صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 64

موضوع: چشمان منتظر | زهرا دلگرمی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 332 تا 341

    دیگه گریه نکن. بابا می گه شروین وقتی می یاد که شما خوشحال باشید و دیگه گریه نکنید.

    بعد به طرف او رفت و اشکهایش را پاک کرد. ستایش دستهای کوچک و با محبت او را گرفت و گفت:
    -امیدوارم که برگرده. امیدوارم .
    -ستایش. تو به من قول دادی. دیگه نبینم گریه کنی. فقط بدون که شروین دیگه اروپا نیست.
    جرقه ی نگاه اشکبار او را درخشان کرد.
    -واقعا؟ یعنی آوردیش؟
    -اینجا نه. گفتم که تا باور نکنم تو نمی زنی زیر قولت اونو نمی یارم.
    -پس دیگه پیش رامین نیست؟
    -نه نگران نباش... قول دادی ها.
    ستایش لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد.
    -باشه قول دادم ولی شما هم قول بده زود بیاریش. به خدا دیگه طاقت ندارم.
    شاهرخ مهربان سرش را تکان داد و با نگاه به او فهماند که امید و خوشبختی چندان از او دور نیست.
    ***
    صبح، رأس ساعت وارد شرکت شد. خانم نعیمی با دیدن او سلام و احوال پرسی کرد. سوگند نیز تنها به سلامی اکتفا کرد. شاهرخ با لبخند وارد اتاقش شد و پشت میزش نشست. مدتی دوری از محل کار کمی او را با محیط بیگانه کرده بود. خانم نعیمی را صدا زد و از او خواست اطلاعاتی راجع به کارهای شرکت در مدت غیبت او بدهد. متوجه شد امروز بهنام با اعضای هیئت مدیره کارخانه ی تولید دستگاه ها جلسه دارد. به نعیمی گفت:
    -معتمد تا چند روز نمی تونه سر کار بیاد خودم به جلسه می رم.
    وقتی او از اتاق خارج شد، سوگند پرسید:
    -آقای فروتن نگفتند تو این یک هفته کجا بودند؟
    -نه تازه گفت آقای معتمد هم تا چند روز شرکت نمی یان.
    سوگند متعجب و هراسان پرسید:
    -چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
    -من اطلاعی ندارم. رئیس که چیزی نگفت. مگه خودت خبر نداری؟ ناسلامتی نامزدش هستی!
    او سر به زیر افکند و گفت:
    -چرا . ولی...
    نعیمی لبخندی زد و گفت:
    -حتما قهر کردید این قهر کردن ها نمک دوران نامزدیه.
    سوگند جوابی نداد و شماره منزل بهنام را گرفت. ولی کسی جواب نداد. بهنام بنا به خواسته شاهرخ سیم تلفن را از پریز کشیده بود . سوگند مانده بود که چه کند تصمیم گرفت از شاهرخ بپرسد . پرونده ای را برداشت و به اتاق او رفت. شاهرخ با دیدن او لبخندی زدو گفت:
    -به به خانم رهنما! حالتون چطوره؟ بهنام که می گفت خیلی حالتون بده.
    سوگند متعجب پرسید:
    -بهنام گفته؟ ولی من که حالم خوبه!
    -خب شاید قبلا حالتون بد بوده و حالا خوب شده باشه.
    سوگند از لحن طنز آلود او عصبانی شد.
    -بهنام خیلی خودخواهه شما هم فقط طرف اونو می گیرید.
    -خانم رهنما . مهندس معتمد ، مدیر اینجاست. شما که نمی خواید ایشون رو ناراحت کنید؟
    لبخندی زد. دوست داشت سوگند را نیز بخنداند ولی توپ او خیلی پر بود!
    -حالا فقط برای اینکه بگید مهندس معتمد خودخواه هستند اومدید یا اینکه که کاری دارید؟
    سوگند عصبانی تر از قبل گفت:
    -آقای فروتن شما . شما ...
    و با همان حالت از اتاق خارج شد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    -بیچاره بهنام که باید مدام ناز این رو بکشه!
    سرش را تکان داد و به ادامه کارش پرداخت.نعیمی با دیدن سوگند پرسید:
    -چی شد ؟ فهمیدی چرا مهندس نمی یاد؟
    او عصبانی پاسخ داد:
    -نه این مردها همه خودخواهند!
    و روی صندلی نشست
    ***
    به بهنام در خانه و کنار شروین آنقدر خوش می گذشت که به چیزی نمی اندیشید ، مدام با او بازی می کرد وخلاصه بی کار نبودند شروین نیز از بودن با بهنام خوشحال بود. ابتدا می اندیشید که مزاحم او خواهد بود ولی بعد چنان با بهنام صمیمی شد که حد نداشت.
    -عمو بهنام
    بهنام با محبت جواب داد:
    -جونم
    -خاله سوگند شما رو اذیت می کنه؟
    بهنام خندید وگفت:
    -من عاشق خاله سوگند و اذیت کردنش هستم.
    -خاله سوگند باید خیلی شما رو دوست داشته باشه ولی نمیدونم چرا اذیتتون میکنه.
    بهنام بشقاب میوه را به دست شروین دادو با لبخند گفت:
    -اون اذیتم نمی کنه. شاید من باعث ناراحتی اون میشم.
    -ولی شما خیلی خوب هستید. فکر نمی کنم که اونو ناراحت کنید.
    -نمی دونم. ببینم تو وقتی با مادرت اینجا بودی خاله سوگندت رو می دیدی؟
    -گاهی اوقات ولی راستش اون زیاد من رو دوست نداشت
    بهنام با نمک پرسید:
    -چرا عزیزم؟
    -آخه همه فکر می کردند مادرم به خاطر من با پدرم زندگی میکنه و عذاب میکشه . بعد که پدرم من رو برد خارج دیگه نمی دونم که واقعا چی شد و چی در مورد من فکر کردند. خاله سوگند وقتی می اومد خونه امون بیشتر با مادرم صحبت می کرد ناراحت نشی ها ولی راستش اون موقع خیلی لوس بود.
    بهنام در حالی که میخندید گفت:
    -خب ادامه بده .پس لوس بوده دیگه چی؟
    شروین خندید و گفت:
    -البته مهربون بود . دلش برای من می سوخت. همه ناراحت بودند که پدرم باعث شده من اینطوری بشم.
    -چه طوری؟
    -همین که نمی تونم راه برم . مادرم همیشه اون موقع ها میون دعوا با پدرم می گفت اون باعث شده من فلج بشم.
    بهنام با محبت او را به آغوش کشید و روی کاناپه نشاند و گفت:
    -عزیزم اون روزها رو فراموش کن. از این به بعد فقط باید شاد باشی. مگه به شاهرخ قول ندادی؟
    -چرا ولی پس پاهام چی؟ من برای همیشه باید روی صندلی بشینم و راه رفتن دیگران رو ببینم. عمو بهنام خیلی دوست داشتم که من هم حداقل یک بار راه می رفتن...
    -عزیزم. تو باید خوشحال باشی. درسته که نمی تونی راه بری ولی در عوض دلی به وسعت آسمون داری. مهربونی، قشنگی خوب حرف می زنی، از نظر درسی هم که باهوشی، پس حالا لبهای قشنگت رو به خنده باز کن . دل عمو رو بیشتر از این غمگین نکن.
    شروین سر بلند کرد و به چشمان مهربان بهنام نگریست. دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید و پدرانه نوازشش کرد.
    دو روز از زمان بازگشت شروین به ایران می گذشت. شاهرخ هر روز پس از ساعت کاری به منزل بهنام می رفت و به آنها سر می زد و می دید که شروین روز به روز شاداب تر می شود و از این بابت از بهنام ممنون بود. بهنام در مورد سوگند پرسید و شاهرخ جواب می داد که ناراحت است و خیلی بی قرار از او خبر ندارد. سوگند حتی به آپارتمان بهنام آمده بود ولی کسی در را نگشوده بود. قرار بود بهنام فقط در را به روی شاهرخ سر ساعت مقرر باز کند! سوگند واقعا بی تاب شده بود ولی شرم داشت که از خانواده ی بهنام پرس و جو کند.از خودش عصبانی بود که با او قهر کرده بود. تصمیم گرفت به شاهرخ متوسل شود . بنابراین در روز سوم پس از اتمام ساعت کاری به منزل شاهرخ رفت. شاهرخ هنوز به منزل نیامده بود. متعجب شد زیرا با او در یک ساعت از شرکت خارج شده بود. ستایش نیز که او را چنین آشفته دید پرسید:
    -خب حداقل بگو چی شده تا من هم بدونم.
    سوگند غمگین روی صندلی نشست و گفت:
    -خیلی ناراحتم ستایش دارم دیوونه می شم.
    اشکهایش یک به یک جاری شد. ستایش که واقعا نگران شده بود. سر او را بلند کرد و پرسید:
    -دِ بگو ببینم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
    -ستایش ... بهنام...
    -بهنام چی ؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده سوگند؟
    -آه نمی دونم کجاست. ازش خبر ندارم.
    ستایش نفسی کشید، نشست و گفت:
    -همین ؟!! من که مردم.
    -یعنی این مهم نیست؟ معلوم نیست کجا رفته. اصلا نیست.
    -نمی یاد شرکت؟
    سوگند سر تکان داد و ستایش گفت:
    -خب به خونه اش سر می زدی. تلفن می کردی.
    -رفتم ، نبود ، کسی هم به تلفن جواب نمی ده.
    -شاید خونه مادرش باشه.
    -نمی دونم. خجالت کشیدم به اونجا تلفن کنم.
    ستایش پرسید:
    -برای چی؟ مگه به تو تلفن نمی کنه؟ نکنه دعواتون شده؟
    سوگند جوابی نداد. ستایش لبخندی زد و پرسید:
    -قهر کردید ؟
    -تقصیر من شد. مدام ازش سوال کردم. آخه بگو دختر به تو چه ربطی داره لاب کار مردونه اس که نمی خواد تو بدونی.
    ستایش متعجب گفت:
    -تو چی داری می گی. با خودتی یا من؟
    -با خود لعنتیم هستم. ستایش شاهرخ کی می یاد؟
    -هر روز ساعت 8 می یاد. چطور؟
    -اون می دونه بهنام کجاست. باید باهاش صحبت کنم . یعنی کجا رفته که دیر می یاد .
    -من خبر ندارم. چند روزیه که این ساعت می یاد خب تو شرکت باهاش صحبت می کردی.
    -اونجا نمی شه. اصلا اونجا با من طور دیگه ای صحبت می کنه. با تمسخر! اعصابم رو خرد می کنه.
    بهار گفت:
    -ولی پدرم هیچ وقت کسی رو مسخره نمی کنه.
    سوگند جوابی نداد. تا ساعتی که شاهرخ بیاید او یا در حال گریه بود یا شکوه از خودش یا بهنام! اعصاب ستایش نیز خرد شده بود. بهار نیز سعی می کرد به سوگند دلداری دهد! ولی دلسوزی های او بیشتر سوگند را ناراحت می کرد. می گفت دل این بچه به حال من می سوزه ولی دل بهنام به رحم نمی یاد! ستایش می خندید. تا به حال سوگند را این چنین ندیده بود. می فهمید که به راستی به بهنام علاقمند است. بالاخره شاهرخ آمد. بهار با دیدن پدرش به طرف او رفت
    -سلام باباجون. کاش زودتر می اومدی.
    -سلام دختر گلم. چی شده؟
    -خاله سوگند اینجاست.
    شاهرخ وارد پذیرایی شد و با دیدن سوگند در آن وضع متعجب شد. به ستایش نگریست و با چشم پرسید چه شده. او فقط لبخند زد و اظهار داشت که باید خودش سر از ماجرا در آورد. سوگند اشکهایش را پاک کرد برخاست و سر به زیر سلام کرد. از این که شاهرخ او را در این وضع می دید خجالت می کشید.
    شاهرخ نیز پی به موضوع برد. لبخند زنان پرسید :
    -مثل این که بی موقع اومدم؟ چطوره برم و بعدا بیام؟
    سوگند سریع گفت:
    -اوه نه. من به خاطر شما اینجا هستم... می خوام با شما صحبت کنم.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    -باشه. تا شما آبی به دست و روتون می زنید من برم اتاقم و برگردم.
    و با بهار رفت. ستایش رو به سوگند کرد و گفت:
    -پاشو برو صورتت رو بشور. نکنه جلوی اونم گریه کنی ها. محکم باش دختر.
    سوگند سر تکان داد و به دستشویی رفت. در اتاق بهار پرسید:
    -بابا مگه برای عمو بهنام اتفاقی افتاده که سوگند این طور گریه می کنه؟
    شاهرخ خندید و پی به موضوع برد. گفت:
    -نه عزیزم. حتما دلش برای عمو بهنام تنگ شده گریه می کرده، وگرنه حال عمو بهنام خوب خوبه.
    و دوباره خندید! پس از دقایقی همراه بهار به اتاق بازگشتند.سوگند نشسته بود. ستایش بای همه قهوه آورد و نشست.
    -خب سوگند خانم بگو ببینم چی شده؟!
    سوگند به چشمهای او زل زد به یاد روز های قبل از نامزدی با بهنام افتاد. آخ که چقدر به شاهرخ علاقمند بو. ولی اکنون جز بهنام کسی برایش مهم نبود. آرام گفت:
    -شما از بهنام خبر دارید درسته؟
    شاهرخ لبخندی موذیانه زد و گفت:
    -بی خبر نیستم. چطور مگه خودت ازش خبر نداری؟
    آرام گفت:
    -نه
    شاهرخ پرسید: چرا؟ تو نامزدشی. اون طور که ورد زبون ها هم شده عاشق همدیگه هستید. پس چطوره که حالا ازش بی خبری؟
    سوگند سر به زیر انداخت. شاهرخ سعی می کرد این گونه سوگند را متوجه اشتباهش سازد تا به خاطر مسائل کوچک و بی اهمیت زندگی را به کام خودش و بهنام تلخ نکند. گرچه او را چون خواهری دوست داشت و برایش آرزوی خوشبختی داشت.
    -حالا چرا زانوی غم بغل کردی ؟ مگه زبونم لال بهنام طوریش شده که تو این طور می کنی؟
    -نگرانم . آخه چند روزه ازش بی خبرم . تو رو به خدا بگید کجاست؟
    اشک های سوگند باعث ناراحتی شاهرخ شد. برخاست وگفت:
    -پاشو بهتره بریم بیرون.
    سوگند پرسید:
    -میریم پیش بهنام؟
    نگاه پر اشک او واقعا شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت .مهربان لبخندی زد وگفت:
    -آره ولی قول بده گریه نکنی . دلم نمی خواد هیچ وقت کسی رو این طور گریون ببینم.
    سوگند سریع از جا برخاست و گفت:
    -بریم قول میدم؟
    شاهرخ به او گفت بیرون برود تا او هم بیاید سوگند سریع خداحافظی کرد ورفت . شاهرخ رو به ستایش گفت:
    -من ممکنه دیر برگردم شما با منزل پدرتون تماس بگیرید و اطلاع بدبد سوگند با بهنام میرن اونجا
    -باشه . ولی واقعا بهنام حالش خوبه؟
    شاهرخ لبخندزنان گفت:
    -خوب خوب ! جای هیچگونه نگرانی نیست.
    پس از سفارشات لازم از خانه خارج شد و همراه سوگند در اتومبیل جای گرفتند. شاهرخ حرکت کر.
    -کجا میریم آقا شاهرخ؟
    -می خوام کمی با تو صحبت کنم . بعد میریم بهنام رو ببینی.
    او هیچ نگفت. مضطرب بود که شاهرخ راجع به چه موضوعی میخواهد با او صحبت کند. مقابل رستورانی توقف کردو همراه سوگند وارد شدند و پشت میزی نشستند.
    -غذا میخوری؟ نمی خوام غش کنی آخه شنیدن حرفای من به انرژی زیادی نیاز داره .
    سوگند متعجب گفت:
    -منظورتون رو درک نمی کنم. بگید چی شده؟
    او لبخندزنان گفت :
    -اول غذا
    و بعد سفارش داد وقتی غذاها روی میز چیده شد به او امر کرد که شروع کند. سوگند میل به خوردن نداشتو فقط با غذایش بازی میکرد.
    شاهرخ که اورا چنین دید گفت:
    -سوگند تو که این قدر بهنام رو دوستش داری که چند روز بی خبری از اون تو را این چنین افسرده می کنه پس چرا به خاطر مسائل بی اهمیتی هم خودت و هم اونو ناراحت می کنی.
    -من اشتباه کردم ... خب آخه کارهاش مشکوک شده .هر کس دیگه ای هم جای من بود شک می کرد.
    -به چی؟ نکنه فکر کردی داره خطا میکنه و به تو نارو می زنه؟
    -اوه نه . به خدا هرگز چنین فکری نکردم . بهنام پسر خوبیه، خیلی خوب.
    -خب دختر خوب ! توکه این رو می دونی پس شک کردنت برای چی بود؟
    -اشتباه کردم . نباید تو کار های خصوصی اون دخالت میکردم.
    -ببین دختر خوب . یه زن ومرد وقتی با هم پیمان می بندند و میخوان باهم زندگی کنند دیگه چیزی ندارند که بخوان از هم پنهون کنند باید شریک همدیگه باشند چه در شادی چه در غم اگر بهنام موضوعی رو به تو نگفته به خاطر این بوده که من ازش خواستم تازه خودش هم ناراحت بود که باعث ناراحتی تو شده . تو نباید توزندگی عرصه رو برای همسرت تنگ کنی . من این حرفها رو به خاطر این میزنم که خوشبختی تو برام مهمه توهم مثل خواهر من . به خدا برای من فرقی با شبنم نداری به



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    342-343

    اندازه اون به خوشبختی و سعادت تو علاقمندم.
    راستش موضوعی هست که دلمون می خواست اگر حتمی شد برای همه بازگو کنیم. نمی خواستیم دلخوشی بیخود بدیم. حالا من این موضوع رو به تو میگم. چون به کمکت نیاز داریم.
    سوگند که به خاطر رفتار نادرستش با بهنام شرمنده شده بود. غمگین پرسید:
    _ می شه بگید که کجاست؟
    شاهزخ لبخند بر لب گفت:
    تو آپارتمانشه. مهمون داره. من ازش خواستم نه به تلفن جواب بده ، نه درو برای کسی باز کنه. شاید درس عبرتی هم برای تو شد تا قدرش رو بیشتر بدونی.
    سوگند سر به زیر گفت:
    _ متاسفم.
    _ باید از بهنام عذرخواهی کنی نه من. حالا بهتره که بگم ماجرا چیه...
    و بعد موضوع را برای او شرح داد. گفت که شروین را با موافقت رامین به ایران بازگردانده و دیگر سرپرستی او بر عهده ستایش است. ولی هرگز راجع به پولی که به رامین پرداخته کرده و بود حرفی نزد. گفت که بهنام خیلی به او کمک کرده و بدون او نمی توانسته موفق شود. سوگند با شنیدن این قضایا هم شوکه شده بود و هم هیجانزده. در دل به خاطر کار بزرگی که شاهرخ و بهنام در حق خواهرش کرده بودند آن دو را می ستود. مایل بود زودتر بهنام را ببیند و از او عذرخواهی کند و چه قدر مشتاق بود شروین راببیند. شاهرخ صورت حساب را پرداخت کرد و از رستوران خارج شد. در همان محل گل فروشی بود که هنوز باز بود. شاهرخ دسته گلی را خریداری کرد و به دست سوگند داد. بعد سوار بر اتومبیل شده و به طرف منزل بهنام حرکت کردند.
    بهنام همراه شروین در حال تماشای فیلم بود شروین می گقت که چند بار فیلم اروپایی را تماشا کرده و آنها خیلی با فیلم های ایرانی متفاوت هستند. بهنام نیز به تمام قیاس های او گوش می داد و بعد جوابی قانع کننده تحویل شروین می داد. وقتی صدای زنگ در را شنید با تعجب پرسید یعنی کی می تونه باشه.
    به طرف در رفت:
    کیه؟
    شاهرخ جواب داد:
    _ باز کن من هستم.
    بهنام لبخندزنان در را گشود و گفت:
    _ چی شده دلتنگم شدی که ...
    و نگاهش به سوگند افتاد. متعجب، سکوت کرد. نگاهش را به شاهرخ دوخت. او می خندید. دوباره به سوگند نگریست. واقعا از دیدن او بعد از چند روز به هیجان آمده بود. با خود اندیشید که چطور توانسته چند روز دوری از سوگند را تحمل کند.
    شاهرخ وارد شد و گفت:
    _ می دونم چه حالی داری. پس من میرم پیش شروین شما هم بیاین. و رفت.
    به محض رفتن شاهرخ بهنام دست سوگند را که سر به زیر ایستاده بود گرفته و او را به داخل آورد. از این که او مدام سر به زیر بود تعجب کرد. می دانست که ناراحت است. شاید هم واقعا شاهرخ کاری کرده بود که باعث شده سوگند نسبت به او اینگونه خجالتی و غمگین برخورد کند! مهربان دست زیر چانه اش برده و سرش را بالا آورد. نگاه سوگند را حلقه اشک پوشانده بود. بهنام لبخندزنان گفت:
    _ چقدر خوشحالم که می بینمت! دلم برای نگاه قشنگت و صورت ماهت یه ذره شده بود. آخه قربونت برم این شکوفه های درخشان چیه که تو نگاه نازت نشسته.
    جملات محبت آمیز بهنام بیشتر باعث گریه سوگند شد. می اندیشید با آن که بهنام را ناراحت کرده ولی او با دیدنش اینطور خوشحال می شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    344 تا 359

    خود را به آغوش او انداخت و با صدا گریست . بهنام مهربان او را در آغوش فشرد و بر موهای نرم و لطیفش دست نوازش کشید .

