درست مثل ميخي كه در زمين فروفقط در اين وسط مهناز با محبت به من نگاه ميكرد .رئي تخت دراز كشيدمن وچشمانم را بستم و كم كم به خواب رفتم .وقتي بيدار شدم كسي در اتاق نبود .به اتاق پدر و مادررفتم و در زدم ولي آنجا هم كسي نبود .فكر كردم به طبقه پايين رفته اند ولي وقتي پايين رفتم كسي را نديديم با ناراحتي همه جا سر كشيدم و بعد به آشپزخانه رفتم. خانمي در حال اماده كردن غذا بود .پرسيدم :"ببخشيد شما اطلاع نداريد پدر و مادر من كجا رفته اند ؟"
او سرش را تكان داد در همين موقع منير خانم وارد آشپزخانه شد و با ديدن من لبخند زد و من پرسشم را تكرار كردم .اوگفت ك"به اتفاق كنر دريا رفته اند .گ
"همه با هم ؟"
"بله."
از اينكه مرا بيدار نكرده و رفته بودند ناراحت شدم ..خوتستم به ااق برگردم و همانجا بمانم ولي فكر كردكحوصله ام سر مي رود .با تردي به منير خانم گفتم :"شما نميدانيد سگ را كجا بسته اند ؟"
"شي ين را خيچ وقت نميبندند .لابد با آقا بهروز رفته بيرون ."
"ايشان هم با بقيه كنار دريا رفته اند ."
"نميدانم فمك مينكم رفته باشند .گ
پيش خود حساب كردم اگر بهروز با بقيه به كنار دريا رفته باشد به اين زودي بر نميگردد .بهتر است سريع خودم را به دريا برسانم .سپس ياد موجهاي زيباي دريا افتادم كه چقدر به انسان لذت ميبخشيد .تمايلم براي رفتن زيادتر شد .احساس كردم گرماي هوا كلافه ام كرده و يا شايد به من اينجور تلقين شده بود .به سرعت به طرف اتاق برگشتم و كلاه سفيدي كه لبه پهن داشت برداشتم و ان را بر سر گذاشتم و به طرف دريا راه افتادم .فقط گذشتن از جنگل برايم مشكل بود .با ترس داخل جنگل قدم گذاشتم و تا سر پيچ دوم به سلامت گذشتم ولي سر پيچ سوم از همان كه ميترسيدم سرم آمد .سگ درشت هيكل بهروز را با همان قلاده طلايي رنگش ديدم كه كنارجاده مشسته بود . به عقب برگشتم .راهي براي برگشتن نبود .همانجا ايستادم .وقتي ديدم بدون هيچ واكنشي نگاهم ميكند به خود گفتم تا ابد كه نكمتوانم همين جا بايستم . اگر به عقب برگردم با چند خيز ميتواند به من برسد .اگر هم همين جا بمانم باز سودي به حالم ندارد .به ياد حرف پدر افتادم كه يكبار به من گفت اگر سگي ا يدي بي اعتنا رد شو ، اگر بترسي دنبالت ميكند .به خاطر همين سعي كردم خودم را به خونسردي بزنم ولي حتي نتوانستم يك قدم بردارم .فقط يك پيچ مانده بود تا به دريا برسم .اگر از پيچ رد ميشدم شايد كسي بود تا مرا ببيند .ولي اگر كسي آنجا نبود چه ؟ از اينكه تنها بيرون امده بودم به خودم ناسزا گفتم .درست مثل ميخي كه در زمين فرو برود آنجا ايستاده بودم و به سگ نگاه ميكردم .او نيز همچنان آرام به من نگاه ميكردم .فهميدم كه قصد حمله ندارد .ولي با تمام اين احوال نميدانستم چرا نميتوانستم تكان بخورم .با شنيدن صدايي از پشت سر به شدت تكان خوردم . به عقب نگاه كردم ، بهروز را با همان بلوز و شلوار سفيد رنگ ديدم در حاليكه اسلحه شكاري در دستش بود به طرف من مي آمد .از نگاهش هيچ چيز خوانده نميشد .به من نگاه نميكرد .وقتي نزديكم رسيد با تحقير نگاهي به من كرد و گفت :"براي تفريح ايستاده اي يا از ترسخشكت زده."
با وجود ترس جسارتم را از دست نداه بودم . با بي تفاوتي گفت :گهر جور كه دوست داري فكر كن. "
با نيشخندي گفت :"حقش بود دفعه اوبل ميگذاشتم تكه پاره ات كند .گ
با خونسردي نگاهش كردم و گفتم كگولي تو اين كار را نميكني ."
با همان نيشخند گفت :"از كجا اينقدر مطمئني ؟"
"چون من مهمان شما هستم ."اخمي كرد و با نگاه نافذي گفت :" به خاطر همين هم به خودت اجازه ميدهي به صاحبخانه توهين كني ؟"
با حيرت گفتم :"من چه وقت به صاحبخانه توهين كرده ام كه خودم خبر ندارم ."
"همان موقع كه در ساحل تناگتنگ رفقي من نشسته بودي ."
با حرت پيش خود فكر كردم چقدر حسود است .حالا خوب است چيز ديگري نگفت .نفس بلندي كشيدم و گفتم :"من فقط تار زدن را از او ياد ميگرفتم ."
با لحن ازار دهنده اي گفت :"بله متوجه شدم."
به سگ نگاه كردم از جا بلند شده بود .
بهروز د ادامه صحبتش گفت :"به هرحال بايد معلمت را عوض كني ."
متوجه حرفش نشدم ولي وقي كاغذي را از جيبش در آورد و ان را به طرف من گرفت گفت :"براي مسعود كاري پيش آمد و مجبور شد برگردد تهران و اين نامه را به من داد كه ان را به تو بدهم . از تو معذرت خواسته ."
نامه را گرفتم و ان را خواندم ا خط زيبايي نوشته بود :
سپيده خانم ، گرفتاري پيش آمد كه مجبور هستم به تهران برگردم .براي خداحافظي آمدم ولي گفتند خوابيده ايد .از شما معذت ميخواهم كه نتوانستم تا زدن را به طور كامل به شما ياد بدهم .
خدانگهدار مسعود .
با تعجب نامه را به بهروز برگرداندم و گفتم :"ولي تار او هنوز پيش من است ."
"مهم نيست .من آن را بر مگردانم .گ پسپ با لحن سرد و گزنده و بدون انكه نگاهي به من بيندازد گفت :"به ساحل ميرويد ؟"
"بله و ميخواستم پيش پدر و مادرم بروم."
"من شما را ميرسانم ."
با رتديد به او نگاه كردم و گفتم كگمهم نيست به ويلا بر ميگردم .گ
با نحقير نگاهم كرد و گفت :"كدام احمقي به تو گفته كه من لولوخور خوره ام ."
از لحنش جا خودم با لكنت گفتم :"...باور كنيد ...هيچكس ."
با نيشخند گفت :"از قيافه ات معلوم است .توفكر ميكني تنها دختر دنيا ؟!همان احمقي كه مرا هيولا معفي كرده به تو نگفته من به هر دختر توجه ندارم .پس راحت باش و اينقدر هم موضع نگير ." سپس راه افتاد و گفت :"دنبالم بيا . تو را پيش پدر و مادرت ميبرم و مطمئن باش با تو هچ كاري ندارم ."سگش را صدا كرد و گفت :"شي ين به اين خانم مغرور كاري نداشته باش فهميدي ؟"
................................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)