صفحه 6 از 24 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تصادف



    تصادف شديدي بود.استخوانهايش شکسته بود.

    يک ماه در بيمارستان بستري شد.

    پرستار جوان براي بهبودش سنگ تمام گذاشت.

    امروز دکترش تلخ ترين خبر را به او داد:

    حالش خوب شده ...

    فردا بايد مرخص شود...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بزرگترین حکمت !!!! ...
    روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
    سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
    نوجوان این کار را کرد.
    سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

    سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
    نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
    او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
    سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
    هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!» ...





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد... نه چوبی كه بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شكند چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تشريح


    گفت: حاضري؟...

    گفتم: ولش کن؛ گناه داره.

    گفت: نترس ديوونه! دردش نمياد که؛ مرده.

    از اون روز که شکم مارمولک بيچاره رو پاره کرد که فقط ببينه توش چيه، سالها گذشته. الان اون جراح شده، من طراح.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دزد



    عشق، خانواده و آينده را روي زمين گذاشت و از ديوار بالا رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زنگ


    فصل مدرسه که مي‌شد سر ظهر زنگ خانه‌اش را مي‌زديم و فرار مي‌کرديم.

    گمان مي‌کرديم که نمي‌فهمد مائيم.

    وقتي که مرد، شنيديم که سال‌هاست ناشنواست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    رهايي


    زنداني بعد از چند روز ماندن در انفرادي يک و نيم متري ، حس گيج کننده اي داشت.

    زندان بان در را باز کرد.

    - وقت اعدام

    زنداني خوش حال بود...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگي نباتي


    نفس مي کشيد، چشمهايش هم باز بود ولي دکترها قطع اميد کرده بودند. همه مي گفتند زندگي نباتي را ميگذراند.
    پدر و مادرش هرگز فکر نمي کردند روزی خواهد رسيد که آنها در مورد اهدإ اعضاي بدن فرزندشان تا صبح بنشينند و تصميم بگيرند و بالاخره او رفت ولي قلبش هنوز مي تپد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزنامه نگار

    وقتي ازش پرسيدند چرا روزنامه نگار شدي؟ گفت: من از بچگي روزنامه را دوست داشتم،

    چون کفش نويي که پدرم ميخريد هميشه يک شماره بزرگتر بود تا بتوانم چند سال از آن استفاده کنم.
    سال اول مجبور بودم، داخل کفشم روزنامه بگذارم تا از پاهايم در نيايد و سال دوم از روزنامه استفاده نميکردم چون کفش قد پاهام بود، اما سال سوم روزنامه هاي خيس شده را با فشار داخل کفش جاي ميدادم تا صبح فردا کفش تنگ پاهايم را اذيت نکند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مزاحم


    دختر قدمهايش را تند کرد ...

    پسر هم قدمهايش را تند کرد ...

    پس از مدّتي دختر جيغ زد و فرار کرد

    پسر هم همينطور...!

    خواهر و برادر از کودکي از سوسک مي ترسيدند!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 24 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/