صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 117

موضوع: داستان های شاهنامه فردوسی به نثر روان

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لشكر كشيدن افراسياب به ايران




    افراسياب با لشكري انبوه رو بسوي ايران گذاشت. آگاهي به نوذر رسيد كه سپاه افراسياب از جيحون گذر كرد. پس سپاه ايران نيز آماده كارزا شد و از جاي جنبيد و رو به سوي دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ايران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جاي داشت. افراسياب پيش از آنكه به نزديكي دهستان برسد دو تن از سرداران خود« شماساس» و« خزروان» بر گزيد و آنان را با سي هزار از جنگاوران توراني رهسپار زابلستان كرد. در همين هنگام خبر رسيد كه سام، پهلوان نامدار ايرانيان، در گذشته است. افراسياب سخت شادمان شد و بي درنگ نامه بپدر فرستاد كه سپاه نوذر همه شكار مايند، چه سام نيز از پي منوچهر در گذشت و من تنها از او و بيمناك بودم. چون او نباشد كار ديگران را آسان مي توان ساخت.


    رزم بادمان و قباد
    چون سپيده سر از كوه بر زد طلايه لشكر توران نزديك دهستان رسيد. هردو سپاه آرايش جنگ ساز كردند. ميان دو سپاه دو فرسنگ بود . بارمان، فرزند ويسه، پيش راند و بر سپاه ايران نگاه كرد و سرا پرده نوذر را كه در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آنگاه بازگشت و با افراسياب گفت« هنگام هنر آزمائي است ، هنگام آن نيست كه ما هنر و نيروي خود را پوشيده بداريم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ايران بتازم و هماورد بخواهم تا ايرانيان دستبرد ما را بيازمايند.» اغريرث گفت « اگر بارمان به دست ايرانيان كشته شود دل سران سپاه شكسته خواهد شد و سستي در كارشان روي خواهد داد. شايد بهتر آن باشد كه مردي گمنام را بجاي وي بميدان بفرستيم.» افراسياب چهره را پر چين كرد كه « اين بر ما ننگ است.» آنگاه با تندي به بارمان گفت « تو جوشن بپوش و كمان را بزه كن و پا در ميدان بگذار . بي گمان تو بر آن سپاه پيروز خواهي شد.» بارمان رو به سپاه ايران گذاشت و چون نزديك رسيد قارون را آواز داد كه « ازين لشكر نامدار كه را داري تا با من نبرد كند؟» قارون به دلاوران سپاه خود نگاه كرد اما از هيچكس جز برادرش قباد كهنسال پاسخ بر نيامد . قارون دژم شد و از اينكه جوانان لشكر لب فرو بستند و كار به قباد سپيد موي افتاد آزرده گشت. روي به برادر كرد و گفت « اي قباد سال تو به جائي رسيده است كه بايد دست از جنگ بكشي. بارمان سواري جوان و شير دل است . اكنون هنگام نبرد آزمائي تو نيست. تو سرور و كدخداي سپاهي و شاه به راي و تدبير تو تكيه دارد . اگر موي سپيد تو لعل گون شود دليران لشكر ما اميد از كف خواهند داد.» قباد دلير و فرزانه بود. پاسخ داد كه « اي برادر، تن آدمي سر انجام شكار مرگ است. اما كسي كه دليري و نبرد آزمائي پيشه ميكند و نام مي جويد از مرگ هراسان نيست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده ام و دل در گداز داشته ام. يكي بشمشير كشته ميشود يكي در بستر زمانش بسر مي رسد، تا تقدير چه باشد. اما چون هيچكس زنده از آسمان گذر نمي كند مرگ را آسان بايد گرفت. اگر من از اين جهان فراخ بيرون افتادم سپاس خداي را كه برادري چون تو بجاي مي گذارم. پس از رفتنم مهرباني كنيد و سرم را به مشك و كافور و گلاب بشوئيد و تنم را به دخمه بسپاريد و آرام گيريد و به يزدان ايمن شويد.»
    اين بگفت و روانه آورد گاه شد. بارمان توراني تيزپيش راند و گفت« زمانت فرارسيده كه به كارزار من آمدي . پيداست كه روزگار با جان تو ستيز دارد .» قباد گفت« هر كس را زماني است . تا زمان نرسد كسي مرگ را در نمي يابد.» اين بگفت و اسب بر انگيخت و با بارمانم در آويخت . هر دو نيرومند بودند و نبرد بدرازا كشيد . از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر يكديگر خروشيدند و پيكار كردند.
    بفرجام پيروز شد بارمان
    به ميدان جنگ اندر آمد دمان
    يكي خشت زد بر سرين قباد
    كه بند كمر گاه او بر گشاد
    زاسب اند آمد نگونسار سر
    شد آن شير دل پير سالار فر
    وقتي خبر بقارون رسيد كه برادرش قباد به دست بارمان كشته شد خون در برابر چشمش جوشيد . سپاه ياران ازجا بر كند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نيز گرسيوز سپاه توران را بميدان راند.
    دو لشكر بسان دو درياي چين
    تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين
    زآواز اسبان و گرد سپاه
    نه خورشيد پيدا نه تابنده ماه
    درخشيدن تيغ الماس گون
    سنانهاي آهار داده به خون
    افراسياب چون دلاوري قارون را ديد خود بميدان تاخت و بسوي قارون راند. از بامداد تا شام كارزار بود. چندان نمانده بود كه قارون به افراسياب رسد كه شب سايه انداخت و روز به پايان رسيد و تيرگي شب دو سپاه را به آسايش خوانند.



