صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اميرالمومنين عليه السلام به راى پسنديده و موارد دور انديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد. آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار منع فرموده و سخت گرفته است . خداوند متعال مى فرمايد : گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند (416) وانگهى خود اميرالمومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را تلاوت فرمود و من گمراهان را يار خود نمى گيرم (417) آيا براى او جايز بوده است كه در مورد اموال و خونهاى مؤ منان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است ؟ هيهات ! على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه ، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى ، راى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است .
    در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت : اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است .
    ابن عباس گفت : اى يزيد، آرام بگير. به خدا سوگند، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است . مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند. اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل .
    معاويه گفت : اى بنى هاشم ، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاورم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عارى را بزدايم كه خونهاى ما برگردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست .
    ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را بر خود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهند بود. آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى با آنان بستيزد ضربه مى زنند. عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است . خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد
    آن چنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است :
    مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد...
    و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود. و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قر آنها بر افراشتند و به آنان پناه بردند، تو پاره گوشتى در افتاده در بيابان مى بودى كه بادها اگر در خاك بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند.
    و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات بازدارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خود دارى نشود مرا به اين تذكر وا مى دارد.
    معاويه گفت : اى ابن عباس ، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده بر مى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود. معاويه از جاى برخاست . ابن عباس برخاست و رفت .
    ***
    ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب (418) در كتاب امالى خود آورده است كه عمروعاص روز اعلان راى حكمين به عتبة بن ابوسفيان گفت : آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود، و اين لحظه براى ما پر ارزش است . پس او را از من كفايت كن . عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم .
    عتبه مى گويد : برخاستم و رفتم و كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند سخن بگويند من با او شروع به سخن گفتن كردم . ابن عباس بر دست من زد و گفت : اكنون هنگام گفتگو نيست . من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم : اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم . سپس به او سخنان درشت گفتم : و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزديك عمروعاص رساند. او چشمكى به من زد، يعنى چه كردى ؟ گفتم : شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كرد. او چنان شيهه اى كشيد كه اسب برا جو شيهه مى كشد. گويد : چون ابن عباس ‍ سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد.
    ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم . (419)
    عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه
    داستان عمارة بن وليد بن مغيره مخزومى ، برادر خالد بن وليد، با عمروعاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است :
    عمارة بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه هر دو مشرك بودند و به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ بودند. عمارة بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت .
    عماره و عمرو سوار كشتى شدند. همسر عمروعاص همراهش بود. چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند. چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت : مرا ببوس . عمرو به همسر خود گفت : پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت . پس از آن عمروعاص بر سكان كشتى نشست كه ادرار كند. عماره او را ميان دريا انداخت . (420) عمروعاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت : به خدا سوگند، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى . عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است . آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت : تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگران افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى . عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند. چون نامه عمروعاص به پدرش رسيد پيش ‍ مردان خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت : اين دو مرد كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود بر جان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن ؛ دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كرد. در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند : تو از عمرو بر عماره بيم دارى ؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرده ايم و از گناه او تبرى مى جوييم . آن دو را رها كن . هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند.
    گويد : چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عمارة بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد (421) و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره بر مى گشت موضوع را به عمرو مى گفت ، و عمرو پاسخ مى داد : من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شان اين زن فراتر از اين است . چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت ، عمروعاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيات او كه سحرگاه بر مى گشت متوجه شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد. به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت : اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم . عماره گفت : چنين خواهم كرد.
    عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد. عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت : گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچ يك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ام . آنان كه جوان واز مردم دوره جاهلى بودند انى كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند.
    عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آن گاه پيش ‍ نجاشى رفت و گفت پادشاها! نابخردى از سفلگان قريش همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم . تا كنون كه گزارش نداده ام منتظر ثابت شدن آن بود. او پيش يكى از زنان توده مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن بر خويشتن زده ام .
    نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت : راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنان من جاى ديگرى موجود نيست . چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان (جادوگر) را احضار كرد، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان (جادوگر) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد.
    عماره گريزان خود را ميان جانواران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره به جستجوى او بر آمدند. اين عبدالله بن ربيعه پيش از آن كه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر صلى الله عليه و آله او را عبدالله نام نهاد. آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد. چنين نقل كرده اند و پنداشته اند كه عمراه همراه گله گورخرى مى آمد كه آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت . سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند. عبدالله بن ربيع مى گويد : خود را به او رساندم و او را گرفتم . او مى گفت : رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد. عبيدالله مى گويد : من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاك سپردند و برگشتند. چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است . عمروعاص ضمن شعرى از سؤ قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داد ياد كرده و چنين سروده است :
    اى عماره بدان كه زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد... (422)
    كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه
    اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه به جعفر بن ابيطالب و مهاجران مؤ من پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تاليف كرده آورده است . از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد :
    محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى كه از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابن امة بن مغيره مخزومى ، همسر محترم رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است : (423) چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه ، يعنى نجاشى همسايه شديم ، بر دين خود ايمن يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم بينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد، قريشى ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو نفر دادند و گفتند : پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد.
    آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم . هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند : گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند؛ اشراف قوم ايشان ما را به حضور ايشان گفتگو كردمى شما به پادشاه پيشنهاد كيند آنان را به ما تسليم كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند. سرداران گفتند : آرى همينگونه خواهيم كرد.
    عبدالله بن ربيعة و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت . سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند :
    پادشاها! گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند. اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند
    ***
    ام سلمه مى گويد : هيچ چيز در نظر عبدالله بن ربيعه و عمروعاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه برگرد او بودند گفتند : اى پادشاه ! اين دو راست مى گويند، قوم بر آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند.
    پادشاه خشمگين شد و گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد كرد! آنان راه به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند برنمى دارم تا آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند، بپرسم ، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنانرا حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد.
    ام سلمه مى گويد : نجاشى به ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند : چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد؟ گفتند : به خدا سوگند، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان كه درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهيم گفت ، هر چه پيش آيد. هنگامى كه آنان پيش ‍ نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود، ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم در نيامده است چيست ؟
    ام سلمه مى گويد : كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابيطالب بود كه به او چنين گفت : پادشاها! ما قومى بوديم در جاهليت كه بتها را پرستش ‍ مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى شديم ، پيوند خويشاوندى را مى گسيختيم و حقوق همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم ، نيرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عزوجل براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى شناسيم ، او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را كه خود و پدران ما غير از خدا پرستش كنيم ، يعنى سنگها و بت ها را، از خدايى خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى خود خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امامت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نماز گزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم .
    ام سلمه مى گويد : سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت : ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم كه از سوى خدا آورده بود از او پيروى كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانيم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانيم . در اين حال قوم ما بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى داشتيم روا داريم ، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم دينى مانع شدند، به سرزمين تو آمديم و ترا بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تا در پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها، اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم نشود. نجاشى به جعفر گفت : آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى ؟ جعفر گفت : آرى . گفت : براى من بخوان . جعفر نخستين آيات سوره مريم را خواند. نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد، اسقفهاى او هم چندان گريستند كه ريشهايشان خيس شد (424)آنگاه نجاشى گفت : به خدا سوگند اين سخن و آيه موسى آورده است از چراغ سرچشمه مى گيرد، به خدا سوگند شما را به آنان تسليم نمى كنم .
    ام سلمه مى گويد : چون مسلمانان و آن قوم را از پيش نجاشى بيرون رفتند، عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گفت كه همه را ريشه كن سازد. عبدالله بن ربيعه كه از عمروعاص ‍ باپرواتر بود گفت : اين كار را مكن بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده اند حق خويشاوندى دارند. عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان در مورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده يى از بندگان خداوند است ، صبح زود بعد عمروعاص پيش نجاشى رفت و گفت : پادشاها! اين قوم درباره عيسى بن مريم سخن عجيب مى گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى گويند. نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد.
    ام سلمه مى گويد : اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به يكديگر گفتند : اگر در مورد عيسى عليه السلام از شما بپرسد چه مى گوييد؟ جعفر بن ابى طالب گفت : به خدا سوگند همان چيز را مى گوييم كه خداوند عزوجل فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است ، هر چه مى خواهد بشود.
    چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت : شما درباره عيسى بن مريم چه مى گوييد و چه اعتقادى ؟ جعفر گفت : مى گوييم كه او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آنرا به مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است .
    در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت : ميان عيسى بن مريم و آنچه جعفر مى گويد به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست .
    ام سلمه مى گويد : هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه كردند و نجاشى به آنان گفت : هر چند شما همهمه و هياهو كنيد!
    آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت : برويد كه شما در كشور من در كمال امن و آسايش خواهيد بود و سه بار گفت : هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد. دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم . سپس گفت : هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده اند به خودشان برگردانيد كه مرا نيازى به آن نيست . به خدا سوگند، خداوند آن گاه كه پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه گرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم .
    ام سلمه مى گويد : آن دو مرد با زشتى و در حالى كه خواسته ايشان برآورده نشده بود و از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين همسايه باقى مانديم . به خدا سوگند در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد.
    گويد : نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل آن دو بود. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : كدام مرد آماده است برود و از آرامگاه براى ما خبرى آورد؟ زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت : من اين كار را انجام مى دهم . براى او مشكى را پر باد كردند و آنرا زير سينه اش قرار داديم و او شنا كردن از رود نيل گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد. ما دعا مى كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلط فرمايد، و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز به ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آن چنان كه او مى شناخت نشناسد. در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه زبير در حالى كه جامه خويش را تكان مى داد ظاهر شد و گفت : هان ! مژده دهيد كه نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت . به خدا سوگند، براى خود چنان شاديى به خاطر نداريم ، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين ود مسلط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پيش او در بهترين حال بوديم تا آن گاه كه به مكه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتيم . (425)
    ***
    از عبدالله بن جعفر بن محمد عليه السلام (426) روايت شده است كه گفته است عمروعاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابيطالب در سرزمين حبشه در حضور نجاشى و بسيارى از رعيت او انواع كيد و مكر را معمول داشت و خداوند به لطف خويش آنها را از او برطرف فرمود. عمرو، جعفر را به قتل و دزدى و زناكارى متهم كرد. اما هيچيك از اين عيوب به او نمى چسبيد كه مردم حبشه پاكى و پاكيزگى و عبادت و پارسايى و چهره پيامبرى را در او مى ديدند، و چون شمشير اتهام او از صفات پاكيزه جعفر كندى گرفت عمرو، زهرى را فراهم ساخت و در خوراك جعفر آميخت و خداوند گربه يى را فرستاد كه آن ظرف غذا را در همان حال كه جعفر دست دراز كرده بود تا از آن بخورد واژگون كرد و چون گربه اندكى از آن خورد همان دم مرد و مكر عمروعاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد. آرى پسر شتر كش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است .
    كار عمروعاص در جنگ صفين
    داستان عمرو در جنگ صفين و اينكه براى محفوظ ماندن از حمله على عليه السلام خود را بر زمين افكند و عورت خود را برهنه و آشكار ساخت چنان معروف است كه هر كس در سيره و به خصوص درباره جنگ صفين كتابى نوشته آن را آورده است .
    نصر بن مزاحم در كتاب صفين مى گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى عمرو و از عبدالرحمان بن حاطب نقل مى كرد كه عمرو بن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثعمى بود (427) كه از ياران على عليه السلام بود، و همه شجاعان و سواركاران شام از على عليه السلام مى ترسيدند كه با شجاعت خويش دلهاى آنانرا پر از بيم كرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى كردند، عمرو در كمتر مجلسى مى نشست كه در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگويى نكند و بر او عيب نكند و بر او عيب نگيرد و حارث اين ابيات را سرود.
    گويا عمرو تا هنگامى كه با على در جنگ روياروى نشود بدگويى درباره حارث را رها نمى كند. على شمشير خود را بر دوش راست خويش مى نهد و شجاعان و سواركاران را چيزى به حساب نمى آورد....
    اين اشعار شايع شد و چون به اطلاع عمرو رسيد سوگند خورد كه با على جنگ خواهد كرد اگر چه هزار بار بميرد، و چون صفها مقابل يكديگر قرار گرفت عمرو با نيزه خود به على حمله برد، على عليه السلام با شمشير كشيده و نيز آماده حمله كرد و چون نزديك عمرو رسيد اسب خود را بر انگيخت تا او را فرو گيرد، عمرو خود را از اسب درافكند و در حالى كه پاى خود را بلند كره بود دعوت خود را آشكار ساخت . على عليه السلام چهره از او برگرداند و بر او پشت كرد و مردم اين كار را از مكارم اخلاقى و سرورى على مى دانستند و همواره به آن مثل مى زدند.
    ***
    نصر بن مزاحم مى گويد : محمد بن اسحاق برايم نقل كرد و گفت : يكى از شبهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص و عتبة بن ابى سفيان و وليد بن عقبة و مروان بن حكم و عبدالله بن عامر و ابن طلحة الطلحات خزاعى نزد معاويه جمع شدند. عتبه گفت : كار ما و على بسيار عجيب است هيچ كدام از ما نيست مگر آنكه او به دست على داغدار و مصيبت زده شده است .
    اما در مورد، خود من على جد مادرى ام ، عتبة بن ربيعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خويش كشته است و در ريختن خون عمويم شبيه هم شريك بوده است . اما تو اى وليد! پدرت را اعدام كرده است و تو اى پسر عامر! پدرت را كشته است و لباسهاى رزم عمويت را در آورده است ، و تو اى پسر طلحه ! پدرت را در جنگ جمل كشته و برادرانت را يتيم ساخته است و تو اى مروان ، چنانى كه آن شاعر سروده است :
    علباء (428)از جنگ ايشان در حالى كه آب دهان خود را فرو مى برد گريخت . آرى اگر او را به چنگ مى آوردند كشته شده بود. (429)
    معاويه گفت : اين سخنان اقرار (به ستم كشيدن ) است غيرتمندان كجايند؟ مروان پرسيد : كدام غيرتمندان را مى خواهى . گفت : غيرتمندانى كه على را با نيزه هاى خود كوبند. مروان گفت : اى معاويه ! به خدا سوگند، ترا چنين مى بينم كه ژاژ مى خايى يا شوخى مى كنى ؛ و چنين مى بينم كه بر ما بر تو سنگينى مى كند.
    ابن عقبه هم چنين سرود :
    معاويه حرب به ما مى گويد : آيا ميان شما كسى نيست كه خون هدر شده را با كوشش مطالبه كند و با نيزه بر ابوالحسن على حمله برد...
    تا آنجا كه با تمسخر مى گويد :
    فقط عمروعاص به او حمله كرد كه او را هم بيضه هايش حفظ كرد در حالى كه دلش از بيم على مى تپيد.
    عمروعاص خشمگين شد و گفت : اگر وليد در سخن خود راست مى گويد با على روياروى شود يا جايى كه صداى او را بشنود بايستيد، و ابيات زير را سرود :
    وليد موضوع فرا خواندن على را به جنگ به ياد من آورد، سخن گفتن او هم آكنده از بيم است . هر گاه رويارويى هاى او را قريش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محكم به لرزه مى آيد. بنابراين ، معاوية بن حرب و وليد كجا مى توانند با او روياروى شوند...
    ***
    ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاة مى نويسد : بسر از دلاوران سركش و در جنگ صفين همراه معاويه بود. معاويه به او فرمان داد با على عليه السلام جنگ كند و به او گفت : شنيده ام آرزوى رويارويى با على دارى ، اگر خداوندت بر او چيره گرداند و او را از پاى درآورى بر خير دنيا و آخرت دست خواهى يافت . و همواره او را بر آن كار تشجيع و تشويق مى كرد، تا آنكه بسر در جنگ على را ديد و آهنگ او كرد و روياروى قرار گرفتند.
    على عليه السلام او را بر زمين افكند و بسر همان كارى را كه عمروعاص ‍ كرده بود انجام داد و عمرو خود را برهنه و آشكار كرد
    ابن عبدالبر مى گويد : كلبى هم در كتاب خود درباره اخبار صفين اين موضوع را آورده است كه بسر بن ارطاة روز جنگ صفين به مبارزه على عليه السلام رفت و على بر او نيزه يى زد و او را بر زمين افكند، بسر عورت خود را برابر او برهنه كرد و على دست از او برداشت همان گونه كه از عمروعاص دست برداشته بود.
    گويد : شعرا درباره عمروعاص و سبر بن ارطاة در اين مورد اشعارى است كه در جاى خود مذكور است . از جمله ابن كلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را كه دشمن عمروعاث و بسر بن ارطاة بوده است آورده اند كه چنين سروده است :
    آيا هر روز بايد سوار كار و شجاعى براى تو كارزار كند و كه عورتش ميان گرد و غبار و مردم آشكار باشد! على عليه السلام سرنيزه خود را از مردم باز مى دارد و معاويه در خلوت مى خندد. ديروز از عمرو چنان كارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشكار شد. به عمرو و به بسر بگوييد آيا به جان خود مهلت نمى دهيد؟ پس دوباره با شير ژيان روياروى مشويد...
    ***
    واقدى روايت مى كند و مى گويد : معاويه پس از آنكه به حكومت رسيد به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! تو را نمى بينم مگر اينكه خنده ام مى گيرد. عمرو پرسيد : به چه سبب !؟ گفت : آن روزى را به خاطر مى آورم كه در جنگ صفين ابوتراب بر تو حمله كرد و تو از ترس سرنيزه او خود را بدنام كردى و عورت خود را براى او آشكار ساختى . عمرو گفت من از تو بيشتر خنده ام مى گيرد! زيرا روزى به ياد مى آورم كه على عليه السلام ترا به مبارزه دوعت كرد، نفست بند آمد و زبانت در دهانت از حركت بازماند آب دهانت در گلويت گير كرده بود و دست و پايت مى لرزيد و چيزهايى از تو آشكار مى شود كه خوش نمى دارم براى ، تو بازگو كنم ، معاويه گفت : همه اين سخنان كه گفتى نبود و چگونه ممكن است اين چنين باشد و حال آنكه افراد قبيله عك و اشعرى ها از من پاسدارى مى كردند! عمروعاص گفت : خودت به خوبى مى دانى آنچه من گفتم كمتر از آن است كه بر سرت آمد و به قول خودت در عين حال كه اشعريها و عكى ها از تو پاسدارى مى كردند گرفتار چنان حالى شدى . پس اگر در آوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله از شوخى صرف نظر كن و به جد سخن بگوييم در ترس و فرار از على بر هيچكس ننگ و عارى نيست .

  2. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص
    محمد بن اسحاق در كتاب المغازى درباره چگونگى مسلمان شدن عمروعاص چنين مى گويد :
    زيد بن ابى حبيب از راشد - وابسته حبيب بن ابى اوس ثقفى - از حبيب بن ابى اوس نقل مى كند كه مى گفته است : عمروعاص با زبان خودش براى من چنين گفت : چون از جنگ خندق برگشتيم ، گروهى از مردان قريش را كه با من هم راى بودند و سخن مرا مى شنودند جمع كردم و به آنان گفتم : به خدا سوگند من مى بينم كه كار محمد صلى الله عليه و آله به گونه شگفت انگيزى بالا مى گيرد (و فرمان او بر همه فرمانها برترى مى جويد) من فكرى كرده ام ، راى شما در آن باره چيست ؟ گفتند : چه انديشيده اى ؟ گفتم : چنين مصلحت نمى بينم كه به نجاشى ملحق شويم و پيش او بمانيم ، اگر محمد بر قوم خود چيره شود پيش نجاشى مى مانيم كه زير دست و فرمانبردار از او براى ما خوشتر و بهتر از اين است كه زير دست محمد باشيم و اگر قوم ما بر محمد چيره شوند ما كسانى هستيم كه ايشان را ما را مى شناسند و از آنان جز خير به ما نمى رسد : گفتند : اين راى پسنديده يى است . گفتم : بنابراين ، چيزهايى فراهم آوريد كه به نجاشى هديه بدهيم و بهترين چيزى كه از سرزمين ما براى او هديه مى برند پوست و چرم دباغى شده بود. براى او پوست بسيارى فراهم آورديم و سپس از مكه بيرون آمديم و نزد او رفتيم و به خدا سوگند، همان وقت كه ما پيش او بوديم عمرو بن اميه ضمرى (430) كه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد نجاشى بود رسيد. پيامبر او را در مورد كارهاى جعفر بن ابيطالب و يارانش گسيل فرموده بود.
    عمرو مى گويد : عمرو بن اميه پيش نجاشى رفت و چون بيرون آمد به ياران خود گفتم : اين عمرو بن اميه است اگر من نزد نجاشى بروم و از او بخواهم تا عمرو را در اختيار من بگذارد و من گردنش را بزنم قريش متوجه خواهند شد كه من از سوى ايشان چه كار مهمى را انجام داده و فرستاده محمد صلى الله عليه و آله را كشته ام . پيش نجاشى رفتيم و براى او سجده كرد. گفت : خوش آمدى دوست من ، آيا از سرزمين خودت چيزى براى من آورده اى ؟ گفتم : پادشاها! آرى براى تو پوست فراوانى هديه آورده ام در همين حال هداياى خود را پيشكش كردم كه پسنديد و اظهار خشنودى كرد. سپس به او گفتم : پادشاها! هم اكنون مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت و او فرستاده مردى است كه دشمن ماست او را در اختيار من بگذار تا بكشمش ‍ زيرا گروهى از اشراف و برگزيدگان ما را كشته است
    پادشاه چنان خشمگين شد كه دست فراز آورد و چنان بر بينى خود كوفت كه پنداشتم آنرا شكست (431) و من از بيم اگر زمين دهان مى گشاد وارد آن مى شدم . سپس گفتم : اى پادشاه ! به خدا سوگند اگر احتمال مى دادم كه اين موضوع را خوش نمى دارى هرگز از تو چنين تقاضايى نمى كردم . گفت : آيا از من مى خواهى فرستاده مردى را كه ناموس اكبر (جبرئيل ) همان گونه بر موسى وارد شده است بر او نيز آمد به تو بسپارم تا او را بكشى ؟ گفتم : پادشاها! آيا او اين چنين است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند. اينك واى بر تو، از من بشنو و از او پيروى كند تا پيروز مى شود همان گونه كه موسى بر فرعون و سپاهيان پيروز شد. گفتم : تو از من براى او به اسلام بيعت بگير.
    نجاشى دست دراز كرد و من با او به مسلمانى بيعت كردم و براى اينكه به حضور پيامبر برسم بيرون آمد. چون به مدينه رسيدم هنگامى به حضور رسول خدا رفتم كه خالد بن وليد، همسفرم در آن راه مسلمان شده بود. گفتم : اى رسول خدا با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه گناهان گذشته مرا بيامرزى و سخنى از گناهان آينده خود نگفتم . فرمود : اى عمرو بيعت كن كه اسلام آنچه را پيش از آن بوده مى پوشاند و محو مى كند و هجرت هم آنچه را پيش از آن بوده است محو مى كند . من با پيامبر بيعت كردم و مسلمان شدم
    فرستادن پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمروعاص را به سريه ذاتالسلاسل
    گفته شده است : عمروعاص در فاصله ميان حديبيه و جنگ خيبر مسلمان شده و حال آنك همان سخن اول صحيحتر است .
    ابن عبدالبر مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را همراه سيصد تن به منطقه ذات السلاسل كه از سرزمينهاى قضاعه است گسيل فرمود : مادر عاص بن وائل از افراد قبيله بلى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به همين سبب عمروعاص را به مناطق سكونت قبلى بلى و عذره گسيل داشت تا از آنان دلجويى كند و آنان را به اسلام فراخواند. عمرو حركت كرده و چون كنار يكى از آبهاى قبيله جذام كه نامش سلاسل بود - و به همين سبب اين سريه را هم سريه ذات السلاسل مى گويند - رسيد و ترسيد و براى پيامبر صلى الله عليه و آله نامه يى نوشت و از ايشان يارى خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را كه در آن دويست سوار و مردم شريف و با سابقه از مهاجران و انصار بودند و از جمله ابوبكر و عمر هم شركت داشتند به يارى او فرستاد و عبيدة بن جراح را امير ايشان قرار داد. اين گروه چون پيش عمرو رسيدند، عمرو گفت : من فرمانده كسانى هستم كه همراه من اند و تو فرمانده كسانى هستى كه همراه تو هستند. عمرو نپذيرفت . ابوعبيده گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به من سفارش فرمود و گفت : چون پيش عمرو رسيدى از يكديگر اطاعت كنيد و اختلاف و ستيز مكنيد. اينك اگر تو با من مخالفت كنى من از تو اطاعت مى كنم . عمرو گفت : من با تو مخالفت خواهم كرد. ابوعبيده فرماندهى را به او سپرد و همراه لشكر پشت سر عمرو نماز گزارد و عمروعاص بر همه آنان كه پانصد تن بودند امير بود.
    (432) فرماندهى و حكومتهاى عمروعاص به روزگار پيامبر و خلفاء
    ابن عبدالبر مى گويد : سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او بر عمان ولايت داد و او تا هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بر عمان حكومت داشت و از كارگزاران عمر و عثمان و معاويه هم بوده است . عمر بن خطاب پس از مرگ يزيد بن ابى سفيان او را بر فلسطين و اردن گماشت و معاويه را بر دمشق و بعلبك و بلقاء و سعيد بن عامر بن خذيم را بر حمص ‍ ولايت داد. و سپس تمام حكومت شام را به معاويه سپرد و به عمرو بن عاص نامه نوشت كه به مصر حركت كند. او به مصر رفت و آن را گشود و تا هنگامى كه عمر مرد عمروعاص حاكم مصر بود. عثمان حدود چهار سال عمرو را بر حكومت مصر باقى گذاشت و سپس او را عزل كرد و عبدالله بن سعد عامرى را بر آن گماشت .
    ابن عبدالبر مى گويد : عمروعاص براى مردم اسكندريه مدعى شد كه پيمانى را كه با آنان بسته بود شكسته اند و قصد آن شهر كرد و با مردم جنگ كرد و آن را گشود. جنگجويان ايشان را كشت و زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت . عثمان كه پيمان شكنى مردم اسكندريه را صحيح نمى دانست بر عمروعاص خشم گرفت و فرمان داد اسيرانى را كه از دهكده ها به اسيرى گرفته اند برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل كرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را بر مصر گماشت و اين كار آغاز كدورت ميان عثمان و عمروعاص بود، و چون ميان آنان شر و بدى پاگرفت ، عمرو؛ در فلسطين با خاندان خود گوشه نشينى اختيار كرد. او گاهى به مدينه مى آمد و چون حكومت معاويه بر شام استقرار يافت ، پس از اعلان راى داوران در حكميت ، عمرو را به مصر فرستاد. او مصر را گشود و همواره همانجا بود تا آنكه در سال چهل و سوم هجرت در حالى كه امير مصر بود درگذشت . مرگ او را در سالهاى چهل و دو، چهل و هشت و پنجاه يك هجرى نيز نقل كرده اند
    ابن عبدالبر مى گويد : صحيح آن است كه او به سال چهل و سوم روز عيد فطر درگذشته است و نود ساله بوده است . او را در مقطم كه كنار سفح است به خاك سپردند. پسرش عبدالله نخست بر جنازه او نماز گزارد و سپس برگشت و همراه مردم نماز عيد فطر گزارد. معاويه نخست عبدالله بن عمرو را به جاى پدرش به ولايت مصر گماشت و سپس او را عزل كرد و برادر خود عتبة بن ابى سفيان را به جاى او منصوب كرد.
    ابن عبدالبر مى گويد : عمروعاص از سواركاران و دليران قريش در دوره جاهلى و مشهور بود. او شاعرى بود كه شعر نيكو مى سرود و يكى از افراد زيرك و معروف به تيز هوشى و زرنگى بود. عمر بن خطاب هر گاه مردى را از لحاظ عقل و راى ضعيف مى ديد مى گفت : گواهى مى دهم كه خداى تو و خالق عمروعاص يكى است .مقصودش اين بود كه خداوند خالق اضداد است . (433)
    نمونه هايى از گفتار عمروعاص
    من (ابن ابى الحديد) از كتابهاى مختلف كلمات حكمت آميزى را كه منسوب به عمروعاص است و پسنديده ام اينجا نقل مى كنم و من فضل هيچ فاضلى را انكار نمى كنم و هر چند دين او در نظرم ناپسند باشد.
    از جمله اين سخنان او اين است : سه چيز است كه از آن به ستوه نمى آيم ، همنشين من تا هنگامى كه سخن و مقصودم را بفهمد، جامه ام تا هنگامى كه مرا بپوشاند، مركوبم تا هنگامى كه بار مرا حمل كند. (434)
    او در صفين به عبدالله بن عباس گفت : اين كار كه ما و شما در آن گرفتار آمديم نخستين گرفتارى نيست كه پيش آمده است و مى بينى كه كار ما و شما به كجا كشيده است و اين جنگ براى ما زندگى و شكيبايى (435) باقى نگذاشته است ما نمى گوييم اى كاش جنگ برگردد، بلكه مى گوييم كاش ‍ اصلا وجود نمى داشت . اينك در آنچه باقى مانده است غير از آنچه گذشته است رفتار كن كه تو پس از على سالار و همه كاره اين موضوعى ، و بايد فرماندهى مطاع يا فرمانبرى مطيع و جنگجويى امين بود و تو همانى .
    و چون معاويه پيرآهن عثمان را بر منبر شام نصب كرد و مردم شام اطراف آن مى گريستند معاويه گفت : قصد دارم آن را براى هميشه بر منبر باقى بگذارم . عمرو به او گفت : اين پيرآهن يوسف نيست و اگر مردم بر آن مدتى طولانى بنگرند اندك اندك از آن جستجو مى كنند و بر امورى آگاه مى شوند كه تو خوش نمى دارى بر آن آگاه شوند، ولى گاه گاهى با نشان دادن آن پيرآهن سوز و گدازشان را دامن بزن .
    و گفته است : هر گاه راز خود را به كسى بگويم و آنرا آشكار سازد ملامتش ‍ نمى كنم زيرا خودم به ملامت از او سزاوارترم كه سينه خودم در نگهدارى آن از سينه او تنگتر و كم حوصله تر بوده است .
    و گفته است : عاقل آن كسى نيست كه خير از شر بشناسد، بلكه عاقل آن كسى است كه از دو شر آنرا كه بهتر است تشخيص دهد.
    روزى عمر بن خطاب به همنشينان خود كه عمروعاص هم ميان ايشان بود گفت : بهترين چيزها چيست ؟ هر يك از ايشان هر در نظرش بود گفت . عمر گفت : اى عمرو تو چه مى گويى ؟ گفت : در سختى ها پايدارى و استوارى كن كه سپرى خواهد شد. (436)
    عمروعاص به عايشه گفت : دوست مى داشتم كه تو در جنگ جمل كشته شوى . عايشه گفت : اى بى پدر به چه سبب ؟ گفت : به مرگ خود مرده بودى و به بهشت مى رفتى و ما كشته شدن ترا بزرگترين سرزنش براى على بن ابى طالب عليه السلام قرار مى داديم .
    به پسرانش گفتم : پسرانم ! دانش كسب كنيد كه اگر بى نياز باشيد مايه زيور شماست و اگر فقير شويد مال خواهد بود.
    و از سخنان اوست : امير دادگر بهتر از ياران پيوسته است و شير دژم بهتر از پادشاه ستمگر است و پادشاه ستمگر بهتر از فتنه يى است كه ادامه يابد. لغزش مرد چون استخوانى شكسته است كه درست مى شود ولى لغزش ‍ زبان هيچ چيز باقى نمى گذارد و رها نمى كند. و آن كس را كه عقل نيست آسوده است .
    (437) عمر براى عمروعاص نامه نوشت و از او درباره دريانوردى و كشتى پرسيد. او نوشت : پديده بزرگى است كه خلقى ناتوان بر آن سوار مى شوند، همچون كرمهايى بر چوب ميان غرق شدن و نجات يافتن . (438)
    عمروعاص به عثمان در حالى كه بر منبر خطبه مى خواند گفت : اى عثمان ! تو بر اين امت نهايت سختى و كار را بار كردى ، پس انحراف تو ايشان را از راه راست منحرف كرد اينك يا معتدل شو يا از كار بر كنار رو.
    و از سخنان عمروعاص است كه از كريم و بزرگوار چون گرسنه شود و از فرومايه چون سير شود برحذر باش و بترس كه بزرگوار چون گرسنه بماند حمله مى كند و فرومايه چون شير شود حمله كند.
    و از سخنان اوست كه ناتوانى با سستى گرد آمد، حاصل آن دو پشيمانى بود و ترس با تنبلى در آميخت ، حاصل آن دو محروميت و نوميدى بود.
    ***
    عبدالله بن عباس روايت مى كند و مى گويد : هنگامى كه عمروعاص ‍ محتضر شده بود پيش او رفتم و گفتم : اى اباعبدالله ، همواره مى گفتى دوست دارم عاقلى را در حال مرگ بينم و از او بپرسم خويشتن را چگونه مى يابى ! گفت : خود را چنان مى بينم كه گويى آسمان بر زمين چسبيده و من ميان آن دو قرار گرفته ام و خود را چنان احساس مى كنم كه گويى از سوراخ سوزنى تنفس مى كنم . عمروعاص سپس گفت : پروردگارا، هر چه مى خواهى چندان از من بگير، كه راضى شوى . سپس دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا فرمان دادى ، سرپيچى كرديم و از كارهايى منع فرمودى و مرتكب آن شديم . خدايا نه بى گناهم كه پوزش ‍ بخواهم و نه تاب و ياراى انتقام دارم ولى به هر حال پروردگارى جز خداوند نيست و همين سخنان را تكرار مى كرد تا جان داد.
    ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب اين خبر را چنين آورده است كه چون مرگ عمروعاص فرا رسيد گفت : خداوندا فرمانم دادى فرمان نبردم ، از امورى مرا نهى فرمودى ، خوددارى نكرد. آن گاه دست خويش را بر گردن خود و جايى كه غل را قرار مى دهند نهاد و عرضه داشت : نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه ياراى انتقام دار. اينك سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم ، خدايى جز تو نيست ، و همين كلمات را تكرار مى كرد تا درگذشت .
    ابن عبدالبر مى گويد : خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از طحاوى ، از مزنى ، از شافعى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابن عباس در بيمارى مرگ عمروعاص به عيادت او رفت و بر او سلام كرد و گفت : اى اباعبدالله ، چگونه اى ؟ گفت : چنانم كه مى بينم اندكى از امور دنيايى خود را اصلاح كردم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم . اگر آنچه را اصلاح كردم تباه كرده بودم و آنچه را تباه كردم اصلاح كرده بودم بدون ترديد رستگار مى شد. اينك اگر طلب و جستجو برايم سود بخش بود چنان مى كردم و اگر امكان گريز و در آن نجات من فراهم مى بود مى گريختم ، ولى اكنون چون كسى هستم كه ميان آسمان و زمين گرفتار تنگى نفس باشد نه با دستهاى خود مى توانم خود را بالا بكشم و نه مى توانم پاى بر زمين نهم . اينك اى برادرزاده ، مرا پندى ده تا از آن بهره مند گردم
    ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هيهات ! كه برادرزاده ات برادرت شد (برادرزاده ات نيز چون تو گرفتار است ) اگر چه نمى خواهى پوسيده و فرسوده شوى خواهى شد وانگهى كسى را كه مقيم است چگونه مى توان به كوچ داد. عمروعاص گفت : اينك كه به هشتاد و چند سالگى رسيده ام مرا از رحمت خداى من نااميد مى سازى ؟ پروردگارا! ابن عباس مرا از رحمت تو نااميد مى سازد، از من چندان بگير تا راضى شوى . ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هيهات ! كه تو همه چيز را نو و تازه گرفتى و اينك كهنه و فرسوده مى بخشى ؟ عمرو گفت : اى ابن عباس ، ميان من و تو چيست كه هر سخنى مى گويم نقيض آنرا مى گويى ؟
    ***
    همچنين ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول رجالى كه ايشان را نام برده و بر شمرده است مى گويد : چون مرگ عمروعاص فرا رسيد پسرش عبدالله كه او را در حال گريستن ديد گفت : چرا مى گويى ؟ آيا از ترس مرگ مى گويى ؟ گفت : نه به خدا سوگند كه از بيم پس از آن مى گريم . عبدالله به او گفت : تو در كار خير بودى و شروع به يادآورى مصاحبت او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و فتوح شام كرد. عمرو گفت : بهتر از اين را نگفتى و آن گواهى دادن به كلمه لا اله الا الله است . عمروعاص سپس گفت : من در سه حال بودم و خويشتن را در هر سه مرحله نيك مى شناسم ، در آغاز كافر و از همه مردم نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله سختگيرتر بودم و اگر در آن حال مى مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم بيشتر از او آرزو داشتم ، آن چنان كه هيچ گاه چشم بر چهره او ندوختم و اگر در آن حال مى مردم مردم مى گفتند : خوشا به حال عمرو كه ايمان آورد و بر كار خير بود و در بهترين احوال مرد و او را به بهشت خواهند برد. پس از آن براى حكومت و قدرت و امور ديگر سرگرم شدم و نمى دانم آيا به سود من بوده است يا به زبانم . بهر حال چون درگذشتم هيچ زنى بر من نگريد و هيچ نوحه سرايى از پى من حركت نكند و كنار گور من مشعل و چراغى نياوريد؛ كفن مرا استوار بر من ببنديد كه با من مخاصمه خواهد شد و بر من با شدت خاك بريزيد كه پهلوى راست من سزاورارتر از پهلوى چپ من نيست و بر گور من هيچ چوب و سنگى قرار مدهيد و چون مرا زير خاك پنهان كرديد و به اندازه كشتن يك شتر و قطعه قطعه كردن گوشت آن كنار گورم بنشيند تا با شما بگيرم
    ***
    اگر بگويى : ياران معتزلى تو در مورد عمروعاص چه مى گويند؟ مى گويم آنان نسبت به هر كس كه در جنگ صفين حضور داشته و با على جنگ كرده است همان گونه حكم مى كنند كه بر ستمگرى كه بر امام عادل خروج كرده باشد. و مذهب و اعتقاد آنها (معتزلى ها) در مورد كسى كه مرتكب گناه كبيره شود و توبه نكند معلوم است . و اگر بگويى در اين اخبار كه نقل كردى چيزى كه دليل بر توبه او باشد وجود ندارد؟ نظير اين سخن او كه پروردگارا سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم و خدايا هر چه مى خواهى از من بگير تا راضى شوى و اين گفتار او كه پروردگارا فرمان دادى سرپيچى كردم و نهى فرمودى و مرتكب آن شدم و آيا اين سخنان اعتراف به گناه و پشيمانى به معنى توبه نيست ؟ مى گويم : اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد براى آنانى كه گناهان را تا هنگامى كه مرگ يكى از ايشان فرا مى رسد انجام مى دهد و آنگاه مى گويد هم اكنون توبه مى كنم ، توبه يى نخواهد بود (439) مانع آن است كه اين گونه سخنان توبه باشد، وانگهى شرطها و اركان توبه معلوم است و اين اعتراف و اظهار تاسف ارزش ‍ ندارد و توبه شمرده نمى شود.
