صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    ((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
    -رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
    مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
    -زهر مار برو انور زشته!
    مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
    -اونجا چیکار میکنی؟!
    مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
    -از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
    مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!
    -بیام توی خونه مردم؟!
    مانی-ا...!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!
    -آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!
    مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!
    ((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!
    حیاط رو راد کردم که یکی گفت))
    -بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!
    -ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!
    -خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.
    ((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))
    -تو خجالت نمیکشی؟!
    مانی-برای چی؟!
    -آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!
    مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!
    -برای چی؟!
    مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!
    -پس چرا به من نزد؟
    مانی-زده جواب ندادی!
    -خوب حالا چیکار کنیم؟!
    مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!
    -تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟
    مانی-چرا!
    -پس اینجا چیکار میکنی؟!
    ((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))
    -شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!
    -واقعاً که مانی!
    مانی-آ... این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!
    ((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))
    -زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!
    -تو ناهار خوردی؟
    مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!
    ((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))
    -آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!
    ((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))
    -کجا بودین؟
    مانی-خونه ما بودیم عمو!
    عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!
    مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!
    عمو-ده بار صداتون کردم!
    مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!
    پدرماونجا میرین چیکار؟!
    مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!
    ((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))
    -ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!
    مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!
    مادرمخوب ضعف میگیرد تون!
    مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!
    مادرم-خودت چی؟!
    مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!
    عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.
    ((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))
    -باز پیش عمتون رفتین؟!
    مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!
    عموم- باز شروع کردی؟
    مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!
    عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!
    مانی- برای چی؟!
    عموم- درست جواب عموت رو بده!
    مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!
    عموم- اون دختر چیشد؟!
    مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!
    عموم- همون که باهاش بودی!
    مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!
    عموما ه.......!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!
    مانی-سوال مبهم تر شد!
    عموم- میزنم تو سرت ا!
    مانی-ا....!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!
    ((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))
    -همونکه گفتی هنر پیشست!
    مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!
    عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!
    مانی-کدوم کارش؟!
    ((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))
    -لا اله الله!پسر کلافم کردی!
    مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!
    عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!
    مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!
    عموم- نخیر!
    مانی-پس برای چی میپرسین؟!
    عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!
    مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟
    ((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))
    عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!
    مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!
    عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!
    مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد...
    عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!
    مانی-چشم!
    عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!
    مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!
    عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!
    مانی-ببخشین!حواسم نبود!
    عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!
    مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!
    عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!
    مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!
    عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!
    مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!
    عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!
    مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!
    ((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!
    عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))
    -ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!
    عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!
    مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!
    عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!
    مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی

  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!
    عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!
    مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!
    عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!
    ((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))
    -آنقدر سربه سر عمو نذار!
    مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!
    -چه خبره؟!
    مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!
    -من خوابم نمیاد الان!
    مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!
    -مگه چیکار کردی؟!
    مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!
    ((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))
    ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.
    دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.
    یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.
    وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!
    یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.
    ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.
    خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.
    ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم
    -مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!
    مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!
    -زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟
    مانی-چرا اما نمیاد!
    -چرا؟
    مانی-چه میدونم!
    -خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!
    مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!
    -آخه چرا؟!
    امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!
    -اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!
    مانی-چرا گفتم!
    -چی گفتی؟
    مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!
    -والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!
    ((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))
    -خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!
    مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟
    ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!
    مانی-مگه چی از من دیدی؟
    ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!
    مانی-توش چیز میز که نریختی؟
    ترمه- چی توش نریختم؟!
    مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!
    ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!
    ((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))
    -تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!
    ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!
    ((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))
    -چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!
    ((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))
    -خدا از ته دلت بشنوه!
    ((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))
    -رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!
    رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!
    مانی-منظورم همون مادرم بود!
    ((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))
    -رو آب بخندی!
    ((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))
    -چی گفتی؟!
    مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!
    ((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))
    -مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!
    -خیلی بی ادبی مانی!
    مانی-ا....!تو هم عمه شناس شدی واسه من!
    -خوب راست میگم ترمه خانم!
    مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!
    -به من بی اعتباره یعنی چی؟!
    مانی-اه....!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!
    -این یکی یعنی چی؟!
    مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!
    -بی تربیت!
    ((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))
    -چی میگی تو؟!
    مانی-هیچی به خدا!
    ترمه- چاییت رو خوردی؟!
    مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!
    ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!

  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    مانی-من مانی م، صادق بابامه!
    ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.
    ((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))
    -بلند شو بیا هامون!
    -کجا؟
    رکسانا- تو آشپز خونه!
    -آشپز خونه؟!برای چی؟!
    رکسانا- بیا میفهمی!
    ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!
    مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!
    -بعله!
    مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!
    ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!
    مانی-ترس!عجب خیال خامی!
    ((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))
    -منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!
    ((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))
    -اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!
    ((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))
    مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!
    ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!
    مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!
    ((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))

    مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!
    ((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))
    -وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!
    ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!
    مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!
    ترمه- کولی بازی در نیار مانی!
    مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!
    ((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!
    ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها تکون نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!
    ((من سرم رو تکون دادم که برگشت طرف مانی و گفت))
    -اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!
    مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!
    ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!
    ((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))
    مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!
    ((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
    -خوب! مانی خان شما چند سالته؟!
    ((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))
    -بیستو هفت،بیستو هشت.
    ((شعلهها اصلا تکون نخوردن))
    مانی-دیدین هیچ تکون نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!
    ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!
    مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!
    ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!
    مانی-هیچ کس!
    ((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
    مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!
    ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!
    مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع تکون میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!
    ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!
    ((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))
    -ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!
    مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!
    ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!
    مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!
    ترمه- بلند میشم ا!
    مانی-اه....!هی تهدید میکنه آدمو!
    ترمه- ساکت!
    ((برگشتم به رکسانا گفتم))


  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    هرچی میخوای بپرس!
    رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!
    ((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))
    -چهار نفر!
    ((شعلهها اصلا تکون نخورد))
    رکسانا- به کیا گفتی؟!
    -مانی،پدرم،مادرم و عموم
    ((این دفعه شعلهها تکون خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))
    -آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!
    ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که تکون بخورن!
    ((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))
    -مانی،مادرم،پدرم و عموم
    ((شعلهها تکون نخوردن!))
    ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!
    مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا تکون نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!
    ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!
    مانی-معلو میکه..........
    ((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))
    مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!
    ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!
    مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!
    ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!
    مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!
    ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!
    ((مانی سرش رو تکون داد که یعنی آره!))
    ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!
    مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!
    ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!
    مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!
    ((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
    -مانی داری عصبانیم میکنی ا!
    مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!
    ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!
    مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!
    ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!
    مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!
    ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!
    مانی-آهان!این درست شد!بگو!
    ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!
    ((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))

  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    نه
    ((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))
    -بابا شمع اش خرابه بخدا!
    ترمه- هیچم خراب نیست!
    مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!
    ((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))
    مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!
    ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!
    مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا تکون میخورن یا نه!
    ترمه- رکسانا جون بپرس!
    ((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))
    -منو دوست داری؟
    -اره!خیلی!
    ((شعلهها اصلا تکون نخوردن!))
    ترمه- دیدی حالا؟!
    مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا تکون میخورن!جای من و هامون عوض!
    ((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))
    -حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟
    ((دوباره مانی آروم گفت))
    -نوچ!
    ترمه- بگو آره یا نه!
    مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!
    ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!
    مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!
    ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!
    ((این دفعه آروم گفت))
    -نه!
    ((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))
    -آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!
    ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!
    ((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))
    -آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا تکون نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!
    ((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))
    -بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه تکون خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!
    ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!
    مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!
    ترمه- خوب توام از من سوال کن!
    مانی-باشه!
    ((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))
    -زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!
    مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!
    ترمه- بپرس!
    مانی-خیل خوب بابا!
    ((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))
    -تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!
    ((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!
    مانی-خوب سوال دیگه!
    ترمه- سوال خوب بپرس!
    مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!
    ترمه- گمشو زشته!
    مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!
    ترمه- سوال درست بپرس!
    مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!
    ترمه- مرده شورت رو ببرن با این سوالات!
    مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!
    ((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
    -دیگه لازم نیس سوال کنی!
    مانی-برای چی؟
    ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!
    مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!
    ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!
    مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!
    ((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))
    ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!
    -من سوال ی از رکسانا ندارم!
    مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!
    ((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))
    -هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!
    ((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))
    -یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!
    مانی-برو بابا!این چون....(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!
    ((برگشتم طرف مانی و گفتم))
    -آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!
    مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!
    ((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))
    -بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!
    ((بعد برگشت طرف من و گفت))
    -ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!
    -عشق اینه دیگه!
    مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!
    -پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!
    مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!
    ترمه- تورو خدا بگو مانی!
    مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!
    ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!
    مانی-ا ه....!قسم نده دیگه!
