صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۸:قسمت سوم

    طاقتم تمام شد.بی اراده جیغ کشیدم.مهدی حیرت زده پرسید:چرا جیغ میکشی؟
    نفسی عمیق کشیدم و گفتم:مهدی خسته شدم.اون وقت که دختر خونه بودم،اون قدرها پاپیچم نمیشدی و اذیتم نمیکردی،حالا که برای خودم زن کاملی شدم و تجربه پیدا کردم،همش سوال پیچم میکنی!اعصابم به قدر کافی به هم ریخته هست،یه کار نکن خودمو بوکسهام.بعد از اون همه شکنجههای روحی و جسمی طاقت سخت گیری تو یکی رو ندارم.
    زدم زیر گریه.مهدی دست و پایش را گم کرد.موهایم را نوازش کرد و در آغوشم گرفت.صدایش میلرزید.انگار او هم بغذ داشت.
    _پریا ،میترسم.
    _از چی میترسی داداش؟چرا به من اعتماد نداری؟
    _کی میگه به تو اعتماد ندارم!من به این اجتماع بد بینم!تو از چشمم پاک تری عزیز دلم.
    _مهدی انقدر آزارم نده!بذار راحت باشم.هنوز بعد از مدتها نتونستم ترس و وحشت یک سال زندگی جهنمی با مرتضی را فراموش کنم!من حتی حاضر ن`ودم شماها یک ذره غصه منو بخورید.به هیچ کدومتون نگفتم چه بلاهایی به سرم آورد!حالا حق نیست انقدر اذیتم کنی.
    گونهام را بوسید و گفت:اگه میگفتی اون پدر سوخته اذیتت میکنه که نمیذاشتم زجر بکشی!میزدم میکشتمش و میرفتم زندون.
    _که چی؟من به جز تو کی رو دارم؟در ضمن،مرتضی رو بخشیدم.تقاص گناهشو داره پس میده.
    خوب پریا،من دیوونهام از هفته دیگه نمیام پیشت.
    _مهدی با من انطوری حرف نزن!من تنها بدون تو نمیتونم زندگی کنم.از اول هفته چشم به راهم که پنجشنبه بشه و تو رو ببینم.
    _موندن من اینجا باعث دردسرته.بهتره مهرداد بیاد پیشت که به اندازه من تعصب نداره.
    خزیدم به آغوش گرم و پر مهرش.دست دور گردانم انداخت و آهسته گفت:داداش مهدی خیلی خره.مگسی بشه،اوقات تلخی راه میندازه،آخه یه خواهر بیشتر نداره و دست و دلش براش میلرزه!صدایش کم کم عوض شد و گفت:به مردم اعتماد ندارم پریا،تو نمیدونی یه زن بیوه خوشگل و جوون چه جوری فکر مردها رو منحرف میکنه.روم نمیشه بیشتر از این موضوع رو بشکافم.خوبیت نداره!
    _مهدی من میخوام آزاد زندگی کنم.درس بخونم و برم دانشگاه.
    _کسی جلوتو نگرفته.فقط خواهش میکنم تا دیروقت تو کوچه نمون.وقتی هوا تاریک میشه باید توی آپارتمان باشی و در قفل باشه،چه من باشم و چه نباشم.به امید خدا چیزی نمونده سربازیم تموم بشه.خدا خدا میکنم تهران قبول بشم.
    تا صبح خوابم نبرد.یاد گرفتاری تازهام میافتادم که باید برای یاسمین هم فکری میکردم.وقتی بلند شدم که برای نماز صبح وضو بگیرم مهدی رفته بود.به یاد پیشنهاد مهدی افتادم.حق با او بود.
    یک فنجان قهوه خوردم و افتم به سراغ کتابهای قدیمی.دستخط محمد و علایم کوچکی که در بعضی صفحات گذاشته بود و چند برگ ٔگل خشکیده افکارم را پاک به هم ریخت.دستهایم شروع کرد به لرزیدن و قلبم به طپش افتاد.یاد حرف زری افتادم که توصیه کرد به جای فرار از واقعیات،با حقایق رو به رو شوم.
    اوهمیشه بهتر از من فکر میکرد.دلتنگش و جرات نمیکردم سراغش را بگیرم.با تردید برگ ٔگل سرخ را برداشتم،انگار حرارت عشق گذشته در شیارهی خشکیدهاش باقی بود و انگشتم را میسوزند.
    کتاب را تکان دادم توی سینی.برگهای خشکیده خورد شده و از لایه کتاب بیرون ریخت.بهترین راه نجات،دوری از محمد و خاطراتش بود.میترسیدم خاکستر عشق دیرینه ،نخواسته کنار برود و دوباره بیچارهام کند.
    یادم نیست چند روز گذشت تا بر اعصابم مسلط شدم و رفتم به سراغ کتابهای درسی و کلی سختی کشیدم تا کم کم روی غلطک افتادم.یک روز در حالی که سرگرم مطلعه بودم زنگ در به صدا در آامد.از چشمی در نگاه کردم،فرهاد بود.طپش قلبم یکباره حالتی غیر عادی گرفت.با دومین زنگ،رفتم سراغ جالباسی و چادر سر کردم و در را باز کردم.فرهاد با چهرهای رنگ پریده سلام کرد.جواب سلمش را دادم.منتظر تعارفم بود.در میان چار چوب در ایستادم و گفتم:مهدی خونه نیست.
    از رفتار سرد و برخورد عجیبم جا خورد.کمی این پا و اون پا کرد و پرسید:وقت دارین چند لحظه مزاحمتون بشم؟
    نجابت در نگاه و رفتارش نمایان بود.تردید نداشتم که حضورش آسیبی به من نمیزند،اما با قولی که به یاسمین داده بودم ترجیح میدادم وارد خانه نشود.سکوتم باعث شد خجالت بکشد.گفتم:من داشتم میرفتم بیرون.
    کاملا متوجه شد که دارم دست به سرش میکنم.چند تا پله پایین رفت و گفت:پایین منتظر میمونم،میرسونمتون.تو راه فرصت حرف زدن داریم.
    مجبور بودم حرف را عوض کنم.به پگرد نرسیده بود که پرسیدم:یاسمین چطوره؟
    برگشت و چشم دوخت به نگاهم.سعی میکرد خونسرد باشد:خانم طلا چی ،فقط پنج دقیقه به من فرصت حرف زدن بدید!
    از گفتهاش میشد فهمید که کاملا متوجه شده که قصد بیرون رفتن نداشتم.ایستادن بیشتر توی پلهها جایز نبود.از جلوی در رفتم کنار.به ساعتش نگاه کرد و گفت:مزاحم بیرون رفتن شما نیستم؟
    آهسته گفتم:بفرمایید بنشینید.
    دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:بالاخره نفهمیدم چه قدر وقت دارم؟
    از سدقتش خوشم آمد و گفتم:بستگی به موضوع صحبت داره.
    _خانم طلا چی من آدم تنهایی هستم.خواهرم حاضر نشد در مورد خسته من با شما صحبت کنه.در ضمن میدونم که موضوع جدا شدنتونو از خانواده پنهان کردین.در اینجور مورد معمولان بزرگ ترها با هم گفتگو میکنن..،
    پریدم وسط حرفش:آقای بهرام پور،پنج دقیقتون تموم شد.در ضمن یادتون باشه که من هنوز همسر مرتضی هستم،از شما توقع چنین کاری نداشتم.
    صورتش سرخ و بر افروخته شد.نگاه شرمگینش دوخته شد به چشمهای خشمگینم.بلند شد و رفت به سمت در.در هنگام باز کردن در،برگشت به سمت من و گفت:من بر میگردم.

    پایان فصل ۱۸


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۹:

    قطع تلفنهای مرتضی تا اندازهای خیالم را راحت کرده بود که برگشتم سر هدف اصلیم درس خواندن.روده عالی خیاطی را زودتر از موعد مقرر تمام کردم و رسیدم به دوخت لباس عروس.خانم اعتمادی بی اندازه هوا خواهم شده بود و هر چند روز یک بار میآمد و همه برنامههایم را به هم میریخت.وقتی میآمد رفتنش ناآ ممکن به نظر میرسید و آنقدر پر چانگی میکرد که از کار و زندگی میافتادم.گاهی اوقات که مشغول درس خواندن بودم،مجبور میشودم را را باز نکنم که تمرکزم به هم نریزد.یک بار آشکارا حرف ازدواج را پیش کشید و با لحنی دلسوزانه گفت:پریا جون،بالاخره تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟
    لبخند زدم و گفتم:خانم اعتمادی،من قبلان ازدواج کردم.از شوهر خوشم نمیاد.دوست دارم درس بخونم و برم دانشگاه.
    دهانش از تعجب باز ماند و گفت:غیر ممکنه!تو هنوز بچه ای.پس شوهرت کجاست؟
    _ازش طلاق گرفتم...یعنی هنوز طلاقم نداده.
    در حالی که از پاسخهای ضد و نقیزم کاملا گیج شده بود،ظرفهایش را که در طی این چند روز پر از غذا آماده بود بالا و باید خالی بر میگشت،با یک شاخه ٔگل دادم دستش،و او عقب عقب از در رفت بیرون.
    عصر همان روز داشتم پایین یک لباس شب را اوتو میکردم که یاسمین زنگ زد.از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم:مشکلت با مرتضی حل شد؟
    _باور کن پریا،داره دیوونم میکنه.به خاطره نجات تو دارم باهاش زندگی میکنم.
    _بی خود منت سرم نزار.من که گفته بودم،تصمیم تو هر چی باشه،من بر نمیگردم پیش مرتضی.حالا دردش چیه؟بهش محبت نمیکنی؟
    _چرا والله.اما مرتضی با گذشته فرق کرده.
    _اون وقتها یه زن دست و پا چلفتی مثل من داشت که عقده هاشو وقت و بی وقت سرم خالی میکرد،اما حالا کسی رو نداره بکوبه تو سرش.مطمئنم از پسش بر میای.از آقا فرهاد چه خبر؟
    _مدتهاست ندیدمش.رفته مشهد.سراغ تو اومد؟
    _نگران نباش ردش کردم.به امید خدا هر چی زودتر زن میگیره و از دلواپسی در میای.
    _ممنونم که اینقدر بزرگواری.مرتضی نبود،گفتم حالتو بپرسم.
    _من هم ممنونم که با پسر عموی بد اخلاقم میسازی.
    گوشی رو که گذاشتم پس از مدتها احساس آرامش کردم.روزها و شبهای تنهایی و تشویش از نتیجه آزمون دانشگاه لحظه به لحظه گذشت و روز موعود فرا رسید.مهدی درگیر گرفتن کارت پایان خدمت بود و مثل بار پیش روز دادگاه فراموشش شد.ساعت یازده باید میرفتم دادسرا.شب پیش از آن از نگرانی چشم به هم نگذاشته بودم.این موضوع که یاسمین گفته بود ،مرتضی با گذشته فرق آرده و از زندگی با او راضی نیست نگران کننده بود.
    از پلهها داشتم میرفتم بالا که در میان جمعیت سایهای اشنا توجهم را جلب کرد.کمی که فکر کردم شنختمش.مردی که به محض دیدن من در میان جمعیت گم شد ،کسی نبود به غیر از محمد.از کجا فهمیده بود من دادگاه دارم؟به طور حتم مهدی نگفته بود.به محض دیدنش چیزی درد علم فرو ریخت و وحشت کردم اگر مرتضی میدیدش،ممکن بود دوباره لجبازیش ٔگل کند.با اضطراب وارد اتاق شدم.مرتضی پیش از من رسیده و توی صندلی کز کرده بود.حق با یاسمین بود،رفتار مرتضی با گذشته فرق داشت.قاضی پرسید:فکر هاتونو کردی؟به نتیجه رسیدین؟
    نگاه قاضی از پرونده کنده شد و چسبید به صورت مرتضی:آقای طلا چی چرا حرف نمیزنید؟
    مرتضی،همان طور که زیر چشمی نگاهم میکرد گفت:جواب من همونه که روز اول گفتم.من زنمو دوست دارم،تلاقش نمیدم!
    انگار سقف اتاق خراب شد روی سرم.بی اختیار بدنم لرزید و اشکم سرازیر شد.در ادامه حرفش گفت:البته همش بستگی به پریا داره.اگه منو نخواد ازادش میکنم.
    قلبم از پاسخ زیبایش تکان خورد.باور نمیکردم تا این اندازه تغییر کرده باشد.اشکم را پاک کردم و گفتم:آقای قاضی،من برای پسر عموم خیلی احترام قایلم،اما متاسفانه نمیتونم باهاش زندگی کنم.بهتره با یاسمین زندگی کنه که از دل و جون دوستش داره.
    رنگ چهره مرتضی چنان پریده بود که برای لحظهای تصور کردم دارد میمیرد.نفسش بالا نمیآمد.
    قاضی که ترس برش داشته بود پرسید:آقای طلا چی چتون شد؟
    سراسیمه بلند شدم،لیوان آب روی میز قاضی را برداشتم و رفتم کنارش.دستش به روی قلبش بود و صدایش میلرزید.آهسته گفت:قرصام.
    با ترس و لرز دست کردم توی جیبش و چن تا قرص بیرون آوردم و گفتم:ایناس؟
    قاضی از پشت میز آمد به سمت ما.یک قرص از بسته در آورد و گذشت سیر زبانش.به چهره نگران من خیره شد و پرسید:خانم طلا چی بهتره نیست تجدید نظر کنید؟
    زیر لب گفتم:بهتره همین امروز کار یک سرهه بشه.
    قاضی برگشت پشت میزش و پرونده را تکمیل کرد.دلم نمیآمد ترکش کنم،اما طاقت ماندن هم نداشتم.نفسهایش کم کم داشت به حال عادی بر میگشت.چشمش افتاد به چشمهایم که مضطرب بودم و دلم میخواست همان لحظه فریاد بکشم:چرا گفتام کردی که حالا این قدر پریشان احوال باشی!
    مژهاش یک نم اشک داشت.هیچوقت آن طور نگاها، نکرده بود،انگار هزار حرف ناداشته داشت که میخواست با زبان بی زبانی همه را یک جا بگوید.اما تنها جملهاش این بود:خوشبخت بشی پریا.
    قلبم از جا کنده شد و فرو ریخت.بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.همان لحظه با خدایم عهد کردم که دیگر به راه دل نروم.هوا هنوز روشن بود که به خانه رسیدم.مهدی هنوز بر نگشته بود.یک لیوان آب میوه خوردم و دراز کشیدم.صدای کلید که توی قفل در پیچید ،بلند شدم و رفتم دم در که خبر قطعی شدن طلاقم را به مهدی بعدهام.دیدم لبخند زنان و شیرینی به دست آمد تو و بغلم کرد.پرسیدم:تو میدونستی امروز میرم دادسرا؟
    نفسی عمیق کشید و رفت توی آشپزخانه.گفت:همونی که گفتی اسمشو نبرم حواسش بود که امروز دادگاه داری!
    _لابد همون بهت گفته که انقدر خوشحال باشی!و گرنه از اولش راضی به این کار نبودی.مهدی ،دارم دیوونه میشم از دست تو که انقدر عاشق و بی قرارش هستی.
    چهرهاش عصبی و لبخندش محو شد:مثل اینکه خودت هم عاشقش بودی ها؟مگه نه؟
    _اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم به خواستهها و عقایدش این قدر اهمیت میدی.
    بدون اینکه حرفی بزند رفت نشست روی کاناپه.شادی چند لحظه پیش با بحثی که کردیم تبدیل شد به سکوت که آزارم میداد.به نقطهای ناآ معلوم زًل زده بود که یکباره به خودش اومد و گفت:پریا اخلاقت خیلی گنده!
    دستهایم رفت روی صورتم و زدم زیر گریه.دلم پر بود و هوای گریستن داشتم.جایی نداشتم به غیر از شانههای مهدی که وقتی بلند شد احساس کردم زیر سرم و پشتم خالی شد.رفت سمت در و گفت:شیرینی رو بذار تو یخچال خراب ناشعه.راستی...یه سفره محمد نذرت کرده بود که باید خودت...ولش کن.هیچی...
    برگشتم سمتش و گفتم:مهدی نرو.
    کمی مکث کرد و بعد...رفت.آخر شب که برگشت،چشمهایم آنقدر پف کرده بود که وحشت کرد.پرسید:تنبل خانم شم چی پخته بودی؟
    از این رو به آن رو شده بود.شوخی میکرد و میخندید.اومد دستی به موهایم کشید و گفت:پاشو بریم بیرون،معهمون من.
    شب عجیبی بود.ساندویچ خوردیم و سر به سر هم گذشتیم.کم کم حرفهایمان داشت به جر و بحث میکشید.به دلم برات شد که دعوی سختی در پیش خواهیم داشت.به شوخی گفتم:بهتره برگردیم خونه...خوبه که هر شب خسته باشی و سرت به بالش نرسیده خوابت ببره.
    _حالا حکم ازادیت کی صادر میشه؟
    _یادم رفت بپرسم.
    _مهم نیست.حتما محمد تاریخشو پرسیده.
    حرصم گرفت وگفتم:مگه قرار نبود اسمشو نیاری.
    _پریا،تا کی میخوای به لوس بازیهات ادامه بدی!انگار هرچی به دلت راه میام بد تر میشی و باورت شده که همه کارهات درسته.محمد
    بیچاره از سه چهار ماه پیش تو تقویمش یاداشت کرده بود که چه روزی دادگاه داری.
    _از کجا میدونسته طلاق من قطعی شده که سفره نذرم کرده؟چه غلطها...!
    زد زیر خنده و زًل زد به چشمهایم و گفت:وقتی کار شماها تموم میشه،میره پیش قاضی و کارت دانشجوییش رو نشونش میده.قاضی خیال کرده که برادرته و نتیجه رو بهش میگه.
    روز اعلام نتایج امتحانات رسید.صبح زود با مهدی رفتیم سمت روز نامه فروشی و توی صفع تویلش جا گرفتیم.عقبت روزنامه رو گرفتیم.مهدی داشت دنبال اسمش میگشت که متوجه شدم رنگش پرید.پرسیدم نمیخوای بگی چه رشتهای قبول شودی؟
    _اگه درست دیده باشم دانشگاه صنعتی اصفهان.مهندسی مکانیک.
    سر از پا نمیشناختم تا برسیم توی خونه و فریاد بکشم.اما مهدی انگار زیاد خوشحال نبود.تمام نگرانیش هم بابت من بود که باید تنها میماندم.

    پایان فصل ۱۹


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل۲۰:قسمت اول

    کمی مانده بود به ساعت ورود مهدی،مشغول درس خندان بودم و تازه داشتم به عمق مطالب فرو میرفتم که تلفن زنگ زد و تمرکزم به هم ریخت.گوشی را که برداشتم،صدای فرهاد با وقار و صمیمی تر از همیشه توی گوشی پیچید.صدا از راه دور میآمد و معلوم بود هنوز مشهد است.پس از احوال پرسی پوزش خواست که آن ماه پول به هیبم نریخته بود.
    _ماه قبل مبلغ زیادی به حسابم ریخته بودید،خیال کردم دو ماهه است.ضمنا من یه مقدار هم به شما بدهکار هستم،لطف کنید بدهی گذشته رو هم حساب کنید.
    آرام پرسید:کدوم بدهی؟چیزی یادم نمیاد!
    _گمان میکنم در حدود ششصد هزار تومان بود که موقع نبودن مرتضی به من دادید.
    کمی سکوت کرد و گفت:شما به من بدهکار نیستید.من سود این ماه رو بدهکارم که به محض اینکه برگردم تهران به حسابتون میریزم.
    _آقای بهرام پور من صدقه قبول نمیکنم،اون روز هم فکر کردم پول مال مرتضی است،وگرنه نمیگرفتمش.
    _انقدر مته به خشخاش نگذارید.پول من و شما نداره.
    لحن صدایم ناخوداگاه داشت خشن میشد.گفتم:حالا کارتون چیه؟
    _هیچی ،خواستم بگم که چند روز دیگه از خجالتتون در میام.شما کاری ندارید؟
    _خیر.
    گوشی رو که گذاشتم ،بی اختیار فکرم از کتاب و درس پرواز کرد.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.بی قراری تشویش بر انگیزی دائم افکارم را به هم میریخت.تردید در خواستن و نخواستن انسانی والا و ارزشمند همچون فرهاد که میتوانست برای یک عمر زندگی مشترک مردی لایق و مهربان باشد،قلبم را میفشرد.غمی شیرین از قولی که به یاسمین داده بودم در گوشه دلم زندانی بود.وسوسه گرفتن انتقام از محمد که فکرم با سماجتی احمقانه به آن چنگ انداخته بود لحظهای رهایم نمیکرد.بی دلیل به یادش میافتادم و بی دلیل هم اشک میریختم.این چه عشقی بود که حتی از خاکستر خاموشش هم میترسیدم.صدای چرخش کلید توی قفل و باز شدن در حواسم را پرت کرد و برگشتم به زمان حال.مهدی بود که با ورودش نوید با هم بودن و تمام شدن تنهایی را میداد.بلند شدم و پاکت میوه را از دستش گرفتم.مثل همیشه نبود.پاک به هم ریخته بود.پرسیدم:مهدی تو حالت خوبه؟چیزی شده؟
    _چطور مگه؟
    _سرحال نیستی.
    _فردا میرم اصفهان ثبت نام دارم.هزار تا کار توی تهران دارم و حوصله مسافرت ندارم.
    _نگران من نباش داداش.من تنها نمیمونم.
    نگاهش زجر کشم میکرد.انگار همیشه منتظر حادثه بدی بود.گفت:به مهدی گفتم شب و روز تنهات نذاره.
    _پس دیگه نگران چی هستی؟
    _هچی بابا!بهتره زیاد سر به سرم نگذاری،حوصله ندارم یه وقت حرفی میزنم ناراحت میشی.
    _غذا میخوری؟
    _گرسنه نیستم.اومدم بگم که امشب میرم اثاثمو جمع میکنم.باید اتاقو تحویل صاحبخونه بدم.
    _کمک نمیخوای؟
    به چشمهایم خیره شد.یک لحظه سکوت هر دوی ما را کلافه کرد.هر دو داشتیم به فکر طرف مقابلمان میاندیشیدیم.به قصد امتحان کردنم گفت:کمک نمیخوام،تنها میرم.
    به نگاهش ادامه داد تا وکنشم را ببیند.آرام سرم را به زیر انداختم و رفتم کنار پنجره.مهدی آهسته گفت:اگه کاری نداری بیا بریم.
    برگشتم و به چشمهایش خیره شدم.هم غم داشت و گام آرام بود.
    _نمیام داداش،شب بر میگردی؟
    آه کشید و گفت:شاید کارم تا صبح طول بکشه.تنهایی نمیترسی؟
    _عادت میکنم.
    وقتی رفت در دنیای تنهایم ،تا صبح با خودم کلنجار رفتم.آفتاب از شیشههای پنجره به داخل سرک میکشید که مهدی خسته و کوفته از راه رسید.تعددی کتاب کهنه و خرت و پرت با خودش آورده بود که همه را چید گوشه اتاقش.رنگش پریده بود و لبهایش از خستگی میلرزید.تا نشست روی کاناپه و من رفتم چای بیارم،خوابش برده بود.بالش را که گذاشتم زیر سرش گفت:زیاد نمیخوابم،یک ساعت دیگه بیدارم کن.
    هنوز یک ساعت نگذشته بود که قلت زد و بیدار شد.با هم رفتیم آشپزخانه رو به روی هم نشستیم.هردو سکوت کرده بودیم.پرسیدم:کی بر میگردی؟
    _نمیدونم.به مهرداد سفارش کردم که اصلا خونه نره.وسایلشو امروز میاره اینجا.
    _مادر چی؟چیزی بهش گفتی؟
    _کم کم میگم.انطوری نمیشه زندگی کرد.
    بلند شد،رفت سمت اتاقش و با ساکش برگشت بیرون.نگاهی به سر تا پایم کرد و لبخند زد:مواظب خودت باش خانم خوشگل.
    وقتی بغلم کرد حس کردم دارد میلرزد.هنگام بیرون رفتن نگاهم نکرد.تا در بسته شد بغضم ترکید.دویدم پشت پنجره.در حیاط که باز شد،محمد پشت در بود که سکش را گرفت و هر دو دور شدند.انگار روحم همراهش رفت.
    نزدیک تاریک شدن کامل هوا مهرداد آمد.چشم هیم را که دید گفت:مهدی که رفت دنیا به آخر رسید؟من که نمردم خواهر!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۰:قسمت دوم

