صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    اين مجازات خوبي براي آنها بود.
    آرايشگا ه شلوغ بودتا بعد از ظهر كارمان طول كشيد.
    فريده غذا خريد و آنجا خورديم.
    آرايشمان تمام شد.
    لباسم را پوشيدم.
    فريده آژانس گرفت و به خانه برگشتيم.
    فريده با كليد در راباز كرد.
    مهمانها آمده بودند با ديدنم همه كف زدند و ما يك سره وارد پذيرايي شديم مادرم بين مهمانها بود ولي نه برادرم و نه علي همراهش بود.
    با مهمانها احوالپرسي كردم.
    از زيباييم و لباسي كه به تن كرده بودم تعريف ميكردند ولي من حواسم به علي بود ميخواستم فرصتي پيدا كنم و از مادرم بپرسم علي كجاست و چرا علي را نياورده؟ ...
    مراسم پاتختي با پذيرايي از مهمانها شروع شد.
    مادر مجيد ظرف شيريني را به دستم داد و گفت: عروسم پاشو از مهمانهات پذيرايي كن.
    دولا شد و در گوشم گفت: بخاطر خودت هم كه شده بخند.
    لبخند زوركي زدم و شيريني را به همه تعرف كردم.
    آخرين نفر ظرف شيريني را از دستم گرفت و گفت: عروس بايد برقصه تا ارزوني بياد.
    صداي موزيك را بلند كردند.
    اما من حركتي نكردم آخه رقص بلد نبودم.
    فريده به دادم رسيد و دستم را گرفت و تكانم داد و گفت: به من نگاه كن هر كاري ميكنم تكرار كن.
    وقتي رقصيدم همه كف زدند و شاباش سرم ريختند.
    لباسم بلند و دنباله دار بود با هر حركت موجي ميخورد انگار من ميرقصيدم.
    با تكان دادن بدنم حوصله ام سرجاش آمد و شاد شدم.
    مادر مجيد شب به همه شام داد. از رستوران شام آوردند.
    خيلي راحت و بي دردسر چند تا زن آمدند ميز چيدند و از همه پذيرايي كردند.
    شام كه تمام شد كادو ها را باز كردم و از يك يك آنها تشكر كردم.
    مهمانها شروع كردند به خداحافظي بين آنها مادرم با همه دست داد و خداحافظي كرد.
    حرصم درآمده بود.
    گفتم: مامان شما كجا؟
    گفت: بچه ها منتظرند!
    آقا مهدي كلافه شده بايد بروم و بي توجه به اشاره هاي من همراه مهمانها رفت.
    فريده با خستگي روي مبل افتاد.
    كارگرهاي زن مشغول كار بودند.
    مادرمجيد هم مرتب دستور ميداد.
    ساعت دوازده همه رفتند خانه تميز مرتب شده بود.
    فريده همراهم آمد و كمك كرد تا لباسم را عوض كنم.
    فريده مثل خواهري بود كه هرگز نداشتم.
    بعد از کمک کردن به من به آرامي گفت دراز بكش.
    خيلي خسته اي.رفتن فريده را نفهميدم.
    روز بعد با سر و صداي فريده بيدار شدم.
    فريده پرسيد: ميداني ساعت چنده؟
    پاشو مگه كلاس نداري؟
    ساعت را نگاه كردم يازده بود.
    با عجله لباس پوشيدم.
    ميخواستيم از در بيرون برويم كه مادر مجيد جلو آمد و گفت: كجا؟
    گفتم: كلاس دارم دير شده.
    رو به فريده گفت: تو برو گيتي نمياد.
    مثل آهك وا رفتم و گفتم: چرا؟
    گفت: من اينطور ميخواهم بفرما داخل.
    فريده اعتراض كرد ولي فايده اي نداشت.
    فريده رفت و مات و مبهوت ماندم.
    مادر مجيد خودش را توي آشپزخانه مشغول كرد.
    كفشهايم را درآوردم و به اتاقم رفتم و در را از پشت سر قفل كردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صداي موزيكي را شنيدم اتاق را گشتم.
    تلفنم زنگ ميخورد از كشو بيرون آوردم و روشن كردم.
    مجيد بود با شنيدن صداي مجيد گريه ام گرفت.
    اون هم فكر كرد به خاطر اينكه تنهام گذاشته گريه ميكنم.
    دلداريم داد كه هرچه زودتر برميگردد.
    بغض اجازه نداد حرفم را بزنم و ارتباط قطع شد.
    مادر مجيد پشت در ايستاده بود.
    دستگيره را چرخاند در قفل بود.
    ضربه اي به در زد و گفت: فكر نكن ميتواني چغلي من را بكني و مجيد را بر عليه ام كوك كني.
    واي به حالت!!
    مادر مجيد داشت روي واقعيش را به من نشان ميداد.
    تنهاي تنها شده بودم مادرم اصلا به من اهمييت نميداد.
    دلم براي علي تنگ شد.
    تصميم گرفتم به محض اينكه مادر مجيد به اتاقش رفت از خانه بيرون بروم.
    گوشم را تيز كردم صدايي نميامد.
    قفل در را باز كردم و پاورچين پاورچين از اتاق بيرون آمدم.
    كفش پوشيدم و به سمت در رفتم.
    نتوانستم در را باز كنم مادر مجيد در را قفل كرده بود.
    مايوس كفشم را درآوردم به آشپزخانه رفتم.
    از يخچال ميوه برداشتم و به سالن رفتم و تلويزيون را روشن كردم روي مبل دراز كشيدم.
    فكرم كار نميكرد نميدانستم معني اين كارها چيه!
    تلفن زنگ زد با عجله برداشتم فريده بود.
    پرسيدم: كي مياي حوصله ام سر رفته.
    گفت: يك ساعت ديگه خانه هستم.
    گفتم: اگر خواهشي بكنم انجام ميدهي؟
    فريده گفت: حتما".
    گفتم: به خانه مادرم برو و علي را بياور.
    فريده كمي سكوت كرد و گفت: باشه و گوشي را قطع كرد.
    يكي دو ساعت گذشت از فريده خبري نشد.
    مادر مجيد هم نبود.
    تنها بودم.
    صداي ناله اي از حياط شنيدم ولي جرات نكردم از خانه بيرون بروم.
    صداي تلويزيون را بلند كردم.
    با اين كار آمدن فريده را هم نفهميدم.
