صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 54 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    صفحه 300 و 301
    ظهر پس از باران زیاد روی شهر نشسته بود حالا سنگین تر شده و بقدری پایین است که از بالکن انگار پتویی از ابر و اوهام روی فضای خیابان به خواب رفته انداخته اند.مه که دهانه ی تقاطع مسیو لو پرنس با سن ژرمن را مثل گذرگاه سوخته ای در دود پیچیده.مه مه غلیظ و رویا مانندی که ساختمانها و ترکیب خیابان را در خود میخورد و همچون سراب دروغ محو میکند مه غلیظ و خاکستری رنگی از محله سن ژرمن و سن میشل و تمام پارک لوکزامبورگ چیزی جز یک صحنه ی کور و محدود مانن فیلمهای ترسناک نشان نمیدهد.مه غلیظ و تیره ای که عین یک کیسه زباله ی عظیم تمام شهر را از بولون تا پانتن و از پاتو تا شارتنون در خود فرو برده.مه غلیظ و چرکی که امروز انگار تمام خاک فرانسه را در لفاف خود کابوسناک ساخته.مه غلیظ و مرگ واری که دنیا را در لایه های اغمایی خود مدفون میکند...دنیا جلوی چشمم همین است.و وقتی تکان میخورم دردهایی که از صبح توی سینه زیر سینه دیافراگم تمام امعاء و احشاء دور کمر و در ستون فقراتم داشتم حالا شدید تر شده در تنم میپیجد.و به خود میگویم دیشب نمی بایست انهمه وقت زیر باران توی ایل دولا سیته مثل روح یهودی سرگردان پیاده در بدری میکردم.وقتی عطسه ای میزنم تنه ام انگار منفجر میشود.اما دردهای طرف چپ سینه ام تیزتر و مثل ضربه ی نوک چاقو از داخل به بیرون است بعد تیر میکشد.
    کلاه و بارانی ام را بر میدارم و از هتل می ایم بیرون. مثل عروسک خودکار حرکت میکنم طرف بیمارستان.ولی دردهای سینه ام مرتبا" بدتر میشوند.نفسم هم گاهی تند تند میشود.و تنگی میکند.یک چیزی هم وسط سینه ام چنگ میزند.طوری که بالاخره مجبورم میکند کنار خیابان روی پله ی یک عکاسی بنشینم نفس بگیرم.سرم را به جرز دیوار میگذارم چشمهایم را میبندم.
    یادم نیست چه مدت از حال میروم و تقریبا" بیهوش میمانم_در حالتی عجیب ولی خالی...بعد یک نفر میگوید:
    " هی مسیو.حالت خوبه؟"

    چشمهایم را باز میکنم و سرم را حرکت میدهم.هوای سرد و مه الود پاریس دماغم را کرخ کرده.صورت یک زن جوان سیاه پوست با ماتیک غلیظ در میان مه جلوی من است.
    میگوید:حالت خوبه؟...موهای فرفری دور کله اش عین عمامه گرد و گنده ای هاله زده_با لبهای کلفت ماتیک مالیده مثل خون و دندانهای سفید درشت.
    " حالت خوبه؟"
    سرم را پایین می اورم."مرسی چیزی نیست"
    "کمکی از دست من بر میاد؟"
    "merci beaucoup.خیلی متشکرم"

    میفهمد غریبه ام.حالا به انگلیسی و لهجه ی سیاهپوستان امریکایی میگوید:
    " can I give you a hend?میتونم کمکت کنم؟...
    "متشکرم.نه.چیزی نیست...."
    "قلبته؟"
    نگاه میکنم میبینم دستم هنوز روی طرف چپ سینه ام را چنگ زده.

    گنمیدونم"
    "دقیقا" کجات درد میکنه هانی؟"
    "دقیقا" تمام تنم."
    میخندد.
    میگوید:"ددی من یه موزیسین مهاجر بود-و همین طوری گوشه ی خیابان مرد-با سکته ی قلبی."
    "خدا بیامرزدش."
    "برای یک لحظه فکر کردم تو ناراحتی قلبی داری."
    "من حالا نمیمیرم."
    "کجایی هستی هانی؟"
    "Islamic republic of Iran! “ و امیدوارم این عین قورباغه فنری فرارش بدهد.
    لبخند میزند."اینجا رزیدنتی؟یا فقط ویزیت میکنی؟"
    "فقط ویزیت میکنم!"
    "تنهایی؟"
    "اره."
    سعی میکنم باز به جرز دیوار تکیه بدهم.ولی درد تازه ای در کمر و طرف چپ سینه ام میپیچد و تیر میکشد.چشمهایم را میبندم.
    "بلند شو بیا ببرمت به این کلینیک"
    "نه....برو دختر جان.تنهام بگذار"
    "همین نزدیکی یه کلینیک هست.معمولا" خیلی خوبن."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    302-305



    چیزی نیست ، چند دقیقه دیگر حالم خوب میشه.»
    «این دردها را قبلاً هم داشتی؟»
    دروغی میگویم:«آره.»
    «در سینه؟در ناحیه قلبت؟»
    «اینجوری نه.»
    «به هر حال من فکر می کنم بهتره بیای به این کلینیک ، بذاری یه نگاهی بت بکنن.دکتر میتونه یه معاینه بکنه.یک چک آپ فوری.بیا بلند شو.دستت رو بده به من ، هانی.»
    «چیزی نیست.»سعی میکنم نفس عمیقی بکشم.اما درد دیافراکم نفسم را می شکند.
    دختر کنارم می نشیند، می گوید:«من تقریبا تمام عمرم را در این دیوونه خونه زندگی کردم.پاریس...پدرم اهل نیویورک بود ، ول کرد اومد اینجا که به اصطلاح آزاد و شرافتمندانه زندگی کنه.اما من میدونم اینجا میتونه بیرحم و مثل یک کابوس بد باشه.تنهاها باید به همدیگه کمک کنن.»
    «متشکرم.شما خیلی شیرین هستی.اما...چیزی نیست.»
    «تو درد داری.»
    «حالم خوب میشه.متشکرم،واقعاً چیزیم نیست.برو.»
    اما بلند نمی شود برود.بعد از مدتی میگوید:«دنیای گندیــــده و پریشان و درب و داغونی یه.»
