صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و نهم شکم گرسنه صبح زود بیدار می شود. چند نفر از بازداشت شدگان کور هنوز صبح نشده چشم باز کردند،
    نه به خاطر گرسنگی بلکه به این خاطر که ساعت بیولوژیکی شان، یا هر نامی که به آن بدهید، دیگر درست کار نمی کرد، تصور کردند صبح شده، و بعد فکر کردند زیادی خوابیده ام،
    و خیلی زود به اشتباهشان پی بردند، خُر و پُف هم بندهایشان به هوا بود، در این مورد اشتباه نمی شد کرد.
    و اما، همانطور که در کتابها خوانده ایم، و بیشتر در اثر تجربه ی شخصی، می دانیم که هر کس عادت به سحرخیزی داشته یا به اجبار صبح زود بیدار شود، برایش قابل تحمل نیست که سایرین در خواب باشند،
    و در موردی که ما اشاره داریم حق هم با آنهاست،
    چون میان شخص کوری که خوابیده و شخص کور دیگری که بی جهت چشم می گشاید تفاوت زیاد است.
    این مشاهدات روانشناسانه که موشکافی شان در اینجا به ظاهر مناسبتی ندارد،
    آن هم در مقایسه با ابعاد شگفت آور فاجعه ای که داستان ما سعی در تعریف آن دارد،
    فقط به این درد می خورد که بیدار شدن صبح زود بازداشت شدگان کور را توجیه کند،
    همانطور که در ابتدا گفتیم، عده ای در اثر مالش رفتن شکم خالی شان که نیاز به غذا داشت بیدار شدند،
    عده ای دیگر به خاطر بی صبری عصبی کسانی که صبح زود بلند شده بودند بیدار شدند
    چون آن عده بدون ملاحظه و بیشتر از آنچه قابل تحمل و غیر قابل اجتناب باشد سر و صدا می کردند،
    همان طور که در پادگانها و بخشها میان اشخاصی که هم سکنا می شوند معمول است.
    در اینجا نیزفقط اشخاص باشعور و مؤدب زندگی نمی کنند،
    رجاله هایی هم هستند که بدون کوچکترین ملاحظه ای از دیگران هر صبح خلط تُف می کنند و باد بیرون می دهند تا خود را سبک کنند،
    و اگر حقیقت را خواسته باشیم بگوییم، بیشتر روز را به همین منوال می گذرانند،
    هوا سنگین می شود، کاری هم نمی توان کرد،
    فقط در باز می شود و پنجره ها در چنان ارتفاعی هستند که دست کسی به آنها نمی رسد.
    زن دکتر کنار همسرش دراز کشیده بود، هم عمداً و هم به خاطر باریکی تخت،
    بی اندازه کوشیده بودند در نیمه های شب وقار لازم را حفظ کنند تا کسی آن ها را خوک ننامد،
    زن دکتر ساعتش را نگاه کرد.
    ساعت دو و بیست و سه دقیقه بود.
    دقت بیشتری کرد و دید عقربه ی بزرگ کار نمی کند.
    فراموش کرده بود ساعت لعنتی را کوک کند،
    لعنتی خودش بود، لعنتی منم که پس از فقط سه روز عزلت یادم رفته کار به این سادگی را انجام دهم.
    نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به گریه ای تشنجی افتاد،
    گویی بزرگترین مصیبت عالم ناگهان گریبانگیرش شده.
    دکتر فکر کرد زنش کور شده،
    فکر کرد سرانجام آن چه می ترسید پیش آمده،
    منقلب شد و می خواست بپرسد کور شدی،
    اما در آخرین لحظه زمزمه ی زنش را شنید،
    نه، نه، کور نشدم، کور نشدم،
    و بعد با صدای خیلی آهسته ای که به زحمت شنیده می شد، و در حالی که هر دو سر زیر پتو داشتند گفت چقدر احمقم، یادم رفت ساعتم را کوک کنم،
    و به هق هق تسلی ناپذیرش ادامه داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاهم دختری که عینک دودی داشت از تختش در آن سوی راهرو پایین آمد و دست هایش را در مقابلش گرفت و به سوی هِق هِق به راه افتاد و همانطور که جلو می رفت گفت شما ناراحتید، چیزی می خواهید برایتان بیاورم،
    و با دستهایش دو اندامی را که در تخت بودند لمس کرد.
    ادب حکم می کرد بی درنگ خود را کنار بکشد، و مغزش هم دقیقاً همین فرمان را صادر کرد،
    اما دستهایش اطاعت نکردند و با ظرافت بیشتری به لمس و نوازش پتوی گرم و کلفت پرداختند.
    دختر دوباره پرسید آیا چیزی لازم دارید برایتان بیاورم،
    حالا دیگر دستهایش را از روی پتو برداشته بود، آنها را آن قدر بالا برد تا درمانده و ناتوان در سفیدی عقیم ناپدید شدند.
    زن دکتر که هنوز هق هق می کرد، از تخت پایین آمد،
    دختر را در آغوش کشید و گفت چیزی نیست، یکدفعه دلم گرفت،
    دختر در جواب شکوه کرد اگر شما که آنقدر قوی هستید مأیوس شده باشید پس دیگر تکلیف ما روشن است.
    زن دکتر که آرام تر شده بود و به دختر نگاه می کرد پیش خود گفت التهاب چشمش تقریباً از بین رفته، حیف که نمی توانم به خودش بگویم، حتماً خوشحال می شد.
    بله، به احتمال زیاد خوشحال می شد، هر چند این خوشحالی ابلهانه بود، نه به این خاطر که دختر کور بود، بلکه چون سایرین نیز کور بودند،
    یک جفت چشم زیبای درخشان به چه دردش می خورد اگر کسی نمی توانست آنها را ببیند.
    زن دکتر گفت همه مان گاهی درمانده می شویم، چه بهتر که هنوز می توانیم گریه کنیم، اشک ریختن اغلب مایه ی نجات است، بعضی وقتها اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام می شود،
    دختری که عینک دودی داشت تکرار کرد برای ما نجاتی وجود ندارد،
    از کجا معلوم، این کوری شبیه هیچ نوع کوری دیگری نیست، شاید همانطور که ناگهانی آمد، ناگهانی هم برود،
    برای آن هایی که در این فاصله مرده اند خیلی دیر است،
    ما همه می میریم،
    اما همه کشته نمی شویم، و من یک نفر را کشته ام،
    خودت را عذاب نده، موقعیت خاصی موجب این پیشامد شد، همه گناهکار و بی گناهیم، از همه بدتر رفتار سربازها بود که مثلاً برای حفاظت از ما اینجا هستند،
    حتی آن ها هم می توانند بهترین بهانه ها را بیاورند، ترس، حالا چه می شد که مردک مرا نوازش می کرد، اقلاً می توانست الان زنده باشد، از من هم چیزی کم نمی شد،
    دیگر فکرش را نکن، استراحت کن، سعی کن بخوابی.
    دختر را تا تختش برد، بیا، برو توی تختت،
    دختر گفت چقدر شما مهربانید،
    سپس صدای خود را آهسته کرد، نمی دانم چه کنم، نزدیک عادت ماهانه ام است و نوار بهداشتی نیاورده ام،
    نگران نباش، من دارم،
    دست های دختر که در جستجوی آویزی بود در میان دست های زن دکتر قرار گرفت.
    استراحت کن، استراحت کن.
    دختر چشمهایش را بست، یک دقیقه ای به همان حال ماند، چه بسا خوابش می برد اگر ناگهان اختلافی در بخش شعله ورنمی شد،
    یک نفر به توالت رفته و در برگشت شخص دیگری تختش را اشغال کرده بود،
    سوء نیتی در کار نبود،
    آن شخص دیگر هم به همان دلیل از جا برخاسته بود و در راه از کنار یکدیگر رد شده بودند،
    اما به نظر هیچکدامشان نرسیده بود که یادآور شوند مواظب باش وقتی برمی گردی تختت را عوضی نگیری.
    زن دکتر که آنجا ایستاده بود ناظر بگو مگوی دو مرد کور بود،
    متوجه شد که آنها با سر و دستشان هیچ اشاره ای نمی کنند و بدنشان جنب و جوشی ندارد چون به سرعت درک کرده اند که در وضع فعلی فقط صدا و شنوایی شان به درد می خورد،
    بله، دست داشتند، می توانستند کتک کاری کنند، چنگ بزنند، گلاویز شوند،
    اما اشتباه در تصاحب یک تخت این همه الم شنگه نداشت،
    کاش تمام نیرنگ بازیهای زندگی از این قماش بود،
    فقط لازم بود توافق کنند، تخت شماره دو مال من، تخت شماره ی سه مال تو، برای دفعه ی اول و آخر این یادت باشد،
    اگر کور نبودیم این اشتباه پیش نمی آمد،
    حق با توست، مسئله ما کوری است.
    زن دکتر به همسرش گفت مثل اینکه تمام دنیا همین جاست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و یکم

