صفحه 6 از 24 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مادر توران گفت:

    - توران جون یک ظرف آش بکش ببره خونه

    - نه خاله جون بچه ها که اصلا اهل آش نیستند منم که خوردم . زحمت نکش

    توران دستانش را دور کمر پهن شمسی حلقه کرد و با مهربانی گفت:

    - خیلی شرمندمون کردی خاله جان

    - شمسی هم صورتش رو بوسید و گفت بالاخره فامیلیم توران جون وظیفم بود بیام منکه ناراحت نیستم خاله یه چیزی بود تموم شد و رفت شایدم قسمت نبود

    - به هر حال اگه رنجیدی به من ببخش خاله من معذورم وضعم رو که میدونی

    - ایشالا همشون خوشبخت بشن خاله

    بغض گلوی فروغ را فشرد این حرفها چه معنی داره ؟ شمسی داشت با بقیه خداحافظی می کرد که فریدون سرزده وارد شد و با عجله گفت : آقا پرویز جلوی دره

    قلب فروغ ریخت و نفسش برای چند ثانیه بند آمد شمسی متعجب پرسید:

    - پرویز من؟ توران گفت:

    - خوب تعارفشون می کردی بیان تو

    - نه توران جون باشه یه وقت دیگه

    حال فروغ به نحوی بود که می ترسید بقیه را متوجه ی خودش کند با رنگ و روی پریده سرجاش خشکش زده بود . مادر توران گفت:

    - چه تعارفی شدی شمسی؟ توران جون برو تعارفشون کن بیان تو منم دلم واسش تنگ شده. فروغ مانده بود چه کند نمیتوانست یهو جمع را ترک کند مادر به حیاط رفته بود و شمسی با نارضایتی ایستاده بود .

    - بچه ام خسته است نمی یاد

    - اگه تو حرف تو دهنش نذاری میاد مادر

    شمسی به دنبال توران از خانه خارج شد و روی ایوان ایستاد به نظر پرویز برای آمدن بد میل نبود پرویز به داخل آمد و با دیدن شمسی با خوشرویی سلام کرد

    - چی شده مادر؟

    - هیچی مادر اومدم دنبالتون

    - آقا پرویز نمی اومد به زور اوردمش

    - پرویز به شوخی گفت: بالاخره آش امیر آقا خوردن داره

    - خیلی خوش اومدین
    شمسی به سردی گفت : من داشتم می رفتم ...............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - پس به موقع اومدم
    - دیگه چه بهونه ای داری خاله؟ بفرمائید تو
    شمسی یک لحظه نگاه سرزنش باری نثار پرویز کرد و باتوران وارد خانه شد در حقیقت پرویز بدون هماهنگی قبلی به آنجا آمده بود و پای عواقبش هم ایستاده بود او که متوجه ی رنجش و غرور مادرش بود تصمیم داشت به نوعی دوباره قضیه را به جریان بیندازد و شمسی که فکر می کرد گذشت زمان او را از تصمیمش بر می گرداند نگران و مستاصل بود . حالا پرویز داشت با مادر بزرگ فروغ روبوسی می کرد شمسی زیر چشمی به فروغ نگریست نگاه او متوجه یپرویز بود و چشمانش با برق عجیبی می درخشید توران به دخترها گفت:
    - پاشین مادر واسه آقا پرویز چای بیارین ازشون پذیرایی کنین
    - زحمت نکشید آنگاه خطاب به پوران گفت:
    - خانواده خوبن؟ خدمت سیروس خان سلام برسونید
    فروغ که به شدت هیجانزده بود برای فرار از آن شرایط زودتر از پوران از جایش بلند شد ولی در یک لحظه کوتاه و گذرا نگاهش در نگاه پرویز گره خورد و لبخند پر معنا و لرزانی را بر لبانش متوجه ی خود دید. دستپاچه به طرف در رفت و از ساختمان خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت حال عجیبی داشت و ناخوداگاه در میان گریه خندید دستانش توانایی نگه داشتن قوری را نداشت و لرزش دلپذیر حس می کرد . در آن هوای سرد مشتی آب به صورتش پاشید. انگار خدا پوران را برای کمک به او فرستاد با خوشحالی سینی چای را به او داد مخصوصا در جهتی نشست که در معرض نگاه مستقیم پرویز نباشد اما باز هم سنگینی نگاههای او ار احساس می کرد دلش می خواست خودش هم می توانست به راحتی براندازش می کرد. زیر چشمی به شمسی نگاه کرد حسابی توپش پر بود وابروهای درهمش هزاران معنی می دادهر چند لحظه یکبار چشم غره ی غلیظی نثار پرویز می کرد و یک کلام حرف نمی زدبرعکس بقیه که از تکه پرانی های پرویز به وجود آمده و با لبخندی تحسین برانگیز نگاهش می کردند. مادر بزرگ به شمسی گفت:
    - شمسی جون به خاطر داشتن همچین پسری باید به خودت ببالی
    - کوچک شماست خاله جون
    - بی خود نیست دلت نمیاد زنش بدی
    پرویز دستش را دور شانه ی مادرش حلقه کرد و با محبت به صورتش خیره شد
    - بر عکس این منم که بخاطر داشتن همچین مادری خوشبختم خاله جون................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - ای پدر صلواتی خوب بلدی خودتو تو دل همه جا کنی میدونی چند وقته ندیدمت

