از آن او نیست
خیشی که با زنجیر
بر گرده اش بسته اند
از آن او نیست
خاکی که می زند
در عمق آن شیار
از آن او نیست
گلدسته
های خوشه ی گندم
گلدسته های خوشه ی ذرت
از آن او پشتی ست خم
در پیش صاحب
از آن او نیست
خیشی که با زنجیر
بر گرده اش بسته اند
از آن او نیست
خاکی که می زند
در عمق آن شیار
از آن او نیست
گلدسته
های خوشه ی گندم
گلدسته های خوشه ی ذرت
از آن او پشتی ست خم
در پیش صاحب
در گرگ و میش عصر
از ایست گاه کار می آید
تا خانه ی خالی
از خانه ی خالی
تا عمق یک تنهایی
با حمل یک نقاب
بات طرح چهره ی
آرام
آرامشی که همچو کوچه ی بن بست
در التهاب مرد فراری
خمیازه می کشد
در گرگ و میش صبح
از خانه می رود تا ایست گاه کار
تا عمق تنهایی
ته مانده های روز را
با آخرین لیوان چایم
سر می کشم هر عصر
وقتی گلوی خواب را
در آستان صبح می برند
باقی رویاهای شب را
تف می کنم
حل می شوم
بی رنگ بی شکل
در آبگیر ذهن گله
گفتی که ساده ای
گفتی که ساده ای
موج صدای تو
همرنگ نور شد
تابید بر سیاهی چشمم
دنیا سپید شد
دنیا سپید شد
پیچید بر تنم
من آمدم به سوی تو سر تا به پا عروس
با تاجی از شکوفه ی بادام های باغ
آمیخت پیکرم
با دانه های خاک
آمیخت چشم من
با ذره های ساده ی مهتاب
با ذره های ساده ی آبی
بنفش
سرخ
اما صدا صدای تو گم بود
بادام تلخ شد
آه ای همه بسیط
مرکب
پیراهن سپید تنم ... وای
وقتی که سوسک ها
آرامش ظریف مرا خرد می کنند
پروانه های کوچک احساس شعر من
چون ذره های نور
از درزهای باز در و پیکر اتاق
انگار
تا یک
سیاه چاله ی بی نام و دوردست پرواز می کنند
و در تمام شب
من مثل کودکی که فهمیده باز هم
آن مرد پرتقال فروش عجیب را پیدا نمی کند
مبهوت و شرمسار
از کاغذی که رنگ رخانش
در قبض انتظار پریده ست
هر ناسزای غیر مجاز و مجاز را
بر خیل سوسک های تبه کار می آورم
به لب
و با گریزی نیز
به یک مکان امن پناهنده می شوم
و فکر می کنم من سوسکی ندیدم
و فکر می کنم
به بالهای رنگی
پروانه های شعر
در دشت های دور
به سوی نقطه ی روشن پرید
به سوی نقطه ی روشن
که در درون حبابش نشسته بود آنجا
پرید
حباب مانع بود
پرید
حباب محکم بود
پرید کوفت
تنش را به مانع محکم
گداخته بود چراغ
و شب
سیاه بود سیاه
در بطن بازار
دیوار می سازند
دیوارهای سخت
دیوار سیمانی
و می کشند آن را
بالای بالا
و روی آن تا هر کجای آسمان شد
سر نیزه می کارند
برنده و تیز
دیوار می سازند
دیوار بی منفذ
یک بند یک بند
دیوارها چیزی نمی بینند
نه نک زدن های ظریف جفت قمری را
بر گردن جفت
نه پشت هم پیوستن امواج را در آب
نه شب نه آفتاب
دیوارها چیزی نمی بینند
دیوارها باهم
دیوارها بی
هم
دیوارها سرگشته و گیج
تا خانه می روند
از خانه می آیند
دیوارها در شهر می گردند
و زخم ضربه های تصادم را
با خویش می برند
از رویه تا عمق
بر پیکر آن ها
جریان شاخه های ترک پیش می خزد تا واقعه
ریزش
ریزش
در بطن بازار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)