سعید صندلی کنار خودش رو برای نشستن او عقب کشید و بعد خودش پیشش نشست . او با بودن سعید در کنارش اون قدر راضی بود که دلش می خواست ساعت ها بدون هیچ حرکتی همون طوری کنارش بشینه و فقط گرمای وجودش رو احساس بکنه . سعید اجازه هیچ گونه حرف و تعارفی رو به هوتن نمیداد . خودش برای او از همه چی می کشید و به دستش می داد . دلش نمی خواست هوتن به او نزدیک بشه .او هم سر مست از اون همه دقت و توجه به گرمی بهش لبخند می زد و با اون لبخند ها ی آروم و عاشقانه اش سعید رو دیوونه تر می کرد و نگرانیش رو از بین می برد .
ترانه روبروی او نشسته بود و زیر زیرکی با هم حرف می زدن و می خندیدن . او وقتی موقعیت رو مناسب میدید و پیش خودش فکر می کرد که سعید غیر از رفتن ترانه به خونشون و موندنش پیش وفا هیچ پیشنهادی رو قبول نمی کنه صداش رو کمی بلندتر کرد و برای این که سعید هم بشنوه به ترانه گفت
-ترانه جان . یه خبر داغ و خوب برات دارم
سعید بدن توجه به حرف او به غذا خوردنش ادامه داد . هوتن بیچاره هم که از حساسیت های بی دلیل سعید خبر داشت . با این که دلش می خواست تا ابد به او زل بزنه و تکون هم نخوره زیر چشمی به او نگاه کرد و منتظر ادامه حرفاش شد .
ترانه گفت
-چه خبری وفا جان ؟ بگو ببینم قراره چه بلایی سرمون بیاد !
وفا خندید گفت
-من گفتم خبر خوب بلا چیه ؟ آقا سعید قراره یه مسافرت یه روزه بره پس بنابراین برای این که من تنها نمونم تو فردا میای پیش من . خبر خوبی نبود ؟
ترانه با خوشحالی دست هاش رو به هم زد و گفت
-وای خدای من چه قدر عالی !خیلی خبر خوبی بود وفا جان . حسابی خوشحالم کردی .
سعید که از مطرح کردن اون موضوع و هم چنین پیشنهاد رفتن ترانه به خونشون خیلی ناراحت شده بود در حالی که سعی می کرد خشمش رو کنترل بکنه گفت:
- ولی وفا جان، من فعلا تصمیم نگرفتم که برم یا نه؟ در ضمن اگر هم برم شما نمی تونین تنها بمونین خطرناکه.
ترانه برای این که اون فرصت رو از دست نده گفت:
- باشه، پس وفا میاد خونه ی ما، چه طوره آقا سعید، مشکلی که ندارین ؟
سعید که حتی فکر بودن اون توی خونه ی هوتن هم دیوونه اش می کرد سرش رو تکون داد و لبخندی زد و گفت:
- مشکل؟ نمی دونم! حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
هوتن که دلش نمی خواست با شرکت تو بحثشون دوباره موجب رنجش سعید بشه برای همین نظری نداد و ساکت موند.
موقع خداحافظی ترانه به سعید گفت:
-آقا سعید، پس ما فردا منتظر وفا جان هستیم ها. تو رو خدا زودتر بیارینش، مامان خیلی خوشحال می شه.
سعید بی حوصله گفت:
- چشم، اگه قرار بر این شد که وفا بیاد خونه ی شما حتما زود میارمش...بعد با هوتن دست داد.... خیلی از پذیراییتون ممنون هوتن جان، حسابی تو زحمت افتادی
هوتن با گرمی دستش رو فشار داد و گفت:
- خواهش می کنم. خیلی خوشحالم کردین که دعوتم رو قبول کردین.
در بین راه هیچ کدومشون حرفی نزدن و توی سکوت به اون روز و اتفاقاتش فکر کردن، سعید هم که حسابی دلش پر بود خودش رو نگه داشت تا تو خونه با او بحثش رو شروع بکنه.
بعد از تعویض لباس هاش، تی شرت آستین کوتاه یقه هفت صورتی رو همراه شلوار کتان نازک سفید رنگی پوشید و بعد از این که شال سفیدش رو سرش کرد برای رفتن به طبقه ی پایین از اتاقش خارج شد.
سعید تو آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که با دیدنش با سرعت کارهاش رو انجام داد و به سالن برگشت. او از ترس این که سعید دوباره کنارش بشینه روی راحتی تک نفره نشسته بود و با کانال های تلویزیون ور می رفت. سعید هم لباس هاش رو عوض کرده بود و با تی شرت رنگ ،شلوار چین آبی رنگی پوشیده بود. آروم رفت و روبروی او ایستاد و بدون هیچ حرفی کنترل رو از دستش گرفت و روی مبل کناری انداخت و پرسید:
-منظورت از این که سفر رفتن منو به ترانه گفتی چی بود؟ حتما حدس می زدی که ترانه یا هوتن ازت بخوان که بری پیش اونا. آره؟ پیش خودت هم فکر کردی که منو در مقابل عمل انجام شده قرار می دی و مجبور می شم که حفظ ظاهر کنم و با رفتنت به خونه ی اونا موافقت بکنم درسته؟
از رفتار و سؤال های غیر منتظره ی سعید بهت زده شد. کمی مکث کرد و بعد از این که به خودش مسلط شد سرش رو بلند کرد و در حالی که به چهره ی جذاب سعید نگاه می کرد گفت:
- تو گفتی که نه خودم می تونم خونه تنها بمونم، نه می تونم با ترانه بمونم، پس پیشنهاد ترانه برای رفتن من به خونشون خیلی غیر عادی نبود، بود؟
سعید دست هاش رو لای موهای سیاهش کرد و اونا رو به عقب زد و در حالی که روی مبل روبروی او می نشست گفت:
- فکر این که بذارم بری خونه ی هوتن و یک روز کامل بسپارمت دست اون از سرت بیرون کن .
با خونسردی گفت:
-فکر می کنی من از مخالفتت ناراحت می شم؟ اصلا این طور نیست. باور کن من خودم ترجیح می دم که این یک روز رو پیش دوست صمیمی خودم باشم تا خونه ی دوست تو که هنوز حتی درست و حسابی نمی شناسمشون.
سعید عصبی پوز خندی زد و در حالی که پاش رو روی پای دیگرش می انداخت گفت
-نه بابا .، می ترسم اون طوری خیلی بهت خوش بگذره و سردیت بکنه.
بعد در حالی که حرف های وفا رو تکرار می کرد با لحن مسخره ای گفت:
-ترجیح می دم برم خونه ی دوست خودم، چه فکرهایی می کنی تو وفا، واقعاً فکر می کنی که من اجازه می دم که بری خونه ی دوستت؟ نه خیر، از این خبرا نیست. همچین هم بی تفاوت می گه که انگار من از دلش خبر ندارم که داره تاب تاب می کنه برای دیدن آقا ایلیای محترم و به قول خودش مناسب تر از بقیه.
او که از اون همه غیرت و حساسیتی که سعید بهش نشون می داد لذت می برد و کیف می کرد خواست آخرین ضربه اش رو هم بزنه که با خونسردی گفت:
-باشه، پس رفتن به خونه ی النا هم منتفیه، می مونه فقط انیس خانم که فکر نمی کنم دیگه با این یکی مشکلی داشته باشی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)