فصل نوزده
مرغ دلم هوای پروازی دوباره داشت،پرواز به سوی سرزمینهای دور!از پشت پرده تور صورتی آسمان غبار آلود به نظر می رسید،اما نور کم رنگ خورشید تا وسط اتاق تابیده بود.پتو را کنار زدم.ساعت دیواری ده ضربه نواخت.با آن شب زنده داری و سهیم کردن دکتر در غصه های ریز و درشت آزار دهنده هنوز سنگین بودم.هرچه فکر کردم یادم نیامد چگونه به آن اتاق آمده بوده بودم.تا بلند شدم نشستم صدای قدمهای دکتر و زمزمه اش را شنیدم.
"ای الهه ناز...با دل من بساز..."
گیج و منگ به در چشم دوختم.دکتر دستش را به چهارچوب در ستون کرده بود.لبخند زد و گفت:"صبح به خیر خانم مهندس،دیشب راحت خوابیدی یا غریبی کردی؟"
"دیشب تا دم صبح؟راستی من چطوری اومدم اینجا؟"
"با پای خودت اومدی."
"فقط یادمه خیلی وراجی کردم...خسته شدین،نه؟"
"به هر زبان که می شنوم نامکرر است،شعر و شاعری،عشق و عاشقی!شما جوونا دنیای قشنگی دارین."
"نَگین قشنگ چون برای من مصیبت بود.هنوز هم هست.ازتون خجالت می کشم."
"خیلی خوب از پس گرفتاریهات براومدی...خب،دوست داشتن تاوان سنگینی داره."
"فقط همین!دیشب ساکت بودین و همه اش من حرف زدم.فکر کردم امروز خیلی حرفا بهم می زنین."
"انتظار داری چی بشنوی؟هنوز جوونی و یک عمر زندگی پیش رو داری.تجربیات من به چه دردت می خوره؟حداکثر کاری که از دستم برمی اومد.گوش کردن به حرفات بود.به حساب من الان باید دانشگاه باشی.صبحونه درست کردم،می خوریم و می ریم."
دانشگاه شلوغ بود،اما وسط آن همه دانشجو امید یک سر وگردن بلندتر از همه مثل نگین درشتی می درخشید.سرم را زیر انداختم و یکراست به کلاس رفتم که هوس سلام و احوالپرسی به سرش نزند.صندلی کنار آهو خالی بود.کنارش نشستم و پرسیدم:"شیوا نیومده؟"
نگاه آهو عاقل اندر صفیه بود."انگار تو یه دنیای دیگه سیر می کنی سرمه.مگه شما توی یه کوچه زندگی نمی کنین؟"
"آره اما گرفتاری من از شیوا بیشتره.دیشب هم خونه نبودم."
"دو سه روزه دانشگاه نیومده.تو هم که نیومدی!معلوم هست شما دوتا چتونه؟چندبار زنگ زدم عمه جانت تحویلم نگرفت.انگار دلش نمی خواست با دخترش حرف بزنم."
بدون آنکه بخواهم تمرکزم را از دست دادم.کلاس که تمام شد امید از در تو آمد.آهو گفت:"نمی دونم امید از جون این دانشگاه چی می خواد که هرروز اینجا پلاسه،اما خب،یه خاصیت بزرگ داره اونم اینه که راننده خوبیه.وایسا تو رو هم سر راه برسونیم."
هنوز جوابش را نداده بودم که امید جلو آمد.بدون توجه به من گفت:"آهو بریم؟"
سریع از کلاس بیرون رفتم به یک چشم به هم زدن از در دانشگاه خارج شدم.دلم بی جهت شور می زد و تا شیوا را نمی دیدم آرام نمی گرفتم.از پشت دیوار خانه عمه نازنین خودم را به پنجره اتاق شیوا رساندم و چند ضربه به شیشه زدم.
تا شیوا در را باز کرد آهسته از راهرو به اتاقش خزیدم.پس از مدتها دیدن آن راهرو و راه پله هایی که هزار بار قدمهای امیر را پذیرا شده بود قلبم را لرزاند.
با آنکه اتاق شیوا خیلی روشن نبود چشمهای گریان و پلکهای ورم کرده اش توی ذوق می زد.از دیدن آن همه اندوه دلم گرفت.شیوا گفت:"دل من حسابی پُره و یه کلمه زیاد و کم بشنوم کار خراب می شه."
