صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 20
    قسمت 2

    به او گفت: «عزیزم، تو رفتی و آماده شدی و برگشتی، ولی من هنوز دارم صحبت می کنم» بعد به شهریار گفت: «الان می رم به اتاقم و کیفم رو برمی دارم و برمی گردم»
    رزا که از حضور شهریار شادی تمام وجودش را در بر گرفته بود باز هم متوجه رفتار سرد و بی توجه او شد. همان جا ایستاد. زیرچشمی به او نگریست که در افکارش غوطه ور شده بود. از این حالت او دچار اندوه بی اندازه ای شد. تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که او هنوز هم از دستش عصبانی است. خودش را ملامت کرد. همین باعث شد بیش از پیش اعتماد به نفسش را از دست بدهد. وقتی بدتر شد که شهریار با قدمهای بلند به طرف در ورودی راه افتاد و از آنجا خارج شد.
    پاهایش سست شد و بی اراده اشک در چشمانش حلقه زد. طاقت این رفتار شهریار را نداشت. اینکه به او اهمیت ندهد و با او مثل زباله ای بی ارزش رفتار کند. با خود گفت: ارزش یه نگاهش رو هم نداشتم؟ آیا عکس العمل دیشبش آنی بود؟ بدون هیچ محبتی؟
    چقدر منتظر این لحظه بود که شهریار را ببیند و با او تنها باشد، اما حالا با دیدنش کشوری به قلمرو بزرگ غمهایش افزوده شده بود. به خودش دلداری داد. شاید او از مطلب دیگری تا این حد ناراحت بود. سعی کرد ناراحتی اش را فراموش کند و همین که قرار بود مدتی را با هم سر کنند برایش ارزشمند بود.
    همان وقت عمه مهرو با کمی تغییر در وضع ظاهرش به طرف او آمد و گفت: «من هم حاضرم»
    به اتفاق از آنجا به باغ، که اتومبیل روشن و آماده حرکت بود رفتند و سوار شدند. وقتی از در باغ خارج می شدند مباشر که در را می بست گفت: «قربان به ماشین بنزین زدین؟»
    شهریار نگاهی به علامت بنزین انداخت و گفت: «نه ... مثل اینکه زیاد هم بنزین نداره»
    «حدس می زدم بنزین نداشته باشه. سر راهتون، سمت راست یه جایگاه بنزین هست. اونجا می تونین باکش رو پر کنین»
    شهریار تشکر کرد و راه افتاد. خیلی زود پمپ بنزین را یافتند و خیالشان از این بابت راحت شد. شهریار همان طور که رانندگی می کرد در ظاهر به جاده خیره شده بود، ولی به واقع در افکارش سیر می کرد. عمه مهرو که کنار او نشسته بود متوجه شد حصار سکوت هر لحظه بیشتر و بیشتر وسعت می یابد.
    «عمه جون، این رادیو چطور روشن می شه؟ حوصله ام سر رفت»
    شهریار آن را روشن کرد.
    مهرو خانم گفت: «خودم موجش رو پیدا می کنم ... شما حواست به جلوت باشه»
    شهریار اطاعت کرد و مهرو خانم به آرامی موج رادیو را تنظیم کرد. وقتی روی کانال دلخواه تنظیم شد صدای آن را میزان کرد و آرام گرفت. گوینده با صدایی آرام و لطیف، مانند نوایی آسمانی در حال خواندن شعری بود.

    کنار خونه دلت
    یه آشیونه می تنم
    وقتی که بیرون اومدی
    اسیر دامت می کنم
    واسه مقدم دلت
    آب و جارو می کنم
    فضای آشیونه رو
    پر از ترانه می کنم
    بهت می گم اسیر منم
    تو که خودت صابخونه ای
    نیگا به اشکام می کنی
    می گی مگه دیوونه ای
    می گی همش حس می کنم
    رو یه تیکه ابرم و
    تو کنار من مثله
    یه دونه فرشته ای

    گوینده گفت: این شعری بود با عنوان عشق عنکبوتی که تقدیم حضورتون شد.
    رزا در یک لحظه متوجه نگاه شهریار از آینه شد. روی چهره اش دقیق شده بود. وقتی نگاهشان با هم تلاقی کرد، پیش از آنکه بتواند محبتش را از چشمانش منتقل کند، شهریار متوجه جاده شد.
    رزا آهی کشید و با خود فکر کرد: آخرش رضایت داد توجهی هم به من بکنه. زور زیادی می زنه. دستش پیش من رو شده. هیچ کس نمی تونه اون طور که اون شب پیش با من رفتار کرد با زنی رفتار کنه و ادعا کنه که دوستش نداره. به زانو درش می آرم. حالا می بینه. اگه منم که همون عنکبوته می شم. آقا شهریار یه تاری واست بتنم که چهار دست و پا توش گیر کنی.
    از آن دقیقه به بعد رزا هم مانند شهریار به او بی توجه شد. در واقع او را نادیده گرفت. سرش را با غرور بالا می گرفت و سعی می کرد نکات نغز و ظریفی را در حرف زدن و حرکاتش به کار برد. با متنانت تمام مانند یک خانم واقعی رفتار می کرد. چرا باید خودش را دست کم می گرفت؟ در آن مدت که با شهریار همراه شده بود گوشی دستش آمده بود که شخصیت محکمی باید داشته باشد تا بتواند نظر او را به خود جلب کند. حالا با سیاست آن را در رفتارش اعمال می کرد. باید پیشینه خود را از ذهنش می زدود.
    در تمام مدت آشناییشان جریانات به طرز احمقانه ای پیش رفته بود. این درست بود که رزا به دنبال محبت بود، ولی آیا این گناه او بود؟
    در تمام مدتی که در حالا انجام کارهایشان بودند همین روال را ادامه داد. هنگام عزیمتشان به خانه به خودش اعتراف کرد اگرچه توانسته کمی نظر او را نسبت به خودش مساعد کند، ولی توفیری در رفتارش حاصل نشد و شهریار همچنان در لاک دفاعی خود فرو رفته بود.
    حدود ساعت سه بعدازظهر بود که به خانه رسیدند. از آنجایی که ناهار را بیرون صرف کرده بودند رزا یکسر به اتاقش رفت تا استراحت کند و تا هنگام غروب از اتاق بیرون نیامد.
    وقتی حوصله اش سر رفت دوباره نیاز شدیدی به نوشتن پیدا کرد. سراغ دفتر خاطراتش رفت. نگاهی گذرا به آنچه در آن صفحه نوشته شده بود انداخت و شروع به نوشتن کرد.

    رعنا آمد. خیلی حرفها داشتم که به او بزنم ولی وقتی داستان غم انگیز زندگیش را برایم تعریف کرد همه شور و نشاطم برای عنوان کردن مکنونات قلبی ام یکباره از بین رفت. چطور می توانستم در میان هق هق گریه های بی امان او از شادی ام سخن بگویم. از اینها که بگذریم هنوز خیلی از سوالات در ذهنم هست که می خواهم جوابش را از دهان رعنا بشنوم. هنوز همه زندگی او را نمی دانم. نمی فهمم چطور سر از این خانه درآورده. آخر آنطوری که او تعریف کرد نباید از لحاظ وضع زندگی مشکلی می داشتند.
    شهریار را هم دیدم. وه که چه سرد و بی روح بود. انگار مرا نمی دید. در واقع برایش وجود نداشتم. چرا چنین رفتار کرد؟! نمی دانم آیا در مورد او هم اشتباه کرده ام؟ با این همه می دانم به راستی دوستش دارم. حالا می فهمم حتی خیلی قبل هم این احساس در من بود. شاید خوابی که دیدم ندایی از درونم بود که بفهمم اوست که بیشتر از همه در قلبم لنگر انداخته است. ولی آن وقت نفهمیده بودم. این هم از اقبال من است که او چنین رفتار سردی دارد. گمان می کنم هنوز با خودش در جنگ است. شاید نمی خواهد اسیر جادوی افسونگر عشق شود. شاید هم هنوز از آنچه شب پیش اتفاق افتاده عصبانی است. با این تفاصیل فرقی نمی کند دوستش دارم و وادارش خواهم کرد دوستم داشته باشد.

    * * * تا پایان صفحه 259 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 20
    قسمت 3

    در افکاری دور و دراز غوطه ور شد. اندکی بعد آهی کشید و دوباره نوشت.

    زیر پلکت سایه بانم می دهی؟
    چتر عشقت می گشایی؟
    سرپناهم می دهی؟
    با نگاه نازنینت عشق را آیا نشانم می دهی؟
    در نگاهم اشتیاقم را نمی بینی؟
    نوای قلب پاکم را، صدای آه هایم را؟ ...
    مرا این گونه باور کن
    بسی تنها، بسی خسته
    بی کس! از یادها رفته! خدا هم بنده اش از یاد برده؟!
    مرا آیا گناهی است؟ که شاید زجر آن این است
    غریبی
    بی کسی
    حرمان و فراموشی


    قلم را داخل موهایش فرو کرد و با آن سرش را خاراند. دفتر را بست و در کشوی میزش گذاشت. توجهش به مورچه ای جلب شد که دانه کوچکی را با زحمت از دیوار بالا می کشید. با نگاه آن را دنبال کرد. گفت:«مورچه کوچولو تو هم مثل من تنهایی؟ رفیقهات کجان؟ نکنه اونها رو گم کردی؟ کاش می دونستم مقصدت کجاست و کمکت می کردم. چی داری با خودت می بری؟ قربون اون شکم کوچولوت برم که با این چیزها پر می شه»
    ساکت شد و دستش را زیر چانه اش گذاشت و تا وقتی که از شکافت کوچک پریز برق از نظرش ناپدید شد مورچه را دنبال کرد. از جایش برخاست و از قفسه کتابهایش کتابی را برداشت و سطری از آن را خواند.

