صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 57 , از مجموع 57

موضوع: عروسی سکوت (فرنگیس آریانپور)

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 382 تا 391

    خونه ميتونين تلفن كنين
    سوار ماشين شديم ومن سريعتر رانندگي كردم.چند دقيقه بعد بعد به خانه رسيديم زن جواني كه بعد فهميديو نامش لوراست شتابان به سمت تلفن رفت و توضيحات لازم را به كشيك اورژابس داد.دخترش كاترين گوشه ي اتاق ايستاده بود.به لورا گفتم تا امبولانس برسد همان جا بمانند به مينا هم اشاره كردم از اتاق ديگر براي كاترين اسباب بازي بياورد خودم هم كتري را گذاشتم تا چاي درست كنم چند دقيقه بعد صداي اژير امبولانس شنيده شد لورا ادرس خانه را به انها داده بود لورا خواست كاترين رو هم با خودش ببرد ولي قانعش كردم بگذارد دخترش پيش ما بماند شماره تلفن را به او دادم و از او خواستم شب به انجا برگردد ابتدا دودل بود.حال او را ميفهميدم من هم اگر به جاي او بودم در گذاشتن فرزندم پيش يك ادم بيگانه تامل ميكردم.اما شايد وجود مينا ودعوت به برگشتن او باعث شد مطمئن شود كه اتفاقي براي كاترين نخواهد افتاد.لزومي نداشت دخترش را بيش از اين ناراحت كند.مينا خودش را با كاترين كشغول كرد ابتدا دخترك حرف نميزد و هر چند دقيقه يكبار بغض ميكرد مجبور شدم اورا بغل بگيرم نوازشش كنم و مطمئن كنم كه پدرش خوب ميشود و مامان بزودي برميگردد كم كم ارام گرفت و قبول كرد با مينا برود بازي كند
    نيم ساعت بعد كه صدايي از انها نيامد اهسته به اتاق نزديك شدم تا ببينم مشغول چه كاري هستند مينا وكاترين هردو روي تخت دراز كشيده بودند و مينا مثل خواهري مهرباناو را در حلقه بازوانش گرفته بود هر دو خواب بودند جرئت نكردم مينا را بيدار كنم پتو را روي هردويشان كشيدم و از اتاق بيرون امدم
    دو ساعت بعد لورا با ماشين پليس كه براي تحقيق امده بود پيش ما برگشت
    بعد از چند سؤال از من انها رفتند و لورا در خانه ي ما ماند برايش چاي اوردم و از او پرسيدم حال شوهرش چطور است او گفت:
    -هنوز به هوش نيامده بود كه مجبور شدم همراه پليس به اينجا برگردم دكترها گفتند به احتمال زياد تا صبح وضعش تغييري نخواهد كرد
    و زد زير گريه گريه اي چنان تلخ كه نزديك بود من هم به گريه بيفتم
    -همش تقصير منه اگر من ميتونستم دهانم رو ببندم و چيزي نگم اين اتفاق نمي افتاد
    ولي نتونستم جلوي خودم رو بگيرم نتونستم تا خونه صبر كنم نتونستم اول به حرفاش گوش كنم.انچه ديده بودم وشنيده بودم دلم رو به اتش كشيده بود.داشت ديوانه ام ميكرد وقتي به صورتش وبه دستاش نگاه ميكردم و ياد حرفايي كه به من گفته بود مي افتادم كله ام داغ ميكرد نمي تونستم ببينم ادمي كه با جان ودل دوست داشتم جواب محبتهاي من رو اينطوري بده نمي تونستم به پند واندرز مادرم عمل كنم كه هميشه مي گفت قلب عاشق بايد ياد بگيرد بخشنده باشه اون هم بخشنده اي بزرگ.صد بار به خودم گفتم صبر كن تا خونه صبر كن توي ماشين توي جاده نگذار خشمي كه تورو در بر گرفته طوفان به پا كنه جلوي كاترين چيزي نگو اما نشد اي كاش نمي گفتم اي كاش دهانم قفل ميشد و حرفي ازش در نمي اومد.من استيو رو خيلي دوست دارم هيچ دلم نمي خواست اينطور بشه.حالا از اين ميترسم كه بعد از مرخصي از بيمارستان ديگه نخواد منو ببينه اون وقت با يه بچه چه كار كنم؟بدون استيو نميتونم زندگي كنم كاترين خيلي دوسش داره حتي بيشتر از من او هم كاترين رو دوست داره پدر خيلي خوبيه حتي بعضي وقتا به كاترين حسوديم ميشه دلم ميخواد استيو من رو مثل اون نوازش كنه به گرئش ببره حتي برام بستني بخره و.....اره ميدونم حرفاي من شايد به نظر شما راستي اسمتون چيه؟
    -سيما
    -اها داشتم مي گفتم اره شايد حرفام به نظرتون عجيب بياد.اگر اينطور حتما عاشق نشديد.يك عاشق واقعي حتما تا به حال كسي رو با تمام وجودتون دوست نداشتيد چون اگر چنين چيزي رو تجربه كرده باشيد ديگه به سختي ميتونيد با تنهايي كنار بياين دلتون مي خواد كه او هميشه كنارتون باشه او هم شما رو همينطور عاشقانه دوست داشته باشه.....
    من سكوت را حفظ كرده بودم ميدونستم كه بعد از چند دقيقه دوباره خودش به حرف مي ايد.دلش مي خواست با كسي دردودل كند.ادمها معمولا با غريبه ها راحت تر حرفهايشان را ميزنند لورا بعد از مكث كوتاهي گفت:
    -من اشتباه كردم بايد به حرف مادرم گوش مي دادم ميدوني سيما اويل كه با استيو اشنا شدم و داشتم ديوانش ميشدم مادرم مدام به من مي گفت از حرارت عشقم كم كنم هي مي گفت اگر حرارتش زياد باشه تو رو مي سوزونه و اون رو فراري ميده مردها عاشق ازاديشون هستند از اينكه دخترها يا زنها عاشقشون بشن بدشون نمياد اما اگر اين عشق دست و پا گيرشون بشه رفتن رو به موندن ترجيح ميدن بايد عاقلانه دوست داشت صاف وساده بايد ارام عاشق شد .كم كم حرارت عشق رو بالا كشيد تا هميشه در يك حالت گرم ومطبوع باقي بمونه وپخته بشه وقتي به اين مرحله برسي همسفر زندگيت خودش ميخواد كه بمونه وديگه هيچ چيزي نميتونه اورا از تو جدا بكنه من اولش كم و بيش به حرفهاي مامان گوش ميدادم چون ميترسيدم استيو رو از دست بدم اما بعد نتونستم به اين كار ادامه بدم از شوق اينكه اون مال من شده بود ديگه نميتونستم احساسات خودمو مهار كنم.ازادشون گذاشتم حالا ميفهمم اشتباه كردم استيو اوايل هميشه مي گفت از عشق من نسبت به خودش ميترسه وقتي ازش مي پرسيدم چرا مي گفت ميترسه عشق من براش بشه يه قفس طلايي مي گفت او هم منو دوست داره ولي دلش نميخواد علاقه اش به من دست و پاگيرم بشه.من اون موقع اين چيزها رو نمي فهميدم دوستش داشتم او مال من شده بود همين كافي بود بعد از تولد كاترين مجبور شدم بيشتر به كاترين برسم تو هم بچه داري و ميدوني سالهاي اول چقدر سخته استيو كمكم ميكرد اما من احساس ميكردم اون داره از من دور ميشه همين باعث شد بيشتر حواسم رو جمع رفت و امدهاش بكنم كم كم متوجه شدم كه ديرتر مياد خونه البته قبلا هم اتفاق مي افتاد مه دير بياد هميشه خبر ميداد كه نگران نشم اما بعد از تولد كاترين دير امدن هايش بيشتر شده بود .جرئت نميكردم علتش رو ازش بپرسم استيو خوشش نمي امد مسائل محل كارش رو به خونه بياره هميشه ميگفت خونه جاي استراحته جايي كه هيچ چيز خارجي نبايد ارامش اون رو بهم بزنه هرچي سركار اتفاق مي افته بايد همون جا بمونه نبيد اون رو بياري خونه وبر ارامش خونه سايه بيندازد و اون رو ابري كنه اين بود كه جرئت نميكردم ازش بپرسم چرا تازگيا دير مياد يكروز كاترين رو پيش مادرم گذاشتم وخودم رفتم چند دست لباس بخرم
    خودم رفتم چند دست لباس بخرم توي فروشگاه دو ساعتي ميگشتم تا چيزهايي رو كه ميخواستم پيدا كردم بعد رفتم سري به قسمت نوار وسي دي بزنم دنبال اخرين البوم خواننده محبوبم ميگشتم وقتي رديف اول رو نگاه كردم برگشتم به سمت رديف دوم نوارها كه در جا خشكم زد استيو رو با زن جوان خوش اندام و زيبايي ديدم دست هركدومشون كاستي بود زن با چنان لبخند مليحي به او نگاه ميكرد كه دلم ميخواست با چنگ و دندان لبخند رو از صورتش محو كنم از اون روز به بعد هروقت دير ميكرد فكرميكردم حتما الان خونه اون خوشكله است با هشدارهاي مامان دندان روي جگر گذاشتم به رويش نياوردم تا اينكه امشب وقتي تو خونه روستش كه به مناسبت ترفيع مقام مهماني داده بود دوباره اين زن جوان رو ديدم كاسه صبرم لبريز شد تا رفتم براي كاترين اب بيارم ديدم با استيو گرم صحبت شده اون هم چه جور نميدوني چه جوري نگاهس ميكرد.همه ي اينها باعث شد كه شك و ترديدم به يقين تبديل بشه و سد سكوتم بشكنه اگر حداقل وقتي اون رو به من معرفي ميكرد شايد زياد شك نميبردم ولي او انگار هيچ اتفاقي نيفتاده رفتار ميكرد همين بيشتر منو عصباني ميكرد بهش گفتم كه امشب برميگردم و نميخوام خونه دوستش بمونم ازم پرسيد چرا ولي اونجا جوابي بهش ندادم وقتي سوار ماشين شديم ديگه طاقت نياوردم هرچي تو دلم بود بيرون ريختم يادم نيست استيو چه توضيحي سرهم كرد به حرفاش گوش نميدادم اخه خيلي در غم و دردي كه دلم رو از ديدنش با اون زن پر كرده بود غرق بودم فقط يادمه استيو برگشت به من چيزي بگه كه حواسش از جاده پرت شد و كنترل ماشين از دستش در رفت حالا نميدونم چكار كنم اگر استيو چيزيش بشه .من زنده نميمونم .حاضرم همه ي گناهاش رو ببخشم حتي حاضرم اگه ديگه من رو نخواد بره با يكي ديگه زندگي كنه ولي زنده بمونه و صدمه ي شديدي نديده باشه خداي من كمكم كن
    لورا به گريه افتاد نميدانستم چطور دردش را تسكين بدهم چيزي بود كه او وشوهرش مي بايست با كمك يكديگر حلش ميكردند ماجرايي بود كه هميشه اتفاق مي افتاد به ويژه در كشورهايي كه اينگونه روابط چيز زياد ناگواري به حساب نمي امد هر زوج جواني اميدوار بودند كه همسرشان خطا نكند اما گاهي اتفاق مي افتاد كه دير يا زود يكي از انها از راه به در ميشد به هر حال سعي كردم لورا را دلداري دهم و اميدوار كنم صبح زود بچه ها را از خواب بيدار كرديم و صبحانه اي اماده كردم و چهار نفري راهي بيمارستان شديم كه در ده كيلومتري محلي بود كه ما زندگي ميكرديم وقتي به بخش اورژانس رسيديم معلوم شد استيو به هوش امده و در اتاقي در طبقه دوم بستري است لورا دوان دوان از پله ها بالا رفت ما نيز ارام نر به دنبالش روان شديم وقتي به پشت در اتاق رسيديم لورا همان جا ايستاد
    -چي شده؟چرا نميري تو؟
    -ميترسم
    -از چي؟
    -از اينكه شايد نخواد من رو ببينه
    -اينجا ايستادن كه چيزي رو حل نمي كنه
    برو تو اگر نخواست تو رو ببينه بيا بيرون اگر خواست همون جا بمون من و بچه ها همين جا منتظر ميمونيم
    -نه بهتره اول با دكترش حرف بزنم
    -نميخواد بانه بياري تو برو من اينجا ميمونم هر وقت دكتر اومد صدات ميكنم
    -اخه......
    -ديگه اخه نداره برو برو ديگه.....
    -مامان برو به مامان بگو من يه دوست تازه پيدا كردم
    كاترين سفت دست مينا رو گرفته بود يكي از عروسكهاي مينا هم در دست ديگرش بود مينا هم مثل يك خواهر بزرگتر طوري كنار او ايستاده بود انگار حاضر بود با هركسي كه به كاترين نگاه چپ بكند بجنگد هنوز چند ساعتي از اشنايي تصادفي انها نگذشته بود ولي ظاهر قضيه نشان ميداد گويي از بچگي با هم بزرگ شده اند انها را به سمت نيمكتي كه كمي دور از اتاق قرار داشت هدايت كردم و هر سه روي نيمكت نشستيم لورا بالاخره بر ترس خود غالب شد و در اتاق را باز كرد و رفت داخل وقتي بعد از ده دقيقه خبري از او نشد خيالم راحت شد كه همه چيز به خير گذشته است توي راهروي كلينيك ناگهان به فكرم رسيد كه هميشه خبر مرگ و از دست دادن عزيزي باعث ميشود ادم خيلي چيزها را فراموش كند ببخشد و تن به گذشت بدهد وقتي انسان در مرز مرگ قرار ميگيرد حاضر است هر كاري كند هر گناهي را ببخشد تا عزيزش از دست نرود گاهي ارزويش عملي ميشود و گاهي نه كه در اينصورت سالها پشيماني چرا و اي كاش برايش باقي مي ماند يك لحظه خودم را به جاي لورا گذاشتم و بر خود لرزيدم نه نه نميخواستم جاي او باشم خدا نكند در ان حالت انتظار افكارم مرا به ان اتاق اشنا برد .....
    ان شب بي نهايت از حرفهاي مهران رنجيدم و با خود عهد كردم تا عذرخواهي نكند با او قهر خواهم كرد ولي حتي روز بعد در جاده اي كه معلوم نبود به كجا ختم خواهد شد با اندوه و ترديد عهد وپيمان خودم را به زبان اوردم سعي كردم زنداني بسازم و افكار واحساسم را در ان به بند بكشم و نگذارم رها شوند اما گويا دو نفر شده باشم يكي چنگ به ميله ها مي انداخت و مشت بر ديوارها مي كوفت تا شايد روزنه اي براي ازاد شدن بيابد شبها عصيان ميكرد و هاي هاي گريه ي دردناكش ارام نمي گرفت و ديگري سعي ميكرد بي تفاوت بماند.ان يكي شرمگشن بود و در دلش فرياد ميزد با وجود همه چيزهايي كه اتفاق افتاده دوستش دارم قلب ان يكي از اين اعتراف مي لرزيد و غرق روياهايي ميشد كه حد ومرز نداشت و فقط به او تعلق داشت .رويايي كه مرا با خود به اسمان ميبرد اما در اين پيروزي سعادت بار ناگهان سياهي غير قابل نفوذي مرا در بر مي گرفت و همه چيز تيره و تار ميشد.وقتي به خودم مي امدم نمي دانستم كه كدامينم ان سيماي مغرور يا سيمايي كه مغلوب عشق شده است
    صداي لورا مرا به زمان حال برگرداند.
    -سيما سيما ؟
    -بله
    -دو خبر خوب
    -يكي را ميتونم حدس بزنم
    -حدست درسته از دستم عصباني نيست يعني خيلي عصباني نيست ولي خبر دوم اينه كه صدمه سختي نديده
    خوشبختانه ستون فقراتش سالمه و فقط بايد منتظر عكساي سرش باشيم تا ببينيم چي نشون ميده از دكترش خواستم اجازه بده همه با هم چند دقيقه بريم
    توي اتاقش مياي بريم
    -اه چه خوب چرا كه نه
    خواستم دست مينا رو بگيرم اما نشد.او دست كاترين را ول نميكرد همگي باهم وارد اتاق استيو شديم.كاترين تا چشمش به پدرش افتاد به طرف تخت دويد و مينا را هم دنبال خود كشيد اسنيو دستي به سر كاترين كشيد و موهايش را نوازش كرد
    -بابا ببين اين دوست جديد منه اسمش مينا است
    -مينا؟
    -بله
    -اينم مامانشه
    -سلام حالتون چطوره؟اوه ببخشيد فراموش كردم خودم رو به شما معرفي كنم.من سيما هستم ما ايراني هستيم
    -هيچ فكرش رو نميكردم نجات دهنده ي ما خارجي از اب در بياد.گفتيد ايراني؟
    -بله
    -اگر اشتباه نكنم فرش كشور شما معروفه؟
    -تو از كجا ميدوني؟
    -اگر ميگذاشتي توي ماشين برات توضيح بدهم زودتر از اينها مي فهميدي اون خانمي كه باعث شد من از دست همسر عزيزم به اين روز بيفتم.شوهرش توي كار وادراته يكي از چيزهايي كه وارد ميكنه فرش از كشورهاي مختلف شرقيه.به دفتر طراحي ما مراجعه كرده بودتا براي نمايشگاهي كه مي خواستند راه بيندازند طرح جالبي پيشنهاد كنيم و تابلوي تبليغاتي جذابي طرح ريزي كنيم تا تبليغ خوبي براي اولين نمايشگاهي باشه كه وسايل تزئيني خونه رو اونجا عرضه خواهند كرد.رابطه من با اون خانم فقط كاري بود ديگه اينكه شوهرش هم شب اونجا بود اه خدايا يعني همين ديشب بود؟باورم نميشه انگار چند ماهه روي اين تخت افتادم.لورا برو ببين دكتر چي ميگه اگر فقط بايد استراحت كنم ترجيح ميدهم توي خونه استراحت كنم.
    -دكتر گفت بايد عكسات رو ببينه بعد نظرش رو بگه
    -حالا برو ببين ديد؟
    -سيما شما اينجا بمانيد تا من برگردم
    -باشه
    -انگليسي شما خيلي خوبه خيلي وقته اينجا زندگي ميكنيد؟
    -بله حدود ده ساله
    -اوه.......
    -مينا اينجا به دنيا اومده
    -پدرش چي؟ايرانيه؟
    -بله
    -دختر زيبايي داريد
    -متشكرم
    -كاترين دست مينا رو ول كن بيا اينجا ببينم
    -نه باباجون اگر دسن مينا رو ول كنم ميترسم بره و من تنها بمونم
    تنها بموني؟پس من و مامان چي؟
    -شما بزرگا باهم دعوا ميكنين.كسي با من بازي نميكنه ولي مينا خيلي مهربونه و با من بازي ميكنه و دعوا نميكنه نمي خوام دستشو ول كنم
    -اگر دكتر اجازه بده ما فردا ميريم خونه اون وقت چي؟
    -هيچي مينا رو هم با خودمون ميبريم
    -اي كاش ما بزرگترها هم ميتونستيم اين قدر ساده مسائل خودمون رو حل كنيم
    -حق با شماست
    در همين موقع لورا امد قيافه اش زياد شاد نبود استيو با نگاهي پرسان منتظز ماند.بالاخره معلوم شد كه دكتر براي اطمينان بيشتر مي خواهد ازمايشت ديگري انجام بدهد به اين دليل حداقل يك هفته اي او بايد در كلينيك بستري باشد و پس از اينكه مطمئن شدند خطر ديگري وجود ندارد استيو را مرخص خواهند كرد خب تا اينجاي خبر خوب بود و من نميتوانستم به علت غمگيني چهره لورا پي ببرم.سؤال استيو معما را حل كرد
    -نميشد يك جوري راضيش كني من رو مرخص كنه؟
    -هرچي گفتم نشد گفت براش مسئوليت داره
    -مي گفتي شماها نميتونين هر روز چند كيلومتر راه تا اينجا بيائيد و برگرديد
    -همه ي اينها رو گفتم ولي قبول نكرد
    -لورا و كاترين مي توانند پيش ما بمانند
    استيو و لورا هردو باهم گفتند :
    -چي؟پيش شما؟
    -اره پيش ما مينا همبازي پيدا ميكنه و من هم صحبت
    -مگه شوهرتون با شما نيست ؟
    -نخير مأموریت رفته
    -اها فكر خوبيه ولي قابل اجرا نيست
    -چرا؟
    -تا اينجا هم خيلي مزاحم شما شديم لورا بهتره در اين نزديكي ها هتلي پيدا كني
    -بابا من كه هتل نميرم مامان اگه ميخواد بگذار بره من با مينا ميرم خونشون
    -حالا اينو بيا درست كن
    -استيو اجازه بديد لورا و كاترين پيش ما بمانند چند روز كه بيشتر نيست
    -نميدونم اخه .
    -تعارف نكنين به جاي اين چند روز هر وقت حال شما خوب شد ما مي اييم خونتون مهموني قبول؟
    -استيو فكر بدي نيست سيما راست ميگه خونه ي اونا خيلي به اينجا نزديكه كاترين هم با مينا دوست شده و سرگرم ميشه من هم ميتونم با خيال راحت هر روز بيام پيش تو
    -خوب اينطور كه پيداست همه موافقيد شايد من رو هم يك جوري ببريد انجا ؟
    همه زديم زير خنده نگاهي به مينا انداختم چنان شادي اي توي صورتش موج ميزد كه فكر نميكردم بتوانم دوباره مينا را اين قدر شاد ببينم
    چند دقيقه بعد خداحافظي كرديم و با مينا و كاترين به خانه برگشتيم لورا پيش استيو ماند و قرار شد موقتا ماشيني كرايه كند طي هفته چند بار ديگر به استيو سر زديم كاترين قبول نميكرد بدون مينا به كلينيك برود و من مجبور ميشدم انها را با مبشين ببرم مينا و كاترين خيلي با هم دوست شده بودند بعضي شبها هم مثل ادم بزرگها صداي حرف زدنشان از اتاق به گوش ميرسيد پيش خودم فكر ميكردم تمام روز با هم بازي كرده اند و حرف زده اند حالا كه بايد خسته باشند و بخوابند درباره چي حرف ميزنند خيلي دلم ميخواست از مينا بپرسم ولي احساس كردم بهتر است سكوت كنم شايد انها دارند سر و رازي را در دلهاي هم به امانت ميگذارند ما بزرگترها معمولا دنياي بچه ها را ناچيز ميشماريم و تصور اينكه انها هم رازهايي دارند كه نميخواهند كسي از انها با خبر شود برايمان دشوار است.فوران دوستي مينا و كاترين مرا هم داشت نگران ميگرد ديروز دكتر گفته بود دو روز ديگر استيو را مرخص ميكند ميترسيدم با رفتن انها وضعيت روحي مينا تغيير كند و او دوباره در لاك خودش فرو رود در مدت يكماه فقط در اين چند روز بود كه صداي خنده ي شادش را ميشنيدم خنده اي كه ازاد بود خنده اي كه از دل برمي امد ممنون كاترين بودم كه توانسته بود مينا را شاد كند اتفاق ان شب را فرصت غيرمنتطره اي براي خودم و بويژه براي مينا دانستم كه مثل هديه اي به ما داده شده بود و حالا جشن رو به پايان بود و همه مي بايست به خانه هاي خود بازگردند هنوز از لورا نپرسيده بودم كجا زندگي ميكنند خودش چيزي در اين باره نگفته بود من هم كنجكاوي نكردم اما روز بعد وقتي روي كاغذ ادرس و شماره تلفن منزلشان را نوست از تعجب چشمانم گرد شد معلوم شد انها در مونترال زندگي ميكنند و خانه شان دو سه خيابان با خانه ليزا فاصله دارد ولي نمي توانستم بفهمم اگر انها ان شب از مهماني مي امدند پس قبل از ان كجا اقامت كرده بودند؟
    انگار او افكارم را حدس زده باشد گفت:
    -به جاي يك هفته تعطيلاتي كه براي خودمان تصور كرده بوديم كارمان به بيمارستان كشيد كه همش تقصير منه دوست و همكار استيو از ما دعوت كرده بود در مهماني او شركت كنيم وبعد هم در ويلاي او بمانيم جاي باصفايي زندگي ميكنه ولي من با ديدن ان زن ديكه دلم نمي خواست حتي يك دقيقه هم اونجا بمونم اين بود كه كاترين رو صدا كردم و به استيو گفتم به خونه برميگردم استيو سعي كرد من رو به موندن راضي بكنه اما گوشم به حرفاش بدهكار نبود و چون نميخواست اون وقت شب ما رو تنها ول كنه بريم اين بود كه سه تايي سوار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 392 تا 397

    ماشين شديم . بقيه ي ماجرا رو هم كه خودت مي دوني .
    _ خودت رو ناراحت نكن ، خدا رو شكر كه استيو صدمه ي جدي نديده و حالش خوب شده . حالا تو بايد با او مهربان تر باشي . راستي با بچه ها چيكار كنيم ؟
    _ نمي دونم . من هم تو همين فكر بودم . طي اين چند روز خيلي به هم عادت كردند .
    _ حق با توست . ميناي من كم اتفاق مي افته اين قدر زود نسبت به كسي علاقمند بشه . نمي دونم چه كار بايد كرد . معلوم بود لورا هم مثل من نگران خداحافظي فرداست . مينا و كاترين توي اتاق داشتند بازي مي كردند و گهگاهي صداي خنده شان شنيده مي شد . دلم مي خواست با مينا صحبت كنم . اما آن شب هم اينكار ممكن نشد ، چون كاترين دلش مي خواست مثل شبهاي گذشته با مينا روي يك تخت بخوابد . بچه ها خوابيدند و لورا به برادر استيو تلفن كرد و به طور خلاصه ماجرايي را كه برايشان اتفاق افتاده بود توضيح داد وو از او خواست براي بردن آنها فردا به كلينيك بيايد .
    حدود ساعت ده صبح همگي در بيمارستان بوديم . استيو سرحال و خوشحال كه بالاخره از دست دكترها و پرستارها نجات پيدا كرده كاترين را بغل گرفت و بوسيد . مينا كنار من ايستاده بود و به آنها نگاه مي كرد . دلم نمي خواست فكرش را حدس بزنم . نمي بايست به خودم اجازه اين كار را مي دادم . چند دقيقه بعد كاترين از بغل پدرش پايين آمد و به طرف مينا دويد و دست او را گرفت . نيم ساعت بعد برادر استيو از راه رسيد . بعد از معرفي ، صميمانه از من تشكر كرد . وسايل آنها توي ماشين گذاشته شد و لحظه ي خداحافظي فرا رسيد . حتي براي من هم خداحافظي با كساني كه حدودا ده روز بيشتر نبود كه با آنها آشنا شده بودم سخت بود . كاترين همان طور كه دست مينا را گرفته بود به طرف ماشين رفت . به مينا گفتم با كاترين خداحافظي كند . مينا خواست دست كاترين را ول كند ، اما كاترين نمي گذاشت . وقتي لورا به كاترين گفت كه وقت رفتن است و زود سوار ماشين شود و ما را معطل نكند ، اول لبهايش لرزيد ، بعد كم كم چشمهاي زيبايش پر از اشك شد و قطرات اشك دانه دانه روي گونه اش به پايين غلتيدند . كاترين دستهايش را دور گردن مينا حلقه كرد و گفت بدون مينا هيج جا نمي رود . مينا هم او را به خودش چسبانده بود و سعي مي كرد آرامتر باشد . اما هق هق هاي كاترين بالاخره مينا را هم به گريه انداخت . اين صحنه مرا به ياد خداحافظي روز پاياني اولين سال دبيرستان با نيكو انداخت . نيكو ، دوستي كه فكر نمي كردم حتي يك روز هم بتوانم از او بي خبر باشم . چند سال از آن روز گذشته بود ؟ يعني اين دوستي صادقانه نيز چنين پاياني خواهد داشت ؟ هيچ يك از ما نمي دانست چطور كاترين را آرام كند .
    چن روز پيش ، با اصرار مينا يك كيف خيلي كوچك كه يك عروسك باربي به اندازه يك بند انگشت با وسايل همراهش دورن آن بود ، برايش خريده بودم كه مينا آن را خيلي دوست داشت و هميشه همراهش بود ، كاترين هم از آن خيلي خوشش آمده بود . در اين موقع مينا با وقار خاصي به كاترين نزديك شد و كيف عروسك را در كمال محبت به او داد . كاترين آن را باز و نگاهش كرد و بعد توي جيب شلوارش گذاشت . مينا فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد ، خم شد كاترين را بوسيد و او را به طرف ماشين هدايت كرد . بقيه از فرصت استفاده كردند و از ترس اينكه مبادا كاترين دوباره لجبازي كند سوار شدند . لورا قول داد تا به خانه رسيدند به ما تلفن كند . استيو صميمانه از ما تشكر كرد . آنها حركت كردند و ما تا وقتي ماشين از نظر دور شد ، برايشان دست تكان داديم . با رفتن آنها من و مينا شديدا احساس تنهايي كرديم .