    فريده با صداي بلند گفت: كسي خانه نيست؟
    ما آمديم.
    علي وارد سالن شد و صدا كرد: مامان.
    بلند شدم و علي را بغل كردم. از فريده تشكر كردم.
    فريده گفت: كاري نكردم.
    با آمدن علي حالم خوب شد و از كسالت بيرون آمدم.
    فريده غذا گرم كرد و گفت: بياييد غذا حاضره.
    علي دستم را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتيم.
    از غذاهاي ديشب روي ميز چيده شده بود.
    حسابي خورديم.
    فريده گفت: مامانم كجا رفته؟
    گفتم: نميدانم به من نگفت.
    فريده زير لب گفت: مردم آزار.
    گفتم: با من هستي؟
    گفت: نه بابا با خودم بودم.
    فريده خنده اي مصنوعي كرد و گفت: گيتي ميتوانم از تو خواهشي بكنم؟
    گفتم: آره.
    گفت: قبل از آمدن مادرم علي را ببرم؟
    گفتم: نه علي پيشم ميماند.
    فريده دستپاچه گفت: حدس ميزدم اجازه ندهي.
    گفتم: معلومه اجازه نميدهم كسي نميتواند من و علي را از هم جدا كنه.
    فريده گفت: چرا يك نفر ميتواند؛ مادرم!
    فريده گفت: ميدانستم اجازه نميدهي از مادرت خواستم براي بردن علي بياد.
    با عصبانيت گفتم: اگر علي نتواند پيشم بماند من همراهش ميروم.
    فريده گفت: تو زن مجيد هستي نميتواني.
    گفتم: من با مجيد شرط كردم نميتوانيد انكار كنه.
    من اسير و زنداني شما نيستم.
    فريده گفت: نه عزيزم دركت ميكنم ولي مادرم اجازه نميده علي اينجا بمانه تو صبر داشته باش من راضيش ميكنم.
    علي را برميگردانم.
    گفتم: نه نميتوانم و علي را بغل كردم.
    علي عزيز دردانه ام با چشمهاي كوچيكش به من نگاه ميكرد.
    اما حرفي نميزد.
    در زدند فريده بلند شد و از آشپزخانه بيرون رفت.
    صداي مادرم را شناختم.
    با علي به استقبال آنها رفتيم.
    مادرم سلام گرمي كرد و پرسيد: آقا مجيد نيامده؟
    گفتم: نه!
    بيا تو.
    مادرم گفت: عجله دارم آقا مهدي توي ماشين نشسته منتظره و خواست علي را از من بگيره.
    نگذاشتم.
    مادرم گفت: كار را سخت نكن.
    علي به من عادت كرده نگران نباش.
    گفتم: اون بچه اي منه نميخواهم از من جدا باشه.
    مادرم گفت: اي بابا تا وقتي كه خانه اي مجزا بگيري علي با من زندگي ميكنه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    بعدا مياي و ميبري و علي را به زور از من گرفت.
    علي گريه كرد.
    مادرم با عجله از خانه بيرون رفت دنبالش دويدم.
    اون با سرعت خودش را به ماشين رساند و سوار شد و رفت و من به آنها نرسيدم.
    فريده با يك روسري آمد و سرم كرد و گفت: بيا برويم خانه الان همسايه ها مي بينند.
    گريه كردم و گفتم: مهم نيست بچه ام را بردند.
    ميفهمي؟
    فريده بلندم كرد نگاهش كردم گريه ميكرد به زور من را به خانه برد.
    هر چه كرد نتوانست آرامم كنه.
    وقتي صداي در شنيدم فهميدم مادر مجيد برگشته تا پيروزيش را با ديدن گريه و زاري من جشن بگيره.
    سريع به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل كردم دلم نميخواست آن ظالم بد جنس را ببينم.
    از كاري كه كرده بودم پشيمان شدم من نبايد ازدواج ميكردم.
    آنها خيلي راحت گولم زده بودند.
    من احمق هم باور كرده بودم!!
    حسرت دوري علي آتشم ميزد ولي چاره اي جز صبر نداشتم بايد منتظر مجيد ميشدم اگر ذره اي به من علاقه داشته باشه علي را پيشم مياوره.
    اون حتما اين كار را ميكنه.
    به جمله اي كه از ذهنم گذشت شك كردم.
    يعني ممكنه مجيد هم مثل مادرش عوض شده باشه؟
    اونوقت يك لحظه هم تحمل نميكنم تركش ميكنم.
    فكرهاي تلخي كه به مغزم فشار مياورد را مرور كردم ترسيدم براي اولين بار ترسيدم مجيد را از دست بدهم.
    اگر مجيد هم، عقيده مادرش را داشته بايد انتخاب كنم: علي يا مجيد!!
    در همين مدت كم عاشق مجيد شده بودم و دوستش داشتم دلم نميخواست اون را از دست بدهم....
    شب خوابهاي پريشان ديدم.
    صبح بيحوصله از خواب بيدار شدم.
    آن روز فريده از ترس مادرش سراغم نيامد.
    تا ظهر بلاتكليف توي اتاقم بودم. همه جاي اتاق را تميز كردم كمدها را مرتب كردم.
    رو تختي را بعد از سه روز كشيدم.
    هيچ چيز باب ميلم نبود.
    من پنج سال با منصور زندگي كردم هرگز منصور با من مخالفت نكرد و همه چيز را مطابق ميلم انجام داد.
    در اين چند روز مادر مجيد با من بد رفتار كرد اول بچه ام را از من دور كرد بعد هم مانع دانشگاه رفتنم شد.
    خيلي دلم به درد آمده بود.
    مجيد گفته بود سه روزه برميگردداما هنوز نيامده بود.
    در افكارم غرق شده بودم كه مادر مجيد محكم به در زد و گفت: فكر كردي اينجا خانه خاله است؟
    در را باز كن. قلبم تند تند ميزد.
    دستهام ميلرزيد.
    با پاهاي سست جلو رفتم و در را باز كردم.
    به محض چرخانده كليد مادر مجيد در را هل داد و با حرص گفت: فكر كردي كي هستي به خودت اجازه دادي توي خانه اي من در را قفل كني؟ جوابي ندادم.
    گفت: تو هم مثل فريده بايد كار كني.
    من تحمل زن تنبلي مثل تو را ندارم.