    «آره ، همیشه یه چیزی هست.»
    «میخوای باور کن ، میخوای باور نکن.زندگی اینجا میتونه یک کابوس خوشگل اما لعنت خدا خورده باشه.»
    «می فهمم چی میگی خواهر!»
    «تو هم همین احساس رو داری؟»
    «کابوس که هست.»
    -feelin low؟
    به سؤال وصف حال فیر قابل ترجمه اش می خندم.
    «آره،خیلی پایین م.»
    «بیا یکی از این قرصها رو بزار زیر زبونت.»
    «چیه؟»
    «مخدر...روحیه ت رو میاره بالا.»
    «نه ، متشکرم.»
    جعبه قرص صورتی رنگی را از تو کیفش در می آورد ، جلوی من میگیرد.یکی اش را خودش برمیدارد و عین هله هوله می لغزاند زیر زبان بزرگـــ و صورتی رنگش که با بقیه صورت سیاه و دهان سرخش تضاد تو دل برویی دارد.
    می پرسم:«چیه؟ال اس دی ؟ یا گراس؟
    «هیچ کدوم.از این مدرن تر هاست.در بروکلین بهش میگن فلاس.»
    «فلاس؟»
    «فقط تخدیرکننده س.بدون هیچ عارضه جانبی.من خودم از صبح تا حالا سه تا زدم.»
    یک علی الله می گویم و یک فلاس می اندازم زیر زبانم.ممکن نیست بتواند از دردهایی که فعلا خودم دارم بدتر است.»
    میگوید:«من هنوز فکر میکنم بهتره بیای بریم به این کلینیک یه چک آپ ساده بکنی.هانی.دردهات ممکنه خطرناک نباشه ،اما ممکن است علامت چیزی باشه،ممکنه مقدمه یه چیز جدی باشه.یه ویزیت شاده دکتر چند فرانک بیشتر نیست.تو لابد بیمه دولتی نداری چون توریستی.»
    «نه...»
    «ویزیت دکتر در این کلینیک های خصوصی زیاد نیست.من از وقتی ددی خودم با سکته قلبی گوشه مون مارتو مرد در این کابوس متحرک و دائمی هستم و همه دنیا همین بلا به سرشون میاد...اگر هم پول همراهت نیست من کمی دارم.به قدر کافی دارم.بزار من هم امروز کار خیر کرده باشم.»حرفهایش مرا به ناراحتی و خوره تازه ای انداخته.
    می گویم:«مقداری پول همراهم هست.»
    «چقدر؟...»
    «هزار و سیصد ،چهارصد.»
    «دلار یا فرانک؟»
    «فرانک.»
    «خوبه.»
    ساکن می مانم.
    «یه دهمش هم بسه»بعد باز مختصری از داستان پدرش را تعریف می کند،که از ترومپتیستهای معروف هارلم نیویورک بوده ولی چون از طرفداران مالکم ایکس سیاهپوست انقلابی آمریکایی بوده خانه اش را آتش می زنند و او به پاریس مهاجرت می کند و چند سال در اینجا با آبرو و حیثیت زندگی کرده بود.خودش اسمش جی سی است.می گوید میداند این اسم مسخره ای است ، ولی خوب این اسمی است که پدرش روی او گذاشته.کاری نمی شود کرد.جی سی مخفف هیچی هم نیست.فقط جی سی.وقتی همراه پدرش به اینجا آمده فقط سه سالش بوده.و در پاریس مثل علف هرز بزرگ شده.و بعد از مرگ پدرش جی سی همین طوری در پاریس به زندگی ادامه داده.من دردهای سینه ام کمتر شده ، و یاد ثریا می افتم و تصمیم میگیرم بلند شوم.اما لحظه ای که میخواهم خود را خم کنم بلند شوم درد دوباره شروع میشود.
    جی سی میگوید:«حالا چه احساسی داری؟»
    «عین جهنم.»
    :یه فلاس دیگه بدم؟»
    «نه...»
    «پس بیا بریم ویزیت دکتر.یه کلینیک خصوصی همین نبش خیابون هس.من بلدم.خودم چند بار رفتم.چارج شون زیاد نیست.OK?»
    جوابش را نمی دهم ، اما جی سی این را علامت رضا تلقی میکند و شروع می کند به کمک کردن به من تا بلند شوم.در شرایط موجود ضروری نمیبینم ویزیت ساده ای با دکتر خصوصی داشته باشم.تا ببینم چه میشود.کلینیک زیاد دور نیست و ما در عوض کمتر از دو دقیقه از نیم دری پهن وارد میشویم.دردها حالا معرکه است.
    چراغهای کلینیک چشم را می زند.جی سی از من می خواهد روی یکی از مبلها بنشینم و خودش به طرف پیشخوان اطلاعات می رود ، که بیشتر شبیه باجه بلیت فروشی است.وقتی با مسئول اطلاعات که دختری جوان و خیلی زیباست حرف می زند فرانسه اش عالی و حتی بدون لهجه است.به مبل تکیه می دهم و نگاهشان می کنم.
    جی سی میگوید:«مسیو میل دارد یک متخصص قلب را ببیند-فوری.»
    مسئول کلینیک جواب می دهد:«متأسفم.الان ما متخصص قلب در کلینیک حاضر نداریم.»
    «مسیو درد زیادی دارند.»صدایش را بلند می کند.
    «علائمشان چیست؟»
    «درد دارند.»
    «کجا؟»
    «از سر تا پا.»
    طوری چشمهایش را گرد میکند که انگار میخواهد بگوید نگفتم شماها دیوونه هستید.partoul?
    «مسیو اینطور میگویند.»
    «لطفاً دقیق تر باشید.»او نفس کفری و بلندی می کشد.
    «فکر میکنم بیشتر در سینه هست.»
    «آیا مسیو cardiaque هستند؟»
    «نه-می گوید سابقه بیماری قلبی نداشته است.»
    «شما همسر مسیو هستید؟»
    «نه فقط یک دوست.خواهش میکنم یک کاری بکنید،هرچی.»
