صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    195 - 198

    *****
    محبوبه از اينكه دكتر خرسند از او رنجيده است خوشحال بود. فكر مي كرد، همين باعث كينه و نفرتش مي شه. وقتي اون متنفر باشه، منم از صرافتش مي افتم. و خودش را اين گونه قانع كرد.
    صبح روز بعد، اول سري به حاج حسين زد و بعد رفت دفتر. پرونده ها را بررسي كرد و يادش آمد كه به آقاي طاهباز، وكيل همسر آقاي ترابي، زنگ نزده است. به منشي گفت شماره را بگيرد. ارتباط برقرار شد، محبوبه خودش را معرفي و از او در مورد موكلش سؤال كرد. آقاي طاهباز پرسيد: "شما وكيل آقاي ترابي هستيد؟"
    "بله، مي خواستم ببينم اگر شما از محل سكونت ايشون اطلاع دارين و هنوز اين خانم ازدواج نكرده در مورد رجوع و آشتي با ايشون صبحتي بكنم."
    "خانم توكلي، ايشون ازدواج كرده و يك پسر يك ساله دارن."
    "شما مطمئنين؟"
    "همون قدر مطمئنم كه الان ساعت يازده و دو دقيقه س."
    "مي شه بپرسم، اين خانم الان كجا هستن؟"
    "نه خير، ايشون نمي خوان آدرس يا نشاني اي ازشون به آقاي ترابي داده بشه."
    "اما فقط براي خودم..."
    "نه خانم، معذورم. خواهش مي كنم آرامش زندگي ايشون رو به هم نزنين."
    "متشكرم. لطف كردين وقتتون رو به من دادين."
    "خواهش مي كنم، خدانگهدار."
    شماره ي آقاي ترابي را به منشي داد كه براي عصر روز بعد وقتي به او بدهد.
    يكي از موكلانش آمد و به كار گفت و گو مشغول شد. ساعت سه وقت ملاقات بيمارستان بود. با عجله از دفتر رفت. خيابانها در آن ساعت از روز خلوت بود و خيلي زود به بيمارستان رسيد. بيشتر اقوام جمع بودند.

    "سلام آقا جون، حالتون خوبه."
    "سلام به روي ماهت، خوبي؟"
    "متشكرم، شما چطورين؟"
    "شكر خدا خوبم. امروز دكتر خرسند اومد و دستور داد اَكوگرافي كردن. جوابش رو هم فردا مي دن. خدا عمرش بده! روزي چند بار به من سر مي زنه."
    دل محبوبه باز بي قراري مي كرد؛ ولي او به روي خود نياورد.
    مونس پرسيد: "محبوب، اين دكتر رو از كجا پيدا كردي؟"
    "عموي يكي از دوستامه. در ضمن، با هم توي يه مجتمع زندگي مي كنيم."
    "آهان! آخه ديدم با اون اومدي، تعجب كردم."
    "خونه ي ما مهمان بود."
    "اِ... پس رفت و آمد هم دارين؟"
    "بله خاله."
    محبوبه با عاطفه مشغول صحبت شد. ساعتي بعد از پدرش اجازه گرفت تا برود به كارش برسد. به يكي از موكلانش وقت داده بود و بايد مي رفت. از همه خداحافظي كرد و رفت. تا ساعت هشت و نيم درگير پرونده ي آن آقا بود. خسته و هلاك به سمت خانه راند و در دل دعا كرد كه دكتر را نبيند؛ اما همين كه خودرواش را پارك كرد، دكتر هم وارد پاركينگ شد. با عجله پياده شد و به سوي آسانسور رفت.
    دكتر خرسند كه با لبخند به حركاتش نگاه مي كرد، منتظر ماند تا او برود، سپس از خودرو پياده شد و به سمت خانه ي سوت و كورش رفت. پس از ورد سودابه را بوسيد و حال و احوال كرد. پرسيد: "شام خوردي؟"
    سودابه با حركت سر پاسخ منفي داد. دست و رويش را شست و ميز شام را چيد. غذا در مايكروويو گرم كرد و شامشان را در سكوت خوردند. هيچ اشتها نداشت. به سر و صداي غزل عادت كرده بود. چقدر دلش مي خواست خانه اش پر سر و صدا و همسرش پر جنب و جوش باشد! فكر كرد محبوبه الان چه كار مي كنه؟ خودش را سرزنش كرد، مگه قرار نبود به اون فكر نكني؟
    شروع كرد به تعريف ماجراي بيماري پدر محبوبه. سودابه فقط نگاهش مي كرد و هيچ واكنشي نشان نمي داد. خسته شد و ادامه نداد. شام هم تمام شد. ميز را جمع كرد، ظرفها را در ماشين گذاشت، سپس رفت جلوي تلويزيون نشست. سر و صداي تلويزيون، با اينكه برنامه ي دلخواهش را پخش نمي كرد، كافي بود تا او را از فكر و خيال بازدارد. سودابه كه به اتاقش رفت، او هم تلويزيون را خاموش كرد، مسواك زد و خوابيد. خوابش نمي برد و فكر مي كرد. به اندام محبوبه دقت نكرده بود، يعني... اي واي! بسّه مرد، فكرهاي عجيب نكن و بيگر بخواب!
    آن قدر اين دنده به آن دنده شد، تا خوابش برد.
    صبح آسانسور در طبقه ي هشتم ايستاد. همه ي تنش داغ شد، يعني محبوبه است؟ سلام محبوبه آرام بود و پاسخ دكتر هم آرام. هيچ حرفي بينشان رد و بدل نشد. همه ي مدت سر محبوبه پايين بود. وقتي آسانسور ايستاد، خداحافظي كرد و به سرعت به سمت خودرواش رفت. نادر نگاهش مي كرد. يعني از چه چيزي فرار مي كند؟ از او كه يك مرد بود؟ از عشق يا از خودش؟ ايستاد تا او برود و بعد حركت كرد. اما در راهبندان خيابان اصلي، در كنار هم قرار گرفتند و نگاهشان يك لحظه با هم تلاقي كرد. نادر همه ي محبتي را كه در دل به او احساس مي كرد، در نگاهش ريخت. محبوبه هم نمي دانست كه نگاهش، راز قلبش را فاش مي كند. هر دو گرفتار عشقي ممنوع شده بودند! بوق خودروهاي پشت سر آنان را به خود آورد.
    محبوبه ابتدا سري به بيمارستان زد و حال پدر را پرسيد. سپس به دادگاه رفت. ساعت دو كارش تمام شد و خودش را به بيمارستان رساند. هنوز كسي نيامده بود.
    "سلام آقا جون!"
    "سلام محبوبه ي من، چطوري بابا؟"
    "خوبم. جواب اِكو اومد؟"
    "آره، دكتر گفته مشكل چنداني ندارم. فقط بايد مواظب رژيم غذايي باشم و چربي و نمك كمتر بخورم. فردا صبح هم مرخص مي شم."
    "چقدر خوب! آقا جون بيايين خونه پيش من."
    "نه دخترم، تو كه خونه نيستي؛ اما اونجا عموت هست، عاطفه و بچه هاش هستن، سرم گرم مي شه. تو هم كه به ما سر مي زني، درسته؟"
    "اون كه بله؛ ولي دوست داشتم بيشتر پيشم باشين."
    "خوب كه شدم، با مادرت مي آييم چند شب پيشت مي مونيم. محبوب، دكتر خرسند زن داره؟"
    "بله، چطور مگه؟"
    "هيچي... يه غمي تو نگاهشه، حتماً زنش بَده؟"
    "نه بنده ي خدا... خيلي هم خانوم و خوبه."
    "پس چرا ناراحته؟"
    "آخه چند سال پيش، خانمش و پسر كوچيكش تصادف مي كنن. بچه مي ميره و خانمش هم از دو پا فلج مي شه."
    "بيچاره! پس براي همين اين جور مغمومه. زن ديگه اي نگرفته؟"
    "تا جايي كه من مي دونم، نه. چون دخترش مي گفت، هر چي به پدر مي گم ازدواج كن قبول نمي كنه."
    "عجب مرد خوبيه! اما خودمونيم، دخترش هم خيلي فهميده س."
    "اي آقا جون بدجنس! من مثل دختر دكتر نيستم ها."
    "مي دونم، من از اين شانسها ندارم!"
