از صفحه 604 تا 609
حال و شاداب بشوی. من هم خسته هم و نیاز به حمام دارم ، بهتر است بروم و اقاجان را انجا ببینم. تا من برگردم همه فامیل را خبر کن.
-نه، امرو.ز خیال ندارم به غیر از خواهر هایت کسی را خبر کنم ؛ دلم میخواهد فقط خودمان دور هم باشیم بقیه ی افراد خانواده باشد برای فردا.
-هر طور تو میخواهی , هر تصمیمی تو بگیری من تسلیمم.
-تا تو یک سربت خنک بخوری من بقچه حمامت را می بندم.
-انقدر گرمم شده که چیزی نمانده اب پاش را بردارم و تمام تن و سرم را خیس کنم.
-بیا برویم کنار پنکه خنک شو و یک شربت سکنجبین بخور.
-یک لیوان کفایت نکی کند یک کاسه بده.....چطور است یک خاک شیر مال برایم درست کنی؟
-انهم به چشم ، ببینم نکند انجا گرسنگی کشیدی؟
-نه عزیز جان فقط مزه ی غذاهای خودمان همه اش زیر دندانم بود.
با هم از پله ها بالا رفتند و واردساختمان شدند. ایدین دل را به دریا زد و پرسید:
-راستی از دایی صمد و دایی اسد چه خبر؟ این روزها شنیدم بلوای دمکرات ها زنجان را نا امن کرده.
دل در سینه اش فرو ریخت. ایدین با زیرکی قصد داشت از حال مارال با خبر شود. لبها را به نشانه دلخوری جمع کرد و گفت:
-پس چرا از حال خواهرهایت نمی پرسی؟
برای بدست اوردن دل او بوسه ای بر گونه اش زد و گفت:
-یکی یکی عزیز جان ، فرصت بده انقدر سوال نوک زبانم هست که نمی دانم کدام را بپرسم.مگر اتفاقی برایشان افتاده که نمی خواهی پاسخ دهی؟
عشرت ناچار به پاسخ بود با اکراه گفت:
-نگران نشو انها به موقع از معرکه فرار کردند نه تنها دایی اش بلکه اکثر خانواده اش به تهران کوچ کردند.
-راست میگویی عزیز؟ پس بزودی همه افراد خالنواده را خواهم دید. حالا باید سحاب پسر بزرگی شده باشد.
-اگر قبلا گفته بودی چه موقع میرسی همه را اینجا جمع می کردم.ولی اینطوری بهتر است. اینطوری بهتر میتوان تماشایت کنم. مطمئنم هیچ کس به اندازه من دلش هوایت را نکرده بود.
-من هم خیلی دلم هوای دیدنتان را داشت.
-حالا که برگشته ای یادم رفته چه سالهای سختی رات دور از تو داشتم.
-بشر فراموش کار می شود.
-حرفهایم را تفسیر نکن شوق دیدارت فاصله سالها را از یادم برد.
-به اسانی نمی توانی مرا به تله بیندازی.
-خودت میدانی که چقدر مشکل پسند هستم.
لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:
-چرا میدانم....یادم میاید ان موقع ها فقط یک دختر توانسته بود نظرت را جلب کند.
-حرف ان یکی را نزن حالا یک دختر سه ساله دارد که پای اشتباهاتش را به چوب فلک بسته.بگذریم الان وقت این حرفها نیس.
با سماجت گفت:
-چرا هست. پس شوهرش چی؟
-گورش را گم کرده و از این مملکت رفته.لیاقت دختری که خیال می کرد از دماغ فیل افتاده هیچ کس را قبول نداشت همین بود که کنیزی زن غفور خواربار فروش را بکند و از شوهر گردن کلفتش کتک بخورد.
-بیچاره مارال.
-چشمش کور بلایی است که از سر نادانی بر سر خودش اورده.
-تو یک زمان این دختر را دوست داشتی؟
-یک زمان چرا ولی حالا نه....حرفهای خیلی بهتری برای زدن داریم.
صدای پای یونس که داشت از ایوان می امد به گوش رسید. عشرت حرفش را قطع کرد و گفت:
-اقاجانت امد. دیگر لاز نیس برای دیدنش به حمام بروی.
ایدین ته مانده کاسه خاکشیرش را سر کشید و به استقبال پدرش شتافت.
یونس که می ترسید اروزی دیدن پسرش را با خورد به گو ببرد موج اشکی را که اماده فرو ریختن بود به عقب راند. ایدین صدای ضربان قلب پدرش را که هر لحظه اوج می گرفت و صدای لرزانش را شنید که می گفت:
-خدا رو شکر که نمردم و ارزوی دیدارت را به گور نبردم.
ایدا و الما بلافاصله بعد از او رسیدند و به گردنش اویختند. سحاب هر دو پای دایی نادیده را که مادر و خاله با محبت دئر اغوش گرفتند را بغل کرد.
به زودی سجاد و داریوش به انها پیوستند و جمع خانوادگی را تکمیل کردند. عشرت به بدرقه حسرت ها پرداخت و دلشوره ها و نگرانی اش را از یاد برد.
فصل 72
خانواده های مهاجر رسمشان را که شب نشینی بعد از شام بود از یاد نبرده بودند و هرشب بعد از صرف شام بچه هایشان را به دایه شان میسپردند و برای شب نشینی رهسپار خانه یکی از اقوام می شدند.
ان روز ها عشرت کمتر حوصله بیرون و شرکت در شب نشینی اقوام را داشت.
چشمهایش منتظرش در مسیر راه می دوید و برای رسیدن او شتاب داشت.
ان شب بلقیس خانوم تازه سفره شام را جمع کرده بود که صدای در برخاست.
ایدین با تعجب به مادرش نگاه کرد و پرسید:
-منتظر مهمان هستید؟
عشرت سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
-نه ولی از وقتی که اکثر فامیل ساکن تهران شدند ، طبق رسم زنجان بیشتر شبها بعد از شام مهمان داریم. فقط خدا کند حاج دادا یا دادا اسد نباشد چون ممکن است دلخور شوند که امدنت را خبر ندادیم.
بایرام قلیونی را که تازه چاق کرده بود مقابل یونس نهاد و برای باز کردن در رفت. چهره ی تازه واردین مشخص نمی شد چهره ی دایی اش را در تاریکی شب تشخیص داد و صدایش را شنید که از بایرام میپرسید:
-مهمان ندارید؟
بایرام به امید دریافت مژدگانی لبخند بر لب اورد و گفت:
-چرا یک مهمان خیلی عزیز که تازه رسیده.
ماه منیر گفت:
-ببینم نکند ایدین برگشته؟
-درست حدس زدید خدا می داند وقتی از راه رسیدند عزیز خهانوم چه حالی داشتند.
ایدین صدای هلهله و شادی انها را شنید و ششدانگ حواسش را در دیدگان متمرکز ساخت و به تماشای سه زنی پرداخت که داشتند وارد حیاط می شدند. نگاه ایدین به سرعت از چهره ی غزال و حوریه عبور کرد و بر روی چهره مارال ثابت ماند. با وجود اینکه چهارسال از اخرین دیدارشان می گذشت جای پای اخرین نگاه به صورت او مانده بود. فقط دیگر در عمق چشمانش ان غرور و نخوتی که باعث سرکشی می شد به چشم نمی خورد.
برق گیسوان شبرنگی که مطابق مد کوتاه شده بود چشم را می زد و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)