فصل 13
پری پس از بررسی همه جانبه در مورد نیلوفر و مشورت با صاردق نتیجه گرفت بهتر است موضوع را با پدرش در میان بگذارد. قرار بر این شد یا پدرش بیاید یا کسی را برای کمک و مساعدت پریا بفرستد که در این جریانات قدرت فکری و درک بی نظیری داشته باشد، اما به صورت نامریی، حتی شعبان هم نداند، چون پری نسبت به گفته های شعبان در تردید بود.
مرد مورد نظر در شامگاه روز بعد آمدنش را به پری گزارش داد، خود پری هم حضور او را حس کرد. او مردی بود مسن و با تجربه که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بود. قدی برافراشته داشت با موهای جو گندمی و ریش کوتاه، با چشمانی با نفوذ. بینی او مناسب با صورت گردش بود. هنوز دندانهای او سالم و سفید بود. کمی هم قوز داشت که البته زیاد محسوس نبود. بوی خوبی از او به اطراف پراکنده می شد. انگار میانه خوبی با گلهای بهاری مناطق شمال داشت. او همیشه لبخند بر لب داشت. بیشتر می اندیشید و کمتر حرف می زد. مسلمان بود و در دینش تعصب داشت. سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند و آزارش به کسی نرسد. اولاد و نوه ونتیجه زیاد داشت، شاید بالغ بر صد نفر بیشتر بودند. همسرش هنوز زنده بود. او پری را خیلی دوست داشت. پری هم به او ارادت داشت و از حضورش خوشحال شده بود. نام او محمد حسین بود و بالغ بر دویست و پنجاه سال عمر با عزت داشت. پری وقتی وجودش را احساس کرد با خوشحالی گفت:« آه عمو جان، خیلی خوش آمدید.»
محمد حسین با خوشحالی گفت:« پریای من، عزیز زیبای کوچولو، چقدر از دیدارت خوشحال هستم. پدرت وقتی گفت با سر قبول کردم بیام اینجا... تو چرا اینجا تنخا هستی؟»
پری با خوشحالی گفت:« این طور پیش آمد.»
محمد حسین گفت:« حالا بگو اصل ماجرا چیه که خیلی عجله دارم.»
« عمو جان، اول اینکه شعبان را تایید می کنی یا خیر؟»
« بله اینها را می شناسم، خود رای و یک دنده هستند، ولی کارایی خوبی دارند. نسبت به کبری خانم خدابیامرز ارادت زیادی داشتند. از او مطمئن باش... فقط کمی عصبانی است و چون خیلی جوان است باید زیر نظر خودت باشد. او جای یک گردان آدم کار می کند.»
« نیلوفر یا همان عایشه در این خانه دنبال چه می گردد؟»
محمد حسین کمی مکث کرد. متفکرانه به اطراف نگاه کرد و گفت:« بله، پدرت برایم تعریف کرد. پیش از اینکه اینجا بیایم کمی جوانب خانه را بررسی کردم. بعید می دانم در این خانه گنجی یا عتیقه ای نهفته باشد و یا چیز با ارزشی داشته باشد... مگر خود آدمهایش مهم باشند یا جسدی در جایی پنهان باشد که او دنبالش می گردد. من یک هفته می مانم و بررسی می کنم.»
پری کمی به فکر رفت. محمد حسین آهسته گفت:« شنیدم شما عایشه را دیدید و خیلی خوب توانستی با او کنار بیایی؟»
« بله، با تهدید و با توپ پر رفتم. می دانستم ضعف او کجاست. توانستم با او کنار بیام، ولی قول هیچ گونه همکاری به او ندادم.»