    - خانومی من که نباید گریه کنه . بعد از چند روز می بینمت اون وقت گریه می کنی ؟
    - منو ببخش بهنام من خیلی بدم ، خیلی .
    - آه تو بهترین دختر دنیایی . مهربونترینی . من بد هستم که تو رو ناراحت کردم .
    - منو ببخش بهنام . خواهش می کنم . من نباید تو کار تو دخالت می کردم .
    بهنام در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
    - بس کن دیگه باشه حالا که تو می گی می بخشم . ولی باور کن اصلاً ناراحت نبودم . مگه می تونم از دست عزیز دل خودم ناراحت هم بشم ؟
    و مهربان صورت او را میان دو دستش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد .
    شروین با دیدن شاهرخ هورا کشید :
    - وای شاهرخ تو دوباره برگشتی ؟ یعنی امشب پیش ما می مونی ؟
    او لبخند زنان گفت :
    - اگر تو بخوای می مونم .
    - خیلی خوشحالم . خیلی زیاد . پس عمو بهنام کجا رفت ؟
    - خاله سوگند اومده الان میان .
    - خاله سوگند ؟ اومده من و ببینه ؟
    پس از لحظاتی آن دو وارد اتاق شدند . بهنام در حالی که دست سوگند را در دست داشت مقابل شروین ایستاد و گفت :
    - این هم خاله سوگند تو شروین جان . ببین چقدر ما رو دوست داره که به دیدنمون آمده !
    نگاه سوگند به شروین افتاد و پسرک مستقیم به او زل زد . لبخندی بر لب آورد و گفت :
    - سلام خاله سوگند .
    او در حالی که به هیجان آمده بود جلو رفت و مقابل شروین زانو زد . با لبخند نگاهش کرد و صورتش را نوازش کرد . گویا می خواست باور کند که شروین واقعی است ! او هم خندان گفت :
    - خاله من خودم هستم . همون شروین چند سال پیش .
    - عزیزم . شروین ! باورم نمی شه عزیز دلم . باورم نمی شه که می بینمت .
    و او را در آغوش کشید و بوسید و به گریه افتاد . بهنام به کنار شاهرخ رفته و آرام پرسید :
    - چی شده ؟ دلت برای من به رحم اومده که بالاخره راضی شدی سوگند رو بیاری ؟!
    شاهرخ نیشگونی از او گرفته و خندان گفت :
    - دیگه پررو نشو دیگه .
    - چی بهش گفتی که اینقدر تحویلم گرفت .
    شاهرخ لبخند زنان به چشمان خندان بهنام نگریست و گفت :
    - گفته بودم که کاری می کنم قدرت رو بدونه .
    - قربون تو رفیق با معرفت !
    و هر دو خندیدند . بعد شاهرخ دست بر شانه سوگند که شروین را در آغوش داشت و می گریست ، گذاشت و گفت :
    - آروم باش سوگند . شروین دوست داره بعد از سالها خاله خوبش رو خوشحال ببینه .
    او به چشم شروین زل زد و مهربان گفت :
    - باورم نمی شه که شروین برگشته پیش ما . اوه خدایا . اگر ستایش بفهمه بال در می یاره . دیوونه می شه .....
    - سوگند جان پاشو عزیزم . اشکات رو پاک کن .
    - آره خاله جون بخند . دلم می خواد خندون ببینمت .
    او خندید و گفت :
    - قربون خاله گفتنت برم و اشکهایش را پاک کرد . بالاخره همگی نشستند ولی سوگند چشم از شروین بر نمی داشت .
    بهنام خندان به سوگند گفت :
    - بابا یه خورده هم به ما نگاه کن .
    او مهربان گفت :
    - خوشحالم که تو هم خوبی . بعد پرسید :
    - پس چرا شروین رو نمی یارین تا به ستایش نشون بدید ؟
    - چون نقشه داریم . تو خبر داری که تا دو روز دیگه تولد ستایشه ؟
    - دو روز دیگه ؟
    - خوب ما می خوایم او روز رو جشن بگیریم . تو هم باید کارهایی انجام بدی . راستش می خوایم ستایش رو غافلگیر کنیم و نباید خودش خبردار بشه . هدیه ی من و بهنام به ستایش شروینه .
    - نه فقط هدیه ی شاهرخ . من هدایای دیگه ای دارم .
    شاهرخ لبخند زنان گفت :
    - من و تو .
    - فقط تو !
    و خندید . شاهرخ نیز سرش را تکان داد و قبول کرد . بعد ادامه داد :
    - سوگند تو باید به کسانی که می خوایم اطلاع بدی . بعد روز تولد ماموری ستایش رو از صبح ببری بیرون و راس ساعت چهار بعد ازظهر به خونه برگردونی .
    سوگند متعجب پرسید :
    - این همه ساعت ؟
    - ما برای تزئین خونه و انجام کارها وقت می خوایم . یادت باشه که کسی نباید راجع به شروین چیزی بدونه .
    - - باشه قول می دم من دهنم قرصه .
    و به بهنام نگریست و به روی هم لبخند زدند .
    شاهرخ نگاهی به ساعت انداخت . 10 شب بود . رو به بهنام گفت :
    - بهنام تو سوگند رو به خونشون برسون . من اینجا پیش شروین هستم .
    بهنام برخاست و گفت :
    - باشه . سوگند پاشو بریم . او لبخندی زد و بار دیگر شروین را بوسید . از شاهرخ تشکر کرده و همراه بهنام رفت . پس از آن شروین گفت که دوست دارد شب را با شاهرخ باشد . او نیز قبول کرد ابتدا با منزل تماس گرفت و گفت که برای انجام کارهای شرکت در خانه بهنام می ماند !
    شروین مایل بود با مادرش صحبت کند ولی شاهرخ گفت باید دو روز دیگه صبر کند .
    بالاخره روز موعود رسید . آن روز تعطیل بود و شاهرخ راحت می توانست در خانه بماند . صبح ساعت 9 بود که سوگند آمد . ستایش از دیدن او خوشحال شد . اصلا نمی دانست که آن روز روز تولدش است .دیگر مطمئن شده بود که شاهرخ نتوانسته کاری بکند و به همین خاطر دیگر حرفی از شروین نمی زد . بسیار غمگین بود ولی با دیدن سوگند سرحال آمد و وقتی سوگند گفت که از خانه بیرون بروند ستایش از خدا خواسته قبول کرد . سوگند هم خوشحال از آن که ستایش به راحتی خواسته اش را اجابت کرده بود با او همراه شد . ستایش می خواست بهار را نیز ببرد ولی او گفت که می خواهد در خانه و پیش پدرش باشد . در این لحظه شاهرخ نیز آمد و با دیدن سوگند خیلی عادی سلام و احوال پرسی کرد . وقتی فهمید ستایش به خاطر بهار در رفتن و ماندن مردد است گفت :
    - من پیش بهار هستم . ستایش خانم برید و گردش کنید . تا هر ساعتی که دوست دارید آزاد هستید .
    او متعجب پرسید :
    - چرا ؟
    شاهرخ که هول شده بود گفت :
    - هیچی .....
    و به سوگند نگریست . او لبخند زنان گفت :
    - خوب معلومه دیگه . آقا شاهرخ می دونه تو مدام تو خونه هستی و حوصله ات سر می ره می خواد تو بری و حسابی گردش کنی و فکر وقت و زمان رو هم نکنی . چون خودش خونه اس و برای بهار نگرانی نداره . مگه نه ؟
    شاهرخ تایید کرد ستایش نگاه بی روحش را به شاهرخ انداخته و جوابی نداد . از دست او نیز خسته بود . به اتاقش رفت تا حاضر شود . وقتی او رفت شاهرخ پرسید :
    - بهنام همین جاست دیگه ؟
    - بله همه ی وسایل هم توی ماشینه .
    - باشه . فقط معطلش کن . ولی راس ساعت 4 اینجا باش .
    - باشه . ولی کارها رو درست انجام بدین ها . نکنه من نیستم خرابکاری کنید !
    شاهرخ متعجب به سوگند نگریست او خندید و گفت :
    - گفتم حواستون جمع بشه یه وقتی سهل انگاری نکنید .
    ستایش آمد و بعد همراه سوگند خداحافظی کرد و رفتند . بعد از 5 دقیقه زنگ به صدا در آمد . شاهرخ سریع در را گشود و بهنام با کارتونی در دست وارد شده و سلام کرد:
    - بقیه اش هم تو ماشینه . برو شروین رو هم بیار .
    شاهرخ خارج شد و به طرف اتومبیل رفت . شروین با دیدن او لبخند زنان سلام کرد . آن قدر به خاطر دیدن مادرش هیجان داشت که حد نداشت . شاهرخ او را بغل کرد و به داخل آورد و روی ویلچر نشاند . بهار سریع جلو آمد . برای دیدن شروین لحظه شماری می کرد . دیشب ماجرا را از پدرش شنیده بود و می دانست که شروین فردا می آید . برای دیدارش بسیار مشتاق بود ، با دیدن او لحظاتی خیره نگاهش کرد و بعد لبخند زنان گفت :
    - سلام . تو شروین هستی ؟
    او هم با دیدن دختر کوچولو زیبا و خندان مقابل خود لبخند زنان گفت :
    - سلام ، بله من شروین هستم .
    بهار گفت :
    - من بهار هستم . خیلی دوست داشتم تو رو ببینم .
    - واقعاً ؟
    - آره تو چی ؟ نمی خواستی من رو ببینی ؟
    شروین خندید و گفت :
    - چرا خیلی دوست داشتم . شاهرخ تو رو خیلی دوست داره .
    بهار متعجب پرسید :
    - شاهرخ ؟ منظورت بابامه ؟
    شاهرخ لبخند زنان جلو آمد و گفت :
    - بچه ها . شما که نمی خواین تا آخر همین طور صحبت کنید و کاری نکنید ؟
    آن دو خندیدند . پس از لحظاتی وسایل را به داخل آوردند . شبنم و فرید هم بنا به درخواست شاهرخ آمدند . شبنم نیز با دیدن شروین ذوق زده شد . بعد از صحبت های مختلف کارها شروع شد . فرید رفت تا کیکی را که سفارش داده بودند بیاورد . شبنم و شاهرخ و بهنام نیز کار تزئین را شروع کردند . شروین هم همراه بهار به اتاقش رفت .
    - شروین حتماً دلت خیلی برای مامانت تنگ شده .
    - آره خیلی دلم می خواد زودتر ببینمش .
    - خوش به حالت . تو مادر داری . یه مادر واقعی .
    شروین متعجب پرسید :
    - خوب مگه تو نداری ؟
    بهار غمگین لبه تخت نشست و سر به زیر انداخت :
    - مامانم رفته پیش خدا . وقتی من به دنیا اومدم مامانم رفت پیش خدا و ما رو تنها گذاشت .
    و اشک چشمانش را پوشاند . شروین چرخش را به جلو هل داد و مقابل بهار رسید . دست او را گرفت و گفت :
    - بهار تو نباید ناراحت باشی . اگر مادرت رفته پیش خدا در عوض یه پدر خوب مثل شاهرخ داری . اون خیلی مهربونه و تو رو هم خیلی دوست داره .
    بهار لبخندی محزون به لب آورد و گفت :
    - آره اون هم منو دوست داره هم مامان بهاره رو . منم بابام رو خیلی دوست دارم اون خیلی خیلی خوبه .
    شروین لبخند بر لب گفت :
    - پس حالا که دوستش داری باید بخندی . فکر نکنم اون دلش بخواد تو رو ناراحت ببینه ....
    تا ظهر همه چیز اماده بود . سالن پذیرایی آنقدر قشنگ شده بود که وقتی شروین و بهار آنجا را دیدند با شادی کودکانه خندیدند . جشن تقریباً خصوصی بود . خانواده شاهرخ آمدند . خانواده ی ستایش نیز از دیدن نوه ی خود بعد از چند سال اشک به دیده آوردند . لباس قشنگی را که شاهرخ خریده بود تن شروین کردند . بهار نیز لباس زیبایی بر تن کرد و شبنم موهایش را آراست . همه حاضر بودند . ساعت یک ربع به چهار را نشان می داد .
    سوگند و ستایش با هم به سینما رفتند و ناهار را بیرون صرف کردند .
    ظهر ستایس می خواست برگردد ولی سوگند مانع شد و با هم به پارک رفتند وقتی روی نیمکت نشستند سوگند که ستایش را به شدت غمگین می دید پرسید :
    - تو چرا این قدر غمگینی ؟
    او سر به زیر افکند و گفت :
    - چرا باید خوشحال باشم ؟
    - - چرا باید غمگین باشی ؟
    - توی زندگیم هیچ دلخوشی ندارم .
    - بس کن دختر خوب ! با غصه خوردن که چیزی درست نمی شه .
    - فکر می کردم به زودی شروین رو می بینم اما نشد .
    سوگند پرسید :
    - چرا فکر می کردی اونو می بینی ؟
    - نمی دونم شاید خیلی زود باور بودم . خیلی خسته ام .
    - به آینده فکر کن . حتماً آینده خوبی خواهی داشت تو خوشبخت می شی ستایش .
    - خوشبختی ؟ فکر نمی کنم خوشبختی برای من وجود داشته باشه .
    - تو خیلی نا امیدی . این روحیه ی تو حتماً در روحیه ی بهار تاثیر می ذاره .
    - آه سوگند وقتی اون منو مادر صدا می کنه دلم می لرزه . دوست داشتم شروین خودم بود و همین طور منو صدا می زد .
    سوگند خیلی دلش می خواست همان لحظه به ستایش بگوید که اکنون شروین در خانه است ولی به شاهرخ و به بقیه قول داده بود و باید صبر می کرد . ساعت 35/3 دقیقه را نشان می داد سوگند گفت :
    - ستایش بهتره برگردیم .
    - نه حوصله ندارم . بذار یه ساعت دیگه می ریم .
    سوگند باز اصرار کرد که بروند ولی ستایش میلی به رفتن نداشت .
    دقایق می گذشتند . سوگند مانده بود که چه کند . ساعت پنج دقیقه به چهار بود . ناگهان فکری به ذهنش رسید. خودش را به بی حالی زد و شروع به آه و ناله کرد . ستایش به او نگریست .
    - چی شده ؟
    - یکدفعه سرم گیج رفت . نگفتم برگردیم . وای .... وای خدا سرم !
    - خوب پاشو بریم اونجا شیر آبه . بریم صورتت رو بشور .
    سوگند عصبانی تر شد .
    - بیا بریم خونه حالم داره بدتر می شه .
    - می خوای تو رو به خونه برسونم ؟
    - نه بهتره بریم خونه ی شاهرخ . ممکنه بهنام اونجا باشه . اگر بود با اون برمی گردم خونه . یا میرم بیمارستان . تو فقط بیا بریم دیگه !
    ستایش هم متعجب بود و هم مضطرب . می ترسید حال او بدتر شود . سریع اتومبیلی گرفته و خود را به خانه شاهرخ رساندند . وقتی از ماشین پیاده شدند سوگند خندید و گفت :
    - وای عجب هوای خوبی !
    ستایش متعجب پرسید :
    - تو حالت خوبه ؟
    - آره از این بهتر نمی شه . برو در و باز کن که ده دقیقه دیر کردیم .
    - چی ؟
    - هیچی . هیچی در و باز کن .
    در خانه همه منتظر بودند و بهنام مانده بود که چرا سوگند وستایش دیر کرده اند . وقتی صدای در را شنیدند با اشاره ی شبنم همه سکوت کردند .
    شروین در اتاق بهار بود . قرار بود شاهرخ اورا بیاورد . ستایش متعجب گفت :
    - عجب سکوتی . حتماً همه رفتند بیرون .
    بی حوصله وارد پذیرایی شد و ناگهان صدای کف زدن و هورای دیگران او را شوکه کرد . سوگند نیز پشت سر او ایستاده بود و همراه دیگران کف می زد . همه یکصدا گفتند :
    - تولدت مبارک .
    بهار شاداب جلو رفت و ستایش را بوسید و گفت :
    - ستایش جون تولدت مبارک .
    ستایش متعجب به او خیره شد و بعد نگاهش را به دیگران دوخت . همه دست می زدند و سرود تولدت مبارک را زمزمه می کردند . تازه به یاد آورد که امروز ، روز تولدش است . از اینکه می دید همه به فکرش بوده اند و اینگونه غافلگیرش کرده اند اشک به دیده آورد . شبنم جلو آمد و به او تبریک گفت . دیگران یک به یک او را بوسیدند و تولدش را تبریک گفتند . سوگند نیز گفت :
    - تولدت مبارک خواهر نازنینم .
    ستایش در حالیکه هم اشک می ریخت و هم می خندید گفت :
    - تو خبر داشتی و هیچی نگفتی ؟
    - قرار بود ساعت چهار بیارمت . نیومدی مجبور شدم کلک بزنم .
    شاهرخ مهربان گفت :
    - تولدت مبارک ستایش . امیدوارم سالیان زیادی با سعادت و موفقیت زندگی کنی . او سر به زیر انداخت و تشکر کرد . می دانست که او این مراسم را تدارک دیده . از اینکه صبح در دل نسبت به او احساس بدی پیدا کرده بود شرمنده شد . سوگند او را به اتاقش برد تا لباسش را عوض کند . پس از دقایقی ستایش آراسته وارد شد . وقتی همگی نشستند شاهرخ لبخند زنان گفت :
    - بهتره اول هدایا رو باز کنیم و بعد کیک رو ببریم . ولی اجازه بدید هدیه ی من آخر از همه باشه .
    و خندید ستایش واقعاً احساس شرمندگی می کرد . مدام تشکر می کرد و لبخند به لب داشت . هدایا را یک به یک باز کردند . ستایش همه هدیه ها را باز کرد و در آخر گفت :
    - از همه ی شما متشکرم . خیلی زحمت کشیدید . راستش باورم نمی شه . اصلاً خبر نداشتم امروز تولدمه . از اینکه به فکرم بودید ممنونم واقعاً ......
    بغض گلویش را فشرد . سوگند دست بر شانه ی او نهاد و مهربان به رویش لبخندی زد . حالا نوبت شاهرخ بود .
    - ستایش من یه هدیه ی بزرگ برای تو دارم .
    - تو رو به خدا بیشتر از این شرمنده ام نکنید . شما به من هدیه دادید .
    - اون که چیزی نبود . هدیه ی من چیز دیگه ایه . حالا چشمات رو ببند تا بیارمش .
    ستایش متعجب بود . دیگران گفتند :
    - چشمات رو ببند دیگه .
    و او با اصرار دیگران چشمانش را بست .
    شاهرخ سریع به اتاق بهار رفت . شروین مضطرب نشسته بود با دیدن شاهرخ گفت :
    - آه شاهرخ اومدی ؟
    او مهربان جلو رفت و گفت :
    - حاضری عزیزم ؟ مادرت منتظره .
    - من می ترسم شاهرخ ... مادرم ... می خوام ببینمش . ولی می ترسم .
    - ترس نداره . تو که خیلی دوست داشتی اونو ببینی .
    - هنوز هم می خوام . بیشتر از قبل .
    - پس محکم باش و لبخند بزن تا مادرت تورو با شادمانی و لبخند ببینه .
    - باشه . بریم شاهرخ .
    شاهرخ مهربان چرخ را هل داد و از اتاق خارج شد . وارد سالن پذیرایی شدند . فرید از تمام این لحظه ها فیلم می گرفت . شاهرخ دقیقاً شروین را در چند قدمی و مقابل ستایش قرار داد و بعد گفت :
    - ستایش . حالا چشمات رو باز کن .
    او آرام چشم گشود . ابتدا نگاهش بر چشمان شاهرخ ثابت ماند . و بعد نگاهش بر کسی که روی ویلچر مقابلش نشسته بود افتاد . قلبش به یکباره فرو ریخت . گویی دنیا به دور سرش چرخید . زبانش بند آمده بود . اشک از چشمانش چون آبشاری سرازیر بود . با قدم های سست و لرزان جلو رفت . بی رمق در مقابل شروین بر روی دو زانو افتاد . دستهایش را به دو طرف چرخ گرفت . مستقیم به چشمان شروین که اشک آنها را پوشانده بود نگریست . با صدایی مقطع گفت :
    - ش ... ش ... شروین پ.. پسرم . عزیز دلم .
    شروین بغض آلود ادا کرد :
    - مادر ، مادر جون .
    و یکدیگر را در آغوش گرفتند . ستایش او را محکم به سینه اش چسباند و نوازشش کرد . به شدت گریه می کرد . غم چند ساله اش را خالی می کرد . همه با دیدن این صحنه اشک به دیده آوردند . حتی شاهرخ و فرید که از پشت لنز دوربین صحنه ها را تماشا می کرد .
    ستایش مدام شروین را صدا می کرد و می گریست . صورت قشنگش را میان دستهایش می گرفت . به چشمانش خیره می شد . باور نمی کرد که شروین را در آغوش دارد . باور نمی کرد که این واقعیت داشته باشد . گویی یک خواب شیرین بود . یک خواب خوش و ترس از آن داشت که بیدار شود و همه را خواب دیده باشد .
    - یعنی خواب نمی بینم ؟ تو شروین کوچولوی من هستی که برگشتی ، تویی که تو بغل مادر اشک می ریزی ؟ آخ خدا ... بذار نگاهت کنم ، عزیز دلم . به چشم های من نگاه کن و بگو که خواب نمی بینم . بگو که این واقعیت داره و تو برگشتی . قربونت برم عزیزم ....
    - سوگند و شبنم جلو رفتند . شبنم دست بر شانه ی او نهاد و در حالی که اشک می ریخت او را به آرامش دعوت کرد .
    ستایش اشک ریزان به او خیره شدو نالید :
    - آه شبنم تو بگو که خواب نمی بینم . بگو که این واقعیت داره . بگو شروینم برگشته پیش من ....
    شبنم آرام گفت :
    - آره عزیزم . تو خواب نمی بینی . شروین برگشته پیش تو ، تو آغوش توئه . نباید گریه کنی خوشحال باش .. این همه سال انتظار کشیدی که اونو ببینی . حالا با اشک ریختن غمگینش نکن .
    ستایش آرام شد . صورت شروین را بلند کرد و به چشمان اشکبار او خیره شد . چقدر معصومانه گریه می کرد و چه قشنگ به مادر می نگریست . چقدر مهربان با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش می کرد و اشکهایش را می زدود . ستایش مهربان به روی او لبخند زد . شروین معصومانه ادا کرد :
    - مادر جون خیلی دوستت دارم .
    سر بر شانه ی مادر گذاشت و آرام گریست . شاهرخ اشک از دیده زدود و مهربان گفت :
    - نا سلامتی تولده . تو تولد که این طور گریه نمی کنند . ستایش قرار نبود وقتی شروین رو دیدی این طور نا آرامی کنی ها .
    ستایش نگاه سپاسگزارش را به او دوخت . از نگاهش عشق می بارید . به قدر تمام دنیا از شاهرخ سپاسگذار بود و چقدر مهربانی و عطوفتش را می ستود :
    - آقا شاهرخ ممنونم ..... ممنونم ..
    و سرش را تکان داد . واقعاً نمی دانست برای تشکر از او چه بگوید . بالاخره با اصرار دیگران ستایش برخاست و رفت صورتش را شست . شادی و شادمانی از سر گرفته شد . ستایش از ته دل می خندید . نگاه شروین پر از برق شادی بود و فقط به مادرش می نگریست . نگاه پسر و مادر فقط به هم دوخته می شد و از نگاه هر دو شراره های عشق می بارید .
    بهار نیز کنار پدرش بود و شادمان می خندید . به پدرش عشق می ورزید . او را مرد بزرگی می پنداشت و می دید که برای زندگی دیگران شادی به ارمغان می آورد . تا شب شور و پایکوبی ادامه داشت . والدین ستایش که امید زندگی را در چهره ی دخترشان بعد از سالها نظاره می کردند بسیار شاد بودند و از شاهرخ بسیار سپاسگزار . بعد از سرو غذایی که از بیرون سفارش داده شد مدعوین نوای رفتن سر دادند . مادر ستایش رو به او گفت :
    با ما بر می گردی خونه یا می مونی ؟
    ستایش نگاهی به شاهرخ و بعد بهار انداخت . لبخندی زد و گفت :
    - فعلاً می مونم . بعداً اگر شد همراه شروین به خونه می آییم . و مدتی اونجا می مونیم . راستش حالا با برگشتن شروین نمی دونم چه بکنم ؟
    پدر مهربان گفت :
    - باشه دخترم . هر تصمیمی که فکر می کنی صحیحه بگیر .
    و بعد رو به شاهرخ گفت :
    - شما زندگی رو به دختر من برگردوندید . پسرم ، امیدوارم هرچی از خدا می خوای برآورده بشه .
    - ممنونم آقای راهنما . من کاری نکردم . این خواست خدا بوده تا من وسیله ای باشم و ستایش بتونه به پسرش برسه .
    ستایش با محبت به دیدگان او خیره شد . شاهرخ لبخندی زد و گفت :
    - حالا چرا همه می خواید برید ؟ خب بمونید .
    بهنام گفت :
    - بمونیم . حتماً تا صبح هم نخوابیم . بهتره بریم بخوابیم که فردا صبح سر کار خمیازه نکشیم .
    فخری که میان دیگران ایستاده بود با محبت به ستایش نگاه می کرد . در نظرش ستایش و شاهرخ خیلی به هم می آمدند . دوست داشت آن دو با هم ازدواج کنند و خوشبخت شوند . ولی نمی توانست چنین پیشنهادی به شاهرخ بدهد . می دید که حال شاهرخ تازه بهتر شده و نمی خواست دوباره با سخنانش او را منقلب کند . همه چیز را به دست تقدیر سپرد و از خدا یاری جست . بالاخره همه خداحافظی کردند و رفتند . خانه خالی شد . ستایش کنار صندلی شروین ایستاده بود و شاهرخ کنار بهار که در حال خمیازه کشیدن بود . دخترش را به آغوش کشید :
    - خوابت گرفته عروسکم ؟
    بهار سر بر شانه ی پدر نهاد . به خواب فرو رفت . شروین هنوز بیدار بود . با محبت به شاهرخ نگریست و گفت :
    - خیلی خسته شدید . بازهم از شما تشکر می کنم .
    شاهرخ لبخند زنان گفت :
    - قرار نشد با من رسمی صحبت کنی ها ؟ من صمیمی بودنمون رو بیشتر دوست دارم.
    شروین خندید و گفت :
    - باشه . خوب مامان من می رم اتاق شما بخوابم .
    ستایش مهربان او را بوسید و گفت :
    - خودم می برمت .
    و به شاهرخ نگریست و گفت :
    - من شروین رو می برم می خوابونم . می خواستم اگر شما خوابتون نمی یاد کمی صحبت کنم .
    او مهربان گفت :
    - باشه منم بهار رو می خوابونم و میام .
    رفت و بهار را روی تختش گذاشته و پتو را روی او کشید . به چهره ی معصوم و زیبای او در خواب خیره شد . بوسه ای بر پیشانی اش نهاد و به گوشه ی اتاق خیره شد . بهاره چون حریری سبک و زیبا ایستاده بود . لبخندی به زیبایی شکفته شدن گلهای یاس و مریم بر لب داشت . نگاهش مملو از عشق به شاهرخ بود . او نیز کار شاهرخ را پسندیده بود و شاهرخ از این لحاظ خوشحال بود . لبخندی زد و آرام زمزمه کرد :
    - یه روز من و تو باز به هم می رسیم و در کنار هم طعم عشق رو می چشیم .
    لبخند بهاره تکرار و بعد از جلوی دیدگان شاهرخ محو شد . بعد از لحظاتی برخاست و به آشپز خانه رفت . ستایش هنوز نیامده بود . درک می کرد که او دوست دارد با فرزندش باشد . فقط از این مساله نگران بود که اگر او بخواهد از اینجا برود تکلیف بهارش چه خواهد شد . در تفکرات خود غرق بود که ستایش وارد شد و روی صندلی نشست .
    شاهرخ لبخندی زد و گفت :
    - خوابید ؟
    - بله ....
    و بعد ادامه داد ؟
    - شاهرخ ..... من .....
    - می دونم .. ولی دیگه نیازی نیست اینقدر تشکر کنی . یادته یه شب همینجا بهت قول دادم هر کاری بتونم انجام می دم تا شروین رو پیش تو برگردونم ؟ خب من به قولم عمل کردم . در ثانی من خوشحالی بهار رو مدیون تو هستم . تو با وجودت به دختر من نشاط و شادی بخشیدی . روح غمگین اونو جلا دادی و غبار غم رو ازش دور کردی . من هم خواستم حداقل کاری کرده باشم .
    اشک نگاه ستایش را درخشان کرده بود . با صدایی لرزان گفت :
    - شما خیلی خوبید . خیلی ! کار شما خیلی ارزش داره . راستش هنوز هم باورم نمی شه . شما کار بزرگی در حق من انجام دادید . من فکر می کردم برای دلخوشی من ، حرف هایی در مورد اومدن شروین زدید . حتی امروز صبح کلی بی حوصله و دلگیر بودم ولی شما .... با کارتون به من فهموندید که پاک در اشتباه بودم . فقط می تونم بگم که خیلی سپاسگزارم .
    - قرار نشد گریه کنی . تو قول دادی که فقط بخندی و شاد باشی . دختر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    360 – 363

    خوب دیگه پسرت کنارتوئه.تا آخر عمر.سرپرستی شروین قانوناً دیگه به عهده توست.