    «ما دکتر گرابو را داریم که اتفاقاً می دانید قرار ایت نیم ساعت دیگر بیاید.در اینجا مریض بستری دارد.می دانید اعتصاب هم هست.ما در حال اورژانس فقط کار میکنیم.می توانم آدرس دکتر دیگری را بدهم که رد انتهای خیابان«اولم»مطب دارد.اما ساعت کار مطبشان را نمی دانم.و مطمئن نیستم که اصلاً باشند یا نه؟»
    «اگر این دکتر خودتان...اسمش چی سود؟»
    «دکتر گرابو...»
    «اگر دکتر گرابو قرار است تا نیم ساعت دیگر بیایند-مسیو می تواند صبر کند.»
    «هر طور میل دارید.»
    «لطفاً وقتی دکتر آمد فوراً ما را خبر کنید.»
    «بلــه.»
    جی سی حالا نزد من برمی گردد و می گوید:«یه مشت شراب و سیر خور عوضی!اما اشکالی نداره.می تونیم نیم ساعت دیگه صبر کنیم تا دکتر متخصص بیاید.»
    عجیب است اما آنها هر چه بیشتر درباره دردهای من حرفمی زنند انگار دردها کم کم شروع به محو شدن می کند ، یاشاید اثـــر فلاسهای جی سی است.او می آید کنار من می نشیند.آدمهای دیگری در راهروی انتظار کلینیک نشسته اند ، اغلب پیر و پاتیل.جی سی باز درباره زندگی خودش و پدر ترومپتیستش حرف میزند-جوسی واشینگتن معروف ! جوسی واشینگتن مدتی با ارکستر خود لوئی آرمسترانگـــ هنگام ضبط «سن لویی



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحات 306 تا 316 ...

    بلوز» می زنه. اما حالا این که کنار من نشسته ادریس پسر مطرود آبادانی است، و به من می گوید مطرود رفته بود کفیشه برای بسته بندی اثاث مهندس نوربخش طناب و نایلون بخرد و ترکش خمسه خمسه خورده و در بیمارستان طالقانی یک پایش را قطع کرده اند. ادریس خودش می خواهد به جبهه برود. می گوید وصیتنامۀ خودش را قبل از شهادت نوشته و برای روزنامۀ کیهان فرستاده تا روز بعد از مرگش چاپ کنند.
    می گوید می خواهد سیگار فروشی را بگذارد کنار و به جبهه برود.
    مسئول اطلاعات جی سی را صدا می کند و با انگشت به مردی اشاره می کند و می گوید این دکتر گرابو است. دکتر گرابو مردی دراز، فوق العاده چاق با موهای کم پشت، سبیل آویزان و ریش بزی است، و وقتی حرف می زند یک طرف لب شکریش پایین می آید. ولی چشمهای ریز و نافذی دارد. بطرف ما می آید. جی سی بلند می شود و وقتی من خودم هم بلند می شوم، موج دردها در تنه ام راه می افتد. دکتر مثل دیوار جلو ما می ایستد.
    «Qu' est-ca qui ne va pas? . ، مشکل چیه؟»
    جی سی بنا می کند به اجرای همان دیالوگ که چند لحظه قبل با مسئول اطلاعات داشت. ولی دکتر پس از گوش کردن دو سه جملۀ اول، و نگاهی به من عجولانه فقط می گوید: «ایشان را ببرید به اتاق شماره 13 یک نوار قلب بگیرند، بعد من ایشان را می بینم.» بعد از ما رو برمی گرداند و به سراغ وظائف دیگری می رود.
    من و جی سی به اتاق شماره 13 می آییم، که خالی است. پس از مدتی معطلی پرستار پیرزنی وارد می شود که او هم در عجله و شتاب است.
    بعد از آنکه می فهمد ما را چه دکتری و برای چه منظوری فرستاده، شروع می کند به نوشتن یک رسید سیصد فرانکی. و توضیح می دهد صد و پنجاه فرانک برای ویزیت دکتر و صد و پنجاه برای نوار قلب.
    جی سی به انگلیسی به من می گوید: «سر گردنه ست!»
    می گویم: «اشکال نداره. استطاعت این قدر را دارم.» دست توی جیب بغل بارانی که پولهام هست می کنم.
    از پرستار می پرسم: «اینجا پرداخت می کنم، یا صندوق؟»
    «این را اینجا پرداخت می کنید.»
    دستۀ لاغر اسکناسها را در می آورم و سه تا صد فرانکی از میان آن جدا و با آنها وداع می کنم، و در دست پرستار می گذارم. او پول را در کشویش محو می کند. بقیۀ پولها را که حدود هزار و اندکی است تو جیبم می گذارم و زیپ جیب را می بندم. جی سی نگاه می کند و سرش را تکان می دهد.
    پرستار تلفن را برمی دارد و با شخصی دربارۀ ارسال یک مریض برای گرفتن نوار قلب صحبت می کند. بعد رو به من می گوید: «طبقۀ دوم، کاردیوگرافی.»
    برعکس راهروی انتظار خر تو خر پایین، طبقۀ دوم آرام و ساکت است- عین محراب کلیسا. اتاقی که ما به آستانۀ آن پا می گذاریم تجهیزات زیادی دارد، و پرستار جوان تری منتظر من است. زن ریزه ای است با موهای سیاه، صورت پهن و کوچک و لبهای حساس و ماتیک مالیده، ولی حرکات و رفتار تسخیر کننده. پس از آنکه متوجه می شود مریض کیست، جی سی را به داخل اتاق کاردیوگرافی راه نمی دهد. جی سی می گوید اشکال ندارد، همان پشت در می ایستد. برای من آرزوی شانس می کند! پرستار کاردیوگرافی نه اسم مرا می پرسد، نه اینکه چه دردی دارم، چه برسد به سؤالات دقیق تر. فقط فرم را از دست من می گیرد.
    «پشت اون، پاراوان. لباسهایتان را بکنید.»
    «تمام؟»
    «تمام! حتی ساعت دستتان را.»
    روپوش کوچک زرورقی و سبز رنگی را به من می دهد. «بعداً این را بیندازید تن تان. بندش جلو.»
    هنوز روپوش را به تن نکرده ام که او داخل پاراوان می شود. وسائلی هم با خودش می آورد.
    «ها، مسیو. آماده اید؟» حالا لبخند می زند.