    به چشمانت بیاموز هر کسی و هر چیزی ارزش دیدن ندارد. برای هر کسی بی خواب نشود. زیباییها را ببیند، ولی مفتون آنها نشود. به لبانت بیاموز هر کلامی را عنوان نکند و هر چیزی و هر کسی را نبوسد و یا نچشد. به دستانت بیاموز هر متاعی ارزش گرفتن و هر دستی ارزش فشردن ندارد. به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد، ولی نه عاشق هر کسی ... هر کسی را در دنیای خصوصی خودت راه مده ...

    رزا کتاب را بست و کمی فکر کرد. دوباره کتاب دیگری برداشت و چند سطر آن را جدا جدا خواند.

    سن مشکل عشق نیست. زمان بلور اصل را کدر نمی کند مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از خاطر برده باشی.
    تا آن روز خبر نداشت دنیای بی عشق چه دنیای تاریکی است. باز جای شکرش باقی بود که به باتلاقی از خودخواهی ها نرسید. بعضی به گنداب می رسند. جایی که عوض آنکه برویند و رشد کنند و دست در گردن آسمان بیندازند و از نردبان آن بالا روند و به لجن تبدیل می شوند ...

    کتاب را بست و آن را سر جایش نهاد. وقتی شهریار آن طور از عشق سخن گفته بود با خود اندیشید حرف مضحکی به زبان رانده. حال می دید اغلب کسانی که دست به قلم دارند به نوعی در کارهایشان از عشق سخن رانده اند. بلند با خود گفت: «اون طوری هم که شهریار می گفت حرف من مسخره نبود، ولی چرا اون چنین استنباطی داره؟»
    شل و وارفته روی تختش نشست که عمه مهرو در پی اش شکوه و رعنا با تک ضربه ای به در وارد شدند.
    مهرو گفت:«خانومی،اومدیم چادر سفیدت رو اندازه کنیم، پاشو وایسا»
    رزا ایستاد. همان طور که رعنا پارچه ای را روی سرش اندازه می کرد گفت: «صاف وایسا و سرت رو بالا بگیر وگرنه چادرت کوتاه می شه»
    رزا اطاعت کرد. عمه مهرو نظر داد: «اگه درز نمی خوره یه کم بلندتر بگیرش»
    «چشم خانوم، همین جا خوبه؟ قیچی اش کنم؟»
    «خوبه. قیچی بزن. مبارکه»
    رعنا و شکوه هم مبارک باد گفتند و صلوات فرستادند. رعنا همان طور که چادر را از روی سر او برمی داشت بوسه ای بر روی گونه اش گذاشت و اضافه کرد: «خوشبخت باشی»
    رزا نگاه محبت آمیزی به او انداخت و بعد به حرکت قیچی روی پارچه خیره شد که تر و فرز آن را می برید. رعنا به سرعت چند کار دیگر هم روی پارچه انجام داد و بعد آن را تا زد و گفت: «تا یک ساعت دیگه حاضره»
    عمه مهرو گفت: «خیلی خب. حالا باید یه اتاق رو برای عقد در نظر بگیریم و تزیینش کنیم. فردا پنجشنبه است. تا جمعه که مراسم عقد و عروسی است زیاد وقت نداریم. حالا بگید کدوم اتاق بهتره؟»
    شکوه گفت: »یه اتاق پایین هست که گچبری قشنگی داره و آقا مهمونای خصوصی شون رو اونجا می برن. اگه آقا اجازه بدن اون اتاق از همه جا بهتره»
    «حق با توست. اون اتاق خیلی بزرگ نیست. همینش خوبه که زیاد وقت نمی بره. من به سالار می گم. موافقت ایشون با من»
    بعد رو به رزا ادامه داد: «آماده شو برای کارهای اولیه بریم آرایشگاه»
    رزا گفت:«می تونم خواهشی ازتون بکنم»
    عمه مهرو که پس از به زبان آوردن جمله آخرش برای خارج شدن به طرف در حرکت کرده بود ایستاد و گفت: «بگو عزیزم»
    رزا انگشتانش را مثل موقعی که درس جواب می داد در هم حلقه کرد و گفت:«می شه شکوه خانوم و رعنا جون هم با ما بیان؟»
    متوجه شکوه شد که با دهانی باز او را می نگرد. رعنا هم متعجب تر از او همه تن گوش شده بود تا پاسخ او را بداند.
    عمه مهرو با مهربانی گفت:«چرا نمی شه جونم. اگه کار ندارن و خودشون هم دوست داشته باشن می تونن بیان»
    رزا با اینکه می دانست هر دو از این حرف او شاد شده اند رو به آن دو گفت: «می شه شما هم بیاین؟»
    شکوه در حالی که سعی می کرد شادی اش را پنهان کند گفت: »اگه خانوم جون بگن من حرفی ندارم»
    رعنا هم به طبع او همان پاسخ را داد.
    عمه مهرو گفت: «حالا که این طوره پس زود پاشین حاضر بشین که دیر شده»
    هر سه از اتاق خارج شدند. وقتی در را پشت سرشان بستند رزا هنوز لبخند بر لبانش بود. خودش هم نمی دانست چرا شکوه را هم دعوت کرده بود. شاید انگیزه های ناگهانی برای به دست آوردن دلی بود که این سالها از دست صاحبش عذاب کشیده بود. درست بود که شکوه همیشه او را تحقیر کرده بود، ولی هیچ وقت رزا سعی نکرده بود نظر او را نسبت به خودش تغییر دهد. شاید خودش هم از این بابت مقصر بود. از وقتی که داستان زندگی رعنا را شنیده بود در ذهنش به این نتیجه رسیده بود که شکوه نیز چون او زجر کشیده است. چه چیزی بدتر از اینکه در این خانه، ولو در هر نقشی کار می کرد و صبح را شب و شب را صبح می نمود؟
    روسری اش را درست کرد و از اتاق خارج شد. همان جا شکوه و رعنا را دید که آماده شده بودند و منتظر او و عمه خانم ایستاده بودند. شکوه همان طور که چند دستور مختلف در مورد غذا به شهین می داد با آمدن عمه خانم ساکت شد.
    رزا به شهین گفت: «ببخش که جا نداریم تو رو همراهمون ببریم. خیلی دلم می خواست تو هم می اومدی. آخه من که مادر و خواهر ندارم. دوست داشتم شما جای اونها رو برام پر کنین»
    شهین که به خاطر همراهی نکردن با آنها مکدر بود به رزا بی محلی کرده بود، ولی از این حرف او چهره اش گشاده شد و با محبت او را در آغوش گرفت و گفت: «برین به سلامت»
    رزا رو به عمه مهرو گفت: «شهین جون خیلی خوش سلیقه است. فکر کنم اتاق عقد رو بهتره بدیم اون تزیین کنه»
    عمه مهرو گفت: «این هم حرفی. پس یه لطفی بکن. امشب فهرستی تهیه کن ببین چی احتیاجه. فردا صبح با بچه ها برو خرید کن. ببینم تعریفی هستی یا نه؟»
    وقتی قیافه متعجب او را دید به گمان اینکه از سختی کاری که به او محول شده به این قیافه درآمده است افزود: «نترس،تنها نمی گذاریم. این قلچماقها رو می گیم بیان کمک کنن وصلشون کنی. شما فقط امر کن»
    شهین لبخند زد و گفت: «چشم خانوم. من دوستی دارم که اتاق عقد می چینه. صبح که رفتم با اجازه شما نمونه کارهاش رو می بینم ... یه چیزی هم خودم می گذارم روش و یه اتاق عقد خوشگل تحویلتون می دم. شما تشریف ببرید به امان خدا» و در حالی که چهره اش سرشار از امتنان بود آنها را تا دم در راهنمایی کرد.

    * * * پایان فصل 20 * * *

    * * * تا پایان صفحه 264 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 21
    قسمت 1

