صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 57 , از مجموع 57

موضوع: ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 439-445
    «45»
    « همه از کارای برزین حیرت کرده بودن ، او گوشی رو ، روی تلفن گذاشت و رفت ، بدون اون که از کسی خداحافظی کنه . زینب خانم خیره خیره منو نیگا کرد و پرسید :»
    مگه دکتر چه گفته که پسرمو این جوری حالی به حالی کرده ؟
    چیز مهمی نگفته ... فقط بهمون گفته که توی محاسبه اشتباه کرده ، و همین یکی دو روزه ، ما صاحب اولاد میشیم .
    « جواب من ، موجی از شادی رو توی خونه مون به راه انداخت ، زینب خانم انگشتای دستشو بهم گره کرد و دو سه تا بشکن زد که فکر میکنم توی همه عمرم بشکنی به اون پر سر و صدایی نشنیده بودم ! و بعد با خوشحالی روشو به شوهرش کرد و گفت :»
    طفلکی ! از ذوقش ، همه چیزا از یادش رفته بود ، نه سلام و علیک دُرُس و حسابی کرد و نه خداحافظی و روز به خیری گفت !
    « این حرف با فرهنگ خانوادگی آقای فکری میخوند ، اونا برای خودشون دلیل گیج و ویج شدن برزین رو پیدا کرده بودن ، اما من تنها کسی بودم که میدونستم ، از این رو به اون رو شدن شوهرم ، دلیل دیگه یی داره ، پیش خودم فکر میکردم اون زحمتایی که فوژان کشیده بود تا خاطره های عشقی برزین رو به جایگاه اصلی شون برگردونه و در عوض واقعیت ها رو توی جایگاهی بنشونه که حقشونه ، تاثیر خودشو نکرده ، احساس میکردم اون آلبومای عکس رو ساختن ، از شادی ها گذشته ، یواش یواش به حالا رسیدن ، نتیجه نداده ، برای خودم دلیل می آوردم که اگه کارای فوژان اثر داده بود ، شوهرم با دو سه دفعه شنیدن اسم قلابی من ، « شمیلا » این جوری به هم نمیریخت .
    زنای حامله ، کمتر حال عادیشونو دارن ، با مختصر تغییری توی زندگیشون ، حالشون گرفته میشه ، غصه به سراغشون میاد ، از کارا و حرفای دیگرون ، برداشت های منفی میکنن . منم همین کار رو میکردم ، باز مشکل قدیمی ام به سراغم اومده بود ، راسی راسی انتظار نداشتم در وقتی که با مادر شدن ، اون قدرا فاصله ندارم ، یه دفعه برزین از این رو به اون رو بشه ، به خودم گفتم :»
    حتما کار فوژان ، عیب و ایرادی داشته ، ناقص بوده ، وگرنه این طور نمیشد ، اگه چشمای برزین بروی واقعیات زندگی باز شده بود ، یهو با شنیدن یه اسم این قدر تغییر نمیکرد ، سرد نمیشد ، یخ نمیشد ... اونم دُرُس در موقعیتی که هر زنی انتظار مهربونی از شوهرش داره ، انتظار شنیدن حرفای خوش ، و وعده و وعیدهای امیدوار کننده ... این دفعه که فوژان رو دیدم ، حتما بهش میگم که کارش بی اشکال نبوده ، مسلما برزین ، امشب بعد از کارش توی مطب ، فوژان رو ور میداره و با خودش میاره اینجا .
    « صدای مادرم منو به خودم آورد :»
    کجایی دختر ؟! ... تو که از برزینم گیج تری ! چن دفعه روی حرفامون به طرف تو بوده ، ولی انگار که نه انگار که توی این دنیایی ، به حرفامون نه توجه کردی ، شاید هم نشنیده باشی که ماها درباره چی ها حرف میزدیم .
    « حق با مادرم بود ، من اصلا توی یه حال و هوای دیگه بودم ، و اگه مادرم ، صداشو بلند نمیکرد و اون حرفا رو بهم نمیزد ، مسلما همچنان توی دنیای خودم میموندم .
    مثل یه آدم غشی که یه دفعه به هوش اومده ، یا مثل یه آدم خوابی که یهو از خواب پرونده باشنش ، به خودم اومدم ، ولی نه بلافاصله ، شاید چند دقیقه یا حداقل چند لحظه یی طول کشید تا حال خودمو پیدا کردم ، به خودم اومدم دیدم اصلا صحیح نیس که توی جمع باشم و به جای اون که توی صحبتشون شرکت کنم برم توی هپروت ! ... برم توی حال و هوای خودم ، با این حرف خودمو قانع کردم :»
    کاری که فعلا از دستت بر نمی آد ، بذار فوژان بیاد ، با اون مشکلتو حل کن ، دکترا هم برای شفا دادن بیماراشون ، گاهی مجبور میشن دوا و درموناشون رو عوض کنن ، اگه یه دوا ، جواب نداد ، دوای دیگه یی تجویز کنن تا نتیجه بگیرن ، خب ، فوژان هم دکتر بود ، باید بهش میگفتم هر چی دوا و درمون کرده ، نتیجه یی که میخواستیم نداده ، بهتره از یه راه دیگه بیاد توی ماجراهای زندگیمون .
    « و سعی کردم خودمو قاطی صحبتهای اونا بکنم ، صحبتهای زینب خانم ، آقای فکری و ماریا با پدر و مادرم .
    این کار به نفع خودمم بود ، از دنیای فکرای منفی در می اومدم ، ازشون معذرتخواهی کردم :»
    ببخشین اگه ، حالمو برای چند دقیقه یی درک نمیکردم ، آخه دفعه اولمه که دارم مادر میشم ؛ رفته بودم توی فکر آینده ام .
    دفعه اول و آخر نداره ، هر زنی که حامله میشه ، گاهی از این حالت ها پیدا میکنه ، مهم نیس ، اما حالا به بحث ما دل بده ، ببین من دُرُس میگم یا مامانت .
    « این حرفو زینب خانم زد ، سوال کردم :»
    گفتم که توی یه حال و هوای دیگه یی بودم و نمیدونم چی داشتین با هم میگفتین ؟
    داشتم به مامانت میگفتم برزین دکتره و اون قدر خرش میره که بتونه قابله و دکتر زنان رو بیاره توی خونه ، و تو همین جا ، پیش چشمای خودمون مادر بشی ، اما مامانت معتقده که تو باید بری بیمارستان زایمان کنی .
    « میخواستم دهن باز کنم و بگم حق با مادرمه ، میخواستم بگم گذشت اون زمونی که زنا توی خونه میزاییدن ؛ اما آقای فکری به من مجالی نداد و دنباله حرفای زنشو گرفت :»
    رفتن زائو به بیمارستان و اینجور قرطی بازیها ، برای خانواده فکری اُفت داره .
    « زنش ، بهش اجازه نداد که حرفشو تموم کنه :»
    نه من و نه هیچ یک از زنای خانواده فکری ، توی بیمارستان نزاییدن .
    « نظر مادرم ، کاملا مخالف اونا بود ، ولی چه میتوانستم بکنم ، فرهنگشون همین بود ؛ شئونات خانوادگیشون ، این طور حکم میکرد . به ماریا نیگا کردم تا شاید اون حرفی بزنه ، دلیل بیاره ، اما ماریا موقعیت سنج تر از اونی بود که فکر میکردم ؛ اون اصلا خودشو وارد این صحبت ها و بحث ها نمیکرد ، اگه ازش نظر میخواسن ، خودشو به اون راه میزد که از رسم و رسومات ایرانیا خبر نداره .
    بحثی که میون اونا درگرفته بود ، اونقدر جدی بود که پدرم با همه شوخ طبعیش موقعیتی برای مزه پراکنی پیدا نمیکرد .
    زینب خانم ، دلیل آخرش رو رو کرد :»
    من نوه یی میخوام که گوشت و خون تنش مال خانواده فکری باشه ، به طوری که شنیدم خیلی وقتا توی بیمارستانا ، پرستارها اشتباه میکنن ، بچه یکی دیگه رو میدن به مادری دیگه ، یعنی بچه ها رو عوضی میگیرن ؛ ولی وقتی زائو توی خونه فارغ بشه ، به هیچ وجه امکان اشتباه وجود نداره .
    « دیگه هم طاقت من طاق شده بود و هم طاقت پدرم و من میخواستم به زینب خانم بگم :»
    این حرفا چیه ؟ ... پرستارا و دکترا کارشونو بلدن ، و از همون وقتی که بچه به دنیا میاد ، یه پلاک پلاستیکی به دستش میبندن و روی اون پلاک یه برچسب میزنن که اسم پدر و مادر بچه روشه .
    ولی دندون روی جیگرم گذاشتم ، ساکت موندم و حرفامو قورت دادم ، در عوض بابام به حرف اومد ، او از اینکه مدتی لب از لب وا نکرده بود ، خسته شده بود ، باز به شوخی دراومد و گفت :»
    در این یکی مورد کاملا حق با زینب خانمه ... ممکنه بجای بچه برزین و شمیلا که هر دو پوستشون روشنه ، یه بچه به اینا قالب کنن که واکسن سیاه بهش زده باشن ! واقعا من حق رو به زینب خانم میدم ، آخه روی پیشونی نوزادایی که به دنیا می آن ، اسم پدرشونو که ننوشتن ؟ در نتیجه ممکنه بچه قلی بلغم رو ، عوضی جای بچه این دو جا بزنن !
    « مادرم به پدرم چشم غره رفت :»
    وقتی که مساله به این مهمی مقابلمون داریم ، مزه پرونی و شوخی بی معنی میشه ... شوخی هات رو موکول کن به وقتی دیگه .
    « بابام از رو نرفت و گفت :»
    مگه من چیکار دارم میکنم ، من هم دارم این مساله رو حل میکنم ، منم خیلی دلم میخواد نوه دار بشم ، مهم سلامتی بچه س ... من به برزین میگم ، همه وسایل بهداشتی رو توی این خونه بیاره و کار زایمون رو تموم کنه ...
    « و صداشو بلند کرد و ننه سلیمه رو صدا زد :»
    ننه سلیمه ... بیا اینجا ببینم .
    « ننه سلیمه ، دوان دوان از آشپزخونه اومد ، توی نگاش یه عالمه سوال بود ، پدرم ازش پرسید :»
    ننه هر چی باشه ، تو بزرگ این خونه یی ... نظر تو هم شرطه ؛ راسی اگه تو حامله شده بودی دلت میخواس بچه ات رو توی خونه به دنیا بیاری یا توی بیمارستان ؟
    « ننه سلیمه اخماش تو هم رفت ، انتظار نداشت که بابام چنین حرفی بهش بزنه ؛ به غر غر افتاد :»
    این خونه دیگه جای من نیس ! اون از دخترتون که بهم میگه باریکلا ! این هم از شما که توی سن هفتاد هشتاد سالگی ، بچه میذارین توی دامنم !
    « جدی جدی ننه سلیمه میخواس قهر کنه و بره ، مادرم به بابام تشر اومد :»
    دیگه داری شورش رو در میاری ... یه خورده جلوی زبونت رو بگیر ، از وقتی که دهن وا کردی تا حالا یه کلمه حرف حسابی نزدی .
    « اگه ننه سلیمه قهر میکرد ، هیهات میشد ، بیش از همه من به دردسر می افتادم ، دهن وا کردم و به ننه سلیمه گفتم :»
    تو نباید از من دلخور باشی ، من ندونسته یه چیز پرتی گفتم و عذرخواهی کردم ، پدرم هم منظوری نداره ، ما داریم بحث میکنیم که اگه من توی خونه بچه بیارم بهتره یا توی بیمارستان ، ولی بابام سوالش رو خیلی بد مطرح کرده .
    « زینب خانم هم حسابی دستپاچه شده بود ، شاید اون در اون موقعیت بهتر از همه میدانست که وجود ننه سلیمه توی خونمون چه غنیمتیه ، اونم دنباله حرفامو گرفت و در حالیکه از جاش بلند میشد و به طرف ننه سلیمه میرفت ، گفت :»
    ننه تو برکت این خونه یی ، من همیشه تو رو مثل یه خواهر بزرگتر دوس داشتم و دارم . حرفای اینا رو به دل نگیر ، منظوری که ندارن ، فقط بلد نیستن با آدمای سن و سالدار چه جوری حرف بزنن که بهشون بر نخوره .
    « پدرم هم متوجه شده بود که توی شوخی ، زیادی جلو رفته ، اونم برای دلجویی از کلفت پیرمون ، به حرف در اومد :»
    ننه ، شما چشم مایین ... زینب خانم راس میگه ، من بی هیچ منظوری این سوال رو کردم .
    « با همه دلجویی هایی که از ننه سلیمه کرده بودیم ، باز تلخی حرفای بابام از دلش در نیومده بود ، اینو زینب خانم از همه زودتر متوجه شده بود ، ننه سلیمه رو بغل کرد و روی پیشونیش بوسه زد :»
    ... من همه امیدم به توئه ... دلم میخواد مثل گذشته سایه ات رو سر پسرم و نوه ام باشه ... من که نوه ام رو دس همه کس نمیدم ، تو باید بزرگش کنی .
    « ننه سلیمه با این حرفا ، کمی آروم شد و به آشپزخونه رفت ، اما از اون وقت ، تا وقتی بابام ، خونمون بود نه باهاش حرف میزد و نه بهش سلام میکرد .