    «تقریباً.»
    «خیلی قد بلندید.» اما به قدم نگاه نمی کند.
    «چکار کنم؟»
    «طاقباز روی تخت دراز بکشید.»
    مثل بره اطاعت می کنم و او حالا بند روپوش مرا می کشد و باز می کند، و شروع می کند به چسباندن تکمه ها و قلابهای مادگی فیشهای رابط دستگاه به تن من. دو تا به مچهای پا. دو تا به مچهای دست. چند تا روی سینه و زیر بغل. همانطور که لخت و عریان زیر دستها و سیمها و وسائل الکترونیک دراز کشیده ام، باز احساس حماقت و بیهودگی می کنم. از اینکه بدن مرا بیخودی دستمالی می کند و این ور و آن ور می کند ناراحت نمی شوم، اما او زیادی خودش را روی من خم کرده و جولان می دهد و هر کاری که می خواهد می کند. خوب، ولش کن. عیب ندارد. چک آپ است. C'est la vie! این است زندگی. بگذار بکند. بگذار این هم... دستمالی کند. دنیا مرا سالهاست دستمالی کرده. حتی موش خرماهای آبادان هم زندگی مرا دستمالی کرده اند. این مادموازل هم روش. هرچه بادا باد! سیصد فرانک سگ خور. می توانم نیم ساعت دیگر از اینجا بیرون بروم، می دانم. می روم اورپیتال دو وال دو گراس، دنبال کار ثریا. بعد تمام این منظره و الم شنگه فراموش می شود. یک خاطره است.
    پرستار تسخیر کننده با پنبۀ آغشته به دارویش ناحیۀ قلب و تمام سمت چپ سینه را می مالد. لبهای ماتیک مالیده اش انقدر جلوست که بوی آنها را احساس می کنم. دکمه های یونیفرم سفیدش سخاوتمندانه باز است. روی سینه اش، پلاک مستطیل شکل سیاه و شیکی است. روی آن نوشته پرستار: میشل گابریل. ماس ماسک دستگاه را روی سینۀ من می گذارد. «نفس نکشید...» و بعد «نفس بکشید.» «نفس نکشید.» «نفس بکشید.» من کلیک کلیک و ویژ ویژ دستگاه او را می شنوم که قطع و وصل می شود. و دستهای نرم او را احساس می کنم که روی سینه ام کار می کنند، و صورت او را می بینم که روی صورتم پایین می آید. حرفهایی هم در ضمن می زند که من اغلبش را نمی فهمم. خیلی هم خودمانی شده. وقتی زیر پستان چپ مرا پنبۀ آغشته به دارو می مالد می خندد. «Etes-vous chatouilleux?...»
    «ببخشید؟» دربارۀ نتیجۀ نوار دلم شور می زند. خیلی کلیک کلیک می کند.
    به انگلیسی دست و پا شکسته می گوید: «چه جوری می گویید- وقتی یک نفر شما را لمس می کند و شما یه جوری می شوید و می خندید؟»
    «قلقلکی؟...»
    «قلقلکی هستی؟»
    از وقت گیر آوردنش هم خوشم می آید.
    «اونجا نه.»
    «اینجا جایی یه که بیشتر مردم قلقلکی هستند. من یک مریض داشتم، دو روز قبل از دیروز، که مطلقاً قلقلکی بود...» انگلیسی اش بخوبی انگلیسی مادموازل آدل فرانسوآز میتران خودمان نیست.
    «پس مریض قلبی نبوده!»
    می خندد: «اما مسیوی مریضی بود.»
    «اینجا زیادند.»
    بعد از مدتی وقتی کارهایش با من تمام می شود به من می گوید می توانم لباسهایم را دوباره بپوشم. من مشغول بستن کمربندم هستم که سر و کلۀ دکتر گرابو پیدا می شود. پرستار پاراوان را عقب می زند. گرابو نوار را مطالعه می کند، بعد سرفه ای می کند و به دستگاه ضبط نوار قلب تکیه می کند: «شما سابقۀ ناراحتی قلبی نداشتید؟»
    «ناراحتی قلبی نه.»
    «هیچگونه دردهای سینه، نفس گرفتگی، سوزش قلب، همراه با عرق کردن، که در رابطه با آن بستری شده باشید؟»
    «نه.»
    ظاهراً اینها مقدۀ چیزی است که می خواهد بگوید.
    «نظر شما چیست، دکتر؟»
    «من فکر می کنم بهتر است شما سه روز در اینجا بمانید تا ما آزمایشاتی بکنیم.» لابد فکر کرده من از خر پولهای امریکای لاتینم.
    «اشکالی در نوار هست؟»
    «من مشکوکم.» اما طرز گفتن سرسری و بی حوصلگی اش مرا مشکوک می کند.
    «می خواهید من سه روز اینجا بمانم و آزمایشاتی بکنید؟»
    «شرط عقلانی چنین حکم می کند.»
    «من نمی توانم سه روز اینجا بمانم، دکتر. مسائل فوری و فوتی دیگری دارم. نمی توانید فقط به من دارو بدهید؟»
    «نه. البته بسته به تصمیم شماست شما ممکن است از اینجا بروید بیرون و هیچ اتفاقی نیفتد. از طرف دیگر این مسائل مربوط به قلب باید در ساعات اولش کنترل شوند- خودتان که می دانید.»
    قبل از اینکه بتوانم حرف دیگری بزنم دکتر گرابو از اتاق بیرون می رود، و فقط هنگام خروج دستوراتی شفاهی به پرستار می دهد. پرستار هم سرسری با تلفن دستوراتی به بخش پذیرش در طبقۀ پایین می دهد، مبنی بر اینکه اگر مریض جدید دکتر گرابو- مسیو آریان- مایل باشند می توانند بستری شوند. بعد از این تلفن پرستار هم فراموش می کند که من اصلاً وجود داشته ام و می رود پی کارش.
    وقتی از اتاق کاردیوگرافی بیرون می آیم مریض تر و مغشوش ترم. جی سی هنوز آنجا ایستاده. سیگار می کشد.
    «نوار گرفتی؟»
    «آره.»
    «دکتر دید؟ چی گفت؟»
    «میخواد من سه روز اینجا بستری شوم. برای آزمایشات!»
