صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ژاک فرياد زد: بس کن ليزا ، نمي دانم تو چرا هميشه سعي داري حرفهاي مر آن طور که خودت مي خواهي تفسير کني. براي چه بايد از تو متنفر باشم؟
    ليزا در حالي که بغض راه گلويش را گرفته بود به زحمت جواب داد: مگر خودت نگفتي که من آدم دورو و فريبکاري هستم؛ کسي که سعي دارد تو را تباه کند؟ تو از اول هم با رفتارت به من نشان دادي که از من خوشت نمي آيد و من نمي دانم براي چه . بارها اين سؤال را از خود کرده ام . شايد دليلش اين است که من دختر ماري هستم، دختر کسي که جيمز عاشقش بود. تو از مادرم متنفر بوده اي همان طور که حالا از من متنفري.
    کلمات آخرش را در ميان هق هق گريه اش گم شد. ژاک به آرامي جلو رفت انگار روي ابرها راه مي رفت و آن گاه وقتي روبروي ليزا قرار گرفت، ليزا که براي اولين بار آن قدر نزديک به چشمهاي پر از خشم ژاک مي نگريست ، ترس را بر خود چيره يافت. ژاک دستهاي ليزا را گرفت و از سر خشم فشرد. ليزا هراسان به او خيره ماند. ژاک که شعله هاي خشم از نگاهش زبانه مي کشيد و ليزا را مي سوزاند گفت: تو خيلي خودخواهي ولي من غرورت را خرد مي کنم. آخر چطور بايد به تو ثابت کنم که من هيچ وقت از تو و مادرت دلگيري و نفرتي نداشته ام؟ چطور بايد به تو بفهمانم که اشتباه مي کني و چطور بايد در آن مغز کوچکت فرو کنم که قلب من بازيچه نيست که تو آن را اين قدر خودسرانه به بازي گرفته اي؟
    ليزا با تمام شهامتي که در خود سراغ داشت گفت: دستم را ول کن ژاک ، دردم مي آيد.
    ژاک جواب داد: رهايت نخواهم کرد مگر در مغز کودنت فرو برود که داري با من چه مي کني...
    ليزا خود را از دستهاي ژاک خلاص کرد و گفت: کاش مي توانستم حرفهايت را باور کنم، کاش کمي با من روراست بودي.
    فرياد زنان ادامه داد: چرا حقيقت را نمي گويي ژاک؟ چرا نمي گويي که اين همه بي قراريت براي برگشتن به لندن علاوه بر آنچه تو آن را بالاترين هدف زندگيت يعني رسيدن به مدارج عالي مي داني دليل ديگري هم دارد؟ چرا نمي گويي که اين خشونت تو فقط در مقابل من است؟ پس چرا سکوت کرده اي ، چرا حرف نمي زني؟
    ژاک با لحني آميخته به تعجب گفت: دليل ديگرش چيست که خودم نمي دانم؟
    ليزا گفت: دليلش اين است که تو عاشق دختري در لندن شده اي.
    ژاک با کنايه گفت: يعني تو اين قدر ابلهي که خيال مي کني من عاشق دختري شده ام که در لندن زندگي مي کند؟ خوب مي تواني اين دختر کذايي را به من هم معرفي کني تا بشناسم؟
    ليزا خشمگينانه گفت: چقدر خوب نقش بازي مي کني، اما ژاک تو نمي تواني مرا فريب دهي چون من همه چيز را ميدانم.
    ژاک بي صبرانه گفت: خوب تو که همه چيز را مي داني اين دختر را به من هم معرفي کن.
    ليزا گفت: جيمز چند روز پيش برايم گفت هنگامي که براي مدتي لندن پيش تو بوده است دختري به نام ليندا خيلي دوروبر تو مي پلکيده.
    ژاک شگفت زده گفت: ليندا؟ آه خداي بزرگ ، نگاه کن اين دختر به چه کسي حسودي مي کند!
    ناگهان با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. ليزا در حالي که از خشم مي لرزيد گفت: کجاي حرفم خنده دار است ژاک؟
    ژاک خنده اش را قطع کرد و گفت: عزيز من ، ليندا همسر و فرزند دارد. او تنها براي مدت يک سال با من همکلاس بود، بيچاره درسش ضعيف بود و من سعي مي کردم به دليل رفاقتي که با همسرش داشتم به او در درسها کمک کنم.
    بعد دوباره با صداي بلند شروع به خنديدن کرد، ليزا از خنده او بدش آمد و احساس کرد خودش را مضحکه ژاک کرده است، مخصوصا اينکه ژاک فهميده بود ليزا به شخصي به نام ليندا که ليزا خيال مي کرد محبوب ژاک است حسادت مي کند. طاقت نياورد و گفت: پس آن قطعه کاغذي را که در اتاقت ديدم چه مي گويي ، آيا آن نوشته را هم انکار مي کني؟
    ژاک خنده اش را قطع کرد و با لحني خشن گفت: تو جاسوس ابلهي هستي ليزا، آيا تو هميشه در زندگي خصوصي ديگران دخالت مي کني؟
    ليزا روي زمين نشست و دستهايش را روي دامنش رها کرد و به آرامي گفت: هيچوقت نخواسته ام که در زندگي خصوصي تو دخالت کنم، نوشته را اتفاقي پيدا کردم و آن موقعي بود که مي خواستم عکس مادرت را ببينم.
    ژاک ناباورانه روبروي او روي دو زانو نشست و گفت: براي چه مي خواستي عکس مادرم را ببيني؟
    ليزا آهي کشيد و گفت: فقط براي يک احساس ناشناخته و گذرا مي خواستم با دقت بيشتري چهره مارتا را در آن قاب عکس کهنه ببينم، درست مانند يک نياز ناگهاني بود که ناخودآگاه به سراغم آمد.
    ژاک در سکوت به او مي نگريست ، ليزا از سر درماندگي و خستگي به او نگريست و گفت: حرفم را باور مي کني؟
    ژاک سرش را تکان داد و گفت: البته ليزا ، حرفت را باور مي کنم. همان موقع بود که آن تکه کاغذ را ديدي و از آن اين طور برداشت کردي که من عاشق شده ام؟
    ليزا سرش را تکان داد و با نگاهي آميخته به کنجکاوي و خشم به ژاک چشم دوخت تا حرفهايش را ادامه دهد. ژاک لبخندي زد و به آرامي زير لب زمزمه کرد: گمان کنم در آن کاغذ اين جمله نوشته شده بود که شکست در عشق، همان زخمي که هيچ گاه التيام نمي يابد.
    و مکثي کرد و ادامه داد: متأسفانه تو باز هم اشتباه کردي ليزا ، من عاشق نشده ام.
    ليزا پرسيد: پس براي چه آن را نوشتي؟
    ژاک جواب داد: شايد بتوان آن را نوعي توجه خواند ، توجه به اينکه هيچ وقت نبايد عاشق شوم، چون اين راهي است بسيار متزلزل و نا مطمئن ، که شکست خوردن در آن ديگر هيچ راه جبراني نمي گذارد؛ حتي اگر سالها از آن بگذرد مانند زخم کهنه اي با انسان مي ماند.
    ليزا به آرامي گفت: يعني عشق اين قدر خطرناک است ، مانند يک بيماري ناعلاج است؟ به راستي تو اين طور تصور مي کني ژاک؟
    ژاک سرش را تکان داد. ليزا آهي کشيد و ادامه داد: ولي من به اين بيماري مبتلا شده ام، هنگامي که با پيتر آشنا شدم. واقعا دوستش داشتم و وقتي در عشقم شکست خوردم، سنگين ترين ضربه ها را متحمل شدم ولي علاج يافتم. تو مي گويي که نبايد عاشق شد ولي ژاک ، اين چيزي نيست که به اختيار خود انسان باشد. عشق بي مقدمه به سراغت مي آيد، آن هم در لحظه اي که شايد هيچ انتظارش را نداشته باشي و وقتي به خود مي آيي که کار از کار گذشته است، بنابراين تنها مي تواني اميدوار باشي که عشقت بي شکست باشد. شايد بتوان گفت عاشق شدن يک ريسک بزرگ است.
    ژاک کنجکاوانه پرسيد: تو حاضري بار ديگر اين ريسک را انجام دهي؟
    ليزا بي اراده جواب داد: يک بار شکست خورده ام ولي هنوز اميدوارم، با اينکه نمي دانم آخر آن به کجا مي رسد.
    ژاک دستهاي ليزا را در دست گرفت و مهربانانه گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا ، به تو حسادت مي کنم.
    ليزا لبخندي زد و گفت: من هميشه سعي کرده ام با مشکلات زندگيم بدون هيچ هراسي روبرو شوم چون مادرم از کودکي به من آموخت که با سختيهاي زندگي کنار بيايم و هيچ گاه به اين فکر نيفتم که شايد در کارم شکست بخورم. عشق چيزي است که بالاخره روزي به سراغ هر کسي خواهد آمد، حتي تو ژاک ، بايد پيش از هر چيز با خودت کنار بيايي و اين قدر نااميدانه و بدبينانه با مسائل روبرو نشوي.
    ژاک سرش را تکان داد و به آرامي گفت: الان هم مشغول همين کار هستم ليزا.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ليزا در حالي که به کمک ژاک از جاي بر مي خاست گفت: من يک عذرخواهي به تو بدهکارم.
    ژاک مهربانانه گفت: براي چه؟
    ليزا جواب داد: براي اينکه درباره تو قضاوت نادرستي داشته ام.
    ژاک آهي کشيد و گفت: من هم بايد از تو عذرخواهي کنم ليزا ، رفتار آن شب من با تو اصلا درست نبود.
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: بهتر است همه چيز را فراموش کنيم. بيا برويم، حتما تا به حال بقيه نگران ما شده اند.
    وقتي در سکوت همگام با هم راه مي رفتند ليزا احساس راحتي مي کرد، مانند اين بود که بار بزرگي را از دوشش برداشته بودند. زير چشمي به ژاک نگريست ، او نيز آرام به نظر مي رسيد. نيمرخش با آن موهاي بلند سياه مانند مردي با صلابت و مطمئن به خود نشان مي داد. ليزا لبخندي بر لبانش نقش بست. در آن لحظه به اين نتيجه رسيد که هيچ گاه علي رغم آنچه مي خواست به خود بقبولاند از ژاک متنفر نبوده و خوشحال بود که ژاک از او بدش نمي آيد، وقتي پيش بقيه رسيدند مدتها بود که از خواب بعد از ظهر بيدار شده و آماده رفتن بودند. پاتريشيا وقتي آن دو را ديد که خندان به طرف آنها مي روند لبخندي بر لبانش نقش بست و به شوخي گفت: اگر کمي ديرتر پيدايتان مي شد به اين فکر مي افتادم که با هم فرار کرده ايد.
    جان خميازه کشان با نگاهي متعجب به آنها نگريست. جيمز در حالي که آرام مي خنديد به پشت ژاک زد. کلارا لبخند شيطنت آميزي زد و گفت: حالا هم دير نشده ، چشمهايمان را مي بنديم تا شما فرار کنيد.
    ژاک در حالي که دست ليزا را مي گرفت گفت: احتياجي نيست که چشمهايتان را ببنديد. ما قهرمانانه در مقابل نگاه همه شما فرار مي کنيم! دست ليزا را کشيد و او را مجبور به دويدن کرد. ليزا جيغ کوتاهي کشيد و همراه ژاک شروع به دويدن کرد. صداي قهقهه جان و جيمز به هوا بلند شد. پاتريشيا فرياد زد: ولي من پليس را خبر مي کنم چون شما بارهايتان را جا گذاشتيد و فرار کرديد.
    جان غرولند کنان گفت: واي خداي بزرگ ، حتما ما بايد جور فرار آنها را بکشيم... رو به کلارا کرد و گفت: بد نيست که ما هم فرار کنيم.
    جيمز لوله پشتي بزرگ را به طرف جان انداخت و گفت: بس کن پسر، چقدر غرولند مي کني ! ژاک که از دستم در رفت ولي تو نبايد فکر فرار به سرت بزند.
    کلارا ، در حالي که مي خنديد به پاتريشيا در بستن وسايل کمک کرد. مدتي بعد ژاک و ليزا نفس نفس زنان به جلوي قلعه سبز رسيدند.
    ژاک لبخندي زد و گفت:مثل اينکه راه را اشتباه آمده ايم ، اين طور تصور نمي کني؟
    ليزا خندان جواب داد: نه اتفاقا راه را درست آمده ايم، چه جايي بهتر از قلعه سبز براي پناه گرفتن؟
    وقتي از پله ها بالا مي رفت ، ژاک دست به کمر کنار در ايستاده بود و در حالي که لبخند مي زد به ليزا مي نگريست.
    دعواي پدر و پسر بالا گرفته بود و ليزا نگران به آن دو مي نگريست.جان درکمال ترشرويي گفت: پدر نمي توانم متقاعدش کنم، کلارا يک زندگي مستقل مي خواهد.
    جيمز گفت: مگر اينجا نمي تواند مستقل باشد، اين خانه آن قدر بزرگ هست که براي زندگي همه ما کافي باشد. من خودم کلارا را راضي مي کنم.
    ليزا ميان حرف آنها پريد و گفت: نه جيمز ، اين کار عاقلانه نيست. بهتر است کلارا را تحت فشار نگذاري که حتما در آغاز زندگيش به اينجا بيايد. در ضمن خانه اجاره اي سيمسون هم جاي مناسبي است. حالا که دوست دارند مستقل زندگي کنند، تصميم گيري را به اختيار خودشان بگذار.
    جيمز ناآرام ايستاده بود و به حرفهاي ليزا گوش مي داد. هنوز نمي توانست بپذيرد که جان و کلارا از او دور مي شوند. غرولند کنن گفت: حتما آن سيمسون لعنتي براي اينکه خانه اش را اجاره بدهد اين پيشنهاد را به شما کرده؟
    جان مصمم جواب داد: اشتباه مي کني پدر، چون خود ما اين پشنهاد را به او داديم که خانه اش را اجاره کنيم، خانه خوبي است در ضمن فاصله اش هم تا اينجا دور نيست و مي توانيم خيلي راحت به اينجا بياييم.
    جيمز نشان مي داد ديگر حرفي براي گفتن ندارد آهي کشيد و گفت: بسيار خوب هر طور ميلتان است رفتار کنيد، من که از رفتار شما سر در نمي آورم.
    وقتي از خانه خارج شد، ليزا چشمکي به جان زد. جان نفس راحتي کشيد و روي صندلي نشست و گفت: خود من هم خيلي دوست داشتم که در اينجا بمانيم ولي کلارا مي گويد دوست دارد که در خانه مجزا زندگي کند.
    ليزا گفت: بايد به عقيده اش احترام بگذاري جان، او کاملا حق دارد که يک زندگي مستقل بخواهد.
    جان سرش را تکان داد و گفت: خانه سيمسون هم جاي مناسبي است ولي با اين حال پدر از سر اکراه رضايت داد.
    ليزا لبخندي غمگينانه زد و گفت: چون برايش سخت است که از تو دور باشد. عمري به غرولند کردنهاي تو عادت کرده، ولي جان اگر تو بروي اين خانه خيلي ساکت و سرد مي شود.
    جان خنديد و گفت: طوري حرف مي زني انگار که مي خواهم به شهر ديگري بروم. حالا بايد بروم. بهتر است همراه جيمز باشم. اين روزها ديگر طاقت کارهاي خيلي سخت را ندارد.
    وقتي جان خارج شد پگ براي نظافت وارد شد. ليزا در حالي که لبخند مي زد از کنار او رد شد. پگ تعجب زده به او نگاه کرد زيرا دليل لبخند مرموز ليزا را درک نکرد و بعد شانه هايش را بالا انداخت و به کارش ادامه داد. ژاک مشغول مطالعه بود. ليزا به آرامي از کنار اتاقش گذشت؛ هيچ نمي دانست چرا کتاب خواندن و مطالعه اين قدر براي ژاک پرجاذبه است ، در حالي که خودش نمي توانست بيش از چند ساعت مطالعه کند. وقتي داخل اتاقش شد خميازه کشان روي تخت نشست. احساس مي کرد روز کسل کننده اي را پيش رو دارد. کتاب ژاک روي کتابخانه توجهش را جلب کرد . مدتي طولاني بود که آن را مطالعه نکرده بود. به ياد حرف ژاک افتاد که به او گفته بود: به دنياي من وارد شو. ليزا کتاب را ورق زد و زير لب گفت: دنياي کتاب ، چيزي که هيچ وقت نتوانسته ام با آن کنار بيايم.
    غرق درمطالعه بود که صداي پگ به گوش رسيد که مي گفت: ليزا بيا پايين، کلارا براي ديدنت آمده است.
    ليزا کتاب را بست و از همانجا فرياد زد: سلام کلارا ، اتفاقي افتاده؟
    کلارا هم فرياد زد: اتفاقي مهمتر از اين که مي خواهم خانه مان را ببيني؟
    ليزا لبخند زد و گفت: منتظرم بمان ، الان آماده مي شوم.
    به داخل اتاق دويد؛ وقتي شلوار جين تنگش را به زحمت بالا کشيد و پيراهنش را داخل آن مي چپاند ، با چشم دنبال کلاهش مي گشت و وقتي لبه آن را پشت تخت ديد ، کلاه را برداشت و در اتاق را باز کرد و در کمال تعجب ژاک را ديد که دست به سينه جلوي اتاقش به نرده ها تکيه داده بود و به او مي نگريست.
    ليزا تعجب زده گفت: اتفاقي افتاده؟
    ژاک سرش را تکان داد. ليزا دوباره گفت: خيال مي کردم مشغول مطالعه هستي.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ژاک گفت: بله قبل از داد و فريادهاي شما مشغول همين کار بودم.
    ليزا گفت: متأسفم ژاک ، اصلا حواسم نبود.

