صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم

    مسعود موهای چون ابریشمش را نوازش کرد و گفت :
    _ گریه نکن عزیزم ، تو که می دانی مسعود طاقت دیدن اشک های تو را ندارد .
    نازنین با بغض گفت :
    _ من هم نمی خواهم تو را گریان ببینم . طاقت ندارم که شانه های محکم تو را لرزان ببینم . اگر می بینی که من تا این حد سرد شده ام به خاطر زندگی جدیدی است که تو داری . به خاطر همسرت ، مسعود به خدا من خوشبختی تو را می خواهم چه در کنار من و چه در کنار دیگری . اصلا فرقی ندارد . مهم فقط عشق و احساس است که من نسبت به تو دارم و خواهم داشت . از تو خواهش می کنم به خاطر عشق پاکی که بین ما وجود دارد دست از این کارهایت برداری . عمو جان هم قبول کرده که تو دوباره به نزدشان بیایی .
    مسعود با حسرت گفت :
    _من همه چیز را باختم نازنین . حالا هم مجبورم کنار زنی باشم که هیچ علاقه ای به او ندارم زندگی کنم . ولی باور کن من مرتکب آن اشتباه نشدم . اصلا شبی که ما خانه را ترک کردیم و به مهمانی دوست ماندانا رفتیم من با دیدن وضع بد آنجا ، فوری منزل دوستش را ترک کردم . فردایش که به منزل پدرم آمدم پدر عصبانی به طرفم حمله ور شد و ماندانا را هم دیدم که می گریست . حالا تو چطور توقع داری من با زنی زندگی کنم که به بی عفتی اش اطمینان دارم .
    نازنین که از شنیدن سخنان مسعود به شدت متاثر شده بود گفت :
    _ شاید تو بتوانی او را به زندگی برگردانی . انسان جایزالخطاست و ممکن است در اثر جهالت کاری کرده باشد ولی شاید حال پشیمان باشد . مسعود تو هم به او کمی فرصت بده شاید توانستی او را به راه راست هدایت کنی و آن وقت از زندگیت نهایت لذت را می بری . خواهش می کنم .
    مسعود به چشمان نازنین نگریست و زمزمه وار گفت :
    _باز هم آن چشم های شهلایی ات مرا اسیر کرد . بسیار خوب ، به خاطر تو حاضرم دوباره به او فرصتی دیگر بدهم .
    نازنین هیجان زده گفت :
    _واقعا از تو ممنونم . حالا بهتر است به منزل برویم که فکر می کنم تا به حال همه نگران ما شده اند .
    مسعود هم که گویی جان تازه ای پیدا کرده بود با سرخوشی گفت :
    _موافقی تا منزل مسابقه دو بدهیم ؟
    _بله ، با کمال میل ، ولی مطمئن باش من برنده می شوم .
    _این قدر به خودت نناز خانم گل ، پس شرط می گذاریم اگر تو بردی من تا آخر عمر دوستت دارم و اگر من بردم بازم دوستت دارم .
    نازنین ابروهای ظریفش را درهم کرد و گفت :
    _این قبول نیست ،من دلم یک بستنی می خواهد .
    مسعود با صدای بلند خندید و گفت :
    _ای شکمو ،تو که هنوز این عادتت را ترک نکرده ای ،باشد قبول . پس آماده باش ، می شمارم ، یک ، دو ، سه ......
    سپس هر دو شروع به دویدن کردند . نازنین با تمام وجود می خواست که اول شود بنابراین با سرعت می دوید . مسعود هم با نگرانی مدام به او تذکر می داد که مواظب باشد ولی گوش او بدهکار نبود . وقتی به منزل رسیدند هردو به نفس نفس افتاده بودند . نازنین هیجان زده گفت :
    _دیدی من بردم ، یک بستی طلبم .
    _چشم ،سر فرصت برایت می خرم .
    _فراموشت که نمی شود ؟
    مسعود لبخند عمیقی زد و گفت :
    _مگر می شود سفارش عزیزترین کسم از یادم برود ؟
    نازنین شرمگین سرش را زیر انداخت . مسعود گفت :
    _خوب زنگ بزن .
    _چرا خودت زنگ نمی زنی ؟
    _شهامتش را ندارم .
    نازنین زنگ را فشرد . از آیفون صدای نگران ستاره به گوشش رسید . با ملایمت گفت :
    _منم ، باز کن .
    _مسعود کجاست ؟ همراهت آمده ؟
    _آره
    وقتی در باز شد مسعود نگران گفت :
    _می ترسم به داخل بروم .
    _ترس ندارد ، مطمئن باش همه بی صبرانه ، منتظرت هستند .
    فاصله در خانه تا ساختمان را با دلهره پیمودند . هنوز به سالن نرسیده بودند که در باز شد و همگی بیرون آمدند . سودابه و ستاره دوان دوان خودشان را به مسعود رساندند . سودابه با گریه خودش را در آغوش پسرش انداخت و گریست . در میان گریه گفت :
    _نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود عزیزم . چرا نیامدی به مامان سر بزنی ؟ نگفتی مامان از دوری تو دق می کند .
    مسعود هم که حالی بهتر از مادر نداشت با لحنی بغض آلود گفت :
    _بس کنید مامان !به خدا من هم دلم برایتان تنگ شده بود ولی بابا مرا از خانه بیرون کرد .
    _این چه حرفی است پسرم ؟ اینجا خانه توست مگر آدم باید از پدرش ناراحت شود .
    مسعود نگاهی به خواهرش کرد و به گرمی او را در آغوشش فشرد . چه روزهای خوشی را با هم گذرانده بودند . ساعت ها پیش هم می نشستند و درددل می کردند .
    _داداشی چرا رفتی ؟ باور کن در این چند ماه مدام فکر تو بودم . شب ها با یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم می خوابیدم . یادت هست چقدر مامان را اذیت می کردیم ؟
    مسعود با محبت دستی بر موهایش کشید و گفت :
    _یادم هست خواهر قشنگم ، مگر می شود آن روزها ی خوب فراوشم شود .
    با نزدیک شدن فرید همه نگران به او چشم دوختند . فرید آهسته به طرفش قدم برداشت و دستهایش را از هم باز کرد و با لحنی غمناک گفت :
    _به خانه خودت خوش آمدی بابا جان .
    مسعود مثل کودکی بی پناه به آغوشش رفت و او را از ته دل بوسید . آن شب بعد از مدت ها همگی شاد بودند و از کنار هم بودن احساس لذت می کردند .
    ****


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم

    فردا صبح در دانشگاه نازنین همه جریانات شب پیش را برای جمیله تعریف کرد . جمیله اشک هایش را پاک کرد و گفت :
    _من به تو افتخار می کنم . تو خیلی با گذشت هستی .
    _این ربطی به گذشت من ندارد . من به خاطر عشقی که به مسعود دارم حاضر شدم چنین کاری بکنم .
    _به هر حال کارت خیلی خوب بود . راستی عرفان صبح سراغت را می گرفت . بهتر است پیش او بروی .
    _باشد ، تو برو کلاس من هم تا چند دقیقه دیگر می آیم .
    سپس به طرف کلاس عرفان رفت . او را گوشه ای دید که نشسته و مشغول مطالعه کتابی است .
    _سلام
    عرفان با شنیدن صدای نازنین سر از روی کتاب برداشت و با مهربانی جوابش را داد .
    _مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم .
    _نه ،اصلا این طور نیست . چرا چشم هایت این قدر قرمز شده ؟
    _دیشب تا دیر وقت بیدار بودم .
    _درس می خواندی ؟
    _نه ، مهمان داشتیم .
    _جدا ، پس حسابی خوش گذراندی . فکر نکردی که امتحان داری و باید از این شب نشینی ها کمتر داشته باشی ؟
    نازنین با معصومیتی کودکانه گفت :
    _ ببخشید ، ولی مهمانی دیشب با همه مهمانی ها فرق می کرد .
    _می شود بگویی چه فرقی ؟
    _بلاخره دیشب مسعود به منزل عمو آمد . نمی دانی همگی چه حالی داشتیم . تا نزدیکی های صبح بیدار بودیم و حرف می زدیم
    _پس معلوم شد که به شما خیلی خوش گذشته .
    نازنین که متوجه طعنه عرفان نشده بود هیجان زده گفت :
    _بله خیلی خوش گذشت ، راستی داشت یادم می رفت عمو جان پنجشنبه شما را به همراه آقا عارف و همسرشان برای شام به منزلشان دعوت کرده اند . خیلی خوشحال می شویم که تشریف بیاورید .
    _چشم ، حتما ، از طرف ما از آقای مهر آرا تشکر کنید .
    _خب اگر کاری نداری من بروم .
    _کاری که نه ،ولی می خواستم چیزی به شما بدهم .
    _به من ؟ حالا چی هست ؟
    عرفان بسته زیبایی را از کیفش در آورد و مقابلش گذاشت و گفت :
    _قابل شما را ندارد .
    _وای عرفان ! تو داری حسابی مرا شرمنده می کنی . این کارها چیست که می کنید ؟
    _باور کن این کادو از طرف منیژه است . فقط امیدوارم خوشت بیاید .
    _قطعا همین طور است . از منیژه جان تشکر کن . دیگر باید بروم حتما استاد آمده است . فعلا خداحافظ .
    _خدانگهدار
    بعد از خارج شدن نازنین از کلاس عرفان از پنجره به بیرون نگریست و با خود اندیشید هنوز هم از وجود مسعود می ترسد .
    ****
    سودابه با دستپاچگی به طرف آشپزخانه رفت و گفت :
    _دختر ها ، همه چیز آماده است ؟
    _بله خاله جان این قدر نگران نباشید .
    _نمی دانم چرا دچار وسواس شده ام ،راستی کیک را آماده کرده اید ؟
    _بله ، آن هم حاضر است .
    _پس بهتر است دیگر آماده شویم . الان است که مهمانان پیدایشان شود .
    در همان حال فرید به آشپزخانه آمد و گفت :
    _مسعود چند دقیقه پیش زنگ زد گفت الان حرکت می کنند . شما هم بهتر است زودتر آماده شوید .
    با این حرف دو دختر جوان به اتاقهایشان رفتند و مشغول رسیدگی به خود شدند .
    با شنیدن صدای زنگ فرید آیفون را برداشت و در را باز کرد و رو به نازنین کرد و با مهربانی گفت :
    _مهمانانت آمدند ، بهتر است به استقبالشان برویم .
    _چشم ، حتما .
    سپس همراه فرید و سودابه سالن را ترک کردند . با نزدیک شدن آنها قلبش از هیجان به طپش افتاد . عارف پیش قدم بود و در کنارش منیژه و پشت سرشان هم عرفان حضور داشت که دسته گل بزرگی را حمل می کرد .وقتی مقابل هم قرار گرفتند نازنین می خواست لب باز کند تا مراسم معارفه را شروع نماید که در کمال تعجبش دید عارف و فرید به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند . فرید با خنده گفت :
    _به به ، جناب مبینی ! خیلی خوش آمدید . باور کنید اصلا انتظار دیدن شما را نداشتم .
    _من هم از دیدنتان بسیار خوشحال و متعجب شدم . هرگز فکر نمی کردم نازنین خانم با شما آشنا باشد .
