صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (50)
    وقتی خواهر پاچه های سوغاتی را در کاغذ های کادو می پیچید نوبت پارچه سفید که رسید آن را بر داشتم و گفتم : این نه خواهر ، اگر پارچه دیگری داری بپیچ اما این را نه ! این پارچه برای ظریفه باقی می ماند ، خواهر خندید و گفت :
    - باشه اما من مطمئنم طلسم این پارچه بالاخره برای زن تو باز می شه .
    به جای پارچه روسری زیبایی پیچیده شد و روانه شدیم .
    صمصام با صدای بلند ورودمان را خبر داد و میزبانان را به حیاط خواند . بازار بوسه و تعارف داغ بود ، صمصام دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق کشید . رفتار مادر همچون گذشته گرم و صمیمی بود و کوچکترین اشاره ای به قهر ما نکرد و بیشتر مخاطبش را خواهرم و ظریفه قرار داد و با آورده شدن چای و شیرینی ، صمصام به پذیرایی مشغول شد بعد از آنکه در کنارم نشست صحبت را به چاپخانه و عروسی منصور کشاند و اینکه در میلاد مولای متقیان انجام می گیرد برق شادی را در صورتم دید و به طعنه گفت :
    - بیخود شکمت را صابون نزن چون نمی ری !
    - چرا تو از کجا می دونی که نمی رم ؟
    - برای این که در همان شب عروسی خواهرمان سحابه است و تو مسلماً عروسی خواهرت را رها نمی کنی به عروسی منصور بروی .
    خودم را برای شنیدن خبر عروسی آماده کرده بودم و این خبر برایم زیاد غیر مترقبه نبود . سعی کردم بخندم و بگم :
    - مسلمه که عروسی سحابه خانم ارجحیت دارد . به سوی خواهرم نگاه انداختم و او را مشعوف از هم صحبتی میزبان دیدم . مادر داشت هدایا را بین خودشان تقسیم می کرد . نا خود آگاه به سحابه نگریستم ، صورتش غرق در شادی بود و آن صورت مات و فکور را سرخی نشاط به صورتی بشاش و شادمان تبدیل کرده بود . این نشانه آن بود که از بخت و اقبال خود راضی است و آینده را روشن و پر امید می بیند . شادی او باعث انبساط خاطرم شد . گویی خوشبختی و سعادت او به من هم سرایت کرده بود و خود را در شادی او سهم می دیدم .
    باور این واکنش خودم را هم به حیرت انداخته بود و گمان نمی کردم که به این راحتی حقیقت را پذیرفته باشم . در سر سفره شام وقتی صحبت از عروسی به میان آمد چشم خواهر و ظریفه به من دوخته شد باور نمی کردند که این من هستم که دارم به راحتی می خندم و غذا می خورم گویی که هیچ تعلق خاطری وجود نداشته و آنها دارند از دختری سخن می گویند که برایم نا آشنا و بیگانه است .
    بعد از بر چیده شدن سفره ، صحبت ها همگانی شد و طبق معمول محور اصلی گفتگو من بودم . مادر شروع کرد به تعریف کردن از محاسن اخلاقی ام و اینکه دختری که به همسری من در آید خوشبخت می شود ، که صمصام به طعنه گفت :
    - البته دختر خودش باید پیشقدم شود و به علی بگوید بیا منو بگیر ، در غیر اینصورت علی مردی نیست که در این راه قدم پیش بگذارد . خواهرم به حمایت از من برخاست و گفت :
    - فقط علی کافی است لب تر کند تا خودم پیشقدم شوم . مادر گفت :
    - وقتی قسمت فرا رسد ، هم لب باز می کند و هم قدم بر می دارد ، من علی آقا را اینطور شناخته ام که تا همه وسایل زندگی را آماده نکند ، به فکر ازدواج نمی افتد . سایه شیطنتش گل کرد و گفت :
    - پس علی آقا یک عصا و عینک را هم به لیست تان اضافه کنید ! با اینکه اخم خواهرم در هم رفت ولی بقیه از جمله خودم خندیدیم .
    مهمانی با خوبی و خوشی به پایان رسید و من به صمصام قول دادم که صبح روز شنبه پا به چاپخانه بگذارم . دو روز فرصت داشتم تا خواهر و ظریفه را به گردش ببرم ، با رفتن به سر کار این کار موکول به روز تعطیل می شد و نمی دانستم که چگونه می توانم برای آن دو سرگرمی بوجود آورم . در راه خانه بودیم که عفت گفت :
    - علی ، آنها چقدر خونگرم و مهربان هستند حیف شد که با آنها وصلت نکردی . چنین خانواده ای کمتر پیدا می شود . زیر لب گفتم :
    - خودم این را می دانم اما خوب نشد که بشه . من دیگر در این مورد فکر نمی کنم و تو هم بهتر است فراموش کنی ، به قول معروف قسمت نبود . صبح آن شب آنها را به گورستان و سر مزار پدر و مادرمان بردم . از اندوه او و ناله هایش یاد نمی کنم فقط به همین اکتفا می کنم که من و ظریفه جسم بی حس و بی قوایش را از گورستان کشان کشان به خانه آوردیم و در بستر خواباندیم . از اینکه به اصرارش گردن نهاده و او را به گورستان برده بودم ، سخت پشیمان و نادم بودم ، اما ظریفه دلداریم می داد که مادر بالاخره برای دیدن گور پدر و مادرش اقدام می کرد و با این سخن وجدانم را آرام کرد . با خوابیدن خواهر در بستر مسئولیت خانه به دوش ظریفه افتاد و شاهد بودم که چگونه مثل یک کدبانوی خوب به رتق و فتق کار ها می پرداخت و احساس خستگی نمی کرد . عادت کردم که به هنگام داخل شدن به خانه سر بلند کنم و او را لب بام ایستاده ببینم و به یکدیگر با تکان دادن انگشت سلام بدهیم . خالی بودن اتاق های پایین این وهم را در خواهر بر انگیخته بود که غریبه ای در خانه پنهان شده . این ترس با کوچکترین صدا شدت می گرفت و ظریفه موظف ی شد به داخل حیاط نگاه کند و صاحب صدا را بیابد . این کار با پرت کردن کلید خانه از بالا به پایین و یا روی هوا سیبی را بل گرفتن همراه شد و به صورت تفریح در آمد .
    برای سرگرم شدن در طول روز خواهر کاموا طلبید و ظریفه کتاب برای خواندن . از انتخاب ظریفه خوشم آمد و از این که سعی در پر بار کردن زندگی خود داشت ، شاد شدم و برایش کتاب خریدم و قول دادم هر چقدر کتاب که بخواهد در اختیارش بگذارم . با این دلگرمی به سر کار رفتم و لباس پوشیدم . احساس تعهد و وظیفه می کردم و شادمان بودم که هنگام مراجعت در خانه کسانی به انتظارم نشسته اند . این امید موجب می شد تا خستگی را ندیده بگیرم و برای فرا رسیدن شب و به خانه برگشتن ساعت شماری کنم . پاییز و برگ ریزان شروع شده بود و گر چه صمصام دیگر با من زندگی نمی کرد اما جای خالی اش گاهی هویدا می شد و دلم نا خود آگاه می گرفت . با خود می گفتم اگر خواهر و ظریفه به تهران نیامده بودند ، چگونه این پاییز را تحمل می کردم . من از شب کاری کردن معاف شده بودم و روز و شب بین من و صمصام تقسیم شده بود . کار خوب پیش می رفت و هر دو راضی بودیم . گر چه یکدیگر را نمی دیدیم اما در دستور کاری که برای هم یادداشت می کدیم از حال یکدیگر جویا می شدیم . هوا سرد شده بود ولی اتاق من چندان گرم نبود . خواهر پیشنهاد کرد اثاث را به یکی از اتاق های پایین منتقل کنیم تا از گزند سوز و سرما در امان باشیم . برای راحتی آنها موافقت کردم اما از اینکه سرگرمی ام را از دست می دادم قلباً خوشنود نبودم .
    فردا شب که به خانه برگشتم در حیاط را باز کردم و به پشت بام چشم دوختم دیگر آنجا کسی به انتظارم نبود و به جایش ظریفه در درگاه اتاق ایستاده بود و به رویم لبخند می زد . خانه رنگ حیات به خود گرفته بود ، چراغ اتاق مولود خانم روشن بود ، دانستم همان را انتخاب کرده اند و با قدم گذاشتن به اتاق چشمم به اطراف گردش کرد . فرش همان فرش و پشتی های ترکمن همان پشتی ها بودند ، حتی میز سماور و بساط چای هم همان بساط مولود خانم بودند ، اما در کنار میز به جای مولود خانم ، خواهرم نشسته بود و در حالیکه میلها با مهارت در دستانش تکان می خوردند ، بافتنی می کرد . دوست داشتم خواهر بساط چای را در گوشه ای دیگر از اتاق علم می کرد و جای مولود خانم را نمی گرفت اما احساسم را بر زبان نیاوردم و با گفتن مبارک است در کنارش نشستم . خواهر نگاه رضایتی به صورتم کرد و پرسید :
    - خوشگل شده ؟
    - آه بله ، خیلی خوب شده . حسابی به زحمت افتادید .
    - نه این چه حرفیه . هر چی بود از بالا پایین آوردیم و چیدیم ، مقداری کتاب و جعبه و کارتن هم بود که توی صندوقخانه گذاشتم .
    - اون کتابهای صمصامه که هنوز نبرده . باید مواظب باشم که صحیح و سالم تحویلش بدم .
