شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم های مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خوردو مرا در دنیای خواب و بیداری پرت کرد.آخرین تصویری که در خاطرم ماند چشمهای حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود.
وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالای آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صدای مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...
پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...
بعد صدای مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوی؟...می تونی حرف بزنی؟
هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه های بیداری،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویای قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت:
- دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی...
بعد باز آن رویای عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت:
- ایشون آقای ایزدی هستن،یکی از هم دانشگاهیهای مهتاب...اگه کمکهای ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سر مهتاب می آمد.
صدای مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوری در بیاییم.
باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سری به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،برای همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادی و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته ای شیرینی هم برایم آورده بودند.شادی با خنده گفت:پس اون روز می گفتی کار دارم،کارت این بود؟...
لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاری و ما خبر نداریم؟
سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:
- بچه ها کلاس ها شروع شده؟
لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.
با خستگی گفتم:یک چیزی برای من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا از خیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.
شادی ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟
لیلا با آرنج زد تو پهلوی شادی،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد.فوری پرسیدم:حسین،هنوز نفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟
وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادی هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!
حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود.نامرد انگار کشیک می داده کی تو از در دانشگاه میای بیرون،بعد هم که خودت دیدی چی شد!...وقتی افتادی همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده ای هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سری از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین،من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش روهم که خودت می بینی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)