صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    پری پس از بررسی همه جانبه در مورد نیلوفر و مشورت با صاردق نتیجه گرفت بهتر است موضوع را با پدرش در میان بگذارد. قرار بر این شد یا پدرش بیاید یا کسی را برای کمک و مساعدت پریا بفرستد که در این جریانات قدرت فکری و درک بی نظیری داشته باشد، اما به صورت نامریی، حتی شعبان هم نداند، چون پری نسبت به گفته های شعبان در تردید بود.
    مرد مورد نظر در شامگاه روز بعد آمدنش را به پری گزارش داد، خود پری هم حضور او را حس کرد. او مردی بود مسن و با تجربه که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بود. قدی برافراشته داشت با موهای جو گندمی و ریش کوتاه، با چشمانی با نفوذ. بینی او مناسب با صورت گردش بود. هنوز دندانهای او سالم و سفید بود. کمی هم قوز داشت که البته زیاد محسوس نبود. بوی خوبی از او به اطراف پراکنده می شد. انگار میانه خوبی با گلهای بهاری مناطق شمال داشت. او همیشه لبخند بر لب داشت. بیشتر می اندیشید و کمتر حرف می زد. مسلمان بود و در دینش تعصب داشت. سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند و آزارش به کسی نرسد. اولاد و نوه ونتیجه زیاد داشت، شاید بالغ بر صد نفر بیشتر بودند. همسرش هنوز زنده بود. او پری را خیلی دوست داشت. پری هم به او ارادت داشت و از حضورش خوشحال شده بود. نام او محمد حسین بود و بالغ بر دویست و پنجاه سال عمر با عزت داشت. پری وقتی وجودش را احساس کرد با خوشحالی گفت:« آه عمو جان، خیلی خوش آمدید.»
    محمد حسین با خوشحالی گفت:« پریای من، عزیز زیبای کوچولو، چقدر از دیدارت خوشحال هستم. پدرت وقتی گفت با سر قبول کردم بیام اینجا... تو چرا اینجا تنخا هستی؟»
    پری با خوشحالی گفت:« این طور پیش آمد.»
    محمد حسین گفت:« حالا بگو اصل ماجرا چیه که خیلی عجله دارم.»
    « عمو جان، اول اینکه شعبان را تایید می کنی یا خیر؟»
    « بله اینها را می شناسم، خود رای و یک دنده هستند، ولی کارایی خوبی دارند. نسبت به کبری خانم خدابیامرز ارادت زیادی داشتند. از او مطمئن باش... فقط کمی عصبانی است و چون خیلی جوان است باید زیر نظر خودت باشد. او جای یک گردان آدم کار می کند.»
    « نیلوفر یا همان عایشه در این خانه دنبال چه می گردد؟»
    محمد حسین کمی مکث کرد. متفکرانه به اطراف نگاه کرد و گفت:« بله، پدرت برایم تعریف کرد. پیش از اینکه اینجا بیایم کمی جوانب خانه را بررسی کردم. بعید می دانم در این خانه گنجی یا عتیقه ای نهفته باشد و یا چیز با ارزشی داشته باشد... مگر خود آدمهایش مهم باشند یا جسدی در جایی پنهان باشد که او دنبالش می گردد. من یک هفته می مانم و بررسی می کنم.»
    پری کمی به فکر رفت. محمد حسین آهسته گفت:« شنیدم شما عایشه را دیدید و خیلی خوب توانستی با او کنار بیایی؟»
    « بله، با تهدید و با توپ پر رفتم. می دانستم ضعف او کجاست. توانستم با او کنار بیام، ولی قول هیچ گونه همکاری به او ندادم.»
    عمو با خوشحالی، همان طور که ابروهایش را بالا می کشید گفت:« به شما می گن دختر خوب عمو، کارت حرف نداشت. حالا برای من بگو خودت چی احساس می کنی؟»
    « واالله عمو جان، نیلوفر فقط اشیای قدیمی جمع می کند. با پول نقدش شاید بانک مرکزی را بخرد، اما همیشه حرص جمع کردن مال دارد. سه تا شریک دارد. همه هم از او پولدارتر و بیرحم ترند. حالا توی این خانه با پدربزرگی که قلب بیماری دارد زنی را علم کردند که دست شیطان را از پشت بسته. یک سری افراد آسمان جل و بی کار را دور خودش جمع کرده که بلایی سر این بنده خدا بیاورند. البته شعبان همه را خنثی می کند و شب و روز مواظب است. نقشه دستبرد خانه را همان بیکاره ها کشیدند که نتوانستند اجرا کنند. من هم هر چه در این خانه است را زیر و رو کردم و درکم را قوی نمودم، نه یک بار، بلکه چندین بار. باز موفق نشدم چیزی بفهمم، از پدر کمک گرفتم. کفتند عمو را به کمک می فرستم. به هر حال عمو جان، مزاحم شدم.»
    محمد حسین متفکرانه نگاهش کرد و گفت:« ممکن است نیلوفر دنبال انتقام باشد.»
    پری با تعجب گفت:« انتقام از کی؟»
    « از مهندس.»
    « این بنده خدا آزارش به مورچه نمی رسد. چطور می تواند باعث رنجش نیلوفر باشد؟»
    « من همینطوری گفتم، شاید هم نباشد. موقعی که قرار بود مهندس برای خواستگاری کبری خانم بیاید نیلوفر از دوستان خوب کبری خانم بود. مدتی هم در ساری با هم زندگی کرده بودند. بعد از ازدواج کبری خانم او مدتی در این خانه با مهندس محسنی و کبری خانم زندگی کرد. گرچه مهندس از او بدش می آمد، ولی هنوز که هنوز است برایش احترام قائل است.»
    « من نمی دانستم عمو!»
    « بله، این دو خانم با هم همه جا می رفتند. پیش از اینکه شما توی این خانه بیایید من چند بار به کبری خانم آگاهی دادم، اما او زن ساده و پاکی بود. دلش نیامد او را برنجاند، ولی معاشرتش را کم کرد. از وقتی تو آمدی دیگر پا توی این خانه نگذاشته. حالا ممکن است چیزی را قایم کرده و دنبالش می گردد و خودش می داند کجا است و ما نمی دانیم.»
    « من بعید می دانم، اگر این جوری بود خودش اقدام می کرد. برای چه میترا، این زن سیاه دل را علم کرده؟»
    عمو کمی فکر کرد و گفت:« برای انتقام از مهندس... شاید خودش می خواسته با او ازدواج کند، نه کبری خانم.»
    پری با اینکه می خواست حرف محمد حسین را قبول کند باز تردید کرد و گفت:« اینکه ممکن است چیزی جا گذاشته را بیشتر می پسندم... حالا دنبالش می گردد!»
    محمد حسین گفت به هر حال معلوم می شود. من سعی می کنم، شاید خدا هم کمک کند تا زودتر آن را پیدا کنیم.»
    پری در فکر بود. محمد حسین لبخندی زد و گفت:« آقای ما حالش چطور است؟
    پری سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام می رسانند، خوب هستند.»
    عمو خندید و گفت:« می خواهی سرنوشت را تغییر بدهی؟»
    پری ساکت بود و حرف نمی زد. هنوز سرش از شرم پایین بود.
    محمد حسین گفت:« او را دیدم... توی خواب هم جوان برازنده ای است. ان شاالله عاقبت به خیر شوید و بچه های خوبی بیاورید.»
    پری هنوز سرش پایین بود. آرام گفت:« عمو می ترسم.»
    « از چه می ترسی خوشگل کوچولوی من؟»
    « نمی دانم عمو، تا آن موقع صبر می کند یا پشیمان می شود.»
    « مگر تو نمی خواهی صبر کند، پس صبر می کند ما هم به توکمک می کنیم که صبر کند، ولی باید بدانی صبر هم اندازه دارد. سال که نصف شد عروسی کنید.»
    پری سرش را بالا آورد و با چشمان درشتش محمد حسین را نگاه کرد. با نگرانی گفت:« کدام سال عمو، این سال که گذشت یا سال بعد یا سال آخر درسمان.»
    عموخندید.« هر سال می تواند باشد، پس نصف دوم همین سال پری جان.»
    « ولی می خواهم سال تمام شود عمو جان.»
    عمو کمی فکر کرد و گفت:« این پسر تند مزاج است.پری سرش پایین بود و حرف نمی زد. عمو گفت:« تو از چه وحشت داری؟»
    « از خانواده اش، می ترسم مخالفت کنند.»
    عمو با خوشحالی گفت:« آرزویشان است که زن پسرشان شوی. ببین شب و روز سر نماز دعا می کنند. تا کنون سه یا چهار بار با مهندس صحبت کردند. مهندس است که رضایت نمی دهد تو زنش شوی.»
    « عمو جان راست می گی؟»
    « دروغم چیه؟ مگر من اهل دروغ هستم پری خوشگل من؟»
    پری با پشیمانی و شرم گفت:« ببخشید عمو جان.»
    مهندس نظرش این است تو باید آن بالا بالاها شوهر کنی. حالا چی دیده در تو که ما قادر نیستیم ببینیم و آن بالا بالاها کجا است نمی دانم.»
    پری به قدری شاد بود که موضوع نیلوفر را فراموش کرد. اندکی چشمانش را بست و گفت:« عمو جان، همیشه خوش خبر هستی.»
    عمو دو بازوی پری را گرفت و گفت:« خودم خانه ای برایت بنا می کنم که نظیرش را کسی ندیده، بچه ها را تا آخر عمرجلو دستت نگه می دارم که وقتی گرمت شد بادت بزنند، وقتی سردت شد گرمت کنند خودم هم نمی زارم آب توی دلت تکان بخورد.»
    « عمو جان، دیگر داری منو لوس می کنی.»
    « لیاقت تو خیلی زیاد است، او هم جوان خوبی است.»
    پری ساکت شد. صدای پایی آن دو را به خود آورد. در اتاق پری به صدا در آمد. صادق خواب آلود وارد شد و گفت:« پری خانم، بیداری؟»
    پری به عمو نگاه کرد و گفت:« بله بیدارم آقای دکتر، بیا داخل.»
    صادق وارد شد. ناگهان یکه خورد. او مردی را دید که فکر کرد پدر پری است. با عجله خواست بیرون برود، ولی پری گفت:« آقا دکتر، بیا تو، چی شده؟»
    صادق وارد شد و سلام کرد. با حیرت گفت:« ببخشید، نمی دانستم مهمان داری.»
