صفحه 6 از 20 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اعتیاد پدر به هروئین به حدی شدید بود که جزوِ جدانشدنی وجودش شده بود. کم کم از نظ ر جسمی ضعیف و ناتوان می شد و دیگر ابایی از این و ان نداشت که بدانند او چه می کند و چه مصرف می کند.برای کشیدن هرویین جلوی دیگران هیچ احساس شرمندگی نمی کرد،بلکه به این افتخار هم می کرد که دیگران بفهمند چه هزینه گرانی صرف خودش می کند. هنوز هم گاهی با او به سینما و گردش می رفتیم و اگر در همان مواقع نیاز به هروئین پیدا می کرد برایش فرقی نداشت کجا باشد.داخل تاکسی یا در سینما و یا در پناه دیوار می نشست و کارش را انجام می داد.شنیدن صدای بالا کشیدن مواد، مانند چاقوی کندی بر روی اعصاب من کشیده می شد و تاثیر ان به حدی مخرب بود که گویی بند بند وجودم را پاره می کردند.
    وقتی پدر را با ان حال رقت انگیز می دیدم که بدون توجه به قبح کارش در حال کشیدن مواد است از خجالت سراسر بدنم داغ می شد و ارزو می کردم زودتر خودم را به خانه برسانم تا در پس دیوارهای امن انجا خودم را از دید دیگران مخفی کنم.
    با امدن سیما به منزلمان کم کم جایگاهم را از دست دادم و تا به خودم بیایم از مقامی که داشتم تنزل کردم. تا پیش از امدن او،من هم منشی اش بودم و هم رازدارش. پولهاش را نزد من نگه می داشت و من در کمال امانت داری از پول هایش مراقبت می کردم. گاهی اوقات که پدر در کارهای ادره اش را به منزل می اورد برای راحتی خودش مرا صدا می کرد تا صورت جلسه های اداری اش را بنویسم که گاهی شامل چندین صفحه می شد. پدر به کارش خیلی وارد و مسلط بود و کارهایش را خیلی دقیق و مرتب انجام می داد. من هم از اینکه برای او مفید واقع می شدم لذت می بردم، به خصوص که پس از انجام وظیفه با تشویق و نوازش پدر روبه رو بودم. حضور سیما در منزل این وظیفه را از من گرفت. از وقتی او امده بود شده بود گل سرسبد و عزیز پدر. او دیگر کارهای نوشتنی اش را به سیما می داد و به عناوین مختلف برایش کادو می خرید و کلمه سیما جان از دهانش پایین نمی افتاد.گاهی در حضور ما او را در اغوش می گرفت و سرش را می بوسید. هر جا سیما میرفت پدر دنبالش بود و اجازه نمی داد به تنهایی از خانه خارج شود. پدر بیشتر وظایفی را که مجید باید انجام می داد به عهده گرفته بود. مجید هیچ نمی فهمید که ازدواج کرده است.کار به کسی کار نداشت و همواره از منزل فراری بود. رفتار او با سیما طور بود که به نظر نمی رسید عشقی به او داشته باشد. گاهی سر از اهواز در می اورد و گاهی به اصفهان می رفت و مرتب منزل عمو و عمه مهمان بود البته به تنهایی. شاید این رفتار مجید باعث شده بود پدر بخواهد کاستی های او را جبران کند، اما ایا پدرشوهر می توانست جای شوهر را بگیرد؟!
    خانواده اقای زربندی هوز در شهرستان زندگی می کردند و کم کم وضعیت مالی ثابتی پیدا کرده بودند.اقای زربندی که اکنون دستش به دهانش رسیده بود دو هوایی شد و خواست به ارزوی همیشگی اش برسد که گرفتن زنی بلند و بالا و زیبا بود.به همین خاطر دور از چشم سلیمه خانم دختری قد بلند و زیبا را عقد کرد.بعدها که موضوع بر ملا شد شنیدم که اقای زربندی گفته یک رئیس بایستی زنی داشته باشد که ظاهرش به منصب شوهرش بخورد وبتواند در محافل خودی نشان بدهد. اقای زربندی دوست داشت زنش بی حجاب جلوی جمع بیاید و بدون: اکراه با مردان دست بدهد و بتواند مجلسی را بگرداند.چیزهایی که از سلیمه خانم بر نمی امد.
    بیچاره سلیمه خانم شش بچه به دنیا اورده بود و خیلی چاق و افتاده شده بود و به اداب معاشرت و اصول اجتماعی از نوعی که همسرش متوقع بود وارد نبود.
    سلیمه خانم و بچه های زربندی که اینک همه بزرگ شده بودند تا مدتها از موضوع ازدواج پدرشان بی خبر بودند،ولی از انجا که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند یکی از هم ولایتیها یک روز اقای زربندی را می بیند که کنار زنی زیبا و بلند قد راه می رود. این خبر به سرعت در ده پخش شد و به گوش خانواده او رسید.
    خانواده زربندی وقتی این موضوع را شنیدند همگی از این حرکت پدر شرمزده شدند.بیشتر از همه ئسیما بود که با بی قراری و پریشانی نگران وضعیت مادرش بود.پدر او را دلداری داد و برای اینکه ناراحت نباشد او را مدتی پیش مادرش فرستاد البته در همین فاصله خودش مرتب به دیدنش می رفت تا کم کسری نداشته باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    این وضعیت خیلی دوام نیافت و به قول معروف هر کسی پنچ روزه نوبت اوست. معلوم نشد به چه دلیل اقای زربندی را از سمتش خلع کردند و به تهران بازگرداندند. در نتیجه وقتی رئیس نباشد خانم رئیس هم معنی ندارد.البته اخر هم معلوم نشد تکلیف زن زیبا و بلند بالای اقای زربندی چه شد. ایا اقای زربندی او را طلاق داد و یا فقط وانمود به این کارکرد؟ به هر صورت او تا مدتها به حال تعلیق ماند تا اینکه پس از مدتی به کار قبلی اش برگشت و خانواده اش را به تهران برگرداند و در همان منزل قبلی که زمانی کنار منزل ما بود ساکن شدند.
