قسمت سوم
مسعود موهای چون ابریشمش را نوازش کرد و گفت :
_ گریه نکن عزیزم ، تو که می دانی مسعود طاقت دیدن اشک های تو را ندارد .
نازنین با بغض گفت :
_ من هم نمی خواهم تو را گریان ببینم . طاقت ندارم که شانه های محکم تو را لرزان ببینم . اگر می بینی که من تا این حد سرد شده ام به خاطر زندگی جدیدی است که تو داری . به خاطر همسرت ، مسعود به خدا من خوشبختی تو را می خواهم چه در کنار من و چه در کنار دیگری . اصلا فرقی ندارد . مهم فقط عشق و احساس است که من نسبت به تو دارم و خواهم داشت . از تو خواهش می کنم به خاطر عشق پاکی که بین ما وجود دارد دست از این کارهایت برداری . عمو جان هم قبول کرده که تو دوباره به نزدشان بیایی .
مسعود با حسرت گفت :
_من همه چیز را باختم نازنین . حالا هم مجبورم کنار زنی باشم که هیچ علاقه ای به او ندارم زندگی کنم . ولی باور کن من مرتکب آن اشتباه نشدم . اصلا شبی که ما خانه را ترک کردیم و به مهمانی دوست ماندانا رفتیم من با دیدن وضع بد آنجا ، فوری منزل دوستش را ترک کردم . فردایش که به منزل پدرم آمدم پدر عصبانی به طرفم حمله ور شد و ماندانا را هم دیدم که می گریست . حالا تو چطور توقع داری من با زنی زندگی کنم که به بی عفتی اش اطمینان دارم .
نازنین که از شنیدن سخنان مسعود به شدت متاثر شده بود گفت :
_ شاید تو بتوانی او را به زندگی برگردانی . انسان جایزالخطاست و ممکن است در اثر جهالت کاری کرده باشد ولی شاید حال پشیمان باشد . مسعود تو هم به او کمی فرصت بده شاید توانستی او را به راه راست هدایت کنی و آن وقت از زندگیت نهایت لذت را می بری . خواهش می کنم .
مسعود به چشمان نازنین نگریست و زمزمه وار گفت :
_باز هم آن چشم های شهلایی ات مرا اسیر کرد . بسیار خوب ، به خاطر تو حاضرم دوباره به او فرصتی دیگر بدهم .
نازنین هیجان زده گفت :
_واقعا از تو ممنونم . حالا بهتر است به منزل برویم که فکر می کنم تا به حال همه نگران ما شده اند .
مسعود هم که گویی جان تازه ای پیدا کرده بود با سرخوشی گفت :
_موافقی تا منزل مسابقه دو بدهیم ؟
_بله ، با کمال میل ، ولی مطمئن باش من برنده می شوم .
_این قدر به خودت نناز خانم گل ، پس شرط می گذاریم اگر تو بردی من تا آخر عمر دوستت دارم و اگر من بردم بازم دوستت دارم .
نازنین ابروهای ظریفش را درهم کرد و گفت :
_این قبول نیست ،من دلم یک بستنی می خواهد .
مسعود با صدای بلند خندید و گفت :
_ای شکمو ،تو که هنوز این عادتت را ترک نکرده ای ،باشد قبول . پس آماده باش ، می شمارم ، یک ، دو ، سه ......
سپس هر دو شروع به دویدن کردند . نازنین با تمام وجود می خواست که اول شود بنابراین با سرعت می دوید . مسعود هم با نگرانی مدام به او تذکر می داد که مواظب باشد ولی گوش او بدهکار نبود . وقتی به منزل رسیدند هردو به نفس نفس افتاده بودند . نازنین هیجان زده گفت :
_دیدی من بردم ، یک بستی طلبم .
_چشم ،سر فرصت برایت می خرم .
_فراموشت که نمی شود ؟
مسعود لبخند عمیقی زد و گفت :
_مگر می شود سفارش عزیزترین کسم از یادم برود ؟
نازنین شرمگین سرش را زیر انداخت . مسعود گفت :
_خوب زنگ بزن .
_چرا خودت زنگ نمی زنی ؟
_شهامتش را ندارم .
نازنین زنگ را فشرد . از آیفون صدای نگران ستاره به گوشش رسید . با ملایمت گفت :
_منم ، باز کن .
_مسعود کجاست ؟ همراهت آمده ؟
_آره
وقتی در باز شد مسعود نگران گفت :
_می ترسم به داخل بروم .
_ترس ندارد ، مطمئن باش همه بی صبرانه ، منتظرت هستند .
فاصله در خانه تا ساختمان را با دلهره پیمودند . هنوز به سالن نرسیده بودند که در باز شد و همگی بیرون آمدند . سودابه و ستاره دوان دوان خودشان را به مسعود رساندند . سودابه با گریه خودش را در آغوش پسرش انداخت و گریست . در میان گریه گفت :
_نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود عزیزم . چرا نیامدی به مامان سر بزنی ؟ نگفتی مامان از دوری تو دق می کند .
مسعود هم که حالی بهتر از مادر نداشت با لحنی بغض آلود گفت :
_بس کنید مامان !به خدا من هم دلم برایتان تنگ شده بود ولی بابا مرا از خانه بیرون کرد .
_این چه حرفی است پسرم ؟ اینجا خانه توست مگر آدم باید از پدرش ناراحت شود .
مسعود نگاهی به خواهرش کرد و به گرمی او را در آغوشش فشرد . چه روزهای خوشی را با هم گذرانده بودند . ساعت ها پیش هم می نشستند و درددل می کردند .
_داداشی چرا رفتی ؟ باور کن در این چند ماه مدام فکر تو بودم . شب ها با یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم می خوابیدم . یادت هست چقدر مامان را اذیت می کردیم ؟
مسعود با محبت دستی بر موهایش کشید و گفت :
_یادم هست خواهر قشنگم ، مگر می شود آن روزها ی خوب فراوشم شود .
با نزدیک شدن فرید همه نگران به او چشم دوختند . فرید آهسته به طرفش قدم برداشت و دستهایش را از هم باز کرد و با لحنی غمناک گفت :
_به خانه خودت خوش آمدی بابا جان .
مسعود مثل کودکی بی پناه به آغوشش رفت و او را از ته دل بوسید . آن شب بعد از مدت ها همگی شاد بودند و از کنار هم بودن احساس لذت می کردند .
****
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)