صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 107

موضوع: آتش دل

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتشاز سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچرمامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه بااين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم امابرادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم منخبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز واحسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافهشدن و هومن خطاب به من گفت:.
    -روزي فكر مي كردين خواهر شما بااحسان ازدواج كنه..
    -حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر باهم برخورد داشته باشن چه برسه بهازدواج..
    ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتماين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچينگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت..
    هومن-من كه فكر نمي كردم كار بهاينجاها بكشه..
    طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شماپيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبولنكنيد..
    هومن-خيلي تابلوبود..
    طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشتهبودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم..
    هومن-واي اين كه آخر ضايعبازيه..
    ساخل-قضيهچيه؟.
    هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يهواژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كليبهم خنديد..
    حامي-هومن غيبت منو ميكني..
    -هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دخترخاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت..
    طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقطخواجه حافظ شيرازي خبر نداره..
    احسان متوجه دلخوري من شد وگفت:.
    -من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقينمونه توضيح بدم....
    حامي رو به طناز كرد وگفت:.
    -منتظر كسيهستيد.
    -بله خان عمويمامانم..
    حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيدكنار مامان و تابان بود..
    طنين-چه خبر آقا سعيدگل؟.
    سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم بههواپيما ربا برخورد نكردي..
    طنين-تو دست از مسخره بازي برنداريها..
    سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميلجديد و پرمايه دل كندي..
    طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلايطنازن...مامان،خان عمو دير كردن..
    سعيد-نگران نباش،خان عمو هممياد..
    در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم بهدر نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردارايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد وگفت:.
    -نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلندنشدي..
    طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البتهفيزيوتراپي نسبتا موثر بوده..
    خان عمو-بچه جان تو زبون مادرتهستي..
    با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم وگفتم:.
    -خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان بهعلت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دستداده..
    خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامانخيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشتولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقاتبياد..
    منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدهارو براي تنظيم سند ازدواج خواست..
    ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بودو دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشمگفت:.
    -حسابي زدي تو پرپيرمرد..
    -من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامانمتاثر شده..
    -از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عموشناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوتناگهاني خان عمو كنسل مي شه..
    -خدانكنه..
    -طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد باتو خصومتي داره..
    -نهچطور..
    -از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت ميكنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيششزدي..
    -نيش نه،ضد حالخورده..
    چهره سعيد جدي شد وگفت:.
    -چطور؟.
    -حالابماند..
    -نه جان سعيدبگو..
    -امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بختزياده ها..
    -يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم برايهفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم روبده..
    -ماجراش مفصله بعد برات تعريف ميكنم..
    -الانبگو..
    -الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل رويپسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودستخورد..
    بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هوايديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد وبدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهيخونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديمحس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كمخودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمتكرديم..
    مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كهدستم رو محكم گرفتت..
    -جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخمنفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل مندلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونهو زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبختبشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحالباشيد..
    دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارجكردم..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هوا بقدري سرد بود كه مهمانها ترجيح دادن به جايفضاي زمستان زده باغ به ويلاي وسط باغ پناه ببرن و اونجا جمع بشن،خوشبختانه سالنشبقدري بزرگ بود كه تمام مهمانها جا شوند.طناز با حرف گوش نكردنش باعث شد اينآبروريزي پيش بياد.خسته شدم از بس كه سر ميزها رفتم و حرفهاي تكراري زدم،بالاخرهفرصت شد و سر ميز مينو نشستم..
    طنين-مينو كياومدي؟.
    مينو-ديروز اومدم،شنبه دوباري برميگردم..
    طنين-چيه؟نمي توني دل از گرگانبكني..
    مينو-نه،نمي تونم تهران بمونم.اونجا كار پيدا كردمو مي خوام موندگار بشم.مامان و بابا مخالف اند اما مهم نيست،من به عنوان يه زنمطلقه اختيارم دست خودمه..
    طنين-مينو تو چرا اينقدر بي رحم شدي؟تو كه قلبت ازسنگ نبود..
    مينو-اين ربطي به قلب رسول نداره،قلب اون از قلب منرئوف تره اما عقلم رشد كرده و بزرگ شده..
    از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم،يادمنبود قلب عشقش در سينه اش مي تپد و مينو حالا عاشق قلبششده..
    نگار-ولش كن اينو طنين،رفته شمال مغزش نمكشيده...بگو ببينم اين خواهرت هونر شوهريابي رو از كجا يادگرفته..
    طنين-اينقدر از پسرها كنار گوش اين دو تا بچه خونديكه پاك چشم و گوششون رو باز كردي..
    نگار-مهم عمله،من حرفشو زدم اين دو تاعمل كردن،مينو از دست رفت و طناز هم ديگه پيداش نمي شه،سرش شلوغه.تو يه لطفي به منكن برو از بين اين همه پسر ترگل و ورگل،خوبشو سوا كن برامبيار..
    مينو-مگه ميوه فروشي بره برات دستچينكنه..
    نگار-ببين تا خودشون هستن همه كارها خوبه اما به منكه مي رسه مسخره ام مي كنن..
    طنين-ناراحت نشو نگار،الان مي رمببينم چه كاري از دستم بر مياد ولي فكر نمي كني اگر خودت بري وسط بهتر مي تونيدستچين كني..
    نگار-نه وسط در همه و ريز و درشت قاطي اند،سفارشيها رو لاي زرورق گوشه و كنار قايم كردن..
    طنين-امان از دست تو،من مي رم بهمهمونا سر بزنم و اگر سفارشي به تورم خورد پست مي كنم برايتو..
    از پيش خدمت خواستم يه ليوان شيركاكائو داغ برامبياره،بعد گوشه اي از سالن ايستادم و به ذهنم اجازه پروبالدادم..
    -زاغ سياه كي رو چوب ميزني؟.
    -واي سعيد چرا مثل روج از پشت سرم ظاهر ميشي!.
    ليوان شيركاكائو را كه هنوز به لب نزده بودم،ازدستم گرفت و سر كشيد و گفت:.
    -مردم چه خودشون رو تحويل ميگيرن...نگفتي به كي زل زده بودي؟.
    -بابا،آدم حق نداره خواهرش رو نگاهكنه و لذت ببره...بفرما شير كاكائو،تعارفنكن..
    طناز با دكلته صورتي و آرايش فوق العاده اش مثلفرشته ها شده بود و در كنار احسان تو آسمونها سير مي كرد و صداي خنده سرخوشش نويديه پيوند عاشقانه رو مي داد.سعيد با يه نفس عميقگفت:.
    -خدا كنه قدرش روبدونه....
    تازه فهميدم چه كردم،دست رو زخم دل سعيد گذاشتهبودم گفتم:.
    -تو كجا مي پري نيستي،نكنه شيطون سر و گوشت ميجنبه..
    -من؟دست بردار طنين،اين وصله ها به من نميچسبه..
    -حالا من مي چسبونم،دنبالمبيا..
    -خدا رحم كنه،برام چه خوابيديدي؟.
    -خدا بهت رحم كرده چهجورم..
    سعيد را سر ميز نگار و مينو بردم وگفتم:.
    -بچه ها اينم پسردايي گل و گلاب ما،مي تونم امانتبذارم سر ميزتون و برم به كارم برسم..
    نگار-البته خواهش مي كنمبفرماييد...فقط اگه آقا گرگه اومد و بردش و خوردش،كاري از دست ما برنميياد..
    سعيد-اگر روباه مكار گولم نزنه آقا گرگه نمي تونهكاري كنه..
    تابان دوان دوان به سويم اومد وگفت:.
    -طنين،موبايلت داره زنگ ميخوره..
    -ببخشيد بچه ها...ببينم تابان،گوشيم دست تو چيكارمي كنه؟.
    -ا...خودت دادي به طناز زنگ بزنم،يادت نيست ديركردهبودن..
    -خوب برو...بلهبفرماييد..
    -سلامطنين،خوبي؟.
    -واي مرجان تويي،ممنون خوبم،توچطوري؟.
    -خيلي بد،من اگر شانس داشتم شب نامزدي خواهرت اينپرواز لعنتي بهم نمي خورد..
    -قربونت برم،خودتو ناراحتنكن..
    -مي تونم با طناز حرف بزنم،مي خوام بهش تبريكبگم..
    -فداتشم،گوشي..
    به سمت جايگاه عروس و دوماد رفتم تا گوشي رو بهطناز بدم.از دل مرجان خبر داشتم و مي دونستم چقدر ناراحته،اخلاقش اين بود و ميخواست سر از همه چيز در بياره.اگر امشب اينجا بود براي خيلي از والاتش جواب پيدا ميكرد،مخصوصا اونايي كه درباره حامي بود..
    گوشي را به طناز دادم وگفتم:مرجانه....
    خواستم سرميز بچه ها برگردم كه احسانگفت:.
    -كجا خواهرخانم؟.
    -مي رم پيشمهمونا..
    -امشب ما رو تحويل نمي گيري...حالا من به كنار،طنازخيلي دل نازكه..
    -نمي خوام مزاحم شما بشم،امشب شب خاطره انگيزيهبراي شما..
    -ما دوست داريم خاطره امشب رو با حضور پررنگ شمازيبا ترش كنيم...مهندس عزتي همين دوروبر بود،وقتي فهميد اينجا هستيد خيلي مشتاق شدزيارتتون كنه...آهان اونجاست،كنار حامينشسته..
    مار از پونه بدش مياد جلو لونه اش ### مي شه،حالاكه ديگه پونه ها جمع شدن.خيلي از اين سه نفر خوشم مياد يه جا كنار همنشستن،حامي،عزتي،جوادي..
    تو بد مخمصه اي افتاده بودم،احسان پيش قدم شد منوتا كنار ميز اونها همراهي كنه و تا به خودم اومدم مثل علم يزيد كنار ميزشون ايستادهبودم و به نطق احسان گوش مي كردم..
    -دوستان اين هم از خواهر خانمبنده،معرف حضورتون هستن كه....
    آقايون به احترام از جاشون بلند شدنحتي حامي،دوروي ظاهرنما.من هم احوالپرسي در خور شاياني به عمل آوردم و عزتي كهپروترين موجود عالم بشريت بود گفت:.
    -خانم نيازي،شما خواهر ديگه اي نداريدتا من با شما و احسان جان نسبت خويشاوندي پيداكنم..
    احسان كه به مزاجش خوش اومده بود،خنديد و دست پشتعزتي گذاشت و گفت:.
    -عزتي جان،خانم بنده فقط همين يه خواهر و برادر روداره.اين خواهرشون كه در حضور شماست شرايط ازدواج رو داره،چرا دنبال نسيه ميگردي..
    با لبخند پرتمسخريگفتم:.