    نبرد نوذر و افراسياب

    قارون از كشته شدن قباد و دستبرد افراسياب دلخون بود. با نوذر گفت كه « كلاه جنگ را نياي تو فريدون بر سر من گذاشت تا زمين را بكين خواهي ايرج در نوردم . از آن زمان تا كنون تن خود را پيوسته در برابر مرگ داشته ام، كمربند كارزار را ننگادهم . تيغ از كف ننهاده ام. اكنون برادرم تباه شد . سرانجام من جز اين نيست. اما تو بايد شادان و جاودان باشي.» پس سپاه را آماده كرد و چون خورشيد برخاست لشكر ايران و توران باز در برابر يكديگر ايستادند و به غريدن كوس در هم آويختند و چون رود روان از يكديگر خون ريختند . چنان گردي از دو لشگر بر خاست كه روي آفتاب تيره شد. هر سو كه قارون اسب مي راند سيل خون مي ريخت و هر سو كه افراسياب روي مياورد كشتگان بر زمين مي افتادند . نوذر از دل سپاه بسوي افراسياب راند و دو سالار :
    چنان نيزه بر نيزه انداختند
    سنان يكديگر بر افراختند
    كه بر هم نپيچد از آنگونه مار
    جهان را نبود اين چنين يادگار
    تا شب فرارسيد كارزا بود. سر انجام افراسياب بر نوذر پيروز شد و سپاه ايران درمانده و روي از كارزا پيچيد. نوذر پر از درد و غم بسراپرده خويش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پيش خواند وآب در ديده آورد و گفت« پدرم منوچهر مرا گفته بود كه از چين و توران سپاهي به ايران خواهد آمد و از آنان گزند بسيار به ايران خواهد رسيد. اكنون پيداست آن روز كه پدرم ياد كرد فرارسيده است ومن نگران زنان و كودكانم كه در پارس اند. شما بايد بي درنگ از راه اصفهان پنهان بسوي پارس رويد و خاندان مرا بر گيرد و به البرز كوه بياوريد و در كوه جاي دهيد تا از گزند افراسياب ايمن باشند و نژاد فريدون تباه نشود. يكبار ديگر نيز با سپاه دشمن خواهيم كوشيد. تا انجام كار چه باشد. اگر ديگر ديدار روي نداد و از لشكر ما پيام خوش به شما نرسيده شما دل خود را غمگين مداريد ، كه آئين روزگار تا بوده چنين بوده و كشته و مرده سر انجام يكسانند.»
    آنگاه شهريار دو فرزند را در كنار گرفت و اشك از ديده ريخت و آنان را بدرود گفت و روانه پارس كرد. دو روز هر دو سپاه به آرايش جنگ و پي راستن تيغ و ژوبين پرداختند . روز سوم باز دو لشكر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جاي داشتند و شاپور و تليمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نيمروز كارزا گرم بود و پيروزي آشكار نبود . چون خورشيد به مغرب گرائيد تورانيان چيرگي آشكار كردند . شاپور از پا در آمد و كشته بر زمين افتاد و سپاه او پراكنده شدند و از نامداران ايران نيز بسياري به خاك افتادند . نوذر و قارون چون ديدند كه بخت با سپاه ايران يار نيست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ايران از دشت كوتاه گرديد و راه جنگ بر سواران سپاه بستند.


    كشته شدن بارمان

    افراسياب چون چنين ديد بي درنگ سپاهي از سواران خود را برآراست و « كروخان» را بر آن سالار كرد و فرمان داد تا شب هنگام بسوي پارس برانند و بر بنه و شبستان سپاه ايران دست يابند و زنان و فرزندان آنان را بگيرند و بدينگونه پشت لشكر نوذر را بشكنند. قارون دريافت كه افراسياب سپاهي بگرفتن بنه و شبستان فرستاد. جو شان و دژم نزد نوذر آمد كه « اين ناجوانمرد افراسياب در تيرگي شب لشكر فرستاده است تا شبستان ما را بگيرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار كند . اگر چنين شود نامداران ما پاي جنگ نخواهند داشت و اين ننگ بر ما خواهند ماند . پس به دستور پادشاه من در پي اين لشكر بروم و آنان را فرو گيرم . درين حصار آب هست و خوردني هست و سپاه هست . تو نگران نباش و در اينجا درنگ كن.»
    نوذر گفت « اين ثواب نيست . سپهدار لشگر توئي و سپاه به تو استوار است . من خود در انديشه شبستان بودم و توس و گستهم را رهسپار پارس كردم و بزودي ايشان به شبستان خواهد رسيد. تو دل غمين مدار.» آنگاه نوذر و سران سپاه بخوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دليران ايران از درگاه او نزد قارون آمدند و يك سخن شدند كه « بايد سپاه را سوي پارس بكشيم، مبادا زنان و كودكان ما بچنگ تورانيان بيفتند.» سرانجام قارون و « كشواد» و « شيدوش» بر اين قرار گرفتند و چون نيمي از شب گذشت با سپاه خود رو بسوي پارس نهادند. شبانگاه بدژ سپيد رسيدند كه« كژدهم» از سرداران ايران نگهبانان آن بود. ديدند بارمان سپاه بسوي دژ كشيده و راه را بسته است. قارون را شور كين در دل جوشيده و جامه نبرد بتن كرد و آماده خوانخواهي برادر شد . بارمان چون شير بيرون جست و با قارون در آويخت . اما قارون وي را زمان نداد و يزدان را ياد كرد و نيزه را بر كشيد و چنان بر كمر گاه او فرود آورد كه بنياد و پيوندش را از هم گسست و كشته بر خاك افتاد . سپاه وي نيز شكسته و پراكنده شد و قارون و لشكرش رهسپار پارس شدند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گرفتار شدن نوذر



