صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 78

موضوع: قلب طلایی | زهرا اسدی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس از مدت ها آنشب واقعا" از زندگی لذت بردم فرامرز قبل از هر کاری از تلفن عمومی با منزلشان تماس گرفت و به قول خودش غیبت مرا توجیح کردگویا مهمانهای زندایی هم ساعتی قبل از ره رسیده بودند و سرش کاملا" شلوغ بود زمانی که اتومبیل دوباره راه افتاد فرامرز لبخندزنان گفت:باید از من تشکر کنی که از آنهمه سر وصدا نجاتت دادم اگر الان در منزل بودی از هیاهو سرسام می گرفتی. سرخوشی او به من نیز سرایت کرد و با خوشحالی گفتم: پس عاقبت امدند؟
    با هیجان گفت: آنهم چه آمدنی , سر وصدایی که از توی گوشی شنیده می شد شبیه به آن بود که طایفه مغول حمله کرده باشد.
    ضربه ای به بازویش زدم. بدجنس نشو مهمان حبیب خداست ضمنا" تو باید از آمدن آنها خوشحال باشی چون سه خاله داری که هرکدام دو سه دختر بزرگ و دم بخت دارند که منتظر یک اشاره تو هستند. نگاهش حالت خاصی به خود گرفت.در همانحال گفت:
    گرچه دختر خاله های من همگی خوب ومتین هستند اما همه آنها ارزانی صاحبان شان ما که چشم طمعی به هیچ یک از آنها نداریم ضمنا" من تصمیم دارم در مدت حضور آنها در منزل یکی از دوستانم اقامت کنم چون اصلا حوصله اینهمه سر وصدا را ندارم.
    حالا چرا منزل یک دوست؟خانه ما را قابل خود نمی دانی؟
    با نگاه گله مندی گفت: این طور صحبت نکن خودت بهتر می دانی چرا منزل شما را انتخاب نکردم.
    حرفی برای گفتن نداشتم به همین خاطر سکوت کردم در ان لحظه احساس خاصی داشتم دلم می خواست همه غمها را فراموش کنم واز آن دقایق لذت ببرم آخرین روزهای زمستان سردی گزنده خود را از دست داده بود وهوا لطافت دلپذیری داشت آسمان پر از ابر بود ولی نمی بارید دلم نم نم باران می خواست نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد روشن شدن چراغهای خیابان فرا رسیدن شب را خبر می داد .همرا با نفس بلندی گفتم: عجب هوایی دلم می خواهد ساعت ها در خیابان ها گردش کنم احساس کردم نگاهش به سوی من برگشت منهم به طرف او متمایل شدم وپرسیدم:هیچ متوجه شدی که مردم امشب چقدر به فکر خرید میوه وشیرینی هستند؟این سومین قنادی است که می بینم این همه مشتری دارد.
    تمام این شور وهیجان به خاطر فرا رسیدن عید است چیزی به اول بهار نمانده.
    جدا"باید به این مردم آفرین گفت با اینکه هفت سال است در جنگ به سر می برند اما هنوز روحیه خود را از دست نداده اند.
    حق با توست امروز صبح شاهد حرکت یک کاروان از کمک های همین مردم به جبهه بودم باور نمی کنی بعضی از آنها با چه اشتیاقی کاروان را بدرقه می کردند.
    نگاهم دوباره به سوی عابرین کشیده شد با تاکیید گفتم: من به وجود این ملت افتخار می کنم و به ایرانی بودنم میبالم.
    تو هم جزء همین مردم هستی فراموش کردی که چه روحیه شکست ناپذیری در وجودت هست؟هفت سال انتظار مدت کمی نیست و همه کسی نمی تواند اینهمه صبور باشد کلام او خاطره مهرداد را برایم تازه کردقلبم را غمی جانکاه در چنگالش فشرد به آرامی گفتم: صبر من در برابر صبر وتحمل اسرایی که اینهمه مدت را در سلول های تنگ ونمور زندانهای عراقی پشت میله های آهنی گذراندند بسیار بی ارزش وناچیز است بعضی اوقات فکر می کنم مهرداد با ان روحیه حساس چطور می تواند چنین زجری را تحمل کند.
    صدای فرامرز نشاطش را از دست داده بود حتما" حرفهای من او را نیز متاثر کرد.
    فراموش نکن که امید انسان را در هر شرایطی مقاوم نگه می دارد.اگر او هم به اندازه تو به آینده امیدوار باشد مسلما" در مقابل همه آن سختی ها مقاومت خواهد کرد در دل آرزو کردم ای کاش مهرداد هرگز امیدش را از دست ندهد احساس ناخوداگاهی به من می گفت عمر این جنگ رو به پایان است و دیگر مدت زیادی به پایان آن نمانده.گرچه نبرد هنوز در تمامی جبهه ها ادامه داشت .سکوت سنگینی که حاکم شد مرا بران داشت که در شکستن آن پیشقدم بشوم تلاش کردم صدایم حالت سرخوشی داشته باشد گفتم:خوب آقای دکتر ممکن است بفرمایید برای این بیمار خسته چه نسخه ای تجویز می کنید؟
    نگاهش به سویم برگشت انگار باور نمی کرد توانسته ام خاطره دردآلود مهرداد را به این سرعت فراموش کنم صدای او هنوز گرفته به نظر می رسید.
    اگر نسخه اش طولانی باشد حاضری همه آنرا انجام بدهی؟
    اگر خستگی مرا مداوا کند قول می دهم همه را مو به مو اجرا کنم.دوباره به سویم برگشت.
    قبل از هر چیزی به پشتی صندلی تکیه بده و کمی استراحت کن من باید یک تلفن به عمه بزنم.
    تلفن برای چه؟ اتومبیل را کناری نگه داشت موقع پیاده شدن صدایش را شنیدم که گفت:قرار نبود این قدر سوال کنی.
    زمانی که بازگشت سرحالتر نشان می داد وقتی متوجه نگاه منتظر من شد پرسید:تو هنوز نخوابیدی؟
    با این تلفن های مرموزت انقدر مرا کنجکاو کردی که خواب به چشمم نمی آید می توانم بپرسم با مادر من چکار داشتی؟
    اتومبیل را به حرکت درآورد و با نگاه گذرایی گفت:عمه وبقیه را برای امشب به صرف شام دعوت کردم قرارمان برای ساعت 9شب است.
    چه عالی..بهتر از این ممکن نبود واقعا" لطف کردی که به یاد آنها بودی با خوشحالی گفت:فراموش کردی که من در تمام دنیا فقط همین یک عمه را دارم؟
    لبخندزنان گفت:خوش به حال مادر.نگاهش لحظه ای بر من خیره ماند اما هیچ نگفت.بان گاهی به ساعتم گفتم تا ساعت 9 سه ساعت دیگر مانده این مدت را چه کنیم؟
    صدایش لرزش خفیفی در خود داشت پرسید :مگر نگفتی دوست داری خیابانها را دور بزنیم این بهترین فرصت است تو می توانی استراحت کنی من هم تمام خیابانهای باصفای شهر را دور می زنم چطور است؟موافقی؟
    در صندلی جابجا شدم وگفتم:ای کاش همیشه نسخه های مرا تو تجویز کنی.
    حرکت مداوم چرخهای اتومبیل و موزیک آرامی که از رادیوی آن پخش می شد آرامش عجیبی به من داده بود منظره خیابان عبور اتومبیل ها رفت وآمد اتومبیل ها رفت وآمد مردم و ویترین روشن مغازه ها کم کم در نظرم تار شد و پلکهایم سنگین به روی هم افتاد.
    چه مدت در آن حال گذشت نمی دانم اما صدای فرامرز که به آرامی نامم را می اورد و بوی خوش نسکافه مرا از عالم بی خبری بیرون کشید وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که زانوهایم را بالا کشیده و یک پهلو بر روی صندلی خواب رفته ام فضای بیرون کاملا" تاریک شده بود اما درون اتومبیل با نور لامپ کوچکی روشن شده بود وقتی نگاهم به فرامرز افتاد لبخندزنان گفت :ساعت خواب. با مالش چشمانم مستی خواب را از خود دور کردم و دوباره به حالت اول روی صندلی قرار گرفتم لیوان نسکافه را که بخار مطبوعی از آن برمی خاست به دستم داد وپرسید :خستگی برطرف شد؟
    با تشکر گفتمکمدت ها بود که این طور راحت نخابیده بودم البته باید مرا ببخشی چون کمال بی ادبی بود که در حضور تو به خواب رفتم و همسفر خوبی برایت نبودم اتومبیل در کنار خیابان متوقف شده بود واو در حالتی قرار داشت که کاملا" به سمت من برگشته بود با تبسم دلنشینی گفت:
    اتفاقا" من هم برای اولین بار از رانندگی لذت بردم اگر فرصت داشتم حاضر بودم تمام شب را در همین حال بگذرانم. اما وقت زیادی به ساعت نه نمانده نگتهم دوباره به بیرون کشیده شد سکوت عجیبی حاکم بود. خیابان با شیب کمی سربالا می رفت گرچه تاریکی وسعت دید را کم کرده بود اما بنظر می رسید در آن اطراف از منازل مسکونی خبری نیستروشنایی چراغی که در فاصله ای دور سوسو می زد نشان می داد طرفین خیابان را باغهای وسیعی در بر گرفته گره این باغها در حصار دیوارها کمتر توجه را جلب می کرد با این همه شاخ وبرگ درختان از دیوار به خیابان سرک می کشیدند روشنایی تابلوی نئون کافه کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت توجه ام را جلب کرد با کنجکاوی پرسیدم:اینجا کجاست؟
    فرامرز جرعه ای از محتوی لیوانش را سر کشید و گفت: اینجا یکی از دنج ترین و خوش منظره ترین خیابانهای شهر است البته باید در فصل بهار و در روشنایی روز این خیابان را نشانت بدهم تا زیبایی واقعی ر ابه چشم خودت بینی.
    صدای گفتگو دو نفر که از کافه خارج می شدند نکاه ما را به سوی انها کشید زمانیکه به اتومبیل نزدیک شدند نگاه مخصوصی به هم انداختند و با لبخند موذیاته ای از کنارمان گذشتند.
    با نگاهی به فرامرز پرسیدم:بهتر نیست که حرکت کنیم؟
    لیوان یکبار مصرفش را به سطل زباله کنار خیابان پرت کرد و اتومبیل را به حرکت درآورد در منزل همه آماده حرکت بودند پدر لزومی ندیدکه اتومبیلش را همراه بیاورد و همه ما به راحتی در اتومبیل فرامرز جای گرفتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صرف شام همراه با شوخی و سر به سر گذاشتن های فرامرز واقعا" لذت بخش بود قبل از آن هیچوقت او را اینهمه سرحال ندیده بودم.شب به نیمه رسیده بودکه به منزل آمدیم اصرارهای من ومادر فرامرز را وادار کرد آن شب در منزل ما بماند.
    صدای بوق اتومبیل محمود را از داخل اطاق به خوبی شنیدم اما بی حالی بعد ازخواب اجازه نداد از روی تخت بلند شوم.دقایقی بعد مادر در حالیکه مهسا رادر آغوش داشت وارد اطاق شد دستانم را برای گرفتن مهسا از هم گشودم و اوخود را با شوق به آغوش من انداخت . این بچه اینقدر برای من عزیز بود که حتی تاب تحمل یک روز دوری اش را نداشتم یکی از لباسهای تازه اش را به تن داشت ومثل فرشته ها شده بود پس از چند بوسه آبدار نگاهم به سوی مادر کشیده شد چهره اش حالت خاصی داشت گویا فکری او را به خود مشغول کرده بود مهسا رازیر پتوی خود جا دادم و پرسیدم:چیزی شده؟
    با لحن مرددی گفت:امروز برخورد محمود کمی عجیب بود.
    چطور مگر, چیزی به شما گفت؟ روی لبه تخت نشست وگفت:نه ولی مثل همیشه نبودظاهرا" از مسئله ای دلخور بنظر می رسید وقتی نگاهش به اتومبیل فرامرزافتاد پرسید مهمان دارید ؟ماجرای دعوت دیشب را برایش تعریف کردم نمی دانم چراگرفته تر شد ضمنا" گفت امروز ظهر خودش برای بردن مهسا می آید.
