صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #51
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسم
    فروغ فرخ زاد
    فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید! فروغ , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی آن دوره اند، اشاره شده است.)
    اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به منتقد دنیای مدرن و مناسبتهای حاکم برآن که چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی در مسلخ ماشین انجامیده مبدل می شود. فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه می پردازیم:
    فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت " (تولدی دیگر ,ص 16 ), و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
    خورشید مرده بود
    و هیچ کس نمی دانست
    که نام آن کبوتر غمگین
    کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
    او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
    شاید که اعتیاد به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    امیال پاک و ساده انسانی را
    به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
    اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
    او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
    زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
    او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41)
    او می پرسد: آیا " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!" لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
    شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "روزنامه" و " چراغهای خطر " آورده است:
    پرنده کوچک بود
    پرنده فکر نمی کرد
    پرنده روزنامه نمی خواند...

    پرنده روی هوا
    و برفراز چراغهای خطر

    در ارتفاع بی خبری می پرید
    و لحظه های آبی را
    دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳)
    فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!
    محمدرضا ترکی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #52
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    روایت یک خاکسپاری
    فروغ فرخ زاد
    روایت کوتاهی است از حسین سرفراز سردبیر مجلات پیش از انقلاب مثل امید ایران، تهران مصور، سپید و سیاه، خواندنیها و جوانان رستاخیز. در این گفتگو حسین سرفراز از آشنایی خود با فروغ فرخزاد یاد می کند و نکته ای درباره به خاک سپردن او در قبرستان ظهیرالدوله عنوان می کند که تا کنون شنیده نشده است. حسين سرفراز می گويد: داستان زندگی فروغ و مرگ ناگهانی اش زياد نوشته شده. اما ماجرای به خاک سپردنش در قبرستان ظهيرالدوله، به گمانم هنوز گفته و نوشته نشده است. من ماجرا را عيناً از قول دکتر محمد باهری معاون کل وزارت دربار پهلوی نقل می کنم.
    دکتر باهری می گفت: "يک روز صبح زود که در دفترم نشسته بودم، منشی من گفت آقای ابراهيم گلستان پشت خط هستند. گوشی را برداشتم و بعد از احوال پرسی، گلستان گفت خواهشی دارم که می خواهم حتما انجام دهيد. با روابط قديم و دوستانه ای که با گلستان داشتم گفتم حالا حرفت را بزن ببينم می توانم انجامش بدهم يا نه. صدای گلستان محکم و در عين حال اندوهگين بود. گفت: می خواهم اجازه بگيريد که فروغ در گورستان ظهيرالدوله دفن شود."
    باهری می گفت: "راستش من زياد با شعر نو و شعرای نوپرداز آشنايی نداشتم و متعجب شدم که اين فروغ کيست که گلستان از من می خواهد در قبرستان ظهيرالدوله، در کنار بزرگان ادب و موسيقی ايران، به خاک سپرده شود. اما اين امر خيلی برای من مهم نبود، مهم اين بود که گلستان از من چيزی خواسته بود که می بايد انجامش می دادم. اگرچه انجام کار قدری مشکل بود.
    مشکل اين بود که دفن کردن اجساد در قبرستان ظهيرالدوله ممنوع شده بود و اجازه کار به دست عبدالله انتظام بود. اين زمانی بود که عبدالله انتظام مغضوب بود و چند سالی هم بود که با او تماسی نداشتم. بنابراين مانده بودم که چطوری به او زنگ بزنم و خواهشی بکنم. دو سه ساعتی با خودم کلنجار رفتم. بالاخره چهره ابراهيم گلستان در نظرم آمد و رفاقت ديرينه کار خودش را کرد. به خودم فائق آمدم و به منشی گفتم آقای انتظام را پيدا کند. نيم ساعتی گذشت که منشی خبر داد آقای انتظام پشت خط هستند.
    شرمسار از اينکه چطور باب صحبت را باز کنم گوشی را برداشتم و به او سلام کردم و گفتم عذرخواهم که مدت هاست از شما بی خبرم. خلاصه بعد از قدری صحبت گفتم آقای انتظام! دوستی از من خواهشی کرده و خواسته است فروغ فرخ زاد در قبرستان ظهيرالدوله به خاک سپرده شود. راستش من زياد فروغ را نمی شناسم چون با شعر نو سروکاری ندارم. اما کسی که از من اين را خواسته خيلی برای من عزيز است. اينها را گفتم و منتظر جواب ماندم. دل توی دلم نبود. سرانجام انتظام با آن صدای مهربانش گفت: مگر می شود خواسته دکتر باهری را، نه به عنوان وزير پيشين و نه به عنوان معاون کل وزارت دربار، بلکه به عنوان استاد مسلم حقوق جزای دانشکده حقوق ناديده گرفت. همين حالا دستور کار را خواهم داد."
    باهری می گفت: "وقتی اين حرف را از انتظام شنيدم نفسی به راحتی کشيدم و از لطف او سپاسگزاری کردم و گفتم در اولين فرصت برای کسب فيض به ديدارتان خواهم آمد و همين کار را هم کردم.
    برای اينکه به رابطه دکتر باهری و ابراهيم گلستان پی ببريد بد نيست اشاره کنم که يک روز در خانه دکتر باهری کتابی ديدم که گلستان به او تقديم کرده بود. تقديم نامه دست نوشت گلستان در صفحات اول کتاب چنان آميخته به احترام بود که بيشتر به رابطه شاگرد و استاد شباهت می برد.
    گلستان و باهری هر دو شيرازی و همشهری هستند اما با روحياتی که در ابراهيم گلستان می شناسيم برای من باور کردنی نبود که دست نوشته گلستان برای دکتر باهری با احترام زايد الوصفی همراه باشد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #53
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    باد ما را با خود خواهد برد( پیرامون شعر فروغ و فرافروغ)
    فروغ فرخ زاد
    ابوذر کردی
    در این یادداشت کوشیده می‌شود به برخی از ویژگی‌های متمایز شعر فروغ که باعث شد شعریت زن در کشور ما به یک طبقه و جریان دست پیدا کنند، اشاره نماییم و این پارامتر‌های بدون متر و این بردار‌های فرهنگی و روان شناختی که سازه‌ی شعر فروغ بر آن استوار است را تورق و تلنگری بزنیم و در ادامه مسیر شعر زن بعد از فروغ که می‌توان آن را جریان فرا فروغ برای طبقه‌ی شعر زن قلمداد کرد، مورد بررسی و واشکافی قرار می‌گیرد .
    رضا براهنی بعد از مرگ فروغ می‌گفت : " فرخزاد انفجار عقده‌ی دردناک و به تنگ آمده‌ی سکوت زن ایرانی است، تهران بدون فرخزاد خالی و ماتم زده و بی روح به نظر می‌رسد ."، این جمله خود گویای تاثیر و بازخورد (feedback) شعر فروغ به عنوان یک الگوی محرک در طرح ریزی حقوق اجحاف شده‌ی یک زن ایرانی است، سطر‌های ساده‌ی شعر فروغ، کیفرخواست پیچیده‌ی انسانی و روان‌شناختی علیه تاریخ مذکر و مذکر خوانی و مذکر نویسی ادبیات ماست.
    محتوای ساده‌ی شعر فروغ در برگیرنده‌ی خواسته‌های حداقلی زندگی زن است که به آیا –پرسی در مورد فرودستی طبقه‌ی زن می‌رسد، موقعیت و لوکیشن‌هایی که فروغ از لحظات و فرصت‌های عرف و آداب جامعه‌ی ما به شعر می‌کشاند، حساسیت‌های خاصی در بطون جامعه ایجاد نمی‌کند و این گویای این است که فروغ به بدیهی ترین جوانب و لوازم برای استقرار حقوق زن در یک اتمسفر مرد گونه می‌اندیشد :

