صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 92

موضوع: ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از پشت خنجر زدن



    پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستي جلوه مي کنند ولي چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر مي زنند " و دشنه را تا دسته در قلب دوست فريب خورده فرو مي کنند. افراد منافق به سابقه تاريخ و شوخ چشمي هاي روزگار هرگز روي خوش نديدند و اگر احياناً چند صباحي از باده غرور و خيانت سرمست بودند، آن سرمستي ديري نپاييد و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گرديد.
    اکنون ببينيم چه کسي براي اولين بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلي به کجا انجاميد:
    هنگامي که ذونواس فرزند شواحيل (يا به قولي تبع الاوسط پادشاه يمن موسوم به حنيفة بن عالم) را به قتل رسانيد و به دستياري بزرگان و امراي کشور بر مسندسلطنت مستقر گرديد، چون پيرو هيچ مذهبي نبود و يا به روايتي از آيين موسي پيروي ميکرد، در مقام آزار و کشتار امت مسيح برآمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به اين قوم بجايي رسانيد که عاقبت پادشاه حبشه، که دين مسيحيت داشت، در صدد دفع و رفع وي برآمد و يکي از سرداران نامي خود به نام ارياط را با هفتاد هزار سپاهي به کشور يمن اعزام داشت.
    در جنگي که بين ارياط و ذونواس رخ داد، ذونواس به سختي شکست خورده، منهزم گرديد و ارياط زمام امور يمن را در دست گرفت. دير زماني از امارت ارياط در يمن نگذشت که يکي از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وي حسد مي ورزيد، سپاهياني فراهم آورده متوجه شهر صنعا پايتخت يمن شد. ارياط مردي سلحشور و شجاع بود و ابرهه مي دانست که از عهده وي در ميدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراين در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتي در ميدان جنگ با ارياط روبرو مي شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول مي دارد؛ وي ناگهان از پشت به ارياط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و ارياط مقابل يکديگر قرار گرفتند، ارياط با ضربت شمشير خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزديک ابروي وي، شکافي عظيم برداشت! ولي در همين موقع غنوده به دستور ارباب خود، ارياط را نامردانه از "پشت خنجر زد" و به قتل رسانيد. وقتي که خبر کشته شدن ارياط به نجاشي پادشاه حبشه رسيد، سخت برآشفت و سوگند ياد کرد که تا قدم بر خاک يمن نگذارد و موي سر ابرهه را به دست نگيرد از پاي ننشيند. چون ابرهه از قصد نجاشي و سوگندي که ياد کرده بود آگاه شد، تدبيري انديشيد و نامه اي مبني بر پوزش و معذرت با انباني از خاک يمن و موي سر خويش توسط يکي از کسان و نزديکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت: «براي آنکه سوگند سلطان راست آيد، خاک يمن و موي سر خويش را فرستادم».
    عبارت مثلي از پشت خنجر زد احتمال دارد سابقه قديمي تر داشته باشد، زيرا افراد محيل و مکار در هر عصر و زماني وجود دارند و هميشه کارشان اين است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند. ولي واقعه اي که جمله بالا را بر سر زبانها انداخت به قسمي که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده محققاً همين غدر و خيانت و منافقي ابرهه بوده است؛ چو قبل از اين واقعه هيچ گونه علم و اطلاعي از واقعه مهم ديگر مقدم بر واقعه ابرهه و ارياط در دست نيست. حضرت علي ابن ابيطالب (ع) در اين زمينه مي فرمايد: «چيزي سخت تر و مهمتر از دشمني پنهاني نديدم».


