صفحه 6 از 16 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به ديوار تكيه زد، در همان حال دلش مي خواست گريه كند...
    - نرگس ! من نميتونم به اين مرد جواب بدم. نه مثبت نه مفني..
    نرگسنمي دانست كه در دل تب زده شوكا چه رازها نهفته است؟ چرا شوكا چنان عشق شورانگيزي را نمي تواند بپذيرد؟ آيا آنقدر پر مدعاست كه نمي خواهد يك جوان خوش تيپ با تحصيلات و شغل عالي را به زندگي خودش راه بدهد؟ اگر او مي دانست كه چرا ماري از اين عشق فرار مي كند شايد راه چاره اي پيش پايش مي گذاشت اما ماري رازدار قدرتمندي بود.
    در سومين ملاقات با احمد، وقتي او ماري را صدا زد ، او پيش خود گفت بگذارلاق اين راز را براي احمد فاش كنم كه من نه ارمني هستم و نه ماري، اسمم شوكاست. اما چون سالها با يك خانواده ارمني آمد و رفتي داشته ام و به زبان ارمني مسلطم ، اسمم رو گذاشته اند ماري!
    احمد از شنيدن اين راز عليرغم انتظارات ماري، به شدت هيجانزده شده: خداي من! پس ما اگر بخواهيم با هم زندگي كنيم هيچ مشكلي نداريم.
    ماري متوجه شد كه افاشي اين راز هم كارگشا نيست بلكه درست در جهت ميل و خواسته احمد است.
    احمد هم گرفتار آتش عشق بود، آتشي كه شعله هايش شايد مهيب تر از آتشي بود كه ماري را مي سوزاند. او هم آرامش سبكبارانه اش را از كف داده و يك لحظه از انديشه به اين دختر شانزده ساله خلاصي نمي يافت و حالا كه خبر تازه، بخشي از مشكلات مربوط به تضاد مذهبي را از پيش پاي آنها بر مي داشت از شوق و شور سرپا بند نبود و خيلي جدي گفت:
    - بسيار خوب ، پس از اين لحظه من اسمت را ميذارم مريم! ماري خيلي فرنگيه ولي مريم به ذهن و فكر ما ايرانيها نزديكتره در حاليكه از نظر معنا مريم همان ماري است.
    بعد نگاهش كه پر از رنگ سرخ خواستن بود به چشمان ماري دوخت و گفت :
    - چه بخواهي چه نخواهي از اين لحظه من تو را مريم صدا مي زنم.
    زندگي بازيهاي عجيبي براي اين دختر در آستين داشت و حتي هر فصل زندگي اش با يك نام در دفترچه سرنوشت مي نوشت. در دوره كودكي اسمش شوكا بود، در مدرسه او را احترام صدا مي كردند، در دوره كار و مهاجرت به تهران او را بنام ماري خواندند و حالا در عصر بيداري احساسات عاشقانه ، نام مريم را برايش انتخاب ميكرد. شوكا لبخندي زد: هرچه باداباد! بگذاراين بار در مورد اسم و نام من، عشق تصميم بگيرد.
    - بسيار خوب احمد! از همين امشب بمن بگو مريم! من كوچكتر و بچه تر از اونم كه اظهار نظر بكنم! اما چيزي كه حس ميكنم به زبون مي آرم .... اسمها مهم نيستن، قلب و احساس آدمها مهمند! مگه نه؟
    - احمد طي دو سه هفته اي كه ابراز احساسش به مريم مي گذشت اين جنبه از خصوصيات او را بيشتر دوست داشت. او با آن تحسيل و شغل و مقام و چهره جذاب و دوست داشتني در مسير بسياري از دختر ها كه اغلبشان از بيست سالگي گذشته بودند، قرار گرفته و با آنها به گفتگو نشسته بود اما بيشترشان تو خالي بودند، فقط واژه عشق و دوست داشتن برايشان مهم بود نه خود عشق! در بيان عقايدشان، خانم بزرگهائي بودند كه با افكار قديمي و حسابگريهاي كاسبكارانه از دهان زن جواني حرف مي دند! اغلب اظهار نظرهاشان بي مايه و سخيف بود، از كنار مسائل جدي، براحتي مگذشتند و بيشتر به ظواهر زندگي مي پرداختند اما اين دختر با تحصيلات و سن و سال اندك، چقد رخوب حس ميكند، چقدر عميق مي انديشد. مريم در سالهاي سخت و پر مرارت زندگي، مهاجرت هاي بي دليل، خانه بدوشي ها، زندگي را از صدف بسته اش بيرون كشيده، جلو آفتاب گرفته و خوب و بدش را با روشني و آگاهي كامل دريافته بود و حالا مي دانست از زندگي چه مي خواهد. اولين سوالي كه درباره احمد از خود مي پرسيد دليل عاشقي اش بود. اين مرد با آن نگاه قشنگ، آن پوست گندمگون مايل به سبزه، آن مدرك مهندسي آن هم از كشور فرانسه و اين شغل نان و آب دار و محتر در شركت دخانيات چرا او را انتخاب كرده است؟ بوي ادوكلني كه اين مرد جوان از خود به اطراف مي پراكند، هوش رباست، اين سخنان قشنگي كه فرهنگ پايتخت فرانسه را به فرهنگ پايتخت شرقي ايران پيوند مي زند، مي تواند زيباترين زنان را در محافل و مجالس اشرافي بخود جلب و جذب كند، چرا او با اينهمه امتيازات، يكسره دل به دختري سپرده كه نه هويتي درست و حسابي دارد و نه شغل و مقام؟ مريم سعي مكرد در برابر اينهمه دليلي كه مي تراشيد بخودش بقبولاند كه شغل و مقام و ساير امتيازاتي كه احمد بطور كامل و دربست در اختياردارد ، در برابر عشق كه عظمتش تا عرش خدا مي رسد چيزي نيست عشق در سازندگي، فصل بهار است كه زمين مرده را به نفسي زنده مي كند و در ويرانگري طاعوني است چاره ناپذير! چقدر شاعران اين سرزمين در باره عشق حرف زده اند و چگونه اغلب عشاق در طبقاتي كاملا" متضاد قرار داشته اند ولي براي رسيدن بيكديگر دنياي پيرامون خود را ويران كرده و دنياي ديگري ساخته اند تا بهم برسند. مريم وقتي بخودش و دل خودش بر مي گشت مي ديد كه خود او نيز در همين گرداب دارد دست و پا مي زند. مريم مي دانست كه در اولين ملاقات به خاطر حفظ حيثيت و اعتبار زندگي اش به احمد دروغ گفته و راهي براي بازگشت از اين دروغ نمي بيند و همين يك حادثه كافيست كه احمد را از او دور كند. مريم مي دانست كه اختلاف سني آنها به چهارده سال مي رسيد عامل بازدارنده اي براي جلوگيري از زندگي مشتركشان مي شود اما در آغاز هفته سوم بود كه احمد در حاليكه بغض گلويش را مي فشرد خيلي جدي و رسمي به او گفت :
    - مريم، بيا با من ازدواج كن!