    فوری می گوید: «بهتره این کار را بکنی.»
    «نه، نمیتونم.»
    بارانی ام را به دست جی سی می دهم و بندهای کفشهایم را که هنوز بازند می بندم. احساس ضعف و خورۀ تازه ای می کنم. بعد هر دو می آییم طرف آسانسور. هیچی نشده او بازوی مرا گرفته.
    «لابد چیزی در نوار قلبت دیده، هانی؟»
    «من که نفهمیدم... با اون پرستارش!»
    «راستی داشت چکار می کرد؟ من یواشکی نگاه کردم. انگار داشت می خوردت.»
    «بوسۀ فرانسوی!»
    «بیا این هم دفتر پذیرش. بیا بپرسیم شرایط بستری شدنشان چیه.»
    «نه- من از این دیوونه خونه میرم بیرون.»
    «چرا؟...»
    «به خیلی دلائل. یکی اینکه پولش و ندارم.»
    جی سی به من خیره می شود. انگار که بگوید بقیه اش را نگو، بدبخت. اما می گوید: «هنوز در حدود هزار داری ممکن است برای شروع کافی باشد، می توانی چک بدهی. چک شخصی قبول می کنند.»
    «نه!...»
    «به هر حال بیا ببینیم شرایطشان چیه... محض رضای خدا. تو مرد مریضی هستی. دنیا که به آخر نرسیده. اگر بری توی خیابون با حمله قلبی بیفتی چی؟ نه میتونی به کسی کمک بکنی. نه کسی را داری به تو کمک بکنه.»
    «من به هر حال میخوام برم.»
    ما حالا جلوی پیشخوان پذیرش کلینیک هستیم. «یه دقیقه صبر کن.»
    جی سی به مسئول اطلاعات می گوید: «مسیو قرار است سه روز بستری شوند. باید چکار کنند؟»
    «مریض دکتر گرابو هستند؟»
    «بله- مریض دکتر گرابو.»
    مسئول اطلاعات نفس بلندی می کشد و سر سری دفتر بزرگی را باز می کند. در حالی که دو تلفن دیگر را هم جواب می دهد، اسم و سایر مشخصات مرا در ستونهای منظم یادداشت می کند.
    جی سی می پرسد: «مادموآزل، هزینۀ اتاق بیمارستان شبی چند است؟»
    «مسیو بیمه نیستند؟»
    «نه-»
    «شبی پانصد فرانک.»
    «پیش پرداخت می کنند؟»
    «بله. پیش پرداخت.»
    «و چه مبلغ مسیو باید قبلاً بپردازند؟»
    «وقتی پر کردن فرمها را تکمیل کردید و مسیو امضاء کردند آنها را به صندوق می دهید مسئول صندوق به شما خواهد گفت.»
    «همینطوری- یه رقم روند چقدری معمولاً لازم است؟»
    «روال کارشان برای بستری کردن مریضی از این قبیل 15 هزار فرانک است.»
    «پانزده هزار فرانک برای یک چک آپ سه روزه؟»
    «شما هزینه های ما را نسبت به سایر کلینیکها بسیار عادلانه خواهید یافت.»
    جی سی به من نگاه می کند «عادلانه... My oss» من خودم هم اکنون عقب عقب رفته م طرف در خروجی.
    می گویم. «ولش کن، بیا.»
    «تو به مداوا احتیاج داری.»
    «نه- تمام شد.»
    «جایی نیست که بتوانی پول را تهیه کنی؟»
    «من ترجیح می دم توی جوی آب دراز بکشم و بروم پیشواز عزرائیل.»
    «یه مشت کاپیتالیست لعنتی!»
    «من اهمیت نمیدم، دوست من، بیا.»
    هنوز بارانی و کلاه مرا برایم نگه داشته. می گوید: «بنشین کمی استراحت کن.»
    «نه- من میرم تو این دستشویی یه مشت آب بزنم سر و صورتم. بعد میریم بیرون.»
    «آره، برو خنک شو، مرد.»
    «تو اینجا هستی تا من برگردم؟»
    «البته...»
    «متشکرم. تو فرشته ای.»
    «من؟ من که کاری نکردم.»
    «یه دقیقه صبر کن.»
    «نگاه کن... شاید بخوای تغییر عقیده بدی. من میتونم دو سه هزار فرانک جور کنم.»
    «نه! مطلقاً نه.»
    «یه فلاس دیگه میخوای؟ انگار داری می لرزی.»
    «آره.»
    «نگران نباش، مرد. سخت نگیر. عصبانی نشو. مهمترین چیز اینه که آرامش و خونسردی ت را حفظ کنی.» یک فلاس رد می کند.
    توی دستشویی فسقلی جلوی شیر آب می ایستم، آب سرد به صورتم می زنم. دستی هم به موهایم می کشم. خودم را در آینه نگاه می کنم. زیر چشمهایم گود افتاده و قهوه ای است، و پوست گونه هام دان دان است. نفسم می آید و می رود، و قلب کهنه ام دلنگ و دولونگ خودش را دارد. اما دردی هم آن ته رسوب کرده. یا خوره ای رسوب کرده. خیلی خوب. خیلی خوب، این هم از این تجربه. تمام شد. باید هر طور هست راه بیفتم. باید فعلاً بروم بیرون... بروم وال دوگراس. یقه و کراواتم را منظم می کنم. دکمه های کتم را می بندم. عصبانی نشو، مرد. یه مشت کاپیتالیست. یه فلاس دیگه میخوای؟ باید برگردم پیش فرشتۀ نجات، جی سی واشینگتن.
    اما وقتی می آیم بیرون فرشتۀ نجات رفته. کلاه و بارانی ام آنجا روی مبل است. راهروی انتظار کلینیک رتق و فتق خودش را دارد. فقط از جی سی خبری نیست. در یک میلیاردم ثانیه خبری روی ویوئر کمپیوتر مغزم فلاش می زند که جریان از چه قرار است. دست توی جیب بارانی ام می کنم- همان جیب بغل که بقیۀ پولهایم را گذاشتم. جیب زیپش باز است، ولی تنها چیزی که در آن باقی مانده مقدار زیادی فضای خالی و خاطره انگیز پاریس است، به به، این هم از این.