    - بذارین به حساب گرفتاریهام من بعد تلافی می کنم خاله جان

    شمسی دوباره نگاه سرزنش باری نثارش کرد و پرویز آنرا ندیده گرفت. توران ظرف آشی را که تزئین کرده بود مقابلش گذاشت و گفت:

    - بفرمائید تا سرد نشده

    - به به این آش خوردن داره

    - ایشالا عروسیت مادر

    - پرویز به شوخی گفت ایشالا خاله جون

    آنوقت نگاه عجولانه به فروغ انداخت حضو راو چه امنیتی بود جادوی کلامش و وسعت نگاهش انگار به هر حال مرد آرزوهایش از راه رسیده بود به همین سادگی آیا امنیت گم شده ای که سالها به دنبالش بود هما ن بود؟ فروغ تفاوتهای خودش با پرویز را کاملا ً حس می کرد او یک مرد کامل بود با تمام خصوصیاتی که باید در یک مرد کامل باشد. شمسی با لبهای آویزان اعلام کرد که باید بروند ترسی غریب به دل فروغ راه یافت او با تمام وجودش پرویز را می خواست آیا پرویز این فریاد بیصدا را می شنید در تائید بقیه برای بدرقه ی آنها از جا برخاست و از شلوغی برای دیدنش بهره برد یک لحظه نگاه پرویز به چشمان منتظر فروغ گره خورد اما کوتاه و گذرا.پرویز با فریدون دست مردانه ای داد و همین باعث غرور فریدون شد دم در با مهرداد هم خوش و بش کرد خم شده بود و با لخند حرف میزد مهرداد با شرمی کودکانه ولی لبریز از رضایت در سکون نگاهش می کرد همگی مثل کویری بودند تشنه ی بارش باران.
    v




    شاپور سری به علامت تاسف تکان داد و با لحتی سرزنش آمیز به شمسی که با صدای بلند گریه می کرد گفت:

    - آخه زن چرا با خودت همچین می کنی؟ آسمون که به زمین نیومده ؟

    - کاش خدا منو بز روی زمین ور میداشت تا راحت شم

    شاپور به پرویز که داشت در سکوت نگاهشون می کرد چشم دوخت و لب بر هم فشرد شگرد شمسی بود همیشه برای در دست گرفتن احساسات بقیه آخرین سلاحش را بکار می گرفت بخصوص که به ضعف پسرانش بخوبی اگاهی داشت. پرویز که تاب دیدن گریه هیچ زنی را نداشت با وجود سی سال سن هنوز موجودی رقیق القلب بود

    - عزیز من اینا که دیگه بچه نیستند چرا آنقدر خودت را عذاب میدی؟
    بچه نیستند خیال می کنی عقل به سن و ساله؟ ازش بپرس واسه چی خودشو سکه ی یک پول کرد؟....................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - پرویز با ملایمت گفت: اگه می دونستم با اومدنم انقدر ناراحتتون می کردم نمی آمدم مادر جون من اومده بودم دنبال شما

    - اومده بودی دنبال من یا اومده بودی عقب دلت؟

    - پناه بر خدا زن ولشون کن به خدا درست نیست بذار برن دنبال زندگیشون

    - هیچوقت یک ذره در برابرشون احساس مسولیت نکردی حالام میخوای از سر بازشون کنی هیچ وقت شد احساس پدری کنی و نصیحتشون کنی؟