    هدف دانشگاه رفتن تنها انگیزه سر و کله زدن با کتابها و کلاس رفتنم بود ،که میخواستم با سعی و تلاش خودم را به خودم اثبات کنم.از صبح اول وقت که مهرداد صبحانه خرد و رفت دبیرستان،برنامههای قبلی را تغییر دادم و کوشا تر از همیشه،به درس و کتاب چسبیدم.انگار آن هفته طولانیترین هفته سال بود که دلش نمیآمد تمام شود.زمان دیر میگذشت و من چشم انتظار مهدی بودم.بیشتر وقتم توی آپارتمان میگذشت و در ظرف یک هفته مادر چند بار به دیدنم آمد.مادر مرتضی را هنگام دیدار از پدر و مادرش دیده بود.از من پرسید:چرا پریروز با آقا مرتضی نیامدی یه سر به ما بزنی؟
    با آنکه از دروغ گفتن متنفر بودم،چارهای نبود.گفتم:درس دارم مامان...یه مدت باید دندون رو جیگر بذارم و از خونه در نیام.
    _آقا مرتضی خیلی لاغر شده!بهش گفتم،مگه مجبوری دائم بری سفر؟
    باید حرف توی حرف میآوردم که مجبور نباشم به دروغهایم ادامه بدهم.اما مادر ول کن نبود،انگار ببو برده بود که اتفاقی افتاده و او بی خبر است.
    _زهره خانم پرسید پریا کو!آقا مرتضی گفت از بازار اومدم.
    هر دروغی که میگفتم،دروغی دیگر پشت سرش میآمد تا دروغ قبلی را تکمیل کند.از ادامه این وضعیت خسته شده بودم.مثل اینکه آقا بزرگ عمر نوح داشت و هر روز سرحال تر میشد.آخرین ساعت از آخرین روز هفته داشت تمام میشد که مهدی آمد.هنوز چشمم گرم نشده بود و داشتم توی رختخواب به برنامههای فردایم فکر میکردم که مهرداد از جا پرید و فریاد کشید:داداشه!
    هر دو پریدیم دم در.مهدی رمق حرف زدن نداشت.آنقدر خسته بود که لباس عوض نکرده بر روی مبل خوابش برد.آهسته رخت چرکهایش را از سکش در آوردم که بریزم توی ماشین لباس شویی.لا به لایه لبشیش،پیراهن آبی رنگ محمد مچاله شده بود.اودکلن همان اودکلن خاطره انگیز قدیمی بود.دستم که به پیرهنش خرد تنم لرزید.تا آن لحظه حتی گوشهای از لباسش را لمس نکرده بودم.بقیه لباسها مال مهدی بود که تا صبح شسته شد و پهن کردم تا خشک شود.رفتم نشستم پیش مهدی.او خواب بود،اما من دلم نمیآمد بخوابم.گرگ و میش صبحگاهی چای دم کردم و با قدمهای آهسته و بی سر و صدا رفتم،مهرداد را صدا زدم.باید میرفت دبیرستان.یک چای تلخ خرد و آهسته از خانه زد بیرون.من ماندم و مهدی که هر دو خسته بودیم.در کنار کاناپه دراز کشیده بودم که خوابم برد.یک ساعت بعد بیدار شدم.مهدی نبود.پیغام روی یخچال بود و شماره تلفنی نوشته بود که نمیدانستم مال کیست.شماره را گرفتم،اما تا صدای محمد را شنیدم گوشی را گذاشتم.
    چند دقیقه نگذشته بود که مهدی زنگ زد و پرسید:تو زنگ زدی پریا؟پس چرا قطع کردی؟
    _نمیدونستم اونجایی!
    _من به جز اینجا و خونه تو و خونه مادر جایی رو ندارم دختر!حالت چطور؟دیشب اونقدر خسته بودم که نشد ببینمت.از یک هفته پیش لحظه شماری کردم که ببینمت،آخرش هم خوابم برد.
    _کی میایی خونه؟دلم برات تنگ شده مهدی.ناهار قورمه سبزی میپزم زود بیا.
    _قبلا دعوت شدم.
    صدای محمد را گنگ و مبهم میشنیدم.چیزی گفت که مهدی عصبانی شد.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.هنوز ظهر نشده بود که مهدی آمد.خندیدم و گفتم:ناهار درست نکردم.مگه نگفتی مهمونی؟
    _صاحبخونه بیرونم کرد.گفت ور دل آبجیت!
    رد پای محمد برای همیشه در سرنوشتم باقی بود.انگار هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم از او دوری کنم.مهدی خط ربطی بود که دست از سرمان بر نمیداشت.دائم به فکر جوش دادن رابطه من و او بود.حس میکردم اگر سعدی دورم بکشم باز هم مهدی روزانهای پیدا میکند و از آنجا آهسته میگوید:پریا،محمد هنوز هم هست!یادت باشه که یه وقتی دوستش داشتی!
    شروع سال تحصیلی،برای من و مهدی،حکم جدایی طولانی مدت را داشت.هر دو بد جوری به هم عادت کرده بودیم.در لحظه خداحافظی طاقت نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.فرق سرم را بوسید و گفت:مواظب خودت باش عزیزم.
    صدای باز و بسته شدن در اسانسور که آمد به سرعت دویدم سمت پنجره.در حیاط باز بود.محمد و مهرداد منتظر بودند که مهدی وارد حیاط شد.سه تائی رفتند و من آنجا نشستم و یک دل سیر گریه کردم.صدای هق هق گریههایم در و دیوار آپارتمان را میلرزاند که صدای کوبیده شدن در را نشنیدم.خانم اعتمادی پس از شنیدن صدایم وحشت زده آمده بود پشت در.در را که باز کردم در آغوشم گرفت و گدت:چی شده دختر خوبم؟چرا داری خودتو میکشی؟جنگ که نمیره،میره درس بخونه.مثل امیر من مهندس میشه و بر میگرده تهران.اینقدر بی تابی نکن.پشت سر مسافر آب میریزن!
    به اندازهای غمگین بودم که یادم رفته بود از زیر قرآن ردش کنم.با عجله رفتم سمت پنجره و پارسه آبی که روی میز بود را خالی کردم توی حیاط.چند دقیقه نگذشته بود که زنگ در آپارتمان زده شد.از چشمی نگاه کردم.پسر خانم اعتمادی،سر تا پا خیس،پشت در ایستاده و تا بگوش سرخ بود.از خجالت آب شدم.رفتم سمت خانم اعتمادی گفتم:مثل اینکه خراب کاری کردم.خواستم پشت سر مهدی آب ابریزم که انگار ریختم روی سر پسر شما.ببخشید،شرمنده!
    خانم اعتمادی از خنده ریسه رفت.در را باز کرد و هنوز لبش خنده داشت که فریاد امیر لبهایش را جمع کرد.
    _کار شما بود مامان؟ببین چه بایی سر کت و شلوار نوم آوردید؟حالا چه جوری با این موهای خیس و قیافه درهم بر هم برم شرکت؟
    خنده خانم اعتمادی کاملا از بین رفت.نگاهی به سر تا پای پسرش کرد و گفت:آب روشناییه ننه `جون!لابد قسمت نبوده این کت شلوارو بپوشی.
    صدای پای امیر که با عصبانیت داشت از پلهها پایین میرفت پیچید توی راهرو.
    خانم اعتمادی در را بست و برگشت سمت من.زًل زد به چشمهایم و گفت:چه بلاها که تو یه الف دختر سر این امیر بیچاره من نمیآری.
    _ممنونم خانم اعتمادی که نگفتید کار من بود.اگه متوجه میشد که این کار احمقانه رو من انجام دادم.دیگه روم نمیشد پا توی آپارتمانم بگذارم و مجبور میشودم اینجا رو بفروشم.
    خندید و گفت:تا غله قاف هم که بری امیر دنبالت میاد.میخوادت ننه.بفهم چی میگم!خدا بیامرزه بابشو،مثل کنه دنبالم اومد تا آخرش آقام خدا بیامرز راضی شد.
    خنون اعتمادی همانطور یک بند حرف میزد و وسعت حرفهاش هم نفسی تازه نمیکرد.کلافه شده بودم و دنبال راه فرار میگشتم که زند در رزدند.همان تور که چشمم به خانم اعتمادی بود که هنوز داشت حرف میزد،عقب عقب رفتم و گوشی در باز کن را برداشتم.خانم اعتمادی یک لحظه سکوت کرد.گوشی را گذاشتم و گفتم:همسایه طبقه پایین بود،مثل اینکه پستچی براتون نامه آورده!
    در حالی که بلند شده بود و به سمت در میرفت زیر لب گفت:و!...چه بی موقع!
    .
    .پایان فصل ۲۰