    _به هر حال تقدیر این چنین بود که ما دوباره همدیگر را ملاقات کنیم .معرفی می کنم همسرم سودابه و دخترعزیزم ستاره .
    عارف در مقابل آنها باوقار سرخم کرد و گفت :
    _از آشنایی با شما خوشبختم خانم های کیانی .من مبینی هستم .ایشان هم همسرم منیژه و برادرم عرفان .
    منیژه و سودابه به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند .عرفان و فرید هم به گرمی باهم برخورد کردند . وارد سالن شدند عرفان دسته گل را به طرف نازنین گرفت و گفت :
    _بفرمایید ، قابل شما را ندارد .
    نازنین که از لحن رسمی او به خنده افتاده بود به سختی جلوی خنده اش را گرفت و گفت :
    _ممنون ، بفرمایید بنشینید .
    هنوز مهمانان سر جای خود ننشسته بودند که مجددا زنگ به صدا در آمد . ستاره به طرف آیفون رفت و کلید آن را فشرد . دقایقی بعد مسعود و ماندانا وارد شدند . فرید با محبت گفت :
    _معرفی می کنم پسرم مسعود به همراه عروس گلم ماندانا خانم . ایشان هم یکی از دوستان بسیار عزیز بنده آقای مبینی به همراه خانواده .
    سه مرد با هم احوالپرسی کردند . ماندانا به سردی جواب منیژه را داد و گوشه ای لم داد. در همان حال نازنین با سینی شربت وارد شد و آرام سلام کرد .مسعود با محبت جوابش را داد ولی ماندانا حرفی نزد . عرفان با کنجکاوی مسعود را زیر نظر داشت از چشم هایش پیدا بود که هنوز شدیدا عاشق نازنین است و لحن صحبت کردنش که چطور آنچنان با ملایمت اسم نازنین را بیان می کرد کاملا بیانگر احساسش بود .......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم
    هر کسی برای خود محفلی درست کرده بود . عارف و فرید در مورد شرکت صحبت می کردند . مسعود و عرفان هم درباره مسائل مختلفی گفتگو می کردند . جالب آن بود که هر دو نقاط مشترک زیادی داشتند .خانم ها هم در گوشه ای از سالن در مورد زندگی و بچه داری حرف می زدند . منیژه دستی به شکمش کشید و گفت :
    _من و عارف حدودا سه سال است که با هم ازدواج کرده ایم . اوایل تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم ولی این اواخر عجیب حساس شده بودم .با کوچکترین حرفی دلم می گرفت و گریه می کردم . می دانید من در خانواده پر جمیعتی بزرگ شده بودم و طاقت تنهایی را نداشتم . ما شش خواهر و برادر هستیم . همیشه اطرافمان شلوغ بود . وقتی عارف به خواستگاری ام آمد همان اول شرط کرد باید همراهش به خارج از کشور بروم .من هم که مهرش به دلم نشسته بود پذیرفتم و از خانواده ام دل کندم و همراه او راهی غربت شدم . البته ما با هم هیچ مشکلی نداریم فقط درد بی همزبانی کلافه ام کرده . به هر حال وقتی عارف حال مرا چنین دید بهتر دید که بچه دار شویم . الان دیگر 8 ماه هستم فکر کنم تا چند روز دیگر بچه به دنیا بیاید و از این مسئله خیلی می ترسم .
    سودابه با اطمینان گفت :
    _هیچ ترسی ندارد عزیزم ، در ضمن هر وقت احساس کردی وقت به دنیا آمدن بچه است با من تماس بگیر ، زود خودم را می رسانم . من هم جای مادرت هستم .
    منیژه که از این همه احساس پاک ، دچار شعف شده بود با شادی گفت :
    _از شما خیلی ممنونم . نمی دانید با این حرفتان چه احساسی به من دست داد . حالا دیگر فکر نمی کنم تنها هستم و مطمئنم که دوستان خوبی مثل شما دارم .
    نازنین دست های منیژه را در دستان خود گرفت و گفت :
    _ما هم از آشنایی با تو خوشحالیم . فقط باید تعارف را کنار بگذاری .
    منیژه از سرخوشی خنده ای کرد و گفت :
    _نترسید ،من اهل تعارف نیستم .
    سودابه از جا برخاست و گفت :
    _امیدوارم موقع شام خوردن حرفت یادت نرود .
    نازنین هم برای کمک به سودابه از جا برخاست و میز را با سلیقه زیبایی چید . همه با دعوت سودابه سر میز حاضر شدند . آخرین نفر نازنین بود که نشست .در همان حال نگاهش به عرفان افتاد . احساس کرد از چیزی ناراحت است ولی زیاد کنجکاوی نکرد.تمام حواسش رابه مسعود معطوف کرد و از او پذیرایی کرد .مسعود هم که حال خوشی داشت وجود ماندانا را نادیده گرفت و با نازنین مشغول صحبت شد .عرفان خیلی زود دست از خوردن کشید . فرید گفت :
    _چرا این قدر زود کنار رفتید ؟
    _ممنون، سیر شدم .
    نازنین به طعنه گفت :
    _حتما دستپخت ما به مذاقشان خوش نیامد .
    عرفان بدون اینکه به نازنین نگاهی بیندازد آرام جواب داد :
    _اتفقا خیلی خوشمزه بود . لطفا با این حرفهایتان مرا شرمنده نکنید .
    منیژه گفت :
    _خیلی وقت بود که غذای ایرانی نخورده بودیم . آشپزی من چندان تعریفی ندارد .از وقتی هم به اینجا آمده ایم فقط غذاهای فرنگی خوردیم . واقعا دستتان درد نکند . خیلی خوشمزه بود .
    عارف گفت :
    _ بهتر است دستور پخت این غذاها را از سودابه خانم بگیری .
    سودابه خنده ای کرد و گفت :
    _این غذاها را نازنین پخته است . من فقط او را نظاره کردم .
    _جدا ! پس نازنین جان واقعا یک هنرمند هستند .
    ستاره در جواب منیژه گفت :
    _بگذار بعد از شام کیک هم بخوری ، آن وقت دیگر حسابی از دستپخت او تعریف می کنی .
    _پس باید جایی برای کیک هم بگذارم .
    عارف با ملایمت گفت :
    _عزیزم تو این روزها باید خیلی مراقب باشی که بیش از حد نخوری ممکن است به سلامتی ات لطمه بزنی .
    منیژه با بی خیالی گفت :
    _نترس ، من حالم کاملا خوب است در ضمن فراموش کردی که من دو نفر هستم ؟
    با این حرفش همگی خندیدند . منیژه زنی بود که بی پروا حرفهایش را می زد و همیشه طنزی در کلامش نهفته بود .
    پس از شام ، کیک و چای میان حاضرین تقسیم شد و همه با اشتها شروع به خوردن کردند . مسعود کنار گوش نازنین زمزمه کرد :
    _تو علت ناراحتی عرفان را می دانی ؟
    _نه تا امروز صبح که حالش خوب بود .
    _بهتر است از او سوال کنی شاید بتوانیم به او کمک کنیم .
    _چشم ، حتما این کار را می کنم .
    بعد از دقایقی نازنین رو به حاضرین کرد و گفت :
    _من که حسابی سنگین شده ام می خواهم در باغ کمی قدم بزنم . کسی نمی خواهد که مرا همراهی کند ؟
    با این حرفش تقریبا همه از جا برخاستند به غیر از ماندانا ، فرید و عارف .
    وقتی وارد باغ شدند نازنین نفس عمیقی کشید و گفت :
    _ای کاش الان شمال ایران بودیم و کنار ساحل قدم می زدیم . وای که چه کیفی داشت .
    عرفان به طعنه گفت :
    _فکر می کردم اینجا با بودن آقا مسعود ، بیشتر به شما خوش می گذرد .
    نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با کنجکاوی گفت :
    _منظورت چیست ؟
    عرفان کاملا مقابل نازنین ایستاد و درحالی که سعی می کرد صدایش بیش از حد بالا نرود با خشم گفت :
    _تو اصلا می دانی با این علاقه ات به مسعود زندگی این دو نفر را از هم می پاشی ؟اصلا حواست به ماندانا هست که چطور وقتی با مسعود گرم صحبت می کنی حالش دگرگون می شود ؟ تو به این مسئله چرا فکر نمی کنی ؟ خانم خانما !
    نازنین که فکر نمی کرد این مسئله تا این حد برای عرفان مهم باشد با لحن پرحرارتی گفت :
    _من نمی توانم مسعود را به حال خودش بگذارم . اگر من به او بی اعتنایی کنم قطعا به مشروب روی می آورد .
    عرفان دستهایش را در هوا تکان داد و گفت :
    _این قدر دلیل های واهی نیاور تو با این کارهایت او را بیشتر به خودت وابسته می کنی . شاید هم نقشه دارید بعد از مدتی مسعود همسرش را طلاق بدهد و شما دوباره با هم باشید . بیچاره ماندانا که به شوهرش اطمینان کرده است .
    نازنین که دیگر طاقت شنیدن تهمت های عرفان را نداشت گفت :
    _شما حق ندارید با من این طوری صحبت کنید .شما اصلا از مسعود چه می دانید ؟ ماندانا زنی است که با دروغ و نیرنگ مسعود را اسیر خودش کرد . او اصلا .......
    بیان این مطلب برایش سخت بود ولی برای این که عرفان را از اشتباهش خارج سازد به ناچار گفت :
    _او موقعی که با مسعود ازدواج کرد اصلا ......
    در این هنگام چهره اش از شرم سرخ شد . عرفان که مقصود او را فهمیده بود به آرامی گفت :
    _بس کن ، دیگه ادامه نده ، ولی این دلیل نمی شود که شما چنین رفتارهایی را در پیش بگیرید . به هر حال تو باید زمانی ازدواج کنی و آن زمان جدایی از تو برای مسعود سخت خواهد بود .
    _نه ، من هرگز ازدواج نمی کنم . نمی خواهم مسعود فکر کند به او بی وفایی کردم .
    _این حرف را نزن تو هم جوانی و باید زندگی کنی ، اصلا فکر می کنی تا چند وقت دیگر بتوانی اینجا باشی ؟ یعنی می خواهی تا آخر عمرت مجرد بمانی ؟ پس خانواده ات چه ؟ مگر آنها به غیر از تو فرزند دیگری هم دارند ؟
    نازنین با کلافگی گفت :
    _خواهش می کنم عرفان ، دیگر ادامه نده . آدم از چند دقیقه بعد خود هم خبر ندارد .
    عرفان دهان گشود که حرفی بزند ولی منیژه به آنها نزدیک شد و گفت :
    _چقدر شما دو تا پر چانه هستید بهتر است بفرمایید کنار استخر همگی آنجا هستیم .
    _چشم منیژه خانم ، همین الان می آییم . راستی می خواستم از کادوی زیبایت تشکر کنم . اصلا راضی به زحمت نبودم .
    منیژه متعجب پرسید :
    _کادو ؟چه کادویی؟
    _همان که چند روز پیش به عرفان داده بودید که به من بدهد .