    اين جمله تركشي عجيب در سينه مريم انداخت! يعني به راستي احمد دارد از او خواستگاري ميكند؟ در حاليكه بغض در گلوي او هم فشرده مي شد پرسيد:
    - تو واقعا" داري از من خواستگاري ميكني؟
    - بله عزيزم! اگر تو بخواهي همين فردا ترتيبشو ميدم...
    مريم به التماس افتاد :
    - تورا خدا ديگه از اين حرفها نزن! تو منو ميترسوني احمد!... ما خيلي با هم فاصله داريم! نه من تورا خوب مي شناسم نه تو منو! خواهش مي كنم ديگه از اين حرها نزن! قول ميدي؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    احمد نگاه آشفته اش را بچهره آتش گرفته مريم انداخت.
    - مريم ! تو را بخدا تو هم با من اينجور حرف نزن! مگه من حرف بدي زدم؟ خيلي از دختر ها دلشون مي خواد اين حرف را از دهان عاشقشون بشنون، تا مطمئن بشن كه حقه و نيرنگي در كار نيس!
    مريم سر چهارراه ، حتي چند قدم مانده به چهار راه، بي اختيار شروع بدويدن كرد...
    - فردا همديگه رو مي بينيم؟
    احمد بر زمين يخ زده خيابان، ماسيده بود. چه بلايي سر اين دختر آمده؟ چرا اينطور وحشت زده از من فرار كرد؟ منكه نهايت صداقتم را در عشق به او نشان دادم نميدانست تا كي در همان نقطه كه ايستاده بود توقف كرد . سرانجام يك گداي سمج او را از بهت زدگي خارج كرد.
    - تو را خدا يه چيزي بمن بده ، خداوند تو را از اين گيجي و منگي نجات بده!
    احمد خنده اي زوركي بر لب آورد، اسكناسي در جيب گداي سمج فرو كرد و گدا هميكه چشمش به اسكناس افتاد بطرف ساندويچ فروشي اختياري دويد:
    - موسيو! يه ساندويچ و يه آبجو! اينم پولش!
    احمد وقتي بخانه برگشت خواهرش منتظرش بود از مدتها پيش خواهر احمد از شوهرش جدا شده و پيش برادرش زندگي مي كرد! حالا زمانش رسيده بود ه قصه عشق و عاشقي اش را با خواهرش در ميان بگذارد.
    - نمي دونم چه جوري بگم! اصلا" نمي دونم چرا اين دخترو دوستدارم، ولي با تمام وجودم مي خوامش! ميخوام باهاش ازدواج كنم.
    خواهرش وقتي از شغل و موقعيت مريم اطلاع يافت اخمهايش رادر هم كشيد .
    - آخه داداش ، تا با اين تحصيلات مهندسي و او شغل خوب، هر زني توي طبقه بالا بخواهي دو دستي تقديمت مي كنن! چرا به اين دختر فروشنده كافه بند كردي؟
    - خواهر! خواهش مي كنم اين توصيه ها و نصيحت ها را بگذار كنا، من عاشق اين دخترم اولين و آ]رين عشق! ميگي ديوونه شدي، بله، ديوونه شدم! با آدم ديوونه كه كسي بحث نمي كنه!
    خواهر شگفت زده ، انگار كه براستي ديوانه اي در برابرش نشسته و پرت و پلا مي بافد نگاهش مي كرد.
    - اينطور نگام نكن خواهر! همين فردا با من مي آئي كافه قنادي نادري، وقتي او را ديدي آن وقت مي فهمي من چي ميگم!
    خواهر با عصابنيت پاسخ داد :
    - پس برا چي مي خواي من بيام! تو كه ميگي دختره عشق اول و آخر منه ، نظر من هيچ تاثيري رو تو نداره ! داره؟
    احمد خيلي قرص و محكم گفت :
    - نه ! ولي تو خواهر بزرگ مني، از وقتي مادرمون مرد، تو نقش مادهم تو زندگي من داري! بايد بري پيش خونواده ش ، پدر و مادرش و اونو رام خواستگاريش كني.
    خواهر ناجار تسليم شد.
    - بسيار خوب باهم بريم كافه نادري!
    احمد قبلا" هم وسه نفر از رفقاي صميمي اش را براي ديدن مريم با خود به كافه نادري برده بود و حالا نوبت خواهرش بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هواي تهران از نخستين روزهاي اسفند ماه آشكارا تغير ميكند، قديمي ها مي گويند، زمين دارد نفس مي كشد برف و باران مي بارد اما چيزي بر زمين نمي نشيند، زمين هر قدر هم برف روي سينه اش ببارد، فورا" برفها را با زبان گرمش مي ليسد و مي بلعد. در چنين روزهائي بود كه احمد باتفاق خواهر و خواهر زاده اش وارد كافه قنادي نادري شد. جمعيت زيادي از هنر مندان و شخصيتهاي طراز اول ادبي در كافه نادري ازدحام كرده بودند بزحمت جائي براي نشستن سه نفر يافت....
    - خواهر اون مريمه !
    خواهر نگاهي به سراپاي مريم انداخت، چقدر اين دختر بنظرش كم سن و سال آمد، احمد سعي ميكرد خواهر را تحت تاثير قرار دهد.
    - ميبيني ! ميبيني! درست مثل يه آهوس! نه! تورا خدا به چشماش نگاه كن كه تا نزديكاي شقيقه ش كشيده شده ، چقدر هم اندازه هاش متناسبه ، رقصشو نديدي وقتي ميرقصه، آنقدر با اسلوب درست مي رقصه كه شبيه به يه دوشس درست و حسابي ميشه! درست همون دخترئيه كه از پاريس تا تهرون دنبالش بودم. نظرت چيه خواهر؟
    خواهر بااوقات تلخي پاسخ داد:
    - برادر يه كمي بمن مهلت بده! بذار تماشاش كنم بعد...
    مريم خوب ميدانست زني كه در كنار احمد نشسته است خواهر اوست و از آن مهمتر ميدانست كه احمد خواهرش را مخصوصا" به كافه قنادي آورده تا براي خواستگاري آماده اش كند.
    برادر و خواهر و خواهرزاده پس از مدتي توقف رفتند ، قبلا" احمد از مريم خواهش كزده رود كه شب با هم به سينما بروند.
    - مي دونم شب تولدتع! ميخوام تولد تو تبريك بگم! از آنجا هم ميريم سينما متروپل فيلم كارمن، ريتا هيورت تو اين فيلم معركه ميكنه!
    مريم از زماني كه احمد با خواهرش از در كافه قنادي بيرون رفتند تا ساعت هشت بعدازظهر كه ساعت كارش تمام مي شد، بدترين لحظات زا گذراند. او مي دانست نظر خواهر احمد هرچه باشد هيچگونه اثري روي احمد نخواهد داشت. حالا دو هفته بود كه احمد براي ازدواج با او پافشاري ميكرد و مريم خودش را در تنگنائي مي ديد كه داشت خفه اش ميكرد. او هم عاشقانه احمد را دوست داشت.
