در تمام مدتی که کار می کردم کنارم نشسته بود و به دستی که توانایی دست دیگر را به عاریت گرفته بود نگاه می کرد و گاهی با گفتن خوب است و گاهی هم با تذکر قلم ات را عوض کن، راهنمایی ام می کرد و می گفت:
_ در پرسپکتیو رنگ، خالص ترین و زنده ترین رنگها می بایست در قسمت جلو تابلو و رنگ پریده ترین و خنثی ترین آنها در قسمتهای دور باشند و در پرسپکتیو سایه روشن شدیدترین تضاد سایه روشن در جلو و ضعیف ترین آنها در قسمت عقب تابلو هستند. خودتان اینها را به خوبی رعایت می کنید منتهی یادآوری برای فراموش نکردن درس است. همیشه سعی کن آن قسمت پالت را که رنگ روی آن مخلوط می کنی تمیز نگهداری که در هنگام مخلوط کردن دچار اشتباه نشوی. امروز که هوا آفتابی است آبی آسمان باید کم رنگ تر و زمین کمی تیره تر کشیده شود. اگر می خواستی تپه ای شیب دار به منظره اضافه کنی رنگ تپه از رنگ مسطح زمین تیره تر خواهد بود.
به هنگام کار خشک و جدی توضیح می داد که گرچه بار اولی نبود که با او کار می کردم اما هنوز به اخلاق خشک و جدی او عادت نکرده و هر بار دچار دغدغه خیال می شدم و دستم به لرزش می افتاد که او به حساب تازه به راه افتادن دستم و خستگی آن می گذاشت. وقتی احساس خستگی کردم قلم مو را زمین گذاشتم و او کار را ادامه داد و نواقص تابلو را ضمن توضیح دادن از میان برد و گفت:
_ می دانم خسته شدی اما دیگر چیزی نمانده تمام شود.
و مرا به صبر و طاقت دعوت کرد و در آخر کار که خودش خیلی راضی بود گفت:
_ کار خوبی از آب درآمد، گرچه منظره ای کامل نیست! خب تا قلم موها خشک نشده باید تمیز شوند.
سپس آنها را برداشت و راهی ساختمان شد. با رفتن او به منظره نگاه کردم و اثر کار او که برای تکمیل کردن تابلو کشیده بود به خوبی نشان می داد که کار من هنوز ناپخته تر از کار اوست. وقتی بازگشت خودش بار دیگر به تابلو نگاه کرد و گفت:
_ منظره ای به این زیبایی حس غم آلودی دارد، چرا؟ نکند از این که اشتباهی را اصلاح کرده اید پشیمانید؟
سر تکان دادم و او با گفتن خوب است! مرا به تردید انداخت که معنای خوب است را در چه مورد ابراز کرد. آیا از این که جواب رد داده بودم اظهار خشنودی کرد یا این که از اصطلاح اشتباه پشیمان نیستم؟ صدایش به گوشم رسید که گفت:
_ پیشانی آدمی همچون آینه ای است که آنچه از قلب و فکر می گذرد در آن هویدا می شود و من حالا به خوبی در پیشانی تان می بینم که دچار چه طوفان سهمگینی شده اید. شما قایق خود را به دیگری واگذار کردید و اینک با دست خالی می خواهید به جنگ با امواج بروید، دارید می اندیشید که آیا آنچه کردید درست و عقلانی بود یااین که خود را نجات می دادید و دیگری را به جای می گذاشتید؟ پیشمانی گاه چهره شما را تیره و رضایت به آنی چهره شما را روشن می کند.
گفتم:
_ باهمۀ روشن بینی این بار متأسفانه اشتباه کردید چرا که من هرگز به روی این دریا شنا نکرده و قایق نرانده ام. سرنشین قایق همان کس که می باید باشد اینک نشسته و به ساحل امن هم ایمان دارد. آنچه شما در ناحیه من دیدید استنباط بدون تفکر دیگران است که نگرانم می کند و بعد با این فکر که خوشبختانه همه از درک و شعور کافی برخوردارند آرامش خاطر پیدا می کنم.
با صدا خندید و گفت:
_ مرا ببخشید که کتاب سفید دلتان را به جوهر و هم لکه دار کردم، نکوهش شما به من فهماند که تا کنون هر آنچه در مورد شما پنداشته ام جز گمان و ظنی بیهوده نبوده است، اما گاه این گمان آنچنان به حقیقت نزدیک است که جای تفکر باقی نمی گذارد اما دیگر حتی به حقیقت نیز با تردید نگاه خواهم کرد و زبان به اقرار باز نخواهم کرد. هوا به گمانم سرد و باد گزنده شده است اگر دیگر هوای ماندن ندارید برگردیم ساختمان.
با فرود آوردن سر موافقتم را اعلام کردم و بار دیگر هر دو وسایل خود را جمع کردیم و به ساختمان بازگشتیم. پدریزرگ در کنار آتش بخاری نشسته و سرگرم مطالعه بود، با ورود ما سر بلند کرد و گفت:
_ چای آماده است، آن بیرون هوا چطور بود؟
آقای یزدانی وسایل را همانجا گذاشت و خودش کنار پدربزرگ نشست و گفت:
_ باد سردی شروع به وزیدن کرده اما کار تابلو ساعتی است که تمام شده آریانا هنوز می ترسد و ترس از درجه توانایی اش می کاهد، اما روی هم رفته خوب پیش می رود و جای امیدواری زیاد است.
من برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم و شنیدم که پدربزرگ گفت:
_ شاید از استاد خود بیش از ضعف دست می ترسد! نوه من آنقدر مغرور است که هرگز لب باز نمی کند و به ترس خویش اقرار نمی کند و خود را شجاع و نترس نشان می دهد، اما دوست عزیز فراموش نکن که فرزند من یک موجود ظریف و شکننده است، با پسرها رفتارت هر طور که هست می بایست با نوۀ من ملایمتر رفتار کنی تا دچار ترس نشود. من یقین دارم انگشتانی که قلم را در دوات فرو می کند و مسلط می نویسد، می توانند قلم مو را در رنگ فرو کنند و نقاشی بکشند.
لحن قاطع پدربزرگ و شاید هم توبیخ او موجب شد تا آقای یزدانی به فکر فرو رود و حتی زمانی که چای تعارفش کردم نبیند و نشنود. پدربزرگ خندید و دست روی زانوی او گذاشت و گفت:
_ مرد جوان از حرف من نرنج چون هم پیرم و هم نسبت به آریانا بیش از حد متعصب.
آقای یزدانی با کلام پدربزرگ به خود آمد و گفت:
_ اما حق باشماست و من تاکنون راه به خطا رفته بودم.
صورتش را آنچنان غم آشکاری پر کرده بود که یکباره دلم به حالش سوخت و گفتم:
_ اما شما اشتباه نکردید و من به راستی از بکار گیری قلم مو با تمام توانم عاجزم و از این می ترسم که نتوانم موفق شوم، هرچند که با دست راست هم نتوانستم و قادر به کشیدن تابلوی بدیع نبوده ام. با این حال از این یکی بیشتر دچار تشویش و نگرانی ام.
پدربزرگ گفت:
_ اما وقتی یزدانی کارت را تأیید می کند نباید جای نگرانی وجود داشته باشد مگر این که آن شعله پرحرارت در وجودت به فتیله سوزی افتاده باشد. بد نیست تا دیگران نیامده اند برایتان خاطره ای تعریف کنم.
سپس رو به یزدانی کرد و گفت:
_ مادربزرگ دیانا تا بیش از ازدواج بامن و قدم نهادن به مکتب خط، نقاشی می کرد، و نمونه اش را هم که روی دیوار دیده ای که از همان عشق گذشته به نقاشی حکایت می کند. شبی از شبها که من مشغول نوشتن خط بودم او هم داشت روی یک منظره کار می کرد، هر دو سرگرم کار خود بودیم که چراغ گردسوز فتیله اش رو به افول گذاشت و هر چه نورش کمتر شد من و خانم به جای ریختن نفت در چراغ کاغذهایمان را به چراغ نزدیکتر می کردیم و هیچ کدام به روی خود نمی آوردیم که بلند شویم و چراغ را نفت بریزیم تا این که دیگر چشممان صفحه را به درستی نمی دید. به خانم گفتم نفت چراغ تمام شده، گفت می دانم اما می ترسم اگر بلند شوم عشق به کشیدن در وجودم پت پت کند و خاموش شود. من هم که خیال بلند شدم نداشتم بدون لحظه ای درنگ گفتم درست مثل من که می ترسم اگر بلند شوم عشق من هم به بیماری تو مبتلا شو و به پت پت بیفتد.
می دانید چکار کردیم، هر دو دست از کار کشیدیم و زودتر از شبهای دیگر خوابیدیم. حالا عزیزم فکر می کنم که چراغ تو هم به نفت احتیاج دارد تا به پت پت نیفتد. عشق به کار اگر باشد جایی برای ترس و ترسیدن باقی نمی گذارد، تنبلی و شانه خالی کردن از تمرین واژه ای مناسبتر است تا ترس!
آقای یزدانی گفت:
_ به گمانم همین باید باشد و آریانا تمرینهای مستمر را کنار گذاشته و اتلاف وقت می کند ضمن این که من هم کمی غافل بوده و غفلت کرده ام.
پدربزرگ با صدا خندید و گفت:
_ پس بهتر است شما از من و خانمم درس بگیرید و به جای زودتر خوابیدن، چراغ را نفت بریزید.
چای دومی را که پدربزرگ دستور داد آوردم و آقای یزدانی پس از نوشیدن چای به پاخاست تا ما را ترک کند. پدربزرگ برای ماندنش اصرار نکرد و او با گفتن به امید دیدار تا فردا، از ما خداحافظی کرد و رفت.
با رفتن او از پدربزرگ پرسیدم:
_ شما فکر نمی کنید که مادربزرگ دیر کرده باشد؟
_ نگران نباش شاید حرفشان گل انداخته و ساعت را فراموش کرده اند. قرار است انوشیروان الی را به خانه برگرداند و من خیالم راحت است.
گفتم:
_ آقای یزدانی باور نمی کرد که اشتباهی لفظی رخ داده باشد.
_ حق دارد چون او مرد زیرکی است و زودگول نمی خورد.
با خنده گفتم:
_ اما با همه زیرکی بالاخره مجاب شد و دست از مچ گیری برداشت.
پدربزرگ هم خندید و گفت:
_ او می خواست از زبان من پی به ترس تو ببرد که به موقع فکرش را منحرف کردم و به خودش راه را کچ کردم. او اگر با زرنگی می خواهد اول از ما اقرار بگیرد باید بداند که از خودش زرنگتر هم کسی وجود دارد. اما از این حرفها گذشته نباید حجب و حیای او را به نشانه زرنگی او بگذاریم، من از این که می بینم تا این اندازه بر نفس خودش تسلط دارد لذت می برم و در دل تحسین اش می کنم و بدم نمی آید تا ببینم بالاخره کار این سکوت و لب فروبستن به کجا می کشد و تا چه زمان می تواند از حصار مجرد زیستن اش دفاع کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)