صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 105

موضوع: داستانهایی از تاریخ ایران

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    امید، خود زندگیست
    8185021
    گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
    یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
    می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
    صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .
    می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گویند که در روزگار شاهنشاهی بهرام گور وی را وزیری بود که شاهنشاه همه امور کشوری را به وی داده بود و خود از امور کشوری غافل شده بود. وزیر به فرمان شاهنشاه در تمام امور دخالت می نمود و نظرات خود را اعمال می کرد. بهرام گور خود نیز به شکار و تفریح مشغول شده بود و از امور ایرانشهر غافل گشته بود. روزی به بهرام خبر دادند که اوضاع ایران زمین بد است و مردمان و رعیتان ناراضی از کشور. بهرام اندیشید و ندانست که مشکل از کجاست؟ چندین روز در این اندیشه بود که منشاء ظلم و نارضایتی مردم را بیابد. به همین جهت سر به بیابان گذاشت و مشغول قدم زدن شد. در راه به خانه دهقانی رسید و دهقان که بهرام را در لباس ساده و عامیانه ندیده بود، وی را نشناخت و با وی مشغول صحبت شد و سپس او را به منزل خود برد. بهرام از اوضاع رمه ها و گوسپندانش پرسید که راضی هستی یا خیر؟دهقان شروع به سخن کرد و اوضاع را اینچنین بیان نمود: من روزگاری بسیار رمه داشتم و سگی پاسبان آنان بود. وضع من بسیار خوب بود و رمه ها روزبروز بیشتر و نیکتر می شدند. ولی پس از مدتی دیدم رمه های من روزبروز کمتر می شوند و هیچ دلیلی برای آن نیافتم. چندین بار به کمین نشستم تا ببینم آیا دزدی آنان را می رباید؟ ولی چون در این مکان اثری از دزد نبود خیالم آسوده گشت که دزد وجود ندارد. پس اندیشیدم که چگونه ممکن است گوسپندان کم شوند؟ پس از مدتها تلاش یافتم که سگ که نگهبان رمه ها است با ماده گرگی آمیزش کرده و با او دوست شده است و زمانی که گرگ ماده با سگ من به تفریح می روند گرگی دیگر به گوسپندان من زده و آنان را نابود می کند. پس دلیل بدبختی خود را یافتم و سگ را بگرفتم و به دار کشیدم تا نقطه ضعف رمه ها نابود گردد. بهرام با دهقان بدرود گفت و از وی سپاسگزاری کرد و تیر شکار خود را به دهقان داد و گفت هر زمان که به شهر آمدی به دربار شاهنشاه برو و این تیر را نشان بده.
    شاهنشاه بهرام از سخنان دهقان به شگرفی آمد و با خود اندیشید که اگر سگ حکم نگهبان رمه ها را دارد، ما و دولت ما نیز حکم نگهبان ضعیفان را دارد و وظیفه نگهبانی از مردم به ماست. پس به درون مردم رفت و اوضاع آنان را جویا شد و دید که بسیاری از مردم ناراضی هستند. بهرام فهمید که نبایستی به وزیر خود اینچنین قدرت می داد و کشور را به دست او می داد. به همین جهت وزیر را فراخواند و به او گفت از چه روی به کشور ما اضطراب روا داشته ای و اوضاع ایران را آشفته نمودی؟ ما به تو گفتیم که خزانه را برای وقت های مبادا نگه داری ولی امروز خزانه خالی است و مردم ناراضی. تو پنداشته ای که من به تفریح و شکار هستم و از وضع کشور ناآگاه هستم؟
    وزیر شرمسار شد و سخنی نگفت. چند روزی گذشت و بهرام زندانیان در بند را به پیش خود فراخواند و از آنان پرسید که شما به چه دلیل امروز در زندان شاه هستید؟
    یکی پاسخ داد که من برادری داشتم که بسیار توانگر بود و سرمایه بسیار داشت. وزیر سرمایه او را گرفت و او را بکشت. من به ظلم خواهی او برخواستم ولی امروز در زندان شاه هستم.
    یکی دیگر گفت من باغی داشتم بزرگ و وسیع. روزی وزیر به باغ آمد و درخواست خرید باغ را داد. من نفروختم ولی وی به زور باغ را از من بگرفت و هیچ پولی به من نداد. سپس مرا به زندان افکند.