    شنیدن این مطلب همه شادی مرا از میان برد چرا محمود نسبت به بیرون رفتن ما تا این حد حساس بود؟ چرا هربار که فرامرز را کنار من می دید چهره اش درهمی شد؟تحت تاثیر این افکار به آرامی پرسیدم :نمیدانم چرا محمود حصاصیتخاصی روی فرامرز دارد و دیدن او ناراحتش می کند؟
    نگاه خیره مادر حالت مرموزی داشت با تردید پرسید نمی دانی یا خودت را به نادانی زدی؟
    از حرفش دلخور شدم و پرسیدم منظورت را نمی فهمم مادر؟ متوجه ناراحتی ام شد با لحن ملایمی گفت:
    یعنی تو تا به حال فکر نکردی اینهمه صمیمیت ورفت وآمدهای محمود برایچیست؟بیش از یکسال وچندماه از مرگ آذین می گذرد تا به حال هرمرد دیگری جای او بود تجدید فراش کرده و زندگی تازه ای برای خودش تشکیل می داد ولی او به امیدی رابطه اش را با ما حفظ کرده و ظاهرا" خیال ازدواج با شخص دیگری راندارد.
    حرف های مادر خواب آلودگی ام را بکلی برطرف کرد در جای خود نشستم وبا ناراحتی گفتم:
    این چه حرفی است مادر؟! محمود به خوبی می داند که من تا چه حد به برادرش علاقه دارم و هرگز حاضر نیستم کسی را جای او انتخاب کنم.
    چهره مادر غم کهنه ای در خود داشت نصیحت وار گفت: آذر تا کی می خواهی بهاین امید واهی دلخوش باشی؟گرچه هرگز دلم نمی خواهد ترا ناراحت ودلشکسته ببینم اما باید این حقیقت را قبول کنی که هیچ امیدی به زنده بودن مهردادنیست همه ظواهر امر نشان می دهد که او در همان روزهای اول جنگ از میانرفته پس چرا مثل بچه ها خودت را گول می زنی؟
    سوزش اشک نگاهم را تار کرد با صدای بغض آلودی گفتم:مادر..شما چرا این حرفرا می زنید شما که بهتر از هر کس می دانید من فقط به این امید زندگی میکنمپس چرا سعی میکنید امید مرا از بین ببرید؟
    مهسا از دیدن چهره اشک آلود من غمگین شد و در حالیکه یک دست را دور گردنممی انداخت با دست دیگر دانه های اشک را از گونه هایم پاک کرد او را در بغلگرفتم و با تمام علاقه به سینه فشردم در همان حال صدای مادر را شنیدم که گفت:
    ریزش همین اشکها باعث شده که هفت سال تمام من وپدرت در این باره سکوت کنیمو شاهد باشیم که تو با دست خودت زندگی ات را به هدر بدهی اما تحمل این وضعدیگر برای ما مشکل شده تنها آرزوی ما این است که سعادت وخوشبختی تراببینیم پس کاری نکن که آرزو به دل از دنیا برویم.
    حرفهای مادر مانند پتک بر سرم فرود آمد ومرا دچار سردرد عجیبی کرد این دردلعنتی تمام روز مرا رنج داد و یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت محمود که ظهر برای بردن مهسا آمد با دیدن صورت رنگ پریده ام پرسید:کسالت داری؟
    وقتی دانست سردرد دارم با لحن موذیانه ای گفت: گردش شبانه این عوارض را هم دارد.

    کنایه اش را نادیده گرفتم و برای صرف نهار دعوتش کردم همراه با تشکر گفتکه برای نهار منزل مریم دعوت دارند پس از نشاندن مهسا درون اتومبیل به سویمن برگشت وپرسید :راستی از کیومرث چه خبر تاریخ عروسی اش مشخص نشد؟
    اوه خوب شد یادم آوردی چند لحظه صبر کن....
    با عجله درون خانه رفتم و دقایقی بعد همراه با کارت دعوت برگشتم وگفتم:باید زودتر اینها را به شما می دادم ولی با حافظه ای که من دارم عجیب نیست که همه چیز را فراموش می کنم دایی شخصا" عذرخواهی کرد وچون خیلی گرفتار بود مرا مامور رساندن این کارت ها کرد شما هم یک لطفی کن یکی را بهمریم و این یکی را به مامان بده.
    با تشکر آنها را گرفت و در حالی که یکی از کارتها را می خواند گفت پسعاقبت کیومرث خان هم سروسامان گرفت امیدوارم ازدواج موفقی داشته باشد.
    در گفتارش نوعی یاس و نا امیدی موج می زد کارت ها را توی داشبورد ماشین گذاشت احوال خانواده را پرسید گفتم که پدر هنوز نیامده مادر هم حمام است دوقلو ها هم رفته اند مدرسه .بالحن کنجکاوی گفت:ظاهرا" از فرامرز هم خبرینیست؟
    او صبح زود به بیمارستان رفت و احتمالا" تا عصر باز نمی گردد .
    در حالیکه می گفت سلام به همه برسان اتومبیل را به حرکت دراورد اما هنوز فاصله زیادی نگرفته بود که به عقب برگشت و گفت:
    راستی فراموش کردم پیغام مادر را برسانم قرار است امروز عصر به کمک مریم مقداری شیرینی برای ایام عید تدارک ببینند از من خواست سلامش را برسانم وبگویم اگر مایلی می توانی در این کار شرکت داشته باشی این بهترین فرصت بودکه هنر شیرینی پزی را از خانم کاشانی یاد بگیرم اما این بار به هیچ وجه نمی توانستم کارهای عقب افتاده مربوط به عقد را به بعد موکول کنم.
    ناگریز گفتم :سلام گرم مرا به مامان ومریم برسان و بگو گرچه واقعا" دلم میخواست چند ساعتی را در کنارانها باشم اما باز هم مجبورم برای کمک به تورانخانم به منزل آنها بروم.
    نگاهش را از من برگرت و با لحن گرفته ای گفت:هرطور که مایلی.
    سپس پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت ار آنجا دور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مراسم عروسی کیومرث همزمان با اولین روز سال نو برگزار شد .منزل بزرگ دایییکپارچه شور وهیجان شده بود قسمت پذیرایی که از دو سالن وسیع تشکیل می شدهمه مهمانان را در خود جای داده بود.دخترهای جوان فامیل در قسمت خانمهاسرگرم پذیرایی بودند و پسرها در قسمت آقایان. سبدهای گل این سو وانسو,نورافشانی لامپ های رنگ و وارنگ که به در ودیوار نصب شده بود صدای موزیکسنتی که توسط چند نوازنده از قسمت آقایان به گوش می رسید صدای داریه زنگیهمراه با هل هله خانمها از اطاق عقد و خلاصه خنده ها و خوش وبش مهمانان حال خوشی به مجلس داده بود برای خواندن خطبه عقد از خانمها تقاضا شد که سکوت را رعایت کنند .همه حاضرین سراپا گوش شده بودند که صدای عاقد را به خوبی بشنوند من تمام حواسم به تزیین اطاق و سفره عقد بود در دل به هنردست خودم آفرین گفتم چرا که همه چیز در نوع خودش عالی بنظر می رسید نگاهم به پولک دوزی اطراف ساتن سفیدی که به عنوان سفره عقد از آن استفاده شده بود افتاد روز قبل تمام وقتم را برای انجام این کار گذاشته بودم.
    علاوه بر آن پیچیدن نقل های رنگارنگ در تور سفید و بستن روبانهای رنگی دراطرافشان پیچیدن نان و پنیر و سبزی در پوششی از کاغذهای خوشرنگ شیشه ای مهیا کردن ظرفهایی به شکل قوی سپید که گردو و فندق و بادامهای طلایی نقرهای حمل می کردند و با پرهای طبیعی تزیین شده بودند نوشته زیبای روی نان سنگگ و تهیه بقیه تزئینات سفره در این چند روز تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بودند در کنار اینها از آرایش مجدد اطاق عقد هم غافل نماندم.دو ضلع روبروی اطاق را با گلهای طبیعی به شکل مدور زینت دادم جایگاه عروس وداماد در زاویه اطاق قرار داشت برای نمای بیشتر آن قسمت تور سفید رنگی را به صورت ستاره ای بزرگ به دیوار نصب کردم و تمام سطح آنرا با پولک های رنگی نقش انداختم از سقف اطاق نیز گوی های رنگی و بادکنک های باد شده که پر ازخرده کاغذهای رنگی بود اویزان بود قرار بود همراه با بله عروس محتویات بادکنک ها همچون باران بر سر عروس وداماد ریخته شود با نگاهی به انها به یاد آن لحظه افتادم و لبخندی از رضایت بر لبانم نقش بست در همانحال چشمم به کیومرث افتاد که در هیاهوی حاضرین محجوب وآرام نشسته بود زمانیکه نگاهاو نیز متقابلا" به من افتاد قلبم در سینه لرزید در نگاهش اندوه بی پایان موج می زد گویی در چهره من به دنبال شخص دیگری می گشت در آن لحظه یاد آذیندر ذهنم زنده شد و به دنبال آن بغضی سخت گلویم را فشرد اگر بازهم در آنجامی ایستادم ریزش اشکم حتمی بود به زحمت خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم و خارج از آن اطاق نفس عمیقی از سینه بیرون دادمباید این فکر را از خودم دور می کردم صدای ایمان چشمان اشک آلود مرا به سویش کشید با عجله خودش رابه من رساند وگفت: خانواده محمودآقا آمده اند بیا آنها را راهنمایی کن.
    قطر اشکی را که در حال سرازیر شدن بود از گوشه چشم پاک کردم و به سمت حیاط به راه افتادم مهسا ومهرزاد پیشاپیش دیگران دسته گل بزرگی را حمل می کردند مهسا با دیدن من دسته گل را رها کرد و با خوشحالی به سویم دوید. بااشتیاق او را در آغوش گرفتم و به سوی بقیه رفتم پدر ودایی سرگرم احوالپرسی با آنها بودند با تک تک آنها به گرمی احوالپرسی کردم و سال نو را تبریک گفتم. سپس خانم کاشانی ومریم را به اطاق عقد راهنمایی کردم وهمراه مهسا به قسمت پذیرایی بازگشتم میز بزرگی که در قسمت میانی دو سالن قرار داشت مملو از ظرف های میوه وشیرینی بود ظرفی را از چند نوع میوه و کمی شیرینی پر کردم و به دست مهسا دادم و همراه با او گوشه دنجی را انتخاب کردم و نشستم مهسا نیز در کنارم جای گرفت سرگرم پوست گرفتن موز بودم که صدای محمود را شنیدم به ما نزدیک شد وپرسید:
    شما دوتا با هم خلوت کردید؟
    با نگاهی گفتم: به ما حق بدهید سه روز دوری برای هر دو ما غیر قابل تحمل بود.
    روبروی ما جایی برای نشستن پیدا کرد وگفت : حق داری چون مهسا هم در این چند روز خیلی برای تو بی تابی میکرد .
    با کلام رنجیده ای گفتم :به چه جرمی اینطور تنبیه شدم؟
    منظورم را کاملا" دریافته بود با نگاه موذیانه ای که پوزخند در خود داشت گفت: از کدام تنبیه صحبت می کنی؟
    قطعه ای موز را در دهان مهسا گذاشتم وگفتم : خ.ودت بهتر می دانی که هیچ چیز به اندازه دوری مهسا مرا ناراحت نمیکند پس چرا سه روز تمام مرا از دیدار او محروم کردی؟
    قیافه حق به جانبی گرفت وگفت: دیدم خیلی گرفتاری گفتم بیش از این مزاحمت نباشیم.
    مهسا ترجیح می داد اول شیرینی بخورد همزمان با تمییز کردنن دور دهانش گفتم : این دیگر از آن حرفها بود عذری قانع کننه تر نداشتی؟
    نگاهش حالت خاصی پیدا کرد وگفت: اگر واقعا" گرفتار نبودی پس چرا در این چند روز سراغ ما نیامدی؟
    طرز نگاهش حال مرا دگرگون کرد احساس شرمی شدید تمام وجودم را گرفت ,در چشمانش موجی از شیفتگی نمایان بود دلم می خواست این شهامت در من بود که بی هیچ شرمی به او یادآور می شدم که هنوز با تمام وجود به یاد مهرداد هستم و هیچکس نمی تواند جای او را برای من بگیرد اما می دانستم که محمود می تواند به راحتی مانع دیدار منومهسا بشود و این نه تنها برایم غیر قابل تحمل بود بلکه موجب می شد که روابط میان ما و خانواده کاشانی رو به سردی برود و شاید به طور کلی قطع بشود پس باید در مقابل او عاقلانه عمل می کردم و روابط را به همین منوال ادامه می دادم در فکر پاسخی برای او بودم که فرامرز مرا از این دردسر خلاص کرد او همراه با خانم جوان وبرازنده ای به ما نزدیک شد وگفت:
    آذر جان لطفا" خانم صفوی را به سالن راهنمایی کن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به احترام آنها به پا خاستم فرامرز مراسم معارفه را انجام داد گویا خانم صفوی همراه با چندتن از دیگر همکاران فرامرز به عروسی دعوت شده بود ابتدا گمان کردم او همسر یکی از دوستان فرامرز است ولی بعد دانستم که او نیز یکی از تکنسین های اطاق عمل است وهنوز مجرد می باشد.