    چون نوذر دانست كه قارون بسوي پارس رفته است بيم بر وي چيره شد و انديشه گريز در سرش افتاد .پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بيرون آمد و راه پارس پيش گرفت. افراسياب آگاه شد و تند از پي او تاخت . همه شب ميان دو سپاه جنگ و گريز بود. سر انجام نوذر گرفتار شد و با هزارو دويست تن از كسان و يارانش به چنگ افراسياب افتاد . افراسياب آنان را در بند كرد و به جايگاه خود آورد. اما هرچه جست قارون را در آن ميان نديد . گفتند قارون رهسپار پارس شده است . فرمان داد تا بارمان در پي او بشتابد و او را دستگير كند . گفتند بارمان را قارون بر خاك انداخت و اكنون كشته افتاده است. دل افراسياب بدرد آمد و خورو خواب بر او تلخ شد . سپس به پدر بارمان ، ويسه ، گفت « اين كار توست كه از پي قارون بشتابي و خون فرزند را از او بخواهي .» ويسه با لشكري رزمخواه رهسپار پارس شد . در راه به نبردگاه پسرش رسيد و فرزند خود را نگونسار و دريده درفش بر خاك افتاده ديد . خونش به جوش آمد و گرم در پي قارون تاخت. قارون از پارس بيرون ميامد كه ديد گردي برخاست و سپس درفش سپاه تورانيان از ميان گرد پيدا شد. ويسه از دل سپاه آواز داد كه « تخت و تاج شما بر باد رفت و ايران همه در چنگ ماست . چون پادشاه گرفتارشد تو كجا مي تواني گريخت ؟» پاسخ آمد كه « من قارونم. مرد بيم و گفتگو نيستم . كار پسرت را ساختم و اينك نوبت توست.» اسبها را از جاي بر انگيختند و كارزار در گرفت . چيزي نگذشت كه قارون چيرگي آشكار كرد و ويسه ناتوان شد . پس پشت به كارزا كرد و روي به گريز نهاد و گريزان پيش افراسياب رفت و داستان پيروزي قارون را باز گفت.
    سپاه افراسياب در زابلستان
    سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت.»
    مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  4. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سپاه افراسياب در زابلستان
    سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت.»
    مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد.»


    نبرد زال با سپاه توران
    زال بي درنگ با لشكري جنگجوي به سوي مهراب راند. چون او را بر جا و استوار ديد شاد شد و گفت « اكنون ديگر باكي نيست. پيش من خزروان و يك مشت خاك هر دو يكي است . شب هنگام دستبردي به تورانيان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان كيست.» پس شبانگاه كمان خود را ببازو افگند و نزديك سپاه دشمن رفت و جائي را كه گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تير هر يك بسان شاخ درخت بر سه جا از لشكر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گيرو دار برخاست. چون روز شد و چوبه هاي تير را نگاه كردند. بگفتند كاين تير زال است و بس
    نراند چنين در كمان هيچكس
    شماساس گفت« اي خزروان ، بيهوده دست به جنگ نبرديم و مهراب و سپاهش را از ميان بر نداشتيم. اگر رزم كرده بوديم دچار زال نمي شديم . اكنون كار ما دشوار شد.» خزروان گفت« مگر زال كيست؟ زال يكتن است؛ نه اهريمن است نه روئين تن. كار او را به من واگذار و غم مدار.» روز ديگر آواز كوي و ناي بر خاست و دو سپاه در برابر يكديگر به صف ايستدند . خزروان پيشي گرفت و با گرز و سپر به سوي زال تاختن كرد و عمود خود را سخت بر پيكر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم دريد و فرو ريخت. زال خشمگين شد. خفتاني ببر كرد و گرز پدرش سام را بر داشت و با سري پرشتاب و جگري پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شيري كينه خواه پيش آمد. زال اسب را بر انگيخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نيرو بر سر پهلوانان توراني فرود آورد كه از خونش زمين چون پشت پلنگ رنگين شد. آنگاه در جستجو شماساس بر آمد. اما شماساس از بيم رو نهان كرد. زال« گلباد» سردار ديگر توراني را دريافت . گلباد چون گرز و شمشير دستان را ديد خود را از ميدان بيرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال كمان را بر كشيد و خندگي بزه كرد و كمرگاه گلباد را نشانه كرد. تيرش چنان پر نيرو بود كه زنجير و پولاد جوشن را دريد و ميان گلباد را به كوهه زين دوخت. چون خزروان وگلباد از پاي در آمدند و خوار بر زمين افتادند شماساس هراسان و گريزان شد و سپاه توران پراگنده گرديد. لشكر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهي از آنان را بر خاك انداختند. نيمي كه باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته كمر رو بسوي افراسياب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند كه سپاه ويسه را شكست داد ه و پراگنده كرده بود. قارون چون سپاه تركان را ديد دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشكر خود را گفت تا دست به نيزه بردند و در ميان تورانيان افتادند و تيغ در آنان نهادند . از آن همه لشكر تنها شما ساس و تني چند جان بدر بردند و خبر به افراسياب آوردند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    كشته شدن نوذر بدست افراسياب
    چون افراسياب آگاه شد كه سرداران وي چنان كشته شدند و سپاهيان ايشان از پاي در آمدند خشم بر او چيره شد و بر آشفت و گفت « من چگونه بر تابم كه نوذر پادشاه ايرانيان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه اوكشته شوند . چاره نيست جز آنكه كين بارمان و ديگر پهلوانان را از نوذر بخواهيم.» پس به دژخيم فرمان داد تا نوذر را بياورد . گروهي از سپاه روي به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته كار او را بخواري از خيمه بيرون كشيدند و نزد افراسياب آوردند. نوذر دانست كه روزش بسر آمده . افراسياب از دور كه نوذر را ديد شرم از ديده شست و زبان به بد گوئي گشود و از كشته شدن سلم و تور به دست منوچهر ياد كرد و آنگاه بر آشفت و شمشير خواست و به دست خويش شهريار را گردن زد و تنش را خوار بر خاك افگند. بدينگونه يادگار منوچهر از جهان ناپديد شد و تاج و تخت ايران از پادشاه تهي ماند.