    - نگران نباش ، ظریفه همه رو تو کارتن چیده که پاره نشن . چای می خوری یا شام بیاریم ؟
    یادم آمد که پیش از آمدن خواهر وقتی خسته از راه می رسیدم تازه باید پیراموس روشن کنم و به انتظار جش آمدن کتری بنشینم ولی حالا هم به چای دعوت می شدم و هم به شامی گرم و مهیا . گفتم :
    - بوی چای تازه دمت گیجم کرده پس اول یک استکان چای می خورم .
    خواهر ضمن ریختن چای گفت :
    - امروز خانمی از همسایه ها به دیدنمان آمده بود ، اسمش ملیحه خانمه و می گفت که تو و دکتر را خوب می شناسد . آمده بود با ما آشنا شود به نظرم زن خوبی آمد . او از مش حبیب و مولود خانم خیلی چیز ها گفت ، مخصوصاً از وسواس ن خدا بیامرز . یک کاسه هم برایمان آش آورده بود که کمی هم برای تو گذاشتیم . به خنده گفتم :
    - بد نیست ، خوب داری دوست پیدا می کنی ، ملیحه خانم زن خوبی است و از همسایگان قدیم است ، تنها یک عیب دارد که کمی خبر چین است و دوست دارد از کار همه سر در بیاورد . خواهر با قاطعیت گفت :
    - پس دیگر راهش نمی دهم . من از آدمهای فضول خوشم نمی آید !
    - آه خواهر سخت نگیر من اطمینان دارم که از تو حرفی نمی تواند بیرون بکشد ، پس بگذار بیاید برای سرگرم شدن بد نیست !
    - نه ! هیچ وقت آبم با آدمهای فضول توی یک جوی نرفته و نمی رود . با او در حد سلام و علیک می مانم و نه بیشتر .
    - مادر ! هوا را بو کنید . ببینید چه بوی خوبی می آید .
    خواهرم هوا را بو کشید و بی تفاوت گفت :
    - بوی غذاست ! اما من گفتم :
    - نه ، بوی پاییزه ، بوی برگهای خشک بارون خورده است .
    ظریفه کمی پنجره را باز کرد و همان طور که به حیاط نگاه می کرد گفت :
    - داره بارون میاد . حق با دایی علی یه . میشه پنجره باز بمونه ؟ دلم می خواد صدای بارون را بشنوم .
    خواهرم با دلخوری گفت :
    - باز احساساتی شدی ؟ در پنجره را ببند ، هوا سرد شده و سرما می خوری . تو به این هوا عادت نداری ! گفتم :
    - خواهر ولش کن بگذار لذت ببرد ، روی شاخه ها هنوز گل وجود دارد ، پس مطمئن باش ظریفه سرما نمی خورد .
    اما خواهرم با گفتن اینکه هوای اتاق سرد می شود ، به ظریفه فهماند که پنجره را ببندد . ظریفه غمگین گوشه اتاق نشست و به فکر فرو رفت . برای اینکه او را از این حالت در آورم گفتم :
    - ظریفه امشب از شام خبری نیست ؟
    ظریفه بلند شد و به دنبالش خواهرم بافتنی را کنار گذاشت و بلند شد . سفره را پهن می کردم که ظریفه با بشقابها وارد شد اما هنوز غمگین و گرفته بود . گفتم :
    - بعد از شام می برمت خیابون هوا خوری ، حالا سگرمه هایت را باز کن که دلم گرفت . لبهای ظریفه به لبخند شکوفا شد و گفت :
    - راستی دایی اینکار را می کنی ؟
    سر فرود آوردم و گفتم :
    وقتی حرفی می زنم مطمئن باش که عمل می کنم ، نگران نباش .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    مراسم عقد کنان سحابه ، به خوبی و آن طور که مادر آرزو داشت انجام گرفت . اما برای من و صمصام این کار آسان نبود هر دو نهایت سعی خود را برای فراهم کردن پول بکار بسته بودیم و بر روی قروض گذشته مقدار دیگری هم افزوده بودیم . مخارج زندگی صمصام سنگین بود و من هم برای یاری دادن به او می توانستم از مخارج خود کاسته و بیشترین در آمدمان را در اختیار او بگذارم . خواهر و ظریفه از جانب جاسم تأمین شده بودند و نیاز مالی به من نداشتند . با تمام صرفه جویی هایی که انجام گرفت باز هم هر دو زیر بار قرض رفتیم ، منتهی خوشحال بودیم که سحابه را آبرومندانه به خانه بخت روانه کرده ایم . آن شب پس از پایان جشن وقتی سه نفری به خانه برگشتیم ، احساس سبکی می کردم ، گویی بار سنگینی را از دوش بر زمین نهاده بودم و به راستی سحابه خواهر خودمن بوده است که به خانه بخت رفته . از لحاظ جسمی آن قدر خسته بودم که تا به بستر رفتم دیده ام بر هم رفت و چیزی نفهمیدم . وقتی از صدای ماشین کمپرسی و بیل و کلنگ چشم باز کردم ظریفه و خواهر بر سر سفره صبحانه نشسته بودند . خواب آلود پرسیدم : صدای چیست ؟ که خواهر گفت : زمین بغل خانه را دارند می سازند . حرف عفت موجب شد به یاد مولود خانم بیفتم و با خود فکر کنم که ای کاش زنده مانده بود و شاهد آباد شدن زمین می شد . چشمم بر هم بود اما خواهر را مخاطب قرار دادم و گفتم :
    - با ساختن زمین ، خانه ات مرغوب می شود ! صدای عفت را شنیدم که گفت :
    - خدا خانه آخرتم را آبد کند ، دیگر از من این چیز ها گذشته . این خانه در حقیقت مال ظریفه است که به پدرش قول دادم نگذارم سر شکسته و کمتر از دختر های دیگر به خانه بخت برود . حرف عفت کنجکاوی ام را بر انگیخت و گوشهایم را تیز کرد تا مگر از خلال حرفهایش چیزی در رابطه با حرفی که ظریفه گفته بود بفهمم . صدای استکانی که در نعلبکی چرخیده می شد و ریزش آب سماور به گوشم رسید . حس می کردم که خواهرم منتظر جواب از جانب من است . زیر لبی گفتم :
    - خدا را شکر کن که فقط دو بچه داری ، یکی که سرانجام گرفته و ظریفه هم که غصه ای ندارد ! صدای خواهر رنگ غم به خود گرفت :
    - من از جهت جاسم خیالم آسوده است ، اما از سرنوش ظریفه بیم دارم و نمی دانم توی این شهر بزرگ چه سرنوشتی پیدا می کند ، دیشب تا صبح خوابم نبرد و فکر می کردم که آیا درست بود که روانه شدم و این دختر را با خود آوردم و از فامیل دورش کردم ؟ عمه اش با آمدن ما موافق نبود و دلش نمی خواست برادر زاده اش با من بیاید ، اما اصرار خود ظریفه و جاسم موجب شد که دیگر اعتراض نکند . گفتم :
    - به عمه خانم چه ربطی داشت که بگذارد یا نگذارد ، مادر هر کجا برود حق دارد دخترش را با خود ببرد و هر طور که صلاح میداند راه زندگی او را تعیین کند . خواهر گفت :
    - راه ظریفه و سرنوشت ظریفه تنها به دست من نیست . چیز هایی هست که تو نمی دانی . دیشب توی عروسی سحابه خیلی فکر ها تو سرم آمد و خیالات گوناگون کردم . دوست داشتم همون دیشب به تو حقیقت را می گفتم ، وقتی دیدم تو با چه شور و علاقه ای داری کار می کنی و تمام حواست این است که مهمانها پذیرایی بشوند و کسی ناراحت از مجلس بیرون نرود ، با خودم گفتم بمیرم برات که پا روی علاقه ات گذاشتی و داری برای خوشبختی دختری که می تونستی شوهرش باشی تلاش می کنی . به جای تو من غصه دار بودم و یکهو فکرم رفت به شب عروسی خودم که تو مهمونی به جای گل تو بغلم یه بچه گذاشتن و گفتن بگیر بزرگش کن ، تا خواستم حرف بزنم و بپرسم که این بچه کیه ، دیدم مادر شوهرم گفت : بچه مال زن اول عبدالله است که مرده و این بچه مادر نداره . خب تو اون وضعیت فکر می کنم هر کس دیگری که به جای من بود صدای اعتراضش بلند می شد . اما صدای اعتراض من توی گلوم خفه شد و فهمیدم که بابام از قضیه خبر داشته اما به من نگفته . نیش زبان هایی که شنیدم خیلی برام سخت بود اما چاره ای جز تحمل کردن نداشتم . دلم می خواست خودم را گول بزنم که پدر و مادرمان خبر ندارند و این عبدالله است که به آنها دروغ گفته ، اما با آمدن بابا و مطرح کردن آن معلومم شد که عبدالله راست می گفته و پدرم از قضیه خبر داشته خب ، دیگه کاری بود که شده بود و می باست زندگی می کردم . ظریفه هم دختر با نمکی بود که زود مهرش به دلم افتاد و خواهانش شدم . این بچه تنها سرگرمی ام توی ولایت غربت شد و تونستم اونطور که دوست داشتم بزرگش کنم . وقتی که جاسم به دنیا آمد به خودم گفتم یکی ظریفه و یکی هم جاسم ! هیچ وقت بین دو تا بچه فرق نگذاشتم تا خدای نکرده کینه ای از هم به دل نگیرند و هر دوی آنها را به یک چشم نگاه کردم . این نیت قلبی من بود اما خواهر عبدالله هنوز ، که هنوزه فکر می کنه که من بین ظریفه و جاسم تفاوت قائل می شم و خودش رو وصی و قیم ظریفه می دونه . اما خدا را شکر ظریفه دختر عاقلیه و خودش خوب و بد رو تشخیص میده و گول حرفای عمه اش رو نمی خوره .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (52)
    خواهر به تنهایی کنار سماور نشسته ، نمی دانم چرا احساس آرامش کردم و با صدایی که عفت می شنید گفتم :
    - من می دونستم که ظریفه دختر حقیقی تو نیست . اما برای من هم فرقی نمی کرد که از تو زاده شده باشه یا از دیگری . به عقیده من هم ظریفه دختر عاقلی است و معنی محبت را می داند .