    پری خندید. محمد حسین را معرفی کرد و گفت:« عمو جان زحمت کشیدند تشریف آوردند. این هم آقا صادق من است عمو جان.»
    محمد حسین، صادق را در آغوش گرفت و با محبت گفت:« خوب پسرم از من ترسیدی می خواستی در بروی؟»
    صادق خندید و گفت:« والله فکر کردم مزاحم شدم. یک لحظه تصور کردم پدر پری خانم آمده. شما مرا ببخشید، آگر مزاحم هستم بروم.»
    «نه بمان، حالا چطور شد بیدار شدی؟»
    « از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفتم بیام نزد شما تا کمی حرف بزنیم.»
    « کار خوبی کردی. من و عمو جان درباره میترا ونیلوفر حرف می زدیم. عمو جان یک هفته می ماند تا انشاالله سر قضیه را پیدا کند.
    محمد حسین خندید و گفت:« پری جان، من خیلی کار دارم. بیشتر از یک هفته نمی مانم. شاید زودتر همه چی را فهمیدیم.»
    صادق همان طور که می خندید ــ شاید از ترس و شاید از خوشحالی ــ به محمد حسین نگاه کرد. روی صندلی نشست و گفت:« پری جان، چرا از عمو جان پذیرایی نمی کنید؟»
    پری با خجالت گفت:« آخ ببخشید عمو جان، متوجه نبودم.»
    عمو پرسید:« آقا صادق خوب هستید؟»
    « بله.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محمد حسین گفت:« میترا معضلی شده که به سختی می توانید از سرتان بازش کنید. کمی مسئله پیچیده شده. این عایشه مشکل را درست کرده، خودش هم باید یک جوری حلش کند، چون با مرگ این زن وارث و حارث آنان هم ول کن نیستند و باید با احتیاط رفتار کنید.»
    صادق خیلی جدی گفت:« عمو جان، مثل اینکه دزد خانه رشت را هم شعبان پیدا کرده.»
    محمد حسین گفت:« فعلا برنامه تان این باشد که میترا را از سر راه بردارید.»
    « ما که عاجز شدیم، البته پدربزرگ اشتنباه کرد که از زندان آزادش کرد. اگر همان طور که خودش خواست اول طلاقش می داد، بعد آزادش می کرد بهتر بود.»
    محمد حسین لبخند زد و گفت:« محال بود آنجا طلاق می گرفت. این هم دسیسه بود، می خواست کاری کند تا مهندس را در نبود شما عصبانی کند و کار دستش بدهد. در ضمن نیلوفر روز بعد هر طور بود او را آزاد می کرد، پس زیاد فرقی نمی کرد... فقط اینجا یک چیز اتفاق می افتاد که اگر نیلوفر او را آزاد می کرد به هر بدبختی بود و دوباره وارد خانه می شده البته الان هم زیاد تقلا می کند، ولی پری جان راهش را بسته.»
    « بله، شما بهتر می دانید.»
    پری وارد شد و مقداری غذا آورد. میوه ها را هم روی میز کوچک گذاشت. محمد حسین گفت:« دختر قشنگم، خودت را خسته نکن.»
    پری گفت:« شعبان بیدار شده عمو جان. اجازه می دهید بیاد داخل؟»
    « بیاید، عیب ندارد.»
    شعبان هم وارد شد. محمد حسین همان طور که نشسته بود گفت :« شعبان تو اینجا چه می کنی؟ از اقوامت چه خبر؟»
    شعبان دست محمد حسین را بوسید و گفت:« چند وقتی است اینجا خدمن خانم هستم حاجی آقا، اقوام هم خوبند.»
    محمد حسین به او اجازه نشستن داد. او کنار در اتاق روی زانو و خیلی مودبانه نشست. پری برایش میوه گذاشت و کنار عمو قرار گرفت. محمد حسین مقداری از غذا را خورد و با دستمال ریش و سبیلش را پاک کرد. رویش را به طرف شعبان کرد و گفت:« شعبان، حواست به نیلوفر باشد، زن بدطینتی است. انتقامجو هم هست. کاری نکنید کینه و عداوت او بیشتر شود. این زن خیلی با تجربه است. تو کار بسیار خوبی کردی که زیر نظر پری خانم کار می کنی. یادت باشد من این حرف را می زنم. پدرت هم خیلی قد و یکدنده است و انفرادی کارش را انجام می دهد . تو باید بدانی این نوع کارها باید با سیاست جلو برود. الان قضیه میترا نیست، یک خرده حساب یا یک انتقام و شاید یک جنس مرغوب باشد، ولی میترا را هم فراموش نکنید. فهمیدی شعبان... وگرنه از همین الان گوشت را می گیرم تو را بر می گردانم... فقط زیر نظر خانم دکتر کارت را انجام بده.»
    شعبان دست بر چشمهایش گذاشت و گفت:« چشم عمو جان، چشم... مطمئن باشید. من هم می خواهم توی این جریان تجربیاتی کسب کنم.»
    محمد حسین گفت:« احسنت، این بهتر است کاری را بکن که خدا پسند باشد. بی جهت دست به کاری نزن که پشیمان بشی..»
    «چشم، قول می دهم.»
    پری سرش پایین بود. صادق هم نگاهشان می کرد. عمو رو به صادق کرد و گفت:« شعبان بچه است، پری هم بچه است... فقط بیست سال دارند.»
    صادق خندید و گفت:« عمو جان، چه فرمایشی می کنید. بیست سال یک عمر است.»
    محمد حسین رویش را به طرف پری کرد و گفت: مثل اینکه آقا دکتر از سن وسال ما خبر ندارند؟»
    پری گفت:« بله عمو جان، همین طور است.»
    عمو رویش را به طرف صادق کرد و گفت:« پسر جان، منو که می بینی بالای دویست سال دارم. پری عزیزم را که می بینی فقط بیست سال دارد. این بنده خدا هم کمتر از بیست سال دارد.»
    صادق دهانش باز ماند. با تعجب گفت:« دویست سال یعنی دو قرن عمو جان، ما را گرفتی!؟»
    محمد حسین خندید و گفت:« راست می گم. پدر پری چهل و پنج سال بیشتر ندارد. پدر ما در سن سیصد و سی سالگی مرحوم شد. خدابیامرز هنوز دندانهایش سالم بود، ولی موهایش سفید شده بود.»
    صادق به پری نگاه کرد دید پری تایید می کند. دوباره به محمد حسین نگاه کرد، ولی حرفی نزد. عمو آهی کشید و گفت:« همه بروند بخوابند. مهندس یواش یواش دارد بیدار می شود. صبح خدمت ایشان می رسم.»
    « عموجان، بیایید به اتاق من. آنجا بهتر خوابت می برد.»
    محمد حسین گفت:«همین کار را می کنم ، ولی من خرو پف زیاد می کنم ممکن است خوابت نبرد.»
    صادق خندید وگفت:«پدربزرگ که بدتر خر و پف می کنه . من عادت کردم، یه جوری باهم کنار می آییم.»
    شعبان به اتاقش رفت و صادق و محمد حسین هم باهم.پری هم در اتاقش خوابید.
    صادق سرش را روی بالش گذاشته بود و فکر می کرد. با خودش گفت:« مگر مسئله ی پدر بزرگ و میترا این همه اهمیت داره که لشکر کشی کرده اند... یا این که جریاناتی در شرف وقوع است که او بی خبر است. وقتی در افکارش حرکات پدربزرگ را مجسم می کرد و تمام ریزه کاری های او را در نظر می گرفت، کاری که باعث تردید باشد از او سرنزده بود و همه چیز عادی بود. حتی غذا خوردنش، چون آدم وقتی ناراحت باشد اشتهایش کم می شود و یا گاهی حرکتی می کند که دیگران متوجه تغییر در رفتارش می شوند، ولی پدربزرگ باز هم تغییری نکرده بود.
    اندکی بیشتر فکر کرد، ولی بی خوابی او را از پا در آورده بود. با اینکه محمد حسین خر و پف می کرد، ولی به خواب رفت.
    صبح روز بعد مهندس محسنی پس از انجام کارهایش به طرف آشپزخانه رفت. پری و شقایق آنجا بودند.شعبان تازه نان آورده بود.
    پری پس از گفتن صبح به خیر گفت:«پدربزرگ دیشب شما خواب بودید که عمو جان آمد.»
    محسنی با خوشحالی گفت:« چه خوب شد که کسی از اقوامت آمده اسمش چیه؟»
    «عمو محمد حسین،عوی بزرگ من است.»
    محسنی با همان شادی گفت:«چه خوب، حالا کجا هستند؟»
    «توی اتاق آقا صادق... لابد خوابیده، چون خیلی خوش خواب هستند.»
    محسنی خندید وگفت:«خدا مرا ببخشد.گفتم صادق ما هم خر و پفی شده... پس ایشان بودند.»
    صادق و محمد حسین هردو وارد آشپزخانه شدند. محسنی از جا برخاست و با خوشرویی عمو را بغل کرد. گفت:« عموی عزیز، خیلی کار خوبی کردید که آمدید... بفرمایید بنشینید، این هم نوه من شقایق است... مثل اینکه با صادق ما هم آشنا شدیدك»
    محمد حسین با خوشحالی کنار محسنی نشست. صادق هم بین شقایق و پری قرار گرفت.
    محسنس گفت:« خوب عمو جان، از اقوام چه خبر؟ ما نادانی کردیم و از خودمان غافل شدیم و بعد مرگ کبری خانم حواسمان به پری عزیزمان نبود، شما چرا بی محبتی کردید و به ما سر نزدید؟»
    محمد حسین گفت:« راستش من خیلی کار دارم جناب مهندس، بچه ها هم همین طور. در ضمن پری جانمان هم شما را دارد. مت غصه ای به دل راه نمی دهیم. شما از پدر مهربان تر و از برادر نزدیک تر... از ما بیشتر محبت می کنید، پس جای هیچ گونه نگرانی نیست. در ضمن گفتیم شما هم به کارتان برسید.»
    محسنی نگاهش کرد و با خوشحالی گفت:« ماشاالله چه عطر خوشبویی زدید، مثل گلهای بهاری بوی خوش دارد. این چیه عمو جان؟» محمد حسین شیشه کوچکی از جیب در آورد و گفت:« این است آقای مهندس، عطر بنفشه سفید.»
    مهندس نگاه کرد و گفت:« شیشه اش از عطر گرانبهاتر است.»
    محمد حسین گفت:« مال شما است آقای مهندس.»
    محسنی با تعارف و خنده گفت:« نه به خدا، همین طوری گفتم.»