    بزرگترين آرزويش ازدواج با احمد بود اما اگر احمد مي فهميد كه او هرچه درباره خاننواده اش گفته دروغ محض بوده است، نه پدري، نه مادري، نه قوم و خويشي، چه خواهد گفت؟ اين مهندستحصيلكرده فرانسه بايد بداند كه من فقط چهار كلاس در خوانده ام، در جنگ و بال خانمجان در قبرستانها گدائي كردم در باغ چاي كارگر بودم، در شش هفت سالگي مي خواستند مرا براي پنج تومان به يك ملوان بفروشند، در خانه هاي مردم براي تهيه مخارج زندگي خودم و خانم جان ظرفشويي كردم، يك خانواده مهربان ارمني مرا به فرزندي قبول كرده تا از چنگال آن جانور وحشي و انتقامجو نجات بدهند! نه! اين غير ممكن است! اگر او از همه دروغهايم درباره پدر و مارد و برادر و خواهرانم بگذرد ، خانواده اش چه خواهند گفت: آيا اگر اين خانواده و همين خواهري كه من ديدم و آنطور كينه توزانه نگاهم مي كرد از ماجرا با خبر شوند مرا روزي هزار بار تحقير نخواهند كرد؟ امشب بايد تكليم را روشن كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آنشب مريم يك بلوز سپيد پشمي با دامني مشكي و يك پالتو ماكسي روي بلوز دامنش پوشيده بود كه او را به گونه يك دختر اشرافي بنمايش مي گذاشت. از كافه قنادي كه بيرون آمد، هواي شسته و رفته بعد از چند روز برف و باران به ستاره ها جلوه و رشني بيشتري مي بخشيد با اينكه در دل هزار آشوب داشت و در ضمير پنهانش قصه ها براي گفتن آماده مي كرد، سعي كرد لبخند بزند. آخر امش شب تولدش بود.
    احمد با آن چهره جذاب و مردانه، پالتوي قهوه اي رنگي پوشيده بود كه كاملا" برازنده همراهي با آن دختر شيك پوش بنظر مي رسيد.
    - مريم من ! تولدت مبارك.
    - احمد تو چقدر خوبي، متشكرم.
    احمد بازوي مريم را گرفت و او را سوار اتومبيل كرد و به رستوران هتل ريتس برد.
    - ولي قرار بود ما بريم سينما متروپل!
    - حتما" مي ريم! تو كه منو به خونه تون نميبري كه با فاميلت جشن تولد بگيريم بنابراين چاره اي نداريم جز اينكه بريم هتل ريتس!
    وقتي پشت ميز رستوران هتل نشستند، هر دو فراموش كرده بودند كه چه مي خواستند بيكديگر بگويند، مخصوصا" مريم با آن افكار تلخ و تيره ، در يك لحظه همه آن تيرگيها را فراموش كرد و شاديهاي تولدش را در كنار محبوبترين موجود زندگي اش بنمايش گذاشت. مانند دو بلبل عاشق و شوريده در گوش هم زيباترين نجواهاي عاشقانه را داشتند، تو گوئي هر جمله عاشقانه اي را از دهان يكديگر مي مكيدند و فرو ميدادند. مريم با خود مي گفت : جشن تولدم را خراب نمي كنم. بگذار من هم مانند همه آدمهاي خوشبخت، شب تولدم را با شادي بگذرانم! از اينهمه شبهاي تنهائي و درد، لااقل يك شب شاد كه بمن ميرسد؟
    با كلمات و جملاتي زرين و راز آميز، دلاي يكديگر را در مشتهاي خود گرفته و از شدت عشق و شادي ميفشردند. شادي گسترده و زياد هم اشك مي آورد، چشمان درشت و سياه مريم تلالو اشك را بنمايش ميگذاشت اما نمي گذاشت بصورت قطره اي فرو افتد. احمد در نشئه عشق، با ساده دليهايش ملكه روياهايش را مي نگريست و خود را در برابر شعاع آفتاب چشمان مريم رها كرده بود. او ديگر مطمئن بود كه بي چون چرا اين دختر همسر اوست و بدون شك و خيلي زود اين تاج زرين را بر سر خواهد گذاشت و به همه خواهد گفت: ببينيد، اين زن من، روح من ، و عشق من است ! احمد درست مثل هر عاشق خوش خيالي هيچ چيز از زندگي، دردها ، رنجها، سرگشتگي هاي مريمش نمي دانست، اگر اندكي دقت ميكرد آثار مرئي زخمهاي انبر داغ را در تن و بدنش ميديد، زخمهايي كه اثرش هرگز از روح و جسممريم پاك و شسته نمي شد. اونمي دانست كه مريمش اين ملكه باكره او ، خيال دارد از چنگ عشقش بگريزد و بجايي برود كه ديگر هرگز دستش به او نرسد. فقط خاطره اين عشق برايش ميماند، دختري كه معبودو پرنسس روياهاي بسياري از شاعران و هنرمدان بود و نويسندگان عاشق پيشه بارها برايش نوشته بودند:
    مرا درميان هاله شادي هايت
    و آن چشمان آهويي سياهت
    ميهمان كن!
    پنجره شب تنهايي مرا به باغ نو چشمانت
    روشن كن
    صداي فرشته مرگ را پشت پنجره مي شنوم
    كه بيصدا صدايم مي زند
    تنها عشق توست كه مر گ را از من دور مي دارد....

    مريم اين نوشته را كه يك نويسنده جوان برايش نوشته بود با موسيقي سحر آميزي كه از گلويش خارج مي شد براي احمد خواند.
    احمد مخفيانه و بي اختيار بوسه اي روي دستمال سفره اي روي ميز بود گذاشت و گفت :
    - اين دستمال را هميشه با خودت داشته باش! من همه هستي ام را با اين بوسه از تنم بيرون كشيدم و روي دستمال نوشتم: ميبوسمت! دوستت دارم عشق من !
    مريم بلور خنده هايش را در گلو به صدا در آورد :
    - تو هم خودت يه پا شاعري!
    - عشق تو از من همه چيز ساخته، توي اين لحظه نميدونم كي هستم، مجنون، فرهاد، هاملت، وامق اما همه برجستگيهاي روحي اين عشاق مشهور جهان در من شكفته! بمن نگاه كن!
    آنوقت صورتش را جلو آورد.
    - تو چشمام عشقو مي بيني؟
    مريم مي خواست روي دست و پايش بيفتد و التماس كند تو را خدا بس كن! اين مسافر رنجور زندگي را اينقدر با اين احساس قشنگ آزار نده! هرگز و هرگز با اين دستمال سفره يا بي آن، عشق تو را فراموش نمي كنم...