    ژاک آهي کشيد و گفت: تو متوجه خيلي چيزها نيستي.
    ليزا ابروهايش را در هم کشيد و در حالي که نشان مي داد از حرف ژاک بدش آمده است به او نگريست.
    ژاک قهقهه اي زد و گفت: خيلي خوب حالا اخمهايت را باز کن، اين طور که به من نگاده مي کني خيال مي کنم با يک دختر بچه لجباز طرف هستم.
    ليزا گفت: تو هميشه مرا سرزنش مي کني ژاک و انگار از اين کارت لذت مي بري.
    هنگامي که مي خواست به حالت قهر از کنار او رد شود کلاهش بر زمين افتاد. ژاک پيشدستي کرد و کلاه را از زمين برداشت و آن را به طرف ليزا گرفت. براي يک لحظه نگاهشان در هم گره خورد. ليزا احساس کرد نفسش به شماره افتاده است؛ هيچ وقت در چنين لحظاتي نمي توانست بر خود مسلط بماند. سرش را پايين انداخت اما ژاک شانه هايش را گرفت و به آرامي گفت: شايد بهتر باشد غير از تو خودم را هم سرزنش کنم.
    ليزا دستپاچه جواب داد: متأسفم ژاک من نبايد اين قدر زود عصباني شوم.
    ژاک گفت: ولي اين فقط شوخي بود، و تو هنوز شوخي و جدي را از هم تشخيص نمي دهي...
    ليزا گفت: باز هم سرزنش مي کني؟
    ژاک شانه هايش را رها کرد و انگار که ترسيده باشد چند قدمي از او فاصله گرفت و گفت: خداي بزرگ، نمي دانم چرا هيچ وقت متوجه نيستم که با چه لحني با تو صحبت کنم.
    ليزا خنده اي کرد و گفت: مهم نيست ، من به خرده گيريهاي تو عادت کرده ام.
    هنوز تاب تحمل نگاههاي سنگين ژاک را نداشت و از اينکه دستپاچه شده بود از خودش عصباني بود. صداي کلارا آنان را به خود آورد که از پايين پله ها فرياد مي زد: هي ليزا چقدر طولش مي دهي....
    وقتي از کنار ژاک گذشت براي لحظه اي به عقب نگريست. ژاک همان جا ايستاده بود و در سکوت به او مي نگريست. ليزا کلاه را روي سرش گذاشت و از پله ها پايين رفت. هنوز قلبش به تندي مي تپيد. کلارا وقتي او را ديد نيشگوني از او گرفت و گفت: هيچ مي داني چقدر معطلم کردي؟
    ليزا بي حواس گفت: متأسف کلارا!
    وقتي همراه هم از خانه خارج شدند، کلارا مسلسل وار حرف مي زد ولي ليزا به حرفهاي او گوش نمي داد؛ نگاه ژاک مدام در ذهنش تداعي مي شد. پيش خود اعتراف کرد که هنوز به خوبي او را نمي شناسد، مردي با روحيه اي ناشناخته. شايد به همين دليل بود که مجذوبش شده بود. وقتي جلوي کلبه رسيدند کلارا ساکت شد و ليزا با نگاهي تحسين آميز به آن خانه کوچک و زيبا که پيچکهاي وحشي تمام ديوارهايش را پوشانده بودند و پنجره هاي چوبي آن تازه رنگ شده بود نگريست.
    ليزا زير لب گفت: خانه خيلي خوبي است.
    کلار مغرورانه به خانه روياهايش خيره شد. ليزا به خود گفت: اگر ژاک هم آنجا بود حتما از خانه خوشش مي آمد. آهي کشيد و همراه کلارا وارد خانه شد. پنجره ها را باز کرد تا هواي مانده اتاق خارج شود.
    کلارا نگاهي به اطراف انداخت و گفت: خوب ، نظرت چيست؟
    ليزا جواب داد : خيلي خوب است ولي به يک نظافت حسابي احتياج دارد، انگار که قرنها کسي اينجا زندگي نکرده است.
    رو به کلارا کرد و ادامه داد: بالاخره شما دو تا کي مي خواهيد ازدواج کنيد؟
    کلارا من من کنان گفت: وقتي جيمز قبول کند که ما اينجا زندگي کنيم.
    ليزا لبخندي زد و گفت: پس بايد به تو يک مژده بدهم ، چون امروز جيمز موافقت خود را اعلام کرد که شما زندگي مستقلي داشته باشيد.
    کلارا شادمانه گفت: راست مي گويي ليزا؟
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله ولي با اين حال کمي ناراحت است، اما بالاخره عادت مي کند. کلارا زير لب گفت: اميدوارم که ازمن نرنجيده باشد.
    ليزا او را در آغوش گرفت و گفت: نه کلارا ، خود را سرزنش نکن ، حق توست که بخواهي زندگي مستقلي داشته باشي. جيمز هم اگر بداند که شما اين طوري خوشبخت هستيد خوشحال خواهد شد.
    کلار گفت: من هيچ وقت دوست ندارم جيمز را از خودم برنجانم.
    ليزا گفت: اميدوارم در کنار هم خوشبخت شويد و جان قدر همسر شايسته اي مثل تو را خوب بداند.
    کلارا پيشاني او را بوسيد و گفت: ما خوشبخت خواهيم بود و اين خوشبختي را مديون تو هستيم.
    ليزا لبخندي زد و گفت: خوشحالم که توانستم براي شما دو تا کاري انجام دهم...
    بي اختيار به ياد اولين برخوردشان افتاد.
    کلارا بدون آنکه سخن ديگري بگويد از او دور شد. ليزا آهي کشيد و روبروي پنجره ايستاد. سقف خانه شان از پشت درختان انبوه و بلند خودنمايي مي کرد. احساس مي کرد قلعه سبز در تار و پود بدنش ريشه دوانده است. به ياد نگاه ژاک افتاد و آرام زمزمه کرد : ژاک کاش مي دانستي که با من چه مي کني...
    احساس کرد ژاک پشت پنجره اتاقش ايستاده و نگاهش درختان را مي شکافد و به او مي رسد. با دست به سر خود کوفت و گفت: اي دختر ديوانه ، بهتر نيست کمي عاقل شوي و دست از اين خيالبافيها برداري؟
    صداي کلارا از بيرون به گوش رسيد. ليزا پنجره را بست و از اتاق گرد و غبار گرفته خارج شدو گفت: بهتر است فردا به اينجا برگرديم. اين خانه به يک نظافت حسابي احتياج دارد.
    کلارا سرش را به نشانه تصديق حرفهاي او تکان داد و گفت: بله ، حالا که جيمز موافقت خود را اعلام کرده ، بهتر است زودتر دست به کار شويم.
    سوز سرد پاييزي در لابلاي شاخه هاي درختان نفوذ مي کرد و برگهاي زرد شده را بر زمين مي ريخت. ليزا روي برگهاي خشک راه مي رفت و از صداي خش خش آنها لذت مي برد. جان و کلارا و پاتريشيا پشت سر او در حرکت بودند و صداي قهقهه جيمز و بيل که سر به سر هم مي گذاشتند از دورتر به گوش مي رسيد. همه اهالي قلعه سبز از ازدواج جان و کلارا حرف مي زدند و آن روز جيمز آنها را مجبور کرده بود که براي کمک کردن به جان و کلارا به کلبه کوچک بروند و البته ژاک مثل هميشه از رفتن سرباز زده بود. وقتي به کلبه رسيدند و همه داخل شدند، جيمز بيرون از خانه کوچک ايستاد و به آن نگريست . ليزا غم را در نگاهش خواند. او هنوز باور نکرده بود که جان از او جدا مي شود. ليزا از خانه خارج شد و کنار جيمز رفت و به آرامي دست او را ميان دستهايش گرفت. جيمز به طرف ليزا چرخيد و در سکوت به او نگريست. ليزا دلسوزانه گفت: زياد فکرش را نکن ، آن قدرها هم که خيال مي کني غير قابل تحمل نيست ، به خصوص اينکه آنها زياد از ما دور نيستند.
    جيمز گفت: از وقتي که ماري و مارتا را از دست داده ام ديگر نمي توانم ببينم که عزيزانم از من دور مي شوند حتي اگر آن فاصله اندک باشد. ليزا ، جان از خانه ما مي رود ولي تو بايد قول بدهي که هميشه در کنارم بماني...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لیزا مصمم گفت: البته که تو را ترک نمی کنم. مگر غیر از تو کسی را هم دارم؟
    جیمز مهربانانه او را نوازش کرد و گفت: می روم تا به داخل این آلونک نگاهی بیندازم.
    وقتی جیمز به بقیه پیوست، لیزا مدتی آنجا ایستاد و از پشت پنجره به جیمز نگریست. دلش برای او می سوخت. اندیشید کاش مادرش زنده بود آن وقت دیگر جیمز احساس تنهایی نمی کرد. وقتی همه را سرگرم دید به آرامی ازآنجا دور شد. احساس می کرد در آنجا کسی به کمک او احتیاجی ندارد. بنابراین می خواست کمی تنها باشد. وقتی از کلبه دور می

