«هانای عزیز، خواهر مهربونم، گریه کن. خواهش می کنم. تو خودت رو تلف می کنی.»
ولی هانا در همان حال می ماند. چشمان نگرانش دور تا دور اتاق را میگشت. انگار که در جستجوی شیء گم شده ای بود. سرما را با تمامی وجود احساس می کرد. انگشتان کرخ شده اش را نمی توانست حرکتی دهد و با این وضع همه را نگران حالش کرده بود.
خاله هم پیر و شکسته شده بود. جنگ، زبان نیشدارش را از او گرفته و او را مهربان و باعطوفت کرده بود. هانا را در آغوش می گرفت. سرش را به سینه می فشرد و می گفت:
«هانای عزیزم، خدا رو شکر کن. ماهنوز همدیگه رو داریم. تو همه مصایب کنار هم بودیم ولی تو با این کارت خودت رو به کشتن میدی. نمی دونی تحملش سخته؟ عذابمون نده. با صدای بلند گریه کن تا وجودت سبک شه.»
ولی هانا همچنان ساکت باقی می ماند و قطره ای اشک از چشمانش بیرون نمی آمد. دنیا و رویای او چیزی بود که برای همیشه ویران گشته بود. سال ها پیش می اندیشید، بعد از جنگ باز می توانند زندگی را از نو آغاز کنند. باز هانای زیبا و مغرور باشد. باز خانواده اصیل و مقتدر باشند. ولی حالا همه چیز فرق کرده بود. جنگ حق و حقوق خیلی ها را پایمال کرده بود.
از آن همه آتش و هیجان، چیزی جز خاکستر باقی نمانده بود. بیمار نبود ولی حالت خفگی ای که به او دست می داد، باعث شده بود در رختخواب بماند. سستی و ضعف، قدرت حرکت را از او گرفته بود.
جونز نیز کم کم سلامتی خود را به دست آورده بود و به راحتی می توانست راه برود. از کشیده شدن پایش کاسته شده بود. با جدیت به کارهای خانه و بیرون از خانه می رسید و ذره ای خستگی در خود احساس نمی کرد. تا چند روز، خاله به شدت مراقب هانا بود و شب و روز به او رسیدگی می کرد و در این مدت، حال هانا بهتر شده بود. خاله برای آنان سوپ خوشمزه ای تهیه دیه و همه را برای صرف ناهار فرا خوانده بود. همه سر میز غذا نشستند و دنی داد سخن می داد. «دست پخت خاله عالیه. ما رو از مصیبت غذا درست کردن راحت کرده.»
جونز در اثنایی که غذا می خورد، رو به دنی کرد و گفت: «راستی خبر داری ایوان قطعه زمین کوجکی همراه با خونه ای که در مجاورت و چسبیده به همون زمین، خریده؟»
دنی شانه بالا انداخت. «نه، اصلاً نشنیدهم.»
جونز ادامه داد. «در یه مایلی اینجاست. اون فعلاً از پستای دولتی بیرون اومده و وقتش رو وقت زمینش کرده. البته الان درگیر کاراشه و اختلافاتی با اونا داره. بیشتر مواقع هم به شهر میره.»
این خبر شاید برای عده ای در آن جمع خوشایند نبود ولی دنی با هیجان زیاد سرور خود را نشان می داد و با مسرت حرف های جونز را تکرار می کرد. بر لبان هانا لبخند کم رنگی نقش بست. هیچ کس به جز دنی معنی آن لبخند را نمی فهمید. دنی اندیشید:
«هانا، وقتی به ایوان علاقه داری، چرا به خودت این قدر زجر میدی و اونو هم تو این عذاب سهیم می کنی؟ از این کار چی عایدت میشه؟ دیگه این کارا معنی نداره. هیچ کس نازت رو نمی خره. الان همه به فکر خودشون و بدبختیشونن.
مردا، پرمشغله و پر مسئولیت شدن. دیگه توجهی به زیبایی و عشوه هات ندارن. همه رنجیده و خسته و در مونده ان. فقط به فکر به دست آوردن تکه نانی هستن تا شکم خودشون و خانواده شون رو سیر کنن و اگه اونو هم پیدا کنن، باز تو فکرن که برای فردا چکار کنن؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)