می خواستم بلند شوم،دیگر طاقت زل زدن و با احساس خواندن او را نداشتم .همه زیر چشمی مرا نگاه می کردند.علی وقتی متوجه قصدم شد،با صدایی آرام اما محکم گفت:بشین!
به طرفش برگشتم و آرام گفتم: نمی تونم تحمل کنم، با این اداها آدمو تابلو می کنه!
به طرفم برگشت و گفت:بهش بگو دوستش نداری، حداقل به خودت امیدوارش نکن!
داشتم منفجر می شدم،صدای کف زدن جمع که بلند شد بدون اینکه به طرف او برگردم بلند شدم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.بغض داشت خفه ام می کرد،چند نفس عمیق کشیدم تا آرامتر شوم.با صدای علی از جا پریدم:
-نمی خواستم ناراحتت کنم اما به فکر رضا هم باش!
عصبانی بودم و از زور عصبانیت نمی توانستم حرفی بزنم.با حرص گفتم:باشه....فقط چون شما گفتید!
به سرعت از آشپزخانه خارج شدم و به او که پشت سرم اسمم را صدا می کرد توجهی نشان ندادم.دلم هوای تازه می خواست،برای رفتن به بیرون باید از بین آنها عبورمی کردم.در کریدور ماندم تا نفسی تازه کنم،صدایش را کنار گوشم شنیدم:
-ببخشید خانوم کوچولو! اشتباه کردم! بیا و بگذر و بذار امشب واقعاً بهم خوش بگذره!
به طرفش برگشتم، نگاهش رو که به کف زمین دوخته بود برای لحظه ای درچشمانم دوخت و گفت:نمی بخشی؟
آهی کشیدم و گفتم:کار دیگه ای هم می تونم بکنم؟
لبخندی به رویم زد و گفت: ممنونم!
و جلوتر از من به سالن برگشت.صدای رضا آمد:دکتر،جون هر کی دوست داری یه دهن بیا!
علی گفت: من سالهاست که نخوندم،پس درخواستی که می دونید جوابش چیه ازم نکنید!
کامیار گفت:گمشو!چه کلاس می ذاره!....یه دهن بیا دیگه!
علی این بار جدی گفت:نه!...بچه ها میوه بخورید!
قاطعیت کلام او به کسی اجازه نداد دوباره درخواست کند،وقتی وارد شدم همه مشغول خوردن میوه بودند.نادر گفت:
-همه ی ما یه تیکه خودیم،حداقل پاشو یه قطعه اجرا کن!
نگاهم در نگاه علی گره خورد،گفت:باشه برای یه وقت دیگه!الان اصلاً آمادگیش رو ندارم!
سعید بلند شد و گفت:خب علی جون آرزوی هزار سال زندگی با صحت و سلامت رو برات دارم،دیروقته توهم خسته شدی ...
سعیده گفت:چند دقیقه ای صبر می کردید من و حمیده اینجا رو مرتب می کردیم...!
علی لبخندی زد و گفت:نه! دستتون درد نکنه تنها نیستم،کیانا خانم هست!با شنیدن این حرف خشکم زد.
رضا نگاه ناراحتش را به من دوخت:شب به خیر!
علی همراه آنها رفت تا بدرقه شان کند.
بعد از رفتن آنها مشغول جمع کردن فنجانها و زیر دستی ها شدم. وقتی علی برگشت تقریباً کارم تمام شده بود و داشتم ظرفهای کثیف را به آشپزخانه می بردم.علی با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو چرا اینا رو جمع کردی؟خودم تمیزشون می کردم!
با تمسخر گفتم:شما که داشتید جار می زدید قراره با هم اینجا رو تمیز کنیم!
خندید و گفت:می خواستم دکشون کنم،والا من اینقدر هم بی ادب نیستم!
لبخندی زدم و گفتم:اون سطل آشغال رو خالی کنید و میوه ها رو تویخچال بگذارید!
به طرف سطل رفت و گفت:دست به ظرفها نزن خودم می شورمش!