    شيخ ما ابوعبدالله مى گويد : نخستين كسانى كه اعتقاد به ارجاء محض (440) پيدا كردند معاويه و عمروعاص بودند كه به باطل مى پنداشتند معصيبت در صورتى كه مرتكب آن ايمان داشته باشد زيانى نمى رساند و به همين سبب معاويه در پاسخ كسى كه به او گفت : با كسى جنگ كردى و عملى را مرتكب شدى كه خود مى دانى . گفت : من به اين گفتار خداوند وثوق كردم كه فرموده است : همانان خداوند همه گناهان را مى آمرزد (441)، سخن عمروعاص هم به پسر خود كه گفته است : مهمتر از آن را كه شهادت دادن به لا اله الا الله رها كرده اى به همين معنى اشاره دارد.
    اما اين سخن عمروعاص ؟ درباره على عليه السلام به مردم شام گفته است در او نوعى شوخى است و خواسته با اين سخن نزد شاميان بر على عيب بگيرد، اصل اين سخن را عمر بن خطاب گفته است و او از عمر گرفته است و دشمنان على عليه السلام آن را دستاويز طعنه زدن و عيب شمردن كرده اند.
    ابواالعباس احمد بن يحيى ثعلب در كتاب الامالى چنين آورده است : عبدالله بن عباس نزد عمر بود عمر چنان آه سرد و نفس بلندى كشيد كه ابن عباس مى گفته است پنداشتم دنده هاى عمر از هم جدا شد. گويد : به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ، موجب اين آه و نفس عميق اندوهى شديد بود. گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه چنين است . من انديشيدم و نمى دانم پس از خودم خلافت را در چه كسى قرار دهم . عمر سپس به من گفت : گويا تو دوست خود (على عليه السلام ) را شايسته خلافت مى دانى ؟ گفتم : با توجه به جهاد و سابقه و قرابت و علم او چه چيز مانع اوست ؟ گفت : راست گفتى ولى او مردى است شوخ . گفتم : چرا از طلحه غافلى ؟ گفت : او مردى است كه به انگشت قطع شده خود مى نازد. گفتم : عبدالرحمان بن عوف چگونه است ؟ گفت مردى ناتوان است كه اگر حكومت به او برسد انگشتر و مهر خود را در دست زنش قرار مى دهد. گفتم : زبير چگونه است : گفت مردى بدخو و ممسك كه كنار بقيع براى يك من گندم درگير مى شود و چانه مى زند. گفتم : سعد بن ابى وقاص چگونه است ؟ گفت : فقط مردى سوار كار و جنگجو است . گفتم : پس عثمان چگونه است ؟ عمر چند بار گفت : اوه ، اوه ، و سپس گفت : به خدا قسم اگر او عهده دار خلافت شود فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند سپس اعراب بر او مى شورند و او را مى كشند. سپس گفت اى ابن عباس ؟ براى اين كار شايسته نيست مگر مردى استوار كه كمتر فريب بخورد و او را در كار خدا سرزنش سرزنش كننده باز ندارد، بدون خشونت ، استوار و بدون سستى ، ملايم و بدون اسراف ، بخشنده و بدون افراط، ممسك باشد. ابن عباس مى گويد اينها صفات خود عمر بود. سپس روى به من كرد و گفت : سزاوارترين كسى كه مردم را بر كتاب خدا و سنت پيامبرشان وادار خواهد كرد دوست تو - على عليه السلام - است و به خدا سوگند اگر او عهده دار خلافت شود ايشان را به راه روشن و راست وادار خواهد كرد
    ***
    و بدان هر كس كه داراى اخلاق مخصوصى است فضيلت را جز در همان خوى نمى بيند مگر نمى بينى مردى كه بخيل است فضيلت را در امساك مى بيند؟ شخص بخيل مردم بخشنده و باگذشت را مورد سرزنش قرار مى دهد و آنان را به تبذير و گولى متهم مى كند. همچنين مرد بخشنده بر بخيلان خرده مى گيرد و آنان را به تنگ نظرى و بدگمانى و مال پرستى متهم مى كند. شخص ترسو چنين معتقد است كه فضيلت در ترس است و شجاعت را ناپسند و آنرا نابخردى و خود فريبى مى داند، همان گونه كه متنبى سروده است :
    ترسوها مى پندارند ترس دورانديشى است و حال آنكه خدعه سرشت فرومايه است
    از سوى ديگر هم بر ترسو خرده مى گيرد و او را به ناتوانى نسبت مى دهد و عقيده دارد كه ترس ، مايه ذلت و زبونى است ، و در همه خويهاى و سرشتهاى تقسيم شده ميان آدميان اين موضوع حاكم است و چون عمر شخص تندخو و خشن و سختگير و هميشه ترشروى بود چنين پنداشته است كه همين اخلاق فضيلت است و خلاف آن نقص به شمار مى رود و حال آنكه اگر مردى خوشرو و آرام و نرم و داراى اخلاق ملايم بود معتقد مى بود كه همان اخلاق ، فضيلت و خلاف آن منقصت است و اگر فرض ‍ كنيم كه اخلاق او در على عليه السلام و اخلاق على در او مى بود عمر در مورد على عليه السلام مى گفت : اگر اين تند خوديى در او نمى بود.
    به نظر من عمر را در آنچه گفته است نبايد سرزنش كرد و نمى توان به او نسبت داد كه مى خواسته است بر على كينه توزى و خرده گيرى كند، بلكه او از اخلاق خودش خبر داده و چنين گمان كرده است كه خلافت شايسته نيست مگر براى مرد پر هيبتى كه به سختى از او بترسند. به اقتضاى همين خوى او در خلافت ابوبكر در همه امور و تصميمها و سياست و احوال ديگرش دخالت مى كرد زيرا در اخلاق ابوبكر نرمى و ملايمت نهفته بود. باز به اقتضاى همين خوى و خلق در موارد مختلف و متعدد به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادهايى مى كرد. از جمله به كشتن گروهى كه كشتن ايشان را صلاح مى دانست اشاره مى كرد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله باقى نگهداشتن و اصلاح آنان را در نظر داشت هيچ گونه رايزنى عمر را كه از همين خوى او سرچشمه مى گرفت نمى پذيرفت .
    در جنگ بدر او پيشنهاد كشتن اسيران را داد و ابوبكر پيشنهاد فديه گرفتن را. و راى درست از عمر بود و قرآن بر موافقت او نازل شد. ما در مورد ديگرى كه روز حديبه بود و عمر صلح را دوست نمى داشت و به جنگ عقيده داشت و حال آنكه قرآن مخالف و ضد نظر او نازل شد، و اين معلوم است كه همواره كشيدن و برهنه كردن شمشير به مصلحت نيست همان گونه كه همواره در غلاف نهادن شمشير صلاح نيست و سياست بر يك راه و روش ‍ نمى باشد و نمى تواند همواره فقط يك نظام باشد.
    خلاصه مطلب اين است كه عمر هرگز قصد خرده گيرى بر على نداشته و على عليه السلام در نظرش داراى عيب و كاستى نبوده است . مگر نمى بينى كه در آخر همين خبر مى گويد : شايسته ترين آنان كه اگر عهده دار خلافت شود آنان را بر كتاب خدا و سنت پيامبر وا مى دارد دوست تو است ؟ و باز اين موضوع را تاكيد كرده و مى گويد : اگر او عهده دار حكومت بر ايشان شود آنان را به راه رخشان و صراط مستقيم رهبرى مى كند و اگر در گفتار خود خصومت و ستيزى مى داشت هرگز در پى سخن خود چنين نمى گفت .
    ***
    و تو هرگاه در احوال على عليه السلام به روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله دقت كنى او را به راستى از اين خواهى ديد كه شوخى و مزاحى به او نسبت داده شود. زيرا در اين مورد هيچ مطلبى نه در كتابهاى شيعه نقل شده است و نه در كتابهاى اهل سنت و همچنين اگر به احوال او در دوره حكومت ابوبكر و عمر بنگرى ، در كتابهاى سيره ، حتى يك حديث نمى يابى كه بتوان در آن دليلى بر شوخى و مزاح او پيدا كرد و چگونه ممكن است نسبت به عمر اين گمان برده شود كه چيزى را كه هيچ دوست و دشمنى درباره على نقل نكرده است به او نسبت دهد؟ و مقصود عمر خوش خلقى على عليه السلام بوده است نه هيچ چيز ديگر و عمر مى پنداشته است كه اين خوش خلقى موجب آن است كه اگر على عهده دار كار امت شود كار به ضعف و سستى منجر مى شود و عمر بنا به خوى و سرشت خود مى پنداشت كه قوام حكومت بر سختى و تندخويى است . حال على عليه السلام به روزگار حكومت عثمان و روزگار حكومت خودش ‍ هم معلوم است كه از او هيچ گاه حالت شوخى و مزاحى كه بتوان كسى را با داشتن آن حال به شوخى و مزاح نسبت داد ديده نشده است . هر كس در كتابهاى سيره دقت كند. راستى گفتار ما را مى شناسد و متوجه مى شود كه عمروعاص اين سخن عمر را كه از آن قصد عيب و خرده نداشته گرفته است و آنرا عيب و منقصت شمرده و بر آن افزوده است كه : او بسيار شوخى مى كرده و اهل مزاح بوده و با زنان شوخى مى كرده است .
    و حال آنكه به خدايى سوگند كه على عليه السلام از همه مردم از اين كار دورتر بوده است و على كجا فرصت آن را داشته كه بر اين حال باشد؟ وقت او همه اش در عبادت و نماز گزاردن و فتوى دادن و مباحث علمى و آمد و شد مردم به حضورش ، براى فهميدن احكام و تفسير قرآن ، سپرى مى شده است ، تمام يا بيشتر روزهاى او در حال روزه دارى و تمام يا بيشتر شبهاى او به نمازگزاردن مى گذشته است . اين در هنگام صلح بوده است و به هنگام جنگ وقت او با شمشير كشيده و سنان آبديده و سوار شدن بر اسب و لشكر كشى و فرماندهى به تن خويش سپرى مى شده است و همانجا چه نيكو و درست فرموده است كه همانا ياد مرگ مرا از هر گونه لهو و لعب بازمى دارد. البته در مورد مرد خردمند شريفى كه دشمنانش نمى توانند عيبى بر او بگيرند و منقصتى براى او بشمارند ناچارند كوشش كنند كه نقطه ضعفى هر چند كوچك پيدا كنند و آن را بهانه سرزنش او قرار دهند و براى پيروان خود به آن متوسل شوند و همان را وسيله جدا ساختن و انحراف ايشان از او قرار دهند.
    مشركان و منافقان به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از رحلت آن حضرت تا روزگار ما همينگونه رفتار مى كرده و مى كنند و چيزهايى به دروغ جعل مى كنند و امورى را از مطاعن و عيوب كه خداوند او را از آنها مبرى دانسته است به او نسبت مى دهند و خداوند سبحان در قبال اين ياوه سرايى ها همواره بر رفعت مقام و علو مرتبه ديگر على عليه السلام او را به اين عيوب متهم كنند. هر كس تامل كند مى فهمد كه آنان در عين حال ناخواسته و دانسته و ندانسته ، بدين گون در مدح و ثناى او كوشش كرده اند كه اگر عيب ديگرى از او مى يافتند آن را نقل مى كردند، و اگر اميرالمؤ منين تمام همت و كوشش خود را مبذول مى داشت كه دشمنان و سرزنش كنندگان خويش را از راهى كه نمى دانند مجاب فرمايد طريقى بهتر از اين نمى يافت و خداوند آن را به اين كار واداشته است . آنان پنداشته اند از مقام على مى كاهند و حال آنكه شان او را و قدر و منزلتش را بيشتر و برتر ساخته اند.
    (442) در اينجا جلد ششم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان مى پذيرد.
    (91)(443) : از سخنان آن حضرت در پاسخ به تقاضاى مردم براى بيعت ، پس ازقتل عثمان
    (در اين خطبه كه پس از كشته شدن عثمان و تقاضاى مردم براى بيعت با على عليه السلام ايراد شده است و با عبارت دعونى والتمسوا غيرى (مرا واگذاريد و كسى ديگر غير از مرا جستجو كنيد) شروع مى شود (444) پس ‍ از پاره اى توضيحات لغوى بحث كوتاهى از لحاظ كلامى آورده است :)
    مى گويد : معتزله همين گفتار على عليه السلام را بر ظاهر آن حمل كرده و مى گويند : دليل بر آن است كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله نصى بر امامت على عليه السلام موجود نيست ، هر چند كه على عليه السلام از همگان براى خلافت سزاوارتر و شايسته تر بوده است ، و اگر چنين نصى مى بود جايز نبود بگويد : مرا وانهيد و ديگرى را جز من بجوييد. و يا با بگويد : شايد من نسبت به كسى كه شما به امارت گماريد شنواتر و فرمانبردارتر باشم . و يا بگويد : و اگر من براى شما وزير باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم . حال آنكه اماميه آن را بر وجهى ديگر حمل كرده مى گويند : آنان كه مى خواستند با على عليه السلام بيعت كنند همانها بودند كه قبلا با خلفاى ديگر بيعت كردند ولى عثمان همه يا بيشتر آنان را از عطا و مقررى خود محروم ساخته بود و حق ايشان را نپرداخته بود و بنى اميه به روزگار عثمان اموال را به خود اختصاص داده و ريشه كن كرده بودند و چون عثمان كشته شد آنان به على عليه السلام گفتند : ما با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه ميان ما با روش ابوبكر و عمر رفتار كنى كه آن دو چيزى از اموال را براى خود و اهل خويش بر نمى داشتند. خواستند با على عليه السلام بيعت كنند به شرط آنكه بيت المال را ميان ايشان به گونه ابوبكر و عمر تقسيم كند. در اين هنگام بود كه على عليه السلام تقاضا كرد او را معاف دارند و كس ديگرى را جستجو كنند كه ميان آنان به روش ابوبكر و عمر رفتار كند و براى آنان سخنى فرمود كه در آن رمزى نهفته بود و آن اين گفتار اوست كه مى فرمايد : ما با كارى روياروى خواهيم بود كه داراى رنگها و وجوهى است كه دلها براى آن پايدار و عقلها در آن ثابت نمى ماند. آفاق تيره و تار و راه روشن ناشناخته است .
    شيعيان مى گويند : اين سخنى است كه آن را باطن و ژرفاى شگرفى است و در واقع خبردادن از امور پوشيده يى است كه او را از آن آگاه بوده و آنان بدان نادان بوده اند و آن عبارت بود از بيم دادن نسبت به جنگ داخلى مسلمانان و اختلاف كلمه و ظهور فتنه .
    معنى گفتار او كه مى فرمايد : آن را رنگها و وجوهى است اين است كه موضع شبهه و تاويل خواهد بود. برخى مى گويند : على درست و برحق رفتار كرد. و برخى مى گويند خطا كرد. اين موضوع درباره جنگهاى على عليه السلام يعنى جمل و صفين و نهروان و تخطئه آنان همين گونه شد و مذاهب مختلف و براستى پراكنده در مورد او و آنان پيش آمد.
    معنى گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد : آفاق تيره و تار و راه روشن ناشناخته است اين است كه شبه بر دلها و عقلها چيره شده است و بيشتر مردم نمى دانند راه حق كجا و كدام است ، در اين صورت اگر من براى شما وزيرى باشم كه از سوى رسول خدا و به شريعت و احكام او ميان شما فتوى دهم براى شما بهتر از آن است كه اميرى باشم كه آنچه شما تدبير مى كنيد انجام دهم و هر چه مى خواهيد بر او حكم كنيد. و من مى دانم كه مرا قدرتى در ميان شما به روش پيامبر صلى الله عليه و آله رفتار كنم و همچون او كه در ميان يارانش با تدبير مستقل عمل مى كرد عمل كنم نيست و اين به سبب تباهى احوال شما و ممكن نبودن اصلاح شماست .
    برخى از شيعيان ، كلام على عليه السلام را به معنى ديگرى حمل كرده و گفته اند : اين سخن گفتار كسى است كه گله مند و از ياران خود شاكى است و به آنان مى گويند : مرا واگذاريد و كس ديگرى غير از مرا بجوييد و اين از راه دلتنگى و افسردگى و ناراحتى از كردار ايشان است زيرا آنان پيش از اين عدول كرده بودند و كس ديگرى را بر او برگزيده بودند و چون به جستجوى او بر آمدند به آنان پاسخ شخص گله مند و سرزنش كننده دارد.
    گروهى ديگر از شيعيان اين سخن را به گونه اى ديگر توجيه كرده اند و مى گويند : على عليه السلام اين سخن را به طريق نيشخند و تمسخر فرموده است . يعنى بر طبق اعتقاد شما اگر من وزير شما باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم و نظير گفتار خداوند است كه مى فرمايد : بچش كه تو نيرومند گرامى هستى (445) يعنى خودت براى خودت چنين مى پندارى . و بدان آنچه كه آنان گفته اند بعيد نيست به شرط آنكه دليلى براى آن وجود داشته باشد؛ ولى اگر دليل وجود نداشته باشد جايز نيست كه معنى ظاهرى آنرا به چيزى ديگر تاويل كرد و ما در اين مورد به ظاهر اين گفتار تمسك مى جوييم مگر آنكه دليلى بر طبق عقيده آنان ارائه شود كه مانع از معنى ظاهرى باشد و اگر جايز باشد كه بدون ارائه دليل قطعى معنى ظاهرى الفاظ را رها كرد چه اعتماد و وثوقى به گفتار خداوند عزوجل و به گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله باقى مى ماند، و ما در مباحث گذشته چگونگى احوال را پس از كشته شدن عثمان و چگونگى انجام بيعت علوى آورديم .

  3. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    آنچه از طلحه و زبير به هنگام تقسيم اموال سر زد
    ما اينجا و درباره اين موضوع ، آنچه را كه شيخ ما ابوجعفر اسكافى (446) در كتاب خود كه بر رد كتاب العثمانيه شيخ ديگر ما، جاحظ نوشته است مى آوريم و آنچه را كه اسكافى گفته است در مباحث گذشته نياورديم .
    ابوجعفر اسكافى مى گويد : همينكه اصحاب پس از كشته شدن عثمان براى تبادل نظر در موضوع امامت در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع شدند، ابوالهيثم بن التيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابوايوب انصارى و عمار بن ياسر به على عليه السلام اشاره كردند و فضل و سابقه جهاد و قرابت او را تذكر دادند و مردم پيشنهاد ايشان را پذيرفتند. هر يك از ايشان نيز برخاستند و درباره فضايل على عليه السلام سخنرانى كردند. برخى او را بر مردم روزگار خودش و برخى ديگر او را بر همه مسلمانان برترى دادند آن گاه با على عليه السلام بيعت شد. روز دوم پس از بيعت - كه روز شنبه يازده شب باقى مانده از ماه ذيحجه بود - على به منبر رفت . نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و بر او درود فرستاد، از نعمت خدا بر مسلمانان ياد فرمود آن گاه فرمود مردم را به زهد و پارسايى در دنيا و رغبت به آخرت تشويق فرمود و پس از آن چنين گفت :
    اما بعد، همانا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند سپس ابوبكر عمر را خليفه ساخت و او با روش ابوبكر عمل كرد و او خلافت را در شورايى قرار داد كه از ميان ايشان حكومت به عثمان رسيد. او كارهايى انجام داد كه شما دانستيد و زشت شمريديد، او محاصره و كشته شد. سپس همگان با ميل و رغبت خود پيش ‍ من آمديد و از من خواستيد حكومت را بپذيرم و همانا من مردى از شمايم ، آنچه به سود شماست به سود من و آنچه به زيان شماست به زيان من هم هست . خداوند دروازه فتنه ميان شما و اهل قبله را گشوده و فتنه هايى چون پاره هاى شب سياه روى آورده است و اين كار را جز مردم بصير و شكيبا و داناى به موقعيت امور تحمل نمى كنند. من شما را به راه روشن پيامبرتان ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، خواهم برد و به آنچه فرمان داده شده ام در مورد شما عمل خواهم كرد، اگر براى من مستقيم شويد، و از خداوند بايد يارى جست . همانا كه موضع من نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از رحلت او همچون موضع من به روزگار زندگى اوست . اينك در پى آنچه به آن امر مى شويد باشيد و از آنچه از آن نهى مى شويد باز ايستيد و در هيچ كارى شتاب نكنيد تا براى شما آن را روشن بيان كنم ؛ كه ما را در مورد هر كاى كه شما آنرا خوش نمى داريد عذرى موجه است و همانا كه خداوند از فراز آسمان و عرش خود مى داند كه من حكومت بر امت محمد صلى الله عليه و آله را خوش نمى داشتم تا آنكه راى شما به اتفاق بر من قرار گرفت زيرا خودم شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : هر والى كه پس از من عهده دار حكومت گردد او را بر لبه صراط نگه مى دارند و فرشتگان كارنامه اش را مى گشايند و اگر دادگر بوده خداوند به عدل او نجاتش مى دهد و اگر ستمگر بوده است صراط او را چنان مى جنباند كه مفاصل از اختيارش بيرون و در آتش سرنگون مى شود و نخست بينى و چهره اش در آتش قرار مى گيرد، ولى اينك كه راى شما بر من قرار گرفته و جمع شده است نمى توانم شما را به حال خود رها كنم .
    على عليه السلام سپس به چپ و راست خود نگريست و فرمود : هان ! مبادا فردا گروهى از شما كه دنيا آنان را فرا گرفته است و براى خود زمينهاى آباد و جويبارها فراهم ساخته اند و بر اسبهاى راهوار سوار مى شوند و كنيزكان زيبا رو را به خدمت مى گيرند، و در واقع اين كار مايه ننگ و درماندگى ايشان است ، همين كه آنان را از آنچه در آن فرو مى روند باز دارم و به حقوق خودشان كه آگاهند برگردانم ، آن را خوش نداشته باشند و كارى ناروا بشمرند و بگويند پسر ابوطالب ما را از حقوق خودمان منع كرد! همانا هر مرد از مهاجران و انصار كه افتخار مصاحبت پيامبر صلى الله عليه و آله را مايه فضيلت و برترى بر ديگران مى داند بايد بداند كه فضيلت رخشنده فردا در پيشگاه خداوند است و مزد و پاداش او بر عهده خداوند است . همانا هر كس كه دعوت خدا و پيامبر را پاسخ داده و دين ما را تصديق كرده است و در آيين ما درآمده و بر قبله ما روى آورده است مستوجب حقوق و حدود اسلام است . شما همگان بندگان شما همگان بندگان خدايى و اموال هم از آن خداوند است كه ميان شما به صورت مساوى تقسيم خواهد شد و در آن مورد هيچ كس را بر ديگرى فضيلتى نيست . بديهى است پرهيزگاران را فردا در پيشگاه خداوند نيكوترين پاداش و برترين ثواب فراهم آمده است و خداوند اين جهان را براى پرهيزگاران پاداش و مزد قرار نداده است و آنچه در پيشگاه خداوند است براى نيكان بهتر است (447) چون به خواست خدا فردا فرا رسيد صبح زود پيش ما آييد كه نزد ما اموالى است كه بايد ميان شما تقسيم كنيم و نبايد هيچ كس از شما، چه عرب و چه عجم از آمدن خوددارى كند و چه از كسانى باشد كه مقررى مى گيرند و چه نمى گيرند، همين قدر كه مسلمان آزاد باشد، حاضر باشد. اين سخن را مى گويم و براى خودم و شما آمرزش مى خواهم . سپس از منبر فرود آمد.
    ***
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : اين سخنان على عليه السلام نخستين چيزى بود كه آنرا خوش نداشتند و موجب كينه توزى آنان به او شد و از چگونگى اعطاء و تقسيم كردن او به طور مساوى ناراحت شدند. چون فردا فرا رسيد على عليه السلام صبح زود آمد و مردم هم براى گرفتن اموال آمدند. على به كاتب خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود : نخست از مهاجران شروع كن و آنانرا بخواه و به هر مردى كه حاضر شد سه دينار بده و سپس از انصار شروع كن و با آنان هم همينگونه رفتار كن و به هر يك از مردم كه حاضر شدند اعم از سرخ و سياه همينگونه پرداخت كن .
    سهل بن حنيف گفت : اى اميرالمؤ منين اين مرد ديروز غلام من بود و امروز او را آزاد كرده ام . فرمود : به او هم همين مقدار كه به تو مى دهيم مى پردازيم . و به هر يك از آن دو سه دينار داد، و هيچكس را بر ديگرى برترى نداد. در آن روز طلحه و زبير و عبدالله بن عمر و سعيد بن عاص و مروان بن حكم و تنى چند از قريش و ديگران هنگام تقسيم كردن اموال حاضر نشدند.
    اسكافى مى گويد : عبيدالله بن ابى رافع شنيد كه عبدالله بن زبير به پدرش و طلحه و مروان و سعيد بن عاص مى گويد : ديروز بر ما پوشيده نماند كه على در سخن خودش چه چيزى را اراده كرده است . سعيد بن عاص در حالى كه به زيد بن ثابت مى نگريست گفت : آرى به در مى گويد كه ديوار بشنود عبيدالله بن ابى رافع به سعيد و عبدالله بن زبير گفت : خداوند در كتاب خويش مى فرمايد ولى بيشتر ايشان از حق كراهت دارند (448) عبيدالله بن ابى رافع اين موضوع را به على عليه السلام خبر داد. فرمود : به خدا سوگند، اگر براى ايشان به سلامت باقى بمانم آنرا را بر راه روشن و طريق صحيح وامى دار. خدا سعيد بن عاص را بكشد كه از گفتار ديروز من و اينكه به او نگريستم چنين فهميده است كه قصد من او و ياران اوست كه به هلاكت درافتاده اند.
    گويد : فرداى آن روز پس از نماز صبح كه هنوز مردم در مسجد بودند زبير و طلحه آمدند و جايى دورتر از على عليه السلام نشستند. سپس مروان و سعيد و عبدالله بن زبير آمدند و كنار آن دو نشستند. سپس گروهى ديگر از قريش آمدند و به آنان پيوستند و ساعتى آهسته با يكديگر سخن گفتند. وليد بن عقبه بن ابى معيط برخاست و پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اباالحسن ! تو همه را سوگوار كرده اى (خونهايى از ما بر عهده توست ) در مورد خودم ، پدرم را در جنگ بدر كشتى و ديروز در جنگ خانه عثمان بردارم را نصرت ندادى و زبون ساختى . اما سعيد بن عاص ، پدرش را - كه گاو نر قريش بود - در جنگ بدر كشتى ؛ اما مروان ، پدرش را هنگامى كه عثمان او را به خود ملحق ساخت سفله و فرومايه خواندى و حال آنكه ما فرزندزادگان عبدمنفاف برادران و افراد نظير تو هستيم . اينك با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه اموالى را كه روزگار عثمان به ما رسيده است ببخشى و كشندگان عثمان را بكشى و ما اگر از تو بيمناك شويم ترا رها مى كنيم و به شام مى رويم .
    على عليه السلام فرمود : اما آنچه درباره خونهاى خود كه بر گردن من است گفتيد، حق و حقيقت ، خونى شماست ، اما اينكه آنچه را به دست آورده ايد پرداخت آن را از عهده شما بردارم براى من حقى نيست كه پرداخت حق خدا را از شما يا غير شما بردارم ، و اينكه كشندگان عثمان را بكشم ، اگر امروز كشتن آنان بر من واجب باشد ديروز آنان را مى كشتم ، و اين حق براى شما محفوظ است كه اگر از من بيمناك باشيد امانتان دهم و اگر من از شما بيمناك باشم تبعيدتان كنم .
    وليد برخاست و پيش ياران خويش رفت و آنان در حالى كه اظهار دشمنى و ستيز مى كردند پراكنده شدند. چون اين كار از ايشان آشكار شد، عمار بن ياسر به ياران خويش گفت : برخيزيد پيش اين گروه برادرانتان برويم كه از آنان چيزهايى به ما رسيده و كارهايى ديده ايم كه خوش نمى داريم و از آن بوى ستيز و طعنه زدن نسبت به امامشان احساس مى شود و سفلگان و ستمگران ميان آنان و زبير و اين چپ دست نافرمان (يعنى طلحه ) درافتاده اند.
    ابوالهيثم و عمار و ابوتراب و سهل بن حنيف و جماعتى همراه ايشان به حضور على عليه السلام رفتند و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! در كار خود بنگر و اين قوم خود، يعنى گروه قريش را، پند و اندرز بده كه آنان پيمانت را شكسته و با عهد تو مخالفت كرده اند، در نهان ما را هم به كنار نهادن تو فرا مى خوانند . خدايت به سعادت رهبرى فرمايد! و اين بدان سبب است كه ايشان مساوات و برابرى را خوش نمى دارند و ايثار از دست داده اند و چون ميان ايشان و غير عرب مساوات بر قرار كرده اى ناراحت شده اند و با دشمن تو رايزنى كرده و او را بزرگ ساخته اند و اينك براى پراكنده ساختن جماعت و دلجويى از گمراهان آشكارا خون عثمان را طلب مى كنند. هر چه راى توست آن را اعمال فرماى .
    على عليه السلام در حالى كه ردايى به تن داشت و بردى قطرى به كمر بسته بود و شمشيرى بر دوش داشت و بر كمانى تكيه كرده بود گفت :
    اما بعد، ما خداوند را مى ستاييم كه پروردگار و ولى ما و خداوند و ولى نعمت ماست ، پروردگارى كه نعمتهاى او نهان و آشكار و به لطف او و بدون نيرو و كوشش ما به ما مى رسد تا ما را بيامرزد كه آيا سپاسگذاريم يا كافر نعمت . هر كس سپاس خدا را بجا آورد بر نعمتش مى افزايد و هر كس كفران نعمت كند عذابش مى كند. بهترين مردم نزد خداوند از لحاظ منزلت و نزديكترين ايشان به خداوند كسى است كه مطيع تر فرمان او باشد و از همگان بيشتر فرمان او را به كار بندد و سنت پيامبر را بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بيشتر زنده بدارد. براى هيچ كس پيش ما فضيلتى جز به اطاعت از خدا و رسول نيست . اينك كتاب خدا در دسترس ما و عهد و روش پيامبر ميان ما معلوم و شناخته شده است و اين موضوع را فقط كسى نمى داند كه نادان و ستيزه جو و منكر حق باشد. خداوند متعال فرموده است : اى مردم ، ما شما را از يك مرد و يك زن بيافريديم و شما را شاخه شاخه و خاندان خاندان قرار داديم تا يكديگر را باز شناسيد همانا گرامى تر شما نزد خدا پرهيزكارتر شماست . (449)آن گاه با صداى بلند و تا آنجا كه مى توانست فرياد برآورد، : خداى را فرمان نمى دارد. آنگاه گفت : اى گروه مهاجران و انصار، آيا با اسلام خود به خدا و رسولش منت مى گزاريد! نه ، كه خداوند بر شما منت نهاده كه شما را به ايمان هدايت فرموده است اگر راستگوييد.
    سپس گفت : منم ابواحسن ! - و اين را به هنگام خشم مى گفت - و افزود : هان ! اين دنيايى كه شما آن را تمنى مى كنيد و به آن رغبت مى ورزيد و چنان شده است كه شما را به خشم مى آورد يا شاد مى كند، خانه و جايگاهى نيست كه براى آن آفريده شده باشيد، پس فريبتان ندهد كه از آن برحذر داشته شده ايد، و نعمتهاى خدا را با شكيبايى در اطاعت از او و تسليم و زبونى در قبال فرمان او بر خود تمام بخواهيد. اما در اين درآمد و اموال كسى را بر ديگران فضيلتى نيست و مال از آن خداوند و شما هم بندگان تسليم فرمان اوييد و اين كتاب خداوند است كه به آن اقرار آورده تسليم شده ايم و عهد پيامبرمان ميان ماست و هر كس به آن راضى نيست هر گونه مى خواهد رفتار كند، زيرا آن كس كه به فرمان خدا عمل كند و بر حكم او حكم دهد بر او بيمى نيست .
    على عليه السلام آن گاه از منبر فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و عمار بن ياسر و عبدالرحمان بن حسل قرشى را نزد طلحه و زبير كه در گوشه مسجد بودند فرستاد. آن دو پيش ايشان رفتند و آنان را فراخواندند، برخاستند و آمدند كنار على عليه السلام نشستند. به آن دو فرمودند : شما را به خدا سوگند مى دهم مگر چنين نبود كه شما دو تن با كمال ميل براى بيعت پيش ‍ من آمديد و مرا به حكومت فرا خوانديد و حال آنكه من آن را خوش ‍ نداشتم ؟ گفتند : آرى چنين بود. سپس فرمود : شما بدون آنكه مجبور و در فشار باشيد با من بيعت كرديد و عهد بستيد؟ گفتند : همين گونه است . فرمود : پس چه چيزى شما را پس از آنكه به اين حالى كه مى بينم وادار كرده است ؟ گفتند : ما با تو بيعت كرديم به شرط آنكه كارها را بدون اطلاع و راى ما تمام نكنى و در هر كار با ما رايزنى كنى و در آن بر ما استبداد نورزى و ما را بر ديگران چندان فضيلت است كه مى دانى و حال آنكه اموال را تقسيم و بدون اطلاع و رايزنى با ما انجام مى دهى
    فرمود : همانا از اندك ، خشم گرفته ايد و بسيار را وانهاده ايد؛ از خداوند آمرزش بخواهيد تا شما را بيامرزد. اينك به من بگوييد آيا من شما را از حقى كه براى شما واجب شده بازداشته و بر شما ستم روا داشته ام ؟ گفتند : پناه بر خدا، هرگز! فرمود : آيا از اين اموال چيزى را ويژه خود قرار داده ام ؟ گفتند : پناه بر خدا هرگز! فرمود؟ آيا كارى و حقى از يكى از مسلمانان تباه شده است كه از انجام آن ناتوان شده يا بى اطلاع باشم ؟ گفتند : پناه بر خدا هرگز! فرمود : پس چه كارى از كارهاى مرا ناخوش داشتيد كه مخالفت با مرا انديشيده ايد؟ گفتند : مخالفت تو با عمر بن خطاب در چگونگى تقسيم مال ! كه تو حق ما را همچون ديگران قرار دادى و ميان ما و كسانى كه با ما سنجيده نمى شوند تساوى برقرار كردى خداوند اين اموال را پناه شمشيرها و نيزه هاى ما و زحمت بسيار سواران و پيادگان فراهم و دعوت ما را پيروز فرمود و با زور و زحمت آن سرزمينها و اموال را بدست آورديم و نبايد با كسانى كه با كراهت به اسلام معتقد شده اند يكسان باشيم . على عليه السلام در پاسخ فرمود : با كسانى كه با كراهت به اسلام معتقد شده اند يكسان باشيم . على عليه السلام در پاسخ فرمود : اما آنچه در مورد مشورت با شما گفتيد، به خدا سوگند مرا رغبتى به حكومت نبود و شما دو تن مرا به آن دعوت كرديد و سپس همگان مرا به خلافت گماشتيد و ترسيدم كه اگر پيشنهاد شما را نپذيرم امت به اختلاف افتد و چون حكومت به من رسيد به كتاب خدا و سنت رسول خدا نگريستم و به هر چه آن دو مرا دلالت كرد پرداخت و از آن پيروى كردم و به آراى شما و ديگران در آن مورد نيازى پيدا نكردم و بديهى است اگر كارى پيش آيد كه حكم آن در كتاب خدا و سنت و روشن نشده و نيازمند به مشورت باشد بدون ترديد با شما دو نفر مشورت خواهم كرد. اما در مورد اموال و اين روش قسمت ، من در آن مورد از خودم حكم و عملى نكرده ام من و شما شاهد بوده ايم كه پيامبر صلى الله عليه و آله همين گونه حكم و رفتار فرمود، وانگهى كتاب خدا در اين مورد گوياست و آن كتابى است كه نبايد آن را باطلى از پيش روى و از پشت سرش ‍ فروفرستادنى است از درستكار ستوده (450) و اين سخن كه مى گوييد بهره ما از اموالى كه خداوند در پناه شمشيرها و نيزه هاى ما به ما ارزانى داشته ما و ديگران را برابر قرار دادى از دير باز گروهى بر مسلمانى سبقت گرفته و اسلام را با شمشيرها و نيزه هاى خود يارى داده اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در تقسيم اموال ، آنان را بر ديگران برترى نداده و آنان را به سبب پيشگامى و سبقت بر ديگران برنگزيده است ، و خداوند سبحان پيشگامان و مجاهدان را روز قيامت پاداش عنايت خواهد فرمود. به خدا سوگند، براى شما و غير شما پيش من چيزى جز همين نيست . خداوند دل ما و شما را به حق هدايت و به ما و شما شكيبايى عنايت فرمايد. سپس فرمود : خداوند رحمت كند مردى را كه چون حقى بيند بر انجام آن يارى دهد و چون ستمى بيند و در دفع آن كوشا و در قبال هر كسى كه با حق مخالفت مى كند ياور حق باشد.
    ***
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : روايتى هم شده است كه طلحه و زبير به هنگام بيعت با على عليه السلام به او گفته اند : ما با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه در اين حكومت شريك تو باشيم . على عليه السلام به آن دو فرمود : نه ، شما در برداشتن سهمى از غنايم چون خود من خواهيد برد و من براى خودم نه تنها نسبت به شما بلكه نسبت به برده حبشى بينى بريده يى هم درهمى و كمتر از درهمى از افزون برنخواهم داشت و اين دو پسر من همين گونه خواهند بود و اگر چيزى جز كلمه شركت را نمى پذيريد، شما دو تن به هنگام ناتوانى و تنگدستى يار من خواهيد بود نه به هنگام استقامت و قوت .
    ابوجعفر اسكافى گويد : آن دو شرطى بستند كه با امانت سازگار نبود و على عليه السلام براى آن دو شرطى فرمود كه در دين و شريعت واجب است .
    ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، همچنين مى گويد : روايت شده است كه زبير در حضور مردم گفته است : اين پاداش ما از سوى على است ! براى او در كار عثمان قيام كرديم تا كشته شد و چون با يارى ما به آنچه مى خواست رسيد كسانى را كه ما از آنان برتر بوديم بر ما برترى داد.
    طلحه گفت : سرزنش جز بر خود ما نيست ، ما سه تن از اهل شورى باقى مانده بوديم ، يكى از ما - يعنى سعد بن ابى وقاص - على را خوش ‍ نداشت ، ما دو تن با او بيعت كرديم ، آنچه در دست ما بود به او داديم ، ولى او آنچه را در دست داشت از ما بازداشت . امروز چنانيم كه در مورد اميدى كه ديروز داشتيم اشتباه كرده ايم و در مورد فردا همين را هم كه امروز به اشتباه خود پى برده ايم اميد نداريم .
    ***
    اگر بگويى ، ابوبكر هم اموال را همان گونه كه على عليه السلام قسمت مى كرد به تساوى پرداخت ، پس چرا مردم كار او را زشت نشمردند آن چنان كه به روزگار اميراالمؤ منين زشت شمردند و فرق ميان اين دو حالت چيست ؟ مى گويم : ابوبكر بدون فاصله زمانى ، همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله اموال را تقسيم مى فرمود عمل كرد. چون عمر عهده دار خلافت شد (451) و گروهى را بر گروه ديگر برترى داد، مردم چگونگى تقسيم اول را فراموش كردند و كار عمر را پذيرا شدند. روزگار عمر هم طولانى بود و محبت و مال و فراوانى عطا در دل مردم (مهاجر و انصار) ريشه دوانيد، گروه ديگرى هم كه بر آنان ستم شده بود به قناعت روى آوردند و براى هيچيك از آن دو گروه تصور نمى شد كه ممكن است اين حالت دگرگون شود يا تغييرى بپذيرد. چون عثمان به حكومت رسيد. كار را همان گونه كه عمر انجام داده بود انجام داد و اعتماد و وثوق آن قوم به دريافت آن چنانى اموال بيشتر شد و هر كس به كارى عادت كند و انس بگيرد ترك آن كار بر او دشوار مى شود. چون اميرالمؤ منين على عليه السلام عهده دار كار شد خواست تقسيم اموال را به شيوه روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر برگرداند بر ايشان بسيار دشوار آمد چه ، آن را فراموش كرده و دور انداخته بودند. فاصله زمانى هم بيست و دو سال (452) بود. در نتيجه اين كار را آن چنان زشت و بزرگ شمردند كه شكستن بيعت و سرپيچى از اطاعت پيش ‍ آمد و خداوند امر و فرمان خود را جارى مى فرمايد.