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اشک تمساح




    گريه دروغين را به اشک تمساح تعبير کرده اند. خاصه گريه و اشکي که نه از باب دلسوزي، بلکه از رهگذر ريا و تدليس باشد، تا بدان وسيله مقصود حاصل آيد و سوءنيت گريه کننده جامه عمل بپوشد. في المثل مرد ثروتمندي بميرد و صغير يا صغاري از خود باقي گذارد. مفتخوران و شيادان که همه جا و همه وقت چون علف هرز سبز ميشوند، در ماتم متوفي اشک حسرت مي ريزند تا اعتماد بازماندگان را جلب کرده و ماترک متوفي را يکسره تصاحب و تملک نمايند. اين اشکهاي مزورانه را در عرف اصطلاح عامه اشک تمساح گويند؛ که مخوفترين اشکهاي روي زمين شناخته شده است. اگر چه اشک تمساح ريشه تاريخي ندارد ولي چون علت تسميه آن از نظر علوم طبيعي قابل توجه به نظر مي رسيد لازم است در اين زمينه اشارتي رود.
    تمساح سوسمار عظيم الجثه دريايي است که چون در شط نيل و بعضي از رودخانه هاي پر آب آفريقا نيز زندگي ميکند آنرا "نهنگ مصري و نهنگ آفريقايي" نيز مي گويند. سابقاً معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسيله اشک چشم تأمين مي شود. بدين طريق که هنگام گرسنگي به ساحل مي رود و مانند جسد بي جاني ساعتهاي متمادي بر روي شکم دراز مي کشد. در اين موقع اشک لزج و مسموم کننده اي از چشمانش خارج مي شود که حيوانات و حشرات هوايي به طمع تغذيه بر روي آن مي نشينند.
    پيداست که سموم اشک تمساح آنها را از پاي در مي آورد. فرضاً نيمه جان هم بشوند و قصد فرار کنند به علت لزج بودن "اشک تمساح" نمي توانند از آن دام گسترده نجات يابند.
    خلاصه هر بار که مقدار کافي حيوان و حشره در دام اشک تمساح افتند، تمساح پوزه اي جنبانيده به يک حمله آنها را بلع مي کند و مجدداً براي شکار کردن طعمه هاي ديگر اشک مي ريزد. به همين جهت تا چند سال قبل که راجع به اشک تمساح تحقيقات کافي نشده بود، خاصيت اشک مزبور را در اين مي دانستند که تمساح از آن براي صيد طعمه و تغذيه استفاده مي کند؛ ولي در مجله راديو ايران راجع به اين اشک چنين آمده است:
    «در تاريخ "اشک تمساح" شهرت پيدا کرده است. در سال 1400 ميلادي سر جان ماندويل سياح انگليسي گفت تمساح قبل از بلعيدن طعمه اش اشک دروغي مي ريزد. ليندزي جانسون در سال 1924 در چشم چهار نوع تمساح پياز و نمک ريخت، ولي اثري از غم و اندوه و گريه در آنها نيافت. پس ملاحضه مي فرماييد اين اشک تمساح که اين قدر مشهور شده مبناي واقعي ندارد و صحيح نيست.... و کالينز در سال 1932 ميلادي پس از تحقيقات و تجسسات به اين نتيجه رسيد که: هيچ حيواني - جز انسان - بر اثر اندوه گريه نمي کند.»
    به عقيده علما و دانشمندان: «انسان تنها موجودي است که گريه مي کند. ريزش اشک در فشارهاي هيجاني و يا خوشحالي زياد، در هيچ آفريده ديگري به غير از انسان به عنوان يک کار و عمل طبيعي شناخته نشده است.»
    اين نکته هم ناگفته نماند که اخيراً يکي از دانشمندان ضمن آزمايش به اين نتيجه رسيد که اشک تمساح و لاک پشت يکي از نيازهاي طبيعي اين دو حيوان است. توضيح آنکه در کنار چشم تمساح و لاک پشت غددي وجود دارد که مازاد آب نمک بدنشان از آن غدد به خارج ترشح مي کند. به همين ملاحضه تا کنون آب نمک مترشحه را با اشک تمساح اشتباه مي کرده اند.
    در پايان چون در اين قسمت بحث در پيرامون اشک و گريه بوده است، از لحاظ حسن ختام بي مناسبت نيست يادآوري شود که بر اثر آخرين تحقيقات دانشمندان ثابت گرديده که: گريه کردن عمر را طولاني مي کند. به عقيده اين دانشمندان گريستن خاص اشخاص رقيق القلب نيست، بلکه کساني که در طول زندگي خود به مناسبتهاي مختلف گريه مي کنند حداقل پنجسال بيشتر از کساني که گريه نمي کنند عمر مي کنند.
    به اعتقاد دانشمندان طولاني تر بودن عمر خانمها نسبت به آقايان به اين خاطر است که زنان توانايي بيشتري براي گريه کردن دارند.


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زين حسن تا آن حسن صد گز رسن

    غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»

    در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»

    ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

    سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.

    عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.

    چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»