    -البته احسان جان لطفدارن،بنده....
    عزتي-مي دونم خانم،قبلا جوابتون دريافت شده برايهمين هم دنبال خوار ديگه شما مي گشتم..
    جوادي-عزتي جان،آدم طالب هرچيزي باشهبايد دنبالش بدوه تا بدست بياره اون وقت قدرشو بيشتر مي دونه خانم ها هم كه ماشاللهنازشون زياده..
    حامي با گفتن ببخشيد از جمع ما جدا شد،در حالي كهبا نگاه بدرقه اش مي كردم گفتم:.
    -جناب جوادي،من آدم رك گويي هستم ووقتي مي گم(نه)نه واقعيه و تغيير نميكنه..
    جوادي-خانم نيازي حتي رك گو ترين خانم ها هم ناز ميكنن،ناز كردن تو سرشت خانم هاست..
    عزتي-با اين حساب،خانم من شهامت بهخرج مي دم و براي بار دوم از شما درخواست ميكنم..
    طنين-آقاي عزتي جوابمهمونه..
    عزتي-جتي نمي خوايد كمي فكركنيد..
    دوباره نگاهم رو حامي چرخيد،داشت با يك زوج تازهوارد صحبت مي كرد چه گرم و صميمانهبودن..
    طنين-نيازي به فكر كردن نمي بينم چون من اصلا قصدازدواج ندارم،با اجازه..
    به سوي جايگاه عروس و داماد رفتم،طناز صحبتش باموبايل تموم شده بود..
    -طناز گوشي رو لازمنداري،بده..
    طناز گوشي رو به سمتم گرفت وگفت:.
    -خيلي خسته شدي،نهطنين..
    -نه نامزدي خواهرمه چرا خستهشم..
    -اين حرفا رو به كسي بگو كه تو رو نشناسه،من يكي تورو خوب مي شناسم و از پس نقابي كه به صورتت زدي چهره واقعيت رو مي بينم.تو خيلي درحقم گذشت كردي،حالا هم خدا خدا مي كني زودتر اين مراسم تمومشه..
    -من يه دونه خواهر بيشتر ندارم و دلم نمي خواد اينشب خوشيش زود تموم شه..
    -پس چرا كناره گيري مي كني و وسط نميياي..
    -كي به مهمونا برسه،فراموش كردي وظيفه مامان و بابابرعهده ام افتاده..
    -طناز،عزيزم مي خوام يكي از دوستانم رو مهرفيكنم..
    احسان سرخوش و خندان كنار همان زوجي كه لحظه اي پيشكنار حامي بودن ايستاده بود،دستم تو دست طناز بود كه او متوجه همسرش شد.احسان ادامهداد:.
    -كيان و كتي،خواهر و برادر هومن هستن...همسرم طنازو خواهر خانم گرامي ام،طنين..
    لبخندهايي رد و بدل شد و همه ازآشنايي با هم اظهار خوشبختي كرديم،حالا خدا داند چقدر از ديدن هم خوشبختشديم..
    حامي مداخله كرد وگفت:.
    -كيان و كتي براي تحصيل دوبي بودن و امشب بااومدنشون حسابي ما رو سورپريز كردن..
    از لحنش نشان مي داد چقدر با هم صميميهستن،هومن گفت:.
    -اين نقشه من بود،وگرنه بچه ها سه روزي هست كهاومدن ولي من پيشنهاد دام تا امشب براي ديدار شما صبركنن..
    كتي-احسان حالا كه خانمت به جمعمان اضافه شده بايددوباره اون گروهمون رو زنده كنيم..
    احسان-البته ما حالا دو عضو جديدداريم،درسته طنين؟.
    طنين-خوشحال مي شم تو جمع شما باشم اما سرايط كاريمنو كه مي دونيد..
    حامي نگاه پرتمسخري به من انداخت،هردو خوب ميدانستيم اين يك بهانه است.دستم را آهسته از ميان انگشتان طناز بيرون كشيدم و يه گامعقب رفتم و در يك فرصت مناسب از آنها فاصله گرفتم،حوصله حامي را با آن چشماني كه هرلحظه مسخره ام مي كرد و هردم چون موجود ناشناخته اي بررسي ام مي كرد نداشتم،ازاحسان كه خواهرم رو از من ربوده و سعي مي كرد كدورتم رو ناديده بگيرد و از در دوستيبا من دربياد و خودش رو به عنوان يه عضو جديد خانواده عزيز كنه.از طناز كه علاوه برگناه احسان،نمي تونه از عشقش بگذره.از هومن و ساحل با اون خنده هاي شلوغشان،از كيانبا اون نگاه خريدارانه اش و از كتي با اون حركات لوند و پرعشوهاش..
    چند ميز از عروس و داماد دور نشده بودم كه صداي شادو سرحالي منو به نام خواند،برگشتم وگفتم:.
    -بله خانم معينيفر..
    -واي طنين جون چرا سخت مي گيري،تو هم مثل طناز جونبگو افسانه...بيا مي خوام با يكي از دوستام آشناتكنم..
    عجب خانواده پرويي هستن اينا،هرچي بهشون بي محلي ميكنم جري تر مي شن.به حكم ادب سر ميز مورد نظررفتم..
    -منيژه جون ايشون طنين خانم گل هستن،خواهر عروسخوشگلم طناز..
    -واي افسانه جون هميشه مي دونستم خوش سليقهاي...اون از عروس خوشگلت اين هم از خواهرش،جيگر تو چقدرقشنگي!.
    دستم را در ميان دستانم فشرد و مهلتي به من برايحرف زدن نداد و خودش گفت:.
    -افسانه جون اون يكي رو تو بردي،اين يكي سهممن..
    اخمهاي افسانه جون در هم شد اما با لبخند متظاهرانهگفت:.
    -تو كه پسرنداري..
    -پسر ندارم اما خان داداش كهدارم..
    -واي خدا مرگم بده،منيژه چي ميگي..
    -نترس براي خودش كه نگفتم براي پسرشگفتم..
    از اينكه سرم چك و چونه مي زدن عصبي شدم وگفتم:.
    -با اجازهتون..
    سر ميز مينو برگشتم خبري از نگار و سعيد نبود،صندليرا عقب كشيدم و گفتم:.
    -پس اين دو تاكجان؟.
    -نگار كه ديد از پس زبون پسرداييت برنمي ياد بردشوسط تا جور ديگه اي قاپش رو بدزده..
    نگاهي به ميز خان عمو انداختم،ماماناونجا بود و به حرفاي عروس خان عمو گوش ميكرد..
    -تو چرا اينقدرسرگردوني..
    به مينو نگاه كردم،لبخندي زدم غمگين يا شايد هم پرتمسخر گفتم:.
    -نمي دونم،آروم و قرارندارم..
    -اينكهمشخصه،چرا؟.
    به طناز نگاه كردم،اون وسط داشت براي احسان ناز وعشوه مي ريخت.حامي با كتي جيك تو جيك بود،ساحل و هومن با هم و كيان هم با دختري كهنمي شناختم.با يك نفس عميق گفتم:.
    -آرهسرگردونم..
    -عاشقشدي..
    شوكه شدم و لحظه اي خيره نگاهش كردم و بعدخنديدم،از يك لبخند به قهقهه عصبيرسيدم..
    -تنها چيزي كه اين روزا كم دارم يه عشق پر سوز وگدازه..
    -پسچته؟.
    -الان درد تو چيه؟دردي كه به هيچ كس نمي توني بگيچون دركت نمي كنن،گيرم كسي دركت كرد اما كاري نمي تونه بكنه اين شده مصداقمن..
    -ازدواج كن...همسرت مي تونه همدردتبشه..
    -مثل مادربزرگا حرف مي زني،خانم كل اگر طبيب بوديسر خود دوا نمودي..
    -درد من درد بيدرمونه..
    -حالا تو اين زمونه شوهر كجابود..
    -طنين خودت رو نزن به نادوني،تو از من بزرگتري واين حرفو نبايد بگم اما گفتم.من مي دونم چقدر خواهان داري و كافيه لب تر كني براينمونه برادرمن،با پا كه سهله با سر مياد جلو.درسته برادر خوبي نيست و در حق منبرادري نكرده اما مطمئنم همسر خوبيه چون عاشقه و دوستداره..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اوه چه بازار گرمي مي كنه براي داداشجونش..
    -چون عقل و هوشش رو بردي،من از حالش خبردارم..
    -من سرسپرده نميخوام..
    -اون دل سپردهاست..
    -مي شه از اين معقوله بيايم بيرون،تو اگر لالاييبلدي براي خودت بخون..
    -لالايي كه سهله با قرص خوابم ديگه خوابم نميبره...ولي جات خالي بود يه دل سير بخندي اين نگار هرچي مي گفت چند برابر ميشنيد،پسر داييت خوب از پسش برمي ياد..
    نگار-به جاي غيبت كردن از من فكري بهحالم كنيد،به شما هم مي گن دوست..
    نگار با صورتي سرخ و عرق ريزان كنارما نشست و از پارچ روي ميز براي خودش يه ليوان آبريخت..
    طنين-پس سعيد كو،با پسر داييم چيكاركردي؟.
    نگار-لولو خورد،همچين مي گه كو پسر داييم كه هركيندونه كه فكر مي كنه يه پسربچه پنج شيش ساله و بيزبونه..
    مينو-حالتو گرفته با توپ پربرگشتي..
    نگار-من چيزيم نيست...بدت نيادا،از پسر داييت خوشمنيومد..
    مينو-چرا بدت اومد،چون لنگه خودت بود.براش تو پيشدستي مي فرستادي اون هم دست خالي برت نمي گردوند و با يه سيني پر از خجالتت در مياومد..
    نگار-برو بابا،احترام سرش نميشه..
    مينو-نگار ديگه بي انصاف نباش،تو هرچي مي گفتيمودبانه جوابتو مي داد..
    نگار كمي رو صندلي جا به جا شد وگفت:.
    -اينجا آره،اما اون وسط نبودي ببيني كه چه چيزهاييبارم نكرد..
    طنين-پس خيلي رفتي رو اعصابش كه زده به سيمآخر.حالا كجا رفت،نمي بينمش..
    نگار-نمي دونم،منو از سرش باز كرد ورفت...طنين؟.
    -ها....
    نگار-اون پسره كه داشت با اون دختره يلباس نقره اي مي رقصيد و الان هم اون گوشه،كنار اون دو تا آقا و احسان ايستادهكيه؟.
    به وسط نگاه كردم و گفتم:حامي رو مي گي،برادربزرگتره احسانه..
    نگار-فكر نكنم متاهل باشهدرسته؟.
    طنين-نهمجرده..