    -شما چطور این کار رو انجام دادید؟ منظورم اینه که چطور رامین رو راضی کردید؟
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    -رامین اون قدرها هم که فکر می کردی آدم بدی نیست.اون به شروین علاقه منده.به تو هم علاقه داره.
    -باور نمی کنم.اون آدمی نبود که حاضر بشه به این راحتی چنین کاری رو انجام بده.
    -تو فقط به بدی های اون فکر میکنی.می دونی.. من و رامین خیلی با هم صحبت کردیم.راستش فکر می کنم تو زندگیتون هردو نفر شما مقصر بودید.رامین هم قبول داره، هرچند دیگه فرقی نمی کنه.اون با دختر یه سناتور آمریکایی ازدواج کرده، به هرحال بگذریم.حالا چه تصمیمی داری؟
    -در مورد چی؟
    -زندگیت.هنوز هم حاضری اینجا بمونی و برای بهار و شروین مادر باشی؟
    ستایش به او خیره شد.منظورس را به درستی درک نمی کرد. شاهرخ متوجه شد و لبخندزنان گفت:
    -من دوست دارم پرستار بهارباشی.ولی اگر دیگه با وجود شروین نمی خوای کار کنی و می خوای بری زندگی مستقلی رو تشکیل بدی خودت می دونی.
    -راستش من هنوز ... نمی دونم... درسته که حالا شروین کنار منه ولی نمی تونم بهار رو تنها بذارم.اگر برمم حتماً تو روحیه اون تاثیر بدی خواهد گذاشت.
    شاهرخ سربه زیر انداخت و گفت:
    -من هیچ وقت مجبورت نمی کنم که اینجا بمونی.هرطور که خودت فکر میکنی راحت تری تصمیم بگیر.فردا نظرت رو می پرسم.میخوام امشب فکر کنی.اصلاً هم تو رو تحت فشار نمی ذارم.اگر خواستی بری و با شروین تنها زندگی کنی باز هم حرفی نمی زنم و برات آرزوی موفقیت می کنم و اگر خواستی بمونی و با بهار هم زندگی کنی خوشحال می شم.
    بعد برخاست و به اتاقش رفت.ستایش برجای مانده بود.تصمیم گرفت بیندیشد که چه کند.واقعاً مانده بود که بماند یا برود؟!
    اگر می رفت در نظرش خودخواهی بود زیرا نمی توانست بهار را ترک کند.بهاری که او را مادر صدا می زد و شاهرخ که همیشه سنگ صبورش بود.ماندن را نیز صحیح نمی پنداشت.حالا دیگر شروین با او بود.در ثانی با شاهرخ غریبه بودند.نمی توانست با وجود فرزندش آنجا بماند.هرچند مشکلی نبود ولی خودش نیز نمی دانست کار صحیح کدام است؟ خانه شاهرخ به حد کافی برزگ بود.خود شاهرخ نیز با ماندن آنها مشکلی نداشت ولی ستایش دیگر نمی توانست با وجود شروین آنجا بماند، می ترسید مشکلاتی پیش بیاد.با وجود شروین دیگر نمی توانست بماند.خیلی فکر کرد ولی به جایی نرسید.تصمیم گرفت فردا موضوع را با سوکند و پدر و مادرش در میان بگذارد شاید آنها نیز کمکش کنند.بعد برخاست و به اتاقش رفت.شروین خواب بود.بوسه ای برپیشانی او نهاد و با عشق نگاهش کرد.چقدر خوشحال بود که بعد از این در کنارش خواهد بود و این را نیز مدیون شاهرخ بود...

    ***


    فصل 9


    وقتی شاهرخ به قصد شرکت از خانه خارج شد، ستایش نیزبرخاست و خانه را مرتب کرد.پس از آنکه بچه ها بیدار شدند با مهربانی به هردوی آنها صبحانه داد.بهار مدام می خواست با شروین بازی کند.گویی هم بازی خوبی یافته بود که می توانست او را از بی کاری و بی حوصلگی خارج کند.ستایش نیز دوست داشت مدام با شروین صحبت کند.او را به گردش ببرد و با او تنها باشد.ساعت ده صبح بود که مادرش تماس گرفت و از او خواست برای چند روزی همراه شروین با خانه برود، ستایش خیلی مایل بود ولی نمی دانست با بهار چه کند.مادرش پیشنهاد داد او را نیز با خود بیاورند ولی ستایش خوب می دانست که بهار یک روز هم دوری از پدرش را تحمل نخواهد کرد.بنابراین گفت با شاهرخ صحبت می کند و فردا به خانه می رود.پس از قطع مکالمه بهار گفت:

    -مامان تو می خوای بری خونه مادر خودت؟
    او لبخندزنان گفت:
    -شاید.
    بهار پرسید:
    -برای همیشه؟
    -نمی دونم.
    -اگر تو بری اون وقت چی میشه؟ یعنی من و بابا رو تنها می ذاری ؟
    -نه عزیزم.من هرگز تو رو تنها نمی ذارم.
    شروین دست بر شانه بهار گذاشت و گفت:
    -درسته.تازه من هم دلم نمی خواد از شاهرخ و تو دور بشم.دلم می خواد همه با هم باشیم.
    -خب من هم دوست دارم تو پیشم باشی و با هم زندگی کنیم، ولی اگر برید...
    -ما نمی ریم مگه نه مامان؟
    ستایش مانده بود در جواب شروین چه بگوید.بعد از دقایقی گفت:
    -من و شروین چند روزی می ریم خونه مادربزرگ.البته تو هم می تونی بیای.بعد فکر می کنیم که بمونیم یا نه.
    بهار غمگین گفت:
    -پدرم که می گفت شما می مونید.یعنی می گفت ممکنه.ولی...
    -عزیزم تو دوست داری چند روز با ما بیای بریم خونه مادرم؟
    بهار جواب داد:
    -نه!
    ستایش دلیل را پرسید و او گفت:
    -من که نمی تونم بابام رو تنها بذارم.من می دونم وقتی که بابام تنها باشه بیشتر غصه می خوره، دلم نمی خواد وقتی شب میاد خونه هیچ کس نباشه تازه دل منم برای بابام تنگ میشه.
    ستایش متعجب به او خیره شد.پس از لحظاتی بهار ناراحت گفت:
    -شما می تونید برید.هررقدرم دوست دارید خونه مادربزرگ بمونید من خودم مواظب باباجونم هستم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 364 تا 393

    و به حالت قهر به اتاقش رفت.
    ستایش اندوهگین سر به زیر انداخت.شروین ناراحت به مادرش خیره شد و گفت:
    -چرا ما نباید اینجا بمونیم؟ شاهرخ که مخالفتی نداره،پس چرا شما قبول نمی کنید؟
    از این که می دید شروین به راحتی نام شاهرخ را بر زبان می آورد و راجع به ماندن صحبت میکند متعجب بود. مانده بود که چه کند وای تصمیم داشت چند روزی به خانه مادرش برود و از آنها هم نظر خواهی کند. تا غروب که شاهرخ به خانه باز گردد بهار در اتاقش بود و در را قفل کرده بود . هر چه ستایش خواهش کرده بود در را بگشاید او نپذیرفته بود. شروین نیز خواهش کرد ولی بهار فریاد کشیده بود که میخواهد تنها باشد. حتی ناهار هم نخورد. خیلی غمگین بود. ستایش را دوست داشت ولی از این که او برود ناراحت بود. شروین را نیز دوست داشت اما میدید وجود او باعث شده که ستایش دیگر نخواهد آنجا بماند.دوست داشت پدرش زودتر بیاید و به آغوش او پناه ببرد. دوست داشت مادری داشت تا در این لحظات احساس تنهایی و غم تا این حد آزارش نمی داد. عروسکش را در آغوش گرفته بود و اشک می ریخت. به طرف میز رفت و کشوی آن را گشودو قاب عکس مادرش را در دست گرفته و به آن نگریست.با دست کوچکش صورت مادر را از پشت شیشه قاب نوازش کرد. همیشه وقتی احساس تنهایی و ناراحتی میکرد به این عکس خیره میشد و با آن حرف میزد . اکنون نیز مادرش را طلب میکرد برای او اشک میریخت . دانه های اشکش بر روی شیشه قاب فرو میریخت.
    - مامان جونم کاش تو بودی ستایش خیلی خوبه یه مامان خوب برای منه ولی حالا که پسر خودش برگشته و مامان اون شده و دوباره من بی مامان شدم. ولی میدونم تو همیشه مامان خودمی. اما حیف که اینجا پیشم نیستی اگه بودی من و بابا تنها نبودیم تازه ستایش و شروین هم مجبور نبودن به خاطر من ناراحت باشند و ندوننکه برند یا بمونند.!
    آن قدر برای عکس مادر حرف زد و اشک ریخت تا به خواب رفت.
    شاهرخ که به خانه رفت توقع داشت مپل هر روز بهار مقابلش ظاهر شود و او را ببوسد. ولی دید خانه در سکوت فرو رفته و گویی فضا را غم و ماتم فرا گرفته. شروین بی حرکت نشسته بود و غمگین بود. با دیدن شاهرخ آرام سلام کرد ستایش نیز در درگاه آشپزخانه ایستاد و سلام کرد.شاهرخ متعجب پرسید:
    - چی شده؟ و در یک لحظه قلبش به یک باره فرو ریخت. نکند برای بهار کوچکش اتفاقی افتاده باشد؟!
    - بهار کجاست؟ چرا نمی بینمش؟!
    ستایش گفت:
    - نگران نباش تو اتاقشه.
    او نفسی آسوده کشید و گفت:
    - پس چرا این جا نیست؟ شماها چرا این قدر ناراحتید؟
    شروین غمگین گفت:
    - بهار ناراحته!
    شاهرخ پرسید:
    - چرا؟
    و مضطرب به طرف اتاق بهار رفت.ولی در قفل بود متعجب به ستایش نگریست. او اندوهگین گفت:
    - در اتاقش رو قفل کرده
    شاهرخ سر در نمی آورد تا به حال چنین کاری نکرده بود.یعنی چه شده.صدا زد:
    - بهار عزیزم در رو باز کن بابا اومده.
    بهار خواب بود ولی با شنیدن صدای مهربان پدر چشم گشود. برخاست و سریع در را گشود . شاهرخ با دیدن چهره گریان و چشمان تر او قلبش لرزید. بهار ایستاد و فقط به چشمان پدر نگریست. چانه اش شروع به لرزیدن کرد ناگهان خود را به پاهای شاهرخ چسیاند و گریست.او مضطرب بهار را در آغوش کشید و پرسید :
    - چی شده عروسکم؟ چرا گریه میکنی؟ ببینمت کی اذیتت کرده...
    - بابا جون ... بابا جون...
    فقط این کلمه را زمزمه میکرد و می گریست.با او به پذیرایی آمد.ستایش که تحمل اشکهای او را نداشت جلو آمد وگفت:
    - بهار عزیزم گریه نکن خواهش می کنم.
    شاهرخ که هنوز نمی دانست موضوع چیست پرسید:
    - یکی به من بگه چی شده؟
    ستایش افسرده سر به زیر انداخت و گفت:
    - تقصیر منه
    شاهرخ متعجب پرسید:
    - چرا مگه چی بهش گفتید؟
    - حرف از موندن و رفتن ما شد من گفتم برای چند روزی میریم خونه مادرم اون فکر کرد میخوام تنهاش بذارم و برم ولی من گفتم برای چند روزی میرم تا تصمیم بگیرم که واقعا" چی کار باید بکنم.
    شاهرخ متوجه شد دست نوازش بر سر بهار کشید و او را بوسید بهار دیگر نمی گریست فقط به هق هق افتاده بود شاهرخ نگاهی به ستایش انداخت و همراه بهار به اتاقش رفتستایش معنی نگاه او را نفهمید ولی میدانست شاهرخ هم از دستش ناراحت شده است.
    شاهرخ بهار را در آغوش نشاند به چهره چون گل او خیره شد و گفت:
    - دختر بابا که نباید هیچ وقت گریه کنه حالا چطور میتونه با چشم های خیس ببینه و زل بزنه به بابا؟
    بهار جواب نداد فقط سرش را به سینه شاهرخ چسباند و دستش را محکم گرفت.نگاه شاهرخ به قاب عکس بهاره که روی بالشت بهار بود ، افتاد.بالش هنوز از گریه های بهار نم داشت وجودش لرزید بهار با مادرش سخن گفته بود و گریسته بود(( بمیرم برای دخترم که چقدر غمگین بود)) با لبخندی مهربان و نگاهی غمناک قاب را برداشت و زمزمه کرد:
    با مامان حرف زدی؟
    بهار با لبخند دستش را روی قاب کشید .
    - خب چی چی ها گفتی؟
    بهار با صدایی بغض آلود گفت:
    - می گفتم کاش پیش ما بودی می گفتم مامان خودمه و مال هیچ کس دیگه ای نیست بابا جون ستایش از پیش ما میره؟
    و در انتظار جواب به چشم های شاهرخ خیره شد او لبخندی زد و گفت :
    - نمی تونست که تا آخر پیش ما بمونه.
    بعد موهایش را نوازش کرد و ادامه داد:
    - از اول هم قرار بود پرستار تو باشه و از تو مراقبت کنه حالا پسرش برگشته اون چند سالی از مادرش دور بوده خیلی غصه خورده و تنها بوده تو حد اقل پیش من بودی ولی اون تنهای تنها بوده حالا دوست داره با مادرش باشه ستایش هم دوست داره با اون باشه و جای این همه سالی که از هم دور بودن رو پر منه تو هم دیگه بزرگ شدی باید بری مدرسه ما نمی تونیم ستایش رو مجبور کنیم اینجا بمونه.
    بهار خیره به او پرسید:
    - چرا نمی تونه این جا بمونه؟ ما که اتاق زیاد داریم یعنی فقط به این خاطر که شروین برگشته باید از این جا بره؟
    -شاهرخ لبخند زد و گفت:
    - بعضی چیزا رو بچه ها نمی تونن درک کنند وقتی بزرگ شدند می تونند بفهمند.
    بهار گفت:
    - خب تو بگو شاید من بفهمم
    شاهرخ لحظه ای مکث کرد بعد گفت:
    - تو کوچیک بودی و نیاز با مراقبت داشتی ستایش برای همین این جا بود حالا دیگه تو بزرگ شدی داره 7 سالت میشه باید بری مدرسه در ثانی شروین هم حالا برگشته پیش مادرش اون باید از پسر خودش نگهداری کنه .. نمی تونه اینجا بمونه چون ... چون ..
    - چون چی؟
    - چون حالا اون یه پسر داره.
    - خب داشته باشه مگه چیه؟
    شاهرخ لبخند زده و به سوالهای پی در پی او خندید و جواب داد:
    - حالا موضوع فرق می کنه .
    - نمی شه یه کاری کرد اون اینجا بمونه؟
    - مثلا" چه کاری؟
    بهار گفت :
    - مثلا" ستایش جون خواهر تو بشه! مثل عمه شبنم.
    - نه عزیزم خواهر و برادری که این طور نمی شه ما خودمون قبول داریم مردم که قبول ندارن.
    - به مردم چه ربطی داره؟!!
    - این حرف درستی نیست دخترم ما در میون مردم زندگی میکنیم ممکنه حرفهای نادرستی در مورد بودن ستایش تو این خونه بزنند.
    - مثلا" چه حرفهایی؟
    - این ها رو وقتی بزرگ شدی خودت خواهی فهمید.
    - بابا یعنی نمی شه هیچ کاری کرد؟
    - نه عزیزم حالا بهتره بریم دست و صورتت رو بشوری و کمی با شروین بازی کنی خیلی ناراحته نباید حالا که به ایران برگشته غمگین باشه.
    برخاست و بهار رفت و دست و صورتش را شست بعد به پزیرایی برگشت شروین را ناراحت دید و ستایش را غمگین لبخندی زد و گفت:
    - معذرت میخوام نباید شما رو ناراحت می کردم راستش من دوست دارم شما این جا بمونید ولی حالا که نمی شه عیبی نداره.
    شاهرخ لبخندی زد و نگاهش به ستایش افتاد و با مهربانی گفت:
    - ستایش خانم یه قهوه به نمی دید خستگی از تنمون در بره؟
    او لبخندی زد از این که میدید شاهرخ از دستش ناراحت نیست خوشحال بود رفت و باسینی محتوای فنجان های قهوه بازگشت وقتی نشست شاهرخ پرسید:
    - پس قصد رفتن دارید؟
    - نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم ولی خودتون قبول دارید که من بیشتر از این نمی تونم این جا بمونم.
    شاهرخ با سر گفته او را تصدیق کرده و گفت:
    - پس تصمیم شما برای رفتن جدیه.
    - من گفتم فقط چند روز میرم خونه پدرم نگفتم که دیگه بر نمی گردم؟
    - بله ولی مطمئنا" رفتنتون همیشگیه.
    گفته شاهرخ حقیقت داشت ستایش سر به زیر انداخت از خدا میخواست که برای همیشه آنجا بماند و با شاهرخ زندگی کند ولی افسوس که شاهرخ دیگر به ازدواج نمی اندیشید با وجود او پسرش نیز طعم داشتن پدری مهربان را میچشید اما اینها فقط خیال بود و واقعیت فقط یک کلمه بود (( رفتن ))
    - فردا میرید ؟
    ستایش غمگین به دیدگان او نگریست شاهرخ نیز ناراحت به نظر میرسید ولی سعی داشت به آنها روحیه دهد اما ستایش به خوبی متوجه بود که او نیز تظاهر به شادی میکند.
    - بهار دخترم موافقی امشب جشن بگیریم؟
    - برای چی بابا؟
    - برای این که یک شب خاطره انگیز تو ذهن ثبت کنیم شاید امروز آخرین روزی باشه که ستایش کنار ماست و همین طور شروین عزیز.
    اشک دیدگان ستایش را تر کرد برخاست و به اتاقش پناه برد بهار متعجب پرسید :
    - چرا رفت؟
    شاهرخ لبخندی مهربان و اندوهگین ادا کرد:
    - مگه تو غمگین نشدی رفتی تو اتاقت؟
    شروین ناراحت گفت:
    - کاش برنگشته بودم با اومدن من همه چیز خراب شد.
    شاهرخ که خیلی زحمت کشیده بود تا روحیه شروین تغییر کند وقتی او را این گونه دید ناراحت شد و برخاست وقابل او زانو زد دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد و گفت:
    - نبینم پسر خوشکلم غمگین باشه ها.
    شروین به چشمان مهربان او نگریست و گفت:
    - این چه حرفیه پسر گلم؟ تو باعث شدی مادرت شاد بشه در ثانی اون دیگه باید می رفت چون بهار دیگه بزرگ شده.
    - پس به خاطر من نیست که این اتفاقات می افته؟
    - نه عزیزم هیچ وقت چنین فکری رو به سر کوچیک و باهوشت را نده باشه؟ حالا بخند تا دلم باز شه ببین بهار هم میخنده آفرین بخند دوتایی بخندید دوست دارم صدای خندهاتون تو فضای خالی خونه بپیچه آفرین بلندتر.
    شروین و بهار با صدای بلند می خندیدند شاهرخ خندان برخاست و به طرف اتاق ستایش رفت ضربه ای به در زد و وارد شد ستایش سر بر لبه تخت گذاشته بود و میگریست . شاهرخ دست بر شانه او نهاد و گفت:
    - قرار شد امشب جشن بگیریم نه غزا تو که نمی خوای بچه ها ناراحت بشن پاشو دلم نمی خواد با اشک از من خداحافظی کنی. شنیدن جمله آخر شاهرخ گریه ستایش را تشدید کرد شاهرخ لبه تخت نشست و گفت:
    - ستایش خانم خانم رهنما بابا چی صدات کنم تا بگی بله؟
    او شرمگین سر بلند کرد و با صدایی بغض آلود گفت:
    - نمی تونم بهار رو تنها بذارم
    - بهار باید به تنهایی عادت کنه اون دیگه کم کم داره بزرگ می شه
    - ولی اون یه دختر بچه اس به مراقبت احتیاج داره شما هم که مدام سر کارید
    - کاری نمی شه کرد باید سوخت و ساخت تو هم بلند شو فکر میکردم هیجانی که برای دیدن شروین داری به حدی باشه که دیگه هرگز غم رو تو چهرت نمی بینم.
    - من خیلی خوشحالم که شروینم رو برای همیشه دارم ولی در عوض باید از بهار جدا بشم.
    - برای همیشه که نیست می تونید بیاید و همدیگه رو ببینید ... خب دیگه خواهش می کنم گریه نکن کلی کار داریم میز رو بچین تا از بیرون شام سفارش بدم بعد هم باید وسایلت رو جمع کنی منتظریم
    لبخندزنان برخاست و به کنار بچه ها رفت آنها در حال بازی بودنداز این که میدید بهار میخندد و دیگر چهره زیبایش غمگین نیست خشنود شد ولی ناراحتی او از فردا شروع میشد که دیگر بهار تنها می ماند و نمی دانست چه باید کند؟
    شب خوشی را با هم گذراندند آن قدر خوش گذشته بود که تمام ناراحتیشان را فراموش آخر شب بچه ها خسته به خواب فرو رفتند
    ستایش در اتاقش غمگین مشغول جمع کردن وسایلش شد . شاهرخ