    محمد حسین چند تا دیگر هم از جیب در آورد و روی میز گذاشت. گفت:« این هم مال بقیه عزیزانم.»
    محسنی خندید و گفت:« بابا من یک چیزی گفتم، حالا شما چرا این همه بخشش کردید!»
    صادق خندید و گفت:« به خدا از دیشب می خواستم بگم، اما رویم نشد. پدربزرگ، چه کار خوبی کردید گفتید... دست شما درد نکند عمو جان.» شقایق هم خندید و گفت:« چطوری این عطر را به دست می آورند؟»
    محمد حسین گفت:« دختر های قشنگی مثل شما می روند داخل جنگل و لب رودخانه ها... خیلی می گردند تا چند تا کیسه از این گلهل جمع کنند، آن هم فقط صبح زود. تا ظهر نشده باید بیارند و بجوشانند و عصاره اش را بگیرند. یک گونی بنفشه سفید می شه یک شیشه که دست شما است.»
    شقایق با تعجب گفت:« وای خدای من، یک گونی توی این شیشه به اندازه یک بند انگشت!»
    صادق خندید و گفت:« من که تمام جنگل را بگردم یک کاسه هم نمی توانم بنفشه سفید پیدا کنم.»
    محمد حسین گفت:« جای معینی دارد، خواستی بیا ببرمت ببین.»
    شقایق گفت:« عمو جان، تو را به خدا منو ببر ببینم.»
    محمد حسین گفت:« قسم نده، ممکن است بعد پشیمان شوم یا شرایطی به وجود بیاد که نتوانم ببرمت، ولی سعی می کنم در فرصت مناسبی این کار را بکنم.»
    محسنی گفت:« حالا این حرفها را ول کن. هر وقت عطر خواستی عمو جان برایت می آورد. عمو جان، حالا چطور شد تهران آمدید؟»
    محمد حسین گفت:« راستش دلم خیلی برای دختر قشنگم تنگ شده بود. بعد مرگ کبری خانم هم زیارتتان نکرده بودم. گرچه یک بار آمده بودم که شما مسافرت بودید. کاری هم در تهران دارم. گفتم به شما هم سری بزنم و بعد مرخص شوم.»
    محسنی که همان طور کف دستش را روی دست محمد حسین گذاشته بود گفت:« به خدا خیلی خوشحال شدم. دلم می خواهد همه اقوام پری خانم را از نزدیک ببینم، ولی نمی دانم شما می دانید یا نه. من خیلی گرفتار کارم هستم. سر پیری باز هم مرا ول نمی کنند.»
    محمد حسین گفت:« بله شنیده ام، لابد کارت خوبه که مردم احتیاج دارند. کار بزرگ کردن دردسر هم دارد.»
    صبحانه خورده شد. طبق معمول همه باید بیرون می رفتند.گرچه محسنی خیلی تعارف کرد بماند تا عمو تنها نباشد، ولی عمو کارهای دیگری داشت و باید به آنها رسیدگی می کرد. احتیاجی هم به وجود پری نداشت، پس با شعبان تنها ماند.
    محمد حسین کارش را از بیرون ساختمان و از جلوی در خانه آغاز کرد. کمی در حیاط و زیر درختان راه رفت و به طرف گلخانه رفت. شعبان گوشه ای ایستده بود و تماشا می کرد. عمو به زیر زمین رفت و در آنجا دقیق شد. بین اتاقها و راه پله ها بیشتر دقیق شد. در سکوت پابرهنه قدم بر می داشت. از پله های زیر زمین بالا آمدو دقیق تر شد، سپس نفسی غمیق کشید و هوا را درون سینه اش نگه داشت. دور ساختمان گشت. او آهسته قدم بر می داشت. به هر قسمتی که فکر می کرد ممکن است اشکالی باشد افکارش را متمرکز می ساخت. تا حالا چیز خاصی توجه او را جلب نکرده بود. کارش را ادامه داد، اما با احتیاط. به جای اولش رسید. مردد بود. دوباره حیاط را به صورت ضربدر قدم زد، ولی چیزی نفهمید. وارد ساختمان شد. شعبان او را زیر نظر داشت. نمی دانست چه می کند، ولی متوجه این شده بود باید در رابطه با میترا و نیلوفر باشد. او هم وارد ساختمان شد.
    محمد حسین داخل خانه به همان صورت آهسته و آرام و بدون هیچ تعجیلی قدم بر می داشت. گاهی اوقات کف دستش را به گوشه های دیوار می مالید. یا آهسته آنجا را لمس می کرد. سعی می کرد در همه چیز دقیق باشد و به همه چیز هم نگاه می کرد. هنوز به چیزی مشکوک نشده بود. هر کاری که انجام می داد در ذهنش جاسازی می کرد تا بتواند بعد اشیا را به خاطر بیاورد. وارد اتاقهای خواب طبقه اول شد. از دفتر کار محسنی آغاز کرد. در اتاق محسنی کمی تردید کرد. دستهایش را به سوی دیوار برد. چند بار دور اتاق را نگاه کرد. سه قاب بزرگ نقشه روی دیوار آویزان بود. مدتی به آنها خیره شد پشت قابها را نگاه کرد و مقابل یکی از قابها ایستاد. آن را از دیوار جدا کرد و دقیق نگاهش کرد. دوباره آن را سر جایش گذاشت و به آن خیره شد. در قابها نقشه های مختلف را به علت ارزش کار یا موفقیت آنها گذاشته بودند.آنها برای محسنی خاطرات خوبی را به یاد می آوردند.
    محمد حسین آهی کشید و به اتاق دیگر رفت و بعد وارددستشویی و توالت و حمام و راهرو و آشپزخانه شد. به اتاق خدمه هم رفت. آنجا را هم با حوصله برانداز کرد و با دستهایش لمس نمود. باز هم چیز مشکوکی به ذهنش نرسید. اشیا در ذهن او انبار شده بودند. کمی خسته شده بود. روی پلکان نشست و به فکر فرو رفت.
    شعبان خونسرد به او وحرکاتش دقیق شده بود. لحظه ای چشم از او بر نمی داشت. انگار چیزی به ذهن محمد حسین رسیده باشد از جای برخاست و به اتاق کار محسنی رفت و جلوی قاب نقشه ایستاد. نگاهش را به آن دوخت. زیر نقشه نوشته بود شهرک اکباتان فاز شش.
    با تردید از نقشه جدا شد و به طرف آشپزخانه رفت. روی صندلی نشست. شعبان هنوز ایستاده بود. محمد حسین گفت:« شعبان، تو چه فکر می کنی. نیلوفر خبر مرگش دنبال چیه؟»
    شعبان پاسخی نداد. محمد حسین نگاهش کرد و گفت:« پس تو هم نمی دانی.»
    شعبان آرام سرش را بالا آورد و گفت:« عمو جان،ممکن است لای دیوار چیزی باشد؟»
    محمد حسین همان طور که سرش را تکان می داد گفت:« بعید می دانم چیزی لای دیوار باشد. آنجا جز آجر و سیمان هیچ چیز نیست. خدا لعنتش کند که همه ما را به هم ریخته.»
    شعبان گفت:« عمو جان ببخشید... من از بس فکر کردم شب و روزم را فراموش کردم. می خواهم بفهمم او به دنبال چی می گردد. فقط توانستیم افکارش را بخوانیم و واکنش نشان دهیم.»
    محمد حسین آهی کشید و گفت:« این هم کار بزرگی است که کردید. آیا به طرف خانه اش رفتید؟»
    « بله رفتم ،ولی ماموران زیادی دارد و موانع خطرناکی کار گذاشته.»
    « نتوانستی راهی پیدا کنی؟»
    « سعی کردم، اما موفق نشدم. حتی از روی هوا... فکر کردم شاید درون زمین چاهی یا حفره ای باشد، اما من موفق نشدم.»
    محمد حسین کمی فکر کرد و گفت:« حفره! تو به چه حالت به آنها نزدیک شدی؟»
    « به صورت خودم، آدم عادی.»
    « به صورت یک کرم یا یک مار یا یک گربه چطور؟»
    « به فکرم نرسید!»
    « حالا که رسید. یک مار در چه مدت می تواند یک حفره به طول صد متر بکند؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    « نمی دانم. »
    « باشد، امشب هر دو کار را می کنیم. »
    لحظه ای سکوت بینشان برقرار شد. محمد حسین گفت: « تو طایفه ماموران را شناختی؟ »
    « خیر، نشناختم. »
    « توانستی از نزدیک آنها را ببینی؟ »
    « بله، باید عرب باشند...ایرانی نیستند. »
    « پری خانم از شرکایش تعریف کرد من هم فهمیدم مامورانش باید عرب باشند. »
    « من می توانم یکی را دستگیر کنم و بیاورم . »
    محمد حسین نگاهش کرد و خندید. گفت : « خیلی خوبه، اما احتیاجی نیست، چون اینها از طوایف ابوحمزه هستند. »
    باز سکوت برقرار شد. محمد حسین گفت: « این یک بازی است. موضوع زندگی زناشویی میترا و مهندس نیست، وگرنه نیلوفر خودش را به خطر نمی انداخت تا نزدیک خانه پری بیاید. »
    « بلهف همین طور است. »
    « ما امشب شبیخون می زنیم تا قدرتشان را محک بزنیم. اگر نیرو احتیاج بود یک لشکر می آورم، فقط باید کار بدون خونریزی انجام شود. »
    « خوشبختانه آقای مهندس از چیزی اطلاع ندارد. »
    « تازه بداند، کاری از دستش بر نمی آید، ممکن است کار بدتر بشود همان بهتر که نداند و سرش به زندگی اش باشد. این جوانها را هم ازدور و بر خانه دور کن. بترسانشان که دیگر پیدایشان نشودف ولی همه چیز را زیر نظر داشته باش. دشمن دشمن است، چه کوچک چه بزرگ. »
    « چشم. »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    محمد حسین پیش از اینکه پری به خانه برگردد دو مامور خودش را در حیاط خانه قرار داد و به اتفاق شعبان سری به خانه میترا زد. افکار و کردار او را در نظر گرفت و از ضعف او آگاه شد، سپس تا حدودی که شعبان گفته بود به حریم امنیتی نیلوفر وارد شد. به دیدن نیلوفر نرفت. می خواست او بی خبر باشد، اما از دور به دیدار سه عتیقه فروش رفت و مدتی هم آنها را در زیر نظر قرار داد، اما باز هم چیزی دستگیرش نشد. »
    آن شب محمد حسین با پری جلسه تشکیل داد.
