صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زال در بارگاه منوچهر


    از آن سوي چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شكوه بسيار ببارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاك را ستردند و بر او مشك و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت « اي دلاور، رنج ما را افزون كردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هر چند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يك چند نزد ما بپاي تا در كار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و كام ترا بر آوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي بر گرفتند و به شادي نشستند.

    روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اختر شناسان در كار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه كنند. اختر شناسان سه روز در اين كار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند كه از اختران پيداست كه فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد كه دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد كند.

    يكي برز بالا بود زورمند

    همه شير گيرد بخم كمند

    عقاب را بر ترك او نگذرد

    سران و مهان را بكس نشمرد

    بر آتش يكي گور بريان كند

    هوا را بشمشير گريان كند

    كمر بسته شهرياران بود

    به ايران پناه سواران بود.

    منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند.

    آزمودن زال


    چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشكار كند. يكي از موبدان پرسيد « دوازده درخت شاداب ديدم كه هر يك سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو اسب تيز تك ديدم ، يكي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه . هر يك از پي ديگري ميتاخت اما هيچ يك به ديگري نمي رسيد . راز آن چيست؟» ديگري گفت « مرغزاري سرسبز و خرم ديدم كه مردي با داسي تيز در آن ميامد و ترو خشكش را با هم درو مي كرد و زاري و لابه در او كارگر نمي افتاد . راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو سرو بلند ديدم كه از دريا سر كشيده بودند و بر آنها مرغي آشيانه داشت . روز بر يكي مي نشست و شام بر ديگري . چون بر سروي مينشست آن سرو شكفته ميشد و چون بر ميخاست آن سرو پژمرده ميشد و خشك و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت « شهرستاني آباد و آراسته ديدم كه در كنارش خارستاني بود .مردمان از آن شهرستان ياد نمي كردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي بر مي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان ميشدند. اكنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»

    زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت كه هر يك سي شاخ دارد دوازده ماه است كه هر يك سي روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تيز پاي سياه و سپيد شب و روزاند كه در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب كه مرغي بر آنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دونيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان ، جهان خرمي و سر سبزي دارد . در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشكي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي كه به مرغزار در ميايد و با داس تر و خشك را بي تفاوت درو مي كند دست اجل است كه لابه و زاري ما را در وي اثر نيست و چون زمان كسي برسد بر وي نمي بخشايد و پيرو جوان و توانگر و درويش را از اين جهان بر مي كند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خارو خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ بر خيزد و داس اجل به گردش در آيد ما را ياد جهان ديگر در سر ميايد و دريغ مي خوريم كه چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان بر خردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هنرنمائي زال


    روز ديگر چون آفتاب برزد ، زال كمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود . منوچهر خنديد و گفت « يك امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانكه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم .» آنگاه فرمان داد تا سنج و كوس را به صدا در آورند و گردان و دليران و با پلوانان با تيرو كمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان در آمدند تا هر يك هنرمندي و دليري خويش را آشكار كنند. زال نيز تيرو كمان برداشت و سلاح بر آراست و بر اسب نشست و به ميدان در آمد . در ميانه ميدان درختي بسيار كهنسال بود. زال خدنگي در كمان گذاشت و اسب بر انگيخت و تيز از شست رها كرد. تيز بر تنه درخت كهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هر سو بر خاست. آنگاه زال تيرو كمان فرو گذاشت و ژوبين بر داشت و بر سپرداران حمله برد و به يك ضربت شكافها را از هم شكافت. منوچهر از نيروي بازوي زال در شگفتي شد. براي آنكه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند.

    زال به يك حمله جمع آنان را پريشان كرد. سپس به پهلواني كه از ميان ايشان دلير تر و زورمند تر بود رو كرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد چنگ در كمر گاهش زد و او را چابك از اسب بر داشت تا بر زمين بكوبد كه غريو ستايش از گردن كشان و تماشاگران بر خاست . شاهنشاه بر او آفرين خواند و وي را خلعت داد و زرو گوهر بخشيد.

    برگشتن زال نزد پدر


    آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل نامه نوشتند كه « پيك تو رسيده و بر آرزوي جهان پهلوانان آگاه شديم . فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را بر آورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شادو كامروا باشيد.»