"یعنی نمی خوای بگی چی شده؟"
"نپرس که نمی تونم بگم چی شده.یه وقت که دل و دماغ داشتم با هم حرف می زنیم."
"دل آشوبه گرفتم نکنه امیر..."
"نمی دونم کدوم نمک به حرومی تخم نفاق روتو خونواده ما کاشت که هرروز یه جوونه اش رشد می کنه و تا ریشه زندگی همه ما رو نخشکونه دست بردار نیست."
"از حرفات سر در نمی آرم شیوا،یه کلمه بگو امیر سالم یا نه."
با صدای باز شدن در هردو سکوت کردیم.شیوا آهسته گفت:"گمونم بابامه."
لای در را باز کردم.احمد آقا به دستشویی رفت.من هم آهسته بیرون خزیدم.پشت پنجره ایستادم و چند ضربه به در زدم."بهم زنگ بزن."
نزدیک شدن من و دکتر مادر را خوشحال کرده بود.بیش از همیشه و هر کسی به او احتیاج داشتم.حضورش به خانه سوت و کورمان گرمی می داد و وقتی نبود دلم هوایش را می کرد.
یکی از شبهای زمستان که برف سنگینی هم باریده بود مادر شام مفصلی تهیه دید.دکتر برای همه هدیه خریده بود.فضای کسالت بار اتاقم با شنیدن صدای گرم او تغییر کرد.شام خوردیم و بعد هدیه ها را باز کردیم.دکتر روسری آبی زنگاری حریری برای من خریده بود که بی اختیار مرا یاد امیر انداخت.صدای او ذهنم را پراز آشوب و دلواپسی کرد.سرمه،یادت باشه جلوی هیچ کس آبی زنگاری نپوش!فقط امیر باید تو رو توی این رنگ ببینه...نمی دونی چقدر بهت می آد!آدم می خواد برات جون بده.خاطرات خوش با او بودن مثل طوفان آرامشم را به تاراج برد.چون قاصدکی سبکبال در تاریکی شب و خاموشی خانه از پله ها به سمت پشت بام رفتم.دانه های سفید برف رقص کنان فرود می آمدند و در کنار هم جا خوش می کردند.
پنجره های خاموش و ظلمت آن شب تاریک و سکوت و تنهایی ترانه همیشگی زندگی کسالت بارم بود.رهایی پس از آن همه شوریدگی و شیدایی کار آسانی نبود.در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین،به دنبال دلیل بی وفایی و عهد شکنی امیر به پنجره اتاقش چشم دوختم.لابلای همه نابسامانیها امیدی واهی کورسو می زد.خودم را گول زدم که به زودی می آید و دلیل بی مهری اش را توضیح می دهد،بعد می بخشمش،اما محاله فراموش کنم.
صدای زنگتلفن در سکوت شب چند برابر بلند به نظر می رسید.سراسیمه از پله ها پایین رفتم گوشی را که برداشتم نفسم تنگ شده بود.صدای خش خش تلفن دلم را به هول و ولا انداخت.چشمهایم را بستم و خدا خدا کردم قطع نشود.گوشی در دستم می لرزید که صدای امیر را شنیدم.
"سرمه،ارواح خاک مادرجون قطع نکن.می دونم جز تو هیچ کس این موقع شب بیدار نیست.حرف بزن تا بفهمم خودت گوشی رو برداشتی."
از شدت هیجان داشتم قبضه روح می شدم.بلند شدم در اتاق را بستم و گفتم:"خودمم"
"آه...سرمه،نمی دونم چی بگم،امیر بدون تو مرده،قسمت دادم گوشی رو نگذاری،پس گوش کن.من...راستش من هیچ حرفی برای گفتن ندارم،فقط زنگ زدم ازت معذرت بخوام،همین...منو ببخش."