    - نه آخه از زیر بوته به عمل اومدن مگه بچه ان که نصیحتشون کنم

    - تو همیشه فکر کردی پدر بودن یعنی نون آور خونه بودن

    - همیشه بنده ی زن و بچه بودم بگذر که اخر عمری شدم دیوار کوتاه این و اون عیب تو اینه که نمیخوای باور کنی بچه هات دیگه بزرگ شدن

    پرویز به میان آمد و گفت:

    - تورو خدا بس کنید اصلا مقصر منم

    - تو زن میخواستی یک کلام به خودم می گفتی

    - خانوم مگه زن گرفتن مثل خریدن پیرهن اون میخواد یک عمر باهاش زندگی کنه

    - اون اگه خوب رو از بد تشخیص میداد دست روی همچین دختری نمیذاشت

    - حالا خوبه از تبار خودتن و اصل و نصبش ختم میشه به شازده فلان الدله

    - کنایه میزنی؟ خیال می کنی من خوشبختی اولادم رو به این چیزها ممی فروشم؟

    - مگه تا امروز صدجا نرفتی خواستگاری؟ عزیز من بریز دور ایم حرفها را وقتی دل صاب مرده گیر کنه این چیزها سرش نمیشه دل میره تو هم دنبالش

    - فروغ هنوز بچه است

    - اما لابد اونقدر بزرگ بوده که دل پسرت پیشش گیر کنه!

    شمسی نگاهش را به پرویز دوخت و پرویز که تاب دیدن گریه ی او را نداشت در سکوت از جا بلند شد و به اتاق رفت و مقابل پنجره ی رو به حیاط نشست حتی خودش هم نفهمیده بود چطور از خانه ی سرگرد سر در آورده صدای شاپور آهسته می امد:

    - بذار برن دنبال دلشون اینطوری خودت هم بیشتر احترام داری تو تا امروز وظیفه ی مادریت رو انجام دادی باقیش مال اوناست بهر حال این اتفاق باید یک روز می افتاد و من انتظارش رو داشتم

    - مردک آب پاکی را جلوی روی خودش ریخت رو دستمون دوباره برم دستبوس؟

    - پس مادر شدی برای چی؟ تو تلاشت رو بکن باقیش با خدا
    آخه مگه دختر قحطه؟.......................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - گفتم که دل این چیزا سرش نمیشه پسرت گلوش حسابی گیر کرده شمسی خانوم کجای کاری؟

    پرویز ناخودآگاه در تنهایی لبخند زد و به درختهای لخت چشم دوخت اونقدر در خودش بود که متوجه ی آمدن شاپور نشد

    - کجایی پسر چرا قنبرک زدی؟

    - مادر بهتره؟

    - بهتر میشه رفته آشپزخونه نمیخواد نگرانش باشی

    - نمیخوام ازم دلگیر باشه

    - یک کم باید جلوش وایسید

    - اون توقع همچین رفتاری رو از ما نداره

    - اینطوری برای خودشم بهتره تو هم اگه واقعاً دوستش داری باید جلوش وایسی پسر جون اون داره خودش رو بخاطر شما به کشتن میده

    - اگه اون نخواد نمیتونم

    - احمق نشو پس رجون تو تحصیل کرده ای خیال میکنی آدم چند بار توی زندگیش دنابل دلش میره؟ به من نگاه کن من عمری با مادرت مشکل داشتم ولی چون دوستش داشتم و اون انتخاب دلم بود صبر کردم و اصلا هم پشیمون نیستم چون مطمئنم اگه بازم جوون بشم بازم مادرت رو انتخاب می کنم اون زن سرسخت و لجبازیه و من همیشه تحسینش کردم

    پرویز با شگفتی جز بجزء صورت تکیده پدرش را از نظر گذروند و ساکت ماند

    - آره پسرجون من به خاطر هیچی افسوس نمی خورم نمیگم جار و جنجال بپا کن قانعش کن و برو دنبال دلت

    - پرویز با خوشحالی بطرف دست شاپور خم شد و شاپور مانعش شد

    - اینکار رو نکن پسر امیدوارم خوشبخت بشی
    v


    توران سکوت کرد تا حرفهای شمسی به آخر برسد و شمسیکه او را ساکت می دید با آرامش ادامه می داد:

    - بالاخره کی از فامیل مطمئن تر و معتبرتر؟ نقل پسر من نیست الان دوره و زمونه خطرناکیه آدم یک عمر پدرش درمیاد دختر بزرگ کنهتا بعد آیا کدوم شیر پاکک خورده ای بیاد ورش داره ببردش . دختر عمو رضا یادته ؟ می گفتند شوهرش فلان و بهمانه آنوقت گندش در اومد که مرتیکه عیاش و قمار بازه بینوا سوسن مثل پنجه ی آفتاب حیف از اون سیب سرخ ، اگه هر کسی جای من بود بعد از رفتار اون روز شوهرت می رفت و پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد ولی منکه اونو می شناسم میدونم غرضی نداره......................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - خدا شاهده همینطوره خاله فقط ظاهرش یک کم غلط اندازه

    - بهش بگو دیگه فامیل که واسه فامیل قیافه نمیگیره بگو مگه خودت از کجا شروع کردی

    - روم سیاه خاله جون میخواد دختراش راحت و خوشبخت باشند ترو خدا بدل نگیر میگه آخه با نون کارمندی که نمیشه زندگی کرد

    - چه حرفها؟ مگه به خودش زن ندادند؟ یادمه وقتی اومد خواستگاری تو آه در بساط نداشت پرویز من درس خونده اس سنی نداره که زندگیش رو میسازه . پس دختر به فامیل نمیدم بهونه است!

    - ترو خدا بدل نگیر از اونم که بگذریم خیلی سال فرقشونه

    - من نمیدونم بالاخره دخترت رو به ما میدی یا نه توران جون؟

    - بخدا اگه راضی باشم سر سوزنی ازم برنجین

    - بهرحال اگه جوابتون نه ست رک و راست بگین هیچ نظر فروغ رو پرسیدین؟

    - آخه اون چه سر در میاره ازصلاح و مصلحت؟

    - منم همیشه همینجوری در مورد بچه هام فکر می کنم ولی درست نیست اونا هم حق دارند . خلاصه دخترت پسر منو هوایی کرده. از تو چه پنهون بعد از حرفهای سرگرد هر کاری کردم فروغ رو از سرش بندازم نشد والا منم از آبروریزی اش می ترسم خدا رو خوش نمیاد که دلشون رو بشکونیم

    - اگه پدرش هم قبول کنه می ترسم شرمنده ات بشم خاله جون این دختره نمیتونه یک زندگی رو اداره کنه

    - این حرفها چیه توران جون؟ فروغ با دخی واسه من فرقی نداره پرویز هم که میشناسی نه آدمیه که زندگی رو سخت بگیره و نه یال و کوپال آنچنانی داره بچه ام خاکشیریه با باباش حرف می زنی ؟

    - چرا دروغ بگم خاله جون جرات نمیکنم!

    - مگه خلاف شرع می کنی؟

    با صدای بهم خوردن در توران با اضطراب گفت

    - خدا مرگم بده فکر کنم اومد سابقه داشت قبل از ظهر بیاد خونه

    - چه حلال زاده هم هست از کجا میدونی خودشه؟
    بیست ساله از مدل در بستن و راه رفتنش می فهمم کی میاد . توران به استقبالش رفت و سلام داد و اومثل همیشه با ابروهایی در هم و نگاهی سرد به سلامش پاسخ گفت............................................ .......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - مهمون داریم

    - کیه؟

    - دختر خاله شمسی خانوم آقای شاپور؟

    فرخزاد چنان چشم غره ای به توران رفت که قلبش فرو ریخت . شمسی که صدای آنها را می شنید بلافاصله از اتاق مهمانها بیرون امد و با زبان گرمش مضغول احوالپرسی شد

    - حال شما چطوره جناب سرگرد؟

    - به لطف شما جناب شاپور چطورند؟

    - همه خوبند جویای احوالتون هستند

    فرخزاد به سردی به توران گفت شما ه مهمونتون برسین من باید برم

    توران که می دانست بخاطر شمسی مایل به مانده نیست محض اطمینان پرسید:

    - ناهار رو نمی مونید با بچه ها میل کنید ؟ ناهارمون حاضره بچه ها هم الان از مدرسه میان

    - نه باید برم شما به کارتون برسین

    - قدم ما شور بود جناب سرگرد؟

    - اختیار دارین من بی نهایت گرفتارم به جناب شاپور سلام برسونین

    شمسی که به شدت از رفتار سرگرد رنجیده بود کوشید بر بغض گلوگیرش غلبه کند و توران که احساس شرمندگی می کرد مانده بود چه کند شمسی دوباره به اتاق مهمانها برگشت و زن و شوهر را تنها گذاشت این اولین باری بود که دلش به حال توران می سوخت بعد از رفتن شمسی سرگرد با لحنی سرزنش ار گفت اینجا چی میخواد

