اعتیاد پدر به هروئین به حدی شدید بود که جزوِ جدانشدنی وجودش شده بود. کم کم از نظ ر جسمی ضعیف و ناتوان می شد و دیگر ابایی از این و ان نداشت که بدانند او چه می کند و چه مصرف می کند.برای کشیدن هرویین جلوی دیگران هیچ احساس شرمندگی نمی کرد،بلکه به این افتخار هم می کرد که دیگران بفهمند چه هزینه گرانی صرف خودش می کند. هنوز هم گاهی با او به سینما و گردش می رفتیم و اگر در همان مواقع نیاز به هروئین پیدا می کرد برایش فرقی نداشت کجا باشد.داخل تاکسی یا در سینما و یا در پناه دیوار می نشست و کارش را انجام می داد.شنیدن صدای بالا کشیدن مواد، مانند چاقوی کندی بر روی اعصاب من کشیده می شد و تاثیر ان به حدی مخرب بود که گویی بند بند وجودم را پاره می کردند.
وقتی پدر را با ان حال رقت انگیز می دیدم که بدون توجه به قبح کارش در حال کشیدن مواد است از خجالت سراسر بدنم داغ می شد و ارزو می کردم زودتر خودم را به خانه برسانم تا در پس دیوارهای امن انجا خودم را از دید دیگران مخفی کنم.
با امدن سیما به منزلمان کم کم جایگاهم را از دست دادم و تا به خودم بیایم از مقامی که داشتم تنزل کردم. تا پیش از امدن او،من هم منشی اش بودم و هم رازدارش. پولهاش را نزد من نگه می داشت و من در کمال امانت داری از پول هایش مراقبت می کردم. گاهی اوقات که پدر در کارهای ادره اش را به منزل می اورد برای راحتی خودش مرا صدا می کرد تا صورت جلسه های اداری اش را بنویسم که گاهی شامل چندین صفحه می شد. پدر به کارش خیلی وارد و مسلط بود و کارهایش را خیلی دقیق و مرتب انجام می داد. من هم از اینکه برای او مفید واقع می شدم لذت می بردم، به خصوص که پس از انجام وظیفه با تشویق و نوازش پدر روبه رو بودم. حضور سیما در منزل این وظیفه را از من گرفت. از وقتی او امده بود شده بود گل سرسبد و عزیز پدر. او دیگر کارهای نوشتنی اش را به سیما می داد و به عناوین مختلف برایش کادو می خرید و کلمه سیما جان از دهانش پایین نمی افتاد.گاهی در حضور ما او را در اغوش می گرفت و سرش را می بوسید. هر جا سیما میرفت پدر دنبالش بود و اجازه نمی داد به تنهایی از خانه خارج شود. پدر بیشتر وظایفی را که مجید باید انجام می داد به عهده گرفته بود. مجید هیچ نمی فهمید که ازدواج کرده است.کار به کسی کار نداشت و همواره از منزل فراری بود. رفتار او با سیما طور بود که به نظر نمی رسید عشقی به او داشته باشد. گاهی سر از اهواز در می اورد و گاهی به اصفهان می رفت و مرتب منزل عمو و عمه مهمان بود البته به تنهایی. شاید این رفتار مجید باعث شده بود پدر بخواهد کاستی های او را جبران کند، اما ایا پدرشوهر می توانست جای شوهر را بگیرد؟!
خانواده اقای زربندی هوز در شهرستان زندگی می کردند و کم کم وضعیت مالی ثابتی پیدا کرده بودند.اقای زربندی که اکنون دستش به دهانش رسیده بود دو هوایی شد و خواست به ارزوی همیشگی اش برسد که گرفتن زنی بلند و بالا و زیبا بود.به همین خاطر دور از چشم سلیمه خانم دختری قد بلند و زیبا را عقد کرد.بعدها که موضوع بر ملا شد شنیدم که اقای زربندی گفته یک رئیس بایستی زنی داشته باشد که ظاهرش به منصب شوهرش بخورد وبتواند در محافل خودی نشان بدهد. اقای زربندی دوست داشت زنش بی حجاب جلوی جمع بیاید و بدون: اکراه با مردان دست بدهد و بتواند مجلسی را بگرداند.چیزهایی که از سلیمه خانم بر نمی امد.
بیچاره سلیمه خانم شش بچه به دنیا اورده بود و خیلی چاق و افتاده شده بود و به اداب معاشرت و اصول اجتماعی از نوعی که همسرش متوقع بود وارد نبود.
سلیمه خانم و بچه های زربندی که اینک همه بزرگ شده بودند تا مدتها از موضوع ازدواج پدرشان بی خبر بودند،ولی از انجا که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند یکی از هم ولایتیها یک روز اقای زربندی را می بیند که کنار زنی زیبا و بلند قد راه می رود. این خبر به سرعت در ده پخش شد و به گوش خانواده او رسید.
خانواده زربندی وقتی این موضوع را شنیدند همگی از این حرکت پدر شرمزده شدند.بیشتر از همه ئسیما بود که با بی قراری و پریشانی نگران وضعیت مادرش بود.پدر او را دلداری داد و برای اینکه ناراحت نباشد او را مدتی پیش مادرش فرستاد البته در همین فاصله خودش مرتب به دیدنش می رفت تا کم کسری نداشته باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)