    زال از شادماني سر از پا نمي شناخت . شتابان پيكي تيزرو بر گزيد و نزد پدر پيام فرستاد كه « بدرود باش كه شاهنشاه كام ما را بر آورد.» سام از خرمي شكفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يكديگر را گرم در برگرفتند . آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش كرد و بر راي نيكش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند كه « زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينك چنان كه پيمان كردم با سپاه و دستگاه به خاك شما مهمان ميائيم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پيوستن زال و رودابه
    مهراب را گل رخسار شكفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش كرد و گفت: « راي تو نيكو بود و كارها به سامان آمد . با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اكنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.» چيزي نگذشت كه سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرارسيدند . سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيباييش فروماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و كسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان كرد و به شادي باز گشت. زال يك هفته ديگر در كاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگان و دليران به زابل باز گشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ بر پا كرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر بر افشاند. سپس زال را بر تخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش بر افراخت و گاه مازندران كرد.
    ---------------------
    زادن رستم



    چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود كه رودابه بارور گرديد و پيكرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر مي شد، تا آنكه زمان زادن فرارسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. كوشش پزشكان سود نكرد و سرانجام يك روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند . زال با ديده پر آب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهام پر سيمرغ بياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندكي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد . زال غم خود را با وي در ميان گذاشت . سيمرغ گفت « چه جاي غم و اندوه است و چرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شير دل و نامجو خواهد آمد.
    كه خاك پي او ببوسد هژبر
    نيارد به سر بر گذشتنش ابر
    وز آواز او چرم جنگي پلنگ
    شود چاك چاك و بخايد دو چنگ
    زآواز او اندر آيد ز جاي
    دل مرد جنگي پولاد خاي
    ببالاي سرو به نيروي پيل
    بانگشت خشت افگنده بر دو ميل
    اما براي آنكه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده كني و پزشكي بينا دل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را بباده مست كنند تا بيم و انديشه از او دور شود و درد را نداند . سپس پزشك تهيگاه مادر را بشكافت و شير بچه را از آن بيرون كشيد. آنگاه تهيگاه را از نو بدوزد . تو گياهي را كه مي گويم با مشك و شير بكوب و در سايه خشك كن و بساي بر جاي زخم بگذار و پر مرا نيز بر آن بكش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور كن.»
    سيمرغ پري از بال خود كند و بزال سپرد و بپرواز در آمد. زال سخنان سيمرغ همه را بكار برد و پزشك چيره دست هم آنگاه كه سيندخت خون از ديده مي ريخت كودكي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون كشيد:
    يكي بچه بد چون گوي شير فش
    به بالا بلند و بديدار كش
    شگفت اندرو مانده بود مرد و زن
    كه نشنيد كس بچه پيل تن
    او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و كابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش كردند. هنگامي كه خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق كرد.



    رستم از كودكي شيوه اي ديگر داشت . ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد . به اندك مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز كرد . در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. به بالا و چهره و راي و فرهنگ ياد آور سام يل بود. سام كه وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشكر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در كنار گرفت و آفرين گفت و نوازش كرد و از نيرومندي و فرو يال او در شگفت ماند . چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه كه سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد.
    رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يك شب رستم پس از آنكه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي بر خاست . تهمتن از خواب بر جست و شنيد كه پيل سپيد زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را بر داشت و رو به سوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند كه بيم مرگ است. رستم يكي را به مشت افگند و رو به ديگران آورد و همه ترسان از وي گريختند . آنگاه با گرز ، بند و زنجير را در هم شكست و بسوي ژنده پيل تاخت:
    همي رفت تازان سوي ژنده پيل
    خروشنده مانند درياي نيل
    نگه كرد كوهي خروشنده ديد
    زمين زير او ديگ جوشنده ديد
    رمان ديد از و نامداران خويش
    بر آن سان كه بيند رخ گرگ و ميش
    تهمتن يكي نعره برزد چو شير
    نترسيد و آمد بر او دلير
    چو پيل درنده مر او را بديد
    بكردار كوهي بر او دويد
    بر آورد خرطوم پيل ژيان
    بدان تا برستم رساند زيان
    تهمتن يكي گرز زد بر سرش
    كه خم گشت بالاي كه پيكرش
    بلرزيد بر خود كه بيستون
    به زخمي بيفتاد خوار و زبون

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دژ كوه سپند
    روز ديگر زال چون از كرده رستم آگاه شد خيره ماند، چه آن ژنده پيل سخت نيرومند بود و بسا سپاهيان كه به حمله آن پيل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست كه آنكه كين نريمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر وروي او را بوسيد و گفت « اي فرزند دلير، تو هر چند خردسالي به مردي و جنگ آوري مانند نداري. پس پيش از آنكه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوي و دشمنان به خود آيند بايد خون نريمان، نياي خود را بخواهي و كين از دشمنان وي بستاني.
    در « كوه سپند» دژي بلند سر به آسمان كشيده است كه حتي عقاب را نيز بر آن گذر نيست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهناي آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و كشت و درخت و زر و دينار است و خواسته و نعمتي نيست كه در آن نباشد. مردمش بي نياز و گردنكش اند. در زمان فريدون، نياي منوچهر ، سر از فرمان شاه پيچيدند و فريدون، نريمان كه سرور دليران بود به گرفتن دژ فرستاد. نريمان چند سال تلاش كرد و به درون دژ راه نيافت. سر انجام سنگي از دژ فرو انداختند و نريمان را از پاي در آوردند . سام دلاور به خونخواهي پدر لشكر به دژ كشيد و سالياني چند راه را بر دژ بست، ولي مردم دژ نيازي به بيرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نوميد بازگشت و بكام نرسيد.
    اكنون اي فرزند هنگام آنست كه تو چاره اي بينديشي و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بيفكني و بيخ و بن آن بدانديشان را بكني .»




