صرف شام همراه با شوخی و سر به سر گذاشتن های فرامرز واقعا" لذت بخش بود قبل از آن هیچوقت او را اینهمه سرحال ندیده بودم.شب به نیمه رسیده بودکه به منزل آمدیم اصرارهای من ومادر فرامرز را وادار کرد آن شب در منزل ما بماند.
صدای بوق اتومبیل محمود را از داخل اطاق به خوبی شنیدم اما بی حالی بعد ازخواب اجازه نداد از روی تخت بلند شوم.دقایقی بعد مادر در حالیکه مهسا رادر آغوش داشت وارد اطاق شد دستانم را برای گرفتن مهسا از هم گشودم و اوخود را با شوق به آغوش من انداخت . این بچه اینقدر برای من عزیز بود که حتی تاب تحمل یک روز دوری اش را نداشتم یکی از لباسهای تازه اش را به تن داشت ومثل فرشته ها شده بود پس از چند بوسه آبدار نگاهم به سوی مادر کشیده شد چهره اش حالت خاصی داشت گویا فکری او را به خود مشغول کرده بود مهسا رازیر پتوی خود جا دادم و پرسیدم:چیزی شده؟
با لحن مرددی گفت:امروز برخورد محمود کمی عجیب بود.
چطور مگر, چیزی به شما گفت؟ روی لبه تخت نشست وگفت:نه ولی مثل همیشه نبودظاهرا" از مسئله ای دلخور بنظر می رسید وقتی نگاهش به اتومبیل فرامرزافتاد پرسید مهمان دارید ؟ماجرای دعوت دیشب را برایش تعریف کردم نمی دانم چراگرفته تر شد ضمنا" گفت امروز ظهر خودش برای بردن مهسا می آید.
شنیدن این مطلب همه شادی مرا از میان برد چرا محمود نسبت به بیرون رفتن ما تا این حد حساس بود؟ چرا هربار که فرامرز را کنار من می دید چهره اش درهمی شد؟تحت تاثیر این افکار به آرامی پرسیدم :نمیدانم چرا محمود حصاصیتخاصی روی فرامرز دارد و دیدن او ناراحتش می کند؟
نگاه خیره مادر حالت مرموزی داشت با تردید پرسید نمی دانی یا خودت را به نادانی زدی؟
از حرفش دلخور شدم و پرسیدم منظورت را نمی فهمم مادر؟ متوجه ناراحتی ام شد با لحن ملایمی گفت:
یعنی تو تا به حال فکر نکردی اینهمه صمیمیت ورفت وآمدهای محمود برایچیست؟بیش از یکسال وچندماه از مرگ آذین می گذرد تا به حال هرمرد دیگری جای او بود تجدید فراش کرده و زندگی تازه ای برای خودش تشکیل می داد ولی او به امیدی رابطه اش را با ما حفظ کرده و ظاهرا" خیال ازدواج با شخص دیگری راندارد.
حرف های مادر خواب آلودگی ام را بکلی برطرف کرد در جای خود نشستم وبا ناراحتی گفتم:
این چه حرفی است مادر؟! محمود به خوبی می داند که من تا چه حد به برادرش علاقه دارم و هرگز حاضر نیستم کسی را جای او انتخاب کنم.