    ترمه- بگو تا قسم ت ندم!
    مانی-یه خورده میگم ا!
    ترمه- باشه! یه خورده بگو!

  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!
    -یعنی چی؟!
    مانی-یعنی همین که گفتم!
    رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟
    مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!
    ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!
    مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!
    -شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!
    مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!
    ترمه- لیلی و مجنون!
    مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!
    ترمه- یعنی چی؟!
    مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!
    ترمه- آره!
    مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!
    ترمه- خوب!
    مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!
    -من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!
    مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!
    -یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!
    مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!
    -چرا!
    مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!
    منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!
    -من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!
    مانی-پس چی بود؟!
    -من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!
    خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه

    یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!
    تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!
    مانی-خوب باید چیکار کرد!
    -باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!
    خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!
    مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!
    ((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))
    -ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!
    ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!
    مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!
    ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!
    مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!
    ((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))
    -اون چی رو گاز داره میسوزه؟!
    ((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))
    -تولدتون مبارک!
    ((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))
    *********
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!
    وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت
    -فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!
    مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!
    ((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))
    -مطمئنی !
    مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!
    عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟
    مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!
    عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟
    ((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))
    -مگه فردا کارخانه تعطیل؟!
    عموم- بعله!
    مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!
    عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!
    مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!
    ((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))
    -پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!
    ((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))
    -بابا جون فهمیدی چی شد؟!
    عموم- نه!چی شد؟
    مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!
    ((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))
    -برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!
    مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم....
    عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!
    ((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))
    -فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!
    مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!
    -حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!
    مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!
    -اصلا حوصلشو ندارم!
    مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!
    ((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))
    -من امشب همینجا میخوابم!
    -چرا نمیری اتاق خودت؟
    مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!
    ((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.
    سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))
    -چی شده؟!
    -دلم درد گرفته!
    مانی-راست میگی؟!
    -آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!
    ((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))
    -اسهال شدی؟!
    -ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!

  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!معدت کار افتاد یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
    -تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
    ((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
    -دیگه شورش رو در آوردی ا!
    مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
    -چرا اما نه اینطوری!
    مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
    -حالا باور میکنن؟
    مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
    ((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت بیرون!دویدم دنبالش اما دوباره وضع م بد شد و رفتم طرف دست شویی که چراغ پایین روشن شد!دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو دست شویی!
    وقتی اومدم بیرون دیدم مادام و پدرم و زری خانم اونجا واستادن و تا منو دیدن شروع کردن هرکدوم یه چیزی گفتن!))
    زری خانوم- نقل سرد!سردیش کرده!
    پدرم- آب به آب شده حتما!
    زری خانم- ببریمش بیمارستان!
    ((یه خورده بعد عموم رسید!همه هول شده بودن جز مادرم که فکر میکرد بازم داریم کلک میزنیم!اومدم یه چیزی بگم که دوباره حال م بد شد و برگشتم تو دست شویی که پشت سرم مانی م اومد تو و گفت))
    -تو بشین کارت رو بکن ما ببینیم چه جوری!
    -گم شو برو بیرون تا نزدم تو سرت!
    پدرم- خوب بذار ببینیم چه جوری دیگه!
    -پدر خواهش میکنم!
    عمو- خوب بچه از ماها خجالت میکش!
    مانی-زری خانم!زری خانم!پس شما بیا نگاه کن!
    زری خانم- وای خدا مرگم بده!این حرفا چیه مانی خان!
    مانی-آخه این از مردا خجالت میکشه!با خانما از این حرفا نداره!
    -مانی میری بیرون یا نه؟!
    ((پاش رو گذاشته بود لایه در و نمیذاشت که در رو ببندم!))
    مانی-نمیشه!من باید چک کنم که اسهالت توش خون نباشه!
    -بابا خون توش نیس!
    مانی-پس توش چیا هس؟!
    -زهر مار!
    مانی-حداقل رنگشو بگو خودمون حدس بزنیم محتواش چیه!
    -مانی!خفه میشی یا نه؟!
    پدرم- به این بچه چرا فحش میدی؟!
    مانی-میگه چرا من رو پیش یه دکتر خوب نبردی!
    -مانی خواهش میکنم پات رو واردر!الان ناجور میشه ا!
    مانی-خیلی خوب!پس بگیر پایین که در و دیوار رو کثیف نکنی!
    ((اینو گفت و پاشو برداشت که در رو بستم و قفل کردم و وقتی خیالم راحت شد از همونجا داد زدم و گفتم))
    -مگه مانی من دستم بهت نرسه!