    حساسیت پدر نسبت به سیما چنان بود که گاهی همه ما را به تعجب وا می داشت. پدر انقدر سیما را زیبا می پنداشت که می تر سید نگاه نا پاک دیگران خدشه ایی در زیبایی اش وارد کند.سیما اجازه نداشت به تنهایی از منزل خارج شود.در ضمن هرکسی اجازه نداشت به منزل ماتلفن کند و با سیما صحبت کند. سیما اجازه نداشت به منزل اقوامی برود که پسر بزرگ داشتند و به قول معروف خروس نیز حق نداشت سیما را ببیند.
    بیچاره سیما هر چقدر مجید به او کاری نداشت در عوض پدر تلافی بی اعتناعی او را در می اورد. هر وقت سیما می خواست به منزل پدر و مادرش برود پدر چیزی را بهانه می کرد تا او را از رفتن باز دارد. ولی همه ی ما می دانستیم این بهانه ها به خاطر این است که دلش برای سیما تنگ می شود و طاقت دوری او را ندارد. گاهی سیما با وساطت مادر به منزل پدرش می رفت ، ولی هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود که پدر به دنبال او می رفت تا به اصطلاح او را سر زندگی اش برگرداند.
    این علاقه پدر باعث شده بود خانواده اقای زربندی هم برای او تاقچه بالا بگذارند و از این نقطه ضعف پدر به نفع خود بهره براداری کنند. بارها شنیدم که سلیمه خانم به محض دیدن پدر یک نفس از سیما تعریف و تمجید می کرد و پدر با تکان دادن سر به حرفهای او صحه می گذاشت.
    آخر او لیاقت کلیه الماس رو داره.
    آخر او تعلیم ویولن ببینه. چون هوش و استعدادش رو داره.
    خشم و عصبانیت سر تا پای وجودم را می گرفت و با خشم می گفتم پدر خدا بیامرز تو خودت به عمرت یک زنجیر طلا به گردنت دیده بودی که برای دخترت توقع کلیه المس داری ، یا کدوم یک از بچه های فامیلت تعلیم موسیقی داشتند که توقع داری سیما تعلیم ویولن بگیره.
    البته این حرفها که از حسادتم ناشی می شد باعث نمی شد هوش و استعداد ذاتی سیما را ندیده بگیرم، زیرا او را دوست داشتم.
    سیما دختری هنرمند و باهوش و حسابگر بود. بافتنی خوب بلد بود و علاوه بر ان اشپز خوبی هم بود. در ضمن به خیاطی نیز علاقه داشت و به همین خاطر از پدر خواست تا اجازه دهد برود خیاطی یاد بگیرد. پدر که این هنر را بی خطر و بی ضرر می دانست راضی شد نام او را در اموزشگاه خیاطی البرز که ان زمان بهترین اموزشگاه بود بنویسد به شرطی که من هم او را همراهی کنم.
    نام ما در کلاس خیاطی که ان زمان در خیابان سرچشمه بود نوشته شد. به عکس سیما من هیچ علاقه ای نداشتم و هرچه به من یاد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می دادند، باز هم از بیخ عرب بودم به عکس من سیما تمام قوانین و دوخت و برش می اموخت و دست اخر خیاط قابلی هم شد. من تنها چیزی که یاد گرفتم دوخت لباس عروسکهایم بود. البته رفتن به این کلاس خیلی بی فایده هم نبودد از ان پس ترمیم و دوخت درزهای پاره لباسهایم را خودم انجام می دادم. با این حال چه خوب و چه بد به مدت یک ماه و نیم به کلاس خیاطی رفتیم و هردو توانستیم دیپلم خیاطی بگیریم ، ولی چه تفاوتی بود بین دیپلم من و او!
    در این بین سیما مریض شد و از حالت تهوع و بی اشهایی اش فهمیدیم حامله است. سیما خیلی سخت ویار بود و هوسهای عجیبی می کرد.
    با شنیدن این خبر پدر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و هر صبح که می خواست از منزل خارج شود خطاب به او می گفت : سیما جان چیزی نمی خواهی ؟
    سیما هم خواسته هایش را زبانی می گفت و عجیب بود که پدر هیچ وقت حتی یک قلم از اجناس این فهرست را فراموش نمی کرد. ویار سیما البالو خشکه ، گوجه سبز و خیلی چیز های دیگر بود که پدر بدون انها به منزل باز نمی گشت.
    رفتار نا مقعول عروس و پدرشوهر از نظر دیگران زیاد هم جالب به نظر نمی رسید و این را از تعجب و لب ورچیدنشان متوجه می شدیم. ما هم متوجه این رفتار افراطی پدر بودیم ، اما جرات ابراز ان را نداشتیم. گاهی از اشپزمان که زنی خون گرم و اهل شمال بود می شنیدم که : خیلی عجیب است ! من تا به حال یک چنین عروس و پدرشوهری ندیده بودم.
    یک روز بی بی شوکت به منزلمان امد و به ما اطلاع داد که می خواهد برای مصطفی ، پسرش
    که کم کم سنش بالا می رفت زن بگیرد. دختری که برای او در نظر گرفته شده بود دختر دایی پدرم بود که نامش عصمت بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    112-113
    من و عصمت باهم خیلی صمیمی بودیم.سه سال از من بزرگ تر بود و خیلی دوستش داشتم.هروقت به شهرستان می رفتیم تمام اوقات را با او سرمی کردم.عصمت هیچ علاقه ای به پسر عمه اش که همان عموی من بود نداشت و بارها این موضوع را به من
    گفته بود،ولی نمی دانم که شد که قبول کرد همسر او شود.البته آن زمان عقیده دخترها زیاد مهم نبود و این بزرگ تر ها بودند که به جایشان تصمیم می گرفتند.