    (92) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    در اين خطبه كه با عبارت اما بعد حمدالله والثناء عليه ايهاالناس فانى فقات عين الفتنة (پس از حمد و ثناى خداوند، اى مردم ، همانا كه چشم فتنه را از چشمخانه بيرون كشيدم ) شروع مى شود پس از توضيحات لغوى و اينكه كسى جز على عليه السلام ياراى جنگ با عايشه و طلحه و زبير را نداشته است و همگان از جنگ با اهل قبله بيم داشته اند، به مناسبت آنكه اميرالمؤ منين عليه السلام در همين خطبه فرموده است فاسئلونى قبل ان تفقدونى (پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد) بحثى بسيار جالب درباره امور غيبى كه على عليه السلام از آنها خبر داده و صورت گرفته است ايراد كرده است ) :(453)
    فصلى درباره امور غيبى كه امام عليه السلام خبر داده و محقق شده است
    بدان كه على عليه السلام در اين فصل به خداوندى كه جانش در دست اوست سوگند خورده است كه آنان از او چيزى از امورى را كه تا روز قيامت ميان آنان واقع نخواهد شد نخواهد پرسيد مگر آنكه از آن به ايشان خبر خواهد داد. همچنين از هر گروه صد نفرى كه به هدايت يا ضلالت باشند نمى پرسند مگر اينكه به همه موارد آنان كه چه كسى رهبر آنان و گرداننده ايشان است و كجا فرو مى آيند و چه كسى از ايشان كشته مى شود و چه كسى به مرگ طبيعى مى ميرد خبر خواهد داد. اين ادعا كه على عليه السلام كرده است نه ادعاى ربوبيت است و نه ادعاى پيامبرى بلكه مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله او را به اين امور خبر داده است .
    ما اخبارى را كه على عليه السلام داده است آزموده و آن را مطابق با حقيقت يافته ايم . به همين سبب استدلال مى كنيم كه ادعاى على عليه السلام راست و صدق است ، همچون خبرى كه در مورد خود داده و گفته است ضربتى بر سرش زده خواهد شد كه ريش او را از آن خضاب خواهد شد. و خبر دادن او از كشته شدن پسرش حسين عليه السلام و آنچه به هنگام عبور از سرزمين كربلاء اظهار فرموده است ، و خبر دادن او به اينكه معاويه پس او پادشاهى خواهد كرد و مسائل حجاج و يوسف بن عمر و آنچه از اخبار خوارج در نهروان گفته بود و خبر دادن او به يارانش كه كداميك از ايشان كشته و كدام بردار كشيده خواهند شد، و خبر دادن از جنگهاى جمل و صفين و نهروان و خبر دادن از شمار سپاهيانى كه به هنگام حركت او به بصره از كوفه به يارى او خواهند آمد و پيشگويى او در مورد عبدالله بن زبير كه فرمود : حيله گرى كينه توز است . آهنگ كارى دارد كه به آن نمى رسد دام دين براى شكار دنيا مى گستراند و سپس بردار كشيده قريش خواهد بود و خبر دادن على عليه السلام از نابودى بصره با طغيان آب ، هلاك شد مردم آن بار ديگر به دست زنج - كه قومى در اين كلمه تصحيف كرده و آن را ريح (باد و طوفان ) خوانده اند - و خبر دادن ظهور پرچمهاى سياه از ناحيه خراسان و نام بردن او از گروهى از خراسانيان كه به بنى رزيق با تقديم راى بدون نقطه بر زاى نقطه دار معروف اند و آنان خاندان مصعب هستند كه طاهر بن حسين و فرزندانش از ايشان اند و اسحاق بن ابراهيم كه اينان و افراد پيش از ايشان همگى از داعيان حكومت بنى عباس بوده اند. و خبر دادن على عليه السلام از اينكه گروهى از فرزند زادگان او در طبرستان ظاهر مى شوند و به حكومت مى رسند - همچون ناصر و داعى و ديگران - كه در اين باره چنين فرموده است : همانا براى آل محمد در طالقان گنجينه يى است كه هرگاه خداوند بخواهد آن را آشكار مى فرمايد تا به فرمان خدا قيام و مردم را به دين خدا فرا خواند و خبر دادن از كشته شدن محمد، نفس زكيه در مدينه كه درباره او فرموده است : او نزديك احجارالزيت كشته مى شود. و خبر دادن در مورد برادر محمد، يعنى ابراهيم ، كه در منطقه باحمرا (454) كشته خواهد، با اين عبارت كه او پس از پيروز شدن كشته و پس از غالب شدن مغلوب مى شود و اين گفتار اميرالمؤ منين در مورد همين ابراهيم كه فرمود : تيرى ناشناخته به او مى رسد كه مرگش در آن است . بدبختا آن تير زننده ، دستش شل و بازويش ‍ ناتوان باد! و خبر دادن او از كشته شدگان منطقه فخ (455) و اينكه آنان بهترين مردم زمين هستند. و خبر دادن او از تشكيل حكومت علوى در مغرب (مراكش ) و تصريح او به نام كتامة كه ايشان همان گروهى هستند كه ابوعبدالله داعى معلم را يارى دادن و گفتار ديگر او كه در آن به پدر عبيدالله المهدى اشاره كرده و فرموده است : او نخستين ايشان است و سپس صاحب قيروان كه گشاده روى سپيد چهره و داراى نسب پاك و خالص و از اعقاب كسى است كه ذوالبداء (456) و پوشيده در رداء است . عبيدالله مهدى شخصى سپيده چهره بود كه سپيدى رويش با سرخى آميخته و تنومند بود، منظور از ذولبداء اسماعيل پسر امام جعفر صادق عليه السلام است و جسد او پس از مرگ پوشيده به رداء بود و پدرش ‍ چون اسماعيل مرد، او را در ردايى پوشاند و سران شيعه را كنار جسد او دعوت كرد تا آنرا ببيند و مرگش را بدانند و شبهه ايشان برطرف شود.
    خبر دادن على عليه السلام در مورد آل بويه و گفتارش درباره آنان كه از آن جمله اين است : و از ناحيه ديلمان پسران صيادى خروج مى كنند و پدر ايشان ماهيگير بود كه فقط به اندازه قوت روزانه خود و عيالش ماهى مى گرفت و با فروش آن روزگار مى گذارند و خداوند متعال سه پسر بلافصل او را پادشاهى داد و ذريه ايشان را چندان پراكنده كرده كه به پادشاهى ايشان مثلها زده مى شد. گفتار ديگر اميرالمؤ منين عليه السلام درباره آل بويه كه فرمود : سپس كار حكومت ايشان چنان بالا گرفت كه زوراء (بغداد) را تصرف و خليفگان را از خلافت منع كرد. كسى پرسيد : اى اميرالمؤ منين ، مدت پادشاهى آنان چه اندازه خواهد بود، فرمود : صد سال يا اندكى بيشتر. و اين گفتار او در مورد ايشان : و آن اسرافكار خوشگذاران را كه پسركى است كه دست او او قطع شده است ، پسر عمويش كنار دجله خواهد كشت كه اين سخنان اشاره به عزالدوله بختيار پسر معزالدوله است ، يك دست معزالدوله به سبب گريز و سستى در جنگ قطع شده بود، و پسرش عزالدوله اسرافكار و خوشگذرانى بود كه زن باره و باده گسار بود و پسر عمويش عضدالدوله - فنا خسرو او را در ناحيه قصر الحبص (كاخ گچ ) كنار دجله در جنگ كشت و پادشاهى او را از او ربود. و اينكه فرموده است آنان خليفگان را خلع مى كنند همين گونه بوده است كه معزالدوله مستكفى (457) را از خلافت خلع و به جاى او مطيع گماشت و بهاءالدوله پسر عضدالدوله طائع (458) را از خلافت خلع كرد و قادر را به خلافت نشاند و مدت پادشاهى آل بويه نيز چنان بود كه على عليه السلام خبر داده بود.

  4. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    خبر دادن او به عبدالله بن عباس - رحمه الله - كه حكومت به فرزندان او منتقل خواهد شد و چنين بود كه چون على پسر عبدالله بن عباس متولد شد پدرش او را به حضور على عليه السلام آورد. اميرالمؤ منين او را گرفت و با آب دهان خويش دهان كودك را خيس كرد و با يك دانه خرما كه آن را قبلا در دهان خيس كرده بود كام او را برداشت و او را به پدرش باز داد و فرمود اين پدر پادشاهان را بگير.:
    همين روايت كه آورديم صحيح است و آن را ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل (459) خود آورده است و روايتى كه شمار خليفگان در آن ذكر شده است صحيح نيست و از كتاب مورد اعتماد نقل نشده است .
    و چه بسيار اخبار غيبى كه بيان فرموده و همينگونه صحيح بوده است كه اگر بخواهيم همه را بياوريم بايد جزوه هايى بسيار به آن اختصاص دهيم و كتابهاى سيره آن اخبار را به صورت مشروح آورده اند.
    اگر بگويى ، به چه سبب مردم به مناسبت اين اخبار غيبى كه صدق و راستى آن را مشاهده كردند در مورد على عليه السلام غلو و ادعاى الوهيت كردند و حال آنكه در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله اخبار غيبى راست و درست را از آن حضرت مى شنيدند و يقين پيدا مى كردند چنين غلو نكرده و درباره ايشان مدعى الوهيت نشده اند، حال آنكه پيامبر بدين امر سزاورارتر بود زيرا او اصل مورد اطاعت است و معجزات آن حضرت بزرگتر و اخبار غيبى ايشان بيشتر بوده است .
    مى گويم : كسانى كه افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله را داشتند و معجزات ايشان را ديدند و اخبار غيبى راست و منطبق بر حقيقت را آشكارا مى شنيدند و مى ديدند مردمى به مراتب انديشمندتر و خردمندتر و عاقلتر از اين گروه كم خرد و كوته انديش بودند كه اميرالمؤ منين عليه السلام را در آخرين روزهاى زندگى اش درك كردند. مانند عبدالله بن سبا (460) و ياران او، و اينان در سستى بينش و ناتوانى عقل مشهور بودند و شگفت نيست كه امثال ايشان معجزات را چنان كه شايد و بايد درك نكنند و معتقد شوند كه جوهر الهى در ذات چنان شخصى حلول كرده است كه در معتقدات ايشان چنين كارها از بشر جز حلول جوهر الهى در او صورت نمى گيرد. وانگهى گفته شده است : گروهى از اين افراد از نسل مسيحيان و يهوديان هستند كه از پدران و نياكان خويش حلول جوهر الهى را در پيامبران و سران خود شنيده اند و در مورد على عليه السلام نيز چنان اعتقادى پيدا كرده اند. ممكن است اصل اين اعتقاد از گروهى ملحد باشد كه خواسته اند اين گونه الحاد را با اسلام بياميزند و چنين اعتقاد پيدا كرده اند، و اگر همين گروه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله هم بودند، براى آنكه مسلمانان را گمراه كنند و در دل ايشان شبهه پديد آوردند، در مورد ايشان نيز همين سخن را مى گفتند، و ميان اصحاب پيامبر نظير ايشان نبوده است . هر چند ميان آنان هم منافقان و زنديقانى بوده اند ولى به چنين فتنه يى راه نبرده اند و چنين كيد و مكرى بر خاطرشان خطور نكرده است .
    ديگر از تفاوتهايى كه ميان اين گروه و اعراب معاصر رسول خدا صلى الله عليه و آله به نظر من مى رسد، اين است كه اين عراقيان بويژه ساكنان كوفه و طينت مردم عراق اين است كه ميان ايشان همواره صاحبان مكتبهاى فكرى عجيب و مذاهب نوظهور پديد مى آيند و مردم اين اقليم مردمى دقيق و اهل نظرند و همواره درباره آراء و عقايد بحث مى كنند و نسبت به مذاهب معترضند. به روزگار خسروان ساسانى از ميان ايشان افرادى چون مانى ، ديضان ، و مزدك و كسان ديگرى جز ايشان ظهور كرده اند، حال آنكه طينت و اذهان حجازيان بدينگونه نيست و آنچه بر مردم حجاز غلبه دارد شتابزدگى و خشونت طبيعت و بيقرارى است و كسانى از ايشان هم كه شهرنشين هستند، نظير مردم مكه و مدينه و طائف ، سرشت ايشان نيز، به علاقه مجاورت ، نزديك و شبيه سرشت صحرانشينان است و از ديرباز ميان ايشان حكيم و فيلسوف و صاحبنظر و اهل جدل و ستيز نبوده است و كسى ايجاد شبهه نمى كرده و مذهب تازه يى نمى آورده است . به همين جهت مى بينيم كه سخنان غلات از مردم ناحيه عراق و كوفه برخاسته است كه على عليه السلام ميان آنان مدتى ساكن بوده است نه در ايام اقامت او در مدينه كه بيشتر عمر خود را آنجا گذرانده است . و اين فرقى است كه بين پيامبر (ص ) و على عليه السلام در اين باره به نظر من رسيده است .
    (ابن ابى الحديد سپس درباره عمارت ديگر اين خطبه توضيحات لغوى و معنوى داده است و درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است فعند ذلك تود قريش بالدنيا و مافيها لويرو ننى مقاما واحدا ولو قدر جزر و جزور لا قبل منهم ما الطلب اليوم بعضه فلا يعطوننيه (در آن هنگام قريش ‍ دوست خواهد داشت در قبال دنيا و آنچه در آن است يك بار هر چند به اندازه كشتن شترى مرا ببيند تا از ايشان آنچه را كه امروز بخشى از آنرا مى خواهم و نمى دهند بپذيرم
    مى گويد : اين سخن خبردادن از ظهور سياه جامگان (دارندگان رايت سياه ) و انقراض پادشاهى بنى اميه است و همان گونه كه خبر داده بود صورت گرفت و همين گفتار او، كه درودهاى خدا بر او باد، منطبق با واقع بود و همه مورخان نقل كرده اند كه مروان بن محمد در جنگ زاب همين كه عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس را در صف خراسانيان مقابل خويش ديد گفت : دوست مى داشتم زير اين رايت به جاى اين جوان على بن ابيطالب حضور مى داشت . و اين داستان طولانى مشهور است . (461)
    ***
    اين خطبه را گروهى از مورخان و سيره نويسان نقل كرده اند و خطبه متداول و نقل شده در حد تواتر است . على عليه السلام اين خطبه را پس از پاپان يافتن جنگ نهروان ايراد فرموده است و در آن نيز عباراتى است كه سيد رضى رحمه الله نقل نكرده است . از جمله اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است :
    هيچ كس جز من ياراى آن نداشت كه بر آن كار قيام كند و اگر من ميان شما نمى بودم هرگز با اصحاب جمل و نهروان جنگ نمى شد، و به خدا سوگند، اگر نه اين است كه بيم آن دارم توكل و اعتماد بر گفته من كنيد و عمل را رها سازيد و به شما مى گفتم كه خداوند بر زبان پيامبرتان صلى الله عليه و آله چه پاداشى بر كسى كه به گمراهى ايشان و هدايتم ما دانا باشد و با آنان جنگ كند قرار داده است ، پيش از آنك مرا از دست دهيد از من بپرسيد كه من بزودى مى ميرم يا كشته مى شوم ، نه كه ، كشته مى شوم ، چه چيز شقى ترين امت را از خضاب كردن اين به خون بازداشته است و دست به ريش و سر خود نهاد.
    بخشى ديگر از اين خطبه در مورد بنى اميه است كه ضمن آن فرموده است : اهل باطل اين ملت بر اهل حق آن غلبه پيدا مى كنند و پيروز مى شوند آنچنان كه جهان انباشته از جور و ستم و عدوان و بدعتها مى شود تا آنكه خداوند جبروت آن حكومت و پايه هايش را درهم مى شكند و ميخهاى آن را بيرون مى كشد، همانا كه شما آن حكومت را درك مى كنيد در آن حال قومى را كه اصحاب درفشهاى بدر و حنين بوده اند يارى دهيد تا به شما پاداش داده شود و دشمن آنان را يارى مدهيد؟ در آن صورت بلا شما را از پاى در خواهد آورد و بدبختى به شما خواهد رسيد.
    و از همين خطبه است : مگر همچون انتصار بنده از صاحب خودش كه چون او را ببيند ناچار از او فرمان مى برد و چون غايب باشد دشنامش ‍ مى دهد، و به خدا سوگند اگر آنان شما را زير سنگها پراكنده سازند باز خداوندتان شما را براى بدترين روزى ؟ بهره ايشان است جمع خواهد فرمود.
    و از همين خطبه است : در آن حال به اهل بيت پيامبرتان بنگريد، اگر آنان بر زمين نشستند شما هم بر زمين بنشينيد و اگر از شما يارى خواستند يارى شان دهيد و خداوند فتنه را به مردى از خاندان ما از ميان برمى دارد. پدرم فداى پسر بهترين كنيزان باد! كه به آن ستمگران چيزى جز شمشير نمى دهد، آن هم با سراسيمگى آنان هشت ماه شمشيرش را از دوش خود بر نمى دارد تا آنجا كه قريش مى گويند : اگر اين از پسران و اعقاب فاطمه مى بود بر ما رحمت مى آورد. خداوند او را به جان بنى اميه مى افكند تا آنان را درهم شكسته و ريزريز كند. هر جا در آيند نفرين شدگان اند. گرفته مى شود كشته مى شوند كشته شدنى ، سنت خداوند در مورد آنان كه از اين پيش درگذشته و هرگز براى سنت خداوند دگرگونى نيابى
    (462) اگر گفته شود : چرا على فرموده است : اگر من ميان شما نبودم با اصحاب جمل و نهروان جنگ نمى شد و از جنگ صفين نام نبرده است ؟ در پاسخ گفته خواهد شد : زيرا در مورد اصحاب جمل و نهروان شبه قوى بود و طلحه و زبير به بهشت وعده داده بودند و به عايشه هم وعده داده شده بود كه در آخرت هم مانند دنيا همسر پيامبر خواهد بود. حال طلحه و زبير در پيشگامى در مسلمانى و جهاد و هجرت هم معلوم بود، همچنين حال عايشه در محبت پيامبر صلى الله عليه و آله به او و ستودنش و نزول قرآن درباره اش معلوم بود. اهل نهروان هم همگى اهل قرآن و عبادت و كوشش و رويگردان از اين جهان و متوجه به امور آخرت بودند و ايشان از اسلام و كمى توجه به دين مشهور بود، اما معاويه فاسق و تبهكارى بود كه به انحراف از اسلام و كمى توجه به دين مشهور بود، همچنين يار و ياورش ‍ عمرو بن عاص و سفلگان و سبكسران و بيخردان شاميان كه با آن دو بودند و از آن دو پيروى مى كردند چنان بودند كه جواز جنگ با ايشان و روا بودن كشتن ايشان بر كسى پوشيده نبود و اين بر خلاف احوال اصحاب جمل و نهروان است .
    و اگر گفته شود : اين مردى كه به وجود او وعده داده شده و على عليه السلام در مورد او فرموده است : پدرم فداى بهترين كنيزان باد (463) كيست ؟ گفته خواهد شد : اماميه چنين مى پندارند كه او امام دوازدهم ايشان و پسر كنيزى به نام نرجس است ، ولى ياران معتزلى ما مى پندارند كه او از اعقاب فاطمه عليه السلام است كه در آينده متولد خواهد شد و مادرش كنيزى است و اينك آن شخص موجود نيست .
    و اگر گفته شود چه كسى از بنى اميه در آن هنگام زنده خواهد بود كه على در مورد آنان و انتقام اين مرد از ايشان چنين فرموده است تا آنجا كه ايشان تقاضا مى كنند و دوست مى دارند كه كاش خود على عليه السلام به عوض ‍ ان مرد عهده دار كار ايشان باشد، گفته مى شود : اماميه معتقد به رجعت هستند و چنين مى پندارند كه چون امام منتظر ايشان ظهور كند قومى از بنى اميه و ديگران عينا به جهان بر مى گردند و امام منتظر دستهاى گروهى از ايشان را خواهد بريد و به چشم گروهى از ايشان ميل خواهد كشيد و برخى را بردار خواهد آميخت و از همه دشمنان آل محمد صلى الله عليه و آله و متقدم و متاخرشان انتقام خواهد گرفت .
    ولى ياران معتزلى ما چنين مى پندارند كه خداوند متعال در آخرالزمان مردى از فرزندزادگان فاطمه عليه السلام را كه اكنون موجود نيست خواهد آفريد و او زمين را از عدل و داد آكنده خواهد كرد آن چنان كه آكنده از جور و ستم است و او از ستمگران انتقام خواهد كشيد و به سخت ترين صورت آنان را عقاب خواهد كرد، و همچنين كه در اين خبر و اخبار ديگر آمده است مادرش كنيزى است و نام مرد همچون نام رسول خدا صلى الله عليه و آله محمد است و او هنگامى ظاهر مى شود كه بر بيشتر نواحى اسلام پادشاهى از اعقاب بنى اميه يعنى سفيانى (464) كه در اخبار صحيح به وجود او وعده داده شده است و از اعقاب ابوسفيان بن حرب است پادشاهى خواهد داشت ، و آن امام فاطمى آن پادشاه و پيروان بنى اميه او را خواهد كشت و در اين هنگام مسيح عليه السلام از آسمان فرود مى آيد و نشانه هاى رستاخيز آشكار مى گردد و تكليف برداشته مى شود و هنگام نفه صور و قيام اجساد فرا مى رسد همانگونه كه كتاب عزيز بر آن گوياست .
    و اگر گفته شود شما در گذشته گفتيد درباره سفاح و عمويش عبدالله بن على و سياه جامگان چنين وعده يى داده شده است و آنچه اينك مى گوييد مخالف آن است ، گفته خواهد شد : آن سخن تفسيرى بود كه سيد رضى رحمه الله از سخن على عليه السلام در نهج البلاغه كرده است و اين تفسير و شرحى كه ما كرديم بخشى است كه سيد رضى آنرا نياورده و مربوط به جمله پدرم فداى پسر بهترين كنيز باد و و اگر اين از اعقاب فاطمه مى بود بر ما رحم مى كرد است و ميان اين دو شرح و تفسير تناقضى نيست .
    (93) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    در اين خطبه كه با عبارت فتبارك الله الذى لا يبلغه بعدالهمم فرخنده است پروردگارى كه كنه انديشه ها به او نمى رسد شروع مى شود (465)هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است ولى از لحاظ اجتماعى در فضيلت قريش و بنى هاشم آورده است كه ترجمه آنرا در ذيل ملاحظه ميكنيد.)
    از پيامبر (ص ) احاديث بسيارى در مورد فضل بنى هاشم و قريش نقل شده است ، نظير اين گفتار آن حضرت كه : قريش را مقدم داريد و بر ايشان مقدم مشويد و اين گفتار كه : پيشوايان از قريش اند و اين حديث كه : خداوند از اعراب قبيله معد و از ميان معد خاندان نضر بن كنانة و از آنان هاشم و از خاندان هاشم مرا برگزيده است و اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه همانا جبريل عليه السلام به من گفت : اى محمد من خاور و باختر زمين را گشتم و در آن گرامى تر از تو و خاندان گرامى تر از بنى هاشم نيافتم . و اين گفتار رسول خدا كه : از پشت هاى پاك به ارحام پاكيزه منتقل شديم و اين گفتار او كه درود بر او باد خداوند متعال از زمان اسماعيل بن ابراهيم تا عبدالله بن عبدالمطلب هيچ گونه ازدواج نامشروعى ميان نياكان من قرار نداده است .
    و اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : سروران اهل محشر همان سروران اهل دنيايند، يعنى من و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر.
    پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد مردى اين شعر را چنين مى خواند :
    مردى كه بار و ركاب خود را به اين سو و آن سو مى برى ، اى كاش ميان خاندان عبدالدار فرو مى آمدى و مسكن مى گزيدى
    و چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين بيت را بر خلاف واقع شنيدند به ابوبكر فرمودند : آيا شاعر اين بيت را چنين سروده است ؟ گفت : نه اى رسول خدا، او اين چنين نسروده بلكه گفته است :
    اى مرد كه بار و ركاب خود را به اين سو و آن سو مى برى اى كاش ميان خاندان عبدمناف فرو مى آمدى و مسكن مى گزيدى ، عمرو، عمرو بزرگوارى كه براى قوم خود ترديد فراهم ساخت در حالى مردان مكه قحطى زده و لاغر اندام بودند (466)
    و پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد :
    و اين گفتار آن حضرت كه فرموده است : خداوند زبون كناد هر كه را كه قريش را زبون كند و اين سخن را سه بار تكرار فرمود؛ و اين گفتار ايشان كه فرموده اند : من پيامبرى هستم كه دروغ نگفته است ، من پسر عبدالمطلبم و اين گفتار : مردم تابع و پيرو قريش اند، نيكان ايشان و گرامى هستم و اين سخن پيامبر خطاب به بنى هاشم : به خدا سوگند هيچكس شما را دشمن نمى دارد و نسبت به شما كينه نمى ورزد مگر اينكه خداوندش با چهره (بينى ) بر آتش مى افكند و اين گفتار آن حضرت : برخى از مردان را چه مى شود كه مى پندارد خويشاوندى با من سودبخش ‍ نيست و هيچ كس به اهل نمى ورزد مگر اينكه خداوند بهشت را بر او حرام مى فرمايد.
    اخبارى كه در فضيلت قريش و بنى هاشم و شرف ايشان وارد شده است به راستى بسيار است و نمى خواهم سخن را اينجا با برشمردن همه آنها به درازا بكشيم .
    (96) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    ( در اين خطبه كه با عبارت ولئن امهل الله الظالم فلن يفوت اخذه و هوله بالمرصاد بر فرض كه خداوند ستمگر را مهلت دهد از فروگرفت او هرگز باز نمى ايستد و خداوند براى او در كمين است شروع مى شود (467) پس از توضيح درباره لغات بحث زير را ايراد كرده است ) :
    على عليه السلام سوگند مى خورد كه شاميان ناگزير بر مردم عراق پيروز مى شود و اين به آن سبب نبود كه ايشان بر حق و عراقيان بر باطل بوده اند بلكه به آن سبب بوده است كه ايشان نسبت به امير خود فرمانبردارتر بودند. مدار پيروزى در جنگ بر فرمانبردارى سپاه و منظم بودن كار آن استوار است نه اينكه به حق معتقد باشند. اگر لشكرى از لحاظ عقيده بر حق ولى داراى آراى مختلف باشند و از تدبير كننده و سالار خويش فرمانبرى نكنند در جنگ كارى از آنان ساخته نخواهد بود. به همين جهت است كه فراوان مى بينى كه اهل شرك بر اهل توحيد پيروز مى شوند.
    آن گاه على عليه السلام در اين مورد تذكر لطيفى نقل كرده است و مى گويد :
    عرف و عادت بر اين است كه رعيت از جور و ستم والى بترسد و حال آنكه من از ستم رعيت بر خودم بيم دارم . هر كس در احوال على عليه السلام در دوره خلافتش دقت كند مى فهمد كه دست على بسته بوده و نمى توانسته به آنچه در دل دارد برسد. اين به آن جهت است كه كسانى كه او را به حق و حقيقت مى شناخته اند اندك بوده اند و بيشتر مرد در مورد او اعتقادى را كه بايد نداشته اند و خلفايى را كه پيش از او بوده اند از او افضل مى دانسته اند، و چنين مى پنداشته اند كه افضليت در ترتيب خلافت است . اخلاف آنان هم از نياكان خويش تقليد مى كردند و مى گفتند : اگر پيشينيان به فضيلت آنان آگاه نبودند آنان را مقدم نمى داشتند و على عليه السلام را پيرو و رعيتن خلفاى پيش از خود مى دانستند. بيشتر كسانى هم كه همراه او جنگ مى كردند بر مبناى تعصب و حميت و تكبر و نخوت عربى بودند نه از روى عقيده و دين ، و على عليه السلام مجبور به مداراى با ايشان بود و نمى توانست آنچه را عقيده اوست اظهار فرمايد. مگر نمى بينى به قضات خود در شهرهاى مختلف چنين مى نويسد : همانگونه كه قضاوت مى كرديد قضاوت كنيد تا آنكه مردم مجتمع باشند و من هم همانگونه كه يارانم مردند بميرم ؟ و اين سخن محتاج به تفسير نيست و معناى آن واضح است كه مى فرمايد : اينك همان گونه كه قضاوت مى كرديد در مورد احكام و قضايا قضاوت كنيد تا مردم از اين گرفتاريها آرامش يابند و پراكنده نشوند و فتنه آرام يابد و در آن هنگام عقايد خود را درباره اين احكام و قضايا كه تا كنون به آن ادامه داده ايد اظهار خواهم داشت . سپس مى نويسد : تا من هم همان گونه كه يارانم مردند بميرم برخى مى گويند : منظور على عليه السلام از يارانش خلفاى پيش از اويند و برخى مى گويند : منظورش شيعيان خودش چون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و امثال ايشان است مگر نمى بينى كه على عليه السلام روى منبر در مورد فروش ‍ كنيزان داراى فرزند فرمود : راى من و راى عمر اين بود كه نبايد فروخته شوند و امروز من معتقد به فروش آنانم ؟ در اين هنگام عبيده سلمانى برخاست و گفت : راى تو با جماعت براى ما خوشتر از راى خودت به تنهايى است و على عليه السلام هيچ پاسخى به عبيدة نداد. مى بينى كه اين نشان بهتر و حكمت آميز از سكوت و خوددارى نبوده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در نماز صبح بود و جماعتى پشت سرش نماز مى گزارند، يكى از آنان (خوارمجموعه براى معارضه با او صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند حكم نيست مگر خدا را كه به حق قضاوت مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ؟ (468) و على عليه السلام هيچ نگران نشد و نماز خود را قطع نكرد و به پشت سر خود ننگريست و بالبداهه و براى پاسخ به اعتراض او اين آيه را تلاوت فرمود : صبر كن كه وعده خدا بر حق است و نبايد آنان كه يقين ندارند تو را سبك شمرند.
    (469) و اين نمونه آشكار صبر بزرگ و تحمل شگرف و توفيق آشكار على عليه السلام است و با توجه به اين موضوع و نظاير آن ، ياران متكلم معتزلى ما استدلال به حسن سياست و صحت تدبير على عليه السلام مى كنند. زيرا مردى كه به چنين ملتى با اين آراى مختلف و به چنين لشكرى نافرمان و سركش گرفتار باشد و با وجود اين بتواند دشمنان خود را شكست دهد و با همين لشكر، سران مخالفان را نابود كند هيچكس در حسن سياست و صحت و تدبير همتاى او نخواهد بود و هيچكس به آن اندازه نمى رسد
    يكى از متكلمان معتزلى مى گويد : اگر شخص منصف به سياست على عليه السلام بنگرد و توجه به احوال او با اصحابش داشته باشد خواهد دانست كه از دشوارى به معجزه شبيه است . زيرا اصحاب او دو گروه بودند : برخى عقيده داشتند كه عثمان مظلوم كشته شده است و او را دوست مى داشتند و از دشمنانش تبرى مى جستند و برخى ديگر كه بيشتر جنگجويان و افراد دلير كارساز بودند اعتقاد داشتند كه عثمان به سبب انجام كارها و بدعتهايى كشته شده است كه كشته شدن براى او واجب بوده است . گروهى از ايشان با صراحت عثمان را تكفير مى كردند و هر دو گروه هم مى پنداشتند كه على عليه السلام با راى آنان موافق است و همواره از او مى خواستند عقيده و مذهب خود را در مورد عثمان آشكار فرمايد و از او سوال مى كردند تا پاسخ روشن بدهد. على عليه السلام مى دانست هر گاه با يكى از آن دو گروه موافقت كند ديگرى اختلاف خود را با او آشكار و او را تسليم مى كند و از يارى او خوددارى خواهد كرد و بر او پشت خواهد نمود و على عليه السلام در جواب آنان به گونه يى پاسخ مى داد و سخن مى گفت كه هر كدام از دو طرف مى پنداشت كه موافق راى و اعتقاد اوست ، آن چنان كه مى فرمود : خداوند عثمان را كشت و من هم همراهش بودم كسانى كه دوستدار عثمان بودند چنين تفسير مى كردند كه منظور اين است كه خداوند جان عثمان را گرفته است و بزودى مرا هم ميراند. گروه ديگر چنين تفسير مى كردند كه خداوند او را كشت و من هم در آن كار با خدا همراهى كردم . على عليه السلام گاهى مى فرمود : اگر به كشتن عثمان فرمان داده بودم قاتل بودم و اگر از آن كار بازداشته بودم ، ناصر عثمان بودم و سخنان ديگرى از اين قبيل كه از قول او نقل و روايت شده است و اين حال تا هنگامى كه على رحلت كرد باقى بود؛ هر يك از دو گروه مى پنداشت كه راى و عقيده على عليه السلام در مورد عثمان با راى او موافق است . با توجه به آنكه در آن هنگام مردم بشدت در كار عثمان مى انديشدند و لازم بود در هر حال از او سخن گفته شود، معلوم مى شود على عليه السلام داناترين مردم و بيناترين ايشان بوده است و از همگان بهتر مى دانسته است چگونه سخن گويد (470) و تدبير احوال آنان را بر عهده بگيرد
    (99) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    (در اين خطبه كه با عبارت الحمدلله النا شرفى الخلق فضله والباسط فيهم بالجود يده (سپاس پروردگارى را كه فضل خود را ميان آفريدگان منتشر فرموده و دست بخشش خود را ميان آنان گشوده است ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست لغات خطبه را توضيح داده و معنى كرده است و كنايات و استعارات آنرا روشن ساخته آن گاه دو مبحث اخلاقى را بررسى كرده است يكى در ستايش درنگ و نكوهش شتاب و ديگرى در ستايش كم گويى و نكوهش پرگويى ، كه نكات بسيار جالب در آن گنجانيده است و روايات و سخنان حكيمانه و اشعار فراوان شاهد آورده است و برخى از خاموشان گويا را نام برده و معرفى كرده است .)
    سپس ابن ابى الحديد مى گويد : اين خطبه را اميرالمؤ منين در سومين جمعه خلافت خويش ايراد فرموده است و بسيارى از مطالب آن كنايه از وجود خود اوست و به آنان خبر داده است كه ايشان بزودى پس از اينكه بر نصرت جمع خواهند شد و از او فرمانبردارى خواهند كرد او را از دست خواهند داد و از او جدا خواهند شد و همانگونه كه فرموده بود صورت گرفت و نقل شده است كه مردم عراق هرگز به اندازه ماهى كه على عليه السلام كشته شد بر يارى او اجتماع نكردند و در اخبار آمده است كه اميرالمومنين پرچمى براى فرماندهى بر ده هزار تن براى پسرش حسن عليه السلام و پرچمى به فرماندهى همان شمار براى ايوب انصارى بست و براى فلان و بهمان تا آنجا كه صدهزار شمشير براى او جمع شد و مقدمه لشكر را هم پيشاپيش خود گسيل فرمود و آهنگ شام كرد و همين هنگام ابن ملجم ملعون او را ضربت زد و كار او چنان شد و آن لشكرها همچون گله گوسپندى كه شبان خود را از دست داده باشند پراكنده شدند.
    (100) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    (در اين خطبه كه مشتمل بر پيشگويى هايى در مورد خونريزى ها و فتنه هاست و با اين عبارت الحمدلله الاول قبل كل اول (سپاس خداوندى را كه نخست پيش از همه نخست پيش از همه نخستهاست ) شروع مى شود، پس از توضيحات عبارت كه بر مبناى كلام معتزله است . ضمن شرح جمله گويى به گمراهى مى نگرم كه در شام برداشته و رايات خود را در نواحى كوفه به جنبش در آورده است چنين گفته است :
    اين سخن كنايه از عبدالملك بن مروان است و صفات و نشانه هايى كه على عليه السلام بيان فرموده است در او بيش از ديگران بوده است . او هنگامى مدعى خلافت براى خود شد كه در شام قيام كرد و همين معنى بانگ برداشتن اوست و رايات خود را در اطراف كوفه به جنبش در آورد كه يك بار شخصا به عراق آمد و مصعب را كشت و سپس اميرانى چون برادر خود، بشر بن مروان را به حكومت كوفه گماشت و سرانجام حكومت كوفه ار به حجاج بن يوسف ثقفى سپرد كه در آن هنگام شدت حكومت عبدالملك و پايكوبى او بود و كار به راستى دشوار شد و فتنه هاى در جنگ هاى با خوراج و عبدالرحمن بن اشعث بروز كرد. چون روزگار عبدالملك به سر آمد، نابود شد ولى رايات فتنه هاى پيچيده و دشوار همچنان پا بر جاى بود نظير جنگهاى فرزندان عبدالملك با خاندان مهلب و جنگ هاى آنان با زيد بن على بن حسين عليه السلام و ديگر فتنه هايى كه در كوفه به روزگار حكومت يوسف بن عمر و و خالد قسرى و عمر بن هيبرة و اميران ديگر پديد آمد و چه ظلم و درماندگى و كشته شدن ها و غارت اموال ها كه صورت گرفت .
    گفته شده است : اين سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كنايه از معاويه و فتنه هايى است كه به روزگار او پديد آمد و فتنه هايى كه پس از او به دست يزيد و عبيدالله بن زياد صورت گرفت و واقعه شهادت امام حسين عليه السلام پيش آمد، ولى همان سخن اول صحيح تر است ، زيرا معاويه به روزگار اميرالمؤ منين عليه السلام در شام بانگ برداشته بود و مردم را به حكومت خود فرا خوانده بود و حال آنكه سياق سخن دلالت بر آن دارد كه كسى در آينده بانگ بر خواهد داشت و مگر نمى بينى كه مى فرمايد : گويى به گمراهى مى نگرم كه در شام بانگ برداشته است .
    (سپس ضمن خطبه از ظهور دولت ديگرى وعده مى دهد كه كنايه از دولت بنى عباس و پيروزى آنان بر بنى اميه است و اينكه بسيارى از اميران اموى در جنگ كشته خواهند شد و اسيران آنها هم اعدام خواهد شد و اين حال به روزگار عبدالله بن على و ابوالعباس سفاح صورت گرفت .)