عمو با خوشحالی، همان طور که ابروهایش را بالا می کشید گفت:« به شما می گن دختر خوب عمو، کارت حرف نداشت. حالا برای من بگو خودت چی احساس می کنی؟»
« واالله عمو جان، نیلوفر فقط اشیای قدیمی جمع می کند. با پول نقدش شاید بانک مرکزی را بخرد، اما همیشه حرص جمع کردن مال دارد. سه تا شریک دارد. همه هم از او پولدارتر و بیرحم ترند. حالا توی این خانه با پدربزرگی که قلب بیماری دارد زنی را علم کردند که دست شیطان را از پشت بسته. یک سری افراد آسمان جل و بی کار را دور خودش جمع کرده که بلایی سر این بنده خدا بیاورند. البته شعبان همه را خنثی می کند و شب و روز مواظب است. نقشه دستبرد خانه را همان بیکاره ها کشیدند که نتوانستند اجرا کنند. من هم هر چه در این خانه است را زیر و رو کردم و درکم را قوی نمودم، نه یک بار، بلکه چندین بار. باز موفق نشدم چیزی بفهمم، از پدر کمک گرفتم. کفتند عمو را به کمک می فرستم. به هر حال عمو جان، مزاحم شدم.»
محمد حسین متفکرانه نگاهش کرد و گفت:« ممکن است نیلوفر دنبال انتقام باشد.»
پری با تعجب گفت:« انتقام از کی؟»
« از مهندس.»
« این بنده خدا آزارش به مورچه نمی رسد. چطور می تواند باعث رنجش نیلوفر باشد؟»
« من همینطوری گفتم، شاید هم نباشد. موقعی که قرار بود مهندس برای خواستگاری کبری خانم بیاید نیلوفر از دوستان خوب کبری خانم بود. مدتی هم در ساری با هم زندگی کرده بودند. بعد از ازدواج کبری خانم او مدتی در این خانه با مهندس محسنی و کبری خانم زندگی کرد. گرچه مهندس از او بدش می آمد، ولی هنوز که هنوز است برایش احترام قائل است.»
« من نمی دانستم عمو!»
« بله، این دو خانم با هم همه جا می رفتند. پیش از اینکه شما توی این خانه بیایید من چند بار به کبری خانم آگاهی دادم، اما او زن ساده و پاکی بود. دلش نیامد او را برنجاند، ولی معاشرتش را کم کرد. از وقتی تو آمدی دیگر پا توی این خانه نگذاشته. حالا ممکن است چیزی را قایم کرده و دنبالش می گردد و خودش می داند کجا است و ما نمی دانیم.»
« من بعید می دانم، اگر این جوری بود خودش اقدام می کرد. برای چه میترا، این زن سیاه دل را علم کرده؟»
عمو کمی فکر کرد و گفت:« برای انتقام از مهندس... شاید خودش می خواسته با او ازدواج کند، نه کبری خانم.»
پری با اینکه می خواست حرف محمد حسین را قبول کند باز تردید کرد و گفت:« اینکه ممکن است چیزی جا گذاشته را بیشتر می پسندم... حالا دنبالش می گردد!»
محمد حسین گفت به هر حال معلوم می شود. من سعی می کنم، شاید خدا هم کمک کند تا زودتر آن را پیدا کنیم.»
پری در فکر بود. محمد حسین لبخندی زد و گفت:« آقای ما حالش چطور است؟
پری سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام می رسانند، خوب هستند.»
عمو خندید و گفت:« می خواهی سرنوشت را تغییر بدهی؟»
پری ساکت بود و حرف نمی زد. هنوز سرش از شرم پایین بود.
محمد حسین گفت:« او را دیدم... توی خواب هم جوان برازنده ای است. ان شاالله عاقبت به خیر شوید و بچه های خوبی بیاورید.»
پری هنوز سرش پایین بود. آرام گفت:« عمو می ترسم.»
« از چه می ترسی خوشگل کوچولوی من؟»
« نمی دانم عمو، تا آن موقع صبر می کند یا پشیمان می شود.»
« مگر تو نمی خواهی صبر کند، پس صبر می کند ما هم به توکمک می کنیم که صبر کند، ولی باید بدانی صبر هم اندازه دارد. سال که نصف شد عروسی کنید.»