    عروسی عصمت و مصطفی منزل ما برگزار شد،البته خیلی ساده و بدون تشریفات بعد از شام عروس و داماد به حجله رفتند که اتاقی در طبقه سوم منزل ما بود.صبح زود بعد برای تبریک گفتن به عصمت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که همراه سیما که روز گذشته همواره همراه او بود بقچه بسته اند و می خواهند به حمام بروند.
    من هم همان روز وارد مرحله جدیدی از بلوغ شدم که متاسفانه هیچ اطلاعی در این زمینه نداشتم،فقط اطلاعات ناقصی که آن را هم از هم کلاس هایم دریافت کرده بودم.ترسی گنگ آزارم می داد و دلم نمی خواست مادر پی به رازم ببرد.هر لحظه منتظر بودم سیما به منزل بازگردد تا از او اطلاعاتی کسب کنم.آن روز پاتختی عصمت هم بود و به خاطر همین ناهار مفصلی تهیه دیده بودند.مادر مشغول درست کردن کاچی برای عصمت بود تا وقتی از حمام برگشت آن را بخورد.عاقبت سیما آمد و من موضوع را او در میان گذاشتم.سیما مدتی با من حرف زد.با صحبتهای او احساس آرامش کردم و به راحتی توانستم موضوع را هضم کنم،اما هنوز چیزی از این گفت و گو نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم که مرا به نام می خواند.صدایش همراه با عصبانیت و پرخاش بود.من که نمی دانستم سیما موضوع را به او گفته برای آنکه ببینم چه کارم دارد به آشپزخانه رفتم.مادر بااخم و عصبانیت پیاله ای محتوی کاچی روی پیشخان آشپزخانه سُر داد و گفت:بگیر این را بخور.مواظب باش پابرهنه روی موزاییک راه نروی با آب سرد هم خودت را نشور.
    این طرز برخورد برایم خوشایند نبود و به شدت مرا خجالت زده کرد.
    رفت و آمدهای فامیل به منزلمان هم چنان ادامه داشت.خانه ما درست مثل مهمانسرا بود.روزی نمی شد که چند مهمان خوانده و ناخوانده نداشته باشیم.به همین خاطر همیشه در منزلمان غذا بیشتر از حد معمول پخته می شد تا اگر یک موقع مهمان ناخوانده ای سر ناهار یا شام پیدایش شد چیزی برای پذیرایی از او باشد.
    سال اول دبیرستان درس می خواندم و هنوز درسهایم در حد قابل قبولی بود.برخلاف من سیمین دیگر درس نمی خواند.کلاس پنجم را که تمام کرد اظهار کرد دیگر دوست ندارد ادامه بدهد.کسی هم هصراری برای ادامه تحصیل او نکرد،زیرا این موضوع برای همه واضح و آشکار بود که هر چند هم که او را مجبور به این کار کنند فایده ندارد،زیرا او علاقه و کششی به درس خواندن نداشت.
    با رسیدن نوروز پدر تصمیم گرفت برای عید به اصفهان برویم.خیلی خوشحال بودم زیرا تازه با آثار تاریخی اصفهان آشنا شده بودم و مایل بودم آنجا را از نزدیک ببینم.
    بار سفر را یستیم و منتظر شدیم طبق معمول مجید قرار نبود در این سفر همراه ما باشد،ولی سیما با ما می آمد.از قبل برای قم بلیت گرفته بودیم و درست روز اول عید عازم سفر شدیم.یک شب در قم اتراق کردیم و در مسافرخانه تمیزی اقامت کردیم.
    آن شب کنار پنجره روی تختی یک نفره خوابیدم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم.نور مهتاب چون چراغ خوابی همه جا را روشن


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    114 تا 119
    کرده بود. صدای عوعوی سگها و صدای عبور قطار مرا در رویای خویش فرو می برد. با این احساس خوب به خواب رفتم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم. صبح قشنگی بود و دورنمای سفر به اصفهان آن را زیباتر هم می کرد. پس از صبحانه به زیارت حضرت معصومه رفتیم. بعد از صرف ناهار پدر رفت تا برای رفتن به اصفهان بلیت قطار تهیه کند. من عاشق مسافرت با قطار بودم و از شنیدن صدای سوت آن و تکانهای گهواره مانندش لذت می بردم.
    در فاصله ای که پدر برای تهیه بلیت رفته بود ما چمدانهایمان را بستیم و منتظر شدیم تا او برگردد. چند ساعت طول کشید تا پدر بازگشت. وقتی آمد با خوشحالی خندید و گفت: اعظم بلیت برای اصفهان پیدا نمیشه. مسافر زیاده و اتوبوسها کم. چند تا گاراژ هم سر زدم، ولی بلیت گیرم نیامد.
    آه از نهاد همه ما برآمد. مادر با نگرانی گفت: حالا باید چه کار کنیم؟
    پدر در حالیکه میخندید گفت: اعظم حدس بزن چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
    مادر که دل خوشی از معماهای پدر نداشت با بی تفاوتی گفت: نمی دونم.
    پدر گفت: حالا حدس بزن؟
    مادر بی حوصله تر از آن بود که به سرخوشی پدر روی خوش نشان بدهد و با بی حوصلگی گفت: من چه می دونم.