صدای بوق ممتد...دستم که سِر شده بود،سرم که داشت منفجر می شد و احساس خرد شدن غرورم زیر پاهای امیر...به سختی انگشتانم را تکان دادم،گوشی را گذاشتم و کف اتاق پهن شدم.دلم می خواست با تمام قدرت فریاد می کشیدم،تلفن دوباره زنگ زد.دوشاخه را کشیدم.نفسم به شماره افتاده بود و انگار داشتم جان می کندم.در و دیوار و سقف آوار سنگینی بودند که در میانشان مچاله شده بودم.به فرداهای سختی که باید بدون امید داشتن و برگشتن او طی می شد فکر کردم.لبخند او،حرف زدنش،راه رفتن،تکه کلامهایش،دستهایش که گاه میان موهایش می لغزید،ابراز عشقش و همه عادتهایش جلوی چشمانم رژه رفت،بعد از حال رفتم.
تکان خوردن ناگهانی دستگیره سروصدای عجیبی ایجاد کرده بود.دکتر و مادر داشتند در اتاقم را از جا می کندند.نفهمیدم چه موقع در را از تو قفل کرده بودم.بدنم کرخ و چشمانم سیاهی می رفت.صدای التماس مادر که مرا به ارواح خاک مادرجون قسم می داد نیرویی شگفت انگیز به پاهای سست و بی رمقم داد.با رخوت از جا بلند شدم و به سمت در رفتم،صدای دکتر از پشت در می آمد.
"خانوم طاقت بیار،لابد کابوس دیده،شلوغش نکن."
دست بی جانم روی دستگیره لغزید و کلید را چرخاندم.مادر و دکتر با نگاههای وحشت زده به صورتم خیره شدند.مادر کنار در نشست و کِز کرد.دکتر لبخند غم انگیزی زد و پرسید:"بهتر شدی؟"
به سختی گفتم:"شما اینجا چی کار می کنین؟می دونین ساعت چنده؟"
مادر و دکتر نگاههای مشکوکی ردوبدل کردند.دکتر گفت:"نگفتم چیزیش نیست.اعظم شورش رو درآوردی.نه خودت می خوابی و نه می گذاری من استراحت کنم."
خم شدم صورت مادر را بوسیدم و گفتم:"سروصدا راه انداختم؟ببخشین مامان،پاشین برین بخوابین."
با اصرار مادر بلند شد و از در بیرون رفت.دکتر دقیق به صورتم چشم دوخت و گفت:"این جیغ و داد معمولی نبود!واقعاً خواب بودی؟"
"نمی دونم،یعنی انگار توی مغزم بمب بزرگی منفجر شد.امشب امیر همه چی رو تموم کرد،منم باید تمومش کنم.خسته شدم از این وضعیت!"
"مادرت که خوابید می آم یه آرام بخش بهت تزریق می کنم."
فقط جای سوزن آرام بخش را حس می کردم.سنگین بودم و انگار مغزم فلج بود.اتفاقات و حوادث چند ساعت گذشته و صدای امیر درهم و برهم بر صفحه ذهنم نقش می بست.کم رنگ می شد و تا محو می شد به شکل دیگر پشت پلکم ظاهر می شد.
دلواپس مادر بودم و درد خودم را فراموش کرده بودم.صدای دکتر مثل لالایی نرم و دلنشین بود.
"دختری به خوبی و مهربونی تو با این همه شعور و معرفت نباید با وهم و خیال زندگی کنه.حقیقت قشنگ ترین قصه زندگیه."
چانه ام حس نداشت درست حرف بزنم."چی بهم زدین؟"
"یه کمی بخوابی بد نیست."
"کاشکی یه آمپول بی غیرتی و فراموشی بهم می زدین."
"غیرتت که بد نیست."
"اگه غیرت داشتم اجازه نمی دادم راحت با اعصابم بازی کنه.با من خداحافظی کرد.با من که این همه مدت چشم به راهش بودم.دیگه نمی خوام اسمش رو بیارم،نمی خوام ببینمش،ازش متنفرم دکتر."
دکتر داشت به اراجیفم گوش می داد که کم کم چهره گرم و دوست داشتنی اش کم رنگ و محو شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم.در عالم خواب و بیداری صدای گنگ امیر،چهره مهربان دکتر،لبهای لرزان مادر و سارا که لبخند می زد و خرس سفید رنگش را بغل کرده بود تصاویر بی معنی مسخره ای بودند که برای ساعتها ذهنم را مشغول کردند.