    و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اين به آن در



    گاهي اتفاق مي افتد که افرادي در مقام قدرت نمايي بر مي آيند و زيان و ضرر مادي يا معنوي مي رسانند. شک نيست که طرف مقابل هم دست به کار مي شود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگويد از پاي نمي نشيند. عبارت مثلي بالا هنگامي عمل متقابل مورد استفاده قرار ميگيرد، ولي اين ضرب المثل به قدري ساده و پيش پا افتاده به نظر مي رسد که شايد کمتر کسي تصور کند براي اين سه کلمه عاميانه هم ريشه تاريخي وجود داشته باشد در حالي که في الواقع جريان تاريخي زير موجب اشتهار آن گرديده است.
    مغيرة بن شعبه از بزرگان عرب و معاصر حضرت علي بن ابيطالب (ع) و معاويه بود. در زيرکي و استفاده از موقع به شهادت غالب مورخان اسلامي جزء چهار تن از دهاة عرب - پس از معاويه و عمر و عاص و زياد بن ابيه - شناخته ميشود. فراست و تيزهوشي او تا به حدي بود که به قول جرجي زيدان: «اگر شهر هشت دروازه اي باشد و از هيچ دروازه آن بدون فريب و فسون کسي بيرون آمدن نتواند، مغيره از تمام آن هشت دروازه بيرون مي جهد.» باري، مقصد و مقصود مغيره صرفاً احراز مقام و تجمع مال و مکنت بود؛ و به همين جهت شخصيت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان مي سنجيد و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته مي شدند پروايي نداشت. اين خوي و سرشت نکوهيده به هنگام شباب و جواني در نهادش خميره گرفته بود؛ کما اينکه نسبت به همشهريانش، يعني دوازده تن از مردم طائف غدر و حيله کرد، به اين ترتيب که ممزوجي از شراب و بيهوشي به آنها خورانيد، سپس همگي را کشت و اموالشان را برداشته در شهر مدينه به خدمت رسول اکرم (ص) عرضه داشت.
    حضرت از قبول اموال مسرقه امتناع ورزيد و فرمود: «در غدر و حيله خير و برکت نيست.»
    مغيره عرض کرد که پس از ارتکاب اين عمل به دين اسلام مشرف گرديده و اکنون متحير است که چه بکند؟
    پيامبر اسلام فرمود: «اسلام به گذشته کاري ندارد و آنرا فراموش مي کند.» يا به گونه اي ديگر: «اسلام روي گذشته را مي پوشاند و عطف به ماسبق نمي کند.»
    خلاصه مطلب آنکه مغيرة بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهاي حديبيه و يمامه و فتوح شام حضور داشت و يک چشم خود را در جنگ يرموک از دست داد، و در جنگهاي قادسيه و نهاوند و همدان و جز آن نيز شرکت داشت. مغيره اول کسي بود که پس از رحلت پيغمبر (ص) از ماجراي سقيفه بني ساعده آگاه گشت و جريان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانيد. شايد اگر هوش و تيزبيني او نبود، مسير تاريخ اسلام عوض مي شد و خلافت در قبضه انصار مدينه قرار مي گرفت. بعدها از طرف خليفه دوم به حکومت بصره منصوب گرديد؛ ولي دير زماني نگذشت که به زنا متهم شده نزديک بود حد زنا از طرف خليفه عمر بر او جاري شود که به علت لکنت زبان احد از شهود زياد بن ابيه از مجازات و همچنين ولايت بصره معاف گرديد. مغيرة بن شعبه يکي از عوامل غير مستقيم در قتل خليفه دوم عمر بوده است؛ چون اگر غلام ايرانيش ابولؤلؤ بر اثر ظلم و ستم وي شکايت به خليفه نمي برد قطعاً آن واقعه رخ نميداد. مغيره سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد، گوشه نشيني اختيار کرد. در وقايع جمل و صفين شرکت نداشت ولي مي گويند در اجماع حکمين دست اندر کار بوده است. براي اثبات حب دنيا و مادي گري مغيرة بن شعبه همين بس که چون تشخيص داد حضرت علي (ع) از دنيا روي برتافته است جانب معاويه را گرفت و به سوي شام روانه شد.
    در پيمان صلح بين امام حسن مجتبي (ع) و معاويه حاضر و ناظر بود و چون معاويه خواست عبدالله بن عمر عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خير خواهي! گفت: «اي پسر سفيان، پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه مي گماري و خويشتن را در ميان دو فک شير شرزه قرار مي دهي؟» معاويه از اين سخن بيمناک شد و صلاح در آن ديد که مغيره را کماکان به حکومت کوفه منصوب دارد تا خسارت انزوا و گوشه نشيني چند ساله را از بيت المال کوفه جبران کند.
    پس از چندي عمر و عاص به جريان قضيه و سعايت مغيره واقف شد و براي آنکه خدعه و نيزنگ مغيره را بلاجواب نگذارد به معاويه فهمانيد که پول در دست مغيره به سرعت ذوب مي شود، مصلحت در اين است که ديگري عهده دار امر خراج کوفه گردد و مغيره فقط به کار نماز و اجراي احکام و تعاليم اسلامي بپردازد.
    معاويه نصيحت عمر و عاص را بکار بست و مغيره را تنها مسئول و متصدي کار جنگ و نماز کرد.
    دير زماني نگذشت که بين عمر و عاص و مغيرة بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نيشخندي زد و گفت: «هذه بتلک» يعني : اين به آن در!
    بديهي است ترجمه اين اصطلاح عربي به صورت "اين به آن در" در ميان ايرانيان مصطلح گرديده، رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است. مغيرة بن شعبه به سال 47 هجري در کوفه به مرض طاعون درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد.