    به تخت نشستن افراسياب

    پس از كشته شدن نوذر بستگان و ياران وي را كه گرفتار شده بودند پيش كشيدند تا از دم تيغ بگذراند. اينان زنهار خواستند و اغريرث پا در ميان گذاشت و بخواهشگري ايستاد كه « اينان بي سلاح و دست بسته و گرفتارند و كشتن گرفتاران زيبنده نيست. شايسته تر آنست كه آنان را بمن سپاريد تا من غاري را زندان ايشان كنم و به خواري در زندان بميرند.» افراسياب پذيرفت و بنديان را به اغريرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجير كشند و به ساري برند و در زندان نگاهدارند . آنگاه از دهستان لشكر به سوي ري برد و كلاه كياني بر سر گذاشت و بر تخت ايران نشست.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آگاه شدن زال از مرگ نوذر
    به توس و گستهم خبر رسيد كه پدر آنان نوذر كشته شده و افراسياب توراني بر تخت شاهنشاهي ايران نشست . جامه چاك چاك و ديده خونين كردند و فغان بر آوردند و با درد و سوگواري رو بسوي زابلستان گذاشتند . چون به زال رسيدند زاري و مويه آغاز نهادند:
    كه رادا، دليرا، شها، نوذرا
    گوا، تاجدار، مها، داورا
    نگهدار ايران و پشت مهان
    سر تاجداران و شاه جهان
    نژاد فريدون بدو زنده بود
    زمين نعل اسب ورا بنده بود
    همه تيغ زهراب گون بر كشيم
    بكين جستن و دشمنان را كشيم
    زال از آنچه شنيد آب در ديده آورد و جامه به تن چاك داد و گفت« روان شهريار رخشنده باد، ما همه سر انجام شكار مرگيم . اما اكنون كه با ستمكارگي سر از تن پادشاه جدا كردند تيغ در نيام نخواهم كرد و پاي از ركاب نخواهم كشيد تا كين نوذر را نستانم و ياران او را از بند رها نكنم . اين بگفت و با سپاه خود از جاي بر آمد.