    (104) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    ( در اين خطبه كه با عبارت حتى بعث الله محمدا صلى على و آله شهيدا و بشيرا و نذيرا (تا آنكه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث فرمود تا گواه و مژده دهنده و بيم دهنده باشد) شروع مى شود پس از توضيح پاره يى از لغات و تعبيرات در مورد عبارات گله آميز على عليه السلام و سوگند خوردن او كه بنى اميه بزودى حكومت را در دست ديگران خواهند ديد، (471) بحث مفصل تاريخى ايراد كرده است كه چنين است ) :
    على عليه السلام شكوه و گله گزارى خود را تكرار كرده و فرموده است : آرى دستهاى شما در دنيا گشاده است و حال آنكه دستهاى كسانى كه سزاوار رياست و شايسته حكومت اند بسته است . شمشيرهاى شما بر افراد اهل بيت كه رهبران و سالارهاى واقعى هستند چيره و شمشيرهاى ايشان از شما بازداشته است . گويى على عليه السلام اشاره به چگونگى كشته شدن امام حسين عليه السلام و افراد خاندانش مى فرمايد آن چنان كه آن را مشاهده مى فرمايد و در آن مورد سخنرانى مى كند و مبناى سخن او بر آن انديشه است كه بر خاطرش خطور كرده است . سپس گفته است : همانا هر خون را خونخواهى است كه آن را مطالبه مى كند و خونخواه ما كسى جز خداى يگانه نيست كه از انجام هيچ خواسته ناتوان نباشد و هيچ گريزنده يى از او امكان گريز ندارد. و اينكه مى گويد : گويى خداوند در مورد حق خويش ‍ حكم مى كند يعنى خداوند در طلب خون ما كوتاهى نخواهد فرمود. همچون حاكمى كه در مورد خود حكم مى كند و خودش قاضى باشد كه در اين صورت در مورد استيفاى حقوق خود مبالغه و كوشش خواهد كرد.
    سپس على عليه السلام سوگند خورده و بنى اميه را با تصريح به نام ايشان مرود خطاب قرار داده و متذكر شده است كه آنان در اندك زمانى دنيا را در دست و خانه ديگران خواهند ديد و دشمنان آنان بزودى پادشاهى را از دست ايشان بيرون خواهند كشيد و همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود صورت گرفت . حكومت ، نزديك نود سال در دست بنى اميه بود و سپس به خاندان هاشم برگشت و خداوند بدست دشمن ترين افراد نسبت به آنان از ايشان انتقام گرفت .
    شكست وگريز مروان بن محمد در جنگ زاب و كشته شدنش پس از آن
    عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس با لشكرى براى رويارويى و جنگ با مروان بن محمد كه آخرين خليفگان اموى است حركت كرد و كنار رود زاب (472) در سرزمين موصل روياروى شدند. با آنكه مروان همراه لشكرهاى بسيارى و شمار فراوان بود شكست خورد و گريخت و عبدالله بن على بر لشكرگاه او چيره شد و گروه بسيارى از ياران او را كشت . مروان گريز راه شام را پيش گرفت و عبدالله بن على او را تعقيب كرد. مروان به مصر رفت ، عبدالله هم با لشكريانش او را تعقيب كرد و در بوصير اشمونين كه ناحيه صعيد مصر است او و همه خواص و نزديكان او را كشت . عبدالله بن على كنار رود ابى فطرس (473) كه در نواحى فلسطين است حدود هشتاد مرد از بنى اميه را نخست مثله كرد و سپس پاره پاره ساخت و كشت و برادرش داود بن على هم در حجاز مانند او رفتار كرد و حدود همين شمار از ايشان را كشت و به انواع مختلف مثله كرد.
    هنگامى كه مروان كشته شد دو پسرش عبدالله و عبيدالله كه هر دو ولى عهد او بودند همراهش بودند و هر دو با ويژگان خويش به ناحيه اسوان مصر گريختند و از آنجا به سرزمين نوبه (سودان ) رفتند و در راه گرفتار سختى و زحمت بسيار شدند و عبدالله بن مروان همراه جماعتى كه با او بودند كشته شد و برخى از زحمت راه و تشنگى مردند. عبيدالله همراه تنى چند كه جان به در برده بودند به سرزمين بجة (474) رسيدند و از درياى سرخ گذشتند و خود را به ساحل جده رساندند. عبيدالله با افراد خاندان و وابستگان خود كه نجات يافته بودند پوشيده از شهرى به شهرى مى رفتند و خوشحال بودند كه پس از پادشاهى بتوانند به صورت رعيت زندگى كنند. سرانجام عبيدالله به روزگار سفاح دستگير و زندانى شد. او بقيه مدت خلافت سفاح و روزگار حكومت منصور و مهدى و هادى و بخشى از حكومت رشيد را در زندان گذراند. رشيد او را كه پيرمردى كور شده بود از زندان بيرون آورد و از خودش درباره او پرسيد. گفت : اى اميرالمؤ منين ! در حالى كه نوجوانى بينا بودم زندانى شدم و اينك به صورت پيرمردى كور از زندان بيرون آورده شد. گفته شده است : او به روزگار رشيد در گذشته است و گفته شده است تا هنگام امين زنده بوده است .
    ***
    به روايتى در جنگ زاب ، ابراهيم بن وليد بن عبدالملك كه از خلافت خلع شده بود و پس از مرگ برادرش يزيد بن وليد بن عبدالملك به نام او خطبه خلافت خوانده شده بود همراه مروان بود و كشته شد و به روايتى ديگر، مروان حمار، ابراهيم را پيش از آن كشته است .
    مروان همينكه در جنگ زاب شكست خورد به طرف موصل رفت ولى مردم موصل از ورود او به شهر جلوگيرى كردند. او ناچار به حران رفت كه خانه و جايگاهش آنجا بود. مردم حران در آن هنگام كه لعن بر اميرالمؤ منين على عليه السلام از منابر و نمازها برداشته شده بود اين كار را نپذيرفتند و گفتند : نماز بدون لعن ابوتراب نيست !
    عبدالله بن على با لشكريان خود مروان را تعقيب كرد و همينكه مشرف بر حران شد مروان از مقابل او گريخت و از رود فرات گذشت . عبدالله بن على در حران فرود آمد قصر مروان را كه براى ساختن آن ده ميليون درهم هزينه كرده بود و گنجينه ها و اموالش در آن قرار داشت ويران كرد. مروان همراه افراد خاندان خود و بنى اميه و ويژگان خويش كنار رود ابى فطرس فرود آمد و عبدالله بن على هم حركت كرد و كنار دمشق فرود آمد و آن را محاصره كرد. از سوى مروان ، وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان همراه پنجاه هزار جنگجو به حكومت دمشق گماشته شده بود، و خداوند متعال ميان آنان در مورد اينكه نزارى ها بريمانى ها يا يمانى ها بر نزارى ها برترى دارند تعصبى پديد آورد و به جان هم افتادند و وليد بن معاويه كشته شد. گفته اند او ضمن جنگ با عبدالله بن على كشته شده است . عبدالله دمشق را تصرف كرد و يزيد بن معاوية بن مروان و عبدالجبار بن يزيد بن عبدالملك را گرفت و آن دو را به صورت اسير پيش ابوالعباس سفاح فرستاد و او آن دو را كشت و پيكرشان را در حيرة بردار كشيد. عبدالله بن على هم در دمشق گروهى بسيار از ياران مروان و وابستگان و پيروان بنى اميه را كشت ، و سپس كنار رود ابى فطرس آمد و هشتاد و چند مرد از بنى اميه را آنجا كشت و اين موضوع در ذى قعده سال يكصد و سى و دو هجرى بود.

  5. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثيه قوم خود (475)
    ابوعبدى بن عمر عبلى كه از طرفداران بنى اميه است درباره كشته شدگان قوم خود كنار رود ابى فطرس و جنگ زاب چنين سروده است :
    امامه (476) همينكه ديد از خوابگاه نرم سر بر تافته ام و بر بستر خويش ، در آن هنگام كه چشمان خواب آلوده خفته است ، آرام ندارد و كم مى خوابم گفت : پدر جان چه شده است ؟ گفتم : اندوه پدرت را فرو گرفته است و تو اندوهگين مباش ....(477)
    سرپيچى و امان نپذيرفتن پسر مسلمة بن عبدالملك
    ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت مى كند (478) كه عبدالله بن على در جنگ به جوانمردى نگريست كه در او نشانه شرف آشكار بود و در حالى كه تن به مرگ داده بود جنگ مى كرد، يا آنكه به تنهايى و خارج از صف نبرد مى كرد. عبداالله بن على او را ندا داد و گفت : اى جوانمرد، براى تو امان و زينهارى است اگر چه مروان بن محمد باشى . اگر مروان نباشم از او كمتر هم نيستم . گفت : و براى تو امان است هر كه باشى ! آن جوانمرد لحظه يى سكوت كرد و سر به زير افكند و سپس اين دو بيت را خواند :
    همانا زبونى همراه با خوارى و ناخوش داشتن مرگ را خوراكى دردانگيز مى بينم و اگر چاره جز يكى از آن دو نباشد چه بهتر كه راه مرگ را پسنديده بپيمايم .
    و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد و چون نگريستند معلوم شد پسر مسلمة بن عبدالملك است .
    نمونه يى از اشعارى كه در تحريض بر كشتن بنى اميه سروده شده است
    همچنين ابوالفرج اصفهانى ، از محمد بن خلف بن وكيع نقل مى كند (479) كه مى گفته است : سديف ، وابسته خاندان ابولهب ، در حيره پيش ابوالعباس ‍ سفاح آمد. سفاح بر تخت خود نشسته بود و بنى هاشم اطراف او بر چهارپايه ها نشسته بودند و بنى اميه هم پايين تر بر تشكهايى كه براى ايشان گسترده بودند جاى داشتند. بنى اميه هم به روزگار حكومت خويش روى آنها مى نشستند و چنين بود كه خليفه امويان بر تخت مى نشست و بنى هاشم بر چهار پايه ها مى نشستند.
    در اين هنگام پرده دار وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردى حجازى و سيه پوست سوار بر اسبى گزينه ايستاده و بر چهره خود روبند زده است ، اجازه ورود مى خواهد و نام خود را نمى گويد و سوگند مى خورد تا اميرالمومنين را نبيند روى بند از چهره خويش بر نمى دارد ابوالعباس سفاح گفت : او وابسته ما سديف است (480) او را وارد كن . او وارد شد و چون ديد ابوالعباس نشسته و بنى اميه هم گرد او نشسته اند روبند را از چهره خود گشود و اين ابيات را خواند.
    پادشاهى ، با خردمندان بيمانند بنى عباس بنيانش پديدار شد، با آنان كه از ديرباز سران قوم و درياى خروشان و سالارها بودند. اى پيشواى پاكان از هر نكوهش و اى سالار همه سالارها! نو مهدى خاندان هاشم و جوانمرد ايشانى ، چه بسيار مردمى كه پس از مرد ديگر به تو اميد بسته اند....
    اينك كشتارگاه حسين عليه السلام وزيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد و آنرا كه در حران كشته شد و در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد به يادآورد. همانا كه من و ديگران را بسيار ناخوش آمده است ديدن بنى اميه و نزديك بودن آنان به تو، آن هم روى تشكها و چهارپايه ها...
    گويد : رنگ چهره ابوالعباس دگرگون شد و او را لرزه بر اندام افتاد يكى از پسران سليمان بن عبدالملك به ديگرى كه كنار او نشسته بود گفت : به خدا سوگند كه اين پرده ما را به كشتن داد. در اين هنگام ابوالعباس سفاح به آنان نگريست و گفت : اى زنازادگان ! نبايد هرگز ببينم كسانى از خاندان مرا كه شما كشتيد از ميان رفته باشند و شما زنده باشيد و در دنيا از خوشيها بهره مند گرديد. ناگاه گفت : فروگيريدشان ! و خراسانيان با كافر كوبهاى (481) خود به جان آنان افتادند و نابود شدند، جز عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز؟ او به داود بن على پناه برد و به او گفت : پدر من مانند پدران ايشان نبود و خود مى دانى كه نسبت به شما چه نيكى كرد، داود او را پناه داد و از سفاح خواست وى را ببخشد و به سفاح گفت : تو خود مى دانى كه پدرش با ما چگونه رفتار كرد، سفاح او را به داود بخشيد و گفت : چهره خود را به من نشان ندهد در عين حال بايد جايى باشد كه از او در امان باشيم . سفاح به كارگزاران خود در همه جا نوشت كه بنى اميه را بكشند
    ***
    اما ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود (482) اين شعر را به گونه ديگرى نقل كرده و آن را به سديف نسبت نداده كه به شبل ، وابسته بنى هاشم ، نسبت داده است . او مى گويد : شبل بن عبدالله وابسته بنى هاشم نزد عبدالله بن على رفت و او هشتاد تن از بنى اميه را بر سفره خوراك نشانده بود و او اشعار زير را خواند :
    پادشاهى با خردمندان بى مانند بنى عباس پايه هايش استوار شد. آنان خون بنى هاشم را پس از كژى زمان و نااميدى طلب كردند و انتقام گرفتند، اينك هيچ لغزش افراد خاندان عبدشمس را مبخش و همه ريشه و اساس ‍ آن را قطع كن ... (483)
    عبدالله بن على فرمان داد همه آنان را با كوبيدن گرز و عمود كشتند و روى پيكر آنان فرش گستردند و بر آن فرش نشست و خوراك خواست . در همان حال ناله هاى برخى از ايشان از زير فرش شنوده مى شد و همگان مردند. عبدالله به شبل گفت : اگر نه اين است كه شعر خود را با طلب مال آميخته اى تمام اموال آنان را به تو مى بخشم و ترا سالار همه بردگان و وابستگان بنى هاشم قرار مى دادم .
    ابوالعباس مبرد مى گويد : سديف در اين جريان حضور نداشت و او را مقامى ديگر است و چنين بود كه او نزد ابوالعباس سفاح وارد شد و سليمان بن هشام بن عبدالملك هم پيش سفاح بود. سفاح دست خود را به سديف داد. تا ببوسد. سپس او را نزديك خود جاى داد. سديف روى به سفاح كرد و گفت :
    آنچه از مردان مى بينى فريبت مدهد، كه زير دنده ها دردى بى درمان نهفته است . تازيانه را كنار بگذار و شمشير در ايشان بنه تا بر پشت زمين هيچ اموى را نبينى
    سليمان به سديف گفت : اى شيخ ، مرا با تو چه كار كه مرا به كشتن دادى ؟ خدايت بكشد! سفاح برخاست به اندرون رفت و در همين هنگام دستار بر گردان سليمان افكندند و او را كشتند. سليمان بن يزيد بن عبدالملك بن مروان در بلقاء كشته شد و سرش را پيش عبدالله بن على بردند.
    اخبار پراكنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى اميه به بنى عباس
    مولف كتاب مروج الذهب مى گويد : عبدالله بن على برادر خود صالح بن على را همراه عامر بن اسماعيل كه يكى از شيعيان خراسانى است در تعقيب مروان به مصر گسيل داشت . آنان در بوصير به مروان رسيدند، او و همه همراهان او را كه از خويشاوندان و ويژگانش بودند كشتند و به كنسيه يى كه زنان و دختران مروان در آن بودند حمله كردند. در اين حال خادمى را ديدند كه شمشير كشيده در دست دارد و مى خواهد در وارد شدن به كنيسه از آنان پيشى بگيرد، او را گرفتند و از قصدش پرسيدند. گفت :اميرالمومنين مروان به من فرمان داد اگر كشته شد همه دختران و زنان را پيش از آنكه شما به آنان دست يابيد بكشم . آنان خواستند او را بكشند گفت : مرا مكشيد كه اگر مرا بكشيد ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را از دست خواهيد داد. گفتند : چه ميراثى ؟ او آنان را از دهكده بيرون آورد و كنار تپه هاى ريگ و شن برد و گفت : اينجار را حفر كنيد و چون به برده و چوبدستى و پياله خضاب دست يافتند كه مروان براى آنكه به دست بنى هاشم نيفتد آنجا زير خاك پنهان كرده بود. عامر بن اسماعيل آنها را نزد صالح بن على فرستاد و او پيش برادرش عبدالله گسيل داشت و عبدالله نيز براى ابوالعباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختيار خليفگان عباسى قرار گرفت .
    و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن على آوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى عموى اميرالمؤ منين ، خداوند آنچه را كه دوست مى دارى كه محفوظ بماند برايت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و كامياب بدارد و نعمتهاى ويژه خود را بر تو ارزانى فرمايد و در اين جهان و آن جهان ترا مشمول عافيت بدارد! ما چون دختران خود و تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستيم ، بايد دادگرى شما همان اندازه ما را شامل شود كه ستم شما. گفت : اگر چنين باشد نبايد هيچ كس از شما را زنده باقى بداريم ، زيرا شما ابراهيم امام و زيد بن على و يحيى بن زيد و مسلم بن عقيل را كشتيد و از همه مهمتر اينكه بهترين مردم زمين يعنى حسين عليه السلام و برادران و پسران و افراد خاندانش را كشتيد و زنان ايشان را به اسيرى برديد، همان گونه كه زن و فرزند روميان را مى برند و آنانرا بر شتران برهنه به شام برديد. گفت : اى عموى اميرالمؤ منين ، با وجود اين بايد عفو شما ما را فرا گيرد. صالح گفت :
    در اين صورت بسيار خوب اگر هم دوست داشته باشى ترا به همسرى پسرم فضل در مى آورم . گفت : اى عموى اميرالمومنين اين چه هنگام براى عروسى است ! ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد.(484)
    ***
    عبدالرحمان بن حبيب بن مسلمه فهرى كارگزار مروان بر افريقا بود و چون اين حادثه پيش آمد عبدالله و عاص پسران وليد بن يزيد بن عبدالملك پيش او گريختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خويشتن ترسيد و چون گرايش مردم را به آن دو بديد هر دو را كشت .عبدالرحمان بن معاوية بن هشام بن عبدالملك هم مى خواست پيش او برود و به او پناهنده شود ولى همينكه از آنچه بر پسران وليد آمده بود آگاه شد از او ترسيد، راه ميان افريقا و اندلس را ميان بر كرد. بر كشتى سوار شد و از راه دريا خود را به اندلس ‍ رساند و اميران مروانى اندلس كه بعدها بر آن حكومت كردند از اعقاب اويند.
    حكومت و دولت امويان اندلس هم به دست بنى هاشم منقرض شد. يعنى به دست بنى حمود كه از اعقاب امام حسن عليه السلام و از فرزندزادگان ادريس بن حسن (485) بودند.
    ***
    هنگامى كه عامر بن اسماعيل مروان را در بصره كشت و بر لشكرگاه او چيره شد وارد كنسيه يى كه مروان در آن مى زيست و بر بستر او نشست از خوراكى كه براى مروان فراهم ساخته بودند خورد. دختر بزرگ مروان كه به كنيه خود يعنى ام مروان - معروف بود به او گفت : اى عامر! روزگار كه مروان را از زير تخت و سرير فرود آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوارك او بخورى و حكومت او را در دست بگيرى و بر دارايى و اهل و حرم او حاكم باشى مى تواند اين وضع را تغيير دهد. چون اين موضوع را به ابوالعباس ‍ سفاح گزارش دادند كار عامر بن اسماعيل را زشت و ناپسند شمرد و براى او چنين نوشت : مگر اين مقدار ادب خداوندى در تو نبود كه ترا از اينكه در آن ساعت بر بستر مروان بنشينى و از خوراك او بخورى باز دارد؟ به خدا سوگند، همين است كه اميرالمومنين (يعنى خود سفاح ) كار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن كار و شهوت خوراك خوردن نمى كند و گرنه از خشم و سياست او آن قدر به تو مى رسيد كه ترا از امثال آن كار باز دارد و براى غير تو مايه عبرت و پند باشد. اينك جون نامه اميرالمؤ منين به تو رسيد با پرداخت صدقه يى به خداوند تقرب بجوى تا به آن وسيله خشم خداوند را خاموش ‍ كنى و نمازى بگزار و در آن فروتنى خويش را و فرمانبرى خود را به پيشگاه خداوند عرضه دار و سه روز روزه بگير و از هر چيز كه خداوند به خشم و غضب مى آورد توبه كن و به همه ياران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگيرند
    و چون سر مروان را پيش ابوالعباس سفاح آوردند سجده يى طولانى كرد و سر از خاك برداشت و گفت : سپاس خداوندى را كه خون ما را بر عهده تو و خويشاوندانت باقى نگذاشت ، سپاس خداوند را كه ما را بر تو پيروز و چيره داشت .اينك ديگر اهميت نمى دهم كه مرگ من فرا رسد و چه هنگام مرا فروگيرد كه من در قبال خون حسن عليه السلام هزار تن از بنى اميه را كشتم و پيكر هشام را سوزاندم و در قبال سوزاندن پيكر پسر عمويم زيد بن على و پس اين بيت را خواند :
    بر فرض كه خون مرا بياشامند، آشامنده آن سيراب نمى شود و خونهاى تمام ايشان هم مرا سيراب نمى كند.
    آن گاه روى خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده كرد و چون سربرداشت نشست و به اين ابيات تمثل جست :
    قوم ما از اينكه به ما انصاف دهند خوددارى كردند ولى شمشيرهاى برنده خون چكان كه در دستهاى ما بود انصاف داد. چون آن شمشيرها بر فرق سر مردان در مى آميخت آن را همچون تخم شتر مرغ كه بر خاك افشان شود رها مى كردم . (486)
    سپس گفت : مروان در قبال خون برادرم ابراهيم و ديگر بنى اميه را در قبال خون حسين و كسانى كه با او و پس از او از پسر عموهاى ما، ابوطالب ، كشته شده اند كشتيم .
    همچنين مسعودى در كتاب مروج الذهب از هيثم بن عدى نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن هانى طائى براى من نقل كرد و گفت : به روزگار خلافت ابوالعباس سفاح ، همراه عبدالله بن على براى شكافتن گوهاى بنى اميه حركت كرديم . چون به گور هشام بن عبدالملك رسيديم او را از گورش بيرون كشيديم ، بدنش سالم مانده بود و فقط نوك بينى او از ميان رفته بود. عبدلله بن على نخست بر پيكر هشام بن عبدالملك هشتاد تازيانه زد و سپس او را آتش زد. پيكر سليمان بن عبدالملك را از سرزمين دابق (487) بيرون كشيديم چيزى از او جز استخوانهاى دنده و ستون فقرات و سرش ‍ نيافتيم آنرا هم آتش زديم و نسبت به پيكرهاى ديگر افراد بنى اميه هم همينگونه رفتار كردم و گورهاى آنان همگى در قنسرين بود سپس به دمشق رفتيم و گور وليد بن عبدالملك را شكافتيم كه در آن هيچ چيز نيافتيم ، و گور عبدالملك را شكافتيم فقط مقدارى از بن موهاى سرش را يافتيم . سپس گور يزيد بن معاويه را شكافتيم از او فقط يك استخوان پيدا كرديم و از زير گلو تا پاشنه پايش فقط يك خط سياه كه گويى با زغال و خاكستر در تمام لحدش ‍ كشيده بودند باقى بود. و گورهاى بنى اميه را در همه شهرها جستجو كرديم و شكافتيم و آنچه در آن يافتيم آتش زديم .
    مى گويم : اين خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابوجعفر يحيى بن ابوزيد علوى نقيب خواندم و گفتم : آتش زدن پيكر هشام در قبال آتش زدن پيكر زيد بن على مفهوم است ولى به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازيانه زدند؟ خدايش رحمت كناد! گفت : چنين مى پندارم كه عبدالله بن على بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است كه هشام به زيد دشنام داده و او را زنازاده گفته است و اين به هنگامى بوده است كه هشام به برادر زيد يعنى محمد باقر عليه السلام دشنام داده است . زيد هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله او را باقر نام گذارى فرموده و تو او را بقره مى نامى ؟ اختلاف تو با پيامبر بسيار است ، و همينگونه كه در اين جهان با او اختلاف دارى در آن جهان هم با او اختلاف خواهى داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهى رفت ، و اين استنباطى لطيف است .
    مروان هنگامى كه يقين به زوال پادشاهى خود كرد به دبير خويش ‍ عبدالحميد يحيى گفت : اينك من نيازمند آن شده ام كه و به دشمن بپيوندى و تظاهر به پيمان شكنى و مكر با من كنى زيرا شيفتگى آنان به بلاغت تو و نياز آنان به دبيرى و قدرت نگارش تو آنان را وادار مى كند تا ترا برگزينند و به خود نزديك سازند و تو بكوش تا در دوره زندگى ام سود بخش باشى در غير اين صورت مى توانى پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ كنى . عبدالحميد گفت : اين اشارتى كه كردى براى من در عين آنكه سودبخش ‍ است ولى زشت ترين كارهاست و من به چيزى جز پايدارى و صبر با تو نمى انديشم ، تا خداوند پيروزى نصيب تو فرمايد يا من در برابرت كشته شوم و سپس اين بيت را خواند :
    در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و مكر سازم ! چه عذرى مى تواند در قبال مردم وجود داشته باشد؟
    عبدالحميد بر حال خود باقى ماند و به بنى هاشم نپيوست تا آنكه مروان كشته شد و سپس عبدالحميد را اعدام كردند.(488)
    ***
    اسماعيل بن عبدالله قسرى مى گويد : هنگامى كه مروان در هزيمت و گريز خود به حران رسيده بود مرا احضار كرد و به من گفت : اى ابوهاشم ! - پيش ‍ از آن مرا با كنيه مورد خطاب قرار نمى داد - مى بينى كار به كجا كشيده است و تو مرد مورد اعتمادى و نوشدارو پس از سهراب معنى ندارد راى تو چيست ؟ گفتم : اى اميرالمومنين تو چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : تصميم دارم با وابستگان و پيروى خويش كوچ كنم و خود را به درب (489) برسانم و سپس آهنگ يكى از شهرهاى روم كنم و آنجا فرود آيم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او براى خود امان بگيرم و اين كار را گروهى از پادشاهان ايران هم انجام داده اند و در اين كار بر پادشاهان ننگ و عارى نخواهد بود، تا آنكه ياران گريزان و كسانى كه در حال ترس هستند و آنان كه طمع خواهند بست ، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بيشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از كارم بگشايد و مرا بر دشمن پيروز فرمايد. من ديدم آنچه او تصميم گرفته است درست است ولى هنگامى كه به كارهاى او براى قبيله نزار و تعصب او بر كوبيدن قحطان انديشيدم نسبت به او غش ‍ ورزيدم و گفتم : اى اميرالمومنين ، تو را از اين راى در پناه خدا قرار مى دهم ، مبادا كه اهل شرك را در مورد دختران و حرم خود حكم قرار دهى كه ايشان رومى هستند و روميان را وفايى نيست و نمى دانيم روزگار چه پيش ‍ مى آورد. اگر براى تو حادثه يى در سرزمين مسيحيان نابود خواهند شد. بلكه از رودخانه فرات بگذر و لشكرهاى شما را يكى يكى فرا خوان كه تو با شمار و ساز و برگى ، وانگهى در هر لشكر ترا ياران پسنديده هستند، تا خود را به سرزمين مصر برسانى كه از لحاظ اموال و سپاهيان پياده و سواره آكنده ترين سرزمين خدا است ، در آن صورت شام پيش روى تو و افريقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست مى دارى ببينى به شام برمى گردى و در غير آن صورت به افريقا مى روى . مروان گفت : راست گفتى و من از خداوند طلب خير مى كنم . مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنكه به خدا سوگند از تمام قبيله قيس فقط دو تن با او بودند : يكى ابن حديد سلمى - كه برادر شيرى مروان بن محمد بود - و ديگرى كوثر بن اسود غنوى و ديگر افراد قبيله نزار هم با همه تعصبى كه مروان در مورد ايشان داشت نسبت به او غدر و مكر ورزيدند و همين كه مروان از سرزمينهاى قنسرين و خناصره عبور كرد آنان به ساقه لشكر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر او شورش كرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تميمى بر او شوريد و چون از فلسطين عبور كرد مردم دمشق بر او شورش كردند و مروان دانست كه اسماعيل بن عبدالله در راى خود با او غش ورزيده و براى او خيرخواهى نكرده است و خودش هم در مشورت با او اشتباه كرده است كه نبايد با مردى از قبيله قحطان كه نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت مى كرد و دانست راى درست همان راى نخست بوده كه خود را به ناجيه برساند سپس در يكى از شهرهاى روم فرود آيد. و با پادشاه روم مكاتبه كند. و قضاى خداوند انجام پذير است .
    ***
    و چون مروان در ناحيه زاب لشكرگاه ساخت از ميان سپاهيان خود از مردم شام و جاهاى ديگر صد هزار برگزيد كه بر صد هزار اسب ورزيده سوار بودند و بر ايشان نگريست و گفت : ساز و برگ و نيروى مرتب و فراهمى است ولى هنگامى كه مدت سر آمده باشد ساز و برگ و شمار را سودى نيست . (490)
    ***
    در جنگ زاب همينكه عبدالله بن على با لشكر خود پديدار شد - همگن سيه جامه بودند - پيشاپيش آنان رايات بزرگ سياه بر دوش مردانى قرار داشت كه سوار بر شتران بزرگ بودند. به جاى نى ها چوب رايت را از تنه بلند درختان بيد و درختان خاردار ساخته بودند. مروان به كسانى ؟ نزديك او بودند گفت : مى بينيد چوبه نيزه هاى آنان به كلفتى و سختى تنه درخت خرماست و مى بينيد كه علمها و رايات ايشان بالاى اين شتران همچون قطعه هاى ابر سياه است ؟ همانگونه ؟ او با تعجب به آنها مى نگريست قطعه بزرگى از چوبهاى سياه خاردار به حركت درآمد و در اول لشكر عبدالله بن على افتاد و سياهى آن به سياهى پرچمها پيوست و مروان همچون مى نگريست و متعجب بود و با شگفتى گفت : مى بينيد سياهى به سياهى پيوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهاى سياه فشرده شد. سپس ‍ به مرديم كه كنارش ايستاده بود رو كرد و گفت : آيا سالارشان را به من معرفى مى كنى ؟ گفت : آرى سالارشان عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس
    بن عبدالمطلب است . گفت : اى واى بر تو! يعنى او از اعقاب عباس است ؟ گفت : آرى : به خدا سوگند، دوست داشتم كه اى كاش على بن ابيطالب عوض اين فرمانده ، فرماندهى لشكر را بر عهده داشت . گفت : اميرالمؤ منين ! آيا اين چنين مى گويى و حال آنكه شهرت شجاعت على تمام دنيا را آكنده است . گفت : واى بر تو! آرى كه على با شجاعت خود دين داشت و دين غير از پادشاهى است ، على و فرزندانش را بهره يى نيست . مروان سپس پرسيد : او كداميك از اعقاب عباس است كه در حضور تو با عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر مخاصمه كرد. مروان گفت : شكل صورت او را بگو شايد به خاطر آورم . گفت : او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است كه چهره اش استخوانى و موهاى ريش او كم پشت است . او همان مرد سخنورى است كه چون آن روز گفتارش را شنيدى ، گفتى : خداوند به هر كس بخواهد بيان ارزانى مى داد. مروان گفت : عجب ! اين همان شخص است ؟ گفت : آرى . مروان گفت : انالله و انااليه راجعون . و سپس به آن شخص گفت : آيا مى دانى چرا من حكومت را پس از خودم براى پسرم عبدالله قرار دادم و حال آنكه پسرم محمد از او بزرگتر است ؟ گفت : نه . مروان گفت : از اين جهت بود كه نياكان ما به ما خبر داده اند كه حكومت پس از من به مردى كه نامش عبدالله است مى رسد و من او را به حكومت پس از خود گماشتم .
    مروان پس از اين گفتگو كه با دوست خود انجام داد نهانى به عبدالله بن على پيام فرستاد كه : اى پسر عمو، اين حكومت به تو مى رسد، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حريم من محفوظ بدار. عبدالله به او پيام داد كه در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حريم تو حفظ حق بر عهده ماست .
    مى گويم : مروان چنين پنداشته بود كه خلافت پس از او به عبدالله بن على خواهد رسيد از اين جهت كه نامش عبدالله است ولى نمى دانست كه خلافت براى مرد ديگرى است كه نام او هم عبدالله است يعنى ابوالعباس ‍ سفاح .
    ***
    علاء بن رافع ، توه ذوالكلاع حميرى ، نديم سليمان بن هشام بن عبدالملك بود و هيچ گاه از او جدا نمى شد. هنگامى كه سيه جامگان در خراسان پيروز شده و نزديك عراق رسيده بودند و شايعه پراكنى ميان مردم شدت پيدا كرده بود و دشمنان آنچه مى خواستند در مورد بنى اميه و دوستان ايشان مى گفتند، علاء همچنان با سليمان بود.
    علاء مى گويد : در واپسين روزهاى خلافت يزيد ناقص ، سليمان مقابل كاخ پدرش به ميگسارى نشست ، حكم وادى (491) نيز پيش او بود و اين شعر عرجى (492) را براى او مى خواند :
    مجبوبه و باروبنه اش دوشينه و آغاز شب كوچ كردند. آرى اشك تو بايد همواره فرو ريزد، آزرم را نگهدار كه به هاى هاى گريستى . اگر هاى هاى گريستن براى گريه كننده سودى داشته باشد، خوشا آن كاروان و باروبنه ها و خوشا دلارامى كه آنجاست و خوشا مانندهاى او
    حكم بسيار نيك و خواند و سليمان با رطل نوشيد و ما هم او را همراهى كرديم ، سرانجام دستهاى خود را زير نهاديم و خفتيم و من به خود نيامدم تا آنكه سليمان مرا تكان داد. شتابان برخاستم و گفتم : امير را چه مى شود؟ گفت : آرام و بر جاى باش . خواب ديدم گويى در مسجد دمشقم ، مردى كه در دست خود خنجرى (493) و بر سر تاجى داشت و من درخشش گوهرهاى تاج او را مى ديدم ظاهر شد و با صداى بلند اين شعر را مى خواند :
    اى بنى اميه ! پراكندگى و از ميان رفتن پادشاهى شما نزديك شده است و ديگر باز نمى گردد...
    گفتم : امير را در پناه خدا قرار مى دهم . اين از وسوسه هاى شيطانى و خوابهاى پريشان است و از چيزهايى است كه فكر و انديشه به سبب شنيدن اين شايعات فراهم مى آورد. گفت : كار همان گونه است كه به تو گفتم . ساعتى خاموش ماند و گفت : اى حميرى ، چه چيزهاى دورى را كه زمان بزودى مى آورد
    علاء مى گويد : به خدا سوگند، از آن پس ديگر بر باده گسارى نتوانستم بنشينيم . (494)
    ***
    اندكى پس از زوال پادشاهى بنى اميه از يكى از پيرمردان ايشان پرسيده شد، سبب زوال پادشاهى شما چه بود!؟ گفت : كارگزاران ما بر رعيت ستم كردند و آنان آرزوى آسوده شدن از ما را داشتند. بر خراجگزاران خراجهاى سنگين بار شد، از سرزمينهاى ما كوچ كردن و زمينهاى آباد ما تباه و خزانه اى ما تهى گرديد. بر وزيران خود اعتماد كرديم ، آسايش خود را بر مصالح ما ترجيح دادند و بدون اطلاع (495) و علم ما هر كارى ؟ خواستند انجام دادند. پرداخت مقررى لشكريان ما به تاخير افتاد، و فرمانبردارى آنان از ما زايل شد، دشمنان ما آنان را فرا خواندند و ايشان آنان را يارى دادند. دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب كمى ياران خود از آنان ناتوان مانديم ، و پوشيده نگهداشتن اخبار درست از ما، مهمترين سبب پادشاهى ما بود.
    ***
    سعيد بن عمر بن هبيرة مخزومى يكى از وزيران و نديمان و افسانه سرايان مروان بود. چون كار ابوالعباس سفاح بالا گرفت به بنى هاشم پيوست او از طريق ام هانى ، دختر ابوطالب ، با آنان خويشاوند بود. ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى بود و براى او جعده را آورد. سعيد از ويژگان و نزديكان سفاح شد. روزى ابوالعباس سفاح در حيره (496) دستور داد سر بريده مروان را بياورند. چون آوردند به حاضران گفت : كداميك از شما اين را مى شناسيد؟ سعيد گفت : من او را مى شناسم ، اين سر ابوعبدالملك مروان بن محمد بن مروان خليفه ديروز ماست ، خداى متعال رحمتش كناد! سعيد مى گويد : شيعيان از هر سو به من مى نگريستند و چشم بر من دوختند. سفاح به من گفت : تولدش در چه سالى بوده است ؟ گفتم : به سال هفتاد و ششم متولد شده است . ابوالعباس سفاح در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرد برخاست و بر من خشمگين بود. مردم هم پراكنده شدند و در آن باره سخن گفتند : گفتم : آرى به خدا سوگندت لغزشى بود كه آن قوم هرگز نمى بخشيد و فراموش نخواهند كرد. به خانه خويش آمدم و آن روز تا شب وصيت كردم و سفارشهاى خود را مى گفتم . چون شب فرا رسيد غسل كردم و آماده نماز شد. ابوالعباس سفاح معمولا چون تصميم به احضار كسى و انجام سياست مى گرفت شبانه احضار مى كرد. آن شب را تا صبح بيدار ماند. بامداد سوار شتر خود شدم و انديشيدم پيش چه كسى درباره كار خويش ‍ بروم ، هيچكس را شايسته تر از سليمان بن مجالد، وابسته بنى زهرة ، نديدم كه در نظر ابوالعباس سفاح داراى منزلتى بزرگ و از شيعيان بنى عباس بود. پيش او رفتم و گفتم : آيا ديشب اميرالمؤ منين از من نام نبرد؟ گفت : چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهر زاده ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نيكى كنيم براى ما سپاسگزارتر خواهد بود. من از سليمان از اين خبرى كه داد سپاسگزارى و براى او آرزوى خير كردم و برگشتم و هيچ گاه از ابوالعباس سفاح با وجود اين موضوع جز خير و نيكى نديدم .
    موضوع اين مجلس را به عبدالله بن على و ابوجعفر منصور خبر داده بودند.

  6. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    عبدالله بن على نامه يى به سفاح نوشته بود و او را بر من انگيخته و از اينكه از من دست برداشته است سرزنش كرده بود و گفته بود : نبايد چنين كار و گفتارى را تحمل كرد . ولى ابوجعفر منصور نامه يى به خليفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود. روزگارى گذشت و ابوجعفر سفاح به من گفت : اى پسر هيبره بر جاى باش ! من نشستم ، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندكى درنگ كرد و سپس برگشت و در حالى كه دو جامه زردوزى شده و منقش و ردا و جبه يى پوشيده بود - و به خدا سوگند از آن بهتر نديده بودم - به من گفت : اى پسر هبيره ! موضوعى را براى تو مى گويم كه نبايد هرگز از زبانت براى هيچ كس بازگو شود. گفتم : باشد. گفت : مى دانى كه ما ولايت عهدى و حكومت را براى كسى كه مروان را بكشد قرار داده ايم ، و مى دانى كه عمويم عبدالله بن على او را با لشكر و يارانش و شركت خودش ‍ و تدبيرى كه انجام داد كشت . اينك من درباره ابوجعفر منصور سخت اندوهناكم و درباره فضيلت و علم و سن او و ايثارى كه كرده است مى انديشم ، اينك چگونه ولايت عهدى را از او بازستانم ؟ گفتم : خداوند كارهاى اميرالمومنين را قرين صلاح بدارد! من براى و حديث و سخنى مى گويم تا از آن عبرت گيرى و با شنيدن آن از مشورت با من بى نياز گردى . گفت : بگو : گفتم : در سال خليج من همراه مسلمة بن عبدالملك در قسطنطنيه بودم . ناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز رسيد كه خبر مرگ سليمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پيش من انداخت . خواندم و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آؤ رد. مسلمه شروع به گريستن كرد و مدتى دراز گريست . گفتم : خداوند كار امير را قرين صلاح و بقاى او را طولانى فرمايد! گريه بر كار از دست شده نشان ناتوانى است ، مرگ هم آبشخورى است كه ناچار بايد از آن آشاميد .گفت : اى واى بر تو! من بر برادرانم نمى گريم . ابوالعباس سفاح گفت : كافى است كه دانستم و فهميد. سپس گفت : آى پسر هبيره ! برگشتم . گفت : ولى تو بدينگونه يكى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از ديگرى گرفتى . سعيد گفت : به خدا سوگند نفهميدم از كدام كار تعجب كنم از زيركى او يا از يادش .