    تا وقتي مجيد برگرده و چغلي كني بايد هر چي بهت ميگويم گوش كني و هلم داد و رفت.
    در طاق باز ماند.
    من به اون چه كرده بودم كه دوستم نداشت و بد رفتاري ميكرد.
    چغلي همان چيزي بود كه فكرش را ميكردم به محض ديدن مجيد از رفتار بد مادرش گلايه ميكنم.
    لابد از اين كارم ميترسيد كه گفت.
    مادر مجيد صدام كرد گيتي برو آشپزخانه و ظرفها را بشور من صبح شستم، فريده هم ظرفهاي شب را ميشورد.
    بطرف آشپزخانه رفتم به خيال اينكه يك نفر آدم مگر چقدر ميتواند ظرف كثيف كند.
    ديدم تا توانسته ظرف كثيف كرده چند تا قابلمه و كلي بشقاب و سبد معلوم بود مربا و كمپوت درست كرده.
    از بيكاري بهتر بود شروع كردم همه ظرفها را شستم بعد تمام آشپزخانه را دستمال كشيدم همه جا برق ميزد.
    كارم تمام شد صداي مادر مجيد آمد.
    براي شام غذاي ساده اي درست کن كه من و فريده اهل شام نيستيم.
    يخچال را باز كردم يك بسته مرغ برداشتم و گذاشتم تا يخش باز بشه.
    هويچ و سيب زميني پوست كندم و خورد كردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مرغ را پختم و با آبش سوپ درست كردم.
    كنار مرغ هم سيب زميني سرخ كردم.
    همه چيز آماده بود.
    از ديروز چيزي نخورده بودم.
    يك بشقاب سوپ كشيدم نشستم پشت ميز تا بخورم كه مادر مجيد آمد و گفت: خوبه چقدر شكمو هستي؟!
    اشتهاي خوبي داري!
    شوهرت كشور غريب الان گشنه و تشنه است تو داري قبل از آمدن فريده شام ميخوري.
    قاشم را روي ميز گذاشتم بلند شدم بروم.
    دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: خودت را لوس نكن ميخواهي بروي اعتصاب غذا كني به مجيد چغلي كني بهت غذا نداديم.
    بشين بخور.
    اين را گفت و رفت.
    ديگر اشتهايي نداشتم.
    اين زن چقدر بد جنس و زورگو است!
    زنگ در خبر از آمدن فريده ميداد.
    خوشحال شدم رفتم و در را باز كردم.
    فريده با همان لبخندش وارد شد و سلام كرد و گفت: بوي سوپ مياد تو درست كردي؟
    دستت درد نكنه.
    دستهاش را شست و سر ميز نشست و سوپ من را خورد.
    براي خودم هم سوپ كشيدم و همراه فريده خوردم. دلم آرام گرفت.
    فريده گفت: مادرم خورده؟
    گفتم: نه ميخواهي صداش كن.
    فريده گفت: اينجا همچين رسمي نداريم.
    سفره سر ساعت باز ميشه هر كس گرسنه باشد مياد و غذا ميخوره.
    تنها چيزي كه اجباري نيست غذا خوردن است.
    با تمسخر گفتم: چه عجب اينجا چيزي هم پيدا شد كه اجباري نيست!!
    فريده گفت: عادت ميكني فقط صبر داشته باش به حرف مادرم گوش كن آنوقت با تو خوش رفتار ميشه.
    با مرجان هم اينطور بود بعد خوب شد.
    گفتم: مرجان كيه؟
    گفت: زن اول مجيد.
    گفتم: زنش چي شد؟
    منظورم بعد از طلاق فريده گفت: اون طلاق نگرفت.
    پرسيدم: چي طلاق نگرفت؟
    فريده گفت: يواش درست شنيدي طلاق نگرفت اون غيبش زد.
    مجيد خيلي دنبالش گشت ولي پيداش نكرد.
    توجه ام جلب شد گفتم: آخرش چي ؟
    مجيد غيابي طلاقش نداد؟
    فريده گفت: اين را نميدانم فقط مي دانم مرجان يك روز رفت و ديگر برنگشت.
    گفتم: حق داشته از دست مادرت فرار كرده.
    فريده گفت: مرجان وقتي رفت كه مادرم با اون خيلي مهربان بود.
    تعجب كردم.
    فريده گفت: مادرم مرجان را دوست داشت و به او خيلي محبت ميكرد ولي مرجان مادرم را دوست نداشت به همين خاطر مادرم با تو رفتار خوبي ندارد.
    اون هم حق دارد با مرجان خيلي ملايم بود ولي مرجان عكس العمل هاي بدي نشان ميداد و همه اش مادرم را اذيت ميكرد.
    بعدش هم رفت و پيداش نشد.
    پرسيدم: ممكنه برگرده؟
    فريده خنديد و گفت: نميدانم شايد هم برگرده.
    ولي مجيد ديگه اون مجيد سابق نيست!
    ميداني مجيد خيلي سخت توانست با رفتن مرجان كنار بياد مادرم داشت از غصه مرجان دق ميكرد كه تو پيدات شد.
    مجيد خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و بجز درس خواندن و درس دادن چيزي نمي فهميد.
    وقتي به طور اتفاقي داشتم از تو براي مادرم تعريف ميكردم گويا مجيد گوش ميكرد.
    اون سالها بود كه با مادرم حرف نميزد آن شب از من پرسيد اين دختره كيه؟
    مادرم از اينكه مجيد از لاك خودش بيرون آمده خوشحال شد و همان شب با مجيد آشتي كردند.
    تو باعث شدي مادرم و مجيد به خودشان بيايند و كينه را كنار بگذارند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    بقيه اش را ميداني نكته مهم اينكه نه مجيد نه مادرم ديگه نميخواهند به روزهاي قهر برگردند و اگر تو به مجيد چيزي از مادرم بگويي اون باور نميكنه!
    اگر هم باور كرد فكر نميكنم ديگه بخواهد اجازه بدهد كسي بين اون مادر را بهم بزنه مطمئن باش به حرفت بي محلي ميكنه و اوضاع از اين كه هست بدتر ميشه.
    گفتم: يعني ميگويي كه به مجيد حرفي در مورد علي و اينكه مادرت مانع دانشگاه رفتنم شد حرفي نزنم؟
    فريده نگاه معني داري كرد و گفت: اگر مجيد بفهمد حتما" ناراحت ميشه و فكر ميكني چه عكس العملي از خودش نشان ميده؟
    تو را به مادرش كه به تازگي آشتي كرده ترجيح ميده؟ نه فكر نميكنم!!
