520-527 گریه سر داد . ناگهان متوجه شد که شخصی با شدیدترین لحن ممکن از او دفاع می کند . صدای همسرش محمد بود که بی پروا و بدون رعایت عزادار بودن اکرم خانم با سخنان تند و صریحش به او حمله می کرد .
" خنم مثل اینکه شما با مرگ دخترتان عقل و شعورتان را از دست داده اید ؟به چه حقی به زن من توهین می کنید ؟ هستی نه تنها بد قدم نیست بلکه مانند پرنده ای خوشبختی را تقسیم میکند . من واقعاً برایتان متاسفم که عوض درک واقعیت ها فقط مزخرف می بافید و به مزخرف گویی عادت کرده اید . بلند شو هستی ، بلند شو برویم . مدتها وقت لازم است تا عقل این خانم سر جایش بیاید ."
دنیا دست هستی را گرفت و او را از زمین بلند کرد . هانیه نیز با دیدن حال هستی از اکرم دست برداشت و او را در بغل میفشرد . الهه به سرزنش مادرش پرداخت و حاج عباس هم با لحنی تند با اکرم بحث میکرد .
قبل از اینکه هستی به اتفاق همسر و خواهر شوهرش از جمع دور شود همه برای عذرخواهی به دور او و دکتر حلقه زدند . همه پذیرفته بودند که اکرم با مرگ دخترش عملا به مرز دیوانگی نزدیک شده است و تقاضای بخشش او را از هستی داشتند . حتی کبری خانم نیز شجاعانه به زن اربابش اعتراض کرد و گفت :" خانم جان ، به این دخترک مظلوم چه کار دارید ؟ او که گناهی ندارد شما خیلی بیشتر از اینها بایست عزادار ترانه خانم می شدید . ترانه این مدت زندگی اش را هم از این طفلک مظلوم دارد ." و بی اعتنا به اکرم به طرف هستی به راه افتاد .
دکتر با گفتن تسلیتی به حاج عباس علی رگه عذرخواهی و التماس او برای بخشیدن اکرم و نرفتن از آنجا راضی به این کار نشد و با لحنی دستوری به هستی و دنیا گفت که آماده رفتن شوند .
وضع عزداران کاملا بهم ریخته بود که ناگهان از بلند گو اعلام کردند وابستگان ترانه برای آخرین دیدار با عزیزشان وارد غسالخانه شوند .
اکرم خانم با شندن این حرف و اعتراضاتی که به او شده بود ناگهان فریاد کشان به دنبال هستی دوید و به عذرخواهی از او پرداخت . انگار روح ترانه بود که هنوز در جامعه آنها حضور داشت و صادقانه به او حالی میکرد که هستی در مرگ او دخالتی نداشته و کاملا بی گناه است . حالا دیگر سر تا پای هستی را میبوسید و از او میخواست که از خطاهای او بگذرد . خود او واقف بود که در بسیاری موارد تابع شیطان شده و از انجام کارهایی که از هر انسانی توقع میرود در مورد هستی کوتاهی کرده است .
هستی که همیشه قلبش مالامال از محبت بود بالافاصله اکرم خانم را در آغوش گرفت و در حالی که از گریه به هق هق افتاده بود ، گفت :` اکرم خانم ، من خیلی برای ترانه ناراحتم باور کنید از مرگ او بسیار متاسفم ."
اکرم خانم با بغضی شدید جواب داد :" هستی جان مرا بخشیدی ؟ حالا با من می آیی تا برای آخرین بار با دردانه ام خداحافظی کنم ؟"
هستی فقط سری تکان داد و اکرم خانم را در آغوش کشید و شروع به گریه کرد . حالا دیگر همه ی همراهان گریه می کردند . زنان وابسته برای تحویل گرفتم جنازه عازم مکان مورد نظر شدند . اکتم با دیدن دخترش که مظلومانه سر جوانش به یک طرف خم شده بود طاقت نیاورد خصوصاً بخیه هایی که با نخ کلفت سیاه رنگ در تک سفید دخترش به شک وحشتناک جلوه می کرد . اشک همه را در آورده بود . معلوم بود که او را قبل از تحویل به سرد خانه برای برسی علل مرگ مورد کالبد شکافی نیز قرار داده بودند .