    « میترا و نیلوفر هنوز کاری نکردند که ما واکنش نشان بدیم. تو هم بسیار عاقلانه رفتار کردی که به حالت تدافعی عمل می کنی و منتظر هستی آنها حمله کنند. حملات آنهارا تا کنون هر چقدر هم ضعیف بوده بی اهمیت نگرفتی و در صدد دفاع بر آمدی. حالا باید اقدام دیگری بکنیم. ما به افراد بیشتری احتیاج داریم. این طور که من امروز فهمیدم قصد سوزاندن این خانه را دارند. حالا چرا و چگونه مهم نیست. دختری است به نام شهلا که خیلی هوشیارانه عمل می کند. دام را او می گذارد و نیلوفر شکار می کند. اگر من بتوانم برای این دختر دام بگذارم تا نیلوفر را شکار کنم خیلی عالی می شود. اول باید این عجوزه را از بین ببریم یا یک جایی
    نفسش را بگیریم. غیر از شهلا بقیه همکارانش را بترسانیم و مرتب مواظب نیلوفر باشیم. »
    شعبان گفت: « من جا دارم...تا هر وقت بخواهید می توانید آنجا نگهشان دارید. »
    محمد حسین گفت: « امشب هم قرار است در حریم نیلوفر جلو برویم. اگر هم شد یکی دو تا از آنها را دستگیر می کنیم. »
    پری گفت: « عمو جان، آیا چیزی در اطراف یا درون خانه پیدا نکرده اید؟ »
    « خیر، هیچ چیز، حتی یک تکه فلز که سرنخ یک گنج باشد هم پیدا نکردم. »
    پری با تعجب گفت: « او از ما چه می خواهد؟ »
    « یک چیز گرانبها یا دست کم برای او گرانبها. »
    پری با تعجب گفت: « اگر او به دنبال شیء یا عتیقه یا هر چیز گرانبهایی باشد و خانه را اتش بزند ان شیء هم می سوزد، پس برای چه این کار را می کند...مگر یک چیز...که بخواهد با سوختن خانه آن شیء یا سند یا مدرک جرم نابود شود. فقط برای نابودی می آید. »
    محمد حسین چند بار سرش را تکان داد و گفت: « بله، امکان آن هست. »
    سکوت برقرار شد. محمد حسین گفت: « پدرت به من گفت پری هنوز بچه است، ولی باهوش می باشد. بزرگ شود از عجایب می شود. باور نمی کردم، ولی حالا باور دارم. »
    پری خندید. بعد گفت: « عمو جان، همین طوری گفتم. »
    « بله، باید یک نقشه باشد، اما نقشه چی؟ »
    پری گفت: « پدر فقط نقشه ساختمان دارد که اینجا نیست. هر کس که نقشه می خواهد پس از پایان کار آن را می برد. »
    سکوت برقرار شد. پری گفت: « شعبان آقا، شما خانه او را دیدید؟ »
    « بله، دیدم. »
    « تازه ساز است یا قدیمی؟ »
    شعبان کمی فکر کرد و گفت: « شاید بیشتر از چهل سال عمر نداشته باشد. »
    پری گفت: « نمی دانم، همین طوری حدس می زنم...ممکن است چون پدربزرگ نقشه ساختمان را کشیده او می خواهد این نقشه را نابود کند. یک سال پیش از ازدواج با خانم جان آن نقشه را کشیده بود. »
    محمد حسین گفت: « درسا است. باید نقشه ساختمان باشد. او نمی خواهد کسی بداند و با نابود کردن مهندس و نقشه به آرزویش می رسد. »
    پری وحشت زده گفت: « اگر برای پدربزرگ اتفاقی بیفتد من می میرم عمو جان. »
    محمد حسین نگاهش کرد و گفت: « شما آدم باهوشی هستید. اگر بی خبر می ماندید ممکن بود این زن اقداماتی علیه شما می گرد و همه تان نابود می شدید. با اینکه شما هیچ دخالتی نداشتید، ولی این زن موقعیت پیدا نکرده تا به کار های خانه مسلط شود. این هم خواست خدا بود وگرنه تا حالا همه تان دود شده بودید. »
    پری ساکت شد. شعبان هم به فکر فرو رفت. پری دوباره گفت: « من صلاح نمی دانم به طرف خانه او بروید. بهتر است همینجا بمانید. آنها دنبال نقشه هستند. اگر اینجا بیایند سعی می کنم از طریق مذاکره قضیه را حل کنم. »
    محمد حسین گفت: « اگر موضوع نقشه نبود چی؟ »
    پری با صراحت گفت: « هست، چون کاغذ و چوب توی آتش می سوزد، ولی اهن نابود نمی شود، فقط گداخته می شود. »
    محمد حسین گفت: « خدا کند همین باشد. »
    « آن عجوزه را هم رها کنید تا ببینم چه فکری باید بکنیم. »
    محمد حسین گفت: « ولی پری، اگر به یک طرف حواسمان باشد بهتر است. »
    پری گفت: « اگر او ازاد باشد ماسرنخهای بهتری پیدا خواهیم کرد. ما به نیروی جدید احتیاج داریم. شعبان باید چهار جوان باهوش بیاورد. »
    محمد حسین گفت: « شعبان می توانی؟ »
    « بله، می توانم. »
    روز بعد پری به مغازه رفت، البته به اتفاق صادق. با خوشرویی با او صحبت کرد. به او گفت: « شما به وعده خودت عمل کردی؟ »
    نیلوفر گفت: « این زن باعث دردسر شده بود. شما کمک کردید از سر راهم برش دارم. »
    صادق نگاهشان می کرد. نیلوفر ادامه داد: « حالا هم چند بار التماس کرده که دوباره برگردد و دوست شویم، ولی من جواب رد دادم. »
    پری خیلی در حرکات زن دقیق بود. محیط را هم زیر نظر داشت گفت: « کار خوبی کردی، حالا بگو من چه کار برایت بکنم؟ »
    نیلوفر آهی کشید و گفت: « احتیاجی نیست کاری کنید. این به خاطر شما بود و به حساب آن خدا بیامرز خانم جان. »
    پری با سماجت گفت: « این درست، ولی من تا کاری برایت نکنم آزاد نیستم. »
    نیلوفر مکث کرد. گفت: « من طلاق این زن را برای ابوالقاسم می گیرم ولی شما کاری بکنید که او نفهمد. در ضمن تقاضای دیگری دارم. او نقشه ساختمان محل زندگی مرا طراحی کرده. اصل نقشه را به من برگدانید. »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نیلوفر به طرف میز کارش رفت و آرام تر از قبل گفت : «آقا صادق ، می شود با پری خانم بنشینید ؟»
    « بشین پری خانم ، ببینم باز چه حرفی دارد.»
    آن دو نشستند . نیلوفر گفت:«شما شرایط را فراهم سازید ،من می آیم آنجا .»
    صادق خندید و گفت :« من از این حرفهای شما چیزی دستگیرم نمی شود . شما چه شرایطی می خواهید که ما فراهم کنیم.همین الان بلند شو سوار ماشین می شویم .ما روی صندلی می نشینیم و تلویزیون را روشن می کنیم و تو هم برو برای خودت بگرد .قول می دهم هر چقدر دلت خواست بگردی ،از همین حالا تا روزی که زنده هستی .اگر پیدا نکردی خودت بیا یک استکان چای با ما بو بکش و برو و دیگر ولمان کن .اگر پیدا کردی باز هم بیا همان چای را به دماغت ببر و رهایمان کن ....تمام »
    نیلوفر خندید و گفت :« حرفت منطقی است ،ولی حالا نمی توانم ،یک روز دیگر می آیم .»
    صادق با عصبانیت گفت :«دروغ می گویی. موضوع نقشه نیست .دروغ می گویی،چون می دانی مال چندین سال قبل است و معلوم نیست کدام گوری است .پس اگر خبر مرگت چیزی را قایم کردی که ما نمی دانیم بیا برو بردار که این پیرمرد را جان به سر کردید.»
    پری به صادق نگاه کرد که با تمام وجود عصبانی شده بود.نیلوفر را هم می شناخت و می دانست نمی تواند تحمل این تحقیر را بکند .آرام به طرف صادق برگشت .او ساکت شد .
    پری گفت:« آقا صادق ،اجازه بدهید کمی نیلوفر خانم فکر کند .شاید یادش بیاید کجای خانه ممکن است آن را پیدا کند،چون او هم مثل ما سالها این خانه را دیده و می شناسد.»
    نیلوفر نگاهی از زیر چشم به او کرد و حرفی نزد .پری گفت :« حالا خبرش از طرف شما .»
    نیلوفر آهی کشید و گفت :«باشد ،خبرتان می کنم .»
    پری و صادق بلند شدند. با اینکه نیلوفر از تهدید های صادق جا خورده بود ،ولی با خداحافظی دوستانه جدا شدند.
    وقتی سوار ماشین شدند پری گفت :« شعبان مغازه را زیر نظر دارد . تو فقط حرکت کن و برو.»
    صادق حرکت کرد .پری با تعجب نگاهش کرد و گفت :« آقای دکتر ، چه شده که عصبانی شدی ؟»
    صادق خندید . با همان لحن جدی گفت :« پدر سوخته ، هر چه شما می گید نره باز می گه بدوش .مگر پدر بزرگ می داند که این نقشه صاحب مرده کجاست .توپ و تانک جلوش در کنند بی خبر راهش را میرود و توجهی ندارد. حالا ما بگیم پدر بزرگ ، نقشه چهل سال قبل این مادر مرده را بده تا دست از سرمان بردارد .مثل اینکه گنج قارونش در قلعه ای قرار دارد و راه نفوذش را فقط پدر بزرگ می داند.»
    پری خندید و گفت :« متوجه شدی گفتم تو آقای من هستی ؟»
    صادق نگاهش کرد و گفت :« مگر نیستم ؟»
    « دوسال و نیم دیگه .»
    « ولم کن .مرده شور دوسال و نیم دیگه را ببرد .خلاصه یک راهی پیدا می کنیم و بیراهه می ریم تا زودتر به مقصد برسیم .من طاقت ندارم .»
    « حالا ما حرفهای جدی تری داریم .»
    صادق با التماس گفت :« تو مرا نکشی خلاص نمی شوی !»
    « من حالا حالا ها با تو کار دارم . نباید بمیری .ببین ... من تمام نقشه های پدربزرگ را دیدم.می دانم مال کی یا مربوط به کدام منطقه است . شاید آن چیزی که در خانه هست در مجموع بیست عدد هم نشود.»