    عرفان تک سرفه ای کرد و با حالت چهره اش به منیزه فهماند موضوع از چه قرار است . منیژه که تازه متوجه موضوع شده بود بر پیشانی اش زد و گفت :
    _وای ! می بینی چقدر حواس پرت شده ام . باور کن اصلا فراموشم شده بود . در ضمن قابل شما را نداشت . حالا می فرمایید کنار استخر ؟
    نازنین برای فرار از صحبت های عرفان سریع همراه منیژه به راه افتاد و او را با افکار خود تنها گذاشت .
    آخر شب بود که مهمانان قصد رفتن کردند . عارف رو به فرید کرد و گفت :
    _امشب به ما بسیار خوش گذشت امیدوارم به زودی ما هم در خدمت شما باشیم .
    _حتما مزاحمت می شویم .
    عرفان رو به نازنین گفت :
    _خواهش می کنم بیشتر روی حرفهای من فکر کن ، من فقط نگران آینده تو هستم .
    نازنین به گرمی دست عرفان را فشرد و گفت :
    _ممنونم ، سعی می کنم در رفتارم تجدید نظر کنم .
    وقتی از هم جدا شدند نازنین احساس کرد دلش برای عرفان و حرفهایش تنگ شده است . واین را با اضطراب پیش خود اعتراف کرد .
    ****


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم

    از دیدار دو خانواده تقریبا بیست روزی می گذشت . عرفان و نازنین هم امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشته بودند . آن شب منیژه و عرفان در مورد مهمانی چند شب دیگر صحبت می کردند . منیژه با مهربانی گفت :
    _عزیز من ، اگر برای ناهار بیایند بهتر است . شب هم فرصت داریم کمی گردش کنیم .
    _آخه زن داداش موقعیت شما چندان خوب نیست .
    منیژه در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت :
    _وای باور کنید من حالم کاملا خوب است .
    ولی او دروغ می گفت از صبح درد عجیبی در شکمش پیچیده بود و آزارش می داد . همان طور که با دستانی لرزان قهوه در فنجان ها می ریخت دوباره درد به سراغش آمد . این بار دیگر نتوانست مقاومت کند و از درد جیغ کشید . عرفان با شنیدن صدای منیژه هراسان به طرف آشپزخانه دوید . با دیدن منیژه در آن حال نگران پرسید :
    _چیزی شده زن داداش ؟
    منیزه که از درد به خود می پیچید به سختی گفت :
    _با عارف تماس بگیر ،فکر می کنم وقتش باشد .
    عرفان همچنان برجای خود ایستاده بود . چقدر در این لحظات به کسی احتیاج داشت . منیژه که او را در آن حال دید با صدای لرزانی گفت :
    _عرفان خواهش می کنم برو یک نفر را خبر کن . دارم می میرم .
    عرفان که به خود آمده بود به طرف منیژه رفت و زیر بازویش را گرفت و به طرف ماشین برد . در راه با صدای جیغ و فریادهای منیژه ،عرفان سرعت را بیشتر می کرد . وقتی به بیمارستان رسیدند فوری منیژه را به اتاق عمل بردند ، عرفان هم از فرصت استفاده کرد و با برادرش تماس گرفت . بعد از قطع تلفن با کلافگی مشغول قدم زدن شد . صدای موبایلش او را به خود آورد .
    _بله .
    _الو ، سلام عرفان .
    با شنیدن صدای نازنین هیجان زده گفت :
    _سلام ، حالت چطور است ؟
    _من خوبم ، راستش تماس گرفتم که به منیژه بگویم فردا همراه نازنین به دیدن او می آییم .
    _نازنین جان شرمنده که این حرف را می زنم ،ولی منیژه فردا منزل نیست .
    _باشد ، ایرادی ندارد . راستی الان کجایی ؟
    _بیمارستان .
    نازنین مضطرب پرسید :
    _بیمارستان برای چی ؟
    _یک ساعت پیش منیژه را به بیمارستان آوردم . فکر کنم وقت به دنیا آمدن بچه است .
    _چرا زودتر ما را خبر نکردی ؟حالا حالش چطور است ؟
    _فعلا داخل اتاق عمل است .
    _کدام بیمارستان ؟
    _بیمارستانی که نزدیک دانشگاه است .
    ما الان می آییم . فعلا خداحافظ .
    وقبل از این که به عرفان اجازه حرف زدن بدهد قطع کرد . و او در ته دل بابت آمدن نازنین احساس شادی می کرد .
    دقایقی بعد عارف را دید که هراسان به طرفش می آید . عارف نگران پرسید :
    _حالش چطور است ؟ نپرسیدی کی بیرون می آید ؟
    عرفان دستی بر شانه برادرش گذاشت و گفت :
    _آرام باش داداش . حالش کاملا خوب است . اصلا جای نگرانی نیست .
    عارف روی صندلی نشست و به موهایش چنگ زد . در دل مدام خود را لعنت می کرد که چرا این روزها منیژه را تنها می گذارد . با آمدن خانواده مهرآرا ، تا حدودی احساس آرامش کرد .فرید با ملایمت گفت :
    _حالت را درک می کنم . این شرایط برای هر مردی سخت است . ان شاءالله که خدا خودش به خیر کند .
    _خیلی ممنون که آمدید ، نمی دانید تا چه حد باعث دلگرمی ام شدید .
    عرفان رو به نازنین کرد و آرام گفت :
    _نمی دانی چقدر به وجودت احتیاج داشتم . خیلی خوب کردی که آمدی .
    _مگر می شود نیایم و منیژه را در این لحظات تنها بگذارم .
    عرفان با حسرت آهی کشید و گفت :
    _پس خوش به حال منیژه که چنین دوست مهربانی دارد .
    نازنین به ظاهر اخمی کرد و با لحنی ظنزگونه گفت :
    _ای حسود ، ولی من بیشتر به خاطر تو آمدم . حالا راضی شدی ؟
    عرفان با دلخوری گفت :
    _ولی من دلم نمی خواهد به من ترحم کنی .
    سپس از کنار نازنین دور شد . نازنین با تعجب رفتن او را نظاره کرد . چند وقتی بود که عرفان بسیار حساس و زود رنج شده بود و زود ناراحت می شد . در چشمانش غمی نهفته بود که نازنین علت آن را نمی دانست . با خود فکر کرد که شاید عاشق شده باشد ولی دلیل بدخلقی اش را نمی دانست .
    آن شب تصمیم گرفت هر طور شده از عرفان موضوع را بپرسد ولی این کار را به وقت بهتری موکول کرد . زمان به کندی سپری می شد و همه در اضطراب بودند . بعد از گذشت ساعتی پرستار از اتاق خارج شد و گفت :
    _مبارک است ، یک دختر زیبا به دنیا آمد .
    همه با شادی خدا را شکر کردند . عارف که با دو احساس مختلف روبرو بود با دلهره پرسید :
    _حال همسرم چطور است ؟
    _ایشان هم خوب هستند . فکر کنم تا یک ساعت دیگر به بخش منتقل می شود . شما دیگر می توانید به منزل بروید . فردا صبح می توانید بیایید و بچه و مادر را ببینید ولی یک نفر باید پیش او بماند .
    نازنین نگاهی به دیگران انداخت و گفت :
    _من می مانم ، شما بروید .
    عارف نگاهی قدرشناسانه به دختر جوان انداخت و با تشکر کوتاه همراه دیگران از بیمارستان خارج شد . با آوردن منیژه به بخش نازنین هم از تنهایی در آمد . منیژه چشم های خسته اش را از هم باز کرد . با دیدن چهره شاد نازنین خیالش راحت شد ولی برای اطمینان بیشتر پرسید :
    _بچه ام کجاست ؟
    نازنین که حال او را درک کرده بود گفت :
    _الان خواب است تبریک می گویم . خدا یک دختر ناز و مامانی به شما عنایت کرده است .
    منیژه از شادی گریست . به خاطر همه چیز خدا را شکر می کرد و با بغض گفت :
    _خیلی سختی کشیدم نازنین . اما حالا این دردها برایم شیرین است حتی حاضر بودم جانم را فدایش کنم .
    _حالت را درک می کنم .
    _راستی بقیه کجا هستند ؟
    _پرستار همه را بیرون کرد و گفت ؛فردا بیایند .
    _ببخش ، مزاحم تو شدم . راستی چطور مطلع شدید ؟
    _من با عرفان تماس گرفتم که به او بگویم فردا به دیدنت می آییم که خبر داد تو را به بیمارستان آورده است . ما هم سریع خودمان را رساندیم .
    _واقعا از همگی شما ممنونم .
    در همان حال پرستار که گهواره کوچکی در دست داشت وارد شد . کنار منیژه که رسید طفل کوچک را که درون ملحفه پیچیده شده بود به دستش داد و گفت :
    _کوچولوی شیرینی دارید . به شما تبریک می گویم .
    منیژه با عشق فرزندش را در آغوش گرفت . گویا فکر نمی کرد بچه دار شدن این قدر شیرین باشد .
    نازنین که با کنجکاوی حرکات او را زیر نظر داشت پرسید :
    _خیلی دوستش داری ؟
    _وای نازنین ، نمی دانی چه احساسی دارم . فکر می کنم روی ابرها راه می روم . احساس می کنم بزرگ شده ام و مسئولیتم چند برابر است . ان شاءالله روزی برسد که تو هم بتوانی حالم را درک کنی .
    نازنین با شرم گفت :
    _از این حرف ها نزن ، من اصلا تصمیم ازدواج ندارم .
    _این حرفها چیست که می زنی ؟ باید دید قسمت چیست .
    در همان حال بچه شروع به گریه کرد . منیژه فوری دکمه پیراهنش را باز کرد و مشغول شیر دادن به بچه شد . آن شب نازنین تمام وقت بیدار بود و از آنها مراقبت می کرد . صبح تازه چشم هایش را روی هم گذاشته بود که ضربه ای به در خورد و عارف همراه دسته گل بزرگی وارد شد .......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم

    با دیدن نازنین سلام کرد و به طرف تخت همسرش رفت . نازنین که دریافت در این لحظات باید آنها را تنها بگذارد با پوزش از اتاق خارج شد . در راهرو عرفان را دید .
    _سلام
    صدایش آنقدر خسته بود که خودش هم به زور شنید . عرفان به طرفش آمد و نگاهی به چهره خسته اش انداخت و با مهربانی گفت :
    _معلوم هست سر چشم های زیبایت چه آوردی ؟ حتما تا صبح بیدار بودی ، نه ؟
    نازنین لبخند کم جانی زد و گفت :
    _مهم نیست ، آن قدر خوشحالم که اصلا احساس خستگی نمی کنم .
    عرفان با عصبانیت گفت :
    _تو خیلی بی فکری ، بهتر است به منزل بروی و استراحت کنی .
    نازنین بی توجه به پرخاش او با خونسردی گفت :
    _من حالم خوب است ، تو هم بهتر است بیایی و به برادرزاده ات خوش آمد بگویی .
    سپس عرفان را ترک کرد . پسر جوان از بی اعتنایی او عصبانی شد ولی سعی کرد به ظاهرش نقاب خونسردی بزند.
