افشین جلو امد و سلام کرد،فکر می کرد شاید نسیم به خاطر روزهایی که افشین از او مراقبت کرده بود به علت فوت مادربزرگش روی خوش نشان بدهد.
    نسیم هم سلام کرد و خوش امد گفت و به خاطر دسته گل از او تشکر کرد.مارال و معراج خیلی زود رفتند البته اینجوری نسیم راحت تر بود.
    افشین به آشپزخانه رفت و با سرهنگ و اذر خانم سلام علیک کرد،سرهنگ افشین را مثل پسر خودش دوست داشت.
    افشین:عمو پدرم گفتند خونه ی شما شلوغه،با خاله آذر برین خونه ی ما،من گفتم که به شما بگم مامان و بابا منتظرتون هستن.
    سرهنگ با اذر خانم مشورتی کرد و گفت:پپس افشین جان این بچه ها را می سپارم دست تو و ارشان،مراقبشون باشید،جوونن دیگه.
    افشین:شما خیالتون راحت،برید.
    سرهنگ و آذر خانم به نسیم هم سفارش های لازم را کردند و رفتند.
    افشین در آشپزخانه نشسته بود،نسیم مجبور بود برای پذیرایی دائم به اشپزخانه برود ولی افشین انجا مزاحم بود.
    نسیم امده بود چند لیوان نوشیدنی ببرد.
    افشین:اونارو بردی بیا کارت دارم.
    نسیم:نمی تونم مهمونا رو تنها بذارم.
    افشین:تنها؟همه که جفتن.
    نسیم:افشین...
    افشین:زود باش.
    نسیم برگشت و یکی از صندلی های آشپزخانه را عقب کشید و پشت به در آشپزخانه نشست.
    افشین:نسیم،تکلیف منو روشن نمی کنی؟
    نسیم:تکلیفت روشنه.
    افشین:نه،روشن نیست.
    نسیم:به من چه؟تو از وقتی رفتی تکلیفت روشن بود.
    افشین:نسیم چرا می خوای خودتو گول بزنی؟ما همدیگر را دوست داریم،غیر از اینه؟
    نسیم نگاهی به افشین کرد و گفت:ما؟تو از طرف منم حرف می زنی؟خیلی جالبه.
    افشین:من نمی دونم تو سر تو چی می گذره.
    نسیم:لزومی نداره که بدونی،ببین افشین بذار مثل قبل با هم دوست باشیم،نذار من چیزهایی را که اصلا دوست ندارم به روت بیارم.
    افشین:با سکوت چیزی درست نمیشه،حرف بزن،خواهش می کنم حرف بزن،از من بدت می اد؟من عیبی دارم؟کار بدی کردم؟البته به جز اینکه ناگهانی رفتم کانادا و حالا خیلی پشیمونم.
    نسیم:پشیمونی؟
    افشین:اره،چون به قیمت از دست دادن تو بوده،من که اخر سر از فرودگاه تلفن کردم،اگر تو گفته بودی نرو به خدا از همان فرودگاه بر می گشتم،باور کن.
    نسیم کم کم داشت صدایش بالا می رفت:سر من منت نذار،همه را گذاشتی سر کار رفتی فرودگاه حالا می گی اگه من گفته بودم نرو...
    افشین:نمی رفتم.
    نسیم:تمومش کن،پاشو بریم تو سالن زشته اینجا نشستیم.
    افشین:فقط به یه شرط میام.
    نسیم:برای من شرط نذار.
    افشین:فقط همین یکی را قبول کن.یه دور با من والس برقص.
    نسیم به فکر فرو رفت،اشکالی نداشت،خوشبختانه مارال و معراج هم نبودند که به گوش نیما برسانند.
    نسیم:باشه،ولی فقط یه دور.
    افشین چشمهایش از خوشحالی برقی زد و رفت تا موزیک را عوض کند،سر و صدای بچه هایی که می رقصیدند درامد ولی تا صدای موزیک والس به گوششان رسید خوشحال شدند.
    افشین به طرف نسیم رفت و به وسط سالن کشیدش و شروع کردند.
    ارشان و ارشیا و سانیا تعجب کردند.بعد ارشان و سیندخت به همراه ارشیاو سانیا هم اضافه شدند به جمع والسی ها.
    نسیم از نگاه کردن به چشم های افشین خودداری می کرد،یک بار دیگر لحظه به لحظه ی مهمانی کوروش در نظرش امد.