    گارسن طبق سفارشي كهاز پيش گرفته بود كيك تولد شانزدهمين سال دختر قريه چايجان را كه با شمعهاي روشن تزئين كرده بود روي ميز گذاشت.
    - تولدت مبارك ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديگر جاي خودداري و پنهان كاري نبود، اشكي كه در چشمان مرحيم حلقه زده بود، چون دو دانه الماس روي گونه اش چكيد. احمد شتابزده گفت:
    - تو رو خدا دست به الماسها نزن! بگذار همانجا روي گونه هاي قشنگت براي هميشه بمونن، اگه دست من بود اين آرايش جديد چهره تو را براي هميشه حفظ مي كردم.
    بعد از جيب يك گردن بند برليان بيرون كشيد.
    - برليانهاي اين گردن بند هرگز جرات رقابت با آن الماسهاي روي گونه ت رو ندارن ولي از من بپذير
    - شب عاشقانه مريم و احمد نرم و مخملي و معطر آنها را در برگرفته بود و به سرزمين هاي سحر آميزي مي برد كه تنها متعلق به عاشقان است و غير عاش در آن سرزمين جايي نيست هر لحظه آن شب جادويي ضيافتي رويايي هر نگاهي كه بين آن دو عاشق مبادله مي شد لبريز از رازهاي مقدس و نگفته دروني ، هر لخندشان پر از خواستنها و شكفتن هاي باغسار عاشقي، و هر جمله اي كه بر لب مي آوردند پر بار و نشات گرفته از احساسي متعالي بود اين عشق از چنان جسارت و قدرتي نيرو مي گرفت كه فاصله سني مدري سي ساله و دختري شانزده ساله را بكلي از روي تخته سياه زندگي پاك كرده بود. وقتي در سينما مترو پل كه آن روزها، مدرنترين سينماي پايتخت بود كنار هم نشستند، اگر چشمي حقيقت بين به آن دو صندلي كه احمد و مريم بر آنها نشسته بودند، مي افتاد حرارت دنياي عاشقي هايشان را بشكل حلقه اي زرين مي ديد كه تنها در داستانهاي اساطيري ميتوان به تماشايشان نشست، عشقي كه بر زبان سكوت دو عاشق جاري بود كارمن را با همه فتنه گريهاي عاشقانه اش شرمنده مي كرد. كارمن افسر جواني را عاشق و شيفته خود كرده و بهرجا مي خواست با خود مي كشيد طناب عشق دختر كولي از محكمترين زنجيرها هم قدرتمند تر بود. مريم در درون خود آنهمه شوريدگي را در كارمن، به عبارت ديگر در خودش مي ديد و غم جدايي نزديك، فرياد را در اندرونش بند مي كرد. يكبار با خودش گفت: همين حالا دستش را مي گيرم و همه چيز را به او اعتراف ميكنم، بگذار فقط يكهفته با هم زندگي كنيم و بعد خواهرش مرا بگيرد و با يك چمدان لباس از خانه بيرون بياندازد...
    - احمد؟
    - چيه عزيزيم؟
    مثل اينكه آن دگيري كه در درونش بود سرش داد كشيد :
    - اين عشقو خراب نكن! ساكت!
    - هيچي عزيزم، دلم برا صدات تنگ شده بود!
    دوباره هر دو عاشق با ماجرها و درگيريهاي عاشقانه كارمن همراه شدند، آنها خود را در قالب قهرمان قصه فيلم مي ديدند با شاديهايشان شاد و با ناكامي هاشان غمگين مي دشند و بازوي هم را مي فشردند اما هنگاميكه در صحنه پاياني فيلم افسر جوان عاشق به شمشير رقيب از پا افتاد، هر دو در خود مچاله شدند، احمد دست مريمش را گرفت :
    - چرا سرگذشت همه عشاق مشهور دنيا، پايانش اينطور غم انگيزه؟
    قلب مريم در سينه فرو ريخت.... او نمي داند كه چنين سرنوشت شومي در انتظار ما هم هست .
    شب قشنگ عاشقانه شان با نقش كلمه endبر فيلم كارمن پايان گرفت ، وقتي از هم جدا مي شدند احمد گفت :
    - مريم ! اگه اجازه بدي پنجشنبه شب هفته آينده من و خواهر بياييم پيش بابا و مامانت !
    مريم خواست باز هم بهانه بياورد اما احمد انگشتش را بعلامت سكوت بلند كرد .
    فرداي همانروز ، احمد به خواهرش گفت :
    - خواهر جان خودتو آماده كن پنجشنبه شب بريم خونه مريم !
    خواهر دوباره اخم كرد احمد حس كرده بود كه خواهرش با اين ازدواج موافق نيست.
    - آهاي باز كه اخمات توهم رفت!
    خواهر نفس بلندي كشيد .
    - برادر عزيزم! شما با هم تفاوت سني تون زياده ، امروز ممكنه عشق چشماتونو كور كرده باشه، فردا وقتي تو پنجاه سالت شد او هنوز در اوج جونيه و مسئله ساز !
    احمد عصباني و پريشان پاهايش را محكم بر زمين كوبيد :
    - يا مريم يا هيچكس!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - ولي دختر خاله ت زيبا مناسب تره، سن و سالش به تو ميخوره و از خوشگلي هم چيزي از مريمت كم نداره، بردار از خر شيطون بيا پايين! ما چه ميدونيم اين دختره كيه ؟ فردا پشت سرت ميگن با يه دختر فروشنده كافه قنادي ازدواج كردي!
    احمد ديگر تحمل فشارهاي خواهرش را نداشت، از خانه بيرون زد دلايل خواهرش براي جلوگيري از يك ازدواج معمولي چندان هم بيراه نبود اما براي يك عشق ، اينها پوچ ترين و مسخره ترين بهانه ها بود! احمد به اجبار موضوع خواستگاري را به بعد از عيد نوروز انداخت. خواهر پيش خودش گفت: از قديم گفته اند از اين ستون به اون ستون فرجه شايد توي سفر عيد ، احمد به دختر خاله ش زيبا دل بست كسي چه ميداند.
    عيد نوروز آرام آرام نزديك ميشد ، هر سال در تعطيلات نوروزي خانواده احمد دسته جمعي به شمال مي رفتند برنامه امسال هم برقرار بود. اما اينبار احمد تصميم قطعي گرفته بود كه مريم را در جمع خانوادگي با خود به شمال ببرد.
    - مريم ميخوام پيشنهادي بدم، خواهش مي كنم مخالفت نكن.
    - خوب پيشنهادت تچيه ؟
    - ما برا تعطيلات نوروزي داريم دسته جمعي ميريم شمال تو هم بايد با ما بيائي! اگه لازمه خودم مي آم اجازه تو را از بابا مامانت مي گيرم به اونا مي گم با خواهرم و كل فاميل ، دختر خاله ها و پسر خاله ها و عمه ها به شمل مي ريم، پدر و مادرت مطوئن مي شن كه داري با يه جمع فاميلي سفر مي كني...