    « نزدیکای ساعت هشت شب بود که برزین اومد ، نا با تاکسی بلکه با آمبولانس . چهره اش بر خلاف موقع رفتنش ، کمی باز شده بود ، یه ...
    تا پایان صفحه 445


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 446-451
    لبخندی روی لباش بود . لبخندی که برام عجیب بود ، چون هیچ موردی برای لبخندش نمیدیدم ؛ به همه مون سلام کرد و بعد ننه سلیمه رو صدا کرد :»
    ننه ، چن تا از لباسای خانومو با دمپایی ، مسواک و از این جور چیرا رو بذار توی ساک ، خانمو همین امشب میخوام ببرم بیمارستان .
    « ننه سلیمه ، معمولا وقتی که از توی سالن ، باهاش حرف میزدن ، کاملا متوجه حرفا نمیشد . اون شب هم ، همین طور بود ، از آشپزخونه اومد بیرون :»
    گفتین چیکار کنم آقا ؟
    « برزین حرفاشو تکرار کرد ، بعدش از ننه سلیمه خواست :»
    تو هم لباساتو وردار با خانوم برو بیمارستان ... دلم میخواد در مدتی که بیمارستانه ، یه بزرگتر همراهش باشه .
    « هر چی ناراحتی و دلخوری ننه سلیمه داشت ، با این حرفا از دلش در اومد ، برای خودش احساس شخصیت کرد ؛ احساس بدرد بخور بودن قلبش رو پر از شادی کرد ؛ دیگه معطل نشد ، یه سر رفت اتاق خواب من و برزین ، تا چیزایی رو که لازم میبینه جمع کنه .
    با رفتن ننه سلیمه ، زینب خانم به پسرش اعتراض کرد :»
    برزین ! ما داشتیم با هم جر و بحث میکردیم که عروسمون بارشو توی خونه بزمین بذاره ، آخه کدوم یک از زنای خانواده فکری رو دیدی که برای زایمون بره بیمارستان ؟
    « برزین ، با آرامش جواب مادرشو داد :»
    دیگه گذشته اون زمونی که زنا بچه شونو روی خشت بدنیا می آوردن ، قرن بیستم ، توی این قرن باید از همه امکانات پزشکی استفاده کرد ... برای من در این موقع از هر چی مهمتر ، سلامت زنمه و بچه ام ... بذارین برای یک دفعه هم که شده ، خودم درباره خودم و زنم و زندگیم تصمیم بگیرم .
    « زینب خانم با این حرف قانع بشو نبود :»
    اگه زنای فامیل و آشنا توی تهرون بشنفن که عروسم توی بیمارستان وضع حمل کرده ، بهم نمیگن زینب خانم ، تف به روت ! ... ما که نباید رسم و رسوم خانوادگیمون رو زیر پا بگذاریم .
    مگه مجبورین بوق دستتون بگیرین و این مساله رو توی تهرون به غریبه ها و آشناها بگین ؟ اصلا اونا غلط میکنن که چنین سوالاتی از شما بکنن ... پونه زن خودمه و اختیارشو دارم .
    « در واقع برزین ، محترمانه حرف اول و آخرشو زده بود . از این که شوهرم تونسته بود مستقلا درباره مسئله یی تصمیم بگیره ، خوشم اومده بود ، زینب خانم هم چون توپ پسرشو پر دید ، دنباله این بحث رو نگرفت ، پای دلسوزی مادرانه رو به میون کشید :»
    هر جور که خودت بخوای ... اما بهتر نبود که بجای سلیمه ، منو همراه عروسمون میکردی ؟
    نه ؛ ... فعلا نه ؛ موقع نزدیک شدن زایمون زنم ، همه تونو خبر میکنم .
    « به طور کلی برزین تغییر شخصیت داده بود ، یه دنده شده بود ، راهی رو پیش گرفته بود تا همه بفهمن ، حرف فقط حرف خودشه .
    از این تغییر حالتش ، داشتم کیف میکردم . برزین معطل نشد ، خودشو دیگه با بگو مگو ها مشغول نکرد ، رفت طرف در ، از عمارت خارج شد و بعد از چند دقیقه برگشت . اما نه به تنهایی بلکه با دو نفر از کارکنای بیمارستان و یه تخت روان .
    ننه سلیمه هم ، اون چیزایی که لازم بود ، ورداشته بود و آماده بود که هر چه زودتر باهام بیاد بیمارستان .
    اوضاع خونه بلبشو شده بود ، از کارای برزین ، حسابی تعجب کرده بودم ، دیگه نتونستم ساکت بمونم ، پرسیدم :»
    برزین این کارا چیه ؟ ... چه لزومیه منو با آمبولانس به بیمارستان ببری ، هنوز که نه درد زایمون به جونم افتاده ، و نه اون قدر بی حس و حال شدم که نتونم سراپا باشم و راه برم ؟
    « برزین ، خیلی مختصر جوابمو داد :»
    هر کاری که میگم بکن ... دکتر فوژان تو بیمارستان مارتا ماریا منتظرته .
    « 46 »
    « به نظرم برزین ، اون شب یه دنیا عوض شده بود ، کارش به نظرم مرموز می اومد ، اون از سکوتش و کم حرفیش پس از بیرون اومدن از مطب دکتر تینا ، این هم از آمبولانس آوردنش و بی هیچ برنامه قبلی منو به بیمارستان مارتا ماریا بردن .
    توی اتاقک پشتی آمبولانس درازکش شده بودم ، یه بالش ابری زیر سرم بود و یه ملافه روم ، کنارام دو ردیف نیمچه صندلی بود ؛ نیمچه صندلی تاشو که هر وقت میخواستن صندلی ها رو به دیواره اتاقک آمبولانس میچسبوندن ، با یه ردیف از صندلی ها همین کار رو کرده بودن ، و روی ردیف دیگرش ، ننه سلیمه نشسته بود و یکی از کارکنان بیمارستان مارتا ماریا .
    موقعی که منو توی تخت روان خوابونده بودن ، دو نفر بودن که تخت روان رو به کنار آمبولانس آوردن و هلش دادن توی اتاقک ، اما حالا فقط یکی توی اتاقک بود ، دنبال اون یکی دیگه گشتم ، سرمو قدری بالا گرفتم و چرخوندم به محوطه یی نگاه کردم که مخصوص راننده بود ، اون نفر دومی ، داشت آمبولانس رو میروند و برزین هم کنارش نشسته بود .
    مثل کسی که جواب سوالش رو گرفته باشه ، باز سرمو گذاشتم روی بالش ابری و رفتم توی عالم فکر و خیال .
    بیمارستان ماریا مارتا ، برام غریبه نبود ، من توی دانشگاه وابسته ش ، درس میخوندم ، منظورم همون دانشگاه لودویک ماکسی میلانه . همون دانشگاهی که توش دکتر دیوید دینداری بهم درس میداد .
    ... سلیمه هم توی حال و هوای خودش رفته بود و از شیشه جلویی آمبولانس به خیابونا نگاه میکرد .
    اتاقک آمبولانس نیمه تاریک بود ، روشناییش رو از چراغایی میگرفت که توی خیابونای مونیخ ، سرِ پاشون کرده بودن ، به ننه سلیمه نظری انداختم ، این دومین باری بود که توی صورتش ، رضایت میدیم ، رضایت از زندگی ، اون از اینکه به بازیش گرفته بودن ، احساس شخصیت و مفید بودن میکرد ، همون احساسی که سراغ هر کی بیاد ، دلشو از خوشی پر میکنه .
    ننه رو به حال خودش گذاشتم ، بهش مجال دادم احساسات شیرینشو نشخوار کنه و عقب گرد کردم به حال و هوای خودم .
    چه روز پر ماجرایی رو گذرونده بودم ، یعنی از ساعت سه بعد از ظهر تا اون وقت ، زمان از دستم در رفته بود نمیدونستم چه ساعتیه ، اون چه که مسلم بود ، از ساعت هشت شب ، گذشته بود .
    برزین جلوی آمبولانس نشسته بود و دلم براش میتپید ؛ یه جور خاصی میتپید ، احساس میکردم که خورده خورده بهش عادت کردم و دوستش دارم ؛ شاید هم علاقه ام به او ، چیزی بیشتر از دوس داشتن بود . به نظرم طبیعی میومد که اینطوری باشه ؛ آخه هر چه بود تا چن روز دیگه ، او توی زندگیم مقامی دیگه پیدا میکرد ، مقامی بالاتر از آقا بالاسر بودن ، شوهر بودن ، برزین به زودی میشد بابای بچه یی که از چند ماه پیش ، توی شکمم ، وقت و بیوقت شلنگ و تخته بازی میکرد ، گاهی لگدهایی می انداخت که دلم از حال میرفت ، یا با دستا و پاهاش ، چنان فشاری به جداره شکمم وارد می آورد که هول ورم میداشت .
    به خودم گفتم :»
    از حالا به بعد باید بیشتر به برزین احترام بذارم ، اون داره پدر بچه ام میشه ، چی دارم میگم ؟ من دارم مادر بچه اش میشم ! اصلا چه فرقی میکنه ، بچه مال هر دوتامونه ، این موجودی که هنوز به دنیا نیومده ، برامون عزیز شده ، رشته های زندگی من و برزین رو محکمتر بهم گره میزنه ، حتما حالام که شوهرم پیش راننده آمبولانس نشسته توی خیالات خوش غرق شده ، راسی چند وقته که برزین ، سرشو روی شکم طبله شده ام نذاشته تا صدای ضربان قلب بچه مو بشنفه و بگه این بچه از اون بچه های زبل میشه ؟
    « دُرُس به یادم نمی اومد که از کی تا حالا شوهرم سرشو به آرومی روی شکمم نذاشته بود ، شاید یه هفته ، ده روز میشد ، شایدم یکی دو روز بیشتر یا کمتر ، اما اون چه مسلم بود از وقتی که ما مهمون داشتیم برزین این کار رو نکرده بود ، چون همون طور که قبلا گفتم هم او تا وقتی مهمونامون بیدار بودن ، بیدار بودن ، پیششون مینشست ، ولی من هر وقت که احتیاج به استراحت پیدا میکردم میرفتم تو اتاق خواب و سرمو روی بالش میذاشتم و دو بالش گنده هم در دو طرفم ، نه اینکه از تخت بیفتم ، بلکه برای اون که پهلو به پهلو و دنده به دنده نشم و خدای نکرده ، بند ناف دور گلوی بچه ام گره نشه و خفه اش نکنه .
    به بیمارستان که رسیدیم ، از قبل همه پیش بینی های لازم شده بود ، در پشتی اتاقک آمبولانس رو باز کردن و تخت روان رو کشیدن بیرون و منو گذاشتن روی یه تخت چرخدار و تخت رو به حرکت ...
    تا پایان صفحه 451