    پايان كار اغريرث

    به بزرگان ايران كه در بند بودند آگاهي رسيد كه زال و ديگر دليران بجنگجوئي و كينه خواهي برخاسته اند. دلشان از خشم افراسياب پر بيم شد و در نهان پيامي نزد اغريرث فرستادند كه « اي مهتر نيكنام، ما را پايمردي تو زندگي بخشيد و همه سپاسگزار توايم. تو مي داني كه زال و مهراب در زابلستان و كابلستان بجايند و سالاراني چون قارون و برزين و خراد و كشواد دست از ايران باز نخواهند داشت و به كين نوذر برخواهند خاست . چون عنان از اين سو بتابند خشم افراسياب تيز خواهد شد و دلش به كشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد كرد . اگر اغريرث ثواب مي بيند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شويم و هميشه ستايشگر و سپاسگزار او باشيم.»
    اغريرث پاسخ داد كه « اين چاره در خور نيست . اگر چنين كنم دشمني خود را با افراسياب آشكار كرده ام و وي بر من خشم خواهد گرفت . اما چاره اي ديگر خواهم كرد . اگر زال زر سپاهي به سوي آمل و ساري بفرستد من با سپاه خود از آما بيرون مي روم و اين ننگ را بر خود مي پذيرم و شما همه را به او مي سپارم.» بزرگان ايران وي را دعا كردند و پيكي تيزرو نزد دستان فرستادند كه « اغريرث يار ماست و پيمان كرده است كه اگر سپاهي از سوي تو به مازندران آيد وي با سپاه خود به ري رود و جان گروهي رها شود.» زال چون پيام بنديان را شنيد يلان و پهلوانان را گرد كرد و مرد جنگ خواست. كشواد خواستار اين پيكار شد و با سپاهي پر خاشجوي از زابل رو به آمل نهاد. اغريرث چنان كه پيمان كرده بود با سپاه خود بسوي ري راند و بنديان ايران را در ساري گذاشت. چيزي نگذشت كه خبر به زال رسيد كه كشواد بستگان و ياران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادي كردند و بنديان را گرامي شمردند و در كاخ ها و ايوان هاي آراسته جا دادند.
    اما چون اغريرث از مازندران به ري آمد افراسياب از آزادي بنديان آگاه شد و بر اغريرث خشم گرفت كه « بتو گفتم كه اينان را بكش. چه جاي خردمندي و آهسته كاري بود؟ كين خواهي و خردمندي را نمي توان بهم آويخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه كار.» اغريرث آرام گفت « آدمي را در ديده شرم بايد. تاج و تخت بسياري را بدست ميافتد اما با هيچكس نمي ماند . كسي را كه كه به بدي دسترس مي افتد بايد يزدان را بياد آرد و از بدي بپرهيزد.» افراسياب در سخن درماند كه اغريرث از شرم و خرد سخن مي گفت و وي دستخوش خشم و كين بود . خونش به جوش آمد و چون پيل مست بر آشفت و از تيغ از ميان بر كشيد و بر پيكر برادر فرود آورد و او را دو نيمه كرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پادشاهي زو و گرشاب
    پس از كشته شدن نوذر بدست افراسياب توس و گستهم نزد زال به زابل رفتند. دلاوران و نامداران ديگر چون قارون و برزين و كشواد نيز به در گاه وي روي آوردند تا چاره اي به كار ايران بينديشند. چون اغريرث به دست افراسياب كشته شد و زال آگاه شد آنرا نشان بر گشتن بخت از افراسياب شمرد و سپاهي گران بر داشت و با ديگر نامداران و پهلوانان از زابلستان بيرون آمد . افراسياب كه چنين شنيد لشكر بسوي وي كشيد. دو هفته ميان دو لشكر جنگ و ستيز بود.شبي زال با بزرگان و دليران ايران در كار افراسياب راي ميزدند. زال گفت كه هر چند پيروزي نبرد به جنگ آزمائي پهلوانان و دلاوران باز بسته است اما لشكر و كشور را پادشاهي خردمند و بيدار بخت بايد كه كارها را به سامان آرد . اگر توس و گوستهم فرشاهي داشتند و به شاهي از نژاد فريدون بايد كه فره ايزدي با وي يار باشد و پرتو خردمندي از گفتارش بتابد. پس از آنكه در اين سخن بسيار راي زدند سر انجام به پا دشاهي « زو» فرزند طهماسب از نژاد فريدون كه مردي جهانديده و سالخورده و نيكخواه و يزدان پرست بود همداستان شدند و او را به شاهي بر داشتند. هنگامي كه ايرانيان و تورانيان در جنگ و گريز بودند خشكسالي سختي روي آورد و مردم و سپاه در تنگنا افتادند و كار بر آنان دشوار شد. پنج ماه بدينسان گذشت. سپاهيان از دو سو بستوه آمدند و فرياد ناخشنودي بر آوردند و بر آن شدند كه از ستيز آنها ست كه آسمان از بخشش باز ايستاده است. از جنگيان هر دو سپاه فرستادند نزد زو آمد كه « از ستيزه سير شديم و از رنج و اندوه بجان آمديم و كار بر همگان تنگ شده. بيا تا كين را از دلها برانيم و مرز دو كشور را روشن كنيم و از گذشته ياد نياريم.»
    زو پذيرفت. جيحون را مرز دو كشور قرار دادند و ستيزه كوتاه شد و زال به زابلستان باز گشت . ابر نيز به زمين سايه افگند و رعد غريد و باران فرو باريد و كوه و دشت پر آب و سبزه شد و فراخي پديد آمد. پنج سال به فراخي و آسايش گذشت . آنگاه گوئي جهان از آسودگي سر شد: زو را مرگ در رسيد و فرزندش گرشاسب بر تخت نشست. افراسياب كه از مرگ زو آگاه شد باز كينه ديرينه را نو كرد و كشتي بر آب انداخت و لشكر به ري آورد و تا گرشاسب زنده بود جنگ و ستيز نيز ميان دو لشكر پيوسته بود . گرشاسب نيز پس از نه سال پادشاهي در گذشت. در همه اين سالها پشنگ با فرزندش افراسياب سرگران و دژم بود و فرستادگان وي را نمي پذيرفت و روي بدو نمي نمود چه جانش از مرگ پسر ديگرش اغريرث كه به دست افراسياب كشته شد پر درد بود. درين هنگام ناگهان پيامي از پشنگ به افراسياب رسيد كه اكنون زمان كارزار است: تخت ايران از شاه تهي است و تا كسي به شاهي ننشسته از جيحون گذر كن و تاج و تخت ايران را بچنگ آور.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  11. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رستم و كي قباد



    چون رستم آماده پيكار با افراسياب شد زال لشكري از جنگيان شيردل فراهم آورد و با سپاهي رزمجو از زابلستان رو به افراسياب گذاشت . رستم، پهلوان جوان ، پيش رو بود و از پس او پهلوانان كهن ميامدند. بانگ طبل و كوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخيز را بياد مياورد.

    به افراسياب خبر رسيد كه زال با سپاهي دلاور بسوي وي ميايد. دژم شد و بي درنگ سپاه خود را بسوي ري كشيد. از آنسو لشكر زابلستان نزديك ميشد تا آنكه ميان دو لشكر بيش از دو فرسنگ نماند. آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت « اي بخردان و كار آزمودگان ، ما لشكري انبوه آراسته ايم و در نيكي ورستگاري كوشيده ايم. اما دريغ كه تخت شاهنشاهي ايران تهي است و ايران بي سر و سرور و سپاه بي سالار است. از اينرو كارمان به سامان نميايد. بياد داريد كه پس از كشته شدن نوذر چون « زو» به تخت شاهي نشست چگون فراخي پديد آمد و جهان آسوده شد؟ اكنون نيز ما نيازمند پادشاهي با فره و خردمنديم و آنكه بشاهي درخور است پهلواني با فر و برز و دادگر و خردمند بنام كي قباد است كه از فريدون نژاد دارد.»