سرانجام مادر ترانه را در حالی که از فشار غم و غصه دیگر توانش به پایان رسیده بود از آن مکان خارج کردند . آخرین شخصی که حیرت زده به مردگانی مینگریست که فاقد کوچکترین اراده ای برای حرکت بودند هانیه بود . هیچ کس نمیدانست در سر بزرگ و کم عقل هانیه چه تصوراتی موج میزند که از لحظه خروج از آن مکان دیگر نخندید و حتی به طرف اکرم خانم که بیهوش در گوشه ای بر نیمکت قرار داشت و عده ای مشغول به حال آوردن او بودند نرفت .
هستی به یاد زیبایی و طراوت ترانه حسرت گذشته را میخورد . به یاد روزی افتاد که او از پنجره آشپزخانه دزدکی فرزاد را دید میزد و بی پروا از زیبایی چهره آن پسر جذاب تعریف میکرد . حالا دیگر از آن همه طراوت و طنازی خبری نبود و تنها جنازهای تکه پاره شده بود که قرار بود تا دقایقی دگر برای همیشه در دل خاک قرار داده شود . بی اختیار در همیتی که فریاد زنان به دنبال جنازه میدویدند تا آخرین نماز را نیز بر میّت بگذارند به دنبال فرزاد گشت .
آیا فرزاد در مرگ زن جوانش مسول نبود ؟ از این موجود موذی هر کاری در هر اندازه خلاف انتظار میرفت . فرزاد به راحتی مشغول صحبت با تلفن همراهش بود در حین گفتگو نگاهش با نگاه هستی گره خورد و هستی متوأه شد که دور از چشم دیگران موذیانه به او لبخند میزند .
از حس این موضوع لرزهای بر اندام هستی افتاد . بالافاصله چرخش نگاهش را از فرزاد متوجه همسرش کرد . محمد هنوز عاشقانه او را مینگریست . انگار متوجه شده بود که فرصت های زیستن بسیار محدود است. شاید به تهی بودن تهمت هایی که دو شب پیش بر زنش وارد کرده بود پی برده بود . هستی میدانست به واسطه دفاع محمد بود که توانسته بود سر بلند از زمین بلند شود . در بیغوله ای که برای بدرقهٔ انسانی جهت ورود به خانه آخرتش آمده بودندن متوجه شد که تنهایی برای همیشه او را ترک کرده است . زندگی در هر لحظه به او درسی میآموخت و حتی دمی نیز از این آموزش وا نمیماند . بی اختیار همگام با جمعیت خود را به نزدیک محمد رساند و به آرامی بی آنکه توجه کسی را جلب کند دستش را در دست محمد قرار داد .
هستی از این فرصت پیش آمده به خوبی استفاده کرد و ماجرای قرار ملاقاتش را با فرزاد به طور مفصل برای محمد تشریح کرد . بدین ترتیب چهره ی واقعی فرزاد برای محمد مشخص شد . محمد هم که از کار خود پشیمان شده بود از هستی عذرخواهی کرد . فشار دست شوهرش به منزله ی انتقال پیام عشقی بود که از محمد به او میرسد . از اینکه هنوز زنده بود و باز هم نعمتهای خدا را حس میکرد خدا را سپاس گفت . گرچه دلش از ماتم اعضا ترانه حسابی گرفته بود میدانست که باید از هر درس روزگار تجربه ای گرانقدر کسب کند .
هانیه نیز از میان جمعیت راهی به سوی هستی پیدا کرد و به زور خود را میان او و دکتر جای داد . هستی به ملایمت صورت مهربان دخترک عقب افتاده را بوسید . به خوبی فهمیده بود که درجه ی انسانیت در این موجود نیمه انسانی به مراتب از بسیاری از آدم ها بیشتر است . آدمهایی که تنها به لباس آدمیت مزینند و از واقعیت موجود در آن بی بهره اند .
درست یک هفته بعد فرزاد با تحویل خانه به خریدار عازم منزل معشوق هاش پریچهر شد . دیگر مانعی به نام ترانه نمیتوانست صد راه او شود . گرچه او هرگز به مرگ ترانه رأی نبود و حتی از این بابت احساس تاسدف نیز به او دست داده بود ، اما این تاثر و ناراحتی وجدان به آن اندازه قوی نبود که او را از کارهایش پشیمان کند . هوس و طمع چنان او را در بر گرفته بودند که خود را در آسمانها میدید . به خصوص که از طریق ازدواجش خیلی سریع تر از آنچه تصورش را میکرد توانسته بود رفاهی نسبی برای خود و خانوادهاش فراهم کند .