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 452-457
    درآوردن .
    در یه طرفم برزین حرکت میکرد ، و در یه طرف دیگه ام ننه سلیمه پاهاشو روی زمین میکشید و ساک لوازم ضروری منو می آورد ، دو پرستار هم ما رو همراهی میکردن ، یکی جلوی تخت چرخدار و اون یکی عقب تخت ، و به آرومی تخت رو هل میداد .
    برام توی بیمارستان ، یه اتاق اختصاصی ، تهیه دیده بودن با دو سه صندلی راحتی که یکیشون باز میشد ، محل نشستن و تکیه زدنش ، در یه سطح قرار میگرفت و به حالت یه تخت در می اومد برای همراه بیمار .
    فوژان با دیدن من از روی صندلی بلند شد و گفت :»
    نمیشه که من هم بیام خونتون مهمونی ، یه دفعه هم تو باید مهمونی ها رو پس بدی !
    « به غیر از سلام ، حرفی برای گفتن پیدا نکردم ، پرستارایی که تخت چرخدار رو می آوردن اونو کنار تخت ثابت اتاقم قرار دادن و با احتیاط منو به روی اون تخت منتقل کردن و دیواره های دو طرف تخت رو بالا آوردن و چفت کردن و رفتن پی کارشون .
    از فوژان سوال کردم :»
    گذشته از شوخی بگین واسه چی اومدین مریض خونه ؟
    « فوژان با خنده جوابمو داد :»
    مگه دفعه اولت نیس که میخوای بچه بیاری ؟ خب ! من اومدم امشب بالا سرت باشم و بهت قوت قلب بدم .
    « شوخیم گرفت ، به ننه سلیمه اشاره کردم :»
    پس ننه سلیمه رو برای چی زابراه کردین و آوردینش اینجا ؟
    « انگاری جواب این سوالمو ، فوژان در آستین داشت :»
    من گفتم ننه سلیمه رو بیارن تا به من قوت قلب بده !
    « شوخی منو ، فوژان با شوخی خودش ، خوب جواب داد ، برای همین هم همه مون به خنده افتادیم .
    « فوژان ازم پرسید :»
    راستی شام خوردی ؟
    « به جای من ننه سلیمه جوابشو داد :»
    نه خانم ؛ از بس کارامون هول هولکی شد کی تونس شام بخوره .
    « و بعدش شروع کرد به تعریف از شامی که پخته بود :»
    یه کوفته شوید باقالی براشون پخته بودم که آدم از بوش حظ کنه چه برسه به خوردنش .
    « فوژان دنباله این بحث رو کش نداد و گفت :»
    توی بیمارستانها ، معمولا ساعت شش بعد از ظهر شام میدن ؛ ولی من سفارش کردم ، سه تا شام برامون نیگه دارن .
    « و به دنبال این حرفش ، گوشی تلفنی رو که روی میز کناری تخت بیمار بود دستش گرفت و سفارش شام داد . بعدش به برزین که لبخند به لب ماها رو نیگا میکرد گفت :»
    دیگه وقتشه که زحمتو کم کنی ... مجلس باید زنونه باشه .
    « برزین مثل یه بچه حرف شنو ، اومد طرفم ، دست راستمو توی پنجه های مردونه اش گرفت و به من دلداری داد :»
    آروم باش عزیزم ... همه چیز روبراهه .
    « شوهرم بدش نمیومد ، مهربونیش رو با زدن یه بوسه به پیشونیم ، یا به گونه هام نشونم بده ، ولی انگاری مقابل ننه سلیمه و فوژان ، خجالت میکشید ، برزین با همه اونایی که توی اتاق بودن ، خداحافظی کرد .
    زبونش خداحافظی گفته بود ، اما پای رفتن نداشت ، میخواست بازم کنارم بمونه . فوژان ناچارش کرد که از بیشتر موندن ، دل بکنه :»
    البته هنوز زوده که زنت فارغ بشه ، برو راحت بخواب ، اگه خبری شد ، خودم بهت تلفن میکنم .
    « دیگه هیچ چاره یی برای شوهرم نموند به جز اول ترک کردن اتاقم و بعد ترک کردن بیمارستان و رفتن پیش مهمونا .
    چند دقیقه یی از رفتن برزین نگذشته بود که پرستاری اومد و با چرخ دستی ، برامون شام آورد ، سطح مسطح و مستطیل شکلی که به یکی از پایه های تختم وصل بود ، چرخوند و آورد جلوی سرم ، تا به عنوان میز استفاده کنم . بعد یه سینی روی اون گذاشت ، یه سینی هم به فوژان داد و سینی دیگه رو به ننه سلیمه .
    سینی رو جوری ساخته بودن که چند محفظه روش ایجاد شده بود ، چهار محفظه کوچک و یه محفظه بزرگ ، در محفظه های کوچک ، قدری پوره سیب زمینی ، هویج پخته ، یه برش نون تست شده ، یه خورده کمپوت هلو ریخته بودن ، و در محفظه بزرگ یه تکه بیفتک بود ، به همراه کارد و قاشق چنگال .
    ننه سلیمه مونده بود که این چه شامیه ، اول از همه کمپوت رو خورد ، بعد یه قاشق سوپ رو گذاشت دهنش و زبونش به شکایت باز شد :»
    به این هم میگن غذا ؟! نه طعمی نه مزه ای .
    « دو تکه یی از بیفتک رو با چنگالش کند و گذاشت توی دهنش و چون دندوناش کامل نبود ، با دو سه بار جویدن ، قورتش داد و گفت :»
    به جای استخدام این همه پرستار رنگ به رنگ ، یه آشپز استخدام کنن ... آخه این چه غذاییه ؟
    ننه سلیمه این جا بیمارستانه نه رستوران . غذای مریضا همیشه این جوریه .
    « این جوابو فوژان به سلیمه داد و اضافه کرد :»
    اگه بیفتک رو نمیتونی بخوری ، بقیه غذا ها رو بخور .
    « میون شوخی و خنده ، شاممون رو خوردیم ، ننه سلیمه سینی ها رو جمع کرد و برد گذاشت دم در اتاقم . تازه اون موقع بود که متوجه شدم ، مسئولان بیمارستان فقط یه صندلی تختخواب شو رو توی اتاق گذاشتن و صندلیهای دیگه خاصیت تختخواب شدن رو نداشتن . البته فوژان این رو از قبل میدونس ، برای همینم توضیح داد :
    برای هر بیماری یه همراه در نظر میگیرن ، اگه به غیر از این بود ، این اتاق میشد مثل اتاق مسافر خونه ها .
    « و به کمد دیواری اشاره کرد و به ننه سلیمه گفت :»
    « برو اون کمد دیواری رو باز کن ، یه بالش و یه پتو بیار ... امشب منو تو باید خوابمونو تقسیم کنیم ، چند ساعتی تو بخوابی و چند ساعتی هم من ... اگه فردا صبح کار نداشتم تموم شب رو بیدار میموندم .
    « ننه سلیمه همون کاری رو کرد که فوژان گفته بود ، رفت و از کمد دیواری یه بالش و پتو آورد و به فوژان تعارف کرد :»
    اول شما بخوابین ... من که خواب دُرُس حسابی ندارم ، باور کنین که بیشتر شبا تا صبح بیدارم .
    « فوژان تعارفشو رد کرد :»
    نه ننه ، من چند دقیقه یی پیش خانم میشینم ، وقتی از خواب بیدار شدی من میخوابم .
    « از بس ننه سلیمه خسته بود که از خداش بود فوژان ، تعارفشو رد کنه ، یه با اجازه یی گفت و روی صندلی تختخواب شو ، ولو شد .
    راستی یادم رفت تا براتون اوضاع اون اتاق رو شرح بدم ، هنوز هم خیلی دیر نشده و میتونم بگم ، کنار در ورودی یه توالت بود ، با ساختن توالت اونجا سبب شده بود که از در ورودی تا اتاق بیمار ، یه راه رو باریک ایجاد بشه ، توی اتاق هم به جز تخت و صندلی هایی که گفتم ، یه یخچال کوچک بود و روی یخچال یه چراغ خواب چتری گذاشته بودن .
    فوژان اول چراغ خواب رو روشن کرد و بعد رفت طرف کلید لامپ اتاق رو زد و لامپ رو خاموش کرد ، اتاق حالت شاعرونه به خود گرفت ، یه نور آبی و آرامش بخش ، از چراغ خواب میزد بیرون و تاریکی اتاق رو ، به قدری تخفیف میداد که آدم بتونه دور و برش رو ببینه . بعد فوژان اومد و کنار من ، روی صندلی نشست ، سرشو به دیواره تختم چسبوند و گفت :»
    مثل بچه آدم میخوابی یا برات لالایی بخونم ؟
    « خنده ام گرفت و جواب دادم :»
    چون جام عوض شده مدتی طول میکشه تا خواببیاد سراغم .
    باشه ، تا هر وقت بیداری ، من هم بیدار میمونم ، اگه خواستی با هم حرف میزنیم . ولی مطمئنم اگه چشمات رو ببندی و هر چه فکر و خیال توی سرته بیرون بریزی ، حتما خواب به سراغت میاد .
    ازت ممنونم فوژان که استراحت رو ، به خودت حروم کردی و اومدی بیمارستان تا هوای منو داشته باشی .
    این حرفا زیادیه ، آدم باید هر کاری که ازش بر میاد برای همنوعاش بکنه ، یه شب کم خوابیدن که ارزش این جور تشکرا رو نداره .
    ***
    « اون شب رو ، هر جوری بود به صبح رسوندیم ، یه دردی توی شکمم پیدا شده بود ، دردایی که اول با فاصله های زیاد به سراغم می اومدن ، جا عوض میکردن ، از این ور شکمم به اون ور میرفتن ، اما این دردا خیلی خفیف بود . من پلک چشمامو روی هم گذاشته بودم تا فوژان فکر کنه خوابم ، و اون هم با خیال راحت بخوابه ، لب زیرمو به دندون گرفته بودم تا اگه درد سیالی که توی شکمم پیچیده بود ، آخم رو در آورد ، بتونم صدامو توی دهنم زندونی کنم .
    تا ساعت پنج صبح ، فوژان همون طوری روی صندلی نشسته بود و خوابش نشستنکی بود . انگار دلش نیومده بود که ننه سلیمه رو بیدار کنه .
    ننه سلیمه تا صبح خرناس کشید ، خروپف کرد ، اونم چه خروپفهایی ، صدای خرناسش ، عیننهو شبیه اره کشیدن درختا بود !
    ساعت پنج هم که بیدار شد روی عادت بود ، ننه سلیمه به سحر خیزی عادت کرده بود ، چند دقیقه بعد از ساعت پنج صبح ، برامون صبحونه آوردن ، موقع صبحونه بود که ننه سلیمه برای فوژان دلسوزی کرد :»
    منو بگو چه هوش و حواسی دارم ؛ ... اصلا یادم رفته بود که شما شب تا صبح نشسته خوابیدین ... خب ، بیدارم میکردین .
    توی این چند شب و روز آینده ، اونقدر فرصت خوابیدن رو پیدا نمیکنی ، گفتم یه شب رو به راحتی به صبح برسونی تا انرژی کافی ...
    تا پایان صفحه 457