    فاتح شدم
    خود را به ثبت رساندم
    خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم
    و هستیم به یک شماره مشخص شد
    پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
    دیگر خیالم از همه سو راحت است
    آغوش مهربان مام وطن
    پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
    لالایی تمدن و فرهنگ
    و جق جق جقجقه‌ی قانون...
    آه
    دیگر خیالم از همه سو راحت است
    ...

    اگر موفق شویم یک فیمینیسم حداقلی که فقط می‌خواهد در مقام سرپوش نهادن بر تفاوت‌ها و غلبه بر تک صدایی .... در ادبیات وارد میدان شود و نیازی به تعبیه و طراحی پروتوکل‌های رادیکال و دشوار متاخرین که هضم آن کمی دشوار است، در مورد شعر فروغ تعریف کنیم، ادعای گزافی نکرده‌ایم، فیمینیسم فروغ ارتباط مستقیمی با فرم شعر او دارد، از اولین دفتر شعر او " اسیر" تا دفتر آخر " تولدی دیگر " به موازات فربه شدن سیاست‌های زنانه – تنانه و پرورش سلول‌های بنیادی آن در شعر خویش، شاهد دگردیسی گسترده‌ای در فرم شعر وی هستیم، وی در مقدمه‌ی " اسیر " می‌گوید :
    " در اسیر من فقط، بیان کننده‌ی ساده از دنیای بیرونی بودم، در آن زمان، شعر هنوز در من حلول نکرده بود، با من همخوانه بود مثل شوهر، مثل معشوق. اما بعدا شعر در من ریشه گرفت و به همین دلیل موضوع شعر برای من عوض شد. "
    در واقع در مجموعه‌ی " اسیر " چیز شگرفی دیده نمی‌شود، فرم شعر مثل دفتر اول همه‌ی شاعران هم دوره‌ی فروغ از قبیل سپهری، رویایی، شاملو و حتی خود نیما در آستانه‌ی برون ریزی و برون سپاری وزن است، در فکر رهایی از وزن هستند ولی اولین چیزی که به آن توسل می‌جویند خود وزن است، شعر‌های این دفتر فروغ مانند تسبیحی است که دور تا دور آن مهره‌های رنگارنگ و گونه گونی قرار گرفته است، برخی از مهره‌ها عاریتی اند، برخی به درد نمی‌خورند، برخی تزیینی‌اند و برخی پسرانه‌اند ...
    در دفترهای بعدی فروغ به تدریج وزن را رها می‌کند، اما دغدغه‌های اصلی شروع به زایش می‌کنند، دو مجموعه‌ی " دیوار " و " عصیان " که به تعبیر خودش دست و پا زدن مایوسانه‌ای در میان دو مرحله‌ی زندگی، محصول این زمان است، در این دفترهای کمابیش شعرهایی می‌بینیم که بیشتر به سمت شان می‌رویم به شعارهایی می‌مانند که نوعی انتقاد در برابر امپریالیسم مفهومی در فرهنگ اجتماعی ما نسبت به زن است، فروغ احساساتی و حتی ..... اینجا ریشه دوانده است و با پروپاگاندی شبه شعر به رتق و فتق زنانگی‌هایش می‌پردازد :