با بانگ اذان بیدار شدم.آفتاب تا وسط اتاق آمده بود.مادر را صدا زدم.وارد اتاق که شد پرسیدم:"صدای اذان از کجا می آد؟"
مادر لبخند زد و پیشانی ام را بوسید."خواب نما شدی...این موقع که اذان نمی گن."
بی اراده چشمم به تلفن کنار اتاق چسبید."باید برم دانشگاه."
مادر از اتاقم بیرون می رفت که گفتم:"تلفن رو ببرین."
نوعی بی حسی گیج کننده،عضلات سفت و دردناک،شانه های کوفت رفته ای که انگار پس از مدتهای مدید بار سنگینی را به زمین گذاشته اند و احساس تحقیر شدنی آزار دهنده عذابم می داد.با آن همه فشار عصبی در خانه بند نشدم و از در بیرون زدم.
اولین کسی که به محض ورود به دانشگاه سَرِ راهم سبز شد امید بود.داشتم نگاهش می کردم که سرش را زیر انداخت و از کنارم رد شد.
وارد کلاس که شدم شیوا و آهو از دیدنم تعجب کردند.جلوتر که رفتم دیدم چشمهای شیوا بدجوری ورم کرده.پرسیدم:"چیزی شده شیوا؟"
"خیر...همه جا امن و امانه.این چند روز کجا غیبت زده بود؟"
امید دم پنجره بود.تا آهو به سمتش رفت،شیوا پرسید:"امیر بهت زنگ زد؟"
با عصبانیت جوابش را دادم.:"برای چی می پرسی؟"
"خیلی عصبانی هستی،نکنه من باید جوابگوی رابطه تو و امیر باشم!"
"نگو رابطه،بگو آشغال.باید همون روزی که رفت خاطراتش رو دور می ریختم."
"دیوونه شدی سرمه؟نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی.چطور یهو شما دوتا کارد و پنیر شدین!"
"بهتره از داداشت بپرسی که یه روزی این ماجرا رو شروع کرد و حالا هم خیلی راحت تمومش کرد."
آهو داشت به طرفمان می آمد که آهسته گفتم:"تازه دارم می فهمم اون همه سال اززندگیم روبیخود از دست دادم."
دانشگاه که تعطیل شد تاکسی سوار شدم و به محله قدیمی و خانه مادر بزرگ رفتم.از بغل سقاخانه که رد می شدم تمام خاطرات حزن انگیز گذشته پیش چشمم زنده شد.دلم گرفته بود و نگاه کردن به شعله های شمع بغضم را باز کرد،اما حوصله گریه کردن هم نداشتم.سر کوچه آشنا ایستادم و به درهای رنگ و رفته خانه های قدیمی نگاه کردم تا به خانه مادربزرگ رسیدم.هوا سرد بود و کوچه خلوت تر از همیشه.به دیوار پوسیده خانه ای که یک دنیا خاطره در بند بند آجرهایش فریاد می کشید خیره شدم و آرزو کردم هرگز خانه خراب نشود که گاهی بتوانم به آنجا بیایم.روی سکو نشستم و دستم ناخودآگاه به زیر سکوی سمت راستم سرخورد.کلید یدکی مادربزرگ هنوز سرجایش بود.زمزمه ای دردناک در گلویم پیچید.
در انتظار تو نشسته ام ای شبگرد کوچه های تنهایی
چشمهایم به تیرگی راه خشکید
اشکم جاریست و صدای شکستن قلبم دیوارهای خانه مادربزرگ را لرزاند
چلچله ها آواز جدایی سر دادند و برزخ تنهایی من خالی از تو شده
خشم درونم را با یاد خاطرات شیرین عشقت فرو می نشانم
و دیدار تو در خواب
مرهمی بر زخم به خون نشسته قلب پر درد من است
دلم شکسته...دلم شکسته...
بیست و پنج بهمن ماه در دفتر سررسیدم یادداشت کردم:
قلبها گرامی تر از آنند که شکسته شوند،اما چه آسان و بی دغدغه و بی بهانه دلم زیر قدمهای سبزت لگدمال شد!
برف سنگینی باریده.با خون یخ بسته جاری در رگهایم نه سردی و سوز زمستانی را حس می کنم و نه منتظر فرا رسیدن بهارم.آدم شکست خورده و نقره داغ شده ای چون من که یک بار دلش را باخته چطور می تواند عاشق دیگری شود!