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 458-463
    برای شبای بعدی داشته باشی .
    « شب پیش ، با اون که بیشتر وقتا خودمو به خواب زده بودم ، و با اون که با درد زایمون داشتم آشنا میشدم ، هر وقت که به آرامش میرسیدم خودمو میسپردم به فکرا و خیالای جور واجور . مثلا فکرم به این راه میرفت که :
    مگه فوژان ، عضو انجمن کسایی نیست که با مرگ دست و پنجه نرم میکنن . پس چرا موقع زایمانم پیدایش شده ؟ مگه وضعم وخیمه ؟
    « صبح موقع صبحونه خوردن ، میخواستم یه چیزایی در این باره از فوژان بپرسم ، اما او پیش دستی کرد و ازم خواست :»
    راستی میتونی ده تا آرزوت رو بشماری ؟
    « کمی به مغزم فشار آوردم ، سوال فوژان با همه سادگیش ، خیلی مشکل بود . هر آدمی ممکنه هزاران آرزو داشته باشه ، ولی پیدا کردن ده آرزو از میون اونا ، کاری نیس که بشه در ظرف چند دقیقه انجامش داد .
    مونده بودم که چی کنم ، خود فوژان به دادم رسید :»
    میدونم کار آسونی نیس ، اون ده تا آرزو رو به ردیف ، برام روی یه تکه کاغذ بنویس .
    « و سینی صبحونه اش رو گذاشت روی صندلی یی که روش نشسته بود ، و رفت طرف کمد دیواری و کیفش رو درآورد و اون مدادی که شب قبل باهاش نارگت حل میکرد بهم داد و گفت :»
    ولی هر جور هس تا شب موقع اومدنم ده تا آرزوهات رو بنویس .
    « مداد رو گذاشتم ، کنار تلفنی که روی میز بغل تختم قرار داشت ، ننه سلیمه خودشو قاطی گفت و گوی ما کرد :»
    من هم ده تا آرزومو بگم خانوم براتون بنویسه ؟
    « فوژان در حالیکه دستشو به علامت خداحافظی برام تکون میداد ، به طرف در رفت و به ننه سلیمه گفت :»
    احتیاجی نیس تو آرزوهات رو بنویسی ، میدونم که آرزوی اولت شوهره و آرزوی دهمت هم شوهر !
    « و از در اتاق خارج شد ، ننه سلیمه از خنده داشت ریسه میرفت ، بهش گفتم :»
    ننه سلیمه چه جوریه که هر حرفی فوژان میزنه میخندی ، ولی هر وقت من یا بابام بهت میگیم که بالای چشمات ابروس ، سگرمهات توی هم میره و میخوای قهر کنی ؟
    « سلیمه جوابمو داد :»
    حرف شماها با حرفای خانم دکتر ، تومنی صنار فرق داره ، اون فقط شوخی میکنه ، ولی شماها طعنه میزنین ... مثلا بابات وقتی که بهم بگه دلم میخواد توی خونه وضع حمل کنی یا توی بیمارستان ، معلومه که داره مسخره میکنه ، آخه تا دنیا دنیا بوده کی دیده که یه زن هفتاد هشتاد ساله بزاد !
    « از بابام دفاع کردم :»
    در این که بابام آدم شوخ مشربیه جای هیچ حرفی نیس ، ولی اون نمیخواس بهت طعنه بزنه ، میخواس بپرسه که من اگه توی خونه بزام بهتره یا توی بیمارستان .
    « لبخند پیرانه و در عین حال شیطنت آمیزی ، روی لبان ننه سلیمه جون گرفت :»
    من از اول مقصود باباتو میدونستم ، ولی لازم بود که اون ادا و اطوار رو در بیارم تا باباتون ، حساب کار دستش بیاد .
    « و چند لحظه یی سکوت کرد و گفت :»
    آخه من جوهر شناسم ، آدما رو از همون نظر اول میشناسم اگه به بابات رو میدادم ، شوخی شوخی بهم بند میکرد و هر چی لیچار بلد بود ، وقت و بی وقت بارم میکرد .
    ننه سلیمه تو هم با پیرزنای دیگه تومنی صنار فرق داری !
    « این دفعه ننه به جای دلگیر شدن از من ، به خنده اش ادامه داد .»
    « 47 »
    « کاری رو که فوژان به گردنم انداخته بود ، آسون نبود . به غیر از این وقتش هم پیدا نمیکردم ، بعد از رفتن فوژان ، سر و کله دکترا و آشناها یکی یکی پیدا میشد ، اول از همه برزین اومد ، تقریبا نیم ساعتی پیشم نشست و حرفای شیرین و قشنگ تحویلم داد ، پیدا بود که شب قبل برای پیدا کردن چنان حرفایی ، چند ساعتی از وقتش مایه گذاشته و تمرین کرده .
    همه حرفاش امیدوار کننده بود ، این طرز برخوردش برام تازگی داشت ، فکر میکردم که فوژان ، یادش داده چه جوری باید با یه زن حامله رفتار کنه ، چی ها بهش بگه ، خب خود برزین ، روحیه شاعرونه یی داشت ، وقتی آدمی با این روحیه ، تعلیم هم ببینه میتونین مجسم کنین که رفتار و گفتارش چقدر عوض میشه .
    برزین که رفت ، دکتر تینا با یه پرستار پرونده به دست اومد بالای سرم ، بهم گفت که به ننه سلیمه بگم در اتاق رو ببنده و خودش هم ، چند دقیقه یی بیرون باشه تا بتونه به راحتی معاینه اش رو بکنه و تمرکز حواس داشته باشه .
    حرفای دکتر تینا رو برای ننه سلیمه گفتم ، بهش بر خورد و ضمن اون که اتاق رو ترک میکرد گفت :»
    این آلمانیا چقدر خودخواه و مغرورن ... با ما جوری رفتار میکنن که باید با آدمای ندید بدید رفتار بشه !
    « دکتر تینا در نهایت سکوت ، معایناتشو انجام داد و یه نکاتی رو به پرستار همراهش تذکر داد تا درباره من انجام بشه ؛ و بعدش بهم گفت :»
    خیالت راحت باشه ... وقت زیادی به زایمونت نمونده .
    « و با پرستار همراهش راهشو کشید و رفت ، ننه سلیمه اومد تو ، و سوال کرد :»
    این دکتر گنده دماغه چی بهتون گفت خانم ؟
    حرف مهمی نزد ... گفت به همین زودیا فارغ میشم .
    این خانم دکتره ، به گمونم چیزی حالیش نیس . زنی که میخواد بچه بیاره ، درد زایمون به جونش میفته .
    کجای کاری ننه ، از دیشب تا حالا ، شاید صد دفعه هم زیادتر ، درد به سراغم اومده . هی درد ، شکمم رو میگیره و ول میکنه .
    هر وقت که دیدی درد ، یخه ات رو گرفت و ول نکرد ، بدون که وقت زاییدنته .
    « ننه سلیمه نتونس به اظهار نظرش ادامه بده ، برای اینکه بازم یه دکتر دیگه اومد سراغم ، اگه گفتین کی بود اون دکتر ؟ مطمئنم که نمیتونین حدس بزنین کی بود ، برای همین هم زیاد منتظرتون میذارم ، اون کسی که بعد از دکتر تینا به عیادتم اومد ، منو کاملا متعجب کرد ، چون دکتر دیوید بود ، دکتر دیوید دینداری .
    همون استادی که من سر کلاسش حاضر میشدم و ازش یه دنیا چیز یاد گرفته بودم ، همون جراحی که میگفتن سخت ترین جراحی ها رو انجام میده و اغلب هم بهترین نتیجه ها رو میگیره .
    از گرفتاری دکتر دیوید خبر داشتم ، میدونستم توی اون سن و سال هم بقدری مشغوله که کتر وقت سرخاروندن پیدا میکنه .
    دکتر دیوید دینداری با اومدنش ، دو حس به دلم انداخت ، یکی خوشحالی بود و اون یکی دلشوره . خوشحال بودم که استادم یادی از من کرده ، و اون قدر واسه استادم ارزش دارم که چند دقیقه از وقتشو صرف من کنه و به دیدنم بیاد ، و دلشوره و نگرونیم از این بود که نکنه اوضاع و احوالم وخیمه که چنان دکتری بیاد به عیادتم ، وگرنه زایمون که از نظر پزشکی یه امر ساده بود .
    یه باره یاد دملی افتادم که روی سینه چپم زده بود ؛ با به یاد آوردن همین مسئله نگرونیم بیشتر شد .
    به هر حال با دیدن دکتر دیوید ، با اون که مختصر دردی توی شکمم میپیچید و جا عوض میکرد ، سعی کردم از جام بلند شم ، اما دکتر با اشاره و حرفش به من تکلیف کرد :»
    از جات نجنب شمیلا ! ... هیچ نیازی نیس که به خودت زحمت بدی .
    « و آروم آروم ، لبخند به لب اومد کنار تختم ، دستاشو گذاشت لبه تشک تختم ، خم شد و لبخند پیرانه یی زد و گفت :»
    میبینی چقدر برام عزیزی که اومدم اینجا تا بهت درس بدم و کاری کنم که از همکلاسی هات عقب نیفتی !
    « میدونستم داره شوخی میکنه ، توی اون حال و هوایی که من داشتم مشخص بود که مغزم آمادگی جذب هیچ درسی رو نداره ، ازش تشکر کردم :»
    واقعا که لطف کردین اومدین ...
    « حرفمو قطع کرد :»
    اصلا مسئله لطف نیس ، هر وقت که مساله یی برای شاگردام پیش ...
    تا پایان صفحه 463