    دیگری گفت من مردی بازرگانم و حرفه ام این است که از این شهر جنسی را خریداری می کنم و در شهر دیگر آن را به قیمت بالاتر می فروشم و درآمد اندکی از این راه به دستم می آید. روزی من مرواریدی خریدم و خواستم آن را در شهر دیگر بفروشم. وزیر شما به نزد من آمد و مروارید را از من بگرفت و گفت برای دریافت پولش به دربار بیا. من چند بار به بارگاه آمدم ولی او پاسخی به من نداد و در نهایت در آخرین بار مرا زندانی کرد.
    دیگری گفت من پسر فلان رعیت هستم . وزیر ملک پدرم را گرفت و مصادره کرد و او را در زیر تازیانه بکشت و مرا از ترسش به زندان افکند.
    بهرام چون این سخنان را بشنید ستم وزیر بر وی آشکار شد و روانه خانه وزیر شد. وزیر را فراخواند و او را بدست نگهبانان اسیر کرد. وارد خانه وی شدند و آنجا را جستجو کردند. در خانه او نامه ای دیدند که وی به دوستان خود نوشته بود و از آنان خواسته بود به پایتخت بیایند زیرا اوضاع دربار هرج و مرج است و هر مقدار پول که بخواهند می توانند دریافت کنند. بهرام با دیدن این نامه خشم وجودش را فراگرفت و وزیر را با هفده نفر از یارانش در میدان شهر گرد آورد.
    سپس فرمان داد هجده چوبه دار در میدان شهر برپا کنند. بهرام هر هفده نفر را با وزیر به دار کشید تا درس عبرتی برای دیگر وزیران گردد تا مبادا دیگران چنین خطایی را تکرار کنند.
    پس از مدت ها زن دهقان به وی گفت که به شهر برو و این تیر را نشان بده شاید درخواست ما را اجابت کنند. دهقان چنین کرد و به دربار شاهنشاه رفت و تیر را نشان داد. ماموران تا تیر شاهنشاه بهرام را دیدند وی را به بارگاه او بردند. دهقان با دیدن بهرام یکه خورد و به زمین افتاد و پوزش خواست که من تو را نشناخته بودم و با تو مانند مردم عادی سخن گفتم. بهرام وی را بلند نمود و از او سپاسگزاری کرد و عبرت گرفتن از داستان سگ رمه او را برایش گفت. سپس شاهنشاه بهرام برای دهقان خلعت های گرانبها آورد و به او پوشاند و هفتصد گوسپند با میش و سگان نگهبان به او بخشید.
    پس از این کار بهرام، فساد و ظلم تا سال های بسیار از ملک ایرانشهر رخت بربست و اثری از نارضایتی و شکایت دیده نشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اندر حکایت نوشیروان دادگر

    اندر روزگار شاهنشاه نوشيروان دادگر سپهسالاري بود در آذرآبادگان ( آذربايجان ) كه وي از همگان ثروتمندتر و توانگر تر بود. روزي سپهسالار قصد ساخت باغي در آذرآبادگان نمود. پس چندين باغ ر ا خريداري كرد تا همگي را يكي نمايد و وسعت بيشتري يابد. در آخرين باغ به مزرعه پير زني رسيد كه كشاورزي ميكرد. سپهسالار نزد پير زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد. پير زن گفت: من همين باغ را از مال دنيا دارم و اين نيز ارثي است كه از شوهرم به من رسيد و با هيج چيز عوض نخواهم كرد. سپهسالار گوش به سخنان وي نداد و باغ را از وي گرفت و ديواري دور آن كشيد. سپهسالار از سخنان پير زن خشمگين شد و هيچ پولي به وي نداد. پير زن درمانده شد و آهي سر داد و از خداي كمك خواست. سپس در انديشه اين افتاد كه از آذرآبادگان راهي مدائن محل زندگي شاهنشاه ملك ايرانشهر شود. در بين راه با خود اينگونه انديشيد كه شايد خدايگان از اين كار من خشمگين شود و مرا زنداني كند. شايد مرا به بارگاه خدايگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روي پس از چند روز به مدائن رسيد. در گوشه مزارع نشست تا نوشيروان به شكار آيد. روزي نوشيروان از كاخ تيسپون بيرون آمد و راهي شكار شد. در بين راه پير زن از پشت بوته ها بيرون جست و از نوشيروان كمك خواست. نوشيروان از اسپ پياده شد و به سخنان پير زن گوش فرا داد. پس از پايان سخنان پير زن نوشيروان دادگر اشك در چشمانش حلقه زد و از پير زن پوزش خواست و سوگند ياد كرد كه اگر چنين باشد كه تو گفتي من پاسخ او را خواهم داد. سپس پير زن را سوار بر اسپ كرد و مقداري خوراك و آشاميدني به وي داد و به او در شهر اسكان داد. نوشيروان چند روزي در انديشه اين بود كه چگونه پاسخ اين كار سپهسالار را بدهد. بهمين جهت روزي غلامي را فرا خواند و به او گفت كه به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردي عادي پرسش كن كه آيا از كشتزار امسال راضي هستند. آيا از اوضاع كشور راضي هستند يا خير؟ سپس از وضع زندگي اين پير زني براي من خبر بياور . غلامي راهي آذرآبادگان شد و از مردمان آنجا پرسشهايي نمود. بيشتر مردمان از وضع كشاورزي امسال راضي بودند و هيچ شكايتي ديده نشد. از چندين نفر پرسش شد كه آيا فلان پير زني را مي شناسيد كه در فلان محل سكني گزيده بود؟ مردمان گفتند آري او از افراد سر شناس و قديمي اين سرزمين است. شوهر او از دنيا برفت و زميني به او رسيد كه در آنجا عمر را سپري ميكرد. ولي روزي سپهسالار شهر ملكش را به زور گرفت و وي ر ا آواره كرد و او را ديگر در شهر نديديم . . .
    غلام راهي تيسپون شد و عين همان مطالب را به نوشيروان منتقل نمود. نوشيروان خشمگين شد و وزيران را فرا خواند. سپس مشغول سخنراني شد: آيا در بين شما كسي توانگر تر از سپهسالار آذرآبادگان وجود دارد؟ همگي گفتند خير. نوشيروان فرمود: آيا در بين شما كسي زمين هاي بيشتر و درهم هاي بيشتر و جواهرات و گوسپندان بيشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد؟ همگي گفتند خير؟
    نوشيروان گفت: آيا اگر چنين شخصي ناني از فقيري بستاند و حق بيچاره اي را ضايع كند عاقبت و جزاي كار او چيست؟ همگي پاسخ دادند اين كار نهايت پستي است و هر كاري در خق وي شود سزاي اوست. نوشيروان پاسخ داد پس چنين كنيد كه من ميگويم: پوست از بدن سپهسالار بكنيد و در دروازه شهر آويزان كنيد. تا هر وزير و سپهسالاري اوضاع او را ببيند ديگر فكر خطايي به سر او نيافتد. ما نگهبان مردم هستيم نه ظلم كننده به مردم. سپس پير زن را فرا خواند و باغ و اسپي به وي داد و او را با نگهباني روانه آذرآبادگان كرد. سپس نوشيروان فرمان داد درميدان شهر زنجيري بياويزيد كه يك سر آن در ميدان شهر و سر ديگر آن در كاخ شاهنشاه بود و زنگي به آن آويزان. تا به هر كس ظلمي شده است خود ر ا به زنجير برساند و من را آگاه سازد. پس از هفت سال هيچ زنگي به صدا در نيامد. تا اينكه روزي زنگ دادگري به صدا در آمد و نوشيروان برخواست و نگهبانان را فرا خواند تا ببيند چه كسي به وي ظلمي شده است. نگهبانان به سر زنجير مراجعه كردند و ديدن خري خود را به زنجير مي مالد. اين خبر را به نوشيروان دادند. نوشيروان فرمان داد شايد به وي ظلمي شده باشد پس برويد و صاحب اين خر را براي من بياوريد. نگهبانان صاحب او ر ا آوردند و به پيش نوشيروان بردند. نوشيروان از او پرسيد چرا خر تو در شهر آواره است و به كنار زنجير دادگري آمده است. صاحب خر پاسخ داد: من اين خر را از خانه بيرون كردم و ديگر كاري به او ندارم. زيرا او تا زماني كه جوان بود و توانايي كار كردن داشت آن را در منزل نگهداري مي كردم ولي امروز ديگر او توانايي كار كردن ندارد. نوشيروان گفت آيا پسنيديده است كه تا زماني كه اين خر بارهاي تو را جابجا مي كرده از او نگهداري كني و از او بار بكشي و حال امروز كه ناتوان شده است او را بيرون كني؟ سپس صاحب خر را نكوهش كرد و گفت تا زماني كه خر زنده است بايد از او نگهداري كني و او ر ا محترم شماري و مقداري به او درهم داد و او را روانه شهر كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چنانکه گویند که به روزگار خسرو، زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسئله ای پرسید و در آن حال بزرجمهر سر آن سخن نداشت، گفت: ای زن این که تو همی پرسی، من ندانم این زن گفت: پس تو که این ندانی، این نعمت خدایگان ما به چه چیز می خوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم، و بدانکه ندانم ملک مرا چیزی نمی دهد، ور باور نداری، بیا و از ملک بپرس تا خود، بدانچه ندانم مرا چیزی همی دهد یا نه؟
    و در سخن گفتن و سخن گزاردن، آهستگی عادت کن و اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوست تر دار از آنکه از سبکساری و شتابزدگی ستوه گردی.