فرزاد بمادرش گفته بود که او میتواند در کانادا درآمدی هنگفت تر از این که در ایران دارد داشته باشد و شاید روزی موفق شود که مادر و خواهرانش را برای سفری به کانادا دعوت کند . این موضوع قابل کتمان نبود که به نوعی با مرگ ترانه دیگر احساس مسولیتی بر دوش هایش سنگینی نمی کرد . هر چند گناه این مرگ غیر مستقیم بر عهده او بود با اینکه او وجدان درست و حسابی نداست که حداقل با خواندن نامه ی ترانه به شدت افسردگی زن جوان که به او و کارهایش ربط داشت پی ببرد گاهی بابت بی احتیاطی و قصوری که آن شب به خرج داده بود متاسف میشد . به هر حال ترانه یکی از دوستداران حقیقی او بود و مرگ او خواه نخواه موجبات ناراحتیاش را فراهم میآورد و او را از کمک های مالی بی دریغ حاج عباس نیز محروم میکرد . خصوصاً که حاجی با نگاه اشک آلودش غیر مستقیم او را مقصر جلوه میداد و فرزاد این مطلب را به خوبی از نگاه او میخواند .
ترانه با خاطرات بد و خوبش برای همیشه در دل خاک کای سرد و باران دیده پاییزی گورستان نهاده شد . او دیگر قادر نبود با چشم گله منش به شوهرش بنگرد . نامه ی او نیز دقایقی بعد از پیدا شدن جسدش توسط فرزاد در میان هیزیم های مشتعل شومینه منزلش خاکستر شده بود و بدین ارتیب راز فرزاد هرگز برملا نشد .
او فقط به فکر آینده ای روشن بود و دختران زیبا رویی که در همه جا دورش را احاطه می کردند . حالا وقتش بود با دقتی بیشتر به آن روی سکه ی خوشبختی که برای آن فلک را دور میزد تا زیر پایش بر زمین افتاد بنگرد . شاند هم با او همصدا شده و آوازی خوش را سر داده بود . در این میان تحمل کوتاه مدت زمان وصال پریچهر آنچنان سخت و آزار دهنده نبود.
موضوع ترانه کم کم به فراموشی سپرده شد . جلسات هفتگی یا ماهیانه ی هستی و دکتر با الهه و امیر و اکبر و ثریا همچنان برقرار بود . کارهای ساختمان محلی که برای مؤسسه مذکور در نظر گرفته بودندن بیش از حد انتظار پیشرفت کرده بود . اتاق های افتابگیر با فضایی مناسب . ناهار خوری بزرگ و اتاق سمعی و بصری سالن کنفرانس و باغی وسع و دل گشا با نیمکت هایی که در آن تعبییه شده بود استخری سر پوشیده ، سالن ورزشی مخصوص بازی های پینگ پمگ و والیبال و سالنی برای حرکات بدنسازی در نظر گرفته شده بود . همه و همه حاکی از این بود که قرار است در آن محیط زندگی با همه ی زیبایی هایش جریان داشته باشد .
مریم با دیدن چنین امکاناتی بارها عنوان کرده بود که آنجا با محیط بهزیستی که او در آن زندگی کرده است زمین تا آسمان فرق دارد .
در این میان آقای خالصی ، پدر امیر برای دلخوسی جگر گوشه اش از هیچ گونه هزینه ای دریغ نداشت . حاج عباس نیز که هنوز داغدار فرزندش بود و لباس سیاه عزا را از خود جدا نمیکرد با دیدن پیشرفتهای حاصل شده در مخارج مؤسسه خیریه داوطلب شد . حاجی در حالی که با یادآوری فرزند عزیزش اشک میریخت بیان می کرد شاید با خرج پول هایش در این راه بتواند اندکی از بار گناه دخترش را بکاهد و باعث شود که عذاب اخروی کمتری برای جگر گوشه اش فراهم آید .
هستی و دنیا بی صبرانه در انتظار بازگشایی و مراسم افتتاح مؤسسه بودند و در این مورد از شوق و شادی زیاد سر از پا نمی شناختند . خود آنها نیز برای گشایش آن مرکز خالصانه تلاش می کردند هستی به سلیقه خود دستور رنگ آمیزی اتاقها و فضاهای موجود مؤسسه را با شادترین رنگ ها میداد . او عقیده داشت افرادی که قرار است در آنجا زندگی کنند به قدر کافی غم و غصه دارند بنابر این باید از هر آنچه که آنها را به یاد رنج هایشان می اندازد در آن محیط پرهیز شود . در این مورد اکبر و هستی هر دو سه بار با هم به جر و بحث پرداختند و امیر با پادر میانی در این قضیه اکبر را قانع کرده بود که هستی را در نوع مدیریتش آزاد بگذارند .