    پدر با لذت گفت: عباس رو دیدم، عباس نادری دوست چندین و چند ساله ام را که تو آسمون دنبالش می گشتم.
    ما این دوست پدر را زیاد نمی شناختیم، ولی گویی مادر او را به خاطر آورد و با لحنی بی تفاوت گفت: خب؟
    پدر به عکس مادر با لذت از عباس و سابقه آشنایی اش صحبت کرد و در آخر گفت: با عباس قرار گذاشتم تا یک ساعت دیگه بیاد د م مسافرخانه دنبالمون و ما را با ماشین خودش به اصفهان ببره.
    مادر که تازه توجهش به حرفهای پدر جلب شده بود گفت: مگه اونم می خواد بره اصفهان؟
    پدر خندید و گفت: نه، می خواد بره زاهدان. چون اونجا یک شرکت بازرگانی داره. وقتی دید بلیت پیدا نکردم به اصرار خواست ما رو برسونه. اعظم نمی دونی عباس چقدر بامرام و با معرفته.
    این طور که فهمیدم عباس دوست زمان جوانی پدر و هم پیاله او بوده است. ساعتی بعد پدر برای ما خبر داد که دوستش برای بردن ما جلوی در مسافرخانه منتظر است. من که فکر می کردم با مردی شبیه پدر روبرو خواهم شد با دیدن عباس خیلی جا خوردم زیرا با اینکه تقریباً همسن و سال پدر بود، اما چهره اش خیلی جوان تر از او نشان می داد. مردی بود هم قد و قواره پدر، ولی چهارشانه و تو پر. قیافه اش خیلی معمولی بود و یک استیشن امریکایی داشت.
    پدر ما را به عباس آقا معرفی کرد. همان لحظه نگاه سنگین او را روی خود احساس کردم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در طول راه گاهی نگاه عباس آقا از آینه به من می افتاد. من چشمهایم را یه سمتی دیگر چرخاندم تا نگاهم به او نیفتد. نزدیک ظهر به قهوه خانه ای رسیدیم و پیاده شدیم. عباس آقا که با صاحب قهوه خانه آشنا بود زود دستور داد چند جوجه سر بریدند و کباب کردند. روی تختی مستقر شدیم و عباس آقا فوری دوید و آفتابه ای را که کنار پاشویه آشپزخانه گذاشته بودند پر از آب کرد و جلو آمد و خواست که دستهایمان را بشوییم. مرتب نگاه او را روی خود احساس می کردم و به شدت معذب بودم. این نکته از چشم بقیه هم پنهان نماند و همه فهمیدند چشم عباس آقا را گرفته ام. در این بین مادر و سیما گه گاهی نگاه هایی با هم رد و بدل می کردند که از چشمان تیزبین من دور نماند.
    پس از صرف ناهار که البته هزینه ی آن را عباس آقا با اصرار پرداخت سوار خودروی او شدیم و راه افتادیم. این بار بعد از سیما سوار ماشین شدم تا خودم را دور از دید او قرار دهم.
    شام را هم در بین راه خوردیم و باز هم با وجود اصرار پدر او نگذاشت پدر دست به جیب ببرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم و به محض ورود در خیابان چهارباغ مسافرخانه ای تمیز پیدا کردیم و سه اتاق گرفتیم. آن شب عباس آقا اصفهان ماند و صبح روز بعد از ما خداحافظی کرد و راهی زاهدان شد.
    تمام سیزده روز عید را در اصفهان سپری کردیم. این سفر بی نهایت به من خوش گذشت، زیرا از نزدیک به دیدن جاهایی می رفتم که از آنها در کتاب های درسی مان مطلب خوانده بودم. در طول ایم مدت به تمام جاهای دیدنی اصفهان سر زدیم. میدان نقش جهان، ارگ عالی قاپو، کاخ چهل ستون با آن نقاشی های ارزنده اش، کاخ هشت بهشت، سی و سه پل، پل خواجو، مسجد شاه و شیخ لطف الله منارجنیان معروف اصفهان را هم دیدیم و با دامنی پر از دانستنی های جدید و خاطره های خوب و به یاد ماندنی به تهران بازگشتیم.
    پس از بازگشت از سفر مدرسه ها باز شد و من به مدرسه رفتم. زندگی ام روال عادی خود را طی می کرد و سعی می کردم جز به درس به چیز دیگری نیاندیشم. در این بین مشکل روبط صمیمانه پدر و سیما به اوج خود رسیده بود. زمانی پدر به دنبال سیما بود، اما مدتی بود که سیما هم تمایل نشان می داد که از محبت پدر به نفع خود بهره برداری کند. هر روز وقتی او از سرکار بر می گشت سیما هر کجای منزل بود می دوید تا در را به روی او باز کند. اوایل همیشه تعجب می کردم چرا سیما چنین می کند. ولی بعد فهمیدم هر روز در دست پدر هدیه ایست که فقط به او اختصاص دارد. پدر از طریق این هدایا او را چون بچه ای جذب خود کرده بود. سیما از علاقه ی پدر نهایت استفاده مادی را می برد و هر چیزی را که می خواست از پدر می گرفت. انواع پارچه های لباسی، کیف، کفش و زیورآلات و حتی وسایل آرایش. البته این خریدها در نهایت مخفی کاری صورت می گرفت تا مورد اعتراض دیگران قرار نگیرد، اما ما آنقدر بچه و احمق نبودیم که نفهمیم چه خبر است. پدر چیزهایی که برای سیما خریده بود در گوشه و کناری پنهان می کرد و بعد بهاو می گفت برود و آن را بردارد. سیما خرید هر چیز جدیدی را به خانواده خود نسبت می داد و می گفت این را پدرم برایم خریده و یا مادرم برایم آورده. این دروغ به حدی آشکار بود که حتی حمید هم با آن سن کمش متوجه شده بود و گاهی که سیما هدیه های پدر را به خانواده ی خودش نسبت می داد نیشخندی روی صورت او ظاهر می شد. همه ی ما می دانستیم آقای زربندی در خرج زندگی خودش هم حیران مانده، چه برسد به اینکه بخواهد از این ولخرجی ها کند.