    نگار-ديدم دختره چقدر براش عشوه و عوره مياد.خاك برسر طناز با اون سليقه اش،اين پسره ي مثل ماه و ول كرده و رفته سراغ برادركوچيكه..
    طنين-سگ احسان شرف داره به حامي،يه آدم هفت خطيه كهنگو..
    نگار-تو مگه دوست مننيستي؟.
    طنين-منظور؟.
    نگار-برو اونو بيار سر ميز با منآشناش كن،بقيه اش با من..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طنين-قربون شكلت منو از اين كار معاف كن،هيچ كس همنه حامي.اگر قرار باشه از تشنگي بميرم و بهم بگن حامي يه پارچ آب داره طرفش نميرم،حالا تو مي گي برم بيارمش اينجا و بگم آقاي حامي خان با دوستاي من آشنا شو.دستاز سرم بردار نگار،اين تيكه به درد تو نميخوره..
    نگار-وا،چيه ازش مي ترسي...كلك چيكارت كرده اينقدرحساب مي بري؟.
    طنين-نيازي نيست كاري كنه ازش خوشم نمياد،مي دونيانرژي منفي ساطع مي كنه..
    نگار-باشه خودم مي رم،ما رو بگو از كي طلب ياريداشتيم..
    مينو-نگار-مي خواي چيكاركني؟.
    نگار-هيچي مثل شما دو تا پير زن نمي شينم اينجاحرفاي صدتا يه غاز بزنم،مي رم مراسم دوستم رو گرمكنم..
    طنين-مراقب باش تو اين گرم كردن خودتونسوزوني..
    نگار-نه جيگر من خودم آتيشم،ميسوزونم..
    به مينو نگاه كردم و او شانه اي بالاانداخت،گفتم:.
    -مينو نگاه كن و يه دل سير به نگار دماغ سوختهبخند،من رفتم به مامان سر بزنم بعد هم ببينم سعيد رو چيكار كرده.تابان رو هم نميبينم،ازش خبري نيست..
    -برو،من هم اين فيلم سينمايي كمدي رو ميبينم..
    سر ميز خان عمو رفتم و از پشت دستم را پشت گردنمامان حلقه كردم و گونه نازش رو بوسيدم..
    -زبون نرگس تا به حال كجابودي؟.
    نمي دونم خان عمو طعنه زد يا شوخي كرد،از قيافهجديش هيچ حدسي نمي شد زد اما حرف صبحم رو به خودم تحويل داد.گوشه لباس دامن مشكي امرو بالا گرفتم و روي صندلي كنار مامان نشستم وگفتم:.
    -زبون نرگس داشت به مهمونا مي رسيد،احوال مامانخودم..
    مامان لبخند شيريني به من زد امشب خيلي خوشحال بودو فكر كنم از خوشي،امروز و امشب اصلا از عمرش حساب نشده باشه.چشمانش برق مي زد،برقزندگي..
    -طنين خانم نمي خواي عجله كني به ما شيرينيبدي..
    به عروس خان عمو نگاه كردم،زن خوب و فرهنگي بود وآدم با ديدنش ياد خانم معلم هاي مهربون كلاس اول ميفتاد،خوشا به حال شاگرداش.لبخنديكه به مامان زده بودم رو حفظ كردم وگفتم:.
    -فعلا به اين موضوع فكر نمي كنم،من از زندگي توقعزيادي دارم و ازدواج يعني سد اين موقعيتها..
    -دخترم فكر نمي كني زماني كه توقعات برآورده بشهديگه از وقت ازدواجت گذشته..
    -من به قسمت خيلي اعتقاد دارم،اگر كسيقسمت من باشه خونه سالمندان هم كه برم ميادسراغم..
    -واث چه ايده جالبي داريدشما..
    به دخترش نگاه كردم،دقيقا روبرويم بودو فتوكپيمادرش اما با سن و سال كمتر و حدودا هفده هجده ساله.در همان لحظه نگاهم به پشت سرشافتاد،نگار با لب و لوچه آويزون به طرف مينو مي رفت.لبخندم عميق تر شد وگفتم:.
    -ولي مطمئن باش آدم جالبي نيستم،با اجازه شما مرخصمي شم..
    خودم رو به مينو و نگار رسوندم،مينو از شدت خندهسرخ شده بود.روي صندلي نشستم و گفتم:.
    -خوب تنهايي مي خنديد،بگيد ما همبخنديم..
    نگار با اخمگفت:.
    -من كه چيز خنده داري نمي بينم،اين دختره تو تصادفيكع اخيرا كرده بود ضربه مغزي شده و مغزش پنج كار ميكنه..
    مينو-طنين...طرف اول نگارو سوسك كرده،بعد يه اسپريپيف پاف هم روش خالي كرده..
    نگار-سوشك تويي حشرهموذي..
    مينو-چيه بهت برخورد،طنين بهت هشدار دادهبود..
    طنين-حالا مي گي چي شده يانه؟.
    نگار-هيچي اين فاميل بدتركيبتون سنگ رو يخمكرد..
    طنين-من كه گفته بودم نزديكش نشو برقش مي گيرتت،توگوش نكردي..
    نگار-بچه پرو،وقتي ازش تقاضا كردم همچين منو نگاهكرد كه نزديك بود خودم رو خيس كنم،بعد هم با لحن زننده اي ردم كرد.حسابي بورم كردپسره ي انگل...صدرحمت به پسرداييت،حالا كجا هست؟...حداقل انقدر مودب هست كه با خندهجواب آدم رو بده بهش برنخوره..
    مينو-برادر شوهر طناز فهميده بود توآدم نيستي..
    نگار-تو خوشت اومده،هرهر و كركر ميكني..
    مينو-چون روي تو كم شده...حالا چرا ايستادي و نميشيني..
    طنين-من حديث مفصل با تو گفتم،تو خواه پند بگير وخواه ملال.اين زبون اتوبان رو براي حامي بايد درمياوردي نه براي ما...بچه ها ديگهبلند شيد وفت شامه..
    مينو-نگار جون اين فوت و فنا به درد جووناي كم سن وسال مي خوره،نه اين بابا بزرگ،يه ضرب المثل انگليسي مي گه مرغان با تجربه رو نميتوان با دانه به دام انداخت،اين بابايي هم كه من ديدم صدتا مثل تو رو سر انگشت ميچرخونه..
    بعد از راهنمايي مهمانها،ويلچر مامان رو يك جاي دنجبردم و براش يك ظرف سوپ با يه كفگير باقالي پلو با ماهيچه كشيدم.با صبر و حوصله غذادر دهان مامان مي گذاشتم و به خاطر اينكه از من خجالت نكشد با او از هر دري حرف ميزدم از مهمانها،از مراسم طناز،از خيلي چيزها گفتم تا زماني كه مامان از خوردن امتناكرد و با سر اشاره كرد سير شده.با دستمال،دهانش رو پاك كردم و رژلبش رو پررنگ كردمو با لبخند گفتم:خيلي خوشگل شدي ماماني؟.
    كسي از پشت سرمگفت:.
    -حالا مامان خوشگلت رو به من قرض ميدي..
    به پشت سرم نگاه كردم افسانه جون بود،ادامهداد:.
    -حالا خودت برو شام بخور،بذار ما دو تا مادر با همخلوت كنيم..
    -واي رفاقت مادر و مادر شوهر،چهشود..
    -آي آي من هيچ وقت مادرشوهر نيستم فقط افسانهجونم،حالا برو شامت رو بخور..
    وارد سالن غذاخوري شدم،خيلي ها غذاخورده بودن و داشتن يا با هم حرف مي زدن يا سالن رو ترك مي كردن،عده كمي هم سرگرمدسرشون بودن.نمي دونم حامي از كجا پيداش شد اما وقتي كنار گوشمگفت:.
    -چرا ايستاديد،خيال نداريد شامبخوريد..
    نزديك بود از ترس جيغ بكشم،دستم رو روي قلبم گذاشتمو غضبناك نگاهش كرد.با لبخند گفت:.
    -ترسيديد...اصلا به شما نمياد ترسوباشيد..
    لحن كلامش بيشتر عصبانيم كرد،با غيضگفتم:.
    -نخير نترسيدم،فقط انتظار نداشتم كسي مثل جن از پشتسرم ظاهر بشه..
    -قبل از اينكه جنگ لفظي راي بندازي بهتر كمي سوختگيري كني بعد با خيال راحت منو اندرز بدي،باشه...همراهمبيا..
    -بقول خودتون بايد سوختگيري كنم پس اجازه بديد برمغذا بكشم..
    -تو نمي توني بدون بحث حرفم رو گوش كني،گفتمبيا....
    دندانهايم رو از خشم بهم ساييدم و نگاهي به سقفبلند سالن انداختم و بعد همراه با يك نفس عميق براي كنترل خودم به دنبالش راهافتادم.گوشه سالن سه صندلي بود،حامي با اشاره به آنها گفت:اينجا بشين تا منبيام..
    روي صندلي لم دادم و به مهمانها كه كم كم داشتنسالن رو ترك مي كردن نگاه كردم،از صداي بلند موزيك مشخص بود با سير شدن شكمشون بانيرويي مضاعف به فعاليت مشغول شدن.حامي از در بيرون اومد،همراهش يكي از مستخدمينمرد بود كه با اشاره حامي سيني را روي يكي از صندلي ها گذاشت و رفت.به محتويات درونسيني نگاه كردم،دو تا بشقاب مملو از غذاهي متفاوت و يك ظرف ژله و يك ظرف سالاد فصلو ماست و نوشابه..
    يكي از ظرفها رو برداشتم كي درونش كمي باقالي پلوبا ماهيچه،يك كفگير زرشك پلو با مرغ و چند قطعه ماهي بود.حامي روي صندلي ديگر نشستو زير نگاه او اولين لقمه رو به زور بلعيدم،از نگاهش در عذاب بودم وگفتم:.
    -شما ميلنداريد؟.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    -صرفشده..
    قاشق و چنگال رو داخل بشقاب گذاشتم وگفتم:.
    -اين همهغذا..
    -برايشماست..
    -اين همه،شما منو با موجود ديگه اي اشتباهنگرفتيد..
    آرامشش با اين كلام من طوفاني شد اما سريع فروكشكرد و گفت:.
    -از سليقه شما خبرنداشتم....
    چنگال را برداشتم و يك تكه ماهي در دهانم گذاشتم،ايكاش حامي منو تنها مي ذاشت تا بهتر از اين غذا لذتببرم....
    -چرا دوستتون رو فرستاديد سراغمن؟.
    راه گلوم بسته شد و نتونستم غذام رو ببلعم،همين همباعث سرفه ام شد.ليوان نوشابه رو از دست حامي گرفتم و با اون راه گلوم رو باز كردمو گفتم:.
    -دوستم؟.