    از دست فريده حرصم گرفت و گفتم: يعني هر بلايي سرم آمد سكوت كنم؟
    من نمي توانم مجيد بايد به قولي كه داده عمل كنه.
    در غير اين صورت.. فريده حرفم را بريد و گفت: در غير اينصورت چي؟
    مجيد را ترك ميكني و دوباره مجيد را به انزوا ميكشاني؟
    مجيدي را كه اينهمه تو را دوست داره؟
    تو ميخواهي به خاطر پسرت كه ميتواند با مادر بزرگش زندگي خوشي داشته باشه زندگي زناشويي با مجيد را نديده بگيري؟
    علي چه پيش تو باشه چه پيش مادرت بالاخره بزرگ ميشه اما مجيد بعد از تو حتما خودش را ميكشه.
    من مطمئنم!
    تنها يك جمله به فريده گفتم: تو مادر نيستي اين را نميفهمي.
    فريده گفت: من ازدواج هم نكردم ولي ميدانم مجيد چه احساس لطيفي داره و چه بلايي سرش مياد.
    فريده بلند شد و شانه اي بالا انداخت و گفت: خودت ميداني!
    ظرفها را شست و به من گفت: ميخواهي برو تلويزيون تماشا كن.
    گفتم: تو چي؟
    گفت: من حوصله ندارم روز خسته كننده اي داشتم ميخواهم استراحت كنم.
    گفتم: من هم حوصله تلويزيون ندارم ميروم بخوابم.
    به اتاقم رفتم و منتظر تلفن مجيد شدم. مجيد خيلي مرد منظمي بود.
    ولي آن شب زنگ نزد.
    نيمه ها ي شب خوابم برد.
    صبح با بوسه اي كه مجيد به پيشانيم زد از خواب پريدم.
    دست به گردنش انداختم و بوسيدمش و گريه كردم.
    مجيد روي تخت نشست و بغلم كرد و گفت: اگر ميدانستم اينقدر دلت برايم تنگ ميشه چند روز بيشتر ميماندم با اين عجله برنميگشتم.
    با مشت به سينه اش زدم.
    هزار بار عذر خواهي كرد.
    مجيد خيلي مهربان و دوست داشتني هر وقت آمدم حرفي بزنم با بوسه اي حرفم را قطع كرد و من حرصم از بين رفت و نتوانستم از اتفاقاتي كه در اين چند روزه افتاده براي مجيد تعريف كنم.
    مجيد از خستگي روي تخت افتاد و خوابيد.
    من هم براي اينكه مجيد خوب استراحت كنه از پيشش تكان نخوردم و مشغول تماشاي مجيد شدم.
    هر چه بيشتر نگاهش ميكردم بيشتر دلم ميلرزيد من عاشق اين مرد شده بودم و نميتوانستم ريسك كنم.
    نميخواستم مجيد را از دست بدهم.
    اما راهي هم بلد نبودم كه همه چيز را با هم داشته باشم.
    حرفهاي فريده توي گوشم زنگ ميزد مجيد ناراحت ميشه و ممكنه مادرش را به من ترجيح بده.....
    نزديك ظهر بود، اما از بيدار شدن مجيد خبري نبود. آهسته از تخت پايين آمدم و دوش گرفتم.
    لباس پوشيدم و به آشپزخانه رفتم كسي خانه نبود.
    هيچ صدايي نميآمد.
    چايي دم كردم و ميز مفصلي چيدم.
    مجيد صدايم كرد.
    با عجله به اتاق رفتم مجيد دوش گرفته بود و حوله ميخواست خوشحال شدم اينبار من را صدا كرد.
    دوتايي صبحانه خورديم مجيد از سفرش حرف زد و گفت: خيلي كسل كننده بود ديگر دوست ندارم از ايران خارج بشوم و قول داد دفعه ديگر همراهش باشم.
    بعد پرسيد: علي كجاست؟
    گفتم: مگر تو در جريان نيستي؟
    مجيد با تعجب گفت: چه جرياني؟
    من تازه از سفر برگشتم.
    گفتم: تا جايي كه ميدانم مادرت گفت با تو شرط كرده علي همراهم نباشد.
    مجيد كه تا چند لحظه پيش لبخندي بر لب داشت اخم كرد و عصباني گفت: با من شرط كرده؟
    اصلا همين الان ميرويم دنبال بچه.
    خوشحال شدم ولي از طرفي هم احساس امنيت نداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    با خودم فكر كردم اگر علي را بياورم مادر مجيد حتما صدمه اي به من يا علي ميزند به همين خاطر گفتم: مجيد خواهشي دارم قبول ميكني؟
    مجيد با مهرباني گفت: خواهش چيه امر كن.
    گفتم: خواهش ميكنم يك خانه اي مجزا برايمان بگير.
    من اينجا احساس غريبي ميكنم اون آزادي كه بايد داشته باشم ندارم هيچ چيز مال من نيست.
    مجيد گفت: مادرم اجازه نداده به وسايلش دست بزني؟
    گفتم: نه منظور اين نبود دلم ميخواهد خانه اي داشته باشيم كه مال ما باشد!!
    هر چي باشد اينجا متعلق به ما نيست.
    مجيد گفت: اگر كسي باعث مزاحمتت شده بگو!
    مجيد عصبي شده بود. نميتوانستم ناراحتي مجيد را تحمل كنم.
    گفتم: اصلا پشيمان شدم نميخواهم.
    مجيد بلند شد و از پشت سر دستي به سرم كشيد و گفت: عزيز دلم هر چي بخواهي انجام ميدهم خيلي زود يك آپارتمان خوشگل براي تو ميخرم هر طور كه بخواهي.
    راستي از دانشگاه پيشنهاد شده بود يك آپارتمان به من بدهند قبول نكردم ميخواهي آن آپارتمان را بگيرم؟
    از پيشنهاد مجيد خوشم آمد و گفتم: آپارتمان كجاست؟
    مجيد گفت: خانه مستقل ميخواهي چه فرقي ميكند؟
    گفتم: راست گفتي!
    كي دنبال آپارتمان ميروي؟
    مجيد گفت: امروز زنگ ميزنم ميپرسم.