    رستم در كوه سپند
    رستم دلاور گفت «چنين مي كنم.» زال گفت « اي فرزند، هوش دار! چاره آنست كه چون خود را چون ساربانان بسازي و بار نمك برداري و به دژ ببري . در دژ نمك نيست و آنجا هيچ كالائي را گرامي تر از نمك نمي شمارند . بدين گونه ترا به دژ راه خواهند داد.» رستم كارواني از شتر برداشت و بر آنها نمك بار كرد و سلاح جنگ را در زير آن پنهان ساخت و تني چند از خويشان دلير خود را همراه كرد و روانه دژ شد. ديده بان آنان را دي و به مهتر دژ خبر برد و او كسي فرستاد و دانست نمك بار دارند. شادمان شد و رستم و يارانش را به درون دژ راه داد . رستم چرب زباني كرد و نمك پيشكش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل دژ به گرد كاروان در آمدند و به خريد نمك سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با ياران خود بسوي مهتر دژ تاخت و با وي در آويخت:
    تهمتن يكي گرز زد بر سرش
    به زير زمين شد تو گفتي برش
    همه مردم دژ خبر يافتند
    سو رزم بدخواه بشتافتند
    زبس دارو گيرو زبس موج خون
    تو گفتي شفق زآسمان شد نگون
    تهمتن به تيغ و به گرز و كمند
    سران دليران سراسر بكند
    تا روز شد شكست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند . رستم به گردا گرد خود چشم انداخت ديد خانه اي از سنگ خارا در دژ بنا كرده و دري از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد ودر آهنين را از جاي انداخت. ديد درون خانه بناي ديگري است : پوشيده به گنبدي، سراسر آكنده به زر و دينار و گوهر. گوئي هر چه زر در كان و گوهر در درياست در آن گرد آورده اند. بي درنگ نامه اي به پدر خود زال نوشت ؛
    وزو آفرين بر سپهدار زال
    يل زابلي، پهلو بي همال
    پناه گوان ، پشت ايرانيان
    فرازنده اختر كاويان
    آنگاه پيروزي خود را باز گفت كه « به كوه سپند رسيدم و در آن فرود آمدم و تيره شب با جنگيان در آويختم و آنانرا شكست دادم و بر دژ چيره شدم و خروارها سيم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشيدني و گستردني به دست من افتاد. اكنون فرمان پدر چيست؟» زال از مژده پيروزي رستم گوئي دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرين خواند كه « از چون توئي چنين نبردي شايسته بود. دشمنان را در هم شگستي و روان نريمان را شاد كردي. شتر بسيار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزيدني است بر آنها بار كني. چون اين نامه رسيد بي درنگ بر اسب بنشين و پيش من باز گرد كه بي تو اندوهگينم.»
    رستم چنان كرد و شادان رو به سيستان گذاشت. كوي و برزن را به پاس پيروزيش آراستند و سنج و كوس را بنوا در آوردند ، رستم به كاخ سام فرود آمد و آنگاه بنزديك رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاك سر
    ببوسيد مادر دو يال و برش
    همي آفرين خواند بر پيكرش
    سپس نامه به سام نياي رستم نوشتند و او را نيز از پيروزي رستم آگاهي دادند. وي نيز شادماني كرد و فرستاده را خلعت داد و نامه اي پر آفرين و ستايش نزد رستم فرستاد:
    بنامه درون گفت كز نره شير
    نباشد شگفتي كه باشد دلير
    عجب نيست از رستم نامور
    كه دارد دليري چو «دستان» پدر
    بهنگام گردي و گند آوري
    همي شير خواهد ازو ياوري

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رخش رستم


    افراسياب با لشكري انبوه از جيحون گذر كرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود . خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پرياني سخن درشت گفتند كه « كار جهان را آسان گرفتي . از هنگامي كه سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يك روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند كشور پاسباني داشت. اكنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است . هنگام آنست كه چاره اي بينديشي.»
    زال در پاسخ گفت « اي مهتران، از زماني كه من كمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و كسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود . روز و شب بر من در جنگ يكسان بود و جان دشمنان يك آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اكنون ديگر جوان نيستم و سالهاي دراز كه بر من گذشته پشت مرا خم كرده . ولي سپاس خداي را كه اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اكنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي كه در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمكاري افراسياب و بدهائي كه از وي به ايران رسيده است ياد كنم و او را بكين خواهي بفرستم.» همه بدين سخنان اميدوار و شادمان شدند.