    -بله دوست شما همون خانمي كه تاپ بافتسفيد با دامن پليسه سفيد و مشكي پوشيده،فكر كنم با يك خانم كه كت و دامن شكلاتي وشالي به رنگ لباسش داشت سر يك ميزنشستن..
    داشت مشخصات نگار و مينو رو مي داد،بيچاره نگار بهخاطر يك سوتفاهم دچار خشم اين غول بي شاخ و دم شده بود.وقتي سكوتم رو ديدگفت:.
    -فكر مي كنم بايد مشخصات چهره دوستانتون روبدم..
    -شناختم،زياد به حافظه بصيرتون فشارنياريد..
    -خدا رو شكر كه منكرنشديد..
    -منكرچي؟.
    -فرستادندوستتون..
    بشقاب رو داخل سيني گذاشتم وگفتم:.
    -من دوستم روفرستادم!.
    -نفرستاديد؟.
    -نه،چرا بايد چنين كاري رو انجامبدم..
    -شما ميل كنيد بنده عرض ميكنم..
    -متشكرم،حرفاي صدمن يه غاز شما اشتهاي منو كوركرد..
    به چشمم خيره شد،براي فرار از نگاهش به سوي ديگرسالن نگاه كردم.سالن خالي شده بود و مستخدمين در حال نظافت ميزبودند..
    -منمنتظرم،چرا؟.
    به حامي نگاه كردم وگفتم:.
    -چراچي؟.
    -بيست سوالي راهانداختي؟.
    -من سر از حرفاتون در نميارم،مي گم اين كارو نكردمباز شما حرف خودتون رو مي زنيد.هوووم نكنه دچار توهم شديد و فكر كردين عاشق جمالتونشدم و مي خوام ميزان پاك بودن شما رو بسنجم...نگار هم مثل همه دختراي ايم مجلسدنبال يه همراه بود كه دمي خوش باشه،با تموم شدن اين مهموني جتي ممكنه اسم شما روبه ياد نياره..
    چشمانش پر از ظن و شك شد و همانطور كه نگاهم مي كردبه پشتي صندلي تكيه داد و از داخل جيبش پاكت سيگار رو بيرون آورد و يه نخ سيگار رويلبهاش گذاشت و اون رو آتيش زد،بعد بسته رو به سويم گرفت وگفت:.
    -نميكشيد؟.
    خيره خيره نگاهش كردم،پوزخندي زد وگفت:.
    -حالا چرا با نگاهت مي زني،اين دوره و زمونه ديگهفرقي بين دختر و پسر نيست چون دخترها هم همپاي پسرها سيگار مي كشن و چه بسا پيشي همگرفتن،فقط به حكم ادب تعارف كردم..
    -متشكرم،ديگه از اين تعارفا به مننكن..
    -پس دوستتون خواسته بختش رو امتحانكنه..
    -چقدر به خودتونمطمئنيد..
    -چون چند تا پيرهن بيشتر پارهكردم..
    با خودم گفتم،اين از شخصيت شلخته و پرخاشگرت بعيدنيست..
    -به چي ميخنديد؟.
    حواسم نبود انعكاس فكرم روي لبهام نقش بسته،البتهبدم نيومد كمي سر به سرش بذارم براي همينگفتم:.
    -پس شلخته همهستيد؟.
    -چي؟.
    -نكنه با لات و لوت ها گرد و خاك ميكنيد و دعوا راه ميندازيد..
    چشمانش مي خنديد اما صورتش را در پس نقاب جديت حفظكرده بود..
    -بهت نمياد آدم شوتيباشي..
    بلند شدم وگفتم:.
    -هرچي هستم به خودممربوطه..
    او هم به من اقتدا كرد و بلند شد وگفت:.
    -چيزينخورديد..
    جمله اش هيج باري نداشت جز بيتفاوتي،گفتم:.
    -انسانها اصولا كسي رو در حال غذا خوردن برايهمصحبتي انتخاب مي كنن كه اشتهاشون باز شه ولي كسي كه خودش رو تحميل مي كنه بايدبدونه اشتهاي خورنده كور مي شه...اما متاسفانه امشب بايد همديگر رو تحمل كنيم...توسالن شما رو مي بينم..
    به سالن برگشتم و از دست نگار آتيشي بودم،كاري كردهبود كه حامي پيش خودش حساب و كتاب نامربوط كنه.سعيد رو يافتم،كنار نوه عموي مامان وپسر عمه پدر مرحومم نشسته بود.صندلي خالي اون ميز رو عقب كشيدم وگفتم:.
    -اجازه هست اينو اشغالكنم..
    سعيد-البته دخترعمه..
    طنين-مثل اينكه مزاحم بحثتونشدم..
    سعيد-نه بابا داشتيم با پيروز و اميد درباره جامملتهاي اروپا حرف مي زديم..
    طنين-شما آقايون جز فوتبال درباره چيز ديگه اي همحرف مي زنيد..
    پيروز-آره سياست واقتصاد..
    طنين-خداييش خسته نمي شيد از اين حرفايتكراري..
    اميد-نه چون بعضي اوقات هم درباره جنس ظريف و نحوهمخ زدن و مخ خوردن هم حرف مي زنيم..
    سعيد-پيش بياد عيبت هم ميكنيم..
    طنين-آي گفتي تو اين مورد دست خانم ها رو از پشتبستيد و گوي سبقت رو ربودين،فقط من نمي دونم چرا جو سازي مي كنيد و خانم ها روبدنام مي كنيد..
    اميد با خنده ايگفت:.
    -خانم ها ذاتا بد هستن و نيازي به بد جلوه دادن ماآقايون نيست..
    طنين-اميد؟!.
    پيروز-از اين به بعد بهش مي گيم اميدشيردل،كسي كه شهامت داشته باشه جلوي خانم ها اين حرف رو بزنه معلومه خيليشجاست..
    طنين-ديگه جاي من اينجا نيست،شما باشيد و محفلمردانه تان..
    پيروز-چيه،چرا جا خالي ميكني؟.
    اميد-حرف حساب تلخبود..
    طنين-بريد دعا كنيد من آدم رقيق القلبي هستم،اگر كسديگه اي مثل دوستم نگار بود زنده زنده پوست شما سه تا رو مي كند و تو رو پر از كاهمي كرد..
    سعيد-اين يكي رو راست گفتي...عجب دوست زبون درازيداري!.
    طنين-چي بهش گفتي آتيشي شدهبود؟.
    سعيد-هيچي به جانتو..
    طنين-جان خودت،من تو روميشناسم..
    سعيد-يه ضرب المثل ژاپني مي گه زبان زن سه اينچبيشتر طول نداره اما مي تونه مردي كه هشت پا طول دارد و نابود كنه،اين دوست تو هماز اين قماشه..
    طنين-اين درست نيست،من اينجا در اقليتم و شما سه تاهرچي دلتون مي خواد بارم مي كنيد..
    پيروز-شما خانم ها،هر يكدونتون يهلشكر رو حريفه..
    طنين-من اين محفل مردانه رو ترك مي كنم تا شما راحتتر نسبت به موجود مظلوم زمانه يعني زن حرفبزنيد..
    صداي خنده سه مرد بلند شد،از اونها فاصله گرفتم وبا اشاره طناز به طرفش رفتم..
    -طنين،تو نمي خواي تو فيلم منباشي؟.
    -اين چه حرفيه،من تو فيلمت هستم.وقتي فيلم رو بگيريمي بيني..
    -نه مثل يكي از اين مهمونها...مي خوام تو مثلخواهرم باشي،متفاوت از بقيه..
    -چيكار كنم مثل خواهرت باشم،ببينم مگهمن خواهرت نيستم..
    طناز دستم رو كشيد وگفت:.
    -چرا...حالا بيا وسط تا واقعا در شاديم شريكباشي..
    بقدري وسط شلوغ بود كه جايي براي حركت نبود و فقطمي شد خودمون رو تكون بديم.خواننده با ديدن عروس و داماد سر ذوق اومد و از مدعوينخواست دور عروس و داماد رو خالي كنن تا اونها با خانوادشون هنر نمايي كنن و همينباعث شد كسي جز طناز و احسان و من و حامي نماند،مني كه حاضر بودم با حامي روبرو بشمتا حامي..
    تو بد مخمصه اي افتاده بودم كه البته تابان نجاتمداد و با اومدن افسانه جون،عملا من با تابان و حامي با مادرش جفت شديم.بعد از مدتيآهنگ ملايمي نواخته شد و نورها كم شد،از فضاي نيمه تاريك سالن استفاده كردم و ازجمع خودم رو بيرون كشيدم و تاريك ترين نقطه رو انتخاب كردم برايايستادن..
    -تو تاريكي ايتادي روشنايي رو ميپايي..
    دستم رو روي قلبم گذاشتم و با تغيرگفتم:.
    -سعيد اين چكاريه؟چرا امشب همه سعي دارن منوبترسونن..
    -كي جرات كرده چنين كاريكنه؟.
    -جنابعالي..
    -غير از من،تو گفتيهمه....
    گير داديها..
    -آخه امشب خيلي با داداش جون دامادتون گرمگرفتي،شام اختصاصي دونفره و جيك تو جيك و حركات موزون،حالا ديگه بماند صحبتخصوصيتون در گوشه دنج سالن غذاخوري..
    پس سعيد روي من زوم كرده بود.بهش نگاهكردم تو اون تاريكي چشاش برق عجيبي داشت،برق حسادت...ياد حرف طناز افتادم وگفتم:.
    -اولا كارهاي من به خودم مربوطه،دوما اگر كمي دقتمي كردي ما حرف نمي زديم بلكه كمي تا قسمتي بحث مي كرديم.اگر عرض ديگه اي نداري منبرم پيش مامان..
    -مثل دختربچه هاي ننر(لحن من رو تقليد كرد)برم پيشمامانم..
    -سعيد حوصله ندارم و از خستگي دارم از پا ميفتم،تويكي سر به سرم نذار..
    خودم رو به مامان رسوندم و دستم رو روي شانه هاينحيفش گذاشتم و به نقطه نامعلومي خيره شدم.دستي روي دستم حس كردم،مامان دست سالمشرو روي دستم گذاشته بود و به چشمانم نگاه مي كرد.لبخند زدم،اما حنايم برايش رنگينداشت و او همچنان با نگراني نگاهم مي كرد.خودم رو به ناداني زدم وگفتم:.
    -مامان جون،خستهاي؟.
    سرش رو به طرفين تكان داد و همچنان نگاهمكرد..
    -چيه مامان،چرا اينجوري نگام ميكني؟.
    چشمم مي سوخت و اشك به چشمم حمله ور شده بود اما منبا لجاجت سد راهش مي شدم.معذب از نگاه دقيق مامانگفتم:.
