صفحه 332 تا 341
دیگه گریه نکن. بابا می گه شروین وقتی می یاد که شما خوشحال باشید و دیگه گریه نکنید.
بعد به طرف او رفت و اشکهایش را پاک کرد. ستایش دستهای کوچک و با محبت او را گرفت و گفت:
-امیدوارم که برگرده. امیدوارم .
-ستایش. تو به من قول دادی. دیگه نبینم گریه کنی. فقط بدون که شروین دیگه اروپا نیست.
جرقه ی نگاه اشکبار او را درخشان کرد.
-واقعا؟ یعنی آوردیش؟
-اینجا نه. گفتم که تا باور نکنم تو نمی زنی زیر قولت اونو نمی یارم.
-پس دیگه پیش رامین نیست؟
-نه نگران نباش... قول دادی ها.
ستایش لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد.
-باشه قول دادم ولی شما هم قول بده زود بیاریش. به خدا دیگه طاقت ندارم.
شاهرخ مهربان سرش را تکان داد و با نگاه به او فهماند که امید و خوشبختی چندان از او دور نیست.
صبح، رأس ساعت وارد شرکت شد. خانم نعیمی با دیدن او سلام و احوال پرسی کرد. سوگند نیز تنها به سلامی اکتفا کرد. شاهرخ با لبخند وارد اتاقش شد و پشت میزش نشست. مدتی دوری از محل کار کمی او را با محیط بیگانه کرده بود. خانم نعیمی را صدا زد و از او خواست اطلاعاتی راجع به کارهای شرکت در مدت غیبت او بدهد. متوجه شد امروز بهنام با اعضای هیئت مدیره کارخانه ی تولید دستگاه ها جلسه دارد. به نعیمی گفت:
-معتمد تا چند روز نمی تونه سر کار بیاد خودم به جلسه می رم.
وقتی او از اتاق خارج شد، سوگند پرسید:
-آقای فروتن نگفتند تو این یک هفته کجا بودند؟
-نه تازه گفت آقای معتمد هم تا چند روز شرکت نمی یان.
سوگند متعجب و هراسان پرسید:
-چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
-من اطلاعی ندارم. رئیس که چیزی نگفت. مگه خودت خبر نداری؟ ناسلامتی نامزدش هستی!
او سر به زیر افکند و گفت:
-چرا . ولی...
نعیمی لبخندی زد و گفت:
-حتما قهر کردید این قهر کردن ها نمک دوران نامزدیه.
سوگند جوابی نداد و شماره منزل بهنام را گرفت. ولی کسی جواب نداد. بهنام بنا به خواسته شاهرخ سیم تلفن را از پریز کشیده بود . سوگند مانده بود که چه کند تصمیم گرفت از شاهرخ بپرسد . پرونده ای را برداشت و به اتاق او رفت. شاهرخ با دیدن او لبخندی زدو گفت:
-به به خانم رهنما! حالتون چطوره؟ بهنام که می گفت خیلی حالتون بده.
سوگند متعجب پرسید:
-بهنام گفته؟ ولی من که حالم خوبه!
-خب شاید قبلا حالتون بد بوده و حالا خوب شده باشه.
سوگند از لحن طنز آلود او عصبانی شد.
-بهنام خیلی خودخواهه شما هم فقط طرف اونو می گیرید.
-خانم رهنما . مهندس معتمد ، مدیر اینجاست. شما که نمی خواید ایشون رو ناراحت کنید؟
لبخندی زد. دوست داشت سوگند را نیز بخنداند ولی توپ او خیلی پر بود!
-حالا فقط برای اینکه بگید مهندس معتمد خودخواه هستند اومدید یا اینکه که کاری دارید؟
سوگند عصبانی تر از قبل گفت:
-آقای فروتن شما . شما ...
و با همان حالت از اتاق خارج شد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-بیچاره بهنام که باید مدام ناز این رو بکشه!
سرش را تکان داد و به ادامه کارش پرداخت.نعیمی با دیدن سوگند پرسید:
-چی شد ؟ فهمیدی چرا مهندس نمی یاد؟
او عصبانی پاسخ داد:
-نه این مردها همه خودخواهند!
و روی صندلی نشست
به بهنام در خانه و کنار شروین آنقدر خوش می گذشت که به چیزی نمی اندیشید ، مدام با او بازی می کرد وخلاصه بی کار نبودند شروین نیز از بودن با بهنام خوشحال بود. ابتدا می اندیشید که مزاحم او خواهد بود ولی بعد چنان با بهنام صمیمی شد که حد نداشت.