    ***
    در پايان روزگار بنى اميه ، عبدالله بن على با عبدلله بن حسن بن حسن در حال حركت بود و داود بن على نيز همراهشان بود. داود به عبدالله گفت : چرا به دو پسرت فرمان نمى دهى عبدالله بن حسن گفت : هنوز زمان آن دو فرا نرسيده است . عبدالله بن على برگشت و به آن دو نگريست و گفت : چنين مى بينم كه مى پندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود! عبدالله بن حسن گفت : آرى همين گونه است . عبدالله بن على گفت : هيهات ! و سپس ‍ به اين بيت تمثل جست :
    بزودى كار اين جوانمرد لاغر اندامى كه تن به مرگ داده و از قبيله جزم است او تو كفايت خواهد كرد.
    به خدا سوگند، من مروان را مى كشم و پادشاهى او را از او سلب مى كنم نه تو و دو پسرت . (497)
    ***
    ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت ديگرى درباره علت كشته شدن شمارى از بنى اميه به دست سفاح كه از او امان گرفته بودند، آورده است . او مى گويد : زبير بن بكار از عموى خود روايت مى كند كه سفاح روزى در حالى كه پيش او گروهى از بنى اميه ، كه آنان را بر جاى امان داده بود نشسته بود قصيده يى را كه در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضى از ايشان روى كرد و گفت : اين قصيده كجا قابل مقايسه با قصائدى است كه شما را با آنها ستوده اند؟ آن شخص در پاسخ ابوالعباس سفاح گفت : هيهات ! به خدا سوگند، هيچ كس درباره شما آن چنان كه ابن قيس الرقيات درباره ما گفته نسروده است .
    هيچ چيز را بر بنى اميه ناپسند نمى شمردند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى كنند، همانا ايشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح مى رسد..
    سفاح به او گفت : فلان مادرت را گاز بگير! گويا هنوز هم هواى خلافت در دل توست ، فروگيريدشان ! آنان را فرو گرفتند و كشتند.
    ابوالفرج همچنين روايت مى كند هنگامى كه آنان را كشتند ابوالعباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افكندند و بر آن نشست و در حالى كه آن زير آنان زير آن فرش جان كندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت : هرگز به ياد ندارم كه غذايى خوشتر و گواراتر از اين خورده باشم . آن گاه گفت : پاهايشان را بگيريد و بكشيد و ميان راه دراندازيد تا مردم ايشان را هم همانگونه كه زنده شان را لعنت مى كردند لعنت كنند. گويد : خودمان سگها را ديديم كه پاهاى آنان را به نيش گرفته بودند و به اين سو و آن سو مى كشيدند و در حالى كه شلوارهاى گرانبها بر پايشان بود تا سرانجام گنديده شدند. آن گاه خندقى كندند و آنان را در آن افكندند.(498)
    ***
    ابوالفرج مى گويد : عمر بن شبه مى گويد : محمد بن معن غفارى ، از معبد انبارى ، از پدرش نقل مى كند كه چون داود بن على از مكه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى عليه السلام همراهشش بودند از جمله عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبدالله بن عفان كه برادر مادرى عبدالله بن حسن بود. ميان راه داود بن على مجلسى فراهم ساخت كه نخست او هاشمى ها نشستند و امويان هم زير دست ايشان نشستند، در اين هنگام ابن هرمه (499) آمد و قصيده يى خواند كه ضمن آن گفته بود :
    خداوند هيچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى اميه ، نيامرزد و اين چه بد انجم و مجلس است ، بنى اميه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاك فرمود همان گونه كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد...
    گويد : داود به چهره عبدالرحمان بن عنبسة بن سعيد بن عاص خنده يى كرد كه بيشتر به دندان نشان دادن شبيه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبدالله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت : زهر خند داود را به ابن عنبسة ديدى ؟ خدا را شكر كه آنرا از برادر من ، يعنى محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ، برگرداند. گويد : آنان هنوز به مدينه رسيده يا نرسيده بودند كه ابن عنسبة كشته شده بود.
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : محمد بن معن ، از محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : برادرم عبدالله بن حسن كه در سال يكصد و سى و دو هجرت با داود بن على گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش مليكه دختر داود بن حسن سوگند داده بود كه دو برادر مادرى اش ‍ محمد و قاسم ، پسران عبدالله بن عمرو بن عثمان ، را نكشد.
    محمد مى گويد : بدين سبب بود كه من در كمال ايمنى پيش او رفت و آمد مى كردم و او همچنان بنى اميه را مى كشت . داود خوش نمى داشت خراسانيان مرا ببينند، و از سوى ديگر به سبب سوگند خود راهى براى كشتن من نداشت . روزى داود مرا نزدى خود فرا خواند و
    و.ن نزديك او رفتم گفت : چقدر غفلت بسيار و دورانديشى اندك است ! انى موضوع را به برادرم عبدالله بن حسن گفتم . گفت : اى پسر مادرم ، خود را از اين مرد پنهان بدار و كمتر پيش او برو. من تا هنگامى كه داود مرد از او روى پنهان كردم .
    مى گويم : اين كار از كه داود انجام نداد ابوجعفر منصور انجام داد.
    همچنين ابوالفرج اصفهانى در همان كتاب روايت مى كند كه سديف در حالى كه گروهى از سران بنى اميه نزد ابوالعباس سفاح بودند براى او قصيده يى خواند و چنين گفت :
    اى پسر عموى پيامبر، تو پرتوى هستى كه ما يقين آشكار را با تو روشن تر
    مى بينيم .
    و چون در همين قصيده به اين گفتار خود رسيد كه :
    شمشير را برهنه ساز و عفو را از ميانه بردار تا بر پشت زمين يك اموى را هم نبينى كه آنان از ديرباز كينه ورزيدند و اين كينه در دلهاى ايشان استوار شده است .
    و اين قصيده طولانى است . ابوالعباس سفاح به او گفت : اى سديف ! انسان از شتاب آفريده شده است (500) و سپس به اين بيت تمثل جست :
    پدران و نياكان درگذشته ما كينه ها را زنده كردند و اين كينه ها در حالى كه آن پدران را پسرانى است ، هرگز كهنه نمى شود.
    و سپس فرمان داد همه كسانى را كه پيش او بودند كشتند.
    ***
    همچنين ابوالفرج ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى ، از پدرش از قول عموهاى خود نقل مى كند كه مى گفته اند : آنان در بصره نزد سليمان بن على بودند و گروهى از بنى اميه هم در حالى كه جامه هاى گرانقيمت رنگارنگ بر تن داشتند پيش او حضور داشتند. يكى از دو راوى ياد شده مى گويد : گويى هم اكنون به يكى از ايشان مى نگرم كه موهاى سپيد صورت خود را با مشگ و غاليه سياه كرده بود. سليمان بن على فرمان داد. آنان را كشتند و پاهاى ايشان را گرفتند و كشان كشان بيرون بردند و در حالى كه همچنان جامه هاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهايشان را به نيش گرفته و اين سو و آن سو مى كشيدند
    ***
    ابوالفرج اصفهانى همچنين از طارق بن مبارك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : فرستاده عمرو بن معاوية بن عتبة بن ابى سفيان پيش من آمد و گفت : عمرو به تو پيغام داده و مى گويد : اين دولت (بنى عباس ) به هنگامى فرا رسيد كه من هنوز جوان هستم و عيالوار و اموال من هم پراكنده است . در هر قبيله كه مى روم شناخته و مشهور مى شو. تصميم گرفته ام از اين حالت پوشيده زيستن بيرون آيم و زنان و حرم خود را با فديه جانم از اين وضع بيرون آورم و من اينك به درگاه امير سليمان بن على مى روم ؛ اگر ممكن است پيش بيا. من پيش او رفتم . ديدم طليسان سپيده بسيار زيبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم : سبحان الله ! كه جوانى چه مى كند. آيا مى خواهى با اين جامه ها با اين قوم آن هم براى اين كار كه تو دارى ملاقات كنى ! گفت : نه به خدا سوگند، مى دانم كه درست نيست ولى هر جامه يى كه دارم از اين يكى كه مى بينى بهتر است . من طليسان خويش را به او دادم و طليسان او را گرفتم و پاچه هاى شلوارش را هم تا زانوهايش تا كردم . او پيش ‍ سليمان بن على رفت و شادان بيرون آمد. گفتم : براى من ، گفتم خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد، سرزمينها مرا به سوى تو كشانده و فضل تو مرا به به سوى تو راه نموده است . اينكه يا مرا بكش يا به سلامت امانم بده . تو كيستى ، بگو تا بشناسمت .
    نسب خود را براى او گفتم . گفت : خوش آمدى ، بنشين و در كمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روى به من كرد و گفت : اى برادرزاده ، نياز تو چيست ؟ گفتم : زنانى كه همراه ما هستند، و تو از همگان به ايشان نزديكتر و سزاوارترى ، به مناسبت ترسى كه بر ما دارند بيمناك اند و هر كس خائف باشد ديگران هم بر او خائف مى شوند. به خدا سوگند، در حالى كه اشكهايش بر گونه هايش فرو مى ريخت به من پاسخ داد و گفت : اى برادرزاده ، خداوند خون تو را حفظ كند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برايت افزون فرمايد! به خدا سوگند، اگر براى من ممكن بود اين كار را نسبت به همه قوم تو انجام مى دادم .(501) اينك آشكارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى كن و نامه هاى تو براى من برسد. به خدا سوگند، من براى او نامه مى نويسم همان گونه كه انسان براى پدر و عمويش نامه مى نويسد.
    گويد : چون سخن او تمام شد من طليسان او را به او داد. گفت : آرام باش كه چون جامه ما جدا شود ديگر براى ما بر نمى گردد.
    ***
    همچنين ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه براى من نقل كرد كه سديف در مورد تحريض بر كشتن بنى اميه خطاب به ابوالعباس سفاح چنين سرود و كسانى از خويشاوندان سفاح را كه مروان و بنى اميه كشته بودند به ياد آورد :
    چگونه ممكن است از آنها گذشت و حال آنكه از ديرباز شما را كشتند و پرده هاى حرمت را دريدند. زيد و يحيى كجايند؟ اى واى از اين سوگها و خونا! آن را پيشوايى كه در حران كشته شد كه پيشواى هدايت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود كجاست ؟ آنان احمد را كشتند. خداى آمرزنده گناهان ، هيچ گناه مروان را نبخشايد!
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : على بن سليمان اخفش براى من نقل كرد و گفت : محمد بن يزيد، از قول يكى از شيعيان بنى عباس اش عار زير را كه در تحريض آنان بر كشتن بنى اميه سروده است براى من خواند :
    برحذر باشيد مبادا در قبال عذر خواهى ايشان نرمش نشان دهيد كه عذرخواهى آنان جز خوف و طمع نيست . اگر ايشان ايمنى يابند، دشمنى خويش را آشكار مى سازدن ولى چون با زبونى سركوب شدند اينك آن را پذيرا شدند. آنان در طول هزار ماه حكومت گذشته ايشان شرنگ اندوهها را پياپى ننوشيده اند!....
    ***
    ابوالفرج مى گويد : ابن معتز در داستان سديف همان چيزى را كه ما پيش از اين نقل كرديم نقل كرده و افزوده است كه چون سديف اين اش عار را خواند، ابوالغمر سليمان هشام به سديف گفت : اى كسى كه فلان مادرش را بايد گاز بگيرد، در قبال ما؟ برگزيدگان مردم هستيم چنين مى گويى ؟ سليمان بن هشام از ديرباز دوست سفاح بود و نيازهاى او را به روزگار بنى اميه بر مى آورد و به او نيكى مى كرد. سفاح اعتنايى به او نكرد و به خراسانيان بانگ زد : ايشان را فرو گيريد! و آنان همه حاضران جز سليمان را كشتند. سفاح روى به سليمان كرد و گفت : اى ابوالغمر، براى تو در زندگى پس از ايشان خيرى نمى بينم ، گفت : به خدا سوگند همين است . سفاح گفت : او را هم بكشيد. او را كه كنار سفاح بود كشتند اجسادشان را در باغ محل زندگى سفاح بر دار كشيدند و چندان بر دار ماندند كه بوى گندشان همنشينان سفاح را آزار مى داد و در اين باره با او سخن گفتند. گفت : به خدا سوگند، از شدت خشم و كينه يى كه برايشان دارم بوى گند ايشان در نظرم بهتر و لذتبخش تر از بوى مشگ و عنبر است .
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ابوسعيد - وابسته فائد - از وابستگان عثمان بن عفان و بنى اميه بود .نام ابوسعيد، ابراهيم است او از جمله شاعران بنى اميه است كه ايشان را مرثيه گفته است و از جمله كسانى است كه بر زوال دولت و روزگار ايشان گريسته است . از جمله اش عار او پس از زوال دولت امويان اين ابيات است :
    گريستم و گريه چيزى را برنمى گرداند، و براى كشته شدگان ناحيه كداء اندك گريسته اند. آنان با هم كشته شدند و پشت به جان كردند همان گونه كه به هنگام آسايش همگى با هم بودند...
    ديگر از اشعار او در مورد ايشان اين شعر است :
    روزگار در مورد مردان من چنان تاثير كرد كه آنان از جمع بودن پراكنده و اندك شدند و استخوانم از اندوه درهم شكسته بود. هرگاه آنان را به ياد مى آورم چشم از گريستن باز نمى ماند، و براى من شايسته و سزاوار است كه چشمم اشك ببارد
    و نيز از شعر او درباره ايشان گفته است كه :
    گويى هيچ مردى براى مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند ميان ايشان اشخاص منصف كه ستمگر نبودند وجود دارند....
    ***
    همچنين ابوالفرج مى گويد : مامون در دمشق به شكار سوار شد تا كنار كوه برف و يخ برود. ميان راه كنار آبگير بزرگى ايستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود كه بهتر از آن ديده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگريستن به آثار بنى اميه كرد و از آن در شگفت ماند و آنان را ياد آورد و خوراك خواست طبقى طعام آوردند، خورد و به علويه (502) دستور داد تا برايش آواز بخواند، علويه كه از وابستگان بنى اميه بود اين بيت را خواند :
    آنان قومى بودند كه پس از توانگرى و قدرت نيست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگريد از اندوه ميرم .
    مامون خشمگين شد و گفت : اى پسر روسپى ، آيا براى تو وقت ديگرى كه بر قوم خود گريه كنى جز اين وقت نبود! گفت : چرا بر ايشان نگريم و حال آنكه وابسته شما زرياب كه به روزگار ايشان بود همراه صد سوار با آنان سوار مى شد و من كه وابسته ايشان و همراه شمايم از گرسنگى مى ميرم ، مامون برخاست و سوار شد و مردم پراكنده شدند و او بيست روز بر علويه خشمگين بود. سرانجام درباره او با مامون گفتگو كردند از او راضى شد و به او بيست هزار درم بخشيد.
    هنگامى كه عبدالله بن على گردنهاى بنى اميه را زد يكى از اصحابش به او گفت : به خدا سوگند اين سخت ترين بلاست . هرگز، اين كار با كار تيغ حجام يكسان و برابر است (503) همانا بلاى سخت و حد نهايت آن ، فقر خوار كننده پس از ثروت بسيار است .
    ***
    سليمان بن على پس از اينكه بنى اميه را در بصره كشت خطبه خواند و چنين گفت :
    به تحقيق در زبور پس از ذكر نوشتيم كه همانا زمين را بندگان شايسته من ارث مى برند (504) آرى حكم استوار و گفتارى قطعى است . سپاس ‍ خداوندى را كه سخن بنده خويش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و دورى از رحمت خداوند براى گروه ستمگران باد (505) كسانى كه كعبه را وسيله رسيدن به اهداف و دين را بازيچه و درآمد عمومى مسلمانان را ميراث و قرآن را پاره پاره (506) قرار دادند و آنچه كه به آن ريشخند مى زدند ايشان را فرو گرفت و چه بسيار چاههاى معطل و كاخ ‌هاى بر افراشته كه از آن باقى مانده است مى بينى ، آرى اين به چيزى است كه پيش فرستاد دستهاى ايشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم كردند و سنت را كنار افكندند و طلب فتح كردند و هر ستمگر سركش نوميد شد (507) آن گاه خداوند فرو گرفتشان آيا مى يابى از ايشان هيچ كس را يا مى شنوى از ايشان آوازى را (508)
    ***
    وليد بن عبدالملك ، على بن عبدالله بن عباس را تازيانه زد و در حالى كه او را بر شترى نشانده بودند و روى او به طرف دم شتر بود ميان شهر و مردم گرداندند و جارچى پيش روى او جار مى زد اين على بن عبدالله دروغگوست . در آن حال كسى به او گفت : اى ابومحمد، به چه سبب آنان تو را به كذب و دروغ نسبت مى دهند؟ گفت : اين سخن من كه مى گويم اين حكومت بزودى به فرزندان من خواهى رسيد به اطلاع آنان رسيده است و به خدا سوگند، اين حكومت ميان خود بنى اميه خواهد بود تا هنگامى كه بردگان كوچك چشم پهن چهره آنان كه گويى چهره هايشان چون سپرهاى پر چين تركان مغول است حكومت كنند.
    ***
    روايت شده است كه على بن عبدالله در حالى كه دو نوه او، يعنى سفاح و منصور كه به خلافت رسيدند، همراهش بودند پيش هشام رفت ، و در امورى كه مى خواست با او گفتگو كرد و برخاست و چون پشت كرد هشام گفت : اين پيرمرد خرف شده است و ياوه مى گويد و اظهار مى دارد كه اين حكومت به پسران او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند، اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
    ابوالعباس مبرد اين سخن را در كتاب الكامل روايت كرده و مى گويد : طبق روايت محمد بن شجاع بلخى ، على بن عبدالله بن عباس پيش سليمان بن عبدالملك رفت و دو نوه او، ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور كه بعد خليفه شدند، همراهش بودند. سليمان براى او روى تخت خويش جا باز كرد و نسبت به او نيكى و از نياز او سوال كرد. او گفت : سى هزار درهم وام دارم ، سليمان دستور پرداخت آن را داد. على بن عبدالله گفت : نسبت به اين دو نوه من سفارش به نيكى كن و او چنان كرد. على از او سپاسگزارى كرد و گفت : پيوند خويشاوندى ترا پاداش دهاد! چون على پشت كرد سليمان به ياران خود گفت : اين پير مرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتى شده است و مى گويد : اين پادشاهى به فرزندان او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
    ابوالعباس مبرد مى گويد : در اين روايت غلط و تباهى است زيرا خليفه در آن هنگام سليمان نبوده است و ظاهرا بايد بر هشام وارد شده باشد زيرا پسر على ، يعنى محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، در صدد اين بود كه با يكى از زنان خاندان حارث بن كعب ازدواج كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى داد، و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، او پيش وى آمد و گفت : قصد دارم با دختر دايى خود كه از خاندان حارث بن كعب است ازدواج كنم آيا اجازه مى دهى ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : خدايت رحمت كناد! با هر كس كه مى خواهى ازدواج كن . او با دختر دايى خود ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براى او آورد. عمر بن عبدالعزيز پس از سليمان به حكومت رسيده است و براى امثال ابوالعباس سفاح تا هنگامى كه نوجوان برومندى نشده است امكان باريابى به حضور خليفه فراهم نبود و اين امر انجام نيافت مگر به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك (509)
    ابولعباس مبرد مى گويد :(510) روايت شده است كه چون براى عبدالله بن عباس فرزندى متولد شد اميرالمومنين عليه السلام او را در نماز ظهر نديد. فرمود : ابن عباس را چه پيش آمده است كه در نماز حاضر نشده است ؟ گفت : اى اميرالمومنين براى او پسرى متولد شده است . فرمود : پيش او برويم و چون پيش او آمد فرمود : سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردى و براى تو در اين فرزند فرخندگى و بركت داده شد. او را چه نام گذاشته اى ؟ گفت : اى اميرالمومنين آيا براى من جايز و رواست كه او را پيش از تو نام بگذارم ؟ فرمود : او را پيش من بياور و چون او را گرفت و كام كودك را برداشت و برايش دعا كرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود : اين پدر پادشاهان را بگير، او را على نام نهاديم و كنيه اش را ابوالحسن قرار داد. مبرد مى گويد : هنگامى كه معاويه به حكومت رسيد به عبدالله بن عباس گفت : اجازه نمى دهم كه بر پسرست اين نام و كنيه جمع باشد. من او را كنيه ابومحمد دادم و همين كنيه بر او اطلاق مى شد.
    مى گويم : از ابوجعفر يحيى بن محمد بن ابى زيد نقيب - كه خدايش ‍ رحمت كناد - پرسيدم : بنى اميه چگونه مى دانستند كه حكومت از آنان بزودى منتقل مى شود و بنى هاشم عهده دار آن خواهند شد و نخستين كس ‍ از بنى هاشم كه عهده دار حكومت مى شود نامش عبدالله خواهد بود، و از كجا مى دانستند نخستين كس كه از بنى هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همين سبب آنانرا از ازدواج با ايشان منع مى كردند و بنى هاشم از كجا مى دانستند كه حكومت به آنان خواهد رسيد، آن هم پس از اينكه بردگان بنى اميه حكومت كنند و چگونه درست مى دانستند چه كسى به حكومت خواهد رسيد آن هم بدينگونه كه در اين خبر آمده است ؟
    نقيب ابوجعفر گفت : همه اين امور نخست از ناحيه محمد بن حنيفه و سپس از ناحيه پسرش عبدالله كه كنيه اش ابوهاشم است ناشى شده است .
    گفتم : مگر محمد بن حنفيه از ناحيه اميرالمؤ منين عليه السلام علوم مخصوصى را فرا گرفته بود كه بر دو برادرش حسن و حسين برترى داشته باشيد؛ گفت : هرگز! ولى آن دو موضوع را پوشيده مى داشتند و محمد بن حنفيه اظهار مى داشت . سپس نقيب گفت : براى ما از نياكان ما و محدثان ديگر روايت صحيح رسيده است كه چون على عليه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفيه پيش دو برادر خود، امام حسن و امام حسين عليه السلام آمد و گفت : ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند : مى دانى كه پدرت هيچ گونه سيم و زرى از خود بجا نگذارده است . آرى اين را به خوبى مى دانم و ميراث مال مطالبه نمى كنم بلكه ميراث علم مطالبه مى كنم .
    ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - گفت : ابان بن عثمان از قول كسانى كه براى او روايت كرده بودند از قول جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه آن دو صحيفه يى به برادر خود ارزانى داشتند كه اگر او را بر بيشتر از آن آگاه مى كردند هلاك مى شد. در آن صحيفه موضوع دولت بين عباس ذكر شده بود
    ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : ابوالحسن على بن محمد نوفلى ، از عيسى بن على بن عبدالله بن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را فرو گرفت و ما خواستيم از چنگ مروان بگريزيم نسخه يى از آن صحفيه را كه ابوهاشم پسر محمد بن حنيفه (511)به محمد بن على بن عبدالله بن عباس داده بود و نيكان ما آنرا صحيفه دولت نام نهاده بودند در صندوقچه كوچك مسى قرار داديم و آنرا زير چند درخت زيتون كه در شرات (512) قرار داشت و آنجا درخت زيتونى غير آنها نبود، دفن كرديم . چون پادشاهى به ما رسيد و بر كار چيره شديم فرستاديم آنجا را كندند و جستجو كردند و چيزى پيدا نشد دستور داديم ى جريب را چندان حفر كردند كه به آب رسيدند باز هم چيزى پيدا نكرديم .
    ابوجعفر گفت : محمد بن حنفيه موضوع را براى عبدالله بن عباس توضيح داد و آن را به تفصيل بيان كرد و حال آنكه اميرالمومنين عليه السلام موضوع را براى عبدالله بن عباس به تفصيل بيان نفرمود بلكه به صورت مجمل نظير آنچه رد همين خبر آمده است كه اين پدر پادشاهان را بگير و جملات كوتاهى كه تعريضى داشت اظهار فرمود، ولى آن كسى كه پرده برداشت و موضوع را آشكار ساخت محمد بن حنفيه بود.
    آنچه در اين مورد به اطلاع بنى اميه هم رسيده است همين گونه و از طريق محمد بن حنفيه است كه آنان را بر رازى كه مى دانست آگاه كرد ولى براى آنان بدانگونه كه براى بنى عباس به طور كاملتر گفته بود نگفت :
    ابوجعفر نقيب گفت : اما ابوهاشم موضوع را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس گفت و او را بر آن آگاه كرد و براى او توضيح داد. چون هنگام بازگشت از پيش وليد بن عبدالملك از شرات عبور كرد همانجا بيمار شد و ماند و چون مرگش فرا رسيد نامه ها و كتابهاى خويش را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس سپرد و او را وصى خويش قرار داد و به شيعيان فرمان داد نزد محمد بن على آمد و شد داشته باشند.
    ابوجعفر نقيب مى گويد : به هنگام مرگ ابوهاشم سه تن از بنى هاشم حضور داشتند كه همين محمد بن على بن عبدالله بن عباس و معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بودند . چون ابوهاشم درگذشت محمد بن على (513) و معاوية بن عبدالله بن جعفر از خانه ابوهاشم بيرون آمدند و هر كدام مدعى بودند؟ وصى ابوهاشم هستند ولى عبدالله بن حارث در اين مورد سخنى نگفت .
    ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - مى گفت : در اين باره محمد بن على بن عبدالله بن عباس راست مى گفت كه ابوهاشم به او وصيت كرده بود و آن صحيفه دولت را به او سپرده بود. معاوية بن عبدالله دروغ مى گفت ولى چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندكى در مورد خود ديده بود مدعى وصيت شد و چون معاوية بن عبدالله درگذشت پسرش عبدالله مدعى شد كه وصى پدر است و او هم وصى ابوهاشم بوده است و آشكارا بر بنى اميه عيب مى گرفت . او را پيروانى بود كه نهانى معتقد به امامت او بودند تا هنگامى كه كشته شد.
    (514) يكى از زنان بنى اميه بر سليمان بن على وارد شد و اين به هنگامى بود كه او در بصره بنى اميه را مى كشت . آن زن گفت : اى امير، اگر در دادگرى زياده روى شد موجب افسردگى مى شود و از زياده روى در آن به ستوه مى آيند. چگونه است كه تو از ستم بسيار خود و قطع پيوند خويشاوندى ملول نمى شوى و به ستوه نمى آيى ؟ او نخست سكوت كرد و سپس براى آن زن اين بيت را خواند :
    شما كشتن ما را سنت و مرسوم كرديد و آن را زشت نشمرديد. اينك شما بچشيد همان گونه كه ما به روزگار گذشته چشيديم .
    سپس خطاب به آن زن گفت : اى كنيزك خدا، بايد نخستين كس كه به سنتى راضى مى شود كسى باشد كه آن را معمول داشته است . (515)
    آيا شما با على جنگ نكرديد و او را از حق خودش باز نداشتيد؟ آيا شما حسن را مسموم نكرديد و شرط و پيمانش را نشكستيد؟ آيا شما حسين را نكشتيد و سرش را(در آفاق ) نگردانديد؟ آيا زيد را نكشتيد و جسدش را بردار نكشيديد؟ آيا يحيى را نكشتيد و او را مثله نكرديد؟ آيا على را بر منابر خود لعن و نفرين نكرديد؟ آيا شما جد ما، على بن عبدالله بن عباس ، را تازيانه نزديد؟ آيا شما ابراهيم امام را در جوال آهك ، آن هم در زندان خودتان خفه نكرديد! سليمان بن على سپس به آن زن گفت : اينك بگو چه نيازى دارى ؟ گفت : كارگزارانت اموال مرا گرفته اند، سليمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند
    ***
    هنگامى كه مروان به زاب رفت ، گرد قرارگاه خويش خندقى حفر كرد. ابوعون عبدالله بن يزيد ازدى كه قحطبة بن شبيب او را گسيل داشته بود و ابوسلمه خلال هم براى او نيروهاى امدادى بسيارى گسيل داشت بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابوالعباس سفاح هم در آن هنگام در كوفه بود به وابستگان و خويشاوندان خود گفت : چه كسى به جنگ مروان مى رود كه از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بكشد ولايت عهد براى او خواهد بود؟ عبدالله عموى سفاح گفت : من اين كار را مى كنم . سفاح گفت : در پناه بركت خدا حركت كن . عبدالله حركت كرد و چون پيش ‍ ابوعون رسيد، ابوعون به احترام او از سرا پرده هاى خويش كنار رفت و آنها را براى او خالى كرد و هر چه در آن بود براى او گذاشت . سپس عبدالله از محل مناسبى از رودخانه زاب كه تنگ باشد پرسيد. و آنها او را راهنمايى كردند. و به فرمان عبدالله يكى از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور كرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ كرد و سپس دو لشكر از جنگ باز ايستادند و آن سردار با ياران خود از همان تنگه برگشت و به لشگرگاه عبدالله بن على پيوست . مروان فرداى آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشكر خويش از آنجا عبور كرد و مقابل عبدالله بن على ايستاد. پسرش عبدالله فرماندهى مقدمه لشكر مروان را بر عهده داشت بر ميمنه لشكر او وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان و بر ميسره عبدالعزيز پسر عموى عبدالعزيز فرماندهى داشتند. عبدالله بن على هم سپه خود را آرايش جنگى داد و دو سپاه روياروى شدند.

  7. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مروان بن عبدالعزيز بن عمر گفت . بنگر و مواظب باش كه اگر پيش از ظهر و زوال خورشيد امروز آنان با ما جنگ نكنند اين ما هستيم كه حكومت را تا ظهور عيسى بن مريم در دست خواهيم داشت و ان را به او تسليم مى كنيم و اگر پيش از ظهر با ما جنگ كنند بايد انالله و انا اليه راجعون گفت . آن گاه به عبدالله بن على پيام فرستاد و از او تقاضايى كرد پيش از ظهر آن روز از جنگ دست بدارد. عبدالله گفت : پسر زربى دروغ مى گويد. او مى خواهد شروع جنگ را تا ظهر عقب اندازد، نه ، به خدا سوگند كه به خواست خداوند متعال پيش از آنكه آفتاب به زوال برسد او را زير سم اسبان مى كوبم . سپس ياران خود را براى جنگ حركت داد. مروان ميان مردم شام بانگ برداشت كه شما با آنان جنگ مكنيد. ولى وليد بن معاوية گوش نكرد و بر ميسره عبدالله بن على حمله آورد، مروان خشمگين شد و او را دشنم داد باز هم گوش نكرد آتش جنگ شعله كشيد. عبدالله بن على به تيراندازان فرمان داد پياده شوند و به همگان دستور داد روى زمين قرار گيرند. همگان پياده شدند تيراندازان شروع به تيراندازى كردند و نيزه داران بر زانو نشستند و جنگ سخت شد. مروان به قبيله قضاعة گفت : پياده شويد. گفتند : بايد نخست قبيله كنده پياده شوند. به كنده گفت : پياده شويد. گفتند : نخست سكاسك پياده شوند. به بنى سليم گفت : پياده شويد گفتند : قبيله عامر پياده شوند. سرانجام به قبيله تميم گفت : پياده شويد و حمله كنيد. گفتند : بايد نخست بنى اسد حمله كنند و چون به قبيله هوازن گفت : حمله كنيد، گفتند : بايد نخست غطفان حمله كنند. به سالار شرطه خويش گفت : اى واى بر تو! تو حمله كن . گفت : من به تنهايى خود را هدف ايشان قرار نمى دهم . گفت : به خدا سوگند، درمانده ات مى كنم . گفت : دوست مى داشتم اميرالمومنين مى توانست چنين كارى انجام دهد. بدينگونه لشكر مروان شكست خورد و روى به گريز نهاد. مروان هم همراه آنان گريخت و از پل گذشت و شمار غرق شدگان بيشتر از كشته شدگان زير شمشير بودند. عبدالله بن على بر لشكرگاه مروان و هر چه در آن بود دست يافت و براى ابوالعباس سفاح موضوع را نوشت .
    ***
    مروان مردى صاحبنظر و خردمند و دور انديش بود ولى همين كه سيه جامگان ظهور كردند هر تدبيرى مى انديشيد در آن سستى و خلل مى يافت .
    روز جنگ زاب ايستاد و فرمان داد اموال را بيرون آوردند و به مردم گفت : پايدارى و جنگ كنيد كه اين اموال از شماست . گروهى از مردم سرگرم برداشتن اموال شدند و به جاى جنگ به آن پرداختند. مروان به پسرش ‍ عبدالله گفت : با ياران خود ميان مردم حركت كن و هر كه را در صدد تصرف اموال است از آن كار بازدار. عبدالله همراه ياران خود پرچم خويش را كژ كرد و پى اين كار رفت ولى مردم بانگ برداشتند : گريز! گريز! همگان گريختند و ياران عبدالله بن على بر آنان چيره شدند.
    ***
    چون مروان در بوصير كشته شد. حسن بن قحطبه گفت : يكى از دختران مروان را پيش من آوريد. دخترى را كه پيش او آوردند كه از بيم مى لرزيد. حسن گفت : بر تو باكى نخواهد بود. گفت : چه بيم و باكى بزرگتر از اين كه مرا سر برهنه پيش خود حاضر كرده اى و حال آنكه من پيش از تو هرگز مرد نامحرمى نديده ام . حسن او را نشاند و سر مروان را بر دامن او نهاد. دختر فرياد برآورد و سخت مضطرب شد. به حسن گفته شد : اين كار را براى چه كردى ؟ گفت : همان كارى را كه نسبت به زيد بن على انجام دادند انجام داد. آنها پس از اينكه او را كشتند سرش را در دامن زينت دختر على بن الحسين عليه السلام قرار دادند.
    همسر مروان بن محمد پس از اينكه پيرزنى سالخورده شده بود به روزگار حكومت مهدى عباسى نزد خيزران (516) آمد. زينب دختر سليمان بن على هم نزد او بود. زينب به همسر مروان گفت : سپاس خداوندى را كه نعمت شما را زايل فرمود و تو را مايه عبرت قرار داد. اى دشمن خدا، به ياد مى آورى كه زنان ما پيش تو آمدند تا با سالار خود درباره ابراهيم بن محمد سخن بگويى چه رفتارى با آنان كردى و چگونه آنان را از پيش خود راندى ؟ او خنديد و گفت : اى دختر عمو! پس از آن چه چيزى از كار خداوند را نسبت به من پسنديده اى كه مى خواهى از آن كار تقليد كنى ؟ و سپس پشت كرد و بيرون رفت .
    ***
    با ابوالعباس سفاح روز جمعه سيزدهم ماه ربيع الاول سال يكصد و سى و دو با خلافت بيعت شد. او در كوفه به منبر رفت و خطبه خواند و چنين اظهار داشت : سپاس خداوندى را كه آيين اسلام را براى خويشتن برگزيد و آن را گرامى و شريف و بزرگ داشت و آن را براى ما اختيار و به وسيله آن ما را تاييد كد و ما را اهل اسلام و پناهگاه و برپا دارندگان و مدافعان و ياوران آن و دفاع كنندگان از آن قرار داد و ما را به پيوند خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله ويژه گرداند، نيز ما را از درخت وجود او رويانيد و از چشمه او مشتق ساخت و بدينسان كتابى فرود آورد كه تلاوت مى شود، و فرمود : بگو از شما بر اين تبليغ مزدى جز دوستى نسبت به نزديكانم نمى خواهم
    (517) و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرمود يارانش قيام كردند و كارشان مشورت ميان خودشان است (518) آنان دادگرى كردند و با شكمهاى گرسنه و خالى از اين جهان بيرون شدند، سپس فرزندان حرب و مروان برجستند و حكومت را با زور و ستم گرفتند و دست بدست گرداندند و خويشتن را ويژه حكومت قرار دادند و بر آنان كه شايسته حكومت بودند ستم كردند. خداوندشان مدتى مهلت داد و چون خداوند را خشمگين ساختند با دست ما از ايشان انتقام گرفت و حق ما را به ما برگرداند و من خونريز بيباك و خونخواه نابود كننده ام .(519)
    سفاح تب داشت و تبش شدت يافت و نتوانست به سخن ادامه دهد، روى منبر نشست . عمويش داود بن على كه آنجا بود برخاست و چنين گفت :
    اى مردم عراق ! به خدا سوگند، ما به اين منظور خروج نكرديم كه براى خويشتن رودخانه حفر كنيم يا سيم و زرى بيندوزيم . همانا غيرت و حميت كه حق خود را از ستمگران باز ستانيم ما را به قيام واداشت . هر آنچه كه بر سر شما مى رفت به اطلاع ما مى رسيد و ما را در بسترهايمان سخت مى گداخت و اندوهگين مى ساخت . اينك براى شما عهد و پيمان خدا و رسولش و عباس خواهد بود كه ميان شما به آنچه خداوند نازل فرمود است حكم كنيد و به كتاب خدا و سنت رسول خدا كه درود بر او و خاندانش باد عمل كنيم و بدانيد كه اين حكومت از دست ما بيرون نمى رود تا آنرا به عيسى بن مريم عليه السلام بسپاريم .
    اى مردم كوفه ! بر اين منبر شما خليفه بر حقى جز على بن ابيطالب و اين اميرالمؤ منين خطبه نخوانده است . سپاس خدايى را بجا آوريد كه كارهاى شما را به خودتان برگرداند. و سپس از منبر فرود آمد.
    داستان خطبه خواندن داود بن على به روايت ديگرى هم كه مشهورتر است روايت شده و اين چنين است كه چون ابوالعباس از منبر كوفه بالا رفت نتوانتس سخن بگويد. داود بن على كه پاى منبر بود برخاست و از منبر بالا رفت و يك پله پائين تر از او ايستاد. مردم روى به او آوردند و او چنين گفت :
    اى مردم ! همانا اميرالمومنين خوش ندارد كه سخن او بر كردارش پيشى گيرد و اثر كردار براى شما بهتر از گفتار است . براى شما كافى است كه كتاب خدا الگوى شما قرار گيرد و پسر عموى رسول خدا بر شما خليفه باشد. به خدا سوگند مى خورم ، سوگند راستين ؟ در اين مقام هيچ كس پس از پيامبر صلى الله عليه و آله كه سزاوارتر آن باشد جز على بن ابيطالب و اين اميرالمؤ منين قيام نكرده است . اينك سكوت كنندگان شما سكوت كنند و سخنوران شما سخن بگويند و سپس از منبر فرود آمد.
    از خطبه هاى ديگر داود بن على كه پس از كشته شدن مروان ايراد كرده است اين خطبه است .
    سپاس خدا را، سپاس دشمن خدا چنين مى پنداشت كه هرگز كسى بر او چيره نخواهد شد. لگامش چندان گسيخته شد كه پاى او پيچ او شد و بر زمين خورد. اينك حق به جايگاه خود بازگشت ، خورشيد از مطلع خويش ‍ بر آمد، كمان را شايستگان به دست گرفتند و كار تيراندازان فرزانه رسيد و حق در قرار خود، يعنى خاندان پيامبرتان كه اهل رافت و رحمت اند، قرار گرفت .