به پیشنهاد هستی دنیا نقاشی و رنگ آمیزی قسمتی از دیوارهای جیات و باغ را به عهده گرفت . هستی از او خواسته بود که منازت زیبا و هیجان انگیزی را در قالب نقش های متنوع بر دیوارها ایجاد کند . به طوری که تشخیص این نقوش از واقعیت به سختی ممکن باشد .
غیر از تازین مؤسسه که هستی و اکبر هرگز در مورد آن به تفاهم نمیرسیدند در بقیه موارد هستی سعی میکرد از تجارب مفید و اطلاعت ارزشمند اکبر در پیشبرد امور مؤسسه بهره ببرد . این روزها تنها نگرانی آنها این بود که حال اکبر زود به زود وخیم میشد به طوری که قرار بود از مغز استخوان برادرش برای پیوند او استفاده کنند .
عصر روزی که اکبر در بیمارستان بستری بود امیر به شوخی از او پرسید :"
" خوب مرد حسابی مگر قرار نبود تو برای معالجه عازم آلمان شوی ؟"
اکبر که به خوبی مشخص بود حال جواب دادن ندارد به سختی جواب داد :
" نه امیر جان ، اگر قرار است مرا به این سادگی به خارج بفرستی تا شاهد مراسم افتتاحیه نباشم باید بگویم که کور خواندهای من قصد دارم برای آن بچه ها کلی حرف بزنم ."
" اکبر جان ، من بدون تو هرگز آن مؤسسه را افتتاح نمیکنم ."
" میدانم امیر ، و وفای تو را به خوبی میشناسم ولی اگر من از این بیمارستان زنده بیرون نیامدم تو خودت آنجا را افتتاح کن ."
" نخیر عزیز من با زحماتی که تو برای گرفتن مجوز و ساخت و راه اندازی آن مکان کشیده ای بدون تو چنین چیزی امکان ندارد . باید هر طور که شده خودت را خوب کنی و برای بریدن روبان افتتاحیه حاضر شوی ."
اکبرِ دیگر توانش را تمام شده میدید در حالی که قطره اشکی به سفیدی مروارید در چشمان فداکارش انعکاس مییافت سری تکان داد و به آرامی زیر لب گفت :" امیدوارم ، من حتی اگر موفق به دیدن مراسم آنجا نشم دوست دارم حداقل بچه تو را ببینم ."
امیر مهربانانه دست بی قدرت دوستش را در دست خود فشرد .
غروب آنروز علیرضا تلفنی از طرف فرزاد داشت . فرزاد بی خیال از او خداحافظی کرد و گفت که برای ادامه تحصیلاتش عازم کشور کانادا است . قصد فرزاد از این تماس تلفنی در حقیقت نه برای خداحافظی از علیرضا بلکه تنها جهت اطلاع حاج عباس از قضیه بود . علیرضا که مانند همیشه خجالتی به نظر میرسید از او پرسید که آیا به تنهایی عازم این سفر است ؟
صدای قهقهه فرزاد در حالی که هنوز یک هفته تا چهلم زنش باقی مانده بود شنیده شد و سپس گفت :" نه علیرضا من پسری به بی عرضگی تو ندیدم . خودت میدانی که هیچ وقت زنها مرا تنها نگذاشته اند ."
" تو چطور با این زودی ترانه را فراموس کردی ؟ این دور از انصاف است !"
" انصاف ؟!! مگر من قرار است چقدر عمر کنم که بیشترش را در حسرت و افسوس بگذرانم ؟ من قصد دارم از همه دقایق عمرم به نحو احسن استفاده کنم . به هر حال به حاجی بگو که فرزاد پرید و رفت . خوب دیگر کاری نداری ؟"
" تو همیشه یک نامرد حقیقی بودی ."
" تو به جای من مرد باش ، ببینم به کجا میرسی . خداحافظ به پدر زن عزیزم سلام برسان ."
غروب روز بعد همزمان با شروع درد زایمان الهه روزنامه ها خبری چاپ کردند خبر حاکی از این بود که هواپیمایی که صبح آن روز از فرودگاه دبی به مقصد فرانکفرت پرواز میکرد دقایقی بعد از پرواز بر اثر ناقص فنی سقوط کرده و تمامی سرنشینان آن در دم جان باخته بودند .
در بین اسامی ده تن مسافر ایرانی جان باخته در این حادثه نام فرزاد نیز به چشم میخورد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)