    ياد خانه ي خودم افتادم و گفتم: راستي مجيد خانه ي من هم هست همان خانه اي كه براي اولين بار آمديد.
    مجيد گفت: نه جان دلم آنجا خانه ي توست اجاره اش بده و پولش را پس انداز كن. من براي تو خانه اي درست ميكنم كه آرزويش را داري.
    گفتم: ميدوني اگر ما خانه ي مستقل داشته باشيم چقدر راحت تر هستيم!
    ديگه دقدقه اينكه الان يكي سر و كله اش پيدا ميشه را نداريم.
    مجيد گفت: الان هم نداريم!
    ميبيني مادرم خيلي زن ملاحظه كاري است وقتي صبح زود رسيدم فريده را هم بيدار كرد با هم بيرون رفتند و تا شب برنمي گردند.
    گفتم: تا كي ميخواهيم مزاحم آنها باشيم؟
    مجيد گفت: من فكر ميكردم تو دوست نداري تنها باشي وگرنه از اول خانه اي مجزا ميگرفتم.
    در ضمن من دوست نداشتم وقتي سفر ميروم تنها باشي.
    گفتم: وقتي سفر رفتي من از فريده ميخواهم پيشم بماند.
    مجيد گفت: يعني در جدا شدن از مادرم اصرار داري؟!
    سكوت كردم نميخواستم بين مادر و پسر را بهم بزنم. مجيد گفت: علي كجاست؟
    گفتم: پيش مادرم. گفت: چرا؟
    اولش به من گفتي مادرم شرط كرده علي نياد؟
    گفتم: فريده گفت تو با مادرت توافق كرديد و آنها از بچه ي من به فاميلتان حرفي نزدند.
    مجيد آرام گفت: خب، ديگه!!
    ادامه دادم: فريده گفت مادرت دوست ندارد فاميلتان از شوهر سابقم چيزی بدانند.
    مجيد گفت: من با مادرم توافقي نكردم اون گفت: به فاميل مربوط نيست گيتي ازدواج كرده و بچه داره من هم موافق اين حرف بودم.
    نگفتم بچه را از تو جدا كنند.
    گريه ام گرفت مجيد بالاي سرم بود و هنوز داشت نوازشم ميكرد دستش به اشكي كه از گونه ام ريخته بود خورد و گفت: گريه ميكني؟
    جايش را عوض كرد و صورتم را پاك كرد و بوسيد و گفت: انگار مادرم زياده روي كرده.
    گفتم: فريده بچه را آورد اما مادرم به زور علي برد دنبالشان دويدم ولي به آنها نرسيدم.
    مجيد سرخ شده بود با عصبانيت دستش را روی ميز كوبيد و گفت: پاشو حاضر شو از اينجا ميرويم. پرسيدم: كجا؟
    گفت: ميرويم علي را ميگيريم بعد هم هتل!!
    پاشو.
    و دستم را كشيد و به طرف اتاق برد چمدان بزرگي آورد و تمام وسايلش را جمع كرد و داخل چمدان گذاشت از من هم خواست هر چه دارم بردارم.
    تند تند لباسها را از كمد بيرون آوردم و داخل چمدان گذاشتم.
    چمدان را بلند كرد خيلي سنگين بود به زحمت روي زمين كشيد و دم در برد.
    مانتو پوشيدم و همراه مجيد از خانه اي مادر مجيد بيرون رفتيم.
    مجيد ماشينش را روشن كرد و از پاركينگ بيرون آورد چمدان را صندوق عقب گذاشت در را برايم باز كرد تا سوار شوم.
    نگاهي به در خانه انداختم و سوار شدم.
    ديگر دلم نميخواست در آن خانه زندگي كنم.
    حالا ديگر از ازدواجم پشيمان نبودم مجيد همراهم بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    راه افتاديم و به خانه مادرم رفتيم.
    قبل از رسيدن به خانه مادرم مجيد دسته گلي خريد.
    وقتي رسيديم مجيد پياده شد و در را برايم باز كرد و كمك كرد تا پياده شدم.
    مجيد زنگ زد.
    آقا مهدي از پشت آيفون پرسيد: كيه؟
    مجيد گفت: منم باز كنيد و آقا مهدي آيفون را زد و در باز شد.
    مجيد كنار رفت تا من وارد خانه ي مادرم شدم.
    آقا مهدي به استقبال ما آمد و خوشحال گفت: خوش آمديد و گل را از مجيد گرفت و گفت: چرا زحمت كشيديد شما خودتان گل هستيد.
    مادرم دم در ايستاده بود مجيد مادرم را بوسيد و سلام كرد.
    مادر جواب سلام را با روي خوش داد و ما را راهنمايي كه تا به پذيرايي رفتيم.
    علي و مرتضي از اتاق بيرون آمدند.
    علي به طرفم دويد و گريه كرد و گفت: تو كه گفته بودي تنهام نمي گذاري پس چرا با من نيامدي؟
    علي را بوسيدم و گفتم: آمدم دنبالت.
    مجيد سريع گفت: ميخواستيم برويم بيرون غذا بخوريم آمديم دنبال علي سه تايي برويم.
    آقا مهدي گفت: چقدر خوب.
    مادرم گفت: آقا مجيد بهتر اين كار را نكنيد علي از عادت در مياد.
    مجيد گفت: اون بايد پيش مادرش باشد و به من عادت كند هر چقدر پيش شما بماند اين كار سخت ميشود.
    مادرم گفت: من با مادرتون صحبت كردم اون حق دارد علي نبايد آنجا بياد.
    مجيد گفت: مادرم از تصميم و شرايط ما با خبر نبوده به همين خاطر همچين حرفي زده شما ناراحت نباش.
    مادرم خيلي جدي گفت: شما بايد به حرف مادرتون گوش كنيد اون درست ميگويد.
    مجيد گفت: مگر من بچه ام كه كسي بتواند به جاي من تصميم بگيرد.
    گيتي جان وسايل بچه را جمع كن ميرويم.
    بلند شدم و به سمت اتاق مرتضي رفتم.
    مادرم گفت: گيتي اين كار را نكن.
    بين مادرم و مجيد گير كرده بودم.
    به حرف مادرم گوش نكردم و لوازم علي را جمع كردم و گفتم: حاضرم.
    مجيد با لبخند مصنوعي از مادرم خداحافظي كرد و علي رو بغل کرد و از خانه بيرون رفت.