مگریک دل پُرخون را به چند نفر می شود هدیه کرد!
درپشت دیوارهای سرد و ناآشنای کوچه های تنهایی من
دستی مرا می طلبد
و به میهمانی نوازش انگشتانش دعوتم می کند
پذیرای حضورش می شوم شاید...
گمشده ام را درلابلای احساسات گرم و زندگی بخشش پیدا کنم
اما او کجا و امیر من کجا!؟
لبانش مثل او از دلباختگی و دلسپردگی می گوید،اما گوش من از اراجیف تکراری به دردنخور و حرفهای قلنبه سلنبه و اشعار دلنشین شاعران پُر است.نگاه این غریبه نگاه دیگریست.هیچ کس نمی تواند لطافت گفتار او را داشته باشد.
چه خوب که این بار من عروسک گردانم و او دستاویزی برای رهایی از تنهایی.
تلفن زنگ زد،دفتر خاطراتم را بستم و گوشی را برداشتم.امید برای دیدنم سراز پا نمی شناخت.تند حرف می زد و در ادای کلمه ها شتاب داشت.
"کجا؟بگو کجا ببینمت سرمه؟"
"اوه،حالا یه چیزی از دهنم پرید."
"تو آدمی نیستی که حرف بی خود بزنی.مطمئنم مدتها روی این قضیه فکر کردی.دیگه ولت نمی کنم سرمه...باید باهام قرار بذاری."
"صبر کن امتحانام تموم بشه.همه که مثل تو تیز هوش نیستن."
"امتحان کیلو چند؟عشق رو دریاب که نایابه عزیزم."
"قرار نشد هولم کنی.فراموش کن چی گفتم،تا بعد از امتحانات."
"دلت می آد جوون رعنایی مثل من رو سرکار بذاری؟تا همین جا هم زیادی صبر کردم.کاری نکن سر به کوه و کمر بذارم،چون نفس برام نمونده به مولا.امشب رو سر جدت رضایت بده بریم بیرون شام بخوریم و حرف بزنیم.خسته شدم از بس سرم رو به طاق کوبیدی."
"خیلی حرف می زنی امید.مهلت بده جواب حرفاتو یکی یکی بدم."
"توی دلم نیستی بفهمی چه بلوایی شده!چشم انتظاری سخته خانوم مهندس."
"خیله خب.آخر هفته اگر اتفاقی پیش نیاد همدیگه رو می بینیم به شرطی که هیچ کس از ملاقات ما باخبر نشه.امید،جدی می گم...شرط دوستی من و تو مخفی نگه داشتن ارتباطمونه.دوست ندارم توی دهن بچه ها بیفتم،حتی آهو هم نباید بو ببره."
"عجب!سر در نمی آرم سرمه،ما که دوره قاجار زندگی نمی کنیم.این همه آدم باهم دوستن و آب از آب تکون نمی خوره."
"من همه نیستم امید،هر آدمی یه جوری فکر می کنه.اگه نمی تونی شرطم رو بپذیری همین الان تکلیفم رو روشن کن.دوست ندارم سر زبونا بیفتم."
"آخه ماه که پشت ابر نمی مونه دختر خانم!فکر می کنی تا کی می تونیم فیلم بازی کنیم؟"
"عجب!فکر می کنی می خوام یه عمر باهات دوست باشم؟با همون برخورد اول و دوم میتونیم بفهمیم اخلاقمون جور در می آد یا نه!منیک رو بیشتر ندارم امید."
"تو خیلی سختگیری.هیچ دختری رو ندیدم قبل از اولین ملاقات شرط و شروط بذاره.من لولو خرخره نیستم که این قدر مته به خشخاش می ذاری!"
"شلوغش نکن امید،بحث هم نکن!روابط که فرق کنه باید ضوابط هم فرق کنه،چون پسر صادقی هستی،رک و پوست کنده جوابت رو می دم،چون دوست ندارم ابهامی باقی بمونه.باور کن اگر سماجت نمی کردی به فکر این کار نمی افتادم."
"بگو به من اعتماد نداری و خلاص!"
