به ديوار تكيه زد، در همان حال دلش مي خواست گريه كند...
- نرگس ! من نميتونم به اين مرد جواب بدم. نه مثبت نه مفني..
نرگسنمي دانست كه در دل تب زده شوكا چه رازها نهفته است؟ چرا شوكا چنان عشق شورانگيزي را نمي تواند بپذيرد؟ آيا آنقدر پر مدعاست كه نمي خواهد يك جوان خوش تيپ با تحصيلات و شغل عالي را به زندگي خودش راه بدهد؟ اگر او مي دانست كه چرا ماري از اين عشق فرار مي كند شايد راه چاره اي پيش پايش مي گذاشت اما ماري رازدار قدرتمندي بود.
در سومين ملاقات با احمد، وقتي او ماري را صدا زد ، او پيش خود گفت بگذارلاق اين راز را براي احمد فاش كنم كه من نه ارمني هستم و نه ماري، اسمم شوكاست. اما چون سالها با يك خانواده ارمني آمد و رفتي داشته ام و به زبان ارمني مسلطم ، اسمم رو گذاشته اند ماري!
احمد از شنيدن اين راز عليرغم انتظارات ماري، به شدت هيجانزده شده: خداي من! پس ما اگر بخواهيم با هم زندگي كنيم هيچ مشكلي نداريم.
ماري متوجه شد كه افاشي اين راز هم كارگشا نيست بلكه درست در جهت ميل و خواسته احمد است.
احمد هم گرفتار آتش عشق بود، آتشي كه شعله هايش شايد مهيب تر از آتشي بود كه ماري را مي سوزاند. او هم آرامش سبكبارانه اش را از كف داده و يك لحظه از انديشه به اين دختر شانزده ساله خلاصي نمي يافت و حالا كه خبر تازه، بخشي از مشكلات مربوط به تضاد مذهبي را از پيش پاي آنها بر مي داشت از شوق و شور سرپا بند نبود و خيلي جدي گفت:
- بسيار خوب ، پس از اين لحظه من اسمت را ميذارم مريم! ماري خيلي فرنگيه ولي مريم به ذهن و فكر ما ايرانيها نزديكتره در حاليكه از نظر معنا مريم همان ماري است.
بعد نگاهش كه پر از رنگ سرخ خواستن بود به چشمان ماري دوخت و گفت :
- چه بخواهي چه نخواهي از اين لحظه من تو را مريم صدا مي زنم.
زندگي بازيهاي عجيبي براي اين دختر در آستين داشت و حتي هر فصل زندگي اش با يك نام در دفترچه سرنوشت مي نوشت. در دوره كودكي اسمش شوكا بود، در مدرسه او را احترام صدا مي كردند، در دوره كار و مهاجرت به تهران او را بنام ماري خواندند و حالا در عصر بيداري احساسات عاشقانه ، نام مريم را برايش انتخاب ميكرد. شوكا لبخندي زد: هرچه باداباد! بگذاراين بار در مورد اسم و نام من، عشق تصميم بگيرد.