    « تو نمی توانی از پدربزرگ چنین درخواستی بکنی ... حتی بپرسی دیروز ناهار چی خورده ، اگر خودمان پیدا کردیم که چه بهتر ،و گر نه ول معطل هستیم .»
    « من می دانم که نیست ،مطمئن هستم.باید از پدربزرگ کمک بگیریم .»
    « فکرش را از سرت دور کن .»
    « یعنی تو نمی خواهی از پدربزرگ بپرسی؟»
    «مارا گرفتی پری خانم ،خانم دکتر ،دو سال و نیم بعد من .»
    پری خندید و با ملاحت گفت :« باشد ، پس تو نمی خواهی بپرسی؟»
    صادق با التماس گفت :« به خدا تو بهتر می توانی این کار را انجام دهی .به طور حتم من خراب می کنم . خواهش می کنم خودت این کار را بکن .»
    « سعی می کنم ،ولی تو به من کمک کن .»
    « من میدانم بی نتیجه است ، او یادش نمی ماند دیروز چه خبر بود .»
    « آقا صادق ،پشت سر پدربزرگ خوبم این حرفها را نزن . به من بر می خورد . این طور هم که می گی نیست. او خیلی باهوش و حواس جمع است .فقط کارش زیاد است و خودش را بی توجه نشان می دهد.سه دانشجو و یک نفر مثل شعبان را دارد اداره می کند .ببخشید ،کداممان کمک مالی به او میکنیم ... می بینید که اگر کارو زحمت زیادش نباشد ما همه گرسنه می مانیم.هر روز هم میبینی که چیزی دستش است یا برای من یا برای تو یا شقایق خانم تا ما را خوشحال کند .محال است شعبان را هم فراموش کند.حالا هم رفته یک قواره کت و شلواری آورده که من بدم عمو سوغاتی ببرد.آن وقت شما انتظار داری برای نقشه ای بی ارزش فکرش را خسته کند... این زن مکار و عجوزه هر روز عده ای بی سر و پا را دور خودش جمع می کند تا ضربه ای به ما بزند تا انتقام بگیرد.خدا پدر بزرگ رامی شناسد و تا الان هم حمایتش کرده ، به طور حتم بعد ها هم حمایتش می کند.»
    صادق با بی حوصلگی گفت :«بابا ولش کن ،با شد ،پدر بزرگ حواش هست ...خلاصمان کن.»
    پری خندید و گفت :« خواهش می کنم دیگه پشت سر این مرد به این نازنینی حرف نزن .الهی قربانش برم که یک تیکه جواهر است . تو اگر بدانی وقتی خانم جان مرحوم شد او چه کشید.همه اش غصه می خورد.پسرانش همه گرفتار کارهایشان بودند. نه اینکه نمی آمدند ، می آمدند ،ولی خوب ،راه دور بودو گرفتاری زیاد. پدربزرگ هم راضی نبود پسرانش از کار دست بکشند. برای همین من ماندم و پدربزرگ .من غمخوارش بودم و او غمخوار من. او گریه میکرد ،من اشکش را پاک می کردم .من گریه می کردم او دلداریم می داد . نه من بلد بودم غذا پزم و نه او.من هم دختری کم سن و سال بودم. اگر می رفتم توی حیاط بازی کنم یا کمی قدم بزنم دلش می ترکید .باید کنارش می ماندم تا احساس تنهایی نکند .از چیزی می ترسید. من هم از همه چیز می ترسیدم .شبها نمی خواست من در اتاق پایین بخوابم .تخت یکنفره را از پایین آورد بالا و به من گفت همین جا بخواب .مثل یک پدر و شاید هم از پدر مهربان تر از من پذیرایی کرد . گاهی اوقات مرا با خودش سر کار می برد تا در خانه تنها نباشم.همه می گفتند دختر کوچولوی مهندس محسنی.هر چه لباس قشنگ بود برایم می خرید و هر جای دیدنی بود مرا با خودش می برد. وقتی بزرگ تر شدم و به سن بلوغ رسیدم خودش گفت :« پری جان ، حالا وقتش است کمی از هم جدا شویم. تو برو تو اتاقت بخواب .من خرو پف می کنم تو بیدار می شی.» البته من نمی فهمیدم چرا ، ولی گفتم پدربزرگ من که به خروپف شما عادت کردم. باز هم رضایت نداد و گفت :« دختر که بزرگ می شود باید اتاقش جدا باشد . باز هم اصرار کردم ،ولی نتوانستم قانعش کنم .ناچار قبول کردم و رفتم اتاق خودم ،اما نیمه شب دلتنگی پدربزرگ کردم و پاورچین پاورچین آمدم به اتاقش و زیر پایش روی قالی خوابیدم .نصف شب بلند شد دید من بدون پتو خوابیدم .رویم پتو کشید و بالش زیر سرم گذاشت .صبح که شد با خوشرویی گفت : دیشب آمدی آنجا که من نترسم ؟ من هم با خوشحالی گفتم : من ترسیده بودم .پدربزرگ خندید و گفت : پری من دل شیر دارد .ترس مال پیرمردها است . تو هم میخواستی من نترسم آمده بودی اینجا ... من فهمیدم .
    « به خدا طوری حرف می زد که باورم شد من نترس هستم و پدربزرگ می ترسد .حالا شما حساب کن ، شاید مادرت این طور از تو مراقبت نکرده بود که پدر بزرگ از من کرده . برای همین است که خنده او دلم را شاد می کند و غم او وجودم را آزار می دهد .من جانم به جان او بسته است.» و اشکش را پاک کرد.
    صادق آهی کشید و گفت:« بله ، این را همه ما می دانیم که پدر بزرگ چقدر تو را دوست دارد .میدانم ،راست گفتی پری جان .ما باید بیشتر حواسمان به پدر بزرگ باشد. باور کن حرف تو را تایید می کنم .ما توی این خانه اگر دستمان توی جیبمان می رود از پول تو جیبی پدر بزرگ است . این هم مسئله ای شده . هم پدرم و هم پدر شقایق هر چه می کنند نمی توانند او را راضی کنند که اجازه بدهد کمی کمک کنند .پدربزرگ با عصبانیت زیر بار نمی رود . به خدا روزی نیست که من دست توی جیبم کنم و پدر بزرگ یک دسته اسکناس نذاشته باشد ، یا توی جیب شقایق ، می دانم تو هم از این قانون مستثنی نیستی . حالا من در جریان زندگی قبلی شعبان نیستم که با جان و دل و با رضایت کامل برایش جان فشانی می کند . به خدا پری جان ، باور کن من فکر می کردم ممکن است برای نقشه ها یی که می کشد پول کلانی می گیرد.همیشه فکر می کردم طبق یک قرداد یا با مبلغ مشخص این کار را می کند.ولی چند بار خودم رفتم تا چک او را بگیرم .بحث و جدال بود که چرا مهندس مبلغ را تعیین نکرده .اوائل با تعجب می گفتم لابد به شما گفته چقدر است . بعد از جنگ و جدال پدربزرگ محال بود مبلغ تعیین کنند.صاحب کار خودش برآورد می کرد و از چند نفر می پرسید و مبلغی را می نوشت .تازه اصرار داشت اگر مهندس ناراضی است بیاید راضی اش می کنم .وقتی چک را نزدش می بردم با تعجب می گفت :« صادق جان ، خیلی زیاد نوشته و من تعجب می کردم ،چون صاحب کار راضی بود باز هم پول بدهد ،اما پدر بزرگ اصرار داشت زیاد است ،خیلی خوب ،اینها یعنی رضایت از زندگی .خدا هم روزی پر برکتش را در چیزی افزون تر کرده .شاید این هم حکمتی است که این خانه و خودش باشد تا ما دور هم جمع شویم .»
    پری چند بار سرش را تکان داد و گفت :« اینکه چیزی نیست . یک بار خانه ما پر از مهندس شده بود . شب و روز کار می کردند و من به تنهایی برای همه غذا درست می کردم و از انها پذیرایی می کردم .نقشه یک شهرک لب دریا بود .وقتی بعد از شش ماه کار تمام شد و دریافتیها را بین خودشان تقسیم می کردند کمترین سهم را برداشت .من هم با همه دوست شده بودم . یکی از انها به من گفت :« پری خانم ، مهندس چرا کم بر می دارد .ببخشید که این حرف را می زنم . پولی که مهندس برداشته از غذایی که در این خانه خوردیم کمتر است . ما هم ماندیم چه کنیم . شما پدربزرگتان را راضی کنید .من خندیدم و گفتم : ایشان صاحب اختیار هستند و من کاری نمی توانم بکنم . بعد از چندی آن حرف ها را به پدر بزرگ گفتم . او گفت : بیشتر از حقم هم گرفتم و خدا برکت بدهد .»
    « بله می دانم پدر بزرگ مرد بزرگی است . جالب اینجاست همه جا هم سر گروه می شود .باز هم کمتر از همه می گیرد .»
    « حالا پدر بزرگ را شناختی که چقدر دوست داشتنی است . از این به بعد پشت سرش حرف نزن .»
    « چشم خانوم پری محسنی ،چشم »
    پری هم خندید و گفت :« حلا پسر خوبی شدی ،احسن .»
    « تو اگر جانم را نگیری بهتر می شوم .»
    پری نگاهش کرد و گفت :« باز هم حرف بد زدی .»
    « بهترین حرفی که زدم همین بود .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «مگر شما دو تا درس ندارید که به دنبال این زنیکه راه افتادید؟»
    «پدربزرگ، آخه مسئله ای پیش آمده. نه من و نه پری خانم علاقه نداریم با این زن حرف بزنیم، ولی اجازه بدید تا خود پری همه چیز را توضیح می دهد.»
    محسنی گفت: « توضیح نمی خواهد... خدا رحمت کند خانم جان را. من همیشه سر این زن از او گله داشتم. حالا هم باید از شما این گله را داشته باشم. عزیزم، دور و بر این زن نباشید بهتر است.»
    صادق مانده بود از کجا شروع کند. سکوت کرد تا پری آمد. شعبان نقشه ها را با دستمال تمیز کرد. محسنی فقط چیزهایی که زیرش نوشته بود را نگاه کرد و گفت اینها نیستند.
    پری هم به شعبان اشاره کرد آنها را ببرد.
    محسنی فکر کرد و گفت: « نمی دانم، یادم نمی آد. اگر به خودش ندادم باید نزد من باشد.»