    جلوی در اتاق او ایستاد و پرسید:
    - کمک نمی خوای؟
    او افسرده نگاهش را به شاهرخ دوخت و بعد سر به زیر انداخت.
    - نه، ممنونم.
    - ستایش به خاطر تمام زحماتی که کشیدی ممنونم. هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    او جوابی نداد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - باشه، حالا که نمی خوای حرف بزنی ایرادی نداره. شب به خیر.
    برگشت که برود، ولی ستایش گفت:
    - همیشه دوست داشتم یک جمله رو به شما بگم. ولی شرم مانع می شد. امشب چون شب آخریه که اینجا هستم و فردا خواهم رفت می خوام بگم.
    شاهرخ بر جای ماند و منتظر شد تا او سخنش را ادامه دهد. نمی دانست او چه خواهد گفت ولی مشتاق شنیدن بود. هرچه باشد آخرین باری بود که می توانست راحت با ستایش به صحبت بنشیند و درددلی کند یا بشنود. ستایش پشت به او داشت. دلش می خواست به او بگوید که دوستش می داشته و دارد. برایش مهم نبود چه خواهد شد. فقط می خواست بگوید و خودش را خلاص کند. با صدای لرزانی زمزمه کرد:
    - همیشه می خواستم برای یک بار هم که شده حرف دلم رو به شما بگم. حالا دیگه برام هیچی مهم نیست و خیلی راحت این جمله رو به زبان می یارم که همیشه دوستتون داشته ام.
    شاهرخ از شنیدن جملۀ رُک و راست او بر جای خشک شد. ستایش بی آن که برگردد ادامه داد:
    - درسته که یک بار شما این مسئله رو به اصطلاح حل کردید ولی برای من تموم نشد. به شما علاقه داشتم و حالا که باعث شدید شروین هم برای همیشه کنارم باشه علاقه ام دو چندان شده. ناراحتم که می رم، چون دیگه فرصتی پیش نمی یاد تا در کنار مرد دلخواهم بنشینم و حرف بزنم. چون دیگه اون نیست تا به وقت اندوهم مثل پرندۀ سعادت پرواز کنه و بر بام دلم بشینه و تمام غصه هام رو پاک کنه. دیگه اونو نخواهم دید و خوب می دونم که مرد دلخواهم عاشقه ولی چه کنم که من هم عاشق شدم. من هم برای یک بار در زندگیم طعم خوشبختی رو حس کردم، در کنار کسی که دوستش دارم آره دوستش دارم.
    او اشک می ریخت و این جملات را که هر کدام وجودش را چون سوهانی تراش می دادند، از دهان خارج می کرد. برگشت و مستقیم به چشمان شاهرخ خیره شد. شاهرخ چون مجسم های بر جای ایستاده بود و کوچکترین حرکتی نمی کرد. سخنان ستایش برای او تکان دهنده بود. برق نگاه ستایش او را سوزاند. او عاشق بود، به راستی عاشق بود و عاشقانه شاهرخ را می پرستید و شاهرخ این را از نگاه او خوانده بود. چه باید می کرد؟ او خود نیز به نوعی به وجود ستایش در خانه اش عادت کرده بود و رفتن ناگهانی او برایش سخت بود. اما نمی توانست زن دومی را در زندگیش بپذیرد. سخنان ستایش چون پُتکی بر سرش فرود آمده بود، ستایش مقابل او ایستاد و آرام گفت:
    - سرزنشم نکن. یک بار تو زندگیم شکست خوردم، ولی ناپخته بودم. حالا می فهمم و با فهم عاشق شدم. حالا عقلم هم به این علاقه اعتراف داره. خودم هم اعتراف می کنم که دوستت دارم.
    شاهرخ دیگر تاب ایستادن نداشت. بدون هیچ حرفی سریع از مقابل ستایش دور شد و به اتاقش پناه برد. در را بست و به آن تکیه داد. دچار سردرد شده بود. روی تختش دراز کشید. صدای ستایش در گوشش پیچیده بود. «دوستت دارم. دوستت دارم» به خود تلقین می کرد که کسی نمی تواند دوستش داشته باشد. شب پُر تشویشی را گذراند. با درهم ریختگی و آشوب درونی نتوانست بخوابد. ستایش نیز تا صبح دیده بر هم نگذاشت. بالاخره حرفهایش را به او زده بود. از طرفی احساس سبکی می کرد و از طرف دیگر احساس خرد شدن. به این می اندیشید که چقدر در نظر شاهرخ پست جلوه گر شده است. چقدر خرد شده است. فردا می رفت. افسوس می خورد که دیگر در کنار او نخواهد بود. در عوض شروین را داشت و این تنها دلخوشیش بود!

    * * *

    روز بعد شاهرخ زودتر از همیشه خانه را ترک کرد حتی یادداشتی برای ستایش به عنوان خداحافظی ننوشت. فقط رفت. در شرکت نیز مُدام در خود بود. بهنام نیز متعجب بود که باز چه شده است. منتظر شد شاید خود شاهرخ بگوید ولی وقتی سکوت همیشگی او را دید جلو آمده و پرسید:
    - چی شده که مرغ غم پرواز کرده و باز روی بوم خونه ات نسشته؟!
    - حوصله ندارم بهنام.
    - نه بابا... بیا من کیلو کیلو بهت مجانی بفروشم!
    خندید و ادامه داد:
    - چی شده؟
    شاهرخ آهی کشید و گفت:
    - امروز ستایش و شروین از خونه من میرن.
    - کجا؟!
    - فکر کنم می ره خونه پدریش. می ره اونجا زندگی کنه.
    - یعنی دیگه پرستار بهار نیست؟!
    - باید می رفت. نمی تونست که تا آخر بمونه.
    - حالا تو چرا ناراحتی؟ به خاطر بهار؟
    - آره. ولی اعصاب خودم هم خرده از دیشب اصلاً حال خوبی نداشتم.
    - از چهره ات مشخصه. معلومه که اصلاً نخوابیدی. اتفاقی افتاده شاهرخ؟
    - نمی دونم. واقعاً نمی دونم.
    سرش را خسته بر دستهایش روی میز نهاد.
    بهنام متعجب پرسید:
    - آخه به منم بگو. به خاطر رفتن ستایش ناراحتی؟ من که نمی فهمم چرا باید بره؟
    شاهرخ سر بلند کرد و پرسید:
    - چرا نَرِه؟
    - خب چرا بِرِه؟
    - بهار دیگه بزرگ شده او هم کنار پسرشه. نمی شه که یک زن جوون تو خونۀ یه مرد غریبه بمونه به بهونه پرستاری از بچه اش. بهار دیگه بچه نیست.
    - آهان. پس موضوع اینه. حالا چرا این قدر زود تصمیم گرفته که بره؟
    - می خواست چند روزه بره که صحبت کردیم و بهتر دیدیم دیگه برنگرده.
    - یعنی برای همیشه بره؟
    - آره دیشب هم وسایلش رو جمع کرد. جشن گرفته بودیم. مثلاً یک شب خاطره انگیز برامون باشه.
    - خب حالا ناراحتی تو برای چیه؟
    - به خاطر حرفهای اون!
    و عصبانی و ناراحت به نقطه ای زل زد.
    - مگه چه حرفی زده که تو رو این قدر ناراحت کرده؟
    - بگذریم. برو می خوام به کارم برسم. حوصلۀ خودم رو هم ندرام.
    - ای بابا، تو هم یکدفعه قاطی می کنی ها! حالا رفته یا هنوز هست؟
    - قرار بود اول صبح بره. نمی دونم الان بهار تو خونه تنهاست یا نه.
    - خب پاشو برو خونه. حالت هم رو به راه نیست. بلند شو.
    - نمی تونم. حوصله ندارم!
    بهنام خندید و گفت:
    - داشته باشی هم می گی ندارم. بذار اصلاً زنگ بزنم ببینم چه خبره؟
    - نه لازم نیست. نمی خواد.
    - چرا؟
    - اهمیت نده. اصلاً مغزم کار نمی کنه. بهنام حالا بهار چی می شه؟
    - پس به خاطر این ناراحتی؟
    - نصف ناراحتیم به این خاطره.
    - نصف دیگه اش واسه چیه؟
    - ستایش!
    بهنام سردرنمی آورد. عصبی گفت:
    - درست حرف بزن ببینم چی شده؟ دیوونه ام کردی!
    شاهرخ غمگین به او نگریست و گفت:
    - بهنام. چه کار کنم تا دیگرون دوستم نداشته باشند!
    بهنام با چشمانی تقریباً از حدقه درآمده به او خیره شد و پرسید:
    - چی؟
    او به نقطه ای زل زد زمزمه کرد:
    - بعد از بهاره حتی نخواستم دیگرون دوستم داشته باشند. من نمی خوام کسی خودش رو به خاطر من آزار بده. دقیقاً زمانی که می خوام خوب بشم و دیگه دیوونه بازی در نیارم یکی پیداش می شه و اعصابم رو به هم می ریزه.
    بهنام با تردید پرسید:
    - نکنه ستایش به تو علاقمنده؟!
    او سکوت کرد و جواب نداد. بهنام که تقریباً موضوع را فهمیده بود نفسی کشید و گفت:
    - حالا مگه چی شده؟ یکی به تو ابراز علاقه کرده، آسمون که به زمین نرسید!
    در دل از خود می پرسید که چگونه شده ستایش از علاقه اش به شاهرخ گفته. دلش می خواست از موضوع سردرآورد. پرسید:
    - شاهرخ نمی خوای قضیه رو به من بگی؟
    - هنوز نفهمیدی؟
    - یه چیزهایی فهمیدم ولی هنوز نمی دونم که واقعاً چی شده؟
    - بهتره به کارمون برسیم.
    - اول حل کردن مسئله تو بعد کار.
    شاهرخ گفت:
    - مثل این که تو نمی خوای دست برداری.
    بهنام با لجبازی گفت:
    - نه. حالا بگو ببینم.
    و مقابل او روی صندلی نشست. شاهرخ سرش را تکان داد و بعد موضوع را برای بهنام بازگو کرد. تمام سخنان ستایش را بی کم و کاست بیان کرد. حتی یک بار که این موضوع در ابتدا پیش آمده بود و با صحبت حلش کرده بود را نیز بیان کرد. ماجراهای شب گذشته، ناراحتی بهار... همه را بازگو کرد. در انتها رو به بهنام گفت:
    - نمی دونم باید چی کار کنم؟ نمی دونم بهنام.
    بهنام به فکر فرو رفته بود. پس از لحظاتی لبخند زنان گفت:
    - پس مشخص می شه که کلی خاطرخواه داری.
    - بهنام مسخره بازی در نیار. برای این نگفتم که تو مسخره کنی.
    - پسر این طوری حرف می زنم که بخندی. آخه دیوونه مگه چی شده که زانوی غم بغل کردی؟ مگه چه ایرادی داره؟ دلش خواسته گفته دوستت داره. خواسته حالا که می ره حرف دلش رو بزنه. فکرش رو بکن. در تمام مدتی که تو خونه تو پرستار دخترت بوده به تو علاقمند بوده.
    - من ناراحت نیستم که اون این حرف رو زده بهنام از دست خودم ناراحتم که باعث دردسر دیگرون هستم.
    - آخه چه دردسری؟ من و باش که فکر می کردم با آوردن شروین پیش ستایش زندگیش از این رو به اون رو می شه. تو و بهار هم نسبت به قبل بهتر می شید. چون دیگه ستایش هم خوشحال خواهد بود. غمی تو زندگیش نیست.
    شاهرخ گفت:
    - من و قاطی مسائل نکن بهنام جون. ستایش پرستار بهار بود.
    بهنام با صدای کم و بیش بلند بر سر شاهرخ فریاد کشید:
    - دیوونه! چرا این قدر خودت رو لوس می کنی؟ اصلاً می دونی چیه؟ تو خیلی خودخواهی! فقط به خودت فکر می کنی. نه به فکر بهاری نه به فکر دیگرون! و ناراحت اتاق او را ترک کرد. شاهرخ متعجب از گفته های او بر جای ماند. از این که بهنام در موردش اینگونه قضاوت می کرد ناراحت بود. بهنام پس از خروج از اتاق او به سوگند گفت که به منزل شاهرخ می رود. و در مقابل سؤال او که می پرسید چرا؟ جوابی نداده و رفت. خود را سریع به منزل شاهرخ رساند. چند مرتبه پی در پی زنگ را فشرد. ستایش هنوز آنجا بود. از صبح که برخاسته بود حال بدی داشت. چمدانها را جمع کرده و فقط نشسته بود. بهار و شروین نیز از دیدن غم و ناراحتی او غمگین بودند. بهار با شنیدن صدای زنگ برخاست در را گشود. از دیدن بهنام خوشحال شد و گفت:
    - وای عمو جون. چه خوب شد که اومدید. بهنام مهربان او را بوسید و داخل شد. دیدن ستایش در آن وضع ناراحتش می کرد. او نیز از دیدن بهنام در آن موقع روز در آنجا متعجب شد. بهنام وارد شد و گفت:
    - سلام. می بینم که برای رفتن آماده اید.
    ستایش سر به زیر انداخت. بهنام رو به او گفت:
    - بهتره حاضر بشی من شما رو می رسونم.
    - کجا؟
    - هر جا که می خوای بری. مگه وسایلت رو برای همین جمع نکردی؟
    - چرا. می خوام برم.
    - خب پس حاضرشید.
    - بهار چی؟ نمی تونم که تنهاش بذارم.
    بهار غمگین گفت:
    - عیب نداره ستایش جون شماها برید. من تنها می مونم، نمی ترسم.
    بهنام لبخندی مهربان به او زد و گفت:
    - نه عزیزم. تنها نمی مونی، تو رو می برم پیش خودم.
    - کجا؟ خونه تون؟
    - آره. مگه ایرادی داره؟
    - بابام هم می یاد؟
    - بابات بهتره چند روز تنها بمونه!
    بهار سریع گفت:
    - چرا؟ من نمی یام. نمی خوام بابام تنها بمونه.
    - حالا حاضر بشید تا ببینم چی می شه.
    ستایش متعجب بود. بهنام اصلاً راجع به قضایایی که شاهرخ تعریف کرده بود چیزی به روی او نیاورد. اصلاً نمی خواست در این مورد حرفی بزند. در نظرش شاهرخ خیلی خودخواه بود. آخر مگه چه ایرادی داشت اگر او نیز درست تصمیم می گرفت و با ستایش ازدواج می کرد. مگر زندگیش فقط متعلق به خودش بود. او باید به بهار هم می اندیشید، ولی شاهرخ فقط به فکر خودش بود. فقط و فقط به خودش... و این بهنام را عصبی کرده بود. حتی دیگر نمی خواست بهار کنار پدرش بماند. پس از این که آنها حاضر شدند بهنام چرخ شروین را به جلو هُل داد، ستایش و بهار نیز پشت سرش از خانه خارج شده و سوار اتومبیل شدند. بهنام ابتدا به خانه پدری ستایش رفت و رو به ستایش گفت:
    - خب پیاده شید. من بهار رو با خودم می برم.
    ستایش متعجب پرسید:
    - آخه کجا؟ من که نمی تونم از بهار بی خبر باشم.
    بهنام به مهربانی او لبخندی زد و گفت:
    - می فهمم. بهت تلفن می کنم و خبر می دم. در ضمن راجع به حقوقت هر چی که باقیمونده با شاهرخ صحبت می کنم و می دم سوگند برات بیاره.
    جمله بهنام گویی خنجر به قلب ستایش فرو برد. در نظر همه او فقط یک پرستار بود و بس. آهی کشید و گفت:
    - دیگه نیازی نیست من پول نمی خوام. همین قدر که شروین رو برگردوند خیلی ارزش داره. به ایشون سلام برسونید و بگید...
    بغض گلویش را فشرد. پیاده شد و کمک کرد شروین نیز پیاده شود. او را روی ویلچر نشاند. هم شروین و هم بهار غمگین و ساکت بودند. گویی لبخند با لبهایشان قهر کرده بود.
    بهنام پیاده شد و با لبخند گفت:
    - خب دیگه ناراحت نباشید. بالاخره روزی می رسید که شما باید پرستاری بهار رو رها می کردید. حالا اون دیگه برای خودش خانمی شده.
    و مهربان به بهار نگریسد. ولی بهار اهمیتی نداد و غمگین تر به نقطه ای زل زد. بهنام نیز ناراحت بود ولی نمی دانست چه کند؟ به شروین نگریست و گفت:
    - تو چرا ناراحتی عزیزم؟ لبخند بزن. مشکلی که پیش نیومده.
    شروین غمگین ادا کرد:
    - با اومدن من همه چیز به هم ریخت. کاش همون جا مونده بودم!
    ستایش که از سخن او شوکه شده بود گفت:
    - عزیز دلم تو نباید خودت رو مقصر بدونی. مگه از بودن در کنار من ناراحتی؟
    شروین با محبت دستی بر گونۀ مادرش کشید و گفت:
    - نه مامان. من از خدام بود که بیام و با شما زندگی کنم. ولی می بینید که... با اومدن من بهار دیگه تنها می شه. شاهرخ غمگینه و دیگه نمی خنده. شما هم مُدام ناراحتید. اصلاً همه ناراحت هستند و همه اش تقصیر منه.
    بهار پیاده شد و مقابل او ایستاد:
    - نه شروین جونم. همه خوشحالند که تو برگشتی و من از همه بیشتر. من فکر می کردم که تو خونه ما می مونی و من دیگه تنها نخواهم بود، ولی عیب نداره. من به بابا می گم و می یام شما رو می بینم. ما می تونیم هر روز همدیگر و ببینیم. شاید هم هفته ای یک بار، مگه نه ستایش جون.
    او مهربان بهار را به آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت:
    - آره عزیزدلم، آره. من که تو رو تنها نمی ذارم. می یام و تو رو می بینم. تو عزیز دلمی، مثل شروین برای من عزیزی. تو دختر گلمی.
    بهار او را بوسید و گفت:
    - پس دیگه گریه نکن. بخند مامانی من، بخند.
    ستایش لبخند زد و او را بوسید. برخاست و رو به بهنام که غمگین به آنها می نگریست گفت:
    - خب بهنام خان. مواظب بهار باشید. تو رو به خدا خبر بدین که چی کار می کنید و بهار رو کجا می برید؟
    - نگران نباش، مراقبش هستم. شما هم مراقب خودتون و شروین باشید، حالا برید تو. خداحافظ.
    بهار بار دیگر از آنها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. بهنام نیز سوار شد و حرکت کرد. بهار از پشت شیشه برای آنها دست تکان داد. ستایش نیز اشکریزان دست تکان داد. شروین به ماردش نگریست و گفت:
    - مامان باز هم بهار رو خواهیم دید؟
    - معلومه، من که نمی تونم واسۀ همیشه رهاش کنم. خب پسرم، حالا بهتره بریم خونه. حتماً مادربزرگ خیلی از دیدنمون خوشحال می شه.
    زنگ را فشرد و لحظاتی بعد مادرش با شادی در را گشود و به استقبالشان آمد. ابتدا شروین را به آغوش کشید و بوسید و بعد ستایش را.
    - عزیزم چقدر خوب کردید که اومدید، بریم تو.
    از محوطۀ باز و بزرگ خانه گذشتند و وارد ساختمان شدند. پدر در خانه نبود و زری مدام قربان صدقۀ شروین می رفت. وقتی نشستند زری پرسید:
    - چند روز می مونی مادرجون. نکنه بخوای یه روزه بری؟
    و غمگین و منتظر به او خیره شد ستایش که حال خوبی نداشت با لبخندی تصنعی گفت:
    - برای همیشه می مونم.
    جملۀ او چنان زری را خوشحال کرد که باور نمی کرد درست شنیده باشد.
    - یعنی دیگه به خونه فروتن برنمی گردی؟
    ستایش به نشانه تأیید سر تکان داد. زری او و شروین را با مهربانی بوسید. او شاد بود ولی ستایش غمگین. ماجرای شب قبل مُدام مانند پردۀ سینما مقابل چشمانش جان می گرفت. غرور خود را از دست رفته می دید ولی با این حال هنوز شاهرخ را دوست داشت...

    * * *

    بهنام بهار را به خونه خودش برد و مهربان گفت:
    - دوست داری چند وقت خانم خونه من باشی تا من تنها نباشم؟
    بهار خندید و گفت:
    - مگه خودت خانم خونه نداری؟
    بهنام او را بغل کرده و چرخاند. خیلی سعی کرده بود که او را از آن حالت غم و اندوه خارج سازد. صدای قهقهه های شاد بهار او را خوشحال کرد پس از این که او را روی زمین گذاشت گوشی را برداشت و پیتزا سفارش داد. رو به بهار گفت:
    - گرسنه ای؟
    - نه زیاد.
    - در عوض من خیلی گرسنه ام. می خوام تو رو درسته بخورم.
    و شروع به قلقلک دادن او کرد. بهار آن قدر خندید که اشکهایش روان شد. پس از این که آرام شدند ناگاه سکوت برقرار شد بهنام متعجب پرسید:
    - چی شد چرا دیگه نمی خندی؟
    بهار غمگین سر به زیر انداخت و گفت:
    - عمو جون.
    - جونم.
    - یعنی من باز هم ستایش جون و شروین رو می بینم؟
    - معلومه که می بینی عزیز دلم. خودم مُدام می برمت تا همدیگر رو ببینید. ناراحت نباش.
    دلش برای بهار می سوخت. این کودک خیلی رنج کشیده بود. غم از دست دادن مادر و رنج بی مادری. غم از دست دادن گلین، پیرزنی که او را چون مادری دوست می داشت و اکنون جدایی از ستایش و زندگی در کنار پدری که جز به رویاهای گذشته اش به چیز دیگری نمی اندیشید. او را در بغل نشانده و موهایش را نوازش کرد. دوست داشت با تمام وجودش کاری انجام دهد تا بهار را خوشحال سازد. بعد از لحظاتی صدای زنگ خانه را شنید. غذاها را آورده بودند.
    بهنام با صدایی بلند و پُر شور گفت:
    - خانم خانما نمی خوای تو چیدن میز کمکم کنی؟ نکنه بلد نیستی. وای وای خانم خونۀ من رو ببین. دِ بلند شو دیگه خوشگل خانم.
    بهار به او خیره شد و برخاست. بهنام را خیلی دوست داشت. او مهربان بود. لبخندی زد و گفت:
    - عمو بهنام. از دستم ناراحت شدی؟
    بهنام متعجب پرسید:
    - نه. مگه می شه از دست یه فرشته کوچولوی خوشگل ناراحت شد؟
    و او را بغل کرد و روی میز نشاند.
    بهار گفت:
    - آخه با ناراحتی خودم باعث می شم شما هم ناراحت بشید.
    - قربون تو برم که به فکر ناراحتی من هم هستی.
    و او را با عشق بوسید و ادامه داد:
    - عزیزم من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم، هیچ وقت. حالا بیا میز رو زود بچینیم که من خیلی گرسنه ام. زود باش عروسکم.