    درحال خنديدن بودم كه انسيه، آسيه و محمد رسيدند. محمد گفت: "چيه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر و دختر خیلی سرحالن؟
    محبوبه سلام کرد.محمد که دو سال و نیم از محبوبه بزرگتر بود همیشه به او میگفت خاله فسقلی.اما اینبار وقتی گفت خاله فسقلی محبوبه پاسخ داد:من دیگه بزرگ شدم!
    -نه هنوز من ارشدم.
    -بله تو همیشه بزرگتر از من محسوب میشی.راستی آسیه.هنوز مادر شوهر نشدی؟
    -ای بابا به جوونهای حالا میگیم زن بگیر انگار بهشون فحش دادی.براق میشن که نه زن میخوام چه کنم؟
    -راست میگه بذار پیر بشه دیگه کسی بهش دختر نمیده.
    محمد گفت:مادر عجله نکنین!باید شغلی داشته باشم که بهم زن بدن یا نه؟
    -خب بره در مغازه وایسه.
    -چند نفر باید اونجا کار کنند؟بهادر مجید و آقاجون.چهار روز دیگه هم مهدی میاد.مگه برای اداره یه سوپر چند نفر لازمه؟
    -من این چیزها که تو میگی سرم نمیشه.اما هر کس همت کنه خدا هم بهش روزی میده.
    -خب آقاجون من دیگه میرم تو رو خدا منو ببخشین.
    -عیب نداره دخترم برو به کارت برس.
    محبوبه از همه خداحافظی کرد.همینکه خواست از در بیرون برود دکتر داخل شد.عذرخواهی و سلام را با هم کرد.دکتر خرسند هم به آرامی جواش را داد محبوبه رفت و نادر با زحمت زیاد بر خودش مسلط شد که عادی بنظر برسد.خیلی زود به اتاقش برگشت.یک آن نگاهش با محبوبه تلاقی کرد.فقط یک آن بود ولی قلبش را گرم کرد و د رهمان لحظه یخ وجودش ذوب شده بود.چه داشت این زن که این چنین او را بیقرار میکرد؟بارها در مهمانیها بسیای از زنان با لباسهای آنچنانی سعی در جلب توجه او کرده بودند اما به آنان کوچکترین احساسی نداشت.چرا محبوبه وجود سردش را گرما میبخشید؟
    شب که بخانه رسید اول طبقه هشتم را نگاه کرد.چراغش روشن و خودرو محبوبه هم در پارکینگ بود.کاش بهانه ای داشت تا با او صحبت میکرد و چشم در چشمش میدوخت.کلید انداخت و سودابه در صندلی چرخدار به استقبالش آمد.همسرش را بوسید و برنامه تکراری هر شب را اجرا کرد.اما امشب دلش میخواست تنها بماند تا د رمورد اتفاق آن روز فکر کند به نگاه صبح محبوبه و گرمای وجودش شب با رویای محبوبه به خواب رفت.صبح سرحال بود و هنگام اصلاح صورتش سوت میزد.سودابه با تعجب به او نگاه میکرد و می اندیشید شوهرش خل شده.کاغذی به نادر داد که در آن نوشته بود میخواهد سفره بیندازد.نادر گفت:خیلی خوبه.هر کاری از من بر میاد بگو انجام بدم.
    سودابه لبخند زد و سر میز صبحانه فهرستی بلند بالا از مهمانان را به او نشان داد.در میان آنهمه اسم نام محبوبه برایش از همه درخشان تر بود.سر تکان داد و گفت:هر چی میخوای بگو بخرم.
    سودابه فهرست دیگری نشانش داد.قرار بود پنجشنبه دیگر سفره انداخته شود.سودابه نوشته بود که مادر و خواهرش چند روزی به اینجا می آیند.نادر هم استقبال کرد.پرستار آمد و نادر از خونه بیرون رفت.با عجله به محل پارک خودروی محبوبه نگاه کرد هنوز نرفته بود یعنی چه؟نکنه خواب مونده؟اما درست در همین لحظه در آسانسور باز شد و محبوبه دوان دوان خود را به خودرو اش رساند و حرکت کرد.نادر هم پشت سرش رفت.
    محبوبه به دفترش رفت روز گذشته آقای ترابی همه وقتش را گرفته بود.باید نقش روانپزشک را بازی میکرد.آقای ترابی فهمید همسر سابقش شوهر کرده است تسلط بر اعصابش را از دست داد و شروع به داد و بیداد کرد.دکتر بهبود به اتاق آمد تا او را ساکت کند اما او بیشتر پرخاش کرد.محبوبه دستور قهوه داد و با اصرار زیاد قهوه را به او خوراند.کمی وقت داد تا او خودش را بازیابد و بعد آرام آرام با او شروع به حرف زدن کرد.از خواسته های زن و ازادیهایی که باید به او داده شود گفت و از نوع دیدگاه اجتماع به زنان و اینکه در جامعه باید به آنها بها داد و لیاقتهایشان را باور و قبول کرد نه آنکه به چشم عروسکی که فقط زیبایی اش اهمیت دارد به آنان نگریست.
    به آقای ترابی پیشنهاد کرد همسر مناسبی برای خود بیابد و سعی کند با او رفتار بهتری داشته باشد.بطور ضمنی به او فهماند که رفتارش با همسرش اشتباه بوده است.سرانجام آقای ترابی آرام شد.محبوبه نشانی یک دکتر روانپزشک را به او داد و گفت:این پزشک کمکتون میکنه تا آرومتر بشین و زندگی بهتری داشته باشین.
    ساعت 8 او را راهی خانه اش کرد و خود خسته غمگین بخانه رفت.صبح باید برای پرونده آقای ذکایی به دادگاه میرفت.شب پیش ساعتها به لحظه برخوردش با دکتر اندیشیده بود.بر خلاف اینکه همیشه تصور میکرد از جنس مرد بیزار است و چندشش میشود ولی د رمقابل دکتر این احساس را ندارد.با خودش گفت:معلوم نیست چه مرگم شده؟از عباس حالم بهم میخورد و رعشه میگرفتم.حالا از یک مرد غریبه نه تنها چندشم نمیشه از بوی اودکلنش مست شدم!خدایا رحم نکن!نکنه دختر بدی شدم؟نه!نباید به این احساسم اجازه ابراز وجود بدم.کاش میفهمیدم اون چه حالی داشت!ای بابا اون زنی مثل سودابه داره از یک لحظه برخورد با من چه احساسی میتونه داشته باشه؟سودابه خیلی قشنگه.با اینکه روی صندلی چرخدار اما اندامش خیلی خوبه.کسی که زنی مثل اون داشته باشه بمن توجهی نمیکنه.بهتر من که نمیخوام توجه اونو جلب کنم.
    تا رسیدن به دادگاه در این افکار غرق بود.در محیط کار جایی برای فکرهای خصوصی نبود .کارهایش را انجام داد و خودش را سریع بخانه پدرش رساند.حاج حسین را از بیمارستان آورده و گوسفندی هم جلوی پایش قربانی کرده بودند.به دستور حاج حسین یک ران گوسفند را برای دکتر خرسند کنار گذاشتند.بساط دل و جگر و گوشت کباب شده براه بود.یکبار دیگر همه دور هم جمع شده بودند.پس از مدتها جواد را دید و از او د رمورد زهرا الماسی پرسید.جواد گفت:کارمند ساعی و وقت شناسیه.قراره با یکی از کارمندا هم ازدواج کنه.
    محبوبه خیلی خوشحال شد.بهناز هم یک دختر ناز و تپل بدنیا آورده بود.محبوبه از جواد پرسید:دختر بهتره یا پسر؟
    -هر دو خوبن اما دختر شیرین تره.
    -خوب دور و بر خودتونو شلوغ کردین.
    -آدم وقتی تو متن زندگی میره همه اینها پیش میاد.
    -آره امیدارم خوشبخت باشین.
    -تو هم همینطور.
    محبوبه آهی کشید و تشکر کرد و در کنار پدرش نشست.حاج حسین که شاهد گفت و گوی جواد و محبوبه بود گفت:محبوبه جان ما در مورد تو خیلی اشتباه کردیم.
    -این حرفو نزنین اقا جون.
    -محبوب من بتو خیلی بدهکارم زندگیتو بچگیتو جوونیتو و ...
    -آقاجون من همه شما رو دوست دارم باور کنین.