    شد بچه ها را دید که با هم مشغول بازی بودند و مردها در حالی که سیگار می کشیدند به طرف زمینهایشان می رفتند. موقع برداشت محصول رسیده بود و برای بیشتر اهالی قلعه سبز فصل پرکاری بود. صدای گاوها که مشغول چرا بودند از فاصله ای نزدیک به گوش می رسید که کم کم محو شد؛ لیزا وقتی به خود آمد که جز صدای پرندگان و خش خش

    برگهای خشک درختان که اطرافش را احاطه کرده بودند دیگر صدایی شنیده نمی شد، روی تخته سنگی نشست. احساس سرما می کرد. به اطراف نگریست ، منظره آنجا برایش آشنا بود. او بدون آنکه بفهمد مسافت زیادی را طی کرده بود. در عین خستگی چشمهایش را روی هم گذاشت. مادرش که روبروی او ایستاده بود و به او می نگریست ، چقدر زیبا

    شده بود. لیزا با تمام توان فریاد زد: مادر چقدر دلم برایت تنگ شده بود!
    ماری خندید و به او نزدیک شد و لیزا گرمای وجود مادرش را احساس کرد. ماری گفت: بلند شو دختر اینجا سردت می شود.
    لیزا جواب داد: نه مادر می خواهم همینجا کنار تو بمانم.
    ماری اخمهایش را در هم کشید و گفت: از چه موقع تو این قدر نافرمان شده ای که به حرفهای من گوش نمی دهی؟
    لیزا حسرت زده گفت: مادر اگر از پیش تو بروم دوباره تنها می شوم.
    ماری گفت: ولی تو تنها نیستی لیزا ، بلند شو و پیش بقیه برگرد. آنها نگرانت می شوند.
    لیزا شانه هایش را بالا انداخت و از سر بی اعتنایی گفت: کس در فکر من نیست. همه در فکر کار خودشان هستند.
    ماری بلند شد و سرش را بالا گرفت ، مانند این بود که نزدیک شدن کسی را می نگریست. زیر لب گفت: حالا نگاه کن چقدر او را نگران کرده ای. تو دختر لجباز و یکدنده ای هستی لیزا. برو دخترم، او دارد صدایت می کند. این قدر آشفته و دلواپس نباش. باید صبور باشی. همه کارها درست خواهد شد. بلند شو و پیشش برو و این قدر من و مارتا را آزار

    نده.
    لیزا تعجب زده گفت: چه می گویی مادر ، مگر مارتا را می بینی؟
    ماری لبخندی زد و گفت: البته دخترکم ، او هم تو را دوست دارد همان قدر که من دوستت دارم ، مثل من روحش همیشه با شماست و از ان بالا به شما می نگرد.
    لیزا به سرعت پرسید: مادر مطمئنی که مارتا هم مرا دوست دارد ، همان طور که ژاک و جان و جیمز را دوست دارد؟
    ماری بی قرار برای رفتن گفت: بله البته لیزا ، حالا برو، خیلی مواظب خودت باش دخترم. خداحافظ
    لیزا لبهایش را از هم گشود تا حرفی بزند ولی مادرش رفته بود. اما لبخندی بر لبانش نقش بست زیرا از اینکه مادرش گفته بود مارتا او را دوست دارد خوشحال بود. چشمهایش را آرام گشود، مانند این بود که تمام آنها را در خواب دیده بود. از مادرش اثری نبود و تنها علفهای بلند و درختان سربه فلک کشیده بودند که در محاصره اش داشتند. احساس کرد

    که کسی او را صدا می زند. دقیق تر شد. صدای ژاک را شناخت که فریاد می زد: لیزا تو کجایی؟ جواب بده.
    لیزا بلند شد و با تمام توان فریاد زد: اینجا هستم ژاک پشت این علفهای بلند...
    صدای ژاک قطع شد و لیزا هراسان از میان بوته ها به طرف صدا رفت. زیر لب دعا می کرد که ژاک پیدایش کند. بعد از مدتی از پشت علفها هیکل ژاک نمایان شد. ژاک با دیدن لیزا با لحنی آمیخته به عصبانیت فریاد زد: هیچ معلوم است تو اینجا چه می کنی؟ واقعا که دختر سر به هوایی هستی لیزا! نزدیک به سه ساعت است که دنبالت می گردم. در این

    فکر بودم که اگر پیدایت نکنم به جیمز و بقیه چه جوابی بدهم.
    لیزا در سکوت به او می نگریست . ژاک آشفته به او نزدیک شد و در حالی که دستهایش را در دست می گرفت گفت: چقدر دستهایت سرد است ، زنگت هم که پریده ، می ترسم تو آخر خودت را با این کارها به کشتن بدهی.
    لیزا روی تخته سنگ نشاند. لیزا زیر لب گفت: از کجا فهمیدی اینجا هستم؟
    ژاک جواب داد: بعد از اینکه همگی از خانه بیرون رفتند حوصله ام سر رفت. به خانه جان رفتم تا به شما بپیوندم . همه سرگرم کار بودند ، از آنها پرسیدم که تو کجا هستی. جیمز گفت به این طرف آمده ای و از من خواست تو را به خانه برگردانم. اصلا تصور نمی کردم تا این حد از خانه دور شده باشی و موقعی که دیگر از پیدا کردنت نا امید شدم،

    صدایت مرا به این سور کشاند.
    لیزا گفت: اصلا نفهمیدم که چگونه به اینجا رسیدم و تنها موقعی به خود آمدم که دیدم راه برگشتن را نمی دانم.
    ژاک مهربانانه گفت: این دیوانه بازیهایت آخر کار دستت می دهد.
    لیزا لبخندی زد و گفت: تا وقتی تو باشی هیچ اتفاقی برایم نمی افتد.
    ژاک خندید و گفت: زیاد هم مطمئن نباش دختر جان.
    لیزا به ژاک نگریست. خنده اش به او آرامش دوباره بخشید. زیر لب گفت: خیلی سردم است ژاک ، سرم از درد مانند کوهی شده.
    ژاک او را بلند کرد و در حالی که او را در آغوشش پناه می داد گفت: کمی مقاووم باش. در خانه می توانی یک سوپ داغ بخوری و با آرامش استراحت کنی. حالا همگام با من راه بیا. حدس می زنم دیگران خیلی نگران شده باشند. بیا دختر خوب ، اگر عجله کنی زودتر به خانه می رسیم.
    لیزا می خواست فریاد بزند: نه ژاک نرویم، همینج بمانیم، نمی خواهم این لحظات زیبا و قشنگ را از دست بدهم ، نمی خواهم این لحظه را که تو مهربانانه به من لبخند می زنی و آشکارا نشانم می دهی که برایت مهم هستم و این چنین تکیه گاهم شده ای و شانه هایت را حفاظی در برابر این سوز و سرما کرده ای ، از دست بدهم. نه ژاک خواهش می کنم