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    464-472

    می آید به دیدنشون می رم.
    دلم هُری ریخت پایین؛باز خیال ورم داشت که نکنه به غیر از زایمون درد دیگه ای هم به جونم افتاده؛برای این که خیالم راحت بشه پرسیدم:
    -خب ،مسئله من چیه آقای دکتر؟
    مسئله ات که به زودی شاگردی به شاگردام اضافه می کنی!
    نکته ظریفی که توی شوخیش بود نگرفتم،در نتیجه خودکتر دیوید مقصودشو واضح برام گفت:
    -وقتی که بچه ات به دنیا اومد،اونم مثل خودت و پدرش ،درس دکتری می خونه و بالاخره می آد و شاگرد من میشه!
    «به خنده افتادم،ننه سلیمه هم خندید .اما مطمئنم که ننه سلیمه بدون اون که معنای حرف دکترو گرفته باشه خندیده بود،او خیال می کرد که دکتر دیوید آلمانیه واون قدر خوب فارسی صحبت می کنه ،برای همین هم خودشو قاطی حرفامون کردو گفت:
    -آقای دکتر ،سینه خانم،یه دمّل درآورده،اگه ممکنه ....
    دکتر دیوید با خنده ،حرف ننه رو قطع کرد:
    -طبیعیه!...پس می خواستی سینه ی من دمّل در بیاره؟
    «ننه سلیمه هم از این جواب به خنده افتاد،دکتر دیوید دیگه وقتشو صرف من نکرد و یه خداحافظی تحویلم داد و به راه افتاد که بره،بازم ننه به حرفش گرفت:
    -آقای دکتر من موهامو توی آسیاب سفید نکردم،با یه نیگا به سینه خانم فهمیدم که گرمیش کرده...شما می گین چیکار کنیم که دیگه گرمی نکنه؟
    -غذای گرم بهش ندین...هر وقت که می خواین یه قاشق غذا بذارین دهنش،اول فوتش کنین تا سرد نشه!
    وهم چنان که می خندید رفت،چند دقیقه بعد از رفتن دکتر دیوید،غلغله ای توی اتاقم به پا شد که نگو و نپرس،پدر و مادرم و آقای فکری و زناش اومدن،انگار نه انگار که اون جا بیمارستانه، دو جعبه شیرینی و شکلات برام آورده بودن و چندتا کمپوت.
    ننه سلیمه اونا رو ورداشت و گذاشت توی یخچالی که توی اتاقم بود،پدرم یکی از دیواره هایی که کنار تختم بود ،از چفت در آورد و کشیدش پایین،بعد خودش و مامانم لبه ی تخت نشستن و بقیه مهمونا روی صندلی.
    بازار گپ و غیبت و خاطره گویی،یه رونقی به خودش گرفت،اول چند کلمه ای با من حرف زدن،حال و احوالی با من کردن و بعد اصلآ یادشون رفت که یه زائو توی اتاق روی تخته،با هم شروع کردن از این جا و اون جا گفتن.فقط زینب خانم هر وقت که چشمش به من می افتاد،به آقای فکری ندا می داد:
    -برو از پرستارا بپرس ،عرسمون کی فارغ میشه؟
    دو سه دفعه ،آقای فکری این کار رو کرد،رفت و برگشت و گفت:
    -این پرستارا می گن صبر داشته باشین،بالاخره به سلامتی نوزاد تون به دنیا می آد.
    اما دفعه آخری که رفت ،برزخ برگشت و به زینب خانم توپید:
    -چته زن که هی منو می فرستی تا از این سئوال ها از پرستارا بکنم،این دفعه حسابی از دستم عصبانی شدن و گفتن تا وقتی که این همه آدم توی اتاقه واین همه سر و صداس ،بچه می ترسه به دنیا بیاد،پاشین برین خونه تون،اگه گذاشتیم با بیمارتون دیدار کنین به خاطر گل جمال برزین و دکتر دیوید بوده...
    بقیه حرفای آقای فکری توی دهنش ماسید ،چون در همین موقع ،یکی از پرستارا اومد و خیلی محترمانه به اونا تذکر داد:
    -اگه لطف کنین و بذارین زائو استراحت کنه بهتره.
    وهیچ حرف دیگری نزد،زینب خانم روشو به مادرم کرد و گفت:
    -بفرما!وقتی که می گم عروسمون اگه توی خونه بزاد بهتره ،واسه ی همین حرفاس..اگه توی خونه بودیم و یه گله مهمون می اومد،هیشکی سرخرمون نمی شد و ایجاد مزاحمت نمی کرد.
    این حرف زینب خانم ،مادرمو به اعتراض وادار کرد:
    به من چه زینب خانم!...ما عقیده مونو گفتیم این پسرتون بود که دستپاچه شد وبا آمبولانس دخترمون رو آورد بیمارستان...اونم قبل از این که درد زایمون بگیردش...
    ننه سلیمه می دونس چه جوری هر طرفی که باد می آد بادش بده!اون برای شیرین زبونی به حرف دراومد:
    -این از طرز رفتارشون،اونم از غذاشون،که اگه جلوی سک گرسنه بذارن یه نیگا چپ بهش نمی کنه!
    آقای فکری همون طور که از کوره در رفته بود،با عصبانیت گفت:
    -پاشین بریم،قبل از این که بیان یه حرف کلفت دیگه بارمون کنن،زینب خانم در این مورد با شوهرش مخالفت کرد:
    -غلط می کنن بیان و حرفی بزنن،حیف که آلمانی بلد نیستم و گرنه می رفتم به اونا می گفتم که من مادر دکتر برزینم و هیچ قدرتی نمی تونه منو از جان تکون بده.
    و موندگار شدن و بی اعتنا به تذکرای پشت سرهم پرستارا ،با هم به خوش وبش پرداختن.
    پرستارا وقتی که دیدن از تذکراتشون به جایی نمی رسن ،به گمونم به شوهرم تلفن کردن،چون که برزین خیلی زودتر از دیگه روزا مطبش رو تعطیل کرده بود و اومده بود بیمارستان ؛یکی رو با خواهش و تمنا راهی خونه می کرد و دیگری رو با آوردن دلیل های مختلف،خلاصه همه شونو راه انداخت منتها هر کدوم رو با یه زبونی.
    وقتی که همه رفتن ،باز ننه سلیمه شیرین زبونی کرد:
    -بدتون نیاد آقای دکتر ،هر چند اینایی که اومده بودن یا فامیل شما بودن یا فامیل خانم،اما اصلآ ملاحظه سرشون نمی شد،یه دفعه هم به خودشون نگفتن زائو احتیاج به استراحت داره!
    برزین با متانت لبخندی به روش زد و اومد لبه ی تخت کنارم نشست،دستامو توی دستاش گرفت ،توی چشم سالمش یه دنیا مهربونی وعشق موج می زد.
    -خسته ات کردن عزیزم؟...وقتی که رفتم خونه ،خودم بهشون می گم که اگه می خوان بیان به دیدنت،لشکر کشی نکنن،هر کدوم چند دقیقه ای بیان پیشت و برن.
    و برای کاری که فامیلای من و اون کرده بودن،دلیل آورد:
    -به دنیا اومدن یه بچه ،امر مهمیه،این بچه اگه خوب تربیت بشه،وقتی بزرگ شد،می تونه به مردم خدمت کنه و هیچ سعادتی بالاتر از این نیس که آدم بچه ای رو خوب تربیت کنه،بچه ای که مفید به حال جامعه باشه.
    گرمای دستای برزین ،توی دستام نفوذ می کرد،اگر بگم اون وقت بود که معنای واقعی حمایت و عشق رو فهمیدم ،دروغ نگفتم،برزین منو واقعآ دوست داشت،فقط درمونده بود که روم چه اسمی بذاره،اسمی که اونو به خاطره ها پیوند می زد یا اسم واقعیمو.
    دو پرستار اومدن،یکی گاری حفاظ دار غذا رو حمل می کرد ،و پرستار دیگه ضمن این که اون قطعه مستطیلی که به یکی از پایه های تخت چسبیده بود،جلوی بیمارا،به حالت میز درمی آورد ،سینی ناهار رو جلوشون می ذاشت.
    مثل این که جلوی اسم من در لیست غذایی مهمونا،فقط یه همراه نوشته بودن،در نتیجه برزین بی غذا موند،او از جایش بلند شد،دوتا بالش نرم رو که یکی زیر سرم بود واون دیگه کنار صورتم ور داشت،بعد سرمو به آهستگی بلند کرد و بالش ها رو گذاشت پشت کمر،تا بتونم نیم خیز بشم.
    حس می کردم از یه خوابیدن ،سر وگردنم عرق کرده،ولی برزین به روش نیاورد،وبا مهربونی هر چه تمام تر ،یه قاشق رو از سوپ پر کرد،با چند فوت،سوپ رو کمی سرد کرد و آورد مقابل دهنم و گفت :
    -
    بخور عزیزم ،هر چی باشه تا چند وقت دیگه پدر میشم،پس بهتره از همین حالا غذا دادن به بچه ها رو یاد بگیرم!
    سوپی که توی قاشق بود هورت کشیدم،از این که حالت بچه ای رو پیدا کرده بود که یه بزرگتر داشت با ملایمت و آرومی بهش غذا می داد ،حظ کردم،سوپای بیمارستان همیشه کن نمک بود،ولی سوپی که از دست برزین می خوردم،طعم دیگه ای داشت،انگاری چاشنی عشق ،مخلوطش کرده بودن!
    ننه سلیمه هم سینی غذاشو گذاشته بود روی زانوانش ،اما قبل از اون که لقمه ای به دهن ببره،گفت:
    -اِوا!...پس آقا چی؟...
    -غصه منو نخور ...فقط موقع رفتنم به یادم بیار به پرستارا بگم غیراز شما برای خانم دکتر فوژان ،شام کنار بذارن .
    همین جواب برزین ،برای سلیمه بس بود.او با اون که غذای بیمارستان رو دوست نداشت،مشغول خوردن شد،اونم چه با اشتها.
    برزین تبسمی پر محبت به لب داشت و قاشق قاشق بهم غذا می داد،میلی به غذا نداشتم ولی وقتی که دست شوهرمو با قاشق مقابل دهنم می دیدم،روم نمی شد دستشو بر گردونم و بگم بَسَمه.
    ناهارمو که خوردم ،برزین با دستمال سفره دهنمو پاک کرد وهمین طور غذاهایی که از گوشه لبام بیرون زده بود یا روی گردن و بالای سینه ام چکیده بود.
    تا وقتی که غذا می خوردم ،این برزین بود که حرف می زد و من سراپا گوش شده بودم،همینکه غذا تموم شد ،برزین سینی غذا رو از جلوم برداشت و همه چیز رو به حالت اولش درآورد.
    اون وقت بود که من فرصتی برای حرف زدن پیدا کردم:
    -برزین...فوژان از من چیزی خواسته که برام سخته ،می تونی کمکم کنی؟
    -مگه ازت چی خواسته؟
    -ازم خواسته تا شب موقع اومدنش ده تا از آرزوهامو بنویسم.
    -خب !من چه کاری می تونم برات بکنم؟
    در جوابش گفتم:
    -خب کمکم کن،بهم بگو چی بنویسم.
    -عجب حرفی می زنی تو،فوژان آرزو های تورو خواسته ،من چه کمکی می تونم بهت بکنم؟اگه آرزوهای منو خواسته بود،همین حالا می تونستم صدتاشون رو بنویسم.
    پیش خودم فکر کردم ،بد نیس برزین آرزوهاشو بنویسه و بهم بده ،حتمآ از میون آرزو هاش می تونم چند تایی پیدا کنم.از شوهرم خواستم :
    -خب تو آرزوهاتو بنویس.
    برزین دست توی جیب کتش کرد،یه خودکار در آورد ویه تقویم ،از ورق های قسمت یادداشت های تقویم،دو برگ کند،یکی رو گذاشت روی میز کنار تلفن و گفت:
    -
    روی این برگ تو آرزو هایت رو باید بنویسی،و روی این یکی من می نویسم.
    -
    او شروع کرد به نوشتن،از کارش خنده ام گرفته بود،روی یه ورق به اندازه تقویم های بغلی ،مگه چقدر می شد نوشت،نمی تونست روی یه برگ زیاد تر از سی چهل کلمه بنویسه.
    برزین خیلی زود نوشتنش رو تموم کرد،کاغذی که روش یه چیزایی نوشته بود ،گذاشت زیر بالشم و بهم گفت:
    -حق نداری تا وقتی نرفتم ،آرزوهامو بخونی.
    این حرفش ،حسابی منو کنجکاو کرد ،از بی صبری داشتم به جون می اومدم،می خواستم هرچه زودتر بفهمم که آرزو های برزین چیه،ولی تا وقتی پیشم بود ،نتونستم این کار رو بکنم.
    -
    می دونستم که برزین روزا و نزدیکای ساعت دو بعد از ظهر ،معمولآ ناهارشو می خوره،اما انگاری اون روز شوهرم خیال نداشت به این زودیا ترکم کنه،اون تا ساعت 4پیشم موند،باهام حرف زد،به عنوان ناهار ،فقط دو دونه از شیرینی هایی که مادرم و زینب خانم،صبح آورده بودند خورد ،وقتی که بهش گفتم:
    -این دو دونه شیرینی به کجات می رسه؟...نه ته دلتو می گیره ونه سیرت می کنه.
    حرفی زد که دلمو مالش داد:
    -برای سیر کردن شکمم،می تونم سه تا دیگه شیرینی بخورم،اما اگه تا فردا کنارت بشینم از دیدنت سیر نمی شم.
    #####
    وقتی که برزین مجبور شد بره مطب،کاغذ رو از زیر بالشم در آوردم و خوندم؛چند جمله نوشته بود ،جمله هایی که احساساتمو زیر و رو کرد،نوشته بود:
    آرزوهای دکتر برزین فکری،از یک تا بی نهایت،سلامت عشق!به خصوص سلامت عشقم!