بی توجه به او ظرفها را درون ظرفشویی گذاشتم،از دستکش خبری نبود . به صدای بلند گفتم:دستکش ها کجاست؟
-چرا داد می زنی؟دستکش ندارم،استفاده نمی کنم!
بدون دستکش مشغول شستن ظرف شدم،صدای جاروبرقی می آمد.خنده ام گرفت و زمزمه کردم:حالا چرا نصف شبی کوزت وارگی ما گل کرده؟
زیاد در شستن ظرفها وارد نبودم و به همین علت سرو صدای زیادی برپاشده بود،طوری که متوجه او نشدم وارد آشپزخانه شده است.وقتی تمام شد،دستم را خشک کردم و گفتم:آخیش تموم شد!
-شرمنده ام کردید!حالا سرسری شستید یا واقعاً تمیزشون کردی؟
به طرف او برگشتم و در کمال تعجب دیدم قهوه را درست کرده و درون دو لیوان بزرگ می ریزد.پاسخ به حرفش یادم رفت و گفتم:ببینم قصد دارید چند روز خواب رو ازم فراری بدید؟
فنجانها را داخل سینی گذاشت و گفت:به جای این همه حرف زدن،دو تا برش از کیک بردار بیار با قهوه بخوریم!نتونستم درست شام بخورم!
فهمیدم به خاطر من می گوید که شام نخورده ام،ابراز محبتهای غیر مستقیمش را دوست داشتم و حس می کردم قلبم به تندی می تپد و وجودم از هرم وجودش گرم می شود.به سرعت دو برش کیک درون پیش دستی ها گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم .ابروهایش در هم گره خورده بود و غرق در افکار خود روی صندلی پشت پیانو نشسته بود.متوجه ورودم نشد،برای اینکه او را متوجه خود کنم گفتم:این هم کیک برای رفع گرسنگی!
نگاهش را به من دوخت و گفت:بذار رو میز اومدم!
آرام آرام قدم بر می داشت،مشخص بود در فکر است.نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود .گفتم:ساعت یک ونیمه!
روی مبل روبرویی نشست و گفت:می دونم!یه نیم ساعت دیرتر بخوابی اشکالی داره؟
-متوجه منظورتون نمی شم!
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:خدا لعنتت کنه رضا!
سپس رو به من گفت:می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
به قهوه و کیکش اشاره کردم و گفتم:میل کنید بعد!
برش کوچکی از کیک را به دهان گذاشتم و با جرعه ای قهوه نوشیدم و گفتم:چرا نخوندید؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد نگاهش را به سوی پنجره چرخوند و گفت:سعیده بهم گفت امشب آرزو داره صدای منو بشنوه ،گفتم اگه بخونم ممکنه جور دیگه ای فکر کنه!
خندیدم وگفتم:امان از دست شما مردا!
نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:من بر خلاف خیلیها فکر می کنم اگر کسی رو دوست نداری نباید با احساساتش بازی کنی!
جرعه ی آخر قهوه ام را هم نوشیدم و گفتم:چی می خواید بهم بگید؟
نگاهم را به صورت جدی اش دوخته بودم گفت:رضا می گفت با ریحانه صحبت کرده که پیشنهادش رو به تو مطرح کنه و به قول معروف مزه دهن تو رو بدونه تا پدر ومادرش رو برای خواستگاری رسمی جلو بفرسته،رضا بهش گفته فکر نمی کنه تو قبولش کنی و رضا هم فکر کرده به خاطر مساله ای که بینتون پیش اومده ریحانه این حرف رو زده،ازم خواسته باهات حرف بزنم....
خواستم دهان باز کنم که با دست مانعم شد و ادامه داد:بذار حرفم تموم بشه! رضا رو سالهاست که میشناسم از وقتی خیلی بچه تر بوده،تو رو به عنوان شریک زندگی در نظر گرفته و دوستت داره.همه ی زندگیش رو با دست خودش جمع آوری کرده و پسر خیلی خوبیه،می دونم می تونه خوشبختت کنه.رضا واقعیه دنبال سراب نباش،هیچ سرابی نمی تونه ادم رو به اوج خوشبختی برسونه.