    مانی-تو فعلا اگه دستت به شیر آب برسه بهتره!
    ((هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود!از همونجا میشنیدم دارن به همدیگه چی میگن!))
    پدرم- کی اینطوری شد؟!
    مانی-الان یه ساعت!تاحالا هشت دست شیکمش اجابت کرده!
    عموم- آب تنش تموم نشه خوبه!
    مانی-نه!الان بیاد بیرون و تنقیه آب یخش میکنم که هم آب بدنش تامین بشه و هم اونجاش فریز بشه و بند بیاد!
    ((مادرم انگار کم کم متوجه شده بود که جریان واقعیه!اومد پشت در دست شویی و گفت))
    -هامون!واقعا حالت بده؟!
    -بعله مامان!فعلا اجازه بدین شما!
    مادرم- چیکار کنیم بند بیاد؟!اینجوری که نمیشه!
    مانی-یه چوب پنبه یه بزرگ لازمه که بذاریم درش و بند بیاریمش!
    -خفه شو مانی!
    پدرم- حالا بیا بیرون ببینم چی شده آخه!
    -بابا جون نمیتونم بیام بیرون!می فهمین نمیتونم یعنی چی؟!
    مانی-بیا بیرون برات لگن میذاریم!
    -مانی مگه اینکه نیام بیرون!
    پدرم- بابا به این چه مربوطه آخه!
    مانی-آخه منو مسعوله این واکنش طبیعی خودش میدونه!می بینین چه آدم بی منطقی یه!واخ واخ واخ!بابا سیفون رو بکش!مردیم اینجا از بو گند!بو لاش مورد میده وامنده! چند وقت این معده کار نکرده؟!سر شب چی خوردی؟!تخم مرغ؟!
    ((همه زدن زیر خنده!خودمم اون تو مرده بودم از خنده!بلند داد زدم و گفتم))
    -بابا شما اونجا واستادین من نمیتونم کاری بکنم!مانی!مانی!
    مانی-جون مانی!الان متفرق شون میکنم!
    ((بعد بلند داد زد و گفت))
    -از این لحظه هرگونه تجمع بیش از دنفروا تحصن بیش از سه نفر در مقابل دست شویی ممنوعه!متفرق شین ممکن هر لحظه این شلیک کنه!
    مادرم- راست راستی حالش بد شده؟!
    مانی-یعنی چی؟!باور نمیکنین؟!هامون!هامون!
    -چیه؟!
    مانی-لطفا یه زور بزن که من بتونم اینجا صدای دلٔ دردت رو به عنوانه مدرک شفاهی به عزیزاینا ارائه بدم!
    -زهر مار!بیتربیت!
    مانی-ا......!پس من چهجوری به اینا ثابت کنم تو مریضی؟!تصویر رو که سانسور کردی و بهمون نشون نمیدی،حداقل بذار به صداش دلمونو خوش کنیم!بویی،صدای چیزی بده که من به گوش جهانیان برسونم!
    ((بعد به مادرم اینا گفت))
    -ساکت!ساکت!الان میشه صداشو واضح و بدون پارازیت شنید!
    ((همه زدن زیر خنده که عموم گفت))
    -حالا چیکار کنیم؟!
    مانی-اینکه با این وضعش نمیتون بیاد شمال!یعنی تا دم در دست شویی هم نمیتونه بیاد چه برسه به شمال!شما برین،منم چند ساعت دیگه میبرمش دکتر!
    عموم- یعنی تنهاش بذاریم؟!
    مانی-قاعدتا این جور وقتا مریض رو تنها میذارن که با دلٔ راحت کارش رو بکنه!حالا اگه شما واسه ش دلٔ نگرانین،در رو وا کنم برین تو تا نگرانی تون برطرف بشه!
    عموم- باز بیادب شدی؟!
    پدرم- پس ما میریم!مطمئنی کاری با ما نداری؟!
    مانی-برین به سلامت!اصلا م نگران نباشین!من الان میگردم و یه درپوشی چیزی گیر میارم و جلو نشتش رو میگیرم تا برسونیمش به یه لوله کشی چیزی!
    ((دوباره همه خندیدن که پدرم از پشت در گفت))
    -هامون!ما بریم؟!
    -بعله پدر!شما برین!من حالم کمی بهتره!
    پدرم- پس یه خورده که بهتر شدی با مانی برین دکتر!
    -چشم!میریم!
    ((پدرم و عموم رفتن پایین مادرم به مانی گفت))
    -بالا خره دارین راست میگین یا بازی در آوردین؟!
