از صفحه 382 تا 391
خونه ميتونين تلفن كنين
سوار ماشين شديم ومن سريعتر رانندگي كردم.چند دقيقه بعد بعد به خانه رسيديم زن جواني كه بعد فهميديو نامش لوراست شتابان به سمت تلفن رفت و توضيحات لازم را به كشيك اورژابس داد.دخترش كاترين گوشه ي اتاق ايستاده بود.به لورا گفتم تا امبولانس برسد همان جا بمانند به مينا هم اشاره كردم از اتاق ديگر براي كاترين اسباب بازي بياورد خودم هم كتري را گذاشتم تا چاي درست كنم چند دقيقه بعد صداي اژير امبولانس شنيده شد لورا ادرس خانه را به انها داده بود لورا خواست كاترين رو هم با خودش ببرد ولي قانعش كردم بگذارد دخترش پيش ما بماند شماره تلفن را به او دادم و از او خواستم شب به انجا برگردد ابتدا دودل بود.حال او را ميفهميدم من هم اگر به جاي او بودم در گذاشتن فرزندم پيش يك ادم بيگانه تامل ميكردم.اما شايد وجود مينا ودعوت به برگشتن او باعث شد مطمئن شود كه اتفاقي براي كاترين نخواهد افتاد.لزومي نداشت دخترش را بيش از اين ناراحت كند.مينا خودش را با كاترين كشغول كرد ابتدا دخترك حرف نميزد و هر چند دقيقه يكبار بغض ميكرد مجبور شدم اورا بغل بگيرم نوازشش كنم و مطمئن كنم كه پدرش خوب ميشود و مامان بزودي برميگردد كم كم ارام گرفت و قبول كرد با مينا برود بازي كند
نيم ساعت بعد كه صدايي از انها نيامد اهسته به اتاق نزديك شدم تا ببينم مشغول چه كاري هستند مينا وكاترين هردو روي تخت دراز كشيده بودند و مينا مثل خواهري مهرباناو را در حلقه بازوانش گرفته بود هر دو خواب بودند جرئت نكردم مينا را بيدار كنم پتو را روي هردويشان كشيدم و از اتاق بيرون امدم
دو ساعت بعد لورا با ماشين پليس كه براي تحقيق امده بود پيش ما برگشت
بعد از چند سؤال از من انها رفتند و لورا در خانه ي ما ماند برايش چاي اوردم و از او پرسيدم حال شوهرش چطور است او گفت:
-هنوز به هوش نيامده بود كه مجبور شدم همراه پليس به اينجا برگردم دكترها گفتند به احتمال زياد تا صبح وضعش تغييري نخواهد كرد
و زد زير گريه گريه اي چنان تلخ كه نزديك بود من هم به گريه بيفتم
-همش تقصير منه اگر من ميتونستم دهانم رو ببندم و چيزي نگم اين اتفاق نمي افتاد
ولي نتونستم جلوي خودم رو بگيرم نتونستم تا خونه صبر كنم نتونستم اول به حرفاش گوش كنم.انچه ديده بودم وشنيده بودم دلم رو به اتش كشيده بود.داشت ديوانه ام ميكرد وقتي به صورتش وبه دستاش نگاه ميكردم و ياد حرفايي كه به من گفته بود مي افتادم كله ام داغ ميكرد نمي تونستم ببينم ادمي كه با جان ودل دوست داشتم جواب محبتهاي من رو اينطوري بده نمي تونستم به پند واندرز مادرم عمل كنم كه هميشه مي گفت قلب عاشق بايد ياد بگيرد بخشنده باشه اون هم بخشنده اي بزرگ.صد بار به خودم گفتم صبر كن تا خونه صبر كن توي ماشين توي جاده نگذار خشمي كه تورو در بر گرفته طوفان به پا كنه جلوي كاترين چيزي نگو اما نشد اي كاش نمي گفتم اي كاش دهانم قفل ميشد و حرفي ازش در نمي اومد.من استيو رو خيلي دوست دارم هيچ دلم نمي خواست اينطور بشه.حالا از اين ميترسم كه بعد از مرخصي از بيمارستان ديگه نخواد منو ببينه اون وقت با يه بچه چه كار كنم؟بدون استيو نميتونم زندگي كنم كاترين خيلي دوسش داره حتي بيشتر از من او هم كاترين رو دوست داره پدر خيلي خوبيه حتي بعضي وقتا به كاترين حسوديم ميشه دلم ميخواد استيو من رو مثل اون نوازش كنه به گرئش ببره حتي برام بستني بخره و.....اره ميدونم حرفاي من شايد به نظر شما راستي اسمتون چيه؟
-سيما
-اها داشتم مي گفتم اره شايد حرفام به نظرتون عجيب بياد.اگر اينطور حتما عاشق نشديد.يك عاشق واقعي حتما تا به حال كسي رو با تمام وجودتون دوست نداشتيد چون اگر چنين چيزي رو تجربه كرده باشيد ديگه به سختي ميتونيد با تنهايي كنار بياين دلتون مي خواد كه او هميشه كنارتون باشه او هم شما رو همينطور عاشقانه دوست داشته باشه.....