    پری دور و بر اتاق را گشت. چند نقشه با امضای مهندس ابوالقاسم محسنی بالا دزایی پیدا کرد، ولی نقشه مجتمع ساحلی یا شهرک هایی در نقاط مختلف بود. چیزی به عنوان نقشه ی خانه نیلوفر پیدا نکردند. پدربزرگ با حالت عصبی به طرف هال رفت. صادق و پری هم به دنبالش راه افتادند.
    پری گفت: «پدربزرگ، من می خواهم خواهش کنم شما خودتان را ناراحت نکنید. اگر مایل باشید کمی با هم حرف بزنیم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد و رویش را به طرف پری کرد. گفت: « بشینم یا بایستم.»
    پری خندید و گفت: « پدربزرگ، قرار نشد با من دعوا کنی.»
    محسنی آهی کشید و گفت: « اسم این زن می آد تنم می لرزد، چه برسد اینکه دوباره باید ریخت نحسش را ببینم.»
    پری دست پدربزرگ را گرفت و گفت: « پدربزرگ قرار نیست شما او را ببینید. ما هم هیچ علاقه ای به دیدنش نداریم، ولی مسئله ای شده که ما اصرار داریم کمکمان کنید، وگرنه اسم این زن را نمی آوردیم.»
    محسنی نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست.گفت: « خیلی پیر شده؟»
    صادق گفت: « از من جوان تر است.»
    محسنی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: « تو برای چه به دیدنش رفتی؟»
    پری گفت: «پدربزرگ، آقا صادق نخواستند من تنها بروم با من آمدند تا من نترسم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد و گفت: «دیگه حق رفتن نزد او را ندارید... هیچ کدامتان.»
    «چشم پدربزرگ»
    پری گفت: «پدربزرگ، اگر فکر می کنید الآن برای صحبت مساعد نیست، بعد حرف بزنم؟»
    محسنی نگاهش کرد و گفت: « نه حالا و نه هیچ وقت دیگر... نمی خواهم حرفی درباره ی این زن گفته شود.»
    پری ساکت شد. صادق هم ساکت بود. شعبان چای و بشقاب بیسکویت آورد. میوه هم روی میز چید و رفت. هر سه در فکر بودند. بالغ بر پنج دقیقه سکوت برقرار شد تا اینکه پدربزرگ گفت: « پری خانم، از شما انتظار نداشتم به منزل او قدم بزاری.»
    پری ساکت شد و حرفی نزد. محسنی به صادق نگاه کرد و بعد به پری گفت: «برای چه به آنجا رفتی؟»
    پری دستش را روی دست پدربزرگ گذاشت و لبخندی بر لب راند گفت: « شاید کار بدی کردم، ولی شما اجازه ی صحبت به من و آقا صادق بدهید، ممنون می شویم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد. او سرش را پایین انداخت. پری گفت: « مشکل ما چیز دیگری است. اصل قضیه از جای دیگری شروع شده. فقط مسئله این زن نیست پدربزرگ.»
    محسنی با عصبانیت گفت: « پری خانم، این زن دنبال دردسر می گردد. ماجراجو است... من حرفم همین است.»
    پری گفت: « باشد پدربزرگ، کمی طاقت بیاورید من توضیح می دهم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد. این بار پری هم به صادق نگاه کرد و گفت: «پدربزرگ، حواست به من است؟»
    پدربزرگ به او نگاه کرد و حرفی نزد. پری گفت: « شما با میترا مشکل ندارید؟»
    «چرا دارم.»
    « مگر آقا صادق از شما خواهش نکرد اجازه بدهید دخالت کنیم. مرا به عنوان کمک با خودش برد.»
    محسنی کمی به صادق نگاه کرد و جواب داد: «دلم نمی خواست بروی، ولی خودت خواستی. هنوز هم ناراحت هستم.»
    پری گفت: « بله می دانم پدربزرگ، خوب ما هم کارمان را شروع کردیم. جای میترا را پیدا کردیم. دوستانش او را تحریک می کنند دست به شیطنت بزند. کلی هم پیشرفت کردیم. حالا فهمیدیم سر همه این ماجراها نیلوفر یا همان عایشه دوست قدیمی شما است. این اصل قضیه است.»
    محسنی آهی از نهاد کشید و گفت: « خدا لعنتت کند، همیشه فتنه بودی و هستی! پس این دریده میترا را به من چسباند؟»
    «برای اینکه نقشه ساختمان را پیدا کند.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (بله به قول انگلیسی ها ما آدم های پولداری نیستیم که جنس ارزان بخریم. بی پول ها ارزان می خرند و پولدارها مثل شما گرا را انتخاب مب کندد.)
    پری و صادق خیلی خندیدند. محمدحسین خندید و گفت:(باید از آدم های بزرگی مثل جنابعالی مایه گذاشت.)
    محسنی که هنوز می خندید گفت:(به خدا عمو جان شاید بعد از مرگ خانم جان نخندیده بودم. پری عزیزم می تواند شهادت دهد.)
    پری تایید کرد و گفت:(به خدا وقتی خندید دلم شاد شد پدر بزرگ. چه قدر خوب شد عمو جان آمدند و شما کمی خوش حال شدید.)
    محسنی دور چشمانش را با دستمال پاک کرد و گفت:(خوب شد این بچه ها آمدند و کنارم هستند. دلم به آن ها خوش است ولی عمو جان گاهی شیطنت می کنند.)
    محمدحسین نگاهشان کرد و گفت:(کدامشاه هستند تا دعوایشان کنم؟)
    محسنی با انگشت صادق و پری را نشان داد و گفت:(همین دو تا که اصلا دوستشان ندارم.)
    (این دو تا که یک تکه جواهر هستند ... دکترهای آینده ... حالا چه کردند که شما گله مند شدید؟)
    (خانمی هست به نام عایشه یا هر کوفتی ... یک ساختمان برایش ساختم. با خانم جانمان هم سلام و علیک داشت اما من از او بدم می آمد. حالا این ها رفتند با او دوست شدند. این زن هم پیغام داده نقشه ی چهل سال قبل را می خواهد. من نمی دانم دیروز چه خوردم. مرده خودش هم از قبر بیاید بیرون بعد از چهل سال قبرش را پیدا نمی کند چه برسد به من.)
    پری گیج شده بود صاق هم نمی خواست به این طریق مورد تمسخر قرار بگیرد. ناچار از جا برخاست اما پری نشسته بود.
    محمدحسین از زیر چشم به صادق که در حال رفتن بود نگاه کرد. پری هم منتظر بود تا عمو حرف بزند. محمدحسین گفت:(حالا شاید جریانی پیش آمده که بچه ها نزد همان زن که شما گفتید رفتند. تا آن جا که من می دانم پری خانم و آقا صادق بی جهت کاری نمی کنند تا باعث ناراحتی شما شوند. حالا چی بوده باید جویا شد؟)
    محسنی همان طور که در فکر بود گفت:(نمی دانم چند سال قبل بود ... شاید حدود چهل سال قبل. این زن خانه ای قدیمی خرید. قصد داشت آن جا را خراب کند. زمینش بزرگ بود. نظرش را گفت. من هم زمین را بررسی کردم. زمین رسی و نرمی بود. در ضمن از زیرش هم یک کانال قدیمی می گذشت که من بر حسب اتفاق فهمیدم. اول فکر کردیم به گنج یا چیزی در همین ردیف بر خوردیم بعد که بیشتر به عمق کار رفتیم دیدیم کانالی بوده که از خیلی سال پیش بسته شده. شاید همین باغ هم برای خودش همچین چیزی داشته باشد. به هر صورت من هم نقشه ی درخواستی را طبق نظرش طوری تنظیم کردم که ساختمان درست روی این کانال باشد.
    هزینه ی بالایی برداشت. قرار بود خودم به کار نظارت داشته باشم. در هر صورت این ساخنمان بنا شد خیلی هم دیدنی شده بود. قرار شد ما را یک شب شام دعوت کند که خدا را شکر هنوز آن شب نیامده. ساختمان هم بدون هیچ مشکلی برپاست. با این که چند دفعه زلزله آمده تاثیری در این بنا نداشته بعد ها اتوبانی هم از کنار آن گذشت. حالا نمی دانم چرا فیلش یاد هندوستان کرده که دنبال نقشه ی ساختمان می گردد. من نمی دام کجاستو شاید این جا نباشد شاید خم گم شده باشد. عصبانی هستم چون اسم این زن که می آید تنم می لرزد. دوستش ندارم. از اول هم دوستش نداشتم. خانم جان خدا بیامرز زورکی کار را به من تحمیل کرد.)
    محمدحسین بعد از این که محسنی حرفش را تمام کرد گفت:(بله آدم نمی داند دیروز چه خورده. حالا چهل سال قبل چه کاری کرده بماند. می دانم حق با شماست.)
    محسنی رویش را به طرف پری کرد و گفت:(آن آقا که رفت. شما ببینید عموجان از من دفاع می کند.)
    محمدحسین رویش را به طرف پری کرد و گفت:(بله ، سخت است ، اما آقای مهندس ، مگر این زن ساختمانش را می خواهد بفروشد؟)
    (نمی دانم.)
    (اگر نمی خواهد بفروشد شاید می خواهد کاری در همان کانال بکند که مهندس دیگری به آن نقشه احتیاج دارد.)
    محسنی همان طور که ابروهای خود را گره زده بود گفت:(احتیاجی نیست ، چون من آن کانال را با اجازه ی سازمان شهری و سازمان آب کور کردم. دیوارهایش را با آجر و سیمان و بتن ساختم. آن جا مثل دژ محکم شده. این ساختمان که حدود هزار و هفتصد هشتصد متر است روی همان کانال مثل یک قصر بنا کردم. این خانه ضد زلزله است. خودش هم شیشه های آن جا را ضد گلوله کرد.
    حالا این شیشه ها را از کجا آورد من هم ماندم. عموجان شما این زن را نمی شناسید. یک مارمولکی است که حرف ندارد. از آن مارهای خوش خط و خال است. چیزی که خیلی مسخره است اینه که این زن باید نود سال داشته باشد ، اما صادق می گوید از من جوان تر است. یک چین تو صورتش نیست. من می گم شاید عایشه مرده ، دخترش است و این ها اشتباه می کنند.)
    (پس آن خانه گران قیمت است. حالا شما هم بگردید شاید نقشه را پیدا کنید. حواستید من هم کمکتان می کنم.)
    (به خدا نیم دانم کجاست تازه پری جان بهتر می داند چی به چی است تا خودم.)