    افشین:ببخشید استاد،شما گفته بودید وقتی می رقصیم باید به صورت طرف مقابلمون نگاه کنیم،البته ببخشید فضولی می کنم ها.
    نسیم سرش را بالا گرفت و یک لحظه نگاهش با نگاه افشین گره خورد،فکر می کرد از افشین متنفر است ولی حالا دیگر مطمئن نبود،هنوز ته دلش افشین را دوست داشت البته نه به اندازه ی نیما،موزیک تمام شد و همگی نشستند آن شب در ولقع شب تولد نازنین هم بود که سرهنگ هر دو مناسبت را با هم جشن گرفته بود.
    تلفن زنگ زد،نسیم گوشی را برداشت.
    نسیم:نیما تویی؟سلام،کجایی؟
    نیما:کرج،تو خوبی؟
    نسیم:آره،تو چطور؟
    نسیم:نه،خیلی جات خالیه.
    نیما:شیطونی که نمی کنی؟
    مارال و معراج هم هستن؟
    نسیم:اونا زود رفتن.
    نیما:می تونم با نازنین حرف بزنم؟
    نسیم:البته،گوشی.
    نسیم:نازنین،تلفن نیسماست،می خواد تولدتو تبریک بگه.
    نازنین به طرف نسیم رفت و گوشی را گرفت.افشین که تمام مدت مراقب نسیم بود وقتی فهمید تلفن نیماس احساس کرد زحمت هایش برای به دست آوردن نسیم هدر رفت.چون انگار نسیم با صحبت کردن با نیما شارژ شده بود.نازنین گوشی را قطع کرد و فریاد زد:نسیم گفت فردا ساعت 7 بعد از ظهر سر کوچه منتظرته.
    افشین داشت اتش می گرفت.باید به شکلی مچ این پسره را می گرفت.آن شب به خوبی و خوشی تمام شد و آذر خانم و سرهنگ دیر وقت به خانه برگشتند.صبح خدمتکار همه ی خانه را جمع کرد.


    صفحه 160


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ساعت 7 نسیم سر کوچه منتظر نیما بود،بالاخره نیما امد و نسیم سوار ماشین شد،کمی ان طرف تر افشین با ماشین در تعقیبشان بود،به رستوران کویر رفتند،جایی که دیگر شده بود پاتوق نیما و نسیم.البته گاهی مارال و معراج هم بودند.افشین از ان همه صمیمیت که بین نیما و نسیم بود خوشش نیامد و زود برگشت.
    نیما:نسیم من الان می خوام یه حرف هایی به تو بزنم که خوب یه ذره خجالت می کشم.
    نسیم:خجالت می کشی؟
    نیما:آره،می خوام راجع به آینده حرف بزنم،به هر حال ما هر دو باید ازدواج کنیم،من نمی دونم تو چی فکر می کنی،از مارال شنیدم که خیلی خواستگار داری حتما اونم به تو گفته که مامان من روزی هزار بار میگه بیا بریم خواستگاری.
    نسیم:خب؟
    نیما:حالا...حالا تو...تو با من ازدواج می کنی؟
    نسیم یک دفعه احساس کرد آبمیوه ای که خورده در گلویش گیر کرده،نه پایین می رفت و نه بیرون میریخت،داشت خفه می شد.
    نیما ارام به پشتش زد و گفت:حالا هول نکن.
    نسیم:چی گفتی؟
    نیما:با من ازدواج می کنی؟
    این همان جمله ای بود که نسیم بارها ارزو کرده بود از نیما بشنود ولی حالا نمی توانست جواب بدهد،انگار همه چیز تغییر کرده بود،حتی دید نسیم نسبت به نیما.
    نیما:باید سه بار بگم؟
    نسیم:نه،ولی من نمی دونم چی باید بگم.
    نیما:یه کلمه،یا اره...یا نه.
    نسیم:این قدرها هم آسون نیست،این بله یا نه مسیر زندگی ادم را عوض می کنه،می تونه بدبختت کنه می تونه خوشبختت کنه همین یه کلمه ی کوچیک.
    نیما:مثل انتخاب دفعه ی اولت که یه ربع رفتم و برگشتم خوبه؟
    نسیم:جواب خودم را اره ولی جواب خانواده ام را...
