اين مجازات خوبي براي آنها بود.
آرايشگا ه شلوغ بودتا بعد از ظهر كارمان طول كشيد.
فريده غذا خريد و آنجا خورديم.
آرايشمان تمام شد.
لباسم را پوشيدم.
فريده آژانس گرفت و به خانه برگشتيم.
فريده با كليد در راباز كرد.
مهمانها آمده بودند با ديدنم همه كف زدند و ما يك سره وارد پذيرايي شديم مادرم بين مهمانها بود ولي نه برادرم و نه علي همراهش بود.
با مهمانها احوالپرسي كردم.
از زيباييم و لباسي كه به تن كرده بودم تعريف ميكردند ولي من حواسم به علي بود ميخواستم فرصتي پيدا كنم و از مادرم بپرسم علي كجاست و چرا علي را نياورده؟ ...
مراسم پاتختي با پذيرايي از مهمانها شروع شد.
مادر مجيد ظرف شيريني را به دستم داد و گفت: عروسم پاشو از مهمانهات پذيرايي كن.
دولا شد و در گوشم گفت: بخاطر خودت هم كه شده بخند.
لبخند زوركي زدم و شيريني را به همه تعرف كردم.
آخرين نفر ظرف شيريني را از دستم گرفت و گفت: عروس بايد برقصه تا ارزوني بياد.
صداي موزيك را بلند كردند.
اما من حركتي نكردم آخه رقص بلد نبودم.
فريده به دادم رسيد و دستم را گرفت و تكانم داد و گفت: به من نگاه كن هر كاري ميكنم تكرار كن.
وقتي رقصيدم همه كف زدند و شاباش سرم ريختند.
لباسم بلند و دنباله دار بود با هر حركت موجي ميخورد انگار من ميرقصيدم.
با تكان دادن بدنم حوصله ام سرجاش آمد و شاد شدم.
مادر مجيد شب به همه شام داد. از رستوران شام آوردند.
خيلي راحت و بي دردسر چند تا زن آمدند ميز چيدند و از همه پذيرايي كردند.
شام كه تمام شد كادو ها را باز كردم و از يك يك آنها تشكر كردم.
مهمانها شروع كردند به خداحافظي بين آنها مادرم با همه دست داد و خداحافظي كرد.
حرصم درآمده بود.
گفتم: مامان شما كجا؟
گفت: بچه ها منتظرند!
آقا مهدي كلافه شده بايد بروم و بي توجه به اشاره هاي من همراه مهمانها رفت.
فريده با خستگي روي مبل افتاد.
كارگرهاي زن مشغول كار بودند.
مادرمجيد هم مرتب دستور ميداد.
ساعت دوازده همه رفتند خانه تميز مرتب شده بود.
فريده همراهم آمد و كمك كرد تا لباسم را عوض كنم.
فريده مثل خواهري بود كه هرگز نداشتم.
بعد از کمک کردن به من به آرامي گفت دراز بكش.
خيلي خسته اي.رفتن فريده را نفهميدم.
روز بعد با سر و صداي فريده بيدار شدم.
فريده پرسيد: ميداني ساعت چنده؟
پاشو مگه كلاس نداري؟
ساعت را نگاه كردم يازده بود.
با عجله لباس پوشيدم.
ميخواستيم از در بيرون برويم كه مادر مجيد جلو آمد و گفت: كجا؟
گفتم: كلاس دارم دير شده.
رو به فريده گفت: تو برو گيتي نمياد.
مثل آهك وا رفتم و گفتم: چرا؟
گفت: من اينطور ميخواهم بفرما داخل.
فريده اعتراض كرد ولي فايده اي نداشت.
فريده رفت و مات و مبهوت ماندم.
مادر مجيد خودش را توي آشپزخانه مشغول كرد.
كفشهايم را درآوردم و به اتاقم رفتم و در را از پشت سر قفل كردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)