    نه تمام دنیا.

    مثلاً، غذا بیرون بود و خیلی طول می کشید تا برسد.

    از هر دو بخش افرادی در سرسرا جمع شده بودند و منتظر دستورالعمل از بلندگو ایستاده بودند.

    بی صبرانه و با نگرانی لخ لخ می کردند.

    می دانستند باید به جلوخان ساختمان بروند تا کانتینرهای غذا را بیاورند،

    و می ترسیدند مبادا حقه و کلکی در کار باشد،

    از کجا بدانیم به ما تیراندازی نمی کنند،

    بعد از اتفاقی که افتاد هرکاری بگویی ازشان برمی آید،

    به آنها اطمینان نمیشود کرد، من که حاضر نیستم بروم،

    من هم همینطور،

    بلاخره اگر غذا میخواهیم یک نفر باید برود،

    معلوم نیست آدم با یک تیر خلاص شود بهتر است یا این که از گرسنگی بمیرد،

    من می روم،

    من هم می آیم،

    لازم نکرده همه مان برویم، ممکن است سربازها خوششان نیاید، یا هول کنند که مبادا میخواهیم فرار کنیم،

    لابد برای همین مردی را که پایش زخمی بود با تیر زدند،

    باید تصمیم بگیریم، احتیاط زیادی هم درست نیست،

    اتفاق دیروز یادمان نرود، نه نفر کشته دادیم،

    دلم میخواهد بدانم آیا آنها هم کور میشوند،

    آنها یعنی کی،

    سربازها،

    من که میگویم آنها باید از همه زودتر کور شوند.

    در این مورد همه باهم موافق بودند، اما دلیلش را از خود نمی پرسیدند، و کسی هم نبود که تنها دلیل قانع کننده را به آنها بگوید،

    بگوید آن وقت سربازها نمیتوانستند تفنگشان را نشانه بروند.

    زمان گذشت و باز گذشت، بلندگو ساکت ماند.

    مرد کوری از بخش اول که فقط میخواست حرفی زده باشد پرسید شماها کشته هایتان را دفن کردید،

    هنوز نه،

    دارند می گندند و بوی تفعنشان بلند میشود و هرچه دور و برشان هست آلوده می کند،

    خب بگذار بویشان تا آسمان هفتم برود، من که تا چیزی نخورم خیال هیچ کاری را ندارم،

    کی گفته اول غذا بعد ظرف شویی،

    این رسمش نیست، ضرب المثل شما غلط است، معمولاً اول مرده را دفن می کنند و بعداً عزادارها میخورند و می نوشند،

    من با عکسش موافقم.