    وقتی وارد اتاق شد یکراست به طرف منیژه رفت و به او تبریک گفت .سپس بچه را از منیژه گرفت . چهره اش در خواب خیلی شیرین بود . با هیجان گفت :
    _عمو قربان تو دختر قشنگ برود . حالا چه وقت خواب است ؟ بیدار شو تا عمو چشم های قشنگت را ببیند .
    منیژه با خستگی گفت :
    _نه ، عرفان . تازه خوابیده است من هم اصلا حوصله گریه اش را ندارم .
    سپس رو به همسرش کرد و گفت :
    _تا کی باید اینجا باشم ؟
    _فکر کنم تا بعد از ظهر . دلت برای خانه تنگ شده است ؟
    _آره ، اصلا حوصله اینجا را ندارم .
    _کمی طاقت بیاور عزیزم .
    _آخر خیلی گرسنه هستم . هوس قرمه سبزی کرده ام .
    _الان که وقت این غذا نیست . من هم بلد نیستم برایت درست کنم .
    نازنین با وجود خستگی گفت :
    _اگر اجازه بدهید من به منزل بروم و برای منیژه قورمه سبزی درست کنم .
    _نه نازنین خانم تو حسابی خسته هستی .
    _من خسته نیستم ، نکند شما دوست ندارید من به منزلتان بیایم ؟
    عارف لب به دندان گزید و گفت :
    _خواهش می کنم این طور صحبت نکنید . شما حق زیادی به گردن ما دارید . هر طور میل خودتان است .
    سپس رو به عرفان کرد و گفت :
    _داداش ، بهتر است نازنین را به منزل ببری . ما هم عصر می آییم .
    عرفان مطیعانه پذیرفت و بعد از خداحافظی با آن دو اتاق را ترک کرد . نازنین گونه منیژه را بار دیگر بوسید و گفت:
    _سعی کن خوب استراحت کنی . دوست دارم شام را با اشتها بخوری .
    _قطعا همین طور است از همین حالا بوی خوش غذا را احساس می کنم .
    _عزیزم بهتر است نازنین را این قدر به حرف نگیری تا حالا عرفان زیر پایش سبز شده است .
    _وای ببخشید ، خب زود برو . عرفان اگر بفهمد این قدر پرحرفی کرده ام دلگیر می شود .
    _پس فعلا خداحافظ .
    _خدانگهدار .
    وقتی از اتاق خارج شد آرام به طرف محوطه بیرون بیمارستان رفت . با چشم نگاه کرد و ماشین عرفان را دید . فوری درون ماشین خزید . عرفان بدون این که سخنی بگوید ماشین را به حرکت درآورد و نازنین از سکوت موجود استفاده کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت . عرفان نگاهی به نیمرخ گلگونش کرد . رنگش پریده بود و به زردی می گرایید . هر روز شناختش نسبت به این دختر زیبا بیشتر می شد . او کسی بود که خود را فدای همه می کرد . زیر لب گفت :
    _پس خودت چی عزیزم ؟ چه کسی فکر تو است ؟
    ناگهان به حرف خود خندید . و دید خودش باید از او مراقبت کند . چون همه کسش نازنین بود. این حرفها را به خودش می زد . همیشه دوست داشت از نازنین محافظت کند . ولی نازنین این اجازه را به او نمی داد .
    به منزل که رسیدند نگاهی به نازنین انداخت . کاملا به خواب رفته بود . دلش نمی آمد بیدارش کند ولی می دانست با این وضع هم نمی شود . بنابراین آرام صدایش کرد :
    _نازنین ، بیدار شو عز.....
    حرفش را خورد . نازنین چشم های خمارش را باز کرد و با نگاه گرم و عاشقانه عرفان روبه رو گردید . با دست چشم هایش را مالید و گفت :
    _ببخش که در حضور تو خوابیدم . اصلا نمی دانم چه شد که یکدفعه پلک هایم روی هم رفت .
    _عیبی ندارد خانم کیانی ، من خستگی شما را درک می کنم .
    نازنین با لجاجت گفت :
    _خسته نیستم ، فقط .....
    عرفان حرفش را قطع کرد و با عصبانیت زیر لب غرید :
    _ای دخترک لجباز .
    سپس از ماشین پیاده شد . نازنین هم به دنبالش رهسپار شد . وارد منزل که شدند سکوت عجیبی همه جا را احاطه کرده بود . عرفان به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و آن را روشن کرد . صدای موسیقی حال و هوای دیگری به فضا داد . عرفان در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت :
    _اینجا آشپزخانه است و می توانی غذای مورد علاقه منیژه خانم را اینجا درست کنی . اگر به کمک من هم احتیاج داشتی کافیست صدایم بزنی .
    نازنین با لبخند اطمینان بخشی گفت :
    ممنونم ، ولی بهتر است تو به کارهایت برسی .
    بعد از خارج شدن عرفان ، نازنین مشغول آماده کردن غذا شد . به غیر از قورمه سبزی ، تصمیم داشت برای ناهار عرفان هم غذایی آماده کند .
    عرفان هم در سالن نشست و مشغول مطالع شد . سرش را بلند نمود و به ساعت نگریست . در کمال تعجب دید از 12 گذشته است . آرام به طرف آشپزخانه رفت . نازنین را دید که مشغول درست کردن سالاد بود . همان طور به درگاه آشپزخانه تکیه داده بود و به او می نگریست . به شوخی گفت :
    _بهتر نبود کمی هم به فکر من باشی ؟ دارم از گرسنگی ضعف می کنم .
    نازنین با دیدن او دستپاچه شد و با صدای لرزانی گفت :
    _چطور ؟
    عرفان قیافه مظلومانه ای به خود گرفت وگفت :
    _خیلی گرسنه شده ام ، از صبح تا به حالا هیچ چیزی نخورده ام .
    نازنین اخمی ظاهری بر چهره نشاند و گفت :
    _بهتر است کمی جلوی شکمت را بگیری . الان دیگر غذا حاضر می شود . حالا هم لطف کن و برو میز را بچین .
    _چشم ،الساعه .
    لحن سرخوش عرفان به او نیروی عجیبی داد و با عجله مشغول انجام دادن بقیه کارهایش شد . عرفان هم همان طور که میز را می چید در رویاهایش غرق شد. رویایی که او مرد خانه باشد و نازنین بانویش . چقدر دوست داشت یک روز در خانه خودشان میز را بچیند و با کمک هم غذایی درست کنند.
    _خانمی ، پس چی شد این غذا ؟من که مردم از گرسنگی .
    نازنین را دید که با عشوه به سویش آمد و گونه اش را کشید و گفت :
    _امان از دست این اشتهای تو .
    دهان و چشم هایش هر دو می خندیدند . عرفان که همیشه عاشق این خنده او بود به طرفش رفت و گفت :
    _حالا عروسک قشنگم چه غذایی برای این بیچاره درست کرده ای ؟
    نازنین با جدیت گفت :
    _برایت آشی پختم که یک وجب روغن هم روی آن است .
    عرفان که حالا منظور او را درک کرده بود گفت :
    _وای ، پس خدا به دادم برسد .
    نازنین طبق عادت همیشگی دستی درون موهایش برد و گفت :
    _شوخی کردم ، اصلا من می توانم عشقم را اذیت کنم ؟
    عرفان که از حرکات او مست شده بود ناخودآگاه سرش را نزدیک صورت همیشه خوش عطر همسرش برد . برای یک لحظه هر دو مجذوب وجود همدیگر شده بودند . ناگهان ........
    یک دفعه با صدای جیغ نازنین به خود آمد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم

    به اطرافش نگاهی انداخت . فهمید تمام اینها را در رویا دیده است . بار دیگر صدای جیغ نازنین به گوشش رسید . هراسان به طرف آشپزخانه رفت . او را دید که دستش را زیر آب سرد گرفته است .
    _چه شده است ؟
    نازنین با لحن دردمندی گفت :
    _دستم سوخت ، آتش گرفته .
    عرفان که اختیار خود را از دست داده بود ناخودآگاه فریاد زد :
    _دختر تو داری خودت را می کشی . اصلا کی به تو گفت کار کنی ، حواست کجاست ؟
    نازنین چشم های براق از اشکش را به عرفان دوخت و صادقانه جواب داد :
    _حواسم پی تو بود .
    _پیش من بود ؟ کاشکی می مردم ولی باعث حواس پرتی تو نمی شدم . وای خدایا اگر بلایی سرت می آمد من چه می کردم ؟ حالا دستت را بده ببینم چه شده است ؟
    _مهم نیست ،چندان درد ندارم ......
    عرفان انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید تکان داد و گفت :
    _باز هم داری لجبازی می کنی ؟ ولی این بار نمی گذارم حرف ، حرف تو باشد . یا الله دستت را نشانم بده .
    نازنین برای اولین بار از تحکم او جاخورد و دستش را از زیر آب بیرون کشید و به طرف عرفان دراز کرد . عرفان هم بدون توجه به حال و روزش دستش را گرفت .
    _که چیزی نشده !!!! یاالله لباس بپوش زودتر به دکتر برویم .
    _باور کن چیز مهمی نیست .
    _خودم می دانم چکار کنم .
    سپس آشپزخانه را ترک کرد و دقایقی بعد همراه جعبه کمک های اولیه آمد .
    _حالا که بیمارستان نمی آیی پس بیا خودم دستت را پانسمان می کنم .
    نازنین که از حرکات او خنده اش گرفته بود با ملایمت گفت :
    _ چرا ایقدر دستپاچه شده ای ؟ باور کن چیز مهمی نیست .
    _آره ، باید هم بخندی ، ببین چطور مرا اسیر خودت کردی ؟ حالا دستت را به من بده .
    وقتی دستان ظریف نازنین میان دستهای مردانه اش قرار گرفت ، احساس خاصی به او دست داد . دوست می داشت ساعت ها این دست ها را نوازش کند ، ولی افسوس که امکان چنین کاری وجود نداشت . بنابراین بر احساسش فائق آمد و سریع کار پانسمان را انجام داد . پس از پایان کار نگاهی به نازنین انداخت و گفت :
    _برو بنشین ، من غذا می آورم .
    _نه ، احتیاجی به کمک تو نیست .
    _دیگر از این حرفها نداشتیم .زود باش برو بنشین ، روی حرف من حرف نزن ..........
    نازنین چشم بلندی گفت و آشپزخانه را ترک کرد . دقایقی بعد عرفان با ظرف غذا به طرفش آمد .
    _به به ، دستت درد نکند ، واقعا که کدبانویی !
    _نوش جانت ، امیدوارم از طعمش خوشت بیاید .
    _مگر ممکن است بعد از این همه زحمت ، مزه خوبی نداشته باشد .
    سپس مشغول خوردن غذا شد .
    _راستی آقا عارف تماس نگرفت ؟
    _حدودا دو ساعت پیش تماس گرفت و گفت که ناهار را پیش منیژه می ماند .
    سپس به نقطه ای خیره شد و گفت :
    _خوش به حالش .
    لحن حسرت بارش نازنین را به خنده انداخت .
    _شما که این قدر به بچه علاقه دارید بهتر است زودتر دست به کار شوید و ازدواج کنید .
    عرفان دست از خوردن کشید . چنان نگاهی به دختر جوان انداخت که نازنین از حرفش پشیمان شد .