    جلوی آینه ایستاد و برای چندمین بار قیافه جدیدش را وارسی کرد. سخت می شد قضاوت کرد که قشنگ تر از قبل شده بود یا نه. به خود گفت: به اون قیافه عادت کرده بودم. به این یکی هم عادت می کنم. آینه ... تو هم یواش یواش به این قیافه جدید عادت می کنی.
    دستی به ابروانش کشید و آن را مرتب کرد. دیگر اثری از قرمزی روز قبل در آن هویدا نبود. خانمی که روی صورتش کار کرده بود گفته بود از گذاشتن ماسک خیار رنده شده و از این جور چیزها بپرهیزد و در عوض پمادی برای از بین بردن التهاب به او داده بود. با این حال باید دو روز از آن استفاده می کرد. پماد را از کنار آینه برداشت و آرام به صورتش مالید، بعد با انگشتانش آن را پخش کرد. روی پوستش احساس خنکی کرد.
    ساعت دوازده بود. تصمیم گرفت سری به اتاق عقد بزند. از سر و صداهایی که می شنید می دانست شهین آمده و عده ای هم در آنجا مشغول کمک هستند. اگرچه قصد نداشت دخالی در کار آنها بکند، ولی می خواست برود. فقط و فقط برای اینکه شاید شهریار را آنجا ببیند.
    تمام مدت روز قبل و آن روز موقع صرف صبحانه شهریار با او طرف صحبت نشده بود. حتی وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بودند هم به او نگاه نکرده بود. رزا دلش می خواست از نگاه او بداند که قشنگ شده است یا نه. در این التهاب می سوخت.
    به خودش دلداری داد: با اون صورت که عین لبو سرخ شده بود همون بهتر که نگام نکرد، وگرنه تو ذوقش می خورد.
    از اتاق بیرون زد و به اتاق عقد رفت. شهریار و پیروز و پیمان- که هنوز چون کتک خورده ای می مانست و مجبور شده بود در جمع حاضر شود- جلوی در ایستاده بودند و صحبت می کردند.
    شهین که دست به کمر به عزیز دستور می داد با دیدن او لبخندی ریاست مابانه زد و گفت: «چطوره؟»
    رزا نگاهی به عقب انداخت و وقتی شهریار را سرگرم گفتگو دید به جای هر جوابی سری به علامت تشکر برای او خم کرد. می خواست برود. وقتی پیمان آنجا بود دیگر ماندن جایز نبود. از طرفی نمی خواست طوری به نظر بیاید که برای بودن کنار شهریار دنبال بهانه بوده است. می خواست بی اعتنا باشد، همان طور که او بود.
    همان موقع رعنا را دید که با چادر دوخته و آماه شده به طرفش می آید و می خواهد آن را پرو کند. رزا به عمد و در حالی که چشمکی پنهانی نثار رعنا می کرد با حالت قهرگونه راهش را کشید و به اتاقش رفت.
    رعنا نگاهی به شهریار انداخت که توجهش به آن دو جلب شده بود، بعد به سرعت در پی اش روان شد. وقتی وارد اتاق شد در را بست و پرسید: «جریان چیه؟»
    رزا لبخندی زد و گفت: «بشین تا برات تعریف کنم»
    رعنا همان طور که می نشست گفت: «امان از دست تو. بگو ببینم باز چی شده؟»
    رزا آنچه این چند روز اتفاق افتاده بود را تعریف کرد و بعد گفت:«حالا فهمیدی؟ جریان از این قرار بود»
    رعنا متفکر گفت: «هوم ... جالبه. آخرش این پسره کار خودش رو کرد. من از اولش هم مونده بودم که تو با وجود شهریار چطور از این پیمان خوشت اومده، ولی باز به خودم گفتم شاید عاشقش شدی. عشق هم که این حرفها سرش نمی شه و منطق توش نیست ... فرمول هم که نداره ... دیروز هم که باهاتون بودم متوجه بی اعتنایی هاتون به هم شدم ه خب این رو هم به حساب قبلی گذاشتم، ولی خیلی عجیبه! با این چیزهایی که تو تعریف می کنی پس چرا این طوری رفتار می کنه؟ شاید به علاقه تو نسبت به خودش مطمئن نیست؟»
    «به این فکر نکرده بودم. من بیشتر حدسم اینه که از دست من دلخوره، به خاطر اینکه داشتم با پیمان صحبت می کردم»
    رعنا که از همه جریان باخبر نبود گفت: «اما من فکر نکنم. اینا تو خارج این قدر از این چیزها می بینن که براشون عادیه. حرف زدن یه پسر با یه دختر ...»
    رزا که می خواست موضوع صحبت را عوض کند به شوخی گفت: «ببخشید ... جنابعالی چند وقت خارج تشریف داشتین که این همه در این باره اطلاعات دارین؟»
    رعنا خودش را متفکر نشان داد و بعد با انگشت چیزی را حساب کرد و گفت:«دو تعطیلات آخر هفته رو هاوایی بودم، یه تعطیلات رو هم که به اسکاندیناوی رفته بودم یه ده روزی هم که جزایر مالت بودم»
    رزا خندید و گفت: «اُه اُه ... چه جاهایی هم رفته. این همه جا رفتی و منو نبردی بی معرفت؟ این جزیره آخری که گفتی کجا بود؟ چنین جایی رو نقشه هست؟»
    «نمی دونم. منم یه چیزی گفتم ... راستش جغرافی ام تو دبیرستان افتضاح بود. حوصله شو نداشتم. در عوض تا دلت بخواد عربی ام خوب بود. یه معلم داشتم از بس باهامون عربی کار می کرد من تو خواب هم درس حفظ می کردم. چند بار منو در حالی که داشتم فعلهای عربی رو صرف می کردم از خواب بیدار کردن. به خدا راست می گم. همین طوری واسه خودم کتب کتبا کتبو می گفتم»

    * * * تا پایان صفحه 267 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 21
    قسمت 2

    رزا گفت: «درس معلم ار بود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد حسن تنبل را»
    «این دیگه جدید بود»
    «آخ قاطی کردم. با این مثل که حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت قاطی شد. شاید هم درسته ... آخه طفل گریز پا همون حسنی بوده که جمعه به مکتب می رفته دیگه»
    رعنا دستی به پیشانی رزا کشید و گفت: «بذار ببینم تب نداری؟ نه ... مثل اینکه راستی راستی عاشقی،دیگه باورم شد»
    رزا آهی کشید و دوباره هاله ای از غم به وجودش راه یافت. رعنا هم ساکت شد. بعد گفت: «باز که قنبرک زدی. پاشو این چادر رو سرت کن. دیروز که رفتیم آرایشگاه نشد تمومش کنم. حالا ببین چطور شده؟»
    رزا چادر را از دست او گرفت و کناری گذاشت و گفت: «فکر کن اندازه است. فقط نیم ساعت می خوام سرم بذارم، ولش کن. بذار خوب نگات کنم. قربون خدا برم ... با این ابروهای کمونی که خانومه برداشت چقدر ماه شدی»
    «شکوه رو بگو. چقدر قیافه اش تغییر کرد! از دیروز تا حالا یه چشم و ابرویی واسمون می آد که نگو. نگفتی چی شد خواستی ما هم همراهت بیایم؟»
    «می دونستم شماها این قدر خسیسین که به سر و صورتتون نمی رسین. گفتم ثوابی کرده باشم»
    رعنا نیشگونی از بازوی رزا گرفت و گفت: «حالا دیگه متلک می گی هان ... آخه دختر کی ما رو نگاه می کنه که به خودمون برسیم. ما فقط خدمتکاریم»
    «این چه حرفیه؟ تو یکی به همه چی می خوری جز خدمتکار،حتی اون هم این موضوع رو فهمیده»
    «اون دیگه کیه؟»
    «اون دیگه ... شهریار رو می گم»
    «عجب! حالا دیگه اسمش شد اون؟!»
    «تو هم هی گیر بده. آره اون ... اون هم از اینکه تو اینجا کار می کنی تعجب کرده. دیدی که بهت گفت ... به خدا جای تو اینجا نیست. یعنی بهت نمی آد. تازه اینم دلیل نمی شه که به خودت نرسی. دنیا که به آخر نرسیده»
    «برای من رسیده. خیلی وقته که به ته دنیا رسیدم. فقط زنده ام، ولی زندگی نمی کنم. اینکه می بینی اینجام و دارم به اوامر این و اون گوش می کنم واسه اینه که یه جایی باشم که هیچی از گذشته ام توش نباشه. شاید این طوری بتونم فکر کنم یه آدم دیگه ام و از این خمودی دربیام»
    «آخه چرا؟ مگه بعد از نبی چه اتفاقی برات افتاد؟ راستی اینم نگفتی که چرا نبی نمی تونست باهات ازدواج کنه؟»
    «شاید دنبال کار مناسب تری می گشت. راستش خودم هم نفهمیدم. خیلی سوال توی زندگی مون هست که هیچ وقت جوابشون رو نمی فهمیم. هر چند دیگه فرقی نمی کرد»
    رز ملتمسانه گفت: «نمی خوای برام تعریف کنی بعدش چی شد؟»
    «چی بگم ... آخ که اون رفت و بعد از اون من توی چهاردیواری احساسم خودم را به حبس ابد محکوم کردم» لحظه ای سکوت کرد و به گونه ای که انگار احساساتش را به خاطر می آورد به نقطه ای خیره شد. «دیگه همه چیز مفهوم واقعی خودش رو برام از دست داده بود. کارم این شده بود که مثل مترسک سر کلاس بشینم و توی خونه هم خودم رو تو اتاقم حبس کنم. مدتها بی خودی به یه جا خیره می شدم و توی دلم برای دل خودم و اون ناله می کردم، ولی صدا درنمی اومد. بدتر از اون این بود که مجبور بودم هر روز از مسیری که آنجا تصادف کرده بود رد بشم و همین برام عذاب الیم شده بود. یه وقت به خودم اومدم که دیدم نمره هام حسابی افت کرده و از اقبال کچل من یه خواستگار هم برام پیدا شده ... پدرم نشست زیر پام تو که درس نمی خونی، بیا شوهر کن. وای که دنیا تو نظرم تیره و تار شد. همه چیر رو می تونستم تحمل کنم جز اینکه با کس دیگه ای عروسی کنم. به دست و پای پدرم افتادم و گفتم غلط کردم. جوری درس بخونم که شاگرد اول بشم. فقط منو شوهر ندین. اونم قبول کرد. از این به بعد نشستم سر درسم و حسابی گذشته ها رو جبران کردم. بعد از اون چند خواستگار دیگه هم برام اومدن، ولی به بهونه درس ردشون کردم. حالا مادرم با غرور سرش رو بالا می گرفت و می گفت دخترم داره درس می خونه. نمره هاش خوبه و حیفه از درس بندازمش. پدرم به ظاهر حرفی نمی زد، ولی می دونستم می خواد زودتر شوهر کنم تا خیالش راحت بشه.»
    «بعد چی شد»
    «هیچی، یه دو سالی از اون ماجرا گذشت. توی این دو سال دو تا از خواهرهام و یه برادرم ازدواج کردن و از خونه رفتن. موندیم من و سارا که از من کوچیکتر بود. اینو نگفتم که مرتضی، یعنی همون خواستگار اولم، دست بردار نبد. مدام به بهونه ای خانواده اش رو خونه ما می فرستاد. پسر همسایه مون بود ... پنج سالی از من بزرگتر بود. تازه از سربازی برگشته بود. سودابه، خواهرش، هم کلاسیم بود. با اینکه من بهش رو نمی دادم، ولی همیشه به بهونه ای خودشو به من می چسبوند و از برادرش برام حرف می زد. من مدام خیطش می کردم، ولی دست بردار نبود. خلاصه دیپلمم رو با معدل خوبی گرفتم و اومدم خونه نشستم تا واسه دانشگاه درس بخونم. ولی نشد که نشد. مرتضی چپ و راست خانواده اش رو می فرستاد خونه مون و خودش هم مرتب موی دماغم می شد. سر خیابون جلومو می گرفت و می گفت عاشقتم و باید باهام عروسی کنی ... نمی دونم خودمو می کشم و نامه های فدایت شوم توی خونه مون می انداخت و گل به پنجره اتاقم پرت می کرد و از این حرفها ...»
    «چه شاعرانه؟ خیلی می خواستت مگه نه؟»
    «آره ارواح باباش. سرش رو بخوره با اون عشقش ... مثلا عاشق بود! معنی عشق و عاشقیش رو هم دیدیم ... یه روز پدرم به خونه اومد و منو کشید کنار و گفت: تا کی می خوای خونه بمونی؟ دختر باید شوهر کنه. این نشد یکی دیگه. دکتر هم که بشی آخرش باید کهنه بشوری. من خیلی مخالفت کردم، ولی فایده نداشت. از اون روز بابام باهام سرسنگین شده بود، حتی یه روز به مادرم طوری که من هم بشنوم گفت اگه می خواد بره دانشگاه خودش باید خرج خودش رو بده. من تا اینجا وظیفه داشتم، واسه بقیه هم همین قدر گذاشتم. حوصله ندارم فردا بقیه تو رو وایسن و زبونشون دراز باشه. مادرم جلوش وایساد و گفت: این چه حرفیه مرد؟ مگه خودت نمی گفتی اگه بچه هام درس بخونن فرش زیر پام رو هم می فروشم خرجشون می کنم. چی شده حالا این طوری می گی؟ بابام هم صداشو بالا برد که زن مثل اینکه نفست از جای گرم بلند می شه. تو هم بدت نمی آد این دختر رو تو خونه نگه داری. این هم مثل بقیه باید بره سر خونه زندگیش ... می خوای یه خمره بگیر دخترتو ترشی بنداز ... هم اونو بدبخت کن، هم ما رو. دو سال دیگه بگذره هیچ کی دیگه در خونه مونو نمی زنه. حالا که طرفدار داره باید بدیمش بره ...
    «خلاصه این قدر عرصه رو تنگ کرد که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. نه اینکه فکر کنی خیلی راحت این تصمیم رو گرفتم، نه ... باور کن حتی یه مدت هم توی یه خیاطی زنونه کار کردم تا بتونم پول کلاس کنکورم رو بدم، اما نشد. خیاطه از اونجا رفت و بازم من موندم و پول کلاسهام و حرفهای بابام. مادرم مدام با پدرم مخالفت می کرد و می گفت بقیه نمی خواستن درس بخونن، اینکه می خواد ادامه بده تو نمی گذاری. مگه من چیم از فلانی و فلانی کمتره که بچه شون دکتره و مهندسه ... اما پدرم باز می رفت سر قضیه بچه و کهنه شوری و جواب مامانم رو می داد. یواش یواش بقیه هم وارد قضیه شدن و هر کی یه چیزی می گفت. خلاصه من شده بودم دلیل دعوای مامان و بابام. خونه مون شده بود میدون جنگ. هر دفعه یه نیروی تازه نفس از راه می رسید و می پرسید چی شده. بعد اظهارنظری می کرد و آتیش دعوا رو تندتر می کرد. یکی از بابام طرفداری می کرد، یکی از مامانم. یکی می گفت درس کیلو چند یکی می گفت این دوره و زمونه فقط باید درس خوند. دختر و پسر نداره ... این می رفت اون می اومد. این نظر می داد اون وتو می کرد.