    پس از چند دقیقه یکی از این مردهای کور گفت از یک چیزی ناراحتم،

    چه چیزی،

    غذا را چه جوری تقسیم کنیم،

    مثل سابق، تعدادمان معلوم است، سهمیه هرکس یک پرس حساب شده، این از همه اسان تر و عادلانه تر است،

    اما در عمل که جور در نیامد، چند نفر بی غذا از اینجا رفتند، چند نفر هم دو پرس نصیبشان شد،

    ترتیب تقسیم غذا خوب نبود،

    همیشه همینطور است مگر اینکه افراد رعایت احترام و انضباط را بکنند،

    کاش کسی داشتیم که می توانست کمی ببیند،

    خب لابد حقه ای میزد تا به خودش از همه بیشتر برسد، ضرب المثلی هست که می گوید در کشور کورها یک چشمی پادشاه است،

    اما اینجا آنجور نیست، حتی چپ چشم ها هم قسر در نمی روند،

    به نظر من، بهترین راه حل این است که غذاها را مساوری بین بخش ها تقسیم کنیم، به این ترتیب هرکسی خودکفا میشود،
    کی بود حرف زد،

    من،

    من یعنی کی،

    یعنی من،

    مال کدام بخش هستید،

    بخش دو،

    عجب حقه ای، تعداد نفرات بخش دو کمتر است و این پیشنهاد به نفع آنها تمام می شود چون نسبت به ما غذای بیشتری گیرسان می آید، چون بخش ما پر است،

    من فقط می خواستم کمکی کرده باشم،

    ضرب المثلی هست که میگوید مقسمی که سهم خودش چرب تر نباشد یا احمق است یا کودن،

    آه، خفه شدیم از این همه ضرب المثل، این ضرب المثل ها مرا دیوانه می کند،

    بهتر است غذاها را به ناهارخوری ببریم، هربخشی سه نماینده برای تقسیم غذا انتخاب کند، وقتی شش نفر مسئول شمردن شوند خطر سوءاستفاده و حقه بازی کم می شود،