    مريم ناگهان لب برچيد. يكبار احمد گفته بود كه خواهرش و بقيه اعضاي خانواده مايلند او با دختر خاله اش ازدواج كند ولي خود او مريم را با صدتا دختر خاله عوض نمي كند.
    مريم هروقت عصبي ميشد خنده هاي مقطع و فاصله داري ميزد...
    - خب مباركه انشاءاله خوش بگذره من مخصوصا" تو ايام عيدي خيلي گرفتارم ، نمي تونم مسيو آرشاك را تنها بذارم.
    - مريم بدنبال بهانه اي مي گشت و سرانجام بهانه اي كه مي توانست وجدانش را آرام كند بدستش افتاد...
    - وقتي بخانه رسيد آپارتمانش هم مثل قلبش يخ كرده بود حال و حوصله روشن كردن بخاري علاء الدين هم نداشت، كفشهايش رااز پا در اورد و با لباس خودش را در بتسر انداخت قدرت هر گونه تفكر و انديشه را از كف داده بود همه وجودش يكپارچه خشم بود. مي بيني مريم ! از تو بد شناس تر تو دنيا نيست! اينهم از عضق و رقيب تو ! دو ساعتي گذشت تا خودش را آرام كند چرا داري گناه را به گردن رقيب خيالي مي اندازي؟ من پيش از اين برنامه هم تصميم قطعي ام را براي جدايي از احمد گرفته بودم بيچاره مي خواهد بيايد از پدر و مادرم اجازه بگيرد اگر بفهمد كه پدر و مادري در كار نيست نميگويد تو مدتها مرا دست انداخته بودي؟ پس خواهرم هرچه درباره ات مي گفت راست بود! بله! همين بهانه كافيست كه براي تصميم گيري بخودم قوت قلب بدهم.
    مسافرت احمد به شمال دوهفته طول مي كشيد، ولي در همين دوهفته هر لحظه اش گردش هر ثانيه شمارش مريم را مي ميراند و زنده مي كرد... گذشت از عشق احمد كار ساده اي نبود، عبور از جهنمي پايان ناپذير بود تنش ازآتش سوزان جهنم مي سوخت ، جزغاله مي شد و بدبختانه همانند سرنوشت جهنميان دوباره زنده مي شد تا براي هزاران بار اما بجرم عاشقي بسوزد.
    اغلب در قاب پنجره مي نشست و به زندگي امروزش و به فرداي بدون حضور احمد فكر ميكرد اغلب روزهاي شروع فصل بهار، بارانهاي ريزي مي باريد و طراوت و تازگي لذت بخشي به زندگي آدمها مي بخشيد همه لباس نوشان را پوشيده و خنده نان به ديدو بازديد هم مي رفتند او كه در اين شهر قوم و خويش نداشت كه به ديدارش برود يا به ديدنش بيايند خانواده هاي ارمني هم عيدشان در ژانويه سر آده بود گاهي شبانه مدتها زير باران راه مي رفت، برايش مهم نبود كه رهگذران در باره اين دختر تنها چه قضاوت ناجوري مي كنند من صاحب زندگي خود هستم، بگذار ديگران هرچه ميخواهند بگويند. او در بهار شانزده سالگي فرسوده ميشد و لحظه به لحظه با آبهاي متعفن و تيره رنگ جوبهاي حاشيه خيابانهاي تهران مي رفت تا به مردابي برسد و براي هميشه در آن فرو غلتد گاهي در ضمير خود فريادها مي كشيد: الهي من فدات بشم احمد ! تو چقدر خوبي؟ تو چقدر نازنيني، اگه تفاوت سني مون دوبرابر حالا هم بود با عشق زنت مي دشم، افسوس من راهي با تو رفتم كه بازگشتي توش نيست! ... اين زندگي منه! سرنوشت منه و همين سرنوشته كه ميگه با دست خودت ، خونه عشقتو خراب كن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    مريم تمام شب را با خود و در حقيقت با دل خود جنگيد. ساعتها در دل شب در حاليكه دسته اي از موهاي سياه و بلندش را در دهان گرفته و درعين حال چشمانش پر از اشك بود، تلاش مي كرد تا خود را براي جدائي از احمد آماده كند. او از همان آغاز پي و پاي ساختمان عشق را كج برداشته و هرچه بيشتر مي رفت كجي و نا استواري اين بنا را بيشتر مي ديد و وحشت زده اش مي كرد. آن خلق و خوي متعادلش كه از مادرش خورشيد به ارث برده بود به او نهيب مي زد كه اين عشق پاياني ناخوش دارد. اما جنگ و جدال با خواسته هاي دل هم جنگي نابرابر و طاقت فرساست چگونه مي تواند مردي كه آنهمه دوستش دارد با آن جذابيت هاي شيرين و دوست داشتني و آن احساسات قشنگ شاعرانه ترك كند و از همه چيز و همه كس فراري شود. جنگ و ستيز با عشق، اين قدرتمندترين پديده حيات بشري تا سپيده صبح ادامه داشت، همه چيز را سبك و سنگين مي كرد،ترازويي كه در دست داشت ، هيچ وقت مساوي نمي ايستاد، هميشه يك لنگه ترازو بالاتر مي ايستاد اما سرانجام دمدمه هاي صبح وقتي روشنايي ظاهر شدع خود را در برابر روشنائي برهنه و بي حفاظ ديد اگر احمد عزيز او مي فهميد كه از همان ابتدا درباره پدر و مادر و برادرانش دروغ گفته ديگر در تمام زندگي به او اعتماد و اطميناني نخواهد كرد. پس پا روي دلم ميگذارم و ميروم به مسيو آرشاك ميگويم، من ميخواهم استعفا بدهم. مرگ يكبار و شيون يكبار.
    مريم زودتر از هر بامداد ديگر از آپارتمانش بيرون زد يكراست به كافه قنادي رفت، مسيو آرشاك صبح زود، قبل از آمدن به كافه قنادي ابتدا به طبقه بالاي كافه قنادي كه هتلي مجهز و آبرومند بود مي رفت تا به كارهاي مربوط به هتل رسيدگي كند مريم يكراست رفت طبقه بالا.
    - س مسيو آرشاك!
    - ماري توئي؟ تو هتل چكار داري ؟
    مريم براي مسيو آرشاك ماري بود سرش را پايين انداخت و گفت:
    - شرمنده ام مسيو آرشاك! اميدوارم از من نرنجين! من ميخوام از كارم استعفا بدم.
    مسيو آراشك غافلگير شده تقريبا" فرياد زد:
    - ماري مگه ديونه شدي؟ حقوقت كمه بگو اضافه كنم.
    ماري نمي توانست در چشمان آن مرد محترم كه او را هميشه پدرانه مي خواست نگاه كند.
    - ميتونم از شما يه خواهش بكنم؟
    مسيو آرشاك با ناراحتي پاسخ داد :
    - بفرمايين؟
    - اصلا" از من نپرسين چرا... اين چرا هم شمارا اذيت ميكنه هم خودم، فقط اجازه بدين برم، اگه كسي از من پرسيد بفرمايين يه سفري طولاني رفته...