    ***
    عيسى بن على بن عبدالله بن عباس هم چون مروان كشته شد خطبه يى خواند و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه در طلب هر كس باشد او را از دست نمى دهد و هر كس بگريزد او را ناتوان نمى سازد. به خدا سوگند كه آن مردك سرخ و سپيد (مروان ) فريب نفس خود را خورد و پنداشت كه خداوندش مهلت مى دهد و حال آنكه خداوند جز اين نخواهد كه نور خويش را به تمام و كمال رساند، هر چند كافران را ناخوش آيد، تا چه هنگام و چه اندازه .
    همانا به خدا سوگند، كار به آنجا كشيد كه چوبها و پله هاى منبر كه آنان از آن بالا مى رفتند ايشان را خوش نمى داشتند و آسمان باران خود را و زمين پرورش رستنيها را دريغ داشت . پوست پستان جانوران شيرده بر آن خشك شد و هر دلير و دلاورى گريزان . جامه دين كهنه و فرسوده گرديد و اجراى حدود، معطل و خونها بر هدر شد. حال آنكه پروردگارت در كمين است پس خداوندشان به سبب گناهانشان بر آنان خشم گرفت و آن (شهر) را ويران كرد و بيم نكرد عاقبتش را (520) و خداوند حكومت شما را در اختيار ما نهاد
    اى بندگان خدا اين براى آن است كه بنگرد چگونه رفتار مى كنيد، اينك سپاس ، سپاس كه از اسباب فزونى است . خداوند ما و شما را از هوسهاى گمراه كننده و شر فتنه ها مصون بدارد كه ما از آن اوييم و متوكل بر او.
    ***
    هنگامى كه داود بن على در كشتار بنى اميه افراط كرد، عبدالله بن حسن عليه السلام به او گفت : اى پسر عمو! اگر در كشتار افرادى كه همتاى تو هستند زياده روى كنى چه كسى باقى مى ماند كه به سلطنت تو مباهات كند! و اين كه آنان تو را هر صبح و شام ببينند در حالى كه آنچه تو را شادمان و ايشان را اندوهگين كند كافى نيست ؟
    داود بن على ، بنى اميه را مثله مى كرد، بر چشمهاى ايشان ميل مى كشيد، شكمها را مى دريد، بينيها را مى بريد و سيلى بر آنان مى زد گوشها را مى كند، عبدالله بن على هم كنار رود ابى فطرس آنان را باژگونه بردار مى كشيد و آهك و صبر زرد (521) به آنان مى خورانيد و خاكستر را با سركه مى آميخت به آنان مى نوشانيد و دستها و پاها را قطع مى كرد و سليمان بن على در بصره گردنهاى ايشان را مى زد.
    ***
    سفاح در جمعه دوم حكومت خود در كوفه سخنرانى كرد و چنين گفت :
    اى كسانى كه گرويده ايد به پيمانها وفا كنيد. (522) به خدا سوگند، شما را هيچ اميد و وعيدى نمى دهم مگر آنها به آن عمل خواهم كرد. همانا كه من با نرمى رفتار خواهم كرد مگر آنكه چيزى جز سختى نبخشد و هر آينه شمشير را در نيام خواهم كرد مگر در مورد اقامه حدود يا رسيدن به حق و به شما چندان عطا خواهم كرد تا هنگامى كه ببينم عطيه من تباه مى شود. همانا خاندان ملعون و شجره ملعون در قرآن دشمنان شما بودند، از هر حالتى كه به حالت ديگر رفتار مى كردند سخت از حالت اول بود. هيچ اميرى از ايشان بر شما اميرى نمى كرد مگر اينكه آرزون مى كرديد اى كاش ‍ امير پيش از او والى شما مى بود. هر چند كه در هيچ كدام ايشان خيرى نبود. آنان شما را از نمازگزادن به هنگام نماز منع مى كردن و از شما مى خواستند نماز را نابهنگام برگزار كنيد. آنان گريزان را به جاى حمله كننده و همسايه را به جاى بيگانه مى گرفتند و اشرار شما را بر برگزيدگان شما چيره كردند. همانا كه خداوند ستم ايشان را نابود كرد و باطل ايشان را به دست افراد خاندان پيامبرتان از ميان برداشت . ما مقررى شما را به تاخير نخواهيم انداخت و حق هيچيك از شما را تباه نمى كنيم . شما را با زور با هيچ لشكرى روانه نمى سازيم و در جنگ شما را به خطر نمى اندازيم و خون شما را براى حفظ خودمان بذل و بخشش نمى كنيم و خداى بر آنچه ما مى گوييم وكيل است كه به آنچه تعهد مى كنيم وفا كنيم و بكوشيم و بر شماست كه بشنويد و اطاعت كنيد. سپس از منبر فرود آمد.
    ***
    گفته مى شد : كه اگر حكومت بنى اميه به دست كس ديگرى غير از مروان به محمد از بين مى رفت : مى گفتند اگر مروان عهده دار حكومت مى بود، از دست نمى رفت .
    و گفته مى شد : آخرين خليفه كسى است كه مادرش كنيز است و به همين سبب آنان كنيز زادگان را ولى عهد نمى كردند و اگر قرار مى شد كنيززاده يى را ولى عهد كنند هيچ كس به شايستگى مسلمة بن عبدالملك نبود. سرانجام هم انقراض دولت بنى اميه به دست مروان بود كه مادرش كنيز بود. او قبلا به مصعب بان زبير تعلق داشت و او را به ابراهيم بن اشتر بخشيد و روزى كه ابراهيم كشته شد او در اختيار محمد قرار گرفت و محمد او را از خرگاه ابراهيم براى خود گرفت . گفته شده است : آن كنيز از ابراهيم باردار بوده است و آنرا در خانه محمد بن مروان زاييده است و به همين سبب خراسانيها در جنگ او را پسر اشتر صدا مى زدند
    همچنين گفته شده است : آن كنيز از مصعب باردار بوده و مدت اقامتش در خانه ابراهيم بن اش تر طولانى نبوده است ، و پس از كشته شدن ابراهيم او فرزند خود را در خانه محمد بن مروان به دنيا آورده است و به همين سبب سيه جامگان در جنگ با مروان بن محمد گاهى او را پسر مصعب و گاهى پسراشتر
    صدا مى زدند و او مى گفت براى من مهم نيست كه كداميك از اين دو مرد دلاور بر من غلبه كند و پدرم باشد.
    ***
    چون با ابوالعباس سفاح بيعت شد ابن عياش منتوف (523) پيش او آمد، دستش را بوسيد و با او بيعت كرد و گفت : سپاس و ستايش خداوندى را كه به جاى خر جزيره و كنيززاده قبيله نخع ، پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عبدالمطلب را به ما ارزانى فرمود
    چون سفاح روز بيعت با خود بر منبر كوفه رفت و براى مردم خطبه خواند، سيد حميرى ، (524) برخاست و اين ابيات را خواند :
    اى بنى هاشم خلافت را استوار بگيريد و نشانه هاى فرسوده شده اش را تازه كنيد. خلافت را استوار بگيريد، تاج آن را بر سر نهيد و هيچ يك از شما نباشد كه آن را بر سر خويش ننهد، خلافت و سلطنت الهى و عنصرى كه براى شما كهنه شده است ؛ پيش از شما سياستمدارانى آن را بر عهده گرفتند كه از هيچ خشك وترى فروگذارى نكردند. اگر منبر سواركاران خود را برگزيند جز از ميان شما سواركاران دلير خود را بر نخواهد گزيد و اگر با پاداشهاى مشورت شود كه براى خود، رهبرى برگزيند به رهبرى جز شما راضى نخواهد شد. عبدالله بن على نيز در شام ، از خاندان ابوالعاص يك عطسه كننده هم باقى نگذارده است و من از اينكه شما اين خلافت را تا هنگام فرود آمدن عيسى عليه السلام بر عهده داشته باشيد نا اميد نيستم .(525) داود بن على بن اسماعيل بن عمرو بن سعيد بن عاص پس از كشتن بسيارى از بنى اميه گفت : آيا دانستى كه من با اصحاب تو چه كرده ام ؟ گفت : آرى ، آنان دستى بودند كه بريدى و بازويى كه در هم شكستى و رشته يى كه از هم گسستى و بال و پرى كه چيدى . داود گفت : و من سزاوارم كه ترا هم به آنان ملحق كنم . گفت : در آن صورت سعادتمند خواهم بود
    ***
    چون كار حكومت ابوالعباس سفاح استوار شد ده تن از اميران شام پيش او آمدند و به خدا و طلاق زنانشان و سوگند بيعت قسم خوردند كه تا هنگام كشته شدند مروان نمى دانسته اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اهل و خويشاوندى جز بنى اميه داشته است .
    ابوالحسن مدائنى روايت مى كند و مى گويد : مردى برايم نقل كرد : در شام بودم هيچ نشنيدم كه نام كسى على ، حسن و حسين باشد و كسى را با اى نامها بخوانند و همواره نامهايى را كه مى شنيدم معاويه ، وليد، يزيد بود تا آنكه از كنار مردى گذشتم و از او آب خواستم او شروع به صدا زدن كرد و گفت : اى على ، اى حسن و اى حسين . گفتم : اى مرد، مردم شام اين نامها را نمى فهمند. گفت : درست مى گويى آنان فرزندانشان را به نامهاى خلفا نامگذارى مى كنند و هر گاه يكى از ايشان به فرزند خود نفرين مى كند يا دشنام مى دهد نام يكى از خلفا را لعنت و نفرين كرده است . و من فرزندان خود را به نام دشمنان خدا نام نهاده ام كه اگر ايشان را نفرين يا دشنام دهم دشمنان خدا را نفرين كرده و دشنام داده باشم .
    ***
    مادر ابراهيم بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از خاندان بنى اميه و اعقاب عثمان بن عفان بود.
    ابراهيم مى گويد : من پيش جدم عيسى بن موسى رفتم ، همراه پدرم موسى بودم ؛ پدر بزرگم به من گفت : آيا امويان را دوست مى دارى ؟ پدرم پاسخ داد : آرى ، آنان داييهاى اويند. گفت : به خدا سوگند، اگر پدر بزرگ خودت على بن عبدالله عباس را ديده بودى كه چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى ، و اگر ابراهيم بودى چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى ، و اگر ابراهيم بن محمد را ديده بودى كه چگونه مجبورش كردند سر خود را داخل جوال آهك فرو برد، آنان را دوست نمى داشتى . اينك سخن ديگرى براى تو مى گويم كه به خواست خداوند تو را سود بخش خواهد بود : هنگامى كه سليمان بن عبدالملك پسر خود ايوب را به طائف گسيل داشت گروهى را با او همراه ساخت من و جدم محمد بن على بن عبدالله بن عباس نيز با او بوديم . من در آن هنگام نوجوان بودم ، همراه ايوب معلمى بود كه او را تعليم مى داد. روزى من و جدم پيش ‍ او رفتيم ديديم معلمش او را مى زند، ايوب همين كه ما را ديد شروع به زدن معلم خود كرد، ما به يكديگر نگريستيم و گفتيم خدايش بكشد، او را چه مى شود؟ حالا كه ما را ديد خوش نداشت و ترسيد او را سرزنش كنيم ، در اين هنگام ايوب به ما نگريست و گفت اى بنى هاشم ! آيا شما را به عاقل ترين خودتان و عاقل ترين خودمان خبر بدهم ؟ عاقل ترين ما كسى است كه با دشمنى نسبت به شما پرورش يافته باشد و عاقلترين شما كسى است كه با دشمنى با ما پرورش يافته باشد و نشانه اين موضوع آن است كه شما با نام مروان و وليد و عبدالملك نامگذارى نمى كنيد و ما هم با نام على و حسن و حسين نامگذارى نمى كنيم .
    ***
    هنگامى كه عامر بن اسماعيل كه صالح بن على او را به تعقيب مروان گسيل داشته بود به بوصير مصر رسيد مروان همراه گروه اندكى از خويشاوندان و ياران خويش از برابر او گريخت و او گروه بسيارى با خود برنداشته بود. هنگام سپيده دم به پلى رسيدند كه بر رودخانه گودى بسته شده بود و امكان عبور با اسب از آن نبود و اين پل تنها راه عبور سواران بود، عامر بن اسماعيل هم در تعقيب ايشان بود. مروان به قطارى از استران برخورد كه خيكهاى عسل بر آنها بار و از سوى ديگر، روى پل آمده بودند و مروان از حركت بازماند. عامر بن اسماعيل به او رسيد، مروان مركوب خود را به سوى ايشان برگرداند و جنگ كرد و كشته شد. چون اين خبر به صالح بن على رسيد گفت : خدا را سپاهيانى از عسل است .
    ***
    چون سر مروان درهم شكست و مغزش پريشان شد زبانش را بريدند و با مقدارى از گوشتهاى گردنش كنار انداختند، سگى آمد و آن را برداشت . گوينده يى گفت : همانا از عبرتهاى دنيا اين است كه زبان مروان را در دهان سگى ديديم .
    ***
    ابومسلم به روزگار حكومت سفاح حج گزارد در مدينه خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه خود خويشتن را به ستوه و براى خود آيين اسلام را برگزيده است ، و سپس به محمد پيامبر خويش ، كه درود خدا بر او باد، آنچه را كه لازم بوده وحى فرموده و او را از ميان خلق خويش انتخاب كرده است . نفس او از همان مردم و خاندانش ايشان است و خداوند در كتاب خويش با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگان بر حقانيت آن گواهى داده اند فرموده است همانا كه خداوند اراده فرموده است تا پليدى را از شما اهل بيت بزدايد و شما را پاك گرداند، پاك گرديدنى (526) و پس از محمد صلى الله عليه و آله حق را در اهل بيت او قرار داده است . پس از رحلت رسول خدا گروهى از ايشان بر سختى و گرفتارى شكيبايى ورزيدند و بر استبداد و خودكامگى صبر كردند، و گروهى از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مدتى بر طبق سنت آيين رسول خدا با گروهى از شيطان اطاعت مى كردند و نسبت به خدا دشمنى مى ورزيدند جنگ كردند، اين گروه مردمى بودند كه اين جهان را بر آن جهان و فانى را بر باقى برگزيدند و در صدد استوار كردن ستم رو سست كردند حق بودند و باده گسار و شاهد و اهل مزمار و طنبور بودند. اگر به آنان تذكر داده مى شد پندپذير نبودند و اگر به سوى حق فراخوانده مى شدند پشت مى كردند، زكات و صدقات را در مورد شهوات خود و غنيمت را در كارهاى ناروا و اموال و درآمد عمومى را براى گمراه ساختن مردم مصرف مى كردند. روزگارشان اين چنين بود و پادشاهان اين گونه عمل مى كرد و مردم پنداشتند كه ديگران از آل محمد به حكومت سزاوارترند.
    اى مردم ، چرا و به چه سبب بايد چنين باشد؟ آيا براى شما صحابى بودن فضيلت بيشترى از قرابت و خويشاوندى دارد! كه شريكان در نسب و تبارند و وارثان آنچه كه ربوده شود، و با توجه به اينكه آنان در راه دين افراد نادان شما را زدند و در خشكساليها گرسنگان شما را خوراك دادند. به خدا سوگند شما هرگز و براى ساعتى هم آنچه را كه خداوند براى خود برگزيده است انتخاب نكرديد و همواره و همواره پس از رحلت پيامبر خدا يك بار فردى از خاندان تيم و بار ديگر فردى از خاندان عدى و سپس فردى اموى يا اسدى يا سفيانى و مروانى را برگزيديد، تا آنكه كسى به سوى شما آمد كه نه نامش را مى دانستيد و نه خاندانش را مى شناختيد، و او با شمشير خود شما را فرو مى كوفت و با زور و در حالى كه تحقير شده بوديد تسليم او شديد. همانا كه آل محمد صلى الله عليه و آله پيشوايان هدايت و روشنگران راه پرهيزگارى و پيشويان مدافع و سروران اند، و پسر عموهاى پيامبرند و خانه آنان جايى است كه جبرئيل با قرآن فرود آمد. چه بسيار ستمگران سركش و تبهكاران ظالم را كه خداوند به دست آنان در هم شكسته است . خداوند با آنان هدايت را استوار و كوردلى را برطرف فرموده است . هرگز همچون عباس شنيده نشده است و چگونه امتها براى رعايت حق حرمت او نبايد خضوع كنند؟ او پس از پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزله پدر اوست . (527)آرى يكى از دستهاى پيامبر و پوست ميان دو چشم رسول خداست ؛ در بيعت عقبه امين پيامبر و در مكه ناصر او بوده است و فرستاده پيامبر نزد مردم مكه است و حمايت كننده از او در جنگ صفين به هنگام رويارويى دو گروه بوده است ، با هيچ فرمان و حكم پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت نكرد، او در روز نيق العقاب (528) در مورد احزاب به پيشگاه پيامبر شفاعت كرد. اى مردم همانا كه در اين موضوع براى صاحبان بينش عبرت است .
    مى گويم : منظور ابومسلم از كلمه اسدى عبدالله بن زبير و از آن كس كه نامش و خاندانش را نمى دانيد خود اوست ، زيرا نسب ابومسلم معلوم نبود و درباره او اختلاف است كه آيا از بردگان آزاده كرده و موالى است يا عرب .
    منظور از عقبه ، بيعت هفتاد تن از انصار مكه با پيامبر است و مقصود از نيق العقاب روز فتح مكه است ؟ عباس در آن روز در مورد ابوسفيان و مردم مكه شفاعت كرد و پيامبر از آنان گذشت فرمود.
    ***
    به هنگام خلافت منصور گروهى از وابستگان پدرش پيش او جمع شدند كه از جمله ايشان عيسى بن موسى و عباس بن محمد و كسان ديگرى غير از آن دو بودند و درباره خليفگان اموى سخن مى گفتند كه چرا عزت از آنان سلب شد. منصور گفت : عبدالملك چنان ستمگرى بود كه هيچ اهميت نمى داد كه چه مى كند، ويليد ديوانه يى بود كه سخن گفتنش سراپايش تباه و غلط بود، سليمان همتش در فرج و شكمش بود، عمر بن عبدالعزيز مردى يك چشم در ميان كوران بود، مرد آن قوم هشام بود، و بنى اميه همواره آنچه را كه او براى ايشان از اركان پادشاهى فراهم آورده بود مراقبت و حفظ و پاسدارى مى كردند و گرد همان مى گشتند و آنچه را كه خداوند از او به ايشان ارزانى داشته بود نگهبانى مى كردند، كارهاى مهم را استوار مى داشتند و كارهاى كم ارزش را رها مى ساختند تا آنكه كارهاى ايشان و خلافت آنان به دست فرزندان جوان اسرافكارشان افتاد كه ناز و نعمت پرورده بودند. سپاس عافيت را نداشتند و بد رفتارى كردند. درماندگى از ايشان شروع شد و خداوند آنان را كه از مكر او احساس ايمنى مى كردند اندك اندك درمانده فرمود، آنان نگهبانى از خلافت را يك سو افكندند، و حقوق رياست را سبك شمردند و در رسوم سياست ناتوان شدند و خداوند عزت ايشان را بازگرفت و جامه خوارى بر ايشان پوشاند و نعمت آنان را زايل فرمود.
    ***
    منصور از عبدالله بن مروان جويا شد، ربيع (529) وزير گفت : او در زندان اميرالمؤ منين زنده است . منصور گفت به من خبر رسيده است كه او هنگامى كه به سرزمين پادشاه نوبه رفته پادشاه با او سخنانى گفته است . اينك دوست دارم از دهان خودش بشنوم . فرمان به احضار او داده شد و او را آوردند. چون آمد به منصور با عنوان خلافت سلام داد و منصور اجازه نشستن به او داد و او در حالى كه بند و زنجير در پاهايش خش و خش ‍ مى كرد نشست . منصور گفت : دوست مى دارم سخنانى را كه پادشاه نوبه به تو گفته است براى من بگويى . گفت : آرى ، چون به سرزمين نوبه رسيدم و چند روزى آنجا درنگ كردم خبر ما به سلطان رسيد و براى ما فرش و بستر و خوراك فراوان فرستاد و خانه هاى وسيعى را ويژه ما قرار داد. آن گاه در حالى كه پنجاه تن از يارانش همراهش بودند و همگى جنگ افزار در دست داشتند به ديدن ما آمد. من برخاستم و به استقبالش رفتم و براى نشستن او از صدر مجلس كناره گرفتم . او آنجا ننشست و روى زمين نشست . من به او گفتم : چه چيز تو را از نشستن روى فرش باز مى دارد؟ گفت : من پادشاهم و براى پادشاهى لازم است كه چون نعمتى تازه ببيند براى خداوند و عظمت او تواضع كند و من چون اين نعمت تازه خدا را بر خود ديدم كه شما به سرزمين من آمديد و پس از عزت و پادشاهى خود به من پناهنده شديد در قبال همين نعمت اين خضوع و تواضعى را كه مى بينى آشكار ساختم . آن گاه مدتى سكوت كرد و من هم سكوت كردم ، نه او سخن مى گفت و نه ، من و ياران او همچنين با جنگ افزارهاى خود بالاى سرش ايستاده بودند. سپس به من گفت : به چه سبب باده نوشى مى كنيد و حال آنكه اين كار براى شما در كتابتان حرام شمرده شده است ؟ گفتم بردگان ما به سبب نادانى خود بر اين كار گستاخى كرده اند. گفت : براى چه مزارع و كشتزارها را زير سم چهارپايان خود لگد كوب مى كنيد و حال آنكه هر گونه فساد و تباهى در كتاب شما حرام است ؟ گفتم اين كار را پيروان و كارگزاران ما به سبب نادانى مرتكب شده اند. گفت چار ديبا و پرنيان و جامه هاى زربفت مى پوشيد و حال آنكه در كتاب و دين شما بر شما حرام است ؟ گفتم : ما براى انجام كارهاى خود از دبيران ايرانى استفاده كرديم ، آنان كه به دين ما در آمده بودند به پيروى از روش پيشينيان خود با آنكه ما خوش نمى داشتيم چنان جامه هايى مى پوشيدند. مدتى سر به زير انداخت و با دست خود روى زمين خط مى كشيد. سپس گفت : بردگان ما، پيروان ما، كارگزاران ما و دبيران ما ! نه اين چنين كه تو گفتى نيست بلكه شما قومى هستيد كه آنچه را خداوند بر شما حرام كرده است حلال دانسته ايد و آنچه را نهى فرموده است مرتكب شده ايد و در پادشاهى خود ستم كرديد و خداوند عزت شما را سلب كرد و جامه خوارى بر شما پوشاند و همانا كه خداوند سبحان را نسبت به شما خشم وعذابى است كه هنوز به نهايت نرسيده است و من بيمناكم كه بر شما در اين سرزمين من عذاب نازل شود و مرا هم فرو گيرد؛ ميهمانى هم سه روز است . بنابراين آنچه را نياز داريد فراهم كنيد و از سرزمين من بيرون رويد. ما به اندازه زاد و توشه خود از او گرفتمى و از كشور او بيرون آمديم . منصور از اين سخن شگفت كرد و فرمان داد عبدالله بن مروان را به زندان برگرداند.
    ***
    در برخى از روايات نقل شده است كه چون سفاح تصميم گرفت آن گروه از بنى اميه را كه به او پيوسته اند بكشد، روزى بر تخت خود در كاخ هاشميه كوفه نشت . بنى اميه و بنى هاشم و فرماندهان نظامى و دبيران آمدند. آنان در حجره يى متصل به حجره سفاح نشاندند و ميان سفاح و ايشان پرده يى آويخته بود. سفاح ابوالجهم بن عطيه را نزد آنان فرستاد و نامه يى در دست او بود، او بدانگونه كه ايشان بشنوند با صداى بلند گفت : فرستاده حسين بن على بن ابيطالب كجاست ؟ هيچكس پاسخ نداد. ابوالجهم رفت و برگشت و گفت : فرستاده زيد بن على بن حسين كجاست ؟ هيچكس پاسخ نداد. او رفت و براى بار سوم برگشت و گفت : فرستاده يحيى بن زيد كجاست ؟ باز هم هيچكس پاسخ نداد. او رفت و براى بار چهارم برگشت و گفت : فرستاد ابراهيم بن محمد امام كجاست ؟ آنان به يكديگر مى نگريستند، به يقين دانستند كه بلايى در پيش است . ابوالجهم رفت و برگشت به آنان گفت : اميرالمؤ منين به شما مى گويد اينان كه نام بردم افراد خاندان و پاره هاى تن من هستند، با آنان چه كرده ايد؟ آنان را براى من برگردانيد يا خودتان داد مرا از خود بستانيد. هيچ پاسخى ندادند. در اين هنگام خراسانيان با چماقهاى خود وارد شدند و همه آنان را در هم كوبيدند.
    ***
    مى گويم : اين معنى ماخوذ از گفتار فضل بن عبدالرحمان بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است (530) كه چون زيد بن على عليه السلام در يكصد و بيست و دو به روزگار هشام بن عبدالملك كشته شد، هشام براى كارگزار خود در بصره كه قاسم بن محمد ثقفى بود نوشت تا همه افراد بنى هاشم را كه در عراق هستند به مدينه گسيل دارد و اين از بيم خروج آنان بود. براى كارگزار مدينه نوشت كه گروهى از آنان را به زندان افكند ديگران را هم هفته يى يك بار احضار كند و بر آنان افرادى بگمارد كه از مدينه بيرون نروند. فضل بن عبدالرحمان در قصيده مفصلى چنين سروده است .
    آنان در هر سرزمينى كه بال و پرى درآوردند ما را به زندانها افكندند يا تبعيد كردند. آنان ما را به صورت اسيران به مدينه گسيل داشتند. پروردگار من آنان را از آنچه بيم دارند كفايت نفرمايد. آنان پس از رحلت احمد پاكيزه (ص ) ميان ما به گونه يى رفتار كردند كه او دوست ندارد، و ما را به استضعاف كشاندند. بدون اينكه نسبت به آنان مرتكب گناهى شده باشيم ما را كشتند. خداوند، امتى را كه ما را كشتند بكشد. حق ما را رعايت نكردند و سفارش خداوند در مورد نزديكان درباره ما انجام ندادند. آنان ما را سخت ترين دشمن خود پنداشتند و ميان خونهاى ما شنا كردند. منكر حق ما شدند و بر ما ستم داشتند و بدون هيچ انگيزه يى ما را دشمن داشتند. گناهى جز اين نداريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و ما همواره در پرداخت صله و رعايت حق خويشاوندى به آنان رغبت داشتيم ، و با آن حال اگر آنان را به هدايت فرا خوانديم دعوت ما را نپذيرفتند و از هدايت رويگردان بودند.....
    (تا آنجا كه مى گويد :)
    كشته شدگان ما كه نخست بر آنان ستم كرديد و سپس با ظلم آنان را كشتيد، كجايند؟ هاشم و عمار ياسر و پسر بديل و ذوالشهادتين و ديگر كشته شدگانى را كه در كشتارشان تبهكار بوديد برگردانيد. حجر بن عدى و يارانش ‍ را كه شما با ستم در قتل ايشان دست داشتيد و ابوعمير و رشيد و ميثم و آنانى را كه در طف همراه حسين كشته شدند و خود حسين را برگردانيد. عمرو و بشير و ديگر كشته شدگان با ايشان كه در صحرا افتاده بودند و به خاك سپرده نشدند كجايند؟ عامر و زهير و عثمان و ديگران و حر و پسر قين را كه چون از صفين فرا رفتند كشته شدند و هانى و مسلم و ديگر جوانان برومند و زيد و ديگر كسانى را كه از ما كشته ايد همه را برگردانيد، شما كه هرگز نمى توانيد آنان را پيش ما برگردانيد و ما هم چيز ديگرى از شما نمى پذيريم . (531)

  8. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرام داراد
    لازم است همين جا موضوع كشته شدن على عليه السلام را نقل كنيم و صحيح ترين مطلب كه در اين مورد وارد شده است همان چيزى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين آورده است . (331)
    ابوالفرج على بن حسين ، پس از ذكر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ كه داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى كنيم ، چنين گفته است :
    تنى چند از خوارج در مكه اجتماع كردند و درباره حكومت و حاكمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاكمان و كارهاى ايشان كه بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از كشته شدگان نهروان ياد كردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى ديگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشيم و اين پيشوايان گرامى را غافلگير سازيم و بندگان خدا و سرزمينهاى اسلامى را از آنان آسوده كنيم و خون برادران شهيد خود در نهروان را بگيريم .
    پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با يكديگر در اين مورد پيمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم (332) گفت : من شما را از على كفايت مى كنم ، ديگرى گفت : من معاويه را از شما كفايت خواهم كرد و سومى گفت من عمروعاص را كفايت خواهم كرد. اين سه تن با يكديگر پيمان استوار بستند كه بر تعهد خود وفا كنند و هيچيك از ايشان در مورد كار خود سستى نكند و آهنگ آن شخص و كشتن او كند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى كه ابن ملجم على عليه السلام را كشت آن كار را انجام دهند.
    ابوالفرج مى گويد : ابومخنف ، از قول ابوزهير عبسى نقل مى كند كه آن دو تن ديگر برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى بودند كه اولى عهده دار كشتن معاويه و دومى عهده دار كشتن عمروعاص بود.
    گويد : آن يكى كه قصد كشتن معاويه را داشت آهنگ او كرد و چون چشمش بر معاويه افتاد او را شمشير زد و ضربه شمشيرش به كشاله ران معاويه خورد. او را گرفتند. طبيب براى معاويه آمد و چون به زخم نگريست گفت : اين شمشير زهرآلود بوده است ، يكى از اين دو پيشنهاد مرا انتخاب كن نخست اينكه آهنى را گداخته كنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنكه با دارو و شربت ها تو را معالجه كنم كه بهبود خواهى يافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد. معاويه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در يزيد و عبدالله آنچه مايه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس ‍ است . پزشك به او شربتهايى آشاميد كه معالجه شد و زخم بهبود يافت و پس از آن هم معاويه را فرزندى به هم نرسيد
    برك بن عبدالله به معاويه گفت : برايت مژده اى دار. معاويه پرسيد : چيست ؟ او خبر دوست خود را به معاويه داد و گفت : على هم امشب كشته شده است . اينك مرا پيش خود زندانى كن اگر على كشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بينى انجام دهى و اگر كشته نشده شود به تو عهد و پيمان استوار مى دهم كه بروم او را بكشم و پيش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاويه او را پيش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد كه على عليه السلام در آن شب كشته شده است او را رها كرد. اين روايت اسماعيل بن راشد است ولى راويان ديگرى غير او گفته اند : معاويه او را هماندم كشت .
    و آن كس كه مى خواست عمروعاص را بكشد در آن شب خود را پيش او رساند. قضا را عمروعاص بيمار شده و دارويى خورده بود و مردى به نام خارجة بن حنيفة از قبيله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه كرد و چون خارجة براى نماز بيرون آمد عمرو بن بكر تميمى با شمشير بر او ضربت زد و او را سخت زخمى كرد. عمرو بن بكر را گرفتند و پيش ‍ عمروعاص بردند كه او را كشت . عمروعاص فرداى آن روز به ديدار خارجه رفت . او كه مشغول جان كندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او كس ديگرى غير از ترا اراده نكرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمود
    ابن ملجم هم در آن شب على عليه السلام را كشت .
    ابوالفرج مى گويد : محمد بن حسين اشنانى (333)و كسان ديگرى غير از او، از قول على بن منذر طريقى ، از ابن فضيل ، از فطر، (334) از ابوالطفيل براى من نقل كردند كه مى گفته است على عليه السلام مردم را براى بيعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بيعت آمد، على عليه السلام او را دو يا سه بار رد كرد و سپس دست خود را دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد. على عليه السلام به او فرمود : چه چيزى بدبخت ترين اين امت را از انجام كار خود بازداشته است ؟ سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بدون ترديد اين ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس اين دو بيت را خواند :
    كمربندهاى خود را براى مرگ استوار كن كه مرگ ديدار كننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بيتابى مكن .
    ابوالفرج مى گويد : براى ما از طريق ديگرى غير از اين سلسله اسناد نقل شده است كه على عليه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت كرد و چون نوبت به ابن ملجم رسيد مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او اين بيت را خواند :
    من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد. چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟ (335)
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عيسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهير عبسى (336) براى من نقل كرد كه ابن ملجم از قبيله مراد است كه از شاخه هاى قبيله كنده شمرده مى شود. او چون به كوفه رسيد با ياران خود ملاقات كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پيمانى كه او و يارانش را در مكه براى كشتن اميران مسلمانان بسته بودند نگفت كه مبادا فاش شود. روزى به ديدن مردى از ياران خود كه از قبيله تيم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر كه او هم از همان قبيله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان كشته بود. او از زيباترين زنان روزگار خويش بود. ابن ملجم چون او را ديد بشدت شيفته اش ‍ شد و از او خواستگارى كرد. قطام گفت : چه چيزى كابين من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم كه سه هزار درهم و برده يى و كنيزى بپردازى و على بن ابى طالب را بكشى . ابن ملجم به او گفت : همه چيزهايى كه خواستى غير از كشتن على بن ابيطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممكن است كه او را بكشم . گفت : او را غافلگير ساز كه اگر او را بكشى جان مرا تسكين مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر كشته شوى آنچه در پيشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنياست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چيزى انگيزه آمدن من به شهر جز كشتن على نبوده است ، ولى بيمناكم و از مردم اين شهر در امان نيستم .
    قطام گفت : من جتسجو مى كنم و كسى را مى يابم كه كه در اين باره ترا يارى و تقويت كند. سپس به وردان بن مجالد كه از افراد قبيله تيم الرباب بود پيام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را يارى دهد و او اين كار را پذيرفت .
    ابن ملجم از آنجا بيرون آمد و پيش مردى از قبيله اشجع كه نامش شبيب بن بجيرة بود رفت . و به او گفت : اى شبيب ، آيا آماده هستى كارى انجام دهى كه براى تو شرف اين جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسيد : چه كارى است ؟ گفت : اينكه مرا در مورد كشتن على يارى دهى . شبيب با آنكه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگريد! كارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه ياراى اين كار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ كوفه كمين مى سازيم و چون براى نماز صبح بيرون آيد غافلگيرش مى كنيم و اندوه جانهاى خود را از او تسكين مى بخشيم و انتقام خونهاى خود را مى گيريم و در اين باره چندان بر شبيب دميد كه با او موافقت كرد.
    ابن ملجم همراه شبيب پيش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ كوفه خيمه يى زده شده و او در آن معتكف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر كشتن آنى مرد هماهنگ شده ايم . او به آنان گفت : هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد همين جا به ديدار من آييد. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ كردند و سپس همراه وردان بن مجالد كه قطام يارى دادن ابن مجلم را بر او تكليف بود پيش او برگشتند، (337) و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : در روايت ابن مخنف اين چنين است ولى در روايت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است كه شب هفدهم رمضان بوده است .
    ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است كه من با دو دوست ديگر خود قرار گذاشته ام كه هر يك از كسى را كه آهنگ قتل او را دارد بكشد.
    مى گويم : آن سه تن - يعنى عبدالرحمان و برك و عمرو - در مكه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زيرا معتقد بودند كشتن حاكمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شايسته ترين اعمال عبادى اعمالى است كه در اوقات مبارك و شريف انجام مى شود.
    و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارك و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام كارى كه به عقيده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب كرده بودند و براستى بايد از اينگونه عقايد تعجب كرد كه چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چيره مى شود تا آنجا كه مردم گناهان بسيار بزرگ و كارهاى بسيار خطير را انجام مى دهند.
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : قطام پارچه هاى ابريشمى خواست و بر سينه آنان بست و آنان شمشيرهاى خود را بر دوش افكندند و رفتند و برابر دالانى كه على عليه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .
    ابوالفرج مى گويد : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قيس كه در يكى از گوشه هاى مسجد خلوت كرده بود و حجر بن عدى كه از كنار آنان گذشت و شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : بشتاب و هر چه زودتر كار خود را انجام بده سپيده دم رسوايت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى يك چشم او را كشتى ! و شتابان به قصد رفتن پيش على بيرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پيشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى كه رسيد كه مردم فرياد مى كشيدند : اميرالمؤ منين كشته شد.(338)
    ابوالفرج مى گويد : در مورد انحراف اشعث بن قيس از اميرالمؤ منين اخبار بسيارى است كه شرح آن طولانى است ، از جمله حديثى است كه محمد بن حسين اشنانى ، از اسماعيل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل كرد كه اشعث بر خانه على عليه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بينى قنبر زد و آنرا خون آلود كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام بيرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه كه اسير دست برده ثقيف شوى مويهاى ريز بدند از بيم به لرزه در مى آيد. گفته شد : اى اميرالمومنين برده ثقيف كيست ؟ فرمود : غلامى از ايشان است كه هيچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اينكه آن را به خوارى و زبونى مى افكند. گفته شد : اى اميرالمؤ نين ، چند سال ولايت مى كند يا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بيست سال
    ابوالفرج همچنين مى گويد : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى كه آنرا ذكر كرده است براى من نقل كرد كه اشعث به حضور على آمد و گفتگويى كرد كه على عليه السلام به او درشتى كرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد كه بزودى على را غافلگير خواهد كرد و على عليه السلام به او فرمود : آيا مرا از مرگ بيم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهميت نمى دهم كه من به مرگ درآيم يا مرگ به من درآيد.
    ابوالفرج مى گويد : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى (339) نقل مى كرد كه مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ كوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پايان شب نماز مى گزاردند. در اين هنگام چشم من به چند مرد افتاد كه نزديك دهليز نماز مى گزارند و همگان پيوسته در حال قيام و ركوع و سجود و تشهد بودند، گويى خسته نمى شوند. ناگاه در سپيده دم على عليه السلام آمد و به سوى ايشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشيرى را ديدم و سپس شنيدم كسى مى گويد : اى على ! حكميت خاص خداوند است و از آن تو نيست سپس ‍ درخشش شمشير ديگرى را ديدم و صداى على عليه السلام را شنيدم كه مى فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.
    ***
    ابوالفرج مى گويد : درخشش شمشير نخست از شمشير شبيب بن بجيره بوده است كه ضربتى زده و خطا كرده است و شمشيرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشير دوم از ابن ملجم بوده است كه ضربه خود را بر وسط فرق سر على عليه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله كردند و هر دو را گرفتند.
    ابومخنف مى گويد : قبيله همدان مى گويند مردى از ايشان كه كنيه ابوادماء بوده (340) ابن ملجم را گرفته است . ديگران گفته اند چنين نيست مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب قطيفه يى را كه در دست داشت بر ابن ملجم افكند و او را بر زمين زد و شمشير را از دستش بيرون كشيد و او را آورد.
    گويد : شبيب بن بجيره گريزان از مسجد بيرون زد مردى او را گرفت و بر زمين افكند و بر سينه اش نشست و شمشيرش از دستش بيرون كشيد تا او را بكشد، در اين هنگام متوجه شد كه مردم آهنگ او دارند ترسيد كه مبادا شتاب كنند و خود او را بكشند اين بود كه از سينه اش برخاست و او را رها كرد و شمشير را از دست خود افكند و شبيب هم گريخت و به خانه خود رفت . در اين هنگام پسر عمويش وارد خانه شد كه پارچه حرير را از سينه اش مى گشايد، به او گفت : اين چيست ؟ شايد تو اميرالمؤ منين را كشته اى ،؟ او كه خواست بگويد : نه گفت : آرى . پسر عمويش رفت و شمشير خود را برداشت و چندان بر او شمشير زد تا او را كشت .