من سكوت را حفظ كرده بودم ميدونستم كه بعد از چند دقيقه دوباره خودش به حرف مي ايد.دلش مي خواست با كسي دردودل كند.ادمها معمولا با غريبه ها راحت تر حرفهايشان را ميزنند لورا بعد از مكث كوتاهي گفت:
-من اشتباه كردم بايد به حرف مادرم گوش مي دادم ميدوني سيما اويل كه با استيو اشنا شدم و داشتم ديوانش ميشدم مادرم مدام به من مي گفت از حرارت عشقم كم كنم هي مي گفت اگر حرارتش زياد باشه تو رو مي سوزونه و اون رو فراري ميده مردها عاشق ازاديشون هستند از اينكه دخترها يا زنها عاشقشون بشن بدشون نمياد اما اگر اين عشق دست و پا گيرشون بشه رفتن رو به موندن ترجيح ميدن بايد عاقلانه دوست داشت صاف وساده بايد ارام عاشق شد .كم كم حرارت عشق رو بالا كشيد تا هميشه در يك حالت گرم ومطبوع باقي بمونه وپخته بشه وقتي به اين مرحله برسي همسفر زندگيت خودش ميخواد كه بمونه وديگه هيچ چيزي نميتونه اورا از تو جدا بكنه من اولش كم و بيش به حرفهاي مامان گوش ميدادم چون ميترسيدم استيو رو از دست بدم اما بعد نتونستم به اين كار ادامه بدم از شوق اينكه اون مال من شده بود ديگه نميتونستم احساسات خودمو مهار كنم.ازادشون گذاشتم حالا ميفهمم اشتباه كردم استيو اوايل هميشه مي گفت از عشق من نسبت به خودش ميترسه وقتي ازش مي پرسيدم چرا مي گفت ميترسه عشق من براش بشه يه قفس طلايي مي گفت او هم منو دوست داره ولي دلش نميخواد علاقه اش به من دست و پاگيرم بشه.من اون موقع اين چيزها رو نمي فهميدم دوستش داشتم او مال من شده بود همين كافي بود بعد از تولد كاترين مجبور شدم بيشتر به كاترين برسم تو هم بچه داري و ميدوني سالهاي اول چقدر سخته استيو كمكم ميكرد اما من احساس ميكردم اون داره از من دور ميشه همين باعث شد بيشتر حواسم رو جمع رفت و امدهاش بكنم كم كم متوجه شدم كه ديرتر مياد خونه البته قبلا هم اتفاق مي افتاد مه دير بياد هميشه خبر ميداد كه نگران نشم اما بعد از تولد كاترين دير امدن هايش بيشتر شده بود .جرئت نميكردم علتش رو ازش بپرسم استيو خوشش نمي امد مسائل محل كارش رو به خونه بياره هميشه ميگفت خونه جاي استراحته جايي كه هيچ چيز خارجي نبايد ارامش اون رو بهم بزنه هرچي سركار اتفاق مي افته بايد همون جا بمونه نبيد اون رو بياري خونه وبر ارامش خونه سايه بيندازد و اون رو ابري كنه اين بود كه جرئت نميكردم ازش بپرسم چرا تازگيا دير مياد يكروز كاترين رو پيش مادرم گذاشتم وخودم رفتم چند دست لباس بخرم