    * * * تا پایان صفحه 271 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 21
    قسمت 3

    «دیدم اوضاع خیلی بی ریخت شده. نزدیک بود کانون گرم خانواده از گرمی این دعواها آتیش بگیره. این بود که مجبور شدم پرچم صلح رو ببرم بالا و تسلیم بشم. بعد فهیمدم پدر مرتضی مدام تو کوچه و خیابون بابام رو کوک می کرده. اونم می افتاده به جون ما. من هم نشستم و فکر کردم آخرش که چی؟ تا ابد که نمی تونم سر سفره اونا بشینم. باید شوهر کنم و کی بهتر از مرتضی که خیر سرش این همه می گه دوستم داره. می دونستم که تا ابد نمی تونستم کسی رو دوست داشته باشم، دست کم طرف مقابل منو دوست داشته باشه. این بود که رضایت دادم با اون عروسی کنم. نمی دونی خانواده اونا چه سر و صدایی راه انداختن. انگار پسرشون یوری گاگارین بود که قدم به کره اه گذاشته که این قدر شادی می کردن. اینها همه مال چند وقت اول بود. خیلی زود یادشون رفت من کی بود و چقدر برام اومدن و رفتن»
    رعنا آهی کشید و چشمانش دوباره پر از غم شد. ادامه داد: «زندگی همینه دیگه. تا یه چیزی رو نداری واسه به دست آوردنش خودتو خفه می کنی، وقتی هم که به دستش آوردی برات بی ارزش می شه و اونو رها می کنی و دنبال یه چیز دیگه ای می ری. هر چیزی وقتی ارزش داره که به دستش نیاری، وقتی که اومد توی دستت دیگه دوره اش تموم می شه»
    رعنا از جایش برخاست و گفت: «چقدر پرحرفی کردم. دیگه موقع ناهاره باید برم کمک کنم»
    رزا گفت: «حالا که صدامون نکردن، بقیه اش رو بگو»
    رعنا به طرف در رفت و گفت:«بهتره برم. تازه این شکوه داره باهام خوب می شه. نمی خوام خرابش کنم»
    «دست کم بگو دانشگاه شرکت کردی یا نه؟»
    «آره. قبول هم شدم. کارشناسی حقوق دانشگاه شیراز»
    رزا با تعجب ایستاد و به طرف او رفت که از در خارج می شد. در را نگه داشت و گفت: «جدی؟ پس چرا نرفتی؟»
    «گفتم که ... نامزد کردم و خانواده اونها هم نذاشتن درسم رو ادامه بدم»
    رزا با افسوس آشکاری گفت: «وای، تو الان می تونستی یه حقوقدان باشی، ولی اینجایی. باورم نمی شه!»
    رعنا همان طور که از او دور می شد گفت: «خیلی چیزها هست که می شد بشه، ولی نشد و نمی شه» و از در خارج شد.
    رزا در را بست و دوباره روی تختش برگشت. هنوز آنچه را شنیده بود باور نمی کرد. قبول شدن در دانشگاه، آن هم رشته ای به این خوبی آرزوی خیلی ها بود. چطور رعنا به خاطر دیگران از آن گذشت. با خودش گفت: «راستی که ... چه خانواده هایی پیدا می شن»
    خودش هم تمایل زیادی برای ادامه تحصیل داشت، اما با اوضاعی که برایش به وجود آمده بود، حتی اگر قبول می شد امیدی برای رفتن به دانشگاه نداشت. باز به خودش گفت: «تو دیگه به کی می گی؟ زندگی خودت که بدتر از اونه. باز اون پدر و مادرش بالای سرش بودن. تو چی؟ عجب دنیاییه ... یکی جون می کنه قبول شه، نمی شه. یکی قبول می شه، نمی تونه بره»
    اندکی بعد رعنا دوباره سر و کله اش پیدا شد و او را برای ناهار صدا کرد. همان طور که از در بیرون می رفت آهسته گفت: «باز هم شهریار از بیرون ناهار آورده»
    رزا گفت: «هی ... صبر کن ببینم»
    رعنا دوباره به اتاق برگشت و گفت:«چیه؟»
    «دوباره بگو. چی گفتی؟»
    «گفتم که شهریار دوباره از بیرون ناهار آورده. ثل اینکه از غذاهایی که ما درست می کنیم خوشش نمی آد! اینه که رفته از بیرون جوجه کباب گرفته. شکوه هم حسابی از این قضیه ناراحته»
    «اون دیگه کیه؟ باید خوشحال هم باشه که کارش کمتر می شه»
    «فکر می کنم شهریار داره ایراد می گیره. با اینکه اون بهش گفته به خاطر را حتی و کمتر کار کردن اونهاست که این کار رو می کنه، ولی باز هم شکوه دلخوره و مدام قر می زنه. می گه غذاهای بیرون آشغالن و به هیچ وجه با غذاهای خونه قابل مقایسه نیستن»
    «تنوع دیگه ... غذاهای بیرون هم خوشمزه هستن و هم دست کمی از غذاهای خونه ندارن»
    «اون نظر خودش رو داره. می گه برنجش مرغوب نیست. چند بار که از اون برنج بخورین تو شکمتون درخت درمی آد»
    رزا با تعجب گفت: «درخت؟ نکنه اون فکر می کنه برنج رو از درخت برداشت می کنن؟»
    رعنا خندید و گفت : «از اون بعید نیست، ولی خب این اصطلاح های خودشه. منظورش اینه که معده تون ورم می کنه و اذیت می شین. به هر حال از اینکه فکر می کنه شهریار از غذاهای اون خوشش نمی آد حسابی قاطی کرده»
    «فکر نمی کنم قضیه ربطی به خوش اومدن یا نیومدن داشته باشه. باید یه چیز دیگه ای باشه»
    «منظورت چیه؟ چه مسئله ای؟!»
    «می دونی چند روز پیش از من خواست به هیچ وجه تا اون نگفته چیزی نخورم، حتی آب خوردن. من اول فکر کردم می خواد ریاست کنه، ولی بعد فکر کردم این نمی تونه باشه»
    «چرا ازش نپرسیدی به چه علت این حرف رو زده؟»
    «چون اجازه نداد. گفت هیچ سوالی در این مورد ازش نپرسم، فقط اطاعت کنم»
    «عجیبه! راستش اون به من هم یه حرفهایی زده. گفته که هیچ چیز رو بدون اجازه اون برای خوردنت نیارم. به من هم توضیح نداد. فقط گفت نمی خوام این مطلب رو به کسی بگی. واسه همین منم تا به حال بهت نگفته بودم»
    رزا قیافه دلخوری به خودش گرفت و گفت:«و تو هم به من نگفتی؟»
    «حقیقتش هر وقت می اومدم بهت بگم حرف توی حرف می شد و فراموش می کردم. الان یادم اومد»
    «پس تو هم می دونستی و خودت رو زده بودی به اون راه؟»
    «دِ بیا ... می خواستم این موضوع رو بهت بگم که بحث رو کشوندم به اینجا ... دیدم خودت بیشتر از من می دونی. می خواستم بدونم به نظرت جریان چیه؟ چرا اون در مورد غذا این قدر وسواس داره؟»
    «شاید می ترسه غذا مسموم باشه»
    «منم همین حدس رو می زدم. واسه همین اولش بهت نگفتم. راستش می ترسیدم یا هول کنی یا اینکه به خاطر این فکر مسخره ام کنی، ولی هر چی به مخچه ام فشار آوردم نتونستم بفهمم چه کسی ممکنه بخواد تو رو مسموم کنه؟»
    «لابد پیمان. فکر نمی کنم کسی غیر از اون مخالف این ازدواج باشه و بخواد همه چیز رو خراب کنه»
    رعنا خاطرنشان کرد:«و البته کمال»
    «نه. این کارها از اون بعیده. در ضمن شهریار از علاقه اون بی اطلاعه»
    «حق با توست. پس می مونه پیمان که ممکنه برای خراب کردن این برنامه هر کاری بکنه،ولی اون این قدر موذیه؟»
    «به هر حال حدسیه که اون زده وگرنه این قدر هراسان نبود. لابد چیزی باعث شده که به این فکر بیفته»
    «آره. ولی به نظر من کار بیهوده ایه. آخه اون خیلی راحت می تونه این کار رو بکنه و کافیه اراده کنه. مسموم کردن که کاری نداره.»
    «به هر حال محکم کاری هم ایرادی نداره. مگه نه؟»
    «آره. ولی فکر می کنی پیمان در این مورد چی فکر می کنه؟ وقتی می بینه اون مدام از بیرون غذا می آره و حتی نون و پنیر و کره رو هم هر روز صبح خودش خریداری می کنه و سر میز می گذاره. شک نمی کنه که اون در موردش سوءظن داره؟»