    نیما:اول جواب خودت برام مهمه،من یه دوری همین اطراف می زنم.نسیم خنده اش گرفته بود،مگر غیر از این بود که روزی 10 بار به این فکر می کرد که نیما مرد زندگیش میشود و با هم خوشبخت ترین زوج دنیا را تشکیل می دهند پس چرا حالا داشت فکر می کرد؟نکند نیما با او شوخی کرده؟شاید او را سر کار گذاشته باشد.
    نیما برگشت:خب؟
    نسیم:شوخی بی مزه ای بود.
    نیما:چی؟
    نسیم:از این جور شوخی ها خوشم نمیاد.
    نیما:شوخی چیه؟نسیم چرا اذیت می کنی؟من اینجا را متر کردم از پا درد مردم اونوقت تو میگی شوخی.
    نسیم:یعنی جدی بود؟
    نیما:خانومو،بله که جدی بود.
    نسیم:پس من هم جدی می گم بله.
    نیما:مطمئنی جدیه؟
    نسیم:اگه تو جدی گفتی من هم جدی گفتم.
    نیما:یعنی قبول کردی؟
    نسیم:اوهوم.
    نیما:امشب آسمون از همیشه بیشتر ستاره داره نه؟
    نسیم نگاهی به آسمان کرد راست می گفت هوا شفاف بود و ستاره ها می درخشیدند.
    نیما:می دونی نسیم،یه سفره عقد برات می اندازم که از سفیدی چشم همه را خیره کنه،لباس عروست از هاله ماه باشه،تو شمعدونا به جای شمع دو تا ستاره می ذارم که نورش همه جا را بگیره...
    نسیم:نیما باز زد به سرت،الان دیگر داستان نمی نویسی ها،این یه زندگی واقعیه،نه مثل قصه هایی که تو می نویسی.
    نیما:ولی باور کن که من خوشبختت می کنم،از همه چیز بی نیازت می کنم فقط اگر بدونم تو مال منی...بعد چشم هایش را بست و نفس عمیق کشید.
    نسیم:نیما،حوصله ام سر رفت،الان یه ربعه تو اینجوری نشستی.
    نیما:ببخشید،امشب شب خیلی عالی و با شکوهیه،می خوام هر چه زودتر برم خونه به مامانم بگم بیاد خواستگاری،پاشو بریم.
    وقتی نسیم رسید خانه هنوز صدای نیما تو گوشش بود،حرف های خیلی قشنگی زده بود،نسیم دیگر تا اخر عمرش را جلوی چشمش می دید،زندگی با نیما یعنی همان چیزی که می خواست،یعنی رسیدن به آرزوهایش.
    شب زود خوابید تا بتواند تا خود صبح خواب نیما را ببیند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نیما صبح زود بیدار شده بود و داشت خودش را اماده می کرد تا همه چیز را به مادرش بگوید،خانم حکمت بعد از دوش گرفتن مشغول خوردن صبحانه بود.
    خانم حکمت،نیما،امروز چرا موندی خونه؟تنبل شدی.
    نیما:نه مامان جون،می خوام باهاتون حرف بزنم.
    خانم حکمت،خوب بیا بزن.
    نیما:منتظرم صبحانه تون تموم شه.
    خانم حکمت به خدمتکار اشاره کرد که میز را جمع کند و خودش به اتاق نشیمن رفت:بگو پسرم.
    نیما:مامان،شما گفتید که من باید هر چه زودتر سر و سامون بگیرم درسته؟
    خانم حکمت،بله،گفتم،چی شد؟سر عقل اومدی؟خب حالا از کی شروع کنیم؟
    نیما:تو رو خدا حرف اون خواستگاری های مسخره رو نزنید،من می خوام خودم انتخاب کنم.
    خانم حکمت،مگه غیر از اینه،تو انتخاب کن،من و پدرت ترتیبش را می دیم.
    نیما:پس شما مخالفتی ندارید؟
    خانم حکمت،نه،حالا اون دختر خانم خوشبخت کیه؟
    نیما:نسیم،همان دختری که شب عروسی معراج بهتون معرفی کردم.
    خانم حکمت:نیما با من شوخی نکن،اگه می خوای مسخره بازی در بیاری یه لحظه هم به حرفات گوش نمی دم.
    نیما:مامانفچی می گید؟
    خانم حکمت،تو چی میگی؟
    نیما:من میگم دختر مورد علاقه من نسیمه،همین.