    با این حرف به طرف خواهر چرخیدم و دیدم که به جای نگاه کردن به من سرش را به آسمان گرفته . گفتم :
    - برای ظریفه و سرنوشت او هم غصه نخور ، خدا بزرگ است و نمی گذارد که او نیز در بدر یا درمانده شود اما با خود گفتم نمی گذارد .
    - لب فرو بند که دفتر دیگری آغاز شده . در ته دلم احساسی به وجود آمده بود که گمان می کردم در پس اقرار خواهر حرفی نهفته که دیر یا زود بر ملا می شود و به خود گفتم خودت را برای شنیدن ضربه ای دیگر آماده کن !
    و چه زود این راز آشکار گشت ، درست سه روز پس از برگزاری جشن سحابه ، شب به هنگام خواب و در زمانی که خواهر خیال آسوده کرد که ظریفه به خواب رفته و از گفتگوی ما چیزی نمی فهمد . داشتم چراغ را خاموش می کردم که عفت گفت :
    - علی ! اگر خوابت نمی آید چراغ را روشن بگذار و بیا اینجا کمی بنشین کارت دارم .
    دست از چراغ بر داشتم و کنار او نزدیک سماور خاموش نشستم ، عفت گفت :
    - آب سماور هنوز داغ است یک چایی می خوری ؟
    فهمیدم سخنش کوتاه نیست و می بایست خودم را برای شنیدن داستانی آماده کنم ، به آرامی گفتم :
    - می خورم . عفت یک استکان چای برایم ریخت و همان طور که در مقابلم می گذاشت گفت :
    - عروسی سحابه ، پسر عموی داماد را به خاطر داری ؟
    - کدامشون ؟
    - همون که آخر شب ما را به خونه رسوند را می گم .
    - منظورت جاویده ؟
    - اسمش رو درست نمی دونم . اما به گمونم همون باشه .
    - خب ، جاوید چیکار کرده ؟
    - هیچی داداش ، کار بدی نکرده ، اون شب توی ماشین درباره ظریفه پرس و جو می کرد و می خواست بدونه که من قصد گرفتن داماد دارم یا نه ! منم گفتم که اختیار ظریفه دست تو و برادرشه . به گمانم از ظریفه می خواد خواستگاری کنه . این را گفتم تا تو هم خبر داشته باشی و به موقع خودت جواب بدی .
    - من چرا باید جواب بدهم ، تو و جاسم باید نظر بدین و من . . .
    - این حرف رو نزن ، تو بهتر از جاسم مردم را می شناسی و می توانی قضاوت کنی .
    - خود ظریفه نظرش چه بود آیا شما دو نفر در این مورد با هم حرف هم زدین ؟
    - نه اصلاً ! من اصلاً به روی ظریفه نیاوردم و اون هم سؤالی نکرد . شاید هم من دارم اشتباه فکر می کنم و سؤالات او جنبه پرسیدن داشت ، اما تو این سؤالات یک بویی هست که یک مادر زود میفهمد و من هم این بو را حس کردم .
    نا خودآگاه گفتم :
    - مبارک است انشاءالله . اینطور که معلومه خود شما هم از جاوید بدتان نیامده و اگر بیاید ، قبولش می کنید .
    - من معتقدم که دختر تا خواستگار دارد باید شوهر کند ، و گر نه از وقتش که بگذرد ، دیگر فایده ندارد .
    - حالا من چه کاری باید انجام بدهم ؟
    - هیچ داداش ! فقط خواستم در جریان باشی که اگر یک وقت آقا صمصام و یا یکی از آن طرفی ها حرفی زد آمادگی داشته باشی . با گفتن باشد ، به خاطرم میماند ، بلند شدم و چراغ برق را خاموش کردم و به بستر رفتم .
    از موقعی که ما به اتاق پایین نقل مکان کرده بودیم . هر شب لامپ حیاط تا صبح روشن میماند ولی آن شب تابش نور ضعیف لامپ به درون اتاق امکان خوابیدن را به من نمی داد و به گمانم رسید که نور مانع از خوابیدنم می شود . اما در حقیقت این نور لامپ نبود که نمی گذاشت دیده ام به هم رود ، بلکه حرفهای خواهرم بود که خوابم را پریشان کرده بود . به خود گفتم : علی آیا قصه داش آکل دارد تکرار می شود ؟
    * * *
    زمانه داشت به کم دیگران می چرخید و در این چرخش گاه نسیم ملایمی از جانب آنها به من نیز می وزید و شمیم آن را حس می کردم . دم فرو بستن و به انتظار پرواز مرغ دیگر نشستن روز هایم را به شب می رساند و در این ره گذر خلق و خویم را ، شادیم را به یغما می برد . خسته ، گرفته و عصبی شب قدم به خانه می نهادم و در گفتگوی خواهر و ظریفه نه با شوق بر حسب اجبار شرکت می کردم و در توجیه غم و اندوه ، خستگی و کار زیاد بهانه می کردم . خواهر دل نگران و مضطرب هر شب یک جمله را به کار می برد ، علی چرا غمهای عالم تو صورتت نشسته ؟ و جمله کوتاه خسته ام ، تنها پاسخی بود که دریافت می کرد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (53)
    با آزاد شدن خانف ، به سوی او کشیده شدم و خود نمی دانستم که چه وجه اشتراکی موجب این همنشینی می شود . خانف خانه نشین شده بود و داشت خاطراش را و یا به قول خودش شرح مبارزاتش را با دستگاه حاکمه به صورت کتاب در می آورد . در اوایل سعی داشت از من یک هوا دار بسازد اما بعد مأیوس شد و به تمسخر گفت : توی سر تو به جای مخ گچ است . حرفش را به دل نگرفتم چرا که او راست می گفت و من اصلاً از سیاست و این حرفها چیزی سر در نمی آوردم و اگر هم چیزی می فهمیدم به عمد تجاهل می کردم و می ترسیدم تحت تأثیر گفته های او قرار بگیرم . خانف مرد مجردی بود که به قول خودش عمر و جوانی اش را صرف مبارزه کرده بود ، اما من مسئولیت دو زن بر شانه ام بود و در قبال آنها احساس تعهد می کردم . شاید اگر این سد در مقابلم نبود ، من هم چون خانف کمر به مبارزه می بستم و از حق محرومان و مظلومان دفاع می کردم . با اسباب کشی خانف و رفتن به کلاک کرج این پیوند محکم نشده از هم گسیخته شد و من بار دیگر به سوی صمصام روی آوردم . صمصامی که گرایش شدید به زرق و برق زندگی پیدا کرده بود و به قول معروف تا خرخره در قرض فرو رفته بود . ولخرجی هایش در آمدمان را به شدت کاهش داده بود و هزینه ای را که می بایست صرف مواد و کاغذ و چاپخانه میشد به راه قروض صمصام خرج می گردید . آقا رسول نگران از روند چاپخانه به هر دو ما هشدار می داد اما صمصام با خنده و شوخی این هشدار ها را نا دیده می گرفت . به علت کمبود کاغذ سفارش مشتریان آماده نگردید و منصور هم برای پیشبرد کارش به چاپخانه ای دیگر روی آورد . می دیدم که حاصل تلاش چندین ساله ام در اثر ندانم کاری های صمصام به باد می رود و او با اصراف کاری هایش چاپخانه را به مرز ورشکستگی می کشاند . مجبور بودم به خاطر نجات کار و زندگیمان رو در روی او بایستم و در خواست کنم که کمی دور اندیش باشد اما صمصام مرا به مال پرستی متهم کرد و پیشنهاد کرد که از یکدیگر جدا گردیم . کلام صریح صمصام آن چنان آزرده ام کرد که کار را رها کردم و از چاپخانه خارج شدم . به هنگام خروج صدای بلند و آمرانه آقا رسول به گوشم رسید که گفت :
    - علی صبر کن من هم با تو می آیم .
    فهمیدم که آقا رسول نیز تاب و تحمل از کف داده و دیگر راضی به ماندن و کار کردن نیست . بیرون در چاپخانه ایستادم تا آقا رسول بیاید و چون آمد هر دو حرکت کردیم . آقا رسول پرسید :
    - تو می دانی چرا تیشه بر داشته افتاده به جان هستی اش ؟
    - اگر می دانستم که نمی گذاشتم با زندگی خودش و من بازی کند .
    - در اوایل فکر می کردم که قصدش از گشاد بازی رساندن لقمه نانی به دیگران است و زیاد ناراحت نمی شدم حتی چند بار که منصور اعتراض کرد قانعش کردم که زیاد مشکل نگیرد . اما این اواخر دیدم که نخیر ، کار ، کار اصراف و تبذیر است و قصد و نیت خدایی نیست . این بود که خودم به منصور گفتم مراقب باشد و به خود تو هم هشدار دادم اما گوش نکردی .
    - چه کار می توانستم بکنم ؟ صمصام تنها شریک من نیست ! خود شما می دانید که علاقه ما به حد برادری است . من چطوری می توانستم مقابلش بایستم و بگویم که اشتباه می کند . خود صمصام می داند که من تمام سرمایه ام را توی این کار به خطر انداخته ام و اگر شکست بخوریم من بیچاره می شوم . صمصام هم از طرف خانواده حمایت می شود و هم تحصیلاتی دارد که اگر نخواست می تواند در جای دیگر مشغول شود اما من . . .