    _ببخش ، منظوری نداشتم .
    _اشکالی ندارد ولی متعجبم که شما چرا مرا نصیحت می کنید .
    _چطور ؟
    _شما که خودتان از زندگی دست کشیده اید چطور می توانید دیگران را نصیحت کنید ؟
    نازنین با چهر ه ای در هم گفت :
    _من برای کار خودم دلیل دارم .
    عرفان موذیانه پرسید :
    _از کجا می دانید که من هم دلیلی برای کارم نداشته باشم ؟
    نازنین با لکنت جواب داد :
    _خب شا....شاید ....فکر نمی کردم که شما دلیلی داشته باشید .همیشه فکر می کردم که شاید انگیزه این کار فراهم نشده است !
    _آفرین ، درست حدس زدی ولی چند وقتی است که احساس می کنم وقت آن رسیده است که زندگیم را در کنار کسی آغاز کنم . به نظر شما خوب است ؟
    نازنین با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت :
    _چرا من باید نظر بدهم ؟ این زندگی شماست و به خودتان مربوط است .
    عرفان که از لحن او خشمگین شده بود با لجاجت گفت :
    _نمی خواهی بدانی او کیست ؟
    _با آن که خیلی کنجکاو هستم ولی ترجیح می دهم این راز در دل خودتان بماند .
    _اما این راز نیست ، چیزی است که بلاخره همه باید بفهمند . در ضمن تو دوستم هستی و من دلم می خواهد با تو درد دل کنم .
    نازنین دست از خوردن کشید و گفت :
    _خوب بفرمایید ، من سراپا گوش هستم .
    عرفان دست زیر چانه اش گذاشت و در حالی که به نقطه ای خیره شده بود آرام طوری که گویی با خود سخن می گوید شروع به تعریف دختر رویاهایش کرد :
    _چند وقتی است که احساس می کنم زندگی ام از این رو به آن رو شده است . همه چیز در نظرم تغییر کرده و زیباتر شده است . هیچ گاه فکر نمی کردم دیدن او این قدر در روحیه من تاثیر بگذارد . او آمد و عقل و احساسم را دزدید . تا به حال جرات نکردم به او بگویم چقدر دوستش دارم . او غرور قشنگی دارد و من عاشق همین غرورش هستم . حتی لجاجت بی حدش را هم دوست دارم .
    وقتی با من حرف می زند اخم ظریفی چهره رویایی اش را زیباتر می کند . کاش می دانست چگونه وجودم را خاکستر می کند . ولی می دانم فهمیدن این مطلب چندان تاثیری روی او نخواهد داشت . چون مطمئنم سنگدل تر از او کسی نیست . اما دوست داشتم جرات می کردم و به او می گفتم برای اولین بار در مقابل نگاهش اسیر شدم و قلبم به خاطر عشق او نخستین بار طپید . عشق پاکی که حاضر هستم تا آخرین لحظه عمرم به ان وفادار بمانم . دراینجا عرفان سکوت کرد .
    نازنین هرگز فکر نمی کرد او این گونه عاشق شده باشد . کمی دلش برای او سوخت و با لحنی تسلی بخش گفت :
    _انشاالله همه چیز درست می شود و تو به عشقت می رسی . ولی به نظر من باید با این دختر خانم خیلی محکم رفتار کنی . شاید او پی به ضعف تو برده است . و می خواهد اذیتت کند .
    عرفان با ناراحتی گفت :
    _لطفا در مورد او این طوری صحبت نکن . محبوب من پاکتر و معصوم تر از این حرفهاست و اهل کلک نیست .
    نازنین از جا برخاست و ظرف ها را به آشپزخانه برد . تصمیم داشت آنها را بشوید که عرفان مانعش شد و با مهربانی بی حدش گفت :
    _تو خسته ای ، برو استراحت کن من ظرف ها را می شویم .
    _باعث زحمتت می شود .
    _چه زحمتی ؟ حالا برو و راحت بخواب .
    _پس با اجازه .
    وقتی آشپزخانه را ترک کرد همان روی مبل دراز کشید . صحبت عرفان ذهنش را مشغول کرده بود .بلاخره دست از افکارش کشید و خوابید .خوابی شیرین که واقعا به آن احتیاج داشت . عرفان هم پس از پایان کار به سالن آمد و روبروی او نشست و به چهره معصومش که در خواب شیرین تر شده بود نگریست . ساعتی به همین منوال گذشت و او فارغ از گذشت زمان همچنان به محبوبش می نگریست .
    ساعتی بعد نازنین کش و قوسی به اندامش داد و چشمانش را از هم گشود . با دیدن عرفان شرمسار سرجایش نشست و آرام سلام کرد .
    _سلام ، ساعت خواب ، خوب استراحت کردی ؟
    _آره ، تمام خستگی ام برطرف شد . وای راستی ساعت چند است ؟ خیلی دیر شد .
    _نگران نباش . آقای مهرآرا تماس گرفتند و گفتند امشب هم برای دیدن منیژه به اینجا می آیند .
    _پس بهتر است دستی به سرو گوش خانه بکشم . الان دیگر منیژه هم پیدایش می شود .
    _عصرانه را بخوریم بعد با کمک هم همه کارها را انجام می دهیم .
    _با کمال میل دعوت شما را می پذیرم . ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر

    عرفان از جا برخاست و دقایقی بعد با فنجان چای و کیک برگشت .
    اشتهای عرفان نازنین را دچار شگفتی کرد و به شوخی گفت :
    _مواظب باش ، زیاد پرخوری نکنی .
    _امشب کوک کوکم .
    نازنین با شیطنت نگاهی به او انداخت و گفت :
    _امروز با عشقتان صحبت کردید ؟
    _بله .
    نازنین خنده بلندی سر داد و گفت :
    _پس به خاطر همین بود که اصرار داشتید که من بخوابم ، واقعا که شما خیلی کلکید .
    عرفان فقط به لبخندی اکتفا کرد و گذاشت نازنین هر طور که دلش می خواهد فکر کند . پس از صرف عصرانه ، هر دو مشغول نظافت منزل شدند . بعد از گذشت ساعتی صدای زنگ به گوش رسید و متعاقب آن در باز شد . نازنین و عرفان هیجان زده به طرف در رفتند . نازنین فوری آغوشش را برای منیژه باز کرد و او را به گرمی فشرد و گفت :
    _به خونه ات خوش آمدی .
    _ممنون ، ببخش ترا خدا ، حسابی به زحمت افتادی .
    _خواهش می کنم چه زحمتی حالا این کوچولو را بده به من ببینم .
    منیژه بچه را در آغوش نازنین گذاشت و خودش را روی مبل رها کرد .
    عارف رو به نازنین کرد وگفت :
    _بچه را بدهید به من ، شما استراحت کنید .
    _من خسته نیستم ، ماشاالله این کوچولو آنقدر شیرین است که آدم را خسته نمی کند .
    عرفان به طرفشان آمد و گفت :
    _بگذار ببینم این بچه شبیه کیست ؟
    سپس با دقت تمام ، زوایای صورتش را نگاه کرد . نازنین گفت :
    _به نظر من که شبیه هر دو نفرشان است .
    عرفان خیلی جدی گفت :
    _نه ، کاملا شبیه من است ، مخصوصا چشم هایش .
    هر سه نفر با دقت بیشتری به بچه نگریستند و با شگفتی دیدند که عرفان درست می گوید . ساعتی بعد نازنین که متوجه گرسنگی منیژه شده بود به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . عرفان هم برای کمک به او آشپزخانه رفت . منیژه که آن دو را زیر نظر داشت با هیجان رو به همسرش کرد و گفت :
    _ببین چقدر با هم صمیمی شده اند من فکر می کنم حالا دیگر وقتش رسیده باشد .
    عارف با لحنی نصیحت آمیز گفت :
    _بهتر است فعلا عجله نکنی و بگذاریم کمی خودشان را پیدا کنند.این طوری آنها هم راحتتر هستند .
    _باشد هر چه تو بگویی .
    وقتی میز چیده شد منیژه و عارف سر میز رفتند و با اشتها شروع به خوردن غذا کردند .یکباره چشم منیژه به دست نازنین افتاد و نگران پرسید :
    _دستت چه شده ؟
    نازنین بی خیال جواب داد :
    _چیزی نیست به ماهیتابه خورد و کمی سوخت .
    _وای شرمنده ! از دیشب تا به حال خیلی باعث زحمتت شدیم .
    _منیژه جان دوست ندارم از این حرفها بشنوم .
    شام در محیطی آرام صرف شد . در پایان عارف و عرفان مشغول شستن ظرفها شدند و خانم ها به استراحت پرداختند . نازنین نگاهی به منیژه که مشغول شیر دادن به بچه بود انداخت و پرسید :
    _راستی حالا ما این بچه شما را چه صدا بزنیم .؟
    منیژه که با موهای کرک مانند فرزندش بازی می کرد گفت :
    _قبلا با عارف به توافق رسیده بودیم که اسمش را غزل بگذاریم .
    _مبارک باشد ،اسم بسیار قشنگی است .
    در همان حال صدای زنگ شنیده شد . نازنین از جا برخاست و به طرف آیفون رفت .
    _بله ؟
    _منم ، مهر آرا .
    نازنین هیجان زده آیفون را زد . عارف از آشپزخانه خارج شد و برای استقبال از مهمانان رفت . صدای احوالپرسی آنها به گوشش رسید و نازنین فهمید مسعود هم همراهشان آمده است . بنابراین ذوق زده به طرفشان رفت . فرید به محض دیدن نازنین گفت :
    _به به ، دختر ما هم که ایجاست .
    _سلام عمو جان .
    _سلام دخترم چطوری ؟
    نازنین جلو رفت و سودابه و ستاره را در آغوش گرفت . ستاره با شیطنت گونه اش را کشید و گفت :
    _تو اینجا چکار می کنی نازنین خانم ؟
    _برای کمک به منیژه آمده ام . منیژه هوس قورمه سبزی کرده بود .
    مسعود روبه رویش قرار گرفت و سلام کرد .نازنین با عشق جوابش را داد و گفت :
    _پس ماندانا کجاست ؟
    مسعود غم آلود به نظرش رسید :
    _به منزل یکی از دوستانش رفته ، جشن تولد دعوت داشت .
    _خوب ،عیبی ندارد حالا خودت چطوری ؟
    مسعود مستقیم به چشمهای نازنین نگریست و گفت :
    _وقتی تو را می بینم بهتر می شوم .
    عرفان که همان لحظه به کنار آنها رسید جمله مسعود را شنید ولی به روی خودش نیاورد و به گرمی از مسعود استقبال کرد . همه در سالن دور هم گرد آمدند .نازنین وسایل پذیرایی را آماده کرد و همگی مشغول خوردن میوه بودند که صدای گریه غزل کوچولو شنیده شد . نازنین که می دانست منیژه تا چه حد خسته است بچه را به آغوش گرفت و با تکان های ملایم او را ساکت کرد . ستاره به شوخی گفت :
    _چقدر خوب بچه داری می کنی !
    نازنین تا خواست لب باز کند و جواب ستاره را بدهد منیژه گفت :
    _اتفاقا بچه خیلی هم به او می آید .انشاالله روزی خودش بچه دار شود .
