قسمت چهل و نهم شکم گرسنه صبح زود بیدار می شود. چند نفر از بازداشت شدگان کور هنوز صبح نشده چشم باز کردند،
نه به خاطر گرسنگی بلکه به این خاطر که ساعت بیولوژیکی شان، یا هر نامی که به آن بدهید، دیگر درست کار نمی کرد، تصور کردند صبح شده، و بعد فکر کردند زیادی خوابیده ام،
و خیلی زود به اشتباهشان پی بردند، خُر و پُف هم بندهایشان به هوا بود، در این مورد اشتباه نمی شد کرد.
و اما، همانطور که در کتابها خوانده ایم، و بیشتر در اثر تجربه ی شخصی، می دانیم که هر کس عادت به سحرخیزی داشته یا به اجبار صبح زود بیدار شود، برایش قابل تحمل نیست که سایرین در خواب باشند،
و در موردی که ما اشاره داریم حق هم با آنهاست،
چون میان شخص کوری که خوابیده و شخص کور دیگری که بی جهت چشم می گشاید تفاوت زیاد است.
این مشاهدات روانشناسانه که موشکافی شان در اینجا به ظاهر مناسبتی ندارد،
آن هم در مقایسه با ابعاد شگفت آور فاجعه ای که داستان ما سعی در تعریف آن دارد،
فقط به این درد می خورد که بیدار شدن صبح زود بازداشت شدگان کور را توجیه کند،
همانطور که در ابتدا گفتیم، عده ای در اثر مالش رفتن شکم خالی شان که نیاز به غذا داشت بیدار شدند،
عده ای دیگر به خاطر بی صبری عصبی کسانی که صبح زود بلند شده بودند بیدار شدند
چون آن عده بدون ملاحظه و بیشتر از آنچه قابل تحمل و غیر قابل اجتناب باشد سر و صدا می کردند،
همان طور که در پادگانها و بخشها میان اشخاصی که هم سکنا می شوند معمول است.
در اینجا نیزفقط اشخاص باشعور و مؤدب زندگی نمی کنند،
رجاله هایی هم هستند که بدون کوچکترین ملاحظه ای از دیگران هر صبح خلط تُف می کنند و باد بیرون می دهند تا خود را سبک کنند،
و اگر حقیقت را خواسته باشیم بگوییم، بیشتر روز را به همین منوال می گذرانند،
هوا سنگین می شود، کاری هم نمی توان کرد،
فقط در باز می شود و پنجره ها در چنان ارتفاعی هستند که دست کسی به آنها نمی رسد.
زن دکتر کنار همسرش دراز کشیده بود، هم عمداً و هم به خاطر باریکی تخت،
بی اندازه کوشیده بودند در نیمه های شب وقار لازم را حفظ کنند تا کسی آن ها را خوک ننامد،
زن دکتر ساعتش را نگاه کرد.
ساعت دو و بیست و سه دقیقه بود.
دقت بیشتری کرد و دید عقربه ی بزرگ کار نمی کند.
فراموش کرده بود ساعت لعنتی را کوک کند،
لعنتی خودش بود، لعنتی منم که پس از فقط سه روز عزلت یادم رفته کار به این سادگی را انجام دهم.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به گریه ای تشنجی افتاد،
گویی بزرگترین مصیبت عالم ناگهان گریبانگیرش شده.
دکتر فکر کرد زنش کور شده،
فکر کرد سرانجام آن چه می ترسید پیش آمده،
منقلب شد و می خواست بپرسد کور شدی،
اما در آخرین لحظه زمزمه ی زنش را شنید،
نه، نه، کور نشدم، کور نشدم،
و بعد با صدای خیلی آهسته ای که به زحمت شنیده می شد، و در حالی که هر دو سر زیر پتو داشتند گفت چقدر احمقم، یادم رفت ساعتم را کوک کنم،
و به هق هق تسلی ناپذیرش ادامه داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)