    ...
    لبی سوزنده لب‌های مرا با شوق می‌بوسید
    و مردی می‌نهاد آرام، با من سر به روی سینه‌ی خاموش
    کوسن‌های رنگین‌ام
    کنون مهمان نا خوانده
    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
    بر آنها می‌فشارد دیدگان گرم خوابش را
    آه، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
    و مست از جام‌های باده می‌خواند : که آیا هیچ
    باز در میخانه لب‌های شیرین‌ات شرابی هست
    یا برای رهروی خسته
    در دل این کلبه‌ی خاموش عطر آگین زیبا
    جای خوابی هست ؟!

    البته برای ما در این سال‌های تجربه‌ی شعر زن در دهه‌ی چهل کمی دشوار به نظر می‌رسد، اگر در برخی شعر‌های فروغ ابتذال ( banality) رقیقی ساری است که زبان شعر را محدود و محصور به آفرینش تصاویر فارس (farce) نموده است، ولی محافظه کار بودن زبان فروغ، دامن بی آلایش بودن و معصومیت شعر وی را از دست نمی‌دهد، فاکتوری که در شعر فرا فروغ کاملا مشهود شد و شعر زن ما به سمت یک شعر – فارسی روی آورد که به جای ترسیم افقی تازه، فقط به دنبال کردن به چالش کشیدن عینیت روی آورده‌اند .
    شعر- فارسی را اگر بخواهیم تعمقا و تعمدا تعریف و بررسی کنیم، اصطلاحی است که به موازات فیلم فارسی مورد بحث قرار خواهد گرفت؛ با این تفاوت بدیهی که اولی موضوعی در شعر و ادبیات است و دومی در سینما کاربرد دارد، شعر –فارسی را می‌شود به طراحی و نوشتن سوژه‌های .... و جنایی که فاقد بن مایه‌ها و بن یاخته‌های زیبایی شناختی است، به کار بست، در شعر –فارسی منتهای عمل سوژه و روایت سوژه است که شاعر با کمترین انرژی و ساینرژی زبانی و کلامی به خلق آنها می‌پردازد، بدینوسیله پاره‌ای از شعر فروغ نمی‌تواند در مظان اتهام شعر- فارسی بودن قرار نگیرد ولی پشتکار فروغ در تفکر خلاق شعر به قول خودش " فکرهایم را با قپان وزن می‌کنم، اما هیچ چیز نمی‌توانم بنویسم " این مساله را به یک موضوع و موضع حاد اخلاق تبدیل نکرد .
    شعر – فارسی به عنوان یک سلول بدخیم در نقشبندی شعر زن، بعد از فروغ تاثیرش را به طور کمال نمایان نمود، انقلاب 57 و حوادث دهه‌های بعد آن، عرفی شدن پاره‌ای از کدهای اجتماعی – عقیدتی، زیرو رو شدن ساختارهای فرهنگی کشور در دهه‌ی هفتاد، پرهیز از دشوارنویسی و پیروی از ساده نویسان دهه‌ی هفتاد، به هم ریختن هرم سنی جامعه و افزایش نیروی کار و یا دانشجویان دختر، احساس حضور یا مشارکت زنان در جامعه و ... از دلایل پاگیری نوعی آبزودیته در این نسل و پدیدار شدن جنبش‌های چپ (left) در نوشتن و بالتبع در مقوله‌ی شعر – فارسی ماست .
    چیزی که عجیب به نظر می‌رسد این است که شعر زن یک تکامل تدریجی (evolution) فرهنگی را با فروغ داشت به کار می‌گرفت و جلو می‌رفت ولی چطور قافیه برگشت و نوعی انقلاب (revolution) در شعر زن رخ داد، جای شگفتی دارد، منظور دیگر کلام این است که از ظرفیت‌های شعر فروغ در حد بیست درصد هم استفاده نشده است، البته این سخن بدان معنا نیست که شاعران ما با قلقلک دادن اشعار فروغ و شبیه سازی آنها بخواهند به یک تصویر دلخواهی دسترسی پیدا کنند، شعر زن بعد از فروغ یک ساختار هرم ناقص دارد به این معنا که در این ضابطه هیچ گونه سلسله مراتبی وجود ندارد، بیشتر تصاویر خلق شده از شاعران زن ما و مطالعه‌ی آثار آنها گویای این مطلب است که شعر فرافروغ یک شعر در حال راستی آزمایی است و با مقایسه‌ی گونه به گونه (benchmark)‌ی آنها به یک خاستگاه مشترک فکری و تطبیق مکان‌های احساسی و روانی همدیگر پی می‌بریم .
    فروغ در دفتر پایانی خویش، " تولدی دیگر " با جهانی که تقریبا برآیند جهان‌های رویایی و سپهری است، وارد فضای شعر می‌شود، از یک سو آهنگ کند حجم در برخی از اشعار به صورت غیر مترقبه‌ای استفاده می‌شود و از سویی دیگر، سپهر سپهری و تصویر‌های زلال و شفاف از نگریستن و شهود در یک زندگی توام با مراقبه با این حیث که سپهری با چشم لیزیک من عرف نفسه می‌خواند و فروغ با لوچ بینی (strabismus) به پدیدارشناسی جهان شاعرانه‌ی خود می‌پردازد.