ببین کیانا ،تو هم دختر کوچولوی خوبی هستی،می تونید کنار هم خوشبخت بشید!
خشمگین بلند شدم وگفتم:من هنوز خیلی کوچولو ام نباید در مورد اینجور مسائل باهام صحبت بشه...
سپس با تمسخر افزودم:روم باز می شه!
خندید و گفت:تو برای من یه دختر کوچولوی بانمکی ،اما برای رضا اونقدر بزرگ شدی که بخوای عشقش،همسرش و آرامش زندگیش باشی.دلخور گفتم:چرا هر کسی می خواد بهم پیشنهاد بده شما رو جلو می ندازه،شما اگه خوب این کارو بلدید برای خودتون برید خواستگاری!جوری شده که برام هم مادرید و هم نامادری!
قاه قاه می خندید به طوری که من هم خنده ام گرفت،گفت:چطور برات مادری کنم؟
زمزمه کردم:رضا رو متقاعد کنید که من دوستش ندارم، دست از سرم برداره!
با لحن جدی و محکمش گفت:بشین کیانا!
نشستم و سر به زیر انداختم گفت:کیانا رضا مرد خوبیه،اون....
میان حرفش امدم و گفتم:می دونم،می دونم!رضا مرد خوبیه،مهربونه،تحصیلاتش،اخ لاقش وضع زندگیش مطلوب و خوبه،اما من نمی خوامش. دوست ندارم شریک کسی بشم که فقط جسمم با اون و قلبم با...
حرفم را بریدم،من عاشقی بودم که تمام سلول های بدنم عشق را فریاد می کشید به جز لبم که آن را به هم دوخته بودم. علی کمی خم شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و آرام پرسید:ببینم نکنه کسی رو دوست داری؟هان؟
هیچ نگفتم اما چشمانم را ایینه ی چشمانش کردم که به من زل زده بود.رنگش پریده و با صدای لرزانی گفت:می شناسمش؟
در حالی که در دل به او لعنت می فرستادم،بلند شدم و گفتم:می خوام برم بخوابم خب،شب بخیر!
خواست بلند شود که گفتم:نه!خودم راه رو بلدم!
علی بلند شد و گفت:یه دقیقه بشین!
عصبانی گفتم:برای چی؟
با شیطنت گفت:برای اینکه می خوام بدونم برام چی آوردی!
خنده ام گرفت،گفت:حالا شد،اصلاً عصبانیت بهت نمی آد قیافه ات مثل شیطان می شه!خواستی واقعاً رضا ازت حساب ببره با قیافه عصبانی جلوش راه برو!
دلخور نگاهش کردم و گفتم:خوشگل هر مدلش خوشگله!
قهقهه ای زد و گفت: یه کم از خودت تعریف کن،کی گفته تو خوشگلی؟
خندیدم و هیچ نگفتم.بسته کادوپیچ را از داخل پلاستیک در اورد و در حالی که بازش می کرد گفت:هوم!چه کاغذ کادوی خوشگلی!
نگاهی به دیوان شعر حافظ انداخت و گفت:به به! خواجه ی شیراز با زبون شیرین و فوق العاده اش !
بعد نگاهی به صفحه ی اول ان انداخت و خواند:
در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بیتابم که دلم می خواهد
دوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها اوائی است که مرا می خواند
تولدت مبارک!
نگاهش را از صفحه ی کتاب برگرفت و به چشمانم دوخت.در چشمانش چقدر فریاد بود، فریاد از تنهایی که نمی خواست ترکش کند.گفت:
-متشکرم!تو قشنگترین هدیه رو بهم دادی!
بلند شدم وگفتم:حالا اجازه می دید برم؟
او هم بلند شد و گفت:منم باهات می آم،می خوام یه کم هوا بخورم!
هیچکدام حرفی به زبان نیاوردیم، نه من و نه او.مقابل در ساختمان با شب به خیر کوتاهی از هم جدا شدیم و من پس از مدتها به خوابی آرام فرو رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)