هفتم مادربزرگ بود،خانه ی سرهنگ پر بود از مهمان هایی که برای عرض تسلیت امده بودند،نسیم هنوز نتوانسته بود حرفی بزند یا چیزی بخورد همه نگرانش بودند.
نیما به مارال تلفن کرده بود تا ببیند خبری از نسیم دارد یا نه چون موبایلش خاموش بود و خانه هم کسی گوشی را بر نمی داشت.
مارال همان روز تصمیم گرفت سری به نسیم بزند،وقتی رسید به در خانه با دیدن پارچه ی سیاه که آویزان بود و عکس مادربزرگ نسیم دلش ریخت.می دانست که نسیم چقدر مادربزرگش را دوست دارد.
لباس هایش مناسب نبود که بتواند داخل شود و تسلیت بگوید،بنابراین برگشت.نیما دوباره تلفن کرد تا ببیند مارال از نسیم خبری دارد یا نه.
مارال ماجرای فوت مادربزرگ نسیم را تعریف کرد و گفت که بعد از ظهر سری به او می زند و نیما خواست تا از طرف او هم تسلیت بگوید.
نسیم حتی با دیدن مارال هم حرفی نزد فقط به او خیره شده بود،مارال گریه اش گرفته بود،تا به حال نسیم را اینجوری ندیده بود حتی موقع رفتن افشین.اتفاقا افشین هم انجا بود و مدام دور و بر نسیم می گشت،برایش شربت می اورد،و به او قرص می داد.
مارال از افشین خواست که ان ها را در اتاق نسیم تنها بگذارد افشین به طبقه پایین برگشت.
مارال طبق گفته ی خود نیما شماره اش را گرفت و به نسیم گفت که نیما می خواهد با او حرف بزند،بلند شد در را بست و گوشی راروی آیفون گذاشت.
نیما:الو...نسیم جون،حالت خوبه...واقعا تسلیت میگم،نمی خوای جوابمو بدی؟می دونم که چقدر برات غم انگیزه اما به فکر مامان و بابات و یه کم به فکر من باش...دلم می خواست الان کنارت بودم و می تونستم آرومت کنم...می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟الان 10 روزه ندیدمت.
مارال گوشی را برداشت:نیما،حالش خیلی بده،اصلا عکس العمل نداره،فقط به یه نقطه خیره می شه،من خیلی نگرانشم.
نیما:می تونی بیاریش بیرون؟
مارال:فعلا که نگهبان داره.
نیما:نگهبان؟
مارال:آره افشین مثل پروانه دورش می گرده.
نیما:لعنتی،از جونش چی می خواد؟
مارال:به هر حال اصلا حالش خوب نیست،باید استراحت کنه.
نیما:باشه،پس فعلا خداحافظ.
مارال از نسیم خداحافظی کرد و برگشت اما فکرش مشغول بود.
افشین دوباره به اتاق نسیم برگشت،اینقدر با او حرف زد تا نسیم خوابش برد.
وقنی نسیم خوابید افشین یکی از کتاب های نسیم را برداشت،داشت نگاهی به ان می انداخت که چشمش به کتاب شعر چاپ شده ی نسیم توسط نیما افتاد.صفحه ی اول ان را خواند همان شعری که نیما نوشته بود.
نگاهی به نسیم که وقتی خواب بود چهره معصومی داشت انداخت و با تاسف سری تکان داد،همیشه فکر می کرد که نسیم برای خودش است.
اما حالا پسر دیگری قلب نسیم را تصاحب کرده بود،افشین به دختر دیگری نمی توانست فکر کند،دکتر موحد و پروین خانم کلی دختر پیدا کرده بودند که افشین می توانست با انها خوشبخت شود ولی افشین قبول نکرده بود.
از اینکه رفته بود کانادا و نسیم را تنها گذاشته بود پشیمان بود،فکر می کرد اگر بورد و درسش را انجا تمام کند بیشتر لیاقت نسیم را دارد ولی حالا همه چیز را از دست داده بود.
اما نمی توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد،اصلا از کجا معلوم که آن پسر لیاقت نسیم را داشته باشد،هنوز هیچ چیز معلوم نبود،افشین باید در موردش تحقیق می کرد،این تنها امیدی بود که داشت.
افشین کاغذ و قلمی پیدا کرد و مشغول نوشتن شعری شد،می دانست که نسیم علاقه ی وافری به شعر،مخصوصا شعر نو دارد.
اگر نیما با دو بیت می توانست او را جذب خود کند افشین با یک شعر کامل به جنگ نیما می رفت.
پس نوشت:
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی،گیسوان تو به یادم می اید.
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی،شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو،چشمه ی شوق،چشم تو،ژرفترین راز وجود،
تو تماشا کن که بهاری دیگر پاورچین پاورچین از دل تاریکی
می گذرد و تو در خوابی و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی به بهاری دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری و نه یاری دیگر
حیف،اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است
غم تو این غم شیرین را با خود خواهم برد
دیگر نمی خواست در اتاق بماند،پتوی پایین تخت را روی نسیم انداخت و بعد از خداحافظی با سرهنگ بیرون رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)