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۱:قسمت اول

    هنوز آفتاب نپریده بود که فرهاد زنگ زد.تازه از مشد برگشته بود.حرف سود پول و کار بازار که تمام شد،آنقدر از این شاخه به آن شاخه پرید که جان به لب شدم.فهمیدم دنبال بهانه میگردد که حرف را به برنامههای آینده و خواستگاری بکشد.با اینکه همیشه محترمانه حرف میزد،از سماجتش داشتم کم کم کلافه میشودم.میترسیدم وسوسههایش کار دستم بدهد و قولی را که به یاسمین داده بودم،فراموشم بشود.شرایط مناسبی داشت که اگر یاسمین صد راهم نبود،بی میل نبودام به زندگی با او فکر کنم.
    یک روز داشتم با مادر حرف میزدم که زنگ زد.صدایش از تلفن میآمد و مادر در کنارم نشسته بود،شش دانگ حواسش به من بود که گفتم:عوضی گرفتید.
    تا گوشی را گذاشم،زنگ در را زدند.آنقدر دستپاچه شده بودم که بی اراده رفتم طرف در باز کن.وقتی گوشی در باز کن رو برداشتم مادر گفت:زنگ در بالاست.حالا چرا انقدر دستپاچه شدی؟
    از چشمی نگاه کردم،دیدم خانون اعتمادی حلوا به دست پشت در است.اولین بار بود که از آمدنش آنقدر خوشحال میشودم.به محض ورود به خانه لبخندی به پهنای صورتش زد و با شوق و ذوق رفت به طرف مادر.با خیال راحت داشتم چای دم میکردم که گفت:زحمت نکش عروس گلم.بیا بشین که امروز خدا خواست مدرتو ببینم و حرفمو همینجا تموم کنم.
    در حالی که از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و صورتم سرخ شده بود،حس کردم آب یخ بر سرم ریختند.تکلیفم را نمیدانستم که دا مقابل نگاه متعجب مادر چه واکنشی باید نشان بدهم.دستپاچه رفتم توی اتاق پذیرایی و دیدم مادر،با دهان باز زًل زده به خانم اعتمادی که دارد دختر شوهر دارش را برای پسرش،امیر،خواستگاری میکند!
    خانم اعتمادی داشت یک ریز حرف میزد که رفتم پشت سرش.چشمهای مادر با حالتی که نشان از سر در گمی داشت چسبید به صورت من.خانم اعتمادی گفت:چند دفعه خواستم از پریا جان شماره تلفن شما رو بگیرم،اما یادم رفت.همین دیروز امیر دوباره گیر داد که مامان نکنه خیال میکنی من اگه زن بگیرم تنها میشی که هیچ اقدامی نمیکنی!گفتم نه ننه جان!من از خدامه دختر گلی مثل پریا عرسم بشه،اما چی بگم،تا حالا پا نداده حرف از عروسی بزنم.
    کم مانده بود ،مادر از کوره در برود و آبرو ریزی راه بیندازد که اشاره کردم و انگشتم را دور سرم چرخاندم.مادر به تصور اینکه خانم اعتمادی فراموشی دارد و دارد پرت و پلا میگوید لبخند زد و میوه تعارفش کرد.همچنان خانوم اعتمادی داشت حرف میزد که تلفن زنگ زد.با سینی چای از شپزخنه بیرون آمدم.خانم اعتمادی داشت قرار خواستگاری را میگذشت اما مادر تمام حواسش پیش تلفن بود.گفت:هاج خانم عجله نکنید!اول باید با برادر بزرگش مشورت کنم.
    خانم اعتمادی که رفت،مادر با حیرت و لحنی ناباورانه از من پرسید:معلومه اینجا چه خبره؟
    سرم را گرم جمع کردن پیش دستیها کردم.تا رفتم نزدیک مادر مچ دستم را گرفت و نشاندم بر روی مبل بغل دستیاش و گفت:بگو ببینم کی تلفن کرد که این قدر دستپاچه شودی و رنگت پرید و الکی گفتی،اشتباه گرفتی؟
    _منظورتون چیه؟خوب اشتباه گرفته بود!
    بلند شد،کیف و چدرش را برداشت و رفت سمت در که فریاد زدم:کجا مامان؟
    _حالا که من غریبه هستم،بهتره برم.
    دویدم سمتش ،چادرش را گرفتم و با التماس گفتم:مامان قهر نکن،خواهش میکنم بشین الان مهرداد هم میاد.
    زیر لب غرید:بچه مو هوایی کردی،دیگه توی اون خونه بند نمیشه!شب تا صبح از ترس اون حیاط درندشت خوابم نمیبره!شوهر لندهورت نمیگه چرا هر شب داداشت وبال گردن ماست؟
    اگر از ترس مهدی نبود همان لحظه حقیقت را میگفتم.نگاه کنجکاو مادر داشت عذابم میداد که کلید چرخید توی در و مهرداد وارد شد.به چشمهای اشک الودم خیره شد و پرسید:مادر و دختر دعواتون شده؟
    مادر فریاد کشید:من اینجا غریبه ام!همه چی رو از من پنهون میکنین.به خیالتون خرم و هیچی نمیفهمم؟
    مهرداد صورت مادر را بوسید و گفت:مادر انقدر آتیشی نشو!پریا بپر برای مادر یه لیوان آب بیار.مادر جان شما که انقدر کم طاقت نبودید.
    به اصرار مهرداد نشست.گفت:حالا که نشستم،انقدر میشینم تا آقا مرتضی بیاد.
    مهرداد گفت:شما که میدونید مسافرته.
    _خودم صبح دیدمش.مگه جنه که هی ظاهر بشه و هی غیبش بزنه!
    مهرداد به من اشاره کرد و آهسته گفت:فاییده نداره.تو برو اطاقت.
    رفتم به اتاق عقبی و دراز کشیدم روی تخت.مهرداد پچ پچ میکرد و مادر تا دقیقی ساکت بود،یک لحظه بلند و بلند تر شد و به فریاد کشیدن رسید و دست آخر گریهاش گرفت.حق حق گریههایش بی قرارم میکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۲۱:قسمت دوم

    دور اتاق چرخ میزدم و فکر میکردم ،دلشوره داشتم که مادر گفت:الهی بمیرم مادر!...
    همین جمله خیالم را راحت کرد.دلسوزی مدارانه تنها چاره دردم بود.سر افکنده رفتم توی حال.چهره مادر تماشایی بود.حرکات صورتش آمیزهای از خشم و دلسوزی و تعجب بود.
    آسیب روحی که به مادر وارد آمد،جبران ناپذیر بود.وقتی فهمید دختر جوانش بیوه شده،طبق سنتهای فکری گذشته،احساس مسولیتش بیشتر شد،حساس تر از زمان دختر بودنم رفت و آمدهایم را کنترل مکرد.برای ساعتی بیرون رفتن از منزل باید ساعتها التماس میکردم،و وقتی بر میگشتم،بابت چند دقیقه تاخیر،مجبور بودم توضیح کافی و قانع کننده بعدهام.دائم توی گوشم زمزمه میکرد که تنها زندگی کردن خطر آفرین است و مردم پشت سر بیوه زن هزار حرف در میاورند و تو باید به فکر ازدواج بعدی یا آشتی با مرتضی باشی.
    فشار سختگیریهای مادر از یک سؤ و بی خبری از مهدی که مدتها میشد زنگ نزده بود،از سوی دیگر پاک اعصابم را به هم ریخته بود.دلم نمیخواست به هیچ دلیلی سراغش را از محمد بگیرم.از ارتباط با او واهمه داشتم و وسواسم هر روز بیشتر از روز قبل میشد.روزی پنهان از چشم مادر شماره تلفن محمد را دادم به مهرداد و گفتم:پرس و جو کن ببین از مهدی خبر داره؟
    مهرداد رفت اتاق عقبی و چند دقیقه بعد برگشت بیرون و اشاره کرد:هیچ کس گوشی رو برنداشت.
    دلم شور افتاد.مهرداد پرسید:میخوای برم خونش؟بعد بی آنکه منتظر جوابم باشد،رفت البس پوشید و از آپارتمان زد بیرون.
    تا برگشتم مهرداد از پشت پنجره آشپزخانه جم نخوردم.پاهایم خواب رفته بود و دله دله میکردم هر چه زودتر برگردد و خبر از مهدی بیاورد که در حیاط باز شد و مهرداد به سرعت از حیاط عبور کرد.تا رفتم در را باز کردم،پشت در بود.مادر نشسته بود توی حال و داشت برای مهدی شال گردن میبافت.از افسردگی نگاه مهرداد و سکوتش یخ کردم.تا رفتیم آشپزخانه،قلبم یک جا داشت از گلویم بیرون میآمد،که مهرداد به حرف آمد و گفت:هیچ کس خونه نبود.
    دلم یک هو فرو ریخت،انگار از غیب کسی خبر بدی را زمزمه مکرد.دلشورهای ناگهانی اعضای داخلی بدنم را جا به جا میکرد و هر لحظه میگذشت بد تر میشودم مهرداد گفت:این قدر نگران نباش،شب میرم سراغش.تا اون وقت هر جا باشه بر میگرده.
    _اره داداش،شاید از مهدی خبری داشته باشه!مادر رو چیکار کنیم؟اگه ببینه نگرانیم،دلواپس میشه!
    _وقتی خوابید میرم.
    تا شب دلم هزار راه رفت.آن شب مادر دیرتر از هر شب خوابید.یکریز بافتنی میبافت و شعر زمزمه میکرد.در حدود ساعت یازده شب پرسیدم:مامان خوابت نمیاد؟سرش را بالا آورد و گفت:شال گردن تموم بشه میخوابم.تو خوابت میاد برو بخواب.
    عصبی بودم.دلم میخواست کسی دم دستم بود تا دق دلیم را سرش خالی میکردم.بدون اینکه منظور بدی داشته باشم پرسیدم:آقا بزرگ شکایت نکرده که هر روز خونه نیستین؟
    نگاه مشکوکی به چشمهایم انداخت و همان لحظه دستهایش از حرکت باز ایستاد.شرم توام با پشیمانی منتقل شد به بند بند وجودم.بی درنگ معذرت خواستم و به دروغ گفتم که نگران مرتضی هستم.قرار ما این بود که کسی از ماجرا بویی نبرد.مادر پرسید:مهرداد کجاست؟
    _نمیدونم چه کارش دارین؟شاید توی اتاق داره درس میخونه.شاید هم خوابیده باشه!
    _از فردا شب من اینجا نمیام.
    _چرا ناراحت شدین؟من از خدا میخوام همیشه کنارم باشین!
    نگاهش پر از درد و اندوه بود.حس کردم خودش را زیادی میداند،مداری که سالها در آغوش پر مهرش بزرگ شده بودم و مهر اصیلش را هیچ کس نداشت.کلم زهر آگین من روحش را زخمی کرده بود که چهره شکست خورده و پر از چین و چروکش یکباره به بی حسی تغییر حالت داد و دراز کشید.پلکهایش کم کم سنگین شد.زیر سرش بالش گذاشتم و دستش را بوسیدم.مهرداد از لایه در نگاهی به من انداخت،در حالی که کفشهایش دستش بود،آهسته از در آپارتمان بیرون رفت.اعصابم از دست خودم خرد بود.چرا باید موجود پاکی چون مادرم را میرنجاندم!احساس گونه و دلشوره بی خبری از مهدی کلافهام کرده بود که مهرداد برگشت.وقتی گفت هیچ کس در خانه نبود احساس کردم که دارم از حال میروم.سعی میکرد آرامم کند.
    _یعنی چی؟تو که همیشه دلت به راه بد میره!خوب محمد بعضی شبها توی بیمارستان کشیکه،شاید امشب هم بیمارستان باشه.این دفعه که ببینمش شماره تلفن بیمارستان رو میگیرم.
    با عصبانیت گفتم:کی دلش برای اون شور میزنه؟من دارم دیوونه میشم که مهدی کجاست اونوقت تو...
    _آخه خواهر تو خودت گفتی برم سرقشو از محمد بگیرم.
    _خیله خوب.پاشو برو بگیر بخواب تا مادر بد خواب نشده.میترسم بیدار بشه و تا صبح بشینه سر بافتنی.
    مادر یک لحظه بلند شد نشست و چشمهایش را مالید و گفت:انقدر یکی به دو نکنید.شب و روزتون عوض شده؟
    مهرداد را فرستادم بخوابد و خودم رفتم دم پنجره.غمم گرفت که باید از صبح وقتی سپیده دمید حرص بخورم تا شب برسد و دله نگرنیم تکرار شود و دم نزنم،نکند مادر هم نگران شود!
    مهرداد وقت رفتن به دبیرستان،آهسته در گوشم گفت:شاید امروز یه خبری بشه،به امید خدا.
    دلم داشت میترکید.تا زهر حال و حوصله درس خندان نداشتم.یک لحظه زد به سرم که بروم دم در دانشگاه،اما خیلی زود منصرف شدم.نزدیک عصر بود که داشت خوابم میبرد که با زنگ تلفن از خواب پریدم و گوشی را برداشتم و مهدی گفت آلو.من زدم زیر گریه.
    از مخابرات تماس میگرفت،پرسید:چی شده؟اتفاقی افتاده؟مادر و مهرداد خوب هستن؟
    _معلوم هست کجایی؟حداقل یه آدرسی،شماره تلفنی...
    _گرفتار بودم.اتاق گرفتن تو خوابگاه خیلی دردسر داره.تو خوبی؟
    :_دق مرگم کردی مهدی.کی میایی تهران؟
    _چند روز دیگه.راستی زنگ زدم خونه محمد،همسایش گفت مریضه،به مهرداد بگو بره سراغش.
    تلفن قطع شد.اسم محمد که آمد بدنم لرزید.حسی که در گذشته به او پیوندم میدادا،بعد از دو سال زجر کشیدن به تور مرموزی از او دورم میکرد.
    مهرداد که آمد،از چشمهای ورم کردهام وحشت کرد.پرسید:چی شده؟
    _مهدی زنگ زد،گفت بری سراغ محمد.
    رنگ صورتش پرید.پرسید:رستشو بگو پریا،اتفاقی برای محمد افتاده؟
    _نمیدونم انگار مریضه.حرفم تمام نشده بود که بلند شد،کفشهایش را پوشید و گفت:من رفتم،تو نمیائ؟
    از سوالش جا خردم.منتظر بود جواب بدهم.
    _پریا گها در رو باز نکه مجبورم از دیوار برم بالا!اگه دیر کردم دلت شور نزنه.
    _میدونی که شور میزنه،پس بهتره زود برگردی.
    _اگه موقع بالا رفتن کسی خیال کنه دزدم چی میشه؟
    _انقدر وقتو تلف نکن داداش برو دیگه.
    با عصبانیت پرسید:اگه دنبالم بیایی آسمون به زمین میرسه؟اگه پرت شم و پام بشکنه،کی اونجاست که جمع و جورم کنه؟
    فریاد زدم:چقدر ورّاجی میکنی؟مرد به این ترسویی ندیدم!
    دست بردار نبود.خودم هم بی میل دنبالش بروم.توی اسانسور خانم اعتمادی و پسرش داشتند پچ پچ میکردند و مهرداد زًل زده بود به امیر.خانم اعتمادی پرسید:از مادر چه خبر؟
    گفتم:سلام میرسونن.
    توی راهرو خداحافظی کردیم که مهدد گفت؟پسره خجالت نمیکشه،جولوی چشم من بر و بر به تو نگاه میکنه!انگار نه انگار مرد دنبالته.
    دلم هزار راه رفت تا رسیدیم به خانه محمد.اما هرچه در زادیم کسی باز نکرد.مهرداد نگاهی به اطراف انداخت،خوچه خلوت بود،با حرکتی سریع از دیوار بالا رفت و در را باز کرد و داخل شدیم.چراغ کم نوری توی اتاق محمد روشن بود.کنار حوض ایستادم و مهرداد رفت توی اتاق.چند دقیقه نگذشته بود که از پنجره صدایم کرد.رفتم کنار پنجره و سرک کشیدم داخل اتاق.محمد با چشمان بسته بر روی تخت افتاده بود و سرم به دستش وصل بود.دلم فرو ریخت.گمان میکردم به جز تنفر هیچ احساسی به او ندارم،اما اشتباه کرده بودم.دیدن بدن بی حرکت از استخوانیش دلم را لرزاند.رنگ به رو نداشت و متوجه حضور هیچ کس نبود.بی اراده رفتم توی اتاق،بالای سرش ایستاده بودم.خودم نفهمیدم چه وقت وارد اتاق شده بودم که مهرداد با کنجکاوی زًل زده بود بهم و بعد سرش را به زیر انداخت.
    لب تخت نشست و چندین بار صدایش زد.یا نمیشنید ،یا میشنید و حس نداشت حرکت کند.اتاقش،مثل همیشه مرتب و منظم بود.در یخچال را باز کردم،یک قابلمه سوپ توی یخچال بود.مهرداد از پشت سرم گفت:من میرم کمپوت بخرم.میری یا میمونی؟
    برگستم سمتش و گفتم:میمونم تا تو برگردی.
    رفتم کنار پنجره و زًل زدم به حیاط پر از برگ خشک.دلم نمیخواست به صورت رنجور و بیمارش نگاه کنم.تار در گوشهای از اتاق بود،با احتیاط رفتم و به سیمهیش دست زدم.صدایش که در آمد،محمد نالهای کرد.صدای ناله محمد دلم را لرزاند.حرکتی کوچک باعث شد منگوله تسبیح عقیقم از زیر بالش او بیرون بلغزد.حواسم کاملا پرت شده بود.من حتی از دانههای تسبیح محمد هم متنفر بودم و او هنوز هم با خاطرات گذشته زندگی میکرد.
    زانوهایم حس نداشت.بر روی زمین وارفته بودم.دیدن چهره غمگین و بیمار محمد زجرم میداد.چشم به در دوخته بودم تا مهرداد بیاید و از آن محیط نجات پیدا کنم.مهرداد که آمد پرسید:بیدار شد؟
    _گمان میکنم بی هوشه.
    _تو برو خونه.دلت شور منو نزنه.وقتی به هوش بیاد تلفن میزنم.
    پاهایم قدرت همیشگی را نداشت.بی حس و حال رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم.وقتی رسیدم خونه آرام و قرار نداشتم.و تمام مدت منتظر تلفن مهرداد بودم.پس از نماز صبح تلفن زنگ زد.پریدم و گوشی را برداشتم.مهرداد بود که خواب آلوده سلام کرد.پرسیدم:حالت خوبه داداش؟
    _من که چیزیم نبود.
    منتظر بودم از حال محمد چیزی بگوید که هیچ حرفی نزد.فقط گفت:امروز زنگ بزن مدرسه و غیبتم را موجه کن.
    قلبم داشت از حرکت میایستاد که به حرف آمد:محمد حالش خوب نیست،یک هفته بیمارستان بستری بوده و حالا هم همسایشون توی خونه مراقبشه.
    دلم میخواست بیشتر بدانم،اما سال نکردم.روز تمام نمیشد و من هم حال و حوصله کار کردن نداشتم و وقت کسی امانم را بریده بود.عصر که شد سرم را گرم درس خندان کردم.مهرداد دیروقت آمد.از شدت بی خوابی داشت از حال میرفت.بر روی کاناپه نشست و منتظر بود برای غذا صدایش کنم که خوابش برد.نشستم رو به رویش و منتظر بودم که بیدار شود.میدانستم اگر هم بخوابم،خوابم نمیبرد.
    یکی دو ساعت نگذشته بود که قلت زد و نزدیک بود از کاناپه بیفتد که صدایش کردم.گفت:دیشب نخوابیدم.خیلی خسته هستم.تو چرا نمیخوابی؟
    سکوت کرده و منتظر بودم چیزی بگوید تا آرام شوم.آه کشید و پرسید:نمیپرسی چه بالایی به سر محمد آمده؟انگار مرده،فقط نفس میکشه.شانس آورده یه پرستار دلسوز بالا سرشه.
    کلمه پرستار کنجکاوم کرد و گفتم:همسایش پرستاره؟
    _آره،با برادرش بالا رو اجاره کردن.برادرش دانشجوی دانشگاه تهرانه،خودش هم توی بیمارستان کار میکنه.دیشب در حدود ده و نیم بودن که اومدن خونه و تا صبح پایین بودن.الهه خانم تا سرم محمد رو عوض نکرد خیالش راحت نشد.صبح زودم اومد پایین و فشار خونشو گرفت و گفت افت فشار داره.
    _کی تا حالا مریضه؟
    _نپرسیدم.فقط گفت که خیلی ضعیفه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۲۱:قسمت سوم