    فصل 10

    چند روز اول براي هر دوي ما سخت بود كه دوباره به روال قبلي زندگي برگرديم . سعي مي كرديم روزها هر چه كمتر در خانه بمانيم . در آن دور و اطراف گردش مي كرديم و به روستاهايي كه در آن نزديكي بودند سر مي زديم . دو هفته اي تا پايان تابستان مانده بود . مي بايست تصميم خودم را مي گرفتم كه برگرديم يا چند روز ديگر در آنجا بمانيم . از نظر كاري مشكل چنداني نداشتم . اطلاعات زيادي جمع آوري كرده بودم كه در حال تنظيم آنها بودم . برگشتن به معني روبرو شدن با مهران بود كه هنوز آمادگي نداشتم . بعضي وقتها احساس مي كردم كتابي بوده ، خوانده شده و به پايان رسيده . اما يك نگاه به مينا يادآور آن بود كه هنوز برگهاي زيادي از كتاب زندگي باقي مانده است .
    عصر يك روز باراني احساس كردم حالم خوش نيست . فكر كردم شايد غذايي كه بيرون خورديم باعث دل دردم شده است . به مينا گفتم مي روم دراز بكشم . قرص مسكني خوردم و دراز كشيدم تا شايد درد رفع شود . اما نه تنها رفع نشد بلكه شديدتر هم شد و من به سختي خودم را كنترل مي كردم كه فرياد نزنم .
    _ مامان چي شده ؟
    _ نمي دونم . نمي دونم . دلم شديدا درد گرفته .
    _ حالا چه كار كنيم ؟
    _ تو نترس . چيز مهمي نيست . الان سعي مي كنم به اورژانس زنگ بزنم . دكتر مياد و همه چيز رو به راه ميشه .
    مينا رنگش پريده بود و به سختي جلوي گريه اش را مي گرفت . به هر زحمتي بود خودم را به اتاق ديگر كشاندم . راه رفتن هم برايم سخت شده بود . تمام بدنم تير مي كشيد . به اورژانش زنگ زدم و آدرس را گفتم و خواهش كردم هر چه زودتر بيايند . پانزده دقيقه بعد آمبولانس رسيد . دكتر تا مرا معاينه كرد فورا گفت بايد مرا به كلينيك ببرند . مينا بغضش را رها كرد و به من چسبيد . درد جسماني از يك طرف و التماس مينا كه او را تنها نگذارم از طرف ديگر عذابم مي داد . به مينا گفتم ناراحت نباشد .او را تنها نمي گذارم . چند دقيقه بعد ما در حال حركت به سوي همان كلينيكي بوديم كه چند روز پيش استيو از آن مرخص شده بود . در آمبولانس دكتر به من گفت احتمالا علت اين درد آپانديس است . وقتي به كلينيك رسيدم فورا آزمايشاتي انجام دادند . معلوم شد بايد سريع عمل بشوم . مينا با چشماني از ترس گرد شده و رنگي پريده و اشكهايي كه روي گونه اش خشك شده بودند به من زل زده بود . يك دريا تنهايي و ترس در نگاهش موج مي زد . حاضر بودم نصف عمرم را بدهم ولي مينا را در چنين حالتي نبينم . هزار جور فكر در يك لحظه در سرم دور زد . هر چند يك عمل معمولي بود و تا به حال نشنيده بودم كه كسي از عمل آپانديس مرده باشد ، ولي احتمال يك در هزار رفتن و تنها ماندن مينا در اينجا و دور از خانه باعث شد براي چند لحظه درد را فراموش كنم .
    _ دختر گلم ، عزيز دل مامان ، تو نگران نباش . همين جا باش تا من برگردم . هيچ اتفاقي نمي افته . شنيدي كه دكتر چي گفت . زود من رو از اين درد نجات ميدن و ميام پيش تو .
    _ اگر نيايي چي ؟ اون وقت من تنهاي تنها مي مونم .
    _ نه ، گلم ، تو تنها نمي موني . تا به حال چند بار به تو قول دادم كه هيچوقت تو رو تنها نمي گذارم ، ها ؟
    _ آخه اين بار چيز ديگري است . خياي مي ترسم .
    _ مينا جون ، اگر تو بترسي ، اون وقت من هم شروع مي كنم به ترسيدن . تو بايد به من كمك كني . دلم مي خواد ببينم كه تو دختر بزرگ مامان مي توني اين چند دقيقه جدايي رو تحمل كني . وقتي من رو از اتاق عمل بياورند ، دلم مي خواد تو رو خندان ببينم . بعد حالم كه خوب شد با هم برمي گرديم خونه پيش بابا جون .
    _ راست ميگي ؟
    _ آره عزيزم ، آره دخترم .
    يك سري آزمايشات ديگر بايد انجام ميشد . مرا به اتاق ديگر بردند و ميناي من در آن اتاق كلينيك تنها ماند .
    ***
    _ الو ؟
    _ بله ؟
    _ مي تونم با مستر مهران حرف بزنم ؟
    _ بله خودمم .
    _ بابا مهران خودتي ؟
    _ مينا ! مينا تويي ؟ از كجا زنگ مي زني ؟ مينا ، مينا دختر گلم !
    _ آه ، چه خوب شد پيداتون كردم ، كمك كن بابا ، كمك !
    _ چرا گريه مي كني ؟ خداي من ! مينا كجايي ؟
    _ توي كلينيك .
    _ كدوم كلينيك ؟
    _ نمي دونم .
    _ اونجا چه كار مي كني ؟ مريض شدي ؟
    _ من نه ، مامان .
    _ سيما ؟! چي شده ؟
    _ مامان رو بردند عمل كنند .
    _ چي ؟ عمل ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ خداي بزرگ ! مينا ، تو تنهايي ؟
    _ آره ، خيلي مي ترسم ، اگر يك چيزي به مامان بشه ، من چه كار كنم ؟ اين چند وقته هر چي زنگ مي زديم خونه ، شما نبوديد . الان باز فكر كردم شما رو نمي تونم پيدا كنم ...
    هق و هق گريه ي مينا كم مانده بود مرا ديوانه كند . مينا تنها ، سيما توي اتاق عمل ! خدايا ، چه اتفاقي افتاده ؟ به هر ترتيبي بود سعي كردم مينا را آرام و مطمئن كنم كه هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و اگر مينا آدرس كلينيك را به من بگويد خودم را سريع به آنجا خواهم رساند .
    _ من آدرس رو بلد نيستم .
    _ كسي اونجا هست كه بتونه بگه .
    _ يك دقيقه صبر كنيد .
    مينا از پرستار خواهش كرد آدرس كلينيك را به من بگويد .
    _ حالا من چه كار كنم ؟ من اينجا تنها موندم . هيچ كس پيشم نيست . مامان نيست ، شما نيستيد ، خاله هلن و ليزا هم نيستند .
    _ مينا ، اگر مامان رو دوست داري ، گريه نكن ، تو تنها نيستي . به مامان هيچي نميشه . من به زودي ميام اونجا .
    به مينا قول دادم بزودي خودم را به آنجا برسانم . در تمام اين مدت صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا به سيما شك كردم و چرا باعث شدم از دستم برنجد . راست مي گويند عشق چشم عقل را كور مي كند . راست مي گويند عشق بين اعضاي خانواده دعوا راه مي اندازد . بي خبر رفتن سيما نشان مي داد كه خيلي از دستم رنجيده است . ولي همين جدايي چشم مرا باز كرد و عشق و علاقه من ، از ترس از دست دادن او ، با شدت بيشتري وجودم را فرا گرفت . با خودم عهد كردم كه ديگر هيچ وقت او را نرنجانم ، با شنيدن اينكه او را به اتاق عمل برده اند ، صدها تصاوير هولناك از جلوي چشمم گذشت . داشتم ديوانه مي شدم . هر چند دلم نمي خواست يك مو از سر سيما و يا مينا كم شود ، اما كسالت سيما را تنها راه برگشتن آنها مي دانستم كه متاسفانه يا خوشبختانه حدسم درست از آب در آمده بود . مي دانستم مينا با من تماس خواهد گرفت . ولي عمل ؟ انتظار شنيدن چنين خبري را اصلا نداشتم . اين قدر گيج و هول شده بودم كه فراموش كردم از پرستار در اين باره سوال كنم . تجسم صورت مليح و نازنين مينا قلبم را ريش ريش مي كرد . هنوز صداي گريه اش توي گوشم بود . دلم مي خواست مي توانستم به شكلي خودم را از لابلاي سيمها رد كنم و او را در پناه خود بگيرم . خيالي واهي ! براي رسيدن به او و سيما بايد حدود صد كيلومتر عذاب روحي را تحمل مي كردم .
    آن شب اصلا خواب به چشمم نرفت . يادم نيست چند بار دور اتاق گشتم . چند بار طول و عرض آن را ، كلافه و عصباني ، با قدم هايم اندازه زدم . نمي توانستم آرام بگيرم .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 398 تا 403

    حرفی زده بودم که ممکن بود سرنوشتم را دستخوش تغییر کند. بار اول با سکوت او را از خود دور کرده بودم و حالا با شکستن آن سکوت قلب او را شکسته بودم! صد بار در محل کارم، به طرف تلفن رفته بودم تا به سیما زنگ بزنم و هر بار گویی دستم به آهنی داغ و گداخته می خورد آن را عقب کشیده بودم. می دانستم بی فایده است. می دانستم باید ند روزی صبر کنم می دانستم یا برای همیشه او را از خودم دور کرده ام یا باعث شده ام چنان نفرتی در قلبش جا بگیرد که به هیچ شکلی رفع شدنی نخواهد بود. با وجود این، یک ذره امید در ته دلم سوسو می زد عقلم می گفت خراب کردی پاک خراب کردی و امیدی به بخشش نداشته باش اما قلبم به حرف عقل گوش نمی داد و دلیل می آورد که عقل از کار عشق سر در نمی آورد.

    چند روز بعد که از ماموریت برگشتم، سکوت خانه کم کم داشت راهی برای نفوذ دلهره در قلبم باز می کرد اما من با تمام قدرت آ را پس زدم رفتم از لیزا بپرسم آنها کجا هستند که یادم آمد قرار بوده لیزا و استیو برای مدتی به اروپا بروند و از بسته بودن تمام پنجره ها فهمیدم کسی خانه نیست به خانه برگشتم و یادداشت سیما را دیدم که مختصر نوشته بود با مینا راهی سفر شده ولی به کجا؟ معلوم نبود نمی دانستم تنبیه و مجازات من این چنین خواهد بود اگر حدس می زدم محال بود به ماموریت بروم اما حالا دیگر دیر شده بود خانه خالی و من تنها شده بودم هیچ کس اینجا نبود مهرداد هم به ایران برگشته بود.
    نمی توانستم توی خانه بدون سیما و مینا بند شوم بی هدف شروع به راه رفتن کردم چند دقیقه بعد سر از پارک نزدیک خانه درآوردم به اولین درختی که رسیدم از فرط بیچارگی و بدبختی ای که دوباره نصیبم شده بود با مشت به جان تنه اش افتادم درخت ضربه های خشم و ناتوانی مرا صبورانه پذیرا می شد حتی سوزش شدیدی که از کنده شدن پوست دستم ایجاد شدهبود نمی توانست با آتشی که به جانم افتاده بود رقابت کند پیشانی ام را به تنه بردبار درخت تکیه دادم و برای اولین بار بعد از سالها مثل بچه ای یتیم گریه کردم درست نمی دانم چه مدت خودم را به آن درخت چسبانده بودم و از آن طلب کمک می کردم اما صدایی مثل رقص نسیم از میان شاخ و برگهای درخت در گوشم پیچید:(( برمی گرده امیدوار باش)).
    به اطرافم نگاه کردم تنها بودم هیچ کس در آن نزدیکی نبود بله داشتم عقلم را از دست می دادم . تنهای تنها در آن شهر غریب کنار درختی ایستاده بودم و فکر می کردم درخت با من حرف زده است خدای بزرگ کمکم کن !دلم می خواست فریادی را که در عمق روحم گیر کرده بود رها کنم تا به آسمان برود و برایم کمک بیاورد اما مهارش کردم به خاطر سیما به خاطر مینا و به خاطر خودم آن را به بند کشیدم اگر خلاص می شد مدت زیادی طول می کشید تا دوباره بتوانم عقلم را به دست آورد نمی دانم چطور به خانه برگشتم هزار جور فکر در سرم دور می زد. کجا هستند؟ خدای من سیما چرا دست به چنین کاری زدی؟ چرا. چرا . چرا ؟ داری مرا این چنین تنبیه می کنی؟ حق را به تو می دهم ولی برگرد، برگرد!
    باید چاره ای می اندیشیدم تا بالاخره بتوان به بخشش او برسم اگر چند سال پیش یکی پیدا می شد و می گفت که من زمانی مثل مجنون از عشق لیلی سر به کوه و دشت خواهم گذاشت و حاضر می شوم برای رسیدن به لیلی دست به هر کاری بزنم، جوابش را با پوزخند می دادم این را می گویند بازی سرنوشت بازی ای که زندگی چند نفر را به هم گره زد. از همان نگاه اول عشق مثل سیل خروشان به قلبم هجوم آورد و همان جا ماندگار شد . در آن لحظه که با مچ پای ضرب دیده به خانه ما آمد. آرزویم این بود که ای کاش پای خودم ضرب دیده بود وقتی از هوش رفت کم مانده بود خودم بیهوش شوم می دانستم باید خیلی از این عشق بلورین مواظبت کنم تا نشکند. از همان روز، دخترهای دیگر برای من شکل سایه داشتند آنها را نمی دیدم.
    برایم جالب نبودند چهره ی زیبا و لبخند ملیح سیما همه کس و همه چیز را پس می زد. کم کم داشتم امیدوار می شدم که سیما هم نسبت به من بی تفاوت نیست با وجود بیماری ای که معلوم نیست بالاخره کی رفع خواهد شد سیما تقاضای ازدواج مرا رد نکرد و به خاطر من از خانه و کشور و عزیزانش دور شد آنوقت بعد از سالها زندگی در غربت جواب محبتهایش را با شک به او و برادرم دادم! اه خدایا! مرا چه می شود؟
    چشمم به آینه افتاد و وحشت کردم خودم را نشناختم. موها ژولیده، رنگ رخسار پریده، چشمها تو رفته و باحلقه های سیاهی دورشان ، دستم را بلند کردم تا موهایم را کمی از آن حالت آشفتگی نجات بدهم . انگشتانم می لرزید. (( ببین، سیما چه به حال و روز من آوردی؟ ببین، مرا به چه روز سیاهی نشاندی؟ آخر مگه به غیر از دوست داشتن تو گناه دیگری از من سر زده، که مرا به این روز انداختی؟ خب، معلومه چنین مهران داغونی را دیگر نمی خواهی معلومه من با این حال و وضع به درد شما سیما جانم نمی خورم ، دیگر رنگ سرمه ای پیراهن برای تو مهم نیست! دیگر به فکر این نیستی که با رفتنت ممکنه مرا راهی آن دنیا کنی! سیما. سیما!)).
    دلم به حال خودم سوخت و این بدترین چیزی بود که تا آن روز دچارش شده بودم همیشه وقتی می دیدیم کسی برای خودش دلسوزی می کند از او منزجر می شدم درمان این جور خیالات دوش آب سرد بود!
    دوش آب سرد چند دقیقه بیشتر تاثیر نکرد. خودم را بی نهایت زبون احساس می کردم برای خودم هم باور نکردنی نبود که به حال و روزی افتاده باشم که حتی توانایی درست فکر کردن از من سلب شده باشد خواستن سیما چنان به روحم چنگ انداخته بود که حواس دیگرم را سست کرده بود باید خودم را جمع و جور می کردم باید هر چیز دیگری را از مغزم بیرون می کردم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم . نمی بایست خودم را ببازم. باید مثل گذشته سالم و قوی باشم تا موقع نیاز، اگر لازم شود بتوانم به سیما و دخترم کمک کنم این تنها حلقه امیدی بود که در آن روزها و شبهای وحشتناک تر از آن، مرا به زنجیر زندگی پیوند می داد و روی پا نگه می داشت قهر سیما برایم خیلی عذاب آور بود استقلالی که سیما از خود نشان میداد یک ضربه دیگر بود احساس بیچارگی می کردم البته حق را به او می دادم اگر در ایران بودیم می دانستم کجا رفته اما اینجا هزار جا بود که می توانست برای مدتی اقامت کند از نظر پولی خوشبختانه در مضیقه نبود زبان بلد بود وکار خوبی هم داشت.
    شبها به سختی می توانستم بیش از یکی دو ساعت چشم بر هم بگذارم افکار جوراجور از بد جنسی فراوانشان همیشه شب حمله می کردند جسم خسته بود اما ا فکار ناقلا و زیرک نمی گذاشتند روحم نیز همگام با جسمم در هنگام خستگی استراحت کند نه. نمی گذاشتند. آنها نیشگونش می گرفتند و هر بار .تا نزدیک به خواب بود با یک تلنگر ظالمانه دوباره بیدارش می کردند مجبور بودم تحمل کنم مجبوربودم تقاص گناهی را که مرتکب شده بودم پس بدهم
    با دیدن علامت کلینیک که پنج کیلومتر فاصله با آن را نشان میداد ضربان قلبم تندتر شد دستهایم به عرق سرد نشسته بود اگر آدرس را عوضی آمده باشم چی؟ یک دفعه شک و تردید مثل هزاران پشه سمج به من حمله کردند طاقتم داشت ته می کشید ترس روبه رو شدن با سیما جای خودش را به عوضی گرفتن آدرس داده بود وقتی جلوی در کلینیک توقف کردم پاهایم آن قدر سست بودند که برای چند دقیقه نمی توانستم تکانشان بدهم اصلا تمرین و ورزش و کار در چنین مواقعی انگار پا به فرار می گذارند نمی دانم چرا وقتی ادم در شرایط اضطراری احتیاج به کمک تمام حواسش دارد چند تایی از آنها دست به یکی می کنند و آدم را که در حال نزاری قرار دارد بایکوت می کنند چشمانم را بستم کتابهایی را که درباره آرامش اعصاب وتزریق افکار مثبت و غیره و غیره خوانده بودم در فکرم ورق زدم چند دقیقه بعد در راهرو کلینیک بودم از پرستار کشیک سراغ اتاق سیما را گرفتم اول نمی خواست بگوید وقتی گفتم پدر مینا هستم بالاخره قبول کرد شماره اتاق سیما را بگوید چند دقیقه بعد در طبقه دوم وقتی خودم را روبروی اتاق شماره هفت یافتم فکر کردم حتما دارم خواب می بینم.
    دستم را بلند کردم و آرام ضربه ای به در زدم جوابی شنیده نشد آهسته لای در را باز کردم باز خبری نشد. در را که بیشتر باز کردم با چنان صحنه ای روبرو شدم که روح و جانم فریاد خاموش و دردناک سر دادند. مینا خودش را توی صندلی مچاله کرده بود. رد اشکهای چند ساعت پیش روی صورتش خشک شده بود در نگاهش چنان غم و ترس و تنهایی موج می زد که دلم می خواست دنیا را به هم بریزم! تا قدم به داخل اتاق گذاشتم دستهایم را به طرفش دراز کردم مینا پرید بغلم و بغضش ترکید. نوازش کنان سعی کردم کلماتی برای تسکین دردی بیابم که بدن کوچولویش را این چنین در کام خود گرفته بود.
    - بابا اومدی؟ آه چه خوب شد که به قول خودت وفا کردی. کاری می کنی تا مامان برگرده پیشم؟ خیلی وقته دکترا بردنش!
    همانطور که مینا بغلم بود نشستم توی صندلی و او را روی زانویم نشاندم.
    - باباجون چرا جواب نمیدی؟ نکنه شما هم نمی تونی کاری کنی تا مامان حالش خوب بشه. ها؟
    - قول میدم مامان حالش زود زود خوب بشه راستی چرا زودتر به من تلفن نکردی؟
    - هر وقت زنگ می زدیم شما نبودید چند بار مامان زنگ زد و چند بار من زنگ زدم.
    - حق با توست. وقتی اومدم دیدم تو و مامان رفتید خیلی ناراحت شدم.
    - پس چرا با مامان دعوا کردی؟
    - دعوا؟
    - آره من اون شب دیدم که دعواتون شد. مامان حتی گریه کرد...
    در این موقع در اتاق باز شد و دو تا پرستار سیما را روی تخت چرخدار آوردند از من و مینا خواستند از اتاق بیرون برویم.
    - چرا مامان چشماشو بسته؟
    - خوابه.
    - راست میگی؟
    - آره اگر باور نمی کنی الان از خانم پرستار می پرسیم.
    همین موقع یکی از پرستارها از اتاق بیرون آمد. به خاطر راحت شدن خیال مینا جویای حال سیما شدم. جواب پرستار خوشبختانه جواب قابل انتظار بود. مینا خیالش راحت شد و برای اولین بار لبخند زد. بعد از پرستار اجازه گرفتیم تا پیش سیما بمانیم. چند دقیقه بعد مینا که از هیجان زیاد آن روز خسته شده بود توی بغلم خوابش برد. او را روی تخت اضافی اتاق خواباندم. رویش را کشیدم و وقتی مطمئن شدم جایش راحت است به طرف تخت دیگر برگشتم تا دوباره کسی را ببینم که چند هفته از دوری اش در عذاب بودم.
    ***
    چشمهایم را به زحمت باز کردم. همه چیز گویی غبار گرفته باشد از پشت پرده ای ازمه به نظر می آمد. سرم را برگرداندم. مردی را دیدم که روی تخت بغلی خم شده بود به نظرم آشنا آمد اما چون تأثیر داروی بیهوشی کاملا از بین نرفته بود، نمی توانستم از عمق حافظه ام هویت او را بیرون بکشم. دست دراز کردم تا با تکان دادن کتش او را متوجه خودم کنم که در این اثنا او برگشت. مهران؟! غیر ممکنه ! حتما هنوز در بیهوشی دارم به دنیایی سفر می کنم که آرزویی بیش نیست! او در این جا چه می کند؟ از کجا آدرس اینجا را پیدا کرده؟ چه سوالهای احمقانه ای دارم می پرسم! باز خیالاتی شده ام هرکس را که می بینم فکر می کنم مهران است. چه شده بود که فکر می کردم مهرانی که خودم از او قهر کرده و راهی سفر شده بودم، در این اتاق ایستاده است؟
    چشم بر هم گذاشتم. ناگهان حس کردم دستم که همان طور به سوی او دراز بود در آشیانه دو دست گرم نشست. آری به مقصد نشست توانایی آن را نداشتم که از میان دستهای او بِرَهم. دلم نمی خواست پنجره ی نگاه را بگشایم. می ترسیدم پرنده آبی عشق به پرواز در آید. مهران اینجا بود! مهرا کنار من بود! قطرات اشک مثل نم نم باران به پنجره ی بسته می خورد و روی شیشه ها به پایین می لغزید. صدایی از پشت پنجره شنید شد:
    - سیما. درد داری؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟
    این صدای آشنا که مملو از نگرانی بود التیام بخش روح و قلب مجروح من بود آرام چشم گشودم با زحمت یک کلمه بر زبان آورد : مینا!
    - مینا. خوبه. اینجا روی تخت بغلی خوابوندمش. نگران نباش حالش خوبه. می خوای پرستار رو صدا کنم بهت داروی مسکن بده؟
    - نه.
    - خدا را شکر! وقتی مینا به من خبر داد که حال تو خوب نیست و از بیمارستان زنگ میزنه، داشتم دیوانه می شدم باور کن نمی دونم چه جوری تا اینجا خودم رو بدون اینکه تصادف کنم رسوندم نه، نه. نمی خواد چیزی بگی بذار من بگم خواهش می کنم اگه دفعه دیگه خواستی قهر و پا به فرار بگذاری از قبل خبر بده. آخه به من پیرمرد رحم کن! تو جوونی و مینا هم ماشاالله مثل فرفره می دود! همه که مثل شما دو تا نیستند. فقط یک زنگ بزن و بگو داری میری! باشه. باشه فهمیدم، اینکه نمیشه قهر. راست میگی. اصلا می دونی چیه من به خودم قول دادم که محاله بگذارم تو ومینا یک دقیقه از جلوی چشمم دور شوید! به بابام یک زنگی می زنم و میگم یالا خرج محافظ سیما و تنها نوه ات رو هر ماه بفرست بیاد. برای من کار از این بهتر پیدا نمیشه! اینه که سیما خانوم. هر چند تو با این کارهات من رو تا لبه پرتگاه نیستی بردی و دختر عزیزم من رو نجات داد، باز حاضرم هر چی شما بگین قبول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    405- 404

    کنم . می دونم الان وقتش نیست ولی می ترسم تا برم یک لیوان چای زهرمار کنم تو باز قهر کنی. ولی قبل از اینکه اجازه موندن من رو بدی و من خیالات خودم رو رها کنم تا به آسمون پر ستاره پرواز کنند، بذار یک دفعه دیگه چیزی رو بهت بگم که ازش بندرت حرف زدم.