    * * * تا پایان صفحه 275 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 21
    قسمت 4

    «نمی دونم. من که متوجه چیزی نشدم. این مدت پیمان جوری توی خودش فرو رفته که بعید می دونم به فکر حقه و کلک باشه»
    «خیلی خب. بهتره دیگه بریم. دیر می شه دادشون در می آد»
    رزا با او همراه شد و همان طور که با او از پله ها پایین می آمد موضوع حرف را عوض کرد و گفت: «هنوز هم نمی تونم باور کنم که تو قبول شدی و نرفتی»
    رعنا مانند کسی که موضوع برایش حل شده است شانه اش را بالا انداخت و گفت: «باور بکنی یا نکنی هیچ فرقی نمی کنه. مهم اینه که همه چیز گذشته و دیگر کاریش هم نمی شه کرد. بعدش هم، وقتی یه قدم واسه خواسته های کم و زیاد دیگران که هیچ وقت تمومی ندارن برداشتی مجبوری قدمهای دیگه رو هم برداری. اون وقته که می شی یکی مثل من. تو رو می اندازن توی چاه. بعدش هم که می خوای دربیای نه تنها کمکت نمی کنن، بلکه تحقیرت هم می کنن که دست و پا چلفتی بودی و چی و چی ... حالا بسوز و بساز ... برو ناهارت رو بخور»
    رعنا با گفتن این حرف از او جدا شد و به طرف آشپزخانه رفت. رزا رفتن او را تماشا کرد و بعد سر میز نشست.
    سالار خان سر حال تر از روز قبل نشسته بود و در حال صحبت با شهریار بود. رزا متوجه شد سالار خان بدون ویلچر روی صندلی نشسته و در واقع حالش به مراتب از روزهای پیش بهتر بود. خیلی خوب و روان صحبت می کرد و اثری از لکنت هایی که گاه بر اثر بیماری عارضش می شد نبود. همه متوجه این نکته بودند. چون یکی یکی ابراز خوشحالی کردند.
    سالار خان گفت: «ممنونم. اینها رو همه مرهون حضور شما در اینجا و شادی این وصلت فرخنده هستم» و لبخندی سرشار از عطوفت نثار همه کرد که شامل حال رزا هم می شد.
    رزا برای اولین بار لبخند او را به روی خودش دید. دلش می خواست گریه کند،ولی به زور جلوی خودش را گرفت. به خودش قول داده بود این عادت را فراموش کند. خودش را به غذا مشغول کرد. جوجه کباب بسیار لذیذ بود و به خوبی طبخ شده بود. کمی کره به برنجش اضافه کرد. وقتی قاشق اول را به دهان می برد متوجه نگاه دقیق عمه مهرو شد که به حرکات شهریار و پیمان دقیق شده بود که برخلاف همیشه ساکت بودند.
    پیمان خیلی زود غذایش را تمام کرد و به اتاقش رفت.
    سالار خان از خواهرش پرسید: «این پسره چشه. هنوز کسالت داره؟»
    مهرو جواب داد: «من اطلاعی ندارم. خودش که چیزی نگفته. بیشتر به نظر می آد از چیزی ناراحته»
    شهریار مداخله کرد و گفت:«گمون نمی کنم مشکلی داشته باشه. یا حوصله اش سر رفته یا چون به آب و هوای اینجا عادت نداره نتونسته خودشو وفق بده»
    شهریار خودش هم می دانست آب و هوا ربطی به گرفتگی چهره کسی ندارد، ولی می خواست یک طوری ذهن آنان را از واقعیت دور کند. چهره مهرو و سالار خان نشان می داد که حرفش را نپذیرفته اند. بنابراین گفت: «اگه می خواین می رم ببینم چشه؟» و بدون اینکه منتظر حرفی بشود قاشقش را زمین گذاشت و رفت.
    مهرو رفتن او را تماشا کرد و بعد آهسته به رزا گفت: «تو نمی دونی اینا چشونه؟»
    رزا از اینکه مهرو جمله اش را جمع بسته بود، یعنی شهریار را هم داخل جریان کرده بود متعجب شد و فهمید او حدس هایی زده است. با این حال نمی توانست جواب درستی به او بدهد.
    «من ... من نمی دونم. یعنی از کجا باید بدونم»
    زن در چهره او دقیق شد و گفت: «تو متوجه نشدی که رفتار شهریار هم تغییر کرده؟ هر چی که هست مربوط به هر دو تاشونه. خود تو هم یه جوری شدی ... سه تایی تون آدمهای چند روز پیش نیستین»
    این زن زرنگ تر از آن بود که رزا فکرش را می کرد. انکار هم فایده ای نداشت، ولی نمی توانست حقیقت را به او بگوید. نگاهی به سالار خان و پیروز انداخت که بی توجه به حرفهای آن دو با دقت آخرین لقمه های غذایشان را می بلعیدند. با قیافه متفکری آرام گفت: «من هم متوجه تغییر رفتار شهریار با خودم شدم، ولی راستش رو بخواین علتش رو خودم هم درست نمی دونم. اگرچه شهریار پیش از این هم با من زیاد صحبت نمی کرد، ولی حالا اصلاً توجهی نمی کنه. البته من شکایتی ندارم و برام مهم نیست. پیمان رو هم زیاد نمی بینم که بتونم در موردش نظری بدم. شما بیشتر با اونها در تماس هستن»
    مهرو با تعجب به حرفهای او گوش داد و بعد گفت: «اگه ناهارت رو خوردی پاشو بریم توی اتاق من. اونجا راحت تر با هم صحبت می کنیم» بعد خطاب به سالارخان که با دستمال دهانش را پاک می کرد گفت: «دستت درد نکنه داداش، ما که غذامونو خوردیم. اگه با ما امری نیست بریم به کارهامون برسیم»
    سالار خان لبخند با محبتی به خواهرش نثار کرد و گفت: »اگه این چند وقت بهت بد می گذره منو ببخش. داداشه و یه عالمه دردسر. می دونم توی این سالها جز زحمت هیچی برات نداشتم»
    رزا از اینکه سالار خان این قدر با محبت با خواهرش صحبت می کرد متعجب شد.
    مهرو دست برادرش را که روی میز بود گرفت و گفت:«این چه حرفیه؟ تو همیشه برام رحمت بودی. از خدا می خوام سالهای سال تو رو برام نگه داره ... من که برات کاری نکردم ... دلم می خواد کنیزیت رو بکنم داداش . اینم بدون هر جا که تو باشی اگه واسه دیگران جهنم باشه واسه من بهشته»

    * * * پایان فصل 21 * * *

    * * * تا پایان صفحه 278 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    قسمت 1