    زمانیکه همراه با چند تن از دخترها سرگرم چیدن مخلفات میز شام بودم سرو کله فرامرز پیدا شد در حالیکه زیبایی تزئینات میز را تحسین می کرد پرسید:
    آذر ... به خانم صفوی خوب رسیدی؟
    با لبخند زیرکانهای گفتم: مطمئن باش من هوای همسر آینده پسر دایی عزیزم را دارم پس بیخود نگران نباش.
    به آرامی گفت: من نگران نیستم اما هر چه فکر می کنم نمی دانم تو چه مقصودی از دست به سر کردن من داری؟می ترسی روی دستت بمانم؟
    با خنده گفتم:تو چقدر در اشتباهی قصد من دست به سر کردن تو نیست ولی باور کن اگر برای این یکی اقدام نکنی شانس خوبی را از دست داده ای قصد داشت چیزی بگوید اما صدای کیومرث نگاه ما را به سمت او کشید.لبخند زنان پرسید: شما دو نفر برای چه پچ پچ می کنید؟
    داشتم به برادرت نصیحت می کردم که از تو یاد بگیرد و زندگی اش را سرو سامان دهد اتفاقا" عروس خانم هم شیک وبرازنده در سالن نشسته و اینطور که پیداست منتظر یک اشاره کوچک است.
    کیومرث با پوزخند نمکینی به فرامرز گفت: جدا"؟؟خوب حالا این عروس ایده ال کی هست که ما خبر نداریم؟
    لحن فرامرز دلخور به نظر می رسید.به حرفهایش توجه نکن در هر فرصتی سعی می کند مرا برنجاند حالا هم خانم صفوی را برای من لقمه گرفته.
    کیومرث هنوز لبخندش را حفظ کرده بود. اتفاقا" لقمه مناسبی است اگر تو هم موافق هستی همین امشب پیشنهادش را مطرح می کنیم.
    دختر خاله های کیومرث پچه ظاهرا" نشان نمی دادند اما شدیدا" نسبت به گفتگوی ما کنجکاو شده بودند در ان میان فرامرز با نگاه رنجیده ای گفت:
    نکند شما دو نفر امشب با هم تبانی کرده اید که مرا دست بیندازید؟
    همراه با شوخی و ظاهری متعجب گفتم:کی...ما؟؟؟؟
    حالت نگاهش تغییر کرد و با لحنی طنزآلود گفت:کاری نکن همین امشب از او خواستگاری کنم بعدا" ممکن است خودت پشیمان...
    صدای مادر رشته کلامش را پاره کرداو همراه با دایی با قدمهایی سریع به ما نزدیک شد وپرسید:همه چیز آماده است؟ما از حاضرین دعوت کردیم برای صرف شام بیایند. همزمان نگاهش به میز مملو از غذا افتاد و لبخندزنان گفت:ظاهرا" سوال بی موردی کردم.
    دایی با لحن تشکرآمیزی گفت:آذرجان ما چطور از زیر بار این همه شرمندگی بیرون بیاییم؟
    همراه با لبخندی گفتم:اختیار دارید دایی جان من که کاری نکردم غذاها را که آشپز پخته من فقط وظیفه چیدن میز را بر عهده گرفتم که آنهم با کمک این دخترخانمهای با سلیقه کار مهمی نبود.
    اشاره ام به دختر خاله های کیومرث بود و آنها با لبخند شرم آگین سرشان را به زیر انداختند.
    مادر گفت:دست همگی درد نکند داداش لطفا" شما مهمانها را راهنمایی کن وگرنه غذاها از دهن می افتد.
    آخر شب چنان خسته بودم که تمام مسیر را تا منزل در خواب گذراندم. مهسا نیز در آغوشم به خواب رفته بود او را با خود به منزل می بردم قرار بر این شد که روز بعد همه برای صرف نهار به منزل آقای کاشانی برویم.
    روزهای بهار به سرعت از پی هم میگذشتند من برای فرار از تنهایی وگذراندن اوقات بی کاری در یک مهد کودک به عنوان مربی استخدام شدم بزرگترین حسن این شغل نگهداری مهسا مهسا در کنار بچه های همسن وسالش بود او می توانست به این طریق با دنیایی بزرگتر از محیط خانه آشنا بشود و این برای رشد افکار وذهن با استعدادش امتیاز خوبی بود.طی یک ماهی که او را به مهد می بردم خوش سر وزبان تر وحاضر جواب تر از قبل شده بود مریم نیز با مشاهده تغییر حالات مهسا , مهرزاد را در همان موسسه ثبت نام کرد نگهداری از مهرزاد باعث شد من ومریم دیدارهای بیشتری با یکدیگر داشته باشیم.من از شغل تازه ام کاملا" راضی وخشنود بودم نگهداری از بچه ها سرم را حسابی گرم کرده بود و کمتر فرصت می شد با افکار غم آلود خود تنا باشم اما تشویشی که این روزها نه تنها من بلکه اکثر مردم را عذاب می داد حمله های بی وقفه موشکی دشمن بود که آسایش را از همه گرفته بود عراق پس از شکست در جبهه ها با تمام قدرت به شهرهای مسکونی حمله ور می شد و هرچه بمب وموشک داشت بر سر این مردم بی دفاع می ریخت.
    عاقبت در میان نبرد شجاعانه قوای ما زمانیکه پیر وجوان کوچک وبزرگ زن ومرد سینه های خود را آماج گلوله های آتشین دشمن قرار داده بودند روز موعود فرا رسید.
    جمگ پایان گرفت ودشمن متجاوز عاجز وسرخورده به مرزهای خود بازگشت.
    خبر پایان جنگ به قدری ناگهانی اعلام شد که باورش به سادگی ممکن نبود اما حقیقت داشت رسانه های گروهی خبر را به گوش ملت رساندند مردم با ناباوری پایان جنگ را به هم تبریک می گفتند همه می دانستند که قوای ما مقابل مدرنترین سلاح های کشنده دشمن قد علم کرد و با توکل به حق پایدار ومقاوم ایستاد اکنون زمان آن بود که اینهمه دلیری وشجاعت را جشن بگیریم.
    مردم یکدیگر را درآغوش می گرفتند و شادی کنان این پایان افتخار آمیز را به هم تهنیت می گفتند اتومبیل ها به علامت شادی بوق های خود را به صدا درآوردند چراغهایشان را روشن نمودند نقل وشربت و شیرینی بود که در میان مردم پخش می شد بعضی ها بی اختیاراشک می ریختند اما به خوبی مشخص بود که این قطره های فرو چکیده اشک شوق است.
    من با اندوهی لرزان در آغوش یکی از همکاران اشک می ریختم چطور می توانستم باور کنم که جنگ خاتمه یافته است؟مهسا شاهد این منظره بود با ناراحتی پرسید : مامان آذر چرا گریه می کنی؟
    مهرزاد نیز با چشمانی نگران در کنارش قرار داشت هر دوی آنها را در آغوش کشیدم و در حالیکه هنوز اشک می ریختم گفتم: نگران نباشید یک اتفاق خوب افتاده من از خوشحالی گریه می کنم.
    بچه ها با حیرت نگاهم می کردند و معنای حرف هایم را به درستی نمی فهمیدند .روز های بعد از جنگ برای اکثر مردم لحظه های انتظار بود و هر کس در آرزوی بازگشت عزیزی دقیقه شماری می کرد عزیزانی که در خطوط اول جبهه از مرزهای وطن شجاعانه دفاع کردند در شور وهل هله مردم به خانه هایشان بازگشتند اما هنوز چشمان منتظر خیلی ها به راه مانده بود ایام برای منتظرین به کندی می گذشت و لحظه هایش به نظر ساعت ها به طول می انجامید.
    اقدام برای جابجایی اسرا با توافق طرفین صورت گرفت و اولین گروه از آزادگان با استقبال بی نظیر مردم وارد خاک وطن شدند این همان لحظهای بود که در تمام سالها با آرزویش به خواب می رفتم.
    این روزها تماس تلفنی اما مرتب با آقای کاشانی حفظ کرده بودم و در هر برخورد ازم حمود او را سوال پیچ می کردم اما هیچ کدام از آندو خبر امید بخشی برای من نداشتند از آنجایی که مریم در رابطه با موقعیت شغلی اش از حال اسرای بیمار خبر داشت یکبار که برای تحویل گرفتن مهرزاد به مهد آمده بود فرصت را غنیمت شمردم و در بین گفتگو صحبت را به مهرداد کشاندم وبا قاطعیت گفتم:
    مریم من از تو به عنوان یک دوست واقعی توقع دارم در هر شرایطی حقیقت رادرباره مهرداد با من در میان بگذاری.
    من بهتر از هر کسی میدانم که تو در این هشت سال چطور صادقانه به انتظار برادرم نشستی پس چرا فکر می کنی در صورت اطلاع داشتن از او ترا بی خبر می گذارم؟
    در گفتارش احساس همدردی کاملا" هویدا بئود با این همه باید بی پرده تر با او صحبت می کردم گفتم: مننظور من شرایط عادی نیست من وتو خوب می دانیم که جنگ چه عواقبی دارد خود تو بیش از من با معلولین جنگی مواجه بودی و منظورم را به خوبی درک می کنی می خواستم این را بدانی که برای من فرق نمی کند که مهرداد یک دست یا پایش را از دست داده باشد اگر او به کلی نابینا شده و یا نیمی از چهره اش سوخته باشد باز برای من همان مهرداد قبلیاست و ذره ای علاقه ام به او کم نمی شود پس تو باید در این شرایط مرا از بازگشت او بی خبر نگذاری.
    قطرات اشک نگاه مریم را شفاف کرد ناگهان مرا درآغوش کشید و بنای گریستن گذاشت نمهم نمی توانستم جلوی ریزش اشک را بگیرم .صدای هق هق گریه هایمان در هم آمیخت در آن میان صدای بغض آلود او را شنیدم.
    آذر مطمئن باش تحت هر شرایطی ترا از آمدن مهرداد باخبر می کنم این حق مسلم توست.
    از آغوشش بیرون آمدم و همانطور که اشک هایم را پاک می کردم گفتم: قول می دهی؟
    با تایید سر گفت: بله ... قول می دهم.
    ماهها از پایان جنگ گذشت و اسرای زیادی رد وبدل شد اما از مهرداد هیچ خبری نبود با رسیدن هر گروه از اسرای جنگی قلب من بیشتر در هاله ای از غم فرو می رفت چرا که روز به روز امیدم به زنده بودن مهردا کمتر می شد تحمل این روزها برایم سخت تر از ایام جنگ بود بی خوابی وکم اشتهایی از علائم بارز این نگرانی به شمار می آمد در این دوران خانم وآقای کاشانی نیز روزهای سختی را پشت سر می گذاشتند حمود امیدش را به بازگشت برادر کاملا" از دست داده بود و هر بار که با او برخوردی داشتم تلاش می کرد مرا نیز قانع کند دست از این امید واهی بردارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پنجمین سالگرد تولد مهسا نزدیک بود ولی من هیچ شور وشوقی برای راه اندازی این مراسم نداشتم روزی که محمود موضوع خرید را برای جشن را عنوان کرد ازاو خواهش کردم مرا از این کار معاف کند آن روز در اتومبیل او از مهد عازم منزل بودم که مطلب را پیش کشید با نگاه رنجیده ای گفت:
    اصلا" باور نمی کنم که زندگی مهسا تا این حد برایت بی اهمیت شده باشد بالحن خسته ای گفتم: خودت خوب می دانی که مهسا در زندگی من چه نقشی دارد پس لطفا" این طور صحبت نکن.
    مهسا در کنار من قرار داشت و به گفتگوی ما گوش می داد این بار صدای محمودسرد و برنده بود:تو خیلی عوض شدی دیگر آن آذر خوش صحبت و با محبت نیستی اصلا" هیچ توجهی به اطرافیانت نداری.
    نگاهم به سویش کشیده شد به آرامی گفتم:دست خودم نیست حوصله هیچکس وهیچ چیز را ندارم اصلا" از زندگی خسته شده ام.