    مهرداد یک ریز داشت حرف میزد و من حواسم پرت الهه خانم شده بود.بی دلیل دلم میخواست ببینمش.گودهه دلم کسی فریاد میکشی:به تو مربوط نیست.و گوشه دیگر قلبم که هنوز از عشق محمد پر پر میزد،به حسادتی کشنده نهیب میزد که:اون قدر دست روی دست گذاشتی که عشقت رفت سراغ یه دختر دیگه!
    چهره محمد از لحظهای که با آن حال بیمار دیدمش پیش چشمم مجسم بود.بی دلیل دست و پا میزدم که از فکرم خرجش کنم.اما انگار هنوز هم قسمتی از وجودم متعلق به او بود.محمد دوباره آماده بود توی ذهنم و همه سلولهای مغزم را آذر میداد و هر چه میگریختم،باز به من نزدیک میشد.
    مهرداد چند شب تنهایم گذاشت و فقط برای لباس عوض کردن به خانه میامد و هر بار دلم میخواست اطلاعاتی از شکل و قیافه الهه خانم بگیرم،اما او حتی کلمهای از الهه حرف نمیزد.هفته سر نیامده بود که سر و کله مهدی پیدا شد.وقتی آمد و ساک پر از رخت چرکش را سور داد توی آشپزخانه خیال کردم تازه از راه رسیده،اما خودش گفت که شب قبل پیش محمد بوده.عصر بود که مهرداد هم آمد و جمعمان جمع شد.
    وقتی با مهدی تنها شدم حرف محمد را پیش کشید و گفت:محمد حال و روز خوبی نداره.در حدود یک ماهه دانشگاه نرفته و کلی از دسرهایش عقب افتاده.خدا پدر همسایشو بیامرزه که انقدر خانم و مهربونه.
    در حالی که سعی میکردم خودم رو بی اعتنا نشان دهم،خیره شدم به دور دست.
    مهدی ادامه داد:چه دختر نازنینی!به خاطره محمد،چند روزه از کار و زندگی افتاده.محمد هم که مثل از دنیا برگشتهها نه آدرسی داره و نه دفتر تلفنی.دختر بیچاره حتی به دانشگاه سر زده شاید آدرسی از خونواده آاش پیدا کند.آخرش خودش دست به کار میشه دکتر میاره بالای سرش.یل هفته توی بیمارستان بستری بوده و بعد از مرخص شدن هم مراقبش بوده.
    از شدت خشم داشتم منفجر میشودم که بی اراده فریاد کشیدم:مهدی،این حرفها به من چه مربوطه؟هر بالایی سرش بیاد حقشه!الهی بمیره تا از دستش راحت بشم!
    او عصبانی شد و پرسید:معلوم هست چته پریا؟دیوونه شودی؟داری شورشو در میاری.
    بلند شد راهش راه کشید و رفت.حال خودم را نمیفهمیدم و نمیدانستم چرا آنقدر عصبی هستم.از او متنفر بودم یا حسادت داشت درونم را آتیش میزد؟
    زهر گذشته بود که مهدی آمد.مادر پرسید:کجا بودی که با این همه اخم و تخم آمدی؟
    جواب مادر را نداده و یکراست رفت اتاق عقبی.رفتم پشت در و از لایه در نگاهش کردم.آهسته گفت:بیا تو پریا.
    در را بستم و نشستم لب تخت.همان تور که چشمش به سقف دوخته شده بود پرسید:میگی چته یا مثل همیشه میخوای سکوت کنی؟
    هزاران حرف برای گفتن داشتم که حتی یکی از آنها هم گفتنی نبود.قلت زد سمت من و گفت:از این وضع خسته شدم.آخرش میخوای چیکار کنی؟
    _منظورت چیه؟من هیچ کار نمیخوام بکنم.راحتم بذارین.
    _محمد...
    _مهدی،خواهش میکنم حرفشو نزن.به خاطر تو رفتم سراغش،فقط همین.
    _خیال میکنی من خلم و نمیفهمم کلافه ای.
    داشتم حسابی عصبانی میشودم.کاملا فکرم را خنده بود و مچم را داشت میگرفت که داغ کردم و پرسیدم_به نظرت از چی کلافه ام؟وقتی زن مرتضی بودم یه درد داشتم،و حالا هزار تا گرفتاری دارم و دائم باید جواب گوی شما باشم.
    با عصبانیت فریاد کشید:خوب برگرد سر خونه زندگیت و خیال همه رو راحت کن.
    مادر سراسیمه آمد توی اتاق.در حالی که بغض کرده بودم و داشتم منفجر میشودم فریاد زدم:نمیتونم،وگرنه برمیگشتم تو همون جهنم و میسوختم.
    مادر پرسید:چه خبرتونه؟چرا به جون هم میپرین؟
    مهدی بلند شد،رفت سمت مادر و گفت:شما برو بیرون و دو تا پنبه بذار تو گوشت.من با پریا خیلی حرفها دارم که بهتره نشنوی.
    مادر یک چشم به من داشت و یک چشم به مهدی که آرام آرام داشت از اتاقش بیرونش میکرد.وقتی در را بست،در کنارم نشست ،دست دور گردانم انداخت و گفت:میدونم که این روزها آتیش تو دلت به پا شده.حرف بزن شاید کاری از دستم بر بیاد.من حق دارم بدونم چرا انقدر ناراحتی!
    آغوش مهدی ،مثل همیشه آرامم کرد.سرم را گذاشتم روی سینه آاش و آه کشیدم.او نوازشم میکرد و من اشک میریختم.اعتماد به احساسم نداشتم،گفتم چیزی که آزارم میداد آسان نبود.مهدی موهایم را نوازش کرد و گفت:پریا،تو فقط بگو چی میخوای،اگه مرغ هوا باشه برات تهیه میکنم.
    _آزادی میخوام داداش!مادر از وقتی فهمیده طلاق گرفتم،مثل زندانبان نشسته و منو میپاد.انگار مردم هیچ کاری ندران به جز ایجاد مزاحمت برای من.توی این خونه دارم دق میکنم.
    دست به زیر چانهام گذاشت ،سرم را بالا آورد،توی چشمهایم خیره شد و پرسید:دردت همینه؟مطمئنی؟
    بلند شد و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:چشمات دروغ نمیگه.ولی زبونت جرات گفتن حقیقت رو نداره!پریا من بهتر از خودت با روحیه آات آشنام.چرا حرف دلتو به برادرت نمیزنی؟
    از اتاق که رفت بیرون بر روی تخت افتادم و زدم زیر گریه.مهدی هیچ کدام از حرفهایم را باور نکرده بود.وقتی از اتاق رفتم بیرون،هیچ کس خانه نبود.مهدی روی در یخچال برایم پیغام چسبنده بود:مادر را میبرم خونش،شاید تنهایی فکرت به کار بیفته.
    روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبر که تلفن زنگ زد.صدای فرهاد توی گوشی پیچید.کم کم داشت یادم میرفت که او هم میتواند مرد آینده زندگی من باشد.گرم و صمیمانه حالم را پرسید و گفت:اگه اجازه بدین،نیم ساعت حضورا مزاحمتون بشم!
    دلم فرو ریخت.خودم را گول زدم که حتما برای کارهای بانکی کارم دارد،گفتم:یه وقت دیگه تشریف بیارید که مهدی هم خونه باشه.امشب خونه نیست.
    _چه بهتر.اتفاقا این موضوع به خودم و شما مربوط میشه.
    فرهاد سکوت کرده بود و فکرم دنبال وژهای مناسب میگشت که گفت:شاید بهتر باشه که بیرون از منزلتون با هم ملاقات کنیم.خانم پریا،یه وقت خیال نکنید که پرو هستم،چارهای ندارم کسی به فریادم نمیرسه و مجبورم با شما حرف بزنم.
    _میشه بپرسم با من چی کار دارین؟
    _باید در مورد ازدواج با شما حرف بزنم.خانم پریا،منو ببخشین،هر چه سعی کردم،نتونستم فراموشتون کنم.اصلا چرا باید فراموشتن کنم!من شما رو دوست دارم!
    از هیجان جملات زیبایش بدنم لرزید.مدتها میشد که کسی آنقدر مهربانانه با من نجوا نکرده بود.آه کشیدم و گفتم:یادتون رفته که من هووی خواهر شما بودم؟
    _این موضوع هیچ ربطی به ازدواج من و شما نداره،شما هم بهتره خیال کنید که ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم.خانم طلا چی،من جا نمیزنم.شما باید با من ازدواج کنید.هر شرطی داشته باشین،من میپذیرم.
    سکوتم باعث شد دوباره حرف بزند:خانم پریا،خواهش میکنم دست ازلجبزی بردارین.من چه هیزم تاری به شما فروختم که حاضر نیستین حتی به پیشنهاد من فکر کنید؟ میدونم که ملاحظه خواهرم و مرتضی را میکنید،ولی بدونین اون دو تا زندگی راحتی دارن.یه کم به فکر خودتن و من باشید.
    _شما متوجه نیستین.من آمادگی ازدواج ندارم.
    _میدونم که زندگی با مرتضی صدمه خوردین،اما من سعی خودمو میکنم که خوشبختتون کنم.
    _شما بهتره بیشتر فکر کنید و من هم باید الان قطع کنم.
    خداحافظی کردیم.تا گوشی رو گذاشتم،هزاران فکر و خیال به سرم ریخت.آن شب مهدی آمد و بدون اینکه حرفی باهم بزنیم غذا خرد و رفت خوابید.صبح که بیدار شد،خونسرد صبحانه خرد و رفت به اتاقش و ساک به دست بیرون آمد.هنگام خداحافظی بود و من طبق معمول داشت گریهام میگرفت.مهدی گفت:دیروز وقتی مادر رو گذاشتم خونه،یه چیزی گفت که تصمیم داشتم بی خیالش بشم،اما...
    دلم شور افتاد و گفتم:چی گفت؟چرا انقدر این دست و اون دست میکنی؟
    _مثل اینکه خانم اعتمادی برای پسرش خواستگاریت کرده!
    سرم را با شرم پایین انداخت.سکش را روی زمین گذاشت و بغلم کرد.زدم زیر گریه و گفتم:کی بر میگردی؟
    _معلوم نیست.تا چند روز پشت سر هم تعطیلی نداشته باشم،نمیتونم بیام تهران.نگفتی جوابت چیه!
    اصرار مهدی برای پاسخ گفتن به این معنی بود که با ازدواج من و امیر موافق است.این فکر بدنم را کرخت کرد.یک لحظه یاد الهه خانم پرستار افتادم که به تور حتم با محمد سر و سری پیدا کرده و مهدی با خبر شده بود،وگرنه مهدی آدمی نبود که حرف از ازدواج من با کسی غیر از محمد بزند.او سکش را برداشت و من گفتم:هروقت تونستی زنگ بزن.
    _تو هم درباره امیر فکر کن.پیشنهاد بعدی نیست.
    بعد از رفتنش به روی مبل ولو شدم و به فکر فرو رفتم.برای مهدی،قضیه من و محمد تمام شده بود،پس برای من هم باید تمام میشد.این چند روز دوباره فکر و خیالش آماده بود به سراغم و آزارم میداد.دلواپسی بی دلیلی به روحم فشار میآورد.در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم.امیر اعتمادی بود که پس از سلام و احوال پرسی اجازه ملاقات میخواست.پرسیدم:ببخشید،کی� �� شماره تلفن منو به شما داده؟
    _یادتون رفته که ساختمونو خودم ساختم؟
    _او بله.یادم رفته بود،امرتون چیه؟
    _مادر اصرار داشت با مادرتون صحبت کنم،اما من ترجیح دادم پیش از اون که رسما بیام خواستگاری،چند تا نکته مبهم رو که خیلی کنجکاوم کرده با شما در میون بگذارم.
    _نکته مبهم؟کنجکاو چی هستین؟
    _مادر من از کنار خیلی مسائل راحت میگذره،اما من...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:نمیدونم مادر شما به مادر من چی گفته،اما بهتره زود برین سر اصل مطلب،چون من کلاس دارم.
    _خانم طلا چی،من خواستگار شما هستم!یه کم وقت گذاشتن برای مسعله به این مهمی کار سختی نیست.
    _آقای اعتمادی من به مادرتون گفته بودم که قصد ازدواج ندارم.
    _به نظرتون از وقتش نمیگذرد؟
    _این موضوع به خودم مربوطه.
    _به هر جهت اگه قرار باشه اتفاقی بیفته،من باید بدونم علت طلاق گرفتن شما چی بوده!متوجه هستین؟
    از شدت عصبانیت گوشی داشت از دستم میافتاد.صدایم نزدیک بود که به فریاد تبدیل شود.گفتم:مطمئن نباشین که اتفاقی میافته،شما هنوز از من جواب مثبت نگرفتین که انتظار دارین از گذشته با شما حرف بزنم.بهتره دیگه مزاحم نشین آقا که اصلا حوصله تونو ندارم.
    گوشی رو گذاشتم و زدم زیر گریه،انگار حرفهای امیر پرتم کرده بود توی چاهی بی انتها.مهرداد به سفارش مهدی،تنها شبها میآمد میخوابید و صبح زود میزد بیرون.مادر چند روز یک بار میآمد سر میزد و میرفت.مهدی سفارش کرده بود که هیچ کس مزاحمم نشود و حرف اضافی نزند که خوب فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.او خبر نداشت که امیر اعتمادی برای من مرده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۱:قسمت چهارم