    (پری جان شما چی شد که با این زن ملاقات کردید؟)
    محسنی مهلت صحبت به پری را نداد.گفت:(من بعد مگ خانم جان با عجوزه ای ازدواج کردم ، البته همین یک سال و نیم یا دو سال قبل ... این بلایی بود که گفتنش ارزش ندارد. می خواهم او را طلاق بدم. حالا خیلی هم احساس زرنگی می کند و مرا گذاشته سر کار. ما بیرونش می کنیم باز از سوراخی دیگر می آد داخل. این دفعه یک درگیری درست کر همه ی ما را بردند کلاتری. یک شب هم صادق را نگه داشتند. من و پری خانم را به قید ضمانت آزاد کردند. روز بعد همه ی ما را بردند دادگاه. رییس دادگاه مرد خوبی بود. رای را علیه زنیکه صادر کرد. او زندانی شد و ما آزاد. من رضایت دادم و او هم آزاد شد. این دو نفر با هم تصمیم گرفتند به من کمک کنند. این دو نفر متوجه شدند عایشه میترا را با نقشه ی قبلی به من چسبانده که وارد خانه شود و نقشه را بردارد. شاید هم برداشته نمی دانم.)
    محمدحسین خندید و گفت:(مهندس این بنده خداها که خوب جلو رفتند. حالا اگر نقشه پیدا شود شاید کار تمام شود.)
    (این زن هفت خط عالم است. زن نیست مجموعه ی عجایب خلقت بشر است. مغزش برای تخریب مثل ساعت کار می کند.)
    (همان طور که خودتان از این زن تعریف می کنید خیلی خطرناک است. بهتر است کمی بگردید شاید موفق شدید.)
    (باشد من از خدایم است از این خانم دوری کنم به خصوص که پری جان می گوید کمی هم نامردی می کند.)
    پری گفت:(عموجان من هم نمی دانم نقشه کجاست. پدر بزرگ اگر می دانست کجاست که می داد. به دردش نمی خورد. ما هم می خواهیم این موضوع را فیصله بدهیم.)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    برای پری و صادق زمان به سختی طی می شد. پری هرچه فکر کرد شاید جایی در خانه باشد که نقشه را در آن جا داده باشند چیزی به ذهنش نرسید. یک هفته از این ماجرا گذشت. زمان برگشتن محمدحسین فرا می رسید. چیزی تغییر نکرده بود. صادق و پری و محمدحسین و شعبان جلسه های متعددی گذاشتند و راه های برخورد احتمالی با نیلوفر را بررسی کردند. خود را آماده کرده بودند. چهار نیروی کمکی هم از طرف شعبان رسیده بود. یکی فقط مامور محسنی شده بود که شبانه روز از او نگهبانی می کرد. یکی هم مواظب شقایق بود و دو نفر دیگر در اطراف خانه می چرخیدند. پری هم لحظه ای از صادق جدا نمی شد.
    وقت خداحافظی با عمو بود.
    محمدحسین رفت و اداره ی امور در اختیار پری قرار گرفت. میترا چنذ بار شیطنت کرد و بین راه مزاحم محسنی شد ، اما بدون اینگه او متوجه شود مرد نگهبان موانع را برطرف کرد و آسیبی به محسنی نرسید. پری از طریق شعبان آگاه شد از زمان برخورد صادق با نیلوفر همیشه دو نگهبان خیلی قوی با خود می آورد که آمادگی همه نوع قتل و اتهدام و هر کار غیر عادی را دارند.
    پری از یک چیز نگران بو ، آن هم انش سوزی. نیلوفر آتش را خیلی دوست داشت. شاید لذت می برد. همیشه آتش را اول خودش روشن می کرد پری همه ی اقدامات لازم را برای مقابله با او انجام داده بود. زمان به کندی می گذشت و پری سخت در تدارک مقابل بود. کمتر به درس هایش می رسید. او می دانست عایشه زنی انتقام جو است. با این که دو بار به او خبر داده بود نقشه را نتوانسته پیدا کند و ممکن است گم شده باشد و به ظاهر قانع شده بود ، اما می دانست او معتقد است که نقشه در همین خانه قرار دارد.
    صادق نمی دانست در صورت بروز اتفاق چگونه از خود دفاع کند. کمی نگران بود ، اما پری خونسرد به کارهای عادی خودش می رسید.
    روز صادق با نگرانی گفت:(پری ، من دارم خفه می شوم. یعنی چه می شود ... این انتظار مرا دیوانه کرده است.)
    پری همان طور که مشغول مطالعه بود گفت:( بله ممکن است سال هل طول بکشد. شاید هم همین الان اتفاق بیافتد ، ولی شما کاری از دستت بر نمی آید. به کار خودت مشغول باش.)
    (می دانم کاری از من بر نمی آید ولی نگرانی را که نمی شود در جیب قایم کرد یا توی کتاب گذاشت. در وجود آدم هست ، به همین راحتی بیرون نمی رود.)
    پری سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. با خوسدی گفت:(می دانم ، ولی چاره ای نیست. ما تقلای خودمان را گردیم ، ولی موفق نشدیم.)
    (آخرش چی؟)
    (باید موفق شویم. م همه ی کارهای او را زیر نظر دارم. شما مطمئن باش نمی گذاریم اتفاقی برای پدر بزرگ یا اطرافیان بیفتد. پس با خیال راحت برو درست را بخوان.)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق دوباره با نگرانی گفت: اگر موفق نشی چی ؟
    پری خیلی خونسرد گفت: مطمئن باش یا با من کنار می آد یا می جنگیم . من باید موفق شوم همین امروز و فردا او با من تماس خواهد گرفت . شاید با تماس او خیلی مسائل روشن شود.
    تو مگر چه کردی؟
    جریاناتی در شرف وقوع است . چند طایفه با یکدیگر در جنگ هستند از طایفه ما کمک خواستند آنها کسانی هستند که برای نیلوفر نگهبان می فرستند در حال مذاکره هستند . در صورت توافق همه نگهبانان را می برند از طرفی شرایطی فراهم آمده که شرکای نیلوفر از ترس درگیری با ما کنار کشیدند و سهم شان را از او گرفتند.الان نیلوفر تنها مانده با یکسری مشکلات شعبان شبانه روز او را زیر نظر دارد. هر چقدر هم زرنگ باشد و بخواهد خودش را جمع و جور کند سالها طول می کشد .
    صادق کمی مطمئن شد. آرامش خود را به دست آورد و توانست روی صندلی بنشیند چون خسته بود روی تخت پری به خواب رفت. پری پتویی روی او کشید و چند لحظه به صورت گرد و مژه های بلند و لبهای برجسته و پیشانی بلندش نگاه کرد. خوشحال بود که توانسته دل او را به دست آورد. لبخندی زد و آرام گفت: بخواب عزیزم بخواب که بعد برایت لالایی قشنگ می خوانم و سرت را در آغوش خودم می گیرم و برای همیشه مال من می شوی . بخواب بهترین مرد روی زمین.
    شعبان آمد وقتی دید صادق خواب است آرام گفت: یک سری نقل و انتقالات انجام می شود. ماموران قدیم پرواز کردند و رفتند. از ماموران قدیم خبری نیست. اما از دل زمین خیلی جن بیرون آمده نمی دانم این همه نگهبان برای چه می خواهد در زیر زمین داشته باشد. الان تعدادشان کمتر از ده نفر است . من راحت می توانم تا داخل کانال بروم.
    بسیار خوب تو که این کار را نکردی؟
    شعبان با عجله گفت: تا شما اجازه ندهید این کار را نمی کنم.
    اینها که آمدند از چه قبیله ای هستند؟
    شعبان گفت: باید خودی باشند لهجه ما را دارند. نگهبان هم نیستند فقط سیاهی لشگر هستند.
    شعبان با تردید اضافه کرد: کسانی جلوی در هستند و می خواهد شما را ملاقات کنند. مردانی درشت هیکل هستند دستور شما چیست؟
    پری خندید و گفت: چرا وحشت کردی با احترام بیارشان تو.
    شعبان با ترس گفت: خانم تعدادشان زیاد است .
    پری باز هم خندید و گفت: بقیه همان جا باشند فقط خودش بیاید داخل
    اینها شبیه همانها هستند که نزد عایشه بودند.
    می دانم اگر تو نروی خودم می روم.
    شعبان دیگر مطمئن شد که دسیسه ای در کار نیست. پری صادق را بیدار کرد و گفت: بلند شو مهمان داریم.
    صادق به اطرافش نگاه کرد. پری کمی دست به صورت خود کشید. صادق هم خودش را مرتب کرد. هر دو به اتاق پذیرائی رفتند. صادق و پری نشسته بودند که شعبان مردی را با خود آورد. او قوی هیکل خوش لباس با بازوهای ستبر و بینی گوشتی و پیشانی بلند و دستهای زمخت و گوشهایی بزرگ و چشمانی درشت بود. حالتی داشت که انگار می خواهد از خشم چشمانش ازحدقه دربیاید. حقد صادق نصف قد او بود. پری نشسته بود صادق از هیبت او وحشت سراپایش را گرفته بود. کمی هم می لرزید اما پری خیلی خونسرد از جا برخاست.
    مرد سلام کرد و گفت: سلام بر تو ای پریا آمدم تا امرتان را اطاعت کنم.
    پری هنوز در مقابلش راه می رفت. مرد با هیبت خود ایستادده بود. صادق هنوز به او نگاه می کرد. اما روی مبل نشسته بود و ترس از هیبت مرد او را گرفته بود. اندک اندک جرات پیدا کرد. مچ پا و مچ دست مرد که از زیر پارچه های زربفت هویدا بود را نگاه کرد. از اینکه پری مثل جوجه در مقابلش بود و آن مرد از پری اطاعت می کرد کمی متحیر شد.
    مرد گفت: قرار بر این شده لیلا دختر پادشاه را برای شما بیاورم اگر پادشاه یا مادرش خواستند دختر را ببیند چه ؟
    سالی یک بار آن هم خبر بدهید....اگر صلاح باشد بیایید.
    سالی یک بار کم است
    پری خیلی جدی گفت: طایفه ما با طایفه شما به آنچه پیمان بسته عمل می کند. دختر مال من و در اختیار من خواهد بود. شورا شعبان را به دامادی پادشاه انتخاب کرده .
    شعبان یکه خورد. اما ته دلش خوشحال شد.
    مرد تعظیم کرد. لحظه ای به صادق نگاه کرد که صادق از ترس قالب تهی کرد رو به صادق هم تعظیم کرد سپس پری را نگاه کرد و گفت: پریا من برایت هدیه ای آوردم می خواهیم پادشاه را به جشن عروسی خود دعوت کنی.