    مسيو آرشاك تا مدتي در تصميم گيري لنگ مانده بود. ماري در كافه قنادي نادري، خورشيدي بود كه روشنايي اش همه را گرم مي كرد.
    - باشه حالا كه ميگي هيچي نپرس، نمي پرسم ولي ازت ميخوام هر وقت گير كارت برطرف شد برگردي اينجا پيش خودم كافه قنادي نادري خونه خودته، تو هم دختر مني!
    ماري بزحمت اشكهايش را مهار زد، تسويه حساب يكساعت بيشتر طول نكشيد. فقط توانست تا بيرون كافه قنادي شكهايش را نگه دارد او فضاي كافه قنادي نادري را دوست داشت، همه مشتريان دائمي آ‹جا، مخصوصا" گويندگان و شعرايش كه به آنجا رفت و آمد مي كردند، آدمهاي محترمي بودند برايش اشعار و غزلياتي مي سرودند كه داشتن چنين پيامهاي عاشقانه و احساس برانگيزي آرزوي هر دختري بود بياد شاعر جواني افتاد كه اغلب بعد اظ ظهر ها مي امد گوشه، كناري روي صندلي مي نشست و او را با آن نگاه غمگين تماشا ميكرد و يكروز هم او را غافلگير كرد.
    - مادموازل ماري! ببخشين ، اين شعر و برا شما گفت، از من بپذيرين!
    ماري آن مرد جوان شاعر را ديد كه بسرعت از كافه قنادي بيرون رفت، طفلك خجالت مي كشيد. بعد يادداشت شاعر جوان را گشود و خواند.
    برابر تو نشستم، حديث عشق سرودم
    تمام شهر شنيدند كه جان براي تو دادم
    تو اي قشنگتر از گل، تو عطر حادثه عشق
    تمام شب زتو گفتم، ز اشك قصه شنودم
    تو هرچه لمس كني، قبله گاه عشاقست
    و من ز پشت پنجره هر روز، قبله گاه تو ديدم
    مريم ، اشك آروده و غمگين به آپارتمانش رسيد. پرده آپارتمانش را كشيد و خود را روي بسترش انداخت. حالا مي توانست با صداي بلند بر گور نخستين عشقش اشك بريزد، ناله و ندبه كند و بر سر و صورتش بكوبد. ترك نخستين عشق كه هميشه زيباترين عشقهاست ، دشوارترين فاجعه زندگي هم است و حالا مريم بار اين فاجعه را كه از كوه سنگين تر بود بر دوش ميبرد و هر لحظه اش هزار را ه مي رفت و بر ميگشت! بلند بلند با خودش حرف ميزد: من كارم را ترك كردم، بخاطر اينكه احمد مرا و من احمد را گم كنم! اگر چه از دست دادن كاري كه دوستش داشتم برايم سخت و دشوار است اما روبرو شدن با احمد هزار بار برايم مشكلتر و سخت تر است از اين لحظه من ديگر مريم نيستم، همان شوكا و همان ماري هستم كه شاد و بي خيال همچون پروانه اي در پرواز بودم مريم را مي گذارم فقط براي عشق از دست رفته ام. ديگر هيچكس حق ندارد مرا به اين اسم صدا بزند. آن وقت آنقدر در تمام روز اشك ريخت ، از سينه اش فرياد كشيد و ناليد كه بيهوش در ژرفاي تاريكي شب فرورفت...
    دمدمه هاي صبح بود كه شوكا از اعماق سرزمين خود ساخته تاريكي و فراموشي بيرون آمد پرتو زرين خورشيد بامدادي روي پنجره ساختمان مقابل افتاده بود اما آپارتمان شوكا پشت به آفتاب و به روشنائي داده بود پرده هايي كه با هنرمندي ساخته و پرداخته بود كنار زد. مردم در آن بامداد روشن بهاري ، پرانرژي و آماده، بسوي كارهاي روزانه شان مي رفتند. در چهره هاشان هيچ نوع غم و غصه اي نمي ديد كه حالا او مثل كوهي بر دوش مي كشيد! در بين عابران شتابزده صبح ، بدنبال احمدش مي گشت، گرچه قبلا" درهاي هر نوع جستجوگري را به عنوان اينه سفري طولاني ميرود برويش بسته بود. از تكرار نام احمد، مژگان بلندش دوباره خيس شد، سينه اش از فشار اندوه در هم شكست، دوباره شب به اتاقش بازگشت و او هم خودش را دوباره به بستر انداخت!
    شوكا معمولا" سر ساعت هشت، نه صبح يكدقيقه پس و پيش كليد را در قفل در آپارتمانش مي چرخاند و نرگس، تنها همسايه اي كه با او سلام و عليكي داشت، با صداي چرخش كليد، مي دانست كه ساعت هشت است و وقت شير دادن دو تا بچه كوچولويش ! ماري تمام روز را خوابيد، نه صبحانه، نه ناهار، نه دريغ از يك ليوان آب.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بگذار در تنهايي و غربت زندگي ام بميرم! وقتي چشم گشود، درون و برونش شب بود و دوباره دردي كشنده بر ديواره هاي قلبش پنجه كشيد و خود را سراپا دودي و تيره ديد. وقتي انساني داوطلبانه از عشقي چنان شورانگيز مي گذرد درد و رنجش بيشتر از جدائي و قهر و تلخكاميهاي معمول عشاق است. گاهي فراموشش مي شد كه كار و عشقش را يكجا از دست داده بود ، از بسترش خيز بر ميداشت تا خانه را ترك كند اما بيدرنگ خودش را باز مي يافت... به چه اميدي از خانه بيرون بروم، منكه ديگر احمدم را ندارم تا به عشق ديدنش خودم را بيارايم و بروم؟
    دوباره جنگ و ستيز دروني اش همراه با صدها سئوال و چرا در او بفرياد مي آمد.... او كه چيزي از دختران شهر كم ندارد؟ مجموعه زيباييهايش او را هميشه خواستني جلوه ميد اد، اندامي برازنده و متناسب داشت، رنگ پوست چهره اش گرمي دلپذيري به چشمان مشتاق جوانان مي كشيد. كمرش تنگ و باريك بود، و دستهايش كشيده و نازك. از خود مي پرسيد چرا با اين همه زيبايي آنقدر بدرخت آفريده شده است؟ چرا بايد از سر اجبار ، خواستگار تحصيلكرده و عاشق خوش قيافه اش را جواب گويد؟كدام دختري چنين بخت و شانس استثنائي را از كف ميد هد ! اين سوالات براي صدمين بار همانند چكش بر فرق سرش مي كوبيد واو را به جنون مي كشيد در همان حال هم گاهي بفكر مي افتاد كه برود و روي دستو پاي احمد بيفتد و از همه دروغهايي كه به او تحويل داده عذر بخواهد اما دوباره مايوس و نااميد از هر عملي، روي بستر مي افتاد شايد اگر او دختري بيست يا بيست و پنجساله بود براي حفظ خوشبختي اش هر كاري از دستش بر مي آمد مي كرد، اما او دختري شانزده ساله و خام بود و نميتوانست به خود بقبولاند احمد كه مردي است پخته و آگاه و بسادگي گناهش را مي بخشد. دختران در اين سن و سال دنيايي پر اوهام و احساسي ترد و شكننده دارند و برداشتهاي خود را در اذهان طرف مقابل خود مي گذارند و نتيجه گيري ميكنند : اگر منهم جاي احمد بودم، هرگز چنين دختر دروغگو و بي ريشه و هويتي را نيم بخشيدم و پيشنهاد عشق و ازدواج را پس ميگرفتم.