    چند هفتهای که مهدی نبود به اندازه یک عمر طول کشید تا گذشت و تمام شد.وقتی آمد طبق معمول،اول رفت سراغ محمد و بعد آمد خانه.تا از راه رسید،پیش از هر موضوعی گفت:چه شانسی آورده محمد که این الهه خانم اونقدر بهش رسیده که دوباره سر پا شده.
    همان لحظه دلم میخواست فریاد بکشم،اما به خودم مسلط شدم.لبخند ساختگیم مهدی را گول نمیزد.تا رفتم به آشپزخانه،دنبالم آمد و پرسید:راستی،این پسره...فرهاد...
    تکان شدیدی خردم باعث شد که استکان از دستم بیفتد.مهدی که کنجکاو شده بود پرسید:چیه؟حرفی بهت زده؟
    دست و پایم را گم کرده بودم،مهدی خشکش زده بود و زیر چشمی به حرکتم نگاه میکرد.گفتم:برو تو حال الان میام.
    _پرسیدم حرفی بهت زده؟
    _نه،چطور مگه؟
    _خیلی رنگت پریده!بدجور دست و پتو گم کردی.
    عصبانی بودم،عصبانی تر شدم و گفتم:تو خیال میکنی من هنوز بچهام که دائم کرهمو زیر نظر میگیری؟هرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی،فرهاد چی؟
    _زنگ زده به مادر و تو رو خواستگاری کرده!با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد،اما بهتره خودت برای ینده ات تصمیم بگیری.درباره امیر فکرهاتو کردی؟
    _وقت نشد فکر کنم.
    _یه مرتبه به هردوشون فکر کن و زود به من جواب بده.
    صورتم بد جوری سرخ شده بود..توی تنم گور گرفته بود و دستهایم میلرزید.گفتم:خیلی عجله داری مهدی!نترس ترشیده نمیشام!
    _تو چشمت ترسیده،تقصیر نداری.اون کثافت بدبینت کرده.
    دوباره چای ریختم و رفتم توی حال.در مقابلش نشستم و پرسیدم:اگه نخوام شوهر کنم باید کی رو ببینم؟
    _منو ،اما باید دلیلشو بدونم.
    صورتش را بوسیدم و گفتم:ازدواج کردن حال و حوصله میخواد،دلیل نمیخواد.بهتره یه مدت حرفشو نزنیم.
    _تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟میبینی که برنامههای همه ما به هم ریخته است.اگه تهرون بودم انقدر اصرار نمیکردم پریا.
    صبح که از خواب بیدار شدیم،دلم خوش بود به صبحانه خوردن که دوباره سر صحبت باز شود و از نظرهیش استفاده کنم که بلند شد ،لباس پوشید و کیفش را برداشت.پرسیدم:ناهار بر میگردی؟
    _دلم لک زده برای ابگوشت لیمو عمانی.یادت باشه وقتی برگشتم حرف اخرتو باید بزنی!
    وقتی رفت آشپزخانه را جمع و جور اردم و آبگوشت را بار گذاشتم.مهدی که از راه رسید کاسه آبگوشت روی میز بود و سبزی خوردن در کنارش.نگاهی به میز انداخت.به به و چه چه کرد و با اشتها غذا خرد.لیوان دوغ را دادم استش و پرسیدم چند روز میمونی؟
    _فردا بر میگردم اصفهان،هزار تا کار سرم ریخته.راستی فکر هاتو کردی؟
    التهابی لحظهای سراسر وجودم را میلرزاند.هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که روزی تصمیم بگیرم مهدی را هم گول بزنم.خیلی دلم میخواست به احساس محمد تلنگر بزنم و واکنش او خیلی برایم اهمیت داشت.
    مهدی چشم به لبهایم دوخته بود و من غرق در افکار ضد و نقیزم بودم.که پرسید:مگه قرار نبود فرهاتو بکنی؟یه کلمه بگو و خلاصم کن!
    _راستش اصلا از اعتمادی خوشم نمیاد.
    _پس فرهادو انتخاب کردی؟
    _بستگی به نظر تو داره.چرا ازش بدت میاد؟
    _بد بخت کار بدی نکرده،فقط لجم میگرفت تا چشمش به تو میافتاد،رنگ و روش میپرید.
    پس از چرت بعد از ظهرش،بلند شد رفت بیرون.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.مطمئن بودم رفته با محمد خداحافظی کند و برگردد.تا شب بر نگشت.مطمئن شدم که آب از آب تکان نخورده است.
    رفتم اتاق عقبی .هوا تاریک شده بود.روی تخت دراز کشیدم با چشمهایم را بستم،باید بر اعصاب خودم مسلط میشودم.کم کم داشت خوابم میبرد که با سر و صدای مهدی و محمد که توی راهرو پیچیده بود چشمهایم باز شد.بلند شدم ،رفتم پشت در اتاق.مهدی کلید انداخت و آمد تو.محمد فریاد کشید:کجایی پریا؟
    یکسر آمد پشت در اتاقم.یادش بود که دفعه قبل به همان اتاق پناهنده شده بودم.وحشت کردم و گلویم خشک شد.محمد دوباره فریاد زد:تا کی میخوای خودتو از من قایم کنی؟من لو لو خور خوره هستم؟بیا بیرون ببینم حرف حسابت چیه!از این مسخره بازی خسته شدم پریا.
    قلبم داشت توی سینهام پر پر میزد.دلم میخواست دوباره اسمم را صدا کند.حالم دگرگون بود.علت عصبانیتش کاملا مشخص بود،اما باورم نمیشد که هنوز هم دوستم داشته باشد.
    صدای مهدی را شنیدم،داشت به محمد التماس میکرد:محمد انقدر عصبانی نشو،الان حالت به هم میخوره!
    محمد فریاد کشید:به درک که بمیرم!حداقل از دست این خواهر لعنتی تو نجات پیدا میکنم...مریضم کرده،باز هم دست بردار نیست.یه عمره دارم از دست ندونم کاریهاش زجر میکشم.دیگه طاقتم تموم شده!
    صدایش میلرزید.گریهام گرفت.دوباره داشت حالم به هم میخورد،به توری که مجبور شدم از اتاق بیرون بروم.با اینکه عصبانی بود و فریاد میکشید،از لحن صدایش لذت میبردم.
    مهدی آمد پشت در و گفت:بسه دیگه،بیا بریم بیرون.اینقدر به خودت فشار نیر،هر کسی یه سرنوشتی داره!خواهر بد بخت منم به دست برادر تو سیاه بخت شد.حالا هم فکرش درست کار نمیکنه.پاشو بریم داداش،همه چی درست میشه.
    صدای محمد آرام تر شده بود و حال من هر لحظه بد تر میشد.آهسته گفت:مهدی دخالت نکن.بذار یه دفعه هم شده حرفامو بزنم.دق کردم از بس حرف نزدم.دوستیمون جای خود،خواهش میکنم بذار تکلفم روشن بشه.این دفعه مثل دفعه قبل نیست که اجازه بدم راحت داغونم کنه!هم خودمو آتیش میزنم هم اونو!میفهمی چی میگم؟
    تنم از شنیدن حرفهایش به لرزه افتاد.تحمل نداشتم.باید میرفتم دستشویی.با عجله در را باز کردم و دویدم سمت دست شویی.چشمهایم کسی را نمیدید.در نیمه باز بود و داشتم استفراغ میکردم که ،عکسش افتاد توی آیینه.پشتم ایستاده بود.از لایه موهای آشفتهام نگاهش میکردم.چشمهایش برق میزد،انگار خیس بود.آهسته گفت:خواهش میکنم پریا،با من لجبازی نکن،تا کی میخوای منتظرم بذاری؟
    دلم میخواست فریاد میکشیدم و میگفتم مگه تو منتظر من بودی؟اما گریه مجالم نمیداد.پریشان تر از همیشه بودم.دلم نمیخواست رو در رو نگاهش کنم.تحمل نگاه کردن به چشمهای غمگینش را نداشتم.دلم میخواست مهدی نبود و ساعتها بر سرش فریاد میکشیدم که همیشه چشم انتظارش بودم و حالا او میگفت منتظر من بوده!در دستشویی را آهسته بستم و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم آن دو رفتند.
    صدای در که آمد دویدم سمت پنجره.مهدی زیر بغل محمد را گرفته بود و با هم داشتند میرفتند بیرون.بر روی صندلی آشپزخانه وا رفتم.بلند شدم و رفتم به اتاقم،بدنم نیمه جانم به رختخواب نرسیده از حال رفتم.میان خواب و بیداری،لذتی گنگ و مبهم داشتم.شب بود که پلکهای ورم کردهام را باز کردم.صدای رفت و آمد میآمد.صدا زدم:تویی مهدی؟
    مهدی،ساک به دست به اتاقم آمد و چراغ را روشن کرد:پریا من امشب میرم پیش محمد.حالش زیاد خوب نیست،فشارش اومده پایین و دوباره مجبوره سرم وصل کنه!به مهرداد گفتم بیاد اینجا،تو کاری با من نداری؟
    _فردا میری اصفهان؟
    _مجبورم برم.به مادر چی بگم؟
    قطرهای اشک از گوشه چشمم ریخت روی بلشم.آمد نزدیکم و پرسید:تو هنوز داری گریه میکنی؟بس کن پریا،زندگیت شده اشک و آه.همه رو خسته کردی!
    از حرفهایش لجم گرفت و با عصبانیت گفتم:اصلا برای تو مهمه که من زنده باشم یا مرده؟برو پی کارت!
    خم شد،دستم را بوسید و گفت:با همه کله شقی،با مهدی هم لجبازی میکنی؟پریا اگه برام مهم نبودی الان اینجا نبودام!
    _اره هروقت به تو احتیاج دارم نیستی.حالا هم برو پهلوی محمد،درست مثل صبح که من داشتم از تنهایی و مریضی دق میکردم و تو راه افتادی دنبال اون پسره بی معرفت!محمد همیشه برای تو مهم تر از من بوده که خواهرتم.
    خونسرد بلند شد و رفت سمت در اتاق :تو خیلی بی انصافی،محمد صبح داشت میمرد.
    فریاد زدم:به درک!اون منو بد بخت کرد،حالا هم دوباره داره فیل بازی میکنه و منظره دو سال پیش رو جلوی چشمم میاره!که چی؟بشینم و منتظر باشم آقا هر وقت فرصت کرد و الهه خانم تشریف نداشتن به من فکر کنه!
    آامد و نشست لب تخت.ته چهرهاش خنده بود و سعی میکرد خونسرد باشد.متعجبانه پرسید:تو به الهه حسودی میکنی؟
    _از هر دو تاشون متنفرم!هر غلطی که بکنن برام مهم نیست.دیگه نمیتونه زجرم بده.
    _چرت و پرت نگو،محمد آزرش به مورچه هم نمیرسه،چه برسه به تو که اندازه دنیا دوستت داره.
    انگار منتظر شنیدن چنین حرفی بودم که بغضم بترکد.مهدی فریاد زد:حالم عزت به هم میخوره!این قدر ضجه مویه نکن همه رو فراری دادی.شودی مثل پیرزن ها.یه کلوم ختم کلوم بگو به مادر چی بگم؟
    فریاد زدم:همه شون برن بمیرن!من شوهر نمیکنم.بذارین به حال خودم باشم.
    در آپارتمان که به هم کوبیده شد،فهمیدم مهدی رفته.مهرداد نیمه شب آمد و من کلی جیغ و دادا سرش راه انداختم که چرا دیر کردی!پس از آنکه دق دلیم را سرش خالی کردم آهسته گفت:داداش گفت تنها بمونی برات بهتره!برای همین صبر کردم موقع خواب بیام که تنها نباشی.
    از حرفش بر آشفته شدم و فریاد زدم:حالم از همه تون به هم میخوره.شماها دارین دستی دستی منو میکنین تو گور.
    شب تا صبح بیدار بودم و بغض داشتم،اما اشکم در نمیآمد.آفتاب نزده بلند شدم و رفتم آشپزخانه که صبحانه درست کنم که دیدم مهرداد ردفته.همه جا آشفته بود.دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.هم از محمد دلخور بودم و هم حسادت داشت خفهام میکرد.بی دلیل تصمیم گرفتم الهه را از نزدیک ببینم.
    چادر سر کردم و سفت و سخت رو گرفتم و عینک آفتابی زدم.وارد کوچه که شدم پشت درختی پناه گرفتم.از آنجا همه چیز را میدیدم.مدتی طولانی این پا و اون پا شدم.از سرما داشتم میلرزیدم.اراده کرده بودم،حتی اگر شده تا شب را آنجا بمانم الهه را ببینم بعد برگردم خانه.هنوز شب نشده بود که دختر جوان باریک اندامی با مانتو و مقنعه از در بیرون آمد.آرایش ملایمی داشت و چهرهاش معصوم بود.از زیبائی و متانت هیچ چیزی کم نداشت و اندام کشیدهاش جان میداد برای عروس شدن.دلم فرو ریخت و آشوب شد.پیاده چند تا خیابان را آمدم و فکر کردم.از دست خودم و همه اطرافیانم عصبانی بودم.
    وارد آپارتمان که شدم پاهایم حس نداشت.یادم آمد که چند روزی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودم.غذا از گلویم پایین نمیرفت.نیمرو درست کردم و به زور فرو دادم.مادر تلفن زد که کمی آرام شدم.رفتم به سراغ یک کتاب شعر قدیمی که محمد داده بود.صدای زنگ تلفن که آمد،بی جهت فکر کردم که فرهاد است.داشتم فکر میکردم که باز میخواهد سماجت به خرج دهد که صدای محمد را شنیدم.باور نمیکردم او باشد.صدای او هم لرزش داشت.آرام و بی دغدغه پرسید:حالت بهتر شد پریا؟
    گریه نابهنگام گریبانم را گرفته بود.دلم نمیخواست ضعف نشان بدهم و به قول مهدی فراریش کنم،پرسیدم:کاری داشتید؟
    کلم خشک و بی احساسم کمی عصبیش کرد،پرسید:یه تسبیح پیشت داشتم ،یادته؟
    خونسرد پاسخ دادم:یادمه،از توی سجاده ات برداشته بودم.
    _حالا کجاس؟
    _پاره شد!
    منتظر بود دلیل پاره شدنش را بگویم،اما من انگار زبانم قفل شده بود.محمد بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.گوشی تلفن توی دستم خشکید.بر روی کاناپه دراز کشیدم و داشتم به حرفهایش فکر میکردم که زنگ زدند.از چشمی نگاه کردم،محمد بود.در را باز کردم.توی چارچوب در ایستاد.به چشمهای هم خیره شدیم.مدتها بود از نزدیک به هم نگاه نکرده بودیم.اضطراب داشت و سعی میکرد خونسرد باشد.دست توی جیبهایش فرو برد و تسبیح من را بیرون آورد.همان طور که به چشمهایم زًل زده بود،تسبیح را پره کرد.دانههایش قلل خرد و روی زمین پخش شد.نخ و منگوله تسبیح را پرت کرد زمین و بدون خداحافظی از پلهها پایین رفت.
    مات زده نشستم بر روی زمین.میخواستم زار بزنم اما اشکی نداشتم.توقع چنین رفتار خشنی را نداشتم.همان لحظه فکر کردمکه اگر علاقهای هم بوده با پره کردن این تسبیح از بین رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۲:قسمت اول