خودم رفتم چند دست لباس بخرم توي فروشگاه دو ساعتي ميگشتم تا چيزهايي رو كه ميخواستم پيدا كردم بعد رفتم سري به قسمت نوار وسي دي بزنم دنبال اخرين البوم خواننده محبوبم ميگشتم وقتي رديف اول رو نگاه كردم برگشتم به سمت رديف دوم نوارها كه در جا خشكم زد استيو رو با زن جوان خوش اندام و زيبايي ديدم دست هركدومشون كاستي بود زن با چنان لبخند مليحي به او نگاه ميكرد كه دلم ميخواست با چنگ و دندان لبخند رو از صورتش محو كنم از اون روز به بعد هروقت دير ميكرد فكرميكردم حتما الان خونه اون خوشكله است با هشدارهاي مامان دندان روي جگر گذاشتم به رويش نياوردم تا اينكه امشب وقتي تو خونه روستش كه به مناسبت ترفيع مقام مهماني داده بود دوباره اين زن جوان رو ديدم كاسه صبرم لبريز شد تا رفتم براي كاترين اب بيارم ديدم با استيو گرم صحبت شده اون هم چه جور نميدوني چه جوري نگاهس ميكرد.همه ي اينها باعث شد كه شك و ترديدم به يقين تبديل بشه و سد سكوتم بشكنه اگر حداقل وقتي اون رو به من معرفي ميكرد شايد زياد شك نميبردم ولي او انگار هيچ اتفاقي نيفتاده رفتار ميكرد همين بيشتر منو عصباني ميكرد بهش گفتم كه امشب برميگردم و نميخوام خونه دوستش بمونم ازم پرسيد چرا ولي اونجا جوابي بهش ندادم وقتي سوار ماشين شديم ديگه طاقت نياوردم هرچي تو دلم بود بيرون ريختم يادم نيست استيو چه توضيحي سرهم كرد به حرفاش گوش نميدادم اخه خيلي در غم و دردي كه دلم رو از ديدنش با اون زن پر كرده بود غرق بودم فقط يادمه استيو برگشت به من چيزي بگه كه حواسش از جاده پرت شد و كنترل ماشين از دستش در رفت حالا نميدونم چكار كنم اگر استيو چيزيش بشه .من زنده نميمونم .حاضرم همه ي گناهاش رو ببخشم حتي حاضرم اگه ديگه من رو نخواد بره با يكي ديگه زندگي كنه ولي زنده بمونه و صدمه ي شديدي نديده باشه خداي من كمكم كن
لورا به گريه افتاد نميدانستم چطور دردش را تسكين بدهم چيزي بود كه او وشوهرش مي بايست با كمك يكديگر حلش ميكردند ماجرايي بود كه هميشه اتفاق مي افتاد به ويژه در كشورهايي كه اينگونه روابط چيز زياد ناگواري به حساب نمي امد هر زوج جواني اميدوار بودند كه همسرشان خطا نكند اما گاهي اتفاق مي افتاد كه دير يا زود يكي از انها از راه به در ميشد به هر حال سعي كردم لورا را دلداري دهم و اميدوار كنم صبح زود بچه ها را از خواب بيدار كرديم و صبحانه اي اماده كردم و چهار نفري راهي بيمارستان شديم كه در ده كيلومتري محلي بود كه ما زندگي ميكرديم وقتي به بخش اورژانس رسيديم معلوم شد استيو به هوش امده و در اتاقي در طبقه دوم بستري است لورا دوان دوان از پله ها بالا رفت ما نيز ارام نر به دنبالش روان شديم وقتي به پشت در اتاق رسيديم لورا همان جا ايستاد
-چي شده؟چرا نميري تو؟
-ميترسم
-از چي؟
-از اينكه شايد نخواد من رو ببينه
-اينجا ايستادن كه چيزي رو حل نمي كنه
برو تو اگر نخواست تو رو ببينه بيا بيرون اگر خواست همون جا بمون من و بچه ها همين جا منتظر ميمونيم
-نه بهتره اول با دكترش حرف بزنم
-نميخواد بانه بياري تو برو من اينجا ميمونم هر وقت دكتر اومد صدات ميكنم
-اخه......