    * * *

    شاهرخ تا بعدازظهر در شرکت ماند. سخنان بهنام ناراحتش کرده بود. آخر چرا او گفته بود خودخواد؟! مدام این سؤال را از خود می پرسید. حتی با خانه هم تماس نگرفت. می اندیشید شاید ستایش نرفته باشد و چقدر خوب می شد اگر او می ماند. ولی افسوس حرفهای دیشب او همه چیز را خراب کرده بود. خسته از جای برخاست و با برداشتن کیفش قصد رفتن کرد. سوگند که او را دید متعجب پرسید:
    - تشریف می برید؟
    شاهرخ با سر تأیید کرد و رفت. سوار بر اتومبیل، خود را به خانه رساند. احساس بدی داشت. با خود می اندیشید اگر ستایش رفته باشد و بهار در خانه تنها مانده باشد حتماً کلی گریسته. خود را سرزنش می کرد که چرا از صبح با منزل تماش نگرفته بود. به راستی گفتۀ بهنام صحت داشت که فقط به فکر خویشتن است؟! مقابل خانه توقف کرد و سریع پیاده شد. کنار در کمی تعلل کرد و بعد کلید انداخت و در را گشود. پس از ورود با صدای بلند بهار را صدا زد، ولی جوابی نشنید. وارد پذیرایی شد و تکرار کرد:
    - بهار. دخترم کجایی؟
    مضطرب شد. به طرف اتاقش رفت و در را گشود. تمامی اتاقها را گشت، ولی او را نیافت. با نگرانی به طرف تلفن آمد و شماره منزل رهنما را گرفت. می اندیشید که حتماً ستایش او را با خود برده. ولی به چه حقی؟ پس از برقرار شدن ارتباط خواست با ستایش صحبت کند. خدمتکار منزل پدری ستایش او را صدا زد و گفت: آقای فروتن پشت خط هستند. او متعجب شد و بعد سریع به طرف گوشی رفت. مضطرب و با صدایی لرزان جواب داد:
    - بله.
    - سلام خانم رهنما!
    صدای خشک و لحن سرد شاهرخ، ستایش را بیشتر مضطرب کرد:
    - سلام.
    - ببینم شما بهار رو با خودتون بردید؟
    سؤال او باعث وحشت ستایش شد:
    - نه.
    قلب شاهرخ از جا کنده شد. پرسید:
    - پس بهار کجاست؟ شما کی رفتید؟ بهار رو چه کردید؟
    - آقای فروتن آروم باشید. بهنام ما رو آورد. بهار رو هم با خودش برد.
    شاهرخ نفسی آسوده کشید. بعد با صدایی ملایم گفت:
    - ممنونم. عذر می خوام که مزاحم شدم... در ضمن... هیچی خدانگهدار.
    پس از قطع ارتباط ستایش همانطور بر جای ماند با خود اندیشید که یعنی شاهرخ تا این حد از من بیزار شده که حتی نخواست حال من یا شروین را بپرسد؟ یا این که چرا رفتید؟ نمی توانست از شاهرخ توقع داشته باشد که با رفتن او مخالفت کند ولی لااقل می توانست با او یا شروین صحبت کند.
    شاهرخ پس از قطع تلفن با خود اندیشید که چقدر سنگدلی کرده است. نباید این قدر خشک با او حرف میزد. ولی در آن لحظات جز به بهار به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد.

    شماره منزل بهنام را گرفت پس از لحظاتی او جواب داد :
    - الو !
    - بهنام خودتی ؟
    بهنام با شنیدن صدای شاهرخ نفسی کشید و گفت:
    - سلام آقا !
    - سلام بهار پیش توئه؟
    بهنام که هنوز از دست او ناراحت بود نگاهش را به بهار که که روی مبل نشسته بود و در حال تماشای کارتون بود دوخت شاهرخ وقتی از او جوابی نشنید دوبارا تکرار کرد :
    - بهنام خواهش میکنم این رفتار مسخره رو تموم کن .
    او پوزخندی زد و گفت
    - جدا؟ واقعا مسخره به نظر میرسه؟ پس درک کن وقتی خودت همیشه با اطرافیانت این طور برخورد می کنی چه زجری میکشند. برای چند لحظه تحمل کن.
    شاهرخ عصبی دستش را میان مو هایش فرو برد و گفت :
    - آخه لعنتی . تو چه مرگته ؟ مگه من چه کردم که این طوری میکنی؟ مگه گناه از منه که یکی دیگه ابراز علاقه میکنه من چه کار کنم ؟!
    - من نمی دونم عشق و علاقه و یعنی چه ؟ منی که تار و پودم بند بند وجودم رو عشق و علاقه ساخته؟ به خاطر عشق و محبت سرپا هستم . می فهمی ؟ نه نمی فهمی اگه می فهمیدی که این حرف رو نمی زدی.
    - تو خیلی خود خاوهی!فقط به فکر خودتی.
    -آخه لعنتی مگه من چه کار کردم که به فکر خودم هستم؟
    - بگو چه کارنکردم! فکر می کنی فقط به یاد عشق دوران گذشته بشنی و ماتم بگیری همه چیز تمام شده؟ دیگه وظیفه ای نداری؟ تو فقط به رفاه این بچه فکر میکنی به قول خودت با دو تا قربون صدقه رفتن و یه پارک گشتن همه چیز تمامه ! تو اصلا به احساسات این بچه اهمیت می دی؟
    شاهرخ خشمگین فریاد کشید:
    -من تمام تلاشم به خاطر بهاره . فقط به خاطر اون . اگر می خواستم به خودم فکر کنم وضعم این نبود می فهمی دیونه ی احمق؟!
    و عصبانی تر از همیشه گوشی رو تلفن را روی دستگاه نهاد .
    بهنام ناراحت گوشی تلفن را نهاد و دستش را روی پیشانی گذاشت میدانست که خیلی بد با شاهرخ حرف زده ولی باید می گفت باید شاهرخ را متوجه می کرد که با این کار ها جز ضرر و زیان رساندن به خود وبهارچیزی به دست نمی آورد از ته دل شاهرخ را دوست داشت عشق واقعی ی او را می ستود ولی بهار هم برایش مهم بود مدام می اندیشید که تا چند روز دیگر چه فکر وخیالی می کرد آمدن شروین شادی و روح و روان ستایش شادابی روح و طراوت بهار . تغییر روحیه در شاهرخ.... ولی افسوس همه نقش ها بر آب شده بود . از طرفی دلش برای ستایش می سوخت که که چطور احساسات و غرورش لگد مال شده بود از طرفی برای شروین پسری که پس از سال ها با عشق زندگی دوباره در کنار مادرش به ایران بر گشته بود واکنون با چنین اوضاع و احوالی مواجه بود. نگاهش به بهار افتاد. او در سکوت به بهنام می نگریست .
    تا به حال فریاد کشیدن او را ندیده بود ارام پرسید :
    - عمو بهنام با کی حرف میزدی ؟
    او لبخندی زدو گفت:
    - دوستم بود

    - پس چرا با دوستت دعوا کردی؟
    - آخی عصبانیم کرده بود اعصابمو بهم ریخته بود
    - اسم دوستت چیه؟
    - تو نمی شناسی عزیزم
    بهار آرام بر زمین نشست و در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت:
    - بابام بود نه؟
    بهنام متعجب به او خیره شد بغلش کرده و او را روی پاهای خود نشاند دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد و پرسید:
    - از کجا فهمیدی؟
    - خودت مدام می گفتی این بچه تازه صدای بابام رو هم شنیدم خیلی عصبانی بود بیچاره بابام تو ناراحتش کردی بابام که جز تو دوست دیگه ای نداره همیشه میگه بهنام جونم خیلی خوبه ولی تو هم با بابام دعوا کردی
    اشک بر چهره چون گل بهار چکید بهنام غمگین او را بر سینه خود چسباندوبر سرش بوسه زد اشک در چشمانش جمع شد بهار روح بزرگی داشت و چقدر مهربان بود به راستی که شاهرخ حق داشت هنوز عاشقانه بهاره را بپرستد زیرا مادر گلی چون بهار بود و این گل شکوفا و زیبا این همه مهر و محبت را از دریای بیکران محبت مادرش به ارث برده بود اشکش بر گونه چکید بهار سر بلندکرد و به بهنام خیره شد با دستهای کوچکش اشک های او را از چهره اش زدود . آرام و مهربان پرسی:
    - مگه مرد هم گریه میکنه؟
    او لبخندی مهربان زد و گفت :
    - مگه مرد دل نداره؟
    بهار به روی او لبخند زد و گفت :
    - عمو جون الان بابام خیلی ناراحته؟ بریم پیشش نمی خوام تنها بمونه.
    - به خاله سوگند زنگ زدم گفتم بیاد این جا امشب این جا بمون اونم پیش تو می مونه من می خوام یه شب با بابای تو تنها باشم وی خوام باهاش صحبت کنم
    - قول میدی دیگه دعواش نکنی؟
    - قول میدم.
    و او را بوسید. لحظاتی بعد سوگند آمد و بهنام بهار را به او سپرد و خود راهی منزل شاهرخ شد.
    شاهرخ بعد از قطع تلفن همان طور خشمگین آنجا مانده بود و مدام در فکر و خیال بود او حتی به خاطر بهار رویا های بهاره اش را نیز کنار گذاشته بود پس چرا درکش نمی کردند او به راستی به دخترش علاقه داشت ...
    صدای زنگ خانه او را به خود آورد حتی حوصله برخاستن و گشودن در را نداشت ولی وقتی سماجت شخص پشت در را دید برخاست و عصبانی به طرف در رفت و در یک آن در را گشود با دیدن بهنام عصبانی به چشمان او خیره شد بهنام لبخدی زد و گفت :
    - سلام
    شاهرخ خشمگین پرسید:
    - چیکار داری؟ اومدی باز حرف بار من کنی؟ فکر نکنم چیزی باقی مونده باشه.
    بهنام داخل شد به شاهرخ که خشمگین پشت به او کرده بود نگریست دست بر شانه اش نهاد و گفت :
    - اومدم باهات حرف بزنم
    شاهرخ دست او را از شانه اش انداخت و گفت:
    - لازم نکرده بذار برو که اصلا" حوصلت رو ندارم یه دفعه دیدی تعادلم رو از دست دادم حرفی زدم که ... بذار برو خواهش می کنم.
    بهنام در خانه را بست و گفت :

    - ایرادی نداره منو بزن فحش بده خودت رو خالی کن خوش ندارم رفیقم از دستم دلخور باشه هر طور که دوست داری خودت رو خالی کن
    شاهرخ واقعا" عصبانی بود به اتاق پذیرایی رفت و ایستاد به راستی حوصله بهنام و سخنانش را نداشت فقط میخواست تنها باشد
    بهنام مقابلش ایستاد و گفت :
    - می خوای با توپ پر حرف بزنی یا خالی ؟
    - بهنام گفتم نه حوصله ی تو رو دارم نه حرفات رو
    - ولی بهتره داشته باشی چون من تا با تو حرف نزنم از اینجا نمی رم
    - عجب غلطی کردم حرفمو به به تو گفتما!
    - غلط قبلش کردی گفت که ایرادی نداشت
    - بهنام بس کن اون روی سگ منو بالا نیار
    - بذار روی سگت هم ببینم روی آدمیزادیت که چندان تعریفی نداشت
    شاهرخ با عصبانیت به طرف او رفت یقه لباسش رو گرفت و گفت:
    - می ری یا بندازمت بیرون؟
    بهنام در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
    - آدم با رفیق خودش این طوری رفتار می کنه؟ اون هم رفیقی که حاضره جون فدای دوستش کنه؟
    - حرفای قشنگت ارزونی خودت من دیگه نیازی بهشون ندارم
    بهنام گفت:
    - ولی ما که رفیق نیمه راه نیستیم تا آخر راه هستیم
    او فقط قصد داشت شاهرخ خودش را خالی کند دیدن او در آن وضع نابسامان بهنام را غمگین می ساخت از دست خودش ناراحت بود که باعث ناراحتی شاهرخ شده ولی میخواست او منطقی فکر کند
    شاهرخ عصبانی در پاسخ او گفت:
    - رفیق منی آره؟ حالا کاری می کنم که نباشی!
    و سیلی محکمی به صورت بهنام زد او خم به ابرو نیاورد و لبخندی مهربان به او زد ! شاهرخ عصبانی تر سیلی دیگری زد و بعدی و بعدی و در حالی که با ناله فریاد می زد:
    - بهنام ... بهنام ...
    و خودش را در آغوش مردانه ی بهنام جای داد.
    او نیز شاهرخ را به آغوش کشید و با محبت گفت:
    - منو ببخش شاهرخ.
    گریه شاهرخ تشدید شد حقش بود که بهنام هم تلافی کند و او را به باد کتک میگرفت ولی در عوض مهربان او را به آغوش کشیده بود پس از لحظاتی سکوت بهنام آرام گفت:
    - قلبم فشرده شد وقتی پشت گوشی تلفن اون طور باهات حرف زدم و باعث شدم ناراحت بشی عذاب مثل خوره تو وجودم افتاد
    شاهرخ چشم در چشمان اشک آلود بهنام دوخت و با تمام وجود گفت:
    - به خدا خیلی آقایی بهنام هیچ کس برای من مثل تو نمی شه
    - شما آقاتری خیلی نوکرتم شاهرخ
    دو مرد جوان به روی هم لبخند زدند و بعد نشستند شاهرخ هنوز غمگین بود بهنام مهربان پرسید:
    - شاهرخ حالش رو داری دو کلام مردونه صحبت کنیم؟
    - به جای دو کلام صد کلام بگو فقط ساکت نشو چون دلم رو غم دنیا پر میکنه آخ باز دلتنگم کردی بهنام دلتنگم کردی
    - شاهرخ من نه قصد داشتم تو رو به یاد گذشته تلخت بندازم نه قصد دارم آزارت بدم من به فکر تو هستم و بیشتر به فکر بهار
    - چیکار باید میکردم که نکردم ؟ آره در گذشته اصلا" به فکرش نبودم ولی حالا چی؟ حتی رویاهام رو به دست فراموشی سپردم تو خلوت خودم هم نخواستم با گذشتم ام تنها باشم فقط به خاطر بهار اون وقت تو چطور دلت میاد بهنام؟ چطور دلت میاد بگی من

    خودخواهم چطور؟
    - این مسئله خودخواهی نیست ولی این که تو میخوای بهار همیشه تنها بمونه خودخواهیه
    - من کی گفتم بهار تنها بمونه؟
    - نگفتی ولی رفتارت ، حرکاتت ، گفتارت همه و همه گویای این مسئله است شاید خودت متوجه نبودی ولی واقعیت همینه
    شاهرخ متعجب گفت:
    - من نمی فهمم تو چی میگی؟
    - رفتن ستایش خرد شدن احساسات و غرورش
    - بهنام من مقصرم؟ تو بگو من مقصرم که دختری میاد و به من علاقه مند میشه؟
    - نه ولی ...
    - ولی و اما نیار آخه من چه کار کنم میخواستم برای دخترم پرستار بگیرم اون مثل یه مادر واقعی ار بهار نگهداری کرد خیلی هم خوب بود مهربون و باعطوفت حتی در حق خود من خیلی لطف کرد این مسئله رو بار ها به تو گفتم بهنام و بیشتر تلاشم برای یافتن شروین و برگردوندنش به آغوش ستایش یه جور قدرشناسی و تشکر بود این مسئله رو نگفتم بهنام؟ اگه نگفتم بگو نه ولی خودت قضاوت کن من ... من نمی تونم بهنام نمی تونم به کسی علاقه مند بشم
    بهنام نفس بلندی کشید و گفت:
    - درکت می کنم ولی تو به کنار بهار چی؟ فکر اونو کردی؟ ستایش رفت حالا پسرش کنارشه و مشکلی نداره ولی بهار و دلبستگی هاش چی می شه؟ پایمال شدن احساسات پاک و کودکانه اش چی میشه؟ بهار روح بزرگی داره شاهرخ گاهی حرف هایی میزنه که من با این سنم که این قدر هم احساس بزرگی می کنم نتونستم درک و فهم اونو داشته باشم اون بدجور ضربه می بینه ها.فکرش رو بکن اون از تمام کودکیش چی دید جز رنج و غم و اندوه؟ تا کی این وضع میخواد ادامه پیدا کنه اون یه بچه اس شاهرخ ولی از منو توی آدم بزرگ خیلی با فهم و شعورتره آتیش می گیرم وقتی می بینم تو نسبت به او بی انصافی می کنی ولی او باز با تمام احساساتش میگه بابامو دوست دارم نمی خوام تنها بمونه نمیخوام غصه بخوره .. قدرش رو باید بدونی مگه چه ایرادی داره اگه تو یه بار دیگه ازدواج کنی نه این طوری نگام نکن حرف بدی نمی زنم مدام از این رفتار ها از خودت نشون دادی که پدر و مادر بیچارت هم جرات نمی کنند یه کلمه باهات حرف بزنند وقتی نگاه مادرت رو به تو می بینم غصه ام می گیره چه گناهی کرده مادر تو شده؟ آرزو داره پسرش خوشبخت باشه.
    شاهرخ در حالی که نگاهش از اشک پوشیده بود زمزمه کرد:
    - خوشبختی من هفت سال پیش دفن شد.
    - بس کن پسرخوب آخه مگه با مرگ یکی باید تمام زندگی آدمی که مونده رنگ پاییز و مرگ به خودش بگیره؟ فکر می کنی این وفای به عهده ؟ می خوای ثابت کنی هنوز به پای اون نشستی؟
    هنوز به سوگندی که خوردی وفادار ؟ شاهرخ جون هم به اون ثابت شده هم به بقیه همه باور کردند که تو عاشقی چه ایرادی داره اگه شخص دیگه ای رو خوشبخت کنی؟ که دراون صورت هم خودت خوشبخت می شی هم بهار اون غنچه زیبا کمی با خودت فکر کن بشین بد و خوب رو بریز جلوی نگاهت و بعد تصمیم بگیر ولی یادت باشه تو تصمیم گیری فقط یه فکر خودت نباشی به اطرافیانت هم فکر کن
    برخواست و ادامه داد :
    - در ضمن بهار امشب آپارتمان منه سوگند کنارشه نمی دونم میخوای چی کار کنی؟ خواستی فردا میارمش در حال رفتن بود که شاهرخ در مانده او را صدا زد :
    - بهنام میذاری می ری؟ می یای آتیش به جونم می ندازی و میری؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 394 تا 409