    خانم حکمت،تو می خوای من باور کنم که پسرم انتخابش اینه؟
    نیما:عیبی داره؟
    خانم حکمت:من این همه تو بزرگان و خانواده های اصیل دنبال دختر برای تو می گردم اونوقت تو می گی می خوای با دختری که تو خیابون باهاش اشنا شدی ازدواج کنی؟
    نیما:تو خیابون؟مامان اون دوست ماراله،زن معراج.
    خانم حکمت:از اول هم به خواهرم گفتم این دختره تیکه ی ما نیست،ولی گوش نداد،گفت پسرم عاشق شده،دخترهخ ودش کم بود دوستشم انداخته گردن پسر احمق من.
    نیما:مامان به هر حال مارال دیگر فامیل ماس،شما نباید راجع بهش اینجوری حرف بزنید.
    خانم حکمت:دفاع نکن،این معراج کله شق اگه این غلط اضافه را نمی کرد حالا تو هم روت نمی شد وایسی جلو من بگی می خوای با این دختره ازدواج کنی.
    نیما:من کاری به کار معراج ندارم،من خودم انتخاب کردم.
    خانم حکمت:اشتباه کردی پسرم،هیچ وقت گول ظاهر کسی را نخور،درسته دختر خیلی قشنگیه،من بهت حق می دم که از قیافه اش خوشت بیاد ولی در مورد رفتار و خانواده...
    نیما:مامان،شما از اون چی می دونید؟چرا زود قضاوت می کنید؟
    خانم حکمت،تو چی می دونی؟تو خانوده اش رفتی؟با پدرو مادرش برخورد داشتی؟یا شجره نامه اشو دیدی؟
    نیما:مامان شما مثلا یه خانم روشن فکرید.
    خانم حکمت:مثلا؟
    نیماکخب با این حرفاتون آدم رو ناامید می کنید،اگه نسیم تربیت درستی نداشت یا از خانواده ی خوبی نبود من از حرف زدن و رفتارهاش می فهمیدم.
    خانم حکمت:ادعا کردن و نقش بازی کردن کاری نداره.
    نیما:حالا می گید چه کار کنم؟
    خانم حکمت:این همه دختر خانم.
    نیما:ولی من نسیم را دوست دارم.
    خانم حکمت:خوب قاپتو دزدیده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نیما:حالا که ضرری نداره،شما بیایید یه جلسه می ریم خواستگای بعد هر چی بگید من قبول می کنم.
    خانم حکمت:یه هفته دیگر مهرانا درسش تموم می شه بر می گرده،بذار بیاد،برو ببینش،دختر خوبیه،درس هم خونده.
    نیما:نسیم هم مهندسی صنایع خونده و الان تو یه شرکت کار می کنه.
    خانم حکمت:حالا من هر چی میگم تو بگو نسیم.
    نیما:مهرانا آلمان بوده اونجا تودانشگاه که معلوم نیست اصلا دانشگاه رفته باشه با دو نفر هم اشنا شده باشه معلومه وضعش چیه.
    خانم حکمت:هر چی باشه دختر خاله ته،هر وصله ای بهش بچسبونی روی پیشونی خودتم هست،بعد هم جنابعالی از کجا مطمئنی این نسیم خانم همینطور نشسته منتظر تو؟
    نیما:من با شما به نتیجه نمی رسم،شب با پدر صحبت می کنم.البته که اونم تحت نفوذ شدید شماس.
    خانم حکمت:ما خوشبختی تو را می خوایم.
    نیما:معلومه. وبا عصبانیت در را محکم پشتش کوبید و از خانه بیرون رفت.ته دلش امید داشت،هر چه باشد تک پسر خانه بود و بالاخره مادرش راراضی می کرد.
    به نسیم تلفن کرد تا حالش را بپرسد.
    نیما:حال عروس خانم چطوره؟
    نسیم:لوس نشو.
    نیما:به مامان بابا گفتی؟
    نسیم:نه هنوز،تو چی؟
    نیما:من یه چیزایی گفتم،حالا در حال شور و مشورت هستن.
    نسیم:من منتظر می مونم تا تو اول جواب بدی.
    نیما:باشه.
    نسیم:من دارم می رم از طرف شرکت یه جایی سر بزنم کاری نداری؟
    نیما:نه،مواظب خودت باش.و خداحافظی کردند.
    وقتی نیما به خانه برگشت امیدوار بود مادرش همه چیز را به پدر گفته باشد و همین طور هم بود.