    مانی-بابا دو تا دونه قرص کارکن انداختم تو شیرش خورده و دو دفعه م رفته مستراح!عالم و آدم فهمیدن داره معدش کار میکنه!
    ((از همونجا داد زدم و گفتم))
    -دروغ میگه!پنج تا قرص بیزا کودیل انداخته تو شیر و داده من خوردم!
    مادرم- پنج تا؟!اینکه راست روده میشه!
    مانی-نه بابا!این معده ((یوبس)) رو پنجاه تا بیزا کودیل م نمیتونه روون کنه چه برسه به پنج تا!حالا فعلا شما برین بخوابین،من اینجا واستادم!
    مادرم- آخه اسهالش حالا حالاها بند نمیاد که!
    مانی-الان بیاد بیرون پوشکش میکنم تا صبح پس نده!صبح م بهش نبات سوخته میدیم بند میاد!
    ((مادرم خندید و گفت))
    -هامون!خوبی؟!
    -آره مادر!شما برین!
    مادرم- واقعا چه کارا میکنین شما ها!بالا خره م یه بلایی سر خودتون میارین!
    ((اینو گفت و خندید و رفت پایین که مانی گفت))
    -خوشت اومد چه جوری برنامه مسافرت رو کنسل کردم؟!
    -چه فایده داره؟!پدر منم در اومد!حالا گیرم مسافرت نرم !با این وضع ی که دارم نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون!ایشالا مانی بمیری تو!همچین دلم پیچ میزنه که دارم میمیرم!
    مانی-عوضش معدت میشه این آینه!
    -برو گمشو!حالا چیکار کنم؟!
    مانی-الان برات نخودچی میارم بلافاصله معدت قفل میشه!
    -همه رفتن پایین؟!
    مانی-آره!خیلی کار داری اون تو؟!
    -نمی دونم!
    مانی-یعنی چی؟!از معدت هم خبر نداری؟!
    -برو گمشو!
    مانی-من رفتم بخوابم!کارت تموم شد بیا توام بگیر بخواب!
    -مگه اینکه از اینجا نیام بیرون!تو فکر نکردی ممکنه بلایی سرم بیاد؟!واقعا که مانی!تو آدم نمیشی!
    ((دیدم هیچی نگفت))
    -مانی!مانی!
    ((هرچی صداش زدم جواب نداد!منم ده دقیقه بعد اومدم بیرون و رفتم تو اتاق که دیدم راحت گرفته خوابیده!خواستم اذیتش کنم اما دلم نیومد!خودمم رفتم و گرفتم خوابیدم!اما چه خوابی؟!تا ساعت نه صبح چهار بار دیگه رفتم دست شویی!))

    ((ساعت حدود ده صبح بود که دو تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی عمه.خیابونا یه خرده شلوغ بود و یه ساعت طول کشید تا رسیدیم.
    عمه تو خونه تنها بود و وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و زود چایی دم کرد و تا چایی حاضر بشه،سه تایی رفتیم تو پذیرایی و نشستیم که عمه به مانی گفت))

    - چطوره حالش؟
    مانی - خوبه.
    عمه - از من چیزی نمیگه؟
    مانی - والا چی بگم؟
    عمه - عیبی نداره ! دنیاس دیگه ! تا بوده همین بوده ! یعنی اونم جوونه ! آدم تو جوونی خیلی کارا می کنه که بعدش خودشم پشیمون می شه!
    ((برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم))
    - شما چطورین؟
    عمه - محبس خویشتن منم از این حصار خسته ام
    - ناشکری نکنین!
    عمه - ناشکری نمی کنم اما خیلی خسته م.
    مانی - همه ش برای اینه که تنهایین! اگه یه شوهر بکنین تموم خستگی تون درمی ره! شما نمی دونین این شوهر چه خواصی داره!
    ((عمه که می خندید گفت))
    - من از این چیزام دیگه گذشته! تازه از هر چی مردم هست دلم بهم می خوره! از دستشون کم نکشیدم! حالا ببینم کار تو با ترمه به کجا کشید؟
    مانی - از بس کتکم زده ازش شیکایت کرم! فعلا به قید ضمانت آزادش کردن تا نوبت دادگاه مون بشه!
    ((عمه خندید و گفت))
    - کتکت می زنه؟!
    مانی - خیلی وحشیه! ازتون گله گی دارم! موقع فروش نگفتین این دختر با آدمی (( آمخته)) نشده و انس نگرفته!