    199 تا 202


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۰۳-۲۰۶

    این دل ریوف توست
    ناهار را در کنار خانواده خورد عصر به خانه بازگشت نمی دانست گوشت قربانی سهم دکتر را خودش ببرد یا فایزه نمی خواست بی احترامی کند بنابراین گوشت را داخل یک سینی نقره یادگار عزیزجون گذاشت و به طبقه بالا رفت زنگ زد نادر در حالی که روبدوشامبر ابریشمی زیبایی به تن داشت در را باز کرد محبوبه که کمی دستپاچه به نظر می رسید سلام کرد دکتر هم دستپاچه جوابش را داد و تعارف کرد که برود داخل سودابه هم آمد جلوی در محبوبه سلام کرد و سودابه لبخند زد محبوبه توضیح داد که برای سلامت پدرش گوسفند قربانی کرده اند و این سهم آنان است سودابه با تکان دادن سر تشکر کرد
    دکتر در کنار محبوبه ایستاد و از عطر وجودش مست بود محبوبه هنوز سینی حاوی گوشت را در دست داشت سودابه جلو رفت و دستش را دراز کرد محبوبه سینی را در دستهای او گذاشت خواست برگردد که سودابه دستش را گرفت و نادر هم گفت بفرمایین تو
    مجبور شد به خواستشان عمل کند به هال رفت و بر روی اولین مبل نشست نادر فوری به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی بیاورد درست مانند دختر چهارده ساله ای که از خواستگارش پذیرایی می کند هول و دستپاچه شده بود نفسی عمیق کشید تا آرامش پیدا کند وقتی چای را جلوی محبوبه گرفت لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد محبوبه فوری به سودابه نگاه کرد نادر متوجهش بود هر دو هیجان زده و بی قرار بودند و سودابه حال آنان را درک می کرد محبوبه آن قدر نجیب بود که نخواهد جانشین زنی مثل او شود دلش برای هر دو آنان می سوخت نادر عذاب وجدان داشت و در عین حال دلش نمی آمد از محبوبه چشم بردارد اما نگاه محبوبه بیشتر پایین بود و زمین را نگاه می کرد سودابه کنار محبوبه آمد و نادر هم روبه رویش نشست
    محبوبه چایش را نوشید و عزم رفتن کرد که سودابه نگذاشت همانطور دستش را گرفته بود به نادر اشاره کرد فهرست اسامی مهمانان را بدهد نادر خواسته او را انجام داد و یک کاغذ جلوی محبوبه گرفت نمی توانست بخواند اما متوجه اسم خودش شد نگاه پرسشگرش را به سوابه دوخت او هم به شوهرش اشاره کرد نادر گفت سودابه هفته دیگه می خواد سفره بندازه از شما هم دعوت می کنه که بیایین
    می خواست بهانه بیاورد که نمی تواند برود اما زبانش بند آمده بود فقط گفت حتما می آم
    نادر هم نفس راحتی کشید محبوبه این بار دیگر از جا بلند شد دست سودابه را گرفت و از او خداحافظی کرد نادر او را تا جلوی در مشایعت و در آخرین لحظه از وی خداحافظی کرد نادر دکمه آسانسور را فشار داد و با محبوبه منتظر آمدن آسانسور شد نادر آهسته گفت از طرف ما از آقای توکلی تشکر کنید
    خواهش میکنم
    در آسانسور که باز شد محبوبه سریع به داخل رفت و دکمه را فشار داد نادر تا لحظه ای که در آسانسور بسته شد در آنجا ماند به خانه برگشت و میز را جمع کرد فنجان محبوبه را به آشپزخانه برد و به گوشتها نگاه کرد از اینکه سینی او جا ماند خوشحال شد چون می توانست یک باز دیگر او را از نزدیک ببیند
    محبوبه وقتی به خانه رسید یکراست به اتاقش رفت و در تنهایی مدتی خودش را بازخواست و محاکمه کرد دیگر خسته شده بود دلش می خواست این ماجرا هرچه زودتر به پایان رسد
    روز بعد تا نزدیک ظهر خوابید فایزه ناهار را آماده می کرد که حاج حسین تلفن زد و از آنان خواست برای ناهار بروند خانه او محبوبه گفت
    فایزه جان غدا رو بذار برای فردا حاضر شو بریم
    دختر جوان شاد و سرحال لباس پوشید محبوبه هم آماده شد در آسانسور باز هم دکتر را دیدند فایزه کلی با او خوش و بش کرد و حال سودابه خانم را پرسیدند محبوبه فقط سلام داد و حال همسرش را جویا شد حتی نیم نگاهی به او نگرد فایزه گفت می ریم خونه حاج آقا زنگ زدن گفتن برای ناهار بریم
    همه غم عالم در دل نادر جمع شد دلش می خواست او هم برود او محبوبه را می خواست هر لحظه بیشتر از پیش گاهی بی طاقت می شد و زمانی صبر عارفانه پیدا می کرد مثل هوای بهاری گاهی می بارید زمانی هم آفتابی بود از محبوبه پرسید حال آقای توکلی خوبه
    بله متشکرم
    دیگه مشکلی ندارن
    نخیر
    اگر خواستن تحت نظر باشن به خودم بگین احتیاجی نیست از منشی وقت بگیرین
    لطف می کنین
    فایزه تندتر رفت سمت خودرو نادر گفت خانم توکلی
    بله
    شما از من بیزارین من خطایی کردم که مورد بی مهری شما واقع شدم
    محبوبه با تعجب گفت نه اصلا چرا این سوالو می پرسین
    آخه شما از من فرار می کنین به سوالهام خیلی کوتاه جواب می دین و موقع حرف زدن فقط به پایین نگاه می کنین
    من عادتمه
    اما یک وکیل از نفوذ کلام و نگاهش استفاده می کنه
    خب اون توی دادگاهه اینجا
    سپس سرش را بالا گرفت و در دام نگاه دکتر گرفتار شد
    شاید یک دقیقه ای هیچ کدام حرفی نزدند و به یکدیگر خیره ماندند باز هم محبوبه بود که به خود آمد پوزش خواست و رفت و نادر را بادلی که داشت جا کنده می شد برجا گذاشت محبوبه برای اینکه به خودش مسلط شود چند دقیقه ای پشت فرمان نشست فایزه گفت پس چرا نمی ریم
    بذار ماشین گرم بشه بعدا
    آقای دکتر چی می گفت
    هیچی در مورد غذای آقاجون سفارش می کرد
    کمی بعد خودرو را آهسته به حرکت در آورد تا غروب که به خانه برگردند بی قرار بود پدرش متوجه شد و پرسید محبوب امروز چته ناآرومی
    نه آقاجون فردا یک دادگاه دارم دلم شور می زنه
    اما تو هیچ وقت این طور نبودی در ضمن فردا مگه دانشگاه نمی ری
    آخ اصلا یادم نبود نمی دونم چه کار کنم هم درسم مهمه هم اینکه نمی شه نرم دادگاه
    وقتتو یه جوری تنظیم کن که به درست لطمه نخوره
    چشم همین کارو می کنم
    غروب آماده رفتن شد و هرچه به او اصرار کردند برای شام بماند گفت که باید متن دادخواست را تنظیم کند در راه دعا کرد باز هم دکتر را ببیند اما ندید در عوض وقتی به خانه رسید دکتر زنگ زد و گفت سودابه خواهش کرد به مادر و خواهراتون و دوستاتون خبر بدین و دعوتشون کنین
    بله حتما
    دکتر آهسته تر از قبل گفت با خیال راحت حرف بزنین
    چطور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    207 - 210


    "دیگه من رو به روتون نیستم كه مجبور باشین سرتونو پایین بندازین."
    "آقای دكتر، این مسئله رو چقدر به رخ من می كشین! می خواهین اعتراف كنم آداب معاشرت بلد نیستم؟"
    "بله؛ نه نه! من منظورم این نبود. باور كنین فقط می خوام بگم منو از اون نگاهها محروم نكنین."
    محبوبه گوشی را بدون خداحافظی گذاشت. نادر فهمید نباید در مورد او عجله كند. باید آرام و با طمأنینه جلو برود. نباید او را ترساند. از كار خودش عصبانی بود. باید یك جوری از دلش بیرون بیاورد. صبح كشیك كشید،
    همین كه محبوبه از در خانه بیرون آمد، او هم شتابان خودش را به پاركینگ رساند. هنوز نرفته بود. به كنار خودرواش رفت و به شیشه ضربه ای زد. محبوبه شیشه را پایین كشید و سلام كرد. دكتر گفت: "دیشب مثل اینكه سوءتفاهمی پیش اومد."
    محبوبه چیزی نگفت. به روبه رو نگاه می كرد. دكتر ادامه داد: "خانم توكلی، باور كنین وقتی با كسی حرف می زنم و نگاهم نمی كنه عصبی می شم. تصورم اینه كه حرفهای من براش جالب نیست، یا مزاحمش هستم. فقط همین!"
    محبوبه گفت: "شما هیچ وقت مزاحم من نبودید. نگاه كردن من به شما، دلیلی داره كه اجازه بدین برای خودم بمونه. حرفهاتون هم جالبه و من با همه ی وجودم گوش می كنم. فقط یك مسئله هست آقای دكتر، من تنها زندگی می كنم و خانم شما هم در وضعیتی نیستن كه بخوان ناراحت و عصبی بشن. همسایه ها هم كه می دونین، زندگی منو زیر ذره بین گذاشته ن. ازتون خواهش می كنم سعی كنین كمتر با هم برخورد كنیم. این به نفع هر دو ماست."
    "بله متوجه شدم. دیگه مزاحمتون نمی شم."
    اما محبوبه زیر لب آهسته گفت: "شما اصلاً مزاحم نیستین!" و این حرف را فقط خودش شنید.
    نادر از خودرو فاصله گرفت و محبوبه حركت كرد. از آن روز سعی داشت سر راه زن جوان قرار نگیرد؛ اما رفت و آمد او را از پنجره نگاه می كرد. حتی به دیدن خودرواش هم راضی بود. محبوبه هم، طبق قولی كه داده بود، فرانك و مریم را تلفنی دعوت كرد. به مادر و عاطفه هم خبر داد. به همه گفت صبح زودتر بیایند، در منزل او لباس بپوشند و به سرو وضعشان برسند. خودش آن روز یك ملاقات در دفتر داشت.
    صبح زودتر از همیشه بیدار شد. دنبال لباس مناسبی كمدش را زیر و رو كرد. پیراهن سبز تندی را انتخاب و از فائزه خواهش كرد كه آن را برایش اتو كند. یك صندل شیشه ای، هماهنگ با لباسش، و یك شال تور سبز ملایم هم برای سر سفره انتخاب كرد و كنار گذاشت. لباس پوشید و رفت. در پاركینگ متوجه دكتر شد. اما هر دو به ظاهر بی اعتنا بودند. از آن روز هیچ گونه برخوردی نداشتند و هر دو دلتنگ بودند؛ ولی با خود و احساسشان مبارزه می كردند. محبوبه به دفتر رفت. قرار ملاقاتش لغو شده بود. به منشی تذكر داد كه به مراجعان یادآوری كند چنانچه قصد لغو ملاقات دارند، این كار را روز قبل انجام دهند. خیلی عصبانی بود. این همه راه را بی جهت آمده بود. سریع برگشت.
    مادر و عاطفه آمده بودند. پس از استحمام موهایش را خشك كرد. عاطفه گفت: "محبوبه یك كم آرایش كن."
    "نه، دوست ندارم. وسیله ی آرایشی هم ندارم."
    "خب، من آوردم."
    "نه، وسیله آرایش كس دیگرو استفاده نمی كنم."
    انسیه گفت: "وا، خواهرته... نجس كه نیست!"
    "می دونم مادرجون، شاید من یك مریضی داشته باشم و خواهرمو مبتلا كنم."
    "بسم ا... به حق چیزهای نشنیده!"
    فرانك و مریم هم رسیدند. با انسیه و عاطفه روبوسی كردند و همین كه چشمشان به محبوبه افتاد، هر دو ماتشان برد و گفتند: "دختر چی شدی!"
    عاطفه گفت: "هر چی می گم به خودت برس، گوش نمی ده. شما بهش بگین."
    "نه عاطفه جون، احتیاج نداره."
    سرانجام همه حاضر شدند و به طبقه ی بالا رفتند. سودابه با صندلی اش در كنار راهرو ورودی به سالن، ایستاده بود. و با سر به همه خوشامد می گفت. مادر و خواهرش هم با آمدن هر مهمان، جلو می آمدند و به سالن دعوتش می كردند. محبوبه آخر از همه وارد شد. با سودابه روبوسی كرد و سپس با مادر و خواهر او احوالپرسی و خود را معرفی كرد. لادن خودش را به آنان رساند و با همه روبوسی كرد. محبوبه چشمش به خانم مستوفی و سارا افتاد و با آنان خیلی گرم و صمیمی برخورد كرد.
    سارا گفت: "محبوبه جون چقدر خوشگل شدی!"
    "چشماتون قشنگ می بینه."
    "انگار شكفته شدی و از حالت بچگانه بیرون اومدی."
    "خب، بزرگ شده م دیگه!"
    از حال سیما و ساناز و خانم فرجی جویا شد. شكر خدا همه خوب بودند. سارا گفت: "ساجد و همسرش هم برای همیشه اومدن ایران."