    او مخنف مى گويد : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل كرد كه مى گفته است ابن ملجم را به حضور على عليه السلام بردند من هم همراه كسانى كه رفته بودند بودم و شنيدم على عليه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه كه مرا كشته است بكشيد و اگر سلامت يافتم درباره او خواهم انديشيد. ابن ملجم گفت : اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود كرده ام و اگر ضربه اين شمشير خيانت ورزد خدايش از من دور گرداند. در اين هنگام ام كلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، اميرالمؤ منين را كشتى ! گفت : من پدر ترا كشتم . ام كلثوم گفت : اى دشمن خدا اميدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بينم كه بر على گريه مى كنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم كه اگر ميان همه مردم زمين تقسيم شود همه را خواهد كشت .
    ابوالفرج مى گويد : ابن ملجم را از حضور على عليه السلام بيرون بردند و او اين ابيات را مى خواند :
    اى دختر برگزيدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زديم بر جلو سرش ؟ از آن خون بيرون جهيد... (341)
    گويد : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه كردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خويش گاز مى گرفتند، گويى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، ديدى چه كردى ؟ بهترين مردم را كشتى و امت محمد را هلاك ساختى ! و او همچنان ساكت بود و سخن نمى گفت .
    ابوالفرج گويد : ابومخنف ، از ابوالطفيل نقل مى كرد كه پس از آنكه ابن ملجم على عليه السلام را ضربت زده بود صعصعة بن صوحان اجازه ورود خواست كه از على عليه السلام عيادت كند، و به كسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به كسى كه اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على عليه السلام بگو : اى اميرالمؤ منين ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! كه همانا خداوند در سينه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به اميرالمؤ منين ابلاغ كرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرمايد كه مردى كم زحمت و بسيار يارى دهنده بودى .
    (342) ابوالفرج مى گويد : سپس طبيب هاى كوفه را براى معاينه جمع كردند و هيچكس از ايشان در مورد زخم على عليه السلام داناتر از اثير بن عمروبن هانى سكونى نبود. او پزشكى صاحب كرسى بود كه زخمها را معالجه مى كرد و جزو چهل نوجوانى بود كه ابن وليد آنرا در جنگ عين التمر به اسارت گرفته بود. اثير همينكه به زخم اميرالمؤ منين عليه السلام نگريست ريه و شش گوسفندى را كه هماندم كشته باشند خواست و رگى از آن بيرون كشيد و داخل زخم كرد و آهسته در آن دميد و سپس بيرون آورد و بر آن رگ سپيدى هاى مغز چسبيده بود. او گفت : اى اميرالمؤ منين ! وصيت خود را انجام ده كه ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت اصابت كرده است . در اين هنگام على عليه السلام كاغذ و دوات خواست و وصيت خود را به اين شرح مرقوم داشت :
    بسم الله الرحمن الرحيم . اين چيزى است كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب به آن وصيت مى كند. نخست گواهى مى دهد كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و اينكه محمد بنده و رسول اوست كه خداوند او را با هدايت و دين حق گسيل فرموده است تا آنرا بر همه اديان پيروز سازد، هر چند مشركان ناخوش داشته باشند. درودها و بركتهاى خداوند بر او باد! همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانيان است . او را انبازى نيست . به اين مامور شدم و من نخستين گردن نهندگانم .
    (343) اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خويش و هر كس را كه اين نامه من به او مى رسد سفارش مى كنم به ترس از خداوند كه پروردگار ما و شماست . و نبايد بميرد مگر آنكه مسلمان منقاد باشيد (344) و همگان به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده مشويد (345) كه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود : اصلاح و رفع كدورت ميان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه كه مايه تباهى و نابودى دين است ايجاد كدورت و فساد ميان اشخاص است . و هيچ نيرو و يارايى جز به خداوند برتر و بزرگ نيست . به ارحام خويش بنگريد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد تا خداوند حساب شما را بر شما سبك فرمايد. خدا را خدا در مورد يتيمان مبادا كه آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بداريد يا آنكه مجبور شوند خواسته خويش را تكرار كنند. (346) خدا را خدا در مورد همسايه هايتان كه اين وصيت و سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله است همواره ما را در مورد ايشان سفارش مى فرمود تا آنجا كه پنداشتيم خداوند بزودى براى آنان سهمى از ميراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هيچكس در عمل به احكام آن بر شما پيشى نگيرد. خدا را خدا را در نماز كه ستون دين شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان كه سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زكات اموال خودتان كه خشم پروردگارتان را خاموش مى كند. خدا را خدا را در مورد اهل بيت پيامبرتان ، مبادا كه ميان شما بر ايشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد ياران پيامبرتان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درويشان و بينوايان ، آنانرا در زندگى و وسايل معيشت خود شريك سازيد. خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالك آن است (بردگان و جانوران ) كه اين آخرين سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله بود و فرمود : شما را در مورد دو گروه ناتوان كه در تصرف شمايند سفارش ‍ مى كنم . و باز بر نماز مواظبت كنيد نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش ‍ كننده مترسيد تا خداوند كسى را كه بر شما آهنگ ستم دارد و نيت بد، از شما كفايت فرمايد. براى مردم سخن پسنديده بگوييد، همانگونه كه خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منكر را رها مكنيد كه كسى ديگر غير از شما آنرا بر عهده بگيرد و در آن صورت دعا مى كنيد و پذيرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بريدن و پراكندگى و پشت به يكديگر كردن بپرهيزيد، بر نيكى و پرهيزگارى يكديگر را يارى دهيد و در گناه و سركشى يكديگر را يارى مدهيد و از خداوند بترسيد كه خداوند سخت عقوبت كننده است (347) خداوند شما خاندان را حفظ فرمايد و سنت پيامبرش را ميان شما نگهدارد. شما را به خداوند به وديعه مى سپرم كه او بهترين وديعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.(348)
    ***
    ابوالفرج مى گويد : ابوجعفر محمد بن جرير طبرى با اسنادى كه در كتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل كرد كه مى گفته است : حسن بن على عليه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بيرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسركم امشب را شب زنده دار بودم كه اهل خانه را بيدار كنم ، زيرا شب هفدهم رمضان (349) است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه يى خواب چشمانم را در ربود و پيامبر صلى الله عليه و آله براى من آشكار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد. فرمود : بر آنان نفرين كن . گفتم : پروردگارا به جاى ايشان بهتر از ايشان به من عنايت كن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .
    حسن عليه السلام گويد : در اين هنگام ابن ابى النباح (350) آمد و اعلان وقت نماز كرد. پدرم بيرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در ميان گرفتند. ضربه شمشير يكى از آن دو بر طاق خود ولى ديگرى ضربه خود را بر سر على عليه السلام فرود آورد.
    ابوالفرج گويد : احمد بن عيسى ، از حسين بن نصر، از زيد بن معدل ، از يحيى بن شعيب ، از ابى مخنف ، از فضيل بن خديج ، از اسود كندى و اجلح نقل مى كند كه هر دو مى گفته اند : على عليه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب يكشنبه بيست و يكم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن عليه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند(351) و او را در سه پارچه كه پيراهن در آن نبود كفن كردند و پسرش ‍ حسن عليه السلام بر او نماز گزارد و پنج تكبير گفت و هنگام سپيده دم و نماز صبح در رحبه ، جايى كه به سوى درهاى قبيله كنده است به خاك سپرده شد.
    اين روايت ابومخنف است . ابوالفرج مى گويد : احمد بن سعيد، از يحيى بن حسن علوى ، از يعقوب بن زيد، از ابن ابى عميره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى كند كه مى گفته است : به حسين بن على عليه السلام گفتم : اميرالمؤ منين عليه السلام را كجا به خاك سپرديد؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بيرون آورديم و از كنار منزل اشعث بن قيس گذشتيم ، سپس ‍ پشت كوفه ، كنار غرى به خاك سپرديم .
    ***
    مى گويم : اين روايت حق و صحيح و آشكار است و كار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتيم كه فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خويش ‍ آگاهترند، و همين قبرى كه در غرى (نجف ) قرار دارد همان است كه فرزندان و اعقاب على عليه السلام در زمانهاى گذشته و نزديك آنرا زيارت كرده اند و مى گويند : اين گور پدر ماست . هيچكس از شيعه و ديگران در اين مورد شك و ترديدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على عليه السلام كسانى از نسل حسن و حسين و ديگر فرزندان اوست كه متقدمان و متاخران ايشان جز همين قبر را زيارت نكرده و كنار آن نايستاده اند.
    ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنايم محمد بن على بن ميمون نرسى كه به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (يعنى ابى بن كعب ) بود چنين مى نويسد : ابوالغنايم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ كوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در كوفه كسى كه بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حديث باشد غير از من وجود ندارد. و مى گفت : در كوفه سيصد تن از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشتند، قبر هيچكدام از ايشان جز قبر اميرالمؤ منين معروف و شناخته شده نيست و آن همين قبرى است كه هم اكنون هم مردم آنرا زيارت مى كنند. جعفر بن محمد عليه السلام و پدرش محمد بن على عليه السلام به عراق آمدند و آنرا زيارت كردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشكارى نبود و بر آن خاربنهايى رسته بود، تا اينكه محمد بن زيد، داعى سالار ديلم (352) آمد و قبر را آشكار ساخت .
    از يكى از پيرمردان عاقل كوفه كه به او اعتماد دارم درباره اين سخن خطيب ابوبكر بغدادى كه در تاريخ بغداد گفته است گروهى مى گويند اين قبرى كه در ناحيه غرى قرار دارد و شيعه آنرا زيارت مى كنند گوره مغيرة بن شعبه است پرسيدم ، گفت : آنان كه چنين مى گويند اشتباه كرده اند گور مغيره و گور زياد در ناحيه ثوية از سرزمين كوفه است و ما هر دو گور را مى شناسيم و اين موضوع را از قول پدران و نياكان خود نقل مى كنيم . و براى من ابيات زير را كه شاعر در مرثيه زياد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند كه چنين است : (353)
    خداوند برگورى كه در ناحيه ثويه است و باد بر آن گرد و خاك مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهير كناد..
    همچنين از نقيب طالبى قطب الدين ابوعبدالله حسين بن اقساسى كه خدايش رحمت كناد، در اين باره پرسيدم : گفت : هر كس كه اين موضوع را براى تو گفته است كه گور زياد در ثوية است صحيح گفته است و ما و تما مردم كوفه محل گورهاى ثقيفيان را مى دانيم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغيره همانجاست ولى چون خس و خاشاك و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از ميان رفته است و درست مشخص نيست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقيق كنى كه گور مغيره در گورستان مردم ثقيف است به كتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه كن و ببين در شرح حال مغيره چه مى گويد و او اظهار مى دارد كه مغيره در گورستان مردم ثقيف مدفون است و سخن ابوالفرج كه ناقدى روشن ضمير و آگاه است ترا كافى خواهد بود. من شرح حال مغيره را در كتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و ديدم همانگونه است كه نقيب گفته است .
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : مصقله بن هبيرة شيبانى با مغيرة در موردى منازعه و ستيز داشت ، مغيره در سخن خود تواضع كرد و ميدان داد تا آنجا كه مصقله بر پيروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغيره گفت : من شباهتهايى از خودم در پسرت عروه مى بينم ! مغيره در مورد اين سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پيش شريح قاضى آورد و عليه او اقامه دليل كرد و شريح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد كه هرگز در شهرى كه مغيره در آن ساكن باشد اقامت نكند و تا هنگامى كه مغيره مرد وارد كوفه نشد. پس از مرگ او به كوفه آمد، گروهى با او ملاقات كردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ايشان كاملا آسوده نشده بود كه از ايشان پرسيد : گورستان ثقفيان كجاست ؟ او را آنجا راهنمايى كردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع كردن سنگ كردند. مصقله پرسيد : چرا چنين مى كنيد؟ گفتند : پنداشتيم مى خواهى گوره مغيره را سنگباران كنى گفت آنچه در دست داريد بيفكنيد و دور بريزيد. سپس كنار گور مغيره ايستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا كه مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زيانبخش بودى و مثل تو همانگونه است كه مهلهل در مورد برادر خود كليب سروده و چنين گفته است : همانا زير اين سنگها دور انديشى عزم استوار و دشمنى ستيزه جو كه از چنگ او رهايى ممكن نيست آرميده است ... (354)
    ابوالفرج مى گويد : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن اميرالمومنين او را احضار كرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پيمان بگير و بگذار به شام بروم و ببينم دوست من نسبت به معاويه چه كرده است ، اگر او را كشته است چه بهتر و گرنه معاويه را مى كشم و سپس پيش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر كنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشيد تا روانت به دوزخ در آيد. و گردنش را زدند. ام هيثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا كرد لاشه او را در اختيارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هيثم آنرا در آتش ‍ سوزاند.
    ابن ابى مياس فزارى كه از شاعران خوارج است در باره كابين قطام چنين سروده است :
    هرگز بخشنده يى از ميان توانگران و بينوايان نديده ام كه كابينى چون كابين قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و كنيزى و ضربت زدن به على با شمشير برنده استوار. هيچ كابينى هر چه گران باشد از على گرانتر نيست و هر هجومى كوچكتر از هجوم ابن ملجم است . (355)
    عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنين سروده است :
    على در عراق ريش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى كه سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى اين حاثه يى پيش مى آيد و بدبخت ترين مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت ... (356)
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عمويم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول يكى از افراد خاندان عبدالمطلب ، كه نام او را نبرد، اين اشعار را كه در مرثيه على عليه السلام سروده است براى من خواند :
    اى گور سرور ما كه انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را كه تو در آن آراميده اى بر فرض كه در سرزمين آن باران نبارد زيانى نمى رسد كه بخشش دست تو بر زمين بخشش مى بارد و كنار تو از سنگ خارا برگ مى رويد. به خدا سوگند اگر هر كس را كه بيابم در قبال خون تو بكشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام

  9. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (72) : (357)از سخنان آن حضرت عليه السلام خطاب به مروان بن حكم در بصره
    (در اين خطبه كه سخن درباره مروان بن حكم است و با عبارت قالوا : اخذ مروان بن حكم اسيرا يوم الجمل (گفته اند مروان بن حكم در جنگ جمل به اسيرى گرفته شد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن شرح معانى الفاظ، مطالب تاريخى زير را آورده و نخست نكات زير را نقل كرده است كه حائز اهميت است .)
    مى گويم : اين موضوع به طرق فراوان روايت شده است و خود من هم در اين خطبه مطالبى كه مولف نهج البلاغه در آن نياورده است نقل كرده ام و آن اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام در باره مروان است كه مى گويد : او رايت گمراهى را پس از آنكه موهاى شقيقه اش سپيد شود مى افرازد و او در حكومت كوتاهى است
    مى گويم : مقصود از اين عبارت اميرالمومنين كه فرموده است او را حكومتى است همچون ليسيدن سگ بينى خود را كوتاهى مدت حكومت اوست و حكومت مروان همانگونه شد و فقط نه ماه حكم راند.
    منظور از چهار قوچى هم كه گفته شده است ، چهار پسر عبدالملك بن مروان يعنى وليد و سليمان و يزيد و هشام است ، كه نه از بنى اميه و نه از ديگران چهار برادر جز اين چهار تن به خلافت نرسيده اند. همه مردم قوچ چهار گانه را همينگونه تفسير كرده اند كه گفتيم . ولى به نظر من ممكن و جايز است كه على عليه السلام چهار پسر مروان را اراده فرموده باشد كه عبارتند از : عبدالملك و عبدالعزيز و بشر و محمد كه هر چهار تن پهلوان و شجاع و دلير بوده اند. عبدالملك به خلافت رسيد، بشر فرمانرواى عراق ، محمد حاكم جزيره و عبدالعزيز حاكم مصر شد و هر يك از ايشان را آثارى مشهور است و اين تفسير شايسته تر است ، ضمنا از روز بسيار سخت و خشكسالى هم به روز سرخ و سال سرخ تعبير شد است . آنچه امير المومنين در سخنان خود گفته همانگونه اتفاق افتاده است و اين گفتار او هم كه گفته است : او پرچم گمراهى را هنگامى كه موهاى شقيقه اش سپيد شود بر دوش خواهد كشيد همانگونه بوده است زيرا عمر او به هنگام رسيدن به خلافت ، در درست ترين روايات ، شصت و پنج سال بوده است .
    مروان بن حكم و نسب و اخبارش
    و ما اينك نسب او و مختصرى از كار وى و خليفه شدن و مرگش را به اختصار نقل مى كنيم :
    او مروان بن حكم بن ابى العاص (358) بن اميه بن عبد شمس عبد مناف است . مادرش آمنة دختر علقمة بن اميه كنانى است ، كنيه وى ابوعبدالملك است و به روزگار رسالت پيامبر (ص ) در سال دوم هجرت متولد شده است و برخى سال جنگ خندق و برخى روز جنگ احد را زمان ولادت او دانسته اند و اقوال ديگرى هم گفته شده است . گروهى هم گفته اند : مروان در مكه يا طائف متولد شده است و تمام اين اقوال را ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است . (359)
    ابوعمر مى گويد : از جمله كسانى كه تولد مروان را روز جنگ احد دانسته اند مالك بن انس است و به گفته او هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت فرمود مروان حدود هشت سال داشته است . و گفته شده است . هنگامى كه پدرش ‍ به طائف تبعيد شد و او هم همراهش بود كودكى بود كه چيزى نمى فهميد و مروان پيامبر (ص ) را نديده است . حكم پدر مروان را پيامبر (ص ) از مدينه بيرون و به طائف تبعيد كرده بود و او همچنان مقيم طائف بود تا آنكه عثمان عهده دار حكومت شد و او را به مدينه برگرداند. حكم و پسرش به روزگار حكومت عثمان به مدينه آمدند. حكم در مدينه در گذشت . عثمان مروان را به دبيرى خود برگزيد و او را به خود پيوسته كرد و مروان تا هنگامى كه عثمان كشته شد بر او چيره بود.
    حكم بن ابى العاص كه عموى عثمان بن عفان است از كسانى بود. كه پس از فتح مكه مسلمان شده است و براى جلب دلهاى ايشان به آنان اموالى پرداخت گرديد. حكم به روزگار حكومت عثمان و چند ماه پيش از كشته شدن او مرد.
    در باره سبب تبعيد رسول خدا (ص ) او را از مدينه اختلاف است . گفته شده است : او با حيله و مكر خود را به جايى مخفى مى كرد و چيزهايى را كه پيامبر (ص ) پوشيده با بزرگان اصحاب خويش در مورد مشركان قريش ‍ مى گفت يا درباره منافقان و ديگر كافران اظهار مى فرمود مى شنيد و آن را فاش مى ساخت و چون اين كار از او سر زد و ثابت شد كه چنان مى كند، تبعيدش فرمود.
    و گفته شده است : همواره در جستجوى اين بود كه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را با همسرانش دزدانه بشنود و به آنچه مى گذرد و اطلاع بر آن جايز نيست ، آگاه نيست و سپس آنرا به طريقه استهزاء براى منافقان نقل كند.
    و گفته اند : او با تمسخر بعضى از حركات و چگونگى راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله را تقليد مى كرد. گفته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در راه رفتن اندكى به جلو خميده مى شد (360) و حكم بن ابى العاص در راه رفتن خود همانگونه تقليد مى كرد. او نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خرده گير و كينه توز و حسود بود. روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشت و او را ديد كه پشت سرش حركت مى كند و همچنان با تمسخر چگونگى راه رفتن ايشان را تقليد مى كند. فرمود : اى حكم ، همينگونه باش ! و از آن هنگام گرفتار ارتعاش شد و اين موضوع را عبدالرحمان پسر حسان بن ثابت خطاب به عبدالرحمان پسر حكم سروده و او را هجو گفته است :
    استخوانهاى پدر نفرين شده خود را سنگباران كن و بر فرض كه سنگباران كنى ديوانه لرزان و مرتعشى را سنگباران كرده اى . او در حالى كه راه مى رفت كه شكمش از كار تقوى خالى و از كردار ناپسند انباشته بود.
    مؤ لف استيعاب مى گويد : اين سخن عبدالرحمان بن حسان كه گفته است : پدر ملعونت بدين جهت است كه از عايشه با اسناد و طرقى كه آن را ابوخيثمه و ديگران روايت كرده اند روايت شده است كه چون مروان گفت اين آيه و آن كسى كه به پدر و مادرش گفت : اف بر شما باد! مرا بيم مى دهيد كه از گور زنده بيرون كشيده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتها از ميان رفته اند، و آن دو به خدا استغاثه مى كردند و مى گفتند : اى واى بر تو! ايمان بياور كه وعده خدا حق است و او مى گفت : اين سخن جز افسانه هاى
    پيشينيان نيست (361) درباره عبدالرحمان پسر ابوبكر، يعنى برادر عايشه ، نازل شده است . عايشه به او گفت : اما درباره تو اى مروان ، گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پدرت را لعنت فرمود و تو در پشت او بودى . (362) همچنين مؤ لف كتاب الاستيعاب با اسنادى كه آورده است از عبدالله بن عمروعاص نقل مى كند كه روزى رسول خدا فرمودند : هم اكنون بر شما مرد ملعونى وارد مى شود. عبدالله بن عمرو گفته است : در همان حال مى ديدم پدرم مشغول پوشيدن جامه است تا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد و همواره در اين اضطراب بودم كه مبادا او نخستين كشى باشد كه وارد مى شود، ولى حكم بن ابى العاص وارد شد.
    همچنين مؤ لف الاستيعاب مى گويد : روزى على عليه السلام به مروان نگريست و به او گفت : واى بر تو و واى بر امت محمد از تو و پسرانت هنگامى كه موهاى شقيقه سپيد شده باشد! مروان معروف به خيط باطل بود و اين را بدان سبب به او مى گفتند كه قد دراز لرزانى بود، در جنگى كه در خانه عثمان صورت گرفت بر پس گردن او ضربتى خورد و بر روى دهان خود بر زمين افتاد.
    و چون مروان به حكومت رسيد برادرش عبدالرحمان بن حكم كه شاعرى شوخ و بذله گو بود و شعر نيكو مى سرود و با مروان هم عقيده نبود چنين سرود : به خدا سوگند نمى دانم و مى خواهم از همسر آن مردى كه به پس ‍ گردنش ضربت زده اند بپرسم كه چه مى كند؟ خداوند قومى را كه اين كشيده قامت لرزان را بر مردم امير ساختند و هرگونه كه مى خواهند مى بخشد يا باز مى دارد نابود كند!
    و گفته شده است : عبدالرحمان اين شعر را هنگام سروده است كه معاويه مروان را به اميرى مدينه گماشته است . عبدالرحمان مروان را بسيار هجو گفته است و از اشعار ديگرش در هجو او اين ابيات است :
    اى مروان ، من بهره خويش را از تو به عمر و مروان كشيده قامت لرزان و خالد بخشيدم ...
    مالك الريب (363) هم مروان را هجو گفته است و چنين سروده است :
    به جان خودت سوگند كه مروان امور را انجام نمى دهد بلكه دختر جعفر درباره ما حكم مى كند، اى كاش همان زن بر ما امير بود و اى كاش تو اى مروان داراى آلت زنانه مى شدى .
    از اشعار ديگر برادرش عبدالرحمان در نكوهش مروان اين ابيات است :
    هان ! چه كسى است كه اين پيام مرا از جانب من به مروان برساند پيام برنده از جنس سخن است ، به اينكه تو هرگز براى آزاده ننگ و رانده شدنى چون پيوستن برخى از زبونى به او نمى بينى ....
    و چون معاويه به خلافت رسيد نخست مروان را به اميرى مدينه گماشت و سپس امارت مكه و طائف را به او سپرد و بعد او را از اميرى عزل كرد و سعيد بن عاص را گماشت . و چون يزيد بن معاويه هلاك شد. و پسرش ‍ ابوليلى معاويه بن يزيد در سال شصت و چهارم هجرت به خلافت رسيد و چهل روز خليفه بود و درگذشت مادرش كه ام خالد دختر ابوخالد دختر ابوهاشم بن عتبة بن ربيعة بن عبدشمس بود به او گفت : خلافت را پس از خود براى برادرت قرار بده . معاوية بن يزيد نپذيرفت و گفت ممكن نيست تلخى پاسخ آن بر عهده من و شيرينى آن براى شما باشد. در اين هنگام مروان براى خلافت قيام كرد و چنين سرود :
    فتنه يى مى بينم كه ديگهاى آن در جوشش است و پادشهاى پس از ابوليلى از كسى است كه غلبه پيدا كند و چيره شود.
    ***
    ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى مى نويسد : چون معاويه مروان بن حكم را از اميرى مدينه و حجاز عزل كرد و به جاى او سعيد بن عاص را گماشت ، مروان برادر خود عبدالرحمان بن حكم را پيش از خود نزد معاويه گسيل داشت و به او گفت : معاويه را پيش از من ببين و او را به خاطر من سرزنش كن و از او بخواه كه خود را اصلاح كند.
    ابوالفرج مى گويد : و روايت شده است كه عبدالرحمان در آن هنگام در دمشق بوده و چون خبر عزل مروان و آمدن او به شام به اطلاعش رسيد بيرون آمد و به استقبال او رفت و گفت : همين جا بمان تا من پيش برادرت (364) (يعنى معاويه ) بروم ، اگر عزل تو به سبب دلتنگى و خشم صورت گرفته باشد تنها پيش او برو و اگر چنان نباشد همراه مردم پيش او برو. مروان همانجا ماند و عبدالرحمان برگشت و چون پيش معاويه رسيد هنگامى بود كه به مردم شام مى دادند. او براى معاويه اين دو بيت را خواند :
    ناقه شتران در حالى كه بر لگام خود مى دمند و از دوش و كوهان خويش ‍ جل و تنپوش را كنار مى زنند پيش تو آمدند....
    معاويه به عبدالرحمان گفت : آيا براى ديدار من آمده اى يا براى فخر فروشى و ستيزه !؟ گفت : براى هر كدام كه تو بخواهى . گفت : من هيچكدام را نمى خواهم . و مقصود معاويه اين بود تا او را از سخنى كه مى خواست بگويد منصرف سازد و باز دارد. سپس از عبدالرحمان پرسيد : با چه مركوبى پيش ما آمده اى ؟ گفت : با اسب آمده ام . معاويه پرسيد : چگونه اسبى است ؟ گفت : اسبى پر هياهو كه صداى شيهه آن چون تندر است . و مقصودش اين بود كه بر معاويه كنايه و تعرض زند زيرا نجاشى شاعر در مورد گريز معاويه از جنگ صفين اين كلمات را در صفت اسبى كه او را از معركه به سلامت در ربوده بود بكار برده و گفته بود :
    پسر حرب را در حالى كه نيزه ها به او نزديك بود اسبى تيزرو و پرهياهو كه صداى شيهه اش چون تندر بود نجات داد....
    معاويه خشمگين شد و گفت : آرى ولى چنان اسبى را صاحبش در تاريكيها براى انجام كارهاى ناپسند و از ديوار همسايه بالا رفتن و پس از خوابيدن مردم تجاوز كردن به همسران برادر و خويشاوندان سوار نمى شود - عبدالرحمان متهم بود كه نسبت به زن برادر خود چنين مى كند - عبدلرحمان شرمنده شد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! چه چيزى ترا به عزل پسر عمويت واداشت ؟ آيا به سبب خيانتى اين كار لازم بود يا به سبب تدبيرى كه مصلحت دانسته اى . معاويه گفت : به سبب تدبيرى كه آنرا به صلاح مقرون دانستم . عبدلرحمن گفت : در اين صورت اهميتى ندارد و از پيش او برخاست و به ملاقات برادر خود مروان رفت و سخنانى را كه ميان او معاويه رد و بدل شده بود به اطلاع او رساند. مروان سخت خشمگين شد و گفتن خداوند زشت بدارد كه چه ضعيف و ناتوانى ! نخست بر آن مرد كنايه و تعرضى زدى كه او را خشمگين ساخت و چون داد خود را از تو گرفته در مقابل او گنگ و خاموش شدى . مروان آنگاه جامه هاى آراسته خود را پوشيده و شمشير خود را بر دوش افكند و سوار بر اسب خويش شد و پيش معاويه رفت . معاويه همينكه او را ديد و آثار خشم در چهره اش ظاهر بود گفت : اى ابوعبدالملك ! خوش آمدى و هنگامى به ديدار ما آمدى كه ما سخت مشتاق تو هستيم . مروان گفت : هرگز! به خدا سوگند كه به اين منظور به ديدار تو نيامده ام بلكه در حالى نزد تو آمده ام كه كافر نعمت و قطع كننده پيوند خويشاوندى هستى . به خدا سوگند، كه نسبت به ما انصاف ندادى و پاداش ما را چنان كه شايد و بايد نپرداختى ؛ تو مى دانى كه از ميان طايفه بنى عبدشمس حق سبقت در اسلام و افتخار دامادى رسول خدا را داشتن و به خلافت رسيدن از خاندان ابى العاص است . اى فرزندان حرب ، آنان رعايت پيوند خويشاوندى شما را كردند و شما را به شرف و ولايت رساندند و شما را از كار بركنار نكردند و كسى را بر شما نگزيدند. تا آنكه شما به ولايت رسيديد و كار حكومت به دست شما افتاد، بدرفتارى كرديد و پيوند خويشاوندى را با زشتى برديد.آرام بگيريد، آرام ! كه شما پسران و نوادگان حكم به بسيت و چند رسيده است و فقط اندك روزگارى مانده كه شمارشان به چهل برسد و در آن هنگام معلوم خواهد شد كه هر يك از ايشان در چه موقعيتى است و آنان مترصد خواهند بود كه پاداش نيكى و سزاى بدى را بپردازند.
    ابوالفرج مى گويد : اين اشاره است به گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده اند : چون فرزندان و اعقاب ابى العاص به چهل تن برسند اموال خدا را مايه دولت خود و بندگان خدا را بردگان خود قرار مى دهند. و اعقاب ابى العاص اين موضوع را متذكر بودند كه چون شمارشان به آن حد برسد بزودى عهده دار كار خلافت خواهند شد.
    ابوالفرج مى گويد : معاويه به مروان گفت : اى ابوعبدالملك ! آرام باش كه من ترا به سبب خيانتى از كار بر كنار نكردم ، بلكه براى سه مورد كه اگر تنها يكى از آن موارد مى بود بركنارى تو واجب مى شد ترا بر كنار ساختم . نخست اينكه من ترا بر عبدالله بن عامر ولايت داده و با آنكه ميان شما آن همه كدورت بود نتوانستى از او انتقام بگيرى و موضوع را تسكين بخشى . دوم اينكه از امارت زياد بن ابيه كراهت داشتى . سوم اينكه دختر من رمله از تو تقاضا كرد كه داد او را از شوهرش عمرو بن عثمان بستانى و او را يارى ندادى . مروان گفت : اما در مورد ابن عامر من نمى خواستم به هنگام قدرت خود از او انتقام بگيرم و هرگاه روياروى قرار گيريم خواهد دانست ارزش او چيست . اما ناخوش داشتن من امارت و فرماندهى زياد را بدان سبب است كه ديگر افراد بنى اميه هم او را خوش نمى داشتند و خداوند براى ما در اين ناخوش داشتن خير بسيار قرار داده است ، و اما در مورد رمله و عمرو، به خدا سوگند، يكسال يا بيش از آن است كه دختر عثمان همسر من است و من هرگز جامه او را نگشوده ام - و بدينگونه بر معاويه تعرض زد كه دخترت رمله شكايت از همبستر نشدن عمرو بن عثمان با او دارد. معاويه سخت خشمگين شد و گفت : اى پسر وزغ ! تو در جريان كار نيستى . مروان گفت : همانگونه است كه به تو گفتم و اينك من داراى ده پسر و ده برادر و ده برادرزاده ام و نزديك است كه شمار اعاقب پدرم به آن شمار يعنى چهل برسد. و اگر برسد خواهى دانست كه موقعيت تو در نظرم چگونه است . معاويه از خشم فرود آمد و دو بيت زير را خواند :
    بر فرض كه ميان بدان شما اندك باشم همانا در نظر گزيدگان شما بسيارم ... (365)
    و معاويه در قبال مروان تواضع و كوچكى كرد و گفت : حق دارى سرزنش ‍ كنى تا راضى شوى و من ترا به امارت خودت بر مى گردانم ، مروان برجست و گفت : هرگز! سوگند به جان خودت كه نخواهى ديد من بر سر كار خويش ‍ برگردم و بيرون رفت .
    احنف به معاويه گفت : هرگز از تو چنين اشتباهى نديده بودم ! اين فروتنى براى مروان چه معنى داشت و چه كارى از او و فرزندان پدرش هنگامى كه شمارشان به چهل برسد ساخته است ، و در چه مواردى از ايشان بيم دارى ؟ او گفت : نزديك بيا تا بگويمت . احنف نزديك معاويه رفت . معاويه به او گفت : حكم بن ابى العاص از جمله كسانى بود كه چون خواهرم ام حبيبة را به حضور پيامبر مى بردند او را همراهى مى كرد و او عهده دار بردن ام حبيبه بود. پيامبر صلى الله عليه و آله مدتى نگاه خود را به چهره او دوختند و چون حكم بيرون رفت گفته شد : اى رسول خدا، نگاه خود را به حكم دوخته بوديد، فرمود، : پسر آن زن مخزومى را مى گوييد؟ او مردى است كه چون شمار فرزند و فرزندزادگانش (366) به سى يا چهل مرد برسد آنان پس از من عهده دار حكومت مى شوند : و به خدا سوگند كه مروان اين سخن خود را از چشمه زلالى گرفته است . احنف گفت : اى اميرالمؤ منين ، آرام باش اين سخن را كسى از تو نشنود كه در آن صورت از قدر و منزلت خودت و فرزندانت پس از خودت مى كاهى و اگر خداوند امرى را مقدر فرمايد مى شود. معاويه هم به احنف گفت : اى بوبحر! اين سخن را پوشيده بدار و از من نشنيده بگير كه به جان خودت راست گفتى و خيرخواهى كردى
    ***
    شيخ ، ابوعثمان جافظ در كتاب مفاخرة هاشم و عبدشمس مى گويد :
    مروان همچنان بنى اميه را تضعيف مى كرد و در جنگ مرج راهط در حالى كه سرها از دوشها جدا مى شد او اين بيت را مى خواند :
    چيزى جز مرگ و از دست دادن جانها زيان نمى كنند هر غلام قريش كه مى خواهد پيروز شود.
    جاحظ مى گويد : اين خود حماقتى سخت و ضعفى بزرگ است ، و مى گويد : مروان در پناه نام و كردار پسرش عبدالملك به سيادت رسيد و مشهور شد، همان گونه كه پسران عبدالملك هم از همين راه به سرورى رسيدند، در حالى كه او در اين فكر نبود.
    ***
    اما درباره چگونگى به خلافت رسيدن ، مروان ، ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود چنين آورده است : (367) چون عبدالله بن زبير به روزگار حكومت يزيد بن معاويه بن بنى اميه را از حجاز به شام تبعيد كرد. آنان از حجاز بيرون آمدند و مروان و پسرش عبدالملك هم همراه آنان بودند. روزگار يزيد چندان طول نكشيد، او مرد و پس از او پسرش هم در اندك مدتى درگذشت . مروان بر اين نظر بود كه به مكه نزد عبدالله بن زبير برود و با او بر خلافت بيعت كند. در اين هنگام عبيدالله بن زبير كه مردم بصره پس ‍ از مرگ يزيد او را بيرون كرده بودند به شام آمد و با بنى اميه ملاقات كرد و به او خبر دادند؟ مروان چه تصميمى گرفته است ، عبيدالله بن زياد پيش ‍ مروان آمد و گفت : اى اباعبدالملك من به خاطر تو شرم و حيا كردم .(368)اينك تو كه بزرگ و سرور قريش هستى چه مى خواهى انجام دهى ؟ آيا قصد دارى پيش ابوخباب (عبدالله بن زبير) بروى و با او به خلافت بيعت كنى ؟ مروان گفت : هنوز چيزى از دست نرفته است . اين بود كه مروان قيام كرد. بنى اميه و بستگان ايشان و عبيدالله بن زياد و گروه بسيارى از مردم يمن و گروه بسيارى از مردم قبيله كلب پيرامون مروان جمع شدند و مروان به دمشق آمد. در آن هنگام ضحاك بن قيس فهرى امور دمشق را بر عهده داشت و مردم با او بيعت كرده بودند كه او با ايشان نماز بگذارد و كار آنان را بر پا دارد تا مردم بر بيعت با كسى هماهنگ شوند. ضحاك بن قيس ‍ در باطن مايل به ابن زبير بود ولى با او هنوز بيعت نكرده بود. زفر بن حارث كلابى در قنسرين و نعمان بن بشير انصارى ؛ حمص براى بيعت ابن زبير خطبه مى خواندند. حسان بن مالك بن بجدل كلبى كه در فلسطين بود هواى حكومت بنى اميه به ويژه خاندان ابوسفيان بن حرب را در سر داشت ، زيرا نخست كارگزار معاويه و پس از او كارگزار يزيد بن معاويه بود. حسان بن مالك ميان قوم خويش محترم و مطاع بود و او را بزرگ مى داشتند. او از فلسطين بيرون رفت و آهنگ اردن كرد و روح بن زنباع جذامى را به جانشينى خود در فلسطين گماشت . پس از بيرون رفتن حسان از فلسطين نائل بن قيس جذامى بر روح بن زنباع شوريد و او را از فلسطين بيرون راند و خود براى ابن زبير كه به او متمايل بود خطبه خواند. و بدينگونه همه نواحى شام جز اردن براى ابن زبير استوار شد. و اين بدان سبب بود كه حسان بن مالك هواى بنى اميه را در سر داشت و مردم را به بيعت با آنان فرا مى خواند، او ميان مردم اردن برپا خواست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : شما درباره زبير و كشتگان مدينه در واقعه حره چه مى گوييد؟ گفتند گواهى مى دهيم كه ابن زبير منافق است و كشته شدگان مدينه در واقعه حره در آتشند. گفت : گواهى شما در مورد يزيد بن معاويه و كشته شدگان از شما در وقعه حره چيست ؟ گفتند : گواهى مى دهيم كه يزيد بن معاويه مؤ من بود و كشته شدگان ما در واقعه حره در بهشتند. گفت من گواهى مى دهم كه آيين يزيد بن معاويه در حالى كه زنده بود حق بود و آيين او و پيروانش امروز هم حق است ، و ابن زبير و شيعيان او در آن هنگام بر باطل بودند امروز هم بر باطلند. گفتند : راست گفتى ما با تو بيعت مى كنيم كه همراه تو با مردمى كه با تو مخالفت و از ابن زبير اطاعت مى كنند جنگ كنيم مشروط بر آنكه اين دو پسر بچه - يعنى خالد و عبدالله پسران يزيد بن معاويه را بر ما امارت ندهى كه هر دو نوجوانند و ما خوش نمى داريم كه مردم براى خلافت پيرمردى را براى ما پيشنهاد كنند و ما كودكى را به آنان پيشنهاد كنيم .