    نازنین شرمنده سرش را به زیر انداخت . ناخود آگاه نگاهش به مسعود افتاد که زیرکانه به او خیره شده بود و می خندید . عرفان با دیدن این صحنه از جا بر خاست و پس از پوزش خواهی کوتاهی آنها را تنها گذاشت . وارد اتاقش شد و با نفرت گفت :
    _ا ، حالم از تو بهم می خورد مردک بی غیرت چطور وقتی که همسر داری می توانی هنوز به نازنین نظر داشته باشی .
    آنقدر خشمگین شد که دق دلی اش را سرآینه خالی کرد . وقتی تکه های شکسته آینه را دید نفس راحتی کشید و بدون توجه به دست زخمی اش وارد تخت شد .
    مهمانی تا نیمه های شب ادامه داشت . گویی هیچ کس احساس خستگی نمی کرد . ساعت که دو بعد از نیمه شب را اعلام کرد مهمانان از جای بر خاستند . موقع خداحافظی سودابه بسته کادو پیچی شده ای را به طرف منیژه گرفت و گفت :
    _بفرمایید ، اصلا قابل شما و این کوچولو را ندارد .
    _خیلی ممنون ، چرا زحمت کشیدید ؟
    _خواهش می کنم چه زحمتی ؟ وظیفه بود می بخشید که مزاحمتان شدیم .
    عارف دست فرد را به گرمی فشرد و گفت :
    _شما حکم پدر مرا دارید خوشحال می شویم دوباره به ما سر بزنید .
    _چشم حتما شما هم تشریف بیاورید .
    نازنین که از نبود عرفان کمی دلگیر شده بود رو به منیژه کرد و گفت :
    _از آقا عرفان هم خداحافظی کنید .
    منیژه متعجب گفت :
    _نمی دانم این پسر کجاست ؟
    _مهم نیست ، مواظب خودت و کوچولویت باش . اگر هم کاری برایت پیش آمد حتما با من تماس بگیر .
    _چشم مزاحمت می شوم .
    بعد از رفتن مهمانان ، عارف عصبی گفت :
    _نمی دانم کارهای این پسر چه معنایی دارد ؟ چرا برای خداحافظی با مهمانان بیرون نیامد ؟
    منیژه با آرامش گفت :
    _شاید برایش مشکلی پیش آمده باشد . بهتر است بروی و به او سر بزنی .
    عارف بدون گفتن حرف دیگری به طرف اتاق برادرش رفت . چند ضربه به در نواخت ولی جوابی نشنید . بنابراین آرام در را گشود و داخل اتاق شد . با دیدن وضع اتاق و آینه شکسته فهمید برای او اتفاقی افتاده است . به طرفش رفت و دید عرفان خوابیده است . ناخوداگاه چشمش به دست خونی اش افتاد . بنابراین با عجله جعبه کمک های اولیه را آورد و خیلی آرام دستش را پانسمان کرد . وقتی اتاق را ترک کرد با دیدن همسرش سعی کرد خونسرد باشد و لبخند تصنعی بر لب آورد .منیژه کنجکاو پرسید :
    _چیزی به تو نگفت ؟
    _نه خواب بود .
    _پس چرا اینقدر طول کشید ؟
    _دستش را پانسمان می کردم .
    _چی ؟ دستش ؟ دستش چه شده ؟
    عارف نفس عمیقی کشید و گفت :
    _گویا با آینه درگیر شده است .بهتر است فکرش را نکنیم او هنوز جوان است و این کارهایش زیاد عجیب نیست . حالا بهتر است استراحت کنیم که بسیار خسته هستیم .
    سپس فرزندش را در آغوش گرفت و به همسرش کمک کرد که از جا بر خیزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر

    عرفان از جا برخاست و دقایقی بعد با فنجان چای و کیک برگشت .
    اشتهای عرفان نازنین را دچار شگفتی کرد و به شوخی گفت :
    _مواظب باش ، زیاد پرخوری نکنی .
    _امشب کوک کوکم .
    نازنین با شیطنت نگاهی به او انداخت و گفت :
    _امروز با عشقتان صحبت کردید ؟
    _بله .
    نازنین خنده بلندی سر داد و گفت :
    _پس به خاطر همین بود که اصرار داشتید که من بخوابم ، واقعا که شما خیلی کلکید .
    عرفان فقط به لبخندی اکتفا کرد و گذاشت نازنین هر طور که دلش می خواهد فکر کند . پس از صرف عصرانه ، هر دو مشغول نظافت منزل شدند . بعد از گذشت ساعتی صدای زنگ به گوش رسید و متعاقب آن در باز شد . نازنین و عرفان هیجان زده به طرف در رفتند . نازنین فوری آغوشش را برای منیژه باز کرد و او را به گرمی فشرد و گفت :
    _به خونه ات خوش آمدی .
    _ممنون ، ببخش ترا خدا ، حسابی به زحمت افتادی .
    _خواهش می کنم چه زحمتی حالا این کوچولو را بده به من ببینم .
    منیژه بچه را در آغوش نازنین گذاشت و خودش را روی مبل رها کرد .
    عارف رو به نازنین کرد وگفت :
    _بچه را بدهید به من ، شما استراحت کنید .
    _من خسته نیستم ، ماشاالله این کوچولو آنقدر شیرین است که آدم را خسته نمی کند .
    عرفان به طرفشان آمد و گفت :
    _بگذار ببینم این بچه شبیه کیست ؟
    سپس با دقت تمام ، زوایای صورتش را نگاه کرد . نازنین گفت :
    _به نظر من که شبیه هر دو نفرشان است .
    عرفان خیلی جدی گفت :
    _نه ، کاملا شبیه من است ، مخصوصا چشم هایش .
    هر سه نفر با دقت بیشتری به بچه نگریستند و با شگفتی دیدند که عرفان درست می گوید . ساعتی بعد نازنین که متوجه گرسنگی منیژه شده بود به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . عرفان هم برای کمک به او آشپزخانه رفت . منیژه که آن دو را زیر نظر داشت با هیجان رو به همسرش کرد و گفت :
    _ببین چقدر با هم صمیمی شده اند من فکر می کنم حالا دیگر وقتش رسیده باشد .
    عارف با لحنی نصیحت آمیز گفت :
    _بهتر است فعلا عجله نکنی و بگذاریم کمی خودشان را پیدا کنند.این طوری آنها هم راحتتر هستند .
    _باشد هر چه تو بگویی .
    وقتی میز چیده شد منیژه و عارف سر میز رفتند و با اشتها شروع به خوردن غذا کردند .یکباره چشم منیژه به دست نازنین افتاد و نگران پرسید :
    _دستت چه شده ؟
    نازنین بی خیال جواب داد :
    _چیزی نیست به ماهیتابه خورد و کمی سوخت .
    _وای شرمنده ! از دیشب تا به حال خیلی باعث زحمتت شدیم .
    _منیژه جان دوست ندارم از این حرفها بشنوم .
    شام در محیطی آرام صرف شد . در پایان عارف و عرفان مشغول شستن ظرفها شدند و خانم ها به استراحت پرداختند . نازنین نگاهی به منیژه که مشغول شیر دادن به بچه بود انداخت و پرسید :
    _راستی حالا ما این بچه شما را چه صدا بزنیم .؟
    منیژه که با موهای کرک مانند فرزندش بازی می کرد گفت :
    _قبلا با عارف به توافق رسیده بودیم که اسمش را غزل بگذاریم .
    _مبارک باشد ،اسم بسیار قشنگی است .
    در همان حال صدای زنگ شنیده شد . نازنین از جا برخاست و به طرف آیفون رفت .
    _بله ؟
    _منم ، مهر آرا .
    نازنین هیجان زده آیفون را زد . عارف از آشپزخانه خارج شد و برای استقبال از مهمانان رفت . صدای احوالپرسی آنها به گوشش رسید و نازنین فهمید مسعود هم همراهشان آمده است . بنابراین ذوق زده به طرفشان رفت . فرید به محض دیدن نازنین گفت :
    _به به ، دختر ما هم که ایجاست .
    _سلام عمو جان .
    _سلام دخترم چطوری ؟
    نازنین جلو رفت و سودابه و ستاره را در آغوش گرفت . ستاره با شیطنت گونه اش را کشید و گفت :
    _تو اینجا چکار می کنی نازنین خانم ؟
    _برای کمک به منیژه آمده ام . منیژه هوس قورمه سبزی کرده بود .
    مسعود روبه رویش قرار گرفت و سلام کرد .نازنین با عشق جوابش را داد و گفت :
    _پس ماندانا کجاست ؟
    مسعود غم آلود به نظرش رسید :
    _به منزل یکی از دوستانش رفته ، جشن تولد دعوت داشت .
    _خوب ،عیبی ندارد حالا خودت چطوری ؟
    مسعود مستقیم به چشمهای نازنین نگریست و گفت :
    _وقتی تو را می بینم بهتر می شوم .
    عرفان که همان لحظه به کنار آنها رسید جمله مسعود را شنید ولی به روی خودش نیاورد و به گرمی از مسعود استقبال کرد . همه در سالن دور هم گرد آمدند .نازنین وسایل پذیرایی را آماده کرد و همگی مشغول خوردن میوه بودند که صدای گریه غزل کوچولو شنیده شد . نازنین که می دانست منیژه تا چه حد خسته است بچه را به آغوش گرفت و با تکان های ملایم او را ساکت کرد . ستاره به شوخی گفت :
    _چقدر خوب بچه داری می کنی !
    نازنین تا خواست لب باز کند و جواب ستاره را بدهد منیژه گفت :
    _اتفاقا بچه خیلی هم به او می آید .انشاالله روزی خودش بچه دار شود .
    نازنین شرمنده سرش را به زیر انداخت . ناخود آگاه نگاهش به مسعود افتاد که زیرکانه به او خیره شده بود و می خندید . عرفان با دیدن این صحنه از جا بر خاست و پس از پوزش خواهی کوتاهی آنها را تنها گذاشت . وارد اتاقش شد و با نفرت گفت :
    _ا ، حالم از تو بهم می خورد مردک بی غیرت چطور وقتی که همسر داری می توانی هنوز به نازنین نظر داشته باشی .
    آنقدر خشمگین شد که دق دلی اش را سرآینه خالی کرد . وقتی تکه های شکسته آینه را دید نفس راحتی کشید و بدون توجه به دست زخمی اش وارد تخت شد .
    مهمانی تا نیمه های شب ادامه داشت . گویی هیچ کس احساس خستگی نمی کرد . ساعت که دو بعد از نیمه شب را اعلام کرد مهمانان از جای بر خاستند . موقع خداحافظی سودابه بسته کادو پیچی شده ای را به طرف منیژه گرفت و گفت :
    _بفرمایید ، اصلا قابل شما و این کوچولو را ندارد .
    _خیلی ممنون ، چرا زحمت کشیدید ؟
    _خواهش می کنم چه زحمتی ؟ وظیفه بود می بخشید که مزاحمتان شدیم .
    عارف دست فرد را به گرمی فشرد و گفت :
    _شما حکم پدر مرا دارید خوشحال می شویم دوباره به ما سر بزنید .