    نگاهی به اطراف انداخت. سالها بود به آن اتاق پا نگذاشته بود. حالا می دید چقدر آنجا را مرتب و تمیز نگه داشته اند. تختی که در اتاق بود روتختی ابریشمی قشنگی داشت که معلوم بود تازه خریداری شده و نشان می داد سالارخان برای ورود خواهرش ترتیب تهیه آن را داده است. با این حال آنچه در بدو ورود توجهش را جلب کرد شاخه های گلی بود که درون گلدان کریستال روی میز کوچک کنار تخت نهاده شده بود. از طراوت و شادابی آنها معلوم بود که تازه چیده شده بودند.
    مهرو گفت: «به چی این طوری نگاه می کنی؟ به گلها؟ اینها رو به دستور سالار خان هر روز صبح برام از باغ می آرن. قنشگن، مگه نه؟»
    «بله. زیبا هستن. به طور حتم سالار خان خیلی به شما علاقه دارن که این کار رو می کنن. آخه تا اونجا که من اطلاع دارم خیلی به گلهای باغ توجه می کنن و بدون اجازه ایشون کسی جرأت نمی کنه یه شاخه گل از باغ بچینه»
    «خب معلومه، خواهرشم. من هم خیلی بهش علاقه دارم. درسته که از هم دوریم، ولی خونی که توی رگهای من و اونه یکیه. سالار بر خلاف ظاهرش خیلی بامحبته. دست کم با محبت تر از منه که توی این سالها تنهاش گذاشتم و به زندگی خودم چسبیدم»
    رزا با اینکه توی دلش به با محبت بودن سالار خان نیشخند می زد با دلسوزی گفت: «می شه در کرد، آخه شما هم زندگی خودتون رو دارین»
    «ولی من این طور فکر نمی کنم. می بایست خیلی بیشتر به او رسیدگی می کردم. خیالم راحت بود که این همه آدم ازش مواظبت می کنن، ولی حالا می فهمم اون بیشتر به محبت احتیاج داشت، چیزی که کسی بهش نداده، حتی تو»
    خشمی ناگهانی وجود رزا در دربر گرفت. چطور اين زن از او انتظار داشت به این پیرمرد که همه زندگیش را به آتش کشیده بود محبت بکند. سعی کرد آرام بماند.
    «این حرفتون منو به تعجب وامی داره. گمون نمی کنم شما از اتفاقاتی که مسببش جز برادرتون کس دیگه ای نبود خبر نداشته باشین؟»
    عمه مهرو روی تخت نشست و گفت: »بیا بشین ببینم چی می گی؟ برادر من مسبب چه چیزی بوده؟»
    رزا همان طور که می نشست با تعجب گفت:«یعنی شما نمی دونین که مادرم رو به دستور برادرتون کشتن و پدرم هم از غم او خودشو از پرتگاه انداخت پایین؟ شما نمی دونین این سالها منو مثل یه اسیر توی خونه اش نگه داشته و زجرم داده. باز هم توقع دارین من بهش محبت کنم. شاید هم دلتون می خواد ازش تشکر کنم»
    مهرو لحظه ای ساکت شد. به رزا نگریست که از عصبانیت سرخ شده بود. عاقبت کلمه هایی را که می خواست به زبان آورد انتخاب کرد.
    «اشتباه تو همین جاست دخترم. تو از خیلی چیزها بی خبری، ولی به چه علت من نمی دونم. از مرگ پدر و مادرت خبر دارم، ولی چیزی که من شنیدم این نیست. می خوای تو هم از اون چیزی که من می دونم اطلاع پیدا کنی؟»
    «بله. چرا که نه؟ بگین. تعریف کنین؟ شما از پدر و مادرم چی می دونین؟»
    «می دونی دخترم، وقتی پدرت، امید، به دنیا اومد شد همه چیز برادرم سالار خان. نمی دونم چرا، ولی همه مردها از اینکه اولاد پسر داشته باشن خیلی خوشحال می شن، حتی اگر کر و کور باشه. از قضا امید از همون بچگی خیلی باهوش و شیرین و عاقل بود. طوری که همه خیلی دوستش داشتن. بزرگ هم که شد همین طور بود. همیشه شاگرد اول و مایه افتخار و مباهات فامیل بود. چیز دیگه اینکه خیلی خوش روزی بود. از وقتی به دنیا اومده بود دست به هر چی می زدن طلا می شد. ضرر تو کارشون نبود. این بود که خیلی سریع وضع زندگی برادرم از این رو به اون رو شد. زمین و ویلا و باغ خرید و انداخت به کار ... ویلا رو توی شمال کرایه می داد و از زمین و باغ هم محصول برداشت می کرد. کار خودش هم که توی بازار بود. مرتب ملک می خرید. این ملک رو هم خرید و توش خونه ساخت به این نیت که بده به پسرش که این همه قدمش شگون داشت. وقتی هم که دخترها بزرگ شدن یه بار دیگه توش دست برد و این عمارتی شد که الان می بینی.
    «سالار خان دستش هم خیلی به راه خیر بود. زیاد خیرات می کرد. همین طوری که خدا براش می رسوند هیمن طور هم به بندگان خدا می رسید. بچه ها که بزرگ شدن، اول برای مهربانو خواستگار اومد. خواستگارش پسر یکی از بازاری ها بود که با سالار بده بستون داشتن. خدا بیامرزدش فرامرز رو ... وقتی اومد خواستگاری مهربانو تازه سبیل هاش سبز شده بود. از اونجایی که پسر بدی به نظر نمی اومد سالار هم دخترش رو بهش داد، بعد هم زیر بال و پرش رو گرفت. براش حجره ای توی بازار گرفت و انداختش توی کار قالی ... از اونجایی هم که مدام برای خرید و فروش قالی این طرف و اون طرف می رفت سالار توی همین خونه بهشون جا داد که وقتی می ره سفر دخترش تنها نمونه. بعدش برای شهربانو خواستگار اومد که رسول، پسر معمار اینجا بود. مثل اینکه وقتی اومده بودن برای بزرگ تر کردن خونه، شهربانو رو می بینه و بعد از مدتی که با خودش و خانواده اش کلنجار می ره می آد خواستگاری ... این وقتها معمارها هم واسه خودشون برو بیایی داشتن. این بود که سالار هم شهربانو رو به اون داد.

    * * * تا پایان صفحه 281 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    قسمت 2

    «مدتی گذشت و شهربانو دچار بیماری آسم شد. از یه سرماخوردگی شروع شد و بعد به تنگی نفس تبدیل شد. اونم بیشتر از اهمال شوهرش بود که برای بردن اون به دکتر کوتاهی کرده بود. وقتی سالار متوجه خس خس سینه او شد براش دکتر آورد و اونم گفت باید خیلی مواظب باشه، چون قسمت بزرگی از ریه اش آسیب دیده ... سالار که نمی تونست دخترش رو توی این وضعیت ببینه، اونم با وجود بچه های قد و نیم قد از دامادش خواست بیاد اونجا و با اونها زندگی کنه. رسول با اینکه از خداش بود، ولی خیلی ناز کرد تا اومد توی این خونه ... هر چی فرامرز ساده و بی غل و غش بود رسول آب زیرکاه و تنبل بود. یه خط در میون می رفت پیش پدرش کار می کرد. یه طوری هم کار می کرد که داد پدره رو درمی آورد و هر ازگاهی، یه مدت باهاش قهر می کرد و به این بهونه سر کار نمی رفت. سالارخان اوایل به خاطر دخترش چیزی بهش نمی گفت، ولی بعد که دید داره خیلی پررو می شه گوشش رو پیچوند که تا مدتها یادش نرفت و آدم شد ...
    «امید روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد. قد بلند و رشید بود. من که وقتی می دیدمش دلم واسش غش می رفت. جوون رعنایی بود. از هوش و ذکاوت و تربیت هم چیزی کم و کسر نداشت. نه اینکه چون عمه اش بودم اینو بگم، به خدا یه فامیل واسش غش می کردن. هر کی از راه می رسید می خواست دخترشو بهش بده. از تو چه پنهون منم بدم نمی اومد هر کدوم از دخترهامو که پسند کنه بهش بدم، اما خب دیگه قسمت نبود ... بعد هم که دانشگاه قبول شد. به اصفهان رفت تا اونجا درس بخونه»
    «چه رشته ای قبول شد؟»
    «اینو نمی دونم عمه جان. فقط یادمه می گفتن رفته اصفهان درس بخونه مهندس بشه. به هر جهت وقتی رفت اونجا فرامرز مرتب به او سر می زد و براش چیزی می برد. او برای خریدن قالی می رفت شهرکرد و نجف آباد اصفهان و اون طرفها ... خب داماد بزرگ بود و احساس مسئولیت می کرد. خدا رحمتش کنه»
    رزا هم زیر لب گفت: «خدا رحمتش کنه»
    «آره ... پدرت رفت اصفهان و چند سالی اونجا درس خوند. سال آخر تحصیلش بود که یه روز دیدم سالار زنگ زد. اون وقت ما تازه به مشهد رفته بودیم. از صداش فهمیدم نگرانه. وقتی علتش رو پرسیدم گفت: نمی تونم چیزی رو ازت پنهون کنم. چی بگم که پسرم بدبخت شد. به یه دختری علاقه مند شده که جزو آدمهای خرابکار و سیاسیه ... امید رو هم کشیده توی این راه. پرسیدم: تو از کجا می دونی؟ خودش بهت گفته یا از فرامرز شنیدی؟ گفت: نه. هیچ کدومشون چیزی نفگتن. این چند وقت فرامرز خیلی بهم ریخته و آشفته بود. رفتم تو نخش دیدم زود به زود می ره اون طرفها و هر وقت می آد خیلی آشفته است. این بود که تصمیم گرفتم سر از کارش دربیارم. وقتی داشت می رفت اصفهان منم یواشکی رفتم و بعد متوجه شدم که کسی رو تعقیب می کنه. اول بهش شک کردم. آخه دیدم یه دختری رو تعقیب می کنه. خواستم مچش رو بگیرم که دیدم امیر هم سر و کله اش پیدا شد. اون وقت بود که خیالم راحت شد که فرامرز این کاره نیست. رفتم پیشش. کنار درختی کمین کرده بود. یواش زدم روی شونه اش و بهش گفتم: آهای، زاغ سیاهه پسر منو چرا چوب می زنی؟ آخه به گمونم پسرم به یه دختری علاقه مند شده بود. اینم که جرم نبود. جوون بود و دل داشت، به خصوص که دختره خیلی هم قشنگ بود، اما فرامرز حسابی جا خورد. وقتی منو اونجا دید فکر کرد من از همه جریان خبر دارم این بود که گفت:به خدا من منظوری ندارم. اینجا وایسادم که اگه یه وقت اتفاقی افتاد خودم رو سپر بلا کنم تا اونها بتونن فرار کنن ... سالار می گفت اونجا بود که دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. پسره دسته گلم رو فرستادم درس بخونه. این شد آخر و عاقبتش. اگه بگیرنش و بکشنش چه خاکی توی سرم بریزم»
    رزا با دهانی باز پرسید: «مادرم سیاسی بود؟ پدرم رو هم برد توی این کار؟!»
    «آره دخترم. انقلابی بود»
    «بعد چی شد؟»
    «سالار از من همفکری خواست. من هم بهش گفتم به یه بهونه ای امید رو بکشون خونه و وقتی اومد باهاش حرف بزن. امید بچه عاقلیه و به حرفهات گوش می کنه ... سالار هم همین کار رو انجام داد. نمی دونم به چه بهونه ای، ولی امید به خونه اومد و اون هم باهاش صحبت کرد. بهش گفت این کارها خیلی خطر داره. با دم شیر بازی نکنه و به درس و مشقش برسه. گفت آخر این کارها اعدامه و یا اگه خیلی خوش شانسی بیاره تبعید و در به دری عاقبتشه.
    «خلاصه حسابی با هم بحث می کنن، ولی پدرت زیر بار نمی ره و با قهر خونه رو ترک می کنه و برمی گرده اصفهان که می فهمه مادرت، یعنی پریزاد، لو رفته. تحت تعقیبه و یه جایی مخفی شده. پیداش می کنه و با هم فرار می کنن و می رن توی یه دهی قایم می شن، اما قبلش امید با پدر پریزاد که در شهرستان دیگه ای زندگی می کرده تماس می گیره تا ببینه اونجاست یا نه. اون بنده خدا هم که هول برش می داره می آد ببینه سر دخترش چی اومده که به هم برخورد می کنن. امید هم از اون می خواد برای اینکه بتونه از پریزاد حمایت کنه و باهاش همراه بشه برن محضر و عقد کنن. پدر پریزاد هم که از دست دخترش عصبانی بوده می گه از این به بعد دختری به اسم پریزاد ندارم، ولی اگه می خوای عقدش کنی رضایت می دم تا به گناه نیفتین و بتونم روز قیامت جواب خدا رو بدم. این بود که اونا با هم ازدواج می کنن و بعد هم می رن قایم می شن»
    «پس این طوری اونا با هم ازدواج کردن و سر از اون ده درآوردن؟»
    «آره عزیزم»
    «حالا می فهمم چرا اقوام مادریم هیچ وقت سراغی از من نگرفتن. همیشه فکر می کردم چون اونا با ازدواجشون مخالف بودن از من هم خوششون نمی آد و براشون اهمیت ندارم»
    «نه، این طور نبود. پدربزرگت خودش به ازدواج اونا رضایت داد. در غیر این صورت که نمی تونستن با هم ازدواج کنن. اما اینکه دیگه دنبال تو نیومدن برای این بود که شاید نمی دونستن مادرت کجاست و چی به سرش اومده. از وجود تو هم خبر نداشتن»
    رزا با تعجب پرسید:«سالار خان و مادربزرگ چی؟ اونها هم با ازدواج اونا مخالف بودن؟»
    «اگه می خواستن مخالفت کنن هم فایده ای نداشت. شرایط طوری شده بود که اون دو تا با هم ازدواج کردن و وقتی به گوششون رسید که کار از کار گذشته بود»
    «می خواین بگین به دستور سالار خان نبوده که به مادرم زهر دادن؟ سالار خان از مادرم متنفر نبوده؟»
    «من نمی ونم چه کسی این طور بهت گفته، ولی اونچه واقعیت داره اینه که در تمام این مدت که اونها توی ده زندگی می کردن این سالار بوده که بهشون کمک می کرده. از مادرت هم متنفر نبوده ... البته نه تا اون وقت که مرد و بعدش امید هم خودش رو به خاطر اون کشت. اگه یه ذره انصاف داشته باشی بهش حق می دی که از کسی که تنها پسرش رو به جنون و مرگ کشوند دل خوشی نداشته باشه»
    «پس کی به مادرم سم داده؟»
    «نمی دونم چطور شد که مادرت مرد. تا حالا هم فکر می کردم مسمومیت غذایی باعث مرگش شده ... ولی اون چیزی که می دونم اینه که سالار دخالتی نداشته»
    رزا با اطمینان از آنچه یادش بود گفت:«یه نفر از طرف سالار خان برامون غذا آورده بود. وقتی مادرم اون رو چشید حالش به هم خورد. آنقدر خون بالا آورد که مرد»
    مهرو متفکر گفت:«نمی دونم کی این کار رو کرده، ولی هر کی بوده می دونسته سالار خان هوای اونا رو داره. در واقع این حرفت نشون می ده که پیش از آن هم سالار براشون چیز می فرستاده و تأییدی برای حرفهای منه. حالا کی بوده من نمی دونم»
    بعد متفکر گفت:«بعید نیست پدرت رو هم پرت کرده و کشته باشن»