    او لبخندی زد و گفت:
    -نَرَم؟
    -بگو چی کار کنم ؟ تو بگو راه درست چیه؟
    بهنام دست بر شانه او نهاد و گفت:
    -این من نیستم که قراره تصمیم بگیرم تو هستی شاهرخ من نمی تونم تو رو وادار به کاری کنم فقط می گم سعی کن درست تصمیم بگیری.
    -به نظر تو درست تصمیم گرفتن من به اینه که با ستایش ازدواج کنم؟
    -نمیدونم تو میدونی و ....به هر حال امشب تنهات می ذارم تا خودت فکراتو بکنی بعد تصمیم بگیر .فعلا من می رم تو کاری نداری؟
    او به نشانه نفی سر تکان داد.بهنام نگاه دیگری به او انداخت و بعد رفت.حرهایش را زده بود.دوست داشت شاهرخ تصمیم گیری به جایی کند و امیدوار بود که زیاد آزار نبیند. پس از ساعتی که با اتومبیل خیابانها را بی هدف می پیمود راهی خانه اش شد. بهار به خواب فرورفته بود و سوگند در انتظارش.
    آن شب شاهرخ لحظاتی سختی را گذاراند. افکار مختلغ به ذهنش فشار می آورند . او را به سر حد دیوانگی می رساندند.چطوری می توانست ا زن دیگری پیوند زناشویی ببندد؟چطور می توانست عهد و پیمان خویش را زیر پا نهاده و زن دیگری را وارد زندگیش کند؟به دستهایش نگریست چطور این دستها دن و اندام زن دیگری را نواز خواهند کرد؟ چگونه بر سر دیگری دست نوازش خواهند کشید؟آه این چشم ها ووواین لبها...این حرفها...پروردگارا کمک کن.قاب عکس بهاره را در دست گرفتو به آن خیره شد به آن چشم های مهربان به آن لبخند محو بر لبان غنچه اش اشک ریخت.تصمیم گیری مشکلی بود. او به راستی فقط نمی توانست به خودش بیندیشد.لحظات سختی را می گذراند و فشار سنگینی را بر روح و جسم و قلب خویش تحمل می کرد.دوست داشت آرام شود.سبکبال شود و به راحتی نفس بکشد. فریاد زد:
    -بهاره ...بهاره کجایی دختر من به خاطر بهار نیومدم سراغت تو هم نباید به سراغ من می اومدی؟دختر؟ این بود رسم وفا؟ این بود اون همه عشق وعلاقه ؟ من نمی تونم به محبت و علاقه کسی اطمینان کنم.جتی تو هم تنهام گذاشتی بهاره.حتی رویاهات رو از من گرفتی.ارامش دهنده وجود بیمارم رو ...آخ...
    دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
    -اینجا شکسته بهاره شکسته درد کی کنه می سوزه وجودم رو به آتیش می کشونه دیگه طاقت ندارم بهاره خیلی سخته زندگی موندن نفس کشیدن همه چی سخته.
    د وزانو بر زمین نشست . شانه هایش می لرزید .کاش این همه رنج نمی کشیدکاش این همه غم غصه نداشت.
    همیشه وقتی شاهرخ غمگین بود او با چشم های پر اشک مقابلش قرار می گرفت . درست مثل همین امشب شبی مه با همیشه فرق داشت .نگاه بهاره غمگین تر از هر زمان دیگری بود. پشت به شاهرخ داشت.او سر بلند کرد با دیدن بهاره آرام گفت:
    -اومدی بهار ؟ چرا این قدر دیر؟! می دونی چند وقته از تو بی خبرم.می دونی چند وقته به سراغم نیومدی؟ آخ چرا پشت به من کردی؟ نگاهم کن .تشنه ام بهاره تشنه ام.
    برخاست ولی رویای بهاره هم چنان به آن شکل باقی بود.شاهرخ مقابل او قرار گرفت.با دیدن چهره اش قلبش به یک باره فرو ریخت.شبنم اشک چهره چون گل او را پوشانده بود.
    -چی شده بهاره .تو چرا اشک می ریزی .لبخند قشنگت کجاست؟
    -شاهرخ قرار نبود تو زندگی به این حالت بیفتی.قرار نبود بهار باعث بشه تو از همه چی از زندگی از خودت و ...بیفتی.تو دوستم نداشتی.شاهرخ نه دوستم نداتی.یاد روزهای خوب زندگیمون به خیر .اون
    شاهرخ مرد زندگی من بود.اون بزرگ و خوب ..آه ولی ت.شاهرخ خوب و مهربون من نیستی.تو شاهرخی که من می خواستم تو زندگی بهش تکیه کنم نیستی نه تو اون نیستی .
    شاهرخ در حالی که دهانش از تعجب باز مانده بود با جملاتی بریده گفت:
    -ه ...بهاره...تو ...تو...تو از دست من ...ناراحتی؟
    -ناراحت بودم.حالا دیگه تقریبا شده هفت سال.آره من هفت ساله که از دست تو ناراحتم.
    -چرا بهاره .چرا من که همیشه دوستت داشتم.
    -این دوست داشتن رو نمی خوام. نمیخوام به خاطر علاقه به من منی که دیگه وجود خارجی ندارم منی که هفت ساله در گور خوابیدم زندگیت رو تباه کنی.باورکن اگر هنوز پا توی رویاهات می ذارم فقط به این خاطره که دوستت دارم.
    -من هم دوستت دارم بهاره .ذره ای از علاقه ام نسبت به تو کم نشده.بیشتر ه شده.
    -شاهرخ تگر برم دیگه هرگز بر نمی گردم!
    شاهرخ تالید:
    -نه نگو تو حتی می خوای این رویاها رو هم از من بگیری.
    -خودت اینطوری راحت تری.
    -تو هم می خوای ترکم کنی؟وجودت که من رو ترک کرد. روحت هم ترکم کنه؟ حالا می فهمم که به راستی چقدر تنها هستم.نمهت ...
    روی صندلی نشست.شکست خورده بود . با خود زمزمه کرد:
    -همه فقط به خودشون فکر می کنندحتی تو .تویی که برای من الهه عشق و محبت بودی.آه...تو هم قلبم رو شکستی.
    حالا بهاره مقابل او ایستاده بود.با صدایی غمگین که گویی لالایی غمناک فرشتگان موسیقی آن بود گفت:
    -دوستت دارم شاهرخ.دوشتت دارم.اگر تو هم دوستم داری امشب تصمیم عاقلانه ای بگیر .مطمئن باش با اومدن زن دیگه ای تو زندگی تو من بازم علاقه و عشق گذشته رو خواهم داشت.در اون صورت تو هم خوشبختی بهار دختر قشنگمون هم می تونه با محبت واقعی اون زن بزرگ بشه و مادر داشته باشه تو هم تنها نخواهی بود .اون مهربونه خوبه شما می تونید خوشبخت بشید شاهرخ.
    -بی تو؟
    لبخند ملیح و زیبایی بر لبان او شکفت:
    -خوشبختی تو خوشبختب منه.در اون صورت منم خوشحال می کنی و رنج این هفت ساله رو ازم دور می کنی.آره شاهرخ درست فکر کن می خوام نظاره گر خوشبختی تو وبهار باشم.
    شاهرخ نگه سرشار از تمنایش را به چشم های او دوخت.با نگاهش هزاران سوال از او می پرسید.ولی جوابی چز لبخند دریافت نمی کرد.
    -تو از دست من ناراحت نمی شی؟
    منتظرم می مونی؟
    -همیشه عزیزم همیشه دوستت دارم و بدون با این کار علاقه ام به تو بیشتر هم می شه. چون دوست دارم همیشه شاداب باشی.هفت سال رنج و غم کافیه حالا باید درهای شادی و نشاط به زندگی تو باز بشه و نور عشق و محبت به خونه ات بتابه و همون شاهرخ دوست داشتنی من بشی.شاهرخ فقط در سکوت به او خیره شد.حتی نفهمید کی خوابش برد.ولی وقتی صبح ساعت 8 از خواب بیدار شد احساس سبکی می کرد.گویی اصلا از آن عذاب فکری شب قبل اثری نبود.برخاست و به حمام رفت.وقتی زیر دوش آب ایستاده بود چشمانش را بست و به فکر فرو رفت.می اندیشید چه کند .به ستایش سری بزند یا مدتی صبر کند؟ به زمان بیشتری نیاز داشت. ولی در وجود خود به کاری که می خواست بکند اطمینان داشت...
    **** بهنام از خواب برخاست و قصد رفتن به سر کار را داشت. سوگند نیز چنین قصدی داشت اما نمی توانست بهار را تنها بگذارد.
    -سوگند تو امروز بمون خونه پیش بهار .
    -پس کارم چی می شه؟
    -مهم نیست. یه روز چیزی نمی شه.خودم حق.قت رو پرداخت می کنم.حالا راصی شدی؟
    سوگند لبخندی زد و گفت:
    -خیلی خب .ولی به شرطی که دو برابر باشه ها.
    بهنام گونه او را کشیده و در حال رفتن گفت:
    -شیطون یه کمی تخفیف قائل شو.
    در این لحظه بهار آمد و گفت:
    -سلام عموجون کجا می رید؟
    بهنام با محبت پاسخ داد:
    -سلام عروسک قشنگم می رم سرکار.
    -شما هم می رید خاله سوگند.
    -نه عزیزم پیش تو می مونم.
    -ولی من می خوام برم خونه مون.می خوام خوابم رو برای بابا شاهرخم تعریف کنم.
    بهنام و سوگند متعجب به او خیره شده و پرسیدند:
    -چه خوابی؟
    بهار با هیجان لبخندی زد و گفت:
    -آه نمی دونید دیشب خواب مامان بهاره ام رو دیدم.اون قدر خوشگل بود که حد نداره.مثل عکساش نه نه خیلی خوشگل تر از عکساش.کلی با من حرف زد.بوسم کرد نازم کرد .تازه به من گفت بابام رو تنها نذارم چون بابام خیلی دوستم داره.
    بهنام لبخندی زد و گفت:
    -معلومه عزیزم بابا شاهرخ خیلی تو رو دوست داره.
    -خب دیکه .من می خوام برم خونه مون پیش بابا جونم.اون دیشب هم تنها بوده و حتما خیلی ناراحته!خاله بریم خونه مون باشه؟
    س.گند لبخندزنان به بهنام نگریست و گفت:
    -چی کار کنیم؟
    -چاره ای نیست اول می ریم خونه شاهرخ اگر بود که هیچی اگر نبود با بهار می ریم شرکت.حالا زود حاضر بشید.آن دو در حال رفتن به اتاق بودند که سوگند به شوخی گفت:
    -حیف شد قرار بود دوبله حقوق بگیرم.پرید!
    بهنام خندان گفت:
    -خود سه برابر تقدیم می کنم خانم عزیزم .غصه نخور.
    پس از یک ربع آنها در کوچه در حال سوار شدن بر ماشین بودند که اتومبیل شاهرخ دقیقا کنار آنها ترمز کرد.بهار با دیدن شاهرخ شادمان دوید و خودش را به آغوش او که از اتومبیل پیاده شده بود انداخت.بهنام و سوگند نیز به آن صحنه زیبا خیره شده بودند.لخظاتی بعد که بوسه ها و خنده های پدر ودختر به پایان رسید بهنام لبخند زنان جلو رفت و گفت:
    -بابا یکی هم ما رو تحویل بگیره.
    شاهرخ به او خیزه شده .به یاد رفتار نادرستش افتاده و شرمگین سر به زیر انداخت:
    -سلام با معرفت.
    بهنام دست بر شانه او گفا:
    -تو دامن با معرفت پرورش پیدا کردیم که معرفتش یه جرعه به ما رسیده خیلی دوستت دارم شاهرخ.
    دو مرد جوان یکدیگر را در آغوش کشیدند سوگند نیز از آنچه شب گذشته بین آن دو اتفاق افتاده بود اطلاع داشت گفت:
    -آنقدر خودتون رو لوس نکنید.
    بهار با لبخند و شادی به پدرش می نگریست.دوست داشت به خواسه مادرش عمل کند و پدرش را هرگز تنها نگذارد.آن روز بهنام و سوگند به شرکت رفتند و شاهرخ و بهار به گردش .شاهرخ او را به شهر بازی برد تا غروب خوش گذراندند. بهار خیلی خوشحال بود .وقتی غروب روی صندلی پارک نشسته بودند بهار گفت:
    -باباجون می خواستم یه چیزی بگم ولی می ترسم ناراحت بشی.
    شاهرخ او را بوسید و در آغوش کشید.مهربان گفت:
    -من هرگز از گفته دخترم ناراحت نمی شم.حالا بگو.
    -دیشب خواب مامان رو دیدم مامان بهاره.
    او لبخندزنان پرسید:
    -خب چه دیدی؟
    -اومده بود کنارم خیلی خوشگل بود بابا.خیلی هم مهربون.می گفت مارو خیلی دوست داره به من هم گفت هیچ وقت شما رو تنها نذارم.من هم قول دادم بابا.
    -قربون تو دختر گلم برم .عززیزم تو من رو می بخشی؟
    -چرا بابا جون .مگه شما کاری کردید؟
    -من تا حالا خیلی ناراحتت کردم .بابای خوبی نبودم.
    بهار آرام دستش را روی دهان شاهرخ نهاد و او را دعوت به سکوت کرد.نگاه قشنگش را به چشمان او دوخته . با محبت گفت:
    -تو همیشه بابای خوبی بودی و من هم دوستت داشتم.تو خیلی خوبی بابا.
    شاهرخ در درون دگرگون شد.محکم او را به آغوش خود پپچسباند و آهی کشید:
    -عزیزم دختر خوبم...
    لحظاتی بعد سر بلند کرد و پرسید:
    -دلت برای ستایش تنگ شده؟
    او سر به زیر انداخت و گفت:
    -خیلی هنوز دو روز نیست که رفته اند ولی من...
    -می برمت اونو ببینی.
    بهار با شادی پرسید:
    -راست می گی باباجون کی؟
    -خیلی زود .قول می دم.
    بهار شاداب پدر را بوسید...
    در خانه رهنما والدین ستایش غمگین بودنددر طی دو روزی که دخترشان به خانه مراجعت کرده بود جز غم در چهره اوچیزی ندیده بودند.حتی شروین نیز مدام در خود فرو می رف و شاداب نبودبه سوگند متوسل شدند شاید بداند ناراحتی ستایش به خاطر چیست؟ولی او نیز اطلاعی نداشت.ستایش حتی از اندوه خود به او نیز چیزی نمی گفت.دلش برای دیدن بهار پرپر می زد.با خود می انیشید کهدیگر چه کسی از او مواظبت خواهد کرد.یعنی باید در آن خانه تنها می ماند و تمام روز را تنها سپری می کرد تا شاهرخ بازگردد؟ به غرور لگدکوب شده خویش نیز می اندیشید.سعی می کرد حداقل شروین را خوشحال کند ولی موفق نمی شد.روز سوم بود که از خانه شاهرخ آمده بود .شروین در باغ خانه روی ویلچرش نشسته بود غمگین به نقطه ای می نگریست ستایش کنارش رفت و با لبخند پرسید:
    -چرا تنها نشستی؟
    -ح.صله ندارم مامان.
    -چرا عزیزم؟تو بعد از سالها به کنار من برگشتی .باید خوشحال باشیم.
    -ولی...
    ستایش غمگین پرسید:
    -خوشحال نیستی؟
    -چرا مامان هستم از این که کنار شما هستم شادم .لی...ولی اومدنم باعث به وجود آمدن دردسر برای شما شد.
    ستایش گفت:
    -نه عزیزم این حرف درست نیست.
    -چرا درسته باعث شدم رابطه خوب شما با شاهرخ از بین بره بهار تنها بشه و شما به خاطر دوری از اون غمگین بشید.
    او ناراحت سر به زیر انداخت و گفت:
    -یه روزی چه تو نبودی باید ترک می کردم.
    -ولی به هز حال به این طریق نمی بودو درسته مادر؟
    -آه شروین تو رو به خدا با این حرفها ناراحتم نکن.همیشه فکر می کدرم اگر تو کنارم باشی خوشبختی باز تو زندگیم پا می ذاره و دیگه ناراحتی فکری نخواهم داشت.حالا که تو کنارمی خیلی خوشحالم و نارحتیم فقط به خاطر بهاره.
    -مامان بریم اونو ببینیم؟
    -نه نمی تونیم.
    -جداقل تلفن کنیم من باهاش صحبت می کنم باشه مامان؟
    ستایش در حالی که نگاهش را هاله ای اشک پوشانده بود به نشانه تأیید سر تکان دادوشروین با خوشحالی گونه او را بوسیده و تشکر کردوغم درونی ستایش بسیار عمیق بود.دوست داشت
    کاری کند تا شروین خوشحال باد.آه که تمام نقشه هایش نقش ب آب شده بودند چه فکرهای قشنگی که نداشت.تصمیم های بزرگی گرفته بود که وقتی شروین بازگشت آنها را عملی کند ولی افسوس همه اش را از دست دفته می دید.
    ****

    فصل 10

    -شاهرخ نمی خوای با من حرف بزنی ؟ الان یک هفته از اون شب می گذره.ولی تو اصلا حرفی نزدی.
    -تو می خوای من حرف بزنم؟
    -خب آره دوست دارم بدونم چه تصمیمی گرفتی؟!
    -چرا؟
    -خب برای من مهمه.سوگند تعریف می کنه ستایش خیلی داغون شده.تو بی معرفت یه زنگ هم نزدی.در ثانی خودم دیروز رفتم اونجا خیلی حالش خراب بود.بالاخر بگو چه کار می کنی؟
    -باز داری عصبانی می شی ها؟
    بهنام لبخند و سخن شاهرخ خندید و گفت:
    -جان من بگو و اذیتم نکن.
    او لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
    -واقعا می خوای بدونی؟

    -خب آرهدیگه .نکنه غریبه شدیم؟
    -نه عزیزم این چه حرفیه می زنی.
    -دِ پس بگو دیگه .جونم رو بالا آری تا بخوای یک چیزبگی.
    شاهرخ خندید . گفت:
    -راستش بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم.تو این یک هفته هم تمام قضیه رو سبک سنگین می کردم خلاصه تمام فکرهام رو کردم و به نتیجه رسیدم.
    -خب...
    -خب که خب...
    بهنام گفت:
    -یعنی بگو جواب آخرت چیه؟
    شاهرخ لبخند زنان گفت:
    -بابا مگه می خوام جواب بله رو به تو بدم که این قدر جوش می زنی.بهنام با دهانی بازو چشمانی هیجانزده به شاهرخ خیره شد و گفت:
    -وای درست شنیدم شاهرخ .یعنی تو...
    -من که حرفی نزدم.
    -چرا تو اعتراف کردیتو...
    به طرف او رفت و محکم در آغوشش کشیدو
    شاهرخ در حالی که می خندید گفت:
    -پسر خفه ام کردی. ولم کن .من که هنوز حرفم رو تموم نکردم.
    -خب بگو
    -تصمیم گرفتم با ستایش ...راستش...
    -می دونم تصمیم گرفتی با ستایش ازدواج کنی.
    وبا خنده به او خیره شد.شاهرخ طنز آلود گفت:
    -ببندنیشت رو دهن بزرگ می شه سوگند دیگه پسندت نمی کنه کار دستمون می دی.
    -خیالی نیست فعلا بادابادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا...
    -آروم پسر چی کتر می کنی؟
    بهنام پرسید:
    -خب حالا کی می خوای با ستایش صحبت کنی.وای پسر می دونستم هنوز یه کمی از اون مغز پوکت کار می کنه و به کلی اجاره اش ندادی1
    -فردا جمعه اس با بهار می رم منزل رهنماوسعی می کنم با خودش صحبت کنم. اگر به نتیجه برسم با خانواده ام صحبت می کنم و ...
    پرسید:
    -خیلی خوشحالی؟
    -معلومه عروسی رفقیمه خوش نباشم؟!
    شاهرخ خندید .امیدوار بود که بتواند به راحتی با ستایش صحبت کند.صبح جمعه با بهار صحبت کرد و گفت که می خواد او را به دیدن ستایش و شروین ببردو دخترک خیلی خوشحال شد و گفت:
    -باباجون من حاضر می شم تا بریم.
    شاهرخ گفت:
    -حالا؟ بعداظهر می ریم الان زوده.
    -ولی من می خوام حالا بریم.
    شاهرخ لبخند زد.بهار لحظه برای دیدن ستایش وشروین لخظه شماری می کرد.خیلی دوست داشت زودتر راه بیفتند و به دیدن آن دو بروند.
    در راه شاهرخ نگاهی به او انداخته و پرسید:
    -خیلی ستایش رو دوست داری؟
    -آره باباجون .شروین رو هم دوست دارم .همیشه دوست داشتم کنار ما باشند ولی حیف نشد.
    -اگر ما بخواهیم شاید بشه کنار ما باشند.
    -چطوری بابا؟
    -خوب می تونیم ازشون بخوایم.
    -یعنی بگیم بیان با ما زندگی کنند و اونا هم قبول کنند؟
    -تقریبا.
    -ولی عمه شبنم کی گه نمی شه.
    -مگه عمه شبنم حرفی زده؟
    -نه ولی وقتی که پیش اون بودم و حرف می زدیم می گفتم دوست دارم ستایش جون همیشه با ما زندگی کنه عمه گفت چون شما و ستایش جون نامحرمید نمی شه.پرسیدم چطوری می شه نامحرم نباشید که گفت:
    اگر بگم ناراحت نمی شی؟
    شاهرخ گفت:
    نه
    و ادامه داد:
    -گفت اگر شما با ستایش جون عروسی می کردید دیگه نامحرم نبودید و اون با ما زندگی می کرد یعنی می شه بابا؟
    شاهرخ گفت:
    -تودوست داری ستایش با ما زندگی کنه.
    بهار جواب داد:
    -خب اره چون اون وقت من دیگه تنها نیستم و تازه یه ...
    -بگو دخترم
    و بهار باز گفت:
    -می تونم ی ماما...
    شاهرخ جمله آخر او را کامل کرد:
    -می تونی یه مامان داشته باشی درسته؟
    بهار سر به زیر انداخت می ترسید پدرش را ناراحت کند. ولی دید او مهربان نگاهش می کند و لبخند بر لب دارد پرسید:
    -ناراحت نگاهش می کند و لبخند بر لب دارد پرسید:
    -ناراحت نشدی باباجون؟
    -نه قربونت برم تو ...تو حق داری این ارزو رو داشته باشی.
    -شما قبول می کنید که با ستایش جون عروسی کنید؟
    شاهرخ که از صراحت گفتار بهار خنده اش گرفته بود جواب داد:
    -نمی دونم.اونم باید ...بعدا برات توضیح می دم.چون دیگه رسیدیم بهار هیجانزده پس از توقف اتومبیل پیاده شد.وقتی پدرش زنگ خانه را به صدا در آورد هیجانزده شد.آقای رهنما در منزل بود و شخصا در را گشود .با دیدن شاهرخ با رویی گشاده از او و بهار استقال کرد. شروین وزری نیز در باغ بودند. ستایش که تازه از ساختمان خارج شده بود با دیدن شاهرخ و بهار در ان سوی باغ نزدیک بود قالب تهی کند .شاهرخ گویی جان گرفته باشد می خندید و شادی می کرد.بهاره ستایش را ندید. با چشم اطراف را نگریست شاید او را ببیند. با دیدن او در درگاه ساختمان جیغی از خوشحالی کشید و شروع به دویدن کرد. ستایش نیز دوان دوان خودش را به او رساند.بهار با یک جهش خود را در آفوش او انداخته و او با محبت و اشکریزان بهار را به سینه چسباند و نوازشش کرد.
    -مامان ستایش خوبم.دلم برات خیلی تنگ شده بود خیلی!
    و اشک ریخت.دیگران نیز به آن دو نزدیک شدند.شاهرخ لبخند زنان به آن صحنه می نگریست و در ذهن می اندیشید مکه آیا می تواند به راستی ستایش را به عنوان همسر برگزیند؟ستایش با دیدن او از جا برخاسته و سر به زیر سلام کرد.شاهرخ مؤدبانه ساتمی داده و حالش را پرسید و پفت:
    -بی خداحافظی که رفتید اگر دیگه دوست نداشتید.من رو ببیند لااقل به خاطر بهار سری می زدید.
    واو جواب داد:
    -معذرت می خوام ولی اینطور که شما می گید نیست.
    پدر ستایش خندان گفت:
    -بهتر بریم داخل .واقعا سرافرازمون کردی اقای فروتن بفرمایید.همگی وارد ساختمان شدند و به سالن پذیرایی رفتند.سوگند منزل نبود و همراه بهنام به گردش رفته بود.بهار مدام کنار ستایش و شروین بود و شاهرخ اضطراب داشت که چکونه با ستایش صحبت کند ...همگی در پذیرایی نشسته بودند. زری از همه شادتر بود زیرا از زمانی که ستایش به خانه بازگشته بود برای اولین بار بود که لبخند را بر لبانش مشاهده می کرد.شروین نیز مدام می خندید و نگاهش دوباره جلای زندگی و شوق بازیافته بود. در جمع از همه ساکتر ستایش بود که ظاهرش چیزی از درون پرآشوبی را نشان نمی داد ولی شاهرخ از نگاه نگران او به درون آشفته ای پی می برد.بهار مدام دور و بر ستایش یا شروین می گشت و صدای خنده هایش در فضای خانه می پیجید.
    -ستایش جون جرا ساکتی ؟دوست دارم حرف بزنی دلم خیلی برات تنگ شده بود.
    ستایش با محبت او را در آغوش کشید و گفت:
    -من هم دلم برای تو تنگ شده بود عزیزم.ولی چرا حداقل به من تلفن نزدی یا نیومدی پیشم؟
    -آخه نمی تونستم که بابام وقت نداره .بیچاره سرکارهنمی تونست که من رو بیاره.
    ستایش او را بوشید و گفت:
    -خیلی دوستت دارم عزیزم.
    زری که کم و بیش پی به احساسات دخترش نسبت به شاهرخ برده بود مهربان به ستایش نگریست و لبخندی زد.در دل آرزوی خوشبختی او را داشت.شاهرخ را مرد خوبی می دید و اگر این دو با هم ازدواج می کردند به راستی آرزویش برآورده می شد.می دانست که ستایش در کنار شاهرخ خوشبخت خواهد شد.شاهرخ نیز با محبت با شروین صحبت می کرد و او بابت دوری از شاهرخ ابراز ناراحتی می کرد شاهرخ با مهربانی به او می گفت که آنها از هم جدا نشده اند و می توانند همدیگر رو ببینند.آقای رهنمااز شاهرخ رسید:
    -خب با کارها چه می کنی؟ اوضاع رو به راهه؟
    -خدا روشکر.بد نیست شما با سیاست چه می کنید؟
    صدای قهقه رهنما در فضا طنین انداخت.ستایش توان نداشت.گویی از شاهرخ خجالت می کشید.برخاست و همراه بهار وشروین به باغ رفت.شاهرخ نیز بر جای مانده و ناچار به گفتگوی با آقای رهنما امتفا کرد.نیم ساعتی بدین منوال گذشت.ستایش در سکوت بود و در دنیای خود سیر می رد.بهار و شروین نیز در طرف دیگر با هم بازی می کردند.هنوز نیز هر وقت نگاه شاهرخ را متوجه خود می دید قلبش فرو می ریخت و در درون دچار انقلابی شدید می شد.با آن که مدام احساساتش زیر پای غرور شاهرخ لگدمال شده بود با این حال نمی توانست علاقه اش را انکار کند حداقل در درون و بری خودش.هر چند که دیگر به ازدواج با او فکر نمی کرد زیرا این مسئله برایش جا افتاده بود که شاهرخ هرگز زنی را به عنوان همسر برنخواهد گزید.در ثانی اگر زمانی هم او این را می خواست خودش دیگر تن به این ام ر نمی داد زیرا دیگر توان زندگی نرا نداشت.فقط به خاطر شروین زندگی را پذیرفته بود.تمام زندگیش شروین وبهار بودند.بهار دخترک مهربانی که با وجودش روح خسته او را در زمان اندوه جلا می داد.
    شاهرخ هنوز مشفول گفتگوبا آقای دهنما بود و از او به خاطر مزاحمتش عذر خواهی می کرد.رهنما در جواب به او گفت:
    -پسرم خیل خوشحالمون کردی.حداقل با اومدن شما شادی هم به این خونه وارد شده.
    -اقای رهنما حالا دیگه با وجود شروین تو جمع خانوادگی شما فکر نمی کنم مشکلی وجود داشته باشد.چهره زری را هاله از غم پوشاند.آهی کشید و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 410 تا 419

    -
    کاش اینطوری می شد ولی...