    رفتن رستم از پي كي قباد


    آنگاه زال رو به رستم كرد و گفت « فرزند، بايد تازان به البرز كوه بروي. كي قباد در آنجاست . پيام پهلوانان و بزرگان ايران را برسان و بگو كه تخت شاهنشاهي تهي است و سپاه جز تو را در خور شاهي نديدند. پس به پاد شاهي تو همداستان شدند و تاج و تخت را بنام تو آراستند. هنگام آنست كه بي درنگ نزد ما آيي و به دستگيري ما بشتابي.»

    رستم بي درنگ رهسپار البرز كوه شد. طلايه تورانيان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش بر آورد و در ميان دشمنان افتاد. چيزي نگذشت كه تورانيان بي تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو بگريز نهادند و خبر به افراسياب بردند و از رستم ناليدند. افراسياب در خشم فرو رفت و يكي از پهلوانان بي باك و زيرك خود« قلون» را پيش خواند و گفت « اين كار تو ست كه را ه را بر ايرانيان ببندي و اين پهلوان نو خاسته را از من برداري . اما هوشيار باش كه ايرانيان زيرك و فريب كارند و بنا گاه دستبرد مي زنند. هشدار تا فريب نخوري.»

    از آن سو رستم پس ازآنكه طلايه تورانيان را شكسته و پراگنده كرد رو بسوي البرزكوه گذاشت. در يك ميلي كوه به جايگاهي سبز و خرم و با شكوه رسيد كه در آن تختي آراسته بودند و جواني فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهي از پهلوانان گرداگرد او به صف ايستاده بودند. چون رستم را ديدند بگرمي پيش دويدند و براي او شادي خواستند و گفتند « اي پهلوان، چون ازين جايگاه ميگذري مهمان مائي. نخواهيم گذاشت بي آنكه با ما مي بنوشي از اينجا بگذري.» تهمتن گفت « اي سروران، مرا كاري در پيش است كه بايد بي درنگ به البرز كوه بروم. جاي ماندن نيست:

    همه مرز ايران پر از دشمن است

    بهر دوده اي ماتم و شيون است

    سر تخت ايران بي شهريار

    مرا باده خوردن نبايد بكار.»

    گفتند« اكنون كه بايد به شتاب به سوي البرز بروي بگو تا در جستجوي كه هستي تا ما را رهنمون باشيم و ياوري كنيم، زيرا ما سواران مرز فرخنده ايم.» رستم گفت« من جوياي شاهزاده اي از نژاد فريدون بنام كي قبادم. اگر مي توانيد مرا به وي رهبري كنيد.» جوان فرهمندي كه سرور پهلوانان بود چون اين را شنيد گفت « من نشاني از كي قباد دارم . اگر از اسب فرود آيي و دمي با ما بنشيني و ما را شاد كني نشان وي را به تو خواهم سپرد.» رستم چون نامي از كي قباد شنيد بي درنگ از رخش بزير آمد و به گروه پهلوانان پيوست و لب رود جائي كه درختان سايه افگنده بودند در كنار سرور جوان بر تخت زرين نشست. دلير جوان جامي از باده بدست رستم داد و دست ديگر رستم را در دست گرفت و گفت « تو از من نشان كي قباد را پرسيدي . بگو كه اين نام را از كه آموختي؟»

    رستم گفت « من پيام آور گردان و دليران ايرانم. بزرگان ايران تخت شاهي را بنام كي قباد آراستند و پدرم زال زر كه سالار دلاوران ايران است مرا گفت كه شتابان به البرز كوه بيايم و كي قباد را بيابم و پيام بزرگان ايران را برسانم . اكنون تو اگر مي تواني نشان كي قباد را به من بسپار.» سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت « اي پهلوان، كي قبادي از نژاد فريدون كه ميجوئي منم.»

    رستم چون چنين شنيد سر فرو برد و از تخت زرين به زير آمد و شاه را آفرين خواند

    كه اي خسرو خسروان جهان

    پناه دليران و پشت مهان

    سر تخت ايران به كام تو باد

    تن ژنده پيلان بدام تو باد

    آنگاه درود زال زر و پيام بزرگان ايران را به وي باز گفت : كي قباد جام خود را به شادي تهمتن بر لب كشيد و تهمتن نيز جام خود را به نام كي قباد نوش كرد و نواي شادي بر خاست. آنگاه كي قباد گفت « شب دوشين به خواب ديدم كه دو باز سپيد خرامان بمن نزديك شدند و تاجي رخشان چون خورشيد بر سر من گذاشتند . از خواب كه بر خاستم دلم پر اميد بود . اين بزم را امروز از شادي آن خواب آراستم.»