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با سلام و صلوات



    با سلام و صلوات وارد شدن يا وارد کردن کنايه از تجليل و بزرگداشتي است که هنگام ورود شخصيتي ممتاز به مجلس يا شهر و جمعيتي نسبت به آن شخصيت به عمل مي آيد. في المثل مي گويند: «فلاني را به سلام و صلوات وارد کردند» يا به اصطلاح ديگر: از فلاني با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد.
    اما ريشه تاريخي اين مثل:
    اخلاق و عادات و سنن جوامع بشري در احترام به يکديگر از قديمترين ايام تاريخي، هميشه متفاوت بوده است، و هم اکنون نيز اين احترام متقابل در ميان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلي مي کند. بعضيها در موقع برخورد و ملاقات با يکديگر درود و سلام ميگويند. برخي ضمن درود گفتن با يکديگر دست مي دهند که در حال حاضر اين سنت و رويه در همه جا و تقريباً تمام کشورهاي جهان معمول و متداول است.
    هنديها کف دست را به هم ميچسبانند و آنها را محاذي صورت نگاه مي دارند. ژاپنيها خم مي شوند و تعظيم ميکنند. بعضي اقوام در خاور دور بيني ها را بهم مي مالند و غيره.
    در ايران قديم بر طبق نوشته هاي مورخين يوناني، احترام به يکديگر با وضع حاضر تفاوت فاحش داشت.
    هردوت درباره اخلاق و عادات ايرانيان قديم مي گويد: «وقتي در کوچه ها به يکديگر مي رسند از کردار آنها مي توان دانست که طرفين مساوي اند يا نه؛ زيرا درود با حرف به عمل نمي آيد بلکه آنها يکديگر را مي بوسند. اگر يکي از حيث مقام از ديگري پست تر است طرفين صورت يکديگر را مي بوسند؛ و هر گاه طرفي از طرف ديگر خيلي پست تر باشد به زانو درآمده پاي طرف ديگر را مي بوسد.»
    استرابون در اين زمينه چنين گفته است: «اگر آشناياني که از حيث مقام مساوي اند به يکديگر برسند، يکديگر را ميبوسند و هر گاه مساوي نباشند بزرگتر صورت خود را پيش مي برد و طرف ديگر هم همين کار را مي کند، ولي نسبت به اشخاص پست فقط بدن را خم مي کنند.»
    اما در ايران بعد از اسلام احترام به يکديگر از عمل به حرف تغيير شکل داد و با گفتن سلام يا سلام عليکم از طرف کوچکتر نسبت به بزرگتر احترام به عمل مي آيد.
    تا قبل از انقلاب مشروطيت ايران هر گاه شخصيت ممتاز و عالي مقامي وارد مجلس يا مسجد يا جمعيتي مي شد مردم به منظور تجليل و تعظيم به صداي بلند صلوات مي فرستادند. به قول شادوران عبدالله مستوفي:
    «... دست زدن و زنده باد گفتن از مستحدثاني است که با مشروطه به ايران آمده است و اين تظاهرها بيشتر براي شاه و علما مي شد. حتي در دوره مظفرالدين شاه چون قدري تجدد به واسطه مدارس جديد وارد اجتماعات شده بود، صلوات هم نمي فرستادند و مؤدب در معبر شاه مي ايستادند. بعضي که مي خواستند در شاه دوستي تظاهري کرده باشند، تعظيم مي کردند. اين تعظيمها هم اکثر از اشخاصي بود که شاه آنها را مي شناخت و عامه مردم بي سرو صدا و بي تظاهر بودند، ولي در مورد علما چون متوليها و حول و حوش آنها با جمله هاي " حق پدر و مارش را بيامرزد که يک صلوات بلند ختم کند، لال نميري صلوات دوم را بلندتر بفرست، از شفاعت پيغمبر محروم نشوي سومي را بلندتر بفرست" از مردم صلوات مطالبه مي کردند؛ و ورود آنها سر و صداي بيشتري داشت.
    از شرح مقدمه بالا اينطور استنباط گرديد که سلام کردن اختصاص به افراد آشنا و معمولي دارد. صلوات فرستادن تا قبل از مشروطه براي تجليل از ورود شخصيتهاي مشهور و ممتاز به مجلس يا شهر به عمل مي آمد ولي سلام و صلوات از مستحدثات بعد از مشروطيت است که افراد زيرک و موقع شناس از آن براي مقاصد سياسي در مجالس و مجامع بهره برداري مي کردند. در حال حاضر تجليل و احترام با سلام و صلوات کمتر معمول است و تنها در مجالس عزاداري و روضه خواني از علما و روحانيون - بعضاً - به عمل مي آيد. ولي چون اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده، لذا معني و مفهوم مجازي آن در زمان حال به منظور نماياندن تجليل و احترام از رجال و شخصيتهاي سياسي و اجتماعي بکار مي رود.
    اين نکته هم قابل ذکر است که: «تا قبل از مشروطه در ابراز احساسات مردم دست زدن و هورا کشيدن معمول نبود و مردم براي بروز احساسات خود صلوات مي فرستادند.»
    چنان که هنگام بازگشت ناصرالدين شاه از اروپا در شب يازدهم محرم سال 1307 هجري قمري که شاه داخل عمارت کنسول گري ايران در تفليس مي شد؛ ايرانيان مقيم تفليس در سراسر راه از دو سو صف کشيده شمع در دست گرفته و صلوات مي فرستادند.
    محقق معاصر آقاي علينقي بهروزي ضمن نامه محبت آميزي راجع به ريشه تاريخي سلام و صلوات نظر و عقيده ديگري اظهار داشته اند که عيناً درج مي گردد:
    «... از قرنها پيش هرگاه کسي به مکه و يا يکي از اعتاب مقدسه مشرف مي شد (و اين توفيق عظيمي بود) وقتي که به شهر خودش برميگشت، بيرون شهر اقامت مي کرد و يا قبلاً به خانواده خود روز ورود خويش را خبر مي داد و لذا عده زيادي از اقوام و اقارب و دوستان و حتي اهل محل به پيشواز او مي رفتند. در شهرها کساني بودند که آنها را "چاوش" مي ناميدند. يکي از اين چاوشها را هم با خود ميبردند. اين چاوش از همانجا شروع مي کرد به اشعار مذهبي با صداي بلند و آواز خواندن. بعد از هر بيت مردمي که با او بودند، صلوات ميفرستادند. اين جمعيت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه اش او را با سلام و صلوات ميبردند. اين ضرب المثل با سلام و صلوات از اين رسم پسنديده که هنوز هم در روستاها و بعضي شهرکها رواج دارد گرفته شده است.»