    مهران انگشتانش را میان موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
    - سیما، سیمای عزیزم!...عجبا!زبونم داره بند میاد! تا به حال صد بار چیزایی رو که الان دلم میخواد بهت بگم تکرار کردم ولی فکر نمی کردم وقتی بالاخره گیرت بیارم، تو در وضعیتی باشی که نتونی پاشی بری و یا چیز سنگینی پرت کنی طرفم، زبونم خود بخود بند بیاد! نمی خوای کمکم کنی؟ بله، حق با توست. تو که نمی دونی من چی میخوام بگم! خب می دونم خسته شدی، یک دقیقه دیگه بهم مهلت بده، بعد قول میدم راحتت بذارم. هر طور شده باید این زبون رو به اطاعت وادارم!
    مهران نفس عمیقی کشید و چشمان زیبایش را به من دوخت و گفت:
    - سیما، تو من رو میخشی؟ آه، گفتمش! بالاخره گفتمش! نه، نه، تو الان هیچی نگو! هیچی! ها؟ چیز دیگه ای باید قبلش می گفتم؟ ای داد بیداد! راست میگی! ولی اون رو چه جوری بگم؟ یعنی می دونم چه جوری بگم، اما دلم می خواست کلماتش طور دیگری بود. بعضی وقتها نمی فهمم چرا همه باید به یک شکل استاندارد به هم ابراز علاقه کنند! تو خودت می دونی چقدر دوستت دارم. خودت می دونی که از همون اولین نگاه قلب و روحم برده وار تو رو می پرستیدند و از شدت عشقم نست به تو طی این سالها حتی یک ذره هم کم نشده. خودت می دونی که همیشه به عشقم نسبت به تو وفادار بودم. اینه که حالا دلم می خواد یکبار دیگه قلب و روحم رو به سوی تو پرواز بدم و اگر پذیرای عشقم شدی، فرصتی بهم بدی تا جبران گذشته رو بکنم. بهت قول میدم دیگه خطا نکنم و وقت بیشتری برای تو و مینا بگذارم. هر چند وقتی نیکو و بقیه اون رو ببینند، من و تو برای دیدن دخترمون باید تو صف وایسیم! اینطوری نگاه نکن! راستش من هم دلم برای ایران تنگ شده. وقتی برگردیم مونترال میرم آزمایش دیگری میدم. اگر وضع همین طور باشه حداقل یکی دو ماهی میریم ایران.
    باور کردنی نبود! هنوز به چشمها و گوشهایم باور نداشتم. مهران کنار تختم نشسته بود، دست مرا توی دستهای گرمش گرفته بود داشت از من تقاضای بخشش می کرد. دوباره ابراز علاقه می کرد و با چنان نگاه پر از عشق و اندوه و نگرانی به من خیره شده بود که قدرت نداشتم در مخالفت با او حرفی بزنم. پروردگارا! حتماً دارم خواب می بینم. اگر خواب است نگذار بیدار شوم و اگر واقعیت است نگذار بخوابم. می ترسم اگر چشم بر هم بگذارم همه چیز غیب شود!
    - سیما، سیمای عزیزم، گریه نکن. خواهش می کنم گریه نکن، طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم! خب باشه اگر نمی خوای، اگر می ترسی نوبت دیدن مینا به تو دیر برسه مینا رو به اونا نشون نمی دیم. کاغذ کادواش می کنیم و میگیم شکستنی است! خب؟ دیگه این قدر خودت رو ناراحت نکن.
    اگر الان پرستار بیاد توی اتاق و تو رو در این حال و وضع ببینه، یک سیلی حواله صورت بنده خواهد کرد. سیما، به من بیچاره رحم کن!
    با فشار دستم به او فهماندم که مخالفتی با هیچ یک از حرفهایی که زده ندارم. یاد حرف مادر لورا افتادم که گفته بود قلب عاشق باید یاد بگیرد که بخشنده باشد. این چند ساعت مرا با واقعیت تلخی آشنا کرد و آن تنها ماندن مینا بود. لیزا و هلن هر قدر هم که خوب و مهربان و آدمهای مطمئنی باشند، نمی توانند مثل خودی از مینا مواظبت کنند. فکر اینکه مینا در این چند ساعت با غم خودش تنها بوده و هیچ کس هم کنارش نبوده تا دلداریش بدهد و اگر لازم می شد کمکش بکنه، داشت دیوانه ام می کرد. این چند ساعت به من فهماند که حق ندارم او را از بودن با پدر مهربانش جدا کنم . دلم می خواست دوباره به همان خانه ی گرم، پیش مامان و پدر و خانوم جون برگردم. دلم می خواست حداقل برای مدتی مزه مهربانی مادرانه را بچشم. چشمهایم را بستم.
    - سیما، اگر اجازه بدی امشب همین جا پیشت شما دو تا می مونم، اگر هم اجازه ندی، باز می مونم. خب قبل از اینکه خوابت ببره یک جواب خوب به من بده.
    سرم را به علامت تایید تکان دادم و دیگر حرفی نزدم. هیجانات و خستگی زیاد باعث شد زود خوابم ببرد. وقتی دوباره چشم بازکردم هوا روشن شده بود و از لابلای پرده، نور آفتاب به درون اتاق می تابید. مهران توی اتاق نبود. مینا هم روی تخت بغلی نبود. ترس برم داشت که نکند آنچه دیشب اتفاق افتاد تاثیر داروهای مختلفی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    406-411

    بوده که به خورد من دادند . مهرانی در کار نبود و مینا هم رفته سر و صورتش را بشوید . افسوس خوردم که هر چه دیشب اتفاق افتاده رویا بوده و حقیقت نداشته است. دوباره پلکها را روی چشمهایم کشیدم تا آینه وار تأسف و یأس و ناامیدی را که حس می کردم بازتاب ندهند و مینا با دیدن آنها ناراحت نشود . باید فکری برای مینا می کردم ، این دختر نمی تواند توی بیمارستان بماند . باید به لیزا خبر بدهم بیاید او را با خودش ببرد . باید...
    -مامان، مامان!
    با صدای مینا رشته افکارم پاره شد . آهسته چشمهایم را باز کردم و مینا را کنار تختم دیدم.
    -سلام دختر گل مامان! کجا بودی؟ دیشب خوب خوابیدی؟
    -سلام به مامان خوش قول خودم، حالت خوب شده؟
    -آره ، خیلی بهترم.
    -دلت دیگه درد نمی کنه؟
    -نه، بگو ببینم کجا بودی؟
    -با بابا رفتیم بیرون صبحونه خوردیم. خودم بهش زنگ زدم که بیاد پیش ما . هی خدا خدا می کردم که یا خونه باشه یا سر کار. خیلی خوشحال شدم وقتی صداش رو شنیدم.
    -آها ، حالا کجاست؟
    -الان میاد، به من گفت تو برو ببین مامان بیدار شده. راستی مامان یادته دیروز قول دادی ، وقتی حالت خوب شد برمی گردیم خونه؟
    -آره ، یادمه.
    -وقتی خوب شدی برمی گردیم؟
    -آره ، عزیزم. تا مدرسه ها باز نشده باید برگردیم. یک عالمه کار داریم.
    -راست می گی؟
    -آره.
    -پس برم این خبر رو به بابا بدم.
    -چه خبری رو؟
    مهران وارد اتاق شد و مینا با هیجان زیاد گفت:
    -مامان سر قولش مونده، ما برمی گردیم خونه!
    -عالیه!
    پس آنچه دیشب گذشته بود خواب نبود.مهران در دو قدمی من ایستاده بود و مثل همیشه با آن جذابیت مردانه اش افکار مرا به هم ریخت، نگاه گرمش مثل نسیمی دلنواز قلبم را نوازش می کرد. چه دیوانگی مضحکی از من سر زده بود ! مثلا می خواستم از او قهر کنم؟ از کسی که با وجود فاصله ای به مراتب بیشتر از صد و خرده ای کیلومتر ، فقط ادای نامش همیشه توی قلبم هلهله به پا می کرد؟! مهران به مرور زمان بالاخره توانسته بود قلب و روحم را تسخیر و گرفتار خودش کند و وقت آن رسیده بود که بالاخره به چشمان دشمن قلبها بنگرم و تسلیمش شوم. مهران در تمام این مدت چشم از من برنداشته بود و بدون ادای کلمه ای با من حرف می زد و وقتی در نگاهم قلبم را در میان دستبند عشق دید چشمانش از سوز اشک به برق افتاد.
    -خواهش می کنم برای چند دقیقه از اتاق بیرون برین تا پانسمان مریض را عوض کنم.
    صدای پرستار ما را از اوج آسمان به روی زمین برگرداند . مهران دستی به موهای خوش حالتش کشید و مینا را به بیرون اتاق هدایت کرد . چند دقیقه بعد مینا سرش را از لای در تو آورد و پرسید :
    -میشه بیاییم تو؟
    -آره.
    -بگو بهش ، نترس ، دعوا نمی کنه.
    -باز چه دسته گلی به آب دادی؟
    -من هیچ کاری نکردم ، بابا می خواد یک کاری بکنه.
    -چه کاری؟
    -راستش از عاقبتش می ترسم.
    -مگه چه کار می خوای بکنی؟!
    -سیما خانوم، موضوع از این قراره که من و مینا از خوابیدن توی صندلی روی تخت بیمارستان خسته شدیم. دلمون می خواد جای راحت تری بخوابیم. دیگه اینکه حمامی بریم و لباسی عوض کنیم و مثل آدمها باشیم.
    -مگه الان مثل آدمها نیستید؟
    -شبیه اونائیم!
    مینا از حرفهای مهران کیف می کرد و می خندید، من هم لبخند زدم.
    -خب ، برین مثل آدمها بشین.
    -آها ، اینجاست که می ترسم عاقبتش بد بشه!
    -منظور؟
    -منظور اینکه می ترسم تا من پشتم را بکنم برم آدم بشم شما دوباره پا بشین و برین و بلا نسبت شما بنده رو دوباره شبیه اون جانور خوش اخلاق و زحمت کش کنید!
    مهران با چنان قیافه ی رنجیده و جدی ای این حرفها را زد که من بی اختیار خندیدم. اما کشیده شدن پوست شکمم باعث شد خنده ام نصفه بماند و قیافه ام در هم برود .
    -سیما، چی شد؟
    -چیز مهمی نیست . جای پانسمان ناراحتم کرد .
    -از دکتر پرسیدم، گفت چند روز دیگه بخیه ها رو می کشند و اگر همه چیز خوب باشه تا آخر هفته مرخصت می کنه.
    -مرسی که سؤال کردی، خب موضوع اون جونور خوش اخلاق چی بود؟
    -آها می خواستم بگم که.
    -باباجون می خواد من رو ببره خونه!
    -کدوم خونه؟
    -خونه دیگه.
    -آفرین مینا که من رو راحت کردی و خودت گفتی. خب سیما خانوم، اجازه می دین مینا و من بریم خونه، لباسی عوض کنیم و سر و صورتی صفا بدیم و بعد به دیدن شما بیائیم؟
    -مگه آدرس رو داری؟
    -نه ، خواهش بعدی درباره آدرسه که اگه لطف کنی بدی خیلی ممنون شما میشیم. اینطور نیست، مینا؟
    -بله ، بله!
    مینا هم لحن صحبت مهران را تقلید می کرد . چنان تصویر زیبایی این پدر و دختر درست کرده بودند که آدم باید پاک عقلش را از دست داده باشد اگر به مهر و محبت آنها دست رد بزند . وقتی این دو را کنار هم می دیدم محبتی عمیق قلبم را فرا می گرفت .
    -سیما فکرهات رو کردی؟ بالاخره آدرس رو به ما میدی یا باید به زانو بیفتیم؟
    -مامان شاید یادت رفته؟
    -ای شیطون، حالا سر به سر مامان می گذاری؟ اگه یک ورق کاغذ با یک خودکار یا مداد به من بدین آدرس رو براتون می نویسم تا برین آدم بشین و من یه ذره استراحت کنم!
    مهران که حدس می زد چنین درخواستی خواهم کرد زود ورق کاغذ و خودکار را دستم داد . آدرس را روی آن نوشتم و از توی کیفم کلید را به او دادم . مهران به مینا گفت پشت در منتظر باشد . وقنی مینا از اتاق خارج شد به من گفت:
    -سیما، می خوام بهت بگم که خیالت از طرف مینا راحت راحت باشه تا وقتی با منه مطمئن باش که یک مو هم نمی گذارم از اون سر خوشگلش کم بشه . هرچی باشه دختر من هم هست ، حالا اجازه میدی خدمتگزار شما و مینا خانم باشم و کوتاهی این چند مدت رو جبران کنم؟ حتی حاضرم برم یکی دو جفت گوشواره بخرم و بندازم گوشم و بشم غلام حلقه به گوش تو !
    -خوشحالم که حس بذله گویی خودت رو هنوز حفظ کردی، دلم برای شنیدن این حرفها تنگ شده بود. بگذار خیالت رو راحت کنم من همیشه تو رو آدمی حساب می کردم که میشه بهش تکیه کرد ، میشه با خیال راحت حتی تصمیم گیری در مورد زندگی رو بهش واگذار کرد . فکر نمی کنم چیزی در این مورد تغییر کرده باشه . تو باید وظایف پدر بودن رو بهتر انجام بدی.
    مهران یکدفعه مثل پسر بچه ای که اسباب بازی دیر انتظاری را از والدین خود هدیه گرفته باشد، چنان رضایت و شادی در صورتش موج زد که باعث شد لبخند بزنم.
    -منظورت اینه که تو من رو بخشیدی؟ منظورت اینه که می تونم امیدوار باشم جای کوچولویی توی قلبت دارم؟
    -بابا، من خسته شدم از بس پشت در وایستادم. پس چی شد؟ میریم خونه یا نه؟ آخه یک کلید گرفتن اینقدر طول داره؟
    مهران به من خیره شده بود و جواب می خواست . کلید را به طرفش دراز کردم و با نگاه به او فهماندم که عفو شده است . دل نمی کند برود . حالش را خوب می فهمیدم. خودم هم نمی خواستم برود . امام مینا مهم تر بود.
    -آمدم ، خانوم کوچولو، ببین، بالاخره کلید رو گرفتم، آدرس رو هم داریم، برو با مامان خداحافظی کن.
    مینا به تخت نزدیک شد . خم شدم تا ببوسمش که در گوشم گفت :
    -مامان قول میدم مواظب بابا جون باشم.
    هوش و ذکاوت مینا مرا حیرت زده کرد .
    -یادت نره به حرفهای پدرت گوش کنی.
    -باشه، حتما.
    -مهران توی جاده مواظب باشین. اگر مسئله ای پیش آمد به صاحبخانه زنگ بزن. مینا می دونه شماره های تلفن کجاست.
    -خیالت راحت باشه. اگر یکدفعه دیر کردیم تو ناراحت نشو ، عصر می آییم سراغت .
    -باشه.
    -خداحافظ
    مهران دست مینا را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند . احساس سبکی عجیبی می کردم . قبول واقعیت با حداقل ضرر چیزی بود که من از آن بهره من شده بودم. هنوز چند دقیقه بیشتر از رفتن آنها نگذشته بود ولی دلم تنگ شده بود. خوش به حال مینا که الان با او بود .
    -مینا خانوم شما بپرید عقب.
    -هرچی شما بگین، راستی روز اول مدرسه میای تا تو رو به دوستهام نشون بدم؟
    -البته.
    -خدا رو شکر که زشت نیستی! اوا، چرا می خندی؟ آخه بعضی از پدرهای بچه ها خیلی ترسناک هستند ! بعضی از دوستهام تعریف می کنند که باباهاشون وقتی عصبانی می شن اونارو می زنند . خوبه که تو این کار رو نمی کنی ، ولی اگر یکدفعه خیلی عصبانی بشی ، من رو خواهی زد؟
    -هرگز!
    -هرکاری بکنم؟
    -هرکاری بکنی!
    -خیالم راحت شد.
    -حالا که خیالت راحت شد، بگو از هرکاری منظورت چیه؟
    -خب مثلا چیزی از دستم بیفته بشکنه، لجبازی کنم، تنبلی کنم، از این جور کارها که بچه ها می کنند.
    -وقتی تو از این کارها می کنی مامان چه کار می کنه؟ تا حالا شده تو رو بزنه؟
    -مامان؟! نه ، تا حالا حتی دعوام نکرده . مگه یادت رفته؟ از بس کار می کنی از این چیزها خبر نداری . مامان فقط اون چیزهایی رو که خیلی دوست دارم برام نمی خره و یا اون غذایی رو درست می کنه که دوست ندارم.
    -چه تنبیه خوبی! مینا خیلی مونده برسیم؟
    -نه، فکر نمی کنم. هر وقت با کاترین می رفتیم بیمارستان زود می رسیدیم.
    -کاترین؟
    -آره ، دوستم . اینجا باهاش آشنا شدیم.
    -چرا می رفتید کلینیک؟ مریض بود؟
    -خودش نه ، باباش.
    -نزدیک شما زندگی می کنند؟
    -نه ، خونه ما بودند.
    -خونه شما؟
    -آره . مامان گفت عیب نداره. آخه شب اول که اونا رو تو خیابون دیدیم کاترین خیلی ترسیده بود. مامانش هم گریه می کرد . مامان گفت با کاترین بازی کنم. خیلی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 412 تا 467 ...