وقتی گوشی را گذاشتم چهره شیوا پیش چشمم مجسم شد.امید هیچ توجهی به شیوا نداشت،اما او بدجوری دلبسته امید شده بود.باآنکه مدتها سعی کرده بودم امید را قانع کنم به درد دوستی نمی خورم از سماجتش کم نشده بود که هیچ،اشتیاقش برای نزدیک شدن به من هرروز بیشتر می شد.از اینکه دعوت امید را پذیرفتم دلچرکین بودم،چون وجدانم درگیر علاقه شیوا به امید بود.پافشاری امید به قدری کلافه کننده بود که تصمیم گرفتم یکی دوبار ملاقاتش کنم و به بهانه ای از سر بازش کنم.دکتر و مادر و حتی سارا که کنجکاوتر از هم سن و سالهایش بود از تلفنهای وقت و بی وقتش به تنگ آمده بودند.
امید پسر بشاش و سرحالی بود که با ورود به هر مکانی جو آنجا را شاد می کرد.با همه بچه های دانشگاه و سلام و علیک دوستانه ای داشت،اما ندیده بودم به کسی بیشتر از معمول توجه کند.از همان روز که با شیوا قرار گذاشتم جلوی من از امیر حرف نزند روابطم با دور و بریهایم طور دیگری شد.
مدتها بود دفتر خاطراتم تنها مونس تنهایی ام بود و مرتب واژه های دلگیر و غم انگیز از ذهنم می تراوید.
پس از شنیدن خبر ازدواج امیر با مرجان،پژمرده شدم،حتی دلم نمی خواست با دکتر درددل کنم.تنها کسی که از پس زبان و حرکاتش برنیامدم امید بود که به هیچ وجه دست به سر نمی شد.
ساعت حدود دوازده شب بود که گوشی را گذاشتم.پس از یک ساعت پرچانگیِ امید سرم داغ کرده بود.داشتم از اتاقم بیرون می رفتم که با دکتر روبه رو شدم.پرسیدم:"فکر کردی خوابم؟"
از کنارش رد شدم."آب می خورین؟گلوی من خشک شده."
وقتی از آشپزخانه برگشتم دستهایش را در جیب شلوارش فرو برده بود و با کنجکاوی نگاهم می کرد.
گفتم:"اتفاقی افتاده؟چرا حرفتون رو نمی زنین؟"
وارد اتاقم شد و در را بست.گفت:"خیلی وقته فرصت نمی کنیم با هم درددل کنیم.هم تو سرت شلوغ شده و هم من گرفتارم،اما...خوشحالم که حالت بهتره."
آب را تا ته سر کشیدم."مطمئنین حالم بهتر از قبله؟"
زیر چشمی نگاهم کرد."همین که دوست پیدا کردی و سرت گرمه نشون می ده از عوالم قبلی بیرون اومدی."
"این عالم هم مثل عوالم دیگه، چه فرقی می کنه.زندگی آدما رو سر انگشت می چرخونه و هیچ کس از سرنوشت از پیش نوشته شده اش در امان نیست."
"فقط حواست باشه که راحت اختیار سر نوشتت رو به دیگران نسپری.متأسفانه آدمها در تمام عمرشون روی یک دایره بسته راه می رن و در نهایت سر جای اولشون می رسن."
"آنقدر در لفافه حرف زدین که حالم بد شد.شما دلواپس چی هستین؟"
"این پسر که چپ می ره راست می آد بهت تلفن می زنه کیه؟"
"راستی از کاوه چه خبر؟"
"حرفو عوض نکن...حالا چطور یاد کاوه افتادی؟"
آخه امید مأمور پیدا کردن خونه آرمان بود.پسر قابل اعتمادیه."
"تعجبم از اینه که فاصله دل کندن از امیر و دل بستن به امید خیلی کم بود. می ترسم این واکنش تو مسکن باشه نه درمان."
"یادتون رفته سه ساله امیر رو ندیدم."
"منظورم جدایی احساسیه.تعلق خاطر با یه روز دو روز جدایی از بین نمی ره.خودت رو گول نزن و مواظب باش از چاله در نیومده تو چاه نیفتی."
"فکر می کنین من یه دختر بلهوس و لاابالی هستم؟"بعد پشت میز تحریرم نشستم.از بس عرق کرده بودم لیوان پشت لیوان آب سر می کشیدم.چشمم به نگاه پرسشگر دکتر افتاد گفتم:"امید همون جوونیه که من رو به درمونگاه رسوند،یادتونه؟دوسال پیش بود.به نظر نمی رسه آدم فریبکار و پیچیده ای باشه."