چهره مادر غم کهنه ای در خود داشت نصیحت وار گفت: آذر تا کی می خواهی بهاین امید واهی دلخوش باشی؟گرچه هرگز دلم نمی خواهد ترا ناراحت ودلشکسته ببینم اما باید این حقیقت را قبول کنی که هیچ امیدی به زنده بودن مهردادنیست همه ظواهر امر نشان می دهد که او در همان روزهای اول جنگ از میانرفته پس چرا مثل بچه ها خودت را گول می زنی؟
سوزش اشک نگاهم را تار کرد با صدای بغض آلودی گفتم:مادر..شما چرا این حرفرا می زنید شما که بهتر از هر کس می دانید من فقط به این امید زندگی میکنمپس چرا سعی میکنید امید مرا از بین ببرید؟
مهسا از دیدن چهره اشک آلود من غمگین شد و در حالیکه یک دست را دور گردنممی انداخت با دست دیگر دانه های اشک را از گونه هایم پاک کرد او را در بغلگرفتم و با تمام علاقه به سینه فشردم در همان حال صدای مادر را شنیدم که گفت:
ریزش همین اشکها باعث شده که هفت سال تمام من وپدرت در این باره سکوت کنیمو شاهد باشیم که تو با دست خودت زندگی ات را به هدر بدهی اما تحمل این وضعدیگر برای ما مشکل شده تنها آرزوی ما این است که سعادت وخوشبختی تراببینیم پس کاری نکن که آرزو به دل از دنیا برویم.
حرفهای مادر مانند پتک بر سرم فرود آمد ومرا دچار سردرد عجیبی کرد این دردلعنتی تمام روز مرا رنج داد و یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت محمود که ظهر برای بردن مهسا آمد با دیدن صورت رنگ پریده ام پرسید:کسالت داری؟
وقتی دانست سردرد دارم با لحن موذیانه ای گفت: گردش شبانه این عوارض را هم دارد.
کنایه اش را نادیده گرفتم و برای صرف نهار دعوتش کردم همراه با تشکر گفتکه برای نهار منزل مریم دعوت دارند پس از نشاندن مهسا درون اتومبیل به سویمن برگشت وپرسید :راستی از کیومرث چه خبر تاریخ عروسی اش مشخص نشد؟
اوه خوب شد یادم آوردی چند لحظه صبر کن....
با عجله درون خانه رفتم و دقایقی بعد همراه با کارت دعوت برگشتم وگفتم:باید زودتر اینها را به شما می دادم ولی با حافظه ای که من دارم عجیب نیست که همه چیز را فراموش می کنم دایی شخصا" عذرخواهی کرد وچون خیلی گرفتار بود مرا مامور رساندن این کارت ها کرد شما هم یک لطفی کن یکی را بهمریم و این یکی را به مامان بده.
با تشکر آنها را گرفت و در حالی که یکی از کارتها را می خواند گفت پسعاقبت کیومرث خان هم سروسامان گرفت امیدوارم ازدواج موفقی داشته باشد.
در گفتارش نوعی یاس و نا امیدی موج می زد کارت ها را توی داشبورد ماشین گذاشت احوال خانواده را پرسید گفتم که پدر هنوز نیامده مادر هم حمام است دوقلو ها هم رفته اند مدرسه .بالحن کنجکاوی گفت:ظاهرا" از فرامرز هم خبرینیست؟
او صبح زود به بیمارستان رفت و احتمالا" تا عصر باز نمی گردد .
در حالیکه می گفت سلام به همه برسان اتومبیل را به حرکت دراورد اما هنوز فاصله زیادی نگرفته بود که به عقب برگشت و گفت:
راستی فراموش کردم پیغام مادر را برسانم قرار است امروز عصر به کمک مریم مقداری شیرینی برای ایام عید تدارک ببینند از من خواست سلامش را برسانم وبگویم اگر مایلی می توانی در این کار شرکت داشته باشی این بهترین فرصت بودکه هنر شیرینی پزی را از خانم کاشانی یاد بگیرم اما این بار به هیچ وجه نمی توانستم کارهای عقب افتاده مربوط به عقد را به بعد موکول کنم.
ناگریز گفتم :سلام گرم مرا به مامان ومریم برسان و بگو گرچه واقعا" دلم میخواست چند ساعتی را در کنارانها باشم اما باز هم مجبورم برای کمک به تورانخانم به منزل آنها بروم.
نگاهش را از من برگرت و با لحن گرفته ای گفت:هرطور که مایلی.
سپس پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت ار آنجا دور شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)