    گزيدن رخش
    آنگاه زال پيكي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد كردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت « فرزند، هر چه با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما كاري دشوار و پر رنج پيش آمده است كه به رزم تو نياز دارد . نمي دانم پاسخ تو چيست؟» رستم گفت « اي پدر نامدار، گوئي دليريهاي مرا فراموش كرده اي. گمان داشتم كه كشتن پيل سپيد و گشودن دژ كوه سپند را از ياد نبرده باشي. اكنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. كدام دشمن است كه من از وي گريزان باشم؟» زال گفت « اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ كوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب كاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دليري پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»
    چنين گفت رستم بدستان سام
    كه من نيستم مرد آرام و جام
    چنين يال و اين چنگهاي دراز
    نه والا بود پروريدن بناز
    اگر دشت كين است و گر جنگ سخت
    بود يار يزدان و پيروز بخت
    هر آنگه كه جوشن ببر در كشم
    زمانه بر انديشيد از تركشم
    يكي باره بايد چو كوه بلند
    چنان چون من آرم بخم كمند
    يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه
    گر آيد به پيشم ز توران گروه
    سران شان بكوبم بدان گرز بر
    نيايد برم هيچ پرخاشگر
    شكسته كنم من بدو پشت پيل
    زخون رود دانم درياي نيل
    زال از گفتار رستم شاد شد و گفت« گرزي كه در خور توست گرز پدرم سام نريمان است كه از گرشاسب پدر نريمان به يادگار مانده است . اين همان گرز است كه سام نامدار در مازندران با آن كارزار كرد و ديوان آن سامان را بر خاك انداخت. اكنون آن را به تو مي سپارم.» رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت« اكنون مرا اسبي بايد كه يال و گرز و كوپال مرا بكشد و در نبرد دليران فرو نماند.»
    زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و كابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي به دلخواه بگزيند. چنين كردند . اما هر اسبي كه رستم پيش مي كشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش را از نيروي رستم خم ميشد و شكمش به زمين ميرسيد. تا آنكه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيكر:
    دو گوشش چو دو خنجر آبدار
    برو يال فربه، ميانش نزار
    در پس ماديان كره اي بود سيه چشم و تيز تك ، ميان باريك و خوش گام:
    تنش پر نگار از كران تا كران
    چو برگ گل سرخ بر زعفران
    به نيروي پيل و به بالا هيون
    بزهره چو شير بركه بيستون
    رستم چون چشمش براين كره افتاد كمند كياني را خم داد تا پرتاب كند و كره را به بند آورد . پيري كه چوپان گله بود گفت « اي دلاور ، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد « اين اسب كيست كه بررانش داغ كسي نيست؟ » چوپان گفت « خداوند اين اسب شناخته نيست و درباره آن همه گونه گفتگو ست . نام آن « رخش» است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اكنون سه سال است كه رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هر بار كه مادرش سواري را ببيند كه در پي كره اوست چون شير به كارزا در ميايد. راز اين برما پوشيده است . اما تو بپرهيز و هشدار
    كه اين ماديان چون در آيد بجنگ
    بدرد دل شيرو وچرم و پلنگ
    رستم چون اين سخنان را شنيد كمند كياني را تاب داد و پرتاب كرد و سر كره را در بند آورد. ماديان بازگشت و چون پيل دمان بر رستم تاخت تا سر وي را بدندان بر كند. رستم چون شير ژيان غرش كنان با مشت بر گردن ماديان كوفت. ماديان لرزان شد و بر خاك افتاد و آنگاه برجست و روي پيچيد و به سوي گله شتافت. رستم خم كمند را تنگتر كرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست يازيد و با چنگ خود پشت رخش را فشرد . اما خم بر پشت رخش نيامد، گوئي خود از چنگ و نيروي رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و دردل گفت « اسب من اينست و اكنون كار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت در آمد. سپس از چوپان پرسيد « بهاي اين اسب چيست؟» چوپان گفت « بهاي اين اسب برو بوم ايران است. اگر تو رستمي از آن توست و بدان كار ايران را به سامان خواهي آورد .»
    رستم خندان شد و يزدان راسپاس گفت و دل در پيكار بست و به پرورش رخش پرداخت . به اندك زماني رخش درتيزگامي و زورمندي چنان شد كه مردم براي دور كردن چشم بد از وي اسپند در آتش مي انداختند.
    دل زال زر شد چو خرم بهار
    ز رخش نوآئين و فرخ سوار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آغاز نبرد ميان ايران و توران



    به شاهي نشستن نوذر
    صدو بيست سال از زندگاني منوچهر گذشت . ستاره شناسان در طالع او نگاه كردند و مرگ وي را نزديك ديدند. شاهنشاه را آگاه ساختند منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پيش خواند و آنگاه رو بفرزند خود نوذر كرد و گفت « سالهاي عمر من بصد و بيست رسيده. در اين جهان بشادي كام دل راندم و بر دشمنان پيروز شدم و كين نيايم ايرج را از سلم و تور خواستم . جهان را از آفت ها پاك كردم و بسي شهرها و باره ها پي افگندم. اكنون هنگام رفتن است و چون رفتم گوئي هرگز نبوده ام. آري، كاميابي گيتي فريبي بيش نيست. در خور آن نيست كه دل بدان ببندند. تاج و تختي را كه فريدون بمن باز گذاشته بود اكنون به تو وا مي گذارم. چنان كن كه از تو نيكي بيادگار بماند. نيز بدان كه جهان چنين آرام نخواهد ماند. تورانيان بيكار نخواهند نشست و گزندشان به ايران خواهد رسيد و تورا كارهاي دشوار پيش خواهد آمد . در سختيها از سام نريمان و زال زر ياري بخواه. فرزند جوان زال اكنون شاخ و يال بر كشيده است نيز ترا پشتيباني خواهد كرد و كين خواه ايرانيان خواهد بود.»
    چون سخنان منوچهر بپايان آمد نوذر بر وي بگريست و منوچهر نيز آب در ديده آورد و آنگاه دو چشم كياني بهم بر نهاد
    بپژمرد و برزد يكي سرد باد
    شد آن نامور پر هنر شهريار
    بگيتي سخن ماند از و يادگار