    وسط دردها سعی می کنم بخندم. به هر حال از جی سی بدم نمی آید،- چون تمیز کار کرد. می دانستم یک چیزی می خواهد... همه شان یک چیزی می خواهند. ولی او سبک و روابط عمومی و ارتباط انسانی اش عالی بود- از دکتر گرابو و از پرستار میشل گابریل بهتر بود.
    از کلینیک می زنم بیرون و پیاده هر طور هست می آیم طرف بیمارستان. وال دوگراس هنوز در تاریکی و سکوت سرشب فرو رفته. امشب اینجا ناگهان برای من تاریکی و وهم آن گزندگی تازه ای دارد. فکر دکتر گرابو و فکر پرستار میشل گابریل از کله م خارج نمی شود. و جی سی واشینگتن. فرشتگان نجات. به یکی از پرستارهای آشنا که از پله ها پایین آمده سلام می کنم. جویای خبری از ثریا می شوم. پرستار سرش را تکان می دهد، و فقط می گوید «خبری قطعی» نیست. اما هیچ دردی ندارد. از او تشکر می کنم.
    درد! و امشب همه فقط از درد حرف می زنند. به هیچ جا هم ارجاع داده نمی شود. از سلامتی هم حرفی زده نمی شود. فقط درد. همه جا درد. صلیب بالای سردر دو وال گراس باید خوره گرفته و با گذشتن یکهزار و نهصد و هشتاد آزگار حالا مزمن شده باشد. ایران که هزاران سال است کرم معده هشت جایش را گاز گرفته. من خودم به شانکر مصیبت مبتلام. مخ پاریس هم سفلیس گرفته، ولی امشب همچون ستارۀ تابناک پگاه بر سینه آسمان تمدن می درخشد- میان دو تا پستان درشت و پر لمعان: یکی جی سی واشینگتن و یکی میشل گابریل.
    * * *

    و بقیۀ آن هفتۀ لعنتی هم به همین وضع می گذرد. وضع ثریا رو به وخامت بیشتری می رود. من بیشتر تنها هستم، و با دردهای بسیار خودم سرگردان بین هتل و بیمارستان. نادر پارسی اصلاً تلفنش جواب نمی دهد. صفوی را هم دیگر نمی بینم چون گفته بود قرار است بیستم به اشتوتگارت برگردد برای ویزیت دندانپزشکش. قاسم یزدانی را هم دیگر نمی بینم.
    ثریا، فرنگیس و مهمانش خانم دکتر حسینی در آن سر دنیا پهلوی همدیگر- اما هر سه مبدل به خرچنگ شده اند. از وحشت و درد می لرزد. در اطرافشان همه خرچنگند. طرز راه رفتن آنها هم مثل بندپایان معمولی است، به این پهلو و آن پهلو تاب می خورند، و پیش می روند. وارد مناطق سردسیر ماقبل دوران یخ بندان دیرینه سنگی می شوند. از خود مایع لزج و بدبویی ترشح می کنند که شبیه خونابه یا کفی است که از گوشۀ دهان زنان عرب هنگام عزاداری و هلهله کشیدن درمی آید. زن دکتر حسینی و ثریا و فرنگیس فقط ساکت روی زمین می خزند، نباید سر و صدا کنند. صبح برای خوردن صمغ جلبک پشت دم بقیۀ خرچنگها صف می کشند، و گاهی هم خوابشان می برد.

    فصل 32

    اکنون شبها طولانی و بد، و من خوابم کمتر و بریده بریده است. هنگام شب چندین مرتبه از خواب می پرم، از این دنده به آن دنده می غلطم، و دهانم تلخ است. گاهی مدتها بیدار می مانم، خوابم نمی برد، و به فرنگیس و ثریا، و خودم فکر می کنم، و به این که آخرش چه خواهد شد. به تمام این سفر فکر می کنم، از اول تا آخر سفر. به زندگی بطور کلی، به همه مان، که چه حالی داریم. در چه مرحله ای و در چه وضعیتی هستیم؟ خواهرم با درد و ناراحتی، ثریا در خواب اغماء و مرگ، من رابط و ناقل و حامل سرنوشت آنها، و سرنوشت شکسته و درهم گسسته و نامعلوم همۀ ما- و خودم. در این سفر...
    از خانۀ خمپاره خورده و موش خرما خورده، کیف و مدارکم را برمی دارم، و حرکت می کنم. مطرود و ادریس آنجا مانده اند. به بیمارستان برمی گردم، به ستاد عملیات پرسنل مستقر در بیمارستان. غروب با لندرور همراه دو نفر دیگر راه خارج از آبادان را پیش می گیرم. از بوارده به خسرو آباد، به انتهای جنوبی جزیره، به چوئبده در ساحل رودخانه بهمنشیر... تمام جزیره در چنگ دشمن است، در یک بحران تب دار و خون مردگی، ساکت است ولی دست و پا می زند... بوارده با خانه های شرکتی و شمشادهای سوخته و درختهای شکسته در خواب است. تانکرهای نفت در امتداد جنوب بوارده و لب اروندرود منفجر شده و سوخته و کج و معوج گریه دارند. سرتاسر جزیره زندگی عادی خود را از دست داده است. مناطق تسخیر شده و غارت شده و ویران شده در چنگ نابودی است. خانه ها بر سر زن و بچه ها خراب شده، بازارها و مغازه ها درهم فرو ریخته است. چمنها تبدیل به نیزارهای خشک و گورستان جانورهای مرده شده. مردم یا کشته شده اند یا آواره اند. حتی سگها و گربه ها از بین رفته اند. دانشکده ها و مدارس درهایشان بسته است. آموزش از میان رفته. کارخانه ها تعطیل است. روستاها خالی است. چاهها خشک است. کشتزارها بی کارگر است. دشت با لاشۀ خودروها و تانکهای سوخته لک و پیس گرفته. مردها و زنها و بچه های گرسنه و خسته و فرسوده همه چیز را می پذیرند. انسانهایی شریف از خانه های خود گریخته و آوارۀ صحراهای دور شده اند. تمام سرزمین در التهاب است، با خونهایی که در آن ریخته می شود، با جنازه هایی که در گورها سرازیر می شود، با عزاداریها و توی سر و سینه زدنهایی که برگزار می شود، با ملتی که از صبح در صفهای شیر و نفت و گوشت می نشینند و چرت می زنند. با دنیایی که می گردد و می گردد، و شبها و روزها و ماههایی که سپری می شود، و بادها و خاشاکی که در وسط شهرهای جنگ زده می پیچد، و موشکهایی که بر سر مردم می بارد، و دنیایی که اهمیت نمی دهد، و چرخ و فلکی که می چرخد، و ایرانی که در احتضار است. C'est la vie. زندگی این است.