    اتومبیل را در گوشه ای نگه داشت سپس به سمت من متمایل شد و با کلامی حاکی از همدردی پرسید:چرا؟تو قصد داری خودت را از بین ببری؟آنهم با زجر کشیدن,نمیبینی چه به روز خودت آوردی؟تازگی ها در آیینه نگاه کردی؟ببین چه قیافهای برای خودت ساختی این کارها برای چیست؟برای مهرداد؟تو چرا نمی خواهی قبول کنی برادر من سالها پیش شهید شده این یک واقعیت است آذر مهرداد دیگرزنده نیست و هیچ وقت بر نمی گردد.
    پرده ای از اشک نگاهم را تار کرد سرم خم شد و قطره های اشک بی اختیار سرازیر شدند دستمالی را به سویم گرفت و با لحن آرامتری گفت:
    گریه کن هر چه قدر می خواهی اشک بریز اما این واقعیت را قبول کن.
    غمی که در چند ماه اخیر بر قلبم سنگینی می کرد همراه با قطره های اشک فروچکید مهسا هم به گریه افتاد و در حالیکه سعی در نوازش من داشت خود نیزپابه پای من اشک می ریخت.
    دیدن چشمان اشک آلود او قلبم را در هم فشرد دستانم را برای در آغوش کشیدنش گشودم و او با تمام محبت خودش را به سینه ام فشرد.
    در حال بوسیدنش با صدای گرفته ای گفتم: عزیزم گریه نکن آرام باش سرش رو از روی سینه ام برداشت وبا نگاهی به محمود گفت:
    من بابا رو دوست ندارم تو مامان آذر را اذیت کردی.
    نگاهم ناخودآگاه به سوی محمود برگشت.چشمان او م اشک آلود بود در همانحال با لبخند کمرنگی به هان طریق که مهسا صحبت می کرد گفت:
    مهسا جان باور کن همیشه مامان بابا رو اذیت می کنه اون بابا رو دوست نداره برای همین سعی میکنه ناراحتش بکنه.
    احساس شرمی شدید وجودم را در بر گرفت در آن میان صدای مهسا را شنیدم که با لحن معترضی پرسید:چرا مامان آذر را دعوا کردی؟
    محمود با کلام پرمهری پاسخ داد :این دعوا نبود عزیز دلم ابراز محبت بود.
    از نحوه گفتار محمود تعجب می کردم اولین بار بود که بی پرده همه چیز را بهزبان می آورد.مهسا با همان صفای کودکانه واز روی کنجکاوی پرسید: ابرازمحبت یعنی چی؟
    گویا محمود به دنبال جمله مناسبی می گشت چون همراه با مکث گفت:ابراز محبت...
    کلامش را قطع کردم وگفتم:محمودآقا بهتر نیست برویم؟می ترسم دیر بشود.سنگینی نگاهش را حس کردم اما هیچ نگفت و اتومبیل را به حرکت درآورد.
    در روزهای بعد هیچ خبری از او ومهسا نبود می دانستم که رفتار سرد وبیتفاوت من محمود را ناراحت کرده اما چه می توانستم بکنم؟او به خوبی میدانست که به چه نحو مرا رنج بدهد از طرفی سوالات همکاران نیز مرا می آزردچرا که هیچ پاسخی برای غیبت مهسا نداشتم یکبار که از مهرزاد پرسیدم:ازمهسا خبر نداری, نمی دانی چرا به مهد نمی آید؟
    شانه هایش را بالا انداخت وگفت: دایی محمود گفت لازم نیست مهسا به مهد بیاید.
    بعد از ظهر که مریم برای بردن پسرش آمده بود دلیل غیبت مهسا را پرسیدم در پاسخ گفت:فرصت داری کمی با هم صحبت کنیم؟
    او را به طرف محوطه پشت ساختمان راهنمای کردم و مهرزاد را فرستادم تا باوسائل بازی خودش را سرگرم کند وقتی کنار ریم روی سکوی سیمانی نشستم صدایمحزون او را شنیدم که گفت: هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که از تو بخواهم مهرداد را فراموش کنی هیچ چیز برای من سخت تر از این نیست که فکر کنمبرادر عزیزم برای همیشه از دست رفته اما همه دلایل وشواهد نشان می دهد که هیچ اثری از او نیست تا بحال همه ما هم خود را با یک امید واهی گول میزدیم ولی بهتر است حالا که جنگ به پایان رسیده این حقیقت تلخ را باورکنیم.دیروز محمود به منزل ما آمد ظاهرا" از این اوضاع و احوال خیلی ناراحتاست البته خودت میدانی که او حق دارد.محمود از زمانی که ازدواج کرد پیوندموفقیت آمیزی نداشت و همیشه زندگی اش با رنج و ناراحتی همراه بود گرچه اوهیچ وقت طعم خوشبختی را به معنای واقعی نچشید اما نگرانی اش در حال حاضربیشتر به خاطر مهسا است او به خوبی می داند که هیچ وقت توجه ترابه خودش جلب کند اما بخاطر آسایش مهسا میخواهد از تو تقاضای ازدواج کند از من خواست موضوع را قبلا" با تو در میان بگذارم و نظرت را جویا شوم.
    حرهای مریم مرا دگرگون کرد گونه هایم داغ شده بود وضربان قلبم حالت عادی نداشت چطور می توانستم در مدت کوتاهی تمام رشته های امیدم به مهرداد را قطع کنم و برادرش را به جای او بپذیرم با صدایی که به سختی از گلویم بالا می آمد پرسیدم:اگر این پیشنهاد را رد کنم آنوقت چه می شود؟
    چهره اش را هاله ای از شرم در خود گرفت وگفت: ببخش ک اینطور بی پرده صحبت می کنم من مجبورم حرفهای محمود را بی کم وکاست برایت بازگو کنم .به دنبال این کلام لحظه ای مکث کرد وقتی نگاه منتظر من را دیدبه ارامی ادامه داد محمود گفت اگر تو نمی توانی به عنوان یک مادر واقعی در کنار آنها زندگی کنی او هم به خاطر صلاح مهسا مجبور است مانع دیدارهای شما بشود.
    با تمام تلاشم نتوانستم ریزش اشک هایم را از نگاه مریم پنهان کنم. این کمال بی انصافی است محمود چگونه می تواند با من اینجور رفتار کند؟فراموش کرده که در تمام این سالها چقدر برای نجات زندگی اش زحمت کشیدم؟
    سنگینی دست مریم را روی شانه ام احساس کردم نگاهم به چهره مهربانش افتاد با کلام دوستانه ای گفت:
    او همه چیز را به خاطر دارد مطمئن باش که محمود هرگز زحمات واز خودگذشتگی های ترا فراموش نمی کند اما در حال حاضر تنها دستاویزش برای راضی کردن تو همین مهسا است.حقیقتش را بخواهی مدتی است که احساس می کنم او گرایش عجیبی به تو پیدا کرده برای همین بدنبال بهانه ای می گردد که ترا وادار به قبول این پیشنهاد کند.
    چهره ام را پاک کردم و با نگاه دوباره ای به سویش به حلتیمستاصل گفتم:ولی مریم جان ازدواج بدون علاقه چه لطفی دارد؟
    لبخند مهرآمیزش را به رویم پاشید وگفت:
    برای تو شاید لطفی نداشته باشد اما برای محمود سرشار از لطف است ضمنا" تو هم می توانی تنهایی ات را با وجود مهسا پر کنی از طرفی ممکن است مرور زمان خاطره مهرداد را از ذهن تو پاک کند در آن صورت محمود شاید بتواند جای او را در قلب تو بگیرد.
    نگاهم به اطراف کشیده شد همزمان نفس عمیقی از سینه بر کشیدم شاخه های بی برگ درختان زندگی بی لطف مرا به نمایش میگذاشت.
    با صدای غم گرفته ای گفتم:به محمود بگو برای تصمیم گیری در این مورد به وقت زیادی نیاز دارم مدتی به من فرصت بدهد تا بتوانم خودم را برای پذیرش این مطلبآماده کنم.
    فشار پنجه های مریم بر شانه هایم برایم قوتقلبی بودگفت:مطمئنم که این فرصت را به تو میدهد.
    بعد بلند شد ومهرزاد را صدا زد اورا تا کنار اتومبیل بدرقه کردم موقع خداحافظی با فشاری به بازویم همراه با تبسمی دلنشین گفت:
    همیشه آرزو داشتم که رسما" عضوی از خانواده ما بشی امیدوارم هرچه زودتر این آرزو بر آورده شود.
    دوباره جریان اشک را حس کردم وبه آرامی گفتم:ممنونم.
    آماده حرکت که می شد گفتم:راستی مریم جان به محمود بگو اگر می خواهد برای تولد مهسا خرید کند من لیستش را آماده میکنم هرموقع برایش مقدور است بیاید آنرا از من بگیرد.
    همراه با تکان دست همانطور اتومبیل را به حرکت در می آورد لبخند زنان گفت:چشم پیغامت را می رسانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جشن تولد مهسا را در سالن زیبا وبزرگ خانه آقای کاشانی به پا کردیم در میان حاضرین بجز بستگان و فامیل دونفر از همکاران مهد را نیز دعوت کرده بودم شهلا وسوسن دختران جوانی بودند که همچون من سمت مربی گری را به عهده داشتند سه روز تلاش بی وقفه من بازده خوبی داشت چرا که همه چیز در نوع خود عالی بود در میان پذیرایی از حاضرین متوجه شدم که آقا وخانم کاشانی بیش از همیشه به من توجعه نشان می دهند و رفتارشان با محبت زیادی همراه است ظاهرا" اعمال آنها از نگاه تیز بین پدر ومادرم دور نمانده بود چرا که آنها نیز از تاثیر این همه علاقه خشنود بنظر می رسیدند رفتار محمود هم دست کمی از آنها نداشت و مدام در اطرافم می پلکید و با هر بهانه ای مطلبی را کنار گوشم نجوا می کرد در آن میان فقط فرامرز گرفته بنظر می رسید .کیومرث آرام ومتین در گوشه ای نشسته بود واطراف را زیر نظر داشت همسرش از کنار او تکان نمی خورد و یک لحظه بازوی او را رها نمی کرد شکم برآمده اش نشان می داد که چند ماه از بارداری اش می گذرد.منوچهر طبق معمول مشغول عکس گرفتن بود اینبار وقتی مهسا برای فوت کردن شمعها آماده شد محمود در یک سو ومن در سوی دیگرش قرار گرفتیم.
    ساعتی از صرف شام می گذشت که با چای وکیک مشغول پذیرایی دوباره شدم زمانی که مقابل فرامرز قرار گرفتم آهسته گفتم:آقای دکتر امشب ترا با یک من عسل هم نمی شود خورد موضوعی پیش آمده؟
    لحظه ای در سکوت نگاهم کرد اما هیچ نگفت فنجان چای را برداشت اما تعرفم را برای کیک رد کرد برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم پرسیدم:
    نکند خانم صفوی پیشنهادت را رد کرده که اینطور زانوی غم بغل گرفتی؟
    بالحن سرد وبرنده ای آهسته گفت:
    تو لازم نیست نگران حال من باشی رو به فکر خودت باش که به یک ازدواج اجباری تن داده ای مرا بگو که فکر می کردم تو واقعا" باوفایی.
    کلامش مانند خنجر در قلبم نشست وچهره ام از تاثیر آن برافروخته شد در آن لحظه هیچ عکس العملی نشان ندادم چون بیشتر نگاهها متوجه من بود اما درونم غوغایی به پا شد حتما" مادر باز هم دهن لقی کرده و موضوع مرا با دایی درمیان گذاشته بود در حالیکه سینی فنجانها در دستم می لرزید از دو نفر بعدی نیز پذیرایی کردم با نزدیک شدن به مریم از او خواستم که بقیه کارها را بعهده بگیرد با نگاهی متعجب پرسید:
    اتفاقی افتاده؟رنگ چهره ات کاملا" پریده.
    سینی را به دستش دادم وگفتم:چیزی نیست فقط کمی احساس سرگیجه می کنم.
    سپس مسیر اطاق مهسا را در پیش گرفتم و با قدمهای لرزان اما به سرعت به آنسو رفتم در روزهای بعد بستر بیماری به من فرصت داد تاخود را از گداب بلاتکلیفی بیرون بکشم وتصمیم نهایی رادر مورد آینده بگیرم ضمنا"انجام این تصمیم نیاز به زمان و یک برنامه ریزی منظم داشت پس باید همه چیز روال عادی خود را طی می کرد در حالیکه احساس ضعف وسر گیجه هنوز رهایم نکرده بود از بستر برخاستم و با قدمهای لرزان به سوی تلفن رفتم مادر توی آشپزخانه سرگرم پختن غذابود به مخض مشاهده من به درگاه نزدیک شد وپرسید:
    به چیزی احتاج داری؟
    صدای ناله مانندم خبر از بی حالی شدیدم می داد.می خواهم به مهد تلفن کنم.