    كين جوئي پشنگ
    از هنگاميكه تور به دست منوچهر و به خونخواهي ايرج كشته شد تورانيان كينه ايرانيان را در دل گرفتند و در كمين تلافي بودند. اما منوچهر پادشاهي دلير و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانيان ياراي دستبرد نداشتند. چون منوچهر در گذشت و پشنگ سالار تورانيان آگاه شد شكست تورانيان را بياد آورد و انديشه خوانخواهي در دلش زنده شد. پس نامداران كشور و بزرگان سپاه را از گرسيوز و بارمان و گلباد و ويسه گرد آورد و فرزندان خود افراسياب و اغريرث را نيز پيش خواند و از سلم و تور و بيدادي كه از ايرانيان بر آنها رفته بود سخن راند و گفت كه مي دانيد:
    كه با ما چه كردند ايرانيان
    بدي را ببستند يكسر ميان
    كنون روز تيزي و كين جستن است
    رخ از خون ديده گه شستن است
    افراسياب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بي باك سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پيش آمد و گفت:
    كه شايسته جنگ شيران منم
    هم آورد سالار ايران منم
    اگر نياي من« زادشم» تيغ بر گرفته بود و به آئين جنگيده بود اين خواري برما نميماند و ما بنده ايرانيان نمي مانديم. اكنون هنگام شورش و كين جستن و رستاخيز است...
    پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را كمر بست و فرمود تا سپاهي گران بياراستند و افراسياب را بران سپهبد كرد و بتاختن به ايران فرمان داد. اغريرث، برادر افراسياب، خردمند و بيدار دل بود. از اين تندي و شتاب دلش پر انديشه شد . پيش پشنگ آمد و گفت « اي پدر، اگر منوچهر از ميان ايرانيان رفته سام زنده است و پهلواناني چون قارون رزمجو و كشواد نامدار آماده نبردند. تو خود مي داني بر سلم و تور از دست ايرانيان چه گذشت. نياي من زادشم با همه شكوهي كه داشت از شورش و كين خواهي دم نزد. شايد بهتر آن باشد كه ما نيز نشوريم و كشور را بدست آشوب نسپاريم.»
    اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت:« آنكه كين نياي خود را نجويد نژادش درست نيست. افراسياب نره شيري جنگنده است و به كين پدران خود كمر بسته. تو نيز بايد با او بروي و در بيش و كم كارها با او راي بزني . چون بهار فرارسيد و گياه بر دشت روئيد جهان سبزه زار شد، سپاه را بسوي آمل بكشيد. از آنجا بود كه منوچهر بتوران لشكر كشيد و به ما دست يافت. اكنون كه منوچهر در گذشته است ما را چه باك است؟ نوذر فرزند منوچهر را بچيزي نبايد گرفت؛ جوان است و آزموده نيست. شما بكوشيد و بر قارون و گرشاسب دست بيابيد تا روان نياكان از ما خشنود شود.»
    ------

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لشكر كشيدن افراسياب به ايران




    افراسياب با لشكري انبوه رو بسوي ايران گذاشت. آگاهي به نوذر رسيد كه سپاه افراسياب از جيحون گذر كرد. پس سپاه ايران نيز آماده كارزا شد و از جاي جنبيد و رو به سوي دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ايران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جاي داشت. افراسياب پيش از آنكه به نزديكي دهستان برسد دو تن از سرداران خود« شماساس» و« خزروان» بر گزيد و آنان را با سي هزار از جنگاوران توراني رهسپار زابلستان كرد. در همين هنگام خبر رسيد كه سام، پهلوان نامدار ايرانيان، در گذشته است. افراسياب سخت شادمان شد و بي درنگ نامه بپدر فرستاد كه سپاه نوذر همه شكار مايند، چه سام نيز از پي منوچهر در گذشت و من تنها از او و بيمناك بودم. چون او نباشد كار ديگران را آسان مي توان ساخت.