-عمو بهنام
بهنام با محبت جواب داد:
-جونم
-خاله سوگند شما رو اذیت می کنه؟
بهنام خندید وگفت:
-من عاشق خاله سوگند و اذیت کردنش هستم.
-خاله سوگند باید خیلی شما رو دوست داشته باشه ولی نمیدونم چرا اذیتتون میکنه.
بهنام بشقاب میوه را به دست شروین دادو با لبخند گفت:
-اون اذیتم نمی کنه. شاید من باعث ناراحتی اون میشم.
-ولی شما خیلی خوب هستید. فکر نمی کنم که اونو ناراحت کنید.
-نمی دونم. ببینم تو وقتی با مادرت اینجا بودی خاله سوگندت رو می دیدی؟
-گاهی اوقات ولی راستش اون زیاد من رو دوست نداشت
بهنام با نمک پرسید:
-چرا عزیزم؟
-آخه همه فکر می کردند مادرم به خاطر من با پدرم زندگی میکنه و عذاب میکشه . بعد که پدرم من رو برد خارج دیگه نمی دونم که واقعا چی شد و چی در مورد من فکر کردند. خاله سوگند وقتی می اومد خونه امون بیشتر با مادرم صحبت می کرد ناراحت نشی ها ولی راستش اون موقع خیلی لوس بود.
بهنام در حالی که میخندید گفت:
-خب ادامه بده .پس لوس بوده دیگه چی؟
شروین خندید و گفت:
-البته مهربون بود . دلش برای من می سوخت. همه ناراحت بودند که پدرم باعث شده من اینطوری بشم.
-چه طوری؟
-همین که نمی تونم راه برم . مادرم همیشه اون موقع ها میون دعوا با پدرم می گفت اون باعث شده من فلج بشم.
بهنام با محبت او را به آغوش کشید و روی کاناپه نشاند و گفت:
-عزیزم اون روزها رو فراموش کن. از این به بعد فقط باید شاد باشی. مگه به شاهرخ قول ندادی؟
-چرا ولی پس پاهام چی؟ من برای همیشه باید روی صندلی بشینم و راه رفتن دیگران رو ببینم. عمو بهنام خیلی دوست داشتم که من هم حداقل یک بار راه می رفتن...
-عزیزم. تو باید خوشحال باشی. درسته که نمی تونی راه بری ولی در عوض دلی به وسعت آسمون داری. مهربونی، قشنگی خوب حرف می زنی، از نظر درسی هم که باهوشی، پس حالا لبهای قشنگت رو به خنده باز کن . دل عمو رو بیشتر از این غمگین نکن.
شروین سر بلند کرد و به چشمان مهربان بهنام نگریست. دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید و پدرانه نوازشش کرد.
دو روز از زمان بازگشت شروین به ایران می گذشت. شاهرخ هر روز پس از ساعت کاری به منزل بهنام می رفت و به آنها سر می زد و می دید که شروین روز به روز شاداب تر می شود و از این بابت از بهنام ممنون بود. بهنام در مورد سوگند پرسید و شاهرخ جواب می داد که ناراحت است و خیلی بی قرار از او خبر ندارد. سوگند حتی به آپارتمان بهنام آمده بود ولی کسی در را نگشوده بود. قرار بود بهنام فقط در را به روی شاهرخ سر ساعت مقرر باز کند! سوگند واقعا بی تاب شده بود ولی شرم داشت که از خانواده ی بهنام پرس و جو کند.از خودش عصبانی بود که با او قهر کرده بود. تصمیم گرفت به شاهرخ متوسل شود . بنابراین در روز سوم پس از اتمام ساعت کاری به منزل شاهرخ رفت. شاهرخ هنوز به منزل نیامده بود. متعجب شد زیرا با او در یک ساعت از شرکت خارج شده بود. ستایش نیز که او را چنین آشفته دید پرسید:
-خب حداقل بگو چی شده تا من هم بدونم.
سوگند غمگین روی صندلی نشست و گفت:
-خیلی ناراحتم ستایش دارم دیوونه می شم.
اشکهایش یک به یک جاری شد. ستایش که واقعا نگران شده بود. سر او را بلند کرد و پرسید:
-دِ بگو ببینم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
-ستایش ... بهنام...
-بهنام چی ؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده سوگند؟
-آه نمی دونم کجاست. ازش خبر ندارم.