    - از روز اول شراکت شما دو نفر اشتباه بود . صمصام پسر خوبی است در این حرفی نیست ، اما واعظ بی عمل است او خودش به حرفهایی که می زند اعتقاد درستی ندارد و برای مصلحت روزگار هر روز به رنگی در می آید . تا چندی پیش مو بلند کرده بود و محاسن گذاشته بود و رفته بود تو جلد دراویش و ادای صوفی ها را در می آورد ، با او که حرف می زدی تمام صحبتش هول دل بریدن از دنیا و مادیات بود و جز به قیامت و رسیدن به وصال دوست هدفی نداشت ، اما بعد به ناگه با تو شریک شد و به دنبال سود و سرمایه رفت و باز هم برای این که عوام فریبی کند به کار عام المنفعه روی آورد و به دنبال رضای خلق رفت و حالا باز هم رنگ عوض کرده و داره ادای پولدار ها رو در میاره و می خواد یک شبه ره صد ساله طی کند . علی ! چشم و گوشت را خوب باز کن و تا هنوز دیر نشده ، خودت را نجات بده . او اگر آگاهانه هم نخواهد اما نا خود آگاه باعث نابودی ات می شود . دوست تو در هر کاری راه اصراف را در پیش گرفته که هم خودش را نابود می کند و هم به تو ضرر میزند .
    برداشت های آقا رسول در مورد صمصام درست بود اما با نیمی از آن موافق بودم . سرنوشت نادر مرا بیشتر بیمناک کرده بود و هراس داشتم که من نیز چون او زندگی ام را به باد دهم ، اگر نادر به راستی هم به دنبال اهداف مقدسش تارک دنیا شد ، و از خلق برید ، من به مثل او آن درجه از معنویت را نداشتم ، تنها این را می فهمیدم نردبانی که بریای پیشرفت با هزار جان کندن ساخته بودم ، داشت توسط صمصام پله پله نابود می شد و موجب سرنگونی ام می شد . اینجا بود که به حرفهای آقا رسول معتقد شدم و تصمیم گرفتم تا پیش از نابودی راهم را از او جدا کنم . این کار آسان نبود ، با اینکار می بایست تمام رشته علاقه ام نسبت به صمصام را هم پاره می کردم و بر آنها خط بطلان می کشیدم و این کار آسان نبود . نیمی از وجودم رأی به گسستن می داد و نیم دیگر هنوز طالب دوستی و مشارکت با او بود آن شب بر سر سفره شام دستم برای خوردن غذا پیش نمی رفت . افسرده و غمگین تر از شبهای دیگر در اندیشه فرو رفته بودم و فکر می کردم که چه باید بکنم . عفت و ظریفه پا به پای من در اندوهی که نمی دانستند از کجا نشأت گرفته پیش می آمدند و به خاطر غم من زانوی غم بغل کرده بودند . صدای محزون عفت را شنیدم که پرسید :
    - نمی خوای یک لقمه شام بخوری ؟
    نگاهش کردم درعمق چشمانش غم دیدم اما میلی به پرسیدن و رفع آن نداشتم . زیر لب گفتم :
    - گرسنه نیستم ! شما شامتان را بخورید .
    اما آندو با کنار نشستن من ، سر سفره را به هم آوردند نگاهم به نگاه ظریفه افتاد که ساکت و مغموم سفره را بر می چید ، دلم یکباره سوخت و پرسیدم :
    - ظریفه چرا شام نخوردی ؟
    در جوابم با آوایی غم گرفته گفت :
    - وقتی شما میلی به غذا ندارید ، ما هم احساس سیری می کنیم .
    به عفت نگاه کردم و در نگاهش تأیید حرف ظریفه را خواندم و گفتم :
    - شما را به خدا قسم بر نگرانی ام اضافه نکنید . خواهرم پرسید :
    - این چه ناراحتیه که تو را از خورد و خوراک انداخته و اینطور غصه دارت کرده . اگر به من رحم نمی کنی به ظریفه رحم کن . ظریفه امروز می گفت . ما اشتباه کردیم که به تهران آمدیم و وبال گردن دایی شدیم . دایی از نگهداری ما به ستوه آمده اما روی آن را ندارد که به خود ما بگوید . راست میگه علی ؟ اگر واقعاً اینطوره جان خواهرت بگو تا ما زود تو را از این ناراحتی خلاص کنیم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (54)
    حرفهای عفت کاسه صبرم را لبریز کردند و با آوایی خشمگین گفتم :
    - از کی تا به خال ظریفه روانشناس شده که من خبر ندارم ! باعث ناراحتی من شما نیستید و خدا می داند که اگر شما نبودید و اگر امید بودن شما در کنارم نبود معلوم نبود به چه راهی کشیده می شدم و دست به چه کار هایی زده بودم . من فقط به عشق شما دو نفر راه می روم ، کار می کنم و می توانم به آینده فکر کنم . پس دست از این فکر های بچه گانه بردارید و خیالم را از بابت خودتان راحت کنید . عفت گفت :
    - بسیار خوب ، حالا که ما باعث ناراحتی تو نیستیم پس بگو علت چیست شاید ما بتوانیم کمکت کنیم ؟
    - کاری از دست شما بر نمی آید ، منتهی می توانید از این حرفها که جگرم را به آتش می کشد نگویید . مخصوصاً تو ظریفه که اگر بخواهم کاری انجام بدهم فقط و فقط به خاطر توست و آینده تو . چه اگر به خودم بود خیلی آسان از کنار همه چیز می گذشتم .
    ظریفه روی زانو پیش آمد و مقابل رویم نشست و گفت :
    - اما دایی جان من لیاقت این را ندارم که به خاطرم شما ناراحتی تحمل کنید . من که نمی دانم چه پیش آمده که شما را اینطور ناراحت کرده اما باور کنید ، به جان مادر قسم حاضرم یک عمر با نان ساده شما بسازم اما از شما دور نشوم و ناراحتی شما را نبینم . ظریفه اگر لایق است و می خواهید به خاطرش کاری انجام دهید . این کار غذا خوردن و شاد بودنتان است من جز این هیچ چیز دیگر نمی خواهم .
    لحن صادق و مهربان ظریفه در آنی اندوهم را از یاد برد و برای آنکه بداند تا چه حد حرفش بر من تأثیر گذاشته خندیدم و گفتم :
    - بسیار خوب می خندم . اما اگر می دانستی چقدر برایم عزیزی فقط به شاد بودن من قناعت نمی کردی !
    در چشم خواهر اشک حلقه بست و سفره بسته را با دیگر گشودم و گفتم :
    - بسم الله . . . شروع کنیم ولی فراموش نکنید که خودتان اینطور خواستید ! صدای خنده آن دو گوش نواز ترین نغمه ای بود که بلند شد . غذای سرد شده را با اشتهای کامل خوردیم و ظریفه شروع کرد به نقل ماجرای دعوایی که صبح آن روز بین دو تن از همسایگان بر سر ریختن آشغال توی کوچه اتفاق افتاده بود .
    با شروع کار بنایی و ساخته شدن خرابه ، یکی از همسایه ها جرأت کرده بود و خاکروبه خود را روی تل خاک ریخته بود که اینکار از زیر چشم تیز بین ملیحه خانم دور نمانده و به محض دیدن صاحب زمین افشا گری می کند و کار به مشاجره می کشد که با وساطت عفت به پایان می رسد . ظریفه داشت می گفت :
    - هنوز دعوا به پایان نرسیده بود و مادر داشت وساطت می کرد که سر و کله آقای خاتمی پیدا شد و به گمان اینکه مادر است که دارد دعوا می کند ، کمی سر کوچه ایستاد و بعد راهش را گرفت و رفت ، نمی دانی دایی چقدر قیافه او خنده دار بود ، بیچاره از ترس دمش را گذاشت رو کولش و فرار کرد . پرسیدم :
    - خاتمی کیه ؟ که ظریفه مکث کرد و گفت :
    - آقای خاتمی را نمی شناسید ؟ پسر عموی شوهر سحابه خانم را میگم !
    قلبم یکهو فرو ریخت و پرسیدم :
    - منظورت جاویده ؟
    - خب بله دیگه ، مگه فامیل آقا جاوید خاتمی نیست ؟
    تازه فامیل جاوید را به یاد آوردم و گفتم :
    چرا ، همونه ، اما اون اینجا چکار داشت ؟
    ظریفه با صدای بلند و از اعماق دل خندید و گفت :
    - برای هر کاری که آمده بود ، گمان نکنم که دیگر برگردد . بیچاره از دیدن مردم توی کوچه و مادر که وسط معرکه ایستاده بود ، چنان شوکه شد که فرار را بر قرار ترجیح داد و در رفت .
    آب و تابی که ظریفه به کلامش می داد و تشریح واقعه صبح ، تا ساعتی از نیمه شب گذشته باعث سرگرمیمان شد .
    غیبت های متوالی صمصام نگرانم ساخته بود ، تصمیم گرفتم که برای مذاکره نهایی به خانه اش بروم و آخرین حرف را در مقابل مادرش ابراز کنم تا آنها بدانند که من رفیق نیمه راه پسرش نبوده ام . به آن چه برای دفاع از خود آماده کرده بودم ، مقداری هم از گفته های آقا رسول افزودم و با آمادگی کامل راهی شدم . خوشبختانه خودش در خانه را برویم گشود ، از دیدنم اظهار خوشحالی کرد و چون گذشته با رویی گشاده پذیرایم شد ، خانه را متفاوت با گذشته یافتم . به جای لوازم ساده قدیمی ، اجناسی لوکس و چشمگیر چیده شده بود . صمصام تعجبم را دید و با خنده گفت :
    - چیه ؟ چرا تعجب کردی ؟ به این میگن زندگی راحت !
    آرام گفتم :
    - می بینم اما به چه بهایی ؟
    - چه بهایی باید بپردازم ؟ دارم کار می کنم مفت که به دست نیاوردم .