    _چشم حتما شما هم تشریف بیاورید .
    نازنین که از نبود عرفان کمی دلگیر شده بود رو به منیژه کرد و گفت :
    _از آقا عرفان هم خداحافظی کنید .
    منیژه متعجب گفت :
    _نمی دانم این پسر کجاست ؟
    _مهم نیست ، مواظب خودت و کوچولویت باش . اگر هم کاری برایت پیش آمد حتما با من تماس بگیر .
    _چشم مزاحمت می شوم .
    بعد از رفتن مهمانان ، عارف عصبی گفت :
    _نمی دانم کارهای این پسر چه معنایی دارد ؟ چرا برای خداحافظی با مهمانان بیرون نیامد ؟
    منیژه با آرامش گفت :
    _شاید برایش مشکلی پیش آمده باشد . بهتر است بروی و به او سر بزنی .
    عارف بدون گفتن حرف دیگری به طرف اتاق برادرش رفت . چند ضربه به در نواخت ولی جوابی نشنید . بنابراین آرام در را گشود و داخل اتاق شد . با دیدن وضع اتاق و آینه شکسته فهمید برای او اتفاقی افتاده است . به طرفش رفت و دید عرفان خوابیده است . ناخوداگاه چشمش به دست خونی اش افتاد . بنابراین با عجله جعبه کمک های اولیه را آورد و خیلی آرام دستش را پانسمان کرد . وقتی اتاق را ترک کرد با دیدن همسرش سعی کرد خونسرد باشد و لبخند تصنعی بر لب آورد .منیژه کنجکاو پرسید :
    _چیزی به تو نگفت ؟
    _نه خواب بود .
    _پس چرا اینقدر طول کشید ؟
    _دستش را پانسمان می کردم .
    _چی ؟ دستش ؟ دستش چه شده ؟
    عارف نفس عمیقی کشید و گفت :
    _گویا با آینه درگیر شده است .بهتر است فکرش را نکنیم او هنوز جوان است و این کارهایش زیاد عجیب نیست . حالا بهتر است استراحت کنیم که بسیار خسته هستیم .
    سپس فرزندش را در آغوش گرفت و به همسرش کمک کرد که از جا بر خیزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قسمت اول
    افتاب از لابه لای پرده سرک می کشید و چشمانش را می ازرد. با خستگی از جا بر خاست . هنوز دلش می خواست بخوابد ولی امکان نداشت ان روز با جمیله قرار داشت و هر دو تصمیم داشتند به خرید بروند. با کسالت از جا بر خاست و به طرف دستشویی رفت. بعد از شستن دست و رویش خستگی اش تا حدی برطرف شد.
    مقابل اینه ایستاد و موهای افشانش را شانه زد و بعد از تغیر لباس پایین رفت . سکوت عجیبی بر خانه حاکم بود . نگاهی به ساعتش انداخت دیر شده بود . بنابراین بدون خوردن صبحانه راهی شد . چند وقتی می شد که جمیله را ندیده بود و فقط تلفنی جویای حال همدیگر شده بودند.
    مقابل منزلشان ایستاد زنگ را فشرد . دقایقی بعد در باز شد و پا به منزل گذاشت . با دیدن جمیله که بی صبرانه انتظارش را می کشید خنده ای کرد و گفت:
    -سلام ، ببخش اگر کمی دیر شد.
    جمیله با عصبانیت گفت:
    -کمی؟ می دانی چند ساعت است که منتظر سرکار هستم ؟ اصلا تو همیشه بدقولی می کنی.
    -گفتم که ببخش ، حالا بگو ببینم کجا باید برویم؟
    -خوب معلوم است کمی گردش در شهر، ذره ای هم ولخرجی ، اخر سر هم ناهار به دعوت شما.فکر کنم برنامه خوبی باشد.
    -اره خیلی هم خوب است . پس بهتر است زودتر راه بیفتیم و برویم اول هم یک چیزی بخوریم که الان از گرسنگی پس می افتم.
    -چطور؟ صبحانه نخوردی؟
    -امروز خیلی دیر از خواب بیدار شدم وقت نکردم صبحانه بخورم . باور نمی کنی هنوز هم خسته هستم.
    سپس خمیازه اش را خورد . جمیله با لحنی سرزنش امیز گفت :
    -مجبور هستی که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانی؟ کمی زود تر بخواب.
    نازنین همان طور که پیش می رفت گفت:
    -مگر می شود با بودن مسعود بروم و بخوابم؟ باور نمی کنی جمیله وقتی که رو به رویم نشسته و به او می نگرم چه حال خوشی پیدا می کنم.
    -این کار تو اشتباه است بالاخره که چی؟ باید روزی از او دل بکنی و به ایران بروی. اصلا مگر تو نمی خواهی ازدواج کنی؟
    نازنین سرسختانه جواب داد:
    -نه هرگز ازدواج نمی کنم . اصلا چه دلیلی دارد که ازدواج کنم ؟ من همین طوری هم بسیار خوشبخت هستم.
    -به خدا دیوانه ای با این کارهایت علاوه بر زندگی مسعود ، زندگی خودت را هم نابود می کنی. اصلا می دانی اگر تا به حال سعی کرده بودی او را فراموش کنی حتما موفق می شدی؟
    -چه دلیلی دارد بخواهم او را فراموش کنم ؟
    جمیله با عصبانیت فریاد کشید:
    -دیوانه چون او زن دارد می فهمی زن! خواه یا ناخواه باید بپذیری که او دیگر به تو تعلق ندارد و باید دست از رویا برداری . به خدا این کارهای تو گناه است.
    نازنین با بغض گفت:
    -اگر می خواهی امروز با این حرفهایت ازارم بدهی ، باید بگویم که اصلا حوصله اش را ندارم . اصلا نمی فهمم چرا تو و عرفان همیشه می خواهید به من بگویید دست از مسعود بکشم؟
    جمیله با محبت گفت:
    -به خاطر این که تو را دوست داریم و اینده ات برایمان مهم است . البته دوست داشتن عرفان کمی فرق می کند و او از نوع دیگری تو را دوست دارد.
    نازنین چشم هایش را تنگ کرد و موشکافانه پرسید:
    -منظورت چیست که دوست داشتن عرفان از نوع دیگری است؟
    -وقتی می گویم به راه اشتباه می روی نگو نه ، تو ان قدر با مسعود عجین شده ای که عشق عرفان را نسبت به خودت نمی بینی . نمی دانی هر گاه نگاهش به تو می افتد چگونه صدایش می لرزد. لرزشی که نشانه عشق است و بس.
    نازنین از شنیدن صحبت های جمیله به خنده افتاد . نمی دانست چطور جمیله چنین برداشت اشتباهی کرده است . در میان خنده گفت:
    -تو چرا این حرف را می زنی خانم عاشق؟ این بار دیگر تو اشتباه کردی و مطمئن باش که عرفان به من هیچ علاقه ای ندارد.
    -تو از کجا این قدر مطمئن هستی؟
    -چون مدتی پیش عرفان از عشقش به دختر دیگری سخن گفت. نمی دانی چقدر با احساس در مورد او حرف می زد.
    سپس صدایش را کمی کلفت کرد و به تقلید از عرفان گفت:
    -وجودش و نگاهش روحم را می سوزاند و قلبم را به طپش در اورد...
    و با صدای بلند خندید . جمیله با افسوس سری تکان داد و گفت:
    -نازنین برایت بسیار متاسفم . از کجا معلوم که ان دختر تو نباشی.
    نازنین با خستگی گفت:
    -بس کن جمیله ، نمی دانم تو چه اصراری داری که من و عرفان را بهم ربط بدهی . اصلا اگر او به من علاقه دارد چرا این عشق را ابراز نمی کند.
    جمیله با لجاجت گفت:
    -وقتی می گویم نمی فهمی، اخم نکن ، او هرگز عشقش را به تو اعتراف نمی کند. چون از عشق بین تو و مسعود می ترسد و می داند در صورتی که علاقه اش را بروز دهد جوابش منفی خواهد بود . ان وقت به طور قطع از تو ناامید می شود و ...
    نازنین با قاطعیت خرف جمیله را قطع کرد و گفت:
    -بس کن دیگر و ادامه نده.
    سپس به حالت قهر ، چند قدم جلوتر از او حرکت کرد . ان روز هر دو در سکوت کارهایشان را انجام دادند و هر کدام با افکار خود سرگرم بودند . موقع صرف ناهار ، جمیله دستش را روی دست نازنین قرار داد و با محبت گفت:
    -مرا ببخش اگر ناراحتت کردم باور کن من تو را خیلی دوست دارم و به همین خاطر است این قدر نگران اینده ات هستم.
    نازنین لبخندی زد و گفت:
    -تو هم مرا ببخش اگر سرت فریاد کشیدم . حالا بیا همه چیز را فراموش کنیم و هر دو غذایمان را بخوریم.
    سپس با اشتها مشغول خوردن غذاهایشان شدند. نازنین همان طور که دسرش را می خورد گفت:
    -راستی از جابر خبر تازه ای نداری؟
    جمیله با اندوه گفت:
    -ماه پیش نامه ای به دستم رسید. از من خواسته بود که برای تعطیلات به انجا بروم ولی مادرم اجازه نداد.
    -تا کی می خواهی اینجا باشی؟ یعنی مادرت دلش برای تو تنگ نشده است؟
    -اتفاقا جالب اینجاست که مادرم بیشتر از همه دلتنگ من است ولی فکر می کند با این کار لطف بزرگی در حق من می کند. ایرادی ندارد من هم طاقت می اورم.
    -نا امید نباش ، حتما روزی مادرت از این وضع خسته می شود و به تو اجازه می دهد به دیدنشان بروی.
    جمیله خیلی زود قیافه شادی به خود گرفت و گفت:
    -من اصلا نا امید نیستم .
    سپس در سکوت مشغول خوردن دسر شد. نزدیکی های غروب بود که دو دوست از همدیگر جدا شدند . وقتی نازنین به خانه رسید سودابه و ستاره را دید که مشغول مرتب کردن منزل هستند. ارام گفت:
    -سلام ، خسته نباشید.
    -سلام ، دیر کردی؟
    -خریدمان خیلی طول کشید . برای همین ناهار را بیرون خوردیم . بعد به منزل جمیله رفتیم و کلی با هم حرف زدیم. چند وقتی بود که درست و حسابی همدیگر را ندیده بودیم.
    -کار خوبی کردی، او دختر تنهایی است سعی کن بیشتر به دیدن او بروی و او را از تنهایی در اوری.
    -راستی خاله جان مهمان داریم.
    سودابه با دستپاچگی گفت:
    -نه ، چطور؟
    نازنین به اطراف اشاره کرد و گفت:
    -پس چرا ان قدر خودتان را به زحمت انداخته اید؟
    ستاره با خنده گفت:
    -مامان هر از گاهی عادت دارد از من کار بکشد . نه مامان جان؟
    هر سه به خنده افتادند. نازنین همان طور که به اتاقش می رفت گفت:
    -پس اجازه بدهید من هم بعد از عوض کردن لباس هایم به شما کمک کنم .
    -پس منتظریم .