    و به دانستن رازی که به تو تعلق ندارد، رغبت مکن و جز با خود راز خویش مگوی اگر بگویی، آن سخن را زان پس، راز مخوان، و پیش مردمان با کس راز مگوی که اگرچه درون سو سخن نیکو بود از بیرون سو، گمان به زشتی برند که آدمیان بیشتر به یکدیگر بدگمان باشند. و سرد سخن مباش که سخن سرد تخمی است که از او دشمنی روید... و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن تو را معلوم گردد... و سخن یک گونه مگوی، با خاص، خاص و با عام، عام. تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد. مگر در جایی که از تو در سخن گفتن دلیل و حجت نشنوند آنگه سخن بر مراد ایشان همی گوی تا به سلامت از میان قوم بیرون آیی و اگرچه سخندان باشی، از خویشتن کمتر آن نمای که دانی تا به وقت گفتار و کردار پیاده نمانی. و بسیار دان و کم گوی باش نه کم دان بسیار گوی که گفته اند که: خاموشی، دوم سلامت است و بسیار گفتن، دوم بیخردی: از آنکه بسیار گوی اگرچه خردمند باشد، مردمان عامه او را از جمله بیخردان شناسند. و اگرچه بیخرد کسی باشد چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از جمله عقل دانند و هرچند پاک روش و پارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی تو بر تو، کس نشنود و بکوش تا ستوده مردمان باشی نه ستوده خویش...
    پس سخنگوی باش اه یافه گوی که یافه گوی دوم دیوانگی است و با هرکه سخن گویی همی نگر تا سخن تو را خریدار هست یانه؟ اگر مشتری چرب یابی، همی فروش وگرنه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید تا خریدار تو باشد. پس سخن ها بشنو و قبول کن خاصه سخن ها و پندهای ملوک و حکیمان که گفته اند که: پند حکما و ملوک شنیدن دیده خرد را روشن کند که توتیای چشم خرد حکمت است. پس سخن این قوم را به گوش دل باید شنودن و اعتماد کردن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نادر شاه افشار
    نوشته اند: زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
    قرآن.
    - از كجای قرآن؟
    - انا فتحنا....

    نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
    سپس یك سكه زر به پسر داد امام پسر از گرفتن آن اباکرد.
    نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
    گفت:مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
    نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت:-مادرم باور نمی‌كند.
    می‌گوید: نادر مردی سخی است او اگر به تو پول می‌داد یك سكه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
    از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جنگ خوب است یا بد؟
    863710 300x225
    بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی به صورت آرام و نگاه متین پیر مرد افکنده و گفت می دانم که گلایه ها در سینه داری اما اکنون زمان این سخن ها نیست به من بگو در این زمان چه راهی در پیش روی ماست . شهر در درون سپاه فراوان دشمن گم خواهد شد . دشمن شهرهای بین راه را به آتش کشیده و سرها بریده است . دیوارها و درهای شهر توان مقاومت زیادی ندارند . هیچ سپاهی هم به کمک ما نخواهد آمد ما هستیم و همین خونخواران پیش روی . لشکر آنها همچون نیزه ایی به سینه شهرمان فرود خواهند آمد.
    ریش سفید شهر خنده اش گرفت : فرمانروا پرسید هنگامه جنگ و ستیز است نه جای خنده .