    فصل 48

    عصاره ی هر چی احساس و عاطفه ی عاشقانه بود ،در آرزوی برزین وجود داشت .هر کی اونو می خوند،می فهمید اون کلمات بد خط رو آدمی نوشته که با تموم وجودش عشقو درک کرده،ولی این آرزوش با همه انسانی بودن،همونی بود که من می خواستم ازش استفاده کنم،فوژان ازم خواسته بود دم تا آرزو مو بنویسم،ده تا آرزوی جورواجور؛ولی برزین فقط یه آرزو داشت ،آرزویی که هم بزرگ بود وهم هرچه آرزو توی قلب آدم می جوشید رو از سکه می انداخت.
    بارها و بارها به دلم و حافظه ام رجوع کردم،حسرت هیچ چیز به دلم نبود،هیچ کم و کسری رو توی زندگی ام پیدا نمی کردم،هر چی آرزوی یه زن خوشبخت بود داشتم،با وجود این ،ساعت ها جون کندم و از گوشه و کنار مغزم و دلم ،ده تا آرزو را بیرون کشیدم و نوشتم:1-پزشک شدن.2-خدمت به مردم کردن.3-به غیر از بچه هایی که خدا به من می ده،سرپرست یه بچه یتیم بشم،اونو مثل بچه خودم بزرگ کنم.4-آرزو دیگه ام این بود که حسادت در من نباشه.5-همه رو دوست داشته باشم،چه پونه و چه آدم های دیگه6-سلامتی برزین.7-زندگی در کنارش.8به سلامت صاحب اولاد شدن.9-به معنای
    پایان صفحه 472


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    واقعی خدمتگزار مردم شدن 10- بچه یی که توی شکمم بود به سلامت به دنیا بیاد و رشد کنه.
    آرزوهایی رو که نوشته بودم، چند دفعه خوندم، راستش بخواین از آرزوی برزین یاد گرفته بودم که فقط آرزوهای معنوی داشته باشم، نه آرزوهای مادی، صاحب یه گردن بند الماس و زمرد شدن برام نمی تونس آرزو باشه، اینارو داشتم. اگه هم نداشتم با یه اشاره به برزین می تونستم صاحبشون بشم، اگه دلم خونه یی درندشت و بزرگ می خواست، یا یه ویلا کنار دریا، برام شدنی بود؛ پس مادیات رو جداً از آرزوهام جدا کردم و آرزوهای معنویم رو نوشتم.
    بالاخره موفق شده بودم که آرزوهامو بنویسم و دیگه صبر و قرار نداشتم تا سر و کله ی فوژان پیدا بشه و لیست آرزوهامو بهش نشون بدم و بَه بَه بشنفم؛ اما تا شب، کلی وقت مونده بود.
    همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم، یهو متوجه شدم دردایی که به سراغم می آد، خورده خورده داره شدیدتر می شه و فاصله شون کمتر. همین دردا، صورتمو تو هم برده بود، اینو از سؤال ننه سلیمه فهمیدم:"
    - درد دارین خانم؟...
    "سرمو تکون دادم، از شدت درد، اشک توی چشمام اومده بود؛ اما هنوز تحمل اون دردرو داشتم... چند دقیقه یی که گذشت، درد شکمم تخفیف پیدا کرد.
    تا اومدن فوژان، کارم شده بود فکر کردن و درد کشیدن. فوژان عادت نداشت با کسی روبوسی بکنه، اما اون شب وقتی که اومد، بعد از سلام و احوالپرسی، اولین کاری که کرد، بوسیدن پیشونیم بود و پرسیدن این سؤال:"
    - آرزوهاتو نوشتی؟...
    "جوابم بهش مثبت بود:"
    - آره نوشتم. اونو کنار تلفن گذاشتم، ولی عجب کار سختی ازم خواسته بودی!
    "فوژان خندید و گفت:"
    - می دونم، برای آدمای خوش قلب و بلند نظر، نوشتن آرزوها مشکله، اما برای بعضی ها آسون ترین کارها، قطار کردن آرزوهای ریز و درشتشونه... بذار یه مَثَلی برات بیارم.
    "ضمن گفتن این حرفا، فوژان کتش رو درآورد و داد به دست ننه سلیمه تا توی کمد دیواری آویزونش کنه، یادم رفته بود که براتون بگم اون شب فوژان یه کت و دامن سیاه پوشیده بود.
    فوژان، اول از ننه سلیمه خواست:"
    - ننه لطفاً یکی از اون پیراهن هارو بیار، این کت و دامن، ساعت ها تنمه و خسته ام کرده.
    "و بعد برام موضوع یه کور رو تعریف کرد:"
    - شنیدم یه دفعه شاه از یه کوری پرسید که دلش می خواد چشم داشته باشه، کوره جوابش آره بود و به شاه گفته بود: برای سه چیز دلم می خواد چشم بینا داشته باشم، یکی برای اون که وقتی زنم بچه می آره اونو ببینم، دوم به خاطر خوندن نامه هایی که از عزیزانم بهم می رسه و سومندش برای دیدن شکل و شمایل شاه!
    "از این حرفش، خنده ام گرفت:"
    - دلیل اول و دومش قابل قبوله، اما گُه خورده دلیل سوم رو آورده، آخه شاه هم دیدن داره؟!
    "فوژان در خندیدن باهام شریک شد و گفت:"
    - حقا که تخم و ترکه ی حزبی ها هستی.
    "و اون ورق کاغذ رو برداشت و شروع کرد به خوندن آرزوهام.
    مدتی که فوژان آرزوهامو می خوند، توی صورتش دقیق شده بودم. به گمونم بیش از یه دفعه آرزوهامو خوند، با این که روی هر آرزوم، قدری مکث می کرد، خوندن چند سطر نباید یه ربع وقت می گرفت، ولی فکر می کنم که او یه ربع ساعت بلکه هم بیشتر، صرف خوندن آرزوهام کرد، بعد بهم پیشنهاد کرد:"
    - حالا بیا هشت تا از این آرزوهات رو حذف کن تا بفهمم، اولویت رو به کدوم دو تا از آرزوهات می دی.
    "براتون گفته بودم که چقدر سخت بود نوشتن اون آرزوها، راستش رو بخواین، حذف کردن آرزوهام، از اونم سخت تر بود، فوژان کنارم نشسته بود، برگی که روش آرزوهامو نوشته بودم به دست داشت با یه خودکار. توی اون حالت انتخاب برام مشکل شده بود، دردسرتون ندم، با هر زحمت و جون کندنی بود، هشتا آرزوهامو حذف کردم، موند فقط دو آرزوم: سلامتی بچه یی که توی شکم داشتم و سلامتی برزین.
    فکر کردم با این انتخاب، دیگه کار تمومه و فوژان می ره سراغ مسأله ها و حرفای دیگه، اما فکرم کاملاً اشتباه بود. تازه اول سر و کله زدن فوژان با من بود، اون ازم چیزی خواست که انجامش نه برای من، بلکه برای هر زن شوهرداری مشکله، به خصوص اگه شوهرشو دوست داشته باشه؛ می دونین او از من چی می خواست؟ فوژان به من تکلیف کرد که یکی از اون دو آرزو رو هم حذف کنم. یا از آرزوی سلامت داشتن برزین چشم بپوشم یا از آرزوی سلامتی بچه یی که هنوز تو شکمم بود و پاشو توی این دنیا نذاشته بود.
    هم شوهرمو دوست داشتم و هم بچه یی که توی شکمم بود و نمی دونستم چه شکلیه، نمی دونستم اگه بزرگ شد، بهم محبت می کنه، دوستم می داره، درباره اون بچه هیچ نمی دونستم، هیچ چیزی ازش ندیده بودم نه خنده یی، نه گریه یی، نه مامان گفتنی، تنها چیزی که ازش احساس کرده بودم، شلنگ تخته هایی بود که توی شکمم می انداخت، دردی بود که به جونم می انداخت، گاهی دستا و پاهاشو به جداره ی شکمم، جوری فشار می داد که انگاری می خواست، شکمم رو پاره کنه و بیاد بیرون! نه یه چیز دیگه هم در موردش احساس می کردم و اون وقتی بود که دستامو روی شکمم می ذاشتم و می فهمیدم نبض یه موجود دیگه داره توی شکمم می زنه.
    اون بچه رو خیلی دوس داشتم، حس این که یه موجود دیگه مثل من یا مثل برزین، توی وجودم داره شکل می گیره، داره رشد می کنه، از خون بدنم تغذیه می کنه، منو به اون علاقمند کرده بود.
    باز دردی توی جونم پیچید، می دونستم این تازه اوله دردهای اصلیه، پیش درآمدای درد زایمونه، اما این بچه رو از کی داشتم؟ از برزین؛ از مردی که بهم همه چیز داده بود، به خاطر پونه، هر چی عشق بود نثارم می کرد، هر چه درآمد داشت به پام می ریخت، از گل نازک تر بهم نمی گفت، محبت ها و بزرگواری هاشو تقدیم من می کرد.
    توی کتاب ها خونده بودم مرگ همراه زندگی آدم متولد می شه، بعضی ها عمرشون طولانیه، بعضی ها عمرشون کوتاس، یعنی همین که از شکم مادرشون بیرون اومدن طاقت زندگی توی این دنیارو ندارن یه ساعت یا چند دقیقه بعد از تولدشون می میرن. شاید بچه ی من هم، چنین سرنوشتی رو داشت، خدای نکرده، هنوز دنیارو ندیده جونش رو از دست می داد، من شنیده بودم، بعضی از جنین ها، حتی توی شکم مادرشون می میرن، شنیده بودم بعضی از مادرا، بچه ی مرده به دنیا می آرن، ولی برزین زنده بود، اگه این بچه نمی شد، بازم امید این بود که صاحب یه بچه دیگه بشم؛ کلمه مقدس و شیرین مامان رو از دهنش بشنفم.
    با همه اون که انتخاب سخت بود، بالاخره آخرین انتخابم رو کردم: سلامتی برزین! وقتی که به فوژان گفتم، سعادت و سلامتی برزین آخرین انتخاب منه، لبخند معنی داری زد و گفت:"
    - چشمات به واقعیت باز شده، اون مردی که مدت ها فکر می کردی یه عکسه که جون گرفته و از کادرش دراومده، عشق توئه، اون مردی که فکر می کردی همیشه و در همه حال عاشق پونه اس، عشق توئه... حالا که آمادگی شنیدن واقعیت رو بهت می گم، چون مطمئن شدم که طاقت شنیدن واقعیت رو داری.