    -من الان برمي گردم..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در دستشويي را پشت سرم بستم و بغضمتركيد،جاي خالي پدر امشب چقدر پيدا بود.دستم را جلوي دهنم گرفتم تا صدام بيروننرود،وقتي سبك شدم چند مشت آب به صورتم زدم اما چشمانم رسوا كننده بود.از دستشوييبيرون اومدم و پنجره روبروي اون رو باز كردم تا باد سرد زمستاني التهاب چشمانم رااز بين ببرد..
    دستي پنجره را بست و همين باعث شد چشمانم را بازكنم،حامي بود.ناراحت از دخالت بيجايش پرسشگرانه نگاهشكردم،گفت:.
    -با اين لباس و صورت خيس جلوي پنجره ايستادي سرمامي خوري،بچه كه نيستي نياز به توصيه داشتهباشي..
    -شما عادت داريد در كار ديگران دخالتكنيد..
    پشت به حامي كردم و به طرف سالن حركت كردم اماشنيدن صداش منو از رفتن منصرف كرد..
    -چرا گريهكردي؟.
    اين حرف زدنش منو كشته بود،يكبار دوستانه و بارديگه خصمانه و گاهي هم طلبكارانه و زماني محبت آميز،لحن محبت آميزش منو بيشتر عصبيمي كرد.به سويش چرخيدم و با خيره سري تو چشماش زل زدم وگفتم:.
    -به خودم مربوطه...لطفا تو كارهاي من دخالتنكن..
    به سرديگفت:.
    -پس قبل از وارد شدن به سالن كمي سرخاب سفيداباستفاده كن تا مهمونها نفهمند گريه كردي،ما آبرو داريم و دوست ندارم پس فردامهمونها بگند خواهر بزرگ عروس از فشار حسادت گريه كرده بود و بخاطر حسود بودن توخونه مونده و داره مي ترشه..
    حامي مثل برق از كنارم گذشت،كارد ميزدن خونم بيرون نمي اومد حتي فرصت نكرده بودم جواب دندان شكني بدم و حقش رو كف دستشبذارم و همين من رو مي سوزوند.در حالي كه از خشم مي لرزيدم روي پا نشستم و سرم رادر دستم گرفتم كه صدايي گفت:.
    -ا طنين جون حالت خوبه...اتفاقيافتاده؟.
    ساحل بود،سرم را بلند كردم وگفتم:.
    -نه كمي سرم گيجرفت..
    -الهي حتما از خستگيه،شامخوردي..
    -زياد ميلم نكشيد(پسرخاله نازنينت نذاشت از گلومپايين بره)مهم نيست،اگر ممكنه به دوستم بگيد كيفم روبياره..
    -دوستت كجانشسته؟.
    مي خواستم بگم اگر از پسرخاله عقب مونده ات بپرسينشونت مي ده،اما نگفتم..
    -به تابان بگيد،خودش پيغام منو به نگار ميرسونه..
    با رفتن ساحل بلند شدم و به ديوار تكيه دادم،نگارهمراه ساحل اومد و مينو هم پشت سرشان..
    نگار-چي شدهطنين؟.
    طنين-چيزينيست..
    مينو-اما اين خانم گفت سرت گيج رفته و روي زميننشستي..
    طنين-بچه ها من حالم خوبه،لطفا يكي از شما دو نفربريد پيش مامانم.نگار نگاهي به مينو انداخت و مينو گفت:منرفتم....
    ساحل كه به دستشويي رفت،آينه كوچكم رو از داخل كيفمبرداشتم و به تميز كردن چهره ام پرداختم.نگار با صداي آهسته ايپرسيد:.
    -اين برادر داماد چي گفته كه بهمريختي؟.
    -امشب چرا همه گير دادن به من،آب مي خورم همه متوجهمي شن..
    -از بس دوست داشتني هستي،حالا چيگفت؟.
    -چيزينگفته..
    -اما اون قيافه بشاش كه داشت از اينجا خارج مي شدچيز ديگه اي مي گفت،وقتي اين خانم اومد دنبالم،شصتم خبردار شد كه طرف دمت رو لگدكرده..
    با مداد نقره اي خطي روي پلك زيرين چشمم كشيدم وگفتم:تو به جاي گير دادن به من و قصه پردازي،اين آينه رو نگهدار..
    -باشه نگو،حالا من شدمنامحرم..
    -محرم بودي!كي؟من چيزي يادمنمياد..
    -يادت نمياد،باشه نوبت فراموشكاري منم ميرسه..
    -نگار اين آينه رو درست نگهدار..
    -خوبه...تمومنشد..
    رژلب را روي لبم كشيدم وگفتم:.
    -تموم شدغرغرو،بريم..
    مينو ويلچر مامان رو كنار ميز خودشون برده بود،منهم تا آخر همونجا نشستم.نيمه شب بود كه مراسم تموم شد،با اينحال طناز و احسان قصدخيابان گردي داشتن و تابان هم اصرار داشت با اونها بريم اما من خستگي مامان روبهانه كردم و از رفتن امتنا كردم.تا اينكه سعيد به دادم رسيد و قول داد تابان رو باخود ببرد بعد او را به خانه بازگرداند.در ماشين رو باز كردم كه سوار شوم كه كسي منوبه نامم خواند،حامي بود..
    -طنين..
    -بله؟.
    -مي خوام باهات صحبتكنم؟.
    -مي بيني كه مامان داخل ماشينه و دارمميرم..
    -من هم نگفتم اينجا...منزلشما..
    پوزخندي زدم و بعد سرتاپايش را نگاهي انداختم وگفتم:.
    -زيادي خوردي كله ات داغشده،نه..
    -بايد به عرض خانم برسونم بنده نماز ميخونم..
    كمي خودم رو جمع و جور كردم وگفتم:.
    -تا زماني كه شما از گردش برگرديد من خواب هفتپادشاه رو ديدم..
    -من گفتم،مي خوام دنبال عروس و دامادبرم..
    -پس چي؟.
    -شما حركت كنيد من پشت سرتونميام..
    -شما حالتون خوبه؟مي دونيد ساعتچنده..
    -مي دونم،بفرماييد خانم چون من تا امشب حرفم رونزنم دست برنمي دارم..
    مثل آدمهاي مسخ شده پشت رل نشستم و در تمام طولمسير به حرفاي حامي فكر كردم و بعد تا مي توانستم در دلم ناسزا بار طناز كردم بااين شوهر انتخاب كردنش،از اينكه ما رو با اينها گره زده و من مجبور بودم حامي روتحمل كنم..
    حامي در پياده كردن مامان كمكم كرد و با ما بالااومد.مامان رو به اتاقش بردم و لباسش رو عوض كردم و بعد از پاك كردن آرايش صورتش اورا روي تخت خواباندم،جالب بود كه مامان نسبت به حضور بي موقع حامي سوالي نكرد.وقتياز اتاق بيرون اومدم حامي سرش رو به پشتي صندلي تكيه دادهبود..
    يكي نبود بگه بچه جون تو كه خوابت مياد مجبوريمزاحم مردم بشي.به آشپزخانه رفتم و كتري را آب كردم و روي اجاق گاز گذاشتم،صدايحامي اومد..
    -چيزي نمي خورم بيا بشين حرفام روبزنم..
    -بايد صبر كني من لباسم رو عوضكنم..
    -اگر تا صبح هم دست دست كني من تا حرفم رو نزنم ازاين در بيرون نمي رم،اينجا ديگه خيابون نيست كه پليس به دادتبرسه..
    -هيچ وفت منو به مبارزه دعوت نكن چون ضرر ميكني،فكر كنم دفعه قبل به اين نتيجهرسيدي..
    -به جاي رجز خوندن برو به كارهاتبرس،بيا..
    با شانه هاي افتاده به اتاقم رفتم و لباسم را باتاپ شلوار نخي عوض كردم و با شير پاكن صورت را عاري از آرايش،كلاه گيس را هم از رويموهاي كوتاهم برداشتم و شدم خودم،نه آن قيافه استيجاري.از اتاق بيرون اومدم،كتريسوت مي كشيد و حامي در آشپزخانه بود كه با ديدنم گفت:ظرف چايي رو پيدا نميكنم..
    -به به چه پسر خانه داري،آقاي مدير كل از اين كارهاهم بلدي..
    -تو جز طعنه زدن و تلخ زبوني كار ديگه اي همبلدي..
    -آره،كم كردن شر آدممزاحم..
    پوزخندي زد و يكي از صندلي ها رو عقب كشيد،روي اوننشست و گفت:.
    -يك بار خستي ملخك دو بار جستي ملخك سوم تودستي،شامل حال سركار خانم..
    داخل قوري چاي ريختم وگفتم:.
    -به جاي تشبيه من به ملخك و استفاده از ضربالمثلهاي ايراني بفرماييد تو نشيمن،تا منبيام..
    -همين جا خوبه لطفا يك ليوانيبريز..
    فكر مي كنه اينجا هم كلفتشونم،دو تا ليوان چاي روميز گذاشتم و روبرويش نشستم.حامي ليوان را ميان دو دستش گرفت و به اون خيره شد وبعد از مدتي گفت:.