    اما از سامان حرفی نزد. محبوبه هم چیزی نپرسید. دعا شروع شد. محبوبه تمام مدت برای سلامت همه ی خانواده، دوستانش و همچنین برای خاموش شدن شعله ی این عشق ممنوع دعا كرد. پس از دعا غذا را كشیدند و سارا نشسته بود. سارا گفت: "طفلك سودابه و دكتر!"
    محبوبه پرسید: "چرا؟"
    "خب، این زن كه اسیر صندلی چرخداره، شوهرش هم گرفتار اون. نه زن می گیره، نه می تونه همیشه تو خونه سكوت كنه. تا حالا هم دوام آورده، خیلی مردونگی كرده."
    "شاید دوست، یا زن صیغه ای داشته باشه."
    "اصلاً اهل این برنامه ها نیست. دختر خاله ی سودابه بدش نمی آد اینجا بمونه و با دكتر هم یك صیغه بخونن. حتی سودابه هم راضی شد؛ اما دكتر اصلاً رضایت نداد. خیلی سخته آدم ناتوان باشه و همه بخوان برای شوهرش زن پیدا كنن. دكتر خیلی مَرده كه تونسته تا حالا با این وسوسه ها مبارزه كنه. سودابه می گه شبها كه مستخدم و پرستار ندارن، دكتر از راه كه می رسه میزو می چینه و غذایی مرو كه خدمتكار پخته گرم می كنه، غذای سودابه رو می ده و براش حرف می زنه. بعد هم برای خواب آماده ش می كنه. می ذارش رو تخت. تازه، نصف شبها هم بهش سر می زنه. كدوم مردیه توی این زمونه كه این همه خدمت زنشو بكنه؟"
    "خدا هم یك جور دیگه تلافی خوبیهاشو می كنه."
    "خدا كنه! محبوبه، نمی دونی چه مرد مهربون و با وجدانیه."
    غريبه ها، همسايه ها و اقوامي كه راهشون دور بود كم كم رفتند و تنها خانواده ي مستوفي، خانواده ي محبوبه و لادن و مادر بودند. هر بار كه محبوبه بلند مي شد، سارا و سودابه او را مي نشاندند. ساعت چهار بود كه با همه خداحافظي كرد. سودابه را بوسيد و برايش طلب سلامتي كرد. از مادر و خواهر سودابه هم تشكر كرد. با اصرار از خانم مستوفي خواست كه به خانه ي او هم بروند؛ اما او قبول نكرد.
    در آستانه ي در بود كه دكتر وارد شد. پا پس كشيد و گفت: "ببخشين، مثل اينكه زود اومدم."



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عاطفه گفت:نه...ما دیر بلند شدیم همه خودمونی هستن بفرمایین.
    باز هم هیچکدام بهم نگاه نکردند.خداحافظی محبوبه را ارام پاسخ گفت.او رفت و نادر بیقرار شده بود.بخودش بد و بیراه میگفت که چرا اینقدر دیر آمده و تنها دامن لباسش را دید که سبز بود.دکتر با خود گفت کاش نگاهش میکردم ببینم رنگ سبز بهش میاد؟
    با سارا و مادرش در کمال گیجی احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت.لادن صدایش زد:عموجون ما داریم میریم.
    بیرون امد و آنان را تا جلوی در بدرقه کرد کمی هم در سالن نشست.همه مشغول کار شده بودند.حتی سارا هم کمک میکرد.به اتاقش رفت و سیمین یک سینی از همه مخلفات و خوراکی های سر سفره برایش برد.دکتر تشکر کرد و باز خودش را به خواندن روزنامه سرگرم ساخت.سیمین پرسید:گرسنه نیستی؟
    -چرا میخورم.
    -من برات از همه چیز کنار گذاشتم.
    -متشکرم تو لطف داری.همیشه برام مثل خواهری دلسوز بودی.
    سیمین گفت:خواهش میکنم تو بهترین شوهرخواهر دنیا هستی.و در را بست و به سالن آمد.
    مادرش پرسید:غذای دکتر رو دادی؟
    -بله.
    شب پیش نیز با وجود به کارگیری ترفندهای گوناگوی میخواست از کار دکتر سردرآورد.احساس زنانه اش میگفت که نادر قبلی نیست.چند باز موضوع ازدواج مجدد نادر را پیش کشید ولی نادر سرش به کتاب گرم بود.او سیمین را هرگز به چشم زن نگاه نمیکرد.برایش مثل خواهر بود.سینی غذا را به سالن اورد در کنار سودابه نشست و پرسید:مادر و خواهرم هم اومده بودن؟
    سودابه سرش را پایین آورد.
    -حرفی که نزدن تو رو ناراحت کنن؟
    سودابه باز هم با سر اشاره کرد که نه.خیالش راحت شد .دوست نداشت به هیچ وجه او راناراحت ببیند.
    محبوبه مادر و خواهرش را رساند و خودش بخانه بازگشت.فرانک سریع تعریف کرده بود که بزودی جشن نامزدی میگرند و باید آماده باشد.به فکر فرو رفته بود که زنگ زدند.فائزه در را گشود و در حالیکه تعارف میکرد محبوبه را صدا زد.محبوبه با دیدن سیمین که سینی و ظرف ابگوشت را برایش آورده بود دلش فشرده شد.ته قلبش میخواست دکتر اینکار را بکند بلکه باز هم یکدیگر را ببینند.به سیمین تعارف کرد که داخل شود.او هم با پررویی آمد.همه جا را با دقت نگاه کرد و گفت:محبوبه جون چه خونه قشنگی داری.
    -قابل نداره.
    -خواهش میکنم سلیقه خوبی داری.
    -نظر لطفتونه.
    -جدی میگم هارمونی رنگها رو با دقت رعایت کردی همین کارت خونه رو دلنشین کرده.
    محبوبه از سیمین خواست بنشیند تا چای بیاورد اما او گفت:نه چای نمیخورم.میتونم اتاق خوابت رو ببینم؟
    -البته!بفرمایین.
    نمیدانست او بدنبال چیست.او اتاق فائزه را نشانش داد و بعد اتاق خودش را.
    -تخت یک نفره داری؟
    -خب بله مگه اشکالی داره؟
    -نه نه...
    سیمین سریع از اتاق بیرون آمد و گفت:باید برم شام دکتر رو دادم برم براش چای بریزم.
    -شب بخیر.
    -شب بخیر!
    محبوبه متوجه نشد چرا سیمین میخواست اتاق خوابها را ببیند و چرا از تخت یکنفره تعجب کرد.شنبه امتحان سختی داشت از این رو مشغول درس خواندن شد و همه چیز را به فراموشی سپرد.هر ازگاهی که تصویر دکتر در خاطرش نقش میبست سرش را بشدت تکان میداد تا تصویر را محو کند.روز بعد هم تا شب درس خواند.صبح شنبه باید میرفت دانشگاه.
    آسانسور در طبقه هشتم ایستاد و درش باز شد.دکتر هم با خیال راحت تماشایش میکرد.وقتی به پارکینگ رسیدند خداحافظی کرد و بسوی خودرواش رفت دکتر در آسانسور ایستاده بود و نگاهش میکرد.از سنگینی نگاه دکتر بود یا عجله خودش که پایش پیچ خورد و بزمین افتاد.دکتر سریع خودش را رساند محبوبه با عجله بلند شد که نیاز به کمک دکتر نداشته باشد.
    دکتر پرسید:درد میکنه؟
    -چیز مهمی نیست خوب میشه.
    -اجازه میدین نگاهی بکنم؟آخه من پزشکم!
    محبوبه به زحمت بر روی صندلی خودرو نشست و گفت:نگران نشین حالم خوبه.باید برم دیرم شده امتحان دارم.
    -میخواهین من برسونمتون؟
    -نه نه درست نیست خودم میرم.
    دکتر نگاهش کرد و گفت:از چی میترسی؟
    محبوبه سرخ شده بود.دکتر ادامه داد:خانم توکلی باور کنین قصد ازار شما رو ندارم خواستم کمکی بکنم.
    -متشکرم دیگه باید برم.
    -مزاحمتون نمیشم.
    پاسخی نداد.خورو را روشن کرد و رفت همیشه محبوبه بود که او را ترک میکرد یا به قولی میگریخت.دکتر با خود گفت باید از اون بپرسم چرا؟اما خودش گفت بخاطر سودابه و حرف مردم پس من چی؟خودش چی؟
    میدانست محبوبه هم به او احساسی دارد وگرنه دلیلی برای فرار نبود.اون داره از خودش فرار میکنه.
    محبوبه هم ناراحت بود.از مبارزه بی امان با خودش احساسش و دکتر خسته شده بود.با خود گفت امشب اگه ببینمش علت فرارمو میگم.اون هم دوستم داره نگاهش اینو میگه.
    با هر جان کندنی بود امتحان را داد.تا ساعت 3 کلاس داشت عصر به دفتر رفت.درد پایش بهتر بود.قرار ملاقات پنجشنبه به امروز موکول شده بود.جدی و کمی هم با خشونت گفت:لطفا قرار ملاقات رو 24 ساعت قبل لغو کنین.
    مرد محترمی بود.پوزش خواست و علتش را گرفتاری خانوادگی عنوان کرد.محبوبه چیزی نپرسید و در مورد پرونده با هم صحبت کردند.ساعتی بعد کرد دفتر را ترک کرد.دکرت بهبود به اتاقش آمد و از وضع کارش پرسید محبوبه گفت:بد نیست اما هنوز ماکسیما نخریدم.
    -چطور مگه؟
    -آخه یکی از همکلاسهام دفتر باز کرده خونه و تشکیلات بهم زده و