    *****

    "بچه یی که توی شکمم بود، زیاد عجله داشت، نصف شبی، دردایی که به جونم می افتاد، به بیشترین حدِش رسید. فوژان دکتر بود، پس معلومه که خیلی زود تونس درک کنه که چیزی به زایمونم نمونده.
    فوژان رفت و پرستار و دکتر تینا رو خبر کرد، به بچه یی که توی شکمم بود سرکوفت زدم:"
    - نمی شد چند ساعت زودتر یا چند ساعت دیرتر هوس تولد به سرت می زد و مردمو بد خواب نمی کردی؟
    "اما سرکوفتم، ادامه پیدا نکرد، پرستارا به جنب و جوش افتاده بودن، منو به اتاق عمل بردن، دکتر تینا هم ظرف چند دقیقه خودشو به بیمارستان رسوند، توی اتاق عمل یه پرده ی رو روک آوردن و بالای سینه ام گذاشتن، به عبارت بهتر، نیمچه پرده مقابلم کشیدن تا نبینم دکتر تینا و همکارانش چه می کنن.
    یه صداهای گنگی توی گوشم می پیچید، فقط یه بار حس کردم که یه آمپول فشار بهم زدن، از شدت درد به گریه افتاده بودم، با اون که سعی می کردم صدام از دهنم نزنه بیرون، گاهی فریاد می زدم، ناله می کردم، لب زیریمو به دندون گرفته بودم که صدام درنیاد، درد کلافه ام کرده بود، نمی دونستم چه حالی دارم، داشتم از شدت درد به طرف بیهوشی می رفتم که صدای گریه ی بچه مو شنیدم: چه صدای قشنگی، از هر چی موسیقی که تا اون وقت شنیده بودم برام شیرین تر بود.
    هوش رفته رفته از سرم می رفت، یه نوع کرختی و بی رمقی، نرم نرمک داشت به سراغم می اومد، حالتی مثل خلسه داشتم. حالتی میون خواب و بیداری؛ فقط می تونستم بفهمم که دکتر تینا با پرستارا حرف می زنه و همگی با هم یه کارایی روی تنم می کنن.


    فصل 49

    "نمی دونم چند ساعت توی بیهوشی و خواب بودم، وقتی که هوشم اومد سر جاش، آهسته چشمامو وا کردم، توی اتاق خودم بودم، اتاق اختصاصی ام در بیمارستان ماریا مارتا.
    از پنجره نور می اومد توی اتاق، و این نشون می داد که صبح شده با بی حالی سرمو اول به چپ گردوندم و بعد به راست، روی صندلی های طرف چپم فوژان و مامانم در حالت نشسته خوابشون برده بود، و روی صندلی های طرف راستم برزین بود و زینب خانم و ننه سلیمه، همه شون مست خواب، از ظاهرشون معلوم بود که شب خیلی سختی رو گذروندن، به فکرم رسید شاید موقعی که منو می بردن اتاق عمل، فوژان خبر نزدیک شدن زایمونم رو به برزین داده و برزین به بقیه افراد خانواده.
    سعی کردم ماجراهای شب قبل رو به یاد بیارم، اونچه که شب پیش بر من گذشته بود، تا اندازه یی یادم می اومد، اما از بعدِ مدهوشی و خوابم، هیچی نمی دونستم.
    وقتی که منو به اتاق عمل بردن، شاید نزدیکای نصف شب بود، اما حالا صبح شده بود، هیچ نمی دونستم چن ساعت توی اتاق عمل
    بودم و توی اون چن ساعت چی به سرم اومده، پیش خودم گفتم:"
    - در همه مدتی که من توی اتاق عمل بودم، حتماً برزین و دیگه افراد فامیل من و شوهرم اومدن بیمارستان، هی با بیقراری راهروهای بیمارستان رو گز کرده ان و از هر کی از اتاق عمل بیرون می اومده، حال من و بچه ام رو می پرسیدن.
    " شنیده بودم، وقتی که زنی توی بیمارستان وضع حمل می کنه، نوزاد رو روی سینه اش می ذارن تا بفهمه چه دسته گلی تحویل داده! ولی من سعادت اینو نداشتم که بچه رو، روی سینه ام بذارم تا بوی تنش به دماغم بخوره و اونو ببینم، پی به جنسیتش ببرم؛ در موقع زایمون، کارم به بیهوشی کشیده بود؛ تا اون وقت نمی دونستم بچه ام دختره یا پسره، چه شکلیه،
    یهو دلم هواشو کرد و با همه بی رمقی و بی حالیم، به حرف دراومدم:"
    - بچِه ام!... می خوام بچه مو ببینم.
    "انگاری همه اونایی که توی اتاقم به حالت نشسته، خوابیده بودن، منتظر بودن تا صدام دربیاد تا چُرت شون پاره بشه و با عجله از جاشون بلن بشن. یه باره چند نفر در هر طرف تختم پیدا شدن.
    تقریباً همزمان زینب خانم و مادرم گفتن:"
    - الهی شکرت.
    "اما برزین لبخند به لب نیگام می کرد، مثل این که هنوز نتونسته بود، حرفی برای گفتن پیدا کنه، حرفی که احساسشو برسونه. شاید هم زینب خانم بهش مهلت نداد و بهم گفت:"
    - بهتره برم به بابات و فکری بگم حالت خوبه و بیارمشون این جا.
    "فوژان، اونو از انجام این کار واداشت:"
    - کجا؟... صبر کن زینب خانم، بذار اونا روی صندلی های راهروبیمارستان چرت بزنن... اول باید به فکر این زائو خوشگل بود... به فکر مادری که هنوز بچه اش رو ندیده.
    " و به برزین اشاره کرد: "
    - برو از نفوذت استفاده کن و به پرستارا بگو، بچه تونو بیارن پیش مادرش.
    " بی معطلی برزین این کار رو کرد، از اتاق خارج شد.
    تا شوهرم بره و برگرده، هرکس یه حرفی می زد، یکی از ساعتایی که سرپا بودن حرف می زد، دیگری از نگرونیش، و اون یکی از دعا کردن هاش، رفتاری که با من داشتن، رفتاری بود که معمولاً با بیمارانی دارن که تا لبه پرتگاه مرگ رفتن و موجب شدن که همه ازشون قطع امید کنن، ولی یه باره، اون بیمارا، به زندگی برگشته باشن.
    برزین که اومد یه پرستار آلمانی بچه بغل پشت سرش بود، بچه یی با پوستی شاداب و سفید و موهایی پرپشت و روشن. در زندگیم کم دیده بودم که بچه یی هنگام تولد اونقدر سرش پرمو باشه.
    با کمک مادرم و ننه سلیمه، روی تختم نشستم؛ ضعف داشتم، دستها و پاهام کرخت بودن، اصلاً همه وجودم کرخت بود، با همه این ها نشستم، و ننه سلیمه برای این که تعادلم موقع نشستن به هم نخوره، هر چه بالش دم دستش بود، گذاشت پشت کمرم و گفت: "
    - خانم تکیه بدین... راحت بشینین.
    " پرستار، بچه ام رو داد دست من، بچه ام خواب بود چشماش بسته بود، توی صورتش دنبال شباهتا گشتم، می خواستم بدونم بچه ام شبیه خودمه یا شبیه برزین، راستش نتونستم متوجه شباهتا بشم.
    برای یه لحظه بچه ام چشماش رو باز کرد و بست و یه لبخند زودگذر رو لباش اومد و رفت، لبخندش بی طاقتم کرد، بچه ام رو به سینه ام فشار دادم، موهاشو بوسیدم، بوش کردم و پرسیدم: "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    486تا 496

    مامانم نگاهی به برزین انداخت،وقتی بهت و ذوق،قدردانی و چند احساس دیگر رو توی چشم سالم و صورتش دید گفت:-کی میتونه با این اسم قشنگ مخالفت کنه....حرفای مادرم ناتمام موند،بچه م بیخودی به گریه افتاد،شاید سر و صدائی که دور و بارش به راه انداخته بودیم،موجب ناراحتی ش شده بود،ننه سلیمه دلسوزانه به حرف درامد:-این بچه حتما،گشنه س،بهش شیر بدین خانم.نگاهی به دور و برام انداختم،به غیر از شوهرم هیچ مرد دیگه در اتاقم نبود،سینه م رو از یقه ی پیراهن گل گشادی که بر تن داشتم بیرون آوردم،نوک پستونمو فشردم تا چند قطره شیر بزنه بیرون،اما به جای شیر خون زد بیرون.زینب خانم،با عجله بچه رو از دستام گرفت و کولی بازی درآورد:-هنوز خون توی بدنت شیر نشده...به سینه ی طرف دیگه م دست زدم،همون قضیه تکرار شد.زینب خانم،ننه سلیمه،کولی بازی راه انداخته بودند،همه نگران شده بودن،خودم هم ترسیده بودم،درست وقتی که میخواستم به نوزاد غذا بدم،شیرم خون شده بود.پرستار پونه ی نورسیده رو،از اون همه سر و صدا نجات داد،بردش قسمت مخصوص کودکان.تجسم کنین یک زنی که تازه فارغ شده،شیر اولش رو میخواد به خورد بچه ش بده،با چنین حالتی روبرو بشه،شیر توی سینه ش خون بشه.همه به سر و صدا افتاده بودن،مادرم با ناخناش صورتش را میخراشید و خدا مرگم بده میگفت....زینب خانم و ننه سلیمه یهو جنجالی به راه انداخته بودن که سکوت بیمارستان هم بهم خورد.پرستارانهای بیمارستان ریختن توی اتاقم...مرا به سکوت وادار کردن،آقای فکری و بابام هم از این رفت و آمدها و جیغ و ویغ ها،بیدار شده بودن از روی صندلیهای راه رو بلند شدن و به اتاقم آمدند.وقتی که اونا به اتاقم آمدند،جلوی پیراهنم خونی خونی شده بود،خودمو باخته بودم،بهت ورم داشته بود،گریه میکردم و مینالیدم،خودمو روی تخت ولو کرده بودم،....اونا هم پس از اومدن دست و پاشنو گم کردن،پدرم نگران سلامتی م شده بود و آقای فکری نگران سلامتی نوه ش.توی این میون فقط دو نفر میدونستن،اوضاع از چه خبر،میدونستن چه مصیبتی به بمن رو آورد،یکی برزین و اون یکی هم فوژان.اونا گرچه سعی میکردند آرامش شونو حفظ کنند،نگرانی،دلشوره از صورتشون پیدا بود،آخه اونا واقعیت رو میدونستن.باز خدا امری به دکتر فوژان بده که همه از اتاقم بیرون روند.-جای این قیل و قالها اینجا نیست،بذارین حواسمون جمع کار خودمون باشه،همه تون تشریف ببرین از اتاق بیرون.فوژان با کسی رودروایسی نداشت،واقعیتش رو بخواین،اون موقع وقت رودروایسی نبود،قضیه یی که اتفاق افتاده بود،کاملا استثنایی بود،زنی در اولین روز مادر شدنش،خودشو با یه بیماری مواجه میدید که برایش ناشناخته بود،قسمت جلوی پیراهنم،انقدر خونی شده بود که به ملافه و رختخوابم رنگ پس داده بود.حاضرن تردید داشتن که بمونن یا برن،فوژان دید که اگر قاطعیت به خرج نده کسی از اتاقم بیرون برو نیست و برزین هم توی ملاحظهٔ گیر کرده ،برای همین رفت و در اتاق را باز کرد و با قطعیت هر چه تمام تر،از اونا خواست:-بیرون همگی بیرون....توی دست و بالمون نباشین...بذارین کارمونو بکنیم.ننه سلیمه پیشاپیش همه به راه افتاد،در حالی که غورلند میکرد:-چه بداخلاق.این حرفو من که از درد به خودم میپیچیدم و از ترس خودمو باخته بودم شنیدم،مسلما همه ی اونایی که توی اتاق بودن هم شنیدن...یادم نمیاد که پس از ننه سلیمه چه کسی از اتاق بیرون رفت،فقط اینو میدونم،چند لحظه یی نگذشته بود که توی اتاقم به غیر از شوهرم و فوژان،هیچ کس نبود.معمولا دکترا در مواقع حساس،میتونن اعصاب شونو کنترل کنن،تصمیمهای به جا بگیرن،اما برزین از اون دسته دکترها نبود،اون هم بفهمی نفهمی خودشو گم کرده بود،تنها شانسی که من در این میون آوردم،حضور فوژان بود او به شوهرم گفت:-نباید وقت از دست بدیم.من میرم دنبال دکتر دینداری،تو هم برو بدنبال تینا.برزین بدون آنکه حرفی بزنه،به راه افتاد،فوژان حرفش را تکمیل کرد:-لزومی نداره دکتر تینا رو اینجا بیاری...اونو ببر سر وقت بچه ت پونه....باید از سلامتی اونم مطمئن بشیم...