    وقتی می گویند در هر بخش چند نفرند از کجا بدانیم راستش را می گویند،

    از آنجایی که با افراد درستکار سر وکار داریم،

    این هم ضرب المثل است،

    نه، گفته ی خودم است،

    دوست عزیز، از درستکاری چیزی نمیدانم اما میدانم که حسابی گرسنه ایم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و دوم
    بلندگو انگار که در تمام این مدت منتظر کلمه ی رمز یا نوبت یا دستوری بوده باشد، سرانجام به حرف آمد،
    توجه، توجه، بازداشت شدگان کور می توانند برای برداشتن غذا بیرون بیایند، اما خوب توجه داشته باشید، اگر کسی زیادی به در اصلی ورودی نزدیک شود، اول اخطار می دهیم، و اگر فوراً برنگشت، اخطار دوم یک گلوله است.
    بازداشت شدگان کور پاورچین، و جند نفری هم با اعتماد به نفس بیشتر، به سمت راست که فکر می کردند محل در باشد راه افتادند،
    سایرین که از حفظ تعادلشان مطمئن نبودند ترجیح دادند از کنار دیوار بخزند، اینطوری امکان اشتباه نبود،
    وقتی به کنج دیوار می رسیدند، کافی بود نود درجه بچرخند و دیوار را دنبال کنند تا به در برسند.
    صدای مرعوب کننده از بلندگو دستورات را با درشتی تکرار کرد.
    این لحن متفاوت که حتی برای آنهایی که دلیلی برای سوءظن نداشتند مشخص بود، بازداشت شدگاه کور را ترساند.
    یکی گفت من که از اینجا جم نمیخورم، میخواهند ما را بیرون بکشانند و بعد همه مان را بکشند،
    دیگری گفت من هم تکان نمیخورم،
    سومی میان حرفشان گفت من هم همینطور.
    خشکشان زده بود، مردد مانده بودند،
    بعضی ها می خواستند بروند، اما ترس بر همگی شان غلبه می کرد.
    بلندگو دوباره به صدا درآمد، اگر تا سه دقیقه دیگر کسی برای بردن کانتینرها نیاید، آنها را می بریم.
    این تهدید نیز بر ترسشان غلبه نکرد، فقط آن را به عمیق ترین حفره های ضمیرشان پس راند و مانند حیواناتی به دام افتاده مترصد حمله ماندند.
    بازداشت شدگان کور که هرکدام می کوشیدند پشت دیگری مخفی شوند با وحشت بیرون آمدند و روی پاگرد پله ها ایستادند.
    نمی توانستند ببینند که کانتینرها در محل مورد انتظارشان در کنار طناب هدایت کننده قرار ندارد،
    زیرا نمیدانستند که سربازها از بیم آلوده شدن، از رفتن به نزدیک طنابی که بازداشت شدگاه کور آنرا می گرفتند امتناع ورزیده اند.
    کانتینرهای غذا روی هم انباشته بود و کم و بیش در نقطه ای قرار داشت که زن دکتر بیل را از آنجا برداشته بود.
    گروهبان دستور داد بیاید جلو، بیاید جلو.
    بازداشت شدگان کور با حالتی گیج و آشفته سعی کردند برای رعایت نظم پشت سر هم در یک خط جلو بروند،
    اما گروهبان نعره کشید کانتینرها آنجا نیستند، طناب را ول کنید، ولش کنید، بروید به سمت راست، به سمت راست خودتان، راست خودتان، احمق ها، آخه دست راست هم چشم میخواهد.
    این هشدار به موقع بود، چند نفر از بازداشت شدگان کور که در این موارد دقیق بودند، دستور را مو به مو درک کردند،
    اگر سمت راست در نظر است، پس لابد مقصود سمت راست دستوردهنده است،
    در نتیجه سعی می کردند از زیر طناب رد شوند تا به دنبال کانتینرها بگردند که خدا میداند کجا بود.
    در موقعیت دیگری از این صحنه ی مضحک خویشتن دارترین تماشاگر را هم به قهقهه می انداخت،
    صحنه واقعاً خنده دار بود، چند نقر از بازداشت شدگان کور چهاردست و پا مثل خوک راه می رفتند و صورتشان تقریباً به زمین مالیده میشد و هم زمان یک دستشان میان زمین و هوا دراز بود،
    عده ای دیگر، چون سقفی بالای سرشان نبود، شاید از ترس اینکه فضای سفید آنها را ببلعد مذبوحانه به طناب چسبیده بودند و با دقت گوش تیز کرده بودند تا اولین بانگ پیروزی را با پیدا شدن کانتینرها بشنوند.
    سربازها بدشان نمی آمد این ابلهانی را که در مقابلشان مثل خرچنگ می خزیدند و چنگک ها را در جست و جوری پایی که نداشتند تکان میدادند با تفنگ هدف قرار دهند و بدون عذاب وجدان درو کنند.
    می دانستند که صبح همان روز فرمانده هنگ در پادگان گفته بود مسأله ی این بازداشت شدگان کور، چه آنهایی که آنجا بودند و چه کسانی که در آتیه به آنجا آورده می شدند، جز از راه حذف فیزیکی همه شان امکان پذیر نیست،
    و بدون هیچ نوع ملاحظات بشردوستانه ی قلابی، همین واژه ها را به کار گرفته بود،
    همانطور که یک عضو قانقاریایی به خاطر نجات بقیه ی بدن قطع میشود. او برای تاکید نظرش گفته بود هاری سگ مرده را طبیعت معالجه میکند.
    برای عده ای از سربازان که با زیبایی های زبان استعاری مأنوس نبودند قابل فهم نبود که ربط سگ هار با یک فرد کور چیست،
    اما سخنان فرمانده ی هنگ را باید با طلا می نوشتند،
    هیچ کس نمیتواند در ارتش به چنین مقام رفیعی برسد مگر اینکه هرچه فکر میکند و می گوید و عمل می کند صحیح باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و سوم
    بلاخره یکی از کورها پس از برخورد با کانتینرها به سایرین ندا داد
    اینجا هستند، اینجا هستند،
    حتی اگر روزی این مرد بینایی اش را باز می یافت، شادی اش هنگام اعلام این خبر فوق العاده از بیشتر نمیشد.
    در عرض چند ثانیه، همه تقلا می کردند کانتینرها را بقاپند
    و در میان انبوه دست و پا هرکس یک کانتینر را به سوی خود می کشید و مدعی حق تقدم میشد، من می برم، نه، من می برم. آنهایی که هنوز طناب را چسبیده بودند کم کم ناآرام می شدند،
    ترسشان از چیز دیگری بود،
    مبادا به خاطر تنبلی یا بزدلی شان هنگام تقسیم غذا سهمی نبرند،
    اوا، شماها از ترس تیرخوردن نخواستید روی زمین چهاردست و پا شوید، پس از غذا خبری نیست،
    این ضرب المثل یادتان که هست، نابرده رنج گنج میسر نمیشود.
    این سخنان حکیمانه موجب شد که یکی از مردهای کور طناب را ول کند و در حالی که دست هایش را در مقابل دراز کرده بود به سوی هیاهو برود،
    نباید مرا به حساب نیاورند،
    اما به ناگاه همهمه فروکش کرد و تنها صدایی که شنیده میشد صدای خزیدن اشخاص روی زمین بود،
    و گاه کلمات معترضه با صدای خفه و مقدار زیادی صداهای پراکنده و مغشوش که از همه جا و هیچ جا برمیخواست.
    مرد درنگ کرد، مردد بود،
    کوشید به سوی امنیت طناب بازگردد،
    اما حس جهت یابی اش را از دست داده بود،
    آسمان سفید او بی ستاره بود،
    و حالا صدای گروهبان را می شنید که به افرادی که سر کانتینرها اختلاف داشتند دستور بازگشت به سوی پله ها میداد،
    این دستور فقط می توانست متوجه آنها باشد،
    برای رسیدن به جای دلخواه همه چیز به جایی که هستی بستگی دارد.
    دیگر هیچ بازداشت شده ی کوری دست به طناب نداشت،
    کافی بود از همان راهی که آمده بودند برگردند،
    و حالا در بالای پله ها انتظار رسیدن بقیه را می کشیدند.
    مرد کوری که راهش را گم کرده بود جرأت جم خوردن از جایش را نداشت.
    از فرط درماندگی با فریاد بلندی گفت خواهش میکنم، کمکم کنید،
    نمی دانست که سربازان تفنگ ها را به طرف او نشانه رفته اند و منتظرند روی خط نامرئی ای که زندگی را از مرگ جدا می کرد قدم بگذارد.
    گروهبان با لحنی کم و بیش عصبی پرسید می خواهی تمام روز را همانجا بمانی، خفاش کور،
    حقیقت این بود که او با عقاید فرمانده اش موافق نبود، از کجا معلوم که همین تقدیر فردا در خانه ی خودشان را نکوبد،
    و همانطور که همه می دانند سربازها فقط منتظر دستورند تا بکشند، و با دستور دیگری خود کشته شوند،
    گروهبان فریاد کشید فقط با دستور من آتش کنید
    و این سخنان مرد کور را متوجه کرد که جانش در خطر است.
    به زانو افتاد و التماس کرد خواهش می کنم کمکم کنید، بگویید کجا بروم،
    صدای سربازی بلند شد که با لحن دوستانه ی کاذبی گفت به راهت ادامه بده، از همین طرف به راهت ادامه بده،
    مرد کور برخاست، سه قدم برداشت و ناگهان دوباره ایستاد،
    زمان فعل سوءظن او را برانگیخته بود،
    از همین طرف به راهت ادامه بده با همینطور برو تفاوت داشت،
    از همین طرف به راهت ادامه بده تداعی می کند که این راه، همین راه، در همین جهت، شما را به محلی می رساند که صدایتان کرده اند، یعنی مقابل گلوله ای که یک نوع کوری را با نوعی دیگر از آن معاوضه می کند.
    این راهنمایی، که می توان آن را جنایت نامید، و توسط یک سرباز بدذات انجام گرفته بود، بلافاصله با دوفرمان سریع گروهبان خنثی شد،
    ایست، عقب گرد، و توبیخ شدید او را همراه آورد،
    سرباز به ظاهر به طبقه ای تعلق داشت که جایز نبود تفنگ به دستشان سپرده شود.
    دخالت شفقت آمیز گروهبان بازداشت شدگان کور را که به بالای پله ها رسیده بودند تشویق کرد که ناگهان داد و فریاد مفصلی به راه بیاندازند که مثل قطب نما به مرد کور راه گم کرده کمک کرد.
    با اعتماد بیشتری به خطر مستقیم جلو رفت و التماس کرد فریاد بکشید،فریاد بکشید،
    و سایر بازداشت شدگان کور شروع به کف زدن کردند انگار که ناظر پایان مسابقه ی دوی طولانی و پرتحرک اما خسته کننده ی یک دونده باشند.
    از مرد کور استقبال پرشوری شد، این کمترین کاری بود که می توانستند بکنند،
    در مواجهه با ناملایمات است که دوستان خود را می شناسید، خواه بلایی نازل شده باشد و خواه قابل پیش بینی باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و چهارم


    این دوستی به درازا نکشید.