ستایش نفسی کشید، نشست و گفت:
-همین ؟!! من که مردم.
-یعنی این مهم نیست؟ معلوم نیست کجا رفته. اصلا نیست.
-نمی یاد شرکت؟
سوگند سر تکان داد و ستایش گفت:
-خب به خونه اش سر می زدی. تلفن می کردی.
-رفتم ، نبود ، کسی هم به تلفن جواب نمی ده.
-شاید خونه مادرش باشه.
-نمی دونم. خجالت کشیدم به اونجا تلفن کنم.
ستایش پرسید:
-برای چی؟ مگه به تو تلفن نمی کنه؟ نکنه دعواتون شده؟
سوگند جوابی نداد. ستایش لبخندی زد و پرسید:
-قهر کردید ؟
-تقصیر من شد. مدام ازش سوال کردم. آخه بگو دختر به تو چه ربطی داره لاب کار مردونه اس که نمی خواد تو بدونی.
ستایش متعجب گفت:
-تو چی داری می گی. با خودتی یا من؟
-با خود لعنتیم هستم. ستایش شاهرخ کی می یاد؟
-هر روز ساعت 8 می یاد. چطور؟
-اون می دونه بهنام کجاست. باید باهاش صحبت کنم . یعنی کجا رفته که دیر می یاد .
-من خبر ندارم. چند روزیه که این ساعت می یاد خب تو شرکت باهاش صحبت می کردی.
-اونجا نمی شه. اصلا اونجا با من طور دیگه ای صحبت می کنه. با تمسخر! اعصابم رو خرد می کنه.
بهار گفت:
-ولی پدرم هیچ وقت کسی رو مسخره نمی کنه.
سوگند جوابی نداد. تا ساعتی که شاهرخ بیاید او یا در حال گریه بود یا شکوه از خودش یا بهنام! اعصاب ستایش نیز خرد شده بود. بهار نیز سعی می کرد به سوگند دلداری دهد! ولی دلسوزی های او بیشتر سوگند را ناراحت می کرد. می گفت دل این بچه به حال من می سوزه ولی دل بهنام به رحم نمی یاد! ستایش می خندید. تا به حال سوگند را این چنین ندیده بود. می فهمید که به راستی به بهنام علاقمند است. بالاخره شاهرخ آمد. بهار با دیدن پدرش به طرف او رفت
-سلام باباجون. کاش زودتر می اومدی.
-سلام دختر گلم. چی شده؟
-خاله سوگند اینجاست.
شاهرخ وارد پذیرایی شد و با دیدن سوگند در آن وضع متعجب شد. به ستایش نگریست و با چشم پرسید چه شده. او فقط لبخند زد و اظهار داشت که باید خودش سر از ماجرا در آورد. سوگند اشکهایش را پاک کرد برخاست و سر به زیر سلام کرد. از این که شاهرخ او را در این وضع می دید خجالت می کشید.
شاهرخ نیز پی به موضوع برد. لبخند زنان پرسید :
-مثل این که بی موقع اومدم؟ چطوره برم و بعدا بیام؟
سوگند سریع گفت:
-اوه نه. من به خاطر شما اینجا هستم... می خوام با شما صحبت کنم.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-باشه. تا شما آبی به دست و روتون می زنید من برم اتاقم و برگردم.
و با بهار رفت. ستایش رو به سوگند کرد و گفت:
-پاشو برو صورتت رو بشور. نکنه جلوی اونم گریه کنی ها. محکم باش دختر.
سوگند سر تکان داد و به دستشویی رفت. در اتاق بهار پرسید:
-بابا مگه برای عمو بهنام اتفاقی افتاده که سوگند این طور گریه می کنه؟
شاهرخ خندید و پی به موضوع برد. گفت:
-نه عزیزم. حتما دلش برای عمو بهنام تنگ شده گریه می کرده، وگرنه حال عمو بهنام خوب خوبه.
و دوباره خندید! پس از دقایقی همراه بهار به اتاق بازگشتند.سوگند نشسته بود. ستایش بای همه قهوه آورد و نشست.
-خب سوگند خانم بگو ببینم چی شده؟!