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    برج زهر مار




    هر کس بر اثر حادثه اي حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمي که چهره پر چين و جبين پر آژنگ کند؛ چنين کس را اصطلاحاً برج زهر مار ميگويند. لکن در استعمال آن بايد الفاظ تشبيه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معني کند.
    گر چه اين عبارت ريشه نجومي دارد نه تاريخي، ولي در هر حال بايد ريشه آن به دست آيد تا معلوم گردد علت تسميه و نامگذاري آن چيست و چگونه يک اصطلاح نجومي به صورت ضرب المثل در آمده است.
    همانطوري که در بالا عنوان گرديد در اين عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوي است و "زهر مار" کمترين خويشاوندي و ارتباطي با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصوير هيئت اجتماعيه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامي صورتهاي متشکله ستارگان را بر اين مبني تسميه و نامگذاري کرده اند.
    چون دوست محقق و همشهري دانشمندم آقاي "حسن حسن زاده آملي" ضمن نامه جوابيه اي که به نگارنده مرقوم داشته، در بيان ريشه نجومي اين ضرب المثل بحث مفيد و مستوفي کرده است؛ لذا ريشه سخن را به ايشان ميسپارد:
    «... در اصطلاح علم هيئت و نجوم، هر کوکبي که مدار منطقةالبروج شمالاً يا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گويند و درجات عرض را از دايره عرض تعيين مي کنند. چون شمس هميشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و اين مدار را مدار شمس نيز گويند و به فرانسه زودياک مي نامند.
    چون عرض عارض کوکبي شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالي است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبي است. چون کوکبي مثلاً ماه را که يکي از سيارات است، عرض نجومي عارض مي شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علماي هيئت مايل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع مي کند و چون هر دو از مدارات عظيمه اند هر يک به دور نقطه تقاطع تنصيف مي شوند و به نصف متساوي يعني يک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسيم مي گردند. آن دو نقطه يعني محل تقاطع مدار مايل و منطقةالبروج ثابت نيستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور ميزنند. آن نقطه اي که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آيد آن را نقطه رأس گويند و آن نقطه اي که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گويند.
    اين دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرين" که تثنيه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم مي نامند و عقدتين نيز مي گويند. بعضي گو را مخفف گودال مي دانند. يعني "گودال زهر" و برخي جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، يعني گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتين وجه دوم که عقده به معني گره است و جوز بنابراين وجه معرب گوز به معني گردو است.
    رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسميه آن دو نقطه به سر و دم چيست؟ اين سر و دم شکل اژدها يا مار بزرگ موهوم و مخيلي است که از هيئت تقاطع دو دايره نامبرده مشکل مي شود. چنان که همه نامهاي صور کواکب از بروج و غيرها بر اين مبني است. يعني از هيئت اجتماعيه چند کوکب صورتي تصوير شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هيئت به تفصيل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالي مي شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس ناميدند و آن نقطه ديگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.
    borj