    ...
    با من رجوع کن
    با من رجوع کن
    به ابتدای جسم
    به مرکز معطر یک نطفه
    به لحظه‌ایی که از تو آفریده شدم
    با من رجوع کن
    من ناتمام مانده‌ام از تو
    اکنون کبوتران
    در قله‌های پستان‌هایم
    پرواز می‌کنند .
    اکنون میان پیله‌های لب‌هایم
    پروانه‌های بوسه در اندیشه‌ی گریز فرو رفته‌اند
    اکنون
    محراب جسم من
    آماده‌ی عبادت است.

    فروغ در تلاش است برای نگریستن به جهان در قالب محصول اندیشه و در هیأت یک تجربه‌ی پیش اندیشانه، به این جهان نظری لوچ افکند، در این تقابل شهر شعر سهراب و فروغ با دو مقوله‌ی دیدن (vision) و ایمان (faith) روبه روییم، وقتی سپهری می‌گوید چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید، این دیدن که سپهری می‌گوید، در تلاقی با ایمان اوست، سپهری شبیه مرلوپونتی می‌خواهد ابتدا با انگشت گذاردن بر وضعیت ایمانی انسان طبیعی در جهان زیست، به مکاشفه بپردازد، از مختصاتی دیگر این فروغ است که دیدن را فقط از دور دیدن (tele-vision) می‌خواهد، نگریستن فروغ دیگر نگریستنی فلسفی نیست، گرچه به دنبال گشایش یک امر فلسفی، یک امر ماورایی در شعر است، وقتی محراب جسم آماده‌ی عبادت می‌شود، این به نوعی اینهمان خواسته‌های سپهری است، فروغ از دیدن می‌خواهد که اشیا درست در حال خود نگه داشته شوند و شعریت وی را شکل دهند .

    من از تو می‌مردم
    اما تو زندگانی من بودی
    تو با من می‌رفتی
    تو در من می‌خواندی
    وقتی که من خیابان‌ها را
    بی هیچ مقصدی می‌پیمودم
    تو با من می‌رفتی
    تو در من می‌خواندی
    ...

    این شعر، شعر عجیبی است، این که فروغ نمی‌خواهد با در هم شکستن پروتوکل‌های نحوی شعر فارسی و نابجایی دستوری منشعب از آن به شعر برسد، ستودنی است، این روش یکی از شعایر شعر حجم است، رویایی در برخی از حجم‌های خویش با واپاشی زبان و تبلور دستور زبان به عنوان کریستال‌های یک ساختار از قبل معلوم می‌کوشد از این جریان استفاده بکند مثلا در شعر زیر از دفتر " من از دوستت دارم " :

    از تو سخن از به آرامی
    از تو سخن از به تو گفتن
    از تو سخن از به آزادی
    وقتی سخن از تو می‌گویم
    از عاشقانه از عارفانه می‌گویم
    از دوستت دارم
    از خواهم داشت
    ...

    فروغ با یک " از " یک شعر مختصر و مفید خلق کرده، یک تصویر کامل بدون هیچ گونه پارتیشن بندی، بدون هیچ دور زدن قانون و قاعده‌ی دستوری برای داشتن واهمه‌ی اخلاقی یا یک حس خود شیفتگی محض، تفاوت میان " از" فروغ با " از " رویایی، تفاوت میان ماه من با ماه گردون است، این یک شعار نیست، یک رخداد فلسفی است، " ازیت " که رویایی شروع می‌کند نوعی بت پرستی است، یک سنت رایج که همه قادر به انجام آن اند، " ازیت " رویایی تجلی یک خودکامگی بی روح پدیدار است که در یک نهاد شبیه سازی شده‌ی زبانی به نیایش می‌نشیند، یک اوراد غیر قابل هضم و غیر قابل برآورد و غیر قابل تعبیر و غیر قابل استجابت که " از " در آن نقش یک تکرار خسته کننده‌ی فقط برای پیوند دارد .
    " ازیت " فروغ یک ایمان بی آلایش به جهان است، یک نگرش طبیعی و عادی به زندگی که شاید شبیه یک خیابان باشد که زنی با زنبیل هر روز از میان آن می‌گذرد، این همان بعد اول اسپاسمان رویایی است و گذار ازسطح به حجم که خویشتن از جهان جدا می‌شود و فروغ شعر درنمای یک پرنده در می‌آید تا ظهور جهان را در یک وضعیت متناقض که همان فضای برزخی (twilight) پدیدار است به رخ ما بکشاند :

    ...
    دیگر کسی به عشق نیندیشید
    دیگر کسی به فتح نیندیشید
    و هیچ کس
    دیگر به هیچ چیز نیندیشید
    ...

