قسمت پنجاه و یکم:
فردا بعد از ظهر آرمان همراه پدر و مادرش و غزاله به دنبال او امدند و لیدا با آقا کیوان و شهلا خانم به همراه بقیه به محضر رفت.
وقتی عاقد داشت صیغه را می خواند لیدا آرام رو به ارمان کرد و گفت:آرمان به من قول بده که اجازه می دهی من به دنبال مادرم بروم.
آرمان لبخندی زد و گفت: قول شرف می دهم . تو عزیز من هستی و این اطمینان را بهت می دهم که نگذارم تو از من ناراحت شوی.
لیدا آرام شد. بعد از خواندن صیغه همه به خانه ی آقا کیوان برگشتند.
آقای حق دوست کیک بزرگی گرفته بود. لیدا و آرمان کنار هم نشستند . امیر و احمد در خانه حضور نداشتند. آرمان لبخندی به لیدا زد و آرام گفت: وای راستی لیدا روز جشن تولد ثریا یادم رفت در باغ چیزی را بهت بگم.
لیدا با نگرانی گفت: چه چیزی را فراموش کردی که بگی؟ خیلی مهمه؟
آرمان با شیطنت لبخندی زد و گفت: یادم رفت بهت بگم که من اصل مرد خودداری نیستم و این را از پدرم به ارث برده ام.
لیدا متوجه منظور او شد و به شوخی گفت: ای کاش این موضوع مهم را قبل از خواندن صیغه به من می گفتی.
آرمان به خنده افتاد و گفت: به خدا دست خودم نیست چکار کنم این ارثی است.
در همان لحظه تلفن زنگ زد. فتانه گوشی را برداشت و بعد از لحظه ای رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر از بیمارستان تماس گرفته اند.
آرمان بلند شد و بعد از لحظه ای گوشی را گذاشت. مردد بود. با دودلی گفت: پرستار زنگ زده بیمار بدحالی به بیمارستان آورده اند و خواسته اند که من حتما به بیمارستان بروم.
آقای حق دوست گفت: ولی تو نباید در این لحظه به بیمارستان بروی. کی شماره اینجا را به آنها داده است؟
آرمان با نگرانی گفت: من دادم که اگه مشکلی برای بیمار اتاق هشت پیش اومد، حتما با من تماس بگیرند. چون بیمار هشت را تازه عمل کرده بودم و حالش زیاد رضایت بخش نبود.
لیدا آرام بلند شد کت آرمان را آورد و به طرف او رفت و در حالی که ان را به آرمان می داد گفت: تو باید حتما به بیمارستان بروی. دوست ندارم به خاطر شروع زندگی ما،زندگی دیگری به خطر بیفته. اگه تو در قبال کار خودت مسئول باشی، می توان بگم که در زندگی زناشویی هم می توانی مسئول و موفق باشی. تو در این لحظه می خواهی وظیفه خودت را انجام بدهی.
آرمان در چشمان لیدا خیره شد. لبخندی زد و گفت: باز هم به انتخاب خودم تبریک می گم. ببخشید که مجبورم تنهایت بگذارم، مواظب خودت باش. و بعد کتش را پوشید و از همه خداحافظی کرد و به بیمارستان رفت.
وقتی آقای حق دوست دید که پسرش لیدا را روز نامزدی تنها گذاشته است کمی ناراحت شد.رو به لیدا کرد و گفت:متاسفم که این دکتر اینقدر سر به هوا است. می دانم برای یک دختر ناراحت کننده است که نامزدش درست روز نامزدی او را تنها بگذارد.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه پدرجان. من افتخار می کنم که همسرم مردی با وجدان و وظیفه شناس باشد.
معصومه خانم به طرف لیدا آمد. گونه اش را بوسید و گفت: ما هم به همچین عروس خوبی افتخار می کنیم. امیدوارم پسرم بتواند خوشبختت کند.
هر چه شهلاخانم به خانواده ی آقای حق دوست اصرار کرد که برای شام انجا بمانند آنها قبول نکردند و به بعد از یک ساعت به خانه خودشان رفتند.
