207 - 210
"دیگه من رو به روتون نیستم كه مجبور باشین سرتونو پایین بندازین."
"آقای دكتر، این مسئله رو چقدر به رخ من می كشین! می خواهین اعتراف كنم آداب معاشرت بلد نیستم؟"
"بله؛ نه نه! من منظورم این نبود. باور كنین فقط می خوام بگم منو از اون نگاهها محروم نكنین."
محبوبه گوشی را بدون خداحافظی گذاشت. نادر فهمید نباید در مورد او عجله كند. باید آرام و با طمأنینه جلو برود. نباید او را ترساند. از كار خودش عصبانی بود. باید یك جوری از دلش بیرون بیاورد. صبح كشیك كشید،
همین كه محبوبه از در خانه بیرون آمد، او هم شتابان خودش را به پاركینگ رساند. هنوز نرفته بود. به كنار خودرواش رفت و به شیشه ضربه ای زد. محبوبه شیشه را پایین كشید و سلام كرد. دكتر گفت: "دیشب مثل اینكه سوءتفاهمی پیش اومد."
محبوبه چیزی نگفت. به روبه رو نگاه می كرد. دكتر ادامه داد: "خانم توكلی، باور كنین وقتی با كسی حرف می زنم و نگاهم نمی كنه عصبی می شم. تصورم اینه كه حرفهای من براش جالب نیست، یا مزاحمش هستم. فقط همین!"
محبوبه گفت: "شما هیچ وقت مزاحم من نبودید. نگاه كردن من به شما، دلیلی داره كه اجازه بدین برای خودم بمونه. حرفهاتون هم جالبه و من با همه ی وجودم گوش می كنم. فقط یك مسئله هست آقای دكتر، من تنها زندگی می كنم و خانم شما هم در وضعیتی نیستن كه بخوان ناراحت و عصبی بشن. همسایه ها هم كه می دونین، زندگی منو زیر ذره بین گذاشته ن. ازتون خواهش می كنم سعی كنین كمتر با هم برخورد كنیم. این به نفع هر دو ماست."
"بله متوجه شدم. دیگه مزاحمتون نمی شم."
اما محبوبه زیر لب آهسته گفت: "شما اصلاً مزاحم نیستین!" و این حرف را فقط خودش شنید.
نادر از خودرو فاصله گرفت و محبوبه حركت كرد. از آن روز سعی داشت سر راه زن جوان قرار نگیرد؛ اما رفت و آمد او را از پنجره نگاه می كرد. حتی به دیدن خودرواش هم راضی بود. محبوبه هم، طبق قولی كه داده بود، فرانك و مریم را تلفنی دعوت كرد. به مادر و عاطفه هم خبر داد. به همه گفت صبح زودتر بیایند، در منزل او لباس بپوشند و به سرو وضعشان برسند. خودش آن روز یك ملاقات در دفتر داشت.
صبح زودتر از همیشه بیدار شد. دنبال لباس مناسبی كمدش را زیر و رو كرد. پیراهن سبز تندی را انتخاب و از فائزه خواهش كرد كه آن را برایش اتو كند. یك صندل شیشه ای، هماهنگ با لباسش، و یك شال تور سبز ملایم هم برای سر سفره انتخاب كرد و كنار گذاشت. لباس پوشید و رفت. در پاركینگ متوجه دكتر شد. اما هر دو به ظاهر بی اعتنا بودند. از آن روز هیچ گونه برخوردی نداشتند و هر دو دلتنگ بودند؛ ولی با خود و احساسشان مبارزه می كردند. محبوبه به دفتر رفت. قرار ملاقاتش لغو شده بود. به منشی تذكر داد كه به مراجعان یادآوری كند چنانچه قصد لغو ملاقات دارند، این كار را روز قبل انجام دهند. خیلی عصبانی بود. این همه راه را بی جهت آمده بود. سریع برگشت.
مادر و عاطفه آمده بودند. پس از استحمام موهایش را خشك كرد. عاطفه گفت: "محبوبه یك كم آرایش كن."
"نه، دوست ندارم. وسیله ی آرایشی هم ندارم."
"خب، من آوردم."
"نه، وسیله آرایش كس دیگرو استفاده نمی كنم."
انسیه گفت: "وا، خواهرته... نجس كه نیست!"