    دلم براش سوخت وقتی مامانش رفت نمی شد باهاش حرف بزنی. مامان بغلش کرد و آن قدر با او حرف زد که بالاخره آرام گرفت.
    - مگه باباش چش شده بود؟
    - نمی دونم فقط مامان توی خیابون چنان ترمز کرد که من از روی صندلی سُر خوردم پایین وقتی خودمو کشیدم بالا دیدم مامان کاترین، البته اون موقع نمی دونستم کیه. از مامان کمک می خواد. هی می گفت: کمک! کمک! بعد با کاترین سوار ماشین شدن و ما رفتیم خونه. مامانش گفت تصادف کرده اند. این بود که هر روز من و کاترین و مامان می رفتیم کلینیک.
    - تو و مامان چرا می رفتید؟
    - آخه کاترین می ترسید از من جدا بشه. نمی دونم چرا ولی چون من هم اون موقع دور از تو بودم دلم براش می سوخت. مثل هم بودیم.
    - حالا رفته اند یا خونه شما هستند؟
    - نه، خیلی وقته رفته اند! اوناهاش، اون خونمونه.
    - چه خونه خوشگلیه.
    - آره، اما من ازش خوشم نمیاد.
    - چرا؟
    - آخه اینجا من و مامان تنها هستیم. لیزا، عمو مایکل، خاله هلن و شما اینجا نیستند.
    - من به دو میرم حمام.
    - خودت می تونی حمام کنی یا من بیام کمکت؟
    - وای، نه! خودم میرم دوش می گیرم. فقط لباسم رو برام بیارید.
    - لباسهات کجا هستند؟
    - توی کمد.
    - باشه. پس اول تو برو بعد من هم میرم یک دوش می گیرم.
    - باشه باباجون.
    مینا رفت حمام و من از فرصت استفاده کردم به نیکو زنگ زدم.
    - الو؟ نیکو؟
    - بله.
    - مهران هستم.
    - مهران، کجایید؟ چند بار زنگ زدم ولی کسی جواب نداد. داشتم نگران می شدم.
    - رفته بودم دنبال سیما و مینا.
    - مگر کجا بودند؟
    - رفته بودند سفر. وقتی سیما رو می برند بیمارستان مینا می ترسه و با من تماس می گیره.
    - سیما، بیمارستانه؟ چی شده؟
    - لزومی نداره نگران بشی. چیزی نشده یک عمل داشته.
    - عمل؟ خدای من. اونجا چه خبره؟
    - نیکو اگر بخواهی خودت رو ناراحت کنی بقیه اش رو نمیگم!
    - خب، باشه، باشه.
    - آپاندیسش رو عمل کردند.
    - حالا حالش خوبه؟
    - آره. من و مینا دیشب پیشش بودیم. الان آمدیم خونه. مامان اینا خوبند؟
    - آره. همگی خوبند و منتظر خبری از طرف تو. بهشون بگم سیما عمل داشته؟
    - نه. نمی خواد ناراحتشون کنی.
    در این موقع صدای مینا از توی حمام شنیده شد که لباسهایش را می خواست.
    - نیکو. یک دقیقه صبر کن برم لباسهای مینا رو بدم.
    - لباسهای مینا؟ خدای من، ای کاش اونجا بودم خودم این کار رو می کردم!
    - وقتی از حمام بیاد می خوای باهاش حرف بزنی؟ مینا، مینا، لباسهات رو پوشیدی؟
    - آره، ولی دکمه های پیراهنم رو نمی تونم ببندم.
    - بیا اینجا تا من برات ببندم.
    - با کی دارید حرف می زنید؟
    - با عمه نیکو! می خوای باهاش حرف بزنی؟
    - بله.
    - تو گوشی رو بگیر تا من دکمه های پشت پیراهنت رو ببندم.
    - سلام عمه نیکو.
    - آه سلام عزیز دلم. سلام گل خونه. سلام مینای نازم!
    - شما خوبید؟
    - آره. خوبیم، مامان چطوره؟
    - مامان داره خوب میشه.
    - دلت می خواد بیایی پیش عمه؟
    - بله.
    - فدات بشم!
    - به مامان میگم که با شما حرف زدم.
    - حتماً بگو.
    - الان گوشی رو میدم به باباجون.
    - الو؟
    - اَه، مهران، مهران خوش بحالت! کی اون ها رو میاری ایران؟ شاید بهتر باشه خودم بیام اینجا؟ دیگه طاقت صبر کردن ندارم! اجازه میدی بیام؟
    - فعلاً نه. یک ذره دیگه صبر کن اگر همه چیز خوب پیش بره تو رو خبر می کنم. ولی بگذار بهت بگم که اگر صحبت از آمدن شد فقط تو میای!
    - باشه، باشه. قول میدم همه رو به موندن راضی کنم، هر چند خیلی سخته!
    - پدر خوبه؟
    - آره.
    - مهرداد چطور؟
    - اونم خوبه. مهران مواظب مینا باش. نگذاری بهش چیزی بشه. هر روز برو سراغ سیما که احساس تنهایی نکنه!
    - چشم خانوم دکتر!
    - من که از حالا برای دیدن مینا روز شماری می کنم!
    - راستی چرا سر کار نیستی؟
    - صبح می خواستم برم ولی نمی دونم چرا پشیمون شدم. زنگ زدم گفتم شیفت عصر رو برام بگذارند. خوب شد نرفتم و الا از موهبت شنیدن صدای مینا بی بهره می موندم. از طرف من ببوسش.
    - حتماً. به همه سلام برسون.
    - یادت نره تماس بگیری؟
    - باشه. پس تا تماس بعدی.
    - خداحافظ.
    - عمه نیکو می خواد بیاد اینجا؟
    - آره.
    - مامان حتماً خوشحال میشه.
    - آره دخترم. حالا بیا اینجا تا من بوسهای عمه نیکو رو بهت بدم.
    - اوه، این همه!
    - اینها فقط مال عمه نیکو بود. مال بقیه مونده. اگر آنها رو بهت بدم می دونی چی میشه؟!
    - نه.
    - دیگه جای خالی برای من و مامان نمی مونه!
    مینا با خنده شادش جوابم را داد. برایم باور کردن اینکه بعد از چند هفته سر درگمی و رنج و عذاب روحی بالاخره در کنار آنها بودم مشکل بود. حتی می ترسیدم اظهار خوشحالی کنم. می ترسیدم نکند یکدفعه همه چیز حالت سراب به خود بگیرد. چشم باز کنم و دوباره خودم را در همان نقطۀ اول ببینم. فکر می کردم اگر تن و جان را به آرامش وانهم، ممکن است دوباره همه چیز خراب شود. حس می کردم مثل گشت شبانه باید همیشه در حال نگهبانی باشم. من و مینا ناهار، حاضری خوردیم. بعد یکساعتی خوابیدیم و حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که دوباره رفتیم کلینیک.
    * * * * *
    به محض اینکه مینا و مهران وارد اتاق شدند مینا گفت:
    - مامان، مامان، می دونی امروز با کی حرف زدم؟
    - بگذار ببینم، با لیزا؟
    - نه، نمی تونی حدس بزنی.
    - بگذار یک بار دیگه امتحان کنم.
    - باشه، فقط یک دفعه دیگه.
    - با کاترین.
    - ای وای یادم رفت بهش زنگ بزنم!
    - عیب نداره. وقتی برگشتید خونه بهش زنگ بزن.
    - باشه. باباجون یادم بیندازید که به کاترین زنگ بزنم.
    - اگر خودم یادم نره!
    - خب، مامان دیدی گفتم نمی تونی بگی با کی حرف زدم!
    - حق با توست. حالا خودت بگو.
    - با عمه نیکو!
    - با کی؟
    - باباجون داشت باهاش حرف می زد. وقتی من از حمام بیرون آمدم. بعد از من پرسید می خوام با عمه نیکو حرف بزنم، من هم گفتم آره. عمه نیکو حال تو رو پرسید و گفت بهت بگم که باهاش حرف زدم.
    - دیگه چه کار کردی؟
    - ناهار درست کردیم. بعد خوابیدیم بعد رفتیم خرید.
    - حال همه خوب بود؟
    - آره. دلش می خواد بیاد اینجا ولی بهش گفتم حالا وقتش نیست. مامان اینا همه خوبند. به نیکو گفتم به اون ها نگه که تو یک عمل کوچولو داشتی.
    - خوب کردی والا مامان حتماً خودشو می رسونه. امروز دکتر گفت اگر قول بدم بار سنگین بلند نکنم و مواظب باشم شاید سه روز دیگه من رو مرخص بکنه.
    - عالیه. اگر تو اجازه بدی من خودم همۀ کارهای لازم رو انجام می دم. خرید و این جور چیزها رو.
    - پس کار خودت چی میشه؟
    - تو فکر اون رو نکن. طی مدتی که منتظر برگشتن شماها بودم خیلی از کارها رو انجام دادم و مقدار زیادی جلو افتادم. دیگه اینکه می تونم بعد از کار خریدهای خونه رو بکنم.
    - فکر خوبیه مخالفتی ندارم.
    - یک دفعه دیگه بگو.
    - چی رو؟
    - اینکه مخالفتی نداری؟
    - خودت که گفتی.
    - نه می خوام مطمئن بشم که عوضی نشنیدم.
    - داری سر به سرم می گذاری؟
    - بجون خودت نه، فقط باورم نمیشه!
    - مدتها بود که فقط به کارهای بیرون می رسیدی، حالا خوبه که خودت پیشنهاد کمک کردی. من هم مخالفتی نمی کنم. اینطور که دکتر می گفت، مدتی باید احتیاط کنم.
    - خب حالا شد یک چیز دیگه.
    مهران چنان گرم لبخند زد که گویی مرا داشت قلقلک می داد. نمی دانم حالت صورتم چه جوری بود که چند ثانیه بعد گفت:
    - صورتت رو این طوری دوست دارم دلم می خواد همیشه چشمهایت این طوری بخندند، لبهات این طوری آروم لبخند بزنند، گونه هایت پر از آرامش باشند و ابروهات به دور از گره اخم. نمردم و سعادت دیدن تو به این شکل نصیبم شد. نکنه چیزهایی رو که دارم می بینم واقعی نباشند؟!
    - اگر منو میگی که با این سر و وضع بیمارگونه جلوی روت هستم! خوش به حالتون، شما دو تا رفتید سر و صورتی صفا دادید. یادم رفت بگم برام شونه و...
    - مامان، همه چیز برات آوردیم.
    - راست میگی؟
    - آره. توی ماشینه.
    - الان میرم، میارم.
    بعد از اینکه مهران از اتاق بیرون رفت مینا گفت:
    - مامان خیلی خوشحالم که شما دو تا با هم آشتی کردید.
    - ما که قهر نبودیم.
    - می دونم ولی این طوری بهتره.
    - تو خوشحالی که پدر اینجا اومده؟
    - آره، خیلی!
    - عمه نیکو دیگه چی گفت؟
    - هیچی، پرسید می خوام برم ایران.
    - تو چی گفتی؟
    - گفتم آره. بعد گوشی رو دادم به باباجون.
    - عمه نیکوی تو خیلی مهربونه.
    - خوشگله؟
    - عکسش رو که دیدی، یادت نیست؟
    - نه.
    - آره، خیلی خوشگله!
    - بفرمائید این هم وسایلی که خواسته بودی.
    مینا رفت طرف مهران که روی صندلی کنار تختم نشسته بود. بعد موضوع کاترین پیش آمد، مهران از من پرسید ماجرا از چه قرار بوده که برایش تعریف کردم. بعد از یکساعت پرستار آمد و گفت وقت ملاقات تمام شده است. هر چند دلم نمی خواست آنها بروند، اما محبور شدم آرزوی بودن در کنار مهران را خفه کنم. ساعت شش عصر بود که با آنها خداحافظی کردم. سه روز بعدی به همین منوال گذشت و بالاخره روز مرخصی دیر انتظار فرا رسید. مهران و مینا برای بردن من به کلینیک آمدند. مهران دسته گل زیبایی برایم آورد که باعث شد پرستارها نگاههایی بین خود رد و بدل کند. می دانستم تابلوی یک خانوادۀ ایده آل را ترسیم کردیم. بعضی وقتها خوش تیپی مهران مرا نگران می کرد. نگاههای پر هوس زنها و دخترهای جوان گویای خیلی چیزها بود.
    مهران خیلی آرام رانندگی می کرد. انگار داشت یک شیء شیشه ای حمل می کرد بالاخره به خانه رسیدیم. تا در را باز کرد با چنان منظره زیبایی روبرو شدم که تصورش را نمی کردم. تمام خانه گل باران بود. میز غذا چیده شده بود. همه جا مرتب و تمیز بود.
    - مامان، بابا مهران ازم قول گرفته بود چیزی بهت نگم. خوشت آمد؟
    - این همه گل رو از کجا آوردی؟
    - از همین نزدیکیها. حالا تو برو استراحت کن تا من و مینا غذا رو گرم کنیم بعد صدات می کنیم.
    - از استراحت خسته شدم. یه عالمه کار دارم.
    - کار رو از فردا شروع کن. امروز من به تو استراحت میدم. اگر حرف ما رو گوش ندی، امرزو بهت ناهار نمیدیم.
    - باشه، باشه.
    چهار روز دیگه تا شروع مدارس باقی مانده بود. به این دلیل تصمیم گرفتیم فردای آن روز به مونترال برگردیم. مهران می گفت یکی دو روز دیگر صبر کنیم. اما من می خواستم هر چه زودتر برگردیم. او را مطمئن کردم که حالم کاملاً خوب است و اشکالی پیش نخواهد آمد. قرار گذاشتیم فردا ساعت یازده حرکت کنیم. بعد از ناهار به صاحبخانه تلفن کردم و از او خواستم برای تصفیه حساب بیاید. لوازم خودم و مینا را جمع کردم و همه چیز را توی ساک و چمدان جا دادم. مهران وسایلمان را توی ماشین گذاشت. اصرار می کرد با ماشین او برویم اما من نمی خواستم ماشینم را آنجا بگذارم. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که به مونترال رسیدیم. توی راه چند جا توقف کردیم تا من خستگی در کنم. روی هم رفته بدون مشکل به خانه رسیدیم. لیزا و مایکل از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. خوشحال بودم که مهران همراه ما است. با خیال راحت می توانستم مینا و کارهای دیگر را به او بسپارم. وقتی رفتیم بالا کمی احساس ضعف کردم و دستم را به دیوار گرفتم.
    - چیه، حالت خوب نیست؟ می خوای دکتر رو صدا کنم؟
    - نه، نه چیزیم نیست. فقط خستگی راهه. کمی استراحت کنم برطرف میشه. مینا کو؟
    - موند پایین پیش لیزا و مایکل. تو برو دراز بکش. من هم یه سری می زنم به فروشگاه و زود برمی گردم.
    - باشه.
    از آن روز به بعد اکثر خرید ما را مهران می کرد و هر روز زود به خانه می آمد. مهران با تغییر رفتار و توجه زیادی که گویای علاقه او بود، داشت قلبم را اسیر می کرد. احساس می کردم آن سایه دارد محو می شود. احساس می کردم حالا دیگر قلبم دارد تماماً به مهران تعلق می گیرد. حالا اگر می گفت ساعت پنج می آیم و می شد پنج و ده دقیقه بی تاب می شدم. عشقی که پشت پرده ای قایم شده بود و توی قلبم سکوت کرده بود داشت فوران می کرد. سکوت سالها داشت عروس می شد! داشت به مقصد می رسید. داشت گویا می شد!
    یک ماهی از باز شدن مدارس و برگشتن ما گذشته بود که یک روز عصر مهران با یک دسته گل خیلی زیبا آمد. آن قدر توی کت و شلوار سرمه ای تیره جذاب شده بود که حتی مینا به تحسین او پرداخت.
    - اوه، چه بابای خوشگلی دارم!
    خنده از ته دل مهران توی خانه پیچید. مینا را بغل کرد و چند بار توی هال چرخاند.
    - من چه دختر خوشگلی دارم!
    سر میز شام آن قدر پدر و دختر با هم شوخی کردند و خندیدند که شام نیم ساعته هر شب یکساعت طول کشید. بعد از اینکه مینا خوابید مهران روی کاناپه کنارم نشست و گفت:
    - سیما، اگر یک آدم خوشبخت توی این محل، نه کم گفتم، بگذار بگم توی این کشور باشه اون منم. اما الان یک چیزی می خوام بهت بدم که اگر قبول کنی میشم خوشبخت ترین آدم دنیا!
    بعد جعبه ای را به طرفم دراز کرد. من ساکت به آن خیره شدم.
    - نمی خوای بازش کنی؟
    - ها؟ اوه. چرا، چرا.
    با دستانی لرزان در جعبه را باز کردم. گردنبند بسیار زیبا و گرانقیمتی روی مخمل سفید خوابیده بود.
    - سیما، قبول یا رد این هدیه بستگی به تو داره. اگر رد کنی، سر به بیابون می گذارم و میشم مجنون، اگر قبول کنی باید بعدش من رو به هوش بیاری!
    درمانده و مردد نمی دانستم چه کار کنم. سرم را بلند کردم و بدون ادای کلمه ای جعبه را به طرفش دراز کردم. در یک آن نگاهش ملتهب شد. امیدی که تا چند لحظه پیش در چشمانش سوسو می زد. می رفت که خاموش شود. اندوه و افسوس داشتند از هم سبقت می گرفتند تا زودتر از دیگری در خانۀ نگاه عاشقانه او جا بگیرند. بدون اینکه چشم از او بردارم گفتم:
    - نمی خوای خودت بیندازیش گردنم؟
    حالت نگاهش نشان می داد که معنی کلمات هنوز در مغزش جا نیفتاده اند ساعت دیواری لحظه ای سنگین را می شمرد، یک، دو، سه... نمی دانم چندمین بار تیک تاک ساعت به صدا درآمد تا مهران از خواب ترس و ناامیدی بیدار شد. سرش را تکان داد و پرسید:
    - چیزی از من خواستی؟
    - گفتم نمی خوای خودت بیندازیش گردنم؟
    - فکر کردم تو هیچوقت من رو نخواهی بخشید.
    - حتی اگر دلم هم می خواست نمی تونستم.
    - منظورت اینه که بخشیدی؟ خدای من! سیما، سیما! نکنه دارم خواب می بینم؟ بگذار چند تا نیشگون از خودم بگیرم. اگر دردم آمد پس همه چیز مرتبه، اگر نه، خدا به دادم برسه.
    - مهران نکنه هیچی نشده پشیمون شدی که داری این بازیها رو در میاری؟
    - من، پشیمون بشم؟ از اون شب تا به حال صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا دهن باز کردم و اون حرفها رو بهت زدم. هزار جور نقشه می کشیدم که چه جوری ازت عذرخواهی کنم. حتی یک روز در محل کارم، آن قدر از دست خودم عصبانی بودم که حالم بد شد و دو روزی بستری شدم.
    - چی؟ بستری شدی؟ چرا به ما خبر ندادی؟
    - من که نمی دونستم شما دو تا کجا غیبتون زده؟!
    - ما هم هر وقت زنگ می زدیم خونه، کسی جواب نمی داد و محل کارت می گفتند تو نیستی.
    - بهشون گفته بودم که موضوع بیمارستان رو بهت نگن. پیش خودم فکر کردم هر چند به قهر رفتی اما به هر حال، با مینا استراحتی هم می کنید. فکر کردم شاید باید از اون مثل معروف «دوری و دوستی» برای مدتی بهره بگیرم. ولی خودمونیم خیلی سخت بود!
    - دکتر چی گفت؟
    - هیچی ولش کن!
    - مهران!
    - خُب، خب. چیز مهمی نگفت. ممکنه نیاز به عمل باشه. شاید هم بشه به شکل دیگری اون رو رفع کرد. ولی هنوز هیچ کس از نوع دیگر درمان این بیماری مطلع نیست.
    بعد مهران گردنبند را به گردنم انداخت و مرا با محبتی عاشقانه به میان بازوان خود کشید و آرام چشمهایم را بوسید. نیازی به حرف نبود. گذر زمان برای ما معنی نداشت. سکوت حاکم، مملو از عشق من و مهران بود که بالاخره داشت به مقصد می رسید. سکوتی شیرین. سکوتی پر بار، سکوتی که داشت برای عروسی خود تهیه می دید.
    فردای آن روز نیکو تلفن کرد و گفت سعی می کند هر طور شده ویزا بگیرد و سری به ما بزند. مهران گفت اگر موافق باشم به این مناسبت مهمانی بدهیم. پیشنهادش را با کمال میل قبول کردم. قرار را گذاشتیم آخر ماه. وقتی هلن، لیزا و مایکل از ماجرا باخبر شدند خیلی خوشحال شدند. دو روز قبل از تاریخ مهمانی، نیکو هم آمد که دیداری واقعاً به یاد ماندنی بود. نیکو از دیدن مینا سیر نمی شد. مینا هم که انتظار داشتن چنین عمه خوشگل و مهربانی را نداشت، خیلی زود به او دل بست. حالا آن قدر دور و برش شلوغ بود که دیگر وقت نمی کرد احساس تنهایی کند. کتایون خانم، شوهر، دختر و دامادش هم آمدند. برای نخستین بار طی سالها، آن شب از بودن در جمع لذت بردم. معجزه ای رخ داده بود که هنوز هم برایم باور کردنی نبود. من عاشق شده بودم! آن هم عاشق شوهرم! فقط خدا خدا می کردم اینها خواب و رویا نباشند. نیکو حواسش به مینا بود و یک لحظه هم چشم از او برنمی داشت من و مهران با وجود اینکه دور از هم ایستاده بودیم، اما چنان امواج قوی عشق بینمان رد و بدل می شد که فاصله، نقشی بازی نمی کرد. با هر کس حرف می زدم سنگینی نگاهش را روی صورتم حس می کردم. کنار لیزا و مایکل ایستاده بودم تا شوهر شبنم از ما عکس بگیرد. با نگاه دنبال مهران گشتم که ببینم کجاست. تا وقتی عکس گرفته شد هنوز پیدایش نکرده بودم. خواستم نیکو را صدا کنم که تماس دست آشنایی را روی بازویم حس کردم.
    - نکنه دنبال من می گشتی؟
    می دانستم از مهران هیچ چیزی را نمی توانم پنهان کنم. حس کردم گونه هایم داغ شدند.
    - می بینم حدسم درست بوده. نکنه تو هم مثل من باورت نمیشه که این جشن به پیوند دوباره ما تعلق داره؟ به نیکو گفتم یک سیلی بهم بزنه، البته نه جلوی مردم، تا بفهمم چیزهایی رو که می بینم واقعیت داره یا نه. اینطوری نگاه نکن که الان بیهوش کف اتاق می افتم!
    - تو پشت سرم چه کار می کردی؟
    - قایم شده بودم!
    - مگه کسی دنبالت کرده بود؟
    - آره.
    - کی؟
    - بهتره بپرسی چی؟
    - خب، چی؟
    - چشمای تو. همین الان هم تاب نگاهشون رو ندارم و شاید مجبور بشم سرم رو بیندازم پایین.
    - تو سرت رو بیندازی پایین؟
    - گفتم شاید، ولی نه، باید بفهمم نگاهت چی می خواد به من بگه.
    - این طوری ذل نزن به من، خوب نیست. مهمانها چی فکر می کنند، نمیگن، سنی ازشون گذشته، یک بچه هم دارند، ولی مثل جوانهای هفده- هجده ساله از هم سیر نمیشن؟
    - تا اینجا یک حرف درست زدی و اونم اینکه بنده هر چه بیشتر به شما نگاه کنم کمتر سیر میشم. دیگه اینکه من تازه تازه قلب تو رو تماماً مال خودم کردم. خب معلومه باید خوب مطالعه ات کنم ببینم شیربهایی که دادم ارزششو داشته یا نه!
    - کدوم شیربها؟
    - همونی که خدمت مادر محترم شما تقدیم شد.
    - مهران!
    - بله، زندگی!
    - نه، اینطوری نمیشه.
    - چه جوری نمیشه؟
    - هیچی، حرفم رو پس می گیرم. تو به عنوان میزبان بهتره به مهمانهای دیگه هم برسی.
    - چه دست به سر کردن مؤدبانه ای!
    - مامان!
    - بله، عزیزم.
    - بیا می خوام با یکی تو رو آشنا کنم.
    - با کی؟
    - سورپریزه.
    مینا خندان دست مرا کشید و توی هال برد. جلوی در لورا و استیو و کاترین را دیدم که داشتند کتهایشان را در می آوردند.
    - لورا؟
    کاترین به طرف مینا دوید و خودش را انداخت بغل مینا. من و لورا دیده بوسی کردیم.
    - دیشب مینا وقتی زنگ زد گفت فردا بیاین خونه ما، راستش تعجب کردیم. فکر کردیم شاید می خواد با کاترین بازی بکنه. اما بعد گوشی رو به پدرش داد که او از ما دعوت کرد در مهمانی ای که به مناسبت ورود خواهرش داده ما هم شرکت کنیم.
    - خیلی خوش آمدید. مینا برو عمه نیکو و پدرت رو صدا کن بیان با لورا و استیو آشنا بشن.
    چند دقیقه بعد نیکو و مهران آمدند. معرفی انجام شد و بعد از اینکه نیکو آنها را به اتاق دیگر راهنمایی کرد من از مهران پرسیدم:
    - حالا با مینا دست به یکی می کنید؟
    - کار بدی که نکردیم!
    - چرا به من نگفتید؟
    - سورپریز رو که نمیگن!
    - حالا تا وقت هست، بگو دیگه چه کار کردید؟
    - هیچی!
    - راست میگی؟
    - نه!
    - مهران!
    - وقتی عصبانی میشی غوغا می کنی!
    صحبت با مهران فایده نداشت. به هر حال چیزی به من نمی گفت. باید از ته و توی قضیه یک جور دیگه سر در می آوردم. رفتم روی کاناپه کنار لورا نشستم.
    - لورا حال استیو چطوره؟
    - خدا را شکر، خوبه. کمی دچار سردرد می شد که رفتیم پیش دکتر. برامون توضیح داد مدتی طول می کشه که اثر ضربه رفع بشه. ولی جای نگرانی نیست.
    - روابط خوبه؟
    - آره. استیو من رو بخشید و من هم سعی می کنم زیاد سین جیمش نکنم.
    - مگه باز دیر میاد؟
    - بعضی وقتها. البته کار جدیدی گرفته. یکی دو بار باز نتوانستم خودم رو کنترل کنم، به محل کارش زنگ زدم، دیدم واقعاً آنجاست از اون به بعد دیگه کاریش ندارم. مامان بهم گفت: «باید این موضوع را برای خودت حل کنی، یا باید بشینی و فکرهای ناجور بکنی و کم کم دیوانه بشی و زندگی خودت رو خراب کنی، یا باید به استیو کاملاً اطمینان کنی و حتی اگر از این و اون چیزی شنیدی بهشون اهمیت ندی و خانواده رو حفظ کنی». اینه که سعی می کنم از راه دوم برم. البته باید بگم که استیو بعد از اون ماجرا بیشتر به من توجه می کنه و مهربون تر شده. راستی چه شوهر خوش تیپی داری. مواظب باش نبرندش!
    - اگر هم بخوان نمی تونن!
    - خوشحالم که خیالت راحته. معلومه خیلی دوستت داره و تو به عشق و وفاداری شوهرت مطمئنی. راستی خواهرش شوهر داره؟
    - برای چی می پرسی؟
    - فکر کردم بد نباشه اگر اون رو با برادر استیو آشنا کنیم.
    صدای خنده من باعث شد حواس چند نفری که نزدیک ما ایستاده بودند متوجه من و لورا شود. با سر به نیکو اشاره کردم پیش ما بیاید.
    - نیکو ازت خواستگاری کردند!
    - پس بگو خنده ات برای چی بود!
    - خب چی میگی؟
    - اول تو بگو کی؟
    - لورا برای برادر شوهرش!
    نیکو چشمهای پر از خنده اش را چرخاند و گفت:
    - باید با برادرم مشوت کنم.
    - نمی خواد مهران رو اینجا بکشی. خودت جواب بده تو دیگه دختر بزرگی هستی.
    - راست می گی، شاید بهتر باشه زنگی به کیومرث بزنم و نظرش رو بپرسم.
    لورا که حدس می زد درباره پیشنهادش دارم با نیکو حرف می زنم پرسید:
    - خب، قبول کرد؟
    - متأسفانه نه.
    - چرا؟
    - چون شوهرش اجازه نمیده!
    - شوهرش؟! آه! حیف شد!
    - نه زیاد حیف نشد، اخلاق نیکو هیچ چنگی به دل نمیزنه.
    - سیما، خوب سرحالی ها اول برام خواستگار پیدا می کنی بعد ازم طوری تعریف می کنی که طرف در بره! اینو میگن رسم دوستی؟
    - نکنه می خوای جواب مثبت بدی؟ اگر این طوره باید مهران رو صدا کنیم.
    - نه، نه. حق با سیماست. ولی از پیشنهاد شما خیلی ممنونم اون رو می گذارم برای موقع مبادا!
    در این موقع لیزا به من گفت که کتایون خانوم کارم دارد. بلند شدم و رفتم ببینم کتایون خانم چه کارم داره. نیکو با لورا ماند.
    - سیما جون، خواستم بگم اگر اشکالی نداره، چند روز نیکو رو به ما قرض بدی.
    - ولی نیکو تازه دو روزه که آمده شاید بعداً هر وقت از ما خسته شد برای تجدید روحیه بفرستمش خونه شما.
    - آخه، من و پرویز و بچه ها فکر کردیم تو و مهران چند روزی خلوت کنید، بد نباشه.
    - کتایون خانم، اصلاً نیازی به این چیزها نیست. مینا مدرسه میره و من یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم. مهران هم پروژه جدیدی گرفته که باید اون رو سر و سامون بده.
    - به هر حال اگر تصمیمت عوض شد. ما با کمال میل نیکو رو پیش خودمون می بریم.
    - خیلی از پیشنهادتون ممنونم.
    - از چه پیشنهادی؟
    - مهران جون خواستم نیکو رو چند روزی ببرم خونه خودمون که سیما گفت بعداً.
    - خیلی ممنون از دعوتتون، اما یکی باید پیش مینا بمونه.
    من و کتایون خانوم نگاه پرسش آمیزی به مهران انداختیم.
    - چند ساعت دیگه من و سیما پرواز داریم.
    - به کجا؟
    - به رم.
    - چی؟
    - یه سورپریز کوچولوی دیگه!
    کتایون خانوم خنده کنان مرا بغل کرد و بوسید و گفت:
    - اینو میگن آشتی!
    - کتایون خانوم مهران شوخی می کنه.
    - نه، شوخی در کار نیست. به نیکو گفتم ساک کوچولویی برات ببنده مال خودم هم آماده است. اینه که خانوم خانوما برو یواش یواش خداحافظی بکن.
    - مینا چی؟
    - مینا می دونه. هر چند اولش کمی ناراحت شد، بعد که فهمید نیکو پیشش می مونه رضایت داد اما قول گرفته هر روز من و تو بهش تلفن کنیم.
    - حداقل به من می گفتی!
    - الان که گفتم!
    - الان دیگه دیره.
    - اگه نجنبیم دیرتر میشه! بدو، برو خداحافظی کن.
    - آخه مهمونا رو چه کار کنیم؟
    - اون رو بگذار پای من. همچین نگاه می کنی انگار غول بی شاخ و دم روبروت ایستاده!
    - والا نمی دونم چی بگم.
    - هی چی خواستی بگی بعداً توی هواپیما بگو. حالا برو خداحافظی بکن.
    به غیر از لورا و استیو، چون بقیه از موضوع باخبر بودند خیلی راحت رفتن ما را قبول کردند. داشتم با هلن حرف می زدم که متوجه شدم مهران و استیو دارند با هم حرف می زنند. چند دقیقه بعد استیو دوستانه به پشت مهران زد و خنده کنان با او خداحافظی کرد. معلوم بود استیو از توضیحی که مهران برایش داده خوشش آمده است.
    وقتی بوق تاکسی شنیده شد همه جلوی در جمع شدند. مینا دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
    - یادت نره تلفن کنی.
    - نه. حتماً فردا صبح بهت زنگ می زنیم. به عمه نیکو کمک کن. انگلیسی عمه زیاد خوب نیست، اگر کاری داشت تو براش ترجمه کن.
    - آره، اینو می دونم. شماها کی برمی گردید؟
    - چند روز دیگه.
    - دختر گلم، درست یک هفته دیگه ما اینجائیم.
    - باباجون مواظب مامان باشید.
    - قول میدم.
    - برین دیگه، بچه ها سرما می خورند.
    دلم می خواست یکبار دیگر مینا را توی بغلم بگیرم و مطمئنش کنم که حتماً برمی گردم. یکدفعه یاد خواب چند سال پیش او افتادم واقعاً هم مهران داشت مرا با خود می برد و من با رضایت کامل داشتم می رفتم. از یادآوری خواب مینا چشمهایم پر از اشک شد. مهران دستم را گرفت و به طرف تاکسی کشید وقتی توی تاکسی نشستیم قطره های اشک آرام آرام روی گونه ام جاری بودند.
    - چرا گریه می کنی؟
    - هیچی، همین طوری.
    - آدم همین طوری که گریه نمی کنه.
    - دلم می خواست مینا رو هم با خودمون می بردیم.
    - مگه به نیکو اطمینان نداری؟ برای بودن با مینا بود که اجازه دادم بیاد.
    - چرا، ولی.
    - ولی چی؟ چیزی شده که من ازش خبر ندارم.
    سرم را به علامت تأیید تکان دادم.
    - خدایا کمک کن! اگر خیلی بده همین الان بگو، اگر خوبه بگذار برای هفته دیگه آخه هر خبر بدی رو باید سریع شنید و چاره ای براش اندیشید خبر خوب نیاز به این جور چیزها نداره. حالا بگو ببینم چی شده.
    خواب مینا و ترک کردن او را که باعث ناراحتی وجدانم شده بود برای مهران تعریف کردم.
    - دختر خیلی باهوشیه، می تونی بگی به کی رفته؟
    - حوصلۀ شوخی ندارم.
    - من هم شوخی نکردم، تو خوشحال نیستی که تعبیر خواب مینا رفتن ما به این سفره؟
    - چرا، ولی می ترسم اگر اتفاقی برامون بیفته؟!
    - ای بابا، هیچ از تو، سیما، همسر عاقل خودم انتظار چنین تفکراتی رو نداشتم. خانوم عزیز، همین الان این افکار رو از سرت بیرون کن، والا برمی گردیم خونه و من به عنوان تنبیه شدید، یک دقیقه با تو حرف نخواهم زد. البته اگر این یک دقیقه رو هم طاقت بیارم.
    چشمهایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. مهران دست انداخت پشت کمرم و مرا آرام کنار خودش کشید و سرم را روی شانه اش گذاشن. تا فرودگاه به خودم مسلط شدم. نمی بایست این چند روز را با افکار بیهوده خراب کنم. مطمئن تر از نیکو هیچ کس دیگر را برای بودن با مینا نمی شد پیدا کرد. مهران حتی تا این جای قضیه را خوانده بود. چطور توانسته بودند، مانع از آمدن مامان و بقیه بشوند هنوز برایم معما بود. توی هواپیما حتماً از مهران خواهم پرسید.
    خوشبختانه به سرعت کارهای گمرک انجام شد. قبل از اینکه تن به امواج خستگی و هیجانات روز بدهم، در مورد نیامدن پدر و مادرم از مهران سؤال کردم.
    - یک قول بزرگ بهشون دادیم.
    - بهشون دادید؟
    - آره، من و نیکو.
    - چه قولی؟
    - اینکه سال نو میلادی بریم ایران و مهمانی مفصلی بدیم تا همه با مینا آشنا بشن.
    - اوه، نه!
    - اوه، بله. اگر می خواهی بزنی زیرش، خودت باید جوابگو باشی. من میرم خونه خودمون و کاری با تو نخواهم داشت.
    - مهران، تو و نیکو این آش رو پخته اید. حالا میگی هر کاری دلم می خواد بکنم؟!
    - نمی دونستم این قدر بداخلاقی! حقش بود اول یک مدتی با شما نشست و برخاست می کردم بعد خودم رو توی تله می انداختم!
    - درباره کی داری حرف می زنی؟
    - درباره یک خانوم بی نهایت زیبا، ملیح و ناز که وقتی عصبانی میشه چشمهاش چنان برقی میزنه که هیچ کس نمی تونه در مقابل نگاهش ایستادگی کند، کسی که حالا کنارم نشسته و بیخود و بی جهت هی غر میزنه و غر میزنه و... .
    - بسه، بسه.دیگه نه چیزی میگم نه سؤال می کنم!
    مهران چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت. مهران آن قدر برایم جوک گفت و تعریفهای بامزه کرد که نفهمیدم ساعات پرواز چطوری سپری شدند. یک هفته اقامت در رم را فقط می توانم با زیباترین قصه ها و افسانه ها مقایسه کنم. تا به حال خودم را این قدر خوشبخت احساس نکرده بودم. مهران تمام سعی خودش را می کرد تا ما بتوانیم دوباره از همان خط اول با عشق و محبت و احترام دفتر زندگی مشترکمان را بنویسیم. قلبم تمام درها، پنجره ها و روزنه های خود را به روی عشق مهران باز کرده بود و حریصانه محبتهای مهران را می بلعید. مهران داشت روح مرا دوباره رنگین می کرد. یکی، یکی خطهای سیاه و خاکستری را با صورتی و سبز جایگزین می کرد. دنیا به نظرم زیبای زیبا، سبز سبز و زنده و شاداب می آمد. همه چیز بازتاب دنیای درون من بود. خودم را کاملاً در میان امواج لطیف عشق مهران رها کردم. آزاد شدم و به پرواز درآمدم. حالا ترس از افتادن نداشتم هراسی از پرت شدن نداشتم. با این مهران که خودش هم پی به ارزش عشق برده بود، زندگی عطر و بوی دیگری داشت. بعد از گذشت آن هفته، اگر قبلاً نسبت به مهران بی تفاوت بودم، حالا بی نهایت دوستش داشتم!
    تماسهای تلفنی ما با نیکو و مینا دائمی بود. دوبار هم به ایران زنگ زدیم که همه از شنیدن صدای ما خوشحال شدند. روز قبل از حرکت شماره پرواز و ساعت رسیدن به مونترال را به نیکو خبر دادیم. هم دلم می خواست برگردیم و هم می خواستم زمان از حرکت باز می ایستاد و من و مهران را در آغوش زیبای خودش می گرفت و پیله ای دورمان می تنید و می گذاشت مدتی از گزند حوادث درنده ای، که منتظر حمله به خوشبختی ما بودند در امان بمانیم. دلم می خواست در خاطرۀ آن هفت روز و هفت شب پنهان شوم، بویژه آن شب ورود به هتل که زیباترین خاطره برایم شد.
    وقتی وارد هتل شدیم و کلید اتاق را گرفتیم دلهره ای دلم را پر کرده بود مثل این که می خواستم سر امتحان حاضر بشوم. مهران دستم را توی حلقه بازویش گرفت و از پله ها بالا رفتیم. می دانستم چرا پله و نه آسانسور را انتخاب کرده است. می دانستم می خواهد وقت بیشتری به من بدهد. وقتی پشت در اتاق رسیدیم، کلید را آرام در قفل چرخاند. در باز شد و منظره ای باور نکردنی را جلوی چشم من گشود به اندازه ای گل توی اتاق بود که گویی وارد گلخانه شدیم. بوی عطر ملایم گلها فضای اتاق را پر کرده بود. کاری که فقط از عهده مهران برمی آمد. معلوم بود مهران تا به حال تمام آنچه را که در خیالش پرواز می کرده به انجام نرسانده است و مملو از سورپریزهای کوچک و بزرگ خواهد بود.
    رفتم دوش بگیرم. نیم ساعت بعد که از حمام بیرون آمدم فکر کردم حتماً اتاق را عوضی گرفتم! دهها شمع در گوشه و کنار اتاق در شمعدانهای بسیار کوچک و ظریف، چنان فضای رمانتیکی به اتاق بخشیده بودند که نفس در سینه ام حبس شد! جرئت نمی کردم، دم گرفتار را باز دهم! می ترسیدم طلسم شکسته شود! مهران خیلی آرام با قدمهایی سبک به من نزدیک شد. به چشمان قهوه ای رنگ زیبای او خیره شدم. در آن لحظه هیچ چیز برایم عزیزتر از آنها نبود. وجودم را دلهره عجیبی پر کرده بود. اگر همۀ اینها خواب باشد چی؟ روی چشمهای روشنش عکس اولین دیدار افتاده بود به خودم جرئت دادم برای اینکه مطمئن بشوم خواب نمی بینم دستم را توی موهای خرمائی رنگ و پر پشتش فرو کنم. مهران مثل یک مجسمه بی حرکت ایستاده بود. هیچ تکانی نمی خورد. هیچ حرفی نمی زد. فقط در سکوت زیبای مخصوص خودش، با نگاه راز و نیاز می کرد. می گفت و می گفت، لمس می کرد، حس می کرد و مرا با خود روی موجهای خروشان احساسات به آسمان می برد. سرمست از عطر گلها، سرمست از بازی نگاه و نور عاشقانه شمعها، خودم را در چشمان عاشق مهران رها کردم. تابلویی زیبا که مبدل به خاطره ای جاویدان شد!
    زمان با قدمهایی سریع پیش می رفت. روز حرکت فرا رسید. فرودگاه، هواپیما و بار دگر فرود، این بار بر زمینی آشنا. بالاخره به خانه برگشتیم هنوز از تاکسی پیاده نشده بودیم که مینا دوان دوان خودش را به ما رساند.
    - آه، فکر کردم نمیایی!
    - تا حالا شده به قولم وفا نکرده باشم؟
    - نه، ولی!
    - ولی چی؟
    - آخه این بار خیلی دلم برات تنگ شده بود!
    - دل من هم برات خیلی تنگ شده بود، بابا مهران هم همین طور.
    - راست میگی؟
    - از خودش بپرس.
    - مینا خانوم، ما چقدر دیگه باید توی صف بایستیم تا نوبت ما بشه؟ بابا دلمون شد یک ذره! آخه یک بوسی، یک نازی به من بیچاره هم بکنید!
    - مامان مهمترند!
    - سیما، تو این چیزها رو یادش دادی؟
    - نه، عمه نیکو گفته!
    - نیکو! بگذار دستم بهش برسه!
    - مهران دستت به کی برسه؟
    - به هیچ کس.
    - عمه نیکو، به شما.
    - به من؟
    - نه، مینا جون اشتباه شنیده.
    - نه، نه، بابا مهران گفت بگذار دستم به عمه نیکو برسه.
    - خب، بفرما، اینم عمه نیکو، کاری داشتی آقا مهران؟
    - بد نیست بریم توی خونه تا بعد صحبت کنیم.
    مینا از بازی لفظی مهران و نیکو خنده اش گرفته بود و معلوم بود خیلی دلش می خواست بفهمد بالاخره ماجرا به کجا ختم می شود. همه وارد خانه شدیم. هدایایی را که برای نیکو و مینا آورده بودیم به آنها دادیم که باعث شد با ما بیشتر دوست شوند و کمتر برای همدیگر خط و نشان بکشند. نیکو رفت چای بیاورد که مینا گفت:
    - عمه نیکو فردا میره.
    - کجا؟
    - پیش خاله کتایون.
    - اوا، چرا به این زودی؟
    - نیکو، مینا راست میگه؟
    - چی رو؟
    - اینکه جنابعالی فردا می خواین برین خونه کتایون خانوم!
    - شما مخالفتی دارید؟
    - بله.
    - مهران آقا با تو نبودم، سیما داره با من حرف میزنه.
    - اوه، اوه، هوای خارج چه تأثیری بر اخلاق خواهرمون گذاشته! چه حاضر جواب شده!
    - خب حالا چرا این قدر زود می خوای بری؟ با مینا دعواتون شده؟
    - با مینا؟ از این دختر مهربون تر و دوست داشتنی تر توی دنیا پیدا نمیشه. اون بیشتر از اینکه من ازش مواظبت کنم، مواظب من بوده. باید می دیدید با کاترین چه کار می کنه؟
    - با کاترین؟
    - آره یکی دو روز رفتیم آوردیمش اینجا پیش خودمون. خانه شون خیلی به اینجا نزدیکه. مینا مثل یک خواهر بزرگتر به قدری مواظبش بود و با چنان صبر و حوصله ای به صحبتهایش گوش می داد و باهاش بازی می کرد که بعضی وقتها من کلافه می شدم!
    - به مامانش رفته.
    - مهران باز تو پریدی وسط میدون!
    - نیکو جون، چرا از دست من عصبانی شدی؟
    - مهران این چه حرفیه که می زنی؟ نیکویی که من می شناسم به قدری تو رو دوست داره که هیچ وقت نمی تونه از دستت عصبانی باشه، تازه دلیلی هم برای عصبانیت نداره.
    - دارم!
    - داری؟!
    - بله، دارم. آنهم دلیل خیلی موجه!
    - میشه بگی ما هم بدونیم، چیه؟
    - عمه شما که گفتید نمی گین!
    - مینا!
    - آها، پس شما دو تا با هم دست به یکی کردید، نقشه کشیدید!
    - سیما، بیا من و تو هم بریم تو اون اتاق با هم نقشه دفع حمله رو بکشیم!
    - عمه جلوشون رو بگیر نگذار برن!
    من و مهران که سعی می کردیم نخندیم و جدی باشیم به طرف در اتاق حرکت کردیم. مینا جلوی مهران ایستاد و دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
    - نمی گذارم برین!
    مهران دیگر طاقت نیاورد و مینا را بغل کرد و چند بار توی اتاق چرخاند و بعد محکم او را به سینه چسباند، موهایش را نوازش کرد و آهسته گفت:
    - می دونی چقدر دوستت دارم؟
    - نه.
    - اونقدر زیاد که نمیشه حسابش کنی!
    - مامان رو چقدر دوست داری؟
    - اونقدر زیاد که نمیشه حسابش کنی!
    - مثل من؟
    - آره. مثل تو.
    - عمه نیکو رو چقدر؟
    - دو تا.
    - اوا، چرا این قدر کم؟
    - آخه اون با ما دعوا می کنه، از دست من همین طوری عصبانی شده.
    - همین طوری نه.
    - تو می دونی چرا؟
    - بله.
    - به من میگی؟
    - والا نمی دونم، قول دادم نگم.
    - خب، پس اگر قول دادی، اصرار نمی کنم.
    - شاید عمه نیکو خودش بهتون بگه.
    - شاید.
    - مینا جون بیا این بلوزی رو که برات آوردیم بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه.
    - می بینی، نمی گذارند، آدم یک دقیقه با دخترش خلوت کنه!
    وقتی بالاخره هیجانات فروکش کرد. شام خوشمزه ای را که نیکو درست کرده بود خوردیم و همگی توی هال جمع شدیم. مهران درست کردن چای را به عهده گرفت. مینا پرید بغل من. سرش را روی سینه ام گذاشت و خودش را محکم به من چسباند.
    - نیکو، واقعاً فردا می خوای بری؟
    - آره، سیماجون.
    - مردم نمیگن هیچی نشده داره خواهر شوهر بازی در میاره!
    - مردم کی هستند؟
    - مردم دیگه.
    - منظورت لیزا و مایکله؟
    - ای، بگی نگی.
    - سیما ولش کن، همه گرما میزنه سرشون، این خانوم سرما زده به سرش!
    - نیکو جون، اینجا خونه خودته. من هنوز فرصت نکردم با تو یک درد دل سیر بکنم.
    - من که نمی خوام برم ایران، چند روزی میرم پیش کتایون خانوم که تا به حال چند دفعه زنگ زده و دعوتم کرده، بعد از یک هفته دوباره برمی گردم پیش شما.
    - نیکو، اگر به خاطر من و سیما می خوای جای دیگری باشی برات یک آپارتمان اجاره می کنم.
    - نه، اول میرم سراغ کتایون خانوم، وقتی برگشتم شاید یک فکری بکنیم.
    - هر طور راحتی.
    - سیما، مینا خوابش برده!
    آرام از جا بلند شدم و مینا را به اتاق خواب بردم. توی اتاق خواب بودم که صدای صحبت آرام مهران و نیکو به گوشم رسید. هر چند از گوش ایستادن متنفر بودم، نمی دانم چرا حس کردم باید موضوعی پیش آمده باشد که نیکو می خواهد به این سرعت از پیش ما برود.
    - نیکو، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    - نه، چیز مهمی نیست. همون موضوع قدیمیه.
    - کدوم موضوع؟
    - اینکه نباید مزاحم شد!
    - خیلی بامزه بود!
    - جدی میگم!
    - خب، حالا بگو ببینم اصل موضوع چیه؟
    - کتایون خانم گفت یک چند روزی برم پیشش، چون شوهرش داره میره مأموریت. دیدم الان بهترین فرصته، این بود که قبول کردم.
    - راست میگی؟
    - به جون تو.
    - از ایران خبری داری؟
    - آره، دو بار آذر زنگ زد، با خانوم جون حرف زدم همه خیلی خوشحال بودند و می گفتند دارند تدارک رفتن ما رو می بینند.
    - می خواستی بگی عجله نکنند.
    - گفتم، ولی تو که می دونی بعد از این همه سال دوری، دیگه نمی تونن دست روی دست بگذارند تا ما بریم.
    - از مامان و پدر چه خبر؟
    - مامان شاد و غمگین.
    - چرا غمگین؟
    - آخه مهرداد خودش رو منتقل کرده به شهرستان.
    - چی؟
    - گفته دلش نمی خواد مزاحم کسی بشه. پدر، مامان و کیومرث هر کاری می تونستن کردند ولی مهرداد زیر بار نرفته. مامان می گفت نمیدونم چه کار کنم. حالا که اون یکی بعد از این همه سال داره برمی گرده، این یکی گذاشته رفته.
    - وقتی برگردیم خودم راضیش می کنم بمونه. فکر نکنم خواهش من رو رد کنه.
    - به نظر من بهتره راحتش بگذاریم. شاید همسفر زندگیش رو اونجا پیدا کنه. خب بگذریم، راستی من این چند روزه عاشق مینا شدم. توی نمی دونی چه دختر مودب، مهربون، بامزه و خوش صحبتیه! اگر با چشم خودم اون رو نمی دیدم اصلاً باورم نمی شد، فکرش رو بکن اگر مامان اون رو ببینه چه کار می کنه!
    حرفهای نیکو مرا توی فکر برد. دلم برای پریوش خانم سوخت.
    صبح روز بعد مهران نیکو را به فرودگاه برد که قرار شد تا آخر هفته برگردد. مهران از فرودگاه سر کار رفت و من هم سری به دفتر زدم که تا برگشتن مینا از مدرسه، خانه باشم. چند روز بعدی مثل یک خواب شیرین برایم گذشت. باورم نمی شد که بالاخره یخها شکسته شده اند و قلب من کاملاً پذیرای عشق مهران شده است. واقعاً درست می گویند که زمان حلال مشکلات است. که زمان مرحم دردهاست، که زمان التیام بخش زخمهای روحی است. سعادتی که سرنوشت نصیب من کرده بود باعث می شد هر روز و هر دقیقه زندگی را مثل یک جواهر گرانقیمت پاس دارم و آن را در ذهنم حک کنم. زندگی به من یاد داده بود که هیچ چیز ماندگار نیست. همه چیز در حال گذر است. در حال تغییر است، دگرگون می شود، فرو می پاشد و با زحمت زیاد دوباره اگر نیرویی باقی مانده باشد روی پا بلند می شود. بعضی روزها سر کار چنان بی قرار می شدم که تا صدای او را نمی شنیدم نمی توانستم راحت به کارهایم ادامه بدهم. یک «بله، بفرمایید» مهران یک دنیا آرامش به من می داد و وقتی صدایم را می شناخت، لحن گرم حرفهایش یک دنیا زندگی بود! احساس آدم معتادی را داشتم که تنها درمانش مهران بود. همین باعث می شد وقتی کمی دیر می کرد و خبر نمی داد نا آرام بشوم. مینا که متوجه این موضوع شده بود بعضی وقتها حسودی می کرد و مرا تهدید می کرد و می گفت اگر او را کمتر دوست داشته باشم با نیکو به ایران خواهد رفت.
    نیکو همان طور که گفته بود آخر هفته برگشت و در آپارتمان جداگانه ای در نزدیکی ما ساکن شد. چون قرار بود همه با هم تا یکماه و نیم دیگر برگردیم، لزومی نداشت او زودتر به ایران برود. اواخر آبان ماه بود که یک شب بعد از صرف شام و خواباندن مینا، مهران کنارم روی کاناپه نشست و گفت:
    - چطوره من هم کارم رو بیارم توی خونه انجام بدم؟
    - مگه اتفاقی سر کار افتاده؟
    - آره؟
    - خب، بگو چی شده؟
    - بستگی داره.
    - به چی؟
    - به یک قول.
    - چه قولی و کی باید بده؟
    - تو باید بدی.
    - من؟
    - آره. تو خانوم خونه.
    - چه قولی؟
    - اینه که وقتی شنیدی نخندی.
    - مهران!
    - خب، باشه، بخندی.
    - باز شروع کرد! چرا می خواهی کارهات رو بیاری خونه؟
    - هنوز نفهمیدی؟
    - نه.
    - پس حرفم رو پس می گیرم.
    - کدوم حرف؟
    - اونی رو که گفتم تو باهوشی!
    - میشه جدی حرف بزنی؟
    - بله.
    - میگی سر کار چی شده؟
    - دلم تنگ شده، میشه و خواهد شد!
    - برای کی؟
    - برای تو!
    تا دهانم را باز کردم چیزی بگویم، دستش را آرام روی لبم گذاشت. نگاهش به قدری سوزان و پر عشق بود که دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش آمدم خودم را کنار بکشم که گفت:
    - همین جا بمون، این جوری راحت تر می تونم چیزی رو که از صبح فکرم رو مشغول کرده بهت بگم.
    - مهران، داری نگرانم می کنی ها! تو رو خدا راستش رو بگو، چیزی شده؟
    - اول بگذار چیزی رو که از صبح می خواستم بگم ولی فرصت نشده بگم، بعد خبر دوم رو بهت میدم.
    - زود باش دیگه، کلافه ام داری می کنی!
    - تو سالهاست که من رو کلافه کردی! سالهاست که با عشق خودت من رو در بند کشیدی، اسیر نگاهت کردی. قلب و روحم چنان گرفتار عشقت شده اند که مثل موجهای کوچولوی بی دفاعی هستند که تنهای تنها به انتظار رسیدن به ساحل آغوشت به زندگی ادامه میدهند. سیما، عزیز دلم، تو یک دریا لطافتی، همین هاست که زبونم را موقع گفتن خبرهایی از این قبیل که تا چند روز دیگر باید به یک مأموریت دو سه هفته ای بروم بند میاره!
    شنیدن نابهنگام این خبر مرا سخت تکان داد. مثل آن بود که کسی با تیشه به جان ریشه زندگی من افتاده باشد.
    - سیما، عزیزم، تو رو به خدا اینطور نگاهم نکن! ای کاش واقعاً زبونم بند می آمد، خفه می شدم و نمی گفتم! خواهش می کنم! آره، آره، می دونم الان چه احساسی داری. وقتی به من گفتند آه از نهادم برآمد. صورت زیبای تو جلوی نظرم مجسم شد. سعی کردم آنها را به انجام مأموریت، بعد از سال نو متقاعد کنم، ولی برای من توضیح دادند که به خاطر اتمام کارها تا سال نو، باید به این مأموریت کاری برویم. من هم دیدم چون بزودی مرخصی می گیرم، بهتره همین حالا این کارها تموم بشه. دو سه هفته بیشتر طول نمی کشه. شاید هم زودتر برگردیم. قول میدم هر روز با تو تماس بگیرم، هر جا که باشیم.
    - کی باید بری؟
    - آخر هفته. نیکو میاد اینجا پیش تو و مینا اینطوری خیالم راحت تره.
    می دانستم زیاده از حد زود باور بودم. می دانستم بودن با مهران، به گرفتن یک ظرف شیشه ای بسیار ظریف می ماند، که کوچکترین حرکت و لرزشی ممکن است آن را تکه تکه کند. به ویژه با توجه به بیماری او می دانستم که خوشبختی من، کم دوام است. فکر می کردم روی مأموریت رفتنها خط کشیده شده است. فکر می کردم حالا که مهران مثل گذشته شاد و بذله گو شده و از نو عشق و محبت خودش را به من و مینا نشان می دهد. دیگر نباید دلهره و نگرانی به دلم راه بدهم. بعد از آن قهر چند هفته ای مثل این بود که تازه با مهران آشنا شده بودم، دوران نامزدی را طی کرده و بعد از این که از احساسات یکیگر نسبت به هم مطمئن شده بودیم عروسی را هم برگزار کرده بودیم. حالا دلم می خواست مثل داستانها تا پایان عمر زندگی خوشی را با هم بگذرانیم. اما باز «مأموریت» مثل شیطان سر راه خوشبختی ما قرار گرفته بود! باید دوباره به انتظار بنشینم، چشمم به در باشد و به پنجره ذل بزنم. گوشم به صدای پای او روی پله ها و انداختن کلید توی قفل در باشد. نگاهم به در بچسبد تا باز شود و او را در آستانه در ببینم و درد دوری تسکین یابد. دلم می خواست می توانستم از همان جا خودم را در دشتی فراخ بیابم و از ته دل فریاد بزنم و از خدا طلب کمک کنم. طلب کمک برای صبور بودن، برای تحمل، برای خودداری از بیخود شدن! تمام قلبم، تمام وجودم، تمام روحم چنان عاشقانه می تپید که یک جایی در عمق ذهنم زنگ خطر داشت به صدا در می آمد. صاف و ساده حالت مجنون را داشتم. دو سه هفته، برای من مثل دو سه قرن می ماند. نمی توانستم تحمل کنم. نمی توانستم دوری او را به انتظار بنشینم. آه، خدایا چه کنم؟ کمکم کن!
    - سیما، عشق من، نکنه این بلورهای قیمتی برای خاطر من روی گونه های زیبایت سُر می خورند؟ صبر کن، صبر کن، نگهدارشون تا برم تنگ بلورم رو بیارم اون ها رو توش جمع کنم و با خودم ببرم. گریه نکن! اگر من رو یک ذره دوست داری اینطور زجرم نده! یک کلمه بگو نه. اگه نخوای نمیرم. میگم نمی تونم برم بالاخره یک بهانه ای میارم. اون چشمهای خوشگلت که به شبنم اشک نشسته اند، دارند من رو دیوانه می کننند. من رو باید کشت که چشم تو رو گریان کردم!
    این بار من دستم را آرام گذاشتم روی لبش. دیگر نمی خواستم کلمۀ مرگ را بشنوم. آن هم از دهان مهران! مهران دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش. توی حلقه بازوان او پنهان شدم، خودم را از همه چیز این دنیا پنهان کردم. از آدمها، از حرفها، از کارها، از رفتنها و ماندنها، از انتظار، از همه چیزهایی که تا چند روز دیگر مثل پشه های سمج به من حمله ور خواهند شد. مهران با چنان لطافت و در عین حال محبت سوزانی مرا در میان بازوانش گرفته بود که می فهمیدم حال من و او یکی است. می فهمیدم که برای او هم جدا شدن سخت است. نوازش کنان به موهایم دست می کشید تا آرام شوم. نیازی به ادای کلمات نبود. قلبهایمان با زبان آشنا با هم راز و نیاز می کردند. سکوت کلمات، راه به درد دل جان و روح داده بود.