-ديگه اخه نداره برو برو ديگه.....
-مامان برو به مامان بگو من يه دوست تازه پيدا كردم
كاترين سفت دست مينا رو گرفته بود يكي از عروسكهاي مينا هم در دست ديگرش بود مينا هم مثل يك خواهر بزرگتر طوري كنار او ايستاده بود انگار حاضر بود با هركسي كه به كاترين نگاه چپ بكند بجنگد هنوز چند ساعتي از اشنايي تصادفي انها نگذشته بود ولي ظاهر قضيه نشان ميداد گويي از بچگي با هم بزرگ شده اند انها را به سمت نيمكتي كه كمي دور از اتاق قرار داشت هدايت كردم و هر سه روي نيمكت نشستيم لورا بالاخره بر ترس خود غالب شد و در اتاق را باز كرد و رفت داخل وقتي بعد از ده دقيقه خبري از او نشد خيالم راحت شد كه همه چيز به خير گذشته است توي راهروي كلينيك ناگهان به فكرم رسيد كه هميشه خبر مرگ و از دست دادن عزيزي باعث ميشود ادم خيلي چيزها را فراموش كند ببخشد و تن به گذشت بدهد وقتي انسان در مرز مرگ قرار ميگيرد حاضر است هر كاري كند هر گناهي را ببخشد تا عزيزش از دست نرود گاهي ارزويش عملي ميشود و گاهي نه كه در اينصورت سالها پشيماني چرا و اي كاش برايش باقي مي ماند يك لحظه خودم را به جاي لورا گذاشتم و بر خود لرزيدم نه نه نميخواستم جاي او باشم خدا نكند در ان حالت انتظار افكارم مرا به ان اتاق اشنا برد .....
ان شب بي نهايت از حرفهاي مهران رنجيدم و با خود عهد كردم تا عذرخواهي نكند با او قهر خواهم كرد ولي حتي روز بعد در جاده اي كه معلوم نبود به كجا ختم خواهد شد با اندوه و ترديد عهد وپيمان خودم را به زبان اوردم سعي كردم زنداني بسازم و افكار واحساسم را در ان به بند بكشم و نگذارم رها شوند اما گويا دو نفر شده باشم يكي چنگ به ميله ها مي انداخت و مشت بر ديوارها مي كوفت تا شايد روزنه اي براي ازاد شدن بيابد شبها عصيان ميكرد و هاي هاي گريه ي دردناكش ارام نمي گرفت و ديگري سعي ميكرد بي تفاوت بماند.ان يكي شرمگشن بود و در دلش فرياد ميزد با وجود همه چيزهايي كه اتفاق افتاده دوستش دارم قلب ان يكي از اين اعتراف مي لرزيد و غرق روياهايي ميشد كه حد ومرز نداشت و فقط به او تعلق داشت .رويايي كه مرا با خود به اسمان ميبرد اما در اين پيروزي سعادت بار ناگهان سياهي غير قابل نفوذي مرا در بر مي گرفت و همه چيز تيره و تار ميشد.وقتي به خودم مي امدم نمي دانستم كه كدامينم ان سيماي مغرور يا سيمايي كه مغلوب عشق شده است
صداي لورا مرا به زمان حال برگرداند.
