زال در بارگاه منوچهر
از آن سوي چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شكوه بسيار ببارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاك را ستردند و بر او مشك و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت « اي دلاور، رنج ما را افزون كردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هر چند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يك چند نزد ما بپاي تا در كار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و كام ترا بر آوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي بر گرفتند و به شادي نشستند.
روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اختر شناسان در كار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه كنند. اختر شناسان سه روز در اين كار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند كه از اختران پيداست كه فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد كه دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد كند.
يكي برز بالا بود زورمند
همه شير گيرد بخم كمند
عقاب را بر ترك او نگذرد
سران و مهان را بكس نشمرد
بر آتش يكي گور بريان كند
هوا را بشمشير گريان كند
كمر بسته شهرياران بود
به ايران پناه سواران بود.
منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند.
آزمودن زال
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشكار كند. يكي از موبدان پرسيد « دوازده درخت شاداب ديدم كه هر يك سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو اسب تيز تك ديدم ، يكي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه . هر يك از پي ديگري ميتاخت اما هيچ يك به ديگري نمي رسيد . راز آن چيست؟» ديگري گفت « مرغزاري سرسبز و خرم ديدم كه مردي با داسي تيز در آن ميامد و ترو خشكش را با هم درو مي كرد و زاري و لابه در او كارگر نمي افتاد . راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو سرو بلند ديدم كه از دريا سر كشيده بودند و بر آنها مرغي آشيانه داشت . روز بر يكي مي نشست و شام بر ديگري . چون بر سروي مينشست آن سرو شكفته ميشد و چون بر ميخاست آن سرو پژمرده ميشد و خشك و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت « شهرستاني آباد و آراسته ديدم كه در كنارش خارستاني بود .مردمان از آن شهرستان ياد نمي كردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي بر مي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان ميشدند. اكنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»
زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت كه هر يك سي شاخ دارد دوازده ماه است كه هر يك سي روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تيز پاي سياه و سپيد شب و روزاند كه در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب كه مرغي بر آنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دونيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان ، جهان خرمي و سر سبزي دارد . در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشكي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي كه به مرغزار در ميايد و با داس تر و خشك را بي تفاوت درو مي كند دست اجل است كه لابه و زاري ما را در وي اثر نيست و چون زمان كسي برسد بر وي نمي بخشايد و پيرو جوان و توانگر و درويش را از اين جهان بر مي كند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خارو خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ بر خيزد و داس اجل به گردش در آيد ما را ياد جهان ديگر در سر ميايد و دريغ مي خوريم كه چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان بر خردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)