    *****

    بعدها شنیدم که در آن شبانه روز،طفلکی پونه م هم روی راحتی به خودش ندیده،هی او را معاینه کرده بودند،خوشبختانه بچه م سالم بود.روز بعد یه امبولاس و دو ماشین،تقریبا به فاصله ی دو دقیقه از بیمارستان حرکت کردن،ماشینا،پونه کوچولو و فاک و فامیلای من و برزین رو میبرد خونه،و امبولاس منو میبرد به مرکز دارمان سرطان مونشن...آخه بیمارستان مارتا ماریا،بخش سرطان شناسی نداشت.


    ****

    فصل ۵۰

    تا روز عمل برسه،دکترای بخش سرطان شناسی،دعواهای متداول آن روز رو بخردم میدادن،از الکران گرفته تا بوسیل وکس،التما،آربابینو و دیگر داروهایی که از پیشرفت سرطان جلوگیری میکردن.اون روزا طب مثل امروز پیشرفت نکرده بود که آدم سرطان رو شیمی درمانی کنن،از داروهایی استفاده میکردن که به سرطان خانی مربوط نمیشد.این داروهایی رو که نام بردم،در مورد هر سرطانی به کار برده میشد،سرطان گلو،معده،مغز،رحم،سینه و بقیه ی سرطانهایی که تا آن موقع،حتی اسمشون رو هم نمیدونستم.دکترها این دواها رو یکی یکی روی بیماران تجربه میکردن تا ببینن کدوم یکی شون جواب میده.عوارض این دواها بر روی هر بیماری یه جوری بود،یکی رو لاغر میکرد،و دیگری رو به حالت تهوع میانداخت و هر چه مو توی سر و صورتش بود میریزوند،من هم از این عوارضها دور نبودم،هم لاغری به سراغم آمده بود،هم ریختن ابرو و موژها و موهای سرم اونم چه ریختنی.به موهایم که دست میزدنم.چنگ چنگ میریخت. علاوه بر اینا،مثل همه ی بیماران سرطانی،دلم و دماغِ درست و حسابی نداشتم،همیشه غصه توی دلم بود،به مردن بیشتر از هر چیز فکر میکردم من که تا چند روز پیش اون همه خوشبخت بودم که حسرت هیچ آرزویی به دلم نداشتم و زورکی ده تا آرزو رو،روی کاغذ برای فوژان آورده بودم،خودمو بدبختترین آدم به حساب میاوردم،آدمی که از بهشت بیرون بکشن و با سر پرتش کنن توی جهنم نامیدی،اونم چه موقعی؟اونم درست موقعی که داشتم به بزرگترین و شیرینترین افتخار زن بودن میرسیدم.به افتخار مادر بودم،به افتخار زندگی بخشیدن به یه انسان کوچولویی که حق داشت بزرگ بشه.تنها تأثیری که این دواها بر من میگذاشتن،همونهایی بود که گفتم:-از دست دادن زیبایی،گذشته از اینا درد در ناحیه سینه م بیداد میکرد،هر وقت که یه آمپول مسکن قوی بهم دیر میزدن،هم اشکم در میومد و هم هوارم.وقتی که شنیدم دکتر دینداری قبول کرده منو معالجه کنه،ترسم زیاد خرتر شد،دکتر دینداری فقط به جراحیهای مشکل دست میزد،جراحیهایی که مربوط به وخامت اوضاع بیماران میشد،تصمیم دکتر دینداری برای عمل کردم،به جای اینکه بهم امید بده،منو بیشتر ترسوند،هر چه پرستارا بهم میگفتن سرطان سینه م جزو پروسههای خوش خیمه،به خرجم نمیرفت.حس میکردم به بدترین دردها مبتلا شدم،هیچ قوهای توی تنم نبود،با اون که باعث خجالت،ناچارم که واقعیت رو بگم،پرستارا روزی چند مرتبه منو پوشک میکردم.یه زن بالغ رو پوشک میکردن تا گند نزنه به رختخوابش.از خودم بدم اومده بود،همه ش توی زندگیم غصه بود،میترسیدم خودمو توی آینه نگاه کنم،چون میدونستم با صورت لاغر شده،موهای ریخته دیگه هیچ شباهتی به اون شهلایی ندارم که میگفتن یه خروار نمک داره و خوشگله.و از من بدتر،وضع برزین بود،او مطبش رو تعطیل کرده بود،با اون که توی خونه پونه یی داشت،همه ی وقتشو برای من گذشته بود،شب و روز با من بود.و همینطور فوژان هم همه روزه بهم سر میزد،میومد و ساعتها کنارم مینشست،بهم دلداری میداد ،بهم میگفت عشق وقتی که معجزه میکنه مرده زنده میشه،عشقهای پاک مسیحا دم آن،ولی کجا این حرف روی من تأثیر میگذشت؟روز به روز افسرده و دلمرده تر میشودم.هر روز چند بار فشارمو میگرفتن،وزنم میکردن،هر دفعه وضعم از دفعه ی پیش،بدتر میشد،همین امر سبب شد که به یک هفته نکشیده دکتر دینداری،تصمیم به عملم بگیره.همه ی حزاقتشو،همه ی مهارتشو به کار بیاندازه تا یا این وری بشم یا اون وری،یا سالم بشم و به دنیا برگدم یا دستم از دار دنیا کوتاه بشه و برم قبرستون،با بدن آاش و لاش شده،تخت بخوابم.اون روزا میلم به غذا نمیکشید،برزین و فوژان کشتیارم میشدن تا لقمه یی به دهن بگیرم ولی موفق نمیشدن به جز دو سه قاشق سوپ به حلقم بریزن،اونم نصف سوپا از دهنم،از کنار لبم بیرون میریخت.بالاخره روز عمل رسید،از شب قبلش منو آماده کردن،تا فرداش منو بفرستن اتاق عمل و دکتر دیوید دینداری بید و قسمتهای سرطانی رو از بدنم سوا کنه.روز بعد ساعت شیش هفت بود که منو بردن اتاق عمل.راستی تا یادم نرفته بهتون بگم،برزین به پیشنهاد مسئولین مرکز دارمان سرطان،ملاقات با منو برای همه ممنوع کرده بود.برای همین هم کسی به سراغم نمیآمد دلم برای دیدن دخترم یه ذره شده بود،میخواستم پونه م رو بغل بگیرم،نفس هاش رو،روی پوست سر و صورتم حس کنم،بوی بدنش رو بشنفم.اما خواسته م برآورده نمیشد،گاهی احساس میکردم اون یکی پونه یی که توی قبرستون خوابیده و تنش خرده خاکشیر شده،از من خوشبخت تر بوده.تصادف کرده و جا به جا مرده.ولی من چه؟اگه میمردم که چه بهتر،اگر زنده میموندم،دیگه از زنانگی و خوشگلی چیزی نداشتم که برزین رو به طرفم بکشه.نه موهای بلند،نه صورت شاداب،نه گونههای گلل انداخته با خون سالم،نه بدن کامل،مسلما برای زنده موندنم،باید هر کاری میکردن،همه ی قسمتهای بدنمو که سرطانی شده بود در میاوردن،اونوقت چنین زنی به چه کار برزین میامد؟این فکر من بود.توی مجلهها خوانده بودم که خیلی از مرد ها،زناشنو طلاق دادن،ولن کردن رفتن دنبال زنای دیگه،اونم برای ناقصهای کمتر،من اگه زنده میموندم میشودم کلکسیون نقص ها،توی دلم به برزین حق میدادم که در صورت زنده موندم،بره دنبال یللی تللی،و همینطور دلم برای خودم میسوخت و بیشتر از اون برای پونه م.اگر زنده میموندم دخترم یه چیز مثل ورِ ورِ جادو یا مادر فولاد زره رو میبأست به عنوان مادرش قبول کنه،و اگه میمردم،طفلکی،بدون آنکه چیزی از دنیا و زندگی دیده و فهمیده باشه،میشد یتیم.البته پونه کسانی رو داشت که بهش محبت کنن،دوستش داشته باشن،قربون صدقه ش برن،ولی خودتون میدونین که همه محبتهای دنیا رو جمع کننند و تحویل یه بچه بدن،به اندازه ی یه ذره محبت ،حتی اخم و تخم مادرش،براش شیرین نیس.بالاخره منو از روی تختم منتقل کردن روی تخت روان و بردن به اتاق عمل،جایی که دکترای متخصص بیهوشی انتظارم رو میکشیدن و پرستارا دستگاه فشار خون رو آماده کرده بودند تا آخرین دفعه فشار خونمو قبل از عمل بگیرن.فوژان و برزین منو تا دم در اتاق عمل همراهی کردن،و همون جا منتظر موندن تا نتیجه ی عمل رو ببینن.

    *****

    میگن خدا همه ی برنامه هاشو به دست آدما انجام میده،خدا برنامه ی زنده موندنم رو به دکتر دینداری سپرده بود.بعد از بیهوشی از هیچ چیز خبر ندارم،نمیدونم دکتر دینداری با چاقوی جراحی،چه جوری پوست و گوشم رو میشکافت و ریشه ی سرطان رو از تنم بیرون میآورد.از أعملش هیچی نمیدونم،هیچ وقت هم نخواستم بدونم،اون چه که برام مهم بود زنده موندن بود.نه برای خودم،بلکه برای برزین،برای پونه.برای آدمهای دم مرگ،بهانه برای زندگی کم نیست.نمیدونم چند وقت تو اغما بودم،وقتی که چشمامو باز کردم،سه نفر رو به طور محو کنار تختم دیدم،که کم کم از محو بودن در اومدن و من شناختمشون.یکی دکتر دیوید دینداری بود،یکی هم برزین و آخری هم فوژان.دکتر دینداری با شوخی بهم گفت:-دختر،تو مرگ رو از رو بردی،هی اومد سراغت و هی جوابش کردی.برزین ازش تشکر کرد،اما دکتر دینداری باز هم با شوخی حرف شوهرمو قطع کرد و گفت:-اگه شاگردام به راحتی بمیرن،من باید کلاسی که برای اونا گذشتم تعطیل کنم.و به دنبال این حرفش به بمن امید داد:-به مرور،اگه خوب غذا بخوری،لاغریت از بین میره،موهات در میاد و بر میگردی سر خونه ی اولت.اگه غیر از این بود من دست به عملت نمیزدم،من از شاگردای زنی که کچلن هیچ خوشم نمیاد.دکتر دیوید دینداری با خنده،ما را ترک کرد و رفت،برزین لبه ی تخت نشست،توی چشم سالمش،یه دنیا عشق بود و عاطفه،او با صداقت کامل بهم گفت:-شهلا خیلی خدا خدا کردم تا تو خوب بشی و من پیشمرگت.و برای این حرفش دلیل آورد:-آخه برای عاشقا،مردن برای عزیزشون آسونتره،تا مرگ عزیزشونو دیدن.در یه لحظه این فکر به سرم زد،این مرد که اینجوری منو دوست داره،این مردی که منو با نام واقع ایم صدا میزانه،همون یه که عکس شیش در چاره که در اومد و همه ی قلبم تسخیر کرده.دلم میخواست انقدر قدرت داشتم که از جام بلند میشودم،دستامو دور گردن شوهرم حلقه کنم وهای های گریه م رو سر بدم.آخه میدونین که شادی که توی بعضی از گریهها هس،توی هیچ خندهای نیست.فوژان به حال و هوای عاشقانه مون،با حرفش رنگ دیگری داد:
    -یواش یواش خودتونو آماده کنین برای برگشتن به خونه،آخه هر چی باشه بیشتر از همه پونه منتظرتونه.


    پایان...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/