    بعضی از بازداشت شدگان کور با سوء استفاده از هرج و مرج هرچند کانتینری را که می توانستند برداشته و در رفته بودند،

    این را میشد آشکارا جلوگیری خائنانه از هر نوع بی عدالتی فرضی در تقسیم غذا دانست.

    برخلاف باور عامه ی مردم، خوش باورها که همیشه همه جا پیدا می شوند، با عصبانیت معترض شدند که این رسم زندگی نیست، اگر نتوانیم به هم اعتماد داشته باشیم آن سرمان صحراست،

    و برخی دیگر تهدید کردند که حق این دغل ها یک فصل کتک جانانه است،

    البته دغل ها خواستار چنین چیزی نبودند،

    اما همه معنای این حرف را درک کردند،

    این تعبیر نادرست فقط به خاطر به جا بودنش قابل تحمل بود.

    بازداشت شدگان کور که در سرسرا جمع شده بودند به توافق رسیدند،

    این توافق عملی ترین راه حل قسمت اول وضعیت دشواری بود که در آن قرار داشتند و تصمیم گرفته شد مابقی کانتینرهای غذا به طور مساوی میان دو بخش که خوشبختانه تعداد زندانیانشان مساوی بود تقسیم شود،

    و یک کمیته نیز با نفرات مساوی از دو بخش تشکیل گردد و به کانتینرهای گم شده، یعنی دزدیده شده، و یافتن آنها رسیدگی کند.

    طبق عادتی که داشت جا می افتاد، مدتی درباره ی پس و پیش کار، یعنی اینکه اول غذا بخورند و سپس به موضوع رسیدگی کنند یا برعکس، بحث شد،

    رأی اکثریت این بود که با درنظر گرفتن ساعات روزه ی اجباری، بهتر است اول به شکمشان برسند و بعد به تحقیقشان بپردازند،

    یک نفر از بخش یک گفت فراموش نکنید که شماها باید کشته هایتان را هم دفن کنید،

    ظریفی جواب داد آخر ما هنوز آنها را نکشته شما میخواهید دفنشان کنیم،

    و از این بازی که با لغات کرده بود خیلی لذت برد.

    همه خندیدند.

    اما طولی نکشید که کاشف به عمل آمد گناهکاران در دو بخش نیستند.

    بازداشت شدگان کوری که در چهارچوب در ورودی بخش خود منتظر غذا بودند، ادعا می کردند صدای قدم های بسیار شتابان افرادی را در راهرو شنیده اند، اما کسی وارد بخش ها نشده است،

    چه برسد به اینکه کانتینر غذا با خود آورده باشد،

    و حاضر بودند پای حرفشان قسم بخورند.

    به فکر کسی رسید پیشنهاد کند که بهترین راه شناختن این افراد این است که همه به تخت هایشان برگردند، آن وقت معلوم می شود تخت های خالی متعلق به دزدهاست،

    پس کافی است منتظر بمانند تا آنها از هرجا که پنهان شده بودند تا غذای دزدیده را به راحتی نوش جان کنند برگردند، بعد غافل گیرشان کنند و بگیرند و یادشان دهند که به اموال عمومی باید حرمت گذاشت.

    اجرای این نقشه، ولو به جا و بسیار عادلانه، یک اشکال عمده داشت،

    زیرا معنی اش آن بود که صبحانه ای را که سخت طالبش بودند و همین حالا هم سرد شده بود تا مدتی نامعلوم عقب بیندازند.

    یکی از مردان کور پیشنهاد کرد اول صبحانه بخوریم، و اکثریت موافقت کردند که اول غذا بخورند،

    همان مقدار کمی که متاسفانه پس از آن دزدی شرم آور باقی مانده بود.

    در همین موقع، درون مخفی گاهی در این ساختمان های کهنه و زهوار در رفته، لابد دزدها تا خرخره مشغول خوردن دو یا سه سهم صبحانه ای بودند که بر خلاف انتظار کیفیت بهتری پیدا کرده بود،

    شیر و قهوه، در واقع سرد شده، بیسکویت و نان و مارگارین،

    در حالی که افراد شریف باید با نصف یا یک سوم از آن مقدار سر می کردند.

    صدای بلندگو از بیرون شنیده شده که بازداشت شدگان آلوده را برای بردن سهمیه شان صدا میکرد،

    صدای بلندگو به گوش عده ای از بازداشت شدگان بخش یک رسید که با افسردگی بیسکویت های اب زده ی خود را می جویدند.

    یکی از بازداشت شدگان کور، تحت تاثیر جو نامطلوبی که سرقت غذا ایجاد کرده بود، فکری به نظرش رسید،

    اگر در سرسرا منتظر بمانیم، آنها با دیدن ما چنان وحشتی خواهند کرد که ممکن است یکی دو کانتینر از دستشان بیفتد،

    اما دکتر گفت به نظرش این کار صحیح نباشد، و تنبیه بی گناهان عادلانه نیست.

    پس از پایان صبحانه، زن دکتر و دختری که عینک دودی داشت کانتینرهای مقوایی را به حیاط بردند،

    همچنین فلاسک های خالی شیر و قهوه، لیوان های کاغذی، و خلاصه هر آنچه را که خوردنی نبود.

    آنگاه زن دکتر گفت باید زباله ها را سوزاند و از شر این مگس های موذی راحت شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و پنجم

    بازداشت شدگان روی تخت هایشان نشستند و منتظر بازگشت دزدها شدند،
    صدای درشتی بلند شد که این ها یک گله سگ دزدند.

