مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:
مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!
امیر دوباره فریاد زنان گفت:
چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمیکنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!
مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پای بی حرمتی می گذاشت، در صورتیکه من حرفی برای زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمدامیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیراین طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟
امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، برای همین مثل مرده بی حس وحال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد های امیر را گوش می کردم که می گفت:
مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!
مادر بهتزده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالیکه انگار پاهایش سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:
نمی خواد زندگی کنه؟
انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف های امیر را تکرار میکرد.
امیر گفت: بله، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و سادهبرگشته گفته نمی خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودشگفتم این راه و رسم زندگی نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرماییناینم حاصلش! حالا خوب شد؟
مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفیزده، بیجا کرده، مگه زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دوسال پسره، شب و روز این جا بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگهبه این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده بگذره...
امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: هه، به همین خیال باشین،اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمیزنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع.بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟!
باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد.
آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یکجوری خودم را مظلوم و قابل دلسوزی ببینم و برای خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتکو احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنانسعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد.
آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خوای با سکوت و مدارا زندگی کنی؟!سعی کن بفهمی، قضیه یک چیزی بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همهچیز را زده؟! که تا این گفته نمی خوام، گفته، باشه.
با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود کهقید مرا زد، و این واقعیت تازه انگار توی ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی راکه پیش آمده بود، باور می کردم.
امیر در حالی که رگ های گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر،این قدر گریه کن که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ،گریه هات حالا بعد از اینه.
هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ورتر می شد.
برای چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه های بیخودیتون، لوسش کردین،بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یکمسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین.زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، وای به حال اون بدبخت. هر دفعهما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزی نگو، درست می شه. حالا درست شد؟!خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توی همین چند ماهی کهمن بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک تو،بهش نگفتین. حالا تازه حرف های من مال رفتارهای بیرون و توی جمعش و با غریبه هابود. دیگه توی خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گنخلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضیهم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون کهراحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص.
این تویی که بدبخت شدی و نمی فهمی.
یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر روبه من فریاد زد: بشین فکر کن ببین به چی می نازی؟ آخه به چی می نازی که من نمیفهمم؟ به فهم و کمالت؟! به تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعوراجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم وابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادری که لوس و نازپرورده و عزیز دردونه تکردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودی که چشم و ابرو با کله پوکو احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟!
فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روی زانویم گذاشتم.به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف های امیر فکر می کردم .
امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف هانمی میره. فکر می کنین این کاری که این کرد غیر از خاک به سر خودش ریختن چی بود؟من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه ای پیش رو ندیدهکه با این حرف خانم، گذاشت و رفت. فقط اینو بدونین با همین دلسوزی های بیخودیتون،با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشهخودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش.
بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت:
اینم یادتون باشه توی این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین،همین.
بعد در را محکم به هم زد و رفت.
مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زدو از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید:
آره مهناز، تو گفتی نمی خوای؟
سرم را تکان دادم.
مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید:
یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دی؟!مگه شوخیه دو سال شب و روز...
من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم:
ما به درد هم نمی خوریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)