    ((عمه دوباره خدید و گفت))
    -اینارو از کجا یاد گرفتی؟!
    مانی - راستی عمه جون من زندگی ترمه رو اصلا نمی دونم چه جوری بوده! از خودشم نمی خوام بپرسم! جریانش چه جوریه؟!
    عمه - به اونم می رسیم! یه مقدارشو برای هامون گفتم!
    مانی - منم اومدم بقیه شو بشنوم.
    عمه - مگه برات تعریف کرده؟!
    مانی - آره! شنیدم که از اونجای سرگذشت به بعد یه چیزایی هس که با چیزایی که ما می دونیم فرق داره!
    ((عمه یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))
    - راستش نمی دونم باید براتون بگم یا نه!
    مانی - بگین! دهن ما قرصه! همینجا لاخاکش می کنیم!
    ((عمه دوباره خندید و گفت))
    - پس بذارین اول یه چایی بخوریم بعد.
    - رکسانا اینا کجان؟
    عمه - رفتن پیش دوستشون.بشینین الآن می آم.
    ((بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی چایی برگشت و بهمون تعارف کرد و برداشتیم و بعدش نشست و گفت))
    - دختر خوبی یه ترمه! اما عصبیه! اگه قلق ش دستت بیاد،با همدیگه خوشبخت می شین.
    ((من و مانی خندیدیم! خود عمه م خندید و گفت))
    -خب،آقا هامون! تا کجاها برات گفتم؟
    - اونجا که پدرِ پدربزرگ ما سکته می کنه.
    عمه - آره! سکته می کنه! یعنی از هول حلیم می تفته تو دیگ! می آد استفاده ی زیادتر بکنه و جونش رو هم سر اینکار میذاره!
    القرض! مادر و پدربزرگم پناه آورده بودن به اون که یه وقت می بینن باید خونواده ی اونم جمع و جورش کنن! چاره ای م نبوده دیگه! پدربزرگم این طوری که شنیدم خیلی پدربزرگ شما رو دوست داشته و برای همین م پدربزرگ شمارو مثل پسر خودش می دونه و اون رو با مادرش و خواهرش می گیره زیر بال و پر خودش.
    بهتون گفته بودم که وقتی از روسیه حرکت می کنه،قبلش هرچی داشته و نداشته،فروخته بوده و کرده بوده سکه ی طلا! یعنی از نظر مالی وضعش خیلی خوب بوده!خلاصه شروع می کنه به کار و کاسبی کردن تو ایران و پدربزرگ شماهارو هم میکنه شریک خودش و خیلی صادقانه هرچی داشته میذاره وسط و با عقل و شمّ اقتصادی خوب خودش خیلی زود وضعش از اونی م که بوده بهتر می شه! این جریان بوده تا اینکه می فهمه پدربزرگ شما،یه دل نه صد دل عاشق دخترش،یعنی مادر من شده!
    این جریان رو که می فهمه میره و به مادر من میگه! مادر منم تو یه کشوری بزرگ شده بوده که دخترا و زن ها توش آزاد بودن،دلش نمی خواسته برای همیشه تو ایران بمونه!منتظر بوده که ببینه انقلاب روسیه به کجا می کشه!یعنی همش فکر می کرده که یکی دو سال شلوغ پلوغی هس و بعدش دوباره روس های سفید می ریزن و کشور رو می گیرن و اونا می تونن برگردن روسیه!برای همین م نمی خواسته تو ایران پایبند بشه!این طور که خودش می گفت اصلا نمی تونسته زندگی تو ایران رو تحمل کنه! دختری که اونجا تحصیل کرده بود و آزاد بوده و با پسرای هم سن و سال خودش معاشرت می کرده و می خونده و می رقصیده و چی و چی و چی ، حالا مجبور بوده تو یه اتاق بشینه و اگرم حتی می خواسته بیاد تو حیاط ، باید حتما چادر سرش می کرده! اون وقتام وضع ایران این طوری نبوده که! اگه موی زن رو مرد غریبه می دیده ، خونش حلال بوده! برای همینم مادرم جرأت نمی کرده بدون چادر پاشو از تو اتاق بیرون بذاره!
    خلاصه پدربزرگم جریان عشق پدربزرگ شمارو که به مادرم میگه ، مادرم سخت مخالفت می کنه و میگه اگه تا یکی دو سال دیگه وضع روسیه درست شد که شد. اگه نه که من ایران بمون نیستم و میرم به یه کشور اروپایی! پدربزرگمم دیگه حرفی نمی زنه و میذاره که تا زمان کار خودش رو بکنه و شاید مادرم به وضع موجود اون موقع عادت کنه!