    - اومده به من سر بزنه تروخدا آرومتر

    - یادت باشه چی گفتم نشنوم بازم حرفهای سابق را تکرار کنه؟

    بعد کمی پول روی میز مقابل آینه گذاشت و به طرف در رفت توران همونطور که دنبالش میرفت گفت:

    - کاش ناهار میموندین بچه ها دلتگتون شدن

    - مهران کجاست ندیدمش؟

    - رفته خونه ی همسایه با بچه های انیس خانوم بازی کنه

    - مگه غدقن نکرده بودم بخونه ی اونا نره؟

    - به هر حال بچه است آقا بچه بچه میخواد . میخواین صداش کنم؟

    - لازم نیست در ضمن.......................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    توران با دقت نگاهش می کرد همیشه در آرزوی شنیدن کلامی تازه و گرم بود آنهم از زبان مردی که سالها با او زندگی کرده و روز بروز بیگانه ترش می دید. مردی خشن و بی ملاحظه مردی که هفت فرزند داشت و هیچ وقت عشق و علاقه را به معنی واقعی کلمه در او ندیده و حتی حس نکرده بود. رخزاد که او را منتظر دید بعد از مکثی نه چندان بلند همانطور که اونیفرمش را صاف می کرد با قاطعیت گفت:
    - در ضمن این پنبه را که فروغ را بدی به اون پسره آسمون جل یک لاقبا از گوشت دربیاراون یک لقمه نون پنیر کارمندی توی خونه ی منم هست که دخترت بخوره. بعد از پله ها پائین رفت بی آنکه زحمت خداحافظی به خودش بدهد و توران همیشه با حفظ ظاهر بر رفتارش پرده می کشید و آبروداری می کرد اینبار هم با صدای بلند طوری که رختشو و شمسی بشنوند گفت: به سلامت آقا در پناه خدا
    این همان بند زدن چینی غرور یک زن بود....
    v
    فرخزاد داشت با قدمها محکم از کوچه خارج می شد که کسی از پشت سرش سلام داد
    - سلام جناب سرگرد
    برای دادن پاسخ کمی به عقب برگشت که با دیدن پرویز جا خورده و جواب سلام در دهانش ماسید و ابروانش ناخودآگاه درهم شد پرویز با ته مانده ی شهامتش برای شکستن سکوت پیشقدم شد
    - حالتون چطوره؟ خسته نباشید
    صدایش آشکارا می لرزید و چون پاسخی جز سردی ندید رنگش پرید ولی خودش را نباخت سرگرد سراپایش را با نگاهی سرزنش بار برانداز کرد و بی ملاحظه گفت:
    - فرمایش؟
    بی مقدمه تر از آن بود که پرویز انتظار داشت فرخزاد چون پاسخی نشنید کمی با قاطعیت در چشمانش خیره شد و وقتی او سر به زیر انداخت دوباره قصد رفتن کرد و پرویز با آنکه تاب خیره شدن در چشمانش را نداشت با جسارت دو قدم دنابلش رفت و گفت:
    - ببخشید
    سرگرد دوباره به طرفش برگشت می توانست از نگاهش بفهمد مادرش تا چه حد پیش برده ولی باز هم به ریسکش می ارزید با ته مانده ی شهامتش گفت:
    - ببخشید جناب سرگرد عرضی داشتم
    حالاحرکت عضلات فک فرخزاد را زیر پوستش حس می کرد به نظرش سردی او کار را سخت کرده بود و گر چه تصمیمی ناگهانی برای حرف زدن جلو آمده بود ولی انتظار کم ینرمش داشت و او مثل یک نظامی مغرور در برابرش ایستادو ا تحکم و شاید تحقیر بر اندازش می کرد دل به دریا زد و گفت:......................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - شاید مودبانه نباشه خودم بگم...

    - البته که نیست مرد جوان یعنی اینو بهت یاد ندادند در کار بزرگترها دخالت نکنی؟

    - حق با شماست ولی آخه مادرم..