    - من هم نگفتم که مفت به دست آوردی ، اما آیا واجب بود که به خاطر این تجملات زیر بار قرض بروی ؟
    - تو هنوز بچه ای و نمی فهمی ، حالا بگو فقط برای نصیحت کردن آمده ای یا قصد دیگری داری ؟
    - آمدم ببینمت و راجع به چاپخانه با هم صحبت کنیم ، البته بیشتر قصدم این است که راه چاره ای پیدا کنیم شاید از این حالت بتوانیم خلاص شویم ، اما اگر هنوز تمایل داری که کار را تعطیل کنی ، باید بنشینیم و حساب و کتاب کنیم .
    - من برای هر دو حاضرم . اما این را از اول بگویم که دستم خالی است و هیچ توقعی نمی توانی داشته باشی .
    - این را که خودم هم می دانم ، چون اگر پولی در بساط داشتی ، پول طلبکاران را می پرداختی . تو را به خدا صمصام یک کمی به فکر کار باش ، تو که اینطور لا قید و خونسرد نبودی ! من . . . من به تو ایمان داشتم . دلم نمی خواهد فکر کنم که توی این چند سال دوستی گول خورده ام و تو را نشناخته ام . به من راستش را بگو . . . من هنوز فکر می کنم دیر نشده و می شود همه چیز را نجات داد . تو فقط بگو که این راه واقعی تو نیست و تو را مجبور کرده اند که چنین باشی ، آن وقت می نشینیم و راه حلی پیدا می کنیم . صمصام خواهش می کنم حقیقت را بگو


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (55)
    از خنده بلند صمصام مشمئز شدم و خشم وجودم را فرا گرفت ، اما وقتی صمصام از خندیدن باز ایستاد با صدایی بم و گرفته انگار که دارد با خودش حرف می زند گفت :
    - همه چیز ، تمام شد و من باز بازنده شدم . حق با نادر بود ، تزکیه نفس اراده ای قوی می خواهد چیزی که در وجود من یافت نمی شود و اگر هم پیدا شود ، آن قدر قوی نیست که در مقابل وسوسه شیطان ایستادگی کند و تسلیم نشود . . . من خودم را ، تو را ، و همه کسانی را که می شناختم فریب دادم و تظاهر کردم . حقیقت این است که من هیچ نیستم ، نه یک دوست خوب ، نه همسری خوب و نه حتی فرزندی خوب . اما دلم می خواهد این را قبول کنی که خیلی آرزو داشتم مثل نادر باشم اما نشد ، حالا برگرد و برو و مطمئن باش هر کار که بخواهی انجام بدهی بدون چون و چرا قبول می کنم . برو و راحتم بگذار .
    حرف های صمصام را جدی نگرفتم و با خود گفتم : چند روز که بگذرد برای نظم بخشیدن به کار ها پیدایش می شود . اما این امیدواری هم مثل تمام تصورات دیگرم به نا امیدی انجامید و از صمصام خبری نشد . روز را با کار طاقت فرسا به شام می رساندم و چون شب فرا می رسید یکه و تنها ماشین را به حرکت در می آوردم و خوابم منحصر شده بود به چرتی گه و بیگاه . یک ماه به دو ماه کشید و عاقبت فهمیدم که صمصام بدون مشورت با من حق خود را به دیگری وا گذار کرده . در آن هنگام بود که از شدت یأس و خستگی از پای در آمدم . ضربه جدا شدن و کناره گیری صمصام تنها چیزی بود که در باورم نمی گنجید . رؤیای این که بعد از روبراه شدن اوضاع می توانم با دست پر به دیدن صمصام بروم و به او بگویم که دیگر مشکلی وجود ندارد به من نیرو می داد تا بتوانم شدت کار را تحمل کنم . فرود این ضربه با تحلیل رفتن تدریجی قوا مرا اسیر بستر بیماری کرد و ضربه نهایی با مراجعه به آزمایشگاه و آگاهی از ابتلاء به سل وارد گردید . وقتی دکتر مستقیم نگاهم کرد و گفت : متأسفانه شما مسلولید و باید بستری گردید ، ازشنیدن این خبر با صدای بلند خندیدم . نه به این علت که بیمارم ، بلکه به این سبب که خودم از سرفه های خشک و تن تب دار فهمیده بودم که به سل دچار شده ام اما آن را ندیده می انگاشتم . برای مصون ماندن دیگران در بیمارستان بستری شدم و در های دنیای آزاد به رویم بسته شد . دست از زندگی شسته و به انتظار مرگ نشسته ، به این فکر افتادم که روز های باقیمانده حیاتم را برای انجام کار مفیدی مصروف کنم و دیدم خوب است من هم مثل خانف سرگذشتم را بنویسم و حرفهایی را که هرگز جرأت بر زبان آوردنشان را نداشتم ، به روی کاغذ آورم و خود را سبک کنم . این سرگذشت مثل خیلی از سرگذشت ها که به نا کامی انجامیده خوانده شده و سپس فراموش می شود ، اما دوست دارم حالا که با مرگ فاصله چندانی ندارم آن چه را که در مورد دیگران فکر کردم و نتوانستم بر زبان بیاورم بگویم . دلم می خواهد آقا رسول می فهمید که من هم مثل تمام آدمها از ظرفیتی محدود برخوردارم و این که از من مثل اسب عصاری کار کشید درست نبود . بار پسر نداشتن آقا رسول را من به دوش کشیدم تا در چشم او برق رضایت پدری از پسرش را ببینم . دوست دارم به خانف بگویم که اگر من در دهلیز زندگی تنها روزگار گذرانده ام اما خوشحالم که بیگانه در ترازویم به جای اعتقاد و ایمان وزنه ایسم نگذاشت و لباس اجنبی بر تنم نپوشاند . دلم می خواهد بداند حتی در آن وقت که صحبت از حق کار و کارگر می کرد و به قول خودش سینه اش را سپر بلای این گروه کرده بود ، حرفش را باور نکرده بودم ، چرا که می دانستم بساط روی چرخ دستی اش استتاری است تا دیگران را بفریبد و حال آن که می دانستم در کلاک کرج ثروتی نهفته دارد که نمی گذارد طعم و مزه فقر را بچشد .
    دوست دارم به صمصام بگویم ای کاش پیش از آن که خواستی راه و طریقت صوفی را بشناسی ، خودت را میشناختی و خدا را در خودت جستجو می کردی و دوست دارم ظریفه بفهمد که چقدر آرزو داشتم او را بر سر سفره ای می خواندم که قرص مهر در آن پیچیده بودم . دوست دارم به این پرستار اخمو که می خواهد به زور درجه زیر زبانم بگذارد بگویم که درست نیست این چنین به مریض در حال احتضاری اخم کند . اما در مورد این آخری کمی بی انصافی کرده ام چرا که شبها وقتی لگن زیر چانه ام می گیرد تا خلط خون آلودم را بیرون بریزم بر لبش تبسمی است و بر دستش تنظیفی مرطوب که عرق پیشانی ام را پاک می کند . دختر خوبی است و به حقیقت یک فرشته است . او می داند که به شنیدن اخبار رادیو علاقمندم و در ساعات پخش اخبار رادیوی جیبی خودش را روشن می کند و در کنار تختم می گذارد تا گوش کنم و گاهی همکه حال و حوصله داشته باشد برایم روزنامه می خواند و یا قطعه شعری . فکر می کنم که می داند به ظریفه تعلق خاطی دارم . از او زیاد می پرسد و زیاد هم تمجید می کند . وقتی یک روز به او گفتم که دوست دارم همه آن چه که دارم به ظریفه تعلق بگیرد . خشم زود گذری بر صورتش سرخی بخشید و گفت :
    - این حرفها را به من نگویید ، شما آن قدر زنده می مانید که نوادگان خود را ببینید .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (56)
    حرفهای دل خوش کنک ، می دانم که می خواهد به من روحیه بدهد . چقدر این موجودات ترد و شکننده هستند . حتی در برابر حقیقت مرگ واکنش منفی نشان می دهند ، در صورتی که مرگ خواب آرامی است که با یک خمیازه همراه است . دارم کمک کم با این غریبه که باب آشنایی را به جانم گشوده ، دوست می شوم و اگر غلو نباشد از او خوشم می آید . از آن شبی که توانستم واقعیت حضورش را بپذیرم دیگر دست از مبارزه کشیدم و با او توافقنانه صلح امضاء کردم . این مستأجر جدید سر من همان بلایی را می آورد که من دور ازچشم مش حبیب و مولود خانم می آوردم . این مستأجر از کوچکترین غفلتم سود می جوید و آب حیاتم را به تاراج می دهد و جالب این که برای هیز گم کردن بر حرارت وجودم می افزاید . خب این به آن در .
    دلم بیش از آن که برای خودم بسوزد به حال عفت می سوزد . خواهر بیچاره ام با هزاران حسرت و آرزو هجرت کرد تا در کنار من گذشته اش را باز یابد و به آرامش برسد ، اما خب نشد . به قول خودش گلیم بخت اش را با نخ سیاه بافته اند که حتی با آب زمزم و کوثر هم سفید نمی شود ، اما من این حرف را قبول ندارم و عقیده ام بر این است که او زن خوشبختی است ولی نمی داند و نمی بیند . شاید خوشبختی در نظر او در لای بند گچی دیوار خانه قدیمی پنهان است یا در لجن ته حوض و یا در برگ شوره زده درخت مو، هر چه هست پندار او این است ، من که باشم که بخواهم خوشبختی را معنا کنم ، اما به گمانم خوشبختی یعنی همین نفس که فرو می رود و بیرون می آید . ساده انگار بودم که خوشبختی را نشناختم و آن را آسان از دست دادم .