    * * * تا پایان صفحه 285 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    قسمت 3

    «به نظرتون کار ساواکی ها یا مخالفها که بعد از انقلاب بعضی ها رو ترور می کردن نبوده؟»
    «نمی دونم، ولی احتمالش کمه»
    رزا درست نفهمید. پرسید: «چرا احتمالش کمه؟»
    «خب چرا به مادرت زهر بدن و یا پدرت رو پرت کنن؟! اونا همون جا مونده بودن و سرشون به خودشون و تو گرم بود. دیگه توی صحنه سیاست نبودن که وبال گردن یا خار چشم کسی باشن»
    «حق با شماست. حالا چرا پدرم اگه با سالار خان مشکلی نداشت بعد از مرگ مادرم به اینجا نیومد؟»
    «گمون کنم می خواست یه مدت اونجا با خاطرات پریزاد زندگی کنه. تا اونجایی که من اطلاع دارم قرار بود با تو به اینجا بیاد که خبر آوردن خودکشی کرده. مردم هم همون جا پیش زنش دفنش کردن. خدا می دونه چی به برادرم و زن خدابیامرزش گذشت. خدا برای هیچ بنده ای چنین چیزی مقدر نکنه. هیچ وقت به خاطر اینکه اونو تنها گذاشتن و اجازه دادن بمونه و زودتر به دنبالش نرفتن خودشون رو نبخشیدن. هنوز هم سالار هر وقت حرفش می شه به من می گه نمی دونه چرا به خواسته امید توجه کرده و نرفته اونو به زور هم که شده پیش خودش بیاره»
    «چی شد که دنبال من اومدن؟»
    «سالار پس از اینکه جریان رو شنیدن خودشو به اونجا رسوند و وقتی برگشت تو رو با خودش آورده بود»
    «آره یادمه. با من حرف نزد، حتی اسمم رو نپرسید. چرا مادربزرگ نیومد؟»
    «اون بنده خدا بعد از شنیدن این خبر مدام غش می کرد. چطوری می اومد؟»
    مهرو آهی کشید و گفت: «اینم همهم اون چیزی بود که من می دونستم»
    «ولی خیلی از سوالها هست که من هنوز جوابشون رو نمی دونم»
    «چه سوالهایی؟ بگو»
    «اگه این طور بود که شما می گید پس چرا این طور با من بدرفتاری کردن و هنوز هم می کنن؟»
    «کی با تو بدرفتاری می کنه؟»
    «همه، به جز شما و رعنا. حتی عمه هام پیش از اینکه به رحمت خدا برن ... نمی گذاشتن با بچه هاشون بازی کنم. منو توی اتاقم حبس کرده بودن ...»
    «شاید اونها فکر می کردن مادر تو مسبب مرگ برادر عزیزشونه و به خاطر همین نمی تونستم وجود تو رو تحمل کنن، اما اینکه توی اتاقت حبس بودی برای این بوده که بیشتر از پیش ازت محافظت بشه. تو تنها بچه امید بودی و نگهداری از تو مسئولیت کوچیکی نبود»
    «این طور که می گید من باید خیلی عزیز بوده باشم، در صورتی که این طور نبود. خیلی اذیتم کردن»
    «مثلا چی کار می کردن؟»
    «تحقیر ... تبیه و خیلی کارهای دیگه»
    مهرو متفکر گفت:«این رو نمی دونستم، اما چرا؟ خب ولش کن. هر چی هست من خودم جوابش رو پیدا می کنم»
    «به من هم می گین؟»
    «البته. بازم سوال داری؟»
    «پدربزرگ چی؟ اون چرا این طور بود؟ چرا توی این همه سال منو عذاب داد؟ باور کنین من تا مدتی پیش نمی دونستم که اسم منو می دونه یا نه؟»
    «این چه حرفیه؟ مگه می شد اسمت رو ندونه؟ب
    «اون هیچ وقت منو به اسم صدا نکرده بود»
    هاله ای از غم صورت مهرو را پر کرد. با همان حال گفت: «برادرم در این سالها خیلی عذاب کشیده. مرگ همسرش و بچه هاش ... همه و همه دست به دست هم دادن تا اون توی حالتی از بهت فور بره، برای همین توی خودشه و کمتر صحبت می کنه. به جز این تو براش یادآور پسر ناکام و جوون مرگش هستی. می تونی درک کنی که اون با دیدن تو چقدر زجر می کشه؟»
    «پس از نظر اون بهتر بود من هم می مردم تا اونو به یاد پسرش نمی انداختم؟»
    «این قدر بدجنس نشو. من چنین حرفی نزدم. تو بیشتر از اونکه فکر کنی براش عزیزی. تنها یادگار اون خدابیامرزی، ولی خب غم اون رو هم زنده می کنی»
    «پس چرا من رو هم مثل بقیه به خارج نفرستاد تا منو نبینه و ...»
    «همین دلیل اینه که تو رو بیشتر دوست داشته. اون در برابر تو احساس مسئولیت بیشتری می کرده. اول اینکه اونا بزرگتر از تو بودن که رفتن، در ضمن پسر بودن و مثل تو روحیه ظریفی نداشتن»
    «ولی من هنوز هم فکر می کنم اگه منو می فرستاد با اونا برم برای هر دو ما بهتر بود. دست کم مثل اسیرها زندگی نمی کردم. همیشه فکر می کنم اونا توی خارج خیلی راحت تر از من زندگی کردن، تحصیل کردن و ...»
    «تو اشتباه می کنی عزیزم. تو اینجا اتاقت تو زمستون گرم بود و تو تابستون خنک ... غذات آماده بود،مثل یک ملکه برای خودت استراحت می کردی ... ولی هیچ فکر کردی اونا توی چه وضعیتی بودن؟ نه غذای درست و حسابی و نه آرامش و حمایتی در کانون خانواده ... معلوم نیست چند نفری توی چه اتاقهایی زندگی کردن و صداشون هم درنیومده. برادرم هر چی هم به اونها کمک مالی کرده نمی توانسته آسایشی که تو اینجا داشتی رو بهشون بده. به طور حتم اونها کم و کسر زیاد داشتن، ولی تا بیان به سالار خان خبر بدن یا مجبور شدن یه جور دیگه حلش کنن یا مشکلشون صد برابر شده»
    «شما می گید حمایت و آسایش؟ ولی من توی این سالها جز سرکوفت و تحقیر، اونم از همه افراد این خونه، چیز دیگه ای ندیدم. وضع من که بدتر از خدمتکارها بود»
    «نمی دونم تو به چی می گی تحقیر؟ مادر هم بچه اش رو دعوا می کنه و برای انجام هر کاری بهش اجازه نمی ده. تا اونجا که من می دونم تو با ماشین شخصی می رفتی مدرسه و می اومدی. آیا هیچ وقت شده بود کسی از بیرون جرأت کنه بهت نگاه چپ بندازه یا پول دفتر وکتاب نداشته باشی یا برای خرید چیزی لنگ باشی؟»
    رزا صادقانه گفت:«این طوری که نه، ولی خودم هم مراعات می کردم. همه چیزایی رو که می خواستم که نمی خریدم»
    «همه همین طور هستن عزیزم. هر چیزی که می خوان نمی تونن بخرن. یکی بیشتر دستشو می کشه یکی کمتر ... وگرنه آدم خیلی چیزها می خواد یا حتی احتیاج داره که نمی تونه به دستش بیاره و اگه هم بخواد همه رو داشته باشه نمی شه، چون احتیاجات آدمها تمومی نداره»
    رزا در دلش تصدیف کرد، ولی چیزی در این باره به زبان نیاورد. هنوز هم ته دلش از آنچه این سالها بر او رفته بود دلگیر بود.
    مهرو موضوع حرف را عوض کرد و گفت:«ازت خواستم بیای اینجا تا در مورد شهریار با هم صحبت کنیم. بگو ببینم چرا نسبت به اون این احساس رو داری؟»
    رزا تجاهل کرد و گفت:«چه احساسی؟»
    «اینکه برات مهم نیست بهت بی توجهه ...»
    رزا ساکت شد. نمی دانست چه باید بگوید. مهرو که دید سکوت کرده خودش شروع کرد.
    «ببین عزیزم، می دونم خیلی مشکله که یکهو بهت بگن این کسیه که باید باهاش ازدواج کنی و باید باهاش کنار بیای،ولی یه کم که منطقی فکر کنی می فهمی اون یه جوون برازنده و ایده آل برای هر دختریه و تو این میون ضرر نکردی ...»
    رزا دلش می خواست بگوید: من این طور فکر نمی کردم، ولی حرفی نزد و به حرفهای او گوش داد.