    اما آن رذل ها نیامدند،

    حتماً شستشان باخبر شده بود،

    لابد از طریق شخص زیرکی که در میانشان بود، یک نفر مانند فردی که گفته بود حقشان یک فصل کتک جانانه است.

    دقایق سپری میشد، عده ای از مردان کور روی تختشان دراز کشیدن، چند نفری بی درنگ خوابشان برد.

    دوستان، این پیامد خوردن و خوابیدن است.

    با در نظر گرفتن تمام جوانب، موقعیت آنها می توانست بدتر باشد.

    تازمانی که به ما غذا بدهند، چون بدون غذا که نمیشود زنده ماند، مثل این است که در هتل هستیم.

    در مقام مقایسه، زندگی یک آدم کور در شهر حتماً باید عذاب الیمی باشد، بله، عذاب الیم،

    تلو تلو خوردن در خیابان های شهر، فرار مردم با دیدن او، وحشت خانواده، اجتناب از نزدیک شدن به او، عسق مادری، عشق فرزندی، همه قصه میشود،
    لابد آنها همان رفتاری را با من میکردند که در اینجا با ما میشود،

    در یک اتاق حبسم می کردند، و اگر بخت با من یار بود، بشقاب غذایی بیرون در برایم میگذاشتند.

    با در نظر گرفتن بی طرفانه ی موقعیت، بدون پیش داوری یا خشم، باید اذعان میشد که دست اندر کاران با تصمیم به اسکان دادن کورها با کورها، بصیرت قابل توجهی نشان داده بودند،

    کبوتر با کبوتر قانون عادلانه ست برای کسانی که مانند جذامی ها باید باهم زندگی کنند،
    و تردید نیست که حق با دکتری است که در آنجا، در انتهای بخش، می گوید باید نظم و نظامی در نظر بگیریم،

    مسأله، درواقع، مسأله سازمان دهی است، اول برای غذا، دوم، و این هردو لازمه ی بقا است،

    سازمان دهی با انتخاب چند مرد و زن قابل اعتماد و سپردن امور به آنها،

    برقراری قوانینی مورد قوبل برای هم زیستی مسالمت آمیز در بخش، چیزهای ساده ای، مثل جارو کردن کف بخش، مرتب نگه داشتن و شستن محیط زیست،

    در این مورد بهانه ای نداریم، صابون و مواد پاک کننده به ما میدهند،

    مرتب نگه داشتن تخت ها،

    و مهم این است که عزت نفسمان را از دست ندهیم،

    با درگیری با سربازانی که وظیفه شان حکم می کند از مامحافظت کنند اجتناب کنیم،

    نمیخواهیم بیش از این کشته بدهیم،

    پیدا کردن افرادی که بتوانند شب ها با قصه گویی و نقل حکایت و شوخی هایشان، با هرچیزی، ما را مشغول کنند،

    فکرش را بکنید چه خوب میشد اگر کسی بود که کتاب مقدس را از حفظ باشد، می توانستیم هرچه از بدو خلقت پیش آمده مرور کنیم، مهم این است که به همدیگر گوش کنیم،

    حیف که رادیو نداریم، موسیقی همیشه تسلی بزرگی بوده،

    و در ضمن میتوانیم به اخبار گوش دهیم،

    فکرش را بکنید که اگر مثلاً داروی شفابخش بیماری مان کشف شود چقدر خوشحال میشویم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و ششم

    سپس آنچه محتوم بود اتفاق افتاد.

    از خیابان صدای تیراندازی به گوششان رسید.

    یکی فریاد زد دارند می آیند ما را بکشند،
    دکتر گفت خونسرد باشید، باید منطقی فکر کرد، اگر میخواستند مارا بکشیند اینجا می آمدند، نه بیرون.

    حق با دکتر بود،

    گروهبان دستور تیراندازی هوایی داده، و نه اینکه سربازی ناگهان با انگشت روی ماشه کور شده باشد،

    پیدا بود که برای کنترل و مرعوب کردن بازداشت شدگان جدیدی که از کامیون ها پیاده میشدند و سکندری می رفتند راه دیگری وجود نداشت،

    وزارت بهداری به وزارت دفاع اطلاع داده بود که چهار کامیون پر میفرستیم،

    یعنی چند نفر میشوند،

    حدود دویست نفر،

    این عده را کجا اسکان بدهیم،

    سه بخش ویژه کورها در ضلع سمت راست ساختمان هست، طبق اطلاعی که به ما داده اند، ظرفیت کل صد و بیست نفر است، و تا الان شصت هفتاد نفر در آنجا بازداشت هستند،

    منهای ده دوازده نفری که مجبور شدیم بکشیم،

    یک راه حل هست، تمام بخش ها را باز کنید،

    در این صورت آلوده شدگان با کورها در تماس مستقیم قرار می گیرند،

    به احتمال قریب به یقین، دیر یا زود، آنها هم کور میشوند، به علاوه، در وضع فعلی، تصور میکنم همه ی ما آلوده خواهیم شد،

    یک نفر هم پیدا نمیشود که از جلوی چشم یک کور رد نشده باشد، از خودم میپرسم اگر یک کور نمیتواند ببیند، پس چطور میتواند این بیماری را از قوه ی باصره اش منتقل کند،

    ژنرال، این منطقی ترین بیماری دنیاست، چشم کور کوری اش را به چشم بینا منتقل میکند، از این ساده تر نمیشود،

    یکی از سرهنگ های ما عقیده دارد به مجرد اینکه کسی کور میشود باید او را کشت،

    داشتن جسد به جای آدم کور وضع را بهتر نمیکند،

    کور بودن با مردن یکی نیست،

    بله، اما مردن با کور بودن یکی است.

    پس حدود دویست نفرند،

    بله،

    خب تکلیف رانندگان کامیون ها چیست،

    آنها را هم با سایرین بازداشت کنید.