    چند وقتی که میگذره ، یه روز پدربزرگ شما که دیگه نمی تونسته جلوی خودش رو بگیره ، یه جارو خلوت می کنه و جریان عشقش رو به پدربزرگ من میگه و بهش میگه که اگه مادر منو بهش ندن ، اونم سر میذاره به بیابون!یعنی حقم داشته! تو اون زمان که پسر اصلا نمی تونسته صدای دختر رو بشنوه ، مادرم بدون حجاب با لباسای قشنگ ، با موهای بور خوش رنگ و بلند، با حرکات ظریف ، دل ازش برده بوده! شماها خودنوت حساب کنین با وضع اون زمان، یعنی اواخر قاجار، یه همچین دختر سفید و خوشگل و قشنگ رو یه نظر نشون یه پسر بیست ساله ی ایرانی بدن! پسره چه حالی می شه!؟
    مانی - الهی بمیرم واسه اون دل پدربزرگم که توش چی می گذشته!
    عمه - گور بابای مادر منم کرده!هان؟!
    مانی - نه! نه! واسه دل اونم بمیرم الهی! اما من درد پدربزرگمو با تموم سلول های بدنم دارم حس می کنم!
    عمه - تو اگه جای پدربزرگت بودی و این جوری عشق یه دختر خارجی می شدی و اونم بهت جواب منفی میداد چی کار می کردی؟!
    مانی - البته به نظرش احترام میذاشتم اما یه همچین چیزی امکان نداره!
    عمه - یعنی چی امکان نداره؟! می گم حقیقت جریان همین بوده که دارم براتون می گم!
    مانی - درسته! مام ازتون قبول می کنیم اما در مورد من امکان نداره!یعنی تاحالا یه همچین چیزی نشده!
    عمه - پدرسوخته خیلی از خودت مطمئنی آ!
    مانی - از خودم مطمئن نیستم! از دخترخانمای عزیز مطمئنم! یعنی مطمئنم که وقتی یه پسر خوب گیرشون بیاد، زود باهاش عروسی می کنن!
    عمه - حالا اگه تو جای پدربزرگت بودی چیکار میکردی؟! راستش رو بگوآ!
    مانی - صد البته که به نظرش احترام...


  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    عمه – می گم راستش رو بگو وگرنه بقیه ی سرگذشتم رو نمی گم آ!
    مانی – اَلنَجاتُ فی الصدیق! خدا اون روز رو نیاره! زبونم لال!زبونم لال! اگه یه روز یه همچین اتفاقی برام بی افته، بلافاصله در یک نیمه شبِ تاریک و خلوت . . .
    ((با پا آروم زدم به پاش که یه نگاه به من کرد و بعدش گفت))
    - واگذارش می کردم به خدا!
    - ((عمه م شروع کرد به خندیدنو گفت))
    - ای پدرسوخته! مگه ترمه حریف تو می شه؟!
    مانی - والا شده! انقدر با لگد به ساق پام زده که باید همین روزا فکر پلاتین براش باشم!
    - می فرمودین عمه!
    عمه - آره! خلاصه جریان عشقش رو به پدربزرگم می گه! پدربزرگمم که می دونسته دخترش زن اون بشو نیس، یکی نبودن دین شون رو بهانه می کنه و می گه یه همچین چیزی امکان نداره! بعدشم بهش قول میده که تو همین روزا آستین بالا می زنه و یه دختر خوشگل رو که هم دینشم باشه براش خواستگاری می کنه! پدربزرگ شمام دیگه هیچی نمی گه و دمق و پکر میذاره می ره و تا چند روزی م همین جوری بوده و بعدشم کم کم اخلاقش خوب می شه و می چسبه به کار و شروع می کنه فوت و فن تجارت و کاسبی رو از پدربزرگ من یاد گرفتن.
    یه سال از این جریان می گذره و همه چی بر وفق مراد بوده! مادرم تعریف می کرد صبح به صبح که از خواب بلند می شدن،پدربزرگ شما می رفته و نون تازه و سر شیر می خریده که مادرم خیلی دوست داشته و می شستن دور هم صبحونه می خوردن و بعدش پدربزرگ شما و پدربزرگ من می رفتن سرکار و مادر من مونده خونه با خواهر و مادر پدربزرگ شما.اونام مرتب باهاش حرف می زدن و بهش مهربونی می کردن و خلاصه با مهربونی اونا،اسارت تو خونه رو یه جوری تحمل می کرده!