    دکتر توکلی در کتابخانه منتظر نیما بود.
    نیما:سلام پدر.
    دکتر توکلی:سلام پسرم،بیا بشین.
    نیما نشست:ممنون،با من کار داشتید؟
    توکلی:مادرت یه چیزایی در مورد تو می گفت.
    نیما:بله،نظر شما چیه؟
    دکتر توکلی:من هم اون شب اون دختر را دیدم،به نظر دختر خوبی می یومد.خیلی هم خوش بر و رو بود ولی باز هم باید تحقیق کنی،چیزی راجع به خانواده اش می دونی،پدرش چیکاره اس؟اصل و نسبش چیه و اهل کجا هستن؟
    نیما:پدر من میگم هر خواستگاری که نباید به عروسی تبدیل شه.می ریم آشنا می شیم بعد تصمیم می گیریم.
    دکتر توکلی سری تکان داد.
    نیما:پدر من تحمل حرف زور را ندارم،من هیچ علاقه ای به مهرانا ندارم،شما هم دوست ندارید اون عروستون بشه،درسته؟
    دکتر توکلی:تو که می دونی مادرت وقتی یه حرفی بزنه...
    نیما:ناسلامتی شما مرد این خونه هستید،یه جوری مادر را راضی کنید.
    دکتر توکلی:حالا ببینم چی میشه!
    صبح روز بعد نیما دوباره بعد از خوردن صبحانه با مادرش حرف زد.
    نیما:پدر با شما صحبت کردن؟
    خانم حکمت:بله.
    نیما که بیصبرانه منتظر جواب مادرش بود پایین پای او نشست و گفت:نتیجه؟
    خانم حکمت:من هر جور که فکر می کنم دلم راضی نمیشه،آخه من چطور بذارم پسر دسته گلم با دختری که مدت ها باهاش دوست بوده ازدواج کنه.
    نیما:مامان اگه گناهی باشه،اگه داشته باشه از طرف منه،من از اون خواستم با من دوست بشه.
    خانم حکمت:اون می تونست قبول نکنه.
    نیما:قبول نکرد،من خیلی اصرار کردم،خودمو تو برنامه هاش دخالت دادم.
    خانم حکمت:خوب فردا پس فردا هم یکی دیگه می یاد بهش اصرار می کنه.
    نیما:حالا شما مهرانا را که تو یه کشور آزاد که هر جور بخوان زندگی می کنن ول کردید به نسیم گیر دادید،شما خبر دارید که اون چطور تربیت شده؟یه کشور اروپایی که لاابالی گری حرف اول رو می زنه.بدون هیچ قید و بیندی به زندگی مشترک.
    خانم حکمت:ببین نیما جان،جوونای حالا با یه نگاه عاشق می شن با یه نگاه هم فارغ می شن،درسته که تو نسیمو دوست داری ولی ممکنه موقت باشه وقتی یه کم بگذره و ازش سرد بشی هم جوونیه خودتو تلف کردی هم اون دختر بیچاره را سر کار گذاشتی،به جز دلت به حرف عقلت هم گوش کن،تو دیگر بچه نیستی،باید به همه چیز فکر کنی،وقتی حرف ازدواج بشه دیگر نمی تونی هر وقت ازش خسته شدی بذاریش کنار،حرف یه عمر زندگیه،اون می خواد مادر بچه هات باشه.
    نیما:لیاقتشو داره.
    خانم حکمت خودش هم نمی دانست چرا نسبت به نسیم حساسیت پیدا کرده،شاید به خاطر این بود که نیما خیلی به او اهمیت می داد و حاضر شده بود به خاطرش جلوی پدر و مادرش بایستد.
    نیما:حالا من باید چه کار کنم؟
    خانم حکمت:صبر کن تا مهرانا بیاد.
    نیما:تو را خدا بس کنید.
    خانم حکمت:تو این چند روز را هم صبر کن اگه مهرانا را نپسندیدی من قول می دم برم برات خواستگاری.البته نباید بهانه ی بیخود بیاری.
    خانم حکمت از خواهرش شنیده بود که مهرانا بینی اش را عمل کرده و خیلی قشنگ شده،فکر می کرد نیما مهرانا را ببیند از فکر نسیم بیرون می اید.