    روز چهارمي بود كه نرگس متوجه شد ماري اصلا" از اتاقش بيرون نمي آيد و مثل هر زني كه واقعه اي را از جنبه منفي آن ميگيرد، دستهايش را بهم كوفت و بخودش گفت نكند بلايي سر دخترك آمده باشد!
    با مشت به در كوبيد:
    - ماري ، ماري، خونه اي؟ اگه هستي لطفا" در را باز كند!
    اين مشت بدر كوبيدنها و صداي التماس آميز نرگس، سرانجام او را به دم در كشيد و در را بروي نرگس بازكرد، نرگس يك قدم عقب نشست. ماري در لباس خواب، با چشمان پف كرده و صورت تكيده و موهاي پريشان، برابرش ايستاده و او را مي ترساند...
    - خداي من! اين شمايين! چه بلائي سرخودتون آوردين؟ تب دارين سرماخوردين؟؟
    ماري نرگس را بجاي خورشيد گرفت .. هر دختر جواني درچنين روزهاي سرد و تاريك زندگي به مادري محتاجست تا سرش را روي شانه اش بگذارد و مظلومانه بگريد... نرگس را بغل زد: مادر مادر، توكجا بودي كه ببني دخترت بدبخت و بيچاره گوشه اين آپارتمان آفتاده؟ نرگس زن جوان مهرباني بود، مادرهم بود و مي توانست از همان لحظه نقش مادر را براي او بازي كند. ماري را محكمو گرم در آغوش گرفت، موهاي وز كرده اش را با دست صاف كرد و پس از زماني نسبتا" طولاني ، ماري آرام گرفت ، كدام دختري است كه در آغوش پر عطوفت مادر، آرام نگيرد؟ از آن پس نرگس روزي چند بار به آپارتمانش مي رفت و آرام آرام يخ تنهايي او را با مهربانيهاي صادقانه اش ذوب مي كرد.
    در بيستمين روز اعتكاف و تنهايي و به ياري حس مادرانه نرگس، سرانجام ماري از خواب زمستاني اش بيدار شد. براي نخستين بار با تماشاي رفتارهاي قشنگ مادرانه نرگس به اين فكر افتاد كه بايد هر طور شده مادرش را پيدا كند. اگر خورشيد در كنارش بود اين فاجعه كه او را اينگونه منزوي و گوشه نشين كرده اتفاق نمي افتاد. قلم و كاغذي برداشت و براي مادرش نوشت ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اين نامه از سوي دختر تنها و غمگين و پر از جراحت و درد براي مادري بنام خورشيد نوشته مي شود كه نمي داند مادرش هنوز هم زنده است و زندگي را بي حضور دخترش ادامه مي دهد يا ديگر دراين دنيا نيست؟ اما هيچ دختري هرگز نمي تواند مرگ مادر را بپذيرد. پس اي خورشيد من! مادر من! سلام ! چرا ما از هم بي خبريم؟ چرا تو اي مادر نامهربان سراغ بره گمشده ات را نمي گيري؟مگر تو همان مادري نيستي كه روبروي خانم جان ايستادي و تخت سينه اش زدي و گفتي اين بچه منه! خودم زائيدمش؟ من تو زندگيم فقط همون يك لحظه تو را ديدم و هرگز و هرگز طي اين سالهاي طولاني فراموشت نكردم اما تو چرا دختر كوچولو تو فراموش كردي؟ چرا براي يكبار از خودت نپرسيدي كه بچه م زنده است يا مرده ؟ تا را بيفتي و منو پيدا كني؟ مادر، بره گمشده ات حالا شانزده سالشه، براي خودش يه خانم شده ، بهش ميگن مادموازل ماري! نمي دانم اين نامه بدستت مي رسه يا نه؟ من فقط اسم چايجان رو ميدون و اسم تو علي الله ! نامه را مي فرستم .
    شوكا

    بحراني كه مانند آتشفشاني بر زندگي شوكا فروريخته بود، آرام آرام حرارتش را وامينهاد و بخاكستر بدل مي شد دلسوزيهاي مادرانه نرگس از يكسو و خون سركش جواني كه وباره در رگ و پي اين دختر پر جنب وجوش سر بر مي افراشت، سرانجام او را از جا كند. نامه اي كه براي خورشيد نوشته بود دوباره مرور كرد، نامه را تازد در پاكتي گذاشت و روي آن نوشت: چايجان برسد به دست خورشيد خانم. سپس لباس راحتي پوشيد، موهايش را پشت سر جمع كرد و براي پست كردن نامه، پياده بسمت ميدان توپخانه اداره پست مركزي راه افتاد. درست يكماه از آن روزي كه از احمد گريخت و از شغل خودش در كافه نادري استعفاء داد و خواهش كرد به همه بگويند او براي يك سفر طولاني تهران را ترك كرده است،مي گذشت. خيابانهاي لاله زار نو لاله زار قديم، كه مسير عبورش بود در آن ساعات نيمروزي، در حال شروع زنديگ روزانه اش به جنبش و حركت افتاده بود. چشمان او كه يكماه تمام جز پرده هاي اتاقش و نرگس را نديده بود مشتاقانه به روي ويترينهاي زيبا و پرآب و رنگ مغازه ها مي افتاد و او را دوباره به عالم نوجواني هايش رجعت ميداد. از لاله زار نو گذشت، چهارراه استامبول را پشت سر گذاشت و قدم به لاله زار قديم گذاشت كه عليرغم صفت كهنه هنوز هم به لاله زار نو اجازه كوچكترين رقابتي نميدادو شگفتا كه هرگز هم در سالهاي بعد تا امروز مجال رقابت نداده است از جلوي دو سينماي شيك و لوكس آن روزها، ايران و ركس گذشت، از بلندگوي تنها مغازه فروش صفحات گرامافون بي بيان كه تازه ترين آهنگ دلكش را پخش ميكرد عبور كرد جلو كوچه ملي ايستاد . اين كوچه با دو سينماي اخبار و ملي و كالي دستفروش و معركه گير هميشه توجهش را جلب ميكرد يك مرد جوان، ميله هاي هالتر را با ضرب و زور بدست ميگرفت و وزنه را بالاي سر مي برد، عده اي براي بازار گرمي دست مي زدند و مردم برايش پول مي ريختند! نوجوانها در آن كوچه به خريد فريمهاي كوچك فيلمهاي مورد علاقه شان مشغول بودند، فريمهايي از آرتيستهاي معروف آن زمان بوستر گراب، ريشاد تالماج، راندلف اسكات.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ماري سرانجام خودش را به ميدان توپخانه رسانيد، ساختمان شهرداري در ضلع شمالي ميدان با آن طاقهاي ضربي و گچ بريهايش و مجسمه اي كه وسط ميدان سوار بر اسب مهيمز مي زد، هميشه براي او جالب و جذاب بود.