    فصل 11

    سه روز بعد مهران راهی مأموریت شد. چون برنامۀ کاری جاهای مختلفی را زیر پوشش می گرفت مجبور بودند با ماشین بروند. این موضوع مرا سخت نگران می کرد. مثل هر سال برف آمده بود و جاده ها وضع خوبی نداشتند، به ویژه در مناطق کوهستانی. مهران صبورانه سعی می کرد تشویش و نگرانی مرا برطرف کند. نیکو هم بعد از شنیدن خبر مأموریت اصلاً خوشحال نشد. مینا که بندرت گریه می کرد موقع خداحافظی دستهایش را دور گردن مهران حلقه کرده بود و اشک ریزان از او قول می گرفت که زود برگردد.
    - بابا مهران، نمی دونم بهت گفتم یا نه، ولی مامان هر وقت به من قول میده سر قولش می مونه. تو هم اگر حالا قول بدی که زود بر می گردی، باید سر قولت بمونی.
    - قول میدم! دختر نازنینم، قول میدم زود زود برگردم. آخه خیلی کارها قبل از رفتن به ایران داریم.
    - ببین داری قول میدی ها!
    - آره، قول مردونه! حالا تو هم باید به من یک قول بزرگ بدی.
    - چه قولی؟
    - قول اینکه مواظب مامان باشی. نمی دونم توی کدوم هتل می مونیم و الا شماره تلفن اونجا را بهت می دادم. ولی اگر احتمالاً نشد زنگ بزنم، تو باید حواست به مامان باشه که زیاد نگران نشه.
    - باشه. ولی بدون تو خیلی سخته!
    - مینا، مینای خوشگلم، اگر بخواهی اینطوری گریه کنی، اشکهای من هم الان جاری میشه. بعد می دونی چی میشه؟
    - نه.
    - سیل راه می افته و من غرق میشم!
    - مگه شنا بلد نیستی؟
    - شنا تو اشک؟ نه، تو بلدی؟
    - آه، بابا مهران مخصوصاً این حرفها رو میزنی که من بخندم؟
    - که تو بتونی مامان رو بخندونی.
    - باشه. ولی سعی کن زود برگردی.
    - حتماً گلم، راستی تا من برگردم برام یک نقاشی بکش هر روز یک قسمتش رو رنگ کن.
    - یک فکری می کنم.
    - آفرین، دختر عزیزم، حالا برو پیش عمه نیکو.
    مینا به ناچار خودش را از مهران جدا کرد و پیش نیکو رفت. همیشه از خداحافظی بیزار بودم. مهران دستهای سرد مرا توی دستهای گرم خودش گرفت. من با نگاه، سفری بر صورت جذاب او کردم. جزء جزء صورتش را مثل نقشی از دنیای افسانه ها بر صفحۀ دلم حک کردم. قبل از سوار شدن به اتومبیلی که چند دقیقه پیش برای بردن او آمده بود، مرا در حلقه بازوانش گرفت. می دانستم او ساعتها همین طور خواهد ایستاد و مرا از خود جدا نخواهد کرد. مجبور بودم او را رها کنم. بالاجبار خود را از میان بازوانش بیرون کشیدم.
    - مواظب خودت باش!
    - تا من برگردم جایی نرو!
    - همین جا منتظرت می مونم!
    مهران سوار شد و ماشین حرکت کرد. با توضیحاتی که مهران داده بود، سه تا ماشین با هم حرکت می کردند تا اگر اشکالی در راه پیش آمد بتوانند به یکدیگر کمک کنند. این موضوع تا اندازه ای خیال مرا راحت می کرد اما رفتن او مثل سنگی بزرگ روی سینه ام سنگینی می کرد. از لحظه ای که ماشین در پیچ خیابان پیچید. انتظار شروع شد!
    نمی دانم اگر نیکو نبود چطور می توانستم از پس تحمل آن روزها برآیم. نیکو مثل یک خواهر مهربان چنان برنامه ای برای ما تنظیم کرده بود که دائم مشغول انجام کار بودیم. مهران هم به قول خودش وفا می کرد و هر شب از هتلی که در آنجا اقامت می کردند به ما زنگ می زد.
    شبهای انتظار به یادآوری روزهای مدرسه و آن سالهای شیرین گذشت. با وجود اینکه طی روز سخت خسته می شدم، اما شب تا سر روی بالش می گذاشتم، افکار دیگری بیدار می شدند و با هم دست به یکی می کردند و هر بار که می خواستم بر بالهای سبک خواب به پرواز درآیم، مرا با خشونت ظالمانه ای روی زمین بیداری پرت می کردند. کشمکش و جدال تا نیمه های شب ادامه پیدا می کرد تا اینکه بالاخره جسم خسته پیروز می شد.
    مامان هر هفته تماس می گرفت و برای دیدن ما بی طاقتی می کرد. مینا هر چند دورادور ولی حداقل تلفنی با آنها آشنا شده بود. مامان مهران هم دست کمی از مامان خودم نداشت. نیکو برای اینکه خیالشان را راحت کرده باشد به آنها گفته بود که تا چند روز دیگر بلیتها را سفارش خواهیم داد. چون از آخرین تلفن مهران معلوم شده بود که گروه اعزامی آنها تا اواسط هفته آینده به طرف خانه حرکت خواهد کرد. می گفت کارها خیلی خوب پیش رفته و سر راه باید به یکی دو جای دیگر سر بزنند که آخرین نقطه ها در این سفر خواهد بود و بعد به خانه خواهد آمد!
    سخت مشغول رو به راه کردن کارهای دفتر بودم. حالا که نیکو پیش ما بود می توانستم با خیال راحت ساعات بیشتری را سر کار بمانم. دو روز از سومین هفته گذشته بود. حدوداً ساعت هفت عصر بود که بعد از حصول اطمینان از اینکه تمام کارها برای چند روز آینده تنظیم شده، در دفتر را قفل کردم و به طرف پارکینگ راه افتادم. حرفهای دیشب مهران هنوز توی گوشم بود: «سلام خانوم. بدون ما خوش می گذره؟ شنیدم این چند روزه وزن زیاد کردی! اگر می دونستم اینطوری میشه از جایم تکان نمی خوردم. این شد درس عبرتی که دیگه تو رو تنها نگذارم. تو همیشه باید جلوی چشمم باشی. همیشه! می دونی چه به روز این دل بیچاره من آوردی؟ دلم توی دلتنگیها گم شده. هر روز گُمش می کنم. ببین، اگر آمد آن طرفها، بگیر و سفت نگه دارش، تا من بیام. ببین، اگر قول بدی نترسی، الان خودمو از توی این سیمها رد می کنم تا شده برای چند دقیقه بیام مهمانی خونه چشمهات، راهم میدی؟ آها باز سکوت؟ خب این هم یک جور جواب مثبت دیگه!»
    مهران جواب تمام این سؤالها را می دانست. می دانست که من عاشق شنیدن صدایش هستم. می دانست با آن صدای گرم و لحن سرشار از محبتش مرا دگرگون می کند. می دانست و فهمیده بود که قلب سرکش من فقط با نت صدایش رام می شود و سر به زیر می اندازد. مهران همه چیز را از همان اول می دانست. از همان اولین نگاه، حتی زودتر از خودم!
    با شور و اشتیاق شنیدن صدای او به طرف خانه حرکت کردم. سر راه بستنی محبوب مینا را خریدم که حالا بستنی دوست داشتنی نیکو هم شده بود. تا توی خیابان خودمان پیچیدم یکدفعه دستهایم روی فرمان لرزید. احساس عجیبی بهم دست داد.
    حس کردم اتفاقی در راه است. وقتی جلوی در خانه توقف کردم با پاهای لرزان از ماشین پیاده شدم. چراغهای طبقۀ بالا به غیر از یکی، بقیه خاموش بود. همین خاموشی و تاریکی دلم را بیشتر لرزاند. با قدمهای سست به طرف در پشت ساختمان حرکت کردم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای لیزا مرا در جا خشک کرد.
    - سیما جون، بچه ها پایین هستند، بیا اینجا.
    بچه ها پایین بودند؟ پس چرا مینا که همیشه با شنیدن صدای ترمز ماشین یا پشت پنجره می آمد با بدو خودش در را برایم باز می کرد امشب ازش خبری نیست. نکند حالش بد شده است؟ شاید اتفاقی برای نیکو افتاده است؟همین که قدم به درون هال گذاشتم مینا را توی بغل نیکو دیدم که روی کاناپه نشسته بود. مایکل سرش را پایین انداخته بود. وقتی به صورت لیزا دقت کردم، تا به حال او را چنین غمگین ندیده بودم. مینا تا چشمش به من افتاد، محکم تر خودش را توی بغل نیکو قایم کرد و بعد اتفاقی افتاد که اصلاً انتظارش را نداشتم. صدای هق هق تلخ آنها در اتاق پیچید. مغزم را خالی کردم. نگذاشتم تا شنیدن پاسخ، هیچ گونه فکری در مغزم جا بگیرد.
    - شما دو تا چتون شده؟ چرا گریه می کنید؟ نیکو خبری از ایران شده؟ اتفاقی برای مامان و بقیه افتاده؟
    - سیما جون بیا اینجا بنشین تا بهت بگیم.
    - لیزا شما می دونین چی شده؟
    - آره، دخترم. ولی ای کاش نمی دونستیم. ای کاش مجبور نبودیم از این جور خبرها به تو بدیم.
    - مایکل، شما یک چیزی بگین. از ایران تلفن شده؟
    - نه. فامیل تو همگی خوب هستند.
    - نیکو به پدر تو چیزی شده؟
    - نه، او هم حالش خوبه.
    - پس چی شده؟ مینا تو چرا داری گریه می کنی؟ مینا، بیا اینجا گلم. بیا بغل مامان. بیا بگو ببینم چی شده.
    مینا گریان بطرفم دوید و خودش را توی بغلم انداخت و فقط گفت «بابا مهران».
    همین دو کلمه کافی بود تا من وا برم. جرئت نداشتم سؤال دیگری بکنم.
    - سیما جون، پلیس راه تلفن کرد و گفت که تصادفی در جاده رخ داده و راننده ماشینی که مهران تویش بوده سر پیچ کنترل از دستش در رفته و ماشین پرت شده توی دره و بر اثر اصابت با کوه آتش گرفته. جسد راننده و یکی از مسافرها رو پیدا کرده اند، ولی همه جا را گشته اند و تا حالا نتوانسته اند مهران رو پیدا کنند.
    - چون پیدا نشده فعلاً مفقودالاثر حساب میشه. به این دلیل شاید زنده باشد و شاید... .
    - شماها دارید درباره کی حرف می زنید؟ درباره مهران؟ آها، آره می دونم، حدود ساعت هشت زنگ میزنه. هنوز تا ساعت هشت یک ساعتی مونده. پاشین، پاشین بریم بالا. نیکو بگذار مهران زنگ بزنه، حتماً شکایت تو رو پیشش می کنم که آمدی پایین و منتظر تلفنش نشدی! پاشید بریم بالا!
    - سیما، سیما جون، عزیز دلم، مهران دیگه زنگ نمیزنه! دیگه مهرانی نیست که زنگ بزنه! ماشینی که مهران توش بوده آتش گرفته، می فهمی؟ برادرم از دست رفت.
    صدای هق هق گریۀ نیکو مثل سیلی محکمی بود که به صورتم نواخته باشند. نمی توانستم حرفهای نیکو را باور کنم. صدای مهران و زمزمه های عاشقانه اش هنوز توی گوشم بود. امشب باید دنباله حرفهایش را برایم می گفت. یعنی چه، مهران دیگر نیست؟ مهران هست، خودش قول داده که مرا ترک نخواهد کرد تا چند روز دیگر برمی گردد. دیگر چیزی نمانده. دو سه روز دیگر دوباره او را در کنار خودم خواهم دید.
    - سیما جون، این اتفاق نیمه شب افتاده. پلیس چند بار به شماره مهران زنگ زده، ولی چون کسی نبوده، مدتی طول کشیده تا ما رو پیدا کرده اند. چون تو سرکار بودی من و مایکل فکر کردیم تو رو ناراحت نکنیم. ولی به یک دلیل دیگه هم زودتر بهت خبر ندادیم، چون پلیس به ما گفت ممکن است طی روز هوا که روشن بشه بتونن فاصلۀ بیشتری از محل سقوط ماشین را بگردند.
    کلمه، کلمۀ حرفهای لیزا مثل منگنه هایی بود که به قلب و روحم زده می شد. حرفش که تمام شد من هم با دنیای خارج وداع کردم. آنچه در آن چند دقیقه اتفاق افتاد اصلاً به خاطرم نمانده بود. چند ساعت بعد که چشمانم را باز کردم صورت آشنایی را بالای سرم دیدم. حرفهایی از راه دور به گوشم می رسید:
    - خدا را شکر به هوش آمد. اگر دیدید دوباره دچار حالت عصبی شد و یا شب نمی خوابه این داروها را بدهید بخورد. من فردا هم یک سری می زنم.
    صدای باز شدن در آمد. چند لحظه بعد سکوت سنگینی بر خانه گسترده شد. چرا تلفن زنگ نمی زند؟ ساعت چنده؟ نکنه تا ما پایین بودیم مهران زنگ زده؟ مهران؟ به من گفتند، مهران دیگه نیست، گفتند دیگر منتظر تلفن مهران نباشم. خدایا؟! کجایی؟ چرا من رو فراموش کردی؟ چرا؟ آخه چرا؟ چرا زندگی من رو ازم گرفتی؟ چرا دخترم رو بی پدر کردی؟ چرا به جای زندگی توی دلم رو پر از فریاد می کنی، پر از آه می کنی؟ توی زندانی که اسیر شده بودم داشتم به در و دیوار می کوبیدم. یعنی نمی شد رنگ خوشبختی را ببینم؟ یعنی من همیشه بایست با درد و غم، هم خانه باشم؟ همینکه قلبم پر از عشق می شد باید جایش را غم بگیرد؟ معنی زندگیم از دستم رفته بود. غم سنگینی با مشت به جان دلم افتاده بود. امیدم به رنگ سیاه نشسته بود. غبار اندوه تمام وجودم را در برگرفته بود و من سرگردان در بیابان ناامیدی و افسوس به حال خود رها شده بودم. تنهای تنها!
    نیکو به کمک داروهای آرام بخش سعی می کرد مرا از ابتلا به افسردگی شدید نجات بدهد. مینا را مشغول می کرد و کمتر در خانه نگهش می داشت. یک روز که با غم خود تنها مانده بودم تلفن زنگ زد. با شتاب دست بردم گوشی را برداشتم.
    - الو؟ الو؟ مهران توئی؟ مهران؟
    - سیما جون. خودتی؟ آه دخترم، عزیزم، حالت خوبه؟ من و پدرت خیلی نگرانت هستیم.
    - خانوم جون شمائید؟
    - آره عزیزم. دلم تاب نیاورد. تا آذر و پریوش خانم رفتند خرید از پدرت خواستم شماره تو رو بگیره تا صداتو بشنوم. خیلی نگرانت هستم. خیلی! سیما، سیمای عزیزم، بگذار بهت بگم که تو باید به فکر دخترت باشی. باید قوی باشی. اینها همه آزمایش زندگیه. نباید شکست بخوری. من هم عزیزم رو از دست دادم و می دونم چه زجر بزرگیه. می دونم به این زودی دردش آرام نمی گیره. می دونم هر جا بچرخی دلت می خواد اسمش رو صدا کنی. باهاش حرف بزنی. باهاش بخندی، ولی دور و برت خالیه و هیچ کس نیست. خودتی و خودت اگر هم نتونی خودت رو کنترل کنی، میگن دیوانه شده و بعد می دهندت دست این دکتر و اون دکتر. باید حواستو خوب جمع کنی. چیزی که حالا به نظرت غیرممکن میاد، چند وقت دیگه عادی میشه. من به تجربۀ خودم این رو به تو میگم. سیما حواست با من هست؟
    - آره، خانوم جون.
    - ببین دختر گلم، همۀ ما رفتنی هستیم، حالا یکی زودتر، یکی دیرتر. برای هر کدام از ما وقت خاصی برای رفتن در نظر گرفته شده. فکر کن، اگر الان زلزله بشه، آتش سوزی بشه یا مثلاً توی خونه خودت داری راه میری، پایت سر بخوره و بیفتی، چی میشه. اگر موقعش نباشه محاله بری. ممکنه چند تا خراش برداری، اما اینکه جونت رو از دست بدی، نه. وقتی من پدربزرگ خدا بیامرز تو رو از دست دادم، فکر می کردم دنیا به آخر رسیده. شب و روزم گریه و زاری بود. حتی وجود مامانت من رو آرام نمی کرد. فقط دلم می خواست که او کنارم باشه. دلم می خواست من هم باهاش می رفتم روزی صد بار به مرگ نفرین می فرستادم. دیدن مامان تو که دختر خودم باشه نمی تونست درد منو تسکین بده. وضع خیلی بدی داشتم. آشنا و غریبه پشت سرم حرف درآورده بودند که «ببین چه مادر سنگدلیه، نگاه به دخترش نمی کنه، فکر و ذکرش شده تکرار اسم اون خدا بیامرز». ولی من نمی خواستم به چیز دیگری فکر کنم. امیدم و همسفر زندگیم رو از دست داده بودم. زندگی برام بی معنی شده بود. چهل روز تمام مثل این بود که هر روز یک تیکه از تنم جدا می کنند و می اندازند توی کوره. جونم می سوخت و روحم عذاب می کشید ولی همۀ اینها نه تونست اون خدابیامرز رو پیش من برگردونه و نه من رو پیش اون بفرسته. آه، سیماجون، خوب می فهمم تو چی می کشی. هر چه من بگم، یا هر کس دیگه در چنین لحظاتی بگه، نمی تونه روی تو تأثیر بگذاره. تو خودت رو تنها و بی کس حس می کنی. تنها چیزی که تو رو ترک نمی کنه، اشک و آهه. من هم نمی خوام به تو نصیحت کنم فقط می خوام بهت بگم، که همه چیز می گذرد. دردت تسکین پیدا می کند اگر اینطور نبود همۀ ما تا به حال دیوانه شده بودیم. دیگه نمی تونستم یک آدم سالم پیدا کنیم. اینه که بگذار اشکهات جاری باشه. حالا فقط اون ها می تونن کمی تسکینت بدهند. سیما جون، پدرت خیلی نگرانته. ببین عزیزم اینها رو بهت گفتم که بدونی تو در این غمت تنها نیستی ولی بگذار یک چیز دیگه رو هم بهت بگم و اون اینکه نباید امید خودت رو از دست بدی. باید امیدوار باشی. باید معجزه رو باور کنی! خدا بزرگه! شاید مهران رو بهت برگردونه! سیما جون، صدای در میاد، فکر کنم مامانت برگشته بهتره قبل از اینکه به چیزی شک کنه من گوشی رو بگذارن. مواظب خودت و مینا باش! باز با تو تماس می گیرم.
    من از خانم جون به خاطر حرفها و دلداریش تشکر کردم و از او خواستم به مامان بگوید که حالم خوب است. حرفهای خانوم جون با وجود اینکه برای تسکین من گفته شده بودند اما درد مرا تازه کردند. روزها در حالت خواب و بیداری عذاب آوری می گذشت. زمان، دیگر برایم معنی نداشت. نیکو سعی می کرد مرا از درون پیله ای که انتظار و غم جانکاه ناپدید شدن مهران دورم تنیده بود بیرون بکشد.
    - سیما جون، سیما، گریه کن! گریه کن! نگذار بغض گرفتاریت مثل یک سنگ بزرگ روی لبت سنگینی کنه. به فکر مینا باش. مینا مادر می خواد مینا رو تنها نگذار. ببین من دیگه نمی تونم تحمل رفتن تو رو بکنم. تو دیگه نرو.
    گریۀ بی امان نیکو چند لحظه مرا به آن اتاق برگرداند.
    - نیکو، مینا رو به تو سپردم. ازت عذر می خوام که دوستی با من باعث شد برادرهای عزیزت از هم جدا بشن. اون یکی آلاخون والاخون بشه و این یکی هم اینطوری بره. نمی دونستم این قدر بد قدم هستم. شاید به همین دلیله که سزاوار همچین زندگی ای هستم. من رو می بخشی؟
    - سیما جون، این جوری حرف نزن، تو بهترین دوستی هستی که من تا به حال داشته ام تو خودت در این سالها خیلی شجاعانه عمل کردی. من هم سر از این بازی روزگار در نمیارم. تو نباید امیدت رو از دست بدی. هنوز هیچ کس نتونسته مهران رو پیدا کنه. چند روز طول می کشه تا بالاخره معلوم بشه کجاست. تو رو خدا به جون مهران قسمت میدم که ناامید نباشی. به مینا فکر کن. مینا این چند روز خیلی غمگینه. همه اش گریه می کنه. تا چشمش به تو می افته اشکش راه می گیره. تنهاش نگذار!
    از میان غباری که مرا در میان گرفته بود حرفهای نیکو به زحمت راه باز می کردند تا به من برسند. مینا! چند روز بود او را ندیده بودم؟ مینا!
    - من اینجام، مامانی خوبم.
    مینا خودش را توی بغلم انداخت. تماس دستهای کوچک و بدنش که از شدت گریه می لرزید سیل اشک را مثل باران بی امان بر قلب سوزان من جاری کرد. قلب شکسته ام زار می زد، روحم راه نجاتی می جست. راه نجاتی که اسمش مینا بود. مینا یکبار دیگر داشت با جثه کوچکش مرا از میان مرداب جنون بیرون می کشید. جای خالی مهران برایم مثل گوری بود که زنده زنده مرا در آن خوابانده باشند. زندگی به من اشک ریختن را یاد داده بود، نشانم داده بود درد و رنج چیست، اما یادم نداده بود چگونه تحملشان کنم. هر روز که می گذشت جای خالی مهران بیشتر حس می شد. وقتی روزی رسید که مهران باید برمی گشت. از صبح کنار پنجره نشستم و منتظر ماندم. از آن روز به بعد تنها جای محبوب من کنار پنجره بود. باید منتظرش می شدم. می ترسیدم یکدفعه بیاید و مرا آنجا نبیند و برود. یعنی فکر کند، خانه نیستم و برود. یک روز به نیکو گفتم هر وقت مهران را دید به او بگوید سری به من بزند. باهاش حرف دارم.
    - چی می خوای بهش بگی؟
    - می خوام ازش بپرسم، چرا من رو گذاشت و رفت؟ چقدر دیگه باید چشمم رو به پنجره بدوزم تا بیاد؟ چرا هر جا دنبالش می گردم پیداش نمی کنم؟ چرا من رو توی بیابون حسرت ول کرده و رفته؟ می خوام ازش بپرسم، خطایی از من سر زده که رفته؟ برای چی رفته؟ تا کجا رفته؟ می دونه که من دیگه قدرت جستجو ندارم؟ می دونه دیگه نفسی برام نمونده؟ می دونه بعد از رفتنش آسمان چشمهام به خشکی نشسته، دیگه بارونی نمیشه؟ می دونه که بدون او هر لحظه هزار بار می میرم؟ حتماً نمی دونه که پرنده عشق من با رفتنش بالهاش شکسته و غرق اندوه و حیرت شده. حتماً نمی دونه که هر لحظه دنبال چشمهای زیبایش می گردم. حتماً از طوفانی که روحم رو فراگرفته بی خبره. اگر می دانست چه غوغایی درونم رو به هم ریخته، شاید می آمد. اگر می دانست هیچ چیز، جز او، جز صدایش و نگاهش نمی تونه من رو آرام کنه، شاید برمی گشت. نیکو، اگر او را دیدی میگی بیاد تا این حرفها رو بهش بزنم؟
    - سیما جون، آرام بگیر. تو رو خدا آرام بگیر. اینطوری من رو هم دیوانه می کنی. شاید بهتر باشه مامانت رو خبر کنم.
    - نه، نه. به اون ها هیچ چیز نگو! این بدبختی منه بگذار مال من بمونه.
    - بیا این قرص رو بخور، برو کمی استراحت بکن هلن و دیوید گفتند از هر کی که بتونه کمکی کنه خواهش کرده اند اگر خبری بهشون رسید به ما اطلاع بدهند.
    - چی رو اطلاع بدهند؟ بگن مهران من داره میاد؟ آره، نیکو، مهران داره میاد؟ وقتی آمد من میرم توی اتاق قایم میشم، می دونی چرا؟ باهاش قهرم. می دونی چرا؟ یکدفعه به من گفت اگر من خواستم فرار کنم، خبرش کنم تا با هم فرار کنیم. حالا خودش رفته و من رو گذاشته اینجا. نیکو، می دونی بهم چی می گفت؟ می گفت یک دقیقه هم من رو از خودش دور نمی کنه. اما حالا چند روزه که رفته؟ تو می دونی چرا نمیاد؟ نیکو تو می دونی چرا پرنده عشقش شده جانور درنده و به جونم افتاده؟ می دونی چرا داره من رو تیکه تیکه می کنه؟ مهران من کو؟ نیکو جون، می تونی مهران رو پیدا کنی؟ بهش بگو دوسش دارم، بگو هر چی بگه گوش می کنم. بگو اگر نیاد من می میرم، شاید بیاد، ها؟ مهران!!
    * * * * *
    هق هق های خشک سیما توی اتاق پیچید. صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند. من با فرو دادن بغضم گوشی را برداشتم.
    - الو؟
    - سیما خانوم؟
    - سیما حالش خوب نیست، خوابیده.
    - نیکو توئی؟
    - بله.
    - بابا دست خوش، حالا دیگه من رو، شوهر دوست داشتنی خودت رو به جا نمیاری؟ مثل اینکه خیلی بهت اونجا خوش گذشته! ولی راستش من هم صدات رو نشناختم. سرما خوردی؟
    - نه.
    - پس چرا؟...
    بغضم ترکید.
    - نیکو، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ دلت برام تنگ شده؟ خب پاشو بیا! نیکو، نیکو چرا جواب نمیدی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟
    به زحمت لب به سخن گشودم.
    - من خوبم.
    - خدا را شکر. نیکو خانوم، عزیزم چی شده که یکدفعه زدی زیر گریه؟ دفعه پیش شادتر بودی. به من میگی چی شده؟
    - چی بگم؟ چی بگم؟
    - اتفاقی افتاده؟
    - جهنم روی سرم خراب شده!
    - برای سیما اتفاقی افتاده؟
    - آره.
    - بیماری ای چیزی؟
    - سیما داره از دست میره!
    - چی؟ چرا؟
    - چون عشقشو از دست داده!
    - نیکو پرت و پلا نگو. می خوای سَنکُپ کنم؟ تا اونجایی که می تونم حدس بزنم صحبت فقط می تونه از برادر دوست صمیمی من باشه که از برادر بهم نزدیک تره.
    - آره. آره، حدست درسته. مهران رو میگم. مهرانی که مثل برادر برات بود.
    - چرا از زمان گذشته استفاده می کنی؟
    - چون مهران دیگه نیست!
    صدای گریۀ من به سرعت در گوش کیومرث بخش شد.
    - مهران نیست؟ کجا رفته؟ هوار از دست این زنها، حتماً کمی دیر کرده و شماها برای خودتون هزار جور فکر درست کردید و حالا هم نشستید عزا گرفتید!
    - نیکو، می تونی آروم آروم برام بگی چی شده؟ مهران کجاست؟ خودت کی برمی گردی؟ دلم شده یک ذره! فکر نمی کردم این قدر دلتنگی تو رو بکنم. نیکو، خوشگل من، یادت نره تو یک دکتر روانشناسی، باید بتونی خودت رو کنترل کنی. حالا آروم آروم بگو ببینم چی شده شاید بتونم کمکت کنم.
    - کمک؟ هیچ کس نمی تونه کمکی بکنه. خیلی دلت می خواد بدونی چی شده؟
    - چیزی گفتم که از دستم عصبانی شدی؟
    - از دست تو نه، از دست روزگار! دلم می خواد فریاد بزنم، دادخواهی کنم، آخه چرا باید این جوری بشه؟ چرا تنها دوست عزیزم رو باید به خاک سیاه بنشونه؟ چرا برادرزاده ام رو باید بی پدر کنه؟ آخه چرا؟ چرا؟
    - نیکو، تو همچین حرف میزنی، انگار مهران دیگه نیست!
    - درسته، بالاخره متوجه شدی، مهران دیگه نیست! هفته پیش خبر دادند ماشینی که مهران باهاش به مأموریت رفته بود سقوط کرده توی دره. ماشین با برخورد به کوه آتش می گیره. جسد دو نفر سرنشین دیگر رو پیدا کرده اند.، اما مهران رو پیدا نکرده اند. هفته پیش هنوز امیدی توی دلم بود که شاید خبری بشه، ولی اینطور که لیزا برام توضیح داد مثل اینکه جستجو رو تموم کرده اند. مهران مفقودالاثر شده!
    - خدای من! خدای من! دختر اونجا چه خبره؟ انتظار شنیدن هر خبری رو داشتم به غیر از این! آه. خدای من! خوش بحالت که راحت گریه می کنی.
    - کیومرث، می ترسم سیما عقلش رو از دست بده. می دونستم اوایل عشق اون ها بیشتر یکطرفه بود ولی این اواخر مهران تونسته بود قدم به قدم، با حوصله و صبر دو طرفه اش بکنه، ولی نمی دونستم سیما وقتی کسی رو دوست داشته باشه زندگی اش به او وابسته میشه. تو نمی دونی این چند روزه به چه حال و روزی نشسته. خرد شده، غم و درد چنان تارهایی دورش تنیده که به زور می تونم از لابلای آنها بهش برسم. به سختی غذا می خوره. تنها کارش شده ذل زدن به تلفن و نشستن پشت پنجره. مینا، مینای ناز عمه در عرض این چند روز از یک دختر شاداب و شلوغ و بامزه به یک دختر غمزده و ساکت مبدل شده. من هم دارم خل میشم. ببین چقدر تحملم کم شده، نمی خواستم بگم، ولی نشد، هی به خودم گفتم باید صبر کنم، شاید خبری بشه، شاید یکی از فرداها خبری از زنده بودن مهران برسه. اما می بینی که نتونستم، نتونستم.
    - نیکو، می فهمم، خوب کردی گفتی. حالا تو باید به فکر مینا و سیما باشی. تو باید از تمام مهارتهای تخصصی خودت استفاده کنی. نیکو جون، به خاطر مینا هم که شده باید سیما را از حالت شوک بکشی بیرون. فکر کن بیماریه که آورده اند پیش تو. ببین، چی بهت میگم. من سعی می کنم هر چه زودتر خودم رو اونجا برسونم. تا اون وقت با تو در تماس خواهم بود. فقط قول بده که مثل یک پزشک رفتار کنی. اگر تو هم شل بدی وضع هر سه شما خراب میشه. حداقل تا من بیام تو به آنها برس.
    - فکر نمی کنم بتونم از عهده اش بربیام...
    - برمیای، برمیای. فقط به مینا فکر کن!
    - سعی کن زود بیایی!
    - قول میدم.
    صحبت با کیومرث مرا آرام تر کرد و به یادم انداخت که نباید وظایف پزشکی ام را فراموش کنم. اما شنیدن حرفهای سیما قلبم را ریش ریش می کرد. دیدن چهرۀ معصوم و پر از غم مینا فریادم را به آسمان بلند می کرد. به خودم قبولاندم که تا پیدا شدن مهران به هر شکلی، باید او را زنده به حساب بیاورم. وقتی ثبوت نهایی جلوی چشم گذاشته شد آنوقت طور دیگری رفتار خواهم کرد. مهران برای من از این لحظه به بعد زنده است. ده بار این جمله را با خودم تکرار کردم، مهران زنده است! مهران زنده است!... بعد از دهمین بار حس کردم اندکی از سنگینی باری که قلبم را فشار می داد کم شده است. آره، باید این جمله را مدام با خودم تکرار و بعد کم کم به مینا و سیما تلقین کنم. بعد از این تصمیم شماره خانۀ لورا را گرفتم و از لورا خواستم اگر اجازه بدهد مینا را بفرستم آنجا. لورا با کمال میل قبول کرد. حتی پیشنهاد کرد. خودش برای بردن مینا بیاید. هم او و هم استیو از تصادف مهران باخبر بودند و با درک وضعیت به وجود آمده، کاترین را پیش مینا نمی فرستادند. وقتی لورا و کاترین آمدند، با انگلیسی دست و پا شکسته برای لورا توضیح دادم که مینا از نظر روحی وضع خوبی ندارد و فقط به امید اینکه کمی روحیه اش بهتر شود مزاحم آنها شدم. لورا گفت وضعیت ما را درک می کند و هر نوع کمکی لازم باشد حاضر است انجام بدهد. هر چند مینا دلش می خواست در خانه بماند، اما با اصرار از کاترین و لورا بالاخره قبول کرد با آنها برود.
    به این ترتیب هر روز دو ساعتی مینا را از محیط غمزده خانه دور می کردم. سال نو میلادی داشت نزدیک می شد. یک هفته بیشتر تا آخر سال باقی نمانده بود. از غیبت مهران حدوداً یک ماهی می گذشت. یک ماهی که برای همۀ ما مثل یک قرن جهنمی سپری شده بود. یک روز عصر بعد از اینکه مینا را به خانۀ لورا رساندم و برگشتم. نزدیک خانه دیدم یک تاکسی توی خیابان پیچید. ضربان قلبم تندتر شد. فکر کردم شاید کسی خبری از مهران آورده است. قدمهایم را تند کردم و وقتی چند قدم بیشتر با خانه فاصله نداشتم دو نفر را مردد جلوی در دیدم. با قدمهایی نامطمئن به طرف آنها حرکت کردم.