    بمانیم... ولی صدایش در گلو خفه شده بود و نمی توانست حرفی بزند و تنها اشک بود که از چشمهایش سرازیر شد. با تمام خستگی و ضعف چشمهایش را روی هم گذاشت و به شانه ژاک تکیه داد. در میان خواب و بیداری احساس می کرد که ژاک برایش حرف می زند و در گوشش زمزمه ای نا مفهوم می کند و اگرچه آن را درک نمی کرد، کلام ژاک در

    اعماق قلبش نفوذ میکرد و به او آرامش می داد. بعد از آن زمزمه های نامفهوم جیمز و دیگران بود که بگوشش رسید ، نفهمید که چگونه او را به خانه بردند و وقتی مایع تلخ مزه ای را در گلویش ریختند دیگر چیزی نفهمید و به خوابی عمیق رفت. در خواب به مدتها قبل بازگشت ، به روزهایی که با مادرش در آن خانه کوچک و سفید رنگ در شهر زندگی

    می کرد. روزهای دانشکده و گردشهای روزانه با پیتر. هنگامی که چشم گشود خورشید اولین پرتوهایش را روی زمین پخش می کرد و پرندگان آواز صبحگاهیشان را سر داد بودند. می خواست از جایش بلند شود ولی نمی توانست. در تمام بدنش احساس ضعف می کرد. در عین خستگی تلاش بری برخاستن را رها کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به

    اطراف انداخت. به نظرش رسید که مدت زمانی طولانی در اتاقش به خواب رفته بوده است، دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت و به یاد خوابهایش افتاد؛ رویدادهایی که در مدت زمان کوتاهی به خاطرات فراموش نشدنی پیوسته بود. صدای در غژغژ در که آرام باز می شد باعث شد از افکارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز کرد و ژاک را دید که وارد

    شد. وقتی لیزا را بیدار دید لبخندی زد و کنار او روی تخت نشست و در حالی که کمکش می کرد که روی تخت بنشیند گفت: حالت خوب است لیزا؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ليزا سرش را تکان داد و آهسته گفت: بله ، بهترم.
    ژاک آرام شانه هايش را گرفت و بالش پشتش را صاف کرد و او را به آن تکيه داد. ليزا گفت: ژاک خيلي وقت است که خوابيده ام؟