    -دل خوشي از ازدواج نداشتم و دوست داشتم خودم باشمالبته نمي گم از زنها بدم مياد،همه مدلش دور و برم بوده و بقدري در مورد زنها تجربهدارم كه در مورد چيز ديگه اي تجربه ندارم...وقتي اسفنديار تو رو به خاطر اهدافشكانديد كرد،تو هم برام يه عروسك بودي مثل همه،تنها تفاوت تو با ديگر همجنسانت اينبود كه ديگران خودشون خواسته بودن به من نزديك بشن.من هيچ وقت براي فرصت طلبي ازدختري به عنوان شي واسطه استفاده نكردم،براي همين هم تو روي اسفنديار ايستادم وتهديدش كردم.مامانم تهديدم رو جدي گرفت و به پشتيباني من بلند شد،به ظن من همه چيزتموم شده بود و فراموشت كردم تا اينكه اون روز تو جياط ديدمت،همه جور فكر در موردتكردم الا اون كاري كه تو بخاطرش اومده بودي.حدس مي زدم تو هم مثل بقيه دخترا ميايطرفم،برات كلاس گذاشتم اما تو دست نيافتني بودي و به منرو ندادي و سفت و سخت جلويفرزاد ايستادي تو رو رد كردم اما نمي دونم چرا با ديدن دوباره ات خواستم بيايشركت،آزارت دادم اما براي فرار از خواسته خودم بود.برات خواستگار پيدا كردم و عزتيرو تحريك كردم پا پيش بذاره،همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه هويتت برملا شد.تونموندي و رفتي و من مثل كسي كه گمگشته اي داره،مي گشتم دور خودم و سعي مي كدم خودمرو سرگرم كنم.تا اينكه نبودنت كمي قابل تحمل شد اما اين آتيش زيرخاكستر رو احسانشعله ور كرد.مدتي بود كه تو خودش بود،عصبي و سردرگم،خودم مبتلا به اين بيماري بودمو پاپيچش شدم و اون برام از عشق دختري گفت كه تو يك دارالترجمه با هم آشنا شدن ورابطه اش با دختره خوب بوده تا اينكه تو يه پارك قرار مي ذارن تا دختر خواهربزرگترش رو بياره تا با هم آشنا بشن اما نيومدن و هرچي تماس مي گيره جواب نميده.درد من درمان نداشت اما بايد درد اون رو چاره مي كردم،رفتم دارالترجمه اما اونهاهم مثل ما جز شماره تلفن آدرسي نداشتن.جالب بود نه،دو تا برادر درمانشون دو تاخواهر بوده كه خودشون رو گم و گور كرده بودن.تا اينكه يه روز تو شركت بودم كه احسانزنگ زد،از خوشي نمي تونست درست حرف بزنه اما گفت دلداده اش زنگ زده و خواسته با همحرف بزنند.وقتي به احسان گفتم شايد ازدواج كرده و مي خواد ديگه چشم به راهش نباشيرنگش پريد و از گفته ام پشيمانم كرد،اما احسان بايد خودش رو براي هر اتفاقي آمادهمي كرد.خودم او رو به محل قرار رسوندم،صحبتشان خيلي طولاني شده بود،از دور اونها رومي ديدم.دختره به طور عجيبي برام آشنا بود البته از اون فاصله نمي شد دقيق چهره اشرو ديد،دخترك سرش پايين بود و حرف مي زد و احسان متفكر و ساكت گوش مي كرد تا اينكهدختر سرش رو بالا آورد و اشكش رو با دست پاك كرد.چهره احسان باز شد،نمي دونم چيبينشون رد و بدل شد اما هرچي بود به خوشي گذشته بود و قيافه هردو باز شده بود.وقتياحسان برام تعريف كرد تو حكمت خدا موندم،خوشحال شدم و اميدوار بودم درد من و برادرمبا هم درمان شه اما تو....
    -من قصه ات رو شنيدم اما حرف من هموني كهگفتم..
    -چرا چشم روي كينه ات نميبندي؟.
    با دست به قفسه سينه ام اشاره كردم وگفتم:.
    -اينجا توي قلبم يه گوله آتيشه،مي دونم كينه امغيرمنطقي و شماها رو چه به گناه پدرتون،اما باز هم نميتونم..
    -اسفنديار پدر من نيست،بارها گفتم(دستش رو روي دستمكه روي ميز بود گذاشت)بيا با عشق آتشينم اين نفرت رو ذوبكن..
    دستم رو از زير دستش بيرون كشيدم و بلند شدم،ليوانرا داخل سينك ظرفشويي گذاشتم و به آن تكيه دادم وگفتم:.
    -اين عشق يكحماقته..
    -چرا؟.
    -هيچ وقت كينه نمي تونه جاي خودش روبه عشق بده،من از همه شما متنفرم..
    -اين انصافنيست..
    -من كاري ندارم انصاف هست يا نه...من اگر انتقام ميگرفتم سرد مي شدم اما با مرگ اسفنديار اين داغ همچنان تازهاست..
    -نمي خواي گذشتكني؟.
    قاطعگفتم(نه)..
    -طنين..
    -ديگه حرفي نمونده،برو فراموش كن.اينوبدون اگر در دنيا يه مرد باقي مونده باشه كه با اون ازدواج كنم و اون مرد توباشي،حاضرم در ساحل بسوزم و آب خاكسترم رو ببره اما به عقد تودرنيام..
    حامي از جاش بلند شد و در حالي كه از شدت خشم رگهايگردنش بيرون زده بود،گفت:.
    -تو...تو خيلي بي منطقي،يك آدم كينهتوز..
    به سردي نگاهش مي كردم و او ادامهداد:.
    -تو احمقي و همه چيز رو از دريچه حماقت خودت نگاهمي كني..
    رفت و صداي بسته شدن در آپارتمان اين نويد را به منداد.در همان حال به ليوان نيمه خورده اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم،حامي برام چهارزشي داشت؟در هزار توي قلبم هيچ جايي نداشت.كسي از جايي خيلي دور صدايم صدايم زد وبه خود لرزيدم،طناز روبرويم ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد.حركتي به خودم دادمو گفتم:.
    -كياومدي؟.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    -الان،با تاباناومديم..
    -كوتابان؟.
    -رفت تو اتاقش.ايستادهخوابيدي؟.
    -نه..
    -حامي اينجابود؟.
    سرم را تكان دادم.هواي خانه برايم سنگين بود،درتراس را باز كردم و روي اون ايستادم.هوا خيلي سرد بود اما من گر گرفته بودم،دستم راروي سينه ام گره زدم و به آسمان قرمز نگاه كردم.لحظه اي بد سنگيني چيزي را روي شانهام حس كردم،طناز پانچوام را روي شانه ام انداختهبود..
    نگاهي بهش كردم،موهايش را در حوله پيچيده بود معلومبود از حمام اومده..
    -مي خواي حرفبزنيم؟.
    سري تكان دادم و زبان سنگينم را به حركت درآوردم وگفتم:.
    -نه،برو استراحت كن خستهاي..
    -تو چت شده،حال غريبيداري..
    -مي خوام با خودم خلوت كنم،برو موهات رو خشك كنسرما مي خوري..
    -حامي چي ميگفت؟.
    -يك مشتچرنديات....
    -من...هيچي شببخير..
    لبه تراس نشستم و به ديوار اون تكيه زدم و به آسماننگاه كردم،اي كاش برف ببارد..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم

    خانه در سكوت شب فرو رفته بود،در را آهسته پشت سرمبستم.همه در خواب بودن و از ظرفهاي ميوه و تنقلات مشخص بود طناز مهمان داشته و اينمهمان تا دير وقت بوده كه او فرصت نكرده ريخت و پاش ها رو جمع كند.داشتم به طرفاتاق مي رفتم كه فكري به ذهنم رسيد و مردد برگشتم و به ميز بهم ريخته نگاه كردم،كيفرا لبه پله گذاشتم و مقنعه ام رو از سر پله برداشتم و روي كيف گذاشتم.به ساعت نگاهكردم،شش صبح بود.روي همان پله نشستم،بايد از قبل فكرش رو مي كردم و با طناز بهتوافق مي رسيدم.از خستگي داشتم مي مردم،بقدري سر پا ايستاده بودم كه كمر درد گرفتهبودم.به اتاق تابان رفتم،طاق باز خوابيده بود و پتو لاي پاهاش پيچيده بود و دستهايشبه دو طرف باز.از داخل كشو پايين تختش يه ملجفه برداشتم و به سالن برگشتم و رويكاناپه ولو شدم و از شدت خستگي اصلا نفهميدم كي به خوابرفتم..
    -طنين...طنين چرا اينجا خوابيدي،پاشو برو رويتختت..
    ملحفه رو روي سرم كشيدم وگفتم:.
    -نكن طناز،خسته ام خوابممياد..
    -مي دونم...اينجا كه جاي خواب نيست،پاشو ببينم كليكار دارم..
    -من به تو چكار دارم برو به كارتبرس..
    -الان احسان مياد،بعد تو وسط سالنخوابيدي..
    لاي چشمم رو باز كردم و گفتم:اين پسره كار و زندگينداره،نرفته مي خواد برگرده..
    -چي مي گيتو..
    به ساعت مچي ام نگاه كردم،ساعت دوازده بود.گفتم:ميگم شب تا صبح اينجا بوده بسه ش نيست،نرفته مي خوادبرگرده..
    سردي آبي كه به صورتم پاشيده شد من را از عالم خواببه عالم هوشياري پرت كرد،با دست صورت رو پاك كردم و گفتم:
    -ديوونه چكار ميكني!.
    -حالا خواب از سرت پريده كمتر شر و ور ميگي..
    -من كي شر و ور گفتم؟مي گم اين اخسان جونت بذارهچهار ساعت از رفتنش بگذره بعد دلتنگ سركار عليهبشه..
    -نه هنوز خواب از سرت نپريده،بذار كل ليوان رو خاليكنم..
    -ديوونه مگه زده بهسرت..
    -حالا درست حرف بزنببينم..
    -مگه ديشب احسان اينجانبوده؟.
    لپ هاي طناز گل انداخت و با دستپاچگيگفت:.
    -واي طنين،توچقدر....
    بلند شد به آشپزخانه رفت،گفتم:كجا ميري؟.
    -من...تو چطور چنين چيزي به ذهنترسيد..
    -من حرف نامربوطزدم؟.
    -آره..
    -كدومحرف؟.
    -همين كه احسان شب اينجابوده..
    -اينكه حرف بدي نيست،شوهرته...حالا يه شب اينجابوده،چرا سرخ مي شي..
    -نبوده..
    حالا نوبت تعجب كردن منبود،گفتم:نبوده؟!.
    -نه نبوده،ديشب ساعت يك رفت خونه خودشون...تو چطوراين فكر به ذهنت رسيد..
    -وقتي اومدم و ديدم اينجا ريخته و پاشه،گفتم نرسيديجمع كني..
    طناز دستش رو به كمر زد و طلب كارانهگفت:.
    -نابغه نگفتي اين احسان پدرمرده كفشش كو،نكنه فكركردي با كفش رفته تو رختخواب..
    -كفش؟!به عقلم نرسيد...حالا مگه چيشده كه براي من جبهه مي گيري..
    -چي شده،تو به من تهمتزدي..
    -چهتهمتي؟.
    -همين كه احسان ديشب اينجابوده..
    -اين كجاش تهمت،تو چرا همه چيزو بزرگ ميكني..
    -طنين غلط كردم،يه چيز هم بايد دستي بدم.پاشوديگه،الان احسان مياد ولي هنوز تو اين وسط خودت رو پهنكردي..
    -تا اين نامزد جونت نيومده تكليف منو روشن كن،اگرقرار شد شبي اون اينجا بخوابه لااقل بهم بگو تا من مثل ديشب آوارهنشم..
    -طنين!.
    -تو رو خدا رل دختر بچه هاي چشم و گوشبسته رو برام بازي نكن..
    -برو،برو بگير بخواب انگار هنوز از بي خوابي ديشبقرقاطي..
    -چهخجالتي..
    لباس خوابم رو پوشيدم و روي تخت نازنينم درازكشيدم،چقدر خوب و راحت و دل نشينه.هنوز چشمم گرم نشده بود كه صداي زنگ رو شنيدم وبعد از اون صداي احسان و طناز،ديگر دلم نمي خواست خواب خوشم رو از دستبدم..