    - خدای من! پدر! کیومرث!
    - نیکو، دخترم، عزیزم!
    - سلام خانوم!
    - چرا خبر ندادین؟ خودم می آمدم فرودگاه!
    - گفتیم اینطور بهتره، حالا میشه ما را راهنمایی کنی توی خونه؟
    - آه. بله، بله، ولی بگذارید به شما هشدار بدم که سیما حالش خوب نیست و ممکنه شما رو به جا نیاره.
    در این موقع اتفاقی افتاد که حتی در خواب هم انتظار دیدنش را نداشتم. پدرم که معلوم بود تمام این مدت خودش را کنترل کرده بالاخره تارها را پاره کرد و گذاشت سیل احساسات رها شود. از فرو ریختن اشک نه خجالت می کشید و نه واهمه ای داشت.
    - مینا کجاست؟ سیما کجاست؟
    - دارویی که دکتر نوشته بهش دادم، فعلاً خوابه. مینا خونه دوستشه، کاترین. دو ساعت دیگه برمی گرده. راستی کی دیگه از موضوع خبر داره؟
    - خانوم جون و پدر سیما، به بقیه گفتیم داریم به مأموریت میریم. نمی دونی پدر سیما وقتی از موضوع باخبر شده چه حالی بهش دست داد. می خواست با ما بیاد ولی خانوم جون راضیش کرد بمونه تا خانمهای خونه بویی نبرند و غوغا به پا نشه، بالاخره تصمیم گرفتیم او ایران بمونه تا ما بیایم ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. به هر حال قول دادیم هر طور شده سیما و مینا را برگردانیم به ایران.
    - مهرداد خبر داره؟
    - من با او صحبت کردم. بلیت خریده بود که با ما پرواز کنه. اما گفتیم شاید شباهت او با مهران، وضع رو خراب تر بکنه، فکر کردیم بهتره مهرداد ایران بمونه. پدر سیما به زحمت مهرداد رو قانع کرد با ما پرواز نکنه. دائم اون رو به جون سیما قسم می داد. تنها قسمی که کارگر می افتاد. می گفت اگر نمی خوای دخترم پاک عقلش رو از دست بده، نرو! می ترسیدیم سیما مهرداد رو به جای مهران بگیره. در اینصورت وضع خیلی خراب می شد! خودت که متوجه هستی؟
    - نیکو، با کی حرف می زنی؟ از مهران خبری شده؟ مهران اومده؟
    کیومرث و پدر هاج و واج به من نگاه کردند. مجبور شدم برای آنها توضیح بدهم که سیما گاهی دچار چنین حالتی می شود و زمان و مکان را قاطی می کند.
    - نه، سیماجون، مهران نیومده ولی مهمان داریم. خودت میای توی هال یا مهمونها رو بیارم پیشت؟
    - خودم میام.
    چند دقیقه بعد سیما از اتاقش بیرون آمد.
    - سلام.
    - سلام به روی دختر گلم! سلام به روی عروس خوشگلم!
    پدر با محبت پدرانه سیما را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و از دیدن حال زار سیما دوباره اشکهایش روان شد. من سعی می کردم تن به گریه ندهم و خدا خدا می کردم که سیما پدر را به جا بیاورد.
    - سلام آقای بهمنش. کی آمدید؟ مهران نگفت شما قراره بیایید. پریوش خانوم خوبه؟ مامان اینا خوبند؟
    - آره، دخترم. همه خوب خوب هستند. پدرت هم می خواست بیاد، ولی گفتیم بالاخره یکی از بزرگترهای خونه باید پیش خانمها بمونه.
    - راست می گین. خوب شد آمدید مرد خونه ما رفته مأموریت، هنوز نیومده. راستی این آقا کیه؟
    - سیما جون، این کیومرث، شوهر نیکوست، دوست صمیمی مهران.
    - اوه، ببخشید. سلام خوبید؟ از مهران خبری دارید؟
    - مرسی سیما خانم، نه، فعلاً خبری ندارم. ولی شاید به زودی خبری بشه.
    - نیکو، شنیدی؟ به زودی خبری از مهران میشه. مینا کو؟
    - رفته خونه کاترین. دو ساعت دیگه میرم سراغش.
    - شما دختر من رو دیده اید؟ اِوا، اشتباه گفتم، دختر ما رو دیده اید؟ دختر مهران رو؟
    - عکسهاش رو دیدیم، اما خودش رو هنوز نه.
    - نیکو امشب زودتر برو مینا رو بیار.
    - باشه، سیما جون.
    سیما بعد از این چند کلمه رفت نشست سر جای همیشگی اش و دیگر چیزی نگفت.
    خدا را شکر کردم که سیما کم و بیش مثل گذشته رفتار می کرد. مقداری میوه آوردم. چای گذاشتم و بعد جای استراحتی برای پدر درست کردم تا کمی دراز بکشد. سیما ساکت چشم دوخته بود به خیابان. به ساعت نگاه کردم دیدم وقتش است بروم سراغ مینا. کیومرث پیشنهاد کرد مرا همراهی کند. وقتی از خانه بیرون رفتیم گفت:
    - خدای من! نیکو، نیکو، نخواستم جلوی پدرت بگم، ولی تو چه به روز خودت آوردی؟ اگر یک جای دیگه می دیدمت نمی شناختمت. سیما به چه حال روزی افتاده؟ خیلی با اون دختر جوون و شاداب توی عکسها فرق داره. یعنی عشق آدم رو اینطوری می کنه؟ یعنی عشق آدم رو به این روز می اندازه؟ حالا باید چه کار کنیم؟ توی کشور غریب و با زبون دست و پا شکسته ای که بلدیم چه کار باید بکنیم؟ اونهم بعد از گذشت یک ماه!
    کیومرث کلافه دستی به موهایش کشید. جوابی برای هیچ یک از سؤالهای او نداشتم مجبور بودم سکوت کنم. دلم نمی خواست حرفها و تردیدها و این موضوع که باید ماجرا را پایان یافته بدانیم، دوباره مرا پس بزند و دیواری را که جلوی هجوم چنین افکاری درست کرده بودم، ویران کند. نه، نه، باید به خدا ایمان داشته باشم. حتی بیشتر از گذشته! باید با تمام وجود به درگاهش دعا کنم و از او طلب بخشش کنم. باید از او بخواهم مرا عفو کند. مرا به خاطر کارهای کرده و ناکرده ببخشد. به خاطر شک و تردیدهایی که در این اواخر وجودم را در بر می گرفت ببخشد. آره، آره، اعتراف می کنم که طی این یکماه با هر بار نگاه کردن به صورت غمزده سیما و مینا به بودن خدا شک می کردم. هی به خودم می گفتم، اگر خدایی بود، اینطوری نمی شد. اگر خدایی بود سیما این قدر زجر نمی کشید. اگر خدایی بود برادرم رو از من نمی گرفت. آخه اگر هستی پس کجایی؟ ما رو فراموش کردی؟ این دختر بخت برگشته رو به حال خودش رها کردی؟ بسه دیگه، رحم داشته باش! چند روز بهش روی خوشبختی رو نشون دادی که بعد محکم بزنی توی کمرش؟ خرد و خمیرش بکنی؟ آره، خداجون، من از این فکرها زیاد کردم، البته خودت همه چیز رو می دونی، حالا فقط ازت می خوام من رو ببخشی! نمی دونم، شاید سرنوشت ما این بود که روزهای خوش و خوبمون انگشت شمار باشه. حالا فقط از تو می خوام صبر و تحمل ما رو زیاد کنی. کمک کنی این دختر نازنین رو بزرگ کنیم و از این غم بزرگی که توی دلش نشسته ذره ای کم کنیم. آخه، غمهای این جوری هیچوقت از قلب و روح آدم کاملاً پاک نمیشن.
    - نیکو، چرا این قدر ساکتی؟
    - چی بگم، تو هم اگر این مدت اینجا بودی و می دیدی سیما چی می کشه توی دنیای خودت قایم می شدی.
    - باید فکری بکنیم، باید دنبال چاره ای بگردیم. اگر اینطوری پیش بره با وضعیتی که من دیدم، فکر نمی کنم سیما بتونه زیاد دوام بیاره. شاید اشتباه می کنم، به هر حال تو روانشناسی و من فقط شوهر شما هستم. خانوم دکتر.
    - حق با توست. من هم بعضی وقتها به اینکه سیما بتونه خودش رو از این دریای غم بیرون بکشه، شک می کنم. شوک خیلی شدیدی بهش وارد شده که فقط یک شوک دیگه می تونه خوبش کنه. اما چی؟ نمی دونم، عقلم به جایی نمی رسه. چیزی که من رو خیلی بیشتر ناراحت می کنه و می ترسونه وضع میناست. این دختر خیلی تو خودش رفته، خیلی ساکت شده. غذاش کم شده و اصلاً حال و حوصلۀ بازی نداره تنها کاری رو که خوب و مثل سابق انجام میده تکالیف مدرسه است.
    - خب، در چنین شرایطی عادیه.
    - آره. می دونم، ولی تو اون رو تا قبل از این ماجرا ندیده بودی. نمی دونی چه دختری بود. مشکل دیگه اینه که مینا خیلی وابسته به مامانشه. فکرشو بکن این دختر تا حالا فقط با پدر و مادرش بوده. هیچ کس دیگری که خودی باشه دور و برش نبوده. پدرش اونطوری غیبش زده و حالا مامانش در فاصله بین دو دنیا، واقعیت و خیال زندگی می کنه. سر و کله ماها یکی یکی پیدا شده که همه براش غریبه هستیم، حالا می خواهیم مامان بزرگ و بابا بزرگ باشیم، عمه یا شوهر عمه، فرقی نمی کنه!
    - خودت رو ناراحت نکن. باید فکرهامون رو بریزیم روی هم شاید راهی پیدا کنیم. تو گفتی نزدیکه! خیلی مونده تا برسیم؟
    - نه. رسیدیم.
    مینا را به کیومرث معرفی کردم از حالت چهرۀ کیومرث معلوم بود که از همان نگاه اول مهر مینا به دلش نشست. دست کوچولوی او را میان دستان بزرگ و مردانه خودش گرفت و تا خانه آن قدر از ایران تعریف کرد که مینا کم کم جواب سئوالاتش را می داد و آرام آرام او را به خانۀ دل می پذیرفت. خدا را شکر کردم که پایه دوستی او با کیومرث خوب ریخته شد. حالا مانده بود تا با پدر آشنایش کنیم. وقتی به خانه رسیدیم، سیما سر جای همیشگی نشسته بود. پدر هنوز استراحت می کرد. مینا به طرف سیما رفت و با احتیاط موهایش را نوازش کرد. این حرکت مرا به یاد بازی با کاترین انداخت. وقتی کاترین موقع بازی می افتاد و گریه اش می گرفت و یا قهر می کرد، مینا خواهرانه و با دلسوزی زیاد او را ناز و نوازش می کرد و آن قدر با او حرف می زد تا آرام می شد. حالا مینا همان طور با مامانش رفتار می کرد. وقتی متوجه شد سیما دست او را پس نمی زند، یواش یواش توی بغلش جا گرفت و او را به خود چسباند. سیما هم بی اختیار دستهایش را دور او حلقه کرد. طوری بهم چسبیده بودند گویی توی این دنیا تنهای تنها هستند و سعی می کنند از هم کمک بگیرند و هر یک به دیگری بفهماند که می تواند روی حمایت و کمک دیگری حساب کند. من و کیومرث همین طور مات و متحیر به این صحنه غم انگیز خیره شده بودیم که صدای پدر ما را به خود آورد:
    - بگذارید ببینم، بگذارید ببینم، نکنه این دختر خوشگلی که بغل مامانش نشسته مینا خانوم، نوۀ عزیز منه. ها؟
    - بله، پدر حدس شما درسته. این میناست.
    - گلِ سر سبد خونه، بیا اینجا ببینم، بیا اینجا بغل بابا بزرگ، دِ بیا دیگه.
    مینا نگاهی به سیما انداخت. دلش نمی خواست او را تنها بگذارد. سیما نگاهی به ما انداخت و وقتی دستهای منتظر پدر را دید به مینا گفت:
    - برو دخترم، برو با بابابزرگ آشنا بشو. یادته عکسهای ایران رو بهت نشون می دادم و برات می گفتم کی، کیه؟ یادته گفتم دو تا بابابزرگ و دو تا مامان بزرگ داری؟ خب، حالا پدر بابا مهران اومده تا با تو آشنا بشه. حالا تو برو تا من ببینم بابا مهران میاد یا نه. نمی دونم چرا دیر کرده.
    مینا به طرف پدر رفت و او مثل اینکه دارد خواب می بیند به سر و صورت مینا دست می کشید و موهایش را ناز می کرد. بعد روبروی مینا زانو زد و آرام او را میان حلقه بازوانش کشید. مینا اول همان طور مثل عروسکی بی حرکت ایستاده بود و هیچ کاری نمی کرد. اما چند دقیقه بعد دستهای کوچولویش دوستانه روی کمر پدر قرار گرفتند. وقتی نفسم رها شد نمی دانستم که تا آن لحظه از شدت پیامد این دیدار در سینه حبس بوده است. شکر گزار خدا شدم که مینا آرام آرام اعضای خانواده را پذیرا می شد.
    سال نو میلادی بدون خبری از مهران سپری شد. روز دوم ژانویه صدای زنگ در همۀ ما را از جا پراند. در را که باز کردم هلن را دیدم. مینا پرید بغلش و او جعبۀ زیبایی به مینا داد. بعد به اتاق سیما رفت و بعد از ده دقیقه که به هال برگشت گفت:
    - ما تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم. شاید بتونیم ردی از مهران پیدا کنیم. من و دیوید هر سال زمستون در هتلی در نزدیکی محلی که ماشین حامل مهران و دو نفر همکارانش سقوط کرده استراحت می کنیم. سیما و مهران رو هم یک بار به آنجا برده بودیم. من و دیوید فکر می کنیم بهترین راه نجات سیما از این وضعیت این باشه که او را به اونجا ببریم و بگذاریم خودش با واقعیت کنار بیاد. حالا خواستیم نظر شما رو هم بدونیم. اگر مخالفتی ندارید، ما فردا صبح حرکت می کنیم. شما باید اینجا باشید تا اگر لازم شد بتونیم شما رو خبر کنیم.
    من برای پدر حرفهای هلن را ترجمه کردم. پدر توی فکر رفت. کیومرث گفت شاید این همان راه چاره ای باشد که ما دنبالش می گشتیم. من هم مخالفتی نداشتم، هر چند ته دلم نگران بودم. می ترسیدم مبادا یکدفعه سیما کاری دست خودش بدهد. هلن که گویی فکر مرا خوانده بود گفت:
    - مطمئن باشید که سیما یک لحظه هم تنها نخواهد بود. ما امسال تمام مدت کنار سیما خواهیم بود و قصدمان از سفر به اونجا فقط کمک به سیماست. ما طی این مدت خیلی به سیما وابسته شدیم. من اون رو مثل خواهر خودم دوست دارم و نمی خوام ببینم گلی به این زیبایی داره اینطوری پژمرده میشه.
    پدر موافقیت خودش را اعلام کرد. من و کیومرث پیشنهاد کردیم یکی از ما همراه آنها برویم. ولی هلن گفت:
    - نه بهتره خودش تنها باشه. سیما تا خودش نخواد، کسی نمی تونه بهش کمک کنه. با دکتر آشنایی صحبت کردیم و او هم به ما گفت که فقط یک شوک دیگه می تونه سیما را به حال قبلی برگردونه. البته ما امیدواریم یادآوری خاطرات آن چند روزی که او و مهران در آنجا گذراندند، تأثیر شوک مثبت رو داشته باشه و بتونه سیما رو از این حالت بیرون بکشه.
    هلن گفت به خاطر وضعیت سیما تا نزدیکی آن محل با هواپیما پرواز می کنند و از آنجا ماشینی کرایه خواهند کرد تا زیاد در راه نباشند. بعد از رفتن هلن، لوازم سیما را توی چمدان کوچکی جا دادم. دلم آرام نمی گرفت. دلهره عجیبی به جانم افتاده بود. می ترسیدم به پیامد این سفر فکر کنم. دیگر داشت از اسم سفر هم بدم می آمد. دلم می خواست می شد همه عزیزانم را توی یک بانکه بزرگ شیشه ای می کردم تا از پشت شیشه دنیا را نظاره کنند و هیچ کس نتواند به آنها آسیبی برساند. به هر ترتیب بود من و کیومرث برای مینا توضیح دادیم که به خاطر خوب شدن حال سیما او باید با خاله هلن چند روزی به سفر برود. حال مینا را خوب درک می کردم. چون خودم هم با ترس و هراسی که توی صورت نازش موج می زد آشنا بودم. اما چاره نبود، باید این راهم امتجان می کردیم. در واقع آخرین شانس نجات بود. خداحافظی روز بعد یکی از غم انگیز ترین خداحافظی هایی بود که در تمام عمرم شاهد آن بوده ام. مینا دستهایش را دور گردن سیما حلقه کرده بود و ولش نمی کرد.
    - مامانی خوبم، مگه قول ندادی من رو تنها نگذاری؟ مگه نگفتی هیچوقت من رو نمی گذاری بری؟ یادت رفته؟
    - نه، دختر گلم، یادم نرفته. می دونم، می دونم برات سخته. برای من هم سخته، خیلی خیلی! ولی مگه تو نمی خوای بابا برگرده؟
    - چرا می خوام، ولی دلم نمی خواد تو بری.
    - ببین، هر چی نشستم نیومد. هر چی منتظرش شدم نیومد. حالا شاید می خواد من برم بیارمش. می دونی مثل بازی قایم باشک شده. حتماً یک جای دوری قایم شده. هی صدا می کنه، ما نمی شنویم. خاله هلن گفت می دونه بابا مهران کجاست، می خواد یواشکی جاشو به من نشون بده.
    - راست میگی؟
    - آره، عزیز دلم، ببین تو دیگه الان تنها نیستی، عمه نیکو و بابا بزرگ و عمو کیومرث پیشت هستند. تا تو اسباب بازیهات رو به آنها نشون بدی، ببریشون پارک و براشون پیانو بزنی من و بابا برگشته ایم.
    - قول میدی زود بیای؟
    - قول میدم. ولی تا بابا رو پیدا نکنم نمیام. قبول؟
    - باشه.
    مینا همین طور اشک می ریخت. سیما طوری مینا را بغل گرفته بود و موها و صورتش را می بوسید که گویی دارد برای همیشه با او خداحافظی می کند.
    هلن سیما را به طرف ماشین هدایت کرد و من دست مینا را توی دستم گرفتم. همه سوار شدند. همین که ماشین حرکت کرد، یکدفعه نمی دانم چطوری مینا دستش را از توی دستم آزاد کرد و به طرف ماشین دوید.
    - مامان!! مامانی خوبم نرو، نرو! من رو تنها نگذار! مامان!!
    اگر کیومرث سریع عکس العمل نشان نداده بود، معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد. کیومرث با قدمهای سریع خودش را به مینا رساند و او را محکم توی بغلش گرفت، هر چند با تقلایی که مینا می کرد کار ساده ای نبود. پدر دستش را به طرف کیومرث دراز کرد تا مینا را از او بگیرد. مینا که کاملاً از خود بی خود شده بود با مشتهای کوچکش به سینه پدر می کوبید و تقلا می کرد خودش را از میان بازوان او نجات دهد. اما پدر می دانست که مینا باید خشم و دردی را که به قلب و روحش چنگ انداخته به شکلی آزاد کند. او با زمزمۀ کلمات محبت آمیز و نوازش، مینا را به داخل خانه برد. دیدن رفتن سیما و حال خراب مینا کلافه ام کرده بود. دلم می خواست فریاد بزنم اما فقط چشمانم سیلاب به پا کرده بودند. نکند این واقعاً آخرین باری بود که سیما را می دیدم؟ دوست دوران مدرسه، کسی که برایم مثل خواهر بود، کسی که دست به چنان فداکاری برای خانوادۀ ما زده بود که از کمتر کسی می شد انتظارش را داشت. دلم خون بود و لبم بسته، دست و پایم اسیر دست سرنوشت. باز روزگار چرخش را به گردش درآورده بود تا بازی دیگری را شروع کند.
    از آن روز به بعد، پدر فقط موقع خواب مینا را تنها می گذاشت. مینا هم مثل قایق در حال غرق شدن، دست کمک پدر را که بسویش دراز شده بود رد نکرد. دو روز بعد هلن زنگ زد و اطلاع داد که به مقصد رسیده اند و گفت سعی می کند حداقل هر دو روز یک بار با ما تماس بگیرد. از آن موقع انتظار ساکت ما شروع شد.
    * * * * *
    تنها جایی که دست نخورده باقی مانده بود، آن کوه و دره پر از برف و سکوت عمیق آنجا بود. وقتی از ماشین پیاده شدیم، من نمی توانستم بفهمم آنجا چه کار می کنم. دیدن خودم به تنهایی کنار هلن و دیوید برایم عجیب بود. یک نفر کم بود. یادم آمد یک دفعه به آنجا آمده بودم ولی نه تنها. با کی؟ آها یادم آمد، با مهران. اما حالا اینجا چه کار می کردم؟ هلن گفته بود باید خودمان دنبالش بگردیم. دنبال کی؟ من اینجا چه کار می کردم؟ من باید خانه باشم، چون مهران مهران؟ مهران! آه، خدایا! مهران من یک جایی در این نزدیکیها گم شده، هلن مرا آورده تا خودم او را پیدا کنم. پس نباید وقت را تلف کنم، باید بروم دنبالش بگردم. بیرون هوا خیلی سرد است و ممکن است یخ بزند.
    - سیما کجا می خوای بری؟
    - بیرون.
    - برای چی؟
    - مهران رو پیدا کنم.
    - الان نمیشه، هوا تاریک شده و هیچ جا رو نمی تونی ببینی، بگذار فردا صبح با هم میریم.
    - آخه اگر مهران بیرون بمونه تا صبح یخ میزنه!
    - نه، یخ نمیزنه. برف مثل لحاف رویش رو می پوشونه و صبح ما میریم پیداش می کنیم.
    - مطمئنی یخ نمیزنه؟
    - مطمئن. حالا بیا اینجا کنار بخاری بنشین تا گرم بشی.
    من مطیعانه به طرف بخاری رفتم و روی زمین روبروی بخاری نشستم. شعله های آتش می رقصیدند و از حرارت رقصشان دور و بر خود را گرم می کردند. صدای ترق ترق چوبهای داخل بخاری مثل لالایی مادرانه بود. چشمهایم را بستم و زانوانم را در بغل گرفتم و خودم را در گرمای شیرین شعله ها رها کردم. خاطرات سفر گذشته به آنجا با مهران، مثل کتابی یکی یکی از جلو چشمم ورق خورد. مهران در آن دو هفته سر حال بود و خوشبخت. دیدن چهرۀ شاد و خندان مهران در چشم خیال مرا مطمئن کرد که آن چند روز برای من و مهران روزهای خوبی بوده اند. کادرها سریع عوض می شدند. سرد شدن احساسات مهران، تولد مینا، قهر کردن خودم، بیمارستان، ظاهر شدن دوباره مهران، طلب بخشش مهران، تولد عشق، چشیدن مزه خوشبختی و بودن در کنار هم، گسستن ناگهانی زنجیر، خبر تصادف مهران! ماشین مهران توی دره سقوط کرده بود، اما او را پیدا نکرده بودند. بیش از یکماه از آن حادثه گذشته بود. حالا من برای پیدا کردن او اینجا بودم. برای پیدا کردن مهران! هلن مرا اینجا آورده بود تا توی کوه و دره و برف او را پیدا کنم! ها ها! من او را پیدا کنم! با چی؟ چطوری؟ می خواهند مرا گول بزنند که من گول خورده خدایی هستم. زندگی مرا فریب داده، سرنوشت با حیله گری تمام با من بازی کرده. چند روز شیرین به من هدیه کرد و تا من آمدم شیرینی آن را مزه مزه کنم زیرکانه لبخند زد و هنوز آن را نچشیده بودم که زهر را جایگزین آن کرد. مهران کجایی؟ صدای من رو می شنوی؟ تو رو خدا بیا، بیا! بازی بسه! خودت رو این قدر قایم نکن. صدایم کردی بیام، اومدم. مگه خودت نمی گفتی یک دقیقه هم نمی تونی ساکت باشی؟ پس الان چرا صدات در نمیاد؟ من دیگه نمی تونم. کم کم دارم عقلم رو از دست میدم اگر من رو دوست داری بیا. مهران می شنوی چی میگم؟ گوشت با من هست؟
    - سیما، سیما جون، باز که رفتی توی خودت! بیا یک چیزی بخور. از صبح هیچ چیز نخوردی.
    - میل ندارم.
    - این طوری نمیشه. اگر غذا نخوری چه جوری می خوای جون داشته باشی توی این کوه و دره دنبال مهران بگردی؟ ما که نمی تونیم تو رو روی دوشمون بگیریم، می تونیم؟ خودت بگو.
    - نه، حق با توست. ولی چیزی از گلوم پایین نمیره.
    - تو باید سعی خودت رو بکنی، به خاطر مینا، به خاطر مهران ببین خودت رو به چه حال و روزی انداختی می خوای مهران وقتی تو رو دید بیهوش بشه؟
    - جوری حرف می زنی انگار خبر داری کجاست.
    - نه نمی دونم، ولی خودت فکرش رو بکن که یکدفعه پیداش کردیم، با یک نگاه به قیافه تو مطمئناً بیهوش میشه. تو باید این چند روزی که ما اینجا هستیم خوب بخوری تا زور و قوت داشته باشی از این کوه و کمر بکشی بالا. خودت که می دونی کار ساده ای نیست. سفر قبلی یادته؟
    - آره، همه چیز خیلی خوب یادمه.
    - خب پس حتماً یادته که چقدر اشتهای ما زیاد شده بود!
    - آره یادمه.
    - خب، این خودش یک پیشرفت خوبه. خدا را شکر که فراموش نکردی. حالا بیا شام بخور تا فردا صبح جستجو رو شروع کنیم.
    هلن هر طور بود مرا مجبور کرد شام بخورم. نمی دانم از هوای آنجا بود یا واقعاً گرسنگی شدید، هر چه بود توانستم نصف غذایی را که برایم توی بشقاب گذاشته بودند، بخورم. بعد همان جا روبروی بخاری نشستم و تا نیمه های شب به شعله های زیبای آتش ذل زدم. فردای آن روز همراه هلن و دیوید به محلی رفتیم که ماشین از آنجا به دره سقوط کرده بود. حدود سه ساعت در آن دور و اطراف گشتیم. اما بی نتیجه بود. معلوم بود اگر مهران آنجا بود مأموران گشتی و پلیس تاحالا او را پیدا کرده بودند. با وجود این، سه چهار روز به گشتن آنجا سپری شد. یک شب که نتیجه کارهای چند روز گذشته را بررسی کردیم قرار گذاشتیم محوطه جستجو را وسیع تر کنیم. دیوید گفت با در نظر گرفتن اصابت ماشین به کوه، حتماً کسانی که توی آن بوده اند دورتر از محل سقوط ماشین پرت شده اند، البته اگر کمربند ایمنی را نبسته باشند. این بود که قرار شد فردا هر یک از ما صد متری دورتر از محل حادثه را بگردد شاید نشانی چیزی پیدا کند.
    عادت داشتم صبحها خیلی زودتر از هلن و دیوید بلند شود. هنوز سپیده نزده بود که بیدار شدم و رفتم پشت پنجره نشستم. هوا هنوز روشن نشده بود. همین طور که به تاریک و روشن آنسوی پنجره خیره شده بودم، ناگهان سایه ای از پشت پنجره رد شد اول چیزی حالیم نشد. در حالت بین خواب و بیداری چشم می توانست خطا کند اما چند لحظه بعد هیبت عجیب و غریب یک نفر درست جلوی چشمم ظاهر شد دهنم را باز کردم جیغ بزنم، اما صدایی از آن بیرون نیامد. در تقلای آزاد کردن نفسم بودم که لبخند کج و معوج آن کسی که آن سوی پنجره به من ذل زده بود خاطره ای را در ذهنم زنده کرد. چیزی مثل جرقه یک آن در سرم روشن و خاموش شد. با دهانی نیمه باز و چشمانی از حدقه در آمده دستم را آهسته روی شیشه پنجره گذاشتم. فکر می کردم دارم تصویری ساخته ذهنم را می بینم. خواستم با لمس آن مطمئن شوم. همین که دستم روی شیشه نشست، دستی از آن طرف به سویش دراز شد. وجود آن هیبت عجیب و غریب در آن سوی پنجره حقیقت داشت. من خواب نمی دیدم دوباره لبخند روی صورت او نمایان شد. با تکان سر به من اشاره کرد بروم بیرون. دقت بیشتری به صورتش کردم تا حداقل بفهمم مرد است یا زن. تمام صورتش نقاشی شده بود و بدنش را پوست نوعی جانور پوشانده بود. همین کار او باعث شد تا شباهت او به شخصی که یک جایی دیده بودم در ذهنم جا بگیرد اما شباهت به کی؟ کجا می توانستم چنین شخصی را دیده باشم؟ کجا؟ آن هم با این قیافه! در این فکر بودم که او دوباره با اشاره دست از من خواست بروم بیرون. نمی دانستم چه کار باید بکنم؟ برای چه مرا صدا می کرد؟ با من چه کار داشت؟ شاید گرسنه بود؟ با اشاره از او پرسیدم آیا گرسنه است؟ جواب داد، نه. نمی دانستم چه کار کنم. او برای سومین بار از من خواست بیرون بروم. نمی دانم، از خستگی انتظار بود یا حسی ناخودآگاه، یا دل به دریا زدن. با بی تفاوتی به آنچه ممکن بود برایم اتفاق بیفتد، به هر حال هر چه بود، از فرمان احساسم اطاعت کردم. آرام از جا بلند شدم، کلید را آهسته از جیب دیوید بیرون آوردم، کلاه و شال و کتم را پوشیدم، در را باز کردم و بیرون رفتم. همین که به آن سوی در پا گذاشتم مثل کسانی که صاعقه زده باشدشان در جا خشکم زد! خدای من! او یکی از پسرهای رئیس آن قبیله ای بود که هلن و دیوید، من و مهران را به نزد آنها برده بودند! شوک دیدن او در آنجا چنان قوی بود که پاهایم سست و ناتوان از زیرم در رفتند و اگر او مرا نگرفته بود در دل برفها فرو رفته بودم. فوراً کمی برف به صورتم زد، وقتی مطمئن شد بیهوش نشده ام، دستم را گرفت و با قدمهایی سریع مرا از آنجا دور کرد . تلو تلو خوران دنبالش روان شدم. کجا مرا می برد؟ برایم مهم نبود. چرا با او می رفتم؟ آن هم برایم مهم نبود؟ چرا آنجا آمده بود؟ دانستنش هم برایم مهم نبود. هیچ چیز برایم مهم نبود. هیچ چیز! وقتی از سرعت قدمهایش کم کرد و ایستاد. خانه مثل یک نقطه کوچک به نظر آمد. من که به سختی نفس می کشیدم خواستم روی برفها بنشینم که نگذاشت و دوباره دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. وقتی برای بار دوم توقف کرد به من اجازه داد روی سنگی که از زیر برفها سر بیرون آورده بود بنشینم. تکه ای نان و نوشابه عجیبی به من داد که مزه جوشانده گیاهی داشت. نمی دانم چقدر آنجا توقف کردیم. وقتی دوباره راه افتادیم خورشید داشت مثل کوهنورد پیری بی شتاب و آرام آرام خودش را از پشت کوهها بالا می کشید. راهنمای من قدم در باریکه راهی که از لابلای درختان جنگلی دیده می شد گذاشت که چند دقیقه بعد قبیله از دور نمایان شد. حالا همه چیز به وضوح در نظرم مجسم شد. اشتباه نکرده بودم. هنوز عقلم سر جایش بود. او داشت مرا به قبیله خود می برد. ولی چرا؟ هلن و دیوید برای ما تعریف کرده بودند که آنها اصلاً آن پایین پیدایشان نمی شود و اگر کسی از اعضای قبیله از دستور رئیس سرپیچی کند سخت مجازات می شود. پس چرا او خطر تنبیه و مجازات را به جان خریده بود؟ چرا سراغ ما آمده بود. در راه متوجه شدم که جلوی اکثر خانه های ییلاقی ماشین پارک شده بود. نکند خیالهای آنچنانی برای من دارد؟ خدایا هر چه هست به من آن قدر قدرت بده که بتوانم از عهده تحملش برآیم. اگر بلایی سرم بیاورد هیچ کس خبردار نخواهد شد! من بی عقل حتی به فکرم نرسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    468-481