    ژاک جواب داد: تقريبا بيست و چهار ساعت مي شود.
    ليزا آهي کشيد و گفت: مدت زيادي است ، نه؟
    ژاک لبخندي زد و گفت: نه آن قدر که نگرانت بکند ، مانند زيباي خفته اي بودي که منتظر شاهزاده روياهايش است.
    ليزا به شوخي گفت: يعني مي گويي زود به هوش آمده ام؟
    ژاک گفت: البته کمي زودتر از آنکه من افتخر بيدار کردنت را پيدا کنم.
    ليزا خنديد و با لحني آميخته به شيطنت گفت: خوشحالم که زودتر بيدار شدم و گرنه تو با وضع فجيعي بيدارم مي کردي.
    و به سرمي که در دست ژاک بود اشاره کرد. ژاک سرم را کنار گذاشت ودستهاي ليزا را گرفت و گفت: اگر منتظرم مي ماندي واقعا مانند شاهزاده اي دلباخته بيدارت مي کردم ، تا واقعيت را آنچنان که هست مي ديدي.
    ليزا اگرچه خنده اش گرفت ، آشفته و سرگردان به چهره ژاک که در تاريکي قرار گرفته بود خيره ماند. ژاک خنده آرامي کرد و نگاهش را به طرف پنجره چرخاند. ليزا گفت: ژاک مي توان سؤالي از تو بکنم؟
    ژاک کنجکاوانه دوباره نگاهش را متوجه ليزا کرد. ليزا در حالي که سعي مي کرد بر خود مسلط باشد گفت: تا حالا چند دفعه اي مي شود که اين طوري حالم بد مي شود و مدت زماني بيهوش مي شوم. تصور مي کني دليل خاصي دارد؟
    ژاک مدتي سکوت کرد و بعد جواب داد: درباره اش خيلي فکر کرده ام و با تجربه اي که دارم به اين نتيجه رسيده ام که بيماري تو تنها ممکن است به دليل فشار روحي زياد وضعف بدني ات باشد.
    ليزا به ژاک خيره ماند. ژاک ادامه داد: خوب حالا تو سؤال من را جواب بده . آيا موضوع خاصي است که تو را بيش از حد ناراحت مي کند؟
    ليزا آهي کشيد و در حالي که پتو را در دست مي فشرد جواب داد: نه براي چه چنين تصوري داري؟
    ژاک بي صبرانه گفت: خيلي واضح است ليزا ، حتما چيزي هست که رنجت ميدهد، آن هم تاحدي که به اين روزت مي اندازد. خيال نکن نسبت به تو بي اعتنا هستم. مدت زيادي است که رفتارت را زير نظر دارم اما نفهميده ام که تو واقعا از چه چيزي ناراحتي . من خيلي نگرانم ، هم من و هم ديگران. ديروز جيمز مرا به باد سؤال گرفته بود که دليل بيماري تو را به او بگويم و من گفتم که واقعا نمي دانم که دليلش چيست... حالا خودت بگو ليزا.
    ليزا در سکوت به او مي نگريست . ژاک از سر بي قراري پرسيد: چرا حرف نمي زني؟ خوب اگر چيزي هست به ن بگو. شايد خيال مي کني من شخص قابل اطميناني نيستم که اسرارت را به من بگويي.
    ليزا زهر خندي زد و گفت: چه اسراري ژاک؟ تو که از همه زندگي من با خبري.
    ژاک گفت: با اين حرفهايت مرا فريب نده ليزا. من که بچه نيستم. تو آشکارا مي خواهي از جواب دادن طفره بروي.
    ليزا در سکوت به دستهايش خيره شد. تاب تحمل نگاه ژاک را که بي قرار منتظر شنيدن جوابش بود نداشت. چه مي توانست بگويد؟ اينکه منشاء تمام آن عذابها و فشارهاي روحي خود اوبود؟ که حالا بي قرار براي شنيدن پاسخي قانع کننده به او مي نگريست؟ چگونه مي توانست به ژاک بگويد هميشه هراس داشته که او دوستش نداشته باشد؟ که از وقتي او را ديده جدالي سخت با منطق و احساساتش پيدا کرده بود؟ جدالي که بالاخره او را از پا در مي آورد؟ فکر غرورش را کرد که با اعترافش شکسته مي شد، بنابراين لبهايش را به هم فشرد تا حرفي از آن خارج نشود.
    ژاک جلوي او زانو زد و گفت: آيا به خاطر از دست دادن پيتر است؟
    ليزا حرفي نزد و همان طور به دستهايش خيره ماند. ژاک دوباره گفت: شايد علتش ازدواج جان است ، اين طور نيست ليزا؟
    ليزا خنده اي کرد و به ژاک نگريست و به آرامي گفت: خداي بزرگ تو چه فکرهايي مي کني ژاک.
    ژاک بلند شد و در طول اتاق به قدم زدن پرداخت و باگامهاي بلند چند دفعه طول اتاق را پيمود. ليزا به او نگريست، آرزو مي کرد که مي توانست همه چيز را به او بگويد، همه چيزهايي را که مدتها در سينه نگاه داشته بود ، اما نمي توانست. به آرامي گفت: ژاک هيچ کدام از حدسهايت درست نيست. خوب مي داني که مرگ مادرم ضربه سختي به من وارد کرده ، شايد بيماري من هم به همين دليل باشد.
    ژاک با نگاهي آميخته به ترديد به او نگريست و ليزا عاجزانه دعا مي کرد که ژاک حرفش را باور کند. اگر چه سعي کرده بود بغضش را فرو خورد، قطره اشکي از چشمش فرو چکيد. ژاک بي مقدمه طول اتاق را پيمود و به طرف او رفت و به چشمهاي ليزا خيره شد. ليزا چهره اش را برگرداند و زير لب گفت: برو ژاک ، مي خواهم تنها باشم.
    ژاک آهي کشيد و از اتاق خارج شد. ليزا احساس کرد سوز سردي تنش را مي لرزاند.پتو را به خود فشرد و بي محابا در ميان پرتوهاي گرم خورشيد گريست ، اما قبل از اينکه ديگران از خواب بيدار شوند با خود عهد کرد که با تمام توان بر بهبودش تلاش کند و ديگر نگذارد ضعف بر او غلبه کند. هنگامي که جيمز ، جان ، کلارا و پاتريشيا به سراغش رفتند ، نه تنها اثري از گريه بر صورتش نمانده بود بلکه اميدوارانه لبخند مي زد.
    مراسم ازدواج جان و کلارا زودتر از حد انتظار انجام شد، انگار همه مي ترسيدند يک اتفاق ناگهاني ازدواج ان دو را به هم بزند. وقتي ليزا کلارا را ديد که در لباس سپيد عروسي همگام با جان وارد شد قلبش از شادي تپيد و آهسته در گوش پاتريشيا گفت: ببين چقدر زيبا شده است.
    پاتريشيا سرش را در تصديق گفته او تکان داد و گفتک اميدوارم خوشبخت شوند.
    آن شب جشني بزرگ و با شکوه در قلعه سبز برگزار شد. آن زوج زيبا و خندان همه را به تحسين وا داشته بودند. ليزا وقتي که از کلارا جدا شد با چشمانش به دنبال ژاک گشت و او را احاطه شده در ميان کشاورزان ديد. عده زيادي در وسط سالن رقص و پايکوبي مي کردند. ليزا پاتريشيا را ميان آنها ديد. لبخندي زد و به جمع آنها پيوست ، وقتي جشن به اوج خود رسيد چشم ليزا به ژاک افتاد که گوشه اي ايستاده بود و به او مي نگريست. به سرعت رويش را برگرداند؛ عصباني بود که چرا ژاک حتي يک بار هم با او نرقصيده است، در حالي که با بيشتر دخترهاي قلعه سبز رقصيد. شايد مي خواست به اين ترتيب نشان بدهد که ليزا اصلا برايش مهم نيست. ليزا از سالن بيرون رفت؛ ديگر حوصله رقصيدن نداشت.
    مدتها بعد از اينکه جشن به پايان رسيد و عروس و داماد به خانه خودشان رفتند هيچ يک از آنان از خستگي روي پا بند نبودند.
    پاتريشيا در حالي که موهايش را جمع مي کرد با شور و حرارت گفت: واقعا شب فراموش نشدنيي بود.
    جيمز در تصديق حرفهاي او گفت: بله جشن با شکوهي بود...
    پاتريشيا به شوخي گفت: ولي ليزا تمام نقشه هاي مرا خراب کرد. وقتي به جمع ما پيوست احساس کردم تمام مردهايي را که دور خود جمع کرده بودم به يکباره از دست دادم، ليزا کمي ادب داشتي لااقل به هواخواهان من دست درازي نمي کردي.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ليزا تعجب زده به پاتريشيا نگريست که باعث شد جيمز و بيل خنده شان بگيرد.
    ژاک هم در حالي که لبخند مي زد به ليزا نگريست.
    ليزا از اينکه به سفارش جيمز گوش داده و لباس پشمي پوشيده بود خوشحال بود. هوا به سرعت سرد شده و يک لايه برف سفيد روي زمين نشسته بود. بچه ها هيجان زده از اولين برف زمستاني ، با هم بازي مي کردند. مردها که در آن روزها دوران بيکاري خود را مي گذراندند درون خانه سيمسون جمع شده بودند و گاهگاهي صداي خنده شان به گوش مي رسد. ليزا به آن جمع حسادت مي کرد و آرزو مي کرد کاش پيش آنها مي رفت. راه خانه را در پيش گرفته بود که کسي او را صدا زد و وقتي برگشت سالي را ديد که آرام آرام به او نزديک مي شد. او را در عروسي کلارا و جان شناخته بود. ليزا لبخندي زد و چند قدمي به طرف او رفت و گفت: سالي ، حالت چطور است؟
    سالي جواب داد: خيلي خوب . تو چطوري؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: زياد تعريفي ندارد: چون دوست دارم در جمع مردان شرکت کنم. حتما در خانه سيمسون نشسته اند و از زنهايشان بد مي گويند.
    سالي خنده اي کرد و گفت: آنها دنياي مخصوص به خود را دارند که ما زنها از آن سر در نمي آوريم.
    يک دفعه انگار چيزي يادش آمده باشد ادامه داد: او ، راستي آن مرد جوان کيست که به قلعه سبز آمده؟
    ليزا تعجب زده پرسيد: کدام مرد؟
    سالي جواب داد: امروز از کنار خانه تان مي گذشتم . مرد جوان شيک پوشي به من نزديک شد و نشاني خانه تان را از من خواست، از ظاهرش معلوم بود که از شهر آمده بود.
    ليزا يکدفعه دلشوره عجيبي پيدا کرد ، او چه کسي بود؟ من من کنان در حالي که براي رفتن عجله داشت گفت: بهتر است بروم و ببينم اين مردي که از او حرف مي زني کيست.
    سالي در کمال تعجب به دور شدن ليزا نگريست.او آنقدر عجله داشت که حتي نزديک بود روي برفها سر بخورد. در بين راه افکار گوناگوني از ذهن ليزا مي گذشت و دلشوره عجيبي داشت. وقتي به خانه رسيد مدتي پشت در ايستاد تا توانست آرامشش را حفظ کند. وقتي وارد شد ، خانه در سکوت بود. با نگاهش دنبال پگ گشت که بيشتر اوقات آن طرفها پيدايش مي شد ولي او را نيافت. ناچار وارد سالن شد. مرد جواني روي مبل راحتي لم داده بود و سيگار مي کشيد. ليزا به طرف او رفت. مرد با ديدن ليزا از جايش بلند شد و در حالي که سيگارش را خاموش مي کرد دستش را جلو آورد و گفت: سلام خانم، من مايک هيل ، دوست ژاک هستم.
    ليزا لبخندي زد و در حالي که با او دست مي داد جواب داد: خوشبختم....
    مرد در حالي که دوباره روي مبل مي نشست گفت: مثل اينکه موقع مناسبي را براي آمدن انتخاب نکرده ام چون حتي ژاک هم انتظار ديدن مرا نداشت.
    ليزا خواست حرفي بزند که ژاک دوان دوان از پله ها پايين آمد. ليزا بدون آنکه بداند چرا ، از جا بلند شد و مرد هم به تقليد از او ايستاد. ژاک با ديدن آن دو در کنار هم لبخندي زد و گفت: سلام ليزا ، حدس مي زنم با دوست من آشنا شده اي.
    ليزا جواب داد: بله...
    و به مايک نگريست . مايک لبخندي زد و گفت: ولي من هنوز با شما آشنا نشده ام.
    ژاک گفت : خانم اليزابت ، عضو جديد خانواده ما.
    مايک از سر تعجب به ژاک خيره شد و ژاک که غافلگيري او را ديده بود به مايک چشمکي زد که از چشم ليزا دور نماند. هر دو لبخندي رد و بدل کردند.
    مايک به ليزا نگريست و گفت: غافلگيري مرا ببخشيد خان. براي لحظه اي خيال کردم شايد ژاک دست به کار شده و ازدواج کرده و البته اين حدسم با غيبت طولاني او درست در مي آمد. ولي اين طور که معلوم است اشتباه متوجه شده ام.
    ژاک به شوخي با دست به پشت مايک زد . ليزا لبخندي زد و نشست و در حالي که به آن دو مي نگريست به خود گفت حتما آنها دوستي صميمي هستندکه آن قدر راحت با هم صحبت مي کنند. مايک داشت از لندن و اتفاقاتي که در غيبت ژاک افتاده بود صحبت مي کرد. ليزا احساس بي حوصلگي مي کرد و وقتي ديد که ژاک با چه اشتياق و علاقه اي به حرفهاي او گوش مي دهد بي حوصلگيش بيشتر شد بنابراين از جايش بلند شد و آرام از پيش آنها رفت.
    جيمز از مايک خيلي خوشش آمد ، مخصوصا اينکه قبلا هم او را در لندن ديده بود. ولي جان در حالي که اداي او را در مي آورد گفت: قيافه اش مانند خرچنگ است.
    ليزا خنده اي کرد و گفت: خداي بزرگ!جان ، چطور مي تواني چنين حرفي بزني ؟ او به تنها چيزي که شبيه نيست خرچنگ است. من که عقيده دارم او جذاب است، حتي خيلي جذابتر از تو.
    جان گفت: واقعا که تو چه کساني را جذاب مي داني . من نسبت به اردکم احساس بهتري دارم تا نسبت به او.
    پاتريشيا که به شدت مي خنديد گفت: جان ، شايد حسوديت مي شود که او روي صندلي که روزي مختص تو بوده جا خوش کرده و تو مجبوري جاي ديگري بنشيني.
    جان اخمهايش را درهم کشيد و به پاتريشيا چشم غره رفت.
    مايک جذابيت ويژه اي داشت. بيشتر اوقات او حرف مي زد و جيمز که هيچ گاه از صحبت کردن عقب نمي ماند با بودن مايک با کمال ميل ساکت مي شد و علاقه مندانه به حرفهاي او گوش مي داد. او از لحاظ ظاهري قد بسيار بلندي داشت که با صورت استخواني و دماغ عقابي شکل او تناسب داشت، و چشمان ريزي که در عين زيرکي و تيز بيني به سرعت اطراف را مي نگريست. همه با او احساس راحتي مي کردند چون با اينکه زمان کوتاهي از آمدنش مي گذشت خود را با آن محيط وفق داده بود. با اين حال چنين به نظر مي رسيد که خيال ندارد مدت زيادي آنجا بماند، چون چند سالي به پايان تحصيلاتش مانده بود و مجبور بود که به لندن باز گردد. ژاک گفته بود که پدر و مادر مايک مرده اند و مايک تحت سرپرستي عمه پير و ثروتمندش قرار دارد که او هم از هيچ کوششي براي موفقيت تنها برادرزاده اش دريغ نمي کند. و مايک هم متقابلا سعي مي کرد با پشتکار و جديتي که درکار و تحصيلش نشان مي داد عمه اش را راضي نگه دارد. ولي آن طور که خودش مي گفت هيچ وقت نمي توانست زمان زيادي کنار عمه اش بماند چون به هيچ وجه پيش او راحت نبود و علي رغم ميل عمه اش هيچ گاه نتوانسته بود به آداب و رسوم و عادات اشرافي او خو بگيرد و حالا که آن جمع صميمي و بي آلايش را مي ديد خشنود بود.
    پگ که انگار او هم از مايک خوشش آمده بود مسلسل وار از او پذيرايي مي کرد. در آن محيط گرم و صميمي که به وجود آمده بود همه آرامش ، قلبي پر تلاطم داشت. وقتي که در شهر زندگي مي کرد از بودن در ميهمانيهاي پر زرق و برق و رسمي نفرت داشت و آرزو داشت که در چنين مجالس بي تکلف و راحتي حضور داشته باشد . با اين حال باز هم احساس راحتي نمي کرد. مشغول نگريستن به آتش شومينه بود که به طور تصادفي نگاهش به ژاک افتاد آن طور که به نظر مي رسيد مدتي طولاني او را زير نظر داشت. ليزا دستپاچه رويش را برگرداند و به مايک که مشغول حرف زدن بود نگريست. از دست ژاک عصباني بود. از خود پرسيد چرا او هميشه موفق مي شد غافلگيرش کند، آن هم در لحظاتي که هيچ انتظارش را نداشت؟ مي دانست که ژاک متوجه بي حوصلگي او شده است، با اين همه تلاش کرد خود را خونسرد نشان دهد و وقتي که مايک او را مخاطب قرار داد و سؤالي از او کرد ، ليزا خود را وارد صحبت کرد و طوري نشان داد که از بودن در ميان آنان لذت مي برد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب به نيمه نزديک مي شد که جان از جا برخاست و اعلام کرد که عازم رفتن است و همراه کلارا ، بيل و پاتريشيا نيز از جا بلند شدند. بعد از رفتن آنها جيمز زودتر از همه خوابيد و با وجود اينکه ژاک مي خواست اتاقي جدا به مايک بدهد، او مصرانه خواست که هم اتاق ژاک باشد. آنها زودتر بالا رفتند و ليزا مدتي کنار پنجره نشست و در حالي که دستش را زير چانه اش زده بود به تاريکي بيرون از خانه و برفي که مي باريد نگريست، ولي بعد از مدتي با اينکه خوابش نمي آمد بلند شد تا به اتاقش برود. وقتي از پله ها بالا رفت چراغ اتاق ژاک هنوز روشن بود. از لاي در مايک را ديد که روي تخت لم داده بود، به طوري که چهره اش به طرف در بود و ليزا با وجود اينکه سعي داشت به سرعت از کنار در بگذرد ت آنها او را نبينند، مايک او را ديد و با عجله در را باز کرد. ليزا دستپاچه لبخندي زد. مايک گفت: شما هم که هنوز نخوابيده ايد.
    ليزا جواب داد: امشب اصلا خوابم نمي آيد.