آن شب باران شدیدی می بارید. امیر وقتی به خانه آمد، خیلی ساکت و غمگین بود. وقتی لیدا سر میز شام نشست، امیر آرام بلند شد و به کتابخانه رفت.آقا کیوان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد چون آقا کیوان تنها کسی بود که دوست داشت لیدا زن امیر شود. وقتی آنها را با هم می دید لذت می برد ولی نمی دانست چرا لیدا با او اینکار را کرده بود و نمی خواست از لیدا این سوال را کند. چون عقیده داشت که هر کسی برای خودش و آینده اش باید تصمیمی عاقلانه بگیرد. دلیلی می دیدی که لیدا با امیر این کار را کرده است و آن هم حرفهای ناحق امیر بود که به لیدا روا داشت. فکر می کرد لیدا فقط به خاطر آن حرفهای امیر اینطور از او انتقام گرفته است.
لیدا آرام بلند شد. به باغ رفت و زیر باران شروع به قدم زدن کرد. تمام چادرش خیس شده بود ولی او توجهی نمی کرد و زیر باران آرام اشک می ریخت . اشکی که بی اختیار از چشمانش سرازیر می شد.روی نیمکت زیر درخت نشست. نمی خواست به امیر فکر کند ولی نمی توانست. چشمان قشنگ آرمان را جلوی چشمش مجسم می کرد و افکارش پریشان بود.احساس کرد کسی به او نزدیک شد. نگاهی به آن سایه انداخت وقتی جلو امد امیر را دید. لبخند غمگینی به او زد. امیر با ناراحتی گفت: چرا اینجا نشسته ای؟ مگه نمی بینی که چطور باران می آید؟
لیدا آرام گفت: می خواستم کمی تنها باشم.
امیر گفت: ولی سرما میخوری پاشو برو تو اتاق.
لیدا آهی کشید و گفت: می خواهم کمی گریه ی آسمان را ببینم که چطور برای روح مرده ی من با مهربانی اشک می ریزد. فقط تنها کسی که نشان داد درکم می کند همین آسمان است.
امیر پوزخندی زد و گفت: تو حتی لایق نیستی که کسی به حالت گریه کند.
لیدا سکوت کرد. امیر با ناراحتی گفت: تو خیلی بیرحم هستی . اخه چطور تونستی به این راحتی با آرمان ازدواج کنی؟! درصورتی که می دانم هنوز دوستم داری. اخه نمی توانم باور کنم که تو اینقدر کینه ای باشی که اینطور از من انتقام حرفهایم را بگیری.
لیدا به گریه افتاد. امیر آرام گفت: پاشو برو توی اتاقت . اینجا سرما می خوری. کدوم دیوانه توی باران نشسته است که تو نشسته ای؟
لیدا آهی کشید و گفت: نه تو برو تو. من می خواهم کمی اینجا بمانم.
امیر با اخم گفت: بلند شو برو تو اتاقت بنشین و به ستمی که به من کرده ای فکر کن. نه اینکه توی باران بنشینی و زانوی غم بغل کنی.
لیدا آرام بلند شد. روبه روی امیر ایستاد. امیر نگاه سردی به او انداخت و صورتش را از او برگرداند و گفت: اینطور نگاهم نکن. از تو متنفر هستم و بعد به راه افتاد.
وقتی هر دو به داخل ساختمان امدند، لیدا یک لحظه سردش شده و به خودش لرزید.
امیر سریع حوله ای را روی شانه های لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: زود برو لباست را عوض کن. فکر کنم سرما بخوری و بعد خودش به کتابخانه رفت.
صبح وقتی لیدا از خواب بیدار شده بود سرفه های پی در پی می کرد. بعد از خوردن صبحانه شهلا خانم گفت:بهتره به دکتر زنگ بزنی و بگی که سرما خورده ای.
لیدا با خجالت گفت: نه مادر. این وظیفه ی دکتر است که روز اول نامزدی حالی از من بپرسد. اگه تماس نگرفت ظهر با فتانه به درمانگاه می روم. یک سرماخوردگی ساده است. مهم نیست.
شهلا خانم خندید و گفت:تو خیلی بی انصاف هستی.
در همان لحظه تلفن زنگ زد و شهلا خانم گوشی را برداشت. بعد از احوال پرسی رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان،نامزدت است.
لیدا لبخندی زد و وقتی خواست گوشی را بگیرد شهلا خانم با خنده گفت: طفلک دکتر می دونه که نامزدش چقدر بی انصاف است که صبح خودش تماس گرفته است.