    به حالت معترضی گفت:به من می گفتی تلفن را به اطاقت می آوردم.چرا با این حال از جایت بلند شدی دوباره سرما خوردگی ات عود می کند.
    روی مبلی کنار میز تلفن نشستم و مشغول شماره گرفتن شدم با این حال گفتم:امروز خیلی بهترم نگران باشید.
    صدای خانم عالی پور سرپرست مهدکودک مرا از گیجی در آورد بعد از سلام شناخت وبه گرمی احوالم را جویا شد گفتم که تا یکی دو روز دیگر کاملا" روبراه می شوم و به محض وب شدن کارم را از سر می گیرم برایم آرزوی سلامتی کرد وپرسید:می خواستی احوال مهسا را بپرسی؟
    نگران مهسا نیستم می دانم در پیش شما کاملا" راحت است اما اگر زحمتی نیست می خواهم با شهلا صحبت کنم.
    با مهربانی گفت الام صدایش می کنم.
    شهلا دختری از اهالی رودبار بود که در یک حادثه تمام افراد خانواده اش را از دست داده بود او در تهران با خاله پیرش زندگی می کرد و جزاو فامیلی نداشت چهره همیشه دلنشین و خندانش او را دختری مهربان جلوه می داد شهلا در مهد سابقه خوبی داشت و روش کنار آمدن با بچه ها را به خوبی می دانست طی مدتی که با او همکار بودم در مواقعی که محمود برای گرفتن مهسا به آنجا مراجعه می کرد چندین بار متوجه نگاههای شیفته او به محمود شدم گرچه محمود ظاهرا" توجهی به او نداشت اما این نگاهها از دید من پنهان نمی ماند در شب تولد مهسا نیز به خوبی شاهد نگاههای حسرت بار او بودم.
    صدای شهلا مثل همیشه شاد وسر حال به گوش رسی:الو آذر جان تو هستی؟
    بعد از احوالپرسی معمولی پرسیدم:می توانی امروز بعد از تعطیلی مهد به منزل ما بیایی؟
    صدایش حالت متعجبی به خود گرفت.با کمال میل ولی مسئله اینجاست که من آدرس منزل شما را بلد نیستم.
    با آنکه سعی می کرد عادی صحبت کند ته لهجه شمالی اش کاملا" مشخص بود. اینکه مسئله مهمی نیست ظهر که پدر مهسا برای بردنش می آید همراه او بیا.
    لرزش صدایش هیجانش را نشان می داد.آذر جان من خجالت می کشم...
    حرفش را قطع کردم وگفتم:دست بردار شهلا برای چه باید خجالت بکشی ؟محمود معمولا از مهد یکسره اینجا می آید امروز بگو من از تو خواستم با او به منزل بیایی.
    خواست عذری بیاورد مانعش شدم وگفتم:دیگر بهانه نیاور منتظرت هستم. دعوت شهلا اولین قدم رسیدن به مقصود بود باید درباره مسائلی باا و صحبت می کردم و نظرش را جویا می شدم گرچه از پیش حدس می زدم که هیچ مخالفتی با نقشه ای که برایش تدارک دیده بودم نخواهد داشت.
    دوران نقاهتن یک هفته به طول انجامید در غیبت من شهلا فرصتی کافی داشت که در دل مهسا جایی برای خود باز کند زمانی که توانستم سرکار برگردم بچه هایی که نگه داریشان بر عهده من بود شادیکنان گرداگردم را گرفتند و خوشحالی اشان را از بازگشتم نشان دادند در آن میان مهسا خود را بیش از دیگران به من می چسباند گرچه طی این مدت هر روز او را می دیدم اما ظاهرا" او در حضور بقیه بچه ها نسبت به من احساس تملک می کرد و می خواست این را به دیگران هم نشان بدهد.
    اندک اندک بهار از راه رسد و طبیعت زیبایی دوباره یافت طی این مدت نقشه من تا حدی جامه عمل پوشید و شهلا ومهسا توانستند روابط صمیمی ونزدیک با هم پیدا کنند تا حدی که در بیشتر ساعات روز نگه داری مهسا را به شهلا واگذار می کردم و به بهانه های مختلف نزد وی می گذاشتم تا یکی از همین روزها در حال بازگشت به منزل محمود سر صحبت را باز کرد و پس از کمی زمینه چینی گفت:
    فکر نمی کنی بهتر است من وتو کمی به زندگی مان سر وسامان بدهیم واز حالت شرم ورودرواسی بیرون بیائیم؟
    دلم از حرفش لرزید ولی کاملا" معمولی گفتم:من وشما کی از هم شرم داریم؟سالهاست که تقریبا" با هم زندگی می کنیم و شاید روایطمان خیلی از یک خواهر و برادر واقعی صمیمی تر باشد نگاه قهرآلودی به سویم انداخت وگفت: مسئله اینجاست که من نمی خواهم نقش یک برادر را برای تو بازی کنم مقصود من از صمیمیت جور دیگری است.
    گونه هایم از شرم داغ شد سرم را به زیر انداختم و آرام پرسیدم: از من چه توقعیداری؟چه کارمی توانم انجام بدهم؟
    صدایش رگه هائی از خشونت و هیجان در خود داشت.
    می توانی تکلیف مرا روشن کنی به گمانم به اندازه کافی فرصت داشتی که درباره پیشنهادم فکر کنی و جواب قطعی ات را بدهی.
    هنوز زمان آن نرسیده بود که محمود از منظورم اصلی من با خبر شود برای همین باید باز هم قدری با او مدارا می کردم سرم را بلند کردم و با نگاهی به سویش گفتم مرا ببخش اگر در این مدت باعث رنجش شما شدم اگر تا بحال در این مورد واکنشی از سوی من ندیدید قصدم سردواندن شما نیست فقط تصمیم گیری در این باره کار دشواری است که فلا" از توان من خارج است پس خواهش می کنم کمی دیگر فرصت بده تا خودم را از هر جهت آماده کنم.
    چهره اش ناراحت به نظر می رسید با این حال چیزی نگفت و همچنان به روبرو چشم دوخته بود نگاهم از او به مهسا افتاد سرگرم بازی با عروسکی بود که به تازگی شهلا برایش خریده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با گذشت ایام بهار جایش را به تابستان می سپرد هنوز هم گه گاهی تهدادی از اسرا به وطن بازمی گشتند اما من دیگر حتی جرات آنرا نداشتم که کلامی در مورد مهرداد از اطرافیانم پرس و جو کنم ظاهر امر نشان می داد قبل از آنکه من نظرم را بطور صریح اعلام کنم خانواده های من ومحمود ما را نامزد تصور می کردند و انتظار نداشتند هنوز هم چشم به راه بازگشت مهرداد باشم از طرفی نقشه هایم برای شهلا ومحمود به بن بست رسید و شهلا با تمام تلاشش نتوانست توجه محمود را به خود جلب کند چندبار تصمیم گرفتم موضوع را به نحوی با مریم در میان بگذرم اما مدتی بود که او را اصلا" نمی دیدم ظاهرا" آنقدر گرفتار بود که به جای خود منوچهر را برای بردن مهرزاد به مهد می فرستاد رفتار منوچهر هم این روزها عجیب به نظر می رسید هر بار علت غیبت مریم را می پرسیدم مشغله زیاد را بهانه می آورد یک بار گفت:
    مریم این روزها گرفتار است و اوقاتش را یا در بیمارستان ویا در آسایشگاه می گذراند.
    از شنیدن نام آسایشگاه کمی تعجب کردم خصوصا" که منوچهر ناگهان رنگ چهر هاش دگرگون شد وبا عجله خداحافظی نمود .موضوع آسایشگاه را با کار مریم مرتبط دانستم و قضیه را بکلی فراموش کردم . در یکی از روزها سرگرم دیدن نقاشی بچه ها بودم که به دفتر احضار شدم تلفن مرا می خواست با برداشتن گوشی و ادای کلمه الو صدای محمودمحمود را که با عطوفت خاصی همراه بود شنیدم پس از احوالپرسی گفت:
    مزاحم شدم که از برنامه امشب مطلعت کنم قرار است همراه خانواده عد از صرف شام مزاحم بشویم خواستم ببینم آمادگی مراسم خواستگاری را داری؟
    در یک لحظه احساس کردم قلبم از جا کنده شد لرزش زانوانم را به خوبی حس می کردم در پاسخش چه می توانستم بگویم؟پس از این همه معطلی وباتکلیفی بگویم حاضر نیستم با تو ازدواج کنم.با صدایی که رمق بالا آمدن نداشت گفتم:
    اینجا نمی توانم حرف بزنم شما با خانواده تشریف بیاورید در منزل بهتر می شود صحبت کرد.
    سرخوشی کلامش کاملا" مشهود بود با رضایت گفت:خدارو شکر که عاقبت تصمیمت را گرفتی پس ما امشب مزاحم می شویم فعلا" کاری نداری؟
    همراه با تشکر مکالمه را قطع کردم اما اصلا حال خودم را نمی فهمیدم وقتی پیش بچه ها بازگشتم آنها را در انتظار خود دیدم سعی کردم دلهره را از خودم دور کنم و همه چیز را به تقدیر بسپارم اما ناخودآگاه فکرم به برنامه شب کشیده میشد بعد از بهنام نوبت مهرزاد بود که نقاشی اش را نشانم بدهد در حالی که دفترش را به دستم می داد پرسیدم موضوع نقاشی ات امروز راحت بود ؟ انگشت را در دهان گذاشته بود با تائید سر جواب مثبت داد گفتم:
    دستت را از دهانت بیرون بیار بعد جواب بده.
    از گفته ام پیروی کرد وگفت کبله من همه رو کشیدم.
    دفترش را ورق که می زدم گفتم:آفرین پسر خوب حالا ببینم نقاشی ات کجاست؟
    در بین صفحات نقاشی شده چشمم به صفحه ای افتاد که تصویر زیبایی از یک هواپیمای جنگی کشیده شده بود با تعجب پرسیدم: این را کی برایت کشیده؟درحال بازی با بندنکهای شلوارش گفت: دایی کشیده با نگاهی به ریز ه کاری های تصویر گفتم:دایی محمود چه هواپیمای زیبایی برایت کشیده مواظب باش خرابش نکنی.
    می خواستم صفحه را ورق بزنم که صدای مهرزاد مرا متوجه کرد.
    این را دایی محمود نکشیده دایی مهرداد کشیده.
    در یک لحظه چیزی شبیه جریان برق همه وجودم را تکان داد نگاهم خیره به چهره او دوخته شد با صدای خفه ای پرسیدم کدام دایی مهرداد؟
    گویا از نگاه من به وحشت افتاد چون با دستپاچگی گفت:نمی دونم.
    احساس کردم سعی دارد موضوعی را از من پنهان کند این بار لبخندی که به اجبار بر لبانم ظاهر می شد گفتم:مهرزاد مگر تو خاله را دوست نداری؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با نگاهی دلواپس سرش را به علامت تائید تکان داد تلاش کردم لحنم آرام ومهربان باشد گفتم:اگر واقعا" خاله را دوست داری باید همه چیز را به خاله آذر بگی مثل همه بچه ها.
    به حالت مستاصل گفت" آخه مامان گفته به هیچکس حرفی درباره دایی نزنم.ضربان قلبم به وضوح تند تر شد دستانم علنا" می لرزید آیا ممکن بود که این دایی همان مهرداد باشد؟در این صورت مهرداد من زنده بود اما چرا مریم نمی خواست کسی در این مورد چیزی نداند باید کم کم همه چیز را از زبان مهرزاد بیرون می کشیدم این بار آهسته گفتم:مطمئن باش من حرفهای تو را به کسی نمی گویم راستی این دایی مهرداد با شما زندگی می کند؟
    دقایقی ساکت نگاهم کرد سپس با دودلی در پاسخم گفت:چند روز پیش مامان او را با خودش به خانه آورد.
    عجولانه پرسیدم:الان هم در منزل شماست؟ سرش را تکان داد وگفت: وقتی ما نیستیم عمو رجب مواظبشه.