    بعد از یک سال م پدربزرگ من یکی یکی خواهرهای پدربزرگ شمارو شوهر میده و عروسی و جهاز و چی و چی و چی!
    تا اینجا همه چی خوب بوده تا اینکه تقریبا دو سال و نیم بعد،تو ماه محرم که همه جا مراسم عذاداری و سینه زنی بوده یه روز پدربزرگ شما به مادرش می گه که یه شربت نذری درست کنه که وقتی دسته های سینه زنی ما آن، بین شون پخش کنه.مادرشم یه شربت خوب درست می کنه و می ریزه تو چندتا کُپ و میذاره اونجا.
    شب ش که می رسه پدربزرگ تون به پدربزرگ من می گه که دوتایی با همدیگه برن برای شربت دادن.اونم قبول می کنه و باهاش می ره.
    ((اینجا که رسید یه خرده مکث کرد و بعدش گفت))
    - از اینجا به بعد چیزایی یه که براتون نازه گی داره و عجیبه!حالا بگم؟!
    ((دوتایی گفتیم که عیبی نداره و منتظریم که یه سیگار دیگه روشن کرد و دوتام من و مانی روشن کردیم و بعدش گفت))
    - خلاصه دو تایی با دو سه کُپ شربت راه می افتن و می رن از خونه بیرون و می رن و می رن تا به یه دسته ِ سینه زن می رسن. همونجا یه چارپایه میذارن و بساط شونو علم می کنن و پدربزرگ شما به پدربزرگ من میگه که برای اینکه بین مردم بیشتر اعتبار پیدا کنه، خوبه که شربت رو اون بده به مردم.اونم میبینه راست میگه و شروع می کنه به ریختن شربت تو لیوان و میده به مردم.چند نفری که می خورن یه مرتبه همهمه می افته بین سینه زن آ و یکی دوتاشون شربت رو تف می کنن بیرون و یه دفعه ولوله می افته تو جمعیت!
    صدای کافر کافر از سینه زن آ بلند می شه! نوحه خون که اینطوری می بینه،خوندنش رو قطع می کنه که ببینه اون وسط چه خبره که یه مرتبه دو سه نفر داد می زنن و میگن "این کافر بی دین و ایمون،عرق ریخته تو شربت نذری!"
    مردم که اینو می فهمن،می ریزن سر پدربزرگم! اون بدبختم هرچی میاد حرف بزنه،بدتر میشه چون لهجه داشته و دیگه کسی چیزی ازش قبول نمی کرده!دشنه ها میره بالا و میاد پایین و خون از ده جای تن پدربزرگم روون میشه و تا بزرگترا و ریش سفیدا بفهمن چی شده و بیان جلو مردم عصبانی و متعصب رو بگیرن که پدربزرگم تو خون خودش می غلطه و دیگه کار از کار میگذره و اون وسط سه،چهار نفر پیدا می شن و نعش نیمه جون پدربزرگم رو از میون سینه زن آ می کشن کنار و می برنش طرف خونش که پدربزرگ شما می رسه و می گه چی شده که جریان رو براش می گن و اونم می زنه تو سر و کله ش و کمک می کنه که پدربزرگمو برسونن به دخترش!
    حالا چقدر طول می کشه خدا می دونه اما وقتی پدربزرگم به خونه می رسه که داشته جون می داده و نفس های آخرش رو می کشیده!
    مادرم که یه همچین وضعی رو میبینه،خودشو می رسونه بالا سر پدرش و شروع می کنه به جیغ و فریاد کردن و گریه زاری! بقیه م همین طور! یعنی دیگه صدا به صدا نمی رسیده که گوش بدن ببینن اون پیرمرد بدبخت چی می خواد بگه! فقط مادرم یه لحظه می شنوه که پدرش به روسی کلمه ی خیانت رو میگه و پدربزرگ شما رو نگاه می کنه و بعدشم چشاش بسته میشه!
    ((اینو که گفت ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و یه پک به سیگارش زد و بعدش به من و مانی نگاه کرد! نمی تونستم چیزی رو که می شنوم باور کنم! یعنی پدربزرگمون یه همچین نقشه ی کثیفی رو کشیده بوده؟! یعنی عمه م راست می گفت؟! دلیلی برای دروغ گفتن نداشت! اونم بعد از این همه سال!
    تو چشماش نگاه کردم! صداقت رو می دیدم اما باور کردن یه همچین چیزی م برام سخت بود برای همین پرسیدم:))
    - پدربزرگ ما اون موقع کجا بوده؟!

صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/