    مايک گفت: پس حالا که شما هم بي خوابي به سرتان زده ف بياييد پيش ما ف چون من و ژاک تا صبح خيال خوابيدن نداريم.
    ژاک هم کنار درآمد و گفت: بيا تو ليزا ، شايد دوست نداري کنار ما باشي؟ يا اينکه بايد برايت کارت دعوت فرستاد تا رضايت بدهي؟
    ليزا خشمگينانه پرسيد: منظورت چيست؟
    مايک ميانجيگري کرد و گفت: ناراحت نشو ليزا . ژاک عادت دارد که اين طوري حرف بزند. حالا بيا داخل.
    و ليزا را داخل اتاق کشيد. ليزا از اين حرکت او هم عصباني شد و هم خنده اش گرفت. مايک به کودکي مي مانست که مي خواست بزور اسباب بازي دلخواهش را به چنگ بياورد. ليزا معذب روي صندلي نشست. مايک و ژاک در سکوت به هم نگريستند. ليزا طعنه زنان گفت: خوب مگر نمي خواستيد در جمعتان باشم ، پس چرا ساکت شده ايد؟
    مايک کنار او روي صندلي نشست و ژاک روي تخت لم داد و گفت: مايک مشغول تعريف کردن اتفاقاتي بود که در لندن رخ داده.
    ليزا گفت: يعني اين حوادث آن قدر زياد بوده که از صبح تا به حال تعريف کردنش تمام نشده؟
    مايک لبخند شيطنت آميز زد و به شوخي: گفت براي آنکه هر روز لندن جنجال آفرين است. تصورش را بکن وقتي کسي مثل من خوش تيپ و زيبا باشد ديگر دخترهاي لندني رهايش نمي کنند و هر روز که با يکي از آنها باشي خودش ماجراهايي پيش مي آورد که نه تنها يک روز، بلکه يک هفته هم براي بازگو کردن آن وقايع کم است.
    ليزا خنده اش گرفت، اگر چه مي بايست از رک گويي او عصباني مي شد و به شوخي پرسيد: يعني تو هر روز با يک دختر هستي؟
    ژاک خنده بلندي را سر داد و گفت: خداي بزرگ! چه کسي ، مايک؟ او عرضه نگه داشتن يک دختر را هم ندارد ، حتي مدتي قبل نامزد کرده بود که بعد از مدتي دختره قهر کرد و از او جدا شد.
    مايک که اخمهايش را در هم کشيده بود گفت: خوب به دليل اينکه لياقت و شايستگي مرا نداشت.
    ليزا سوتي کشيد و خنديد. مايک ادامه داد: خوب غير از اين دليل ديگرش نيز گرفتاري زياد من است. مي داني من و ژاک بيشتر سرمان توي درس و کتاب بود و کمتر وقت تفريح و گردش و گپ زدن با دوستانمان را داشتيم. هر دوي ما عاشق رسيدن به مدارج عالي بوده ايم و هستيم و شايد همين دليل است که زياد به هم انس گرفته ايم ، اما دخترها از اين حرفها سر در نمي آورند.
    ژاک و ليزا همزمان به هم نگريستند. ليزا احساس مي کرد بيش از حد گرمش شده، بنابراين پنجره اتاق را کمي باز کرد. مايک ادامه داد: خوب تا حالا که فقط من حرف زدم. حالا تو از خودت بگو. ژاک هنوز به طور کامل از تو برايم نگفته، آيا مشغول درس خواندن هستي؟
    ليزا خنده اي کرد و گفت: چه مي گويي مايک ، شايد هنوز خيال مي کني در لندن هستي؟
    مايک با کف دست به پيشانيش کوفت و گفت: اوه معذرت مي خواهم ، اصلا به خاطر نداشتم کجا هستم.
    ليزا مکثي کرد و بعد در حالي که به لبه پنجره تکيه ميداد گفت: زندگي من آن قدرها هم جالب نيست که تو خوشت بيايد.
    مايک گفت:
    با اين حال مايلم از تو بيشتر بدانم.
    ليزا آهي کشيد وگفت: تقريبا دو سال پيش در رشته حقوق مشغول به تحصيل بودم که مادرم فوت کرد و دست سرنوشت ما به سوي قلعه سبز کشاند.
    مايک پرسيد: آيا تو نسبتي را واريکها داري؟
    ليزا نگاهي به ژاک انداخت و گفت: نه ، فقط مدتها قبل اقوام ما رابطه نزديک و صميمانه با هم داشته اند. شايد بتوان گفت دوست خانوادگي هستيم تا قوم و خويش.
    مايک دوباره پرسيد: پس در اين صورت هيچ خويشاوندي نزديکي نداري؟
    ليزا سرش را در تصديق حرفهاي او تکان داد و گفت: بله درست حدس زده اي.
    مايک سيگاري از جيبش بيرون آورد و مشغول روشن کردن آن شد، شايد مي خواست به اين وسيله نشان دهد که دست از سؤالات پياپي اش برداشته است. ژاک از جاي برخاست و گفت: با يک قهوه داغ چطوريد؟
    ليزا و مايک آهسته هورا کشيدند. ژاک خندان گفت: حالا که هر دو راضي هستيد، مي روم تا قهوه بياورم. فقط دعا کنيد پگ بيدار نشود.
    مايک گفت: اگر پگ تو را در آشپزخانه غافلگير کرد مرا صدا کن. مي تواني به من اعتماد کني.
    ژاک در حالي که به طرف در مي رفت گفت: گمان نمي کنم تو هم بتواني از عهده زبان او برآيي.
    مايک جواب داد: اوه ژاک اين طور حرف نزن. تو خوب ميداني که من چقدر خوب با خانمها کنار مي آيم.
    ليزا دستهايش را به هم قلاب کرد و گفت: با اين حرفت موافقم، چون امروز پگ خيلي از تو پذيرايي مي کرد، و لبخندهاي پرمهري به تو مي زد، افتخاري که تا به حال نصيب کمتر کسي شده است.
    ژاک در حالي که مي خنديد از اتاق خارج شد و در را بست. بعد از مدتي سکوت مايک گفت: تو ازدواج نکرده اي؟
    ليزا يکه خورد. تصور نمي کرد مايک چنين سؤالي از او بکند، آن هم در حالي که تنها مدت کمي از آشنايي آن دو مي گذشت. بعد از لحظه اي سکوت ، ليزا گفت: نه مايک ، هنوز ازدواج نکرده ام ، ولي قبل از اينکه به اينجا بيايم نامزد داشتم.
    مايک به او نگريست و گفت: يعني نامزدي شما به هم خورد..
    ليزا سرش را تکان داد و سکوت کرد. مايک که نشان مي داد کنجکاو شده است دوباره پرسيد: خوب او چه کسي بود؟
    ليزا لبخندي زد و گفت:تو هنوز نيامده مي خواهي همه چيز را درباره زندگي من بداني ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مايک خنديد و گفت: تو هم مي تواني مثل من کنجکاو باشي و از من درباره زندگي ام بپرسي ولي قبل از آن بايد بگويم که من نه ازدواج کرده ام و نه تا حالا به طور جدي با کسي نامزد بوده ام، حالا تو از خودت بگو.
    ليزا روي لبه کتابخانه نشست و گفت: اسمش پيتر بود ولي بعد از فوت مادرم نامزدي ما هم به هم خورد.
    مايک دوباره پرسيد: براي چه؟
    ليزا گفت: خوب شايد تنها دليلش اين بود که پيتر انساني بود محصور در قوانين واصولي که براي من قابل هضم نبود. حالا که فکر مي کنم مي بينم که افکار ما به هيچ وجه با هم سازش نداشت. پيتر حاضر بود از تمام چيزهايي که دوست داشت دل بکند و آنها را فداي عقايد پوسيده اي بکند که از کودکي با آنها رشد يافته بود.
    مايک سرش را تکان داد و به آرامي گفت: متأسفانه خيلي خوب مي فهمم که چه مي گويي، من همه عمه اي دارم که جزو اين نوع آدمهاست ولي من با اينکه خيلي دوستش دارم تلاش زيادي کردم تا به او بفهمانم من نمي توانم مانند او باشم، و البته او آن قدر عاقل بود که مرا درک کند.
    مکث کوتاهي کرد و بعد پرسيد: آيا هنوز دوستش داري؟
    ليزا زير لب گفت: او را دوست داشتم ، بيشتر از هر چيز و هر کسي در دنيا ، ولي حالا ديگر هيچ احساسي نسبت به او ندارم. پيتر با آن رفتار ظالمانه جاي دوست داشتني باقي نگذاشت ولي با اين حال گاهي به يادش مي افتم چون هيچ وقت نمي توان عشق اول را براي هميشه از ذهن پاک کرد. اميدوارم خوشبخت باشد.
    مايک به چهره ليزا دقيق شد و گفتک بعد از او چه؟ آيا به مرد ديگري علاقه مند نشدي؟
    رنگ ليزا پريد. بالاخره مايک همان چيزي را از او پرسيد که از آن مي ترسيد. انگار که مايک هم متوجه آشفتگي او شده بود، چرا که نگاهش را از ليزا برگرفت. ليزا با حالتي عصبي گفت: از دوست داشتن مردهايي که در زندگيم وارد شده اند چيزي جز رنج و اندوه نصيبم نشده.
    مايک دلسوزانه پرسيد: آخر براي چه؟ مگر کسي غير از پيتر تو را رنج داده؟
    ليزا آهي کشيد و گفت: خودم به دليل خيالبافيهايم خودم را رنج مي دهم، و هيچ وقت هم نتوانسته ام جلوي عواطف و احساسات نابجاي خود را بگيرم.
    مايک گفت: ولي علاقه پيدا کردن به ديگري چيزي نيست که در اختيار خود ما باشد. بيشتر عشقها و علاقه ها ناگهاني و بدون اراده به سراغمان مي آيد.
    ليزا متفکرانه گفت: شايد حق با تو باشد ولي مايک ، آيا اين مصيبت نيست که بداني علاقه ات نابجا و بيهوده است و باز نتواني برخود چيره شوي و افکار و احساساتت را کنترل کني؟
    مايک جوابي نداد و در سکوت نگاه ليزا را تعقيب کرد، انديشيد: اين دختر اسرارآميز و در عين حال غمگين در داخل اين قاب عکس کهنه ، در نگاه آن زني که آن قدر به ژاک شبيه ابود به دنبال چه مي گشت؟ در آن لحظه آرزو کرد کاش مي توانست به او کمک کند. هيچ گاه دختري را آن قدر تنها نديده بود.
    به طرف ليزا رفت و گفت: من نمي دانم چه کسي را دوست داري و البته بدم نمي آيد که آن شخص من باشم، اگرچه مي دانم که چنين شانسي ندارم. به هر حال اميدوارم در قضاوت خود اشتباه کرده باشي. هيچ دوست ندارم ديگر تو را چنين اندوهگين ببينم. حالا اخمهايت را باز کن.
    ليزا گفت: متشکرم مايک ، واقعا متشکرم...
    ليزا فهميده بود که مايک احساسش را درک مي کند ، نگاه مايک به او مي فهماند که مي تواند به او اطمينان کند. حالا ديگر از بودن مايک در آنجا ناراحت نبود و نگراني او از اينکه ژاک همراه مايک به لندن برگردد تا حدودي فروکش کرد. پيش خود گفت: کاش مي توانستم به مايک بگويم که ژاک را دوست دارم، آن وقت او هرگز به ژاک اجازه نمي داد تا مرا اين قدر عذاب بدهد و از او مي خواست که به لندن برنگردد. ولي ليزا مي دانست که هيچ وقت نمي تواند به اجبار ژاک را در آنجا نگه دارد. ندايي در درونش فرياد مي زد: زياد دلخوش نباشد ليزا ، او بالاخره روزي از اينجا مي رود، سرنوشت تو اين گونه بوده که يک طرفه دوستش بداري.
    ژاک با لبخندي پيروزمندانه با سه فنجان قهوه به اتاق برگشت در حالي که ليزا به وارد شدن او مي نگريست انديشيد کاش اين مرد او را دوست داشت، نه آن قدر که خودرش او را دوست مي داشت. حتي ذره اي از آن هم براي او کافي بود. بغضش را فروخورد و نگاهش را از ژاک دزديد. نگاه ليزا از چشم مايک دور نماند. ژاک خوشحال و سرحال کنار آنها نشست و هيچ وقت نفهميد که مايک در آن لحظه آرزو داشت مي توانست سيلي محکمي به گوش او بزند.
    وقتي ليزا مانند هميشه با صداي داد و فرياد جيمز از خواب بيدار شد، ساعتها بود که کار و فعاليت اهالي قلعه سبز شروع شده بود. او آن روز به دليل شب زنده داري شب پيش ديرتر از هميشه بيدار شد. از آن بالا جيمز را ديد که به کمک جان مشغول پارو کردن برف سنگيني بود که از نيمه هاي شب تا صبح باريده و عبور و مرور را مشکل کرده بود. ليزا از اتاق بيرون زد. مايک در حالي که سرش را مي خاراند با سر و وضعي آشفته از اتاق ژاک خارج شد و خواب آلوده گفت: خداي بزرگ ! اينجا چه خبر است؟ نگاه کن چه سر وصدايي به راه انداخته اند، من هنوز خوابم مي آيد...