    مثلاً در شکل فوق -(ABCDE)- را قوسي از مدار منطقةالبروج فرض کنيم و -(EBHDR)- را قوسي از مدار مايل که يکديگر را در دو نقطه B رأس و D ذنب قطع کردند و از هيئت اجتماعيه دو نيمدايره که مابين B و D است شکل اژدها يا مار بزرگ متوهم مي شود و در اينکه رأس سعد است و ذنب نحس، احکام نجومي بسيار بر آن دو متفرع کردند.
    مثلاً گفته اند چون مشتري با رأس بود، دليل است بر بسياري خيرات و رواج عدل و انصاف و عيش و خرمي در خلايق. اگر ستاره مشتري با ذنب بود، دليل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.
    چون ذنب که يکي از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجي باشد، احکام نجومي را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همين جهت به کسي که از ناسازگاري روزگار و پديده هاي تلخ زندگي روي ترش کرده است گويند "برج زهرمار" است.»
    يکي از دوستان نقل مي کرد که سابقاً در ايران افرادي بودند که مارهاي سمي را در برجهايي دور از دسترس عامه مردم نگاهداري مي کردند و هر به چند وقت با وسايل موجود از مار زهر مي گرفتند و به منظور استفاده پزشکي به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان ميفروختند. شايد اين موضوع در به دست آمدن ريشه تاريخي عبارت مثلي "برج زهرمار" کمک کند. ولي نگارنده شق اول را با آن دلايل و براهين علمي و نجومي که از طرف آقاي حسن زاده آملي ابراز شده بيشتر قابل اعتنا مي داند، تا صاحب نظران را چه عقيدتي باشد.

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ريش به سبيل پيوند مي کند


    عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بيهوده اي است که نفعي بر آن مترتب نباشد. في المثل کسي از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. يا مؤسسه اي براي کارمندش مبلغي مزاياي شغل يا پاداش مستمر منظور کند، اما همان ميزان و مبلغ را از حقوق اصلي آن کارمند کسر نمايد و جز اينها که نظاير زيادي دارد. اين گونه اعمال و اقدامات بيفايده به مثابه آن است که کوتاهي سبيل را با درازي ريش جبران نمايند. يعني از ريش قيچي کنند و به سبيل پيوند دهند.
    اکنون ببينيم ريشه اين ضرب المثل بسيار معمول و متداول از کجا آب مي خورد.
    کامران ميرزا نايب السلطنه در ميان فرزندان ناصرالدين شاه قاجار از همه بيشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزيز کرده بود. ايامي را که ناصرالدين شاه از تهران خارج مي شد و به خارج از کشور عزيمت مي کرد، سمت نيابت سلطنت را بر عهده مي گرفت و به همين مناسبت به لقب نايب السلطنه ملقب و معروف گرديد. کامران ميرزا در حيات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادي نايب در اختيار داشت که مأموران اجراي دارالحکومه بوده اند. اين نايب ها براي آنکه جلب توجه نايب السلطنه را بکنند و زهر چشمي از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قيافه مخصوصي در مي آوردند.
    مثلا يکي سبيل بلند آويخته انتخاب مي کرد. دومي سبيل چخماقي سربالا مي گذاشت. سومي ريش توپي و انبوه و سبيل آخوندي را بر مي گزيد. چهارمي سبيل کلفت و از بناگوش در رفته اي براي خود درست مي کرد و در عوض ريشش را به کلي مي تراشيد، و ... همچنين از جهت لباس هم بعضيها سرداري ماهوت آبي و برخي سرداري ماهوت مشکي با گلدوزي مخصوص مي پوشيدند. خلاصه هر کدام به شکل و هيبتي مخصوص و متمايز در مي آمدند و با چماقهاي نقره اي بر جان و مال مردم حکومت مي کردند.
    يکي از اين نايب هاي دارالحکومه شخصي به نام نايب غلام بود. با هيکل درشت و سينه فراخ و ريش مشکي و انبوه و سبيل کلفتش در صف نايب هاي دارالحکومه بيش از ديگران جلب نظر مي کرد و او را نايب عنتري هم مي گفتند. زيرا روزگاري لوطي بود و عنتر (ميمون) داشت. عيب و نقص بزرگي که نايب غلام داشت اين بود که يک تاي سبيل بيشتر نداشت و از اين کمبود سبيل هميشه رنج مي برد. روزي کامران ميرزا ضمن عبور از مقابل صف نايب هاي دارالحکومه وقتي که چشمش به سبيل يکتايي نايب غلام افتاد بي اختيار خنده اش گرفت و گفت: «نايب غلام، يکتاي سبيلت را کجا گذاشتي؟!» از اين کلام حضرت والا همه خنديدند و نايب غلام بي نهايت شرمنده و سرافکنده شد.
    چون کامران ميرزا از آنجا دور شد نايب غلام درنگ و تأمل را جايز نديده، خود را به آرايشگاهي که آرايشگر و سلمانيش با او آشنا بود رسانيد و با تهديد از او خواست که يک طرف سبيلش را که اصلا مو نداشت فوراً پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نايب السلطنه مورد طعن و سخريه واقع نشود. هر چه سلماني اظهار عجز کرد که چنين کاري آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و ميسر نيست و او نمي تواند سبيل مناسبي پيدا کند و به پشت لب نايب بچسباند، نايب غلام زير بار نرفت و شوشکه را از کمر کشيد و گفت: «يا يک تاي سبيل برايم تهيه کن يا شکمت را با اين شوشکه سفره خواهم کرد!» سلماني بيچاره از ترس و وحشت به گريه افتاد و نمي دانست چه کند، زيرا او ريش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ريش و سبيل بچسباند! در اين موقع تدبيري به خاطر نايب غلام رسيد و به سلماني امر کرد مقداري از ريش او قيچي کند و به سبيل بچسباند! سلماني دست به کار شد ولي در آن حالت ترس و لرز چگونه مي توانست از ريش بردارد و به سبيل وصله کند؟! دستش لرزيد و نايب غلام که خيلي عجله داشت و مي خواست خودش را به صف نايب ها در موقع بازگشت نايب السلطنه برساند با غضب آميخته به خشم قيچي را از دست سلماني بيرون کشيده خود را به آينه رسانيد و مقدار زيادي از ريشش را قيچي کرد و به سلماني داد. سلماني براي آنکه از شرش راحت شود ريش قيچي شده را با دست پاچگي به محل خالي سبيل نايب غلام چسبانيد و او را به دارالحکومه روانه کرد.
    نايب غلام قيافه مضحکي پيدا کرده بود و هر کس او را با آن ريخت مي ديد زير لب مي خنديد، زيرا اگر چه سبيل پيوندي پيدا کرده بود، ولي يک طرف ريشش قيچي شده بود. در اين موقع صداي سم اسبهاي کالسکه شاهزاده کامران ميرزا به گوش رسيد. نايب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشيدند و نايب ها با چماقهاي نقره اي به حالت خبردار ايستادند.
    پيداست اين بار نايب غلام به خيال آنکه ديگر عيب و نقصي ندارد بيش از همه سينه جلو مي داد تا سبيلهايش را حضرت والا ببيند و تعريف کند. چون نايب السلطنه به مقابل نايب غلام رسيد و نگاهش به ريش قيچي شده و سبيلهاي پيوندي نايب افتاد اين بار به شدت خنديد و گفت: «نايب غلام، اين چه ريخت و شکل مضحکي است که پيدا کرده اي؟ آن دفعه سبيل تو يکتا بود. اين دفعه ريش تو يکتا شده است؟!» ميرزا احمد دلقک نايب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظيمي کرد و گفت: «قربان، نايب غلام از ريش گرفته به سبيل پيوند کرده است!» صداي خنده نايب السلطنه و حضار بلند شد و اين واقعه مدتها نقل و نـُقل محافل تهران بود تا اينکه رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به کار ميرود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بره كشان است