    من هم با عجله خداحافظي كردم و رفتم.
    مادرم مات و مبهوت پشت سرما بيرون آمد و خودش را به من رساند و گفت: اشتباه كردي با اين كارت دشمني مادر شوهرت را به جان خريدي!
    من به خاطر خودت ميخواستم علي اينجا باشد.
    گفتم: علي با ما خوشحالتر است.
    مادرم گفت: پشيمان ميشوي.
    بعد از مجيد بيرون رفتم و در را بستم. خيالم آسوده شده بود.
    حالا جايي براي زندگي نداشتيم سوار ماشين شدم و گفت: مجيد جان برويم خانه ي من تا بعدا جاي مناسبي پيدا كنيم.
    مجيد گفت: هر چي تو بخواهي.
    بعد از چند هفته وارد خانه ام شدم همه جا گرد و غبار نشسته بود
    مجيد چمدانها را داخل خانه گذاشت و گفت: اينطرفها رستوراني چيزي هست؟
    گفتم: سر خيابان يكي هست.
    مجيد گفت: تا شما مادر و پسر لباسها را جا به جا ميكنيد من برميگردم.
    علي دنبال مجيد گريه كرد.
    مجيد بغلش كرد و گفت: گل پسرم الان به مامان كمك كن برگشتم قول ميدهم ميبرمت پارك.
    علي را زمين گذاشت و رفت.
    به اتاق خواب رفتم.
    كمد را باز كردم لباسهاي منصور در كمد آويزان بود چمدان را خالي كردم و همه لباسهاي منصور را داخل چمدان ريختم و به انباري بردم تا سر فرصت آنها را به فقير فقرا بدم.
    بعد تمام لباسهاي خودم و مجيد را داخل كمد گذاشتم و منتظر آمدن مجيد شدم....
    يكي دو ساعت گذشت مجيد دير كرده بود. دلم شور ميزد. هوا هم تاريك شده بود.
    علي بيتابي ميكرد و ميپرسيد: كي ميرويم پارك.
    به زور ساكتش كردم و گذاشتم جلوي تلويزيون تا كارتون تما شا كنه.
    خودم هم مشغول نظافت شدم همه جا را گردگيري كردم.
    يخچال را باز كردم چيزي نبود تا غذا درست كنم.
    مجيد خيلي خوش قول بود و امكان نداشت حرفي بزنه و عمل نكنه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    چرا تا اين موقع پيداش نشده بود؟!
    خيلي نگران شده بودم.
    شماره همراه مجيد را گرفتم گوشي خاموش بود.
    ترس به دلم افتاد؛ نكنه اتفاقي افتاده؟
    شماره ديگري نداشتم تا از مجيد خبر بگيرم بايد منتظر آمدنش ميشدم و اين كار ساده اي نبود.
    هر چه زمان ميگذشت بيشتر دلم آشوب ميشد و متوجه ميشدم چقدر مجيد را دوست دارم.
    ساعت هفت بود كه مجيد در زد.
    با عجله در را باز كردم خودم را بغل مجيد انداختم و گريه كردم.
    مجيد شانه هايم را گرفت و تكانم داد و گفت: چي شده چه اتفاقي افتاده؟
    گريه كنان گفتم: تا حالا كجا بودي؟
    مجيد خنديد و گفت: از ترس مردم فكر كردم اتفاقي براي علي افتاده.
    گفتم: نه! نه!
    براي تو نگران بودم تا حالا كجا بودي؟
    مجيد گفت: اجازه بده بيام تو تعريف ميكنم.
    تازه متوجه شدم جلوي در را گرفتم كنار كشيدم مجيد دستم را گرفت و دوتايي وارد خانه شديم.
    علي تا مجيد را ديد گفت: پس پارك چي شد؟
    مجيد بغلش كرد و گفت: حاضر شو برويم.
    با اشاره از من خواست تا لباس بپوشم.
    علي از شوق نميدانست چي كار كنه.
    دور اتاق مي دويد.
    نميدانم چرا حس ميكردم مجيد بيتاب است!
    ماشين سر خيابان پارك شده بود.
    من و علي جلو نشستيم.
    مجيد وقتي سوار ماشين شد به علي گفت: پسرم جاي شما صندلي عقب است.
    علي نگاهي به من انداخت و بدون اعتراض آرام عقب رفت.
    مجيد تاثير عجيبي روي علي گذاشته بود.
    مجيد ماشين را روشن كرد و پرسيد: ناهار چي خورديد؟
    علي گفت: هيچي.
    مجيد راه افتاد و گفت: اول علي را ببريم پارك مشغول بازي بشه بعد ميروم غذا ميخرم.
    كنار دنياي كودك پارك ساعي توقف كرد.
    علي يك دستش را به من و دست ديگرش را به مجيد داد و خوش و خرم راه افتاد.
    وسايل بازي دنياي كودك زياد بود علي از چرخ و فلك شروع كرد.
    مجيد ما را تنها گذاشت رفت تا ساندويج بخره.
    تا تمام شدن بازي علي برگشت و ساندويج ها را به دست ما داد.
    علي گرسنه بود تند تند مشغول گاز زدن ساندويج شد.
    داشتم علي را تماشا ميكردم مجيد گفت: خودت هم بخور!
    تعداد اسباب بازيها زياد بود علي ميخواست همه آنها را سوار بشه ولي مجيد گفت: نه پسرم شما ميتوانيد چهار تا اسباب بازی انتخاب كني و سوار بشوي وقتي بازيت تمام شد برميگرديم خانه.
    علي مجيد را بوسيد و گفت: چرخ و فلك را حساب نكن.
    مجيد خنديد و گفت: باشه.
    علي در انتخاب بازي دودل بود.
    بالاخره بازيهاي علي تمام شد كلي اسباب بازي براي علي خريديم. خسته و كوفته برگشتيم خانه.
    علي توي ماشين خوابش برد.
    مجيد علي را به اتاق خواب برد. من هم روي مبل لم دادم.
    مجيد در اتاق را بست و كنارم نشست.
    دستم را گرفت و با محبت گفت: ميتوانم تقاضايي ازت داشته باشم؟
    نگاهش كردم و گفتم: معلومه!!
    گفت: هرسوالي بپرسم راستش را بگو.
    گفتم: مگر تا حالا از من دروغي شنيدي؟
    گفت: نه ولي ميدانم در مقابل سئوالي كه ميكنم به من دروغ ميگي.