    ليزا خنديد و گفت: بايد عادت کني. صداي جيمز در اين خانه مانند زنگ بيدار باش است.
    مايک غرولند کنان همراه ليزا از پله ها سرازير شد ، آن دو هنوز صبحانه شان را تمام نکرده بودند که ژاک با چشمان خواب آلود به آنها پيوست. جان و جيمز هم به داخل آمدند و در حالي که کلاه و پالتوهايشان را از تن در مي آوردند به آن جمع خواب آلود خنديدند. جيمز به شوخي گفت: چه عجب که شما تنبلها بيدار شديد!
    مايک جواب داد: مگر صداي شما مي گذارد که کسي در قلعه سبز بخوابد؟
    پاتريشيا که داخل آمده بود در حالي که خودش را تکان مي داد گفت: البته که نمي گذارد، چون بايد هر طوري شده رياست خود را به همه ثابت کند.
    جيمز فرياد زد: خداي بزرگ! تو ديگر از کجا پيدايت شد؟ با اين رويه اي که تو در پيش گرفته اي اينجا همه بيشتر از تو حساب مي برند تا من. مي ترسم که روزي قلعه سبز را از دستم بگيري و همه کاره اينجا شوي.
    پاتريشيا به طعنه گفت: بعيد نيست آقاي جيمز واريک.
    صداي خنده همه بلند شد. جيمز هم خنديد و گفت: بهتر است تا قبل از اينکه مرا مجبور نکرده اي که استعفا نامه ام را به تو تقديم بروم و بقيه برفها را پارو کنم.
    پالتو بلندش را پوشيد و دوباره از خانه خارج شد ولي جان ترجيح داد کنار آتش بنشيند و يک قهوه گرم بخورد. سوز سردي از لاي در به داخل مي آمد؛ ليزا برخورد لرزيد. ژاک که به او مي نگريست با ملايمت گفت: سردت است؟
    ليزا سرش را تکان داد. ژاک پالتوي جان را که روي صندلي افتاده بود به طرف او گرفت و ليزا در حالي که به طرف آتش مي رفت آن را روي دوشش انداخت.
    پاتريشيا دوباره جنجال به پا کرد و فرياد زد: کسي نيست که بگويد شايد پاتريشياي خسته وتنها هم سردش باشد؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مايک از جا پريد و در حالي که دستهايش را به طرزي مبالغه آميز در هوا تکان مي داد مانند هنرپيشگان تأتر روي زمين جلوي پاتريشيا زانو زد و با حرارت گفت: پاتريشياي عزيز ، قلبم را برايت حصاري خواهم کرد تا گرماي عشقش سرماي تنهايي ات را ذوب کند، آه مرا درياب اي آدم برفي زمستانهايم!
    ليزا و پاتريشيا از حرکات و حرفهاي او خنده شان گرفت. در حالي که جان هنوز در عين شيفتگي به مايک مي نگريست، ژاک گفت: نقشت را خيلي خوب بازي مي کني مايک ، بهتر است درس خواندن را رها کني و بازيگر تأتر شوي.
    ليزا که پالتويش را پوشيده بود گفت: فکر بسيار خوبي است.
    و از خانه خارج شد. هوا خيلي سرد بود ، بنابراين کلاهش را روي گوشهايش کشيد و موهايش را رها کرد. جيمز تنها مشغول پارو کردن بود. ليزا به او نزديک شد و گفت: بس است جيمز ، تو خسته شده اي ، بهتر است داخل بروي و از پگ بخواهي يک فنجان قهوه گرم برايت بريزد. من بقيه اش را پارو مي کنم....
    پارو را از جيمز گرفت ولي دستي پارو را از او قاپيد. ليزا که غافلگير شده بود به ژاک نگريست. ژاک لبخندي زد و گفت: بهتر است شما هر دو به خانه برگرديد، بقيه اش با من.
    جيمز خنديد و گفت: بيا برويم ليزا ، پسرم بقيه اش را پارو مي کند. تا واريکهاي جوان کنارم هستند ديگر غصه اي ندارم.
    دو مرد به روي هم لبخند زدند و ليزا آهي از سر رضايت کشيد و همراه جيمز وارد خانه شد. مايک براي کمک به دوستش بيرون آمد. وقتي همراه جيمز وارد خانه شد. مايک براي کمک به دوستش بيرون آمد. وقتي همراه ژاک برفها را پارو مي کردند ، صداي خنده هاي بلند پاتريشيا و ليزا از داخل به گوش رسيد. مايک نيم نگاهي به ژاک انداخت که در فکر فرو رفته بود ، به دسته پارو تکيه داد و گفت: ژاک از وقتي نديدمت خيلي تغيير کرده اي ، از خودت کمتر حرف مي زني و ديگر مثل هميشه به بازگشتن به لندن اشتياق نشان نمي دهي. هيچ مي داني چند وقت است که اينجا مانده اي؟ آيا مسأله اي پيش آمده و نمي خواهي به من بگويي؟
    ژاک پارو را در برفها برد و بعد از مکثي به آرامي گفت: تصميم دارم مدتي اينجا ماندگار شوم، تنها به اين دليل که جيمز مي خواهد.
    مايک از سر تعجب گفت: ولي تو مدت زيادي است که در لندن زندگي مي کني و پدرت تا مدتي قبل از آن رضايت کامل داشت، پس براي چه او يک دفعه تصميمش عوض شد؟ اين درست نيست که تو را وادار به ماندن کند..
    ژاک جواب داد : اشتباه نکن مايک، او مرا مجبور به ماندن نکرده ولي از رفتارش مي شود فهميد که دوست دارد در قلعه سبز بمانم.
    مايک به چهره ژاک دقيق شد و گفت: من تو را خوب مي شناسم ژاک ، تو آدمي نبودي که به اين آسانيها تصميمت را عوض کني ، حتما موضوع ديگري هم در بين است که تو نمي خواهي بگويي. خوب مي بينم که رفتار تو مانند مردي نيست که به اجبار در جايي نگهش داشته باشند. واضح است که به اينجا وابستگي بيشتري پيدا کرده اي.
    ژاک يکه خورد و به مايک نگريست. مي دانست که نمي تواند او را فريب بدهد چون آن دو به خوبي يکديگر را مي شناختند. مايک دوستي بود که در بسياري از فراز و نشيبهاي زندگي همره او بود و به خوبي او را مي شناخت؛ حتي اگر تغيير رفتارش بسيار اندک هم بود مايک به خوبي آن را مي فهميد ولي تا آن لحظه هيچ وقت چيز را از او پنهان نکرده بود. با اين حال نمي توانست آنچه از ذهنش مي گذشت بازگو کند. مايک منتظر جواب بود ولي ژاک آهي کشيد و گفت: چيز مهمي نيست که برايت بگويم. مي خواهم براي مدتي طولاني اينجا بمانم. مگر غير از اين است که قلعه سبز زادگاه من است؟
    مايک که نشان مي داد قانع نشده است، شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هر کار که مايلي انجام بده ژاک ، من در زندگي شخصي تو دخالت نمي کنم. حالا که مي خواهي اينجا بماني من هم براي مدتي پيشت مي مانم. اينجا مرا هم مجذوب خود کرده.
    ژاک با مشت به پشت او کوبيد و گفت: کار خوبي مي کني پسر ! مي دانم که بقيه هم از اين تصميمت استقبال مي کنند.
    مايک با لحني آميخته به شيطنت گفت: حتي عضو جديد خانواده تان!
    ژاک گفت: البته ليزا هم خوشحال خواهد شد.
    مايک با همان لحن گفت: اگر به تو بگويم که او را دختر جذابي يافته ام حسوديت نمي شود؟
    ژاک مدتي مبهوت به او نگريست و بعد گفت: اگر دوباره مرا دست بيندازي مايک ، گردنت را خرد مي کنم. بدم نمي آيد از همان راهي که آمده اي گورت را گم کني و بروي. شيطان را هم درس مي دهي !
    مايک خنديد وگفت: خيلي خوب ، حرفم را پس مي گيرم. با تو شوخي هم نمي توان کرد. بهتر است تا مرا نزده اي به خانه برگردم.
    ژاک هم لبخندي بر لبانش نقش بست و به دور شدن مايک چشم دوخت. وقتي مايک تصميم خود را مبني بر بيشتر ماندن در قعله سبز علني کرد ، همه در کمال خوشحالي از پيشنهادش استقبال کردند و حتي جيمز از او خواست که تا پايان جشن کريسمس آن سال پيش آنها بماند که او هم با کمال ميل پذيرفت.
    وقتي کلارا در پوشيدن لباس به ليا کمک مي کرد با لحني تحسين آميز گفت: خيلي زيباست ليزا!
    ليزا لبخندي زد و گفت: خودم هم خيلي اين لباس را دوست دارم. اولين بار آن را در ميهمانيي که جانت براي روز تولدش ترتيب داده بود پوشيده م. پيتر و مادرش هم بودند. پيتر هم از اين لباس خيلي خوشش آمده بود....
    آهي کشيد و در آيينه به لباس سبز رنگ که در زير نو چراغ مي درخشيد و پوست سفيدش را در ميان يقه بازش روشنتر جلوه مي داد نگريست. وقتي موهايش را جمع مي کرد تا نيم تاج کوچک مادرش را روي آن بزند، کلارا باز گفت: مانند يک خانم واقعي شده اي.
    ليزا خنديد و گفت: يعني من تا به حال شبيه خانمهاي واقعي نبوده ام؟
    کلارا با لحني جدي جواب داد: اصلا منظورم اين نبود.
    ليزا مهربانانه کلارا در آغوش گرفت و گفت: کلارا اين اولين جشن کريسمس است که تو و جان بعد از ازدواجتان در پيش داريد کلارا سرش را تکان داد و در حالي که چشمهايش برق مي زد گفت: بله ، کاملا يادم رفته بود.
    ليزا به او نگريست و آرام پرسيد: آيا خوشبختيد کلارا؟
    کلارا لبخندي زد و گفت: بله خيلي خوشبختم . جان از هر لحاظ مرد کاملي است.
    ليزا گفت: خوشحالم که مرد دلخواهت را پيدا کردي.
    کلارا به برفي که تازه شروع به باريدن کرده بود نگريست و گفت: مي بيني ليزا ، امشب کريسمس کاملي خواهيم داشت.
    ليزا هم سرش را در تصديق حرف او تکان داد. صداي جيمز از پايين به گوش رسيد که آنها را صدا مي زد، آن دو به روي هم لبخند زدند. ليزا زودتر از کلارا از پله ها پايين رفت. جيمز با ديدن او لبخندي زد و گفت: ليزا چقدر زيبا شده اي!
    جان سوتي کشيد و مايک در حالي که مي خنديد به ژاک که بالاي نردبان جلوي درخت کريسمس ايستاده بود و به ليزا مي نگريست نگاهي شيطنت آميز انداخت و فرياد کشيد: هي زود باش ژاک ، هنوز خيلي مانده تا تزئين درخت تمام شود. بعدا هم براي ديد زدن وقت داري.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ژاک کاغذ رنگي رابه سوي او پرت کرد و گفت: دهانت را ببند مايک!
    وقتي تزئين درخت تمام شد بسته هاي رنگارنگ در کنار آن قرار گرفت. جيمز زودتر از همه هديه هاي خود را تقسيم کرد؛ روسري گلدار قشنگي براي کلارا ، يک دستکش براي جان و يک دستکش براي ژاک و قلمي براي مايک و يک عطر براي ليزا و يک کتاب انجيل مقدس براي پگ ويک سنجاق سينه براي پاتريشيا . ژاک هم هديه هايش را يکي يکي به ديگران داد؛ يک کفش راحتي براي جيمز ، يک کلاه سياهرنگ براي کلا جيمز زودتر از همه هديه هاي خود را تقسيم کرد؛ روسري گلدار قشنگي براي کلارا ، يک دستکش براي جان و يک دستکش براي ژاک و قلمي براي مايک و يک عطر براي ليزا و يک کتاب انجيل مقدس براي پگ ويک سنجاق سينه براي پاتريشيا . ژاک هم هديه هايش را يکي يکي به ديگران داد؛ يک کفش راحتي براي جيمز ، يک کلاه سياهرنگ براي کلارا ، يک بلوز براي جان و يک کتاب براي مايک و يک آيينه کوچک نقره اي رنگ براي ليزا و کلارا. و همه از ليزا عروسکهاي کوچک خرس مانندي به رنگهاي متفاوت هديه گرفتند. همه خوشحال از هديه هايي که گرفته بودند منتظر ورود ميهمانها شدند که بيشتر از اهالي قلعه سبز بودند. بوي غذاهاي پگ تمام خانه را پر کرده بود و باعث مي شد اشتهايشان بيشتر شود.