    تهمتن گفت « خوابت نشان پيام خداوندي است. كنون خيز تا سوي ايران شويم بياري نزد دليران شويم.» كي قباد چون آتش از جاي بر جست و بر اسب نشست و رستم نيز چون باد بر رخش بر آمد و شتابان روبه سوي سپاه ايران نهادند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  13. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جام قلون


    قلون آگاه شد كه رستم از دامنه البرز ميگذرد. با سپاه خود راه را بر وي گرفت. كي قباد به جنگ ايستاد و خواست با قلون در آويزد. تهمتن گفت « اي شهريار، اين رزم در خور تو نيست . تا من و رخش و گرز و كوپالم بر جائيم كسي را با ما ياراي رزمجوئي نيست.» اين بگفت و رخش را از جاي بر كند و در ميان طلايه تورانيان افتاد. هر جا گرز او فرود ميامد سواري بر خاك مي افتاد.

    يكايك ربودي سواران ز زين

    بسر پنجه و برزدي بر زمين

    بنيرو بينداختيشان ز دست

    سرو گردن و پشتشان مي شكست

    قلون ديد درستم ديوي است گريخته از بند كه بر جان سپاهيان او افتاده . نيزه خود را بر گرفت و چون باد بر رستم تاخت و بزخم نيزه بند جوشن رستم را از هم گشاد. رستم دست بر زد و نيزه را در چنگ گرفت و چون رعد غريد و نيزه قلون را از دست وي بيرون برد. آنگاه با همان نيزه بر قلون زد و او را از سر زين در ربود. سپس بن نيزه را بر زمين كوفت و قلون چون مرغي كه بر بابزن كشند بر نيزه كشيده شد. طلايه تورانيان خيره ماندند و در هراس افتادند و قلون را بجاي گذاشتند و يكباره راه گريز در پيش گرفتند. تهمتن كي قباد را بشتاب به سوي چمنزاري كشيد و چون شب در رسيد با هم به سوي زال راندند . يك هفته كي قباد و زال و رستم و ديگر بزرگان به بزم و شادي نشستند. روز هشتم تخت شاهنشاهي را بآ ئين آراستند و تاج شهرياري را بر سر كي قباد نهادند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  15. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پادشاهي كيقباد 100 سال بود
    پهلوانان ايران (زال،قارن،كشواد،خرّاد و برزين ) پيش پادشاه آمدند . با سلام و درود از شاه خواستند شمشير انتقام بكشد و مرز توران برود.
    روز بعد كي قباد لشگركشيد و سر به سوي مرز توران نهاد.
    دو لشگر روبه وي هم صف كشيدند وجنگ سختي ميان آنها در گرفت . قارن رزم زن از قلب سپاه ايرن جدا شد و به سپاه تورانيان تاخت ،بسياري از ايشان بكشت وسرها و دستها از تن ايشان جدا كرد. چون نگاهش به شماساس گرد تورانيان بيافتاد سر اسب چرخاند و به سوي تاخت و به ضربه ي شمشيري سر از تنش جدا كرد.
    رستم جوان كه رزم قارن بديد سوي پدر رفت و طلب رزم افراسياب كرد.زال پسر را اندرز داد كه افراسياب بزرگ تورانيان است و جنگاوري ماهر و دلير.
    رستم كه شور جواني در سر داشت، به اصرار از پدر نشاني هاي افراسياب خواست . دستان چنين پاسخ داد به پسر:
    درفشش سياه است و خفتان سياه
    از آهنش ساعد از آهن كلاه
    همه روي آهن گرفته به زر
    درفش سيه بسته بر خود بر
    رستم رخش را به سوي قلب سپاه توران تازاند. افراسياب كه ديد نوجواني نورسيده سوي او مي آيد ، از يارانش پرسيد : كين جوان كيست تا كنون در هيچ رزمي نبوده است . پاسخش داند: پسر دستان سام است،
    نبيني كه با گرز سام آمده است
    جوان است و جوياي نام آمده است

    رستم به نزديكي افراسياب رسيد . سالار سپاه را از كمربند بگرفت و از زين جدا كرد. سنگيني وزن افراسياب باعث شد كمربندش پاره شود و نقش زمين گردد. ياران دورش بگرفتند و از ميدان بدرش بردند.

    بنزيك شاه مژده بردند كه رستم قلب سپاه دشمن دريده است و درفش افراسياب به به زير خاك كشيده است .و سپهدار تورانيان فرار كرد و راه بيابان گرفته است.
    لشگر ايران بر تورانيان تاخت هزاران بكشتند و هزاران اسير گرفتند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  17. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  18. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    كي قباد و افراسياب
    88040331e6273d8d2bf508925f95e7af


    چون كي قباد بر تخت شاهي استوار شد كمر بجنگ افراسياب بست و سياهي سهمگين از ايرانيان به پيكار افراسياب آراست . راست لشكر را به مهراب، شاه كابل ، سپرد و چپ سپاه را بگستهم دلاور داد. در دل سپاه قارون رزمجوي و كشواد لشكر شكن جاي داشتند. رستم، پهلوان جوان، در پيش سپاه روان بود و در پس او زال و كي قباد اسب ميراندند. درفش كاويان كه يادگار پيروزي ايرانيان بر ضحاك بود پيشاپيش سپاه مي رفت.

    از آنسو افراسياب لشكري گران از دليران توراني آماده نبرد كرد. راست لشكر را به ويسه و اجناس سپرد و چپ آنرا به گرسيوز و شماساس. خود افراسياب با گروهي از پهلوانان كينه خواه دردل سپاه جاي گرفت.