    عمو رجب باغبان پیری بود که به امور باغبانی خانه مریم می رسید ضمنا" از خود خانه هم مواظبت می کرد. حالم به قدری بد بود که فکرم به درستی کار نمی کرد آیا حرفهای مهرزاد واقعیت داشت؟در این صورت چطور مریم این مسئله را از همه پنهان کرده بود؟ولی شاید این مهرداد بر حسب اتفاق یکی از دوستان صمیمی منوچهر باشد که برای مدتی به منزل آنها آمده است پس چرا مهرزاد او را دایی خطاب می کند؟ چه باید می کردم آیا بی خبر رفتن به منزل مریم آن هم زمانی که خود او در منزل نبود عمل درستی بود؟ اگر می خواستم تا بازگشت او صبر کنم از فکر دیوانه می شدم دفتر مهرزاد را به او بازگرداندم و در طول اطاق مشغول قدم زدن شدم دهانم خشک شده بود و زانوانم قدرت تحمل وزنم را نداشت آیا تمام این ماجرا یک سوئ تفاهم بزرگ بود؟اگر به منزل مریم می رفتم و در آنجا با شخص غریبه ای برخورد می کردم تکلیف چه بود؟
    هجوم یکباره این سولات مغزم را داغ کردعاقبت پس از چند دور پیمودن طول اطاق تصمیم خود را گرفتم.با نگاهی به ساعت دیواری دانستم که هنوز یکساعت دیگر تا بازگشت مریم مانده است با عجله به اطاق شهلا رفتم و از او خواستم که برای ساعتی نگهداری بچه های مرا به عهده بگیرد سپس با اجازه از خانم عالیپور مهد کودک را به قصد خانه مریم ترک کردم.
    خانه ای که مریم در آن سکونت داشت یکی از منازل وسیع و قدیمی شمال شهر بود که بر حسب اتفاق و شانس به قیمت ارزانی به چنگ منوچهر افتاده بود بزرگترین حسن این خانه باغ دل انگیزش بود که تمام محوطه پشت ساختمان را به خود اختصاص می داد مریم بیشتر مراسم و مهمانی هایش را در محیط سرسبز و مصفای باغ برگزار می کرد.
    عمو رجب هم پیرمرد تنهایی بود که اوقات خود را با رسیدگی به این باغ سر می کرد اطاق نسبتا" کوچک او در گوشه همین باغ همه دنیای او محسوب می شد.
    زمانی که مقابل درب آهنی باغ از ماشین پیاده شدم حال کسی را داشتم که آخرین دقایق زندگی را می گذراند نمی دانم چه نیرویی مرا سرپا نگه می داشت و به جلو هدایتم می کرد با فشردن شاسی زنگ تمام نی رویم تحلیل رفت و با اندامی لرزان به دیوار تکیه دادم پس از چند دقیقه برای بار دوم شاسی را فشردم صدای عمو رجب را شنیدم که می گفت:آمدم...آمدم.
    هنگامیکه در برویم باز شد رنگ به چهره نداشتم مثل اینکه خونی در رگهایم جاری نبود دانه های عرق را بر پیشانی ام حس می کردم اما لرز تمام وجودم را گرفته بود همه اراده ام را به کمک طلبیدم تادر مقابل عمو رجب رفتاری عادی داشته باشم سلام ضعیف مرا به گرمی جواب داد و احوالم را پرسید. پس از تشکر پرسیم:مریم منزل نیست؟
    با نگاهی دقیق به چهره ام نگران شد وگفت: مریم خانوم هنوز برنگشته مگر اتفاقی افتاده؟
    نه هیچ اتفاقی نیافتاده ببینم منوچهر خان هم در منزل نیستند؟
    من جلوی در به انتظار پاسخ ایستاده بودم و او خود را میان دو لنگه در به نحوی قرار داده بود که داخل محوطه حیاط قابل رویت نبود در پاسخ با مهربانی گفت:نه بابا جان او هم منزل نیست.
    مستاصل مانده بودم که چطور منظورم را مطرح کنم اولین سوالی که به مغزم خطور کرد به زبان آوردم و پرسیم:مهمانشان چطور او هم در منزل نیست؟
    نگاهش حالت متعجبی به خود گرفت و با حیرت پرسی:مهمانشان؟
    خیلی عادی گفتم: مهرداد خان را می گویم . رنگ چهره اش به وضوح تغییر کرد وبا دستپاچگی گفت:والا...آقا مهرداد...کلامش را قطع کردم و گفتم:من خبر دارم که او اینجاست پس لازم نیست از من پنهان کنید. ناباورانه پرسید:مریم خانوم موضوع را به شما گفت؟
    قلبم در سینه لرزید دستم را به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد گفتم:بله برای همین امروز به اینجا آمدم می توانم او را ببینم؟
    تردید ودو دلی در نگاهش موج می زد با کلام مرددی گفت:والا...بابا جان به من گفتن...
    لنگه در رابا دست کمی فشردم و با بی صبری گفتم:عمو جان من باید زود برگردم زیاد وقتش را نمی گیرم.
    به دنبال این کلام او به ناچار کنار رفت و من با قدمهای لرزان داخل شدم با صدای ناله مانندی پرسیم: او کجاست؟
    با اشاره دست محوطه باغ را نشان داد و گفت:آنجاست در باغ نشسته ولی آذر خانم...
    کلامش را دوباره قطع کردم وگفتم:نگران نباشید عمو جان شما به کارتان برسید من خودم او را پیدا می کنم. دیگر منتظر پاسخ او نشدم و با شتاب به سوی باغ براه افتادمپاهایم یارای کشیدن هیکلم را نداشت با این حال آنها را به زور با خودم می کشیدم قلبم مانند پرنده ای وحشی در قفسه سینه ام به تلاطم افتاده بود آیا مهرداد را به روی صندلی چرخدار می دیدم یا با چهره ای کاملا" سوخته وتغییر شکل داده؟اگر او نابینا شده باشد چه؟به یاد نقاشی مهرزاد افتادم نوری از امید به دلم تابید نابینا نیست. با خودم گفتم:او هرچه باشد متعلق به من است پس تفاوتی نمیکند ظاهرش تا چه حد تغییر کرده باشد.
    با نزدیک شدن به محوطه باغ نگاه هراسان اما شیفته ام در اطراف به گردش در آمد فای باغ در نیمرو اوایل تابستان لطیف ودلچسب بود تابش انوار خورشید از لابلای شاخه ها و نسیم خنکی که برگها را به آرامی می لرزاند حال وهوای خوشی به آن محیط داده بود در آن میان نگاهم به شخصی افتاد که در گوشه ای دنج آرام وبی صدا نشسته بود و برسطح سفیدی که مقابلش قرار داشت خطوطی را رسم می کرد. او نمی توانست مرا ببیند چرا که درست پشت به من قرار داشت دستم را به تنه درختی تکیه دادم و چند قدم جلو رفتم از اینجا نمی توانستم تشخیص بدهم که او مهرداد واقعی است یا نه. ظاهرا" قد بلند و چهارشانه به نظر می رسید اما جثه اش خیلی نحیف تر از مهرداد بود موهای سرش نیز از حد معمول کوتاهتر نشان می داد باید باز هم به او نزدیکتر می شدم این بار چند قدم از طرف پهلو برداشتم حالا کمی از نیمرخ او قابل رویت بود تلاطم قلبم نفسم را به شماره انداخت در حالیکه به سختی نفس می کشیدم به آرامی صدایش کردم:مهرداد...
    ناگهان چهره اش به سمت من متمایل شد و با نگاه متعجبی براندازم کرد. با اشتیاق تمام زوایای صورتش را از نظر گذراندم رنگ چهره اش پریده و گونه هایش به گودی نشسته بود جای زخمی در کنار پیشان اش واضح به چشم می خورد هاله ای کبود دور کاسه فرو رفته چشمانش نقش بسته بود و دیگر مانند گذشته نگاهش شفاف به نظر نمی رسید با اینحال او مهرداد عزیز من بود مهرداد زنده وبی هیچ نقصی در مقابل من قرار داشت و مرا نگاه م کرد اما ذره ای از آشنایی گذشته در نگاهش به چشم نمی خورد.
    بغضی همچون پنجه ای آهنی گلویم را به شدت فشرد دیگر هیچ رمقی به تنم نمانده بود حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم او هنوز خیره نگاهم می کرد تصویر مقابلم کم کم تار شد می خواستم به تنه درختی پناه ببرم اما....
    بوی تند دارویی تنفس را برایم آسان تر کرد لحظه ای که چشم گشودم مریم با ظاهری نگران مقابلم نشسته بود توان هیچ عملی را نداشتم حتی قدرت سخن گفتن نیز از من سلب شده بود نگاه بی فروغم به چهره مریم ثابت مانده بود وحتی پلک هم نمی زدمصدایش نگران به گوشم رسید:بهتر شدی؟
    با اشاره چشم جواب مثبت دادم و دوباره به او خیره شدم هنوز قادر به درک اوضاع اطرافم نبودم در آن میان متوجه عمو رجب شدم با لیوان آب قندی به ما نزدیک شد وبا لحن ناراحتی گفت:واله مریم خانوم خودش گفت که از همه چیز خبر دارد برای همین من مانعش نشدم.
    مریم لیوان را از دست او گرفت و در حالی که سرم را به آرامی بلند می کرد آنرا به دهانم نزدیک کرد.مشاهده عمو رجب و یادآوری صحنه باغ برخورد با مهرداد را در ذهنم تداعی کرد با دستی لرزان لیوان را کنار زدم و با بغضی که آماده ترکیدن بود آهسته پرسیدم :مریم...مهرداد زنده است؟
    گریه دیگر امانم نداد سرم بر سینه او افتاد و صدای های های گریه ام در فضای اطاق پیچید او نیز با من همراه شد و در میان هق هق گریه اعتراف کرد که مهرداد زنده است پس کسی که من در باغ دیده بودم همان مرد آرزوهایم بود؟
    سر را برداشتم و با نگاه اشک آلود و قهر آمیزم پرسیدم چرا؟چرا این کار را کردی/چطور توانستی مرا از او بی خبر بگذاری؟
    اشک چشمانش را پاک کرد وگفت:می دانم که از دستم دلگیری هنوز از یادم نرفته که چه قولی به تو دادم اما باور کن برای این کار دلیل دارم من مجبور بودم فعلا تا مدتی او را از اقوام وآشنایان دور نگه دارم تو هنوز خیلی از مسائل را نمی دانی. وقتی حقیقت مطلب را بشنوی به من حق می دهی چرا او را از انظار مخفی نگاهداشتم درک منظورش برایم مشکل بود به نظر من او به هیچ دلیلی نباید این حقیقت را از من مخفی می کرد از این رو گفتم:
    عذر تو هر چه که باشد برای من قابل قبول نیست خصوصا" که مهرداد به لطف خدا کاملا" سالم است پس برای چه نباید او را می دیدم؟
    نگاه افسرده اش غمی سنگین در خود داشت به آرامی گفت: گرچه مهرداد ظاهرا" آسیبی ندیده اما ضربه ای که به روان او وارد شده خیلی عمیق تر از صدمات جسمانی است.
    پس لحظه ای سکوت کرد و قطره اشکی را که بر گونه اش فرو افتاد با سر انگشت پاک نمود و با صدائی گرفته ادامه داد:
    مهرداد حافظه اش را از دست داده او هیچ کس را بخاطر نمی آورد .
    صدای مریم مثل یک ضربه سخت بر پیکر خسته ام وارد شد مهرداد دیگر مرا به یاد نمی آورد؟برای همین همانطور غریبانه نگاهم می کرد به همین خاطر هیچ شوقی در او ندیدم من برای او با دیگران هیچ تفاوتی نداشتم. سرم به عقب خم شد و اشک چشمانم گونه ها را شیار زد صدایم خفه وگرفته بود گفتم :احتمال هر صدمه ای را می دادم اما هرگز به فکرم خطور نمی کرد که او...نگاهم دوباره به سمت مریم برگشت صورتش تکیده و خسته تر از همیشه بنظر می رسید دستش را گرفتم و پرسیدم:حالا چه باید بکنیم؟
    با لحن خسته ای پاسخ داد :صبر...کاری از دست ما بر نمی آید فقط باید با او مدارا کنیم و امیدوار باشیم روزی حافظه اش ترمیم بشود به گفته پزشک معالجش مرور ایام و برخورد با نزدیکان شاید بتواند جرقه ای در حافظه اش بزند و او را کم کم به حال عادی بازگرداند خصوصا که بعضی اعمالش نشان می دهد هنوز مطالبی از گذشته به یادش مانده پش هیچ کاری جز توکل به خدا ومنتظر بودن نمی توانیم انجام دهیم.