    سیما سعی می کرد محبت پدر را به نحو شایسته ای جبران کند. به این طریق که هر شب رختخواب پدر را در اتاقش می انداخت و روزنامه ها و ظرف آبخوری و زیرسیگاری اش را بالای سرش می گذاشت. البته لازم به ذکر است که ما بچه ها با مادر در یک اتاق می خوابیدیم و پدر برای خودش اتاق جداگانه ای داشت.
    پدر عادت داشت هر شب پیش از خواب لیوانی شیر ولرم بخورد و این از وظایف سیما به شمار می رفت که برای او لیوانی شیر ببرد و پس از چند دقیقه گفت و گو در خلوت و رد و بدل کردن اطلاعات خانه شب به خیر بگوید و برای خواب به اتاق خودش در طبقه ی بالا برود.
    مادر در مورد روابط پدر و سیما خیلی حساس شده بود و هر وقت سیما با پدر گرم می گرفت آثار رنجش را در صورت او به خوبی مشاهده می کردم. البته حق داشت زیرا این ارتباط، آن هم چنین صمیمانه تا حدی غیر متعارف و نا معقول بود. مادر خودش هیچوقت از این محبتها و بریز و بپاشها نه از پدرشوهرش دیده بود و نه حتی از شوهرش. حتی با وجود چندین سال زندگی مشترک پدر خرجی خانه را به زور می داد، مگر کسی واسطه می شد و می توانست شفاعت کند تا پدر دست به جیب ببرد. در این بین حرف سیما رد خور نداشت و اغلب او بود که واسطه می شد. این در حالی بود که پدر هزینه سنگینی را بابت اعتیاد و سیگار خویش می پرداخت. بارها شنیده بودم که به دوست و آشناها می گفت: من فقط ماهی نه هزار تومن خرج خودم میشه. این در مقایسه با خرج خانواده که در ماه بیش از سه هزار تومن نبود مبلغ هنگفتی به حساب می آمد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    رفتار مذموم پدر و سیما هم چنان ادامه داشت طوری که مورد تعجب و تمسخر دوست و آشنا قرار گرفته بودیم. حرف آن دو نقل هر مجلسی بود و گاهی به شوخی و گاهی به طور جدی مذمت این رفتار به گوش ما می رسید ولی کو گوش شنوا؟
    هر وقت دسته جمعی از منزل خارج می شدیم این سیما و پدر بودند که جلوی همه کنار هم گام بر می داشتند و در حین راه رفتن صحبت می کردند و می خندیدند. مادر که از این موضوع به تنگ آمده بود یک روز بی خبر بلند شد و به منزل بی بی سلطان رفت.
    بی بی سلطان منزل و کارگاهش را در ده فروخته بود و با پول ان خانه ای کوچک در چهار راه عباسی خریده بود. منزل بی بی سلطان دو طبقه بود و در هر طبقه یک اتاق قرار داشت. او طبقه ی پایین را اجاره داده بود و خود در طبقه بالا زندگی می کرد.
    آن روز گذشت و شب مادر به منزل نیامد . هیچ کس دلش شور نزد زیرا همه فکر می کردند برای سر زدن به بی بی سلطان رفته و شب را هم همان جا مانده، ولی وقتی یک روز به دو روز و سه چهار روز کشید تازه متوجه شدیم مادر به قهر از منزل خارج شده است. پدر از سیما خواست بچه ها را بردارد و برای آوردن مادر به منزل بی بی سلطان برود.
    آن موقع سیما تازه پسری به دنیا آورده بود که نامش را سینا گذاشته بود. سینا بچه ی زیبایی بود و همه ی ما عاشقانه او را دوست داشتیم.
    سیما در حالی که بچه اش را بغل گرفته بود به اتفاق حمید و سیمین به منزل بی بی سلطان رفتند و پس از سلام و احوالپرسی از مادر می خواهد که به منزل برگردد البته نه با لحن محترمانه بلکه با طعنه و کنایه خطاب به مادر می گوید: خانم چرا به منزل نمی آیید؟ ببینید چه کسانی دنبال شما آمده اند! خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی. پاشید بریم منزل.
    مادر که از حرفهای او بیشتر از پیش ناراحت شده بود با لحن محکمی خطاب به او گفت: لازم نبود تو دنبالم بیایی. با خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی برگرد به خونه. اونجا خونه ی خودمه و هر وقت دلم خواست برمی گردم.
    سیما با حالی گرفته به منزل آمد. پس از دو سه روز هم مادر به خانه برگشت.
    مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم مادر با خنده ای معنی دار گفت: یاسمین، عباس آقا نامه ای به پدرت داده.
    رنگ صورتم سرخ شد و بدون اینکه بتوانم وانمود کنم آرام هستم با دستپاچگی گفتم: خب داده که داده، به من چه!
    آن شب وقتی همه دور هم بودیم پدر نامه ی عباس آقا را با صدای بلند خواند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    120-129

    من در اتاقم مشغول نوشتن تکالیفم بودم و جسته و گریخته کلمات را می شنیدم.اودرنامه سراسر ارادتش پس از سلام رساندن به همه افراد خوانواده نوشته بود که تابستان به تهران خواهد آمد و سری هم به ما خواهد زد .در خاتمه از پدرم خواسته بوداگر چیزی لازم دارداو برایش از زاهدان بفرستد.