پری سرش را بالا آورد و با چشمان درشتش محمد حسین را نگاه کرد. با نگرانی گفت:« کدام سال عمو، این سال که گذشت یا سال بعد یا سال آخر درسمان.»
عموخندید.« هر سال می تواند باشد، پس نصف دوم همین سال پری جان.»
« ولی می خواهم سال تمام شود عمو جان.»
عمو کمی فکر کرد و گفت:« این پسر تند مزاج است.پری سرش پایین بود و حرف نمی زد. عمو گفت:« تو از چه وحشت داری؟»
« از خانواده اش، می ترسم مخالفت کنند.»
عمو با خوشحالی گفت:« آرزویشان است که زن پسرشان شوی. ببین شب و روز سر نماز دعا می کنند. تا کنون سه یا چهار بار با مهندس صحبت کردند. مهندس است که رضایت نمی دهد تو زنش شوی.»
« عمو جان راست می گی؟»
« دروغم چیه؟ مگر من اهل دروغ هستم پری خوشگل من؟»
پری با پشیمانی و شرم گفت:« ببخشید عمو جان.»
مهندس نظرش این است تو باید آن بالا بالاها شوهر کنی. حالا چی دیده در تو که ما قادر نیستیم ببینیم و آن بالا بالاها کجا است نمی دانم.»
پری به قدری شاد بود که موضوع نیلوفر را فراموش کرد. اندکی چشمانش را بست و گفت:« عمو جان، همیشه خوش خبر هستی.»
عمو دو بازوی پری را گرفت و گفت:« خودم خانه ای برایت بنا می کنم که نظیرش را کسی ندیده، بچه ها را تا آخر عمرجلو دستت نگه می دارم که وقتی گرمت شد بادت بزنند، وقتی سردت شد گرمت کنند خودم هم نمی زارم آب توی دلت تکان بخورد.»
« عمو جان، دیگر داری منو لوس می کنی.»
« لیاقت تو خیلی زیاد است، او هم جوان خوبی است.»
پری ساکت شد. صدای پایی آن دو را به خود آورد. در اتاق پری به صدا در آمد. صادق خواب آلود وارد شد و گفت:« پری خانم، بیداری؟»
پری به عمو نگاه کرد و گفت:« بله بیدارم آقای دکتر، بیا داخل.»
صادق وارد شد. ناگهان یکه خورد. او مردی را دید که فکر کرد پدر پری است. با عجله خواست بیرون برود، ولی پری گفت:« آقا دکتر، بیا تو، چی شده؟»
صادق وارد شد و سلام کرد. با حیرت گفت:« ببخشید، نمی دانستم مهمان داری.»
پری خندید. محمد حسین را معرفی کرد و گفت:« عمو جان زحمت کشیدند تشریف آوردند. این هم آقا صادق من است عمو جان.»
محمد حسین، صادق را در آغوش گرفت و با محبت گفت:« خوب پسرم از من ترسیدی می خواستی در بروی؟»
صادق خندید و گفت:« والله فکر کردم مزاحم شدم. یک لحظه تصور کردم پدر پری خانم آمده. شما مرا ببخشید، آگر مزاحم هستم بروم.»
«نه بمان، حالا چطور شد بیدار شدی؟»
« از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفتم بیام نزد شما تا کمی حرف بزنیم.»
« کار خوبی کردی. من و عمو جان درباره میترا ونیلوفر حرف می زدیم. عمو جان یک هفته می ماند تا انشاالله سر قضیه را پیدا کند.
محمد حسین خندید و گفت:« پری جان، من خیلی کار دارم. بیشتر از یک هفته نمی مانم. شاید زودتر همه چی را فهمیدیم.»
صادق همان طور که می خندید ــ شاید از ترس و شاید از خوشحالی ــ به محمد حسین نگاه کرد. روی صندلی نشست و گفت:« پری جان، چرا از عمو جان پذیرایی نمی کنید؟»
پری با خجالت گفت:« آخ ببخشید عمو جان، متوجه نبودم.»
عمو پرسید:« آقا صادق خوب هستید؟»
« بله.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)