    پیرمرد گفت فرمانروایی که می ترسد جان خویش را هم نمی تواند از مرگ نجات دهد چه برسد به مردم بی پناه را.
    فرمانروا گفت سپاه دشمن در نزدیکی نیشابور است آن وقت من نهراسم .
    ریش سفید گفت در این مواقع هر دو طرف سپاه به فرمانروای خویش و شجاعت او می اندیشند . مردم زندگی و امیدشان را در سیمای شما می بینند و سپاه دشمن هم به فرمانروای خویش .
    فرمانروا اگر نباشد نه شهر باقی می ماند و نه سپاه دشمن. ریش سفید ادامه داد راه نجات ما از شمشیر های برهنه دشمن تنها و تنها در به زانو در آوردن فرمانروای آنها خلاصه می شود . شما در درون شهر هستید و آنهم در مرکز شهر و آنها در بیابان و بدون دیوار ، حال فرمانروایی که امنیت ندارد شما هستید یا دشمن ؟.
    فرمانروای نیشابور گفت اکنون در اطراف فرمانروای دشمن پنجاه هزار شمشیر بدست حضور دارند چگونه به او دست یابیم . ریش سفید گفت نیشابور شهری بزرگ است بگذار دور شهر حلقه بزنند به این شکل سپاه دشمن پراکنده می شود و تعداد نگهبانان فرمانروای آنان نیز بسیار کم خواهد شد . آن گاه در زمان مناسب عده ایی را با تن پوشهایی همانند سربازان دشمن به سراغ او بفرستید و سپس سر او را بر نیزه کرده بر برج و باروهای شهر بگردانید تا ترس بر جان آنان فرو افتد در غروب همان روز طبل جنگ را به صدا درآورد به گونه ایی که همه حتی سربازان ما هم بدانند فردا کارزار در راه است. فردایش چون سپیده خورشید آسمان دشت را روشن کند سپاهی نخواهید دید.
    در همین هنگام رایزنان دربار نیشابور وارد شده و پند و اندرز دادن را آغاز کردند آنها می گفتند جنگ به سود هیچ کس نیست خونریزی دوای درمان هیچ دردی نیست و قتل کردن عذاب دنیوی و اخروی خواهد داشت . فرمانروا رو به ریش سفید شهر کرده و گفت می بینی رایزنان شهر ما را . پیرمرد گفت نوک پیکان سپاه دشمن از همین جا آغاز می شود . فرمانروا با شنیدن این سخن دستور داد رایزنان ابله را به زندان بیفکنند .
    اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به ***** دشمن را با گفتن این سخن که : ” جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست” را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت .
    چهار روز گذشت دروازه های شهر نیشابور دوباره باز شد ، کشاورزان و باغداران به سوی محل کار خویش بازگشتند و زندگی ادامه یافت .
    فرمانروای نیشابور تا پایان زندگی پیرمرد به خانه او می رفت و درس ها می آموخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سرانجام عشق به ایران
    454011
    سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .
    سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
    ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”
    شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض



    بلایی که ابومسلم خراسانی
    بر سر کمونیسم آورد!

    2422abu moslem khorasani 2
    روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
    مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.
    آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
    سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
    ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
    سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
    شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
    مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
    ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض



    ایجاد امنیت وظیفه فرمانرواست
    3552ParthianHorseman resize 2
    لشکر پادشاه قدرتمند سلوکی دمتریوس را افسران مهرداد یکم در ماد شکست داده و "دمتریوس" فرامانروای آنان را نزد مهرداد یکم پادشاه اشکانی به دشت اترک (شیروان ، بجنورد و گرگان امروزی) فرستادند . مهرداد با آمدن دمتریوس جشنی برگزار نمود و دختر خویش را به توصیه ریش سفیدان پارت به او داد . که این کار در آینده چنان نتیجه مثبتی برای ایران داشت که کسی تصور نمی کرد و آن انهدام کامل سلسله سلوکی بود . مدتی بعد در هنگامه جشن و سرور سالروز زاده شدن مهرداد فرمانروای ایران یکی از تاجران سرشناس بارها از او به بزرگی یاد کرد و گفت امنیت امروز ایران به دست با کفایت شما بوده است و چنین و چنان ، می گویند مهرداد که از آغاز مجلس خموش بود و به سخن رایزنان و بزرگان گوش می داد به سخن آمده و گفت : آرامش مردم کار من است و اگر از این کار برنیایم شایسته این تخت و تاج نیستم . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید: نگهبانی از داشته های یک کشور برای فرمانروا یک قانون است و انجام آن خودستایی ندارد.