    پس از این نامه گفت وگو درباره عباس آقا نقل دهان اهالی خانه شد.سیمین و حمید که بوهایی از این جریانات برده بودند به محض دیدن من نیششان باز می شد و درحالی که دست می زدند باهم می خواندند:عباس آقا جون، آتیش کن،دم توپخونه خالیش کن.
    این بیت یکی از تصنیفهای کوچه بازاری بود که در بین جوان ها زیاد متداول بود. البته نام عباس در شعر نبود ، ولی حمید و سیمین برای اذیت کردن این نام رابر زبان می آوردند.
    پدرم همان شب برای عباس آقا نامه مفصلی نوشت و پس از تشکر واظهار ارادت متقابل نوشت که مایل است او و خانواده اش برای تابستان به منزل ما بیایند.
    چشم به هم زدیم امتحانات آخرسال از راه رسید.من مشغول درس خواندن بودم و به هیچ موضوعی غیر از درس خواندن اهمیت نمی دادم. هر وقت پدرم مرا در حال مطالعه می دید با خوشحالی لبخند می زد و می گفت : بخون، بخون بابا. ایشالا دیپلمت رو که گرفتی می فرستمت سوئد تا درست را ادامه بدی.
    پدر سالهای گذشته در شرکتی کار می کردکه رئیسش مردی بود سوئدی که پدر تصور می کرد می تواند با کمک او این کار رابکند.شاید او خودش هم به این موضوع اعتقاد نداشت و فقط برای تشویق من این حرف را می زد،اما من باور می کردم وهمین انگیزه ای بود تا بتوان آن طور که او می خواست موفق شوم.
    من دختری بودم با شخصیت رویایی و حساس و طالب بهتر بودن و بهتر شدن.زود رنج و مسئول و به شدت تابع قانون و مقررات.دوست داشتم هرچیزی رو ی محور خودش بچرخد.آرزو داشتم درس بخوانم و دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم و تا مقطع دکترا پیش بروم.دوست داشتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم و با فصاحت آن را صحبت کنم.البته توانایی خود را دست کم نمی گرفتم و معتقد بودمبا تلاش به هرجاکه بخواهم می رسم، ولی افسوس که مانعی سر راهم بود و آن فقدان درک والدینم بود. ریغو افسوس که من از ان دست بچه هاییبودم که در خانواده ای متشنج به دنیا آمده بودم. پدرو مادر روشنفکری نداشتم که استعدادهایم را کشف کنندو کمکم کنند تا آن ها را شکوفا کنم . این به این معنی نبود که نمی خواستند یا نمی توانستند.ما از تمکن مالی برخودار بودیم. ولی از نظر فرهنگی زیر خط ضعیف بودیم.مادرم نسبت به ما بی تفاوت بود و مارا لنگه پدر می دانست و نمی خواست به ما باج بدهد.
    پدر نیز موجودیت مارا حس نمی کرد.مثلا با آمدن سیما و فرزنداو ما دیگر کامل کنار گذاشته شدیم.این موضوع اگر برای دیگران قابل قبول بود برای من که روزی نور چشمی و عزیزکرده او بودم بازتاب بدی داشت.شاید تنها من بودم که چنین حساس و زود رنج بودم،زیرا به نظر نمی آمد که سیمین و حمیدو زرین کوچک چنین احساسی داشته باشند.البته زرین هنوز خیلی کوچک بود ومعنی درک و فقدان را نمی فهمید.حمید هم که یک پایش در خانه بود و یک پایش داخل کوچه.سیمین همه که اصلا وجودش محسوس نبود زیرانه ابراز وجودی می کرد نه نازو ادایی داشت.اگر یک تومان می گرفت تا هفته بعد هم آن را داشت. او دنیای جداگانه ای داشت که اکثر اوقات در آن سیر می کرد.به نقاشی علاقه داشت و اکثر اوقات او را می دیدم که روی کاغذطراحی کشیده و مشغول آن است. بیشتر لباس طراحی می کرد تا منظره انسان.آن هم لباس عروس و لباس شب. چه کسی آن موقع می دانست در ذات این بچه قریحه ای نهفته است که باید پرورانده شودتا روزی در نوع خود ممتازگردد.این نکته ها بعده ها ثابت شدچنان که درآینده سیمین در بین فامیل و دوستان یکی از خوش پوش ترین زنانی که البته طرح لباس هایش را خودش به طراح می داد.