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #54
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    داستان کوتاه "بی تفاوت" از فروغ فرخزاد
    فروغ فرخ زاد
    وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
    «
    عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرماییدبا اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
    من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
    «
    می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاریوقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
    آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
    آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
    «
    با این تریبو صدای او را شنیدم:
    «
    حالا می‌توانیم شروع کنیمسرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:
    «
    که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
    شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانهنگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانة محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
    او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشدسرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.
    «
    چه چیز را بگویم چه چیز را؟» به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
    «
    قضیه خیلی یک‌طرفی است نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنمآن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.
    «
    اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.» «عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟» آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
    این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.
    با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم:
    «
    دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟» و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ایستاد.
    «
    همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنیو آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.
    «
    بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریمآه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:
    «
    دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسماما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.
    از مقابل گنجة کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.
    «
    گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟» قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
    «
    این طور تصمیم گرفته بودم.» «وحالا چه‌طور؟» بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟
    «
    حالا، حالا،...آه، نمی‌دانمشاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.
    «
    شام را با هم می‌خوریممن ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
    «
    نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشومو در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت:
    «
    دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟» «البته شام می‌خوریم، اما بعد...» و او با خون‌سردی گفت:
    «
    بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.» «من این‌جا نمی‌مانمو فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.
    «
    اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.» «البته اگر بخواهی، می‌رویمن بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.
    آهسته گفتم:
    «
    نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...» نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:
    «
    من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیریمیز کوچکش را جلو کشید.
    «
    شراب خوبی هم در خانه داریممن می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گری تنزل کنم.
    در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر می‌کرد به شوخی گفت:
    «
    آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنندو با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
    شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.
    و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
    «
    آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟» و او با خون‌سردی گفت:
    «
    دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور، آن‌وقت می‌رویم در آن اتاق دراز می‌کشیم و من برای تو قصه می‌گویمسرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. رویایی روی پیک‌هایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند...
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #55
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    "عطر و طوفان" شعری چاپ نشده از فروغ
    عطر و طوفان

    بادها چون به خروش آیند
    عطر ها دیر نمی پایند
    اشک ها لذت امروزند
    یادها شادی فردایند
    اگر آن خنده مهر آلود
    بر لبم شعله آهی شد
    سفر عمر چو پیش آمد
    بهرمند توشه راهی شد
    عشق اگر به دل میداد
    یا خود از بند غمم می رست
    گره ای بود در قلبم
    آسمان را به زمین می بست
    عشق اگر زهر دورویی را
    با می هستی من می آمیخت
    برگ لرزان امیدم را
    بر سر شاخه سعر آویخت
    عشق اگر شعله دردی بود
    که تنم در تب آن می سوخت
    ِسوزنی بود که بر لبهام
    لب سوزان ترا می دوخت
    روزی از وحشت خاموشی
    در دلم شعر غریوی شد
    که پریزاده ی قلب من!
    عاقبت عاشق دیوی شد
    گر چه امروز ترا دیگر
    با من آن عشق نهانی نیست
    باز در خلوت من ز آن یاد
    نیست شامی که نشانی نیست
    چنگ چون تار ز هم بگسست
    کس بر ان پنجه نمی ساید
    گنه از شدت طوفان هاست
    عطر اگر، دیر نمی پاید
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #56
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    شعر زیبای "سیب" از حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به
    فروغ فرخ زاد
    شعر زیبای "سیب" حمید مصدق خرداد ۴۳

    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



    جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق


    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم
    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #57
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    شعر «دلتنگی» کاری مشترک از فروغ و رویایی
    رویایی: زیرا در آسمان،
    شیرازه ی سفرنامه ام را
    از آفتاب دوختم،
    در کوچه های بی بازو،
    در گاه های بی زن،
    با آفتاب سوختم.
    فروغ: تصویر این شکستگی اما سنگین است
    تصویر این شکستگی، ای مهربان
    ای مهربان ترین
    تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت.
    مرا به باغ کودکی ام مهمان کن!
    رویایی: زیرا من از بلندی های مناجات
    افتاده ام
    - وقتی که صبح، فاصله ی دست و پلک بود-
    صحرا پُر از سپیده دم می شد
    با حرف های مشروطه
    فروغ: با مکث های لحظه به لحظه
    رویایی:با حرف های من،
    که شکل های مشکوک را
    پرچین و توطئه را
    از روی صبح بر می چیند.
    اینک تمامی آبی های آسمان
    در دستمال مرطوبم جاری ست!
    وز جاده های بدبخت،
    فروغ: گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
    گنجشک های بیکار،
    گنجشک های روز تعطیلی....
    آذر ماه 1345