    به کمک مریم بلند شدم و به حالت نشسته روبروی او قرار گرفتم مریم لیوان آب قند را دوباره دستم داد و واست که تمام محتوای آنرا بخورم سپس به طرف عمو رجب که در گوشه ای از اطاق نگران ایستاده بود برگشت وپرسید:مهرداد کجاست؟
    بعد از اینکه آذر خانم را به اینجا آورد به اطاقش رفت الان هم همانجاست مریم چون او را نگران دید با لحن مهربانی گفت: من اینجا مواظب آذر هستم شما لطفا" بر ببین او به چیزی احتیاج ندارد.
    نوشیدن آب قند حالم را کمی بهتر کرد در آن لحظه می خواستم همه چیز را در مورد مهرداد بدانم پرسیدم چطور او را پیدا کردی؟تا آنجایی که من خبر دارم درمیان اسامی اسرائی که بازگشتند نام مهرداد نبود.
    حق با توست او هیچ نام ونشانی از خود به خاطر نداشت اینطور که شنیده ام زمانی که او را پیدا می کنند حتی پلاکی هم به گردن نداشته برای همین نتوانستند خبری از او به ما بدهند گویا عراقی ها مهرداد را در حالیکه با سر و روی زخمی در میان شاخه ها درختی آویزان بوده پیدا می کنند.
    قلبم از شنیدن ای ماجرای دلخراش به درد آمد با حیرت پرسیدم:پس تو چطور با خبر شدی که او به ایران برگشته؟
    پس از مکث کوتاهی نگاهش به من خیره ماند وگفت:مشیت الهی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باور کن این فقط خواست خدا بود که ما توانستیم دوباره مهرداد را پیدا کنیم آنقدر معجزه آسا پیش آمد که باورش حتی برای من هم مشکل بود جریان از اینقرار است که من مدتی پیش به بخش تازه ای که به اسرای معلول اختصاص دادهشده است منتقل شدم دراین بخش بیماری بود که یک پای خود را از بالای زانواز دست داده بود گرچه قبلا" در عراق مورد عمل قرار گرفته بود اما ازآنجایی که با دلسوزی کار نکرده بودند مشخص شد که باید دوباره عملی برروی او انجام بگیرد. این بیمار همیشه صبور ومتحمل رفتار می کرد اما از آن جهت که در این شهر غریبه بود من گهگاهی برای دلجویی نزدش می رفتم و دقایقی رابا او به صحبت می نشستم یک بار که برای سرزدن به او رفتم متوجه کتابی شدمکه دستش بود ابتدا گمان کردم مشغول مطالعه است ام او سرگرم تماشای تصویری بود که بر آخرین برگ کتاب کشیده بودند با لبخندی پرسیدم شما هم نقاشی میکنید؟نگاه غمگینش به من افتاد وگفت:نه این نقاشی یادگار یکی از اسراست وچند ماه با من هم سلول بود بعد او را به قسمت دیگری منتقل کردند طی مدتیکه در اسارت گذراندم هیچکس را به صفای او ندیدم
    گرچه حافظه اش را به کلی از دست داده بود اما هنوز پابرجا ومقاوم بود اوبه معنای واقعی یک مرد بود. کتاب را به سوی من گرفت و گفت زمانی که میخواست از پیش ما برود این تصویر را به یادگار برایم کشید با دیدن این چهره همیشه به یاد او می افتم کتاب را از دستش گرفتم و با اشتیاق نگاهی به آن تصویر انداختم.
    می دانی در آن لحظه چه حالی شدم؟نقشی از چهره تو با چشمانی گریان.
    نفسم بند آمد دست یخ زده ام را بروی دست مریم گذاشتم و ناباورانه پرسیدم:تصویر من؟
    سرش را به علامت تائید تکان داد وگفت گرچه مهردد حافظه اش را ازدست دادهاما در ضمیر ناخودآگاهش هنوز چهره تورا بخاطر دارد.آن روز با دیدن آنتصویر برق از سرم پرید ابتدا زبانم بند آمد وهیچ نمی توانستم بگویم.همانطور خیره محو تماشای آن تصویر شده بودم از خودم پرسیدم ممکن است این حقیقت داشته باشد؟می توانم باور کنم که دست های مهرداد این را به تصویر کشیده باشد؟به یاد حرفهای بیمار افتادم و اینکه گفته بوداو حافظه اش را از دست داده تلاش کردم بر اعصاب خود مسلط بشوم پرسیدم می بخشید که سوال می کنم اما شما خبر ندارید که آن مرد در کدام نقطه یا در چه حالی اسیر شد؟مرد بیمار که متوجه کنجکاوی من شده بود با اطمینان خاطر گفت:
    اتفاقا" چون به این مرد خیلی ارادت داشتم خاطره اش کاملا" در ذهنم مانده او چند سال قبل از من اسیر شده بود اینطور که از بعضی از ماموران عراقی شنیدم خلبان یکی از هواپیماهای جنگی بود که مورد اصابت ضد هوایی قرار گرفته بود بعضی از اسرای قدیمی تر تعریف می کردند وقتی او ار به بازداشتگاه آوردند اوایل ماموران عراقی گمان می کردند که به دروغ خود را به فراموشی زده برای همین چند روز او را شکنجه کردند شاید بتوانند اطلاعاتی بدست بیاورند اما وقتی برایشان مشخص شد که واقعا" بیمار است دیگر کاری به کارش نداشتند.
    از شنیدن حرفهای آن مرد اندامم به رعشه افتاد اشک هایم بی اراده فرو می چکید پرسیدم مردی که شما صحبتش را می کنید قد بلند و چهار شانه با چشم وابروی مشکی ویک سالک کوچک بر روی گونه اش نبود؟
    مرد بیمار با حیرت سرش را به علامت تائید تکان داد وگفت همه مشخصاتی که شما می گوئید درست است با این مرد نسبتی دارید؟
    کتاب را به سینه فشردم و اشک ریزان گفتم آقا شخصی که شما صحبتش را می کنید به احتمال قوی برادر گمشده من است که سالهاست از او بی خبریم تحت تاثیر حال دگرگون من چشمان آن مرد هم پر از اشک شده بود در همان حال با حیرت گفت(لا الله الا الله) اصلا" باور کردنی نیست با دستپاچگی وهیجان پرسیدم شما خبر ندارید که او را به ایران بازگردانده اند یا نه؟
    هیجان به او نیز دست داه بود با لحن امید بخشی گفت تا آنجا که من خبر دارم همه بیمارانی که حافظه اشان را از دست داده اندبه یکی از آسایشگاهها منتقل شدند شما باید برای پیدا کردن او به آنجا مراجعه کنید کتاب را با عجله پس دادم و در حالیکه دعایش می کردم از کنارش دور شدم
    (بچه ها دوباره میام همین قسمتو ادامه میدم)

    هنوز چند قدم دور نشده بودم صدایش را شنیدم که گفت:خانم پرستار.به عقب برگشتم و نگاهش کردم کلامش سرشار از محبت بود گفت اگر به امی د خدا پیدایش کردید مرا هم در جریان بگذارید دستی برایش تکان دادم وگفتم حتما" آنروز فقط منوچهر را در جریان گذاشتم هنوز آنقدر مطمئن نبودم که به پدر ومادر هم خبر بدهم اول باید از زنده بودن مهرداد اطمینان پیدا می کردم بعد موضوع را علنی می ساختم پس از دو روز جستجو عاقبت او را پیدا کردیم دکتر معالج می گفت برخورد ناگهانی ممکن است برای او زیان آور باشد برای همین من تا مدتی به عنوان یک پرستار هر روز عصر ساعتی را در کنارش می گذراندم و ذهن او را برای معرفی خود آماده م ساختم عاقبت در یکی از همین روزها حقیقت امر رار آرام آرام با او در رمیان گذاشتم هنوز هیچکس جز من ومنوچهر از جریان اطلاع نداشت این دستور پزشک بود زیرا احتمال می داد برخورد یکباره خانواده و ابراز احساسات تک تک آنها به روحیه آسیب پذیر مهرداد بیشتر صدمه بزند به عقیده دکتر من باید به مرور ذهن او را برای دیدار دیگران آماده می کردم واو را کم کمک با گذشته فراموش شده اش آشنا می ساختم گرچه پنهان کردن این حقیقت از تو وخانواده ام کار دشواری بود اما بخاطر مهرداد چاره دیگری نداشتم البته می خواستم بزودی این موضوع را به اطلاع همه شما برسانم اما پیداست قبل من شخص دیگری دهن لقی کرده.
    دست مریم را فشردم وگفتم: این را به حساب دهن لقی نگذار منهم از طریق یکی از نقاشی های مهرداد به واقعیت پی بردم مرا ببخش که نتوانستم مانع کنجکاوی ام بشوم و مهرزاد بی گناه را وادار به حرف زدن کردم.
    با چهره ای متبسم گفت :اشکالی ندارد در هر صورت او کار مرا راحت تر کرد چون بازگو کردن این مطلب نزد تو برایم مشکل تر از مطرح کردن آن نزد دیگران بود.صدای زنگ در وتلفن همزمان به گوش رسید مریم به سوی تلفن رفت با برداشتن گوشی با گفتن خانم شریفی دانستم که مادر با او تماس گرفته مریم او را مطمئن کرد که من از هر لحاظ سلامت هستم و برای انجام کاری به منزل آ«ها آ»ده ام در دنباله حرفهایش ادامه داد برای نهار منتظر آذر نباشید او امروز مهمان من است.
    پس از قطع مکالمه به کنار من بازگشت و گفت:ظاهرا" مادرت از غیبت تو نگران شده گویا وقتی محمود برای گرفتن مهسا به مهد می رود از غیبت تو تعجب میکند وقتی به منزلتان می رود و می بیند آنجا هم نیستی بیشتر دلواپس می شود خانم شریفی می گفت, قبل از اینجا با منزل برادرش و منزل پدر هم تماس گرفته.
    خوشحالم گفتی برای ظهر اینجا میمانم چون در حال حاضر حوصله دیدار هیچ کس را ندارم.
    مهرزاد دوان دوان به قسمت پذیرایی آمد و همراه با سلام خود را به آغوش مادر انداخت به دنبال او منوچهر هم وارد شد و از مشاهده من کمی جا خورد بعد از سلام واحوالپرسی برای تعویض لباس به اطاقش رفت مریم نیز مهرزاد را به اطاقش فرستاد تا وسایلش را بگذارد سپس با نگاهی به من گفت: تو کمی استراحت کن تا میز غذا را حاضر کنم.
    با آنکه هنوز شدیدا" احساس ضعف می کردم از جا برخاستم تا همراه او به آشپزخانه بروم در کنار مریم احساس آرامش بیشتری می کردم او ابتدا با همکاری من مخالفت کرد اما وقتی اشتیاق مرا دید مانعم نشد در حین آماده کردن نهار پرسیدم : مریم به نظر تو که یک پرستار حاذق هستی در مقابل مهرداد چه رفتاری باید داشته باشم و چطور با او برخورد کنم؟
    ظرف های غذا را که از پیش آماده شده بود روی اجاق گذاشت و با لحن جدی پرسید : اگر با صراحت با تو صحبت کنم ناراحت نمیشوی؟
    نه ابدا" تو موظفی تمام حقایق را هر چند تلخ وناگوار باشد با من در میان بگذاری.
    تبسم کمرنگی چهره اش را از هم گشود وگفت:خوشحالم که دختر مسلطی هستی.حالا که نظر من را می خواهی باید بگویم تو مجبوری بعد از این بیش از گذشته صبور وخوددار باشی خصوصا" در مقابل مهرداد آذر جان او به عنوان شخصی که حافظه اش را از دست داده مسلما" احساس گذشته را به تو ندارد پس تو منباید با رفتارت وضعی را پیش بیاوری که او را در تنگنای عاطفی قرار بدهی چرا که ممکن است به این ترتیب او را بیشتر از خودت دور کنی...منظورم را درک می کنی؟
    یخ زدم قلبم را ناامیدی عجیبی در خود فشردنگاهم در پس پرده ای از اشک به او افتاد با صدایی بغض آلود گفتم:بله منظورت را به خوبی درک می کنم ضمنا این چند سال باید فهمیده باشی که من انسان صبوری ستم اما اگر باز هم صبر کنم امیدی به آغازی دباره هست؟به نظر تو می توانم بار دیگر توجه مهرداد را به خود جلب کنم؟
    با حالتی مستاصل نگاهم کرد ظاهرا" پاسخی برایم نداشت به طرف قفسه بشقاب ها رفت و پس از برداشتن آنها دوباره به سوی من برگشت و گفت:در این مورد نمی توانم هیچ قولی بدهم اما قدر مسلم ای ناست که هر تغییر و تحولی امکان پذیر است پس نباید نا امید شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سر میز غذا صندلی مهرداد درست مقابل من قرار داشت در لحظه ورود او مریم ما را به یکدیگر معرفی کرد هنگام معرفی من گفت:
    آذر یکی از دوستان صمیمی خانواده ماست ضمنا" یک نسبت فامیلی هم با خانواده ما دارد که در آن مورد بعدا" برایت توضیح می دهم.مهرداد با متانت سرش را به آرامی خم کرد وگفت:از آشنایی شما خوشبختم امیدوارم حالتان بهتر شده باشد.