    كنجكاويم تحريك شد و پرسيدم: از كجا ميداني؟
    گفت: مادر و خواهرم را خوب مي شناسم.
    بعد گفت: اين چند روز كه من نبودم رفتار مادرم با تو چطور بود؟
    ياد حرفهاي فريده افتادم كه گفت: مجيد مادرش را به من ترجيح نميده!!
    گفتم: با من كاري نداشت.
    مجيد اخمي كرد و گفت: بچه ات را از تو جدا كرده !!
    اجازه نداده دانشگاه بروي!!
    بعد تو ميگويي كه كاري نداشته؟
    فهميدم يكي از اون دو نفر تمام ماجرا را تعريف كرده تصميم گرفتم حقيقت را تعريف كنم.
    چشمهام را بستم و تمام اتفاقاتي كه در آن سه روز افتاده بود را گفتم.
    مجيد اخمش از بين رفت و گفت: آفرين تو بايد از اول همه چيز را به من ميگفتي.
    تو باعث شدي من دو ساعت تمام نشستم و فيلمي كه دوربين از خانه ما گرفته بود نگاه كردم.
    خوب با فريده دوست شدي. تعجب كردم. گفتم: چي گفتي؟
    رفتي فيلم تماشا كردي؟
    مجيد گفت: بله من همه جاي خانه دوربين كار گذاشتم چون مطمئن بودم مادرم تو را اذيت ميكنه.
    گفتم: تو كار خوبي نكردي اگر مادرت متوجه اين كار بشه اون وقت چه جوابي ميدهي؟
    مجيد خنديد و گفت: همين الان مادرم رسيده ديده من و تو رفتيم كافيه.
    گفتم: فريده ميگفت مادرت اولش اينطوريه بعدا"خوب ميشه.
    مجيد گفت: به حرفهاي فريده توجه نكن از مادرم دور باش.
    سعي نكن براي خود شيريني به مادرم نزديك بشوي.
    تو با من ازدواج كردي و تمام مسئوليتت با منه متوجه شدي؟
    تو از فردا علي را مهد كودك ثبت نام كن و شروع كن به درس خواندن.
    نميخواهم از درس خواندن عقب بماني.
    از كارهاي مجيد خيلي متعجب شدم.
    خانه را پر از دوربين كرده بود!!
    ميخواستم از كارهايي كه انجام داده بپرسم كه مجيد حرف را عوض كرد و گفت: من و تو كجا ميخوابيم؟
    تو بايد از امشب جاي خودت را با علي جدا كني.
    درست نيست بچه پيش ما بماند.
    حرفش را تاييد كردم و گفتم: فردا اتاق علي را جدا ميكنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مجيد بلند شد و گفت: همين امشب پاشو با هم اتاق را آماده كنيم.
    تمام وسايل اتاق را خالي كرديم يك تخت يك نفره با اسباب بازي هاي جديدي كه براي علي خريديم را در اتاق گذاشتيم.
    مجيد خيلي آرام علي را برداشت و به اتاقش برد.
    چيزهاي اضافي را دم در گذاشتيم و خانه به حالت اول برگشت.
    كارمان تا ساعت دو نصف شب طول كشيد.
    پرسيدم: به فريده يا مادرت خبردادي كجا هستي؟
    گفت: نه ميخواهم كمي نگران بشوند.
    گفتم: تا حال فهميدند با من هستي.
    گفت: از كجا؟
    گفتم: از مادرم.
    مجيد خنديد و گفت: پس امشب با خيال راحت خوابيدند.
    ما هم بخوابيم.
    به اتاق خوابمان رفتيم و با احساس راحتي و آرامش خوابيديم.
    صبح زود علي به اتاق آمد و ما را بيدار كرد.
    مجيد با علي شوخي كرد و به من اشاره كرد تا خودم را جمع و جور كنم. تا حواس علي پرت بود بلند شدم از اتاق رفتم.
    زير چايي را روشن كردم و رفتم حمام.
    پشت سرم مجيد و علي رفتند.
    همه چيز خوب پيش ميرفت ما يك خانواده شده بوديم.
    صبحانه را سه تايي خورديم.
    مجيد عجله داشت زود لباس پوشيديم و راه افتاديم يك ساعتي ثبت نام علي طول كشيد.
    علي را به مهد سپردم و با مجيد دانشگاه رفتم.
    مجيد ميخواست در دانشكده ما تدريس كنه.
    بدون وقت قبلي به ديدن رييس دانشگاه رفتيم.
    منشي با ديدن مجيد با احترام بلند شد و سلام كرد.
    همه مجيد را ميشناختند.
    وقتي رييس دانشگاه فهميد با من ازدواج كرده و به خاطر من ميخواهد آنجا باشه، خيلي خوشحال شد و گفت: اميدوارم همسرتان زياد درس خوان نباشه و ما بتوانيم در خدمت استاد باشيم.
    مجيد گفت: اتفاقا اگر خانم خوب درس نخوان براي تنبيه اون هم كه شده از اين جا ميروم.
    رييس خنده اي كرد و گفت: پس خانم خوب درس بخوان.
    از آن روز به بعد استادان دانشگاه طور ديگري به من نگاه ميكردند و توجه خاصي نسبت به من داشتند.
    من هم بيشتر از سابق درس ميخواندم دلم نميخواست مجيد را از خودم نا اميد كنم.
    خانواده كوچك و خوشبختي شده بوديم.
    علي به مجيد بابا ميگفت و من هر روز به مجيد وابسته تر ميشدم.
    مجيد يك مرد كامل بود همه محسنات خوب در او جمع شده بود.
    دو هفته اي از فريده يا مادرش خبر نداشتم تا اينكه يك روزي سر و كله فريده پيداش شد.
    فريده همان لبخند هميشگي اش را به لب داشت.
    از من گله كرد چرا بدون خداحافظي رفتم و گفت: وقتي با مادرم برگشتيم و متوجه جاي خالي شما شديم مادرم خيلي عصباني شد و حرص خورد و بالاخره خودش را مريض كرد.
    گفتم: مجيد عجله كرد وگرنه من ميخواستم خداحافظي كنم.
    فريده خنديد و گفت: باور نميكنم تو آنقدر از مادرم بد گفتي كه مجيد طاقت نياورد و از پيش ما رفت.
    يك آن از ذهنم گذشت موضوع دوربين را تعريف كنم.
