صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 82

موضوع: *** داستان های مینیمالیستی ***

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چارده سال است که میخندی در این قاب ..
    چه قدر جوان مانده ای .. !

    چارده سال است که می گریم بر این قاب ..
    چه قدر پیر شده ام . . . !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مردنجواكرد: ))خدايابامن صحبت كن((
    يك چكاوك آواز خواندولي مرد نشنيد.
    پس مرد با صداي بلند گفت:
    ))خدايابامن صحبت كن ((آذرخش درآسمان غريدولي مردمتوجه نشد.
    مردفريادزد)): خدايايك معجزه به من نشان بده ((يك زندگي متولد شد،ولي مرد نفهميد.
    مرد نااميدانه گريه كردوگفت:
    ))خدايامرالمس كن وبگذار تورابشناسم ((پس خدانزد مرد آمدو اورا لمس كرد
    ولي مردبالهاي پروانه راشكست.ودرحاليكه خدارادرك نكرده بودازآنجادورشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شکی که انسان را عوض میکند!

    مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

    متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

    اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مرد سنگ شکن
    روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند."

    فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد. شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود. از دور مواظبش بود... پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست، شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد. و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شیرینی و توشله

    زندگي ميكن یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
    پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
    همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده




    نتیجه اخلاقی داستان
    عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست
    آرامش مال كسي است كه صادق است
    لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
    آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق د


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    "مامان پدر کی به خانه بر می گردد ؟ "
    "زن گفت : زود ..خیلی زود ...جمگ تمام شده ..دیگر لازم نیست نگران باشیم "
    "مامان نگاه کن ..کشتی رسید "

    نردبانی پایین افتاد ...عاقبت همه پیاده شدند
    پیتر,شوهر زن هم به خشکی رسید.

    ستوان گفت : اینجا را امضا کنید

    بتی ایستاد و تابوت را لمس کرد
    زن پرسید : چرا ...پیتر ؟!

    رافائل توبار

    برگرفته از کتاب داستان های 55 کلمه ای



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود .

    "تینا گل من ...عشق بزرگ زندگی من "


    " اوه ..تام "

    "تینا, گل من "

    "اوه تام ...من هم تو را دوست دارم "

    تام به زن رسید . به زانو افتاد و به سرعت او را کنار زد .

    "تینا ؟ تو روی گل سرخ برنده ی جایزه ی من ایستاده ای !"



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مامان!یه سوال بپرسم؟زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
    زن سر جلو برد: مامان خدا زرده؟
    - چطور؟
    - آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
    - خوب تو بهش چي گفتي؟
    - خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
    مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
    زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
    چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
    دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
    لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
    زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
    و
    دوباره چشم بر هم نهاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
    چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
    مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
    خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
    مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.
    زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
    مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
    از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
    مرد گفت:به همسر سابقم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/