    وهاب سهیلی با چمدانهای ترکیده ولی با طناب مهار شده عازم امریکاست و می گوید تراولرچکهای صد پوندی را در آستر کت و شلوارش جاسازی کرده. خانم دکتر کیومرث پور با دکترای مایکروبیولوژی و بچه به بغل با گریه از مرز خارج می شود. نادر پارسی در کافۀ دو لا سانکسیون کنیاک کوروازیه می خورد و ملعبۀ دست زنهاست. بیژن کریمپور در رؤیای زیبایی بخشیدن به مفهوم زندگانی سوسیالیستی در ایران، در حومۀ پاریس مکتب باز کرده. پر کن پیاله را... در رو سن ژاک، محفل دوستانی که برای دانس آمده اند با حضور مادموازل فرانسوآز میتران شکفته می شود. لیلا آزادۀ زیبا و نابغۀ نویسندگی ایران در اینجا عروس هر محفل است ولی او را با بطری شکسته دریده اند، و عباس حمکت در عشق ایران مست از آبجوی آمستل، شعر درویش شوریدۀ اواخر قاجار را می خواند. صفوی مترجم ملی گرا در اندیشۀ برگرداندن کتاب جاگینگ به فارسی است. استاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    317-321
    دکتر عبدالعلی آزاده مست از « آیریش کافی » و شراب سفید گرانقیمت با « سینته سایزر » صدا چرت می زند، چون باید جام زندگی را لبالب نوشید. قاسم یزدانی که از تربت حیدریه به سوربن آمده و با فلسفۀ معصومانل معاد و روز قیامت در بحر علم شیمی غوطه ور است. تیمسار دکتر قائم مقامی فرد دامپزشک ارتش شاهنشاهی ایران، و شرکاء، آخر شب با سطل یخ و بطریهای شامپانی دنبال معشوقۀ دیگران است. استاد احمد رضا کوهسار مانیفستوی « ایران آزاد ـ ایران ابدی » را در La Societe چاپ می کند، و نادر پارسی و عباس حکمت سر آن مقالۀ نقد و ناسزای احمقانه، در La Gollerie Des Glaces در شاتو ورسای به سر و کلۀ هم می پرند. آقای بیگلری متخصص زبان و رمز و کشف رمز ساواک راننده و پادو مقام ارتشی در پاریس است. و آقای میر محمدی بی سواد شب ژانویه با آئودی دنبال منزل خواهرزاده اش پای برج ایفل می گردد ... C’est la vie زندگی این است.
    در خانۀ شرکتی ام در آبادان، وقتی موش خرماها از سوراخ توالت ریخته بودند توی ساختمان، من بعد از آن که تمام درها را بستم و « ددت » ریختم توی سوراخ توالت و خانه را هم با سم آغشته کردم، موشها از هر طرف با تب و تاب و هول و هراس شروع کردند به فرار. چه آنها که گنده و تند و زبر و زرنگ بودند، چه آنها که ریزتر و مردنی تر بودند. اما از هر طرف که می پیچیدند « ددت » روی مخ شان بود. اول بیشترشان می دویدند طرف سوراخ توالت، بعد بر می گشتند بطرف آشپزخانه، یا به اتاقهای دیگر. آنها که با شدت و حدت بیشتری توی توالت می پریدند تقریباً جا به جا می مردند. بعضیها در می رفتند، می پریدند روی مبلهای جویده شده، و مدتی آنجا با گوگیجه می ایستادند، و وقتی سم روی کله شان می پاشیدم سرانجام می افتادند زمین ـ به کام مرگ و خواب کبیری که در انتظارشان بود.
    ***
    در کافۀ لافارژ در خیابان روزولت، حسین آب پاک را می بینم که مطابق معمول پشت پنج شش تا بطری آبجو نشسته و امروز کتاب A Nation of sheep نوشتۀ دکتر دولیتل امریکایی را می خواند. مدتی کنارش می نشینم، احوالپرسی می کنم. می گوید کتاب جالبی دربارۀ روحیات و وضع مردم کامبوج و لائوس است که دستخوش استعمار و خفقان سنت گراییهای مذهبی بودایی خودشان هستند. احوال نادر پارسی را می پرسم و می گویم تلفنش جواب نمی دهد. می گوید پارسی به لندن فرار کرده، چون خودداری از پرداخت نفقۀ زن سابقش و اقدام به فروش خانه اش در پاریس کرده و قرار توفیقش صادر شده. صفوی هم به اشتوتگارت رفته، ولی زنش برای جراحی پلاستیک دماغ رفته سوئیس. عباس حکمت هم به لندن رفته و متاسفانه بخاطر عود فتق در بیمارستان بستری شده، دختر دکتر کوهسار، در سالن « کمپرزون » موزه هنرهای نو پاریس اولین نمایشگاه نقاشیهای پاپ آرت خودش را برگزار کرده. از لیلا آزاده خبری نیست.
    ***
    جمعه تا غروب با شارنوها در بیمارستان هستم، و هشت شب که به هتل برمی گردم. در دفتر هتل یادداشتی به دستخط لیلا آزاده برای من گذاشته اند. یادداشت دو سه خطی کوتاهی است که می گوید : « جلال عزیزم، خیلی شکسته و داغونم. میتونی به نجات من بیایی؟ حوصله هیچی رو ندارم. فدایت لیلا.»