    * * * تا پایان صفحه 289 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    قسمت 4

    عمه مهرو ادامه داد:«خوش قیافه و جذابه ... عاقله ... تحصیل کرده و خارج رفته است و از همه مهمتر خودساخته است. از این بچه ننرها نیست که الان مدام سر خیابون می بینی و یه تلنگر که بهشون بزنی گریه می کنن و دماغشونو بالا می کنن ... بعد پشت بابا و ننه شون قایم می شن ... فقط هم هیکلشون بزرگ شده. درسته من فقط چند روزه که اونو دیدم، ولی این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. وقتی یکی رو ببینم می فهمم چند مرده حلاجه. خصوصیات اون هم دستم اومده ... هم اون، هم بقیه ... پدربزرگت هم همین طور ...»
    رزا که محجوبانه سرش را پایین انداخته بود و از ابتدای صحبت در این باره قصد کرده بود سکوت اختیار کند عاقبت افسار زبانش از دستش خارج شد و گفت: «می شه بدونم چی شد که پدربزرگ این تصمیم رو گرفت و چرا اون رو برای ازدواج با من انتخاب کرد؟»
    «دلیلش واضحه. اون فکر می کنه مدت زیادی زنده نمی مونه و از اونجایی که مسئولیت تو به دوش اونه می خواد خیالش از بابت آینده تو و زندگیت راحت باشه. اگه هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین کار رو انجام می داد و ...»
    رزا منتظر بقیه پاسخ او نشد و گفت: «ولی من نمی خوام ازدواج کنم. یعنی الان آمادگیش رو ندارم. آیا نظر من مهم نیست؟ بعدش هم ... خود من نباید توی این انتخاب نقش داشته باشم؟ اون باید برام تصمیم بگیره؟ فقط به خاطر اینکه پدربزرگ منه و مسئولیت من با اونه می تونه به جای من هر تصمیمی گبیره؟ آیا این منصفانه است؟ برای یه عمر زندگی و انتخابی که فقط یه بار در زندگی پیش می آید؟»
    «بله. تا حدودی حق با توست، یعنی در شرایط معمولی حق با توست. تو خودت باید در ازدواج و انتخابت نقش داشته باشی. کسی منکر این نیست، ولی الان شرایط عادی نیست. تو پدر و مادر نداری که حمایتت کنن، حتی خواهر یا برار بزرگتر که بگیم اونا هستن و بعد روز مبادا به دادت می رسن. بعد از سالار خان تو می مونی و خودت ... شاید هنوز ندونی، ولی زندگی این قدر ها که فکر می کنی راحت نیست. دزد زیاده. کسایی که بخوان همه جوره ازت سوءاستفاه کنن. به یه چشم به هم زدن اموالت رو از چنگت در می آرن و تا بیای به خودت بجنبی می بینی گوشه خیابونی و کسی هم نیست که به دادت برسه. از کجا معلوم، شاید هم کشتنت و اموالت رو بالا کشیدن. عزیزم، این طوری نگام نکن. این عین واقعیته. تو قشنگی، جوونی،طعمه خیلی خوبی هستی واسه کسایی که طعمکارن. لابد فکر می کنی این شکوه و مباشر و بقیه پس چه کاره هستن؟ موقعش که برسه هر کدوم از اینا خودشون گرگن ... حالا می خوای باور کن، می خوای نکن. اینا تا پدربزرگت زنده است صداشون درنمی آد. این که خدای نکرده یه چیزیش بشه اون وقت ...»
    رزا هنوز چیزهایی را که می شنید باور نداشت برای همین در ذهنش عمشق قضیه و صحت و سقم آن را بررسی م یکرد. عاقبت با صدایی که کم و بیش می لرزید گفت: «با این حرفها از کجا معلوم که شهریار این کار رو باهام نکنه. به نظر شما می شه به اون اطمینان کرد؟»
    عمه مهرو با آرامش گفت: «پدربزرگت زرنگ تر از این حرفهاست. به طور حتم براش شرط و شروطی گذاشته و چهار قفله اش کرده که مو لا درزش نره. به جز این به طور حتم در شهریار چیزی دیده که خواسته با تو ازدواج کنه. تو غیر از این فکر می کنی؟»
    «نه، چی بگم ... حق با شماست»
    «این هم یکی از دلایلی که بهت گفتم پدربزرگت به فکرته و تو براش مهمی. در غیر این صورت آتیه تو براش کوچک ترین اهمیتی نداشت. اموالش رو تقسیم می کرد و تمام. دیگه براش چه اهمیتی داشت که به سر تو چی می آد و با کی ازدواج می کنی و چه آخر و عاقبتی پیدا می کنی»
    رزا در دلش خدا را شکر کرد که عاقبت یکی پیدا شده و خود را ملزم کرده که در مورد این چیزها توضیحی به او بدهد و ذهن او را به روی حقایق باز کند. بنابراین عمه مهرو را در آغوش گرفت و گفت: «منتشکرم»
    عمه مهرو همان طور که او را نوازش می کرد گفت: «از من چرا تشکر می کنی؟ من که کاری نکردم»
    رزا همان طور که در آغوش او بود گفت: «چرا، شما ذهن منو باز کردین. کاش زودتر اومده بودین و من از این مسائل آگاه می شدم و این قدر خودم رو بی خودی با افکار پرت و پلا عذاب نمی دادم. حالا می فهمم چقدر تصوراتم اشتباه بود. چرا کسی اینها رو برام توضیح نداد؟ چرا پدربزرگ هیچ وقت نخواست باهام حرف بزنه و منو از این اشتباهات در مورد رفتارش با پدر و مادرم دربیاره؟»
    «شاید به خاطر اینه که تو خودت هم ازش نپرسیده بودی. پدربزرگت توی غمهای خودش فرو رفته بود و به هیچ وجه متوجه غم و غصه های تو نبود. اون فکر می کرد تو زندگی راحتی داری. واسه خودت خدمتکار داری و مشکلاتت رو هم با کمک اونا حل می کنی. نمی دونست توی این سالها تو چی فکر می کنی و داری عذاب می کشی. نمی دونست رفتار بقیه با تو خوب نیست و اینکه تو رو تحقیر می کنن. می دونی اگه اینها رو بفهمه چی به روزشون می آره؟»
    مهرو با این حرفها برق غرور از دست رفته رزا را در چشمهایش دید و با لبخندی دلنشین ادامه داد: «مطمئن باش تو از همه براش عزیزتری، حتی از من که خواهرشم»
    رزا شادیش را با لبخند سحرآمیزی به او نشان داد و مهرو را در این تصور فرو برد که زیبایی و جوانی چیز خارق العاده ای می تواند باشد، بعد با خودش اندیشید که با گذر عمر داشت قدم به قدم از آن فاصله می گرفت. آهی از سر افسوس کشید.

    * * * پایان فصل 22 * * *

    * * * تا پایان صفحه 292 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/