-سيما سيما ؟
-بله
-دو خبر خوب
-يكي را ميتونم حدس بزنم
-حدست درسته از دستم عصباني نيست يعني خيلي عصباني نيست ولي خبر دوم اينه كه صدمه سختي نديده
خوشبختانه ستون فقراتش سالمه و فقط بايد منتظر عكساي سرش باشيم تا ببينيم چي نشون ميده از دكترش خواستم اجازه بده همه با هم چند دقيقه بريم
توي اتاقش مياي بريم
-اه چه خوب چرا كه نه
خواستم دست مينا رو بگيرم اما نشد.او دست كاترين را ول نميكرد همگي باهم وارد اتاق استيو شديم.كاترين تا چشمش به پدرش افتاد به طرف تخت دويد و مينا را هم دنبال خود كشيد اسنيو دستي به سر كاترين كشيد و موهايش را نوازش كرد
-بابا ببين اين دوست جديد منه اسمش مينا است
-مينا؟
-بله
-اينم مامانشه
-سلام حالتون چطوره؟اوه ببخشيد فراموش كردم خودم رو به شما معرفي كنم.من سيما هستم ما ايراني هستيم
-هيچ فكرش رو نميكردم نجات دهنده ي ما خارجي از اب در بياد.گفتيد ايراني؟
-بله
-اگر اشتباه نكنم فرش كشور شما معروفه؟
-تو از كجا ميدوني؟
-اگر ميگذاشتي توي ماشين برات توضيح بدهم زودتر از اينها مي فهميدي اون خانمي كه باعث شد من از دست همسر عزيزم به اين روز بيفتم.شوهرش توي كار وادراته يكي از چيزهايي كه وارد ميكنه فرش از كشورهاي مختلف شرقيه.به دفتر طراحي ما مراجعه كرده بودتا براي نمايشگاهي كه مي خواستند راه بيندازند طرح جالبي پيشنهاد كنيم و تابلوي تبليغاتي جذابي طرح ريزي كنيم تا تبليغ خوبي براي اولين نمايشگاهي باشه كه وسايل تزئيني خونه رو اونجا عرضه خواهند كرد.رابطه من با اون خانم فقط كاري بود ديگه اينكه شوهرش هم شب اونجا بود اه خدايا يعني همين ديشب بود؟باورم نميشه انگار چند ماهه روي اين تخت افتادم.لورا برو ببين دكتر چي ميگه اگر فقط بايد استراحت كنم ترجيح ميدهم توي خونه استراحت كنم.
-دكتر گفت بايد عكسات رو ببينه بعد نظرش رو بگه
-حالا برو ببين ديد؟
-سيما شما اينجا بمانيد تا من برگردم
-باشه
-انگليسي شما خيلي خوبه خيلي وقته اينجا زندگي ميكنيد؟
-بله حدود ده ساله
-اوه.......
-مينا اينجا به دنيا اومده
-پدرش چي؟ايرانيه؟
-بله
-دختر زيبايي داريد
-متشكرم
-كاترين دست مينا رو ول كن بيا اينجا ببينم
-نه باباجون اگر دسن مينا رو ول كنم ميترسم بره و من تنها بمونم
تنها بموني؟پس من و مامان چي؟
-شما بزرگا باهم دعوا ميكنين.كسي با من بازي نميكنه ولي مينا خيلي مهربونه و با من بازي ميكنه و دعوا نميكنه نمي خوام دستشو ول كنم
-اگر دكتر اجازه بده ما فردا ميريم خونه اون وقت چي؟
-هيچي مينا رو هم با خودمون ميبريم
-اي كاش ما بزرگترها هم ميتونستيم اين قدر ساده مسائل خودمون رو حل كنيم
-حق با شماست
در همين موقع لورا امد قيافه اش زياد شاد نبود استيو با نگاهي پرسان منتظز ماند.بالاخره معلوم شد كه دكتر براي اطمينان بيشتر مي خواهد ازمايشت ديگري انجام بدهد به اين دليل حداقل يك هفته اي او بايد در كلينيك بستري باشد و پس از اينكه مطمئن شدند خطر ديگري وجود ندارد استيو را مرخص خواهند كرد خب تا اينجاي خبر خوب بود و من نميتوانستم به علت غمگيني چهره لورا پي ببرم.سؤال استيو معما را حل كرد
-نميشد يك جوري راضيش كني من رو مرخص كنه؟
-هرچي گفتم نشد گفت براش مسئوليت داره
-مي گفتي شماها نميتونين هر روز چند كيلومتر راه تا اينجا بيائيد و برگرديد
-همه ي اينها رو گفتم ولي قبول نكرد
-لورا و كاترين مي توانند پيش ما بمانند
استيو و لورا هردو باهم گفتند :
-چي؟پيش شما؟
-اره پيش ما مينا همبازي پيدا ميكنه و من هم صحبت
-مگه شوهرتون با شما نيست ؟
-نخير مأموریت رفته
-اها فكر خوبيه ولي قابل اجرا نيست
-چرا؟
-تا اينجا هم خيلي مزاحم شما شديم لورا بهتره در اين نزديكي ها هتلي پيدا كني
-بابا من كه هتل نميرم مامان اگه ميخواد بگذار بره من با مينا ميرم خونشون
-حالا اينو بيا درست كن
-استيو اجازه بديد لورا و كاترين پيش ما بمانند چند روز كه بيشتر نيست
-نميدونم اخه .