    مهرداد یکم جنگاوری به تمام معنا بود او در طی زندگی تا هنگام مرگ در سال 138 پیش از میلاد همواره در حال پاکسازی مناطق مختلف سرزمین باستانی ایران از شر خونخواران باقی مانده سلوکی و اقوام بدوی بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض



    دلربایی پیش از مرگ
    6043shakiba persiangraphic003 2
    اندیشمند و متفکر برجسته ایرانی " ارد بزرگ " می گوید : (( نوازش و دلربایی زیاد ، پیشاپیش بستر مرگ را فراهم کند )) اما این حقیقت را قرنها پیش سردار م***** مغول نمی دانست ده سال بود که حاکم نظامی کرمانشاه شده و در این مدت مدام چشم چرانی می کرد و پی عیش و نوش بود.
    برای چندمین بار عاشق گشته و بی قرار دختر یکی از معتمدین کرمانشاه شده بود پس از چند روز خودخوری بلاخره اختیار از کف بداد و به خانه آن آدم آبرومند یورش برده و گیسوی دختر را در چنگال گرفته و بر زمین می کشید .
    تیغ شمشیر در زیر گلوی خانواده دختر بود پس کسی حتی نمی توانست التماس و خواهش کند چون دختر را به قلعه سیاه خویش برد کنیزکان دخترک را احاطه کردند دستی بر سر رویش کشیده آرایشش کرده و به اتاقی فرستادند که آن مرد نانجیب انتظارش را می کشید . دخترک دیگر چه امیدی می توانست داشته باشد ، چون مرغ اسیری در چنگال اژدها . گلویش پر از بغض بود و چشمانی مضطرب . با خود گفت خودم را می کشم تا از این ننگ خلاصی یابم . اما ناگهان فکری به سرش زد و به سردار گفت من آماده ام تا تو را امشب از خویش راضی کنم اما پیش از آن باید از پدرم اجازه بخواهم و چون پدرم در خانه اسیر است بگویید کاتب بیاید تا بگویم نامه ی برای پدرم نوشته و از او برای همیشه خداحافظی کنم . سردار کاتب را خواست کاتب جوانی زشت رو و مغول که تازه نوشتن را آموخته بود.
    نامه نوشتن را آغاز نمود سردار چون از آن دو دور شد ، دختر به کاتب گفت : تو جوان برازنده و فوق العاده زیبایی هستی جوانک بر خود لرزید و دختر گفت سیمای تو همان سیمایی مردی است که من قبلا در خواب دیده بودم جوانک سکوت کرده و سرخ شده بود دخترک باز گفت تو تا به امشب کجا بودی که من خودم را فدایت کنم .
    قلم در دست کاتب می لرزید ! پریزادی بی مانند و خوشبو را می دید که او را چنین وصف می کند به دختر گفت : اما من اینجا یک کاتب هستم و شما همسر حاکم !
    دختر با کرشمه خاصی گفت فرمانروای من تویی ! اگر او را از پا درآوری !!
    کاتب نگاهی به چشمان زیبای دختر افکند و دل از دست بداد ، دختر گفت اگر سردار به من دست زد دیگر عشق و مهری از من نخواهی دید کاتب از شدت هیجان سرخ شده بود مرکب از دستش افتاد بر زمین از صدای آن حاکم باز آمده و گفت بس است نامه را بردار و برو . حاکم دست بر شانه دخترک نهاده و به او گفت بلند شو برویم چون کاتب دست حاکم را بر شانه دختر بدید قرار از کف بداد و تیغ تیز کردن قلم خویش را بیرون کشید از پشت بر گردن حاکم کشید چون فریاد مرگ حاکم به آسمان کشیده شد محافظین به درون اتاق ریخته و در دم کاتب تیغ بدست را کشتند . دخترک گریه می کرد نگهبانان با احترام به او گفتند شما از اینجا بروید چند روز بعد سردار جدیدی به کرمانشاه وارد شد مستخدمین و زنان سردار قبلی اجازه خروج از آن اسارتکده مجلل را پیدا نمودند و آن دختر نجیب توانست بار دیگر به خانه پدری پا گذارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/