    همان روز عصر، وزارت دفاع با وزارت بهداری تماس گرفت،

    میخواهید آخرین خبر را بشنوید، سرهنگ مورد اشاره ی ما کور شد،

    جالب است حالا بدانیم درباره عقیده ی مشعشع خود چه فکر میکند،

    فکرش را کرد، یک گلوله توی مغزش خالی کرد،

    اسم این را میگذارم نگرش باثبات.

    ارتش برای دادن سرمشق همواره آماده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و هفتم


    در بزرگ ورودی را چهارتاق باز کرده بودند،

    گروهبان دستور داد بازداشت شدگان به ستون پنج وارد محوطه شوند،

    اما آنها چون از شمردن عاجز بودند، گاهی بیشتر و گاه کمتر از پنج نفر میشدند، سرانجام همه با هم جلوی در ازدحام کردند،

    و چون غیر نظامی بودند، هیچ انضباطی را رعایت نمیکردند،

    حتی یادشان نبود که طبق آنچه هنگام غرق شدن کشتی مرسوم است، زن ها و بچه ها را جلوتر بفرستند.

    تا یادمان نرفته باید بگوییم که تمام تیرها هم هوایی شلیک نشد،
    یکی از رانندگان کامیون از رفتن به بازداشت گاه به همراه سایرین امتناع کرده و معترض شده بود که بینایی اش خیلی هم خوب است،

    نتیجه این که، بعد از سه ثانیه، حرف وزارت بهداری را ثابت کرد که مردن با کور بودن یکی است.

    گروهبان همان دستورات سابق را تکرار کرد،

    جلو بروید، به شش پله می رسید، هروقت رسیدید، از پله ها آهسته بالا بروید، اگر کسی زمین بخورد، معلوم نیست چه پیش بیاید،

    فقط این توصیه را فراموش کرد که تأکید کند طناب راهنما را دنبال کنند،

    اما واضح بود که اگر طناب را میگرفتند یک عمر طول میکشید تا وارد ساختمان شوند، چون همه از در داخل محوطه شده بودند،

    گروهبان که خیالش راحت بود، هشدار داد که سه بخش در سمت راست و سه بخش در سمت چپ هست،

    هر بخش چهل تخت دارد، خانواده ها پیش هم بمانند، عجله نکنید،

    در ورودی بخش صبر کنید و از کسانی که پیش از شما آنجا بوده اند راهنمایی بخواهید، همه چیز رو به راه است،

    بروید و آرامش را حفظ کنید، آرامش را حفظ کنید، غذایتان بعداً میرسد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و هشتم