    211 تا 214


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۱۵-۲۱۸

    یک ماشین ماکسیما زیر پاشه
    خوب اون مجانی برای کسی کار نمی کنه
    دکتر دلم نمی آد یک نفر که توی زندان اسیره من برم از زن و بچه ش پول بگیرم اگر پولی داشت که دیه طرفو می داد پولو باید از پولدارها گرفت
    البته طرز کارتو می پسندم اما اگر می خوای پشت خودتو ببندی این راهش نیست
    بذارین معروف بشم اون وقت همه کارهاشونو به من محول می کنن راستی عید پونزده روز تعطیلیم دیگه
    آره حسابی استراحت کن مسافرت می ری
    نمی دونم پارسال عید رفتیم شمال امسال نمی دونم تصمیم خونواده چیه
    به یاد راحله افتاد سالگرد عباس بود به او تلفن کرد و او هم گفت که به تهران می آید
    پس راحله جون خونه آقاجون رو که بلدی
    آره
    تنها می آیی
    سعی می کنم می دونم از ستار خوشت نمی آد دادش خدا بیامرزم هم از اون خوشش نمی اومد می گفت به تو بد نگاه می کنه
    به هرحال خوشحال می شم تو رو ببینم
    چیزی نمی خوای برات بیارم
    نه دستت دردنکنه
    محبوبه شب سراغ پدرش رفت و جریان آمدن راحله را گفت نمی خوام خونه خودم ببرمش یه وقت دهن لقی می کنه و به ستار می گه باعث دردسر میشه
    هر جور صلاح می دونی سال عباس کی هست
    هفته دیگه سه شنبه است اما شب جمعه می گیریم
    باشه وسایلی که می خوای بگو برات بخرم
    چشم براتون لیست می نویسم
    هرچه به او اصرار برای شام بماند قبول نکرد و رفت در پارکینگ مجتمع چشم گرداند خوردروی دکتر را ندید تصور کرد شاید رفته اند مهمانی در خودرو را که قفل کرد خودروی دکتر رسید خواست باز هم فرار کند که چشمش به سودابه افتاد به سویش رفت و به هر دو سلام کرد دکتر جواب سردی داد با سودابه خوش و بشی کرد و عذر زحمت خواست دسته صندلی چرخدار را گرفت و به سوی آسانسور حرکت کرد با سودابه حرف می زد و می خندید می خواست روحیه اش را شاد کند دکتر از شنیدن صدای آهنگین محبوبه غرق لذت بود اما سعی می کرد ظاهری بی اعتنا به خود بگیرد در آسانسور هم باز با سودابه حرف می زد جالب بود که سودابه با علاقه و محبت به حرفهای او گوش می کرد در طبقه پنجم یکی از همسایه ها سوار شد با او هم احوالپرسی کرد در طبقه هشتم سودابه را بوسید و شب بخیر تندی به مردان گفت و پیاده شد نادر نفسی عمیق کشید تا عطر تن محبوبه در مشامش بماند
    آن شب نادر زودتر از همیشه به اتاقش رفت به همسرش گفت که خسته است اما سودابه زیرک تر از آن بود که دلیل ناراحتی شوهرش را نفهمد می دانست از بی اعتنایی محبوبه دلگیر است و می دانست که هردو چه رنجی را تحمل می کنند اشک در چشمان زیبایش حلقه زد دلش می خواست کاری برای آنان بکند اما نمی توانست چون هنوز نادر را دوست داشت در واقع پشتیبان و یاوری به جز او نداشت مادرش که پیر بود و نمی توانست از او نگهداری کند خواهرش در صدد ازدواج بود بچه هایش هم هریک سرشان به زندگی خودش بود و از همه مهم تر به او علاقه چندانی نداشتند پدر برای شان همه کس و همه چیز بود در واقع نادر بچه ها را بزرگ کرده بود و سودابه نقش چندانی در زندگی نداشت حالا که اسیر این صندلی شده و دستش از همه جا و همه س کوتاه بود تازه مفهوم عشق و علاقه شوهرش را درک می کرد نادر سالها عاشقش بود و محبتش را بی دریغ به او ابراز می کرد اما او همچون کوهی از یخ زبان او را نمی فهمید حالا که قدر محبت شوهرش را می دانست حالا که عشق را میشناخت همسرش دل به دیگری داده بود می دانست که عشق ایثار هم لازم دارد اما توانایی چنین گذشتی را در خود نمی دید قادر نبود شوهرش را ترک کند و به همین زندگی هم راضی بود
    روزها می گذشت و نادر و محبوبه به ندرت باهم روبه رو می شدند در چنین اوقاتی نیز خیلی سریع از کنار هم می گریختند نادر هم فرار می کرد اما این عشق همچنان در سینه هر دو شعله ورتر میشد سالگرد عباس و عزیز را باهم گرفتند فقط اعضای دو خانواده جمع شدند و همان شب برای عید برنامه ریزی کردند که به آبادان بروند یکی از دوستان جواد که اهل آبادان بود و در دوران سربازی باهم آشنا شده بودند کلید خانه اش را به او داده بود تا با خانواده روزهای عید را در آنجا بگذرانند جواد گفته بود تعداد ما زیاد است
    و دوستش هم پاسخ داده بود خانه ماهم بزرگ است
    روز بیست و هشتم همگی با هواپیما راهی آبادان شدند زحمت خرید بلیت هم به عهده محمد بود روزهای خوشی را گذراندند و روز هشتم فروردین به تهران بازگشتند چون خانه از سفر می آمد همگی با کمک هم در و دیوار خانه را شستند کمی هم مواد غذایی خریدند و هریک هدایایی را که برای صاحب خانه آورده بودند بر روی میز غذا خوری چیدند و رفتند بیشتر از همه محبوبه از بازگشتشان به تهران شاد بود نمی دانست دکتر و خانواده اش عید را کجا می گذرانند هدیه کوچکی هم برای سودابه خریده بود ساعت ده و نیم شب هواپیما در فرودگاه تهران نشست و همه با تاکسی خود را به خانه هایشان رساندند محبوبه به محض ورود چشمش به پنجره روشن خانه دکتر افتاد فکر کرد الآن دیر وقته فردا می رم دیدنشون
    پیش از رفتن از سودابه خداحافظی کرده بود تا صبح بارها بیدار شد تا عاقب ساعت نه از جا برخاست دوشی گرفت و به پدرش زنگ زد و احوالپرسی کرد و پس از کمی صحبت گوشی را گذاشت به فرانک و مریم و لادن هم زنگ زد و عید را تبریک گفت لادن پرسید سیزده کجایی
    خدمت شما
    نه جدی
    نمی دونم فعلا برنامه ای ندارم
    ما می ریم باغ اگر دوست داشتی تو هم بیا
    باشه بهت خبر می دم این باغ کجا هست
    توی شهریار ببین محبوبه از دوازدهم می ریم ها اتاق به اندازه کافی داره تو هم می تونی بیایی
    باشه چشم
    تماس را قطع کرد و به منزل دکتر زنگ زد نادر گوشی را برداشت محبوبه سلام کرد و نادر پس از چند لحظه سکوت جواب سلامش را به گرمی داد و سال نو را به هم تبریک گفتند محبوبه گفت آقای دکتر اگر وقت دارین و مهمون نیست چند دقیقه ای مزاحمتون می شم
    خواهش می کنم تشریف بیارین
    چند دقیقه بعد به اتفاق فایزه به طبقه یازدهم رفت وقتی در باز شد هر دو لحظه ای به هم خیره ماندند فایزه با صدای بلندش سلام کرد و دکتر از جلو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    219 - 222



    در كنار رفت. محبوبه، سودابه را بوسید و عید را تبریك گفت. دكتر پذیرایی می كرد. برای اولین بار محبوبه گفت: "شما زحمت نكشین ما خودمون پذیرایی می كنیم. بنشینین. خواهش می كنم."
    نادر هم مست از گفت و گوی طولانی او نشست و به دهانش كه با صدای قشنگ و لطیف باز و بسته می شد حرف می زد، خیره شد. محبوبه با هیجان از سفرشان تعریف كرد كه هوا چقدر عالی بود و بازارها خیلی شلوغ. بعد هم هدیه ی سودابه را داد. سودابه بسته را باز كرد. جعبه ی جواهر زیبایی به شكل قلب بود و ظرافت خاصی داشت، سودابه خیلی خوشش آمد و از محبوبه با سر تشكر كرد. نادر جعبه را گرفت و با سر انگشتش نوازش كرد؛ گویی صورت محبوبش را نوازش می كند. درش را گشود كه آهنگ زیبایی نواخته شد. سودابه و دكتر باز هم تشكر كردند و با اصرار آنان را برای ناهار نگه داشتند. نادر از بیرون غذا گرفت. محبوبه میز را چید و برای سودابه غذا كشید و وقتی برگشت كه دكتر را صدا بزند، دید خیره به او نگاه می كند. سرخ شد و آهسته گفت: "آقای دكتر، غذا سرد می شه."
    نادر رو به روی محبوبه نشست و او نیز، تا آخر غذا، سرش را از روی بشقاب بلند نكرد. محبوبه و فائزه پس از نوشیدن چای، خداحافظی كردند و رفتند. فائزه گفت: "محبوبه خانم، این آقای دكتر بدجوری شما رو نگاه می كنه."
    قلب محبوبه فرو ریخت و پرسید: "چطور نگاه می كنه؟"
    "وقتی شما میز و می چیدین، یك آن برگشتم دیدم زل زده بود به شما و ازتون چشم ور نمی داشت."
    "شاید تو فكر بود و اتفاقی نگاهش به من افتاد."