    رزم بادمان و قباد
    چون سپيده سر از كوه بر زد طلايه لشكر توران نزديك دهستان رسيد. هردو سپاه آرايش جنگ ساز كردند. ميان دو سپاه دو فرسنگ بود . بارمان، فرزند ويسه، پيش راند و بر سپاه ايران نگاه كرد و سرا پرده نوذر را كه در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آنگاه بازگشت و با افراسياب گفت« هنگام هنر آزمائي است ، هنگام آن نيست كه ما هنر و نيروي خود را پوشيده بداريم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ايران بتازم و هماورد بخواهم تا ايرانيان دستبرد ما را بيازمايند.» اغريرث گفت « اگر بارمان به دست ايرانيان كشته شود دل سران سپاه شكسته خواهد شد و سستي در كارشان روي خواهد داد. شايد بهتر آن باشد كه مردي گمنام را بجاي وي بميدان بفرستيم.» افراسياب چهره را پر چين كرد كه « اين بر ما ننگ است.» آنگاه با تندي به بارمان گفت « تو جوشن بپوش و كمان را بزه كن و پا در ميدان بگذار . بي گمان تو بر آن سپاه پيروز خواهي شد.» بارمان رو به سپاه ايران گذاشت و چون نزديك رسيد قارون را آواز داد كه « ازين لشكر نامدار كه را داري تا با من نبرد كند؟» قارون به دلاوران سپاه خود نگاه كرد اما از هيچكس جز برادرش قباد كهنسال پاسخ بر نيامد . قارون دژم شد و از اينكه جوانان لشكر لب فرو بستند و كار به قباد سپيد موي افتاد آزرده گشت. روي به برادر كرد و گفت « اي قباد سال تو به جائي رسيده است كه بايد دست از جنگ بكشي. بارمان سواري جوان و شير دل است . اكنون هنگام نبرد آزمائي تو نيست. تو سرور و كدخداي سپاهي و شاه به راي و تدبير تو تكيه دارد . اگر موي سپيد تو لعل گون شود دليران لشكر ما اميد از كف خواهند داد.» قباد دلير و فرزانه بود. پاسخ داد كه « اي برادر، تن آدمي سر انجام شكار مرگ است. اما كسي كه دليري و نبرد آزمائي پيشه ميكند و نام مي جويد از مرگ هراسان نيست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده ام و دل در گداز داشته ام. يكي بشمشير كشته ميشود يكي در بستر زمانش بسر مي رسد، تا تقدير چه باشد. اما چون هيچكس زنده از آسمان گذر نمي كند مرگ را آسان بايد گرفت. اگر من از اين جهان فراخ بيرون افتادم سپاس خداي را كه برادري چون تو بجاي مي گذارم. پس از رفتنم مهرباني كنيد و سرم را به مشك و كافور و گلاب بشوئيد و تنم را به دخمه بسپاريد و آرام گيريد و به يزدان ايمن شويد.»
    اين بگفت و روانه آورد گاه شد. بارمان توراني تيزپيش راند و گفت« زمانت فرارسيده كه به كارزار من آمدي . پيداست كه روزگار با جان تو ستيز دارد .» قباد گفت« هر كس را زماني است . تا زمان نرسد كسي مرگ را در نمي يابد.» اين بگفت و اسب بر انگيخت و با بارمانم در آويخت . هر دو نيرومند بودند و نبرد بدرازا كشيد . از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر يكديگر خروشيدند و پيكار كردند.
    بفرجام پيروز شد بارمان
    به ميدان جنگ اندر آمد دمان
    يكي خشت زد بر سرين قباد
    كه بند كمر گاه او بر گشاد
    زاسب اند آمد نگونسار سر
    شد آن شير دل پير سالار فر
    وقتي خبر بقارون رسيد كه برادرش قباد به دست بارمان كشته شد خون در برابر چشمش جوشيد . سپاه ياران ازجا بر كند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نيز گرسيوز سپاه توران را بميدان راند.
    دو لشكر بسان دو درياي چين
    تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين
    زآواز اسبان و گرد سپاه
    نه خورشيد پيدا نه تابنده ماه
    درخشيدن تيغ الماس گون
    سنانهاي آهار داده به خون
    افراسياب چون دلاوري قارون را ديد خود بميدان تاخت و بسوي قارون راند. از بامداد تا شام كارزار بود. چندان نمانده بود كه قارون به افراسياب رسد كه شب سايه انداخت و روز به پايان رسيد و تيرگي شب دو سپاه را به آسايش خوانند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نبرد نوذر و افراسياب
    قارون از كشته شدن قباد و دستبرد افراسياب دلخون بود. با نوذر گفت كه « كلاه جنگ را نياي تو فريدون بر سر من گذاشت تا زمين را بكين خواهي ايرج در نوردم . از آن زمان تا كنون تن خود را پيوسته در برابر مرگ داشته ام، كمربند كارزار را ننگادهم . تيغ از كف ننهاده ام. اكنون برادرم تباه شد . سرانجام من جز اين نيست. اما تو بايد شادان و جاودان باشي.» پس سپاه را آماده كرد و چون خورشيد برخاست لشكر ايران و توران باز در برابر يكديگر ايستادند و به غريدن كوس در هم آويختند و چون رود روان از يكديگر خون ريختند . چنان گردي از دو لشگر بر خاست كه روي آفتاب تيره شد. هر سو كه قارون اسب مي راند سيل خون مي ريخت و هر سو كه افراسياب روي مياورد كشتگان بر زمين مي افتادند . نوذر از دل سپاه بسوي افراسياب راند و دو سالار :
    چنان نيزه بر نيزه انداختند
    سنان يكديگر بر افراختند
    كه بر هم نپيچد از آنگونه مار
    جهان را نبود اين چنين يادگار
    تا شب فرارسيد كارزا بود. سر انجام افراسياب بر نوذر پيروز شد و سپاه ايران درمانده و روي از كارزا پيچيد. نوذر پر از درد و غم بسراپرده خويش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پيش خواند وآب در ديده آورد و گفت« پدرم منوچهر مرا گفته بود كه از چين و توران سپاهي به ايران خواهد آمد و از آنان گزند بسيار به ايران خواهد رسيد. اكنون پيداست آن روز كه پدرم ياد كرد فرارسيده است ومن نگران زنان و كودكانم كه در پارس اند. شما بايد بي درنگ از راه اصفهان پنهان بسوي پارس رويد و خاندان مرا بر گيرد و به البرز كوه بياوريد و در كوه جاي دهيد تا از گزند افراسياب ايمن باشند و نژاد فريدون تباه نشود. يكبار ديگر نيز با سپاه دشمن خواهيم كوشيد. تا انجام كار چه باشد. اگر ديگر ديدار روي نداد و از لشكر ما پيام خوش به شما نرسيده شما دل خود را غمگين مداريد ، كه آئين روزگار تا بوده چنين بوده و كشته و مرده سر انجام يكسانند.»
    آنگاه شهريار دو فرزند را در كنار گرفت و اشك از ديده ريخت و آنان را بدرود گفت و روانه پارس كرد. دو روز هر دو سپاه به آرايش جنگ و پي راستن تيغ و ژوبين پرداختند . روز سوم باز دو لشكر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جاي داشتند و شاپور و تليمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نيمروز كارزا گرم بود و پيروزي آشكار نبود . چون خورشيد به مغرب گرائيد تورانيان چيرگي آشكار كردند . شاپور از پا در آمد و كشته بر زمين افتاد و سپاه او پراكنده شدند و از نامداران ايران نيز بسياري به خاك افتادند . نوذر و قارون چون ديدند كه بخت با سپاه ايران يار نيست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ايران از دشت كوتاه گرديد و راه جنگ بر سواران سپاه بستند.