    بعد از رفتن دختر جوان ، ستاره به مادرش رو کرد و گفت:
    -مامان نمی خواهید به نازنین بگویید قرار است فردا خانواده اش به اینجا بیایند ؟
    -نه می خواهم حسابی غافلگیرش کنم. به مسعود هم گفته ام صبح به دنبالش بیاید و او را با خودش به گردش ببرد تا ما همه کارها را انجام دهیم.
    -ولی فکر می کنم نازنین کمی مشکوک شده است که مهمان داریم.
    -هر چقدر هم شک کند که مهمان داریم هرگز نمی تواند حدس بزند که مهمان ما راحله و سعید باشند.
    با امدن نازنین هر دو سکوت کردند و مشغول انجام دادن کارها شدند . بنابراین به پیشنهاد نازنین و ستاره دکوراسیون منزل را عوض کردند . اخر شب با برگشتن فرید به خانه دست از کار کشیدند و شام خوردند. ان شب همگب انقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
    نازنین صبح با تکان های دستی از خواب پرید. با چشمانی نیمه باز ستاره را دید . خواب الود پرسید:
    -چه شده ؟
    -پاشو مسعود به دنبالت امده که با هم به گردش بروید.
    -خبری شده؟
    -نه فقط می خواهد تو را به گردش ببرد.
    -به او بگو من امروز اصلا حوصله گردش را ندارم. فقط ذلم می خواهد بخوابم.
    -تنبل زودباش، زود باش، تو که مسعود را می شناسی و می دانی چقدر از معطل شدن بدش می اید.
    نازنین با بی حالی از جا بر خاست و گفت:
    -بسیار خوب، تا چند دقیقه دیگر می ایم.
    بعد از رفتن ستاره نازنین سریع اماده شد . از دعوت مسعود کمی متعجب و نگران شده بود . وقتی وارد سالن شد همگی را دور هم دید.
    -سلام.
    با صدای نازنین نگاه ها به او دوخته شد . سودابه با لبخند پرسید:
    -سلام دخترم ، خوب استراحت کردی؟
    -بله ، ولی هنوز هم احساس خستگی می کنم.
    مسعود گفت:
    -با برنامه ای که من برایت تدارک دیده ام خستگی از تنت در می اید. حالا اماده ای که زودتر برویم؟
    -بله برویم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم

    _بله برویم.
    با برخاستن مسعود، نازنین هم خداحافظی عجولانه ای کرد و همراه او روان شد. وقتی در ماشین کنار هم نشستند نازنین با کنجکاوی بی حدی پرسید:
    _حالا کجا می خواهی بروی؟
    _جای خاصی مد نظرم نیست،فقط در شهر کمی گردش میکنیم.
    _چرا از من برای گردش دعوت کردی؟
    _چون خیلی وقت بود که با هم به گردش نرفته بودیم. می دانی من احتیاج دارم با کسی حرفهایم را بزنم.
    _فکر نمی کنی اگر ماندانا بفهمد ناراحت می شود
    مسعود پوزخندی زد و گفت:
    _او آنقدر سرگرم کارهای خودش هست که اصلا کارهای من برایش مهم نیست.فکر میکنم اینطوری برای هر دو نفرمان بهتر باشد.
    _مسعود مگر تو قول نداده بودی که ......
    صدای تلفن همرایش بلند شد . سریع آن را از کیفش خارج کرد .
    _بله بفرمایید .
    _الو ، سلام نازنین .
    _سلام حال شما چطور است ؟ خوب هستی ؟
    _ممنون تو چطوری ؟
    _منم خوبم مرسی ، منیژه و دختر کوچولویش چطورن ؟
    _آنها هم خوب هستند ، خوب چکارمی کنی ؟
    _کار خاصی ندارم .
    _خیلی خوب شد راستش زنگ زدم که بگویم اگر کاری نداری با هم به گردش برویم .
    نازنین شرمسار گفت :
    _ببخش عرفان الان با مسعود هستم .
    ناخودآگاه صدای عرفان گرفت و گفت :
    _جدا پس خوش بگذرد ، مزاحمتان نمی شوم کاری نداری ؟
    _نه قربانت سلام برسان .
    _تو هم همینطور ، خداحافظ .
    _خدانگهدار .....
    و قبل از این که نازنین حرفش را تمام کند ارتباط قطع شد .
    مسعود با کنجکاوی پرسید :
    _کی بود ؟
    _عرفان .
    _کاری داشت ؟
    _نه کار خاصی نداشت فقط می خواست اگر وقت داشته باشم همراه من به گردش برویم .
    _راستی موبایلت مبارک باشد .
    _ممنون هدیه عرفان است .
    مسعود خیلی جدی پرسید :
    _دلیل این کارهایش چیست . بین شما موضوعی است که من خبر ندارم ؟
    نازنین با دلخوری گفت :
    _بس کن مسعود ، تو فکر می کنی من آنقدر بی وفا هستم که به این زودی عشقم را فراموش کنم ؟ اصلا باید این موضوع برای تو اهمیت داشته باشد ؟تو که دیگر ازدواج کرده ای .
    مسعود با مهربانی گفت :
    _چون احساس می کنم هنوز به من تعلق داری . گرچه خواسته ، خودخواهانه ای است ولی تو هنوز مال من هستی اجازه نمی دهم عرفان به تو نزدیک شود .
    نازنین نگاهی به مسعود انداخت . تمام عضلات صورتش در هم فشرده بود و نشان داد که بسیار خمشگین است . بنابراین با احتیاط پرسید :
    _پس تکلیف ماندانا چه می شود ؟
    مسعود خیلی خونسرد جواب داد :
    _طلاقش می دهم ، او بدرد زندگی با من نمی خورد .
    نازنین با عصبانیت فریاد کشید :
    _اصلا متوجه هستی چه می گویی ؟ او زن تو است و تو حق این کار را نداری . باور کن من حتی وقتی با تو حرف می زنم احساس عذاب وجدان می کنم . نه ، مسعود من طاقت ندارم که ببینم زندگی کس دیگری بخاطر من از هم پاشیده شود .بهتر است تو به زندگی ات در کنار ماندانا ادامه بدهی در غیر این صورت من هم با تو ازدواج نخواهم کرد .دلم نمی خواهد تا آخر عمر عذاب وجدان گریبان گیرم باشد . من هم به تو قول می دهم که برای همیشه به عشقمان پایبند بمانم .
    مسعود با لحنی پر غم گفت :
    _ولی این طوری هیچ کداممان نمی توانیم به خوشی دست پیدا کنیم . هر کدام به گونه ای عذاب خواهیم کسشید . من سالیان دراز کنار همسری بی عاطفه ای که هیچ علاقه ای به او ندارم زندگی کنم و تو هم زندگی خودت را فدای من خواهی کرد . چرا ؟ پس سهم ما از زندگی چه می شود ؟
    نازنین در حالی که به سختی جلوی گریه اش را می گرفت گفت :
    _من فقط به این که می توانم تو را هر روز ببینم راضی هستم . حالا هم بهتر است از این موضوع بگذریم . این صحبت ها مرا عذاب می دهد .
    _چشم خانم گل امر ، امر شماست .
    نازنین خنده ای سر داد و گفت :
    _حالا که امر من اطاعت می شود پس مرا به یک بستنی دعوت کن .
    _چشم پیش به سوی بستنی .
    آن روز مسعود حداکثر سعی خود را کرد تا تلخی بحث صحبتشان را از یاد نازنین ببرد و تا حد زیادی هم موفق شد . در راه بازگشت نازنین با خوشحالی گفت :
    _پس از مدت های طولانی واقعا یک روز خاطر انگیز داشتم .
    مسعود با شیطنت گفت :
    _خاطر انگیزتر هم می شود ، صبر کن .
    و نازنین با تعجب به او نگاه کرد و از اتومبیل پیاده شد . وقتی وارد منزل شدند نازنین از سکوت آنجا تعجب کرد . رو به مسعود گفت :
    _پس بقیه کجا هستند ؟
    _نمی دانم شاید از خانه بیرون رفته اند .
    _پس چرا به ما چیزی نگفتند ؟
    _حتما یک دفعه پیش آمده است .
    در همان حال ستاره شادمان به طرفشان آمد .
    _سلام شما کی آمدید ؟
    _تازه رسیدیم ، اینجا چه خبر است ؟
    ستاره بجای جواب دست نازنین را گرفت و همراه خود کشید .
    _مرا کجا می بری ؟
    _خوب معلوم است به سالن نشیمن .
    _مهمان داریم ؟
    _بله از کجا فهمیدی ؟
    _خوب شما همیشه از مهمانان خاص ، آنجا پذیرایی می کنید .
    _حدست درست است ولی مطمئنم نمی توانی بگویی مهمانان ما چه کسانی هستند . حالا هم بهتر است دیگر سوال نکنی .
    نازنین که خیلی کنجکاو شده بود سریع به دنبال ستاره راهی شد . وقتی وارد سالن شد با دیدن مهمانان دهانش از تعجب باز ماند . هر گز فکر نمی کرد پدر و مادرش را در سالن ببیند . راحله و سعید که حال دخترشان را درک کرده بودند به سوی او آمدند . راحله دخترش را در آغوش گرفت و گفت :
    _مامان فدایت شود عزیزم ، نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود .
    دخترجوان که کم کم از بهت زدگی خارج می شد ، مادرش را بوسید و تنگ به خود فشرد . اشک هایش روی گونه جاری شد . شدیدا به آغوش گرم مادر احتیاج داشت . دوست داشت سرش را روی سینه او قرار دهد و ساعت ها برایش دردل کند . از غصه هایش بگوید و مشکلاتش را با او در میان بگذارد . سعید دستی محبت آمیز به سر نازنین کشید و نگاه دختر جوان به پدر دوخته شد . با لحنی بغض آلود گفت :
    _بابا جان ، چقدر خوب کردید که آمدید . داشتم از دوری شما دق می کردم .
    _ما هم دلتنگ بودیم ، حالا دیگر بهتر است آرام باشی عزیزم .
    نازنین طبق عادت همیشگی دستهایش را دور گردن پدر حلقه کرد و محکم گونه اش را بوسید و گفت :
    _فدای هر دویشما شوم .
    _خدا نکند دخترم ، من و پدرت برای دیدن تو آمده ایم . اگر بخواهی از این حرفها بزنی دلگیر می شوم و زود بر می گردیم .
    نازنین که حرف مادر را جدی گرفته بود با وحشت گفت :
    _نه ، نه ، دیگر حرفی نمی زنم که شما دوست نداشته باشید ، ببخشید .
    سودابه به آنها نزدیک شد.نازنین رو به او کرد و گفت :
    _خاله جان ، چرا همان دیشب موضوع را به من نگفتید ؟
    _می خواستم تو را غافلگیر کنم و فکر می کنم موفق شدم .
    سپس رو به راحله کرد و گفت :
    _معرفی می کنم ایشان پسرم مسعود هستند که خیلی دوست داشتی با او آشنا شوی .
    مسعود به سوی آنها آمد و روبه روی راحله و سعید ایستاد . راحله موشکافانه نگاهش کرد . مثل آن بود که مسعود خودش را می دید . همان مسعودی را که هنوز هم مثل سابق دوستش می داشت و عشق اودر قلبش محفوظ مانده بود . .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/