    عصبانیت و رنج کشیدن رفته رفته برایم عادت شد.اطرفیانم از رفتارم ناراضی بودند و کمتر به پر و پایم میپیچیدند.غیر از مهرداد که شبها برای خوابیدن میآمد،کسی یادم نمیکرد.فقط یاسمین گاهی زنگ میزد و احوالم را میپرسید.سیمین تنها سنگ صبورم بود و پا به پایم رنج میکشید.مادر فقط هفتهای دو سه بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و مهدی هم درشیش سنگین شده بود و به تهران نمیآمد.مانده بودم تنها با هزار غم و اندوه که دوری از مهدی هم داشت دوباره به غمهایم اضافه میشد.
    نزدیک سال نو خوشحال بودم که آخر ترم است و مهدی میآید تهران.وقتی سر و کله پوریا پیدا شد فهمیدم که هنوز روزگار دست از سرم بر نداشته است!کلاس داشتم و دیرم شده بود.منتظر تاکسی در کنار خیابان ایستاده بودم که اتوموبیلی جلوی پایم ترمز کرد.تا سرش از شیشه بیرون نیامد و سلام نکرد باورم نشد،راننده پوریا است.مدتها میشد که ندیده بودمش.همین که چشمم به چشمش افتاد بی اختیار به یاد پریسا افتادم و دلم گرفت.اشاره کرد که سوار شوم و در ماشین را باز کرد.بدون اینکه جواب سلامش را بدهم راهم را کجع کردم و رفتم به سمت پیاده رو.پوریا دست بردار نبود،در حالی که در حاشیه خیابان آهسته میآمد اصرار میکرد که سوار شوم.از ترس اینکه امیر ببیند و هزار جور فکر و خیال کند،ناچار سوار شدم و با خشم پرسیدم:معلوم هست اینجا چی کار میکنی؟
    گاز داد و به سرعت پیچید توی خیابان بغلی،گفتم:وایسا...
    در کنار خیابان توقف کرد.خجالت میکشید نگاهم کند.به تته پته افتاده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.خواستم پیاده شوم که از روی چادر دستم را گرفت.فریاد زدم:ولم کن!معنی این کارها چیه؟
    سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:خواهش میکنم بمون پریا!دو کلمه حرف دارم.
    _از کجا آدرس منو پیدا کردی؟
    _زن عمو رو تعقیب کردم.پریا،میدونم از مرتضی طلاق گرفتی!
    انگار آب یخ ریختند رو سرم.گفتم:این مزخرفات چیه؟
    زد زیر گریه.قیافهاش فرق کرده بود.پخته تر به نظر میرسید اما،رفتارش هنوز هم کودکانه بود.با عصبانیت در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.دنبالم راه افتاد و آهسته تعقیبم کرد.کلافه شده بودم.از خیابان رد شدم تا مسیرم را تغییر دهم که محمد را دیدم.داشت میآمد سمت ما.
    یک باره راه رفتن فراموشم شد و داشتم میخوردم زمین.وحشت کرده بودم که محمد آن وقت روز در آنجا چه کار دارد؟به نظر میرسید بهترین کار این است که به روی خودم نیاورم و تغییر مسیر بدهم،اما او تصمیم گرفته بود خودش را به من نشان بدهد.تا دیدم دارد به طرف من میآید پیچیدم به خیابانی دیگر که نتیجه آن شد که کتابهایم پخش شد وسط خیابان.هیجان زده دویدم سمت یک کوچه بن بست.تکیه دادم به دیوار تا نفس تازه کنم که محمد رو به رویم سبز شد.
    حتی سلامم یادم رفت.با همان آرامش همیشگی گفت:برگرد خونه.
    گفتم:کلاس دارم،دیرم شده.
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت:این پسره مزخرف مزاحمت میشه.برگرد خونه تا برم تکلیفشو روشن کنم.امروز نرو کلاس.
    کفرم در آمد.هم از دست پوریا عصبانی بودم و هم محمد که انگار مچ یک خلافکار را گرفته بود.دلم از او و حرکاتش آنقدر پر بود که بی دلیل فریاد کشیدم:دلت برایا من شور نزنه،برو مواظب الهه خانم باش که کسی مزاحمش نشه!
    چندمین بار بود که خشم محمد به وحشتم میانداخت.آن قدر عصبی شد که پشیمان از حرفی که زده بودم ،تند راه افتادم به سمت آپارتمانم.پشت سرم آمد و فریاد کشید:بیخود پای دختر مردمو وسط نکش!تو مشکل داری پریا...داری از خودت فرار میکنی و من اجازه نمیدم با احساساتم بازی کنی،فهمیدی؟تو نباید سوار ماشین پوریا میشدی!خیال کردی من کی هستم؟دیگه حاضر نیستم توهین تو رو تحمل کنم.هیچ زنی توی زندگیم نیست.خیالت راحت باشه،همین تو یکی برای هفت جعد و آبادم کافی هستی!جهنم برام درست کردی و بی اعتنا نشستی زًل زدی به سوختنم که چی؟یه روز پشیمون میشی که دیگه فاییده نداره!
    خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم.غرق در چشمهای عصبانیاش بودم و دل نمیکندم از آن همه تعصب که آزاری دلنشین و دلگرم کننده داشت.مظلومانه نگاهم کرد و آهسته گفت:اینجوری نگاهم نکن،دیوونه شدم از دستت!
    صدایش هر لحظه آرام تر میشد و نگاهش آبی بود که داشت بر روی آتش قلبم ریخته میشد.آهسته گفتم:نمیدونم پوریا از کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده.سمج به دنبالم میآمد و من که میترسیدم همسایهها ببینن ،مجبور شدم سوار ماشینش بشم.
    گفت:تنش میخاره.همین امروز تکلیفمو باهاش روشن میکنم.
    از خیابان رعدم کرد.رسیدم دم در آپارتمان.چشمش توی خیابون دنبال ماشین پوریا میگشت.گفتم:فهمیده که از مرتضی طلاق گرفتم.اذیتش نکن،بچه است.فقط سفارش کن موضوع رو به کسی نگه!
    وقتی رفت،حس کردم قطعه دیگری از وجودم جدا شد.همان قسمتی که برای خودم مانده بود.دیگر قلبی باقی نمانده بود تا خون به رگهایم جاری کند.
    وقتی به آپارتمان برگشتم،سبک بودم.اینکه محمد مواظبم بود ،حسی دلگرم کننده و آرام بخش به جانم میریخت.ذهنم به الهه چسبیده بود و دست از سرم بر نمیداشت.دنبال رابطهای میان او و محمد میگشتم.اینکه حساسیتم را فهمیده بود آزارم میداد،به ویژه که تصور میکردم چیزی را از من مخفی میکند.به ناچار چسبیدم به درس خندان.چند تا کتاب را ا شب سال نو تمام کردم.انگیزه زندگی کردن و پی گرفتن هدفم دوباره داشت جان میگرفت که تلفن مرتضی پس از مدتها که صدایش را نشنیده بودم،متعجبم کرد.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
    _زنگ زدم که بگم آقا بزرگ مرد!
    دست و پایم لرزید.پرسیدم:کی؟
    _امروز صبح.هنوز جنازه شو بلند نکردن.منتظر من و تو هستن.یادت رفته که من و تو هنوزم زن و شوهریم؟
    _یادم نرفته.حالا باید چی کار کنیم؟
    _میام دنبالت.
    یک ساعت نگذشته بود که آمد دنبالم.مدتها میشد که ندیده بودمش.چهرهاش ده سالی پیرتر نشان میداد.خواستم عقب سوار شوم که در جلو را باز کرد.نگاهش دلگیر کننده بود و غم داشت.هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم.نزدیک خانه ایستاد و از دور به مجتمع خیره شد.موقع پیاده شدن پرسید:هنوز ازدواج نکردی؟
    هاج و واج نگاهش کردم.نفسی عمیق کشید و هر دو رفتیم سمت در حیاط.
    عامهها مجتمع را گذاشته بودند روی سرشان.تالار زنانه و شاه نشین مردانه بود.از پشت شاه نشین رفتم به تالار.هیچ کس تحویلم نگرفت به جز مادر.زری از کنج تالار دست تکان داد اما مجبور بودم کنار مادر بنشینم.زن عمو زهره چشم قرعهای رفت و به زری اشاره کرد.عامه منصوره ،مادر پوریا،به محض دیدن من،ریسه رفت و جیغ کشید،انگار داغ دلش تازه شد.جنازه را که بلند کردند،محمد و مرتضی سر و ته تابوت را گرفته بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۲:قسمت دوم