"می دونم مادرجون، شاید من یك مریضی داشته باشم و خواهرمو مبتلا كنم."
"بسم ا... به حق چیزهای نشنیده!"
فرانك و مریم هم رسیدند. با انسیه و عاطفه روبوسی كردند و همین كه چشمشان به محبوبه افتاد، هر دو ماتشان برد و گفتند: "دختر چی شدی!"
عاطفه گفت: "هر چی می گم به خودت برس، گوش نمی ده. شما بهش بگین."
"نه عاطفه جون، احتیاج نداره."
سرانجام همه حاضر شدند و به طبقه ی بالا رفتند. سودابه با صندلی اش در كنار راهرو ورودی به سالن، ایستاده بود. و با سر به همه خوشامد می گفت. مادر و خواهرش هم با آمدن هر مهمان، جلو می آمدند و به سالن دعوتش می كردند. محبوبه آخر از همه وارد شد. با سودابه روبوسی كرد و سپس با مادر و خواهر او احوالپرسی و خود را معرفی كرد. لادن خودش را به آنان رساند و با همه روبوسی كرد. محبوبه چشمش به خانم مستوفی و سارا افتاد و با آنان خیلی گرم و صمیمی برخورد كرد.
سارا گفت: "محبوبه جون چقدر خوشگل شدی!"
"چشماتون قشنگ می بینه."
"انگار شكفته شدی و از حالت بچگانه بیرون اومدی."
"خب، بزرگ شده م دیگه!"
از حال سیما و ساناز و خانم فرجی جویا شد. شكر خدا همه خوب بودند. سارا گفت: "ساجد و همسرش هم برای همیشه اومدن ایران."
اما از سامان حرفی نزد. محبوبه هم چیزی نپرسید. دعا شروع شد. محبوبه تمام مدت برای سلامت همه ی خانواده، دوستانش و همچنین برای خاموش شدن شعله ی این عشق ممنوع دعا كرد. پس از دعا غذا را كشیدند و سارا نشسته بود. سارا گفت: "طفلك سودابه و دكتر!"
محبوبه پرسید: "چرا؟"
"خب، این زن كه اسیر صندلی چرخداره، شوهرش هم گرفتار اون. نه زن می گیره، نه می تونه همیشه تو خونه سكوت كنه. تا حالا هم دوام آورده، خیلی مردونگی كرده."
"شاید دوست، یا زن صیغه ای داشته باشه."
"اصلاً اهل این برنامه ها نیست. دختر خاله ی سودابه بدش نمی آد اینجا بمونه و با دكتر هم یك صیغه بخونن. حتی سودابه هم راضی شد؛ اما دكتر اصلاً رضایت نداد. خیلی سخته آدم ناتوان باشه و همه بخوان برای شوهرش زن پیدا كنن. دكتر خیلی مَرده كه تونسته تا حالا با این وسوسه ها مبارزه كنه. سودابه می گه شبها كه مستخدم و پرستار ندارن، دكتر از راه كه می رسه میزو می چینه و غذایی مرو كه خدمتكار پخته گرم می كنه، غذای سودابه رو می ده و براش حرف می زنه. بعد هم برای خواب آماده ش می كنه. می ذارش رو تخت. تازه، نصف شبها هم بهش سر می زنه. كدوم مردیه توی این زمونه كه این همه خدمت زنشو بكنه؟"
"خدا هم یك جور دیگه تلافی خوبیهاشو می كنه."
"خدا كنه! محبوبه، نمی دونی چه مرد مهربون و با وجدانیه."
غريبه ها، همسايه ها و اقوامي كه راهشون دور بود كم كم رفتند و تنها خانواده ي مستوفي، خانواده ي محبوبه و لادن و مادر بودند. هر بار كه محبوبه بلند مي شد، سارا و سودابه او را مي نشاندند. ساعت چهار بود كه با همه خداحافظي كرد. سودابه را بوسيد و برايش طلب سلامتي كرد. از مادر و خواهر سودابه هم تشكر كرد. با اصرار از خانم مستوفي خواست كه به خانه ي او هم بروند؛ اما او قبول نكرد.
در آستانه ي در بود كه دكتر وارد شد. پا پس كشيد و گفت: "ببخشين، مثل اينكه زود اومدم."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)