    پری لبخندی زد و گفت: قبول دارم بدهید به شعبان
    من هم قبول می کنم.
    عروس را بیاور بعد برو
    جهازش راچه کنم؟
    هرچه دارد بیاور ما جا داریم نگرانی نیست.
    صادق مانده بود پدربزرگ را چه کند. اگر او متوجه شود چه اتفاقی افتاده می افتاد آن وقت چه ؟
    مرد تعظیم کرد و توسط سه نفر هدایا را آورد به شعبان خیره شد. شعبان نمی دانست رسمشان چه است و جه باید بکند. پری گفت: شعبان برو جلو و چیزی را از فرستاده پدر زنت بگیرد تا ناموست را بیاورد. وقتی آورد آنچه به امانت گرفتی را با هدایا برگردان.
    شعبان گردنبند باارزشی که به گردن مرد بود را برداشت . مرد همان طور آرام و مطیع ایستاده بود.
    پری با لبخندی گفت: فردا پیش از طلوع آفتاب منتظر هستم.
    باشد قبول است فردا پیش از طلوع آفتاب.
    مرد به طرف صادق رفت او کمی جا خورد و پری را نگاه کرد اما مرد صادق را در آغوش کشید و گفت: ما همیشه منتظر شما هستیم.
    صادق از ترسش لبخندی زد . مانند یک بچه در آغوش مرد بود. وقتی بازویش را گشود صادق نفسی کشید. پری مرد را زیر نظر داشت . مرد عرب از اتاق پذیرائی خاجر شد و شعبان به دنبالش رفت.
    پس از رفتن مرد صادق نفسی به راحتی کشید و گفت: پری تو چطوری تونستی جلوی این غول بی شاخ و دم عرض اندام کنی نترسیدی؟
    پری که روی مبل نشسته بود خودش را به دیدن هدایا مشغول کرد. گفت: اگر من از هیکل او می ترسم او از حواس جمعی من وحشت دارد. او نمی داند من چه کسانی را در خانه دارم و هرگز نمی تواند از دید من مخفی بماند. اما من می توانم از دید همه شان مخفی بمانم. اگر او بتواند در یک ثانیه یک کیلومتر بدود من می توانم ده کیلومتر بدوم چس من از او قوی ترم و از او برتر هستم. او طایفه مرا می شناسداینجا قدرت بدن نیست قدرت انرژی و هوشیاری است. آنها هر ده نفر یک نفرند و هر یک نفر ما ده نفر آنهاست . هر طور محاسبه کند از من ضعیف تر است . این را نیلوفر می داند که کوتاه آمده .
    صادق پرسید: پری یک لحظه ترسیدم اگر پدر بزرگ می آمد چی ؟
    پری گفت: او نمی آید.
    تو یک جور حرف می زنی که خیلی مطمئنی.
    اگر از کاری که می خواهی بکنی مطمئن نباشی درست در نمی آید اگر هم جور شود بعد خراب می شود.
    عروسی هم که افتادیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق جان این دختر که بیاید می بینی چقدر زیباست.
    صادق زد زیر خنده و گفت: با هیکل این آقا معلومه خیلی زیباست شاید یک چیزی از اهل مملکتش ارث برده مثل دماغش .
    فکرش را نکن شب بخوابی فردا می بینیش .
    صادق با وحشت گفت: پری تو چطور می خوای بدون اجازه پدربزرگ زن شعبان را توی زیرزمین نگه داری؟
    پری خنده ی بلندی کرد و گفت: مگر می شود چنین کرد صادق جان این دختر دختر پادشاه است .
    صادق سوت محکمی کشید و گفت: پادشاه ....باز داری حال مارا می گیری خانم دکتر.
    پری دست به پشت صادق کشید و گفت: به خدا جدی میگم.
    صادق خندید و گفت: خدا یک جو اقبال به مابدهد . شعبان وضعش از من بهتر شده از این به بعد باید نزد داماد پادشاه سر خم کنیم.
    این طور که فکر می کنی نیست.
    بابا آدم می ره دختر یک رئیس اداره را می گیره وضع مالیش درست میشه چه برسد دختر یک پادشاه ....نکند داری ما را دست می اندازی آخه پری جان پادشاه کجا بود که دخترش را به شعبان بدهد که به نان و آبش محتاج است .شاید تو هم خیالاتی شدی ؟
    عیب ندارد تو این طور تصور کن بعد خودت متوجه همه چیز می شوی.
    من هم می خواهم دختر پادشاه پریان را بگیرم وگرنه همین امشب شعبان را می کشم و خودم صاحب دختر پادشاه می شوم.
    پری خندید و گفت: تو هم دختر پادشاه گرفتی خودت خبر نداری
    صادق با کف دست به پیشانی خود زد و گفت: نکند هر کدامتان پادشاه هستید....من نمی دانم ای پریان صاحب تخت و تاج رویایی.
    حالا تو هرچه دلت خواست بگو
    پری من که ساری آمدم کجا تاج و تخت پدرت را دیدم .....یک خانه بود مثل بقیه حالا یک کمی بزرگ تر با قالبهای گران قیمت تر من که نگهبان تاج و تخت ندیدم.
    آن موقع صلاح نبود ببینی.
    ما که راضی هستیم و همین طوری هم پریای زیبای خودمان را دوست داریم ولی جان مادرت حال ما را نگیر که شعبان داماد پادشاه بشود....جور در نمی آید.
    باشد من اصرار ندارم هر طور خودت می خواهی تصور کن.
    صادق همان طور که می خندید گفت: از فردا شعبان توی جام طلایی آب می خورد و من بدبخت باید لیوان بلور دست بگیرم که تا چای تویش می ریزم می ترکد. شعبان پشت میز چوب گردو یا آبنوس اجازه ملاقات به ما بدهد و من در مقابلش تعظیم کنم و با چاپلوسی بگویم : ای شعبان بلا دزایی قربان آن گالش گلی تو بشم. بیا زیر این درخت را بیل بزن بعد داماد پادشاه هم با بیل طلایی زمین پر از پشگل طلایی را زیر درختان بید طلایی کشت فرمایند.
    خیلی خوب بس کن هیچ وقت تو این کار را نمی کنی چون مقامت بالاتر از شعبان خواهد بود.
    راست می گی پری خیالم راحت شد . حالا عیب ندارد بزار این بنده خدا هم داماد شاه بشود. من هم داماد شاه شاهان همسر پریای افسانه ای .
    پری سعی می کرد توی ذوق او نزند. دلیلی هم برای دفاع یا ثابت کردن حرفهایش نداشت . خیلی خونسرد گفت: تمام کن آقا صادق .
    حالا این شاه زاده را کدام خانه یا قصر مسکن می دهی؟
    پری با لبخند نگاهش کرد. آرام اما با اطمینان گفت: تا دلت بخواهد خانه فراوان است که در خور دختر شاه باشد. خودت بعد قصرها را می بینی ؟
    ما را گرفتی پری خدایی این بنده خدا را کجا می بری ؟
    این دختره رئیس طایفه است . باید در طایفه و زیر نظر زندگی کند می فرستمش آبادی خودمان از همین الان بساط عروسی را برپا کرده اند و پدر و مادر شعبان توی پوستشان نمی گنجند. اگر بخوای تو را می برم تا ببینی چه می کنند.
    من از کارهای تو سردرنمی آورم. تو چی داری می گی ده دقیقه نیست این غول بی شاخ و دم رفت . تو می گی دارند بساط عروسی را مهیا می کنند. من تازه می خواستم بپرسم اگر شعبان این دختر را نخواد تو چطوری می توانی او را قانع کنی آن وقت به این راحتی می گی اقوامش الان دارند شادی می کنند.
    آره صادق جان باور کن.
    صادق با تعجب گفت: یعنی تو خبر دادی ؟
    من خبر ندادم بلکه عروسی را تایید کردم. شعبان و پدرم همه کارها را انجام دادند.
    صادق لحظه ای به پری نگاه کرد پری خندید و گفت: چرا این طوری به من نگاه می کنی ؟
    پری ....گاهی از تو می ترسم.
    دیگه قرار نیست این حرفها را بزنی .
    می ترسم اگر یک وقت حرفم را گوش نکنی و با هم دعوا کنیم و تو هم یکی از این غولها را بیاوری و تا آخر عمر مجبور شوم خانه را جارو کنم و ظرفها را بشورم.
    مگه قرار است دعوا هم بکنیم؟
    آخه من زود قاطی می کنم.
    در زندگی من هیچ غولی نیست جز غول دروغ و خیانت همیشه یادت باشد مطیع شوهرم هستم و تا تو اجازه ندهی دست به هیچ کاری نمی زنم.
    همین الان بگم هر کاری بخواهم می کنی ؟
    صادق من نمی خوام جوابت را بدم بس کن.
    تا کی باید دندان روی جگر بذارم.
    باز هم پسر خوبی باش و حرفی نزن.
    شعبان وارد شد. گفت: آقا تشریف می آورند
    صادق وارد اتاق شد و پری هم به اتاقش رفت محسنی وارد شد . شعبان همراهش بود.
    آقا شعبان بچه ها کجا هستند؟
    اجازه بدهید صدایشان کنم.
    صادق از اتاق بیرون آمد. پری هم به طرف پدربزرگ رفت. محسنی گفت: پری جان کجا بودی؟ چرا به من تلفن نکردی ؟ نگرانت بودم. صادق تو چرا شقایق را دیگر نمی آوری چرا هوایی شدی ؟
    پدر بزرگ به خدا خودش گفت می خواهد با دوستش خرید بروند. من حتی اصرار کردم بعد از خرید برم دنبالش ....اینها پری خانم شاهد است.
    محسنی به پری نگاه کرد و پری گفت: پدربزرگ من شاهد هستم.
    کمی به صادق نگاه کرد و گفت: حالا برو درست را بخوان پری تو بیا بالا کارت دارم سپس به شعبان گفت: روزگاری توی این خانه مسابقه غذا پختن بود ولی حالا نمی دانم چه شده از غذای خوب خبری نیست تو هم سرت را می زنند تهت را می زنند نیستی نمی دانم ...تو هم دم در آوردی .
    خانم دستور خرید می دهند من هم می روم برای شام زرشک پلو با مرغ و سالاد و ماست و خیار داریم.
    محسنی با خوشحالی گفت: راست می گی شعبان جان می دانستم شعبان خیلی پسر خوبی است .
    آقا برایتان چای بیاورم.
    برای پری خانم هم بیار به آقا صادق هم برس.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/