    در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.

    اما ريشه تاريخي آن:
    بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.
    در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»
    در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:
    شادروان که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»
    کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.
    کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از خجالت آب شدن

    آدمي را وقتي خجلت و شرمساري دست دهد، بدنش گرم مي شود و گونه هايش سرخي مي گيرد. خلاصه عرق شرمساري که ناشي از شدت و حدت گرمي و حرارت است از مسامات بدنش جاري مي گردد. عبارت بالا گويان آن مرتبه از شرمندگي و سر شکستگي است که خجلت زده را ياراي سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگي سر تا پا خيس عرق شود و زبانش بند آيد. اما فعل "آب شدن" که در اين عبارت به کار رفته ريشه تاريخي دارد و همان ريشه و واقعه تاريخي موجب گرديده که به صورت ضرب المثل درآيد:

    و يا بگفته «آن سلطان العارفين، آن برهان المحققين، آن پخته جهان ناکامي، شيخ وقت ابويزيد بسطامي رحمةالله عليه» در شهر بسطام و در خانداني زاهد و پرهيز گار ديده به جهان گشود. در بدايت حال روزي قرآن تلاوت مي کرد، به سوره لقمان و اين آيه رسيد که حق تعالي مي فرمايد:

    "مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوي". بي درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدايي چون کنم؟ اين آيت بر جان من آمده است. يا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. يا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشيدم."

    «پس بايزيد از بسطام رفت و سي سال در شام و عراق مي گشت و رياضت مي کشيد. يک صد و سيزده و به روايتي يک صد و سه پير را خدمت کرد و فايده برد که از آن جمله امام ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزي حضرت صادق (ع) در حجره اش به بايزيد فرمود: "آن کتاب را به من ده" عرض کرد: "کدام کتاب؟" فرمود: "کتابي که بر روي طاقچه است.