    جشن بسيار با شکوه و کاملي بود و تمام فضاي خانه را صداي موسيقي و فريادهاي ناشي از شور و هيجان و صحبتهاي گرم گرفته پيرمردها و پيرزنها و زنهاي بچه دار پر کرده بود و جوانترها وسط سالن با ضرب آهنگ موسيقي مي رقصيدند. ليزا چند بار با جيمز و مايک و جان رقصيد و در آخر تنها يک دفعه ژاک با او رقصيد. در آن لحظات چقدر ژاک با او مهربان بود و نگاه صميمي و خنداني داشت. اگرچه حرف نمي زد، ليزا به همان نگاهها و بازوهايي که در هنگام رقص تکيه گاهش شده بود نيز راضي بود. وقتي شب از نيمه گذشت تعداد ميهانان کم شد و نزديکيهاي صبح ، جز عده اي که مشغول تميز کردن سالن شده بودند کسي باقي نمانده بود. مايک برافروخته و خندان گفت: هيچ گاه اين قدر به من خوش نگذشته بود، نمي دانستم قلعه سبز هم چنين دختران خوشگلي دارد.
    جيمز گفت: اين کريسمس برايم طور ديگري بود. يک احساس خاص مي گفت که قدر تمام لحظاتش را بدان.
    ژاک سرش را تکان داد وگفت: بله من هم چنين احساسي داشتم.
    پاتريشيا و ليزا متعجبانه به هم نگريستند. وقتي سکوت همه جا را فرا گرفت و همه ميهمانها رفتند، مايک و جيمز که روي پا بند نبودند رفتند تا بخوابند و ژاک براي رساندن پاتريشيا به همراه او از خانه خارج شد. ليزا سر درد عصبي داشت و با آنکه خيلي خسته بود قهوه اي براي خود ريخت و کنار آتش شومينه نشست. جشن کريسمس آن شب را با کريسمسهاي قبلي که در شهر گذرانده بود مقايسه کرد و خاطراتش به صورت گنگ و در هم در ذهنش رژه رفت. در ميان خواب و بيداري بود که صداي ژاک او را هوشيار کرد. ژاک کنار او روبروي آتش نشست و گفت: نمي خواهي بخوابي ليزا:
    ليزا درحالي که با فنجان قهوه بازي مي کرد زير لب گفت: در فکر کريسمسهايي بودم که با مادرم مي گذراندم.
    ژاک آرام گفت: تو هنوز هم با خاطرات گذشته ات زندگي مي کني؟
    ليزا سرش را تکان داد و با لحني سرشار از اندوه گفت: نه خيلي زياد ولي گاهي که تنها شوم به ياد آن روزها مي افتم، روزهايي که زياد هم دور نبوده. ميداني ژاک ، هميشه از خودم مي پرسم آخر براي چه بايد زندگي من اين قدر پرالتهاب و پرتلاطم باشد؟ آيا حق من نبود که زندگي آرام و راحتي داشته باشم؟
    ژاک مکثي کرد و جواب داد:ولي فقط تو نيستي که سرنوشت زندگيت رابه بازي گرفته، بيشتر ما زندگي ناآرام و متزلزلي داشته ايم. با اين حال بايد در راهي که در پيش داريم ثابت قدم باشيم و با صلابت و استوار به پيش برويم...
    سپس دستهايش را به هم گره زد و در حالي که سرش را پايين انداخته بود ادامه داد:
    و اين خيلي سخت است که شخصي بر سر دو راهي قرار بگيرد، دو راهي سرنوشت سازي که هر راه آن او را به سويي مي کشد و شايد اين تضادها و تمايلات متناقض روزي انسان را از پاي در آورد.
    ليزا شگفت زده پرسيد: تو چنين وضعيتي داري؟
    ژاک در سکوت سرش را تکان داد و بعد از مدتي دوباره گفت: آيا شده که در چنين موقعيتي گرفتار شده باشي؟
    ليزا جواب داد: بله ، خيلي زياد.
    ژاک دوباره پرسيد: و آيا توانسته اي هميشه راه درست را انتخاب کني؟
    ليزا جواب داد: هميشه سعي کرده ام بهترين راه را انتخاب کنم و تصور مي کنم بيشتر مواقع پيروز بوده ام.
    ژاک کنجکاوانه پرسيد: چگونه؟
    ليزا ادامه داد: خوب خودم هم نمي دانم ، شايد احساس تمايل بيشتري به يکي از آن راهها پيدا کرده ام. آن وقتها که مادرم زنده بود در اين مواقع به کمکم مي آمد و اگر همفکري او نبود در بيشتر مواقع شکست مي خوردم، اما حالا که او نيست....
    حرفش را نيمه کاره رها کرد. نمي خواست به ژاک بگويد که او هم در ميان دو راهي بزرگ زندگيش قرار گرفته است و جواب هر دو راه را در همان مردي جستجو مي کند که با چشمهاي سياهش به او مي نگرد و با او حرف مي زند. شب آهسته آهسته تمام مي شد و خورشيد مي رفت تا اولين پرتوهايش را روي قلعه سبز بگسترد. در حالي که آن دو هنوز اولين پرتوهايش را روي قعله سبز بگسترد. در حالي که آن دو هنوز نخوابيده بودند. هر دو کنار پنجره رفتند تا طلوع خورشيد را ببينند! در حالي که براي اولين بار احساس ميکردند چقدر قلبهايشان به هم نزديک است و در سکوت به هم مي نگريستند بدون آنکه هراس داشته باشند و ليزا در آن لحظات خود را خوشبخت احساس مي کرد. وقتي آنچنان به هم نزديک ايستادند که او به آساني نفسهاي آرام و گرم ژاک را احساس کرد مي خواست فرياد بزند و به او بگويد که چقدر دوستش دارد ولي نمي توانست چون هنوز جرأت بيان آنچه را در قلب و ذهنش مي گذشت نداشت ، و لحظه اي رسيد که ديگر نمي توانست اشکهاي خود را مهار کند؛ بنابراين به سرعت از ژاک دور شد. وقتي به اتاقش رسيد اجازه داد که اشکهاي سوزان و گرمش جاري شود، در حالي که ژاک هنوز همان طور بي حرکت به مسير رفتن او چشم دوخته بود.
    مايک به سختي چمدان بزرگش را بست ، ژاک در عين ناراحتي در حالي که روي کاناپه ولو شده بود به او مي نگريست. پاتريشيا غرولند کنان گفت: ولي حالا خيلي زود است که بروي. ما تازه به بودنت عادت کرده بوديم. مطمئني که نمي تواني بيشتر پيش ما بماني؟
    مايک مهربانانه بازوهاي او را گرفت و گفت: کاش مي توانستم بمانم ولي بايد بروم. ميدانم که عمه ام خيلي نگران حال من است و در ضمن امتحاناتم هم نزديک است و بايد خود را آماده کنم.
    و در حاليکه به طرف در مي رفت ادامه داد: در اين مدتي که اينجا بودم به من خيلي خوش گذشت. زندگي در اينجا با زندگيي که در لندن و يا در کنار عمه ام دارم بکلي متفاوت است. اين روزهاي خوب را هرگز فراموش نمي کنم . شايد بزرگترين آرزوهايم اين باشد که دوباره روزي به اينجا بيايم.
    جيمز با دست به پشت مايک زد وگفت : پسر جان اميدوارم که هميشه موفق باشي. هر وقت توانستي پيش ما بيا، همه منتظرت خواهيم بود.
    مايک لبخندي زد و به طرف ژاک رفت و دو دوست براي مدتي طولاني يکديگر را در آغوش گرفتند. صحنه اي غم انگيز بود و چهره همه از اشک خيس شده بود. آن دو بدون هيچ حرفي از هم جدا شدند. وقتي مايک از خانه خارج شد، ژاک پشت پنجره ايستاده بود و به او مي نگريست. مايک براي خداحافظي کلاهش را برداشت و ژاک برايش دست تکان داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/