    دو روز بعد سودابه و دكتر برای بازدید، به خانه ی محبوبه آمدند. دكتر لباس اسپرت قشنگی پوشیده بود. مثل همیشه، محبوبه صندلی سودابه را به سالن برد و در كنار مبلی گذاشت. دكتر هم در كنار همسرش نشست. فائزه چای و شیرینی تعارف كرد. دكتر پرسید: "برای سیزدهم برنامه تون چیه؟"
    "راستش، لادن ما رو به باغ دعوت كرده."
    "باغ كجا هست؟"
    "نمی دونم، فقط گفت شهریاره."
    نادر هر چه كرد نتوانست خوشحالی اش را پنهان كند. "اتفاقاً ما هم می ریم اونجا. اگر موافق باشین، شما دیگه ماشین نیارین. با هم می ریم."
    "آخه مزاحم می شیم."
    "این چه حرفیه؟"
    سودابه نیز، با تكان دادن سر، حرف شوهرش را تأیید كرد و قرار شد روز دوازدهم ساعت ده صبح حاضر باشند كه به اتفاق بروند. لادن و خانواده اش هم به دیدن محبوبه آمدند. برای شام اصرار كرد كه نماندند و پس از ساعتی رفتند. محبوبه شب قبل وسایلش را حاضر كرده بود.
    صبح، محبوبه دوش گرفت و لباس پوشید كه زنگ زدند. فائزه وسایل را پایین برد و خودش هم در را قفل كرد و پایین رفت. پدر و مادر و خواهر سودابه، مادر و خواهر دكتر، خانواده ی لادن، مریم و شوهرش و فرانك و منصور همه پایین منتظر بودند. پس از گفت و گوهای اولیه، همگی سوار خودروها شدند و حركت كردند. محبوبخ پشت سر راننده نشست كه بتواند با سودابه بهتر صحبت كند؛ اما نگاههای گه گاه و خیره ی دكتر زبانش را بند آورده بود و او ترجیح می داد به جاده نگاه كند. فائزه خوشحال از اینكه از شهر بیرون می رود، مرتب از محبوبه سؤال می كرد. محبوبه او را آرام می كرد؛ اما صدای فائزه خیلی بلند بود و اصولاً نمی توانست آرام حرف بزند.
    وقتی به باغ رسیدند، از دور افرادی را دید كه مشغول كار بودند؛ اما همین كه چشمشان به دكتر و سودابه افتاد، برای خوشامدگویی نزدیك آمدند.
    محبوبه و فائزه پیاده شدند. دكتر گفت: "وسایلتون را براتون می برن."
    لادن و پدرام با محبوبه همراه شدند. لادن گفت: "اینجا باغ عمو جونه. چند سال پیش اینجا رو خرید و درستش كرد."
    "درختهای قشنگی داره پر از شكوفه س!"
    "آره... بیا گلهاش رو هم ببین."
    با هم به قسمت جلوی ساختمان رفتند. چه گلهای زیبایی كاشته بودند!
    "چقدر قشنگه!"
    "حالا ویلا رو ببین. بیرونش كه خیلی شیكه... داخلش قشنگ تره."
    "ساخته شده خریدن؟"
    "خودشون ساختن."
    "سلیقه ی سودابه خیلی خوبه."
    "به اون چه؟"
    "چطور، مگه با سلیقه ی سودابه ساخته نشده؟"
    "نه همه ش سلیقه ی عمو جونه."
    "فامیل شوهرگیری كه در نمی آری؟"
    "نه به خدا... سودابه قبل از این ناراحتی هم اهل این چیزها نبود. همه چیز به سلیقه ی عموجون خریداری می شه، مرد مرتب و با نظمیه. حالا هم عصر كه می آد كارهای خودش و سودابه رو انجام می ده."
    "وقتی آدم زنشو دوست داشته باشه، چه ایرادی داره؟"
    "نه عیب نداره؛ اما فكر كن سالهاست بدون زن توی یك خونه ی سوت و كور داره زندگی می كنه."
    "تو كه نمی دونی شاید..."
    "این حرفو نزن، اگر بشناسیش، این جوری در موردش فكر نمی كنی. عموی من از اون استثناهاست نه خیال كنی حالا كه سودابه فلج شده این قدر بهش می رسه، نه از اول ازدواجشون همیشه عمو بود كه محبتش رو ابراز می كرد و سودابه، بدون هیچ پاسخگویی به این همه احساس، خونسرد و بی خیال بود؛ حتی به بچه هایش هم محبتی نمی كرد."
    دكتر آمد و به لادن گفت: "اتاق تو كه مشخصه، برای خانم توكلی هم اتاق غزل را در نظر گرفتم."
    "محبوبه، عمو جون خیلی تحویلت گرفته. اون اتاق غزل رو به هیچ كس نمی ده."
    محبوبه گفت: "اگر اتاق غزله كه من..."
    "نه نه، شما بفرمایین، لادن راهنماییتون می كنه."
    "لادن، عجب ویلای شیكیه!"
    "بیا بریم بالا."
    در طبقه ی بالا درهای متعدد بود كه محبوبه فرصت نكرد بشمارد. در اتاقی را باز كردند و داخل شدند. دیوارها به رنگ بنفش ملایم و آبی بود. موكت اتاق صورتی رنگ و وسایل چوبی كه شامل تخت و پاتختی و یك دراور و دو مبل و میز می شد به رنگ قهوه ای بود، تلفیق این رنگها آرامش خاصی به محیط و به آدم می داد. همه ی وسایل بسیار شیك و گرانبها بود. رویه ی مبل و رو تختی هم بنفش پررنگ بود كه رگه هایی از صورتی ملایم براق داشت. در داخل اتاق یك سرویس بهداشتی و یك كمد دیواری هم برای آویزان كردن لباس بود. محبوبه لباسهایش را آویزان كرد و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند كه از دیدن زیبایی سرویس بهداشتی دهانش باز ماند. كاشی دیوارها بنفش كمرنگ، سرویس بهداشتی صورتی خیلی ملایم و كف سرامیكی بژ با رگه هایی از صورتی و بنفش بود محبوبه تا آن وقت سرامیك با چنین طراحی ندیده بود. اتاق دو پنجره داشت، یكی به سمت شمال كه درخت بید مجنونی مقابل پنجره خودنمایی می كرد. و پنجره ی دیگر رو به شرق بود كه به باغ پر شكوفه باز می شد. لادن و فائزه با هم وارد شدند. لادت پرسید: "از اتاقت خوشت اومد؟"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -عالیه!اینجا یه احساس خوبی به آدم دست میده.
    فائزه خواست لباسهای محبوبه را آویزان کند که گفت:خودم مرتب کردم نمیخواد تو کجا هستی؟
    فائزه گفت:آقای دکتر یک اتاق طبقه پایین بمن دادن.کوچیکه اما خوشگله.
    لادن گفت:اینجا هر کدوم از اتاق خوابها یک رنگه.
    -اتاق تو چه رنگیه؟
    -توسی و آبی.
    -اتاق عمو و خانمش چه رنگیه؟
    -اتاق عمو رو که ندیدم اما اتاق سودابه زرد و نارنجیه.چون عمو میخواست اتاق اون شاد و گرم بنظر بیاد تا روحیه شو بهتر کنه.
    لادن رفت و تقه ای بدر خورد.مستخدم یک سبد میوه و بشقاب و کارد و یک ظرف اب و لیوان بر روی میز گذاشت و گفت:خانم غذا ساعت 12 حاضره.
    محبوبه گفت:متشکرم به موقع می آییم پایین.فائزه تو هم لباس خوب بپوش.
    -چشم خانم شماچی میپوشین؟
    -بلوز شلوار سفید رو.
    -به به !خیلی قشنگه.کفش چی بذارم؟
    -صندلی صورتی رو.
    لباس پوشید و به اتفاق فائزه پایین رفت.پچه ها تقریبا لباسهای رسمی پوشیده بودند.لادن یک پیراهن رکابی گلدار فرانک تاپ با دامن و یک ژاکت روی آن مریم هم یک پشت باز پوشیده بود.از همه عریان تر سیمین بود که اگر لباس نمیپوشید بهتر بود.سودابه هم یک بلوز رکابی و شلوار پوشیده بود .محبوبه یک بلوز سفید که دور یقه و آستین گلدوزی ظریف به رنگ صورتی داشت همراه با شلوار جین سفید پوشیده بود.سلامی کرد و بر روی یک صندلی نشست.فرانک و منصور حسابی مشغول صحبت بودند.
    لادن گفت:محبوبه بیا اینجا.
    -متشکرم همینجا خوبه.
    محبوبه متوجه نگاه سیمین شد.لبخندی به او زد و مشغول خوردن شد.یادش آمد صبحانه هم نخورده است.ضعف داشت و بدون اینکه به کسی نگاه کند به خوردن ادامه داد.پس از صرف غذا همگی به سالن رفتند.تازه متوجه زیبایی سالن شد.پنجره های سراسری رو به باغچه های پر گل پرده های زیبا و مبلمان راحت و شیک همه جای خانه هماهنگی رنگها رعایت شده بود.نورپردازیهای زیبا که به وسیله چند آباژور و دیوار کوبهای زیبا انجام میگرفت.آرامش خاصی به انسان میداد.چای با شکلات سرو شد و میوه هم در گوشه سالن به وفور چیده شده بود.سودابه اظهار خستگی کرد که نادر او را به اتاقش برد.اتاق سودابه با چند پله و یک شیب ملایم از نشینمن جدا میشد.وقتی دکتر برگشت دختر خاله سودابه به او گفت:نادر خیلی بتو ظلم شده!
    نادر گفت:من ظالمی د راین جمع نمیبینم.
    -خوب سودابه اینطوریه بالاخره تو به یک زن نیاز داری.
    مادر نادر هم در تایید حرف سیمین گفت:آره راست میگی طفلک نادر خودشو از همه چی محروم کرده.
    نادر گفت:میشه این بحث قدیمی رو تموم کنین و به مسائل بهتر و جالبتری بپردازین؟
    شهین با عشوه ای گفت:مثلا چی؟
    -خب در مورد هوای لطیف بهاری که اومدیم ازش بهره و لذت ببریم ولی توی ساختمون نشستیم.
    بعد به کنار برادرش رفت و با هم مشغول گفتگو شدند.محبوبه اجازه گرفت کمی در باغ گردش کند.لادن پدرام فرانک منصور هم بدنبال او به راه افتادند.
    لادن گفت:آدم اینقدر وقیح ؟خوبه دختر خاله شه و اینقدر زیر آب زنی میکنه.
    فرانک گفت:لابد میخواد یه جوری صاحب این ملک و املاک بشه.چند سالشه؟
    -سی و خورده ای.
    -ازدواج نکرده؟
    -چرا بابا دو بار ازدواج کرده و جدا شده!
    -بچه نداره؟
    -نه آخه به بچه داری نرسیده.هر بار یکسال یا نهایت دو سال شوهر داشت.
    -پس احساس کمبود میکنه.
    -شاید اما سودابه واقعا خانومه که هیچی بهش نمیگه.
    محبوبه گفت:لادن به نگاهش دقت کردی؟حرفاشو با نگاهش میزنه.یک حالت خاصی داره که آدمو به فکر فرو میبره.من ازش خیلی خوشم میاد.
    -راستش منم به جز محبت و احترام به همه چیزی ازش ندیدم.ولی مامان بزرگ چشم دیدنشو نداره.اونهم بخاطر اینکه عمو سرش هوو نیاورده و با اون میسازه.مرد وفادار هم که پیدا میشه نمیگذارن.
    پدرام گفت:خب اونا دلشون برای دکتر میسوزه.
    محبوبه گفت:وقتی خودش راضیه بقیه حق دخالت ندارن.یک آدم بالغه و خودش در مورد اینده و سرنوشتش تصمیم میگیره.
    -این بهترین حرفی بود که توی این سالها شنیدم.
    همه به عقب برگشتند و نادر را دیدند که با لبخند آنها را نگاه میکرد.محبوبه پوزش خواست.
    نادر گفت:احتیاجی نیست.شما حرف بردی نزدین...از من دفاع کردین.اصلا شما وکیل مدافع هستین.با اینکه من و سودابه موکلهای شما نیستیم از ما دفاع قشنگی کردین.
    لادن گفت:قابل شما رو نداشت!
    پدرام و لادن آهسته راه افتادند و محبوبه و نادر تنها ماندند.وقتی محبوبه متوجه موقعیتش شد هراسان تصمیم گرفت پیش از آنکه کسی سر برسد از آنجا برود اما نادر گفت:اینجا که آپارتمان نیست از همسایه ها بترسین!
    -آقای دکتر شما خیلی تو چشم هستین کوچکترین حرکتتون زیر ذره بینه.
    -شما بزرگش میکنین وگرنه اینطوری هم نیست.
    -نمیبینین چطور نگران شما هستن؟حتی دخترخاله خانمتون!
    -اون سنگ خودشو به سینه مینزه.
    محبوبه بی اراده گفت:واقعا شرم آوره که آدم تو زندگی دختر خاله اش وارد بشه.
    -شما هم از همین میترسین که فرار میکنین؟
    نگاهشان بهم خیره ماند.محبوبه بخود آمد و گفت:بهتره من برم.
    -نه شما بمونین من میرم.
    -اما من حق ندارم...
    -تو رو خدا بس کنین شما هم توی زندگی حقی دارین اما همه حقتونو به دیگران واگذار میکنین پس خودتون چی نباید سهمی از زندگی داشته باشید؟!
    -من حقی ندارم که بگیرم...من زندگیمو کردم.