    صحیح نیست که تصور کنیم این فوج انبوه آدمهای کور، مثل بره به کشتارگاه بروند و طبق عادتشان بع بع کنند، درست است، قدری شلوغ بود، اما آنها همیشه همینطور بوده اند، تنگِ هم، نفسها و بو ها درهم آمیخته.
    برخی اینجا مدام زاری می کنند، برخی دیگر از فرط ترس یا خشم دائم فریاد می زنند، برخی نیز نفرین می کنند، یک نفر حتی تهدید وحشتناک و عبثی هم کرد، اگر دستم به شماها برسد، چشمهایتان را از کاسه درمی آورم، و لابد مقصودش سربازها بود.
    اولین بازداشت شدگانی که به پله ها رسیدند، بناچار با یک پایشان بلندی و عمق پله را بررسی کردند، فشار پشت سریها دو سه نفر از جلوییها را به زمین انداخت، خوشبختانه مسئله ی وخیم تری پیش نیامد، جز چند خراش روی چند ساق پا، هشدار گروهبان توفیقی اجباری از آب درآمده بود.
    چند نفر از تازه واردین در سرسرا بودند، اما نمی شد انتظار داشت که دویست نفر آدم بتوانند به این سادگی سر و سامان بگیرند، مضافاً که کور بودند و راهنمایی هم نداشتند،کهنگی و بدساختی ساختمان هم به این وضعیت دردناک دامن می زد،
    این کافی نبود که گروهبانی که فقط از مسائل نظامی سررشته دارد بگوید که در هر ضلع سه بخش وجود دارد، باید از درونش هم اطلاع داشته باشد،
    از درهای باریکی که در گلوگاهشان گیر می کردید، از راهروهایی که مانند محبوسین تیمارستان دیوانگی می کردند، بی جهت شروع می شدند و بی جهت پایان می گرفتند، و هیچ کس هم هرگز نخواهد دانست چرا.
    جلودارانِ بازداشت شده ی کور، از روی غریزه، به دو صف تقسیم شده بودند و در دو طرف راهرو از کنار دیوار حرکت می کردند و در جستجوی دری بودند که از آن وارد بخشی شوند، و بی شک، این شیوه ی امنی بود، به شرط اینکه اسباب و اثاثی جلوی پایشان سبز نشود.
    دیر یا زود، بازداشت شدگان جدید، با آگاهی و حوصله اسکان می گرفتند، اما مسلماً پس از آنکه آخرین نبرد میان نخستین صفوف ستون سمت چپ و آلوده شدگانی که در آنجا سکنی داشتند به پیروزی برسد.
    البته چنین انتظاری می رفت.
    توافق شده و حتی وزارت بهداری حکمی صادر کرده بود که این ضلع ساختمان در اختیار آلوده شدگان قرار بگیرد، و اگر حقیقت داشت که طبق پیش بینی به احتمال قوی همه سرانجام کور می شوند، این نیز حقیقت داشت که صرفاً از دید منطقی، تا زمانی که کور نمی شدند ضمانتی در کار نبود که تقدیرشان کوری باشد.
    شخصی آرام در خانه اش نشسته، مطمئن است که در مورد خودش حداقل همه چیز روبراه است،
    و ناگهان گروهی متشکل از افرادی که شدیداً از آنها وحشت دارد، فریادزنان و شتابان به سوی او می آیند.
    در ابتدا، آلوده شدگان تصور کردند که آنها هم مانند خودشان گروهی بازداشت شده هستند و فقط تعدادشان بیشتر از آنهاست، اما این فریب دیری نپایید، اینها همه کور بودند، محافظان بخش فریاد زدند نمی شود اینجا بیایید، این ضلع مخصوص ما است، مال کورها نیست، ضلع شما آن طرف است.
    عده ای از بازداشت شدگان کور خواستند برگردند و ورودی دیگری پیدا کنند، برایشان تفاوت نداشت به راست بروند یا چپ،
    اما عده ای که از پشت سر می کوشیدند داخل شوند بیرحمانه به آنها تنه می زدند و هُل شان می دادند.
    آلوده شدگان با مشت و لگد از در ورودی بخش خود دفاع می کردند، کورها نیز به هر ترتیب شده معامله ی به مثل می کردند، گرچه دشمن را نمی توانستند ببینند، اما می دانستند ضربه ها از کجا می آید.
    دویست نفر، یا عده ای در این حدود، در سرسرا جا نمی گرفتند، در نتیجه طولی نکشید که درِ حیاط با وجود پهنای مناسب، کاملاً مسدود شد، انگار درپوشی بر آن گذاشته باشند، دیگر نه راه پس مانده بود و نه راه پیش،
    و آنهایی که درون سرسرا بودند، له و لورده، می کوشیدند با لگد و آرنج راهی برای نجات خود بازکنند، صدای فریاد بلند بود، بچه های کور گریه می کردند، مادرهای کور از حال می رفتند، عده ی زیادی که موفق به ورود نشده بودند زور بیشتری می آوردند، نعره ی سربازان که نمی فهمیدند چرا این احمقها داخل نمی شوند از همه چیز بیشتر بازداشت شدگان را ترسانده بود.
    لحظه ی وحشتناک زمانی بود که جمعیت با یک حرکت ناگهانی و پس غلتیدن سعی در خلاصی از آن اغتشاش کرد،
    همه می خواستند از خطر له شدن که قریب الوقوع می نمود رهایی یابند،
    خودمان را جای سربازها بگذاریم، بناگاه می بینند عده ی قابل توجهی از افرادی که درون ساختمان بودند بیرون ریختند، بی درنگ بدترین حدس را زدند، فکر کردند تازه واردین می خواهند برگردند و فرار کنند،
    سوابق قبلی را به خاطر بیاوریم، امکان داشت حمام خون براه بیفتد.
    خوشبختانه این بار نیز گروهبان حریف بحران شد، شخصاً تیر هوایی شلیک کرد، اما فقط برای جلب توجه، و از بلندگو فریاد کشید آرام باشید،
    آنهایی که روی پله ها هستند قدری عقب بیایند، راه را باز کنید،به جای هُل دادن به هم کمک کنید.
    توقع زیادی بود،نبرد در داخل ساختمان ادامه داشت،
    اما در نتیجه ی حرکت عده ی زیادی از بازداشت شدگان کور به سمت ضلع راست، سرسرا کم کم خالی شد، در آنجا زندانیان کور از آنها استقبال و به بخش سه راهنمایی شان کردند که تاکنون خالی مانده بود، و یا به تختهایی که در بخش دو هنوز اشغال نشده بود.
    برای لحظه ای به نظر رسید که جنگ به نفع آلوده شدگان تمام می شود، نه به این خاطر که قوی تر بودند و بینا، بلکه زندانیان کور که فهمیده بودند ورودی ضلع دیگر خلوت شده، هر نوع ارتباطی را با این ضلع قطع کردند، درست همانطور که گروهبان در بحثهای خود درباره ی استراتژی و تاکتیکهای مقدماتی نظامی توضیح می داد.
    با این حال، پیروزی مدافعین کوتاه مدت بود.
    از در سمت راست صدا می کردند که دیگر جا ندارند، که بخشها همه پر شده، که عده ای از بازداشت شدگان کور به سرسرا رانده می شوند،
    و تمام اینها دقیقاً در زمانی بود که درپوش انسانی که ورودی را مسدود کرده بود باز شد و عده ی قابل توجهی از بازداشت شدگان که بیرون مانده بودند توانستند پیشروی کنند و زیر سقفی پناه بگیرند که در آنجا، به دور از تهدیدات سربازان، می توانستند به زندگی ادامه دهند.
    این جابه جایی ها، که تقریباً همزمان بود، به کشمکش در ورودی ضلع چپ دامن زد، دوباره کتک کاری شد، دوباره داد و قال به هوا رفت، و انگار اینها کافی نبود، چون در آن بلبشو عده ای از بازداشت شدگان کور و سردرگم، دری را که از سرسرا مستقیماً به حیاط داخلی باز می شد پیدا کرده و با زور و فشار باز کردند، فریاد زدند که در آنجا چند جسد پیدا کرده اند. تصور وحشتشان را بکنید.
    به هر بدبختی بود از حیاط عقب نشستند، و تکرار کردند که آنجا پر از مرده است، انگار بعداً نوبت خودشان است، و در عرض یک ثانیه، مجدداً سرسرا مبدل به همان گرداب خروشانِ پیشین شد،
    سپس، پیرو انگیزه ای ناگهانی و خطرناک، این توده ی انسانی به سمت ضلع چپ یورش آورد، و همه چیز را با خود برد، دفاع آلوده شدگان درهم شکست،
    بسیاری از آنها اکنون دیگر فقط آلوده نبودند، و بقیه، که دیوانه وار می دویدند، هنوز سعی می کردند از تقدیر سیاهشان بگریزند.
    دویدنشان عبث بود. یکی پس از دیگری کور شدند، چشمهایشان در سیل هولناک سفیدی غرق شد که تمام راهروها، تمام بخشها، و تمام فضا را در خود گرفت.
    در سرسرا، در حیاط داخلی، بازداشت شدگان کور، درمانده و مستأصل، خودشان را می کشیدند، اکثراً سالمند بودند، خیلی ها زن و بچه بودند، افرادی بی دفاع، و این معجزه بود که اجساد بیشتری برای دفن کردن به جا نماند.
    علاوه بر کفشهایی که پاهایشان را گم کرده بودند، کیسه های خواب و چمدان و سبد و خرده ریزهایی از مال و اموال زندانیان، روی زمین ریخته و پاشیده بود، دیگر هرگز پیدا نمی شد، اما اگر کسی پیداشان می کرد و برمی داشت، مدعی می شد مال خودش است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/