    بوی گل و خاک و شیون و زاری عمهها که جنازه پدرشان را در کنار برادر خاک میکردند داشت حالم را به هم میزد.محمد پهلو به پهلوی عمو منصور ایستاده بود و آن طرف تر عمو،مرتضی ایستاده بود و زًل زده بود به جنازه.قبر کان کنار آمد و هنگام گذاشتن جنازه آقا بزرگ توی قبر،عمو منصور دست محمد و مرتضی را به هم چسباند.یک لحظه هر دو به هم زًل زدند.زن عمو زهره که آرزو داشت دو پسرش را کنار هم ببیند،از هیجان ناگهانی قش کرد.مادر با چدرش بدش میزد و فریاد میکشید:مرتضی،محمد بیاین مادرتونو ببرین توی ماشین.
    صدا به صدا نمیرسید.مرتضی و محمد با اشاره اطرافیان،زیر بغل زن عمو را گرفتند ،و بردند سوار ماشین مرتضی کردند.از دور نگاهشن کردم.به نظر میرسید هنوز هم از هم دلخورند که با فاصله از هم حرکت کردند و برگشتند.عصر بود و باید برمیگشتیم.توی شلوغی چشمم دنبال زری بود که دیدم از پشت شیشه اتوموبیلی سفید رنگ دست تکان میدهد.نزدیک رفتم،دیدم بچه دارد شیر میدهد.آن منظره آنقدر زیبا بود که دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش.چشمهایش اشک داشت و نگاه من غم زده بود.لبهیمن بی جهت به خنده باز شد.انگار مرگ پیرمرد باعث شده بود دلهای افراد خانواده به هم نزدیک شود.پس از صرف غذا سخنرانی مرتضی همه افراد خانواده،و بیشتر از همه عمو منصور و زن عمو زهره را شگفت زده کرد.خبر جدا شدن ما،اگر چه برای همه ناخوشایند بود،باعث شد که افراد فضول دستمایه خوب برای غیبت کردن پیدا کنند.
    شب در کنار مادر مندم.توی اتاق پدر خوابیدم و نمازم را بر روی سجاده او به جا آوردم.پوریا از شادی توی پوست خودش نمیگنجید.هرجا بودم،چشمش دنبالم بود.پس از مراسم شب هفت برگشتم به آپارتمانم.یک هفته مانده به شب عید،مهدی آمد.لباس سیاهم میخ کوبش کرد که با عجله گفتم:آقا بزرگ مرد.
    ساک از دستش رها شد.با روی کاناپه نشست و زد زیر گریه.کنارش نشستم و بغلش کردم.مهدی گفت:خیال همه راحت شد.خدا بیامرزدش که اون قدر رعب و وحشت ایجاد کرده بود.
    نفسی از سر اسودگی کشید و دراز کشید روی کاناپه.زًل زده بود به سقف که خوابش برد.
    بهار که آمد همه عزادار بودیم،اما دلهایمان پریشان نبود.چهره زندگی طور دیگری بود.در حالی که با جدیت درس میخواندام و هیجان و اضطراب ازمونهای ورودی دانشگاه فکرم را مشغول کرده بود،اثاث مختصری برداشتم و رفتم خانه پدرم،جایی که خاطرات خوش گذشته هنوز لا به لای اجرهایش باقی مانده بود.مادر اتاقم را تمیز کرده بود و انتظار داشت برای همیشه آنجا بمانم.
    وقتی یک چمدان اثاث دستم دید پرسید:پس بقیهاش کو؟فقط رخت و لباس آوردی؟
    دستش را بوسیدم و گفتم:به جز یه چمدون اثاث چیزی لازم ندارم.هر دو رفتیم آشپزخانه.آن روز قرار بود ،مهدی و مهرداد هم برای ناهار بیایند.دوباره شدم دختر خانه پدرم.هیچ کس کار به کارم نداشت به جز پوریا که سعی میکرد پنهان از چشم دیگران با من ارتباط بر قرار کند.
    محمد گاه گاه میآمد و به زن عمو و عمو سر میزد ،که بیشتر از همه پروانه از دیدنش خوشحال میشد.هنوز چهلم آقا بزرگ نشده بود که شوهر عمهها به فکر فروش خانه و تقسیم ارث افتاده بودند ،در حالی که هیچ کس خبر نداشت وصیت نامه دست چه کسی است.کم کم پچ پچها بالا گرفت و دعواها آشکار شد که به دست به یقه شدن شوهر عمهها انجامید.عمو منصور که الان بزرگ کهنوده طلا چی شده بود یک شب آمد به شاه نشین و فریاد زد:لاش خورها چند روز دندون روی جیگر بگذارید تا چله آقام سر بیاد!
    تا آن روز نه صدای بلند از عمو منصور شنیده بودم و نه حرف نامربوط.عینا شده بود آقا بزرگ که به همه به راحتی توهین میکرد.سعی میکردم جلوی چشمش آفتابی نشم ،چون مادر میگفت جواب سلام کسی را نمیدهد و هنوز کفن آقا بزرگ خشک نشده،میترسد مال و اموال پدرش را بخورند.کاری کرده بود که همه آرزو داشتند آقا بزرگ دوباره سر از خاک در آورد و فرمان روایی خانه را به دست بگیرد.

    پایان فصل ۲۲.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/