    چند شب پیش در نیمه های شب مرد کنار تختی ام مرد . آرام و بیصدا حتی مجال نیافت دکمه خبر را فشار دهد . همان شبانه جسدش را از اتاق بیرون بردند و در سرد خانه بیمارستان جای دادند . خوشبختی برای او شاید فشردن یک دکمه بود . اما پرستار بر این عقیده است که خوشبختی او در نسلی بود که از خود به جای گذاشت چرا که برای از دست دادنش سخت گریستند و به راستی هم فوجی آدم سیاه پوش فضای آرم بیمارستان را با آه و ناله و فریاد پر آشوب کرده بودند . چیزی که در این هیاهو برایم جالب و دیدنی بود این بود که همه آنها دلشان به حال خودشان می سوخت و تکرار این حرف که من بدون تو چه باید بکنم ، مرا به این فکر برد که هر کس در این غوغا اول به خود می اندیشد تا مرده . پس خوشا به حال خودم که بود و نبودم نفع و ضرری برای کسی ندارد . عفت ! اگر تو داری این دفتر را می خوانی بر برادرت خشم مگیر ، چرا که برادرت تا این اواخر در هفت سمان یک ستاره نداشت که به آن دلخوش باشد . واژه مهر و عاطفه را تنها برای زیبایی کلام بود که به کار می گرفتم ، اما به من حقبده تا وقتی حسی را لمس نکرده ای نمی توانی حمل کننده آن باشی اما در صحنه زندگی خشونت را نیز حمل نکردم و عقده ای نشدم . البته گهگاه به اقتضای جوانی راه رؤیا در پیش گرفتم و در آن راه گاه مسیح شدم و گاه موسی شبان . در مورد ظلم و جوری که بر من روا شد هر دو گونه را پیش بردم و خدایم را آن گونه که شناخته بودم پرستش کردم . مهرش را عدالت و قهرش را حکمت پنداشتم و از او روی بر نتافتم ، دلم می خواهد این باقیمانده عمر را نیز چون ایوب باشم و لب به شکوه و شکایت باز نکنم ، اما من کجا و او کجا .
    شیطان شبها دزدکی وارد اتاقم می شود ، کنار پنجره می نشیند و با یاد آوری حسرت های جوانی سعی در اغوایم می کند و می خواهد این نیمه ایمان را هم از من بگیرد و مرا با توبره ای خالی راهی کند . اما کور خوانده ، چون من دستش را خوانده ام و فریب وسوسه اش را نمی خورم . وقتی درد طاقتم را طاق می کند شیطان می خواهد که زبان به کفر باز کنم اما من در آن دقایق طاقت فرسا نیز خدایم را صدا می زنم و از کسی که نامش را به عاریت گرفته ام برای تحمل این نا رفیق کمک می گیرم و آن گاه که از شر درد فارغ می شوم و خواب چشمانم را سنگین می کند احساس راحتی و بی وزنی می کنم و به راستی دیگر از مرگ نمی ترسم . دوست دارم عاشق باقی بمانم و عاشق از دنیا بروم .
    امشب حالم خرابتر از وقت دیگر است و سردی مرگ را حس می کنم . دستم قدرت گرفتن قلم را ندارد از پرستار خواهش کردم که این سطر باقیمانده را او برایم بنویسد . نمی خواهم وصیت کنم ، اما دوست داشتم دفتر خلوت شبها را با گفتن به امید دیدار و نه خداحافظ به پایان می رساندم ، اما به جای خداحافظ دفترم را با شعری به پایان می برم که سراینده اش را نمی شناسم و اگر خانم پرستار شناخت اسم او را خواهد نوشت .
    شبی از شب ها ، ای تو آیینه هر پاکی ای پاک
    با تو باور کردم که جهان خالی از آینه پاکی نیست
    شبی از شب ها یاد من پا ورچین ، پا ورچین
    از در خانه بیرون رفت ، من ندانستم کی باز خواهد آمد و کجا بود
    آن قدر بو کردم که تنش بوی دلاویز تو را با خود داشت
    شبی از شب ها تو مرا گفتی شب باش
    من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود
    شب ، شب گشتم به امیدی که تو فانوس نظر گاه شب من باشی .
    از بیمارستان بوعلی ( علی سیرتی )




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (57)
    فصل 16

    از نوازش دستی بر روی صورتم بیدار شدم . چشمم باز بود اما باور نکردم که زنده ام و آن چه را که می بینم واقعیت داشته باشد . چند با پلک بر هم زدم اما صورتی که در مقابل چشمم ایستاده بود محو نگردید ، نا باور زمزمه کردم « صمصام » خودتی ؟ صمصام قطره اشکی را که از چشمش به روی گونه غلتید با پشت دست پاک کرد و به جای حرف و سخن سر فرود آورد و آن گاه به زانو در آمد و با صدای بلند گریست . قادر نبودم برخیزم و از زمین بلندش کنم . تمام قوایم را جمع کردم و گفتم خواهش می کنم صمصام گریه نکن ! من که هنوز نمرده ام . صمصام سرش را روی تخت گذاشت و جملات نا مفهومی گفت که نفهمیدم . دستم مو هایش را لمس کرد و با نوازش آن خودم هم دچار احساس خاصی شدم و گفتم :
    - صمصام خوشحالم که در آخرین دقایق عمرم توانستم یکبار دیگر تو را ببینم !
    صمصام متأثر سرش را تکان داد و گفته ام را رد کرد چشم به خون نشسته اش را به نگاهم دوخت و گفت : این حرف را نزن اگر تو بمیری من هم خودم را خواهم کشت . باور کن این کار را می کنم ، تو نباید بمیری ، تو و من حالا حالا ها خیلی کار داریم که باید انجام بدهیم . من اومدم تا بهت بگم « علی » غلط کردم و از کرده خودم پشیمونم ، اومدم بهت بگم تو خیلی مردی و من نا مرد بودم که تو رو تنها گذاشتم ، اومدم بهت بگم علی هیچ برادری در حق برادر این قدر فداکاری نمی کرد که تو کردی . من قدر مردانگی تو را نفهمیدم ! اما به خدا قسم حالا می دونم و تا عمر دارم چاکرتم . تو . . . صدایش بلند و با هق هق توأم بود ، پرستار سرش را داخل اتاق کرد و با گفتن اینجا چه خبره لطفاً آرام باشید ، صمصام را به سکوت دعوت کرد . اما او بدون توجه به تذکر پرستار هم چنان حرف می زد تا جایی که مجبور شدم برای ساکت کردنش دستم را بلند کنم و وادراش سازم که آرام بگیرد . صمصام صدایش را پایین آورد از زمین بلند شد و لب تخت نشست و این بار زمزمه وار گفت : نمی دونستم بیمار و بستری شده ای و گر نه زود تر می آمدم . خدا مرا ببخشد . وقتی فکر می کنم که تو چند ماه است در بیمارستان بستری هستی و من بی خبر از تو بوده ام از خودم بدم می آید . از این که اسم آدم روی من است شرمنده ام . وقتی دید سر تکان می دهم دستم را گرفت و میان پنجه هایش فشرد و گفت :
    با من این طور رفتار نکن ! فحشم بده ، بد و بیراه بگو ، بگو بروم گم شوم ، بگو برو جهنم ،بگو برو به همون زباله دونی که اسمش رو خونه و زندگی گذاشتی ، بگو نا مردم ، بگو خوکم ، خلاصه هر چی بگی بهتر از اینه که باز هم داری جوانمردی می کنی و گناهم را ندیده می گیری . علی ! با من حرف بزن ، یه چیزی بگو که دلمو خنک کنه .
    نگاهش کردم و گفتم : بگذار نیگات کنم . هنوز ه باور نمی کنم که زنده ام و تو واقعیته که دارم تو رو می بینم . کی بهت گفت که من اینجام ؟ صمصام دستم را به گونه اش فشرد و بعد بوسید و گفت :
    - چقدر ضعیف شدی ؟ عفت خانم گفت که لاغر شدی اما فکر نمی کردم که این قدر آب رفته باشی .
    - پس عفت بهت گفت ؟
    - نه ! از آقا رسول شنیدم ! دیشب تصادفی تو خیابون دیدمش ، می خواستم بی اعتنا بشم و خودم رو به کوچه علی چپ بزنم که یعنی ندیدمش اما اون خجالتم داد و اومد جلو و گفت : حالا منو نمی بینی آقا صمصام ؟ مجبور شدم وایسم و احوالپرسی کنم ، تو همین احوالپرسی بود که آقا رسول گفت تو مریضی و بستری هستی . راستش اول زیاد جدی نگرفتم و فکر کردم که آقا رسول می خواد به این طریق منو راهی خونت کنه ، این بود که رفتم خونه اما خدا شاهده که ته دلم به شور افتاده بود برای همین بود که همون شبونه رفتم در خونتون تا تو رو ببینم ، اما عفت خانم تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه و گفت : حالا میای حال دوستت رو می پرسی ، حالا که چند ماهه برادرم تو بیمارستان خوابیده ؟ حرف های عفت خانم به جونم خنجر می زد . اما حقم بود .