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #58
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    شعر «جسمانی» کاری مشترک از فروغ و رویایی
    رویایی: آه ای فرونشاندنِ جسم
    حکومت بی تسکین
    اِی پاسخ تمام اشکال اضطراب!
    وقتی که حرکت غریزه مرا می زایید
    فروغ: و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
    سفینه ها می چرخیدند
    و ماه، ماه تصرف شده
    رویایی: از انتهاتی تهیگاه تو تولد دنیا را
    بشارت می داد.
    سلام!
    حرارت چسبنده!
    زمستان 1345
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #59
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    «کابوس» داستانی از فروغ فرخزاد
    فروغ فرخ زاد
    وقتي پرويز کوچولو نصف شب از خواب بيدار شد اتاق در ظلمت و سکوت فرو رفته بود و جز همهمۀ دريا که در دور دست بر مي‌خاست واز پنجره به درون اتاق نفوذ مي‌کرد صداي ديگري به گوش نمي‌رسيد. در اولين لحظه حس کرد توي رختخواب خودش نيست. با دقت و کنجکاوي اطراف را نگريست و آن‌وقت ياد حرف پدرش افتاد که تمام طول راه مرتب مي‌گفت:
    - خدا کند به موقع برسيم کنار دريا تابستان‌ها خيلي شلوغه، ممکنه اتاق گيرمون نياد.
    آن‌وقت مژگانش را چند بار به هم زد و با احتياط در بستر جنبيد. حالا ديگر چشم‌هايش به تاريکي عادت کرده بود و همه خطوط درها، ديوارها و پرده‌ها را تشخيص مي‌داد. کمي دورتر از او در طرف چپش کسي خوابيده بود. صورتش را جلو برد و با دقت نگاه کرد: آه، اين خواهر کوچکش بود. دستش را دراز کرد تا بيدارش کند و با او از دريا و آفتاب و گوش‌ماهي‌هايي که فردا در ساحل جمع خواهند کرد حرف بزند اما بلافاصله منصرف شد، دلش نيامد خواب آرام او را به‌هم بزند. آهسته و مانند مار خزيد و به جاي خودش برگشت و اين‌بار سوي ديگر اتاق را نگريست. در طرف راست، روي يک تخت کوچک يک‌نفري پدر و مادرش پهلوي هم دراز کشيده و خوابيده بودند. او با خودش گفت:
    - نمي‌دانم امشب چه خبر شده که مامان اجازه داده توي اتاق خودش بخوابيم؟
    و آن‌وقت مثل آدمي که مي‌خواهد خودش را ازدست فکر مزاحمي نجات بدهد شروع کرد به شمردن انگشتان دستش: ...يک...دو...سه...چهار...
    به ديوار روبرو يک تابلو کوبيده بودند. صورت مردي بود با ريش‌هاي دراز ويک عباي بلند. در تاريکي نمي‌توانست تابلو را به‌خوبي ببيند اما همان خوط بي‌رنگ و محو از صورت مرد، او را به ياد معرکه‌گيري انداخت که در يکي از قهوه‌خاه‌هاي ميان راه ديده بود. دست‌هايش را آورد پايين و در ظلمت انديشيد:
    - چه آدم عجيبي بود، بايد خيلي بد جنس باشد، توي چمدانش همه‌جور اسباب چشم‌بندي داشت.
    بعد قيافۀ دايه‌جانش در نظرش مجسم شد که زمستان‌ها پشت کرسي مي‌نشست و براي او قصه‌هاي اسرارآميز مي‌گفت. بار ديگر با خودش فکر کرد:
    - حتماًاون مردي که دايه‌جان مي‌گفت ورد مي‌خونه به آدم فوت مي‌کنه و آدم يک شکل ديگه‌اي مي‌شه همينه که توي راه ديديم. تهرون که رفتيم براش تعريف مي‌کنم. اما چه شکل عجيب و غريبي داشت. حتماً او با جن و پري‌ها و از ما بهترون سر و کار داره وگرنه همين‌طوري‌ که نمي‌شه.
    کلمۀ«جن» با طنين هراس‌انگيزي در مغزش پيچيد. حس کرد که حلقه‌هاي چشمش دارد گشاد مي‌شود. با وحشت در تاريکي نگاه کرد و به نظرش رسيد که از گوشۀ اتاق موجودات کوتاه‌قدي، به همان شکل که دايه خانم وصف کرده بود، دارند به طرفش پيش مي‌آيند. دايه‌خانم هميشه مي‌گفت:
    - يک بسم‌الله بگو راحت مي‌شي.
    و آنوقت در حالي‌که با پنجه‌هاي لرزان، آهسته پتو را روي صورتش مي‌کشيد، چند بار زير لب تکرار مي‌کرد:
    - بسم‌الله- بسم‌الله- بسم‌الله...
    همهمۀ دريا، آواز رهگذر سر گشته‌اي در سياهي اوج مي‌گرفت و از پنجره‌هاي اتاق به درون نفوذ مي‌کرد. از سوراخ کوچکي که در پتو ايجاد کرده بود يک چشمش را بيرون گذاشت و آسمان را، که در دور‌دست مانند شيشۀ شفافي به نظر مي‌رسيد، نگاه کرد. ستاره‌ها درخشان و تازه بودند و او در حالي‌که با احتياط اطرافش و مخصوصاً گوشۀ اتاق را مي پاييد، انديشيد:
    - چقدر شبيه اين ده شاهي‌ها هستند که بابا بعضي وقتا مي‌ده توي قلکم بندازم و من اونارو روي فرش مي‌کشم تا برق بيفته.
    آن‌وقت شروع کرد به‌ نام‌گذاري و شمردن ستاره‌ها، به صدمي که رسيد ناگهان ايستاد و گوش‌هايش را تيز کرد. از آن‌طرف اتاق، آن‌جا که پدر و مادرش خوابيده بودند، زمزمۀ خفيفي برمي‌خاست. مثل اين بود که يک‌نفر داشت خفه مي‌شد: صداي نفس نفس‌هاي تند و گرفته.
    - يعني چه؟
    روي بازوي راستش غلتيد و باز از همان سوراخ، گوشۀ اتاق را نگاه کرد. آه آن‌جا،روي تخت پدر و مادرش يک جنبش خفيف و صداي نفس‌ها، انديشيد:
    - حتماً مامان يا بابا يک کدام دارن خواب ديو مي‌بينند، خوبه بلند بشم صداشون کنم.
    اما صداي ناله‌هاي خاموشي که بعد از نفس‌هاي تند و گرفته ازآن سوي به گوش رسيد او را بر جايش ميخکوب کرد. مثل اينکه با هم حرف مي‌زدند، دست بابا را ديد که از زير ملافه بيرون آمد، در فضا دوري زد و آن وقت به طرف گردن و شانه‌هاي مادرش پيش رفت و به نظرش رسيد که مادرش دارد التماس مي‌کند، مادرش دارد پدرش رااز کاري منع مي‌کند. پتو را با اضطراب به يک‌سو زد، حالا تمام صورت و شانه‌هايش از پتو بيرون بود. دهانش را باز کرد تا مادرش را صدا کند اما هم‌چنان ساکت و خاموش به جاي ماند. هنوز موضوع برايش گنگ ونا مفهوم بود. بالاخره به خودش جرأت داد وبا صداي خفه‌اي گفت:
    -مامان...مامان...
    -مامان...مامان..
    اما آنها نشنيدند، صدايش را نشنيدند.
    - شب‌هاي پيش که من مامان روصدا مي‌کردم زود جواب مي‌داد، تازه توي يک اتاق ديگر بود، امشب چطور شده؟ چرا صداي منو نمي‌شنوه؟
    ظلمت روي صورتش پخش شده بود و در تاريکي چشم‌هايش با ترس و اضطراب مي‌درخشيد. بلند شد و سر کشيد و در يک لحظه احساس کرد که نگاه مادرش با نگاه او تلاقي کرد و بياختيار، بي‌آنکه بداند چرا، شرمگين شد. خودش را دومرتبه روي بستر انداخت وازفرط عصبانيت مشت‌هاي کوچکش را گره کرد و به پهلو‌هايش کوفت. آن‌وقت صداي پچ‌پچ آهسته‌اي به گوش رسيد. يک لحظه سکوت، آه يک نفر به طرف او مي‌آمد. نفسش را در سينه پنهان کرد و گوش داد: پدرش بود با يک ملحفۀ سفيد که به خودش پيچيده بود. پلک‌هايش را با عجله به هم فشرد و در تاريکي انديشيد:
    -چه بد! بابام يادش رفته امشب پيژامه بپوشد.
    اما در آن لحظه با يک حس نامعلومي تشخيص داد که بايد خودش را به خواب بزند، پدرش به يک قدمي او رسيده بود.
    ايستاد و بروي صورت او خم شد و مدتي در تاريکي او را نگريست:
    - ‌پرويز، پرويز...
    اما او کوچکترين حرکتي نکرد. مانند موجودي که به خواب عميقي فرو فته باشد با ملايمت نفس مي‌کشيد. پدرش برخاست و از او دور شد و پرويز شنيد که به مادرش مي‌گفت:
    - نه، خيال مي‌کني طفلک خواب خوابه.
    وقتي آنها دوباره روي تخت کنار هم دراز کشيدند، پرويز هم از سوراخ پتو دوباره مشغول ديده‌باني شد. اين‌بار صدا شديد‌تر و روشن‌تر از لحظۀ قبل بود و صداي نالۀ مادر بار ديگر برخاست. او با تعجب به خودش گفت:
    - مگه مامان چه کرده...؟ اصلاً چرا مامان داد نمي‌کشه؟ شايد دهنشو با دستمال بسته. ناله‌ها مانند اين بود که به زحمت از ميان دهاني که روي آن را با دست گرفته باشند بيرون مي‌آمد. عرق سردي سرتا پاي او را پوشاند. دهانش خشک شده بود. مي‌خواست فرياد بکشد اما صدايش بيرون نيامد. با ناراحتي در ميان بسترش غلتيد و ناگهان صداي پدرش را شنيد که جمله‌اي را پياپي تکرار مي‌کرد:
    - صدا نکن... صدا نکن، اگه صدا کني...
    تنها جمله‌اي بود که توانسته بود از اول تا آن لحظه در ميان آن همه زمزمه‌هاي مختلف به طور وضوح تشخيص بدهد. دندان‌هايش را با خشم به هم فشرد:
    - نمي‌ذاره، نمي‌ذاره مامان داد بکشه.
    سرتا پايش از ترس و وحشت مي لرزيد. يک‌بار دستش پيش رفت تا خواهرش را بيدار کند اما خيلي زود منصرف شد.
    - از دست او که کاري ساخته نيست، بلند مي‌شه و بدتر گريه راه مي‌اندازه آن‌وقت هيچ کار ديگه‌اي نمي‌شه کرد. بابا همۀ ماها را با هم مي‌کشه.