    - هر چی لازم بوده به مادرت گفتم

    - اما شما نمیدونید که من چی میخوام بگم

    - فهمیدنش زیاد سخت نیست جوون

    - شما برای چی مخالفت می کنید؟

    فرخزاد کمی جا خورد و با دهان باز نگاهش کرد در حقیقت از جسارتش متعجب بود خود شرا جمع و جور کرد و گفت:

    - دلیلی نمی بینم جوابت رو بدم همین قدر هم رعایت فامیلی رو کردم و گرنه حقش بود به خاطر زیز پا گذاشتن رسم و رسوم ادبت می کردم

    - اما من باید بدونم جناب سرگرد این حق منه منکه بچه نیستم

    - سن و سالت رو به رخ نکش جوون من میدم روزی دو جین مثل تو رو زیر آفتاب پوست بکنند فروغ لقمه ی دهن تو نیست

    - چرا چون دو سه تا سردوشی روی شونه هام برق نمیزنه؟ یاچون عمارت بی سرو ته اجدادی ندارم؟

    - برو خونت پسر جون هر چی لازم بود به بزرگترت گفتم

    - من خوشبختش میکنم قول می دم

    ولی فرخزاد حتی نیم نگاهی به عقب نینداخت و از او دور شد پرویز کمی در سکوت براندازش کرد و وقتی کاملا دور شد زمزمه کرد:

    - اما من بالاخره راضیت می کنم قیصر مغرور!
    v


    جا سیگاری روی میز مملو از ته سیگار بود پرویز سیگارش روی لاشه ی یکی ز سیگارها در تاریکی خاموش کرد و روی تخت فنردارش غلطید از مدتها قبل دست و دلش بکار نمیرفت . حرفهای سرگرد از صبح بکلی تکانش داده و کمی نا امیدش کرده بود آنهم از رفتار شمسی از وقتی به خانه آمده بود حتی یک کلام هم حرف نزده بود در ااق به آرامی باز شد و شمسی به درون آم پرویز جم نخورد شمسی آرام گفت:

    - بیداری پرویز؟

    - بله مادر کاری داشتین؟
    شمسی در تاریکی روی صندلی مقابل میز نشست و به جاسیگاری چشم دوخت پرویز به طرفش برگشت و نشست شمایل طلای درشتش در تاریکی برق می زد شمسی با اندوه گفت:.................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - ببین چه روزگاری واسه خودت درست کردی مادر آخه اینم شد زندگی اصلا باورم نمیشه همون پرویز سابق باشی

    - میخواین نصیحتم کنین مادر؟ من آب از سرم گذشته

    - حیف از جوونیت نیست

    - طور یحرف می زنین که انگار مقصرم مادر

    - من مادرم رلم می سوزه نمی تونم تو رو اینطوری ببینم

    - من خوبم مادرجون نگران نباشین

    - من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم

    - میدونم مادر شما تا همین الانم خیلی کارها کردین ازتون ممنونم

    - ولی آخه تو چی؟ اینجور خودتو از بین می بری

    پرویز در تاریکی نظری به او انداخت و فکر کرد چه کار عاقلانه ای کرد که درباره ی دیدارش با سرگرد چیزی نگفت با لحنی پر محبت گفت:

    - آونقدر خودتونو اراحت نکنید گفتم که من کاملا خوبم بهتره برین استراحت کنید

    - کاش مادر بودی و حال منو می فهمیدی نمی دونم یکدفعه چی شد زندگیمون زیر و رو شد آخه تو تا قبل از اون نه فروغ رو درست و حسابی دیده بود یو نه ...

    - حق با شماست مادر همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد انگار همه چی دست به دست هم داده بود

    - خیلی دوستش داری؟

    پرویز ساکت ماند و سر به زیر انداخت شمسی زمزمه کرد :

    - اما اون بچه است

    - شایدم من پیر شدم.. اون چه جور دختریه مادر به نظرم از سنش بیشتر می فهمه

    قلب شمسی از حالتی که در پرسش و لحن کلامش بود لرزید و به این باور رسید که پسرش عاشق شده پرویز که او را ساکت دید آرام و شمرده گفت:

    - باور کن حتی خودم هم نفهمیدم چی شد مادر الانم مدتیه که فکرم مال خودم نیست یک چیزی توی نگاهش بود که یکدفعه جذبم کرد شما که ازم دلخور نیستین، هستید؟ آخه همیشه دلتون می خواست خودتون برام انتخاب کنید

    - ولی هنوزم معلوم نیست بهمون جواب مثبت بدن فرخزاد حتی رغبت نشون نمیده حرف بزنه فقط داریم خودمون رو کوچیک می کنیم بیچاره توران موندم چطور اینهمه سال باهاش سرکرده اون یک قلدر درست و حسابه مادر خدا بیامرزم وقت یقرار بود توران رو بهش بدن خیلی نگران بود از همون اولش غد بود میگم بالاخره میخوای چیکار کنی مادر؟.....................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 6 از 24 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/