    223 تا 226


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۲۷-۲۳۰

    نه اون زندگی نبود چرا خودتونو گول می زنین شما دارین با خودتون مبارزه می کنین
    آقای دکتر خواهش می کنم
    من یه روز باید بیام دفترتون و حقتونو از خودتون بگیرم و دیگه نذارم بیش از این به خودتون ظلم کنین
    شما چی
    منم حق خودمو از زندگی می گیرم اما اول شما
    هر دو خندیدند و نادر گفت چقدر قشنگ می خندی حیف نیست باور کنین هیچ خنده ای به این زیبایی و هیچ مویی به این قشنگی و خوشرنگی ندیدم چشمهای سبزتون هم که غوغا میکنه
    محبوبه که مثل لبو سرخ شده بود گفت بهتره حد خودمون رو بدونیم
    باید اینها رو بهت می گفتم خیلی چیزهای دیگه هم هست که تو دلم جمع شده می ترسم یکدفعه مثل آتشفشان بزنه بیرون
    محبوبه باز خندید و گفت تو رو خدا جلوشو بگیرین
    نادر آهسته به محبوبه گفت با من سفر کن باور کن همسفر خوبی هستم امتحان کن
    به چه قیمتی
    خوشبختی
    که بدبختی اون زن بیچاره رو به دنبال داره باید بدونین من برای خانم شما احترام خاصی قایلم
    برای خودت چی
    من دلی رو که باعث ویرونی یه زندگی بشه زیر پا له می کنم
    منم خواستم لهش کنم اما نشد از جای دیگه سر در آورد محبوبه دل عاشق ارزشش پیش از اونهاست که زیر پا له بشه
    بس کنین دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
    بسیار خب اما به حرفهان فکر کن
    نادر رفت و محبوبه به راهی که او می رفت خیره شده بود اشکهایش سرازیر شد پس اونم عاشقه صدای فرانک و لادن را که شنید اشکهایش را پاک کرد و لبخند زنان به سویشان رفت لادن گفت چرا اینجا موندی
    داشتم از زیبایی باغ لذت می بردم
    برای همین اشک می ریختی
    خب تحت تاثیر قرار گرفتم
    آخی بگردم چقدر با احساس
    قدم زنان به سوی ساختمان ویلا رفتند همه در سالن جمع بودند محبوبه رو به سودابه گفت چه باغ قشنگی دارین گلهای زیبایی که جلوی ساختمونه رنگ آمیزی جالبی دارن
    مادر نادر گفت همه سلیقه دکتره سودابه کاری به این چیزها نداره
    محبوبه چشمکی زد و گفت اگر سلیقه سودابه جون بد بود که دکتر رو انتخاب نمی کرد
    همه خندیدند سودابه هم لبخند زد و با نگاهش از او تشکر کرد نادر گفت حالا که گل دوست دارین باید گلخونه رو ببینین
    حتما
    هرکس دوست داره می تونه بیاد
    ولی هیچ کس تمایلی به رفتن نشان نداد به ناچار محبوبه راه افتاد و به سودابه هم پیشنهاد کرد بیاید و پس از موافقت او صندلی اش را به بیرون هدایت کرد نادر نگاه سرزنش آمیزی به او انداخت و باهم به راه افتادند گلخانه بزرگی بود و همه جور گل در آنجا وجود داشت محبوبه ناگهان دسته صندلی را رها کرد و گفت آخ محبوبه شب
    دکتر گفت دوست دارین
    بله خیلی خونه آقاجون چند تا گلدون محبوبه شب و یاس رازقی بود وقتی ازدواج کرد از باغبون خواستم دوتا گلدون از اونا برام بیاره اولش خوب بود اما یکدفعه خشک شد با اینکه مرتب باهاشون حرف میزدم آب و کود پاشون می ریختم
    در حالی که گلها را بو می کرد گفت چقدر عالیه
    نادر به او و حرکاتش با شوق نگاه می کرد محبوبه هم مثل پروانه از گلی به گل دیگر دست می کشید و آنها رو بو می کرد جلوی پای سودابه نشست چند تایی یاس رازقی را که بر روی زمین افتاده بود بر روی پای او گذاشت و با محبت نگاهش کرد سودابه دستهای محبوبه را گرفت و به او لبخند زد نادر سمت دیگر گلخانه را که کاکتوس پرورش می داد به محبوبه نشان داد
    محبوبه با حیرت گفت وای خیلی عالیه سودابه جون آقای دکتر اگر من جای شما بودم هفته ای یک روز سودابه جون رو می آوردم اینجا برای روحیه شون خیلی خوبه
    اگر دوست داشته باشین و شماهم ما رو همراهی کنین می تونیم جمعه ها بیاییم اینجا
    سودابه جون شما موافقین
    سودابه با لبخند نگاهی کرد چشمهای چمنی رنگ محبوبه برق می زد گونه هایش گلی رنگ شده بود نادر عاشقانه نگاهش می کرد و لبخند می زد چقدر دوستش داشت خدا می دانست دیگر نمی توانست با خود مبارزه کند یک بار دیگر عاشق شده بود چشمان محبوبه به او افتاد و ساکت شد صندلی سودابه را به حرکت در آورد و از گلخانه بیرون آمدند
    وای چه سرد شد
    نادر گفت ژاکت منو بپوشین
    نه متشکرم بندازین رو دوش سودابه جون
    دکتر ژاکت روی دوش همسرش انداخت و گفت بهتره تندتر بریم تا شما سرما نخوردین
    با عجله به سالن رفتند و محبوبه در کنار شومینه ایستاد نادر به فایزه گفت برای خانم ژاکتی چیزی بیار بپوشن
    او هم با سرعت دوید تا دستور دکتر را انجام دهد از دکتر خوشش می آمد در دل آرزو می کرد همسری نداشت و محبوبه و او می توانستند ازدواج کنند بارها این دو را در رویای خود زن و شوهر اعلام می کرد و راضی از این وصلت خیالی لبخند می زد از اینکه نگران محبوبه بود لذت می بردند نادر دستور چای و شیرینی داد فنجان محبوبه را به دستش داد و آهسته گفت بخور گرمت بشه
    محبوبه چایش را نوشید و صادقانه نزد خود اقرار کرد از اینکه مورد توجه نادر است لذت می برد اما هر بار که سرمست از خوشی می شد به یاد سودابه می افتاد و دلش می گرفت نادر حالتهای او را با دقت زیر نظر داشت و نگرانش می شد لادن می گفت محبوبه برای شب لباس چی می پوشی
    چطور
    همه لباس شب می پوشن
    اما من برای شب لباس خاصی نیاوردم
    می خوای من بهت بدم
    نه یه کاریش می کنم
    نادر در فرصتی گفت ساعت نه شام می خوریم
    محبوبه نگاهش کرد و دکتر گفت رحم کن طاقت اون نگاه رو ندارم
    زن جوان اخم کرد و به اتاق رفت لباسش را عوض کرد و پیراهن مشکی ساده ای پوشید موهایش را پشت سر جمع کرد و یک رشته مروارید از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    231 - 234