    پیغامی برای هلن بگذارم!خب این هم یک جور پایان بود!حالا مرا می برد و با بقیه ی دوستانش تقسیم می کند!سرم را پایین انداخته بودم و مطیع و بدون تلاشی برای فرار،دنبالش می رفتم.فرار هم فایده ای نداشت.چون حتی اگر هم فرار می کردم،در جنگل گم می شدم.بالاخره به محوطه ای که کلبه های سنگی بر پا بودند رسیدیم.تک و توک مردان و زنان قبیله از خواب بیدار شده بودند و داشتند اجاقها را روشن می کردند.مردی که مرا به دنبال خود می کشید جلوی بزرگترین کلبه ایستاد.حدس زدم که باید کلبه رئیس قبیله باشد.پرده جلوی در را بالا زد و خودش رفت داخل.چند دقیقه بعد مرا به درون فرا خواند.وقتی پرده کلبه افتاد مثل این بود که قدم در تاریکی محض گذاشته باشم،همه جا تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی شد.چند دقیقه طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کند و از میان دودی که کلبه را فرا گرفته بود،صورت کسانی را که انجا بودند تشخیص بدهم.مردی که مرا به انجا آورده بود،پوستینش را از تن دراورده و کنار اجاق نشسته بود.پیرمردی را که در طرف دیگر اجاق نشسته بود به خاطر آوردم.سرم را به علامت اینکه او را شناخته ام تکان دادم.که او هم جواب مشابهی داد.بعد نگاهم را توی اتاق چرخاندم .چشمهایم یکی یکی از روی اشیا و وسایل گذشت تا رسید به گوشه ای از اتاق که بستری در انجا پهن بود و پسر رئیس قبیله کنار آن چمباتمه زده بود.همین که خواستم نگاهم را از انجا رد کنم،کمر راست کرد و صورت کسی که در بستر دراز کشیده یبود نمایان شد.تنها چیزی که بعد از ان یادم ماند تماس دو بازوی قوی با بدنم بود که داشت به زمین می پیوست.
    داشتم می افتادم.اطرافم را مه و غبار غلیظی فرا گرفته بود.نمی دانم چطور از انجا سردراورده بودم.کجا بودم و چه اتفاقی افتاده بود؟هیچ چیز برایم مشخص نبود.می دانستم از جایی افتاده ام،می دانستم با زمین برخورد کرده ام ولی کجا و چطور؟احساس می کردم تمام بدنم درد می کند،بویژه دستهایم.با دقت بیشتر متوجه شدم که با دو دست به ریشه های درختی چسبیده ام که از دل خاک بیرون زده بودند و زیر پایم خالی بود.بدنم بر دیواره صخره ای خوابیده و اگر کسی به کمک نیاید چند دقیقه بیشتر دوام نخواهم اورد.تا ابد نمی توانستم در آن حالت اویزان بین زمین و هوا معلق بمانم.زور بازویم تحلیل رفته بود و انگشتانم بی حس شده بودند.به امید اینکه شاید ان بالا زمین هموار باشد با تمام قوا سعی کردم خودم را بالا بکشانم،اما کوچکترین حرکت تعادل مرا بر هم می زد و ریشه ها را بیشتر شل می کرد.بی حرکت ایستادم و به مرور سالهای زندگی ام پرداختم.می دانستم تا لحظه نهایی وقت چندانی نمانده است.صفحات دفتر زندگی ام سریع ورق می خورد.می دیدم ان طور که می خواستم پر نشده بودند ولی هر چه بود بالاخره داشت به اخر می رسید.تنها چیزی که مرا متاسف می کرد تنها ماندن مینا بود.صورت نازنین دختر گلم جلوی چشمم نمایان شد که با چشمانی پر از اشک التماس کنان به من نگاه می کرد.شاید داشت قولهایی را که به او داده بودم یاداوری می کرد.قدرت دستهایم رو به پایان بود!دیگر نمی توانستمخ ودم را نگه دارم.در اخرین لحظه از مینا خواستم مرا ببخشد.تنها چیزی که موقع پرت شدن به دره توی سرم بود دو چهره و دو اسم بود که با تمام نیرو فریادشان زدم:مینا!مهران!
    سیما!سیما!چشمهات رو باز کن!سیما،عزیزم چشمهات رو باز کن!چشماتو باز کن!
    بالاخره به مقصد رسیده بودم.بالاخره،اگر نه در ان دنیا،در این دنیا به مهران رسیده بودم.اشتباهی در کار نبود.فقط مهران مرا با چنین لحن گرمی صدا می کرد.دستم را برای پیدا کردنش تکان دادم که چند لحظه بعد آشیان گمشده خود را باز یافت.شکرگزار خدا شدم که کمک کرد تا مهران را پیدا کنم.از راهی دور صداهای دیگری به گوشم می رسیدند که برایم مفهوم نبودند.نمی توانستم بفهمم چه می گویند.ولی معلوم بود جایی هستند که من و مهران هستیم.
    سیما!سیما!می دونم خواهش بزرگیه،ولی به خاطر من چشمهات رو باز کن.چشمهای خوشگلت رو باز کن تا مطمئن بشم از دستم عصبانی نیستی.سیما،سیما جون،عزیز دلم،التماس می کنم!خواهش می کنم چشمهات رو باز کن!
    چرا مهران این قدر اصرار می کرد؟مگر چشمهای من بسته بود؟به زحمت سعی کردم پلک هایم را تکان بدهم،اما نه،نمی خواستند.شاید هم باز بودند و من داشتم آنها را می بستم؟نمی دانم.دلم می خواست حالا که با مهران بودم مرا راحت می گذاشتند.اما چند سیلی به صورتم مرا مطمئن کرد تا چشمهایم را باز نکنم دست از سرم بر نخواهند داشت.با یک تلاش دیگر بالاخره ارام آرام چشمهایم را باز کردم.چند صورت نااشنا روی من خم شده بود.انها کی بودند؟حرف زدنشان هم غریب
    بود پس مهران که این قدر اصرار می کرد چشمهایم را باز کنم کجاست ؟ وقتی نگاهم بتدریج به حالت عادی بازگشت. غبار مه ناپدید شد ویادم امد کجا هستم. پیرمردی که موقع ورود من کنار اجاق وسط کلبه نشسته بود دستی روی پیشانی ام گذاشت گفت اتفاقی نیفتاده چند دقیقه بیهوش شدی. همین حالا این جوشانده راو بخور تا حالت زود جا بیاد. خواستم از او بپرسم چرا من را به انجا اورده اند ولی قدرت ان را نداشتم که دهانم را باز کنم حتی سرم را هم دیگر توی کلبه نچرخاندم تا ببینم ایا انچه را که چند دقیقه پیش دیده بودم حقیقت داشت یا نه جوشانده را به من خوراندند وبعد همان جوانی که مرا به آنجا کشانده بود کمک کرد بنشینم.حالا راحت تر می توانستم توی اتاق را ببینم.درست رو به روی من مهران در میان غباری از دود نشسته بود.این هم خطای دیگر چشم!باید وقتی برگشتم عینک بخرم.چشمانم را بستم و و دوباره باز کردم.نه،اشتباه ندیده بودم،مهران جلوی رویم بود.هر چند باورکردنی نبود!
    سلام خانوم خانوما!یک عذرخواهی بزرگ بزرگ به اندازه دنیا بهت بدهکارم.چند دقیقه پیش با دیدن تو نفسم داشت بند می اومد،باورمنمی شد این تویی که در دو قدمی ،نه اینجا این قدر کوچیکه که باید بگم در چند سانتیمتری من وایسادی.اما تا اومدم مطمئن بشم تو از حال رفتی و من هزار لعنت دیگه بر خودم فرستادم که باعث شدم تو بیهوش بشی.سیما،حواست به من هست؟
    غیر ممکن بود!باورم نمی شد که این صدای مهران باشد که توی ان کلبه پر از دود،گرم،غبار گرفته و غیر عادی داشت به گوشم می رسید.مهرانی که بیش از یکماه بود گم شده بود،مهرانی که امیدی به زنده ماندنش در دل کسی باقی نمانده بود.مهرانی که کم کم داشت مرا به تیمارستان روانه می کردومهران زنده بود!مهران به قول خودش در چند سانتیمتری من بود و داشت با من حرف می زد.خدایا،یعنی واقعیت داشت؟یعنی من هم سزاوار این بودم که در زندگیم معجزه ای رخ دهد؟دستم را به سویش دراز کردم و کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شدند.
    مگر قول ندادی سفرت دو سه هفته بیشتر طول نکشه؟
    آره قول دادم،ولی ماشین بدقولی کرد.می بینم بدقولی ماشین بدجوری تو را عذاب داده.وجدانم بهم اجازه نمیده ازت عذرخواهی کنم.نیکو چطور گذاشته تو به این حال و روز بیفتی؟پوست و استخوان شدی!صدای مهران شکست و او سرش را در دامن من پنهان کرد.انگشتانم را میان موهایش بازی دادم.احساس غیر قابل وصفی به من دست داد.داشت باورم می شد که مهران زنده است.رئیس قبیله همان پیرمردی که کنار اجاق نشسته بود به من گفت:
    باور کن باور کن که این شوهر توست،همان کسی که چند سال پیش همراهش به اینجا امدی.تو باید این راباورکنی،این خواب و رویا نیست.با او حرف بزن صدایش کن،از وقتی او راپیدا کردیم فقط یک کلمه از دهان این مرد بیرون امده و آن سیما بوده.با قول اینکه تو را پیدا خواهیم کرد توانستیم از هذیان ها و تب های شدید نجاتش بدهیم.می دانم می خواهی بدانی چطور شد که او سر از کلبه ما دراورد.پس گوش کن:
    چهل شب پیش ناگهان آسمان با نور سرخی روشن شد.سحرگاه روز بعد پسرهایم را فرستادم تا ببینند چه اتفاقی افتاده و آیا خطری ما را تهدید می کند یا نه؟چند ساعت بعد انها با شوهر تو برگشتند و تعریف کردند که اتومبیلی توی دره سقوط کرده و او توی گودال پر از برفی افتاده بود.وقتی او را به اینجا آوردند بیهوش بود.چند تا از دنده ها،دست چپ و پایش شکسته بود.تا صورتش را دیدم فهمیدم کیست.به این دلیل اجازه دادم او را در قبیله نگه دارندو معالجه اش را شروع کنند.یک ماه طول کشید تا توانستیم او را به زندگی برگردانیم و تمام آن مدت فقط یک کلمه از دهان او خارج می شد.از چند هفته پیشپ سرام به نوبت در حال کشیک بودند تا هر وقت دوستان او بیایند انها را به اینجا بیاورند.چند ساعت پیش بالاخره انتظار این مرد به پایان رسید.شکستگی هایش هم جوش خورده اند.فکر اون بیماری شوهرت را هم نکن.ان هم رفع شده.ولی هنوز ضعیف است و باید احتیاط کند.
    سیما،هر چی میگه عین حقیقته.می دونی زندگی دوباره ای که خدا به من داده نشون می ده که ما هنوز خیلی کارها داریم که باید با هم انجامشون بدیم.با زنده گذاشتن من خداوند خواسته شانس دیگری به من بده تا ببینه می تونم آدم بشم یا نه.تو چی فکر می کنی؟حاضری یک بار دیگه امتحان کنی؟
    چی شد که تو سر از گودال دراوردی؟