    كشته شدن بارمان
    افراسياب چون چنين ديد بي درنگ سپاهي از سواران خود را برآراست و « كروخان» را بر آن سالار كرد و فرمان داد تا شب هنگام بسوي پارس برانند و بر بنه و شبستان سپاه ايران دست يابند و زنان و فرزندان آنان را بگيرند و بدينگونه پشت لشكر نوذر را بشكنند. قارون دريافت كه افراسياب سپاهي بگرفتن بنه و شبستان فرستاد. جو شان و دژم نزد نوذر آمد كه « اين ناجوانمرد افراسياب در تيرگي شب لشكر فرستاده است تا شبستان ما را بگيرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار كند . اگر چنين شود نامداران ما پاي جنگ نخواهند داشت و اين ننگ بر ما خواهند ماند . پس به دستور پادشاه من در پي اين لشكر بروم و آنان را فرو گيرم . درين حصار آب هست و خوردني هست و سپاه هست . تو نگران نباش و در اينجا درنگ كن.»
    نوذر گفت « اين ثواب نيست . سپهدار لشگر توئي و سپاه به تو استوار است . من خود در انديشه شبستان بودم و توس و گستهم را رهسپار پارس كردم و بزودي ايشان به شبستان خواهد رسيد. تو دل غمين مدار.» آنگاه نوذر و سران سپاه بخوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دليران ايران از درگاه او نزد قارون آمدند و يك سخن شدند كه « بايد سپاه را سوي پارس بكشيم، مبادا زنان و كودكان ما بچنگ تورانيان بيفتند.» سرانجام قارون و « كشواد» و « شيدوش» بر اين قرار گرفتند و چون نيمي از شب گذشت با سپاه خود رو بسوي پارس نهادند. شبانگاه بدژ سپيد رسيدند كه« كژدهم» از سرداران ايران نگهبانان آن بود. ديدند بارمان سپاه بسوي دژ كشيده و راه را بسته است. قارون را شور كين در دل جوشيده و جامه نبرد بتن كرد و آماده خوانخواهي برادر شد . بارمان چون شير بيرون جست و با قارون در آويخت . اما قارون وي را زمان نداد و يزدان را ياد كرد و نيزه را بر كشيد و چنان بر كمر گاه او فرود آورد كه بنياد و پيوندش را از هم گسست و كشته بر خاك افتاد . سپاه وي نيز شكسته و پراكنده شد و قارون و لشكرش رهسپار پارس شدند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گرفتار شدن نوذر