سوگند به چشمهای او زل زد به یاد روز های قبل از نامزدی با بهنام افتاد. آخ که چقدر به شاهرخ علاقمند بو. ولی اکنون جز بهنام کسی برایش مهم نبود. آرام گفت:
-شما از بهنام خبر دارید درسته؟
شاهرخ لبخندی موذیانه زد و گفت:
-بی خبر نیستم. چطور مگه خودت ازش خبر نداری؟
آرام گفت:
-نه
شاهرخ پرسید: چرا؟ تو نامزدشی. اون طور که ورد زبون ها هم شده عاشق همدیگه هستید. پس چطوره که حالا ازش بی خبری؟
سوگند سر به زیر انداخت. شاهرخ سعی می کرد این گونه سوگند را متوجه اشتباهش سازد تا به خاطر مسائل کوچک و بی اهمیت زندگی را به کام خودش و بهنام تلخ نکند. گرچه او را چون خواهری دوست داشت و برایش آرزوی خوشبختی داشت.
-حالا چرا زانوی غم بغل کردی ؟ مگه زبونم لال بهنام طوریش شده که تو این طور می کنی؟
-نگرانم . آخه چند روزه ازش بی خبرم . تو رو به خدا بگید کجاست؟
اشک های سوگند باعث ناراحتی شاهرخ شد. برخاست وگفت:
-پاشو بهتره بریم بیرون.
سوگند پرسید:
-میریم پیش بهنام؟
نگاه پر اشک او واقعا شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت .مهربان لبخندی زد وگفت:
-آره ولی قول بده گریه نکنی . دلم نمی خواد هیچ وقت کسی رو این طور گریون ببینم.
سوگند سریع از جا برخاست و گفت:
-بریم قول میدم؟
شاهرخ به او گفت بیرون برود تا او هم بیاید سوگند سریع خداحافظی کرد ورفت . شاهرخ رو به ستایش گفت:
-من ممکنه دیر برگردم شما با منزل پدرتون تماس بگیرید و اطلاع بدبد سوگند با بهنام میرن اونجا
-باشه . ولی واقعا بهنام حالش خوبه؟
شاهرخ لبخندزنان گفت:
-خوب خوب ! جای هیچگونه نگرانی نیست.
پس از سفارشات لازم از خانه خارج شد و همراه سوگند در اتومبیل جای گرفتند. شاهرخ حرکت کر.
-کجا میریم آقا شاهرخ؟
-می خوام کمی با تو صحبت کنم . بعد میریم بهنام رو ببینی.
او هیچ نگفت. مضطرب بود که شاهرخ راجع به چه موضوعی میخواهد با او صحبت کند. مقابل رستورانی توقف کردو همراه سوگند وارد شدند و پشت میزی نشستند.
-غذا میخوری؟ نمی خوام غش کنی آخه شنیدن حرفای من به انرژی زیادی نیاز داره .
سوگند متعجب گفت:
-منظورتون رو درک نمی کنم. بگید چی شده؟
او لبخندزنان گفت :
-اول غذا
و بعد سفارش داد وقتی غذاها روی میز چیده شد به او امر کرد که شروع کند. سوگند میل به خوردن نداشتو فقط با غذایش بازی میکرد.
شاهرخ که اورا چنین دید گفت:
-سوگند تو که این قدر بهنام رو دوستش داری که چند روز بی خبری از اون تو را این چنین افسرده می کنه پس چرا به خاطر مسائل بی اهمیتی هم خودت و هم اونو ناراحت می کنی.
-من اشتباه کردم ... خب آخه کارهاش مشکوک شده .هر کس دیگه ای هم جای من بود شک می کرد.
-به چی؟ نکنه فکر کردی داره خطا میکنه و به تو نارو می زنه؟
-اوه نه . به خدا هرگز چنین فکری نکردم . بهنام پسر خوبیه، خیلی خوب.
-خب دختر خوب ! توکه این رو می دونی پس شک کردنت برای چی بود؟
-اشتباه کردم . نباید تو کار های خصوصی اون دخالت میکردم.
-ببین دختر خوب . یه زن ومرد وقتی با هم پیمان می بندند و میخوان باهم زندگی کنند دیگه چیزی ندارند که بخوان از هم پنهون کنند باید شریک همدیگه باشند چه در شادی چه در غم اگر بهنام موضوعی رو به تو نگفته به خاطر این بوده که من ازش خواستم تازه خودش هم ناراحت بود که باعث ناراحتی تو شده . تو نباید توزندگی عرصه رو برای همسرت تنگ کنی . من این حرفها رو به خاطر این میزنم که خوشبختی تو برام مهمه توهم مثل خواهر من . به خدا برای من فرقی با شبنم نداری به
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)