    از ميدان توپخانه وارد خيابان سپه شد در آن سالها، خيابان سپه سنگفرش بود و صداي سم اسبهاي درشكه بر سنگفرشهاي اين خيابان، به موسيقي خشني بدل مي شد كه با بوق اتومبيلها و سرو صداي عابرين اركستر درهم جوشي فراهم ميكرد. قدم به ساختمان قديمي پست گذاشت، در سالن بزرگ پست، گيشه نامه هاي شهرستانها را پيدا كرد.
    - آقا مي خوام اين نامه را بشهرستان بفرستم.
    پستچي كه مرد جوان لاغر اندامي بود، نگاهي به آدرس روي پاكت انداخت.
    - خانم نمي تونيم نامه تونو با اين آدرس ناقص قبول كنيم.
    شوكا گردنش راكج كرد ، هنوز اندوه شكست عشقي اش در چشمانش داشت، مرد جوان دلش سوخت :
    - برو نامه رو توي صندوق جلو در بنداز، كي ميدونه، شايد هم بدستش رسيد.
    شوكا از مسير كه طي كرده بود بازگشت جلو سينما ايران جوان خوش آب و رنگي كه كت و شلوار پوشيده و سبك روز پيراهن سفيد يقه آرو بر تن داشت بغل دستش قرار گرفت.
    - دختر خانم، من يه بليط اضافي دارم، مي آين باهم بريم سينما! فيلمش موزيكاله، باب هوپ و بينك كرازبي توش بازي ميكنن، اگه هم از فيلم موزيكال خوشتون مي آد ميتونيم بريم سينما ركس فيلم كاپتان بلك!
    شوكا به نيمرخ پسر نگاه كرد، تازه خط بزي روي لبهايش افتاده بود.
    - براي چي منو به سينما دعوت ميكنين؟
    پسر كمي دستپاچه شد سوال غافلگيرانه اي شنيده بود اصلا" انتظار نداشت دختر با او حرف بزند ، در آن روزها دخترها تنها در محافل خصوصي و فاميلي با پسران همزبان مي شدند اما اين يكي خيلي جسور است...
    - خوب شما خيلي خوشگلين و خيلي هم شيك پوشيدين
    استدلال جالب پسر اين فايده را داشت كه اعماد بنفس از دست رفته را باز يابد.
    خيلي مودبانه گفت:
    - مي بخشين كه نمي تونم دعوتتون رو قبول كنم، بنظرم خيلي آقا مي آيين، نميخوام براتون دردسري درست بشه چون اگه برادرام برسن آنوقت خيلي براتون بد ميشه!
    پسر جوان بسرعت از ماري فاصله گرفت اما خود او بار ديگر از بزبان آوردن نام برادراني كه هرگز وجود نداشته اند بر خود خشم گرفت. اينهمه دردسري كه در ارتباط با احمد بر سر برادران خيالي ات درست كردي كافي نست كه باز هم داري براي خود گرفتاري تازه اي جفت و جور مي كني؟
    ماري وارد خيابان اسلامبول شد. او اين خيابان و تمام مغازه ها ، رستورانها و كافه قنادي هايش را مثل كف دستش مي شناخت. در كنار عكسخانه ساكو كافه قنادي نور اميد قرار داشت كه بوسيله يك بانوي ارمني بنام رايا اداره ميشد. عكاسي ساكو بخاطر عكسهايي كه از خاندان سلطنتي مي گرفت آن روزها شهرت زيادي داشت و كافه قنادي نور اميد به علت نزديكي با اين عكاسي مشتريان ثروتمند و مد روز زيادي ذخيره كرده بود... بمحض اينكه شوكا قدم داخل كافه قنادي نور اميد گذاشت، رايا با لنخندي شيرين به استقبالش آمد و به زبان ارمني گفت:
    - چه عجب ، مادموازل ماري بسراغ ما اومدن، شماخيلي بالا بالاها ميپرين.
    اشاره رايا به كافه قنادي نادري بود.
    - خانم رايا ، من يكماه پيش از كافه قنادي نادري استعفاء دادم خواهش مي كنم علتشو نپرسين ولي حالا آمادگي دارم كه با شما كار كنم.
    - رايا كه بارها در كلوپ ارامنه و همچنين كافه قنادي نادري او را ديده بود شوهرش يفرم و پسرش يوريك را صدا زد:
    - بياين ببينين كي اونده اينجا.
    يفرم و يوريك از قسمت تداركات بيرون آمدند و به او خوش آمد گفتند.
    رايا با خوشحالي به شوهر و پسرش خبر داد:
    - از فردا مادموازل با ما كار ميكنن.
    مريم دوباره شد مادموازل ماري ، رايا او را غافلگير كرده بود. او زن ميانسالي بود لبريز از مهرباني، شوهرش ناشنوا بود اما اين زن چنان مراقب و مواظب شوهرش بود و چنان عشق و علاقه متمركزي نسبت به شوهرش داشت كه هيچكس فكر نمي كرد يفرم ناشنوا باشد. رايا دو پسر داشت اولي شونيك در آمريكا به عنوان يك پيانيست شهرتي بهم زده بود پسر دوم يوريك در كنار مادر و پدرش در قنادي كار مي كرد. يوريك بيش از حد و مرز معمول چاق بود اما دلش مي خواست محبوب دختران باشد و بهمين دليل با گرمي و احساس زيادي از ماري استقبال كرد.
    دوره جديد زندگي مادموازل ماري، خالي از مشكل نبود كه زندگي هيچوقت بدون اشكال نمي گذرد. گاهي هم اينگونه مشكلها، نوعي نمك زندگي است. از همان هفته اول يوريك چاق برايش اداي عشاق را در مي آورد طفلك به او نمي آمد. پسر جواني با وزن بالاي يكصد كيلو و چهره اي بي نمك و پر از كك و مك ، هيچ شانسي براي ربودن دل دختري چون ماري را نداشت. شايد هم ظلمي كه طبيعت در حقش مرتكب شده و او را موجودي نه چندان دلچسب آفريده بود درك نمي كرد و چه خوب، چون اگر مي فهميد هيچ بختي براي جلب توجه ماري ندارد عليه ظلم و ستم سرنوشت دست بكار جنون آميزي مي زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 16 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/