    فکر کرد:
    - بايد يک طوري خودمو به پنجره برسونم، از اون‌جا بپرم پايين مردمو خبر کنم که دارن مامانمو مي‌کشن.
    و با بي‌چارگي زير لب تکرار کرد:
    - دارن مامانمو مي‌کشن.
    حالا ديگر مي‌ترسيد به آن سوي اتاق نگاه کند يک‌مرتبه ياد کتابي افتاد که سال گذشته دايه خانم برايش خوانده بود. روي کتاب عکس يک مردي بود که ريش‌ و سبيل‌هاي درازي داشت و روي سينۀ يک ديو نشسته بود، با يک دستش شاخ ديو را نگه داشته بود و با دست ديگرش کارد بزرگي را به طرف او پيش مي‌آورد. وقتي به آن مرد فکر مي‌کرد به نظرش رسيد که بابايش خيلي شبيه آن مرد است. کوشيد تا در ذهن خودش رابطه‌اي را که ممکن بود بين آن مرد و پدرش وجود داشته باشد کشف کند اما عقلش به جايي نرسيد. آن وقت با خستگي زير لب زمزمه کرد:
    - باباجانم، تو که با مامان خوب بودي. چرا حالا مي‌خواهي بکشيش؟
    صداي يک نالۀ ممتد و بلند شبيه به جيغ تمام اتاق را لرزاند و او با وحشت برگشت و به تخت پدر و مادرش چشم دوخت اما تخت از هرگونه جنبش و تلاشي خالي بود. نيم‌خيز شد و مضطربانه آن‌سو را به دقت نگريست و به نظرش رسيد که مادرش بي‌حرکت افتاده است و از گردنش يک رشتۀ باريک خون سرازير است و قطره قطره به روي فرش مي‌چکد و پدرش کمي آن‌طرف‌تر از فرط خستگي افتاده وازهوش رفته.
    فرياد خفه‌اي از ميان لبانش برخاست:
    - بالاخره مادرمو کشت، بالاخره.
    دهنش را به بالش فشرد. مي‌ترسيد. فکر کرد اگر پدرش صداي گريۀ او را بشنود ممکن است بيايد و او را هم بکشد. شانه‌هايش به سختي مي‌لرزيد و تمام گونه‌هايش از اشک پر شده بود و چيزي سينه‌اش را چنگ مي‌زد. آن‌وقت او احساس کرد که به زودي خفه خواهد شد.
    وقتي اولين شعاع آفتاب از ميان پنجره به درون اتاق تابيد و ديوار روبه‌رو را روشن کرد او نوميد و خسته ازتخت زير آمد. فقط جلو پايش را نگاه مي‌کرد. پاورچين به طرف در اتاق پيش رفت. دلش نمي‌خواست ديگر پدرش را ببيند. از او بدش مي‌آمد. تصميم داشت که فرار کند. در مقابل در ناگهان کسي او را صدا کرد:
    - پرويز، پرويز.
    سراپايش لرزيد. اين صداي مادرش بود. برگشت و بهت‌زده او را نگاه کرد. نه، او مادرش بود. اشتباه نمي‌کرد. دستش که دستگيره دررا چسبيده بود سست شد و به پهلوهايش آويخت. مدتي خيره خيره به چشمان مادرش، که مانند دوتا الماس سياه در ميان صورتش مي‌درخشيد، نگاه کرد ولبخند سيراب و راضي او را ديد که به روي لبانش مي‌رقصيد. آن‌وقت سرش را به ديوار تکيه داد و از فرط خوشحالي گريست و به نظرش رسيد که سراسرشب گذشته را با کابوس وحشتناکي دست به گريبان بوده است.
    برگرفته از کتاب: شناخت‌نامۀ فروغ فرخزاد – نشر قطره
    گردآورنده: شهناز مرادي کوچي
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #60
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    شعر "خواهر" منصوب به فروغ
    توجه شود که در صحت و سقم این شعر جای تردید وجود دارد
    قطعه شعر زیر که تحت عنوان "خواهر" سروده شده به نام فروغ فرخزاد در دایره المعارفی درباره بانوان به نام "قدرت و مقام زن در ادوار تاریخ" دفتر سوم تالیف غلام رضا انصاف پور ثبت گردیده است.

    خواهر

    خیز از جا، پی آزادی خویش
    خواهر من، ز چه رو خاموشی
    خیز از جای که باید زین پس
    خون مردان ستمگر نوشی
    کن طلب حق خود ای خواهر من
    از کسانی که ضعیف خوانند
    از کسانی که بعد حیله و فن
    گوشه خانه ترا بنشانند
    تا به کی در حرم شهوت مرد
    مایه عشرت و لذت بودن
    تا به کی همچو کنیزی بدبخت
    سر مغرور به پایش سودن
    باید این ناله خشم آلودت
    بی گمان نعره و فریاد شود
    باید این بند گران پاره کنی
    تا ترا زندگی آزاد شود
    خیز از جای و بکن ریشه ظلم
    راحتی بخش دل پر خون را
    جهد کن جهد که تامین کنی
    بهر آزادی خود قانون را

    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/