    -طنين بيدار شو،بايدبريم..
    -طناز ميشه دست از سرمبرداري..
    -اه بيدار شو ديگه،شب شده چقدر ميخوابي..
    چشم باز كردم و در حالي كه خميازه كش داري ميكشيدم،دستم رو جلوي دهنم گرفتم.نگاهي به طناز انداختم،شيك و پيك همراه با آرايشملايم و دلنشيني لبه تخت خودش شق و رق نشسته بود.با پشت دست چشمم رو ماليدم وگفتم:.
    -به به چه حوري نازي،شما اومديد جونم رو بگيريد ايفرشته مرگ..
    -پاشو خودتو لوس نكن،ديرنشده..
    -دير شده!قرار جاييبري؟.
    -برينه،بريم..
    -استاد ادبيات فارسي قرار كجا بريم(واژه بريم راتاكيدي گفتم)كه خودم خبر ندارم..
    -طنين برام فيلم بازي نكن،يعني خبرنداري امشب دعوتيم..
    -كجادعوتيم؟.
    -به جاي اينكه جملات خودم رو تحويل خودم بدي پاشوحاضر شو،منو حرص نده پاي آبرو وسطه..
    -تو هم به جاي بازي با كلمات منو روشنكن كه پاك گيج شدم..
    -طنين نگو كه خبر نداري،امشب كجادعوتيم..
    -من نمي دونم به جانمامان..
    چشمان طناز گرد شد وگفت:.
    -تو نمي دوني امشب خونه احساندعوتيم..
    حالا نوبت من بود تا چشمانم از حدقه بيرونبزند:يكبار ديگه بگو كجا دعوتيم؟.
    -منزل معيني فر،خونه احسان،نامزدمن...پاشو لباس بپوش..
    -من نميام...هووووم جالبه هنوز هيچي نشده خاله بازيشروع شد،بايد از اول فكرش و مي كردم اين ازدواج يعني يك رابطهدوستانه....
    طناز كه حوصله طعنه زدن من رو نداشت،بلند شد وگفت:.
    -همه آماده ايم و منتظر تو هستيم،فقط عجلهكن..
    -من نميام شما تشريف ببريد منزل نامزد عزيزتون پسرقاتل پدر..
    -طنين دست از اين حرفاي احمقانه بردار،تو يكتحصيلكرده اي و بايد با يه آدم كودن بي سواد فرق داشتهباشي..
    -چون تحصيلكرده ام بايد بي رگ و بي غيرت باشم نهخواهر من،من چشمم رو نمي بندم تا به ريشم بخندن و با خودشون بگن چه آدمهاي هالوييهستن،هم بدبختشون كرديم هم پدرشون رو فرستاديم سينه قبرستون هم تا لب تر مي كنيمدست به سينه براي خدمت گذاري تا كمر خم ميشن..
    -دست از اين افكار ماليخوليايي بردار...اصلا ميلخودته مي خواي نيا،اما جواب مامان باتو..
    -من خيلي راحت مي تونم علت نيومدنم رو به مامانتوضيح بدم..
    چشمان طناز حالت مضلومانه به خود گرفت،بازم تندرفته بودم.قبل از اينكه اشكش سرازير بشه،دستم رو به حالت تسليم بالا بردم وگفتم:.
    -باشه،باشه باز براي من مراسم آبغوره گيري راهننداز..
    طناز در را نيمه باز بدون هيچ حرفي رها كرد ورفت،پايم رو از تخت آويزون كردم و آرنجم رو روي زانوهام گذاشتمو سرم رو ميان دستامگرفتم..
    -آجي جون،طناز مي گهبريم..
    سرم را بلند كردم و به تابان نگاهي انداختم و افسوسكودكي و بي خبريش رو خوردم،كاش من هم مثل اون بودم و هيچ وقت كنجكاوي نمي كردم.يكتجسس بي نتيجه،هيچ كاري نتونستم انجام بدم جز اينكه ريشه اين كينه رو در سينه امدواندم..
    -طنين چرا اينطوري نگام ميكني؟.
    -برو تابان جان بگو من با آژانس ميام شمابريد..
    صداي بلند تابان اومد كه جمله ام رو براي مامان وطناز تكرار مي كرد،بعد صداي باز و بسته شدندر..
    نياز به آرامش داشتم،به زير آب سرد پناه بردم وموهام رو سشوار كردم و يك بلوز بافت قرمز با يك شلوار كتان مشكي پوشيدم.قصد آرايشنداشتم اما چشمان پف كردهام از شدت گريه زير دوش آب،منو وادار به اين كار كرد و باكمي پودر و خط چشم و سايه و رژگونه قيافه ام روساختم..
    وقتي پام رو روي زمين گذاشتم،لحظه اي خيره به خانهمعيني فر نگاه كردم و به ياد روزي افتادم كه به خاطر انتقام به اونجا اومدهبودم..
    صداي راننده آژانس منو از اون روز به حالبرگردوند..
    -خانم مابقيپولتون..
    -متشكرم..
    او پايش را روي گاز گذاشت و به سرعتاز جا كنده شد،دور شدنش را نگاه كردم و غبطه خوردم كه جاي او نيستم.با احتياط رويزمين يخ زده راه مي رفتم و قبل از فشردن زنگ نفس عميقي كشيدمو به ساعت نگاه كردم،نهو نيم شب بود.دستم را روي زنگ گذاشتم بعد از چند دقيقه بدون پرسش در باز شد،ميدونستم آيفون تصويريست..
    احسان به استفبالم اومد،طناز در كنارشبود..
    -سلام..
    -سلام خانم،مشتاقديدار..
    طناز زودتر از منگفت:.
    -طنين اين روزها سرش خيلي شلوغه و ما هم كم ميبينيمش،بقدري ديدارهامون كم و كوتاهه كه من حتي مهموني امشب رو فراموش كرده بودمبهش بگم..
    -حق با طناز،ببخشيد ديركردم..
    -خواهش مي كنم،نيت از اين مهموني دور هم بودنه وحالا كه دير اومديد بيشتر مي مونيد تا جبران بشه...بفرماييد داخل،هوا خيليسرده..
    با اشاره احسان،من از جلو راه افتادم و اونها ازپشت سرم مي اومدن.جلوي در ورودي با ديدن دختر شانزده هفده ساله اي تعجب كردم،پالتوام را به دست او دادم و قبل از سوال من،احسانگفت:.
    -با رفتن سمانه،بانو حسابي دست تنها شده بود و سيمارو جديدا استخدام كرديم..
    با اومدن افسانه جون فرصت براي حرف بيشتر رو از دستداديم.وقتي وارد سالن شديم حامي رو ديدم كه داشت با تابان بازي مي كرد،از جايش بلندشد و يك احوالپرسي سرسري كرد و بعد هم به بازيش پرداخت.كنار مامان نشستم و افسانهجون با گفتن حتما سردت شده،با صداي بلندگفت:.
    -سيما براي طنين جون يه نسكافه داغبيار..
    روي ميز چهار تا آلبوم بزرگ بود كه ناخودآگاه بهاونها خيره شدم و به فكر فرو رفتم،طنازگفت:.
    -واي طنين،بيا عكس بچگي احسان رو ببين چهنازه..
    از بين آلبومها يه آلبوم سفيد رنگ كه طرح ابر و بادداشت بيرون كشيد.حق با طناز بود و احسان كودكي ناز و شيرين بود اما با ديدن صفحهدوم حالم منقلب شد،عكس اسفنديار معيني فر در حالي كه كودكي را در آغوش داشت با اونلبخند گل گشادش به من دهن كجي مي كرد.دستپاچه و عصبيگفتم:.
    -با اجزه تون من مي رم بانو رو ميبينم..
    سكوتي تلخ سالن رو فرا گرفت و من براي رهايي از اونبا گامهاي بلند خودم رو به آشپزخونه رسوندم.بانو داشت خورشت رو مي چشيد و دختركتازه وارد داشت ظروف رو از كابينت خارج مي كرد و روي ميز مي گذاشت،با ديدن منگفت:.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    -خانم امريداريد؟.
    بانو به سويم برگشت و با خوشحالي گفت:طنين!اي دختربلا..
    قاشقش رو درون بشقاب كنار اجاق گذاشت و با دستانيباز به سويم اومد و در آغوشش گرفت..
    -دختر چقدر تغيير كردي،چرا اينقدرلاغر شدي تو.وقتي خانم برام تعريف كرد،دو تا شاخ رو سرم ### شد امان از دست شماجوونها با اين كارهاتون..
    -چكار مي كني بانو،چه خبر ازسمانه؟.
    -سمانه كه ما رو بي خبر گذاشت،تو بگو چه ميكني.هزار الله اكبر دختر،چقدر خواهرت خوشگله اما به قشنگي تو نمي رسه.بايد برامتعريف كني چكارا مي كني..
    -چرا براي نامزدي احسان و طنازنيومدي..
    -خانم خيلي گفت بيا اما من روم نشد،ما رو چه بهمجلس بزرگان...الهي سفيد بخت بشن...تو هم بايد كم كم به فكر لباس سفيد عروسي خودتباشي..
    از قبل مي دونستم بانو چه خوابي برام ديده،برايهمين قبل از اينكه بيشتر رويا پردازي نكنهگفتم:.
    -تو فكرش هستم،بايد طرفم از مسافرتبرگرده..
    -پس تو همبله!.
    -اي تا حدودي...فكر كنم مزاحم كارتون شدم...اگر كمكخواستين صدام كنيد..
    به سالن برگشتم،خبري از طناز و احسان نبود.سرجايقبليم نشستم و افسانه جون پرسيد:.
    -چه خبر از پروازهاي داخلي وخارجي؟.
    -خبر خاصينيست..
    -هواپيمايي جديدا سقوط نكرده يا ربودهنشده؟.
    -خوشبختانهنه..
    -بچه ها رفتن بالا،مي خواي برو بالا پيششون يا سيمارو بفرستم دنبالشون..
    -نه افسانه جون بذاريد راحتباشن..
    خودش فهميده بود تحمل خانواده اش مخصوصا حامي روندارم.تابان كنارم نشست،با دست موهاي لختش را مرتب كردم و او با نشاط و شاديگفت:.
    -حامي خان رو كتكردم..
    -حكم بازي ميكردي؟.
    -آره..
    حامي روبرويمان نشست و گفت:البته بايدبگم با كلك..
    -آرهتابان؟.
    -كلك كه نه،يه خورده زرنگي...اصلا چرا خودت نميايبازي كنيم،قول مردونه مي دم هردوي شما رو كتكنم..
    -نه تابان،من حوصلهندارم..