    یک هفته مثل برق و باد گذشت و نیما برای نسیم بهانه های مختلف آورد،مهرانا امده بود ولی هنوز هیچ کس ندیده بودش،خانم حکمت ترتیب ملاقات نیما و مهرانا را در یکی از رستوران های شیک داد،قرار بود خودشان دو تا تنها باشند.نیما چیزی از قیافه ی مهرانا به خاطر نداشت.
    نیما کمی زودتر رسیده بود و سر میز کوچکی نشسته بود و به ادم هایی که در رفت و امد بودند نگاه می کرد،هوا کمی سرد بود و باد پاییزی می وزید.
    مهرانا:سلام نیما جان.
    نیما به طرف صدا برگشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    چیزی که می دید باور نمی کرد،این همان مهرانا بود؟نه.
    دختری که رو به روی نیما بود آرایش غلیظ و زننده ای داشت،دماغ عمل کرده اش از یک کیلومتری مشخص بود،موهایش را کاهی کرده بود و روسری حریر خیلی نازکی سر کرده بود که فقط قسمت کمی از موهایش را پوشانده بود.پالتوی بسیار کوتاهی پوشیده بود با شلوار تنگ که هیکلش را اشکارا نشان می داد،بوی عطرش همه ی رستوران را پر کرده بود و نگاه ها به قیافه ی عجیب مهرانا دوخته شده بود.
    نیما از اینکه مرکز توجه دیگران قرار گرفته بود ناراحت شد:لطفا بشین.
    مهرانا:وای،خیلی دلم برات تنگ شده بود،اونجا همش به فکر تو بودم.
    نیما:لطف داری.
    مهرانا:تو که تغییری نکردی من چطور؟
    نیما:راستش خیلی،ولی مهرانا اینجا ایرانه،اینجوری بیای بیرون واست دردسر درست می کنن ضمن اینکه هیچ وجهه خوبی نداره.در حقیقت من هم دوست ندارم که با این شکل با تو دیده بشم.
    مهرانا:نگرانمی؟
    نیما:نگران؟خوب به هر حال...
    مهرانا:چیزی سفارش دادی؟
    نیما:نه،الان میگم بیاد.
    بعد از اینکه غذا سفارش دادند کمی با هم حرف زدند،نیما از طرز حرف زدن و خنده های وحشتناک مهرانا عذاب می کشید،با هر خنده ی مهرانا توجه مردم جلب می شد،نیما می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد.
    شام را اوردند،در طول شام خودن نیما نسیم را با مهرانا مقایسه می کرد نسیمی که خجالت می کشید تکه های پیتزا را بزرگ در دهانش بگذارد یا نوشابه را با صدا بخوردو مهرانایی که با خیال راحت دهانش را باز می کرد و نوشابه را تا اخر سر می کشید.حالا قدر نسیم را بیشتر می دانست.
    وقتی شامشان تمام شد مهرانا دو تا قهوه سفارش داد و بعد از کیفش بسته ای سیگار بیرون آورد و می خواست روشن کند که نیما سیگار را از دستش گرفت.
    مهرانا:عیبی داره سیگار بکشم؟
    نیما:وقتی با منی آره.
    مهرانا:این وحشتناکه،چون قراره ما همیشه با هم باشیم.
    نیماککی گفته؟
    مهرانا:خاله جون گفتن که من عروسشونم.اصلا برای همین برگشتم.
    نیما در دل گفت:اون هم چه عروسی!و بلند گفت:من هنوز نه تصمیمی گرفتم و نه تصمیم مادر را تایید می کنم حالا اگه تموم شد بریم.
    مهرانا:می تونیم کمی قدم بزنیم؟
    نیما:نه،چون من صبح زود باید برم سر کار،ضمنا ظاهر تو هم مناسب پیاده روی نیست.
    مهرانا:کار؟اینکه بشینی تو هواپیما و از این شهر بری یه شهر دیگه می شه کار؟
    نسیم همیشه شغل نیما را می ستود و از او تعریف می کرد و حالا مهرانا...
    مهرانا:امشب میای خونه ی ما؟
    نیما:گفتم که کار دارم،تو رو می رسونم خونه بعد هم می رم.
    مهرانا:نمی خوای منو ببری خاله را ببینم؟
    نیما:امشب نه.
    وقتی نیما رسید به خانه ی خاله اش از مهرانا خداحافظی کرد.
    مهرانا:فردا کی می تونیم با هم بریم بیرون؟
    نیما:بیرون؟
    مهرانا:خوب ما باید بیشتر با هم آشنا بشیم،خیلی وقته از هم بیخبر بودیم.