-تعارف نكنين به جاي اين چند روز هر وقت حال شما خوب شد ما مي اييم خونتون مهموني قبول؟
-استيو فكر بدي نيست سيما راست ميگه خونه ي اونا خيلي به اينجا نزديكه كاترين هم با مينا دوست شده و سرگرم ميشه من هم ميتونم با خيال راحت هر روز بيام پيش تو
-خوب اينطور كه پيداست همه موافقيد شايد من رو هم يك جوري ببريد انجا ؟
همه زديم زير خنده نگاهي به مينا انداختم چنان شادي اي توي صورتش موج ميزد كه فكر نميكردم بتوانم دوباره مينا را اين قدر شاد ببينم
چند دقيقه بعد خداحافظي كرديم و با مينا و كاترين به خانه برگشتيم لورا پيش استيو ماند و قرار شد موقتا ماشيني كرايه كند طي هفته چند بار ديگر به استيو سر زديم كاترين قبول نميكرد بدون مينا به كلينيك برود و من مجبور ميشدم انها را با مبشين ببرم مينا و كاترين خيلي با هم دوست شده بودند بعضي شبها هم مثل ادم بزرگها صداي حرف زدنشان از اتاق به گوش ميرسيد پيش خودم فكر ميكردم تمام روز با هم بازي كرده اند و حرف زده اند حالا كه بايد خسته باشند و بخوابند درباره چي حرف ميزنند خيلي دلم ميخواست از مينا بپرسم ولي احساس كردم بهتر است سكوت كنم شايد انها دارند سر و رازي را در دلهاي هم به امانت ميگذارند ما بزرگترها معمولا دنياي بچه ها را ناچيز ميشماريم و تصور اينكه انها هم رازهايي دارند كه نميخواهند كسي از انها با خبر شود برايمان دشوار است.فوران دوستي مينا و كاترين مرا هم داشت نگران ميگرد ديروز دكتر گفته بود دو روز ديگر استيو را مرخص ميكند ميترسيدم با رفتن انها وضعيت روحي مينا تغيير كند و او دوباره در لاك خودش فرو رود در مدت يكماه فقط در اين چند روز بود كه صداي خنده ي شادش را ميشنيدم خنده اي كه ازاد بود خنده اي كه از دل برمي امد ممنون كاترين بودم كه توانسته بود مينا را شاد كند اتفاق ان شب را فرصت غيرمنتطره اي براي خودم و بويژه براي مينا دانستم كه مثل هديه اي به ما داده شده بود و حالا جشن رو به پايان بود و همه مي بايست به خانه هاي خود بازگردند هنوز از لورا نپرسيده بودم كجا زندگي ميكنند خودش چيزي در اين باره نگفته بود من هم كنجكاوي نكردم اما روز بعد وقتي روي كاغذ ادرس و شماره تلفن منزلشان را نوست از تعجب چشمانم گرد شد معلوم شد انها در مونترال زندگي ميكنند و خانه شان دو سه خيابان با خانه ليزا فاصله دارد ولي نمي توانستم بفهمم اگر انها ان شب از مهماني مي امدند پس قبل از ان كجا اقامت كرده بودند؟
انگار او افكارم را حدس زده باشد گفت:
-به جاي يك هفته تعطيلاتي كه براي خودمان تصور كرده بوديم كارمان به بيمارستان كشيد كه همش تقصير منه دوست و همكار استيو از ما دعوت كرده بود در مهماني او شركت كنيم وبعد هم در ويلاي او بمانيم جاي باصفايي زندگي ميكنه ولي من با ديدن ان زن ديكه دلم نمي خواست حتي يك دقيقه هم اونجا بمونم اين بود كه كاترين رو صدا كردم و به استيو گفتم به خونه برميگردم استيو سعي كرد من رو به موندن راضي بكنه اما گوشم به حرفاش بدهكار نبود و چون نميخواست اون وقت شب ما رو تنها ول كنه بريم اين بود كه سه تايي سوار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)