    گويد : ضحاك بن قيس در باطن ابن زبير را دوست مى داشت و هواى او را در سر مى پروراند ولى حضور افراد خاندان اميه و قبيله كلب در دمشق او را از اظهار اين كار باز مى داشت . افراد قبيله كلب داييهاى يزيد بن معاويه و فرزندانش بودند و امارت را براى آنان مى خواستند. ضحاك اين كار را پوشيده انجام مى داد و چون به حسان بن مالك خبر رسيد كه ضحاك چه تصميمى دارد براى او نامه يى نوشت و در آن نامه حق بنى اميه را پاس ‍ داشت و از اطاعت و كوشش بنى اميه و نيكيهايى كه نسبت به او كرده بودند ياد كرد و ضحاك را به اطاعت از بنى اميه و بيعت با ايشان فراخواند و از زبير به زشتى ياد كرد و بر پوستين او افتاد و دشنامش داد و نوشت كه ابن زبير منافقى است كه دو خليفه را از خلافت خلع كرده است و به ضحاك فرمان داد كه نامه او را براى مردم بخواند. سپس مردى از قبيله كلب به نام ناغضة را فراخوند و نامه را همراه او براى ضحاك فرستاد. رونوشتى هم از آن نامه به ناغضه داد و گفت : اگر ضحاك اين نامه مرا براى مردم خواند كه هيچ وگرنه تو برخيز و اين نامه را براى مردم بخوان . حسان براى بنى اميه هم نامه يى نوشت و ضمن آن به ايشان دستور داد كه در آن جلسه حاضر شوند. ناغضة نامه را براى ضحاك آورد و به او داد و نامه بنى اميه را هم پوشيده به آنان سپرد
    چون روز جمعه فرا رسيد و ضحاك به منبر رفت و ناغضه برخاست و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! نامه حسان را بياور و براى مردم بخوان . ضحاك به او گفت : بنشين . او نشست و اندكى بعد دوباره برخاست و سخن خود را تكرار كرد. ضحاك به او گفت : بنشين . او نشست و براى بار سوم برخاست و سخن خود را تكرار كرد و چون ناغضه متوجه شد كه ضحاك نامه را نخواهد خواند رونوشتى كه همراهش بود بيرون آورد و براى مردم خواند. در اين هنگام وليد بن عتبة بن ابى سفيان برخاست و مطالب حسان را تصديق كرد و ابن زبير را دشنام داد و تكذيب كرد. يزيد بن ابى المنس غسانى هم برخاست و نامه و سخنان حسان را تصديق كرد و ابن زبير را دشنام داد. عمر بن يزيد حكمى برخاست سفيان را دشنام داد و ابن زبير را ستود و مردم مضطرب شدند و ضحاك بن قيس از منبر فرود آمد و دستور داد وليد بن عتبة و سفيان بن ابرد و يزيد بن ابى المنس را كه سخنان حسان را تصديق كرده و ابن زبير دشنام داده بودند بازداشت و زندانى كرد. در اين حال مردم به يكديگر افتادند. افراد قبيله كلب به عمر بن يزيد حكمى هجوم بردند و او را زدند و جامه هايش را پاره كردند خالد بن يزيد بن معاويه كه در آن هنگام پسر نوجوانى بود در حالى كه ضحاك بن قيس ‍ بالاى منبر بود دو پله از منبر بالا رفت و سخنان مختصرى گفت كه به آن خوبى سخنان شنيده نشده بود و از منبر فرود آمد.
    همين كه ضحاك بن قيس به خانه خود رفت افراد قبيله كلب به زندان رفتند و سفيان بن ابرد كلبى را از زندان بيرون آوردند، افراد قبيله غسان هم يزيد بن ابى المنس را از زندان بيرون آوردند. وليد بن عتبة گفت : اگر من هم از قبيله كلب يا غسان مى بودم از زندان بيرون آورده مى شد. خالد و عبدالله دو پسر يزيد بن معاويه در حالى كه دايى هايش ان از قبيله كلب همراهشان بودند و وليد را هم از زندان بيرون آوردند.
    ضحاك بن قيس به مسجد دمشق آمد و نشست و از يزيد بن معاويه نام برد و بر او دشنام داد. سنان كه از قبيله كلب بود و چوبدستى همراه خود داشت برخاست و ضحاك را زد. مردم كه در مسجد حلقه حلقه نشسته بودند و شمشيرهايشان همراهشان بود به يكديگر حمله بردند و زد و خورد كردند. قبيله قيس عيلان همگى مردم را به بيعت با ابن زبير فرا مى خواندند، ضحاك هم با آنان بود. قبيله كلب به بيعت با بنى اميه به ويژه بيعت با خالد بن يزيد فرا مى خواندند و در مورد خالد تعصب داشتند. ضحاك به دارالامارة رفت و سحرگاه آن روز هم براى گزاردن نماز صبح به مسجد نيامد. و چون روز برآمد پيام فرستاد و بنى اميه را فراخواند و آنان پيش او رفتند از ايشان پوزش خواست و پايدارى و خوبيهاى آنانرا متذكر شد و گفت او هواى چيزى كه ايشان را ناخوش آيد در سر ندارد. سپس گفت : شما براى حسان نامه بنويسيد ما هم نامه مى نويسيم كه حسان از اردن حركت كند و به جابيه بيايد، ما و شما و هم از اينجا حركت مى كنيم تا به او برسيم و آنجا مردم به حكومت مردى از شما هماهنگ شوند. بنى اميه به اين موضوع راضى شدند و براى حسان كه در اردن بود نامه نوشتند ضحاك هم به او نامه يى نوشت و فرمان داد به جابيه بيايد و مردم شروع به فراهم آوردن وسايل سفر كردند.
    ضحاك بن قيس از دمشق بيرون رفت و مردم هم بيرون رفتند و بنى اميه هم حركت كردند و پرچم ها بسوى جابيه به حركت آمد. در اين هنگام ثور بن معن بن يزيد بن اخنس سلمى پيش ضحاك آمد و گفت : تو نخست به فرمانبرى از ابن زبير دعوت كردى پذيرفتيم و با تو بيعت كرديم ، و اينك پيش اين مرد عرب بيابان نشين قبيله كلب مى روى تا خواهرزاده ، خود خالد بن يزيد را خليفه سازد! ضحاك گفت : چاره صلاح چيست ؟ ثور گفت : صلاح آن است كه آنچه را پوشيده مى داشتيم آشكار سازيم و مردم را به اطاعت از ابن زبير فرا خوانيم و در اين مورد جنگ كنيم . ضحاك با همراهانش راه خود را جدا ساخت و از بنى اميه و همراهان ايشان و قبايل يمن خود را بريد و در مرج راهط فرود آمد.
    ابوجعفر طبرى مى گويد : درباره اينكه جنگ مرج راهط چه سالى بوده اختلاف است . واقدى مى گويد : در سال شصت و پنجم هجرت بوده و ديگران مى گويند به سال شصت و چهارم بوده است
    ***
    طبرى مى گويد : بنى اميه و همراهانشان خود را در جابيه به حسان رساندند و حسان چهل روز پيشنمازى ايشان را بر عهده داشت و مردم با يكديگر مشورت مى كردند. ضحاك بن قيس از مرج راهط به نعمان بن بشير انصارى كه امير حمص بود نامه نوشت و از او يارى خواست و به زفر بن حارث ، امير قنسرين ، و نائل بن قيس كه امير فلسطين بود نامه نوشت و از آنان هم مدد خواست و همگان در اطاعت ابن زبير بودند و نيروهاى امدادى بر او فرستادند و سپاهيان در مرج راهط پيش ضحاك بن قيس جمع شدند.
    اما گروهى كه در جابيه بودند هواهاى مختلف در سر داشتند : مالك بن هيبره سلولى كه هوادار يزيد بن معاويه بود، دوست مى داشت خلافت در فرزندان يزيد باشد. حصين بن نمير سلولى كه هواخواه بنى اميه بود دوست مى داشت خلافت از مروان باشد. مالك بن هبيره به حصين گفت : بيا با اين نوجوان كه پدرش را خود زاييده ايم و خواهر زاده ماست بيعت كنيم و منزلتى را كه پيش پردش داشتيم مى دانى و اگر با او بيعت كنى او ترا بر گردن اعراب سوار مى كند و منظور مالك بيعت با خالد بن يزيد بود. حصين گفت : به خدايى خدا سوگند كه ممكن نيست اعراب براى خلافت پيرمردى را پيشنهاد كنند و ما خلافت بچه يى را. مالك گفت : چنين مى پندارم كه هواى تو بر مروان است . به خدا سوگند، اگر مروان را به خلافت رسانى حتى نسبت به تازيانه و بند كفش تو و سايه درختى كه زير آن بياسايى رشك خواهد برد. مروان پدر ده پسر و عموى ده برادر زاده و داراى ده برادر است و اگر با او بيعت كنيد بردگان ايشان خواهيد شد، ولى بر شما باد بيعت با خواهر زاده خودتان و همه كسانى كه براى خلافت گردن كشيده اند كوشش ‍ مى كردند به آن دست يابند و دست هيچكس به آن نرسد. مروان آمد و آنرا در دست گرفت . به خدا سوگند، او را خليفه مى سازيم . و چون همگان بر بيعت با مروان هماهنگ شدند و حسان بن بجدل را هم به آن متمايل كردند روح بن زنباع جذامى برخاست ، نخست و حمد ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت :

  10. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اى مردم ! شما براى خلافت سخن از عبدالله بن عامر بن خطاب مى گوييد و مصاحبت او با پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشگامى او در اسلام تذكر مى دهيد. آرى او همانگونه است كه مى گوييد ولى مردى ناتوان است و حال آنكه سالار امت محمد نمى تواند و نبايد ناتوان باشد. اما عبدالله بن زبير و اينكه گروهى از مردم درباره خلافت او و اين موضوع كه پدرش ‍ حوارى رسول خدا و مادرش اسماء ذات الناطقين دختر ابوبكر است سخن مى گويند. آرى به جان خودم سوگند، همانگونه است كه مى گوييد، ولى او مردى منافق است كه دو خليفت ، يعنى يزيد و معاويه ، را از خلافت خلع كرده و خونها ريخته و اتحاد مسلمانان را بر هم زده است . در حالى ؟ سالار امت محمد نمى تواند منافق باشد. اما درباره مروان بن حكم بايد بگويم به خدا سوگند، هيچگاه در اسلام شكافى پديده نيامده مگر اينكه او آن را ترميم و اصلاح كرده است كه در جنگ خانه عثمان بن عفان از او دفاع و به خاطر او جنگ كرد و همان كسى استكه در جنگ جمل با على بن ابيطالب پيكار كرد. ما براى مردم چنين مصلحت مى بينيم كه با شخصى بزرگ بيعت كنند و بگذارند كوچك ، جوان و بزرگ شود. منظورش از بزرگ مروان و از كوچك خالد بن يزيد بود
    تصميم مردم بر اين قرار گرفت كه نخست با مروان بيعت كنند و پس از او خالد بن يزيد خليفه باشد و پس از آن دو خلافت از آن عمرو بن سعيد بن عاص باشد. به اين شرط كه در دوره خلافت مروان اميرى دمشق با عمرو بن سعيد و اميرى حمص با خالد بن يزيد باشد. چون كار بر اين قرار گرفت . حسان بن بجدل ، خالد بن يزيد را خواست و به او گفت : اى خواهر زاده ! مردم به سبب نوجوانى ، تو از خليفه ساختن تو خوددارى كردند و حال آنكه من به خدا سوگند، اين حكومت را جز براى تو و خاندان تو نمى خواهم و با مروان هم بيعت نمى كنم مگر با در نظر گرفتن مصلحت شما. خالد گفت : چنين نيست كه ، از يارى ما اظهار ناتوانى كردى . گفت : به خدا سوگند، اظهار عجز نكرده ام بلكه مصلحت همان چيزى است كه من انديشيده ام .
    حسان سپس مروان بن حكم را خواست و به او گفت : اى مروان ! همگان به خلافت تو راضى نيستند، چه مصلحت مى بينى ؟ مروان گفت : اگر خداوند اراده فرموده كه خلافت را به من ارزانى فرمايد هيچكس از خلق او نمى تواند مانع آن شود و اگر اراده فرموده باشد كه آنرا از من باز دارد هيچكس نمى تواند آنرا به من ارزانى دارد. حسان گفت : راست گفتى .
    حسان سپس به منبر رفت و گفت : اى مردم ! به خواست خداوند متعال فردا يكى از شما را بر شما خليفه مى ساز. پگاه فردا مردم گرد آمدند و منتظر ماندند. حسان به منبر رفت و با مروان بيعت كرد و مردم هم با او بيعت كردند و مروان از جابيه حركت كرد و در مرج راهط همان جايى كه ضحاك بن قيس فرود آمده بود (و براى جنگ آماده مى شد) فرود آمد (و قرارگاه ساخت ).
    مروان ، عمرو بن سعيد بن عاص را به فرماندهى ميمنه و عبيدالله بن زياد را به فرماندهى ميسره سپاه خود گماشت ، و ضحاك بن قيس ، زياد بن عمرو بن معاويه عتكى را بر ميمنه و ثور بن معن سلمى را بر ميسره خود گماشت . و يزيد بن ابى النمس غسانى به سبب بيمارى در دمشق ماند و در جابيه حضور نيافت . و همينكه ضحاك بن قيس به مرج راهط رسيد، يزيد همراه افراد خاندان و بردگان خويش بر مردم دمشق شوريد و بر دمشق چيره شد و كارگزار ضحاك را از شهر بيرون كرد و خود بر گنجينه هاى بيت المال دست يافت و براى مروان بيعت گرفت و از دمشق براى مروان نيروهاى امدادى و اموال و اسلحه فرستاد و اين نخستين پيروزى مروان بود.
    آنگه در مرج راهط ميان مروان و ضحاك جنگ در گرفت و بيست شبانه روز طول كشيد. ياران ضحاك شكست خوردند و كشته شدند گروهى از اشراف شام هم كشته شدند و از قبيله قيس چندان كشته شدند كه در هيچ جنگى چنان نشده بود. ثور بن معن سلمى هم كه ضحاك را از انديشه خود برگردانده بود كشته شد.
    ابوجعفر طبرى مى گويد؛ روايت شده است كه در آن روز بشير بن مروان پرچمدار بود و اين رجز را مى خواند :
    همانا براستى كه بر عهده سالار است كه نيزه را خون آلود كند يا آنرا درهم شكند. (369)
    در اين جنگ عبدالعزيز بن مروان زخمى بر زمين افتاد ولى نجات پيدا كرد. (370)
    گويد : مروان از كنار مردى از قبيله محارب گذشت كه همراه تنى چند از ياران مروان بود، مروان به او گفت : خدايت رحمت كناد! شما شما را اندك مى بينم اى كاش به ديگر ياران خود ملحق مى شدى . گفت : اى اميرالمؤ منين ! فرشتگانى كه همراه ما براى يارى هستند برابر آن كسانى هستند كه مى گويى باز هم به آنان ملحق شويم .! مروان خنديد شاد شد و به كسانى كه اطراف او بودند گفت : آيا نمى شنويد!
    ***
    ابوجعفر طبرى مى گويد : قاتل ضحاك بن قيس مردى از قبيله كلب به نام زحنة بن عبدالله بود (371) بود كه چون او را كشت و سرش را پيش مروان آورد در چهره مروان آثار افسردگى ظاهر شد و گفت : اينك كه سالخورده و استخونهايم پوك شده و از عمرم چيزى باقى نمانده است به كوبيدن لشكرها به يكديگر روى آورده ام .
    ابوجعفر طبرى مى گويد : روايت شده است كه چون با مروان بيعت شد و او مردم را به بيعت فرا مى خواند اين ابيات را سرود :
    چون كار را كارى سخت و دشوار ديدم افراد قبايل غسان كلب را به مقابله آنان بردم ...
    ابوجعفر طبرى مى گويد : پس از كشته ضحاك بن قيس مردم گريختند. حمصيان خود را به حمص رساندند و در آن هنگام نعمان بن بشير امير آن شهر بود. و او چون از موضوع آگاه شد گريزان بيرون رفت و چون بار و بنه و فرزندانش همراهش بودند آن شب را سرگردان ماند در حالى كه صبح به كنار دروازه حمص رسيده بود او را كشتند. زفر بن حارث كلابى از قنسرين گريخت و خود را به قرقيسيا رساند كه عياض بن اسلم جرش بر آن امارت داشت . عياض براى ورود او به شهر اجازه نداد. زفر سوگند خورد كه چون او نياز به حمام دارد اجازه دهد وارد شهر شود و به حمام برود و سپس از شهر بيرون خواهد رفت و سوگندش چنين بود كه در غير آن صورت زنهاى خود را طلاق مى دهد و بردگان خود را آزاد مى سازد و همينكه وارد شهر شد به حمام نرفت و در همان شهر ماند و عياض را از آن شهر بيرون كرد و خود در آن حصارى شد و افراد قبيله عيلان هم پيش او جمع شدند. ناقل بن قيس جذامى هم از فلسطين گريخت و خود را به مكه رساند و به ابن زبير پيوست . بدينگونه تمام مردم شام مطيع فرمان مروان شدند و با استوارى پذيراى فرمانش گرديدند و او كارگزاران خويش را بر آنان گماشت . زفر بن حارث در اين باره چنين سروده است :
    اى معشوقه من كه ترا پدرى نباشد، سلاح مرا نشانم ده كه مى بينيم جنگ جز حمله و سركشى نمى افزايد، برايم با سروش غيبى خبر رسيده است كه مروان خون مرا مى ريزد و زبانم را مى برد... (372)
    همچنين ابيات زير را هم زفر بن حارث سروده كه از اشعار حماسه است :
    آيا اين كار در راه خداوند است كه بجدل و ابن بجدل زنده بمانند و ابن زبير كشته شود. دروغ مى گوييد سوگند به خانه خدا كه او را نخواهيد كشت ...
    ***
    اما مرگ مروان و سبب آن چنين بوده است كه همانگونه كه گفتيم او به خلافت رسيده بود تا پس از او خلافت براى خالد بن يزيد بن معاويه مستقر گردد، ولى همينكه حكومتش استوار شد خواست براى دو پسرش ‍ عبدالملك و عبدالعزيز براى پس از خود بيعت بگيرد در اين باره مشورت كرد. به او گفته شد : مادر خالد بن يزيد بن معاويه را كه دختر ابوهاشم بن عتبة بن ربيعة بود به همسرى بگيرد تا بدينگونه از منزلت خالد كاسته شود و در صدد خلافت برنيايد. مروان چنان كرد.
    سپس روزى بگو مگويى كه ميان مروان و خالد صورت گرفت و مجلس ‍ انباشته از سران قوم بود مروان به خالد گفت : اى پسر زنى كه نشيمنگاهش خيس است ساكت باش . خالد گفت : آرى به جان خودم سوگند كه تو موتمن خائنى (373) و در حالى كه مى گريست از مجلس بيرون رفت او كه نوجوانى بود پيش مادر خود رفت و موضوع را به او گفت . مادرش گفت : آرام بگير و مبادا كه مروان در تو ناراحتى ببيند من خودم كار او را كفايت مى كنم . و چون مروان پيش مادر خالد آمد پرسيد : خالد به ، تو چه گفت ؟ گفت : چه مى بايست بگويد؟ مروان گفت : آيا از من شكايت نكرد؟ گفت : خالد براى تو بيش از آن احترام قائل است كه از تو گله گزارى كند، گفت : راست مى گويى . مادر خالد چند روزى درنگ كرد تا آنكه روزى مروان ميان در خانه او خوابيد. او با كنيزكان خود قرار گذاشته بود، آنان برخاستند گليم ها و پشتى ها را روى مروان نهادند و بر آن نشستند تا او را خفه كردند و اين كار در ماه رمضان بود. و به گفته واقدى مروان در آن هنگام شصت و سه ساله بود.
    (374) ولى هشام بن محمد كلبى مى گويد : مروان در آن هنگام هشتاد و يك سال داشته ، و مدت خلافت او نه ماه بوده است و گفته شده است . ده ماه بوده است ، او در آن هنگام دبير عثمان بود از خود عثمان بيشتر فرمان صادر مى كرد و از او بر كارها مسلطتر بود و هر لطفى كه مى خواست نسبت به هر كس انجام مى داد و اين موضوع از بزرگترين عوامل خلع و قتل عثمان بود.
    گروهى گفته اند ضحاك بن قيس چون در مرج راهط فرود آمد مردم را براى بيعت با ابن زبير دعوت نمى كرد بلكه براى بيعت با خود دعوت مى كرد و با او كه قريش بود به خلافت بيت شد. ولى آنچه بيشتر گفته اند و مشهورتر است اين است كه او براى ابن زبير دعوت مى كرده است .
    (73) : از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند
    (در اين سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام كه خطاب به اهل شورى است هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند و با عبارت لقد علمتم انى احق بها من غيرى ، و والله لاسلمن ما سلمت امورالمسلمين .. (به خوبى مى دانيد كه من به خلافت از هر كس ديگرى غير از خودم سزاوارترم و به خدا سوگند، تا هنگامى كه امور مسلمانان سلامت بماند تسليم هستم ..)(375) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره يى از لغات ، مطالب زير آورده است ) :
    على عليه السلام به اهل شورى مى گويد : شما با آنكه مى دانيد من از هر كس ‍ ديگر جز خودم به خلافت سزاوارترم در عين حال از من عدول مى كنيد سپس سوگند مى خورد كه هرگاه در تسليم شدن او و انصرافش از حق خودش سلامت امور مسلمانان باشد و جور و ستم جز بر او روا ندارد تسليم خواهد بود. و اين سخن فقط از كسى همچون على عليه السلام است كه چون بدان يا گمان استوار داشته باشد به اينكه اگر جنگ و ستيز كند بر اسلام رخنه و سستى وارد مى شود آنرا انتخاب نمى كند. هر چند كه بايد حق را ببا منازعه طلب كرد، و در عين حال اگر بداند يا گمان استوار داشته باشد كه در خوددارى از طلب حق خود فقط رخنه و سستى در حق او اعمال مى شود ولى اسلام از فتنه در امان مى ماند بر خود واجب مى بيند كه چشم پوشى كند و در ضايع شدن حق خود شكيبا باشد و دست نگهدارد تا اسلام از فتنه مصون بماند.
    اگر (اعتراض كنى و) بگويى : چرا على عليه السلام در قبال معاويه و اصحاب جمل تسليم نشد و بر غضب حق خود چشم پوشى نكرد تا اسلام از فتنه مصون بماند،؟ مى گويم جور و ستم اصحاب جمل و معاويه و مردم شام چنان نبود كه فقط مخصوص على عليه السلام باشد بلكه جور و ستم ايشان همه مسلمانان و اسلام را در برگرفته بود و آنان در نظر على از كسانى نبودند كه براى رياست امت و كشيدن بار خلافت شايسته باشند و در واقعه شرطى كه من براى تسليم بودن خود فرموده بود كه جور و ستم فقط نسبت به شخص من اجام شود متحقق نبود.
    و اين سخن على عليه السلام دلالت دارد بر آن كه او معتقد نبوده است كه خلافت عثمان متضمن جور و ستم بر مسلمانان و اسلام است بلكه خصوصا متضمن جور و ستم بر او بوده است و در خلافت عثمان به طور خاص بر او ستم رفته است نه اينكه اصل آن فاسد و باطل بوده باشد و اين اعتقاد خالص اصحاب (معتزلى ) ماست . (376)
    سخنى از على عليه السلام پس از بيعت با عثمان
    اما اينجا آنچه را كه از روايات استنباط مى شود كه على عليه السلام با اصحاب شورى درباره شمردن فضائل و خصائص خود كه با آنها از افراد شورى و ديگران متمايز بوده است تذكر داده است مى آوريم . مردم هم آنرا روايت كرده و سخن بسيار گفته اند ولى آنچه از نظر ما صحيح است كه با آن همه مطالب طولانى نبوده است ولى پس از اينكه عبدالحمان بن عوف و حاضران با عثمان بيعت كردند و على عليه السلام ار بيعت خوددارى فرمود چنين گفت : همانا ما را حقى است كه اگر آنرا بدهند مى گيريم و اگر ندهند بر كپل شتران سوار مى شويم ، هر چند اين شبروى به درازا بكشد (377). با سخنان ديگرى كه اهل تاريخ و سيره آنرا نقل كرده اند و ما برخى از آنرا در مباحث گذشت آورده ايم . سپس به آنان فرمود : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا ميان شما كسى غير از من هست كه پيامبر (ص ) هنگام ايجاد عقد برادرى ميان مسلمانان ميان او و خودش عقد برادرى بسته باشد؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر براى او فرموده باشد : هر كس من مولاى اويم اين مولاى اوست ؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده باشد : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است جز اينكه پيامبرى پس از من نيست ؟ گفتند : نه . فرمود. نه فرمود آيا كسى غير از من ميان شما هست كه براى ابلاغ سوره براءة (توبه ) اميان قرار گرفته باشد و پيامبر در مورد او فرموده باشد : اين سوره را كسى جز خودم يا مردى كه از خود من است نبايد ابلاغ كند؟ گفتند : نه . فرمود : آيا نمى دانيد كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مكرر در صحنه هاى جنگ گريختند و من هرگز نگريختم گفتند. آرى مى دانيم . فرمود : آيا مى دانيد كه من نخستين مسلمانم ؟ گفتند : آرى مى دانيم . فرمود : كداميك از ما از لحاظ نسب به رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك تريم ؟ گفتند : تو. در اين هنگام عبدالرحمان بن عوف سخن على را بريد و گفت : اى على ! مردم جز عثمان را نمى خواهند، تو راهى براى كشتن خود قرار مده . سپس عبدالرحمان بن عوف به طلحه گفت : عمر به تو چه فرمان داده است ؟ گفتن : فرمان داده است هر كس جماعت مسلمانان را پراكنده سازد بكشم . عبدالرحمان به على گفت : در اين صورت بيعت كن و در غير آن صورت راه مومنان را پيروى نكرده اى و ما آنچه را فرمان داده اند درباره تو اجرا مى كنيم . فرمود : به خوبى مى دانيد كه من براى خلافت از هر كس غير از خودم شايسته تر و سزاوارترم و به خدا سوگند، تسليم مى شوم .. تا آخر فصل . آنگاه دست دراز كرد و بيعت فرمود.
    (76) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره بنى اميه
    (در اين خطبه كه با عبارت ان بنى اميه ليفوقوننى تراث محمد صلى الله همانا بنى اميه را از ميراث محمد صلى الله عليه و آله اندكى به من مى دهند شروع مى شود ابن ابى الحديد بحث تاريخى كوتاهى دارد كه چنين است ) : (378)
    بدان كه اصل خبر را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب اغانى (379) اسنادى كه به حارث بن حبيش مى رساند آورده است كه او گفته است : سعيد بن عاص هنگامى كه از سوى عثمان امير كوفه بود هدايايى به مدينه فرستاد و من هديه يى هم براى على عليه السلام فرستاد و براى او نامه يى نوشت كه من براى هيچكس ديگر غير از اميرالمومنين بيشتر از آنچه براى تو فرستاده ام نفرستاد. چون على عليه السلام رسيدم و نامه او را خوان فرمود : چه سخت است اينكه بنى اميه ميراث محمد صلى الله عليه و آله را براى من ناروا مى دارند. به خدا سوگند، اگر عهده دار آن شوم آنان را دور مى افكنم همان گونه كه قصاب پاره هاى خاك آلود شكنبه و جگر را دور مى افكند.
    گويد : احمد بن جوهرى (380) از ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه در كتاب آورده است براى من نقل كرد كه سعيد بن عاص هنگامى كه امير كوفه بود همراه ابن ابى عايشه ، وابسته خود، هديه يى براى على بن ابيطالب فرستاد. على فرمود : به خدا سوگند، همواره غلامى از غلامان بنى اميه از آنچه خداوند از غنايم رسول خدا قرار داده است به اندازه روزى بيوه زنان براى ما مى فرستد. به خدا سوگند، اگر باقى بمانم آنان را دور مى افكنم ، همان گونه كه قصاب پاره هاى شكنبه و جگر خون آلود را دور مى افكند.
    (79) : از سخنان آن حضرت عليه السلام پس از جنگجمل در نكوهش زنان
    (در اين خطبه كه پس از جنگ جمل و در نكوهش زنان ايراد شده است و با عبارت معاشر الناس ان النساء نواقص الايمان (اى مردم همانا زنان از ايمان كم بهره اند) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره نقصان و كم بهره بودن زنان از ايمان ، كه منظور معاف بودن آنان از نماز در ايام قاعدگى است بحث تاريخى مفصل زير را ايراد كرده است ) :
    تمام اين فصل از گفتار على عليه السلام درباره عايشه است . اصحاب (معتزلى ) ما هيچ گونه اختلافى ندارند كه عايشه در آنچه كرده خطا كرده ، ولى معتقدند كه توبه كرده است و در حالى كه از گناهان خود تائب بوده درگذشته است و از اهل بهشت مى باشد. هر كس در سيره و اخبار كتابى تصنيف كرده نوشته است كه عايشه از سرسخت ترين مردم نسبت به عثمان بوده است . تا آنجا كه جامه يى از جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و در خانه خود بر چوبى نصب كرد و به هر كس به خانه اش ‍ مى آمد مى گفت : اين جامه رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه هنوز كهنه و پوسيده نشده است و حال آنكه عثمان سنت و آيين پيامبر صلى الله عليه و آله را كهنه و فرسوده كرده است .
    گويند نخستين كس كه عثمان را نعثل ناميد - و نعثل يعنى كسى كه موهاى ريش و بدنش انبوه است - عايشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بكشيد كه خدايش او را بكشد!
    مدائنى در كتاب الجمل خود روايت كرده است : چون عثمان كشته شد عايشه در ميكه بود و چون به شراف رسيد از خبر كشته شدن عثمان آگاه شد. او شك ئو ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. به همين سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى ! اى كسى كه انگشت تو شل است (381) بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب كن . گويى هم اكنون به انگشت او مى نگرم كه مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بيعت مى كنند.
    گويد : چون عثمان كشته شد طلحه كليدهاى بيت المال و شتران گزنده و چيزهاى ديگرى را كه در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون كار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابيطالب پس داد.
    اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره ، پس از كشته شدن عثمان
    ابومخنف لوط بن يحيى ازدى در كتاب خود مى گويد : چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه كه در مكه بود رسيد، شتابان به سوى مدينه حركت كرد و مى گفت : اى صاحب انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بيامرزد! همانا مردم طلحه را شايسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسيد عبيدالله بن ابى سلمه ليثى با او روبرو شد. عايشه از او پرسيد : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان كشته شد. عايشه سپس پرسيد : پس از آن چه شد؟ عبيد گفت : كارها براى آنان به بهترين انجام يافت و با على بيعت كردند. گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد اگر اين كار صورت بگيرد. واى بر تو! بنگر چه مى گويى . گفت : اى ام المومنين ! حقيقت همان است كه با تو گفتم . عايشه شروع به هياهو و نفرين كرد. عبيد گفت : اى ام المومنين ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، ميان دو كرانه مدينه هيچ كس را شايسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بينم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى يابم ؛ به چه سبب به ولايت رسيدن او را خوش ‍ نمى دارى ؟ عايشه به او پاسخ نداد.
    گويد : به طرق گوناگون روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان در مكه به عايشه رسيد، گفت : خدايش از رحمت دور بدارد! اين نتيجه كارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست .
    گويد : قيس بن ابى حزم روايت مى كند و مى گويد : در سالى كه عثمان كشته شد حج گزارده است و هنگامى كه خبر مرگ عثمان به عايشه رسيد همراه او بوده است كه عايشه آهنگ مدينه كرد. قيس مى گويد : ميان راه مى شنيده كه عايشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنكه خبر بيعت با على به او رسيده است . قيس مى گويد : در اين هنگام عايشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مكه برگردانند. من هم با او به مكه رفتم . ميان راه گاه مى ديدم با خود چنان سخن مى گويد كه پندارى با كسى سخن مى گويد و مى گفت : پسر عفان را مظلوم كشتند! من به او گفتم : اى ام المومنين ، مگر همين دم نشنيدم كه مى گفتى خداوند او را از رحمت خويش دور بدارد؟ و من پيش از اين ترا در حالى ديده ام كه نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنين بود، ولى چون در كار او نگريستم آنان نخست از او خواستند توبه كند و چون ماننت سيم پاك و سپيد شد، در حالى كه روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و كشتندش
    گويد : از طرق ديگر روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه رسيد گفت : خدايش از رحمت دور بدارد! گناهش او را كشت و خداوند قصاص كارهايش را از او گرفت . اى گروه قريش ، مبادا كشته شدن عثمان شما را اندوهگين سازد آن چنان كه آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگين و درمانده كرد. همانا سزاورارترين مردم به حكومت ذوالاصبع (طلحه ) است . و همينكه اخبار بيعت با على عليه السلام به او رسيد گفت : بيچاره و درمانده شوند كه هرگز حكومت را به خاندان تيم باز نمى گردانند.
    طلحه و زبير براى عايشه كه در مكه بود نامه يى نوشتند كه : مردم را از بيعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشكار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عايشه يعنى عبدالله بن زبير براى او فرستاد. عايشه چون آن نامه را خواند ستيز خود را ظاهر ساخت و آشكارا خونخاه عثمان شد. ام سلمه (رض ) هم در آن سال در مكه بود و چون رفتار عايشه را ديد خلاف او رفتار كرد و دوستى و يارى على عليه السلام را آشكارا ساخت . و اين به مقتضاى ستيز و عداوتى است كه در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.
    (382) ابومخنف مى گويد : عايشه براى فريب ام سلمه و تشويق او به قيام براى خونخواهى عثمان پيش او آمد و گفت : اى دختر ابى اميه ! تو از ميان همسران رسول خدا (ص ) نخستين كسى هستى كه هجرت كردى وانگهى از همه زنان پيامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را ميان ما تقسيم مى فرمود و جبريل در خانه تو از همه جا بيشتر آمد و شد داشت . ام سلمه گفت : اين سخنان را به چه منظورى مى گويى ؟ عايشه گفت : عبدالله بن زبير به من خبر داد كه آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه كند و همينكه توبه كرد او را در حالى كه روزه بود در ماه حرام كشتند. اينك من تصميم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبير هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بيرون بيا شايد خداوند اين كار را به دست ما و وسيله ما اصلاح فرمايد. ام سلمه گفت : تو ديروز مردم را بر عثمان مى شورانيدى و درباره او بدترين سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چيزى جز نعثل نبود، و تو خود منزلت على بن ابيطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آيا مى خواهى برخى را به تو تذكر بدهم . عايشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آيا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پيامبر از مكه بازمى گشتيم و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از گردنه قديد فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه يى خلوت كرد و چون مدت گفتگوى آنان طول كشيد تو خواستى پيش آن دو بروى و سخن آنان را قطع كنى ؛ ترا از آن كار بازداشتم ، نپذيرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندكى بعد گريان برگشتى پرسيدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى كه آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پيش رفتم و به على گفتم : از نه شبانه روز زندگى پيامبر فقط يك شبانه روز آن به من تعلق دارد، اينك اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با اين يك روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين و در حالى كه از خشم چهره اش ‍ سرخ شده بود روى به من كرد و فرمود : بر جاى خود برگرد! به خدا سوگند هيچكس از افراد خانواده من و مردم ديگر على را دشمن نمى دارد مگر اينكه از ايمان بيرون است و من پيشيمان و درمانده برگشتم . عايشه گفت : آرى اين موضوع را به ياد دارم
    ام سلمه گفت : باز موضوع ديگرى را به ياد تو مى آور. آيا به خاطر دارى كه من و تو در خدمت پيامبر بوديم ، تو مشغول شستن سر پيامبر بودى و من مشغول تهيه كشك و خرما - كه آنرا دوست مى داشت - بودم ، در همان حال پيامبر سر خود را بلند كرد و فرمود اى كاش مى دانستم كه كداميك از شما صاحب آن شترى هستيد كه موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى كنند و او از راه راست منحرف است . من دست خود را از ميان كشك و خرما بيرون كشيدم و گفتم : از اين موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پيامبر بر پشت تو زد و فرمودند : بر حذر باش كه تو آن زن نباشى سپس خطاب به من فرمودند اى دختر ابى اميه ، مبادا كه تو آن زن باشى ، اى حميراء (عايشه ) باش كه من تو را از آن كار بيم دادم و برحذر داشتم .
    عايشه گفت : آرى اين را هم به ياد دارم .
    ام سلمه گفت : اين موضوع را هم به ياد تو آورم كه من و تو در سفرى همراه رسول خدا بوديم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى كفشها و جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه آنها را مرمت مى كرد و مى شست . قضا را يكى از كفشهاى پيامبر سوراخ شد، على آت ن را برداشت و در سايه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در اين هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتيم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پيامبر سخن گفتند، سپس گفتند : اى رسول خدا، ما نمى دانيم تو چه مدت ديگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خليفه چه كسى خليفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا كه من هم اكنون جايگاه او را مى بينم و اگر او را معرفى كنم از او پراكنده خواهيد شد، همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سكوت كردند و بيرون رفتند، و چون ما از پس پرده بيرون آمديم تو كه نسبت به پيامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا، چه كسى خليفه ايشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت كننده كفش . به دقت نگريستم كسى جز على نديد. تو گفتى : اى رسول خدا، من كسى جز على را نمى بينم . فرمود : آرى هموست . عايشه گفت : اين را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراين ، خروج و قيام تو چه معنى دارد؟ عايشه گفت : به منظور اصلاح ميان مردم مى روم و به خواست خداوند در اين كار اميد اجر دارم . ام سلمه گفت : خود دانى . عايشه از پيش او برگشت
    ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را كه شنيده بود براى على عليه السلام نوشت .
    مى گويم : اگر بگويى كه اين موضوع نص صريح بر امامت على عليه السلام است ، بنابراين تو و ياران (معتزلى ) تو در اين باره چه مى گوييد؟
    مى گويم : هرگز اين موضوع آن چنان كه تو پنداشته اى نص نيست ، زيرا پيامبر نفرموده است او را خليفه كرد. بلكه فرموده است : اگر مى خواستم كسى را خليفه كنم او را خليفه مى كرد. معنى اين كلام حصول استخلاف نيست . البته مصلحت مكلفان در آن بوده اگر پيامبر (ص ) مامور مى بودند كه در مورد امام پس از خود نص اظهار فرمايد و اين هم به مصلحت آنان بوده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و كسى را معين نفرموده است آنان براى خود هر كسى را كه خواسته اند انتخاب كنند.(383)
    ***
    هشام بن كلبى در كتاب الجمل خويش آورده است كه ام سلمه از مكه نامه يى به على عليه السلام نوشته و در آن چنين گفته است :
    اما بعد، طلحه و زبير و پيروان ايشان كه پيروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عايشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر كريز همراه ايشان است . او مى گويد : عثمان مظلوم كشته شده است و آنان خونخواه اويند. خداوند با نيرو و ياراى خود آنان را مكافات خواهد فرمود. و اگر نه اين است كه خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است كه در گوشه خانه بنشينيم بيرون آمدن در خدمت تو را رها نمى كنم و از يارى ، تو باز نمى ايستاد. اينك پسر خودم عمر بن ابى سلمه را كه همچون خودم و جان من است به حضورت گسيل داشتم . اميرالمومنين ! نسبت به او سفارش به خير فرماى .
    گويد : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على عليه السلام رسيد على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على عليه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. اميرالمؤ منين او را به امارت بحرين گماشت و به يكى از پسر عموهايش فرمود : شنيدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گويد، چيزى از شعر او براى ما بفرست . او ابياتى را فرستاد كه بيت نخست آن چنين بود :
    اى اميرالمؤ منين ، اينك كه مرا بلند آوازه فرمودى خويشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد!
    گويد : على عليه السلام از شعر او تعجب كرد و او را استحسان فرمود.

صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/