    گفتم : از خواهرم دلگیر نشو . اون هم زن بد شانسی یه اومده بود زیر چتر برادر قرار بگیره غافل از این که روزگار چه بازیهای پنهانی برامون در نظر گرفته ، سرفه موجب می شد که کلمات را جویده و منقطع ادا کنم ، ولوله ای در وجودم پدیدار شده بود زیر پوست خشکیده ام چیزی مثل حرکت کرم ول ول می کرد و بالا می رفت گِز گِز نبود شاید حرکت خون در رگ هایم بود که گر گرفته بودم و عرق وجودم را خیس کرده بود . صمصام که یک لحظه چشم از من بر نمی داشت با دیدن قیافه دگرگون شده ام پریشان شد و هراسان بیرون دوید تا پرستار خبر کند . خارج شدن او را دیدم و بعد دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشمم را باز کردم زیر چادر اکسیژن بودم و هیچ کس در اطرافم نبود . احساس راحتی و سبکی می کردم آمدن صمصام و دیدار او موجب آرامش خیالم شده بود . حس می کردم به زندگی که در جریان است دلبستگی پیدا کرده ام و دیگر نمی خواهم آن را از دست بدهم . صمصام با ابراز پشیمانی اش نور امیدی بر دلم تابانده بود که باعث می شد دیگر به کار و تلاشی که کرده بودم مهر بیهودگی نزنم . دلم می خواست زنده می ماندم و زندگی می کردم . صمصام گفته بود ما حالا حالا ها کارداریم . معنی این حرف یعنی این که ما دو نفر باز هم می توانیم در کنار هم و دو شادوش یکدیگر کار کنیم . همان طور که به سقف چادر نگاه می کردم به دنبال آسمان می گشتم تا از خدا بخواهم که مرا زنده نگهدارد و چراغ عمرم را خاموش نکند . خدا ساده اندیشی ام را از اینکه او را در آسمان جستجو می کردم بخشید و به آسمان دلم حلول کرد . وقتی به بخش برگردانده شدم دیگر آن علی مأیوس و سر خورده که به امید مرگ نشسته بود ، نبودم . خورشید را گرما بخش و ستاره ها را تابناک می دیدم لبخندم دیگر نیشخند نبود تبسمی بود به زیبایی زندگی ، برای قدر شناسی از دستی که تنظیف مرطوب بر پیشانی ام می کشید و لبخندی بود به چشم های امیدواری که از در وارد می شدند و وجود من برایشان ارزش داشت . کم کم به زیر پوست خشکیده ام آب دوید و چهه مات و بی روحم به لعاب خون رنگ گرفت . عکس و آزمایش بیانگر عقب نشینی دشمن و برد من در مصاف با بیماری بود . نذر کرده بودم که پس از بهبودی و خارج شدن از بیمارستان وقتی توانستم کار کنم سهمی از در آمدم را مصروف بیماران مسلول کنم این عهد را همان روز در زیر چادر اکسیژن با خدا بسته بودم . در آخرین روز پاییز اجازه یافتم که از بیمارستان خارج شوم و قدم به خانه بگذارم بیماری از وجودم رخت بر بسته بود اما دوران مراقبت و نقاهت می بایست ادامه پیدا می کرد .
    عفت به همراه آقا رسول و صمصام برای بردنم به بیمارستان آمدند . در حالی که عفت مرا در پتویی گرم پیچیده بود ، آقا رسول و صمصام مرا در حمایت خود تا داخل اتومبیل همراهی کردند . در کنار عفت نشسته بودم و صدای آهسته آیة الکرسی را که زمزمه می کرد و به صورتم فوت می کرد ، می شنیدم . صدای مرد هندوانه فروشی که فریاد می کرد هندونه شب یلدا یادت نره به من نوید شبی خوش را داد . با حرصی سیری نا پذیر چشم به خیابان دوخته بودم . هر چند که صمصام سعی داشت از خیابان های فرعی که کمتر ازدحام و ترافیک وجود داشته باشد ، رانندگی کند اما من به همان مقدار هم قانع بودم و از اینکه به میان مردم باز گشته بودم ، خوشحال . تا بدان روز متوجه نبودم که کار و تلاش دیگران تا چه حد می تواند در روحیه انسان تأثیر گذار باشد اما وقتی جنب و جوش مردم را دیدم چیزی در وجودم جوشید و به خود نوید دادم که من هم به زودی می توانم همپایه دیگران کار و تلاش کنم . سکوت داخل اتومبیل را اقا رسول با گفتن اینکه علی جان از فردا زمستان شروع می شود و تو باید خیلی مراقب خودت باشی ، شکست . خواهرم برای اطمینان خاطر آقا رسول گفت من و ظریفه مراقبش هستیم تا خدای نکرده سرما نخورد اگر سرما خوردگی سال گذشته را جدی می گرفت خودش را بیمار نمی کرد !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (58)
    صمصام برای آن که از دیگران عقب نیفتد گفت : علی هیچ وقت به خودش فکر نمی کرد و رفاه دیگران را بر آسایش خود ترجیح می داد این بیماری موجب شد تا بفهمد که خودش هم حق دارد و باید مواظب سلامتی اش باشد . لبخندی بر لب داشتم که صمصام از درون آینه دید و با دلخوری پرسید : چیه آیا دروغ می گم ؟
    گفتم : من که حرفی نزدم !
    صمصام گفت : تو هیچ وقت حرف نمی زنی ، اما نگاهت و اون لبخند مسخره ات هستند که حرف می زنن . بعد به کلامش لحنی دلسوز داد و گفت : اما جون خودت دیگه نمی ذارم هر کاری که دلت خواست بکنی . حالا می بینی که چطوری درستت می کنم . خنده آقا رسول بلند شد بعد از آن گفت : اگر نوبتی باشه دیگه نوبت توئه آقا صمصام . علی آقای ما باید تا بهار استراحت کنه و تجدید قوا کنه ! صمصام با گفتن همین طور هم هست ! مهر تأییدی به سخن آقا رسول زد .
    سرزنش و عتاب صمصام حکم داروی مسکن را برایم داشت . نمی دانم به چی فکر می کردم وقتی به خود آمدم که دیدم صمصام دارد می گوید برای شب های زمستانش هم فکر کرده ام که بی حوصله نشود . علی باید درس بخواند و خودم کمکش می کنم .
    عفت آهی کشید و گفت : اگر علی قبول کند ظریفه هم می تواند کمکش کند که به شما زحمت ندهیم . صمصام سر تکان داد به نشانه موافقت و ادامه داد هردو باید به علی کمک کنیم هر دو به تناسب وقت و توانائیمان .
    سر کوچه اتومبیل را نگهداشت و من باز هم به یاری آقا رسول و صمصام از اتومبیل پیاده شدم . کوچه خلوت بود و آفتاب زرد آخرین روز پاییزی چشم را می آزرد . احساس می کردم خانه پس از ماه ها دوری چهره ای جدید به خود گرفته بود و به نظرم رسید که تغییر کرده است اما وقتی کمی دقت کردم بنای چند طبقه ای که به جای خرابه نشسته بود مرا متوجه اشتباهم کرد . خانه قدیمی ما در مقابل خانه نو و تازه بنا از جلوه افتاده بود . خواهرم زود تر از ما پیاده شده بود . وقتی ما به خانه نزدیک شدیم عفت با منقل کوچک اسپند از در خارج شد و مرا در پناه دود اسپند وارد خانه کرد . توی حیاط گوسفندی پشم قهوه ای با ریسمانی به شیر حیاط بسته شده بود . « صمصام » مرا نگهداشت و آقا رسول به سوی گوسفند رفت و در چشم بر هم زدنی حیوان زبان بسته را قربانی کرد . خون صحن حیاط را قرمز پوش کرد . او قربانی شد تا من به یمن باز یافتن سلامتی به زندگی ادامه دهم .
    مرا به اتاق بردند در بستری گسترده خواباندند . به محض دراز کشیدن خستگی با تمام ابعادش به وجودم سنگینی کرد گویی کاری سخت و راهی دراز طی کرده باشم . نمی خواستم بخوابم دوست داشتم بیدار می ماندم و نگاه می کردم من به خانه برگشته بودم و در رختخواب خودم آرمیده بودم . دلم می خواست اتاق را ببینم و گوشم نامی آشنا را چند بار که از زبان دیگری ادا شده بود می شنید . اما ضعف مرا از پای در آورد و به خواب رفتم . با گفتن علی جان ، چشم باز کردم عفت به رویم خم شده بود وقتی دید بیدار شده ام لبخند زد و گفت : وقت دارو هایت رسیده . اما اول باید غذا بخوری . حرکتی به خود دادم که مانع شد و گفت : عجله نکن بگذار کمکت کنم . با کمک او نشستم و عفت با گذاشتن یک بالش به پشتم تکیه گاهم را محکم کرد و بعد صدا زد ظریفه زود باش ! با ورود ظریفه که سینی به دست داشت و بخاری از آن به هوا متصاعد بود دلم فرو ریخت . ظریفه خندان اما هم چنان محجوب به طرفم پیش می آمد . به سلامش به آرامی جواب دادم . وقتی سینی را کنار پایم روی تشک گذاشت خودش نشست و گفت : دایی جان حالتان چطور است ؟ خوشحالم که شما را می بینم . مثل اینکه بهترید اینطور نیست ؟ خواستم جواب بدهم که خواهرم دخالت نمود و گفت : زیاد دایی را به حرف نگیر . به جای حرف کمکش کن سوپش را بخورد وقت دارو می گذرد . ظریفه مطیع روی برگرداند و از سینی ظرف سوپ را بر داشت و با قاشق شروع به زیر و رو کردن آن کرد و بعد قاشق را به لبم نزدیک کرد . دست دراز نمودم تا قاشق را بگیرم و در آن حال گفتم خودم می خورم تو زحمت نکش . ظریفه با گفتن زحمتی نیست ، قاشق را به لبم نزدیک کرد و مجبورم ساخت بخورم . برای قاشق دوم باز هم امتناع کردم و این بار مجاب شد و ظرف سوپ را به دستم داد . نمی دانم از شدت ضعف بود یا از هیجان که ظرف در دستم لرزید و روی پتو دمر شد . صدای عفت بلند شد که ظریفه را به بی عرضگی متهم می کرد . خواستم بگویم که ظریفه بی تقصیر است که در آنی پتو جمع شد و با سینی و ظرف سوپ از اتاق خارج گردید .