    -چرا دخترم پاشو،پاشو برو با بچه ها بازي كن سرتگرم شه..
    روم نشد به افسانه جون(نه)بگم و به اجبار بلند شدمو با حامي و تابان سر يك ميز نشستم.بازي كه شروع شد اصلا تمركز نداشتم و از اينكهروبروي حامي نشسته بودم معذب بودم،از اون شب كه حرف دلش رو گفته بود كنار اومدن بااون برام سخت بود.نمي دونم چرا دستام مي لرزيد و با فرياد تابان كه گفت،هفت تا.برگههاي باقي مونده در دستم رو وسط ريختم..
    -طنين خانم كت شدي،حامي خان برگه بدهكه حاكم منتظر حكم كردنه..
    بازي با،باخت من و حامي و برد تابان همراه بود.اوهم مثل من افكار منسجمي نداشت،از همه بدتر نديده گرفتن من بود.بعد از شام با اومدنهومن و خواهر و برادرش و ساحل،حامي كلي سرحال شد و با دوستانش گرم گرفت.كتي هم باعشوه و ناز از سركول حامي و احسان بالا مي رفت كه اين اصلا به مزاج طناز خوش نمياومد براي همين اشارات من رو براي رفتن ناديده مي گرفت و فكر مي كرد اگر نامزد تازهيافته اش رو ترك كنه او رو از دست مي ده.دست آخر با حرص او را گوشه اي از سالنكشيدم و گفتم:.
    -اگر دل كندن از نامزد عزيزت سخته،شما اينجا باشيدما مرخص مي شيم..
    -طنين چقدر عجله داري صبر كن اينا برن،ميريم..
    -اومديم و اينا نرفتن،تكليف ما چيه مخصوصا مامان بااين حال مريضش..
    -يه كم ديگهبمونيم..
    -چقدرديگه؟.
    -يك ساعت...نه دو ساعتديگخ..
    -دو ساعت يعني يك نيمهشب..
    -باشه...باشه يك ساعت و نيم ديگه خوبه،بخاطر من.اگهبيام خونه و اين دختره اينجا باشه ديوونه مي شم،اين زيادي راحته و هم با حاميصميميه هم احسان...حامي مهم نيست اما احسان خيلي ساده اس...ميترسم..
    -فكر كنم براي شكاك بودن خيليزوده..
    -اين شكنيست،عشقه..
    -خب حالا وقت اين حرفا نيست،برو ور دل نامزد جونجونيت كه خدايي نكرده گول شيطان كتي رونخوره..
    طناز چنان سفت و سخت چسبيده بود به احسان كه انگارمي ترسيد ه لحظه او فرار كند.فكر كنم هومن بالاخره پي برد كه خواهرش با زياده رويشباعث ناراحتي طناز شده و به بهانه دير وقت بودن همه رو بلند كرد،با بلند شدن اونهاما هم عزم رفتن كرديم..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل بيستم
    -اين هم شغل كه ما داريم.
    -چته مرجان،باز كه ناله مي كني.
    -هيچي،درست شب عيد پرواز دارم.
    -اين عزا داره؟
    -آره عزا داره،بعد از اين پرواز حتي هفت ساعت هم استراحت ندارم و بايد به پرواز بعدي برسم.
    -درست مثل من،ولي من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فين فين راه ننداختم.
    -جان من،تو هم هستي؟
    -ok،من تا يازدهم فروردين پشت سر هم پرواز دارم.
    -پس خوشا بحال من كه تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
    -حالا بازم بشين و ناشكري كن.
    صداي زنگ موبالم بلند شد،از كيفم بيرون كشيدمش و نگاهي به شماره روي مانيتو انداختم.
    -سلام آقا سعيد،كجايي مرد حسابي؟
    -سلام كلفت با كلاس.
    -تو هميشه به شغل من ارادت داري.
    -ما اينيم ديگه.
    -كجايي پسر بي مرام،حالا ما بدرك نمي گي مامانم دلتنگت مي شه.الان دو ماه نديدت،دقيقا بعد از مراسم طناز.
    -بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحويل براي عرض ادب و عيد ديدني خدمت مي رسم.
    -من كه نيستم،خوش به حال اونيي كه تو رو مي بينن.
    -كجايي؟
    -پرواز دارم.
    -پس الان ميام غصه نخور.
    -حالا هم نيستم،در ضمن غصه هم نمي خورم.
    -ا...كجايي؟
    -دوبي.
    -بابا ايول،ما مي خواستيم بريم تو زودتر رفتي...يه زحمتي برات داشتم.
    -چيه؟مي گم سلام گرگ بي طمع نيست.
    -دست شما درد نكنه،گرگم شديم.
    -قابلي نداشت،نگفتي چيكار داري؟
    -دوستام مي خوان برن دوبي و بليط هم گرفتن اما بي معرفت ها امروز به من گفتن.مي دونستم بليط پيدا نمي شه ولي تيري تو تاريكي زدم،البته پيدا نكردم و اينا كلي به ريش نداشتم خنديدن.گفتم يه دختر عمه دارم كلفت هواپيما،يه بليط كه سهله شركت هواپيمايي رو مي ذاره تو جيبش و چاره كارم به دست اونه حتي اگر شده يه چهارپايه بذاره تو كابين خلبان منو نالميد نمي كنه.
    -ممنون از اين هندونه ها سعيد،اينا خيلي سنگين هستن و دستام درد مي گرده.حالا مي گي چيكار كنم؟
    -به...اين همه صغري و كبري چيدم تو مي گي چيكار كنم،حيف از اون هندونه هايي كه گفتي من خرجت كردم.
    -ا اين صغري و كبري بود،من فكر كردم داري درد و دل مي كني.
    -اگر درددل داشتم مي رفتم دكتر و به تو زنگ نمي زدم.
    -خب دلم بحالت سوخت،برسم تهران بررسي مي كنم ببينم مي شه كار كرد.
    -يعني بليطok،دوبي من اومدم.
    -آي نگفتم بليطokدوبي سلام،گفتم ببينم چي پيش مياد.سعي ام رو مي كنم،پيدا كردم باهات تماس مي گيرم فقط براي خودت مي خواي؟
    -آره بابا،يكي هم پيدا كني هنر كردي.
    -باشه.
    -قربان دختر عمه بامرامم.
    -برو زبون نريز...راستي نگار سراغتو مي گرفت.
    -تو رو جان امواتت شماره ام رو ندي كه كچلم مي كنه اين رفيق بي زبونت.
    -شوخي كردم اونم دل خوشي از تو نداره،كاري نداري.
    -نه...منتظرم ها.
    -باشه باي.
    چند تا پيام كوتاه داشتم كه همه مربوط به تبريك سال نو بود،داشتم به اونا جواب مي دادم كه مرجان پرسيد:
    -كي بود؟
    -پسرداييم.
    -تو پسردايي داري؟
    -نبايد داشته باشم.
    -ببينم اين فاميلاتو كجا قايم كردي كه يكي يكي بيرون مي كشي.
    -توي چراغ جادو.
    قهوه ام رو سر كشيدم و با صداي بلند گفتم:
    -ثريا فالم رو مي گيري؟
    -بده فنجونت رو ببينم چه خبره.
    -ثريا رمالي درآمد داره؟
    -مرجان!
    بد مي گم طنين،هروفت جمع مي شيم معركه مي گيره.
    -مرجان نوبت حال گيري ما هم مي رسه كه تو عميق بري تو لك.
    فنجانم را وارونه كردم و داخل نعلبكي گذاشتم،بعد كه اون رو برداشتم داخلش انگشت زدم و به دست ثريا دادم.ثريا فنجان را كمي در دست چرخاند و گفت:
    -يه كايت مي بينم،روحت ناآرومه و يه راز داري كه نمي توني فاش كني.يه خوشبختي در انتظارت البته نه به اين زودي ها،يه عشق ابدي اما حلقه اي نمي بينم و مشخص نيست پيوندي صورت مي گيره با نه.يه موش هم هست،يه گرفتاري از طرف يه همكار و يه تصميم عجولانه...
    -اوه...اين همه حرف ته اين فنجون بود.
    -بده من فنجونت رو مرجان،به فال من شك نكن.
    -ببين طنين اون موشه من نيستم خودشه،با اين فالگيريش برات دردسر درست مي كنه اما خوشبختي و عشق ابدي رو كاملا قبول دارم.اگر به حرف من گوش كني بهش مي رسي اما اين مخ تو،توش پر از كاه كه حرف توش اثر نمي كنه.حالا بماند چه رازي داري و چرا روحت سرگردانه.
    -مرجان فنجونت رو بده ثريا،اينقدر چرند نگو.
    ثريا فمجون مرجان رو در دست چرخوند و گفت:
    -واي واي مرجان،چه خبر اينجا.
    مرجان كه فكر مي كرد با گوي جهان بين طرفه،سرك كشيد داخل فنجان رو ديد و گفت:
    -اين تو كه هيچ خبري نيست جز ته مونده قهوه كه روي ديواره فنجون ماسيده.
    -خله رمز و رموزي كه توي اين ته مونده قهوه ماسيده شده رو گفتم.
    -خب،حالا چه خبره؟
    -يه تند باد...آشوبي تو زندگيت در پيش داري،يه زن مي بينم اما تو نيستي البته چهره اش مشخص نيست ولي باعث بدبختي تو مي شه چون به تو حسادت مي كنه و باعثشم يه مرد.
    -يه مرد؟!
    -فكر كنم همسرته...آره خودشه،يه دسته گل دستشه اما براي تو نيست براي اون زنه...
    به ثريا نگاه كردم چشمكي به من زد،مرجان با سر داشت مي رفت داخل فنجون و ثريا هم قيافه رمالها رو به خودش گرفته بود و مرتب حرفاي تحريك آميز مي زد و ته دل مرجان رو خالي مي كرد.ديگه نتونستم خودم نگه دارم و پقي زدم زير خنده،دستم رو جلوي دهنم گرفتم اما اختيار خنده از دستم خارج شده بود.همكارها با تعجب نگاهم مي كردن تا اينكه ثريا هم با من همصدا شد،حالا همه فهميده بودن مرجان سركار بوده.مرجان با عصبانيت نگاهس به من و ثريا انداخت و دست آخر نتونست تحمل كنه و از استراحتگاه بيرون زد.با رفتن مرجان همه ساكت شديم و ثريا گفت:
    -فكر كنم زياده روي كردم.
    -نه درس خوبي به مرجان دادي.
    -اما ناراحت شد.
    -اون با من،رگ خوابش دست منه.
    -آخه هرچي دوست داره به همه مي گه،مي خواستم كمي...
    -مي دونم درستش مي كنم،آدمي كه سر به سر همه مي ذاره بايد كمي جنبه داشته باشه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/