    برادر بزرگم مجید از وقتی(...)آمده بود. کسی سر براه شده بود و بیشتر اوقاتش را در خانه می گذراند.پدر برای او مغازه ای خریده بود تا سرش به کار گرم شودو کمتر به فکر الواتی باشد. اما خمیره هرکس همان است که از اول هست.مجید اکثر اوقات بداخلاق و گوشت تلخ بودوگاهی سروصدایی راه می انداخت.او ردست نسخه دوم پدر شده بود،اما سیما مثل مادر نبود.اوبه تمام فنون شوهر داری آگاه بودطوری که گاهی فکر می کردم که او دوبار به دنیا آمده و بار اول تمام سیاست های زندگی را یاد گرفته است. در منزل عضو موثری بود و علاقه وافری به خیاطی داشت و از همان موقع به فکر آینده اش بود. درضمن آشپز خوبی هم بودو آشپزخانه را دردست خد گرفته بود و به حق در این کار استاد شده بود. او در امر حساب و کتاب و اقتصاد نیز خیلی وارد و باهوش بود و درسخن گفتن مهارت خاصی داشت طوری که خیلی زیرکانه و روی سیاست حرف می زد.بدون شک این ارثی بود که از پدرش به او رسیده بود.در گفته هایش همواره نیش زبان و طعنه وجود داشت.که البته چنا با نرمی آنها رابیان می کردک ه مخاطب باید مدتی روی حرف هایش فکر می کرد تا فهمد چه تیکه ای به او انداخته شده . بارزترین خصیصه سیما صبوری او بود.در سالهای اول زندگی مشترکش با مجید به پشتوانه پدر و بریز و بپاشهای او مدتی مجیدرا تحمل کرد.ولی بعدها یاد گرفت که بهتر است بسازد و تحمل کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با تمام این حرف ها خصوصیت اخلاقی دیگری هم داشت که شاید مطلوب کسی نبود و آن اینکه در زندگی دیگران زیادی کنجکاوی می کرد.شاید به جای کنجکاوی بهتر است نام فوضولی رابر آن نهاد.این خصیصه را صد در درصد از مادرش گرفته بود. سلیم خانوم به گفته خودبا جادو و جنبل توانسته بود شر هورا از سر خودش کم کند، ولی این موض.ع عقده بزرگی را در سینه اش به جا گذاشته بودطوری که برای جبران آنچه آقای زربندی به سرش آورده بود در هر محفل و مجلسی از محبت و عشق شوهرش نسبت به خودش داد سخن می دادبه حدی در این کار اغراق می کرد که در چهره تک تک کسانی که پای سخن او می نشستندخوانده می شدکه آره جون خودت ، اگه این طورکه میگی چرا زربندی دوستت داشت نمی رفت بعد از شیش تا بچه سرتشیه زن جوون بیاره.
    خانه ما اغلب جو متشنجی داشت و کافی بودبهانه ای به دست کسی داده شودتا خانه رابهم بریزدو قشقرق به پا کند.برای مثال یک روز سینا را بغل کرده بودم و با او بازی می کردم و طبق عادت بدی که هنوز هم در من است صورت او را می بوسیدم و گاهی هم گاز آرامی از لپ او می گرفتم.سینا آن روز حوصله نداشت و مدام نق می زد.سیما برای صبحانه خوردن به اتاق آمد وبه مادر که سر سفره و پای سماور نشسته بود سلام کرد.چهره سیما عصبانی بود و همه میدانستیم شبگذشته با مجید جرو بحث کرده، زییرا صدای بگو مگویشان تا پایین می آمد.به محض ورود سیما صدای نق نق سیناهم بلند شد. من هم که دلم برای اداهای با مزه او ضعف میرفت با خنده سربه سرش می گذاشتم . سیما وقتی مرا به آن حالت دید با حالت عصبی جلو آمد و با غیظ بچه رااز من گرفت و گفت: ل کن این یتیم شده را.و کنار من او را محکم به زمین زدطوری که صدای جیغ یچه بلندشد.همان موقه مادرم را دیدم که رنگ صورتش قرمز و بعد کبود شدو در حالی که برق خشمی از چشمانش می جهید خطاب به سیما گفت: پتیاره خانم، دیگه نبینم از این غلطا بکنی.یتیم مونده یعنی چی؟یعنی اینکه پدرش بمیره که تو هم برای خودت آزاد باشی؟
    سیما که از ترس خشم مادر رنگ به رو نداشتو حتی فکرش را هم نمی کرد که این چنین شودبا من من گفت:نه به خدا خانم منظورم این نبود. ما یتیم شد بچه را از طرف مادر می دانیم. انشالله از طرف مادر یتیم بشه.این را گفت و با بغض از اتاق خارج شد.من هم سینا را که گریه می کرد در آغوش گرفتم و از اتاق بیرون بردم تا ساکتش کنم.
    بعداز این موضوع سیما خیلی مواظب بود تا دیگر کاری نکند مادر ار خشمگین کند.او همواره با سیاست سعی در به دست آوردن دل مادر داشت. برای او لباس می دوخت یادر کارها به او کمک می کرد.گاهی دلم برای سیما می سوخت زیرا زندگی با مردی مثل مجید چندان هم آسان نبود. اوتا آخر زندگیش با ولخرجی های مجید مشکل داشت و همیشه از او می خواست به فکر آینده باشدو برای موارد ضروری پول ذخیره کند.البته این آینده نگری کمی افراطی به نظر می رسید.ولی از آنجای که سیما در خانواده پدری با مشکل نداری و فقر روبه رو بوده این موضوع طبیعی بود.البته عشق به پول در در خانواده زربندی صفتی غیر قابل انکار بود.
    آنان همواره در حال جمع کردن پول بودندو ان را برای آینده در بانک سرمایه گذاری می کردند.. هیچ وقت نفهمیدم منظورشان از آینده چه وقت بود.سالهای بعد هم که با آنان در ارتباط بودیم می دیدم که پول جمع می کنند تا به طلا و جواهرات تبدیل کنند.این اواخر پول ها به جای تبدیل به طلا و جواهرات به مارک دلار تبدیل می شد ، ولی هیچ وقت ندیدم استفاده ی شایسته ای ازآن کنند.سیما هم طبق خصیصه ذاتی قران قران پولش را جمع می کردوحساب بانکیش را بالا می برد.او پول زیادی می خواست ولی اگر ازپول هیچ استفاده ای نشود به چه دردی خواهد خورد؟!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تابستان از راه رسید و من مثل هر سال امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشتم.عباس آقا طبق قولی که داده بودبا نامه خبر ورودش را به ما اطلاع داده بود .منزل ما هم برای پذیرایی ازاو آماده شد.طبق معمول بچه ها سربه سرم می گذاشتند.آن قدر که حتی زرین کوچک هم با دیدن من دست می زد و می گفت عباس آقا . به قدر با نمک این کار را انجام می داد که به جای اخم و تخم به او می خندیدم. با وجود اینکه دوست نداشتم نام عباس کنار نام من تکرار شود.ولی واکنشی هم درمقابل بقیه از خود نشان نمی دادم.زیرا ازدواج برایم مفهومی نداشت. کلمه ازدواج در ذهن من لباس سفید عروسی و آرایش و بزن بکوب تداعی می کردنه چیز دیگر.حتی به من بر نمی خورد که نام عباس که سی و پنج سال سن داشت کنار من که چهارده سال داشتم بگذارند.درآن سن هیچ درکی از این موضوع نداشتم.تا به آن لحظه پسری در زندگیم وارد نشده بودتا زیر گوشم زمزمه دوستت درام سر بدهد تامن مفهوم عشق و دوست داشتن راتجربه کنم.هوز به کسی علاقه مندنشده بودمو همه مردها برایم مثل هم بودند.البته خودم هم دختر سربه زیر و منزوی بودم چئن مار مرااین طور تربیت کرده بود. هنوز حرفهای او در گوشم طنین انداز که می گفت:دختر نجیب توی صورت هیچ مردی نگاه نمی کنه.دختر نجیب وقتی راه میره فقط جلوی پاشوا نگاه می کنه. دختر نجیب این کارو نم یکنه.دختر نجیب...به عقیده مادراگر دختری خلاف این قواعد را انجام می داد دختری جلف و نانجیبی به حساب می آمدکه هیچ وقت عاقبت به خیر نمی شد.