    لابه لاي موهايش عبور داد. كمي عطر زد و ديگر كاري نداشت. چند دقيقه اي به ساعت نُه مانده بود كه رفت پايين باز هم همه لباسهاي آن چناني پوشيده بودند؛ حتي فرانك كه محبوبه تصورش را هم نمي كرد. محبوبه احساس مي كرد وصله ي ناجوري در جمع آنان است. مادر لادن هم يك پيراهن ركابي پوشيده بود كه دامنش چاك بلندي داشت و هنگاه راه رفتن، خيلي بالاتر از زانوهايش نمايان مي شد. دكتر هم كت و شلواري تيره رنگ همراه پيراهن آبي خوشرنگ و كراوات كج راهِ زرشكي و سورمه اي پوشيده بود، بقيه ي آقايان هم لباس رسمي به تن داشتند. شهين پيراهن توري يقه بسته اي پوشيده بود؛ اما زير آن چيزي به تن نداشت. وقتي محبوبه چشمش به او افتاد، از خجالت سرخ شد و سرش را پايين انداخت. نادر متوجهش بود. چقدر اين حالت شرمزده اش را دوست داشت! خودش هم از لباس شهين چندشش شد. بقيه ي خانمها هم جور خاصي نگاهش مي كردند. پدرام با لبخند به شهين نگاه كرد و خواست چيزي بگويد كه لادن سقلمه اي به او زد و منصرفش كرد. سودابه هم لباس مشكي زيبايي پوشيده بود كه پشت گردن گره مي خورد و سر شانه اش عريان بود. لباس محبوبه آستين بلند بود و يقه هفت كوچكي داشت. خيلي ساده و در عين حال شيك بود. پس از صرف شام، پدر لادن چند پرسش حقوقي از محبوبه كرد كه به راحتي جوابش را داد و خيلي خوب راهنمايي اش كرد. ساعتي بعد، همه به اتاقهاي خود رفتند. محبوبه لباس خواب پوشيد به رختخواب رفت. در فكر حرفهاي نادر بود، كه تلفن اتاقش زنگ زد. با تعجب گوشي را برداشت: "بله؟"
    "سلام محبوبه."
    "آقاي دكتر؟!"
    "تو رو خدا به من نگو دكتر."
    "چرا تلفن كردين؟"
    "بايد با تو حرف مي زدم. محبوبه، از اولين باري كه ديدمت، دلم گرم شد. هر بار كه اين ديدارها تكرار مي شد، من بيشتر دلباخته تو مي شدم..."
    "اما شما..."
    "مي دونم براي تو پيرم و زن دارم؛ اما حق زندگي هم دارم، مگه نه؟"
    "با من نه آقاي..."
    "فقط نادر، خواهش مي كنم، يك بار اسممو صدا كن، بگو محبوبه، صدام كن!"
    محبوبه آرام گفت: "نادر؟"
    "جون دلم، عزيزم، قشنگم، نمي دوني چقدر دوستت دارم! فقط بِهِم فرصت بده تا بتونم به زندگيم سر و سامون بدم."
    "يعني چي؟ شما كه نمي خواهين اونو..."
    "نه عزيزم. اين قدر هم به من شما نگو. فاصله ي سني مونو يادم مي آره. محبوبه، من سودابه رو دوست دارم. مادر بچه هامه، عشق زمون جوونيمه. لحظه هاي خوبي رو با هم گذرونديم؛ اما ما زندگي عادي نداريم. نمي دوني وقتي مي رم خونه و اونجا رو اون جور ساكت مي بينم، چه حالي مي شم؟ همه ي روحيمو از دست مي دم. براش حرف مي زنم، از اتفاقاتي كه طي روز افتاده براش مي گم؛ ولي اون ساكت و خاموش نگاهم مي كنه. منم دلم مي خواد وقتي مي رم خونه، همسرم با شور و حرارت به استقبالم بياد و شلوغ كنه. باور مي كني گاهي آرزو مي كنم با هم دعوا كنيم و سرم داد بكشه؟ حداقل يه صدايي باشه. باور كن من با همه ي وجودم به تونياز دارم!"
    "من برات چي هستم، محبوبه ي شب؟"
    "عزيزم، تو محبوب همه ي لحظات زندگيمي. اشتباه نكن، من فقط به خاطر غريزه نيست كه به طرف تو كشيده شدم. اگر اين موضوع اين قدر برام اهميت داشت، خيليها بودن كه اين نياز منو رفع كنن. محبوبه، من با تو كامل مي شم. بدون تو هيچم. به من رحم كن محبوبه دوستت دارم!"
    "نادر، من توي زندگي قبليم خيلي زجر كشيدم. هيچ لحظه ي شاد و لذت بخش نداشتم. از روابط زناشويي هم خاطره ي وحشتناكي دارم. من نمي تونم براي هيچ مردي، زن ايده آلي باشم."
    "كاري مي كنم همه ي خاطرات بد زندگي گذشته ت رو فراموش كني. حرفمو باور كن! خودتو به من بسپر تا با هم در دشت زيباي عشق سفر كنيم. ما خوشبخت مي شيم!"
    "نادر، من هميشه از زنهايي كه توي زندگي ديگران سرك مي كشن، متنفر بودم. حالا خودم مثل اونها بشم؟ نه اينو از من نخواه. حاضر نيستم به خاطر خودم و دلم يك زندگي رو ويرون و زني مثل سودابه رو نااميد و غمگين كنم. متأسفم، من نمي تونم! تو مي توني با هر كس ديگه اي شروع كني؛ اما روي من هيچ حسابي باز نكن."
    "من نمي ذارم سودابه لطمه ببينه."
    "مگه مي شه؟! وقتي بفهمه، مي دوني چه عذابي مي كشه؟"
    "شبي كه غزل مي رفت، به من پيشنهاد كرد كه با تو ازدواج كنم. وقتي گفتم چطور يك زن ديگه رو جلوي سودابه بيارم و با اون برم تو اتاق، اون پيشنهاد كرد من، من... گاهي بيام خونه ي تو. اون جوري سودابه هم نمي فهمه."
    "فكر كردي من چي هستم؟ وقتي بهت گفتم محبوبه ي شبم، گفتي نه. اما اين حرفت يعني همين. نه... هرگز اين كارو نخواهم كرد. خواهش مي كنم همين جا تمومش كن. ديگه هم در مورد عشق و دل بستن چيزي نگو. قول بده نادر! برات مثل دوستي مي شم كه درد دلت رو گوش مي كنم، اما محبوبه شبهات نه، شب به خير."
    "محبوبه گوشي رو نذار، صبر كن. اصلاً ازدواج هم نمي كنيم، تا وقتي تكليف سودابه معلوم بشه."
    "چطوري؟"
    "به من فرصت بده. اجازه مي دي گاهي تلفني با هم حرف بزنيم؟ ديگه اينو كه همسايه ها نمي بينن و سودابه هم نمي فهمه."
    "فقط گاهي اوقات، هميشگي نباشه!"
    "قبول، محبوبه فقط يك چيزي بهم بگو، تو هم منو دوست داري؟"
    "فكر مي كني اگه دوستت نداشتم، تا حالا به حرفات گوش مي دادم؟"
    "پس بگو، فقط يك بار بهم بگو! محبوبم چرا حرف نمي زني؟"
    "نادر، دوستت دارم."
    "آه عزيزم، با اين جمله منو به عرش بردي! قول مي دم همه ي موانع رو از س راهمون بردارم."
    "شب به خير."
    شب به خير... خوب بخوابي."
    "تو هم همين طور!"
    محبوبه گوشي را گذاشت. دو احساس متفاوت داشت، يكي عشق و شوق و يكي شدن با معبودش و ديگري، عذاب وجداني كه به خاطر سودابه داشت. احساس مي كرد به او و اعتمادش خيانت كرده است. با خودش گفت: "اصلاً نادر چطور به خودش اجازه داد عاشقم بشه؟ اما اون حق داره. زندگيش چقدر كسالت باره!"
    صبح با كسالت بيدار شد. آبي به سر و صورتش زد و بلوز و شلوار جين آبي پوشيد. يك ژاكت سفيد هم روي دوشش انداخت. رفت پايين و سودابه را ديد كه پايين پله ها منتظر است. سلام كرد، بوسيدش و با هم به سالن غذاخوري رفتند. سلامي گفت و سودابه را سر جايش برد. خودش هم بر روي صندلي نشست. با شنيدن صداي نادر سرش را بالا آورد و سلام كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/