لیدا با خجالت گوشی را گرفت. در حالی که با آرمان احوال پرسی می کرد سرفه اش گرفته بود. آرمان با ناراحتی پرسید: تو که دیشب حالت خوب بود، پس چرا سرفه می کنی؟
لیدا گفت: دیشب کمی در باران قدم زدم و به زندگی آینده مان فکر کردم.
آرمان خندید و گفت: لازم نبود در باران قدم زده و فکر کنی.
لیدا به شوخی گفت: اخه اینطور رمانتیک تر بود.
آرمان به خنده افتاد و گفت: من یک ساعت دیگه پیش شما می آیم. دیشب ساعت سه نیمه شب به خانه برگشتم. خیلی دوست داشتم باهات صحبت کنم ولی دیروقت بود و مزاحم نشدم.
لیدا گفت: من می خواستم نیم ساعت دیگه با فتانه به بیمارستان بیایم تا هم شما را ببینم و هم دکتر برویم.
آرمان با شیطنت گفت: باشه ولی اگه میشه فتانه را با خودت نیاور. می خواهم کمی تنها باشیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی با چیزی که از پدرتان به ارث برده اید نمی توانم به شما اطمینان کنم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: لیدا خودتو لوس نکن. من با تو شوخی کردم، تو چرا باور کردی؟ خواهش می کنم تنها بیا. ببینم با تهران آشنا هستی یا نه؟
لیدا گفت: کمی بلدم ولی برای امدن به بیمارستان آژانس می گیرم.
آرمان گفت: من هم در محوطه ی بیمارستان منتظرت هستم. و بعد با هم خداحافظی کردند.سپس از شهلا خانم اجازه گرفت تا به بیمارستان برود. شهلا خانم لبخندی زد و به او اجازه داد که پیش آرمان برود و به شوخی گفت:اگه شب پیش دکتر می خواهی بمانی، من حرفی ندارم.
لیدا تا بناگوش سرخ شد و گفت: مادر تو رو خدا اذیتم نکن. من زود برمی گردم.
شهلا خانم به خنده افتاد. لیدا آژانش گرفت و ادرس بیمارستان را به راننده داد. وقتی جلوی در بیمارستان رسید دربان جلوی او را گرفت. لیدا لحظه ای مکث کرد و بعد با صورتی گلگون شده گفت: من نامزد دکتر حق دوست هستم، به دیدنشان امده ام.
دربان با تعجب گفت: دکتر حق دوست ازدواج کرده است؟! پس چرا بدجنس به ما چیزی نگفت!؟
لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت. در همان لحظه آرمان به طرف او امد و با دیدن لیدا با خوشحالی گفت: سلام، چرا اینجا ایستاده ای؟
دربان گفت: آقای دکتر نمی دانستم اینقدر خسیس بودین، به من نگفتی که ازدواج کرده ای شاید شیرینی بدهی!
آرمان لبخندی زد و گفت: شیرینی که قابل شما را ندارد. دیشب نامزد کرده ایم و قرار بود فردا شیرینی بدهم. و بعد دست در جیبش کرد و گفت: حالا که فهمیده ای بهتره بروی شیرینی خری تا صدای بقیه درنیامده است. و بعد اسکناس درشتی به دربان داد. دربان خندید و گفت: تبریک می گم. انشالله خوشبخت شوی.
آرمان لبخندی زد و دست لیدا را گرفت و گفت: برویم که الان همه سر می رسند و مرا اذیت می کنند.
دربان به خنده افتاد و آنها با هم به اتاقی که آرمان بیماران را معاینه می کرد رفتند.
لیدا وقتی روی صندلی نشست،آرمان صندلی خودش را جلوی لیدا کشید و گفت: حالا دهانت را باز کن تا معاینه ات کنم.
لیدا خنده اش گرفت. آرمان با خنده گفت: چرا می خندی؟ بگذار معاینه ات کنم.
لیدا به اجبار خودش را کنترل کرد. آرمان در حالی که لبخند روی لب داشت گلوی او را معاینه کرد و بعد به چشمان لیدا خیره شد و با دلخوری گفت: بی انصاف با لوزه هایت چکار کردی که متورم شده است.و با شیطنت ادامه داد: پشت تلفن سرفه می کردی، بگذار گوشی را زیر قفسه ی سینه ات بگذارم ببینم وضعیت ریه هایت چطور است.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: اصلا حرفش را نزن اگه میشه منو به یک دکتر دیگه نشان بده.
صفحه 313
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)