    " شيخ گفت: "کدام طاقچه؟"

    حضرت صادق (ع) فرمود:

    "حجره من بيش از يک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون نديدي؟" بايزيد عرض کرد: "من اينجا به نظاره نيامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟" امام صادق (ع) فرمود: " چون چنين است باز بسطام رو که کار تو تمام شد ".

    بايزيد به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بيرون کردند. زيرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمي گنجيد.

    شيخ مي گفت: "چرا مرا بيرون مي کنيد؟" هر بار جواب مي دادند: "تو مرد بدي هستي". و شيخ مي گفت: " خوشا شهري که بدش من باشم".

    خلاصه مقام او در طريقت به جايي رسيد که مي گويند ذوالنون مصري مريدي به خدمتش فرستاد و پيغام داد: "همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت."

    شيخ جواب داد: "مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پيش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد.

    " ذوالنون چون اين بشنيد بگريست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدين درجه نرسيده است.»

    بايزيد در سال 261 هجري به سن 73 سالگي در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گرديد. شگفتا که قبرش در جايي (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جايي ديگر است که مي گويند سلطان محمد اولجايتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زير گنبدي که ساخته بود تقريباً نظير همان خوابي را ديد که پس از اتمام بناي گنبد چمن سلطانيه، حضرت علي بن ابيطالب (ع) را در خواب ديده بود.

    بايزيد بسطامي به سلطان مغول در عالم رؤيا گفت: "من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابي بين من و آسمان شده، تو ديگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد."

    نقل کردند که شبي ذوق عبادت در خود نديد، خادم را گفت: "مگر در خانه چيزي مانده است که دل مشغولي دهد؟" خادم خانه را گشت، خوشه اي انگور يافت. بايزيد گفت: "ببريد به کسي دهيد که خانه ما دکان بقالي نيست!" چون خوشه انگور را از خانه بيرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت يافت. خلاصه مقام زهد و تقواي بايزيد بسطامي به جايي رسيد که گبري را گفتند: "مسلمان شو." جواب داد: "اگر مسلماني اين است که بايزيد مي کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر اين است که شما مي کنيد، اصلاً به دين احتياج ندارم!"

    نقل است روزي مريدي از حيا و شرم مسئله اي از وي پرسيد. شيخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درويش آب گشت و روي زمين روان شد. در اين موقع درويشي وارد شد و آبي زرد ديد. پرسيد : "يا شيخ، اين چيست؟"

    گفت: "يکي از در درآمد و سؤالي از حيا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم."

    به قول علامه قزويني: "گفت اين بيچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است.

    " اين عبارت از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردي که بحث از شرم و آزرم به ميان آيد از آن استفاده و به آن استناد مي شود.

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اگر خدا بخواهد همه را يكسان مي كند
    اگر آلاه ايستيه هاموسون يكسان الر
    (Agar Alla Eisir Hamusun Yekasn Elar)

    اين مثل را وقتي مي گويند كه يكي مال ثروت زيادي داشته باشد. سخاوت نداشته باشد و از مالش چيزي انفاق نكند.
    آدم بيچاره اي بود كه از همه جا درمانده شده بود.به دهي رسيد.از اهالي آنجا سؤال كرد: « بزرگ اين آبادي كيست؟»‌ خانه ي مرد پولداري را به او نشان دادند. رفت خانه ي آن مرد گفت:«‌ من مانده ام. زمين سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده و مستأصل شده ام. به من كمك كم تا بتوانم خودم را جمع و جور كنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن، طلبت را پس خواهم داد.» مرد با تغير به او گفت:« عمو برو كاركن.» باز آن بيچاره التماس كرد و گفت:« اي مرد، من سر راه، افتادم توي رودخانه لباس هايم تر و تليت شده. هيچي ندارم. دستم خالي است. به من كمك كن تا به آبادي برسم. » مردك پولدار باز گفت: « اي مرد گفتم برو كار كن. من چيزي ندارم به تو بدهم.» آن مرد ناراحت شد و گفت: « به مالت نناز. اگر خدا خواست، تو را هم مثل من مي كند. »
    از قضا، در همان روز دزدي رفته بود خزينه شاه را دزديده بود. شاه دستور داد دزد را تعقيب كنند. خانه هركسي كه رفت با صاحب خانه همدست است؛ خانه را بر سر صاحبش خراب كنند و هر چه دارد جمع كنند بياورند. برحسب اتفاق مرد دزد براي اينكه از دست گزمههاي شاه فرار كند وارد خانه مرد ثروتمند شد. گزمهها ريختند خانه را خراب كردند و هر چه بود و نبود جمع كردند و بردند. در همين اثنا آن مرد بيچاره سر رسيد و با ديدن اين صحنه گفت: « نگفتم اگر خدا بخواهد همه را يكسان مي كند!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/