دکتر نزدیکتر آمد و دستهایش را به میز تکیه داد."دوست دارم مثل گذشته با هم درددل کنیم."
"باور کنین اگه درسام سنگین نبودن وقت بیشتری با شما می گذروندم."
نفس عمیقی کشید و گفت:"مواظب خودت باش. ممکن چند روزی همدیگه رو نبینیم...کاوه برگشته.دیشب کفگیرش به ته دیگ خورد و دوستانش آوردنش خونه.با یه روانپزشک مشورت کردم...توصیه کرد یک دقیقه هم تنهاش نذارم."
وحشتزده پرسیدم:"معتاد شده؟"
"وضع خوبی نداره.امروز به خانم سرلک سپردمش و به کارام رسیدگی کردم،امشب هم آمدم جریان رو به اعظم بگم.قول بده شبا زودتر به خونه بیای."
وقتی از اتاقم بیرون رفت خواب از سرم پریده بود.نگرانی برای کاوه اضطراب عجیبی به دلم انداخت.مادر داشت حرف می زد و نرم نرم اشک می ریخت...
"یعنی می خوای همه ما رو فدای کاوه بکنی؟آخرش هم معلوم نیست بتونی ترکش بدی!"
"حیفه رهاش کنم.یکی از اعضای خونواده ست و نباید تنهاش بگذارم."
"پس دوباره تنها می شم...عادل تو که نیستی دردم صد برابر می شه."
"این حرفو نزن اعظم جان.من دورادور مواظبتون هستم.به سرمه هم سفارش کردم سر وقت خونه بیاد و مراقب اوضاع باشه.سرمه پرستار خویبه."
"چه کسی!سرمه معلوم نیست کجا می ره و با کی می گرده.آن قدر پرخاشگر و یاغی شده که طاقت شنیدن دو کلمه حرف حساب رو نداره."
"سرمه دختر باشعور و مسئولیت پذیریه.من بهتر از تو می شناسمش..."
لای در را بستم و کنج اتاقم کِز کردم.حالم از شرایط زندگیمان و دنیای جنجالی دورو برم به هم می خورد.تنها کمکی که از دستم بر می آمد وفا به عهدی بود که با دکتر بسته بودم.هر چه فکر کردم نفهمیدم مادر از چه شکایت داشت!
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم.برای مادر پیغام گذاشتم که سارا رابه مدرسه می برم.با آنکه زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون آمدم امید را سر خیابان دیدم.تا چشمش به من افتاد دست تکان داد و جلو آمد.در حالی که نمی خواستم جلوی سارا با او حرف بزنم با ایما و اشاره به اوفهماندم وقت مناسبی برای حرف زدن نیست.او مبهوت وشگفت زده برگشت.مدرسه سارانزدیک خانه بود.سفارش کردم تنها به خانه برنگردد،بعد تا برگشتم به خیابان اصلی امید را دیدم که منتظر ایستاده.جلو رفتم و پرسیدم:"اینجا چی کار می کنی؟مگه قرار نبود این دور و بر آفتابی نشی؟"
"ای بابا،از کجا می دونستم با خواهرت از خونه در می آی!کله سحر کی مارو می بینه که تو وسواس به خرج می دی.حالا نمی شه سوار شی توی راه جوابت رو بدم."
سوار شدم.از چهره همیشه خونسردش که یکهو جدی شده بود فهمیدم حسابی کنجکاو زندگی من شده.پرسید:"می گی از چی می ترسی یا نه؟قضیه چیه؟"
"خودم هم نمی دونم چرا به دوستی تو جواب مثبت دادم."
"همین سرسختیت بیچاره ام کرده!بی خود شیفته ات نشدم.یه دختر پاک و نجیب باید هم جانب احتیاط را رعایت کنه،اما عزیز دلم ما که تا ابد نمی خوایم با هم دوست بمونیم."
"چه کم طاقتی!دو سه روز بیشتر نیست تلفنی با هم حرف می زنیم."