- بسيار خوب احمد! از همين امشب بمن بگو مريم! من كوچكتر و بچه تر از اونم كه اظهار نظر بكنم! اما چيزي كه حس ميكنم به زبون مي آرم .... اسمها مهم نيستن، قلب و احساس آدمها مهمند! مگه نه؟
- احمد طي دو سه هفته اي كه ابراز احساسش به مريم مي گذشت اين جنبه از خصوصيات او را بيشتر دوست داشت. او با آن تحسيل و شغل و مقام و چهره جذاب و دوست داشتني در مسير بسياري از دختر ها كه اغلبشان از بيست سالگي گذشته بودند، قرار گرفته و با آنها به گفتگو نشسته بود اما بيشترشان تو خالي بودند، فقط واژه عشق و دوست داشتن برايشان مهم بود نه خود عشق! در بيان عقايدشان، خانم بزرگهائي بودند كه با افكار قديمي و حسابگريهاي كاسبكارانه از دهان زن جواني حرف مي دند! اغلب اظهار نظرهاشان بي مايه و سخيف بود، از كنار مسائل جدي، براحتي مگذشتند و بيشتر به ظواهر زندگي مي پرداختند اما اين دختر با تحصيلات و سن و سال اندك، چقد رخوب حس ميكند، چقدر عميق مي انديشد. مريم در سالهاي سخت و پر مرارت زندگي، مهاجرت هاي بي دليل، خانه بدوشي ها، زندگي را از صدف بسته اش بيرون كشيده، جلو آفتاب گرفته و خوب و بدش را با روشني و آگاهي كامل دريافته بود و حالا مي دانست از زندگي چه مي خواهد. اولين سوالي كه درباره احمد از خود مي پرسيد دليل عاشقي اش بود. اين مرد با آن نگاه قشنگ، آن پوست گندمگون مايل به سبزه، آن مدرك مهندسي آن هم از كشور فرانسه و اين شغل نان و آب دار و محتر در شركت دخانيات چرا او را انتخاب كرده است؟ بوي ادوكلني كه اين مرد جوان از خود به اطراف مي پراكند، هوش رباست، اين سخنان قشنگي كه فرهنگ پايتخت فرانسه را به فرهنگ پايتخت شرقي ايران پيوند مي زند، مي تواند زيباترين زنان را در محافل و مجالس اشرافي بخود جلب و جذب كند، چرا او با اينهمه امتيازات، يكسره دل به دختري سپرده كه نه هويتي درست و حسابي دارد و نه شغل و مقام؟ مريم سعي مكرد در برابر اينهمه دليلي كه مي تراشيد بخودش بقبولاند كه شغل و مقام و ساير امتيازاتي كه احمد بطور كامل و دربست در اختياردارد ، در برابر عشق كه عظمتش تا عرش خدا مي رسد چيزي نيست عشق در سازندگي، فصل بهار است كه زمين مرده را به نفسي زنده مي كند و در ويرانگري طاعوني است چاره ناپذير! چقدر شاعران اين سرزمين در باره عشق حرف زده اند و چگونه اغلب عشاق در طبقاتي كاملا" متضاد قرار داشته اند ولي براي رسيدن بيكديگر دنياي پيرامون خود را ويران كرده و دنياي ديگري ساخته اند تا بهم برسند. مريم وقتي بخودش و دل خودش بر مي گشت مي ديد كه خود او نيز در همين گرداب دارد دست و پا مي زند. مريم مي دانست كه در اولين ملاقات به خاطر حفظ حيثيت و اعتبار زندگي اش به احمد دروغ گفته و راهي براي بازگشت از اين دروغ نمي بيند و همين يك حادثه كافيست كه احمد را از او دور كند. مريم مي دانست كه اختلاف سني آنها به چهارده سال مي رسيد عامل بازدارنده اي براي جلوگيري از زندگي مشتركشان مي شود اما در آغاز هفته سوم بود كه احمد در حاليكه بغض گلويش را مي فشرد خيلي جدي و رسمي به او گفت :
- مريم، بيا با من ازدواج كن!
اين جمله تركشي عجيب در سينه مريم انداخت! يعني به راستي احمد دارد از او خواستگاري ميكند؟ در حاليكه بغض در گلوي او هم فشرده مي شد پرسيد:
- تو واقعا" داري از من خواستگاري ميكني؟
- بله عزيزم! اگر تو بخواهي همين فردا ترتيبشو ميدم...
مريم به التماس افتاد :
- تورا خدا ديگه از اين حرفها نزن! تو منو ميترسوني احمد!... ما خيلي با هم فاصله داريم! نه من تورا خوب مي شناسم نه تو منو! خواهش مي كنم ديگه از اين حرها نزن! قول ميدي؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)