    از توی حیاط صدایش را می شنیدم که باز هم ظریفه را متهم می کرد و به حال من دل می سوزاند وقتی با ظرف دیگری از سوپ وارد شد هنوز آثار خشم در صورتش دیده می شد . این بار خودش کمکم کرد و سوپ را به من خوراند با دادن دارو پتویی دیگر که ظریفه آورده بود به رویم کشیده شد و می خواست پشتی را بر دارد که اجازه ندادم و گفتم که می خواهم کمی بنشینم . حرفم خوشحالش کرد و کنار بساط چای نشست . برایم یک چای کم رنگ ریخت اما به دستم نداد مبادا که بار دیگر واژگون کنم . صدای آب می آمد از عفت پرسیدم : خواهر ، صمصام و آقا رسول هنوز توی حیاطند ؟ عفت گفت : نه ! آنها رفتند تا گوسفند را با خود به بیمارستان بو علی ببرند . اما گفتند که غروب بر می گردند . پرسیدم : پس صدای آب . . . گفت ظریفه دارد ملافه را می شوید . گفتم : صدایش کن بیاید . من هنوز او را خوب ندیده ام . خواهرم با صدای بلند گفت : ظریفه ولش کن بیا دایی با تو کار دارد . دقیقه ای بعد اندام ظریفه نمایان شد در حالیکه آثار خجلت در صورتش دیده می شد . گفتم : بیا اینجا کنارم بنشین دختر بیوفا . می دانی چند ماه است که تو را ندیده ام . از سل ترسیدی که به عیادتم نیامدی ؟ به جای ظریفه عفت بود که گفت : این چه حرفیه داداش مگه خودت نگفته بودی که ظریفه حق ندارد بیمارستان بیاید . ما فقط خواسته تو را اجابت کردیم . نگاهم به چهره ظریفه بود وقتی پرسیدم ظریفه مادرت راست می گوید ؟ چشمان سیاهش را به من دوخت و به جای جواب دو قطره شک تحویلم داد . به رویش لبخند زدم و گفتم : می دانم می خواستم پس از ماهها با کسی شوخی کرده باشم و دیواری کوتاه تر از دیوار تو پیدا نکردم . حالت چطور است دختر جان ؟ اینطور به دایی اخم نکن ! اگر منو بخشیدی بخند تا خیالم راحت شود . لبخند نمکین ظریفه رودی از مهر را به سویم جاری کرد و موجب شد تا بار دیگر طالب لبخندش شوم و بپرسم حال آقای خاتمی چطور است ؟ سؤالم به جای نشاندن لبخند بر لبش چین و چروک اخم بر پیشانی اش نشاند و بار دیگر از حرفم رنجید اما این بار به سخن آمد و گفت : من مردی به نام آقای خاتمی نمی شناسم دایی جان لطفاً با من از این شوخی ها نکنید .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (59)
    عفت استکان چای را به دستم داد و گفت : من اشتباه کرده بودم و آن بنده خدا توی خط خواستگاری و عروسی نبود . گفتم : حیف شد ! و با این کلام نگاه شیطنت باری به ظریفه کردم که دیدم دارد با خشم نگاهم می کند . جواب خود را گرفته بودم وقتی سعی کردم پشتی را از پشتم بر دارم ظریفه به یاریم آمد و ضمن بر داشتن آن گفت : دایی بد ، بدجنس ! خندیدم و دراز کشیدم نگاهم به سقف بود ، سقفی که بر روی آن غنچه های گل گچی در دایره ای به هم پیوند خورده بودند .
    فکر می کنم خوابم برده بود چون وقتی از صدای زنگ هوشیاری ام را به دست آوردم و روی پهلو چرخیدم ، صمصام را دیدم که با تعارف مادر وارد شد اما تنها نبود و همسرش را هم با خود آورده بود . به دیدن آنها در بستر نشستم و خواستم بلند شوم که صمصام مانع شد ، سمیرا همراه خود دسته گل کوچکی آورده بود که آن را روی بسترم گذاشت و گفت : آقای سیرتی قابل شما را ندارد ما خدا را شکر می کنیم که شما سلامتیتان را به دست آوردید . از این که دیر با خبر شدیم عذر می خواهیم من راستش چند بار سراغ شما را از صمصام گرفتم و او خبر سلامتی شما را به من داد و . . . صمصام حرف خانمش را قطع کرد و گفت : به همین کلام بسنده کن که خدا به همه ما لطف کرد و علی را به ما برگرداند . خواهرم با گفتن الهی شکر سینی چای را مقابل سمیرا گذاشت . ظریفه با ظرف میوه قدم به اتاق گذاشت و با دیدن سمیرا چنان به نشاط آمد که او را با گرمی در آغوش کشید و از او جویای حالی دیگران شد . با اسم بردن از سحابه کنجکاوی ام بر انگیخته شد و ناخود آگاه گوش هایم تیز شد . شنیدن اخباری از سحابه بر هر خبر دیگری برتری داشت . شنیدم که سمیرا گفت : حالش خوب است و تا چند ماه دیگر مادر میشود . این خبر مبهوتم کرد و با خود فکر کردم که زمان یعنیبه این سرعت گذشته . که بار دیگر صدای سمیرا به گوشم خورد که می گفت : احتمالاً اواسط بهار سایه هم به خانه بخت می رود . این بار مادر بود که گفت : به سلامتی انشاءالله خوشبخت شوند و سمیرا برای دادن اطلاعات بیشتر افزود داماد غریبه نیست . پسر عموی شوهر سحابه است آقا جاوید و یادتون میاد . بی اختیار با صدای بلند خندیدم و گفتم : بله . . . چه جور هم یادمان میاد . صمصام کنجکاو شد و پرسید : چطور مگر ؟ چیزی شده ؟ سر تکان دادم و گفتم : نه بابا چیزی نشده فقط چون خواهرم از مجلس گرم کردن آقا جاوید خوشش اومده بود اونو خوب به یاد داره . با حرف من سمیرا شروع کرد به تعریف و تمجید کردن از آقا جاوید . من دزدانه به ظریفه نگاه کردم و دیدم که بی تفاوت از شنیدن آن همه محاسن نشسته و هیچ آثاری نه از خوشحالی و نه حسرت در چهره اش دیده نمی شود . در آن ساعتی که صمصام و همسرش مهمان ما بودند مجلس توسط خانمها اداره شد و من و صمصام فقط شنونده بودیم و به گمانم رسید که صمصام مخصوصاً سکوت اختیار کرده تا من کمتر صحبت کنم و سینه ام تحریک نشود . در خواست ما برای ماندن و با هم شام خوردن رد شد و صمصام هنگام رفتن دستم را گرفت و به چشمم خیره شد و گفت : نذر کرده ام که وقتی توانستی حرکت کنی هر دو به مشهد برویم حالا دیگر سعی کن زود تر خوب شوی .
    بعد از رفتن آنها بود که خواهرم گفت همان بهتر که به خواستگاری ظریفه نیامد . در لحنش حسادت را خواندم و پرسیدم : دوست داشتی دامادت می شد ؟ لب هایش را جمع کرد و شانه ای به نشانه بی تفاوتی بالا انداخت ، دوستش نداشتم اما پسر بدی هم نبود . ظریفه که مشغول جمع آوری ظروف بود با لحنی معترض گفت : شما که همه را خوب می بینید و از همه خوشتان می آید . عفت با تغیر چشم بر او گرداند و گفت : حالا که چیزی نشده ! نه او آمد خواستگاری و نه ما تو را به او دادیم ؛ به درد تو همان مردان بندری می خورن و بس با این حاضر جوابی هیچ مردی حاضر نیست تحملت کنه . به جای ظریفه من بر سر خشم آمدم و گفتم : بس کن خواهر ، بر خلاف تو من فکر می کنم که ظریفه نصیب هر مردی بشود او را خوشبخت ترین مرد دنیا می کند ، خواهرم خندید و گفت : هیچ ماست بندی نمی گوید ماست من ترش است . تو هم اگر از ظریفه تعریف نکنی چه کسی تعریف کند . سر تکان دادم و گفتم : ظریفه گوهری است نادر ! عفت بار دیگر خندید و گفت : اگر تو گوهر شناسی پس چرا برای خودت نگهش نمی داری ؟
    یک لحظه احساس کردم دچار برق گرفتگی شدم . لرزشم گر چه نا محسوس بود اما حیرتم را عفت دید و این بار به تبسمی اکتفا کرد و گفت : غلط نکنم ظریفه هم به تو علاقه دارد . به اتاق چشم گرداندم و خوشبختانه ظریفه را ندیدم . نمی دانستم درجواب عفت چه بگویم و آیا درست بود که در آن شرایط جسمی پرده از راز درون بر دارم ؟ عفت که مرا سر افکنده و در فکر دید گفت : فکرش را نکن داداش شوخی کردم . من می دونم که دختر های زیادی هستند که می تونی انتخابشان کنی . شاید هم من در مورد احساس ظریفه نسبت به تو اشتباه کردم مثل همون اشتباهی که در مورد آقا جاوید کردم . اگر گرسنه ای شامت را بیاورم . گفتم نه گرسنه نیستم فقط یک خواهش دارم . عفت نشان داد که سرا پا گوش است گفتم : خواهش می کنم با ظریفه بهتر از این باش که هستی ، من . . . نتوانستم جمله ام را تمام کنم آنچنان سرخ شده و عرق کرده بودم که نفسم در نمی آمد . سرخی چهره ام لب های عفت را به گل خنده شکوفا کرد و با دست پیشانی ام را نوازش کرد و گفت : خواهرت آن قدر ها که فکر می کنی عقب افتاده نیست . من به احساس تو هم واقفم فقط کمی شک داشتم که برطرف شد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/