    آقای رهنما لبخندی تلخی بر لب نشاند و زمزمه کرد:
    - انگار دیگه قرار نیست ما رنگ خوشی و شادی رو ببینیم.
    شاهرخ متعجب پرسید :
    - آخه چرا واضح صحبت نمی کنید. مگه اتفاقی افتاده؟
    زری با سر انگشت قطره اشکی را که می خواست بر گونه اش سرازیر شود زدود و غمگین ادا کرد:
    - شاهرخ جان، شما هم مثل پسری که هیچ وقت نداشتم. ستایش رو که می شناسی. ما آرزومون بود اون دوباره به خونه برگرده و شاد و امیدوار زندگی کنه. وقتی شروین به کمک شما به آغوش ستایش برگشت ما فکر کردیم ستایش مثل گذشته روحیه ای شاد پیدا می کنه و ما می تونیم لبخند رو دوباره بر چهره اش ببینیم. ولی افسوس... من نمی دونم چش شده از وقتی برگشته منزوی تر شده. حتی وقتی با شروینه فقط در ظاهر شاد و خوشحاله، ما غم درونی اش رو به خوبی حس می کنیم.
    شاهرخ از شنیدن حرفهای آنها ناراحت شد. می دانست که خودش باعث چنین اوضاعی شده، هر چند که عمدی در کار نبود. آقای رهنما لبخندی زد و گفت:
    - متأسفم باعث ناراحتی شما هم شدیم.
    - اوه نه نه. من باید عذر خواهی کنم. شاید مسبب رفتارهای ستایش خانم من بوده باشم، چون زیادی تند رفتم. فکر نمی کردم با اومدن شروین اوضاع این قدر تغییر کنه، این مسئله باعث شد خیلی زود ستایش ما رو ترک کنه و بهار کوچولوی من تنها بشه. خودتون که درک می کنید. ستایش نمی تونست بیشتر از این در منزل من بمونه.
    - من متوجه ام پسرم. هیچ کس در مورد شما فکر اشتباهی نمی کنه. مطمئن باش.
    - من می دونم که ستایش به بهار علاقه داره. پسرم شاید گفتنش صحیح نباشه ولی من می دونم که ستایش تعلق خاطری هم به خود شما داره.
    رهنما نگاهی از سر تعجب به همسرش انداخت و خواست حرفی بزند که زری او را بازداشت و ادامه داد:
    - فکر می کنم شما هم اطلاع داشته باشید. ستایش با کسی حرف نمی زنه. حتی با من که مادرش هستم و یا سوگند. ولی من مادرم از عمق نگاهش می تونم دردش رو تشخیص بدم. ولی...
    - خانم لطفا بس کنید.
    و رو به شاهرخ ادامه داد:
    - متأسفم پسرم. خودت که می دونی زن ها زود دچار احساسات می شوند.
    شاهرخ سر به زیر انداخت و با اندوه زمزمه کرد:
    - متأسفم. مثل اینکه...
    زری ناراحت گفت:
    - معذرت می خوام ناراحتت کردم. باور کن منظوری نداشتم.
    - آه خانم رهنما. شما خیلی بزرگوارید. من رو ببخشید خیلی دختر شما رو رنجوندم. ولی می خوام حالا از شما تقاضا کنم که اجازه بدهید با ستایش صحبت کنم. شاید این صحبت کردن هم شما، هم ستایش و هم خود من رو از این سرگردونی و ناراحتی نجات بده.
    پس از آن شاهرخ برخاست و به باغ رفت. درونش آشفته و از روی والدین ستایش شرمنده بود. دوست داشت زودتر کار را تمام کند و باعث بازگشت شادی به جمع خانواده ستایش شود. ابتدا نگاهش به بچه ها افتاد که در گوشه ای از باغ مشغول بازی بودند و بعد ستایش را دید که مخالف جهت بچه ها نشسته بود و گویی در این دنیا نبود. آرام به طرف او رفت. به چند قدمی اش رسید. هر چند چهره ی او را نمی دید، ستایش پشت به او داشت و اصلا متوجه حضورش نیز نشده بود. شاهرخ آرام زمزمه کرد:
    - همیشه فکر می کردم بیشتر از آدمای دیگه غم و غصه دارم ولی با دیدن یکی مثل خودم فهمیدم خداوند مهر و محبتش و حتی بخشش هاش به بندگانش با هم چندان تفاوتی نداره. یعنی فرقی بین بنده هاش نذاشته.
    ستایش با شنیدن صدای او صدای خرد شدن تنگ بلورین قلبش را در عمیق ترین نقطه ی وجودش شنید. برگشت و نگاهش را به نگاه تب دار شاهرخ دوخت. شاهرخ لبخند دلنشینی تحویل او داد و گفت:
    - ما به اندازه کافی طعم تنهایی رو چشیدیم مگه نه؟
    ستایش برخاست و فقط به او خیره نگریست. از حرفهای او سر در نمی آورد. جوابی هم نداشت. سر به زیر ایستاد و پرسید:
    - چی باعث شد بیایید اینجا؟
    - منظورت این لحظه اس؟
    - کلا چی باعث شد که به این خونه بیایید.
    - به خاطر بهار. دوست داشت شما رو ببینه.
    ستایش پوزخندی زد و گفت:
    - بله. به خاطر بهار!
    بعد پشت او کرده و چند قدمی فاصله گرفت و حرفی نزد. شاهرخ کمی از رفتار او متعجب شد.
    - از دست من ناراحتی؟
    - چرا باید ناراحت باشم؟
    - به خاطر تمام بدی هایی که در حقت کردم.
    - ولی شما بدی در حق من نکردید. تازه بزرگترین هدیه رو به من دادید... پسرم رو.
    - و شما دخترم رو به من.
    - اون همیشه متعلق به شما بوده.
    - ولی شما با آرامشی که به خونه من آوردید این تعلق خاطر رو مستحکم تر کردید.
    هر دو از اینگونه رسمی صحبت کردن ناراحت بودند. شاهرخ روی چمن ها نشست و همان طور که خیره به او می نگریست گفت:
    - ستایش... من...
    ستایش به او چشم دوخت و منتظر ادامه صحبتش شد. شاهرخ سر به زیر انداخت و سکوت کرد. به راستی برایش صحبت کردن راجع به مسئله ای که به خاطرش امروز به آن خانه آمده بود مشکل بود. ستایش پرسید:
    - شما می خواید چیزی بگید؟
    سوال و جواب های خشک و رسمی ستایش اوضاع را برایش سخت تر می کرد. آشفته سر تکان داد و گفت:
    - خواهش می کنم . می شه این قدر رسمی نباشی؟!
    - چرا؟!!
    - اوه خدای من! مگه تو بار اوله که منو می بینی و با من صحبت می کنی.
    - نه.
    - پس این چه طرز حرف زدنه؟!
    ستایش خوب متوجه شد. لبخندی زده و نشست و پرسید:
    - ناراحت شدید؟
    - آره خیلی زیاد. البته نه از رفتارت بلکه از طرز تفکرت. خب بگذریم...
    نگاهش را به او دوخت. به زوایای چهره ی او نگریست و در دل اندیشید آیا می تواند این چهره را به عنوان همسر بپذیرد؟ به عنوان کسی که جایگاه بهاره را در زندگی اش خواهد داشت. ستایش که نگاه خیره ی شاهرخ را بر چهره اش طولانی دید در حالی که از شرم سر به زیر انداخته بود پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    سابقه نداشت شاهرخ چنین رفتاری از خود نشان دهد. به خود آمد و ضمن عذرخواهی گفت:
    - می تونم کمی خصوصی با شما صحبت کنم؟
    - چطور مگه؟
    - خب... راستش امروز به دو دلیل اینجا اومدم. یکی به خاطر بهار و دوم به خاطر خودم!
    ستایش متعجب پرسید:
    - مگه اتفاقی افتاده؟
    - نه . یعنی آره. قراره بیفته! چطور شروع کنم؟
    ستایش گفت:
    - راحت باشید بگید چی شده؟
    ترسید اتفاق بدی در زندگی شاهرخ افتاده باشد. برای او شاهرخ با ارزش ترین فرد در زندگی اش بود و ناراحتی او را نمی توانست تحمل کند. شاهرخ سکوت را شکست و گفت:
    - من خیلی فکر کردم به همه چیز و همه کس. همه درست می گن من تو زندگی فقط به فکر خودم هستم، یعنی بودم. ولی هیچ وقت اینو احساس نکردم. در نظر خودم تمام تلاشم به خاطر بهار بوده ولی گویی اشتباه فکر می کردم. کار کردن زیاد و مشغله های فکری که برای خودم درست می کردم و کلی مسائل دیگه. همه و همه به خاطر خودم بوده نه بهار و من تازه این رو متوجه شدم. دوست داشتم مشغول باشم تا کمتر به جای خالی بهاره فکر کنم. دوست داشتم سرگرم باشم تا نبینم بهاره نیست. می خواستم کمتر تو خونه باشم چون تحمل نفس کشیدن تو فضایی که نفس بهاره من اونجا رو عطرآگین نمی کرد برام سخت بود. می خواستم تنها باشم. تو خودم باشم. تو خودم باشم تا شاید آه... متأسفم. حتی کلی برای شما باعث آزار و اذیت شدم. بارها قول دادم درست بشم. به فکر بهار باشم قول دادم و زدم زیرش. خیلی شرمنده ام، مخصوصا از روی بهار. حتی از روی خود بهاره. اون هم دیگه از دست من کلافه شده همین طور ((بهار)) اون بهار رو خیلی دوست داشت . خیلی زیاد و اونو به من سپرد. من ، اما من نتونستم اون طور که بهاره می خواست برای بهار پدر باشم . حلقه ای از اشک نگاه زیبای شاهرخ را تار کرد نگاه از ستایش بر گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. ستایش که به درد دل او آرام گوش می کرد لبخندی مهربان زد و گفت:
    - ولی شما پدر خوبی برای بهار هستید و همسر خوب و باوقاری برای ((بهاره)) کسی که با تمام وجود دوستش دارید. حتی حالا که نیست...
    و غمگین سر به زیر انداخت. شاهرخ به او خیره شد و گفت:
    - ولی اون نمی خواد. می فهمی ستایش؟ نمی خواد دیگه تنها بمونم. از من می خواد برای بهار مادری انتخاب کنم و من هم دوست دارم بهار در کنار کسی که می تونه واقعا براش مادری کنه زندگی کنه. ستایش من...
    ستایش پرسید:
    - شما فقط به بهار فکر می کنید؟
    شاهرخ در ادامه ی جمله ی او گفت:
    - و به خودم.
    - به خاطر بهاره؟ شاهرخ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. ستایش پس از لحظاتی سکوت گفت:
    - هیچ زنی نمی تونه قدم تو زندگی شما بذاره. شما جزء اون استثناهایی هستید که قادر نیستید شخص دیگری رو به جای عشق اولشون قبول کنند.
    - ولی می شه ستایش. من...
    - شما حتی اگر ازدواج کنید نمی تونید شخص دوم رو خوشبخت کنید. می دونید چرا؟ چون هنوز عاشقید. عاشق همون اولی. شما فقط به خاطر بهار می خواهید دوباره ازدواج کنید نه به خاطر خودتون.
    بعد لبخند غمگینی زد و آرام ادامه داد:
    - کاش اینطور نبود.
    و برخاست و به طرف ساختمان حرکت کرد. شاهرخ نیز برخاست و فریاد زد:
    - ستایش تو اشتباه می کنی.
    ولی او پاسخی نداد و رفت. شاهرخ ناراحت بر جای ماند. حتی نتوانست خواسته اش را به او بگوید. هر چند که می دانست خود ستایش همه چیز را متوجه شده. می دانست او دوستش دارد ولی نمی توانست واقعیت را برای این زن بیان کند. بر جای نشست. در این لحظه بهار دوان دوان به طرف پدرش آمد و گفت:
    - بابا جون با ستایش جون حرف زدی ؟ قبول کرد با ما زندگی کنه؟
    او جوابی نداد و باز پرسید:
    - چرا حرف نمی زنی بابا؟
    - چیزی نیست دخترم. بهتره حاضر بشی بریم خونه.
    بهار ابتدا مخالفت کرد ولی بعد به خاطر پدرش پذیرفت.
    وارد ساختمان که شدند. خانم و آقای رهنما لبخند زنان گفتند که میز ناهار چیده شده. شاهرخ اظهار داشت که می خواهد برود و بیشتر از این مزاحم نمی شود. ولی از آنها اصرار بود و از شاهرخ انکار. بالاخره ستایش نیز وارد شد و گفت که می خواهد بیشتر با بهار باشد. شاهرخ نیز به ناچار پذیرفت. سر میز ناهار میلی به خوردن غذا نداشت و بیشتر با آن بازی می کرد. ستایش نیز مانند او بود. سخنان شاهرخ پاک منقلبش کرده بود. منظور شاهرخ را نفهمیده بود و حتی اجازه نداده بود تا بداند که شاهرخ می خواهد چه پیشنهادی به او بدهد. در درون حس غریبی داشت گویی خود می دانست منظور شاهرخ چه بوده ولی نمی خواست باور کند. زیرا می دانست غیر ممکن شاهرخ چنین کاری کند.
    - مامان، بهار می گه اول مهر می ره مدرسه.
    ستایش به خود آمد و پرسید:
    - چه گفتی؟
    - گفتم بهار قراره بره مدرسه.
    - خب آره. بهار دیگه بزرگ شده.
    و با لبخندی مهربان به او خیره شد. بهار گفت مدرسه را دوست ندارد ولی دلیلش را نگفت و زیر چشمی به پدرش نگریست.
    پس از صرف ناهار وقتی آنها در پذیرایی نشستند شاهرخ نیمچه لبخندی زد و بعد گفت :
    - امروز خیلی مزاحم شدیم. راستش قرار نبود اینجا بمونیم، من یه مقدار کار دارم اگر اجازه بدید از حضورتون مرخص شوم ولی بهار می تونه تا عصر اینجا باشه. البته اگر ایرادی نداره.
    - این چه حرفیه پسرم؟ اصلا مزاحمتی نیست. حالا کجا می خوای بری. پیش ما بمون.
    - ممنون آقای رهنما. عرض کردم یه مقدار کار دارم، عصر می یام دنبال بهار.
    شروین به او خیره شده بود. چقدر آن همه محبت را که در طی مدت کوتاه بین او و شاهرخ به وجود آمده بود دوست داشت و آرزو می کرد به آن روزها برگردد . ولی افسوس. چه زود تمام رویاهایش در درون مردند و او ناکام ماند. به خاطر مادرش سعی می کرد وانمود کند خوشحال است ولی... شاهرخ که نگاه خیره ی او را متوجه خود دید لبخندی زد و پرسید:
    - چیزی شده شروین؟
    او سر تکان داد. پس از آن شاهرخ خداحافظی کرد و خانه آنها را ترک کرد. وقتی پشت فرمان قرار گرفت لحظاتی بی حرکت برجای ماند. دلش هوای بهاره را کرده بود با این فکر به سوی گورستان حرکت کرد...
    ستایش بچه ها را به اتاقی برد. شروین به دلیل خستگی رفت تا بخوابد. وقتی با بهار تنها شد او پرسید:
    - چرا پای شروین این طوری شد؟!
    و ستایش غمگین پاسخ داد:
    - شاید خواست خدا بوده.
    - ولی خدا مهربونه. دلش نمی یابچه ها رو ناراحت کنه. مامانی میگه خدا بچه ها رو خیلی دوست داره. دعای اونا رو زودتر برآورده می کنه . تازه اصلا هم دویت نداره بچه ها ناراحت باشند.
    - مامان بزرگ راست می گه.
    بهار پرسید:
    - پس چرا خودش شروین رو این جوری کرد؟
    - عزیزم. تنها خدا نیست که باید لطفش شامل حال انسانها باشه. خدا مهربونه و لطفش رو نسبت به همه آفریده هاش به طور مساوی تقسیم می کنه. ولی این بنده ها هستند که قدر لطف الهی رو نمی دونند و باعث زجر خودشون و دیگرون می شن.
    - معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم .
    - نه عزیزم ناراحت نشدم.
    - راستی ستایش جونم. باب در مورد این که بیای و با ما زندگی کنی صحبت کرد؟
    - نه.
    - پس تو باغ چی به هم می گفتید. ببخشیدها من نگاهتون می کردم. آخه خیلی دوست دارم شما با ما زندگی کنید. ستایش جونم تو دوست نداری پیش من و بابا باشی؟
    - معلومه که دوست دارم همیشه پیش تو و شروین باشم.
    بهار پرسید:
    - چرا نمی خوای بیای با ما زندگی کنی؟
    - چون نمیشه عزیزم. چون...
    بهار جمله ی او را کامل کرد و گفت:
    - چون نامحرم هستید؟
    ستایش با تعجب پرسید:
    - تو چی گفتی؟
    - خب عمه شبنم میگه چون شما با، بابای من نامحرمی نمی تونی تو خونه ی ما زندگی کنی.
    - عمه ات راست گفته. ولی شروین هم دیگه برگشته و من باید از اون مراقبت و پرستاری کنم.
    - خب با، بابای من محرم بشی که دیگه مشکلی نیست. تو دوست نداری مامان من باشی؟
    ستایش دست هایش را روی شانه های بهار نهاد. می خواست طوری او را قانع کند که پدر او هرگز نمی تواند زن دیگری را به عنوان همسر بپذیرد در ثانی خود او نیز دیگر قصد ازدواج ندارد. ولی بهار قانع نمی شد.
    - اگر تو با، بابای من عروسی کنی مشکلی نیست.
    او سکوت کرد.بهار جسارت یافت و ادامه داد:
    - بابام شروین رو دوست داره. میگه شروین پسرمه و تو رو هم... دوست داره.
    ستایش در حالی که حلقه اشک نگاهش را پوشانده بود گفت نه عزیزم... اون هیچ کس رو دوست نداره . هیچ کس رو.
    بهار غمگین ادا کرد:
    - دوست داره ستایش جون. دوست داره.
    - اون فقط مامان تو رو دوست داره. نمی تونه شخص دیگه ای رو به جای مامان تو بپذیره.
    - ولی حالا می خواد. قبول کن ستایش جون. بابام امروز می خواست همین رو بگه ولی نتونست.
    - آره نتونست چون نمی خواست.
    - نه نه نه. اون می خواست. تو نباید بابای من رو ناراحت کنی می فهمی؟ تو نباید دوباره اونو ناراحت و غمگین کنی. نباید...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 420 تا 423 ...

    و با این فریاد از اتاق خارج شد و دوان دوان به باغ رفت. روی چمن ها نشسته و شروع به گریه کرد. ستایش نیز در اتاق گریه می کرد. چرا بهار متوجه نبود. چرا نمی خواست قبول کند که ستایش بارها غرورش را زیر پا نهاده بود و علاقه اش را به شاهرخ ابراز کرده بود ولی جز خُرد شدن نتیجه ای نداشت. هیچ نتیجه ای! برخاست و در مقابل آینه به چشم های خود خیره شد. آری شاهرخ را دوست داشت ولی از علاقه او مطمئن نبود. او بهاره را با آنکه مُرده بود می پرستید. نه شاهرخ نمی توانست. آهی از اعماق وجود کشید. دلش برای بهار می سوخت حتی برای شروین و برای خودش و از همه مهمتر برای شاهرخ. دوست داشت خودش با شاهرخ صحبت کند. ولی چگونه؟ نمی دانست. اشکهایش را از چهره زدود و به باغ و کنار بهار رفت.
    * * *
    - سلام بهاره. با یه دنیا اندوه بازم اومدم پیش خودت. راستش رو بخوای تازه تازه با شرایط موجود سازگار شدم، تازه تازه تونستم به جای خالی تو عادت کنم. گرچه تو هنوزم تو قلبم زنده ای و نفس می کشی. کاش بتونم باعث خوشحالی تو باشم. کاش بتونم اسباب شادی بهار را فراهم کنم. من حتی نتونستم پیشنهادم رو به زبون بیارم و از اون بخوام که با من ازد... ازدواج کند.
    - کجاست اون پسر شجاع و بااراده؟ پس کو اون همه منم زدن ها؟ چی شد اون همه جسارت و دلیری. چی شدن ها؟!!!
    چهرۀ زیبای بهاره که با شیطنت و زیبایی به او می نگریست، مقابلش بود.
    - من دیگه شجاع نیستم. اصلاً وجود ندارم. نمی تونم حرف بزنم. حتی نمی تونم اون چیزی رو که می خوام عملی کنم. نه، من دیگه اون پسر شجاع و مرد دلیر رویاهات نیستم. اون مُرده بهاره. تمام جسارت و شجاعتش هفت سال پیش همراه تو زیر خاک مدفون شد. روح من هم با تو پر کشید و از جسمم جدا شد. من هم شدم یه مرده متحرک، یه جسم بی روح.
    - باز هم حرف از ناامیدی می زنی؟ تو زنده ای. پس به زندگی فکر کن. به عشق و نفس کشیدن. شاهرخ من نیستم، ولی تو هستی. اطرافیان زنده اند، نفس می کشند، مثل خودت، مثل بهار. به اونا فکر کن. تو می تونی ادامه بدی. می تونی زندگی کنی. فقط بخواه و اراده کن.
    - ولی من...
    بهاره زمزمه کرد:
    - می تونی شاهرخ می تونی.
    - کمکم می کنی؟
    لبخند زیبای او آرامبخش وجود بی قرار و مضطرب شاهرخ بود. برخاست و همان طور که تجسم رویایی چهره بهاره را مقابل خود داشت لبخندی زد و گفت:
    - ما موفق می شیم. قول می دم باعث خوشحالیت بشم. به شرطی که تو هم قول بدی تنهام نذاری و منتظرم بمونی.
    لبخند او مهربان تر از قبل شکوفا شد. گویی با نگاهش به شاهرخ می فهماند که زودتر برود.
    ساعتی را در کنار بهاره گذرانده بود و اکنون با اطمینان بیشتری به اجرای تصمیمی که گرفته بود می اندیشید. امیدوار بود موفق شود. ساعت 5:30 دقیقه مقابل خانه رهنما بود. بنابر اصرار بسیار آقای رهنما قبول کرد برای لحظاتی به داخل برود. بهنام و سوگند نیز حضور داشتند.
    بهنام لبخند زنان گفت نمی دونستم می یای اینجا وگرنه از صبح می موندیم خونه.
    شاهرخ طنزآلود پرسید:
    - واقعاً نمی دونستی؟
    بهنام چشمکی در مقابل سؤال او زد و گفت:
    - حالا دیگه...
    نیم ساعتی با هم گفتگو کردند و بعد از آن شاهرخ برخاست و با تشکر از زحمات خانواده رهنما آماده رفتن شد. خانوادۀ رهنما اصرار داشتند او نزدشان بماند ولی شاهرخ نپذیرفت. در مدتی که آنجا بود نگاهش کمتر به چهره ستایش افتاده بود. در طی نیم ساعت حرفی بین آن دو رد و بدل نشده بود. تصمیم داشت وقت مناسب تری با ستایش صحبت کند. ولی گویی ستایش از او خجالت می کشید نگاهش را از نگاه او می دزدید و حرفی هم نمی زد. پس از خداحافظی و بدرقۀ گرم خانواده رهنما، شاهرخ و بهار آنجا را ترک کردند...
    بهنام نیز پس از صرف شام به منزل خود رفت. ستایش نیز شب به خیری گفت و به اتاقش رفت. روی صندلی نشست و در خود فرو رفت. میلی به خوابیدن نداشت از رفتار شروین متعجب بود. او خیلی سرد با ستایش برخورد می کرد. هرگاه می خواست به او کمک کند شروین دستش را پس می زد و می گفت به کمک احتیاج ندارد. اتفاق آن روز نیز حسابی فکرش را مشغول کرده بود، در فکر بود که مادرش وارد شد. با لبخند برخاست و پرسید:
    - چیزی شده مامان؟
    - نه عزیزم. مزاحم که نیستم؟
    - اوه نه. این چه حرفیه؟ بفرمایید بنشینید.
    زری لبه تخت نشست و مهربان و مادرانه به چهرۀ خسته دخترش زل زد. ستایش لبخندی خسته زد و گفت:
    - چرا این طوری نگاهم می کنی مامان؟
    - هیچی. خیلی وقته که یک دل سیر نگاهت نکردم. دوست دارم بیشتر دختر قشنگم رو ببینم.
    - قشنگ؟ آه مامان من دیگه احساس پیری می کنم.
    - چرا دخترم؟ تو زندگی رو خیلی به خودت سخت می گیری. یه بار شکست مفهومش قطع امید از تمام زندگی نیست.
    - ولی همون یک بار شکست تمام زندگی منو تحت الشعاع قرار داد.
    - تو اشتباه می کنی تا حالا غم و غصه هات به خاطر نبود شروین بود. حالا که دیگه اون کنارته. تو حالا به خاطر اونم که شده باید با امید زندگی کنی، با عشق...
    ستایش غمگین گفت:
    - کدام عشق مامان؟ درسته که شروین کنارمه، خوشحالم که دیگه مالِ منه. ولی وقتی نگاهش می کنم از غصه آتیش می گیرم. چرا بچه من نباید راه بره؟ اون افسرده اس، حتی اجازه نمی ده کمکش کنم. مقصر اصلی معلولیت او من و رامین هستیم. آه... من نمی خواستم این طوری بشه. اون رذل کثیف...
    و گریه امانش نداد. مقابل مادرش زانو زد و سر بر پاهای او نهاد و گریست. زری در حالی که اشک می ریخت دست نوازش بر سر دخترش کشید:
    - غصه نخور دخترم. کاریه که شده، با غصه خوردن که درست نمی شه. باید کاری کنی تا اون به زندگی امیدوار بشه.
    - چطوری؟
    - صبر داشته باش عزیزم. همه چیز درست می شه.
    سرش را بلند کرد و گفت:
    - سیاه بختی های من تمومی نداره مادر. من خیلی بدبختم خیلی... حتی بهار رو ناراحت کردم. کاش اون پیش ما بود. با وجود اون روحیۀ شروین تغییر می کنه.
    - شاید بشه تو و شروین با اون زندگی کنید و با هم باشید.
    ستایش پرسید:
    - چطوری؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 424 تا 433