    نمی دونم،فقط این قدر یادمه که وقتی ماشین لیز خورد در عقب از بدنه ماشین جدا شد و من که توی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و کمربند ایمنی نداشتم،با اولین برخورد بدنه ماشین به کوه،پرت شدم بیرون.اون دو سرنشین دیگه که یکی راننده و دیگری یکی از همکارانخ وبم بود از من بدشانس تر بودند و نتونستن خودشون رو نجات بدن و با ماشین به ته دره سقوط کردند.آره،آره،می دونم الان چه سوالی توی اون سر خوشگلت داره می چرخه.آره،آره می دونم که گفته بودم از هر جا که شده با تو تماس می گیرم،حتی اگر اونجا تلفن نباشه.حالا اگر دعوا نمی کنی می تونم بگم که به قول خودم وفا کردم!آره،چهل روز طول کشید،ولی بالاخره تونستم تو رو پیدا کنم.یک بار دیگه شانس آوردم دیگه نه من و نه تو هیچ کدوم نباید قهر کنیم،یا به تنهایی سفر کنیم و یا به ماموریت کاری بریم.قبول؟
    بعداز چهل روز سرگردانیو بلاتکلیفی و سرکشتگی بالاخره مهران پیدا شده بود و مثل همیشه داشت شوخی می کرد.حالا دلم می خواست هر چه طودتر مهران را به خانه و پیش مینا برگردانم.از رئیس قبیله خواهش کردم پیغام مرا یک جوری به هلن و دیوید که حتما تا به حال نگرانم شده اند برساند . و اگر او نمی خواهد کسی را در روز روشن به انجا بفرستد راه را به من نشان بدهند.رئیس قبیله پیشنهاد دوم مرا قبول کرد.همان جوانی که مرا با خودش اورده بود تا نیمه راه با من امد و بعد میانبری را به من نشان داد وتاکید کرد که بیراهه نروم.سرم را پایین انداخته و داشتم با احتیاط قدم به قدم جلو می رفتم که یکدفعه در جا ایستادم.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ،برف بود و جنگل و مه،درختان از هر سو مرا احاطه کرده بودند.برای یک آن حس کردم هر چه طی این چند ساعت رخ داده خواب و رویا بوده و اصلا واقعیت نداشته است!آن دفعه هم که با هلن و دیوید تقریبا در جای شبیه اینجا ایستاده بوددیم زمان و مکان برایمان حالتی غیر عادی داشت و می شد تصور وقوع هر حادثه ای را کرد.با یاداوری ماجرایی که دیوید تعریف کرده بود وحشت سراپایم را فرا گرفت.هیچ صدایی شنیده نمی شد.سکوت محض حاکم بود.سکوت در انجا فرمانروایی یم کرد.درختانم زیر تور سنگین برف سر فرود آورده بودند،گویی در مقابل عظمت سکوت تعظیم می کردند.عروسان جنگلی به انتظار ایستاده بودند تا باا جازه سکوت نکانی به برگهای خود بدهند.گاهی سنگینی برف شاخه ای را به صدا در می اورد اما چند لحظه بعد گویا درختی که مرتکب چنین خطایی شده بود ،پشیمان شده باشد،خاموش می شد و ساکت می ایستاد.از ترس اینکه افکارم در این سکوت عمیق گرفتار تصورات شوند خودم را مجبور کردم به چند ساعت قبل برگردم و انچه را که اتفاق افتاده بود در آیینه چشم مرور کنم.از پشت پنجره اتاق یواش یواش رسیدن به لحظه ای که مهران را با چشمان خودم دیده ،صدایش را شنیده و لمسش کرده بودم .خداوندا وجود مهران حقیقت داشت«مهران زنده بود!مهران من زنده بود!سر به آسمان بلند کردم،مهران زنده است!با صدای فریاد من شاخه ها به جنب و جوش درامدند گویی می خواستند سر از زیر برف بیرون آورندو ببینند چه شده است؟شاید بهار امده است!آری،این جنگل سفیدپوش،این برف زمستانی در قلب این جنگل و کوه بهار را برایم به ارمغان آورده بود!دلم می خواست دانه دانه های برف را ببوسم و از آنها تشکر کنم که با پناه دادن به مهران او را از مرگ حتمی نجات داده ه بودند.حالا من می بایست او را سریع به خانه برسانم،بر سرعت قدم هایم افزودم و با صدای بلند تکرار می کردم مهران زنده است! مهران زنده است ! دلم میخواست پژواک صدایم این خبر را به گوش تمام درختها برساند ودوباره به خودم برگردد تا مطمئن شوم که او واقعا زنده است طبیعت هرگز دروغ نمی گوید! وقتی خانه ییلاقی از دور نمایان شد به خودم نهیب زدم هیجانم نباید روی صورتم نمایان باشد واین خبر را باید ارام ارام به اطلاع هلن برسانم. چون ممکن است فکر کند که در این کوه وجنگل، نقطه پایانی سلامتی روحی من گذاشته شده است واز اینجا باید یکراست به طرف تیمارستا ن حرکت کنیم. وقتی بالاخره به خانه ییلاقی رسیدیم، دیدم هلن رنگ پریده با چشمانی قرمز که معلوم بود گریه کرده کنار در ایستاده است. سیما سیما! خدایا شکر! دختر تو که نصف جون ما رو گرفتی! اخه این چه کاری بود که کردی؟ صبح پاشدیم دیدیم نیستی. من که قلبم داشت از حرکت می ایستاد! دیوید گفت تو حتما رفتی این دور واطراف بگردی. او هم سخت نگرانت شده بود اگر یک ذره دیگه دیر میکردی مجبور بودیم پلیس رو خبر کنیم. حالا بگوببینم کجا

    رفته بودی؟دیوید یکساعت پیش رفت شاید بتونه تو رو پیدا کنه.
    می بخشی که باعث شدم نگران من بشین.نمی خواستم از خونه برم بیرون.ولی یکی اومد سراغم و من رو صدا کرد.
    یک دقیقه پیش که بهت نگاه کردم احساس کردم همون سیمای قبلی شدی.حالا می بینم نه،افسوس که اون حادثه واقعا تو رو دچار اختلالات عصبی کرده.
    اشک تو چشمهای هلن پر شد.رفتم بغلش گرفتم و گفتم:
    دوست خوبم،باور کن نمی دونم چه جوری از تو به خاطر مهربونیات تشکر کنم.باور کن آنقدر خودم رو سپاسگزار تو می دونم که نمی تونم کلمه ای برای بیانش پیدا کنم.حق داری فکر کنی به سرم زده.خودم هم وقتی دیدمش فکر کردم پاک وضعم خرابه و دیگه یکی دو قدم بیشتر با تیمارستان فاصله ندارم.اما وقتی دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید،فهمیدم حداقل خواب نمی بینم.
    درباره ی کی داری حرف می زنی؟
    ببینم تو اهل غش و شعف و اینجور چیزها نیستی؟
    نه،تا به حال برام اتفاق نیفتاده.
    خب،پس الان بهت میگم کجا بودم.
    فقط راستش رو بگو.
    یادت میاد چند سال پیش وقتی من و مهران همراه شما اومدیم اینجا ما رو بردید به قبیله ای که توی دل جنگل بود؟
    آره.
    خب جواب سوالت همینه دیگه!یکی از پسرهای رئیس قبیله اومده بود سراغ من تا من رو ببره اونجا!
    سیما جون،مثل اینکه تو واقعا امروز حالت بدتر شده!
    باور کن راست میگم.حالا چرا نمی پرسی برای چه؟
    راستش می ترسم جوابی بدی که برای اولین بار در عمرم غش کنم!
    حالا تو بپرس!
    خدا رحم کنه!خب،برای چی آمده تو رو ببره؟
    برای دیدن مهران!
    چی؟!
    برای دیدن مهران!
    هلن واقعا نزدیک بود از حال برود.تلو تلو خورد و رنگش سفید شد.کمک کردم تا وارد خانه شدیم.او را کنار بخاری نشاندم و سریع فنجانی قهوه برای خودم و او درست کردم.کم کم که حالش جا امد تمام ماجرا را انطور که پیرمرد قبیله برایم تعریف کرده بود برایش گفتم.داشتم علت برگشتنم را توضیح می دادم که در باز شد و دیوید در آستانه در ظاهر شد.قیافه اش نشان می داد که خیلی عصبانی است اما با دیدن من انقدر خوشحال شد که عصبانیتش فروکش کرد.هلن مختصرا همه چیز را برای او تعریف کرد.وقتی گفتم برای اوردن مهران احتیاج به کمک انها دارم با کمال میل قبول کردند بلافاصله به آنجا برویم.
    خورشید داشت با این طرف زمین خداحافظی می کرد که ما وارد خانه ییلاقی شدیم.حالا که مهران را در این خانه می دیدم واقعا باورم شده بود که او زنده است.قرار گذاشتیم فردا برگردیم تا در اولین فرصت مهران چک آپ کامل شود.وقتی به فرودگاه مونترال رسیدیم به خانه زنگ زدم.از شانس خوبم کیومرث گوشی را برداشت.
    الو؟
    کیومرث؟
    بله،شما؟
    سیما هستم.
    آه،خدا را شکر!ما دیروز منتظر تماس شما بودیم.نیکو خیلی نگران شده بود.
    مینا خوبه؟
    آره،با نیکو و پدر رفتند پارک.من رو گذاشته اند کشیک که اگر شما زنگ زدید کسی خونه باشه.
    کی رفتند؟
    ده دقیقه ای می شه.
    عالیه!
    متوجه منظورتون نشدم.
    گفتم عالیه.بهترین فرصته تا خبری رو بهتون بدم.
    به گوشم!
    ما تا یک ساعت دیگه خونه هستیم.
    خونه؟مگه برگشتید؟
    آره.الان دارم از توی فرودگاه زنگ می زنم.به این دلیل خوبه که اونا خونه نیستند.می خوام براشون سورپریز باشه.
    آها حالا فهمیدم!
    پس تا یکساعت دیگه!
    برگشتن ما به خانه واقعا دیدنی بود.هلن به لیزا و مایکل خبر داده بود و تا ما رسیدیم انها به استقبالمان آمدند.لیزا که به ندرت احساساتی می شد مهران را مثل اینکه پسرش باشد بغل گرفت و پیشانی اش را بوسید و به او خوشامد گفت.بعد نوبت مایکل رسید.توضیحات هلن کافی بود که برای ماندن بیشتر نزد انها اصرار نکنند.بعد از اینکه از هل نو دیوید صمیمانه تشکر کردیم از پله های طبقه دوم بالا رفتیم.قلبم از انچه چند لحظه دیگر در شرف وقوع بود بشدت می تپید.دستهایم یخ کرده بودند.مهران هم حالش دست کمی از من نداشت.نفس عمیقی کشید و زنگ در را به صدا دراورد.چند لحظه بعد در باز شد.حالت صورت کیومرث که مجموعه ای از شادی و لبخند و نگرانی بود فرو ریخت و جایش را تعجب و حیرت و ناباوری گرفت.
    حیف که دوربین همراهم نیست والا قیافه ات عکس نابی می شد!
    م...م...م مهران خودتی؟
    آره،خود خودم!دعوت نمی کنی،بیام تو؟
    م م من که باورم نمی شه!آب نمی شی اگر بهت دست بزنم؟
    نه،ولی یواش دست بزن که کاغذ کادوییم خراب نشه!
    سیما خانوم،مهران خودمونه!خدا جون،باورم نمی شه!
    حتما الان دلت می خود بدونی کجا بودم؟سیما چه جوری من رو پیدا کرده و از این جور سوالها.
    ایناش مهم نیست،مهم اینه که برگشتن تو امید و زندگی رو به چند تا خانواده بر می گردونه.راستی می دونی پدرت اینجاست؟
    آره.سیما گفت.
    وضعیت روحیش چطوره؟
    خراب!فقط مینا سر پا نگهش داشته!نیکو رو اگر ببینی نمی شناسیش.زن ما رو به چنان حال و روزی انداختی که اصلا شباهتی به اون دختری نداره که اولین بار دیدمش.
    منظور؟
    منظور اینکه این چند روزه همه اش به خودم گفتم اگر دستم بهت برسه به خاطر این کارهایی که کردی یک مشت جانانه مهمونت می کنم!
    پس چرا نمی زنی؟
    دلم نمیاد.
    بعد در حالیکه چشمانش به اشک نشسته بود مهران را توی بغل گرفت و دوستانه چند بار به پشتش زد.کیومرث که خودش از دیدن مهران واقعا تعجب کرده بود پیشنهاد کرد تا قبل از برگشتن بقیه برود پارک و زمینه را برای رو به رو شدن با مهران آماده کند.من و مهران قبول کردیم.یک ساعت بعد خانه ای که چند هفته سوگوار و ساکت و غمزده بود یکباره جان تازه گرفت.خنده و گریه و جیغ و فریاد شاد همه،خانه را پر کرده بود.پدر مهران وقتی چشمش به او افتاد چنان هیجانزده شد که به سختی به طرف مهران قدم برداشت.دستانش می لرزیدند و صدایی از گلویش بیرون نمی امد.مهران هم به سختی سعی می کرد خودش را کنترل کند.نیکو با دیدن این صحنه زیبای وصال پدرو پسری که در تمام زندگی جانشان به هم بسته بود،مثل ابر بهاری اشک می ریخت و منتظر نوبت خودش بود.تا مهران را در آغوش بگیرد و مطمئن شود که برادرش واقعا در ان اتاق در کنار همه ما است و خواب نمی بیند.من کناری ایستاده بودم و نظاره گر بازی زیبای احساسات اعضای خانواده ام بودم.مینا مثل کسی که هیپنوتیزمش کرده باشند زل زده بود به مهران.مهران او را بغل گرفت.روی زانوانش نشاند و شروع کرد با او حرف زدن.دانه های بلورین اشک بدو بدو روی گونه های از سرما سرخ شده مینا سرازیر بودند.مینا دستهایش را دور گردن او حلقه و بغضش را رها کرد.کاری که من آرزوی انجامش را داشتم!افسوس خوردم که در ان لحظه نمی توانم مثل مینا به مهمانی آغوش مهران بروم و سرم را روی شانه هایش بگذارم،قلبم با قلبش هم آوا شود و با راز و نیاز بی کلام
    خود مشغولم کند.همان موقع به پدر خبر دادم که مهران پیش ما برگشته ولی از او خواستم فعلا در مورد تاریخ سفر ما چیزی به مامان نگوید.کسالت جزئی مهران را بهانه کند تا وقتی ما از سلامتی کامل او مطمئن شدیم،ترتیب کارهای برگشت را بدهیم.پدر موافقت کرد.چند دقیقه بعد از صحبت با پدر،کتایون خانم زنگ زد و گفت که تا با چشم خودش مهران را نبیند باور نخواهد کرد.به این دلیل فردا با اولین پرواز خودش را مونترال خواهد رساند.هنوز گوشی را نگذاشته بودم که دوباره تلفن زنگ زد.لورا بود که او نیز ابراز خوشحالی می کرد.توی این فکر بودم که او به این زودی از کجا فهمیده.معلوم شد تماسهای دائمی مینا و کاترین مثل یک شبکه خبری فوری عمل می کند.
    لورا گفت دکتر اشنایی دارد که می تواند خیلی سریع کارهای ازمایش و عکس برداری را انجام بدهد.آدرس و مشخصات دکتر را از او گرفتم.قرار شد فردا به مطبش برویم.سه روز بعدی به انجام آزمایشات و رادیوگرافی از اعضای بدن مهران که صدمه دیده بودند گذشت.آخر هفته قرار بود جواب ازمایشها را بگیریم.سعی کردم نگرانی را از خودم دور کنم ولی باز مثل یک پشه مزاحم هی در گوشم وز وز می کرد:هی،خوشحالی،آره؟هه،هه!ب ه همین خیال باش!فکر کردی مهران خودت را پیدا کردی،کار تمومه؟فکرک ردی روزهای سخت و دشوارت تموم شده؟فکر کردی به عشق رسیدی کارها تمومه؟هه!حالا صبر کن تا ببینی آخر هفته همه ی اینها بخار می شه و می ره هوا!خیلی زود خوشحال شدی!تو تا حالا باید فهمیده باشی که هیچ چیز برات ساده نخواهد بود!آخر هفته همه چیز رو خودت می فهمی!
    سعی کردم به این چیزها فکر نکنم.پدرمهران روزی چند بار از مهران می پرسید جاییش درد نمی کند،حالش خوب است.مینا هم همین سوالها را می کرد.بعضی وقتها مهران ناراحت می شد که مثل یک آدم مریض با او رفتار میک نند.
    نیمه های شب بود که ناگهان از خواب پریدم.سرم را برگرداندم دیدم مهران کنارم است.ولی می ترسیدم دوباره چشم بر هم بگذارم.جزویات خواب یادم نبود،ولی هر چه بود مرا ترسانده بود.سعی کردم زیاد ورجه ورجه نکنم.اما چند لحظه بعد نگاه مهران را روی صورتم حس کردم.
    چی شده؟
    هیچی،می بخشی بیدارت کردم.
    سیما،اول بگو چی شده تا بعد تو رو ببخشم.
    هیچی نشده.
    اگر نشده پس چرا با چشمهای می خوای بخوابی؟
    آخه!
    آخه چی؟
    دلم نمی خواد خواب ببینم!
    آها،پس خواب بدی دیدی که نمی خوای چشمهات رو ببندی!ببین تا من اینجا هستم هیچ خوابی نباید تو رو بترسونه.قول می دم تموم خوابهای بد تو رو با یه چشم غره از پا دربیارم!می خوای زور بازومو نشونت بدم؟
    بعد دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم.خودم را توی بازوانش قایم کردم.گرمای آغوش پر محبتش آن قدر آرامش بخش بود که چشمهایم با رضایت عاشقانه ای بسته شدند.
    آن چند روز برای همه ی ما با دلشوره ی کامل گذشت تا اینکه بالاخره نتایج تمام آزمایشها و عکسها آماده شد.من و نیکو رفتیم مطب دکتر تا بفهمیم بالاخره می توانیم به یک روز خوش امیدوار باشیم یا باید کاسه ی زهر را تا به آخر بنوشیم.با وجود اینکه نیکو مرا مجبور کرده بود قرص آرامبخشی بخورم،اما تمام رگهای عصبی ام مثل چوبهای خشکی شده بودند که هر آن ممکن بود بشکنند.وقتی دکتر بعد از مطالعه تمام نتایج،سرش را از روی پرونده پزشکی مهران بلند کرد،دلم می خواست می رفتم زیر میز قایم می شدم.
    شما می تونین به من بگین کی معالجه شوهرتون رو به عهده داشته؟
    یکی از دوستان به روش طب سنتی.
    اهم.
    آقای دکتر وضع مهران خیلی خرابه؟
    خیلی دلم می خواد با این دوستان شما آشنا بشم.
    با کی؟
    با شخصی که شوهر شما رو معالجه کرده.
    برای چی؟

    برای اینکه ازش بپرسم چطوری این کار رو کرده؟
    یعنی،منظورتون اینه که همه چیز خوبه؟
    از خوب هم چند قدم اونطرف تر.حتی بیماری قبلی که قلب رو ناراحت می کرده رفع شده.ماهیچه های قلب خیلی خوب کار می کنند.چیز خیلی عجیبیه!از پرونده ی پزشکی شوهرتون پیداست که قرار بوده عمل بشه.
    بله.همین طوره.
    تا دکتر داشت توضیح می داد،حرفهای پیر قبیله به یادم آمد که گفته بود به کمک گیاهانی که فقط در انجا می رویند و انجام به قول خودمان حرکات ورزشی خاص و فن های مخصوص دیگری که از اشکار کردن انها خودداری کرد،توانسته بودند مهران را به زندگی برگردانند.
    که اینطور.فکر کنم دیگه خطر رفع شده و نیازی به عمل جراحی نیست.فقط کمی بدنش ضعیفه که می شه راحت اون رو روفع کرد و البته برای مدتی باید از انجام ورزشهای سنگین خودداری کنه.
    همین؟
    همین!
    من و نیکو آنقدر خوشحال شده بودیم که خنده کنان همدیگر رو بغل کردیم و اگر در خانه بودیم حتما چند بار هم بالا و پایین می پریدیم.در این موقع بود که صدای افتادن چیزی را نزدیک گوشم شنیدم.پشه بود که تا شنید پیشگویی اش در ست از آب درنیامده،غش کرده و نقش زمین شده بود!
    صمیمانه از دکتر تشکر کردیم.کیک بزرگی خریدیم و تا به خانه رسیدیم،به هلن و لورا زنگ زدیم تا همگی در مهمانی کوچکی که به مناسبت برگشتن مهران می خواستیم ترتیب بدهیم در جمع ما شرکت کنند.پدر مهران همان جا با هلن صحبت کرد تا به شکلی از رئیس قبیله تشکر کند.حتی خودش می خواست شخصا به نزد انها برود.بالاخره قرار شد روز بعد در بانک حسابی باز کنند و مبلغی برایشان بگذارد تا هلن و دیوید هر وقت به انجا می روند آنچه را که برای انها لازم باشد خریداری کنند و یا پول را در اختیارشان بگذارند.کیومرث تهیه مقدمات سفر ما به ایران را به عهده گرفت.سه روز قبل از نوروز همگی به ایران برگشتیم.بعد از سالها دوری،سفری بود بی نهایت خاطره انگیز!یکماه در ایران بودیم.مهرداد یک هفته به تهران آمد.وقتی توی فرودگاه او را دیدم ترس برم داشت.اما با نگاه به مهران آرام شدم.بعد از یک ماه برای اتمام سال تحصیلی مینا و و رو به راه کردن کارهای خودم به کانادا برگشتیم.
    درست یکسال بعد،همزمان در یک روز،پسران دوقلوی نیکو و کیومرث و دومین دختر ما در بیمارستانی در تهران متولد شدند.
    سالها از آن زمان می گذرد،با وجود این،تنها کسی که همچنان با خودش خلوت کرده،مهرداد است که مجرد مانده و تشکیل خانواده نداده است.
    دستی به روی شیشه کشیدم باران کم کم داشت آرام می گرفت ولی فکر اینکه نکند تنها ماندن مهرداد به خاطر من بوده،نمی گذاشت قلب من آرام گیرد...

    پایان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/