    من هم با گذشت سالها هنوزهم عادت دیرینه تربیتی امرا دارم و هرگاه که راه می روم بیشتر زمین را نگاه می کنم و البته از دیدن آب دهان و آب بینی مردم بی ادب حالت تهوع به من دست می دهد. گاهی به خودم می گویم: احمق سرتا بالا کن و مردم را تماشا کن.آسمان و آفتاب درخشانو طبیعت زیبا را ببین همه این ها را خدا برای تو خلق کرده تا اونا را ببینی و لذت ببری و شاکر باشی.
    عباس آقا به تهران آمد با یک چمدان بزرگ سوغاتی و یک حلب روغن هفده کیلویی علاء. من جلو نرفتم و آن قدر صبر کردم تا مجبور به رفتن و سلام به او شوم.طبق معمول روی تراس رافرش پهن انداخته بودیم.و بساط چای و شام رادر فضای آزاد روبه راه کده بودیم.مادر روی فرش پتوی با ملحفه سفیدانداخته بود و پشتی های مهمانخانه راهم آورده بود تا کمر عباس آقا خشک نشودو بتواند به آن تکیه بدهد.بساط قلیان و میوه و تنقلات به راه بود.شام مفصلی به افتخار ایشان تهیه شدتا به این ترتیب از خجالت زحمت های او بیرون بیایند.عباس آقا با چمدان بزرگ از سوغاتی حسابی پدر را شرمنده کرد.او هیچ کس را از قلم نیانداخته بود و برای همه در خور سنشان چیزهای قشنگی آورده بود.برای من پارچه ای زیبا هراه با شانه سری آورده بودکه وقتی ان را می گرفتم از خجالت سرخ شده بودم.
    پس از صرف شام ،میوه و تنقلات آورده شد. تابستان بود و من هم بهانه ای برای ترک جمع نداشتم.به ناچار آنجا ماندم وبه گفت وگوها گوش سپردم.عباس آقا و پدر از خاطرات دوران جوانی خود صحبت می کردندو می خندیدند.پدر پرسید چراهنوز ازدواج نکرده
    عباس آقا سرش را پایین اداخت و با خجالت گفت: اگر خدا بخواهد می خواهد همین کار رابکند.
    بازهم نگاه مادر و سیما در هم گره خورد ولبخند محوی روی لبهایشان ظاهر شد.پدر موضوع بحث را به جای دیگری کشاندولی معلوم بود عباس آقا دوست دارد در مورد بحث قبلی صحبت کند.اودر لفافه منظورش رابیان کردو پدر خود را به راهی زد که نمی فهمد منظور او چیشت. خلاصه آن شب گذشت.روز بعد که عباس آقا خواست برودپدر مبلغ سیصدتومان داخل پاکت گذاشت تا به عوض پول روغن به او بدهد،این کاربه عباس آقا خیلی برخورد طوری که پدر از مطرح کردن دوباره آن پشیمان شد.
    دوروز بعد خواهر عباس آقا به منزل ما تلفن کرد.پس از سلام وتعارف به مادر گفت:خانم ما تعریف شما را از عباس خیلی شنیدیم، خیلی مشتاق هستیم شما را از نزدک زیارت کنیم. اگر اجازه دهید یک روز را تعیین کنیدما خدمت برسیم.
    مادر همان لحظه از آنها دعوت کرد تا به منزلمان بیایند. پس از اتمام مکالمه مادر نگاه معناداربه پدر انداخت و گفت:دیدی بهت گفتم حالا چیکار کنیم؟
    پدر نفس عمیقی کشید و گفت آره راست گفتی اینا به احتمال زیاددارند برای خواستگاری می آیند.عباس وضع مالی خوبی داره تجارت خونه اش هم خیلی پر رونقه.خودش بچه بدی نیست، ولی مایل نیستم یاسمن را به اون بدم.چون هرچی باشه هم پیاله ایم حلا بگذریم که دو سه سال از من کوچک تره. ولی خوب سی و دو سه سال از یاسمین بزرگتره.
    یاسمین دهنش هنوز بوی شیر میده و هنوز وقت شوهر کردنش نیست. یه دختر چهارده ساله چی از زندگی می فهمه. الان که درس می خونه و سرو گوشش نمی جنبه پس چه مرضیه که زود شوهرش بدیم؟
    پدر سرش را تکون داد و گفت: خب حالاچیکار کنیم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 20 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/