    چون نوذر دانست كه قارون بسوي پارس رفته است بيم بر وي چيره شد و انديشه گريز در سرش افتاد .پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بيرون آمد و راه پارس پيش گرفت. افراسياب آگاه شد و تند از پي او تاخت . همه شب ميان دو سپاه جنگ و گريز بود. سر انجام نوذر گرفتار شد و با هزارو دويست تن از كسان و يارانش به چنگ افراسياب افتاد . افراسياب آنان را در بند كرد و به جايگاه خود آورد. اما هرچه جست قارون را در آن ميان نديد . گفتند قارون رهسپار پارس شده است . فرمان داد تا بارمان در پي او بشتابد و او را دستگير كند . گفتند بارمان را قارون بر خاك انداخت و اكنون كشته افتاده است. دل افراسياب بدرد آمد و خورو خواب بر او تلخ شد . سپس به پدر بارمان ، ويسه ، گفت « اين كار توست كه از پي قارون بشتابي و خون فرزند را از او بخواهي .» ويسه با لشكري رزمخواه رهسپار پارس شد . در راه به نبردگاه پسرش رسيد و فرزند خود را نگونسار و دريده درفش بر خاك افتاده ديد . خونش به جوش آمد و گرم در پي قارون تاخت. قارون از پارس بيرون ميامد كه ديد گردي برخاست و سپس درفش سپاه تورانيان از ميان گرد پيدا شد. ويسه از دل سپاه آواز داد كه « تخت و تاج شما بر باد رفت و ايران همه در چنگ ماست . چون پادشاه گرفتارشد تو كجا مي تواني گريخت ؟» پاسخ آمد كه « من قارونم. مرد بيم و گفتگو نيستم . كار پسرت را ساختم و اينك نوبت توست.» اسبها را از جاي بر انگيختند و كارزار در گرفت . چيزي نگذشت كه قارون چيرگي آشكار كرد و ويسه ناتوان شد . پس پشت به كارزا كرد و روي به گريز نهاد و گريزان پيش افراسياب رفت و داستان پيروزي قارون را باز گفت.
    سپاه افراسياب در زابلستان
    سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت.»
    مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سپاه افراسياب در زابلستان
    سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت.»
    مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد.»


    نبرد زال با سپاه توران
    زال بي درنگ با لشكري جنگجوي به سوي مهراب راند. چون او را بر جا و استوار ديد شاد شد و گفت « اكنون ديگر باكي نيست. پيش من خزروان و يك مشت خاك هر دو يكي است . شب هنگام دستبردي به تورانيان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان كيست.» پس شبانگاه كمان خود را ببازو افگند و نزديك سپاه دشمن رفت و جائي را كه گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تير هر يك بسان شاخ درخت بر سه جا از لشكر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گيرو دار برخاست. چون روز شد و چوبه هاي تير را نگاه كردند. بگفتند كاين تير زال است و بس
    نراند چنين در كمان هيچكس
    شماساس گفت« اي خزروان ، بيهوده دست به جنگ نبرديم و مهراب و سپاهش را از ميان بر نداشتيم. اگر رزم كرده بوديم دچار زال نمي شديم . اكنون كار ما دشوار شد.» خزروان گفت« مگر زال كيست؟ زال يكتن است؛ نه اهريمن است نه روئين تن. كار او را به من واگذار و غم مدار.» روز ديگر آواز كوي و ناي بر خاست و دو سپاه در برابر يكديگر به صف ايستدند . خزروان پيشي گرفت و با گرز و سپر به سوي زال تاختن كرد و عمود خود را سخت بر پيكر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم دريد و فرو ريخت. زال خشمگين شد. خفتاني ببر كرد و گرز پدرش سام را بر داشت و با سري پرشتاب و جگري پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شيري كينه خواه پيش آمد. زال اسب را بر انگيخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نيرو بر سر پهلوانان توراني فرود آورد كه از خونش زمين چون پشت پلنگ رنگين شد. آنگاه در جستجو شماساس بر آمد. اما شماساس از بيم رو نهان كرد. زال« گلباد» سردار ديگر توراني را دريافت . گلباد چون گرز و شمشير دستان را ديد خود را از ميدان بيرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال كمان را بر كشيد و خندگي بزه كرد و كمرگاه گلباد را نشانه كرد. تيرش چنان پر نيرو بود كه زنجير و پولاد جوشن را دريد و ميان گلباد را به كوهه زين دوخت. چون خزروان وگلباد از پاي در آمدند و خوار بر زمين افتادند شماساس هراسان و گريزان شد و سپاه توران پراگنده گرديد. لشكر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهي از آنان را بر خاك انداختند. نيمي كه باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته كمر رو بسوي افراسياب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند كه سپاه ويسه را شكست داد ه و پراگنده كرده بود. قارون چون سپاه تركان را ديد دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشكر خود را گفت تا دست به نيزه بردند و در ميان تورانيان افتادند و تيغ در آنان نهادند . از آن همه لشكر تنها شما ساس و تني چند جان بدر بردند و خبر به افراسياب آوردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/