"گوش کن سرمه،نمی دونم درباره من چی فکر می کنی!نمی دونم آهو بهت چی گفته!من تک پسرم،سربازی نمی رم،دفتر کارم،شغلم،هزینه تحصیلیم و خرج و مخارج زندگیم مشخصه.برنامه زندگی من روشن و رو به راهه،فقط مونده یه همسر ایده آل که جز تو کس دیگه ای نمی تونه باشه."
"نظرت درباره شیوا چیه؟"
"نمی فهمم...چرا باید به شیوا فکر کنم.اونم دختریه مثل دخترای دیگر."
"توقع تو از یه همسر نمونه چیه؟"
"والله چی بگم.نه به اندازه تو دخترا رو می شناسم و نه تا حالا با کسی دوست بودم."
"می دونی چیه...مامانم ضعف اعصاب داره،خواهر کوچیکم رو هم دیدی،می تونی شرایط زندگیم رو درک کنی؟"
"فکر می کنم مجبورم بپذیرم چون نمی خوام دوستیمون به خطر بیفته."
"یادت باشه من به تو هیچ قولی نمی دم.هر لحظه حس کردم نمی تونم ادامه بدم باهات خداحافظی می کنم."
"خیلی سنگدلی خانم مهندس.باشه،من عاشقتم،تو که نیستی."
وارد دانشگاه که شدم از پنجره دیدم کلاس خیلی خلوت است.شیوا مثل همیشه ته کلاس کنار آهو نشسته بود.پلکهایش ورم داشت.جلوتر که رفتم دیدم سفیدی چشمانش سرخ است.پرسیدم:"گریه کردی شیوا؟"
آهو لبخند زیرکانه ای زد و گفت:"منم نامحرم شدم،تو ازش بپرس شاید بگه چشه."
امید از پنجره کلاس سرک کشید.همان موقع نگاه شیوا به سمت او پر کشید.آهو رد نگاهش را گرفت و تا امید را دید بلند شد و به سمت پنجره رفت.نگاه شیوا بر قاب پنجره خشکید.کنارش نشستم و پرسیدم:"می گی چی شده یا نه؟شیوا تازگی خیلی به هم ریخته ای!"
سَرِ شیوا خود به خود روی شانه ام قرار گرفت."حالا می فهمم چه به روزگار تو آمد...خیلی وقته که می خوام راز دلم رو بهت بگم،اما آهو مثل بختک بهم چسبیده و نمی گذاره آب خوش از گلوم پایین بره."
"شماها که باهم صمیمی بودین!؟فکر می کردم درد دلهات رو به آهو می گی."
"هر حرفی رو که نمی تونم به آهو بزنم...فقط می تونم با تو صلاح مصلحت کنم،با این اوضاع آشفته مامان قدغن کرده حتا به تو زنگ هم نزنم."
"ما که با هم مشکلی نداریم.نمی فهمم چرا عمه از من بدش می آد.مگه من چه خطایی کردم؟"
"چه می دونم بابا.اینم از بخت سیاه منه.حالا که قرعه عاشقی به نام خودم افتاده تازه دارم می فهمم داداشم چه به روزگار تو آورد."
درددل شیوا داغ دلم را تازه کرد و اشکم درآمد.گفتم:"قرار بود من رو به یاد عهد شکنی داداشت نندازی.شیوا بذار گذشته رو فراموش کنم.از قیافه ات و چشمهای پر از اشکت معلومه اسیر جنس مخالف شدی،پس حالا درد من رو بهتر می فهمی!کنجکاوم اون مرد خوشبخت که تونسته دل آدمی به سختی تو رو نرم کنه رو بشناسم.تا آهو نیومده بگو تو دام کی افتادی؟"
حدس می زدم دل شیوا پیش امید است،اما تا به زبان خودش راز و رمز اسارتش را بیان نمی کرد باور نمی کردم.چشم به لبهای لرزانش دوخته بودم که آهو از در کلاس تو آمد و فریاد زد:"هوای ته کلاس آفتابی شد یا هنوز بارونیه؟"
شیوا زیر لب گفت:"باشه بعد، یادت باشه بهش گفتم بابا مریضه."
"دروغ گفتی؟چرا؟"
"خب بابام مریضه.می دونم از دستش دلخوری،اما...خواهش می کنم دعاش کن.اگه اتفاقی براش بیفته هیچ کس نیست به فریادمون برسه."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)