    با همه تلاشم نتوانستم لررزش صدایم را از بین ببرم به آرامی گفتم:به لطف شما بد نیستم می بخشید که امروز باعث زحمتتان شدم.در حین حرف زدن اصلا" نگاهش نمی کردمچون وحشت داشتم اشک هایم بی اراده سرازیر شود صدای او را دوباره شنیدم که گفت: هیچ زحمتی نبود فقط دلواپس حال شما شدم.
    او با گذشته هیچ فرقی نکرده بود هنوز هم دلسوز ومهربان به نظر می رسید لحن گفتارش نیز همچون سابق خوش طنین وآرامبخش بود. با این تفاوت که دیگر صمیمیت قبل را در خود نداشت.
    منوچهر که از جریان بی خبر بود با کنجکاوی گفت :پیداست امروز اتفاقات تازه ای افتاده که ما از آن بی خبریم.
    چون نگاهش به من بود در مقام توضیح گفتم:موضوع مهمی نبود ساعتی قبل برای انجام کاری به دیدن مریم آمده بودم وقتی متوجه شدم او در خانه نیست ترجیح دادم کمی در باغ قدم بزنم تا وقت بگذرد در آنجا یکدفعه از حال رفتم جای شکرش باقی بود که مهرداد خان آنجا حضور داشتند و گرنه معلوم نبود چه به روزم م آمد .صدای مهرداد را شنیدم که گفت:
    البته من کار مهمی انجام ندادم این مریم بود که به موقع پیدایش شد وبه آذر خانم رسیدگی کرد.
    منوچهر مرد دانایی بود و از صحبت های ما همه چیز دستگیرش شد متعاقب آن نگاه نافذی به من کرد وگفت: پس امروز برای شما روز سختی بوده امیدوارم حالا بهتر شده باشید.
    سرم را آهسته تکان دادم وتشکر کردم مریم سرگرم پذیرایی از حاضرین بود همزمان نگاهش به سوی من برگشت و گفت:آذر جان لطفا" تو هم لیوان ها را پر از آب کن.
    پارچ ولیوان در نزدیکی من قرار داشتند پس از پر کردن لیوان ها آنها را کنار بشقاب حاظرین قرار می دادم لرزش دستم کاملا" پیدا بود زمانی که خواستم لیوان مهرداد را جلویش بگذارم پیش دستی کرد و آنرا از دستم گرفت وگفت: پیداست حال شما هنوز کاملا" روبراه نشده.
    نگاهم را فورا" دزدیدم وگفتم:این مربوط به ناراحتی اعصاب است.
    چه دوران پر رنجی را به آرزوی این لحظه سپری کرده بودم چه شب ها و روزهایی را به امید دیدار دوباره مهرداد پشت سر گذاشته بودم حالا پس از سالها دوری در حالی که درست روبرویم قرار داشت باید نگاهم را از او می دزدیدم.باید بال های پرنده دلم را می شکستم تا مانع پروازش به سوی او شوم باید به خود می قبولاندم که او دیگر متعلق به من نیست و شاید بعد از این هم هرگز نباشد. صدای مریم ,مرا از چنگال این افکار مغشوش بیرون کشید.آذر چرا غذایت را نمی خوری؟
    نگاهم به سوی او برگشت این اشک لعنتی هم همیشه دستاویزی برای فرو چکیدن داشت در حالیکه تلاش می کردم آنرا از نگاه حاضرین مخفی نگاه دارم در پاسخش گفتم:میل چندانی ندارم از نظر شما ایرادی ندارد دست از غذا بکشم؟هوس کردم کمی در باغ گردش کنم.
    مریم حال مرا به خوبی درک می کرد با مهربانی گفت:هیچ اشکالی ندارد غذایت را برایت نگه می دارم هر وقت مایل بودی بخوری.
    از جا برخاستم ویکراست به باغ رفتم.زمانی که خود را تنها یافتم فس عمیقی از سینه کشیدم و در گوشه خلوتی به اشک مجال دادم تا فرو بریزد.وقتی به خود آمدم متوجه شدم دیگر اشکی نمانده که فرو بریزد و سنگینی بار غمی که به سینه ام فشار ی آورد کاهش یافته.صدای مریم سکو را شکست.عجب گوشه راحتی را انتخاب کردی.
    نگاهم به او افتاد سینی کوچک فنجانهای چای را حمل می کرد به آرامی قدم بر می داشت او نمی دانست ساعتی پیش مهرداد در این مکان نشسته بود با تبسم کمرنگی گفتم:این قسمت چشم گیر ترین نقطه این باغ است.
    روی سکوی سیمانی در کنارم نشست و گفت:تو ومهرداد در خیلی موارد اشتراک سلیقه دارید چون او هم همیشه اینجا را برای نشستن انتخاب می کند.
    با تکان سر به آرامی گفتم:اتفاقا"لحظه ای که وارد باغ شدم او را همین جا دیدم راستی حالش چطور است؟غذایش را کامل خورد؟
    فنجان چای رابه دستم داد وگفت:مثل اینکه او هم امروز اشتهایش را از دست داده بود چون چند لقمه بیشتر نخورد ضمنا" خیلی هم در مورد تو کنجکاوی می کرد.
    دستهایم شروع به لرزش کرد دو دستی فنجان را محکم گرفتم وپرسیدم:در مورد من چه می خواست بداند؟
    کنجکاو بود بداند تو با ما چه نسبت فامیلی داری و از چه زمانی با خانواده ما صمیمی شدی.
    با نگاه منتظری پرسیدم:خوب تو چه گفتی؟
    تعجب کرد وقتی فهمید باعث اصلی این آشنایی او بوده است البته من همه چیز را به تفصیل برایش شرح ندادم فقط گفتم شما دو نفر در گذشته برای هم دوستان خوبی بودید شنیدم که به آرامی گفت, پس برای همین لحظه ای که او را در باغ دیدم احساس کردم چهره اش را قبلا" بارها دیده ام.شنیدن این حرف از زبان او مایه امیدواری است خصوصا" که وقتی در آشپزخانه مرا تنها گیرآورد پرسید منظورت از دوستی یک رابطه عادی ودوستانه است یا صمیمیتی فراتر از این؟گفتم: من چیز زیادی در این باره نمی دانم مکنونات قلبی شما هیچ وقت پیش دیگران فاش نشد لحظه ای به فکر فرو رفت سپس با کنجکاوی پرسید آذر چند سال دارد؟گفتم حدود بیست وشش سال .نگاه زیرکانه ای به من انداخت و گفت با چهره ای زیبایی که او دارد عجیب است تا بحال ازدواج نکرده.لبخند زنان گفتم :او برای خودش عقاید خاصی دارد و به دنبال مرد ایده آلش می گردد برای همین تا به حال به هیچ کدام از خواستگارهایش پاسخ مثبت نداده.
    با نگاهی به مریم پرسیدم: دیگر سوالی نکرد؟
    نه بعد از آن با یک عذر خواهی به اطاقش رفت گفت که می خواهد کمی استراحت کند ولی من احساس کردم می خواهد تنها باشد و به دنبال گذشته گمشده اش بگردد به نظر من برخورد امروز مانند جرقه ای ذهن تاریک او را روشن کرد با اشتیاق پرسیدم:واقعا" اینطور فکر می کنی؟
    سرش را به علامت تایید تکان داد وگفت"بله همانطور که فکر می کردم یاد تو در زوایای پنهان خاطر او بجا مانده و شاید همین موجب شود که او گذشته خود را بیاد بیاورد.
    حرفهای مریم قلب ناامیدم را به نور امید روشن کرد.دقایقی هر دو در سکوت دورنمای زیبای آینده را در خیال زنده کردیم در آن میان یاد موضوعی افتادم وپرسیدم:راستی در مورد افراد خانواده با مهرداد صحبت کردی؟
    بله به او گفتم که همه خانواده در این شهر زندگی می کنند ضمنا" آلبوم عکس ها را به او نشان دادم و تا حدودی با چهره تک تک افراد آشنایش کردم.
    هیچ علاقه ای برای دیدار با آنها از خود نشان نداد؟
    نگاه غمگین مریم به سویم برگشت وگفت:من هیچ انتظاری از او ندارم بی تفاوتی اش از بیماری اش ناشی می شود.وقتی انسان کسی را به خاطر نمی آورد چطور می تواند به او علاقه مند باشد؟در واقع پنهان کردن او بیشتر به همین خاطر است من می دانم وقتی خانواده ام از وجود مهرداد با خبر بشوند دیگر نمی توانند خوددار باشند از طرفی ابراز محبت زیادی هم ممکن است صدمات بیشتری به ذهن مهرداد بزند و برایش قابل تحمل نباشد.
    اما تو مجبوری دیر یا زود این موضوع را به خانواده ات بگویی تازه از کجا معلوم شاید دیدار افراد خانواده بر خلاف آنچه تو فکر می کنی کمک بزرگی برای مهرداد باشد.
    نگاه او لحظه ای مات به من دوخته شد ظاهرا به حرفهایم فکر می کرد عاقبت با تردید و دودلی گفت:نمی دانم باور کن نمی دانم کدام کار درست است.از طرفی مطرح کردن این موضوع برای خانواده ام کار بسیار دشواری است که به این سادگی از پس آن بر نمی آیم.
    اگر صلاح بدانی من حاضرم این موضوع را به نحوی که مایه نگرانی هم نشود با آنها در میان بگذارم خصوصا" که امشب همگی در منزل ما حضور دارند.
    همراه با تنفس کوتاهی گفت:آه ..پاک فراموش کرده بودم محمود از من هم دعوت کرد که همراه آنها به منزل شما بیایم مثل اینکه قصد دارد جواب نهایی را بگیرد راستی هیچ درباره برنامه امشب فکر کردی؟خیال داری به محمود چه بگویی؟
    نگاهم به زیر افتاد به آرامی گفتم خودت بهتر می دانی که من هیچ وقت احساس خاصی به محمود نداشتم اگر هم بعضی اوقات به پیشنهاد او فکر کردم فقط به خاطر مهسا بود اما حالا با آمدن مهرداد جواب قطعی من مشخص است.
    لحن گفتار مریم حالت خاصی پیدا کرد.او گفت:حتی اگر نتوانی روابط گذشته را با مهرداد پیدا کنی باز هم خیال ازدواج نخواهی داشت؟
    برای من مهم نیست که تا آخر عمر مجرد بمانم بعد از این لحظه ها را به این امید می گذرانم که مهرداد را روزی دوباره سالم ببینم.
    پنجه های مهربان مریم دستم را در خود فشرد و گفت:من به تو حسادت می کنم احساس تو یک احساس عادی نیست هیچ وقت نتوانستم عمق آنرا به خوبی درک کنم همراه با فشاری بر دستش از جا برخاستم وگفتم: اگر به قلبت مراجعه کنی میبینی که فضای کوچکش دنیای محبت هاست این وجه اشتراک همه انسان هاست با این تفاوت که بعضی ها در قبال دیگران به آن پایبندند ولی بعضی دیگر سرسری وبی توجه از آن می گذرند.
    در حالیکه میگفت حق با توست به پا خاست و در کنار من براه افتاد در حین قدم زدن متوجه شدم که شخصی از پشت یکی از پنجره ها خود را کنار کشید.
    با ورود به ساختمان نگاهم به ساعت دیواری افتاد چهارو چهلو پنج دقیقه بود به مریم گفتم:باید برگردم می ترسم مادر دلواپس شود.
    به سوی آشپزخانه به راه افتاد وگفت:تو هنوز غذایت را نخوردی صبر کن تا آن را برایت داغ کنم.
    به نحوی که صدایم را بشنود گفتم:اصلا" اشتها ندارم ضمنا" باید زودتر حرکت کنم ممکن است مادر برای امشب نیاز به کمک داشته باشد.
    سرگرم پوشیدن مانتو بودم که صدایی از پشت سر پرسید:تشریف می برید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/