    اما جلوي افكارم را گرفتم و گفتم: من چيزي به مجيد نگفتم اون خودش بعضي چيزها را حدس زده بود.
    فريده با تمسخر گفت: مثلا" چي را حدس زد؟
    گفتم: وقتي ديد علي نيست فهميد مادرت اجازه نداده بچه ام را بياورم به همين خاطر دستم را گرفت و از خانه شما بيرون برد....
    فريده سكوت كرد.
    پرسيدم: حال مادرت چطوره؟
    گفت: فرقي هم ميكنه؟
    گفتم: معلومه هر چي باشه اون مادر شوهرمه!!
    فريده گفت: حالا كجا زندگي ميكنيد؟
    من ساده گفتم: خانه ي من.
    فريده ديگر حرفي نزد و از من خواست به مجيد سلام برسانم و رفت.
    من هم سر كلاس رفتم.
    بعدازظهر وقتي به مجيد گفتم: فريده به ديدنم آمده بود.
    كمي عصبي شد و گفت: نگفتي كه كجا زندگي ميكنيم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    گفتم: اتفاقا" فريده پرسيد من هم گفتم.
    مجيد دستي به پيشاني زد و گفت: مادرم مياد و دردسر درست ميكنه.
    گفتم: اي بابا تو چقدر بدبين هستي!!
    مجيد خنده تلخي كرد و گفت: من مادرم را بهتر از تو ميشناسم با اين حال اميدوارم تو راست بگي!
    هنوز جمله مجيد تمام نشده بود كه در را زدند.
    مجيد گفت: مامانم آمده پدرت را دربياوره.
    گفتم: شوخي بيمزه ای بود!!
    رفتم و در را باز كردم فريده با مادرش پشت در بودند.
    بهت زده به آنها نگاه كردم.
    مادرمجيد گفت: مگر جن ديدي؟
    اينطور به ما نگاه ميكني؟
    فريده گفت: اجازه ميدهي بياييم تو يا برويم؟
    كنار رفتم و تعارف كردم تا وارد شدند.
    مجيد جلوي در ايستاده بود.
    با ديدن مادرش لبخندي زد و گفت: خوش آمديد.
    مادرش گفت: فكر نميكنم تو ما را خوش ببيني.
    فريده و مادرش در پذيرايي روي مبل نشستند.
    بي مقدمه مادر مجيد گفت: شما فكر نكرديد من آبرو دارم چرا بي خبر رفتيد؟
    مگر من چي كار كرده بودم؟
    مجيدبا اشاره اجازه نداد حرفي بزنم.
    خودش روبروي مادرش نشست گفت: مادر من شما ديگه ميخواستي چي كار كني؟
    اينكه يك مادر از بچه اش جدا كردي كافي نيست؟
    مادر مجيد گريه كرد و گفت: مگر زنت همين كار را با من نكرد؟
    ميخواستم به گيتي نشان بدهم جدا كردن مادر و پسر كار خوبي نيست اون بدتر كرد.
    رو به من گفت: يادت مياد براي بچه ات گريه ميكردي؟
    بي تاب بودي؟
    من الان حال تو را دارم.
    خوب نگاه كني مي بيني مجيد هم بچه ی منه!!
    مجيد گفت: شما من سي ساله را با يك بچه چهار ساله مقايسه ميكنيد؟
    مادرش گفت: براي مادر بچه! بچه است. فرقي ندارد چند ساله باشه.
    مجيد گفت: آخرش چي؟
    از من چي ميخواهيد؟
    مادر گريه كرد و گفت: پسرم عزيز دلم برگرد خانه من بدون تو ميميرم.
    مجيد گفت: من به ديدن شما ميآيم!
    شما هم ميتوانيد اينجا بياييد ولي از من نخواهيد به اون خانه برگردم.
    مادر گريه اش شديدتر شد.
    دلم به حالش مي سوخت.
    مجيد با اشاره از من ميخواست سكوت كنم.
    فريده به حرف آمد و گفت: خيلي ظالم هستيد مگر مادرم از شما چي ميخواهد؟
    مجيد گفت: مادرم بايد بفهمه من بزرگ شدم و روي پاي خودم ايستادم.
    مادر در حالي كه گريه ميكرد گفت: نه بزرگ نشدي از زير سايه مادرت به زير سايه زنت پناه بردي!
    نگاه كن اينجا كجاست؟
    خانه اي شوهر سابق زنت.
    تو آمدي اينجا جاي شوهرش را پر كني.
    مجيد گفت: من نميخواهم حرف تندي به شما بزنم لطفا" از اين حرفهاي تحريك كننده نزنيد.
    فريده گفت: خوب مادرم راست ميگه آمدي اينجا چي كار؟
    آن خانه مال توست.
    همه از شما ميپرسند ما گفتيم رفتيد ماه عسل.
    اكثرا شما را ميخواهند دعوت كنند ولي ما دسترسي به شما نداشتيم.
    مجيدجان شما نبايد با آبروي مامان بازي كنيد.
    مجيد گفت: مامان خودش خواسته نبايد دلگير باشه.
    مادر همچنان گريه ميكرد.
    مجيد نگاهي به من انداخت حس كردم مقاومتش شكسته شده.
    گفتم: اگر اجازه بديد علي را هم با خودمان بياوريم ما برميگرديم.
    مادر خنده زوركي كرد و گفت: باشه فقط موقع مهماني بچه را با خودتان نبريد نميخواهم كسي بفهمه بچه داري.
    مجيد گفت: نشد شما به همه اعلام كنيد گيتي بچه داره ما برميگرديم.
    مادر نگاه ملتمسانه اي به من كرد.
    كوتاه آمد و گفتم: مهم اينكه علي بچه ماست.
    فريده خوشحال دستي زد و گفت: حالا برويم.
    مجيد منتظر عكس العملم بود.
    رفتم تا لباسهايمان را جمع كنم.
    فريده به كمكم آمد.
    فريده دستم را گرفت و گفت: تو عروس خوبي هستي خوب توانستي دل مادرم را به دست بياوري.
    دوتايي لباسها را داخل چمدان گذاشتيم.
    مجيد و مادرش تنها نشسته بودند گاها" صداي مجيد كمي شنيده ميشد ولي مادرش كاملا آرام حرف ميزد و چيزي متوجه نميشدم.
    فريده هم حواسم را پرت ميكرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/