احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتشاز سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچرمامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه بااين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم امابرادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم منخبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز واحسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافهشدن و هومن خطاب به من گفت:.
-روزي فكر مي كردين خواهر شما بااحسان ازدواج كنه..
-حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر باهم برخورد داشته باشن چه برسه بهازدواج..
ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتماين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچينگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت..
هومن-من كه فكر نمي كردم كار بهاينجاها بكشه..
طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شماپيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبولنكنيد..
هومن-خيلي تابلوبود..
طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشتهبودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم..
هومن-واي اين كه آخر ضايعبازيه..
ساخل-قضيهچيه؟.
هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يهواژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كليبهم خنديد..
حامي-هومن غيبت منو ميكني..
-هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دخترخاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت..
طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقطخواجه حافظ شيرازي خبر نداره..
احسان متوجه دلخوري من شد وگفت:.
-من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقينمونه توضيح بدم....
حامي رو به طناز كرد وگفت:.
-منتظر كسيهستيد.
-بله خان عمويمامانم..
حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيدكنار مامان و تابان بود..
طنين-چه خبر آقا سعيدگل؟.
سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم بههواپيما ربا برخورد نكردي..
طنين-تو دست از مسخره بازي برنداريها..
سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميلجديد و پرمايه دل كندي..
طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلايطنازن...مامان،خان عمو دير كردن..
سعيد-نگران نباش،خان عمو هممياد..
در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم بهدر نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردارايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد وگفت:.
-نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلندنشدي..
طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البتهفيزيوتراپي نسبتا موثر بوده..
خان عمو-بچه جان تو زبون مادرتهستي..
با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم وگفتم:.
-خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان بهعلت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دستداده..
خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامانخيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشتولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقاتبياد..
منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدهارو براي تنظيم سند ازدواج خواست..
ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بودو دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشمگفت:.
-حسابي زدي تو پرپيرمرد..
-من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامانمتاثر شده..
-از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عموشناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوتناگهاني خان عمو كنسل مي شه..
-خدانكنه..
-طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد باتو خصومتي داره..
-نهچطور..
-از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت ميكنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيششزدي..
-نيش نه،ضد حالخورده..
چهره سعيد جدي شد وگفت:.
-چطور؟.
-حالابماند..
-نه جان سعيدبگو..
-امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بختزياده ها..
-يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم برايهفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم روبده..
-ماجراش مفصله بعد برات تعريف ميكنم..
-الانبگو..
-الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل رويپسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودستخورد..
بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هوايديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد وبدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهيخونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديمحس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كمخودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمتكرديم..
مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كهدستم رو محكم گرفتت..
-جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخمنفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل مندلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونهو زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبختبشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحالباشيد..
دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارجكردم..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)