    از همان پایین به آپارتمانش در پورت دیتالی تلفن می کنم. باز تلفنش جواب نمی دهد. به خانۀ خواهرش تلفن می کنم. آنجا هم کسی جواب نمی دهد. می روم بالا و سر و صورتم را با آب سرد می شویم. مقداری دوا می خورم. صورتم را که دو روز است اصلاح نکرده ام می تراشم. روی تخت دراز می کشم. نمی دانم چکار کنم. احساس می کنم خودم هم دارم می میرم. دفترچه شعرهای کوچک ثریا را بر می دارم و یواش یواش ورق می زنم ... من از تو قصر خیال می سازم/ و غروب که موج قصر شنی را شست/ گریه نمی کنم ... رویاهای یخ زده/ در دنیایی منفجر و ما تمام دارالمجانین را یکجا نمی خواستیم ....
    پس از ساعتی تلفن را بر می دارم و دوباره شمارۀ لیلا را به متصدی دفتر هتل می دهم تا برایم بگیرد. این بار تلفن جواب می دهد. اوه، لیلا، لیلا ... لیلای خوب و زیبا. اما صدای خواهرش است. به خواهر لیلا می گویم چه کسی هستم. می گویم لیلا آمده است یادداشتی برای من گذاشته و ظاهراً ناراحت است. می پرسم می داند او کجاست، ممکن است با او صحبت کنم. پروانۀ آزاده می گوید آن یادداشت را او خودش آورده است، چون لیلا حال ندارد. و الان هم تازه از دکتر آمده، چند تا قرص خورده، دراز کشیده. می گویم پس من مزاحمش نمی شوم. می خواستم فقط احوالپرسی کرده باشم. سکوتی برقرار می شود، صداهایی توی تلفن می شنوم. بعد صدای خود لیلا می آید. « سلام جلال ... من خیلی زنگ زدم. »
    « لیلا ... یادداشتت رو خوندم. حالت خوبه؟ »
    « می خوام ببینمت ... »
    « اتفاقی افتاده؟ »
    « میای اینجا؟ »
    « البته ... »
    « ترو خدا بیا، جلال. »
    « باشه میام. »
    « بیا، توی تلفن نمیشه گفت. »
    « حالت خوبه؟ »
    « سرم، قلبم، تمام روحم، چه جوری بگم، هم سنگین و سفت شده هم داغون. »
    « چه وقت از لوهار برگشتی؟ »
    « امروز صبح. »
    « چهار ستون بدنت که سالمه؟ »
    می خندد : « آره. سالمه. »
    « خوبه. »
    « میخوای من بیام دنبالت؟ »
    « میتونی؟ »
    « فکر می کنم. »
    « من بلدم بیام. »
    « فدات شم. »
    « لیلا! »
    « با تاکسی میای؟ »
    « باشه. »
    « پس بیا ... اگه بدونی چقدر رنج کشیدم. »
    « میتونم حدس بزنم. »
    « نه ... »
    « چی شده؟ »
    « گذشتم و ولش کردم، پدر سگو. از بس زر می زد. »
    « کی؟ »
    « دیروز. »
    فقط می گویم : « میام می بینمت. »
    حتی نمی پرسد ثریا چطور است.
    « الو ... گوشی دستته، عزیزم؟ »
    « آره. »
    « خودت خوبی؟ »
    « زنده م. »
    « ببین من چه به روز خودم آورده م.»
    « تقصیر شما چیه؟... »
    « تو همیشه مرا می بخشی. »
    « من همیشه ... »
    « جلال؟ »
    « چیه؟ »
    « تو گفتی ما کفارۀ گناهامون رو پس نمیدیم ... اما میدیم. »
    « خوب لابد. »
    « خیلی دلم گرفته، جلال. هنوز مرا دوست داری؟ »
    « ... »
    « برنمی گردی ایران به این زودیها که؟ »
    « چرا. »
    « دوستت دارم. »
    « لیلا ... »
    « تو بهترین مردی هستی که من ... »
    « خیلی خوب ـ استراحت کن، دختر. »
    « باز حرف بدی زدم؟ ... »
    « تو همیشه میتونی بیای پیش من. » وقتی این حرف ابلهانه از دهانم در می آید صدایم می لرزد. »
    « چی؟ »
    « تو همیشه میتونی بیای پیش من. »
    « من توی این حال و اوضاع برگردم ایران؟ آب توبه بریزم سرم؟ »
    « من ـ »
    « چی گفتی؟ صدا درست نمیاد. »
    و هیچی احمقانه تر از این نیست که آدم بخواهد توی تلفن به یک نفر بگوید دوستت دارم، و طرف بگوید چی گفتی؟ صدا نمیاد.
    « هیچی. صدا بده. »
    « بیا میخوام ببینمت. »
    « باشه. »
    « زود میای؟ »
    « آره. »
    گوشی را می گذارم. سیگاری روشن می کنم. جلو آینه یک نفر با کیمونوی سیاه نشسته. از من خیلی دور است. از پشت شکل لیلا آزاده است. موهایش را که خیلی کوتاه آلاگارسون کرده بالای سرش یک وری پوش می کند. بروس توی دستش است. رو به من می کند. روی لبهایش روژ مثل خون تازه است. چشمهایش برق روشنی دارد. بلند می شود بطرف من می آید.
    بیرون پنجره، شب لکاتۀ پاریس زنده است. و شهر خودش را زیر بالکن فسقلی من وسط جنگلی از نئون و تاریخ تمدن پهن کرده ـ پر از زندگی و هنر، ساختمان و موزه، تاریخ و ادبیات، شعر و سنت، واقعیت و بیداری، جان و حرکت، نور و سکس، عشق و شراب، حرف و شور، حس و شادی، شادابی و خوشی، پول و دروغ، جاسوسی و خوردن، نوشیدن و سیگار کشیدن. پر کن پیاله را. در جایی هم ثریا در احتضار آخر دراز کشیده. در آستانۀ خشکی مرگ. زندگی ساده است. تو را از شکم مادر می آورند اینجا. به تو امید و عظمت دنیا را نشان می دهند. بعد توی دهانت می زنند. همه چیز را از دست می گیرند، و می گذارند مغزت در کوما متوقف شود، صفر. انصاف نیست. بخصوص اگر مادرت منتظر باشد. « من می خواهم قبل از این که مرا در کفن سفیدم بپیچند و در قبر بگذارند بچه ام را با چشمهای خودم ببینم. » فرنگیس، فرنگیس، متاسفم. انصاف نیست.


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/