    چون دو لشكر بهم رسيدند بانگ كوس و ناي بر خاست و اسبان به جنبش در آمدند و جنگجويان در هم آويختند . زمين چون دريا به جوش آمد و آسمان از گرد تيره شد. قارون كه هنوز از مرگ برادر پيچان و خروشان بود نعره اي چون شير بر كشيد و به ميدان تاخت و تيغ در ميان تورانيان گذاشت. بهر سو كه رو مي كرد كشتگان بر زمين مي ريختند . نا گاه شماساس سردار توراني را ديد . بي درنگ اسب را پيش تاخت و بيامد دمان تا بر او رسيد سبك تيغ تيز از ميان بر كشيد

    بزد بر سرش تيغ زهر آبدار

    بگفتا منم قارون نامدار

    نگون اندر آمد شماساس گرد

    بيفتاد بر جان و در دم بمرد







    نگونسار شدن افراسياب بدست رستم


    رستم چشم بر قارون دوخته بود. چون شيوه جنگ آزمائي و شمشير زدن ويرا ديد نزد پدر رفت و گفت « اي جهان پهلوان، به من بگو كه افراسياب سالار تورانيان كدام است؟ درفشش را كجا مي افرازد و خود چه مي پوشد و در كجاي لشكر جاي مي گيرد؟ من بر آنم كه كمر گاه او را بگيرم و كشان كشان نزد شاهنشاه بياورم.» زال گفت « اي فرزند، هشيار باش و انديشه كن كه افراسياب در جنگ مانند نر اژدهاست . درفش و خفتانش هر دو سياه است و خود آهنين بر سر و پوششي از آهن زرنگار بر بازو دارد. اما هشدار كه افراسياب مردي دلير و بيدار بخت است.»

    رستم گفت « اي پدر انديشه مدار كه

    جهان آفريننده يار منست

    دل و تيغ و باز و حصار منست.»

    آنگاه رخش روئين سم را بر انگيخت و دمان و خروشان به سوي سپاه توران تاخت. افراسياب ديد گويي اژدهايي از بند جسته است . در شگفت ماند . پرسيد «اين كيست كه تا كنون وي را در ميان ايرانيان نديده ام .» گفتند «اين رستم فرزند دستان سام است. نمي بيني كه گرز سام را به دست دارد.» افراسياب خروشان به پيش سپاه راند . رستم چون افراسياب را بچشم آورد گرز را به گردن بر آورد و ران بر رخش فشرد.

    چو افراسيابش بدانگونه ديد

    بزد چنگ و تيغ از ميان بر كشيد

    زماني بكوشيد با پوز زال

    تهمتن برافراخته چنگ و يال

    آنگاه رستم رخش را نزديك افراسياب راند و گرز را بر زمين انداخت و دست يازيد و كمربند افراسياب را در چنگ گرفت و او را سبك از پشت زين برداشت و بسوي خود كشيد. با تلاش افراسياب دوال كمر تاب نياورد و از هم گسست و افراسياب نگونسار بر زمين افتاد. سواران توراني گرد او را گرفتند و بشتاب او را از ميدان بدر بردند. رستم كه جز كمربند افراسياب در دستش نمانده بود پشت دست به دندان گرفت و دريغ خورد كه چرا به جاي كمربند زير بازوي افراسياب را نگرفته است. بي درنگ مژده به كي قباد آوردند كه رستم دل سپاه توران را دريد و خود را به افراسياب رساند و با وي در آويخت و او را از زين برداشت و نگونسار بر خاك انداخت و درفش تورانيان از ديده ناپديد شد و شاه توران را سواران در ميان گرفتند و بر اسبي تيز تك نشاندند و گريزان از آوردگاه بدر بردند و سپاه آنان را بي سالار ماند.

    كي قباد چون اين مژده راشنيد فرمان داد تا لشكرش بيك باره از جاي بجنبند. لشكر ايران چون دريا خروشان شد و بر سپاه توران زد:

    بر آمد خروشيدن دارو گير

    درخشيدن خنجر و زخم تير

    دو لشكر بهم اندر آويختند

    تو گفتي به يكديگر آميختند

    زآسيب شيران پولاد چنگ

    دريده دل شير و چرم پلنگ

    زمين كرده بد سرخ رستم بجنگ

    يكي گرزه گاو پيكر تيز چنگ

    بهر سو كه مركب بر انگيختي

    چو برگ خزان سر فرو ريختي

    چو شمشير بر گردن افراختي

    چو كوه از سواران سر انداختي

    زخون دليران به دشت اندرون

    چو دريا زمين موج زن شد زخون

    بروز نبرد آن يل ارجمند

    بشمشيرو خنجر ، بگرز و كمند

    بريد و دريد و شكست و ببست

    يلان را سر و سينه و پا و دست.

    زال فر و زور فرزند نامدار خود را نگاه مي كرد و از شادي دل در سينه اش مي طپيد. هزارو صدو شصت تن از گردان دلير بدست رستم از پا در آمدند . شكست درسپاه توران افتاد و بازماندگان پريشان و پراكنده رو بگريز نهادند و بسوي رود جيحون راندند. گنج و خواسته آنان همه بچنگ سپاه ايران افتاد. پهلوانان ايران فيروز و شادمان به لشكر گاه خود باز آمدند و به آفرين خواني كي قباد رفتند. رستم نيز خشنود و سرافراز نزد كي قباد رسيد. كي قباد بر پاي جست و دست او را در دست گرفت و كنار خود بر تخت نشاند و زال را نيز بر دست ديگر خود جاي داد و سپاس بجاي آورد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  19. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/