    - خب اگر تو با شاهرخ...
    ستایش به مادرش خیره شد.
    - نه. نه مادر...نه.
    - چرا عزیزم؟ شاهرخ مرد خوبیه. شروین هم دوستش داره.
    - می دونم مادر. ولی...
    و باز نالید:
    - اون با هیچ کس ازدواج نمیکنه . اون هنوز دیوانه وار همسر از دست رفته اش رو می پرسته .
    زری گفت :
    - ولی من اینطور فکر نمی کنم به نظرم اونم به تو علاقه داره . ببینم به نظرت اون چطوریه ؟
    ستایش سربه زیر انداخت . چقدر دوست داشت به مادرش بگوید شاهرخ را دوست می دارد و چقدر از بودن با او لذت می برد ولی افسوس ...
    - اون مرد خوبیه . آرزوی هر دختریه که چنین مردی به خواستگاریش بیاد اون از هر جهت مرد کاملیه .
    - پس دوستش داری درسته؟
    چشم های مادرش خیره شد و هیچ نگفت . زری لبخند زنان گفت :
    - می دونستم . از نگاهت خوده بودم که چرا غمگینی ؟ خوشحالم ستایش . خوشحالم .
    - مادر خواهش میکنم خیالبافی نکن . شاهرخ قصد ازدواج نداره . اگر هم داشته باشه و به من پیشنهاد بده قبول نمی کنم .
    زری متعجب پرسید :
    - چرا ؟
    و ستایش جواب داد :
    - چون اون فقط به همسرش فکر می کنه به بهاره . وقتی می بینم اون مرده و شاهرخ تا این حد دوستش داره فکر میکنم اگر زنده بود چه کار میکرد؟ حتماً از عشق علاقه زیاد مجنون و دیوانه می شد گاهی به بهاره حسودیم میشه مادر با اینکه فقط عکسش رو دیدم . ولی... کاش اون زنده بود و در کنار شاهرخ و بهار زندگی میکرد . آه ... خوش به حالش که مردی مثل شاهرخ انتخابش کرد .
    سر به زیر انداخت . زری گفت :
    - ولی من مطمئنم به زودی شاهرخ به تو پیشنهاد میده .
    - شاید امروز هم میخواست همین رو بگه ولی من اجازه ندادم و ترکش کردم .
    - درست تصمیم بگیر دخترم بهتره به شروین هم فکر کنی
    - نمی دونم . برام دعا کنید .
    ***
    دو روز از ملاقات شاهرخ با خانواده رهنما میگذشت شاهرخ به کارش ادامه میداد بهار را در طی روز یا به خانه شبنم میبرد یا مادرش. دلش میخواست زودتر با ستایش صحبت کند ساعت 3 بعد از ظهر را نشان میداد برای تلفن کردن وقت مناسبی نبود ولی دل را به دریا زد و تماس گرفت به خدمتکار گفت که میخواهد با ستایش صحبت کند. لحظه ای سکوت برقرار شد شاهرخ کمی مضطرب بود ، در آنطرف ستایش نیز مضطرب و مشوش پاسخ داد :
    - الو
    - سلام ستایش خانم شاهرخ هستم
    - بله حالتون چطوره ؟بهار خوبه؟
    - ممنونم . ببخشید بی موقع مزاحم شدم
    - خواهش میکنم مراحمید.
    - راستش ... راستش ... می خواستم اگه بشه شما را ملاقات کنم .
    - برای چی؟
    صدایش میلرزید و سعی میکرد بر اعصابش مسلط باشد.
    - راجع به مسئله ای میخواستم با شما صحبت کنم . می تونم وقتتون رو بگیرم ؟
    - اوه خواهش میکنم . باشه . کی و کجا؟
    - امروز ساعت 5/4 هر جا که شما راحت ترید . ولی بیرون از منزل باشه لطفا؟
    - باشه من میام پارک . شروین رو هم میارم کمی هوا بخوره . ایرادی که نداره
    - نه . من سر ساعت منتظر هستم.
    بعد خداحافظی کردند. شاهرخ پس از قطع مکالمه نفسی کشید و در انتظار گذشت زمان باقی ماند. ستایش نیز مضطرب نگاهش را به مادر که بر پله ها ایستاده و به او می نگریست . افتاد . لبخند مادر به او آرامش داد . سعی کرد به خود مسلط شود به مادرش موضوع را گفت و او برایش آرزوی موفقیت کرد . ساعت چهار همراه شروین خانه را ترک کردند . وقتی به محل رسید . شاهرخ را منتظر و بی قرار یافت با دیدن او قلبش در سینه به شدت شروع به تپش کرد جلو رفت . شروین با دیدن شاهرخ خندان فریاد زد:
    - سلام . سلام
    شاهرخ با دیدن آنها از جا برخواست لبخندی بر لب آورد و سلام کرد شروین را بوسید و حالش را پرسید وقتی نگاهش به ستایش افتاد و او را مضطرب دید با لحنی مهربان پرسید:
    - از چیزی نگرانی ؟
    - من ؟ نه نه . اصلاً...
    - خوبه ... شروین عزیزم ...
    - می دونم چی میخوای بگی من میرم و شما رو تنها بذارم تا با هم صحبت کنید .
    آن دو که از حرف شروین جا خورده بودند به خنده افتادند . شروین با لبخند ویلچر را حرکت داد و چند متر آن طرف تر مشغول تماشای بچه های در حال بازی شد . شاهرخ نظری به ستایش انداخت و گفت :
    - بفرمایید بنشینید .
    او نشست. شاهرخ نیز کنارش قرار گرفت لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد ستایش در تشویش و اضطراب به سر میبرد . شاهرخ نیز نمی دانست چگونه سخنش را آغاز کند . نززدیک یک ربع در سکوت نشستند! ناگهان هر دو به هم نگریستند و خواستند همزمان حرفی بزنند که متوجه هم شدند و لبخند بر لب آوردند و هر یک به دیگری تعارف کرد تا او سخن را آغاز کند بلاخره شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
    - پس من شروع میکنم . راستش میخواستم ... چطوری بگم ... مدتیه که به مساله ای فکر میکردم و بلاخره به نتیجه مطلوب رسیدم . ببین ستایش تو منو خوب میشناسی و از زندگیم خبر داری یعنی مساله ای نیست که من بخوام برات بگم تو از زندگی گذشته من ... از هسرم و ... خلاصه از همه چیز اطلاع داری .
    - خب؟ شاهرخ جواب داد:
    - راستش یعنی من ... من میخوام
    ستایش خوب می دانست که او چه میخواهد بگوید . لبخندی بر لب آورد تا شاهرخ راحتتر بتواند حرفش را بزند او چشم در چشمان دختر دوخت و سکوت کرد :
    - جونم رو به لبم رسوندی شاهرخ خان ! د بگو دیگه ...
    شاهرخ چشمانش ر ا بست و سریع گفت :
    - با من ازدواج میکنی ؟!
    ستایش نه تعجب کرد و نه حرفی زد فقط به شاهرخ خیره خیره نگریست چشمان بسته او را تماشا میکرد چقدر دوست داشت او بیشتر در این حال بماند تا او بتواند بیشتر چهره زیبایش را نظاره کند . ولی شاهرخ چشم گشود و به او خیره شد . متعجب بود که چرا ستایش اینگونه نگاهش می کند آرام پرسید :
    - تو حالت خوبه ؟
    ستایش به خود آمد سر به زیر انداخت و پرسید :
    - چرا این پیشنهاد را به من میدی ؟
    - خب چون ...
    - نمی تونی بگی نه ؟
    - نه . می تونم بگم . من ... من میخوام زندگی کنم . می خوام به خاطر بهار ...
    - فقط به خاطر بهار ؟ شاهرخ بس کن !
    شاهرخ گفت :
    - به خاطر خودم هم هست باور کن ستایش .
    - ولی چرا حالا ؟ من بارها ... بارها غرورم رو لگد مال کردم و خرد شدم . تا تو بفهمی که من ... بهت علاقه مندم . اگر حالا هم دارم میگم به خاطراینه که دیگه غروری باقی نمونده چون برات مهم نبوده .
    اشک در نگاهش حلقه زد . شاهرخ به دنبال او برخواست و گفت :
    - اینطور که میگی نیست ستایش . خیلی هم برام مهمه . معلومه که تو و غرورت برام مهم هستید . من سر دو راهی مونده بودم . مخصوصاً اون موقع ها . ولی حالا تصمیم خودم رو گرفتم . مگه من حق ندارم زندگی کنم ؟
    - چرا حق داری آقای فروتن ! ولی زندگی شما دیگه ارتباطی به من نداره !
    شاهرخ متعجب بر جای ماند. انتظار شنیدن چنین جوابی را از ستایش نداشت . خود ستایش هم از جمله ای که بر زبان آورده بود متعجب شد . برگشت و به شاهرخ نگریست . موج اندوه را در چهره او احساس کرد .
    لبخند پر اندوهی که شاهرخ بر لب آورد بیشتر باعث شرمندگی ستایش شد. خواست حرفش را پس بگیرد. ولی شاهرخ بیشتر آنجا نماند و بدون حرفی از آنجا دور شد. ستایش رفتن او را نظاره میکرد و با هر قدم که شاهرخ از او دور می شد اشکهای او نیز یک به یک بر چهره اش جاری می شد. آهی از اعماق وجودش کشید چرا ... چطور توانسته بود این کار را کند؟چطور توانسته بود چنین حرفی را به شاهرخ بگوید؟ مگر نه اینکه شاهرخ را دوست داشت. پس این حرکات و رفتار چه معنی داشت؟
    وقتی شروین مادرش را تنها دید به طرفش حرکت کرد. صورت اشکباران شده ی مادر دل او را سوزاند با خود اندیشید چه اتفاقی افتاده که مادرش این چنین می گرید.
    - مامان چی شده؟ شاهرخ حرفی زد؟
    ستایش دست هایش را روی صورتش نهاد و در حالی که روی صندلی می نشست با صدا گریست. شروین غمگین دستهایش را روی دستهای او قرار داد و در حالی که اشکهای او نیز جاری شده بود گفت:
    - مادر، تو رو خدا گریه نکن. آخه شاهرخ چی گفته که تو این قدر ناراحت شی. مادر... مادر...
    ستایش دستهای کوچک و مهربان پسرش را در دست گرفت و بوسید. چشمان خیس از اشکش را به او دوخت و گفت:
    - من خیلی بدم شروین. خیلی بد.
    - نه مامان. تو خوبی خیلی هم خوبی. چی شده؟ شاهرخ رو ناراحت کردی؟
    سکوت ستایش نشانه ی تأیید بود شروین سر به زیر انداخت. خودش حدس می زد که شاهرخ با مادرش چه کار داشت. این را هم می دانست که مادرش به شاهرخ علاقمند است.
    ***
    - شاهرخ. مابالاخره پلوی عروسی تو رو می خوریم یا نه.

    -بهنام برو پی کارت که اصلا حوصله حرف زدن با تو یکی رو ندارم.
    -خب نداشته باش. می خوای خساست به خرج بدی و پلوی عروسی ندی دیگه چرا اوقات تلخی می کنی؟ یه کلام بگو پلو بی پلو ما به یه شکلات هم راضی می شیم!
    و در حالی که می خندید مقابل میز شاهرخ روی صندلی نشست و با نگاه خیره اش شاهرخ را عصبانی تر کرد. شاهرخ خودکارش را روی میز رها کرد و با خشم به بهنام خیره شد:
    -د مگه تو کار و زندگی نداری که دقیقه به دقیقه می یای سراغ من و مزه می پرونی .
    صدای قهقهه بهنام طنین انداز فضای ساکت اتاق شد.
    -زهرمار! چرا می خندی؟
    -مثل اینکه جدی جدی عصبانی هستی ها! بگو ببینم چته؟
    -مگه فضولی؟ پاشو برو پی کارت ببینم.
    بهنام با خنده گفت:
    -جون تو همه ی کارهام رو کردم.
    -آره دیگه. تمام کارهای مشکل رو گذاشتی برای من و خودت راحت نشستی.
    بهنام مستقیم به چشمان او نگریست و پرسید:
    -چته؟ خیلی توپت پره؟!
    -باور کن حوصله ندارم.
    و غمگین و سرخورده سرش را روی میز نهاد و دستهایش را روی سر نهاد. بهنام متعجب پرسید:
    -چی شده شاهرخ؟ با ستایش صحبت کردی؟
    -بهنام اون...
    سرش را بلند کرد و ادامه داد:
    -اون حتی دیگه نمی خواد به من و زندگیم فکر کنه.
    -تو به اون پیشنهاد ازدواج دادی؟
    -آره. ولی بی فایده بود...
    بهنام متعجب پرسید:
    -اون گفته نه؟ خدای من! این دختره یه چیزیش می شه ها!
    -حق داره بهنام اون بارها علاقه اش رو به من ابراز کرد ولی من با بی رحمی غرورش رو خرد کردم و اهمیت ندادم. حالا اون حق داره از من متنفر باشه. می گه همه چیز تموم شده.
    -یعنی چه؟ من باید با ستایش صحبت کنم.
    شاهرخ گفت:
    -نه بهنام. نمی خوام اجباری تو کار باشه.
    -چه اجباری؟ اون حتما خواسته برات ناز کنه!
    -نه بهنام. اون اهل این حرفا نیست.
    بهنام برخاست و در حالی که از اتاق خارج می شد به شاهرخ گفت:
    -ولی من امیدوارم.
    شاهرخ از جمله ی او هیچ نفهمید. آنقدر اعصابش آشفته بود که هیچ چیز را درک نمی کرد.
    ***
    سه روز می گذشت. در طی این سه روز نه شاهرخ حال خوشی داشت نه ستایش. بهنام حال دوستش را درک می کرد و می خواست هرچه سریعتر با ستایش صحبت کند. به هر نحوی قصد کمک کردن به شاهرخ را داشت. با خود می گفت چرا باید حالا که شاهرخ پا روی همه چیز گذاشته و این تصمیم را گرفته ستایش بازی در بیاورد؟ ستایشی که ابتدا خود در این معرکه قدم پیش نهاده بود و اکنون چه شده بود که پا پس می کشید؟
    ستایش در منزل مدام غمگین بود. از این که احساسات شاهرخ را خدشه دار ساخته بود ناراحت بود به راستی شاهرخ را دوست می داشت ولی این را هم باور کرده بود که نمی تواند با او خوشبخت شود.! خیلی فکر کرده بود ولی باز جز رد کردن شاهرخ نمی توانست کاری انجام دهد. از خودش بیزار بود. کاش می توانست قبول کند ولی عقلش جز این را حکم می کرد. نه، نمی توانست. شروین هم اندوه درونی مادرش را درک می کرد، ولی باز غمگین بود. همیشه آرزو داشت پدری چون شاهرخ داشته باشد. ولی افسوس، اگر مادرش می پذیرفت که با شاهرخ ازدواج کند. در آن صورت خوشبختی شان تکمیل می شد ولی از طرف مادرش مطمئن نبود که بپذیرد.
    ***
    روز جمعهبهنام به منزل رهنما رفت. ولی این بار تنها به خاطر دیدار نامزدش نبود. بلکه قصد صحبت با ستایش را داشت.
    در پذیرایی گرد هم نشسته بودند. بهنام مدام سکوت می کرد گویی در ذهنش به گفتگویی که قرار بود با ستایش انجام دهد می اندیشید. رهنما رو به او کرد و گفت:
    -امروز کم حرف شدی پسر جان. او لبخندی بر لب آورد و گفت قصد دارم از صحبتهای شما فیض ببرم پدرجان!
    زری گفت:
    -خودت که رهنما رو می شناسی. خیلی کم حرفه. البته گاهی اوقات در مواردی که خودش دوست داره حسابی نطقش باز میشه ولی در بحثهای معمولی کم حرفه. تو هم مجبور نیستی حرف بزنی. سوگند جون، مادر ، بهنام رو ببر تو باغ با هم صحبت کنید. هر چی باشه برای دیدن تو اومده.
    سوگند فرصت را غنیمت شمرد و با لبخند برخاست.
    -پاشو بریم دیگه چرا نشستی. مامان نجاتت داد!
    بهنام در حالی که می خندید، برخاست و همراه سوگند به باغ رفتند. داخل باغ که شدند بهنام گفت فکر می کنم بهترین فرصته که ستایش رو صدا کنی.
    سوگند نیز برخاست و به داخل رفت. بهنام روی تاب نشست و در دل دعا کرد که بتواند با نتیجه مطلوب این خانه را ترک کند. لحظاتی بعد سوگند و ستایش منتظر به او چشم دوخته بودند. ستایش پرسید:
    -شما با من کاری دارید؟
    -اومدید؟ ... بله بله. با شما کار داشتم. بفرمایید بنشینید.
    دو دختر روی صندلی ها نشستند. سوگند به بهنام خیره شد و به او فهماند که شروع کن. او نفسی کشید و گفت:
    -ببین ستایش خانم حاشیه نمی رم یکراست می رم سر اصل مطلب.
    ستایش گفت:
    -خیلی خوبه گوش می کنم!
    -راستش می خواستم در مورد شاهرخ با شما صحبت کنم. راجع به مسائلی که قطعا خودت اطلاع داری.
    ستایش سر به زیر انداخت . پس بهنام و سوگند نیز باخبر بودند!بهنام که او را این چنین دید گفت:
    -حتما می گی ما از کجا می دونیم. باور کن شاهرخ هم قصد گفتن قضایا را نداشت ولی سماجت من باعث شد همه چیز رو تعریف کنه. من هم از سوگند خواستم امروز همراهیم کنه تا راحت تر با تو صحبت کنم.
    ستایش سر بلند کرد و پرسید:
    -راجع به چی؟ شاهرخ شما رو فرستاده؟
    -شاهرخ اطلاعی نداره من خودم خواستم با تو صحبت کنم.
    ستایش پرسید:
    -چرا؟
    -چون آینده ی هر دو نفر شما برام مهمه.
    سوگند که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
    -ببین ستایش اون مرد خوبیه و من می دونم که تو دوستش داری. از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 434 و 435

    چشمات می شه فهمید تو با او خوشبخت می شی.
    ستایش پوزخندی زد و گفت:
    خوشبخت؟نه!نه.خوشبختی برای من وجود نداره.
    چرا؟آخه تو چقدر بدبینی.قبول کن.من نمی فهمم دلیلت چیه که نمی خوای با شاهرخ ازدواج کنی؟
    دلیل؟در مقابل چراهای شما کلی می تونم دلیل بیارم.ولی باید خودتون درک کنید.شما بهنام خان که فکر می کنید دوستت رو به خوبی می شناسی شما باید درک کنی که چرا من قبول نمی کنم.
    چرا تا چند روز پیش راضی بودی؟حالا چی شده که میگی نه.حالا که شاهرخ هم قبول کرده تو چت شده؟
    چون اون نمی تونه با من ازدواج کنه.نه با من بلکه با هیچ کس!
    بهنام و سوگند متعجب به هم خیره شدند.بهنام پرسید:
    منظورت چیه؟
    ستایش در حالیکه صحبت کردن برایش مشکل بود پس از لحظاتی سکوت گفت:
    نمی تونه چون هنوز عاشقه.نمی تونه چون هنوز همسر داره!نمی تونه چون شخص دیگری رو قبول نداره.نمی تونه...قبول کنید.
    و سر به زیر افکند تا انها دو قطره اشکی را که برگونه اش لغزیده بود نبینند.
    بهنام متعجب پرسید:
    من واقعا نمی فهمم تو چی میگی؟درسته شاهرخ هنوز عاشق بهاره اس ولی اون دیگه نیست و شاهرخ این مسئله رو قبول داره.باور کرده که بهار مرده دیگه بر نمی گرده.او می خواد با تو ازدواج کنه ولی تو...می دونی چقدر تصمیم گیری برای شاهرخ سخت بود؟
    ستایش برخاست و گفت:
    خب من هم برای همین میگم که نمیشه.تصمیم گیری برای اون مشکل بوده چون خودش هم قبول داره که نمی تونه خوشبختم کنه.آه بهنام.اون هنوز با خاطرات بهاره زندگی می کنه.قلبش،دلش،روحش،وجودش اجازه نمی ده که زن دیگری رو به جای بهاره بپذیره.اگر هم قبول کنم و با اون ازدواج کنم اون هرگز من رو نمی بینه.
    چون من براش وجود نخواهم داشت اگر قبول کرده ازدواج کنه فقط به خاطر بهاره.اون هرگز به خاطر خودش ازدواج نمی کنه چون احتیاجی به همسر نداره.اون فقط لحظات را به عشق وصال دوباره بهاره سپری میک نه.چرا نمی خواهید بفهمید؟چرا درک نمی کنید؟من اگر بپذیرم همسرش بشم باید تا اخر عمر زجر بکشم.نمیگم اون مرد بدیه،نه خیلی هم خوبه و همیشه دوست داشتم یکی مثل اون همسرم بشه ولی با این شرایط نمی خوام.باور کنید توان شکست دوباره رو ندارم.تو بگو سوگند من می تونم در کنار مردی زندگی کنم که نیازی به من نداره؟علاقه ای بهم نداره و فقط به خاطر دخترش می خود ازدواج کنه؟به خدا نمیشه.این طوری هر دومون راحت تریم.سخته ولی باید سوخت و ساخت...
    و در حالی که اشک می ریخت چند قدم از انها فاصله گرفت.تمام واقعیت را بیان کرده بود.بهنام نیز باور داشت که او حقایق را بیان کرده.واقعا حق را به ستایش می داد.ولی این طور هم نمیشد.به سوگند نگریست.او نیز غمگین بود.گفت:
    اگر من ضامن خوشبختی تو بشم چی؟
    ستایش برگشت و به او خیره شد سوگند هم گفت:
    حالا چی میگی ستایش؟بهنام ضمانت می کنه که تو خوشبخت بشی و مشکلی پیش نیاد.حالا چی؟
    آه.خواهرم.اگر من رفتم تو زندگی و دوباره خنجر زمانه وسط قلبم رو هدف ضربات دردالودش قرار داد و باز طعم شکست رو چشیدم،اون وقت ضمانت بهنام به چه دردم می خوره.چه کاری از دستش ساخته اس؟
    صدایش غمگین بود.واقعا اندوهگین بود.بهنام گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/