    نیما:من کل فردا را کار دارم و خونه نیستم.
    مهرانا:حیف شد،بای bye


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نیما پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز گذاشت،خانم حکمت در خانه منتظر نتیجه ی ملاقات نیما و مهرانا بود،وقتی قیافه ی تو هم و کسل نیما را دید نگران شد.
    نیما سلامی کرد و روی کاناپه افتاد.
    خانم حکمت،سلام،چی شد؟دیدیش؟
    نیما:بله،مامان شما مطمئنید که می خواید مهرانا عروستون بشه؟
    خانم حکمت:چیزی شده؟مگه چشه؟
    نیما:من بهتون پیشنهاد می کنم قبل از تصمیم گیری یه بار ببینیدش،اون وقت پشیمون می شید از اینکه امشب پسرتون باهاش بیرون بوده.اون به هیچ وجه با نسیم قابل مقایسه نیست.
    خانم حکمت:خوب هنوز به اینجا عادت نکرده،هنوز هوای آلمان تو سرشه،کم کم درست میشه.
    نیما:من که چشمم آب نمی خوره،تحمل اینکه بخوام با یه همچین دختری زندگی کنم ندارم.و بعد سعی کرد کمی کوتاه بیاید تا نقطه ضعفی دست مادرش ندهد.
    صبح روز بعد خانم حکمت دسته گل بزرگ و قشنگی خرید و با یک روسری که کادو کرده بود به خانه ی خواهرش رفت تا مهرانا را ببیند.
    خاله منیژه مادر مهرانا از دیدن خواهرش با گل و کادو خیلی خوشحال شد.
    خانم حکمت:منیژه جون مهرانا کجاس؟
    منیژه:فکر کرد تو با نیما اومدی رفت یه دوش بگیره لباساشو عوض کنه،دیشب خیلی بهش خوش گذشته بود.نیما چطوره؟
    خانم حکمت:بد نیست،مشغول کار.
    منیژه:انشالله اینا هم سرو سامون می گیرن تو هم خیالت راحت می شه نهال چطوره؟از زندگیش راضیه؟
    خانم حکمت:آره،فقط براش سخته که نصف سال دوبی باشه نصف سال اینجا،البته با اون زندگی که اون می خواد باید اینا رو هم تحمل کنه.
    منیژه:چای می خوری یا قهوه؟
    خانم حکمت:قهوه لطفا.
    وقتی منیزه با سینی قهوه به اتاق نشیمن آمد گفت:مهرانا می گه ایران خیلی تغییر کرده،می گه هیچ جا پسراش مثل اینجا برای دخترها نمی میرن.خانم حکمت در حالی که فنجان قهوه را به لب خود نزدیک می کرد صدای سلام مهرانا را شنید.
    وقتی برگشت تا مهرانا را ببیند از تعجب دهانش باز مانده بود.
    مهرانا دامن تنگ و بسیار کوتاهی بدون جوراب پوشیده بود با یک تاپ نازک.موهایش را باز گذاشته بودو آرایش تندی داشت.راه رفتنش یک کم عجیب بود و از همه بدتر شل حرف زدنش بود.
    خانم حکمت همانطور که به مهرانا خیره بود گفت:خوبی خاله جون؟
    مهرانا:ممنون،شما خوبید؟نیما نیومد؟من کلی خودمو به خاطر اون درست کردم.
    خانم حکمت با خودش گفت همان بهتر که نیما نیامده تا مهرانا را با ان لباس و ان سر و وضع ببیند.
    دیگر نمی خواست وقتش را انجا تلف کند،بلند شد و خداحافظی کرد.وقتی به خانه رسید قیافه ی مهرانا هنوز جلوی چشمش بود.
    عصری که نیما برگشت خانه سراغ مادرش رفت.
    نیما:رفتید خونه ی خاله منیژه؟
    خانم حکمت خودش را نباخت:بله.
    نیماکخب؟چی شد؟
    خانم حکمت:هیچی.
    نیما:یعنی شما حاضرید با اون ریخت و قیافه ی مسخره اش عروستون شه؟
    خانم حکمت:نه.
    نیما:خوشحالم.
    خانم حکمت:ولی این دلیل موافقتم با نسیم نیست.
    نیما:ولی شما قول دادید.
    خانم حکمت:فقط برای خواستگاری.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/